فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات ام الحسنین (ع)

عمليات ام الحسنين در جنوب كرخه نور در منطقه حميديه و با هدف انجام عملیات انحرافی برای اجرای طرح عملیات فتح المبین و تجزیه قدرت فرماندهی دشمن آغاز شد.

عمليات ام الحسنين (س) ، يك عمليات انحرافي موفق
براي اين كه عراق باز نتواند با تمركز نيرو و با خيال آسوده از جبهه‌هايي چون « چزابه » حركاتي غر قابل پيش بيني انجام دهد و براي تجزيه قدرت فرماندهي و تصميم‌گيري دشمن ، از سوي فرماندهان خودي تصميم به اجراي يك عمليات انحرافي در جبهه هاي مختلف - بجز منطقه عملياتي فتح المبين - گرفته شد .
چند طرح مورد نظر بود ، امر به دلايلي تنها طرح «ام الحسنين (س) » به اجرا گذاشته شد . اين عمليات در سه مرحله طي روزهاي 24، 25 و 26 اسفند ماه 1360 در محور حميديه - كرخه كور ( نور) انجام شد و طي آن نيروهايي از ايران با شيوه‌هاي چريكي كه تا آن زمان به كار گرفته نشده بودند در جنوب كرخه ضرباتي به دشمن وارد آوردند .
لطمات و آسيب‌هاي ايران در اين عمليات بسيار ناچيز بود ، اما دشمن بيش از 850 تن كشته ، زخمي و اسير داد و 15 دستگاه تانك و نفربر و 7 قبضه خمپاره انداز آنها منهدم شد .

*****************************
در منطقه سید جابر ،بچه های شهید چمران مستقر بودند،سید جابر در جنوب حمیدیه و در کنار رودخانه کرخه نور قرار داشت.عمده نیروهای دشمن ،در آن طرف رودخانه یعنی جنوب مستقر بودند . در آن حوالی دشمن سیل بندی احداث کرده بودکه از جاده خرمشهر شروع می شد و تا جنوب رودخانه تداوم می یافت.روبه روی سید جابر ،دشمن یک نعل اسبی داشت که فاصله اش با رودخانه حدود چهارصد متر بود. حدود دو گردان دشمن در حوالی نعل اسبی و اطراف آن مستقر بودند.

قرار شد ما در این محور عملیاتی داشته باشیم،البته یک عملیات ایذایی برای فریب دشمن. هدف اصلی،عملیات فتح المبین بود. در غرب اهواز تیپ زرهی دشمن مستقر بود که در پاتک ها از آن استفاده می کرد.

هدف ما ،جلب توجه این تیپ و کشاندن آن به طرف خودمان بود تا در محور فتح المبین نیروها با فشار کمتری بتوانند عملیات انجام دهند. کل کار اطلاعاتی این عملیات که به ام الحسنین معروف شد بر عهده سپاه خوزستان بود.فرماندهی عملیات را علی هاشمی برعهده داشت.

کار شناسایی و جمع آوری اطلاعات حدود 45 روز طول کشید.حاج علی برای نام گذاری عملیات به برادر روحانی که در جمع بود گفت دوست دارم این عملیات به نام حضرت زهرا(س) نام گذاری شود،القاب یا کنیه های حضرت را برایم بگو، حاج آقا گفتند حضرت زهرا القاب زیادی دارند و شروع به نام بردن از القاب حضرت کردند تا رسید به نام ام الحسنین(س) ،حاجی گفت این خیلی جالبه ! هم اسم بی بی فاطمه زهرا(س) روی آن است و هم نام امام حسن(ع) و امام حسین(ع). رمز عملیات را فاطمه الزهرا(س) گذاشتند.توان ما دراین عملیات سه گردان رزمی بود.

برای اینکه عراق باز نتواند با تمرکز نیرو و با خیال آسوده از جبهه هایی چون چزابه ،حرکاتی غیرقابل پیش بینی انجام دهد وبرای تجزیه قدرت فرماندهی و تصمیم گیری دشمن ،از سوی فرماندهان خودی تصمیم به اجرای یک عملیات انحرافی در جبهه های مختلف ،به جز منطقه عملیاتی فتح المبین گرفته شد.چند طرح مورد نظر بود اما تنها طرح ام الحسنین (س) به اجرا گذاشته شد.این عملیات در سه مرحله طی روزهای 24و25و26 اسفندماه 1360 در محور حمیدیه کرخه نور انجام گرفت.وطی آن نیروهای ایران با شیوه چریکی که تا آن زمان به کار گرفته نشده بودند ،در جنوب کرخه ضرباتی به دشمن وارد آوردند.لطمات و آسیب های ایران در این عملیات بسیار ناچیز بود،اما دشمن بیش از 850 کشته ،زخمی واسیر دادو 15 دستگاه تانک و نفربر و 7 قبضه خمپاره انداز آنها منهدم شد.

فردای آن روز دشمن تک سنگینی کرد ،چنان که حتی از رودخانه کرخه هم عبور کرد و لشکر 6 زرهی عراق درگیر ماجرا شد و این همان چیزی بود که در اهداف عملیات بود،جنگ سختی درگرفت کانون جنگ،منطقه عملیاتی سید جابر بود.

برگرفته از کتاب نبردهای دشت آزادگان نوشته محمدامین پوررکنی

نتایج عملیّات

۱۵ دستگاه تانک و نفربر.
تعدادی سلاح سبک و سنگین.
۱۰ دستگاه خودرو.
۷ قبضه خمپاره‌انداز.
تعداد کشته و زخمی دشمن:700 نفر.
تعداد اسرا:150 نفر.
صدام به تصور حمله گسترده، مقدار زیادی از نیروهایش را به این منطقة عملیّاتی اعزام می‌کند تا جلوی حرکت احتمالی را سد کند. با حرکت جدید تا حد زیادی ابتکار عمل از دست بعثیان خارج می‌شود. ماهواره‌های آمریکایی با فیلمبرداری از منطقه، بار دیگر توجه صدام را به جبهه‌های دزفول و شوش جلب می‌کنند و از تمرکز سنگین قوای ایران در این منطقه خبر می‌دهند. صدام که تا آن لحظه با وجود اقدامات فراوان نمی‌تواند ایران را از عملیّات منصرف کند، آخرین تیرترکش را رها می‌سازد و دست به حمله می‌زند.

خلاصه گزارش عملیات

نام عملیات : ام الحسنین (ع)
زمان اجرا : 24/12/1360 ساعت 00/1 بامداد
تلفات دشمن : 850
مکان اجرا : کرخه کور (نور)،سوسنگرد
رمزعملیات: یاپنج تن آل عبا
ارگانهای عمل کننده : سپاه پاسداران اتقلاب اسلامی
اهداف : انجام عملیات انحرافی برای اجرای طرح عملیات فتح المبین و تجزیه قدرت فرماندهی دشمن
وسعت منطقه عملیاتی: 20 کیلومتر مربع
تجهیزات منهدم شده دشمن: 15 دستگاه تانک ونفربر، تعدادی زیادی سلاح سبک وسنگین ، 10 دستگاه خودرو نظامی، 7 قبضه خمپاره انداز ،
تعداد کشته وزخمی های دشمن: 700 نفر
تعداداسراء دشمن: 150 نفر
غنائم بدست آمده از دشمن : تعداد سلاح سبک ونیمه سنگین، تعداد خودرو وموتورسیکلت

 1 نظر

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته


عمليات امام علي(ع)

اين عمليات در تاریخ 31 اردیبهشت 1360 در شمال كرخه وغرب سوسنگرد توسط سپاه پاسداران وستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران انجام شد.

آزاد سازي تپه هاي الله اكبر
روز 31 ارديبهشت ماه 1360 يك روز بزرگ در تاريخ جنگ بود . نيروهاي سپاه پاسداران و ارتش ، به طور مشترك و همزمان از سه محور ، نخستين حمله هماهنگ خود را به اجرا گذاشتند .اين عمليات با فرماندهي مشترك سپاه و ارتش در منطقه الله اكبر به اجرا درآمد .دو عمليات يكي در سوسنگرد و ديگري در شمال كرخه و غرب سوسنگرد انجام شد تا عمليات اصلي در چهار محور فرعي در شمال رود كرخه ، بر روي تپه هاي الله اكبر صورت پذيرد . پس از انجام عمليات امام علي (ع) كه با هدف آزاد سازي اين تپه هاي مهم در منطقه اي به وسعت يكصد كيلومتر مربع انجام شد ، پس از عقب راندن دشمن از محور شمال و شمال غرب سوسنگرد ، نيروهاي خودي با رها كردن آب رودخانه وحشي كرخه در حدفاصل اين رود تا تپه هاي معروف الله اكبر ، از پيش روي مجدد دشمن جلوگيري نموده و طي چند مرحله تك و گريز ، آن ها را از روستاي هوفل تا رو به روي روستاي سيد خلف پس زدند .

نيروهاي صدام تلاش كردند تا با ساخت سد خاكي ، علاوه بر خشك كردن زمين ، به به خط پدافندي خود ثبات و وسعت دهند ، تا آنكه با پايان فصل زمستان و بارندگي ، منطقه شمال كرخه به مرور خشك شد و نيروهاي ايراني مجددا خط پدافندي خود را تا رو به روي روستاي سيد خلف پيش بردند. دشمن نيز در سه مرحله تلاش كرد تا مواضع از دست داده را باز پس گيري و اشغال كند ، اما در تمامي تلاش هاي خود ناكام ماند .

در عمليات امام علي (ع) ، دو گردان از لشگر 92 زرهي اهواز (ارتش) ، دو گردان پياده از سپاه و دو گردان از ستاد جنگ هاي نا منظم شهيد دكتر چمران حضور داشتند .

با اين حمله تپه هاي الله اكبر ، منطقه شحيطيه و اراضي شمال سوسنگرد آزاد شدند . همچنين با عملياتي كه نيروهاي تحت امر سپاه بخ طور همزمان در غرب سوسنگرد و به منظور پشتيباني عمليات اصلي انجام دادند دشمن را تا سه كيلومتري سوسنگرد عقب راندند .

طي اين عمليات 25 دستگاه تانك و نفر بر از تجهيزات و جنگ افزارهاي دشمن منهدم و 20 دستگاه تانك و نفر بر از آنها به غنيمت رزمندگان ايراني در آمد . همچنين در اين عمليات 300 تن از نيروهاي دشمن كشته و زخمي شده و يا به اسارت نيروهاي خودي در آمدند .

در اين عمليات يك گردان زرهي عراق به نام الكندي تماما به غنيمت نيروهاي خودي در آمد و دشمن توانست تنها يك تانك خود را از مهلكه نجات دهد .

دستاوردها:
100 كيلومتر از اراضي شمال سوسنگرد آزاد شد.

توضیحات :
در تاريخ 31/2/1360 عملياتي با نام امام علي (ع) در شمال كرخه و غرب سوسنگرد اجرا شد. در محور اصلي اين عمليات كه در شمال كرخه روي تپه‌هاي الله اكبر به اجرا درآمد، دو تيپ ويك گردان از سپاه با يك گردان از لشگر 92 زرهي و يك گردان از ستاد جنگ‌هاي نامنظم از جناح چپ و يك گردان از سپاه با يك گردان از لشگر 92 اهواز از جناح راست به تپه‌هاي الله اكبر دشمن حمله كردند. همزماني اين عمليات با عمليات غرب سوسنگرد سبب تجزيه‌ي دشمن در دو طرف كرخه شد. نيروهاي ايران موفق شدند در تپه‌هاي الله‌اكبر تلفات و خسارات فراواني را به عراق تحميل كنند و بخشي از مناطق اشغالي را آزاد كنند و دشمن به ناچار 6 كيلومتر عقب‌نشيني كرد.

در نتيجه طي اين عمليات نزديك 100 كيلومتر مربع از اراضي شمال سوسنگرد از جمله‌هاي تپه‌هاي الله اكبر و شميطيه آزاد شدند.

خلاصه گزارش عملیات

نام عمليات : امام علي (ع)
زمان اجرا : 31/2/1360
مكان اجرا : منطقه عمومي شوش و سوسنگرد و تپه هاي الله اكبر در شمال رود كرخه
تلفات دشمن : 300 نفر كشته ، زخمي و اسير
ارگان هاي عمل كننده : سپاه ، ارتش و ستاد جنگ هاي نا منظم
اهداف عمليات : آزاد سازي تپه هاي الله اكبر و عقب راندن دشمن از شمال و شمال غربي شهر سوسنگرد

 1 نظر

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عمليات امام مهدي (عج)

اين عمليات در تاریخ 26 اسفند 1359 با هدف عقب راندن دشمن از شهر و منطقه سوسنگرد انجام شد. اين عمليات به منظور انهدام دشمن در غرب سوسنگرد تا روستاي احيمر طراحي شد سپاه و بسيج با پشتيباني ارتش حمله را آغاز كردند. دو ساعت بعد يعني در ساعت 10 صبح عمليات با موفقيت انجام شد. و رزمندگان كه نمي خواستند در مواضع جديد استقرار يابند به عقب بازگشتند.

آغاز عملياتهاي غير كلاسيك محدود :
پس از آنكه فرماندهان ايراني دريافتند كه با جنگهاي كلاسيك و شيوه‌هاي شناخته شده نمي‌توان كاري را از پيش برد ، طرح عملياتهاي چريكي و غير كلاسيك را به اجرا گذاشتند .
نخستين گام در اين راستا ،در 26 اسفند ماه 1359 و پس از دو ماه از آخرين تهاجم ناموفق ايران به قواي عراق برداشته شد .
براساس طرحي به نام «امام مهدي (عج)» كه توسط شهيد حسن باقري طراحي شده بود مقرر شد تا برادران سپاه با استعداد 200 حمله‌ور و با سلاحهاي معمولي و آر – پي - جي ،‌از چهار محور به نيروهاي عراقي در غرب سوسنگرد حمله كنند.
حمله در ساعت 7 و30 دقيقه صبح آغاز شد . دشمن غافلگير شده و عمليات با سرعت غير قابل تصوري پيش مي رفت .
با انهدام يك گردان تانك و يك گردان مكانيزه دشمن ، نيروهاي خودي به پيروزي رسيدند . اما به علت عدم تجربه كافي نيروها در اين گونه عملياتها و فقدان نيروي جايگزين براي تثبيت مواضع آزاد شده ، پس از گذشت يكي دو روز ، عراقيها به مواضع پيشين خود بازگشتند .
با اين وجود ، پس از گذشت 6 ماه از جنگ و هجوم همه جانبه ارتش عراق به خاك ايران ، نخستين پيروزي روحيه بخش براي رزمندگان ايراني به دست آمد . در جريان اين عمليات محدود تعدادي 168 تن كشته و زخمي و اسير شدند . همچنين 13 تن از نيروهاي عمل كننده سپاه پاسداران به شهادت رسيدند. و اين چنين سرآغاز عملياتهاي (‌محدود )غير كلاسيك جنگ ، با موفقيت به اتمام رسيد.
« اسحق عزيزي » طراح اين عمليات كه فرمانده گردان بود و بعدها به شهادت رسيد ، توانست در حالي كه عراقيها در مجاورت ديوارهاي شهر سوسنگرد ، حضور داشتند - با كندن چندين كانال ،‌رزمندگان را از زير خانه‌هاي شهر عبور داده و به نقاط مشخصي ، در كنار اردوي دشمن برساند . در عمليات «تپه‌هاي الله اكبر» كه دو ماه پس از عمليات امام مهدي (عج )انجام شد، همين طرح با پيروزي اجرا گرديد .

**********************************************
در اوايل سال 1360 طرح عمليات حضرت مهدي (عج) تهيه شد. بر اساس اين طرح مي بايست رزمندگان اسلام مركب از تيپ 3 لشگر 92 زرهي ارتش به همراه يك گردان از سپاه پاسداران و يك گردان از گروه جنگهاي نا منظم شهيد چمران به هدف تصرف و تأمين تپه «الله اكبر» تك نمايند. همچنين تيپ 2 احتياط نيروي زميني ارتش در جنوب و تيپ يك آن لشگر به پدافند در مواضع خود در جنوب غربي اهواز ادامه دهند، و نيروهاي زرهي پس از يگانهاي پياده وارد عمل شوند.

سرانجام در ساعت 4 بامداد روز 31 ارديبهشت، عمليات آغاز شد. توپخانه رزمندگان اسلام آتش انبوه خود را بر روي مواضع دشمن گشود. غرش توپها در دل شب، شادي رزمندگان اسلام و وحشت فريب خوردگان عراقي را به دنبال داشت. آتش انبوه به مدت 30 دقيقه اجرا شد و سپس با شدتي كمتر ادامه يافت.

پس از اجراي آتش تهيه در ساعت 4 بامداد روز 31 ارديبهشت 1360 رزمندگان اسلام كه تا نزديكي مواضع دشمن پيشروي كرده بودند، تكبير گويان به سنگرهاي عراقيها هجوم برده و دشمن را غافلگير كردند.

نبرد رزمندگان اسلام تا ساعت 12 همان روز با شدت تمام ادامه داشت و در آن ساعت يگانها به تحكيم مواضع خود پرداختند تا آمادگي لازم را جهت مقابله با پاتك احتمالي دشمن داشته باشند.

نظر شهيد دكتر چمران اين بود كه همان روز تپه شهيطيه از وجود دشمن پاك شود اما در ساعات اوليه بعد از ظهر همان روز نيروهاي دشمن در زمينهاي غرب الله اكبر، آماده پاتك شدند

زمين در غرب ارتفاع الله اكبر به نحوي بود كه پس از يك دشت كوچك، با شيب ملايم از شرق به غرب مرتفع تر مي شد و زمين مناطق غربي به مناطق شرقي تسلط داشت. بنابراين اگر تيپ 3 زرهي به صورت جبهه اي از اين منطقه عبور مي كرد و به سمت غرب پيشروي مي نمود بايستي تلفات احتمالي را مي پذيرفت كه در آن شرايط چنين امكاني وجود نداشت، اما اگر تپه «شهيطيه» و دامنه جنوبي تپه هاي «رملي» در شمال منطقه به تصرف نيروهاي خودي درمي آمد آنها مي توانستند از جناح شمالي، دشمن را تعقيب كنند و تا حوالي آبادي جابر حمدان در 15 كيلومتري غرب الله اكبر پيشروي كنند؛ اما عكس العمل دشمن در تپه شهيطيه مانع از عمل نيروهاي اسلام شد و با وجود تصرف و تحكيم تپه الله اكبر تصرف تپه شهيطيه در اولين روز حمله امكان پذير نشد.

نظر شهيد دكتر چمران اين بود كه همان روز تپه شهيطيه از وجود دشمن پاك شود. تيپ 3 زرهي لشگر 92 داوطلب شد تا اين منطقه را از وجود دشمن پاك كند. اما در ساعات اوليه بعد از ظهر همان روز نيروهاي دشمن در زمينهاي غرب الله اكبر، آماده پاتك شدند، در چنين شرايطي نگهداري تپه الله اكبر براي رزمندگان اسلام ارزش حياتي تري از تپه شهيطيه داشت.

در 5 خرداد رزمندگاني از گروه جنگهاي نامنظم شهيد چمران براي تصرف تپه شهيطيه اعزام شدند. آنها توانستند اين مأموريت را با موفقيت به انجام رسانند در نتيجه تپه تصرف شد. پايان اين عمليات كه به مدت 6 روز به طول انجاميد در روز 5 خرداد ماه 1360 اعلام شد. اين عمليات پس از گذشت تقريباً 8 ماه از آغاز جنگ فتح البابي براي رزمندگان اسلام شد و سد دفاعي دشمن را كه روز به روز مستحكمتر مي شد شكست. در طي عمليات ياد شده صدها نفر از افراد دشمن به اسارت درآمدند و 280 نفر از آنها كشته و صدها نفر زخمي شدند؛ همچنين تعداد زيادي از تجهيزات و وسايل آنها منهدم شد.

نقش«دایی همت»در عملیات امام مهدی(عج)

یکی از کسانی که در دفاع مقدس نقش‌آفرینی کرد، «فتح الله همتی» معروف به «دایی همت» بود که پل چوبی جاده سوسنگرد ـ بستان را ساخت. این پل 85 متری که بعدها به پل «دایی همت» معروف شد، برای عملیات امام مهدی (عج) خیلی کمک‌مان کرد.
جهاد، جهاد مردمی بود و همه دست به کار شده بودند تا خوب دفاع کنند؛ یکی از کسانی که در دفاع مقدس نقش‌آفرینی کرد، «فتح الله همتی» معروف به «دایی همت» بود که پل چوبی جاده سوسنگرد ـ بستان را ساخت. این پل اولین راه بین رودخانه در جبهه‌های حق علیه باطل بود.

«کاظم پدیدار» از رزمندگان و حماسه‌سازان سوسنگرد نحوه ساخت پل «دایی همت» را روایت می‌کند:

عراقی‌ها در ماه‌های ابتدایی جنگ تحمیلی دور تا دور سوسنگرد، موضع گرفته بودند.

ما پشت رودخانه در پدافند بودیم و عراقی‌ها مقابل ما بودند؛ برای انجام برخی مأموریت‌ها باید با قایق به آن طرف رودخانه می‌رفتیم؛ قبل از اجرای عملیات «امام مهدی(عج)» در اسفند 1359 و حضور گسترده نیروها در منطقه، امکان عبور از رودخانه با قایق وجود نداشت و باید برای جابجایی گسترده نیروها کاری می‌کردیم.

دایی همت از خرم‌آباد به منطقه اعزام شده بود که نجار هم بود، گفت «باید یک پل روی رودخانه بزنیم»؛ عرض رودخانه تقریبا 85 متر بود؛ او برای ساخت پل، سیم بوکسل آورد و از این طرف رودخانه به آن طرف کشید و شروع کرد به ریختن بتن روی زمین تا سیم بوکسل محکم در زمین نگه دارد. آب رودخانه هم زیاد بود و با قایق می‌رفتیم و سیم بوکسل را جابه‌جا می‌کردیم.

هنگامی که دایی همت کار می‌کرد، دشمن بمب و گلوله به طرف ما می‌ریخت؛ هنوز سیم بوکسل کاملاً وصل نشده بود که خمپاره‌ای در اطراف ما به زمین خورد و تعدادی از ما مجروح شدیم؛ یک سرباز هم از ناحیه دستش مجروح شد اما در هر صورت این سیم به دو طرف وصل شد.

برای ساختن پل، تخته‌های سه متری درست کردیم و دایی همت و بچه‌ها این تخته‌ها را با سیم به هم وصل کردند؛ بالاخره این پل 85 متری ساخته شد و برای اینکه روی آب خیلی تکان نخورد، غواص‌هایی داخل رودخانه رفتند و این پل را از پایین با سیم بوکسل به کف رودخانه وصل کردند.

این پل در عملیات‌های متعددی از جمله «امام مهدی(عج)» مورد استفاده قرار گرفت؛ بعدها هم که صدامی‌ها از ما فاصله گرفتند، یک پل خاکی در آنجا ساخته شد.

خلاصه گزارش عملیات :

نام عملیات : امام مهدی (عج)
مدت اجرا : 2 روز
زمان اجرا : 26/12/1359
تلفات دشمن :168
ارگانهای عمل کننده : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
اهداف عملیات : عقب راندن دشمن از شهر و منطقه سوسنگرد

نقشه عملیات

 2 نظر

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات بازی دراز

عملیات بازی دراز در محور سر پل ذهاب - ارتفاعات بازی دراز به صورت نیمه گسترده در تاریخ ۱/۲/۱۳۶۰ به فرماندهی مشترک انجام شد.

پیشینه
ارتفاعات سخت‌گذر بازی دراز با قله‌های بلند و شیب‌های تند و بریدگی‌های ممتد از اهمیت ویژه‌ای در منطقه مرزی استان کرمانشاه برخوردار است این ارتفاعات به مثابه عرضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین _ گیلان غرب_ سرپل ذهاب واقع شده‌است و برمنطقه تسلط کامل دارد نیروهای عراقی در روزهای آغازین جنگ از بازی دراز برای دیده بانی استفاده می‌کرد اما ویژگی‌های این ارتفاعات موجب شد با فعالیتهای مهندسی روی آن جاده سازی شود و یگانهای عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند.
برای گرفتن این امتیاز مهم از نیروهای عراقی پس از سه ماه کار نیروهای شناسایی سپاه پاسداران، قرارگاه مقدم غرب سپاه پاسداران و ارتش نخستین عملیات نیمه گسترده را در این منطقه طرح ریزی کردند که با نام عملیات بازی دراز در تاریخ ۱۳۶۰/۲/۱ آغاز شد و به مدت ۸ روز طول کشید و طی آن نیروهای ایرانی و عراقی بارها به تک و پاتک متقابل پرداختند. نیروهای عراقی با استفاده از پشتیبانی هوایی یگانهای خود را حمایت می‌کردند اما رزمندگان ایرانی از جاده و حمایت هوایی کافی و پشتیبانی آتش محروم بودند در نتیجه نتوانستند روی تمام هدف‌ها مستقر شوند، با وجود این، از بین قله‌های منطقه سه قله آن را اشغال و تثبیت کردند و تنها در تثبیت قله ۱۱۵۰ و یکی از قله‌های ۱۱۰۰ ناکام ماندند. در این عملیات هوانیروز ارتش نقش بسزایی ایفا نمود و طی آن خلبان علی‌اکبر شیرودی به شهادت رسید.

نام بازی دراز نامی است پرآوازه كه بسیار از آن شنیده ایم . ارتفاعاتی به مثابه عارضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین ـ گیلان غرب و سرپل ذهاب كه بر منطقه تسلط كامل دارد.
دشمن در روزهای آغازین جنگ از بازی دراز برای دیده بانی استفاده می كرد اما ویژگی این ارتفاعات موجب شد با فعالیت های مهندسی روی آن جاده سازی شود و یگان های عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند. برای گرفتن این امتیاز مهم از دشمن پس از سه راه كار نیروهای شناسایی سپاه قرارگاه مقدم غرب سپاه و ارتش نخستین عملیات نیمه گسترده را در این منطقه طرح ریزی كردند كه با نام عملیات بازی دراز در تاریخ 1/ 2 /1360 آغاز شد و به مدت 8 روز طول كشید و طی آن نیروهای خودی و دشمن با رها به تك و پاتك متقابل پرداختند.
ارتفاعات سخت‌گذر بازی دراز با قله‌های بلند و شیب‌های تند و بریدگی‌های ممتد از اهمیت ویژه‌ای در منطقه مرزی استان کرمانشاه برخوردار است این ارتفاعات به مثابه عرضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین _ گیلان غرب_ سرپل ذهاب واقع شده‌است و برمنطقه تسلط کامل دارد نیروهای عراقی در روزهای آغازین جنگ از بازی دراز برای دیده بانی استفاده می‌کرد اما ویژگی‌های این ارتفاعات موجب شد با فعالیتهای مهندسی روی آن جاده سازی شود و یگانهای عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند.
برای گرفتن این امتیاز مهم از نیروهای عراقی پس از سه ماه کار نیروهای شناسایی سپاه پاسداران، قرارگاه مقدم غرب سپاه پاسداران و ارتش نخستین عملیات نیمه گسترده را در این منطقه طرح ریزی کردند که با نام عملیات بازی دراز در تاریخ ۱۳۶۰/۲/۱ آغاز شد و به مدت ۸ روز طول کشید و طی آن نیروهای ایرانی و عراقی بارها به تک و پاتک متقابل پرداختند. نیروهای عراقی با استفاده از پشتیبانی هوایی یگانهای خود را حمایت می‌کردند اما رزمندگان ایرانی از جاده و حمایت هوایی کافی و پشتیبانی آتش محروم بودند در نتیجه نتوانستند روی تمام هدف‌ها مستقر شوند، با وجود این، از بین قله‌های منطقه سه قله آن را اشغال و تثبیت کردند و تنها در تثبیت قله ۱۱۵۰ و یکی از قله‌های ۱۱۰۰ ناکام ماندند. در این عملیات هوانیروز ارتش نقش بسزایی ایفا نمود و طی آن خلبان علی‌اکبر شیرودی به شهادت رسید.

شرح عملیات :

جبهه غرب به خاطر طبیعت کوهستانی که دارد اصلاً ماهیت جنگ در آن متفاوت است . در این جبهه (ایلام و کرمانشاه) عراقی ها توانستند با تصرف شهرها و ارتفاعات مرزی ایران یک کمربند دفاعی در برابر دشت بی دفاع بغداد تشکیل دهند . ارتفاعات بازی دراز در غرب شهر سرپل ذهاب مهمترین ارتفاعی بود که دشمن در جبهه غرب در اختیار داشت زیرا از یک سو بر دشت و شهر سرپل ذهاب و پادگان ابوذر (مهمترین پادگان مرزی در جبهه غرب) و راههای ارتباطی آن کاملاً مسلط بود و از سوی دیگر یک مانع طبیعی عالی برای دفاع عراق از شهر های قصرشیرین و خانقین محسوب می شد . به همین دلایل بود که نبردهای سختی برای آزادسازی این ارتفاعات در گرفت که عملیات بازی دراز یکی از مهمترین آنها می باشد .
در این عملیات که یکی از اولین تجربه های بزرگ همکاری مشترک سپاه و ارتش در سایه بی اعتمادی روزافزون به شخص بنی صدر بود ، نیروهای عمل کننده از شمال و جنوب دشت ذهاب به ارتفاعات بازی دراز یورش بردند . عکس العمل عراق برای حفظ ارتفاعات منجر به یک نبرد شدید چند روزه گردید و عاقبت نیروهای ایران موفق به آزادسازی قله های جنوبی ارتفاعات شدند اما قله های شمالی همچنان در دست دشمن باقی ماند . ضمن اینکه عدم آزادسازی پخش شمالی بازی دراز باعث شد تا نیروهای ایران برای کاهش تلفات از بخشی از غرب دشت ذهاب عقبنشینی کنند .

عمليات غرور آفرين
اوايل ارديبهشت ماه يادگار حماسه و عمليات غرور آفرين (بازي دراز) است و اين عمليات درحالي صورت گرفت كه رژيم بعثي با هجوم همه جانبه به سمت كشور و اشغال ارتفاعات مهم و حساس بازي دراز بر شهرستان‌هاي قصرشيرين، گيلان‌غرب و سرپل‌ذهاب تسلط يافته و تمام تحركات اين مناطق را زيرنظر داشت.
بيش از سه ماه طرح و نقشه دلاوران سپاه اسلام در قرارگاه مقدم غرب (نجف اشرف) و جان بركفان ارتش جمهوري اسلامي براي عمليات بازي دراز، از اول ارديبهشت‌ماه به مدت هشت روز در قالب نيمه گسترده برگزار شد.
پشتيباني خوب خلبانان جان بركف هوانيروز كرمانشاه و در راس آنها شهيد علي‌اكبر شيرودي سبب پيروزي رزمندگان دليراسلام شد ولي به علت حجم گسترده پشتيباني هوايي و پشتيباني آتش دشمن دستيابي به دوقله 1150 و 1100متري ميسر نشد.
در اين عمليات غرورآفرين 54 تانك و نفربر دشمن، 3 فروند هواپيما، دو چرخبال و دو دستگاه ادوات مهندسي دشمن منهدم و 12 دستگاه تانك و نفربر و 5 دستگاه ادوات مهندسي آنان به غنيمت گرفته شد.
در عمليات حماسه ساز بازي دراز همچنين يك هزار و 500 نفر از لشكر دشمن كشته و زخمي شد و 700 نفر از آنان به اسارت رزمندگان اسلام درآمدند.
اما پايان اين عمليات در روز هشتم ارديبهشت 1360 با شهادت خلبان تيز پرواز هوانيروز كرمانشاه، كبري نشين هميشه پيروز شهيد علي ‌اكبر (قربان) شيرودي همراه بود و اثبات اين جمله معروف كه مردان بزرگ با شهادت خود زودتر به معبود مي‌رسند.
همه ساله همرزمان شهدا از سراسر كشور در اين ايام با صعود به ارتفاعات بزرگ و معروف بازي دراز و برگزاري مراسم زيارت عاشورا ياد و خاطره رشادت‌هاي همرزمان خود را گرامي مي‌دارنددراين مراسم همچنين ايثارگران، جانبازان، دانشجويان، امدادگران خواهر و برادر، فرماندهان سپاه، ورزشكاران و دانش آموزان از شهرستانهاي مختلف استان هاي كرمانشاه، همدان ، تهران ، مشهد، و جمعی از جانبازان و رزمندگان شهرستان الیگودرز و ساير نقاط كشور براي گراميداشت ياد و خاطره شهداي بازي دراز و اين عمليات حضور داشتند كه به صورت جمعي به ارتفاعات بازي دراز صعود كردند. در اين صعود سراسري چندين تن از فرماندهان نظامي به بازگويي خاطرات و چگونگي شرح عمليات آزادسازي پرداختند.
شهيد والا مقام و عارف به معارف ايثار و شهادت، شهيد دكتر بهشتي، براي بسيجيان و عاشقان چه زيبا بيان كرده است:
عرفان واقعي، خانقاهش در بازي دراز است.

شناسنامه عملیات
نام عملیات :بازی دراز
زمان اجرا :۱ تا ۹ اردیبهشت ماه ۱۳۶۰
محل نبرد : غرب سرپل ذهاب
نوع عمليات: نيمه گسترده
فرماندهي: مشترك
سازمان: مشترك
تجهیزات منهدم شده نیروهای عراقی: ۵۴ دستگاه تانک و نفربر ۳ فروند هواپیما ۲ فروند هلی‌کوپتر ۲ دستگاه ادوات مهندسی
غنائم جنگی ایران: ۱۲ دستگاه تانک و نفربر ۵ دستگاه ادوات مهندسی
تعداد تلفات نیروهای عراقی: ۱۵۰۰ نفر کشته و زخمی ۷۰۰ نفر اسیر

 نظر دهید »

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات بدر +موسیقی عملیات بدر

بعد از عملیات خیبر، دشمن علاوه بر سازماندهی سپاه های اول، دوم، سوم و چهارم، اقدام به تشکیل فرماندهی شرق دجله و رده های مواضع پدافندی در سراسر منطقه جنوب کرد و در مسیر آب راه ها و در داخل نیزارها کمین هایی قرار داد تا در صورت هجوم نیروهای ایرانی، نقش هشدار دهنده و تاخیری داشته باشند و از نزدیکی نیروهای شناسایی به خط دشمن نیز ممانعت به عمل آورد و به منظور زیر نظر داشتن هرگونه تحرک و داشتن دید کلی بر هور و اطراف آن دکل های متعددی را نصب کرد. گذشته از کمین و نصب دکل ها، در آب راه ها موانع قابل ملاحظه ای ایجاد کرد که گذشتن از آن ها بسیار سخت و بلکه غیر ممکن می نمود. بعد از این موانع، سیل بندی هم مشرف بر آب به عرض 12 متر و ارتفاع 2 متر احداث کرده و بر روی آن سنگرهای متعددی تعبیه، که از سه جهت، دارای دید کافی بر روی آب بود.

در حالی که دستیابی به یک جناح از دشمن در شمال بصره و قطع جاده مهم بصره – العماره، که می توانست منطقه مانور مناسبی را برای عملیات های آینده به سمت بصره و یا العماره باز نموده و دروازه جدیدی را برای ورود به مناطق خشکی جدید بگشاید، هم چنان به عنوان یک هدف مهم تلقی می شد؛ عواملی هم چون تجربیات به دست آمده از عملیات خیبر در خصوص الزامات پشتیبانی و تاکتیکی و عملیات آبی و خاکی، جبران بسیاری از نواقص و کمبودهای مهندسی موجود در عملیات مذکور، در اختیار داشتن جزایر مجنون به عنوان مناطق واسط و سرپل که امکان تمرکز نیروها و انتقال تجهیزات به جلو را تسهیل می نمود، موجب شدند منطقه غرب هورالهویزه مجدداً برای انجام عملیات بزرگ بعدی انتخاب گردد.

اهداف عملیات

دستیابی و تسلط بر جاده العماره – بصره و نیز راهیابی به مرکز اصلی هورهای غرب دجله – که استان های ناصریه، بصره و العماره را احاطه کرده است – و هم چنین تسلط بر شرق دجله همراه با انهدام نیرو از جمله اهداف این عملیات بود.

هم چنین تسلط بر شرق دجله همراه با انهدام نیرو از جمله اهداف این عملیات بود. هم چنین، پاکسازی پاسگاه های ترابه، بلال، ابولیله و نیز روستاهای البیضه، الصخره، پَد خندق و انهدام پل های العزیر، خندق و … در حد شمالی منطقه عملیات؛ و پاکسازی روستاها و انهدام پل هایی همچون جوبیر و … در حد جنوبی منطقه در دستور عملیات بود.

منطقه عملیات

منطقه عملیات در غرب هورالهویزه واقع است که از شمال به ترابه و زجیه و از جنوب به القرنه و کانال سوئیب محدود می گردد. این منطقه دارای دو نوع طبیعت متفاوت است: یک خشکی در قسمت غربی که حداقل عرض آن 2 کیلومتر در زجیه و حداکثر عرض آن 8 تا 9 کیلومتر در عزیر و الهاله می باشد و 2 هور بزرگ (هورالهویزه در شرق و هورالحمار در غرب) این خشکی را احاطه نموده اند.

طول منطقه عملیات از ترابه تا الهویدی حدود 50 کیلومتر می باشد. زمین آن از جنس خاک رس نمکی و به حالت گرد است. در نزدیکی سیل بندهای هور نیز با نشست آب، منطقه حالت باتلاقی به خود می گیرد.

هم چنین، منطقه مذکور توسط رودخانه دجله به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم می شود که 4/3 خشکی منطقه در شرق رودخانه واقع است. جاده حساس و مهم بغداد – بصره نیز در غرب رودخانه واقع است.

وسعت کل منطقه عملیات اعم از خشکی و هور 1000 کیلومتر مربع می باشد که 250 کیلومتر مربع آن خشکی و مابقی آن هور می باشد، دراین منطقه یکی از بزرگ ترین ذخایر نفت عراق موجود می باشد که دولت عراق مشغول بررسی و نقشه برداری آن شده بود.

استعداد دشمن

از منطقه قلعه صالح تا نهر سوئیب تحت فرماندهی نیروهای شرق دجله بود. استعداد و نحوه گسترش یگان های دشمن به صورت زیر بود:

الف – فرماندهی دفاع الاهوار؛ از قلعه صالح تا الکساره:

دو گردان کماندویی یوسف و عبدالله از لشکر 10.

تیپ 2 کماندویی سپاه چهارم .

ب – لشکر 35 پیاده؛ از منطقه الکساره تا نهر روطه.

تیپ 429 پیاده با پیاده با 3 گردان .

تیپ 94 پیاده با 3 گردان.

قاطع القادسیه، خالد، الصنادیه، صدام، دینار الثانی.

دو گردان کماندویی الفیحا و محمد قاسم از لشکر 5 مکانیزه.

نیروهای کماندو الشیبانی.

4 گردان تانک .

5 گردان توپخانه.

ج- فرماندهی نیروهای دفاع از بصره، از نهر روطه تا نهر سوئیب :

تیپ 93 پیاده با 3 گردان.

تیپ 703 پیاده با 3 گردان.

قاطع الشهید .

یک گردان تانک.

یک گردان توپخانه.

د- لشکر 31 پیاده ، از نهر سوئیب تاپاسگاه طلائیه:

تیپ 118 پیاده.

تیپ 49 پیاده.

تیپ 605 پیاده.

سه گردان توپخانه.

نیروهايی که دشمن حین عملیات برای پاتک وارد منطقه کرد نیز عبارت بودند از:

لشکر 10 زرهی با تیپ های 17 و 42 زرهی و 24 مکانیزه.

لشکر گارد ریاست جمهوری با تیپ های 1 مکانیزه، 2 زرهی، 3 نیروی مخصوص و 4 زرهی.

لشکر 4 پیاده کوهستانی با تیپ های 5، 18 و 29 پیاده.

لشکر 6 زرهی با تیپ های 16 و 30 زرهی و 25 مکانیزه.

لشکر 1 مکانیزه با تیپ های 27 مکانیزه، 34 زرهی و 51 مختلط.

لشکر 5 مکانیزه با تیپ های 20 و 15 مکانیزه.

تیپ های 65، 66 و 68 نیروی مخصوص.

تیپ 10 زرهی.

قوای خودی

نیروهای عمل کننده در منطقه تحت پوشش سه قرارگاه عملیاتی و با فرماندهی مرکزی قرارگاه خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله وسلم به شرح زیر تشکیل گردیده بود:

قرارگاه نجف تحت فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله وسلم هدایت نیروهای زیر را به عهده داشت:

لشکر 25 کربلا.

لشکر 14 امام حسین علیه السلام.

لشکر 5 نصر.

لشکر 7 ولی عصر (عج).

تیپ 15 امام حسن علیه السلام.

تیپ 18 الغدیر.

تیپ 21 امام رضا علیه السلام.

گردان های ویژه شهید صدر.

گروه 22 توپخانه (2 گردان).

گروه 40 توپخانه رسالت (1 آتشبار).

لشکر 77 پیاده ارتش.

محدوده عملیاتی قرارگاه نجف: از منطقه ترابه تا آب راه نینوا .

قرارگاه کربلا تحت فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاءصلی الله علیه و آله وسلم هدایت نیروهای زیر را به عهده داشت:

لشکر 17 علی ابن ابی طالب علیه السلام.

لشکر 31 عاشورا.

لشکر 8 نجف اشرف.

لشکر 27 محمد رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم.

تیپ مستقل 44 قمربنی هاشم علیه السلام.

لشکر 21 پیاده ارتش با 9 گردان پیاده، 2 گردان مکانیزه و 3 گردان تانک.

لشکر 28 پیاده ارتش.

گردان های 327، 350، 347، القارعه، 397، 372، 364 و 343 توپخانه.

محدود عملیاتی قرارگاه کربلا: از جنوب خط حد قرارگاه نجف تا شمال پَد الهویدی

قرارگاه نوح تحت فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله وسلم هدایت نیروهای زیر را به عهده داشت:

لشکر 41 ثارا… .

تیپ احمد ابن موسی.

محدوده عملیاتی قرارگاه نوح: از پد الهویدی تا کانال سوئیب.

هم چنین، دو قرارگاه ظفر 1 و 2 تحت نظر قرارگاه خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله وسلم برای قرارگاه های نجف و کربلا منظور شده بود:

الف – قرارگاه ظفر 1

از سپاه، تیپ ویژه شهدا

از ارتش، تیپ 1 از لشکر 23 نوهد

ب – قرارگاه ظفر 2

از سپاه، تیپ مستقل 33 المهدی (عج)

از ارتش، تیپ مستقل 55 هوابرد (4)

در مجموع، نیروهای عمل کننده سپاه عبارت بودند از: 345/31 بسیج، 964/13وظیفه و 17010 پاسدار.

طرح عملیات

برای انجام عملیات، منطقه مورد نظر به دو محور شمالی و جنوبی تقسیم شد. محور شمالی به قرارگاه نجف، و محور جنوبی به قرارگاه کربلا واگذار شد.

قرارگاه نجف از شمال البیضه تا امتداد آب راه جمل، و قرارگاه کربلا از شمال، مقابل آب راه جمل و روستای نخیره در شرق دجله؛ و از جنوب، منطقه القرنه (خط الهاله) وارد عمل می شدند. قرارگاه نوح علیه السلام نیز ماموریت داشت ضمن تصرف پدافندی و گسترش در آن محور، به سوی پل زردان پیشروی کند و سپس کانال سوئیب را شکافته و آب را به سمت بصره جاری نماید.

هم چنین به دو قرارگاه فرعی ظفر و نجف 2 ماموریت های جداگانه ای به صورت احتیاط و نیز انجام عملیات فریب واگذار شد. به این ترتیب که قرارگاه ظفر می باید آماده می شد تا در صورت امکان به طریق هلی برد از العزیز به طرف شمال – در غرب روخانه دجله – حرکت کند. نجف 2 نیز ماموریت اجرای آتش روی جاده العماره – بصره و شمال پل العزیر به عهده داشت.

شرح عملیات

عملیات در ساعت 23 روز 20/12/1363 با اسم رمز مبارک یاالله، یاالله، یاالله و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهراسلام‌الله‌علیه آغاز گردید و در همان ساعات اولیه، تمامی خطوط و استحکامات دشمن به سرعت در هم کوبیده شد.

در منطقه قرارگاه کربلا، لشکرهای 8 و 31 به سرعت خود رابه خط دوم دشمن رسانده و در ساعت 2 بامداد پس از پاکسازی این خط که دارای تعدادی مین پراکنده نیز بود، به سمت دجله حرکت نمودند. تیپ 44 نیز پس از شکستن خط اول، سریعا یک گردان 110 نفری انفجار را به همراه مواد لازم از روی جاده خاکی جوبیر به سمت پل فرستاد و در ساعت 02:30 اعلام کرد که پل بتونی جوبیر را از دوطرف منهدم نموده است.

در منطقه قرارگاه نجف، به علت وجود چند کمین در فاصله زیادی از خطوط اول دشمن، موج دوم نیروها که می بایست از آبراه های اصلی حرکت کنند با این کمین ها درگیر و در نتیجه متوقف شدند و تا ساعاتی بعد مشغول پاکسازی منطقه گردیدند.

یکی از یگان های قرارگاه نوح نیز در قسمت پَد الهویدی و سیل بند اول دشمن به سیم های خاردار و موانع دشمن برخورد کرد و سپس با تعویض محور و حل مشکلات در ساعت 3 بامداد خط اول را شکسته و پاکسازی پَد الهویدی را تا ساعت 03:20 به پایان رساند و سپس به سمت داخل پیشروی کرد.

در آغاز روشنایی صبح (ساعت 6) قرارگاه نجف پاکسازی خط اول خود را به جز البیضه به اتمام رساند در حالی که واحدهایی از لشکرهای 7، 5 و 14 روی خط دوم درگیر بودند. در این میان، نیروهای لشکر 25 به علت طولانی بودن مسیر خود تا صبح به هدف نرسیده و به عقب بازگشتند. منطقه ترابه نیز به طور کامل پاکسازی گردید.

پس از الحاق نیروهای قرارگاه کربلا در خطوط اول و دوم، لشکر 17 از سمت شمال به سمت دجله اقدام به پدافند به سمت شمال نمود و واحدهایی از لشکرهای 8 و 31 به کنار دجله رسیدند.

در منطقه قرارگاه نوح نیز لشکر 41، پَد الهویدی و سیل بند اول را پاکسازی کرد.

با شروع روشنایی صبح، پاتک های دشمن نیز آغاز شد. فشارهای ممتد دشمن در طول روز اول منجر به بازپس گیری پَد الهویدی و رخنه محدود در چند محور دیگر گردید. در شب دوم، واحدهایی از قرارگاه نجف در محور چهارراه دوم پَد خندق و جنوب آن وارد عمل شدند. لیکن با مقاومت دشمن مجبور شدند به مواضع قبلی خود بازگردند. در این میان، قرارگاه کربلا موفق شد منطقه پیشرفتگی رودخانه دجله و جنوب جوبیر(کیسه ای) را تصرف و تامین نماید. هم چنین، واحدهایی از این قرارگاه موفق شدند خود را به دجله رسانده و ضمن وارد آوردن ضربات موثری بر دشمن، رو به جنوب پدافند نمایند.

با شروع روشنایی صبح روز دوم، پاتک های دشمن با شدت بیشتری آغاز گردید و تا پایان این روز موفق به تصرف سیل بند دوم و الصخره و رخنه در برخی نقاط سیل بند اول در جنوب و شمال پَد خندق گردید.

در منطقه قرارگاه کربلا، پاتک های دشمن عمدتاً از منطقه الهاله به سمت همایون انجام شد که پس از انهدام تعدادی تانک و نفربر و به گل نشستن تعدادی دیگر، دشمن بدون نتیجه عقب نشست.

در روز سوم عملیات، با بمباران هوایی دشمن تعدادی از واحدهای قرارگاه نجف در وضع نامناسبی قرار گرفتند. چهار راه پَد خندق نیز به دست دشمن افتاد و نیروهای خودی در 600 متری شرق این چهار راه مستقر گردیدند.

در شب و روز چهارم عملیات، واحدهای قرارگاه نجف در شمال چهارراه پَد خندق به دلیل عدم الحاق به جنوب و نیز فشار دشمن، به مواضع اولیه خود عقب نشینی کردند. هم چنین یکی از واحدهای قرارگاه کربلا از خط صفین 3 به سمت شمال تک نمود که در بعضی از محورها تا جاده خندق پیشروی کرد، لیکن به دلیل عدم پاکسازی منطقه و نیز عدم الحاق با نیروهای قرارگاه نجف مجبور شد به خط صفین 3 باز گردد. سپس، پاتک های شدید دشمن به خط پدافندی صفین 3 آغاز شد. در این پاتک ها، دشمن نتوانست رخنه ای در خط پدافندی مذکور ایجاد کند.

در شب پنجم، قرارگاه کربلا با نیروهای باقی مانده خود به غرب دجله تک نمود. اگر چه این قرارگاه توانست ضمن انهدام نیروهای دشمن مستقر در شرق برگراه، قسمت اعظم پل ابوعران را تخریب کند، لیکن با فشارها دشمن از سمت شمال، جنوب و جنوب شرقی تا صبح روز پنجم (25/12/1363) مجبور شد منطقه غرب دجله رابه جز سیل بند غربی – در داخل کیسه ای – را تخلیه کند.

با روشنایی صبح روز پنجم پاتک های دشمن با شدت تمام آغاز گردید و تا بعد از ظهر این روز دشمن موفق به ایجاد رخنه در کناره شرقی دجله و برهم زدن آرایش پدافندی خودی گردید. آتش توپخانه دشمن نیز از این روز شدت گرفته و خطوط اول و دوم و سیل بند عقب آب راه ها را مورد هدف قرار داد.

با روشنایی صبح روز ششم، پاتک های دشمن ادامه یافت که در ساعت 10 صبح خط صفین 3 به طور کامل به پشت جاده النهیر، جمل 3 منتقل شد. با فشار دشمن و پراکندگی واحد های خودی وضعیت خط بسیار نامساعد بود. بر همین اساس و به دلیل عدم تضمین برای حفظ خط پَدافندی شمال منطقه با توجه به این که در صورت شکستن خط فوق، تمامی نیروهای منطقه درخطر انهدام قرار می گرفتند، تصمیم گرفته شد عقب نشینی شود. این عقب نشینی از ساعت 5 بعد از ظهر 26/12/1363 آغاز شد و تا ساعت 10 شب به پایان رسید و پل پَد چهارم در چند نقطه منهدم و قطع گردید. منطقه ترابه و پَد خندق تا 700 متری شرق چهار راه پَد در دست نیروهای خودی باقی ماند.

در شب 2/1/1364 دشمن به روستای ترابه پاتک کرد که با دادن 16 اسیر و تعدادی تلفات مجبور شد عقب نشینی کند.

نتایج عملیات

طی عملیات بدر علاوه بر تلفات سنگین که به دشمن وارد شد، بیش از 500 کیلومتر مربع از منطقه هور از جمله روستاهای ترابه، لحوک، نهروان، فجره و نیز جاده خندق به طول 13 کیلومتر، که فاصله آن با جاده العماره بصره 6 کیلومتر است، به تصرف نیروهای خودی درآمد.

لازم به ذکر است که پس از این عملیات، عراق با استفاده از پشتیبانی هوایی و موشکی خود به حملات گسترده به شهرها و مناطق مسکونی و نیز کشتی های حامل نفت ایران مبادرت ورزید.

تلفات و خسارات وارده به دشمن

تلفات و خسارات وارده به دشمن طی عملیات بدر به شرح ذیل می باشد:

کشته و زخمی شدن بیش از ده هزار نفر.

به اسارت در آمدن 3200 نفر.

انهدام 250 تانک و نفربر

انهدام 40 قبضه انواع توپ.

انهدام 200 خودرو.

انهدام 60 قبضه انواع خمپاره انداز.

انهدام 15 دستگاه مهندسی.

انهدام 4 هواپیمای PC – V .

انهدام 2 هواپیمای میگ و سوخو.

انهدام 4 هلی کوپتر.

به غنیمت گرفته شدن 50 قبضه انواع خمپاره انداز.

به غنیمت گرفته شدن 2 دستگاه رازیت.

خلاصه گزارش عملیات :

نام‌ عمليات: بدر (آبی - خاکی)

زمان‌ اجرا: 20/12/1363

مدت اجرا : 8 روز

تلفات‌ دشمن‌:18200 (كشته، زخمي‌ و اسير)

رمز عمليات: یا فاطمه الزهرا (س)

مكان‌ اجرا: منطقه‌ هورالهویزه – جبهه جنوبی در شرق بصره عراق

ارگان‌هاي‌ عمل‌كننده: رزمندگان‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي‌ با همکاری‌ ارتش‌ جمهوري‌ اسلامي‌

اهداف‌ عمليات: دست اندازی و تسلط بر جاده بصره – العماره عراق ، راهیابی به مرکز اصلی هورهای غرب رودخانه دجله و انهدام نیروهای ارتش عراق در ادامه اهداف عملیات خیبر

نقشه عملیات

موسیقی عملیات بدر

نماهنگ عملیات بدر

 نظر دهید »

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات الی بیت المقدس + نماهنگ عملیات

در حالی كه اشغال خرمشهر توسط عراق به عنوان آخرین و مهم ترین برگ برنده این كشور برای وادار ساختن ایران به شركت در هر گونه مذاكرات صلح تلقی می شد، آزاد سازی این شهر می توانست سمبل تحمیل اراده سیاسی جمهوری اسلامی بر متجاوز و اثبات برتری نظامی اش باشد.

بر همین اساس، با توجه به این كه منطقه عمومی غرب كارون آخرین منطقه مهمی بود كه هم چنان در اشغال عراق قرار داشت، از یك سو فرماندهان نظامی ایران برای انجام عملیات در این منطقه اشتراك نظر داشتند، و از سوی دیگر عراق نیز كه طراحی عملیات آزادسازی خرمشهر را پس از عملیات فتح المبین قطعی و مسجل می پنداشت، با در نظر گرفتن اهمیت این شهر و جایگاه آن در دفاع از بصره، به ضرورت حفظ این منطقه معتقد بود. از این رو، بلافاصله پس از اتمام عملیات فتح المبین، در حالی كه قوای ارتش عراق در منطقه عمومی خرمشهر تقویت می شد، به تمام یگان های تحت امر قرارگاه مركزی كربلا دستور داده شد تا ضمن بازسازی و تجدید قوا، به شناسایی و طراحی عملیات بپردازند.

اهداف عملیات

مهم ترین اهدافی كه در این عملیات دنبال می شد، عبارت بودند از:

- انهدام نیروی دشمن، حداقل بیش از دو لشكر.

- آزاد سازی حدود 5400 كیلومتر مربع از خاك ایران؛ از جمله شهرهای خرمشهر، هویزه و پادگان حمید.

- خارج نمودن شهرهای اهواز، حمیدیه و سوسنگرد از برد توپخانه دشمن.

- تامین مرز بین المللی (حدفاصل پاسگاه طلائیه تا شلمچه).

- آزادسازی جاده اهواز – خرمشهر و خارج شدن جاده اهواز – آبادان از برد توپخانه دشمن.

منطقه عملیات

منطقه عمومی عملیات بیت المقدس در میان چهار مانع طبیعی محصور است، كه از شمال به رودخانه كرخه كور، از جنوب به رودخانه اروند، از شرق به رودخانه كارون و از غرب به هور الهویزه منتهی می شود.

منطقه مزبور به جز جاده نسبتا مرتفع اهواز – خرمشهر، فاقد هر گونه عارضه مهم برای پدافند است. همین امر موجب شد تا زمین منطقه – به دلیل مسطح بودن – برای مانور زرهی مناسب، و برای حركت نیروهای پیاده – به دلیل در دید و تیر قرار داشتن – نامناسب باشد. نقاط حساس و استراتژیك منطقه شامل بندر و شهر خرمشهر، پادگان حمید، جفیر، جاده آسفالت اهواز – خرمشهر، شهر هویزه و رودخانه های كارون، كرخه كور و اروند بود.

استعداد دشمن

تا قبل از آغاز عملیات بیت المقدس، استعداد نیروهای دشمن به ترتیب زیر بود:

- لشكر 6 زرهی؛ از جنوب رودخانه كرخه تا هویزه.

- لشكر 5 مكانیزه؛ از غرب اهواز تا روستای سید عبود.

- لشكر 11 پیاده از سید عبود تا خرمشهر – تیپ های 22، 48، 44 مامور حفاظت از خرمشهر بودند.

- لشكر 3 زرهی در شمال خرمشهر.

با شروع عملیات نیز یگان های دیگری از ارتش عراق به منطقه اعزام شدند كه در مجموع تمامی یگان هایی كه در منطقه درگیری حضور یافتند، عبارت بودند از:

- لشكر 5 مكانیزه؛ شامل: تیپ های 26 و 55 زرهی و تیپ های 15 و 20 مكانیزه.

- لشكر 6 زرهی؛ شامل: تیپ های 16 و 30 زرهی و تیپ 25 مكانیزه .

- لشكر 3 زرهی؛ شامل: تیپ های 6،12 و 53 زرهی و تیپ 8 مكانیزه .

- لشكر 9 زرهی؛ شامل: تیپ های 35 و 43 زرهی و تیپ 14 مكانیزه .

- لشكر 10 زرهی؛ شامل: تیپ های 17 زرهی و 24 مكانیزه .

- لشكر 11 پیاده؛ شامل: سه تیپ سازمان 44، 48 و 49 پیاده و سه تیپ تحت امر 45 ، 113 و 22 پیاده.

- لشكر 12 زرهی؛ شامل: تیپ های 46 مكانیزه و 37 زرهی.

- لشكر 7 پیاده؛ شامل: تیپ های 19 و 39 پیاده.

- تیپ مستقل 10 زرهی.

- تیپ های مستقل 109، 419، 416، 90، 417، 601، 602، 605، 606، 409، 238 و 501 پیاده.

- تیپ های 31، 32 و 33 نیروی مخصوص.

- تیپ های 9، 10 و 20 گارد مرزی.

- تعداد 30 گروهان كماندو.

- تعداد 10 قاطع جیش الشعبی (هر قاطع 450 نفر).

- گردان تانك مستقل سیف سعد.

- گردان های شناسایی حطین، صلاح الدین، حنین.

- توپخانه دشمن نیز از 530 قبضه توپ در انواع مختلف تشكیل شده بود كه به طور تقریبی عبارت بود از 30 گردان.

طرح عملیات

در طراحی عملیات، تهاجم از طریق عبور از رودخانه كارون و پیشروی به سوی مرز بین المللی و سپس آزادسازی شهر خرمشهر مد نظر قرار گرفته و چنین استدلال می شود كه حمله به جناح دشمن، كه عمدتا به سمت شمال آرایش گرفته بود، عامل موفقیت عملیات است.

هم چنین، شكستن خطوط اولیه دشمن و عبور از رودخانه و گرفتن سرپل در غرب كارون تا جاده آسفالته اهواز – خرمشهر به عنوان اهداف مرحله اول و ادامه پیشروی به سمت مرز و تامین خرمشهر به عنوان اهداف مرحله دوم تعیین شدند.

بر همین اساس، محورهای عملیاتی هر یك از قرارگاه ها به ترتیب زیر مقرر گردید:

1- محور شمالی؛ قرارگاه قدس (با عبور از رودخانه كرخه).

2- محور میانی؛ قرارگاه فتح (با عبور از رودخانه كارون و پیشروی به سمت جاده اهواز – خرمشهر).

3- محور جنوبی؛ قرارگاه نصر (با عبور از كارون و پیشروی به سمت خرمشهر).

شرح عملیات

سرانجام عملیات بیت المقدس در 30 دقیقه بامداد روز 10 اردیبهشت 1361 با قرائت رمز عملیات بسم الله الرحمن الرحیم . بسم الله القاسم الجبارین، یا علی ابن ابی طالب از سوی فرماندهی آغاز شد.

شهید آیت الله صدوقی و آیت الله مشكینی نیز كه در كنار فرماندهان سپاه و ارتش در قرارگاه كربلا حضور داشتند، هر یك به طور جداگانه، پیام هایی را به وسیله بی سیم خطاب به رزمندگان اسلام قرائت كردند.

عملیات بیت المقدس را به چهار دوره زمانی به شرح زیر می توان تقسیم كرد:

مرحله اول : در محور قرارگاه قدس (شمال كرخه كور) به دلیل هوشیاری دشمن و وجود استحكامات متعدد، پیشروی نیروها به سختی امكان پذیر بود و در این میان تنها تیپ های 43 بیت المقدس و 41 ثارالله موفق شدند از مواضع دشمن عبور كرده و منطقه ای در جنوب رودخانه كرخه كور را به عنوان سرپل تصرف كنند. عدم پوشش جناحین این یگان ها باعث شده بود كه فشار شدید دشمن برآن ها وارد شود.

در محور قرارگاه فتح، یگان های خودی ضمن عبور از رودخانه به سرعت خود را به جاده اهواز – خرمشهر رسانده و به ایجاد استحكامات و جلوگیری از نقل و انتقالات و تحركات دشمن در جاده مذكور پرداختند.

در محور قرارگاه نصر، به دلیل تاخیر در حركت و وجود با تلاق در كنار جاده اهواز – خرمشهر و هم چنین تمركز دشمن در شمال خرمشهر، نیروهای این قرارگاه نتوانستند به اهداف مورد نظر دست یافته و با قرارگاه فتح الحاق كنند.

الحاق كامل قرارگاه نصر با قرارگاه فتح و هم چنین تصرف اهداف مرحله اول قرارگاه قدس در دستور كار عملیات شب دوم قرار گرفت كه با انجام آن تا حدودی اهداف مورد نظر محقق شد، لیكن برخی رخنه ها همچنان باقی بود تا این كه سرانجام پس از 5 روز، جاده اهواز – خرمشهر از كیلومتر 68 تا كیلومتر 103 تثبیت و كلیه رخنه ها ترمیم شد.

مرحله دوم: در این مرحله آزاد سازی خرمشهر از دستور كار عملیات خارج و تصمیم گرفته شد كه قرارگاه های فتح و نصر از جاده اهواز – خرمشهر به سمت مرز پیشروی كنند و قرارگاه قدس نیز ماموریت یافت تا به صورت محدود برای تصرف سرپل در جنوب كرخه كور اقدام نماید و سپس آن را گسترش دهد.

عملیات در این مرحله در ساعت 22:30 روز 16/2/1361 آغاز شد. نیروهای قرارگاه فتح در همان ساعات اولیه به جاده مرزی رسیدند. یگان های قرارگاه نصر نیز با اندكی تاخیر و تحمل فشارهای دشمن، به مرز رسیده و با قرارگاه فتح الحاق كردند.

دشمن با مشاهده جهت پیشروی نیروهای ایران به طرف مرز، لشكر های 5 و 6 خود را به عقب كشاند. به نظر می رسید این عقب نشینی با دو هدف انجام شده باشد: یكی جلوگیری از محاصره و انهدام این لشكرها، و دیگری تقویت هر چه بیشتر خطوط پدافندی بصره و خرمشهر.

در پی این عقب نشینی كه از ساعات اولیه روز 18/2/1361 آغاز شده بود، نیروهای قرارگاه قدس ضمن تعقیب نیروهای دشمن، تعدادی از آن ها را كه از قافله عقب مانده بودند، به اسارت خود درآوردند و در نتیجه جاده اهواز – خرمشهر (تا انتهای جنوب منطقه ای كه توسط قرارگاه نصر به عنوان سرپل تصرف شده بود) و نیز مناطقی همچون جفیر، پادگان حمید و هویزه آزاد شدند.

مرحله سوم: در این مرحله، قرارگاه نصر ماموریت یافت تا حركت خود را به سمت خرمشهر آغاز نماید. نیروهای عمل كننده كه متشكل از چهار تیپ مستقل سپاه پاسداران و دو تیپ ارتش بودند، در آخرین ساعات روز 19/2/1361 عملیات خود را آغاز كردند؛ اما به دلیل هوشیاری دشمن و تمركز نیرو در خطوط پدافندی اش، نیروهای خودی در انجام ماموریت خود توفیق نیافتند. تكرار این عملیات در روز بعد نیز به شكست انجامید. به همین خاطر تصمیم گرفته شد تا برای انجام عملیات نهایی فرصت بیشتری به یگان ها داده شود. هم چنین مقرر شد دو تیپ المهدی (عج) و امام سجاد (ع) از قرارگاه فجر نیز در حركت بعدی استفاده شود.

مرحله چهارم عملیات از 1 تا 4 خرداد 1361:

سرانجام در ساعت 22:30 اول خرداد 1361 تلاش برای آزادی سازی خرمشهر با رمز «بسم الله القاسم الجبارین یا محمد بن عبدالله (ع)» آغاز شد در برابر تك سریع و غافلگیرانه، نیروهای عراقی دچار وحشت وسرگردانی شدید شدند و نتوانستند واكنش مهمی از خود نشان دهند و ارتباط یگان های دشمن با یكدیگر قطع شد. فرار افسران و درجه داران و سربازان عراقی از منطقه خرمشهر گویای از هم پاشیدگی سازمان یگان های دشمن بود.

در روز دوم خرداد نتیجه پیكار بسیار درخشان بود و قرارگاه كربلا به هدف خود كه احاطه كامل خرمشهر بود، رسید. تعداد اسرای عراقی در این روز از 2830 نفر تجاوز كرد و یگان هایی از دشمن كه در منطقه بین نهر عرایض و شلمچه مستقر بودند، به میزان زیاد منهدم شدند.

به وجود حضور گسترده هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه، عقابان تیزپرواز نیروی هوایی ارتش در پشتیبانی از یكان های رزمنده، در صحنه عملیات بیت المقدس حضوری فعال داشتند و با بمباران پل شناور عراقی ها بر روی شط العرب و مناطق تجمع آنان در آن سوی رودخانه، نقش ارزنده ای در آزاد سازی خرمشهر ایفا كردند.

در اواخر روز دوم خرداد، قرارگاه كربلا پس از بررسی آخرین وضعیت، تصمیم گرفت تا نیروها با ورود به شهر، آنرا از لوث وجود نیروهای عراقی پاك گردانند. و در سه بامداد روز سوم خرداد واحدهایی از رزمندگان ایران به آن سوی رودخانه وارد شدند.

از طرف دیگر جمعی از نیروهای عراقی با استفاده از تاریكی شب و قایق اقدام به فرار كردند كه تعدادی از این قایق ها توسط تكاوران نیروی دریایی هدف قرار گرفت و سرنشینان آن ها غرق شدند.

نیروهای عراقی از ساعت سه و پنجاه دقیقه بامداد تا نیم بعد ازظهر روز سوم خرداد از سمت شلمچه 3 بار اقدام به پاتك كردند و تلاش نمودند تا از طریق جاده شلمچه – خرمشهر حلقه محاصره خرمشهر را بشكنند، اما هر بار با پایداری و مقاومت دلاورانه رزمندگان ایرانی مواجه شدند و با دادن خساراتی عقب نشینی كردند.

در ساعت 11 صبح روز سوم خرداد در حالی كه درگیری شدیدی بین قوای ایرانی و نیروهای عراقی در شمال نهر خین جریان داشت و دشمن در فكر شكستن حلقه محاصره خرمشهر بود، رزمندگان ایرانی از جناح غرب و خیابان كشتارگاه وارد شهر شدند. ناحیه گمرك خرمشهر در كنار اروند اندكی مقاومت كرد كه آن هم به سرعت در هم شكسته شد.

در ساعت 12 قوای ایران از سمت شمال و شرق وارد شهر شدند و نیروهای متجاوز بعثی كه 24 ساعت در محاصره كامل قرار داشتند، راهی جز اسارت یا فرار و یا كشته شدن نداشتند. بدین جهت واحدهای عراقی گروه گروه به اسارت رزمندگان اسلام در آمدند.

در ساعت 2 بعد از ظهر، خرمشهر به طور كامل آزاد شد و پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی ایران برفراز «مسجد جامع» و پل تخریب شده خرمشهر به اهتزاز درآمد.

بدین ترتیب این شهر مقاوم كه پس از 35 روز پایداری و مقاومت در 4 آبان 1359 به اشغال دشمن درآمده بود، پس از 578 روز (19 ماه) اسارت، بار دیگر به آغوش گرم میهن اسلامی بازگشت و پیكره پاك آن از لوث وجود متجاوزان تطهیر گردید.

رزمندگان اسلام در اولین اقدام خود پس از آزاد سازی شهر، نماز شكر را در مسجد جامع خرمشهر اقامه كردند. خبر آزاد سازی خرمشهر به سرعت در همه جا طنین افكند و ملت ایران اسلامی را كه مدت ها در آرزوی شنیدن چنین خبر مسرت بخشی بودند، غرق در شادی و سرور كرد. مردم به خیابان ها ریختند و با پخش شیرینی به جشن و شادی پرداختند. در پایان آن روز امت شهید پرور ایران با حضور در مساجد، نماز شكر به جای آورده و با فرا رسیدن شب به یمن پیروزی حق بر باطل بر پشت بام ها ندای الله اكبر سردادند.

نتایج

- طی عملیات بیت المقدس 5038 كیلومتر مربع از اراضی اشغال شده از جمله شهرهای خرمشهر و هویزه و نیز پادگان حمید و جاده اهواز – خرمشهر آزاد شدند. علاوه بر این شهرهای اهواز، حمیدیه و سوسنگرد از تیررس توپخانه دشمن خارج گردیدند. هم چنین 180 كیلومتر از خط مرزی تامین شد.

- با فتح خرمشهر، برتری نظامی ایران بر عراق مورد تایید كارشناسان و تحلیل گران نظامی قرار گرفت.

- فتح خرمشهر موجب انفعال ارتش عراق شد؛ به گونه ای كه نظامیان عراقی تا مدت زیادی نتوانستند از لاك دفاعی خارج شوند.

- عملیات بیت المقدس موجب شد تا كشورهای عرب منطقه به تقویت مالی و نظامی عراق مبادرت ورزند.

- طی این عملیات حدود نوزده هزار تن از نیروهای دشمن به اسارت درآمده و بالغ بر شانزده هزار تن كشته و زخمی شدند.

میزان انهدام یگان های دشمن

لشگر 3 زرهی و لشگرهای 11 و 15 پیاده: 80 درصد.

لشگرهای 9 و 10 زرهی: 50 درصد.

لشگر 7 پیاده: 40 درصد.

لشگر 5 مكانیزه و لشگرهای 6 و 12 زرهی: 20 درصد.

تیپ های 9، 10 و 20 گارد مرزی: 100 درصد.

تیپ 109 پیاده: 60 درصد.

تیپ های 601، 602، 416، 419 پیاده: 50 درصد.

تیپ های 31، 32 و 33 نیروهای مخصوص به میزان زیاد.

عملیات بیت المقدس در نگاه رسانه های جهان

نگاهی به اخبار و گزارش های منعكس شده از خبرگزاری ها، شبكه های مختلف تلویزیونی مطبوعات معتبر جهان درباره عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر نشان می دهد با وجود نگاه جانبدارانه و جهت دار در ارسال اخبار و اطلاعات یومیه در این باره جملگی این رسانه ها زبان اعتراف گشوده و با بهت و حیرت به شكست نیروهای عراقی در این عملیات اذعان كرده اند مطلب ذیل كه با تلاش روابط عمومی سازمان حفظ نشر آثار و ارزش های دفاع مقدس سپاه پاسداران تهیه شده نگاهی دارد به اخبار و مواضع رسانه های جهان پس از آزادسازی خرمشهر.
عملیات پیروز بیت المقدس كه منجر به آزادسازی خرمشهر پس از ۵۷۵ روزگردید، ضربه اساسی و تعیین كننده ای بر پیكر دشمن وارد ساخت و تمامی معادلات، و ذهنیت هایی را كه درمورد توانایی و قابلیت های نظامی ایران وجود داشت، تغییر داد. بسیاری از كارشناسان نظامی تحلیل گران رسانه های خارجی، در برابر سرعت عمل و ویژگی های عملیاتی نیروهای ایرانی به هنگام فتح خرمشهر، غافلگیر، مبهوت و شگفت زده شدند.
رادیو دولتی انگلیس كه در شامگاه نهم اردیبهشت ۱۳۶۱ اعلام می كرد: «چنانچه ایرانیان درصدد بازپس گرفتن خرمشهر برآیند، سخت ترین» گردو «را برای شكستن برگزیده اند.» سرانجام ناچار شد سكوت خود را بكشند و طی گفتاری در روز پنجم خرداد ماه سال ۶۱ یعنی دو روز پس از آزادسازی خرمشهر توسط رزمندگان اسلام حیرت زده اعلام كند: «از زمانی كه خبرنگاران غربی از نیروهای عراقی در خرمشهر دیدن كرده و از روحیه خوب آنها گزارش داده اند، بیش از سه یا چهار روز نمی گذرد كه ناگهان همه شهر از دست عراقی ها بیرون كشیده شد.»
در ساعت ۱۰:۵۵ دقیقه بامداد چهارشنبه، چهارم خرداد ۶۱ خبرگزاری های بین المللی، در گزارش هایی كه با عنوان «بسیار مهم» از بغداد به سراسر جهان مخابره كرد برای نخستین بار ضمن استناد به بیانیه نظامی بغداد اعلام داشتند كه عراق «تلویحا به شكست خود اعتراف كرده است. به نوشته وزیر خارجه وقت جمهوری اسلامی ایران، خبرگزاری رسمی عراق _ آی.ان. ۱ _ طی یك اطلاعیه كوتاه ضمن آن كه از خرمشهر با عنوان» بندر خرمشهر «نام برد، اعلام كرد: سخنگوی ارتش عراق اعلام كرده است بندر خرمشهر را ترك كرده و تا مرزهای بین المللی عقب نشینی كرده اند. این خبرگزاری افزود كه عقب نشینی نیروهای عراقی، از روز یكشنبه اول خرداد ۱۳۶۱ آغاز شده است.»
همین اطلاعیه تلكس بین المللی خبرگزاری عراق، عصر روز چهارم خرداد ۱۳۶۱ به صورت دیگری از سوی رادیو صوت الجماهیر بغداد به اطلاع افكار عمومی عراق رسانده شد: «یك سخنگوی ارتش عراق اعلام كرده است كه نیروهای پیروزمند قادسیه صدام پس از آن كه تمامی حمله های قوای دشمن منحوس و نژادپرست فارس را در مناطق الخفاجیه (سوسنگرد) و الاهواز (اهواز) با اقتدار كامل دفع كردند… صبح روز ۲۴/۵/۱۹۸۲ (۳/۳/۱۳۶۱) در یك جابه جایی تحسین برانگیز، عقب نشینی تاكتیكی(!) خود را از جبهه معمره (خرمشهر) با موفقیت كامل انجام داده اند.
این دعاوی درست در شرایطی از رادیوی دولتی بغداد پخش می شد كه خبرگزاری آمریكایی» یونایتدپرس «در ساعت بیست وچهار و بیست ودو دقیقه همان روز، در گزارش ارسالی خود از بیروت، سربازان عراقی را در حال فرار توصیف كرده و نوشت:» … سربازان در حال فرار عراق، سرگرم گریختن از خرمشهر و مناطق اشغالی هستند «. پس از پخش گزارش های مستند و خبری و تصاویر تهیه شده از جبهه خرمشهر توسط رسانه های ایران و خارجی كه در آنها شكست نیروهای عراقی در قالب صفوف هزاران نفره اسرا و انبوه ادوات و تجهیزات منهدم شده یا به غنیمت درآمده دشمن، به گویاترین وجهی به نمایش درآمد، دیگر حتی كشورهای جنوب خلیج فارس نیز كه همواره از صدام حمایت می كردند، اكنون به واهی بودن دعاوی حكام بغداد اذعان داشتند. از طرف دیگر رژیم عراق برای فریب افكار عمومی و سرپوش گذاشتن بر شكست های بیت المقدس، اقدام به اعطای» مدال شجاعت «،» نشان لیاقت «و نشان» رافدین «به تعدادی از فرماندهان خود كرد. رادیو دولتی صدای امریكا پس از پنج شبانه روز سكوت و امتناع از انعكاس خبر فتح خرمشهر توسط نیروهای ایران، سرانجام در» گزارش ویژه «هشتم خرداد ماه سال ۱۳۶۱ خود می گوید:» با وجود مشكلات تداركاتی، ناآرامی های ناشی از انقلاب و كاهش تدریجی قدرت عملیات نیروهای هوایی ایران، ماشین نظامی ایران به گونه ای اعجاب آور عمل كرد.
روزنامه گاردین چاپ انگلستان درباره سقوط فتح خرمشهر می نویسد: «سقوط خرمشهر یعنی سقوط آخرین و مهم ترین افتخار جنگی عراق كه ایرانی ها با بازپس گرفتن آن، این برگ برنده را كه به وسیله آن عراق می كوشید ایران را به پای میز مذاكره بكشاند، از دست بغداد ربودند.»
همچنین وزیر امور خارجه آمریكا «الكساندر هیگ» رسما در شورای امور خاورمیانه وزارت خارجه شان می گوید: «پیروزی های اخیر ایران در جنگ با عراق برای آمریكا نگران كننده است و منافع غرب خصوصا آمریكا را در منطقه به خطر انداخته است.»

 نظر دهید »

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته


عملیات بیت المقدس2
عملیات بیت المقدس ۲ با رمز یا زهرا (س) در محور ارتفاع قمیش - سلیمانیه به صورت گسترده در تاریخ ۲۵/۱۰/۱۳۶۶ به فرماندهی سپاه انجام شد.
اين عمليات که تا دوم بهمن همان سال به طول انجاميد درمنطقه عمومي ارتفاعات قميش و سليمانيه آغازشده بود . فرماندهي عمليات يادشده را که ازنوع تک گسترده بود، سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عهده داشت . درحالي که تلاش هاي ايران براي يافتن ضمانتي درجهت دستيابي به حقوق خود در مفاد قطعنامه 598 شوراي امنيت به نتيجه اي نرسيده بود رزمندگان سپاه اسلام برآن شدند تا ضمن يک عمليات گسترده درمنطقه اي کوهستاني و سرد دشمن بعثي را درمنگنه اي جنگي قراردهند . دراين عمليات رسته هاي پياده، زرهي وتوپخانه ايران حضور داشتند و عراق نيز رسته هاي پياده، زرهي، کماندويي و گارد را نيز به همراه داشت . در عمليات بيت المقدس 2 بيش از 2500 نفر از افراد دشمن کشته و يا زخمي شدند . همچنين در اين ميان 785 نفر از افراد دشمن به اسارت نيروهاي خودي در آمدند . بر اثر اين عمليات تعداد 15 تانک و نفربر دشمن منهدم و بيش از سي تانک و نفربر و همچنين ادوات سنگين و سبک و مهندسي دشمن نيز به غنيمت نيروهاي اسلام در آمد .
اين عمليات دومين عمليات لشکر 10 (بعد از عمليات والفجر 4) در طول هشت سال دفاع مقدس در منطقه غرب کشور در فصل زمستان بود،‌که بعضي روزهاي آن دما به 20 درجه زير صفر هم مي‌رسيد عقبه لشکر در اين عمليات از اهواز به سنندج و پادگان امام علي (عليه السلام) منتقل شد و گردانها جهت سازماندهي و آموزش به “اردوگاه قائم مابين شهر مياندوآب و مهاباد ” منتقل شدند .
قرارگاه تاکتيکي لشکر در موقعيت صف “پشت ارتفاعات قشن ” دائر شد و کارهاي شناسايي را شروع نمود . نيروهاي لشکر در اين عمليات مي بايست از رودخانه قله چولان عبور مي کردند و ادامه مسير تا زير ارتفاعات قميش که پوشيده از برف بود را ادامه ميدادند . با کمک تيم راپل پادگان امام علي (عليه السلام) تهران (تيم برادر ميرجاني) در شرايط بسيار سخت و خطرناک، و بصورت ابتکاري، با سيم بکسل و ابزارهاي لازم پلي را بر روي رودخانه خروشان نصب نمودند نظر به اينکه احداث پل به صورت ضربتي و با حد اقل امکانات صورت گرفته بود (در زير پاي دشمن) و طول آن به بيش از 200 متر مي‌رسيد و ارتفاع تا لبه آب رودخانه بيش از 40 متر بود جهت رعايت احتياط ظرفيت عبوري را حداکثر 10 نفر مشخص نمودند و 10 نفر 10 نفر از پل عبور مي کردند و همين مسئله باعث طولاني شدن عبور گردانها از پل مي شد .
احداث اين پل باعث شد تا يکي از يگانهاي همجوار لشکر (لشکر 31 عاشورا) جهت عبور گردانهايش از اين پل استفاده نمايد . لشکر در اين عمليات در 2 مرحله وارد عمل شد و جمعا 11 گردان پياده و 12 گردان پشتيباني رزم وارد عمل کرد و اهداف از پيش تعيين شده را تصرف نمود و بعد از تثبيت اهداف تصرف شده،‌حدود يک ماه پدآفند منطقه را به عهده داشت. از شهداي شاخص لشکر در اين عمليات مي توان به شهيد اجمد آجرلو، شهيد علي اصغر صادقي، شهيد محسن درودي و شهيد محمد صادق رفعت اشاره نمود . د ر اين عمليات گردان حضرت علي اکبر (ع) با استعداد 2 گروهان نصر و فجر و دسته ويژه وظيفه تک به منتهي اليه ارتفاع قميش و نيز تامين موقعيت هاي ظفر را بعهده داشت. از شهداي شاخص گردان در اين عمليات مي توان به شهيد سرافراز مهدي عين اللهي، شهيد بزرگوار يوسفعلي جلالي، شهيد عزيز رحمن کيان، شهيد عزيز مصطفي اعتصامي و.. اشاره نمود. در طي همين عمليات بود که برادر جانباز حسين بخشي زاده قطع نخاع شده و برادر مصطفي بابايي نيز بشدت از ناحيه سر مجروح شده به افتخار جانبازي نائل آمدند.
نیروی زمینی سپاه‌پاسداران به عبور از موانع طبیعی و مصنوعی بسیار سخت از قبیل کوه‌های صعب‌العبور پوشیده از برق رودخانه خروشان قلاچولان میادین متعدد مین، تله‌های انفجاری، سنگرهای کمین و سیم‌های خاردار یورش بی‌امان خود را به موضع دشمن آغاز می‌کنند.

عمليات‌ در اوج‌ سرماي‌ زمستان‌ كردستان‌
دسترسي‌ به‌ ارتفاع‌ «گرده‌رش» با عمليات‌ نصر8 ميسر شد و امكان‌ عبور از رودخانه‌ «قلعه‌چولان» و ورود به‌ غرب، پيشروي‌ به‌ سمت‌ شمال‌ و جنوب‌ منطقه‌ را فراهم‌ آورده‌ بود، ضمن‌ آنكه‌ با عمليات‌ نصر4 و تصرف‌ شهر «ماووت» نيز امكان‌ اجراي‌ عمليات‌ در جناح‌ چپ‌ منطقه، شامل‌ شرق‌ رودخانه‌ قلعه‌ چولان‌ پديد آمده‌ بود.

اين‌ نتايج‌ سبب‌ گرديد تا شرايط‌ لازم‌ براي‌ اجراي‌ عمليات‌ بيت‌ المقدس‌2 در شمال‌ سليمانيه‌ فراهم‌ شود.

عمليات‌ بيت‌ المقدس‌2 با رمز «يا زهرا(سلام‌ الله‌ عليها)» در ساعت‌1 و15 دقيقه‌ 25 دي‌ ماه‌1366 براي‌ آزادسازي‌ ارتفاعات‌ غرب‌ شهر ماووت‌ عراق‌ درمنطقه‌اي‌ به‌ وسعت‌130 كيلومترمربع‌ آغاز شد و در سخت‌ترين‌ وضعيت‌ جوي‌ در ميان‌ برف‌ و سرما توسط‌ يگان‌هاي‌ سپاه‌ ادامه‌ پيدا كرد. يگان‌هاي‌ خودي‌ علاوه‌ بر مشكلاتي‌ كه‌ براي‌ استقرار داشتند، هنگام‌ پيشروي‌ و رسيدن‌ به‌ مواضع‌ دشمن‌ نيز با دشواري‌هاي‌ بسياري‌ مواجه‌ بودند، چنان‌ كه‌ رزمندگان‌ مسيرهاي‌ طولاني‌ را به‌ مدت‌6 تا8 ساعت‌ در ميان‌ برف‌ و كوهستان‌ طي‌ مي‌كردند و تراكم‌ برف‌ در برخي‌ محورها سبب‌ گرديده‌ بود تا نيروها علاوه‌ بر دشمن، به‌ نوعي‌ با طبيعت‌ و سرماي‌ كشنده‌ منطقه‌ نيز مبارزه‌ كنند. عمليات‌ بيت‌ المقدس‌2 در دو مرحله‌ طرح‌ريزي‌ شده‌ بود. در مرحله‌ اول‌ قرار بود ارتفاعات‌ «يولان»، «دست‌هرمدان»، يالهاي‌ «كوجارو» و «الاغلو» تصرف‌ شده‌ و سپس‌ در مرحله‌ دوم‌ پيشروي‌ به‌ سوي‌ كوه‌هاي‌ «مركبه» و «قيوان» ادامه‌ پيدا كند.

اين‌ عمليات‌ گر چه‌ در مرحله‌ دوم‌ متوقف‌ گرديد، اما نتايج‌ خوبي‌ را براي‌ رزمندگان‌ اسلام‌ به‌ همراه‌ داشت. در بيت‌ المقدس‌2 بيش‌ از40 ارتفاع‌ از جمله‌ «اورال»، «كلاله»، «هرمدان»، «بين‌ دورا»، «شيخ‌ محمد» و يولان‌ و چند روستاي‌ منطقه‌ آزاد شد و دهها دستگاه‌ تانك‌ و نفربر، ده‌ها قبضه‌ خمپاره‌انداز و ضدهوايي، ده‌ها دستگاه‌ خودروي‌ نظامي‌ و مهندسي‌ و2 رادار رازيت‌ منهدم‌ شد. عراق‌ در اين‌ عمليات‌5 تيپ‌ و گردان‌ خود را از دست‌ داد و تعداد كشته‌ و زخمي‌ها و اسراي‌ دشمن‌ بالغ‌ بر5400 نفر بود.

غنايم‌ اين‌ عمليات‌ عبارت‌ بود از 15 دستگاه‌ تانك‌ و نفربر زرهي،76 قبضه‌ خمپاره‌انداز و17 قبضه‌ توپ‌ ضدهوايي،75 دستگاه‌ خودرو، تعداد زيادي‌ انواع‌ دستگاه‌هاي‌ مخابراتي، مقدار زيادي‌ انواع‌ سلاح‌ سبك‌ و مهمات.

موقعیت منطقه
نیروی زمینی سپاه‌پاسداران به عبور از موانع طبیعی و مصنوعی بسیار سخت از قبیل کوه‌های صعب‌العبور پوشیده از برق رودخانه خروشان قلاچولان میادین متعدد مین، تله‌های انفجاری، سنگرهای کمین و سیم‌های خاردار یورش بی‌امان خود را به موضع دشمن آغاز می‌کنند.

عرض این رودخانه 40 متر است که رزمندگان در برودت بالای منطقه غرب از میان آبهای خروشان آن عبور می‌کنند. درحالی که براثر بارندگی شدید، رودخانه قلاچولان طغیان کرده بود و 5/1 متر برف نیز منطقه را سفیدپوش کرده بود.

***
با هجوم رزمندگان اسلام، نیروهای عراقی مستقر در ارتفاعات مشرف بر شهر ماووت، پس از دادن تلفات زیاد و انهدام چندین دستگاه تانک و نفربر، تداد زیادی دستگاه‌های مهندسی، 40 دستگاه خودرو، 20 قبضه خمپاره‌انداز، راه فرار را درپیش می‌گیرند. یگان مهندسی ـ رزمی با توجه به موقعیت کوهستانی منطقه و بالطبع صعب‌العبور بودن آن، در عملیّات نصر 8 برای تدارک رزمندگان جاده‌ای را احداث کرده بود از نیروهای عمل‌کننده در عملیّات بیت‌المقدس 2 با استفاده از آن جاده، از توان رزمی بالاتری برخوردار می‌شدند.

قوای اسلام پس از درهم‌کوبیدن تیپهای 83 و 603 پیاده، گردان یکم تیپ 412، یک گردان تانک، یکم تیپ 81، کماندویی لشکر 39 و گردان 53 توپخانه عراق، موضاع آنها را تسخیر می‌کنند که تعداد زیادی کشته، زخمی و اسیر از آنها برجای‌می‌ماند. بدین‌ترتیب، دشمن از ارتفاعات غربی مشرف بر شهر ماووت عقب رانده می‌شود.

رزمندگان اسلام با حمله به نیروهای دشمن در دشت‌جنوبی ماووت و شکستن خطوط دفاعی آنها، تا عمق سه کیلومتری پیشروی و تعدادی از نیروهای دشمن را کشته و زخمی می‌کنند و نفرات باقیمانده از دشمن به مناطق اطراف می‌گریزند. طی تهاجم رزمندگان اسلام در این دو محور، علاوه بر کشته و زخمی‌شدن 1500 نفر و اسارت 550 تن از جمله 30 افسر و 100 درجه‌دار دشمن، 29 ارتفاع، 5 روستا و 110 کیلومتر مربع از سرزمینهای عراق آزاد می‌شود. با روشنایی هوا،‌اهداف از پیش تعیین شده در این عملیّات، حاصل می‌شود و سربازان شکست‌خوردة عراق چشم امید خود را به آسمان می‌دوزند تا با کمک نیروی هوایی مانع پیروزی قوای اسلام شوند، امّا بارش برف مانع پرواز هر هواپیمایی می‌شود.

زمندگان اسلام پس از دفع هر نوع تحرکی از سوی دشمن، به تثبیت موقعیت خود می‌پردازند. با وارد شدن نیروهای کمکی به منطقه، مقدمة هجوم دوباره فراهم می‌آید. مرحله‌دوّم عملیّات دومین مرحلة این عملیّات در تاریخ 27/10/66 و در شرایط سخت سرما و یخبندان منطقه به مرحلة اجرا درمی‌آید و در ساعات اولیه، تیپ 1 کماندویی از سپاه یکم، تیپ 3 نیروی مخصوص گارد ریاست جمهوری و گردان کماندویی از لشکر 41 عراق مورد تهاجم سخت قرار می‌گیرند و ضربات جبران ناپذیری بر آنها وارد می‌آید.

در این مرحله درة مهم قامیش همراه با ارتفاعات 1100، 1155، 1286، 1837 و 1787 آزاد می‌شوند و علاو بر 2000 کشته و زخمی، 200 تن دیگر به اسارت رزمندگان در‌می‌آیند که بدین ترتیب از ابتدای عملیّات، تلفات ارتش عراق به 3500 کشته و زخمی و تعداد اسرا به 750 تن می‌رسد.

مرحله‌ سوّم رزمندگان نیروی زمینی سپاه پاسداران پس از پاتکهای عراق در مرحله دوّم این عملیّات در شرایط سخت سرما و یخبندان منطقه با قلبی مملو از عشق و اراده‌ای پولادین از رودخانة عریض و خروشان ذاب‌الصغیر و دیگر موانع می‌گذرند و بر دشمن یورش می‌برند و طی نبردی بی‌امان بیش از 500 تن از نیروهای دشمن را کشته یا زخمی می‌کنند و تعداد 150 نفر از آنها را به اسارت درمی‌آورند. طی این حمله، قلة 1775 از ارتفاعات ویسی، و یال ارتباطی و قله ارتباطی ویولان به ویسی آزاد می‌شوند. شهر قلعه‌دیزة عراق به همراه روستاهای گناو، عسیاوی و کنگاوی در دید مستقیم رزمندگان و جادة اصلی پاسگاه گناو به قلعه‌دیزه در تیررس آنها واقع می‌شود.

همچنین چند روستا و ارتفاع مهم کرکوک (مرتفع‌ترین قلة منطقه) به تصرف رزمندگان در می‌آیند و نیز رزمندگان موفق می‌شوند مقادیر قابل توجهی جنگ‌افزار و وسایل تدارکاتی و نظامی را به غنیمت بگیرند و بخش زیادی از آنها را منهدم سازند. دشمن شکست خورده به خاطر شرایط نامساعد جوّی موفق نمی‌شود از نیروی هوایی خود استفاده کند و تنها امید و اتکایش به نیروهای پیاده است که با جمع‌آوری نیروهای پراکنده، چند پاتک پیاپی را به اجرا در می‌آورد.

تمام پاتکهای دشمن با مقابله و عکس‌العمل ضد‌پاتک رزمندگان دفع شده و دشمن پس از دریافت ضربات سخت، به عقب رانده می‌شود. درحالی که نیروهای عراق به خاطر تحمل تلفات و خسارات متعدد، ناتوان و فرسوده است و فرصت هرگونه تعرض و تصمیم‌گیری از آنها سلب‌شده‌است، رادیو بغداد دم از پیروزی می‌زند و به نیروهای عراقی که تا عمق 40 کیلومتری خاک خود عقب نشسته‌اند درود می‌فرستد. این تمجیدها و تحسین‌ها، نمی‌تواند روحیه از دست‌رفته سربازان وحشت‌زدة عراق را بازگداند.

نتایج عملیّات مناطق آزاد‌شده:
آزادسازی بیش از 40 ارتفاع از جمله ارتفاعات اورال، گلاله، هرمدان، بین دورا، شیخ محمّد و یولان. آزادی چندین روستای منطقه. یگانهای منهدم‌شدة دشمن: تیپهای 83 و 603 پیاده. تیپ 81. تیپ 1 کماندویی از سپاه اول. تیپ 3 نیروی مخصوص گارد ریاست جمهوری. گردانهای کماندویی لشکر 41. گردان کماندویی لشکر 39. گردان 53 توپخانه. یک گردان تانک. گردان 1 از تیپ 412.

تجهیزات منهدم شدة دشمن:
دهها دستگاه تانک و نفربر. دهها قبضه خمپاره‌انداز و ضدهوایی. دهها دستگاه خودرو نظامی و مهندسی. غنایم: 15 دستگاه تانک و نفربر. 76 قبضه خمپاره‌انداز. 17 قبضه توپ ضدهوایی. 75 دستگاه خودرو. تعداد زیادی انواع دستگاههای مخابراتی. مقدار زیادی انواع سلاح سبک و مهمات. تعداد کشته و زخمی دشمن: بیش از 4500 نفر. تعداد اسرا: 900 نفر.
این عملیات دومین عملیات لشکر 10 (بعد از عملیات والفجر 4) در طول هشت سال دفاع مقدس در منطقه غرب کشور در فصل زمستان بود ،‌که بعضی روزهای آن دما به 20 درجه زیر صفر هم می رسید.

عقبه لشکر در این عملیات از اهواز به سنندج و پادگان امام علی (علیه السلام) منتقل شد و گردانها جهت سازماندهی و آموزش به “اردوگاه قائم مابین شهر میاندوآب و مهاباد ” منتقل شدند.

قرارگاه تاکتیکی لشکر در موقعیت صف “پشت ارتفاعات قشن ” دائر شد و کارهای شناسایی را شروع نمود . نیروهای لشکر در این عملیات می بایست از رودخانه قله چولان عبور می کردند و ادامه مسیر تا زیر ارتفاعات قمیش که پوشیده از برف بود را ادامه میدادند.

با کمک تیم راپل پادگان امام علی (ع) تهران (تیم برادر میرجانی ) در شرایط بسیار سخت و خطرناک ، و بصورت ابتکاری ، با سیم بکسل و ابزارهای لازم پلی را بر روی رودخانه خروشان نصب نمودند نظر به اینکه احداث پل به صورت ضربتی و با حد اقل امکانات صورت گرفته بود (در زیر پای دشمن ) و طول آن به بیش از 200 متر می‌رسید و ارتفاع تا لبه آب رودخانه بیش از 40 متر بود جهت رعایت احتیاط ظرفیت عبوری را حداکثر 10 نفر مشخص نمودند و 10 نفر 10 نفر از پل عبور می کردند و همین مسئله باعث طولانی شدن عبور گردانها از پل می شد.

احداث این پل باعث شد تا یگانهای همجوار لشکر (لشکر 31 عاشورا ) جهت عبور گردانهایش از این پل استفاده نماید . لشکر در این عملیات در 2 مرحله وارد عمل شد و جمعا 11 گردان پیاده و 12 گردان پشتیبانی رزم وارد عمل کرد و اهداف از پیش تعیین شده را ثصرف نمود و بعد از تثبیت اهداف تصرف شده ،‌حدود یک ماه پدافند منطقه را به عهده داشت .

عملیات نصر 8 و تصرف ارتفاع گرده‌رش در غرب رودخانه قلعه چولان سرپل زمینه مناسبی را برای انجام عملیات بیت‌القدس 2 فراهم ساخت. ضمن این که با علمیات نصر4 و تصرف ماووت نیز امکان اجرای عملیات در جناح چپ منطقه فراهم شد و موفقیت حاصل از سلسله عملیات انجام شده در منطقه شمالغرب سبب گردید تا شرایط لازم برای اجرای عملیاتی بزرگ در شمال سلیمانیه فراهم شود. عملیات بیت‌المقدس2 در شرایط جوی نامناسب بایستی جوی نامناسب بایستی انجام می‌شد. به علاوه، از نظر وضعیت زمین، عقبه، انطباق روحیه فرماندهان و رزمندگان با محیط شمال‌غرب و مسائلی از این دست، از جمله مشکلات اجرای عملیات بود.

اهداف و طرح مانور:

منطقه عملیاتی بیت‌المقدس2 در شمال سلیمانیه قرار داشت و شامل منطقه عمومی دشت هرمدان و ارتفاعات ویولان، گوجار، قمیش، دولبشک، الاغلو و ارتفاع آمدین می‌شد. این عملیات به منظور پیشروی به سمت جنوب و غرب منطقه عملیاتی و با هدف نزدیک شدن به شهر سلیمانیه و سد دوکان در منطقه قلعه دیزه طرح ریزی شد.

این اهداف در چند مرحله تحقق می‌یافت. در مرحله اول، باید ارتفاعات ویولان، دشت هرمدان، یال‌های ابتدای ارتفاع گوجار و یال‌های مقابل این ارتفاع که بر ارتفاع و تنگه الاغلو تسلط داشت، و نیز ارتفاعات الاغلو، قمیش و دولبشک به همراه تنگه دولبشک - الاغلو تصرف می‌شد. در مرحله دوم، بنا به وضعیت موجود، نیروها بایستی به طرف ارتفاعات موکبه و قیوان پیشروی می‌کردند؛ و سپس در مرحله سوم، عملیات به سمت دوکان ادامه می‌یافت. البته، مراحل دوم و سوم عملیات، در صورتی انجام می‌شد که وضعیت دشمن و زمان بندی دست‌یابی به اهداف مرحله اول، طبق برنامه‌ تعیین شده پیش‌ می‌رفت و خللی در آن ایجاد نمی‌شد.

سازمان رزم:

وضع خاص جغرافیایی منطقه و وجود رودخانه‌ قلعه چولان میان ارتفاع آمدین و ارتفاعات دولبشک، الاغلو و قمیش، عملاً منطقه عملیات را به دو محور جداگانه تقسیم می‌کرد، به همین دلیل، جهت آماده‌سازی و انجام عملیات در منطقه، دو قرارگاه در نظر گرفته شد.

علاوه بر این، کثرت یگان‌های عمل‌کننده ایجاد می‌کرد، تا هدایت عملیات به طور جداگانه‌ به عهده‌ دو فرمانده و دو قرارگاه گذاشته شود. بنابراین، قرارگاه‌های نجف و قدس برای آماده‌سازی و انجام عملیات بیت‌المقدس2 انتخاب شدند. قرارگاه نجف در محور قمیش و قرارگاه قدس در محور آمدین، اقدامات خود را آغاز کردند.

در محور آمدین، قرارگاه قدس با استعداد 47 گردان و با یگان‌های زیر کار شناسایی و آماده‌سازی منطقه را آغاز کرد:

لشکرهای 10 سید‌الشهدا، با 15گردان؛ 27 حضرت‌ رسول‌(ص) با هشت گردان؛ 31 عاشورا با هشت گردان؛ 32انصارالحسین با هفت گردان؛ 52 قدس با پنج گردان؛ 57حضرت ابوالفضل(ع) با چهار گردان و تیپ زرهی 20رمضان با دوگروهان تانک خشایار. در محور قمیش نیز، قرارگاه نجف با استعداد 57 گردان و با ترکیبی از یگان‌های زیر اقدامات شناسایی و آماده‌سازی منطقه را آغاز کرد: لشکر‌های 5نصر با 12گردان؛ 21 امام‌رضا(ع) با 10 گردان؛ 55شهدا، با شش گردان و تیپ‌های12قائم(عج) با پنج گردان؛ 18 الغدیر با پنج گردان؛ 35 امام حسن(ع) با هشت گردان؛ 48 فتح با پنج گردان.

در مجموع، استعداد دو قرارگاه با حضور 15 یگان به 104گردان رسید که با توجه به محورهای عملیات، مأموریت هر یک از قرارگاه‌ها و یگان‌ها تعیین شد.

همزمان با تعیین مأموریت یگان‌ها و بررسی جزئیات بیشتر طرح مانور، یگان‌ها، کارشناسایی وضعیت دشمن در منطقه و آماده‌سازی منطقه و نیروها را آغاز کردند. اگر چه آماده‌سازی منطقه و حضور نیروها در محورهای عملیات به دلیل شرایط سخت منطقه به آهستگی صورت می‌گرفت و شرایط مطلوب فراهم نشده بود، اما با وجود مشکلات فراوان، یگان‌ها در 25 دی 1366 آماده عملیات شدند.

وضعیت دشمن:

‌تحرک نیروهای خودی در منطقه فاو و اجرای عملیات بزرگ سالانه در منطقه‌ جنوب، سبب گردید تا دشمن توجه ذهنی و تمرکز نیروهای خود را به منطقه‌‌ جنوب معطوف نماید. وضعیت فصلی در منطقه شمال غرب نیز به گونه‌ای بود که دشمن با توجه به سوابق عملیات‌های پیشین رزمندگان اسلام در این منطقه، امکان عملیات جدی و گسترده را پیش‌بینی نمی‌کرد.

در مجموع این عوامل منجر به غافلگیری دشمن شد. حتی پس از اجرای مرحله اول عملیات، دشمن همچنان از انتقال نیروی متناسب با این عملیات به منطقه امتناع کرد. تنها پس از آغاز مرحله دوم عملیات و با پیشروی به سمت محور اصلی عملیات، دشمن در این منطقه حضور پیدا کرد و تدریجاً به انتقال یگان‌های جدید و یگان‌های احتیاط سپاه یکم و سپاه دوم و همچنین دو تیپ 66 و 68 نیروی مخصوص از لشکر گارد، اقدام کرد. نیروهای دشمن که از ابتدا تا انتهای عملیات به منطقه وارد شدند مجموعاً 8 تیپ و 4گردان بودند.

اجرای عملیات:

به رغم مشکلات بسیاری که برای اجرای عملیات در فصل سرما و یخبندان و در میان ارتفاعات صعب‌العبور وجود داشت، تلاش‌های وسیعی به منظور فراهم سازی مقدمات عملیات انجام گرفت. علاوه بر اقدامات شناسایی و طرح‌ریزی عملیات، فعالیت‌های گسترده‌ای برای باز نگاه داشتن جاده در مقابل ریزش برف انجام گرفت. علاوه بر این برای تردد نیروهای لشکرهای 10و31 در محور قمیش، روی رودخانه قلعه چولان پلی نصب شد.

سرانجام پس از استقرار نیروها، عملیات بیت‌المقدس2 در ساعت1:15بامداد روز جمعه 25/10/66 با رمز مبارک یا زهرا سلام‌الله علیها آغاز شد. ابتدا یگان‌های قرارگاه نجف و سپس نیروهای قرارگاه قدس در سه محور ویولان، دشت هرمدان و ارتفاع قمیش وارد عمل شدند.

نتایج عملیات در شب اول به شرح زیر بود:

لشکر 32 انصار در محور ماووت تحت امر قرارگاه قدس برای تصرف یال‌های انتهایی قشن وارد عمل شد. اهمیت تصرف و پاکسازی و تأمین این منطقه به دلیل فراهم سازی امکان عبور یگان‌های بعدی به سمت ارتفاع آمدین بود. پیچیدگی و استحکامات موجود در منطقه سبب گردید تا ادامه عملیات در این محور به شب بعد موکول شود.
لشکر 31 عاشورا روی ارتفاع قمیش وارد عمل شد و با استفاده از راه‌کار لشکر 10 سیدالشهدا‌(ع) پیشروی کرد طوری که قبل از روشن شدن هوا، مواضع دشمن در این محور سقوط کرد.
لشکر 6‌ پاسداران نیمی از ارتفاع ویولان را تصرف کرد. علت اصلی عدم تصرف کامل این ارتفاع، وجود برف زیاد و مشکل تردد نیروها بود.
لشکر 5 نصر، تیپ 35 امام حسن(ع) و تیپ 18 الغدیر‌ دشت هرمدان را تا ساعت 9 صبح پاکسازی کردند.
ارتفاع قمیش در محور لشکر 10 به طور کامل تصرف شد و در سمت لشکر 31 قله اصلی آن تصرف نشد و الحاق کامل ایجاد نگردید.

مجموعاً در شب اول به رغم مشکلاتی که در تردد نیروها در میان برف و کوهستان و در مسیرهای طولانی وجود داشت، بخش عمده اهداف مورد نظر تأمین شد.

با روشن شدن هوا عملیات همچنان ادامه یافت. نیروهای دشمن که در محاصره قرار گرفته بودند. بعضاً برای فرار به میان برف‌ها می‌رفتند که جز مرگ یا اسارت سرانجام دیگری نداشتند. در مجموع، عکس‌العمل جدی و قابل توجهی از دشمن‌ مشاهده نشد و همین امر نشانه‌ غافلگیری دشمن نیز بود.

متقابلاً برابر تدبیر فرماندهی قرارگاه نجف برای ورود به تنگه قمیش و پشت سرگذاشتن مواضع دشمن، نیروهای تحت امر این قرارگاه با یک خیز نسبتاً بلند وارد تنگه شدند و بدین ترتیب مواضع دشمن در پشت ارتفاعات قمیش از سمت دهکده، متزلزل شد، ضمن این که نیروهای لشکر عاشورا نیز قبل از ورود نیروهای قرارگاه نجف به داخل تنگه، قلعه اصلی ارتفاعات قمیش را تصرف کردند و در نتیجه نیروهای خودی به طور کامل بر این منطقه مسلط شدند.

موقعیت جدید نیروهای خودی در این منطقه (تنگه قمیش) و تأثیرات ناشی از این وضعیت، منجر به افزایش حساسیت دشمن و در نتیجه افزایش فشار قوای عراقی برای باز پس‌گیری منطقه گردید.

پس از این مرحله‌‌ موفقیت آمیز، لازمه‌ تداوم عملیات تصرف ارتفاعات دولبشک و الاغلو بود که بدین وسیله امکان پیشروی به سمت ارتفاعات موکبه و قیوان فراهم شود. با گذشت زمان و تداوم عملیات نیروهای خودی در شبها و روزهای بعد، در اوضاع جوی بسیار نامساعد و افزایش تدریجی حضور نیروهای دشمن و فشار آنها، ادامه عملیات ضرورتاً نیاز به توان بیشتری داشت و این امر تنها با کسب زمان برای بازسازی یگان‌ها امکانپذیر بود. بنابراین، نیروها در محورهای مختلف به تثبیت منطقه تصرف‌شده اقدام کردند.

در این عملیات ضمن تصرف ارتفاعات آمدین، ویولان، گوجار، قمیش، تپه‌سوزنی و گرده شیلان، امکان تردد نیروهای قرارگاه رمضان به مناطق آزاد‌شده در داخل خاک عراق فراهم شد. در این میان، مجموعاً بیش از 70% از اهداف عملیات تأمین شد. در این عملیات بیش از پنج هزار نفر از نیروهای دشمن کشته و زخمی و بین 50 تا 100% یگان‌های درگیر آن در منطقه منهدم شدند. غنائم به دست آمده در این عملیات نیز قابل توجه بود.

خلاصه گزارش عملیات :

نام‌ عمليات: بيت‌ المقدس‌2
زمان‌ اجرا:
آغاز عملیات ۲۵/۱۰/۱۳۶۶
پایان عملیات ۲/۱۱/۱۳۶۶
تلفات‌ دشمن‌ : 5400(كشته، زخمي‌ و اسير)
رمز عمليات: يا زهرا(سلام‌ الله‌ عليها)
مكان‌ اجرا: غرب‌ ارتفاعات‌ منطقه‌ عمومي‌ ماووت‌ عراق‌ - محور شمالي‌ جنگ‌
ارگان‌هاي‌ عمل‌كننده: نيروهاي‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي‌
نوع تک : گسترده
فرماندهی : سپاه
اهداف‌ عمليات: آزادسازي‌ مناطق‌ در دست‌ دشمن‌ و تسلط‌ بر بلندي‌هاي‌ منطقه‌ با فتح‌ ارتفاعات‌ يولان، دست‌ هرمدان‌ و روستاهاي‌ منطقه‌

 نظر دهید »

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات بیت‌المقدس 3

عملیّات بیت‌‌المقدس 3 در ساعت یک بامداد تاریخ 24/12/66 با رمز مقدس «یاموسی‌بن‌جعفر(ع)» و با هدف آزادسازی ارتفاعات شمال سلیمانیه و پاسخ به شرارت‌های عراق در بمباران مناطق مسکونی، در منطقة عمومی استان سلیمانیه عراق آغاز می‌شود.
رزمندگان نیروی زمینی سپاه پاسداران تحت امر قرارگاه نجف با حمایت مؤثر هوانیروز از محور شمال به سمت جنوب و در عمق 65 کیلومتری خاک عراق به نیروهای دشمن هجوم می‌برند و با درهم‌کوبیدن پایگاه‌ها و محل استقرار دشمن، موفق می‌شوند در نخستین ساعات عملیّات، ارتفاعات اصلی گوجار و هلگان را به تصرف درآورند.
رزمندگان اسلام در این حملة موفّق، پس از کشته و زخمی کردن صدها تن از نیروهای عراقی روستاهای گواراده را آزاد می‌کنند و همچنین موفق می‌شوند پس از عبور از رودخانه‌های کاناگوری، کان‌خان، گواراده، کانی‌داوود و ملکان، در 20 کیلومتری شهر سلیمانیه استقرار یابند.
در این تهاجم، علاوه بر انهدام مقادیر قابل توجهی ادوات سنگین و نیمه‌سنگین دشمن، تداد 1000 تن از نفرات دشمن کشته و زخمی می‌شوند و تداد 60 تن از آنها به اسارت درمی‌آیند. همچنین تیپ 604 پیادة عراق از سپاه یکم منهدم و یک فروند هواپیما هدف قرارگرفته و سرنگون می‌شود.

مرحله دوم عملیّات

رزمندگان نیروی زمینی سپاه‌پاسداران در مرحله دوم این عملیّات با تاریک شدن هوا، هجوم گستردة خود را علیه نیروهای دشمن آغاز می‌کنند، و طی نبردی بی‌امان، ارتفاعات 1460، 1490، 1526، 1680، 1787 را آزاد و پل ارتباطی ارتفاعات اولاغلو و سلسله جبال گوجار را تحت کنترل درمی‌آورند.
واحدهای توپخانه، ضدزره و خط‌شکنان سپاه اسلام، طی این مرحله از عملیّات تعداد دیگری از نیروهای دشمن را به هلاکت می‌رسانند و تعدادی را نیز اسیر می‌کنند. حجم آتشباری قوای اسلام به قدری است که دشمن نمی‌تواند نیروهای پراکندة خود را برای تحرکات و اقدامات بعدی جمع‌آوری کند.

شرح عملیات :
تجارب حاصل از سلسله عمليات هاي انجام شده در منطقه شمال غرب به ويژه عمليات بيت المقدس 2، مبين وجود نوعي تناقض بود. بدين معنا به دليل وجود دورنماي روشن نسبت به آينده، در صورت پيشروي در عمق خاک عراق و غافلگير شدن دشمن نسبت به نيات و اهداف اساسي ايران در اين منطقه، هرگونه «سرعت عمل» در شناسايي، طرح ريزي و اجراي عمليات مي توانست مقدمات کسب پيروزي را با به دست آوردن موقعيت هاي مناسب فراهم سازد.
طرح مانور عمليات
اجراي عمليات روي ارتفاع گوجار بستگي تام به تصرف ارتفاع الاغلو داشت و تصرف الاغلو نيز وابسته به تامين ارتفاع دولبشک بود. به دليل محدود شدن عمليات به تصرف گوجار، مشکلاتي در طرح ريزي عمليات بروز کرد. به همين دليل بحث و بررسي مجدد در اين زمينه منجر به ارائه طرح ها و پيشنهادهاي متفاوتي شد، ليکن با توجه به محدوديت نيرو و امکانات و مهمتر از همه ضرورت تسريع در انجام دادن عمليات، فرمانده کل سپاه مجدداً تصرف گوجار را به عنوان هدف قرارگاه نجف در عمليات بيت المقدس 3 مورد تاکيد قرار داد .بنابر اين تدبير، لشکر 5 نصر ماموريت داشت تا يال يک گوجار را از گرده هلکان تا پايين صخره يي تصرف و تامين کند. لشکر 31 عاشورا نيز در زير صخره يي با لشکر 5 نصر الحاق کند و سپس روي تنگه آمده و خاکريز احداث کند.
همچنين تيپ 35 امام حسن(علیه السلام ) مي بايست قبل از بريدگي يال گوجار روي يال اصلي و يال 2 را تا حداقل سه کيلومتر جلوتر محل جدا شدن يال گاراده تصرف و تامين کند و تيپ 12 قائم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ) نيز قله گوجار و قسمتي از يال اصلي را تصرف و تامين کنند.براي پشتيباني هلي کوپتري منطقه، طرح خاصي پيش بيني نشده بود و پشتيباني هوانيروز تنها به گروه هوانيروز کرمان که به مدت پنج ماه در منطقه فعاليت کرده و فشار زيادي را متحمل شده بود، محدود مي شد. استعداد اين گروه هوانيروز در منطقه شامل يک هلي کوپتر 206، چهار هلي کوپتر 214، يک هلي کوپتر کبرا و همچنين يک هلي کوپتر 206 از سپاه بود.
اجراي عمليات
زمان آغاز عمليات ساعت يک بامداد 23/12/1366 تعيين شده بود. نيروها از حوالي غروب تدريجاً از مقر خود در دشت هرمدان به سوي نقاط رهايي حرکت کردند. در اين حال وضعيت جوي نيز رو به تغيير نهاد و تدريجاً بارش برف آغاز شد. مه غليظ منطقه را پوشانده و موجب محدوديت ديد رزمندگان شده بود که همراه با سرماي شديد و حرکت به سمت قله گوجار سختي شديدي را به آنها تحميل مي کرد، طوري که نيروهاي تيپ 12 قائم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مسير را گم کردند.
سرانجام به رغم دشواري هاي موجود، نيروها در کليه محورها آمادگي خود را براي اجراي عمليات اعلام کردند و در ساعت يک بامداد عمليات با رمز مبارک «يا موسي بن جعفر(علیه السلام)» آغاز شد. نخست نيروهاي تيپ 12 و سپس نيروهاي لشکر31 با دشمن درگير شدند. نيروهاي لشکر 5 و تيپ 35 همچنان دچار مشکل بوده و به رغم گذشت نيم ساعت از آغاز عمليات، هنوز با دشمن درگير نشده بودند .
در ساعت 10/3 بامداد نيروهاي لشکر31 اعلام کردند که ماموريت خود را به طور کامل انجام داده اند. در نزديکي صبح، لشکر 5 پس از درگيري با دشمن اعلام کرد که هدف خود را با تصرف هلکان تامين کرده است و درگيري روي صخره يي ادامه دارد.تيپ12 قائم که مسير خود را گم کرده بود، پس از روشن شدن هوا قله گوجار را تصرف و تامين کرد. نيروهاي دشمن در سنگرهاي روي گوجار همگي يخ زده بودند و لذا تصرف و پاکسازي آن سنگرها به سهولت انجام گرفت. نظر به اينکه تصرف گرده هلکان دچار مشکل شده بود، از نيروهاي 12 قائم(عجل الله تعالی فرجه الشریف) براي کمک به لشکر 5 نصر استفاده شد.
در زماني که اهداف هنوز به طور کامل تصرف و تامين نشده بود، اخبار واصله از شنود دشمن به قرارگاه نجف حاکي از انتقال نيروهاي کماندويي سپاه پنجم به منطقه و آمادگي آنها براي پاتک بود.با روشن شدن هوا يگان هاي مستقر روي گوجار تيپ 35 و تيپ 12 درخواست هلي کوپتر کردند تا مجروحان تخليه شوند و تدارکات و مهمات براي آنها ارسال شود. ولي محدوديت در تعداد هلي کوپتر و فقدان تور براي اسلينک مهمات و تدارکات مانع از تامين درخواست يگان هاي مذکور شد.با گذشت زمان همچنان تلاش براي تصرف مجدد گرده هلکان و صخره يي متوقف شده و دشمن نيز با توجه به خلاء موجود بين تيپ 35 و لشکر 31 فشار خود را در اين محور متمرکز کرده بود. در چنين موقعيتي، تيپ 12 از يال يک گوجار به سمت يال 2 پيشروي کرد. تخليه مجروحان و اسلينک مهمات و تدارکات با استفاده از هلي کوپتر مهمترين مشکل يگان ها در روز اول بود که کماکان لاينحل باقي ماند.
در شب دوم عمليات، قرار شد نيروهاي تيپ 35 با سرازير شدن به طرف چپ تا نزديک گرده هلکان را تصرف و پاکسازي کنند، لشکر 5 نيز با استفاده از موقعيت تيپ 35، عمليات خود را از آخرين حد تصرف شده به سمت چپ ادامه دهد و با گذشتن از گرده هلکان به سمت صخره يي، در پايين صخره يي با لشکر 31 الحاق کند.ساعت 21 شب23/12/66 عمليات شب دوم آغاز شد، ولي موفقيتي به دست نيامد و تنها لشکر 5 نصر يکي از تپه هاي کوهان شتري نرسيده به گرده هلکان را به تصرف خود درآورد.
همزمان با آغاز عمليات در شب دوم، دشمن به گلوله باران شيميايي در شيارهاي دشت هرمدان که عقبه يگان ها بود، اقدام کرد. اين مساله بر تعداد مجروحان و مشکلات انتقال آنها افزود.عمليات شب سوم در ساعت يک بامداد 25/12/66 آغاز شد. لشکر 31 عاشورا اهداف خود در صخره يي را تصرف کرد. لشکر 5 نصر گرده هلکان را تصرف و تامين کرد و تنها راهکار زير گرده هلکان همچنان مساله داشت و با الحاق نيروها در اين منطقه در حدود ساعت 30/3 بامداد، معضل موجود برطرف شد.

آزادسازی‌ چند ارتفاع‌ بلند در عمق‌ جبهه‌ دشمن‌

عملیات‌ «بیت‌المقدس‌3» بر پایه‌ تجزیه‌ و تحلیل‌ فرماندهان‌ نیروی‌ زمینی‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌ در جریان‌ عملیات‌ بیت‌المقدس‌- 2 که‌ دو ماه‌ پیش‌ به‌ انجام‌ رسیده‌ بود- طرح‌ ریزی‌ شد.
اوضاع‌ جو‌ی‌ منطقه‌ کردستان‌ عراق‌ و بلندی‌های‌ صعب‌العبور محور شمالی‌ جنگ، همچنان‌ نامناسب‌ و سرد و یخبندان‌ بود، ولی‌ اهداف‌ برجسته‌ای‌ که‌ در انجام‌ این‌ طرح‌ پیگیری‌ می‌شد، فرماندهان‌ را برآن‌ داشت‌ تا پیش‌ از فصل‌ گرما و حضور دو چندان‌ نیروهای‌ دشمن‌ در منطقه، تکلیف‌ دو ارتفاع‌ مهم‌ و بلند را به‌ منظور گسترش‌ وضعیت‌ جبهه‌ خودی‌ در شمال‌ شرقی‌ «سلیمانیه» روشن‌ سازند.
این‌ دو ارتفاع‌ «الاغلو» و «گوجار» نام‌ داشت، که‌ دسترسی‌ به‌ هر یک، مستلزم‌ دسترسی‌ و تصرف‌ دیگری‌ بود.
ضرورت‌ اصل‌ آفند و ایجاد زمینه‌های‌ مناسب‌ برای‌ آزادسازی‌ شهر و دشت‌ «حلبچه» عراق، با اجرای‌ عملیات‌ «والفجر10 » سبب‌ شد تا این‌ عملیات‌ در سه‌ محور، در تاریخ‌24 اسفند ماه‌1366 با رمز «یا موسی‌ بن‌ جعفر(ع)» آغاز شود.
ساعت‌1 بامداد نیروها علی‌رغم‌ همه‌ مشکلات‌ و دشواریهای‌ نبرد زمستانی، توانستند با هدایت‌ قرارگاه‌ «نجف» و همزمان‌ با اجرای‌ عملیات‌ «والفجر10» در حلبچه، اهداف‌ مورد نظر را تصرف‌ و تأمین‌ کنند. با وجود آنکه‌ رزمندگان‌ از غروب‌ روز پیش، بتدریج‌ از مقر خود در دشت‌ «هرمدان» به‌ سوی‌ نقاط‌ رهایی‌ حرکت‌ کرده‌ و دچار خستگی‌ راه‌ شده‌ بودند؛ همچنین‌ با توجه‌ به‌ بارش‌ برف‌ و حادث‌ شدن‌ یک‌ مه‌ غلیظ‌ بر منطقه‌ و دامنه‌ها، توانستند قله‌ گوجار را آزاد کنند.
نیروهای‌ عراقی‌ مستقر بر روی‌ این‌ قله‌ همگی‌ در سنگرهایشان‌ یخ‌ زده‌ بودند و بنابراین‌ پاکسازی‌ مواضع‌ آسان‌ صورت‌ گرفت.
در روز دوم‌ عملیات‌ اطلاع‌ حاصل‌ شد که‌ نیروهای‌ تازه‌ وارد کماندویی‌ سپاه‌ پنجم‌ ارتش‌ عراق، قصد دارند به‌ منطقه‌ آزاد شده‌ پاتک‌ کنند، اما علی‌رغم‌ پاتکهای‌ پیاپی‌ و سنگین‌ آنها و نیز مشکلات‌ در ارسال‌ کمک‌ و مهمات‌ و تخلیه‌ مجروحین‌ و شهدا در مواضع‌ خودی، تلاش‌های‌ دشمن‌ و بمباران‌های‌ شیمیایی‌ هواپیماهای‌ عراقی‌ بی‌نتیجه‌ ماند. و در مجموع، با سه‌ شبانه‌ روز درگیری‌ و نبرد سخت‌ با طبیعت‌ خشن‌ و مشکلاتی‌ ناشی‌ از پشتیبانی‌ هوانیروز و نیروهای‌ دشمن، اهداف‌ مورد نظر محفوظ‌ ماند. در عملیات‌ بیت‌المقدس‌3 ، منطقه‌ای‌ به‌ وسعت‌40 کیلومتر مربع‌ از خاک‌ عراق‌ آزاد و یک‌ فروند هواپیما، تیپ‌604 پیاده‌ از سپاه‌ یکم‌ دشمن‌ و شماری‌ سلاح‌ سنگین‌ و نیمه‌ سنگین‌ منهدم‌ و بیش‌ از1180 نفر از نیروهای‌ دشمن‌ کشته‌ و زخمی‌ و اسیر شدند.

نتایج عملیّات:
مناطق و تأسیسات آزاد شده:
سلسله ارتفاعات گوجار.
ارتفاعات 2080 ملکان.
ارتفاعات سه‌گانة هلگان.
روستاهای گواراده و سومر.
قطع یال ارتباطی گوجار به اولاغلو.
تجهیزات منهدم‌شدة دشمن:
یک فروند هواپیما.
مقادیر زیادی سلاح سنگین و نیمه‌سنگین.
یگانهای منهدم‌شدة دشمن:
تیپ 604 پیاده از سپاه یکم.

غنایم:
تعداد زیادی سلاح سبک و نیمه‌سنگین.
تعداد کشته و زخمی دشمن:
بیش از 1100 نفر.
تعداد اسرا:
بیش از 80 نفر.

خلاصه گزارش عملیات

نام عملیات : بيت المقدس3
رمز عملیات : يا موسي بن جعفر (علیه السلام)
منطقه عملیاتی : شمال‌ استان‌ سلیمانیه‌ کردستان‌ عراق‌ - عمق‌ خط‌ شمالی‌ جبهه‌ دشمن‌
محدوده زماني عملیات: 23/12/1366
مدت‌ اجرا3 :روز
هدف عملیات : آزادسازي ارتفاعات شمال سليمانيه عراق ،گسترش‌ وضعیت‌ خطوط‌ خودی‌ در شمال‌ شرقی‌ سلیمانیه‌ عراق‌ و تصرف‌ دو ارتفاع‌ الاغلو و گوجار
نیروهای عمل کننده : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
تلفات عراق : كشته و مجروح : 1300 نفر و اسير100 نفر
ارگان‌های‌ عمل‌کننده: نیروی‌ زمینی‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌
نتایج بدست آمده عملیات :
سلسله ارتفاعات گوجار، ارتفاعات 2080، ملكان و ارتفاعات سه‌گانه‌ي هلگان، روستاهاي گواراده و سومر، قطع پل ارتباطي گوجار به اولاغلو به دست رزمندگان اسلام افتاد. تيپ 604 پياده‌ي سپاه يكم عراق در عمليات منهدم شد.

 نظر دهید »

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عمليات بيت المقدس 5

عمليات بيت المقدس 5 ، با رمز مبارك يا اباعبداللّه الحسين (ع) و با هدف وارد كردن ضربه به سازمان رزمي دشمن در منطقه عمومي پنجوين به مرحله ي اجرا گذاشته شد . در اين عمليات ، خطوط مقدم دشمن توسط رزمندگان نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران درهم كوبيده شد و ادوات زرهي آنان مورد هدف قرار گرفت . ارتش اسلام كه در شروع عمليات ، با نفوذ به عمق مواضع دشمن ، آن ها را دچار سردرگمي شديد كرده بود ، در بعد از ظهر همان روز با يورش به گردان‏ هاي دشمن بعثي ، تعداد زيادي از آنان را به هلاكت مي ‏رسانند .
رزمندگان نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران با عبور از میدان‌های مین، موانع ایذایی و طبیعی به مواضع دشمن هجوم می‌برند و پس از درگیری سخت خطوط مقدم دشمن را درهم می‌کوبند و آنها را وادار به فرار از ارتفاعات مرزی می‌کنند.
در اين حمله ، ارتفاعات حساس و مهم منطقه نيز از نيرو هاي عراقي پاكسازي شدند. در اين ميان و با حمايت خلبانان شجاع نيروي هوايي ارتش ، در حدود چهل كيلومتر مربع از منطقه عملياتي پنجوين آزاد شده و تحريكات بعدي دشمن خنثي گرديد .

در اين حمله ، ارتفاعات حساس و مهم منطقه نيز از نيرو هاي عراقي پاكسازي شدند. در اين ميان و با حمايت خلبانان شجاع نيروي هوايي ارتش ، در حدود چهل كيلومتر مربع از منطقه عملياتي پنجوين آزاد شده و تحريكات بعدي دشمن خنثي گرديد . با عملكرد پشتيباني و مهندسي رزمي جنگ جهاد سازندگي .

در اين عمليات ، خطوط مقدم دشمن توسط رزمندگان نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران درهم كوبيده شد و ادوات زرهي آن‌ها مورد هدف قرار گرفت. همچنين ارتفاعات ؛ 1680، 1823، 1470، 1540، 1560، 1830 از اشغال ارتش متجاوز صدام آزاد و تمام ارتفاعات غربي پنجوين پاكسازي شد.

ضربه‌ای‌ کاری‌ به‌ سازمان‌ زرهی‌ دشمن‌

در آخرین‌ ماه‌های‌ جنگ‌ هشت‌ ساله‌ ایران‌ و عراق‌ و هنگامی‌ که‌ نیروهای‌ ایران‌ با پیروزی‌ کامل، موفق‌ به‌ پیشروی‌ در خاک‌ دشمن‌ و آزادسازی‌ مناطق‌ و شهرهای‌ مهمی‌ همچون‌ «حلبچه» کردستان‌ عراق‌ شده‌ بودند، یک‌ عملیات‌ انهدامی‌ برای‌ ضربه‌ زدن‌ به‌ ماشین‌ جنگی‌ ارتش‌ عراق‌ در منطقه‌ عمومی‌ «پنجوین» صورت‌ گرفت.

این‌ منطقه‌ پیوسته‌ صحنه‌ رویارویی‌ قوای‌ خودی‌ و دشمن، از جمله‌ عملیات‌ «والفجر4» بود. این‌ یورش‌ بی‌امان‌ را نیروی‌ زمینی‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌ به‌ فرماندهی‌ و هدایت‌ قرارگاه‌ «رمضان» به‌ اجرا گذاشت. طی‌ این‌ عملیات، یگان‌های‌ عمل‌ کننده‌ خودی‌ در شامگاه‌ ۲۲ فروردین‌ ماه‌ ۱۳۶۷ با رمز «یا اباعبدالله‌ الحسین(ع)» به‌ مواضع‌ نیروهای‌ عراقی‌ حمله‌ برده‌ و طی‌ روزها درگیری‌ و نبرد، ۴۵ دستگاه‌ تانک‌ و نفربر و صدها خودروی‌ نظامی‌ و ده‌ها قبضه‌ سلاح‌ سبک‌ و نیمه‌ سنگین‌ دشمن‌ را منهدم‌ و به‌ لشکر ۲۷ ارتش‌ عراق‌ تلفات‌ و خسارات‌ چشمگیری‌ وارد آوردند. همچنین‌ در عملیات‌ بیت‌المقدس ۵ تعداد ۳۸۱۰ تن‌ از نیروهای‌ دشمن‌ کشته‌ و زخمی‌ شده‌ یا به‌ اسارت‌ نیروهای‌ خودی‌ درآمدند.

*********************************
در این درگیری، تعدادی از ادوات زرهی دشمن توسط تانک‌های ایرانی مورد هدف قرار گرفته و به آتش کشیده می‌شود و تعدادی نیز به غنیمت رزمندگان درمی‌آید. اجرای آتش سنگین آتشباری ایران، پیروزی رزمندگان را تسریع می‌کند، به طوری که در نخستین ساعات عملیات، ارتفاعات 1680، 1823، 1470، 1540، 1560، 1830 به دست توانای ارتشیان جان برکف آزاد و تعدادی از بعثیان کشته یا زخمی می‌شوند و تعدادی نیز به اسارت درمی‌آیند.

با روشن شدن هوا، هوانیروز و نیروی هوایی نیز وارد عمل می‌شوند و به انهدام امکانات و ادوات زرهی دشمن می‌پردازند و ضربات سنگینی به آنها وارد می‌آورند. در ادامة عملیات، تنگه نال یاری تحت کنترل کامل ارتش اسلام درمی‌آید. در این عملیات، دو تیپ و پنج گردان عراق متلاشی شده و 45 دستگاه تانک و نفربر، تعداد زیادی خودرو و نیز 20 قبضه توپ به آتش کشیده می‌شود.

ارتش اسلام، که در شروع عملیات، با نفوذ به عمق مواضع دشمن، آنها را دچار سردرگمی شدید کرده بود، در بعدازظهر همان روز با یورش به گردانهای 8 و 18 توپخانة لشکر 27 و گردان صلاح‌الدین، حدود 800 نفر از آنها را کشته و زخمی می‌کنند و 75 نفر را به اسارت می‌گیرند.

در این حمله ارتفاعات حساس و مهم 1670 و 1380 معروف به شاخ شوکت در شمال غربی پنجوین مشرف بر شهر نظامی بوبان آزاد می‌شود.

به دنبال آن کلیه ارتفاعات غربی پنجوین از نیروهای عراقی پاکسازی می‌شود. خلبانان شجاع هوانیروز و نیروی هوایی با تهاجم به مواضع و ادوات نیروهای بعث، تلفات و خسارات جبران‌ناپذیری را به آنها وارد می‌آورند و با حمایت شایستة آنها قسمتی از خاک میهن اسلامی و حدود 40 کیلومترمربع از منطقة عملیاتی پنجوین آزاد می‌شود. با عکس‌العمل نیروهای اسلام، تحرکات بعدی دشمن خنثی و امکان هرگونه عکس‌العمل از آنها سلب شده و ناامیدانه در مواضع جدید خود مستقر می‌شوند و رزمندگان اسلام نیز به تثبیت مواضع خود می‌پردازند.

سرتیپ جمالی جانشین وقت فرماندهی نیروی زمینی ارتش:
«رزمندگان اسلام در نخستین ساعات عملیات بیت‌المقدس 5 به تمامی اهداف خود به طور کامل دست یافتند. ارتشیان اسلام تا 15 کیلومتری عمق خاک عراق پیش رفته و با استقرار سریع بر ارتفاعات مهم منطقه، محورهای تدارکاتی دشمن را در تیررس خود قرار دادند که این اقدام به قرار باقیماندة نیروهای عراقی و اختلال در تدارکات دشمن منجر شده است.»

سرتیپ انصاری فرمانده وقت هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران:
«خلبانان هوانیروز در این عملیات با انجام 193 سورتی پرواز در شرایط بسیار سخت و زیر بمبارانهای دشمن وظایف خود را به بهترین وجه انجام دادند.»

نتایج عملیات:
تجهیزات منهدم شده دشمن:
صدها دستگاه خودرو نظامی.
45 دستگاه تانک و نفربر.
ده‌ها قبضه سلاح سبک و سنگین.
یگان‌های منهدم شده دشمن:
40 تا 80 درصد از تیپ‌های 96 و 424 از لشکر 27.
گردان‌های 1 و 2 و 3 از تیپ 86 لشکر 27.
گردان‌های 1 و 3 از تیپ 36 پیاده لشکر 2 گردان الحارثه از لشکر 8.
گردان صلاح‌الدین نقشبندی.
گردانهای 8 و 18 توپخانه از لشکر 27.

تعداد کشته و زخمی دشمن: 3500 نفر.
تعداد اسرا: 310 نفر.

خلاصه گزارش عملیات :

نام‌ عملیات: بیت‌ المقدس‌ ۵ (ضربتی)
زمان‌ اجرا: 22/1/1367
مدت عملیات : 78 روز
تلفات‌ دشمن‌: ۳۸۱۰ کشته، زخمی‌ و اسیر
رمز عملیات: یا اباعبدالله‌ الحسین (ع)
مکان‌ اجرا: منطقه‌ عمومی‌ پنجوین‌ عراق‌ - خط‌ شمالی‌ جبهه‌ جنگ‌
ارگان‌های‌ عمل‌کننده: نیروی‌ زمینی‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌
اهداف‌ عملیات: انهدام‌ ماشین جنگی‌ دشمن‌، تأمین ، ضربه به سازمان رزمی دشمن
نتایج عملیات : تجهیزات منهدم شده دشمن : صدها دستگاه خودرو نظامی - ۴۵ دستگاه تانک و نفر بر - ده ها قبضه سلاح سبک و سنگین .
یگان های منهدم شده دشمن : ۴۰ تا ۸۰ درصد از تیپ های ۹۶ و ۴۲۴ از لشکر ۲۷ - گردان های ۱و۲و۳ از تیپ ۸۰۶ لشکر ۲۷ - گردان های ۱و۳ از تیپ ۳۶ پیاده لشکر ۲- گردان تانک الحارثه از لشکر ۸ - گردان صلاح الدین نقشبندی - گردان های ۸و ۱۸ توپخانه از لشکر ۲۷
تعداد کشته و زخمی دشمن : 3500 نفر
اسراء :310 نفر

 نظر دهید »

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عمليات بيت المقدس 6

عملیات بیت المقدس6 در تاریخ 27/2/67 با رمز «یا امیرالمومنین(ع)» در منطقه عمومی سلیمانیه عراق برای پاسخ به شرارتهای دشمن در خلیج فارس و روستاهای مرزی کشور و با هدف خارج کردن نیروها ی خودی از تیررس دشمن و اشراف بر سّد دوکان آغاز شد.
در این تهاجم، یگانهایی از دشمن از جمله سه تیپ منهدم می شوند و تلفات و خساراتی بر آنها وارد می آید. با حمله نيروهاي ايراني، مواضع رزمندگان از دید و تیررس خارج و سد و شهر دوکان نیز تحت کنترل آنها در می آید. در مرحله اول این عملیات بیش از 1300 تن از نيروهاي عراقي کشته و زخمی شده و بیش از 320تن اسیر می شوند.

مرحله دوم عملیات بیت المقدس 6
مرحله دوم این عملیات در تاریخ 28/2/67 در منطقه عمومی ماووت از استان سلیمانیه آغاز می شود و رزمندگان نیروی زمینی سپاه در حالی که دشمن از تحرکات آنها آگاه است، مواضع آنها را مورد هجوم قرار می دهند و تعداد دیگری را کشته و زخمی و عده را از جمله سرهنگ دوم صلاح احمد حسن، فرمانده گردان دوم از تیپ 448 و چند افسر بلند پایه را به اسارت در می آورند.
با انجام این مرحله، اهداف عملیات به طور کامل حاصل می شود وتلاش دشمن برای بازپس گیری مواضع از دست داده بی نتیجه می ماند. دشمن در اوج استیصال به سلاح شیمیایی متوسل می شود که با عکس العمل پدافند شیمیایی خنثی می شود و رزمندگان اسلام به تثبیت مواضع جدید می پردازند.
در نتيجه اين عملیات نيز 30 تا 70 در صد از تیپهای 448 و 606 از لشکر 4 پیاده عراق منهدم و تیپ 76 از لشکر 4 پیاده عراق تقريبا از بين مي‌رود. در اين عمليات بیش از 2 هزار نفر از نيروهاي عراقي كشته و زخمي مي‌شوند و 400 نفر از آنان به اسارت در مي‌آيند.

شکر 10 سيدالشهدا (ع) در اين عمليات در کنار لشکر 6 ويژه وتيپ قائم وظيفه تصرف ارتفاعات شيخ محمد را برعهده داشت و با استعداد 2 تيپ موفق به تصرف اهداف واگذاري در منطقه شد. گردان حضرت علي اکبر نيز در اين عمليات با حمله به منتهي اليه منطقه واگذاري لشکر، ارتفاع شيخ محمد کوچک مشرف بر تنگه و نيز کمک به تصرف قله اصلي شيخ محمد ونيز حمله به ارتفاعات آستروک نقش بسيار مهمي در اين عمليات بر عهده داشتند. از شهداي گرانقدر گردان در اين عمليات مي توان به شهيد عزيز ميثم نجفي، شهيد عزيز حميد جهانبخش، شهيد عزيز عبدالحسين داستان، شهيد عزيز مجيد سليمي و… اشاره نمود.
********************
هنگامی‌ که‌ شهر «فاو» سقوط‌ کرد، وضعیت‌ موشک‌ باران‌ تهران‌ و شهرهای‌ ایران‌ از سوی‌ دشمن‌ فروکش‌ کرده‌ بود.
پس‌ از گذشت‌ یک‌ ماه‌ از این‌ بحران، عملیات‌ «بیت‌المقدس‌6» در محورهای‌ کوهستانی‌ و برف‌پوش‌ شمال‌ شهر «ماووت» کردستان‌ عراق‌ و مشخصاً‌ بلندی‌های‌ «شیخ‌ محمد»، «آسوس» و «استروک» صورت‌ گرفت‌ که‌ به‌ آزادی‌ این‌ بلندی‌های‌ مشرف‌ بر سد‌ و شهر «دوکان» عراق‌ و در منطقه‌ای‌ به‌ گستردگی‌ 65 کیلومترمربع‌ انجامید.

حمله‌ نهایی‌ نیروهای‌ تحت‌ امر سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌ پس‌ از ساعت‌ها راهپیمایی، در روز27 اردیبهشت‌1367 با رمز «یا امیرالمومنین علیه السلام» آغاز شد. هدف، پیشروی‌ و استقرار مناسب‌ نیروها در شمال‌ سلیمانیه، با تکمیل‌ سلسله‌ عملیات‌های‌ انجام‌ شده‌ در ماووت‌ عراق‌ بود. با انجام‌ موفقیت‌آمیز و کم‌ تلفات‌ این‌ عملیات، تمامی‌ اهداف‌ مورد نظر تصرف‌ و تأمین‌ شد.

با تصرف‌ نقاط‌ مذکور، اتصال‌ مناطق‌ تحت‌ نفوذ معارضان‌ کرد عراق‌ امکان‌پذیر شده‌ و راه‌ برای‌ خروج‌ آنان، که‌ مدتی‌ پیش‌ تحت‌ هجوم‌ ارتش‌ عراق‌ واقع‌ شده‌ بودند، فراهم‌ شد، اما بر اثر تغییر اوضاع‌ جنگ‌ در جنوب، امکان‌ بهره‌برداری‌ بیشتری‌ از این‌ موفقیت‌ ایجاد نشد. این‌ عملیات، انهدام‌30 تا70 درصد لشکر4 پیاده‌ دشمن، و کشته‌ و زخمی‌ شدن‌ و اسارت‌2400 تن‌ از قوای‌ دشمن‌ را در پی‌ داشت.
در میان‌ تجهیزات‌ منهدم‌ شده‌ یک‌ فروند چرخبال‌ ارتش‌ عراق‌ نیز به‌ چشم‌ می‌خورد.

خلاصه گزارش عملیات :

نام‌ عملیات: بیت‌ المقدس‌6
زمان‌ اجرا : 26 و 27/2/1367
تلفات‌ دشمن‌ :2400 (کشته، زخمی‌ و اسیر)
رمز عملیات: یا امیرالمؤ‌منین(ع)
مکان‌ اجرا: شمال‌ شهر ماووت‌ کردستان‌ عراق‌ و بلندی‌های‌ شیخ‌ محمد، آسوس‌ و استروک‌
ارگان‌های‌ عمل‌کننده: نیروی‌ زمینی‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌
اهداف‌ عملیات: پیشروی‌ و استقرار مناسب‌ نیروها در شمال‌ منطقه‌ سلیمانیه‌ عراق‌ و تکمیل‌ عملیات‌ انجام‌ شده‌ در منطقه‌ عملیاتی‌ ماووت‌ و امکان‌ خروج‌ معارضان‌ کرد عراق‌ از مناطق‌ تحت‌ هجوم‌ ارتش‌ عراق
نوع تک : نیمه گسترده
فرماندهی : سپاه
استعداد نیروهای درگیر :
ایران : 13 گردان پیاده و کماندو و 8 گردان توپخانه
عراق : 26 گردان پیاده و کماندویی
توضیحات : عراق در جنوب حالت آفندی گرفته و در حال پیشروی در شلمچه و مجنون بود بنابراین این آخرین عملیاتی بود که سپاه در جبهه شمال غرب انجام داد چون باید نیروهایش را به جبهه جنوب و غرب منتقل می کرد و تجربه نشان داده بود عراق در جبهه شمال غرب دست به پیشروی جدّیی نخواهد زد .

 نظر دهید »

عملیات

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عمليات بيت المقدس 7

عملیات بیت المقدس ۷ در پاسخ به یکه تازیها و تعدیهای دد منشانه ارتش بعث عراق در نخستین ساعات بامداد ۲۳/۳/۱۳۶۷ با رمز مبارک (یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام)و با هدف انهدام مواضع دشمن در منطقه شلمچه آغاز شد . این عملیات در حالی انجام شد که دشمن بعثی چند ساعت قبل از عملیات مواضع رزمندگان اسلام را بشدت زیر آتش سنگین خود گرفته بود .
پس از سقوط فاو ، نیروهای عراقی با روحیه بالا در چند جبهه دست به حمله زدند . از جمله جزایر مجنون را با استفاده گسترده از تسلیحات شیمیایی بازپس گرفته و در شلمچه خطوط جبهه را به قبل از عملیات کربلای 5 بازگرداندند . عملیات بیت المقدس 7 با هدف در هم شکستن این روحیه تهاجمی انجام گرفت و طی آن چندین افسر عالی رتبه ارتش عراق به هلاکت رسیدند و نیروهای ایرانی توانستند تا خطوط بعد از عملیات کربلای 5 پیشروی کنند اما چون آمادگی برای تثبیت مواضع خود را نداشتند و احتمال به کارگیری مجدد سلاح های شیمیایی از سوی عراق زیاد بود ، به مواضع خود بازگشتند .

آخرين‌ عمليات‌ جنگ‌ در محور جنوبي‌ نبرد

پس‌ از تقويت‌ دوباره‌ ارتش‌ عراق‌ توسط‌ حاميان‌ غربي‌ صدام‌ و هزينه‌هايي‌ كه‌ كشورهاي‌ عربي‌ خليج‌ فارس، صرف‌ حمايت‌ از رژيم‌ عراق‌ در رويارويي‌ با ايران‌ مي‌كردند، قواي‌ مسلح‌ اين‌ كشور دست‌ به‌ تهاجماتي‌ قابل‌ توجه‌ در محورهاي‌ جنوبي‌ جنگ‌ زدند.

در حالي‌ كه‌ ايران‌ آماده‌ مي‌شد تا قطعنامه‌598 سازمان‌ ملل‌ را به‌ عنوان‌ معاهده‌اي‌ براي‌ پايان‌ جنگ‌92 ماهه‌ تحميلي‌ بپذيرد، نيروهاي‌ دشمن‌ با پيشروي‌ در خطوط‌ ايران‌ و حتي‌ اشغال‌ برخي‌ مناطق، وضعيت‌ فوق‌العاده‌اي‌ را به‌ وجود آوردند.

اين‌ در حالي‌ بود كه‌ بسيج‌ عمومي‌ مردم‌ براي‌ تهاجمات‌ مجدد ارتش‌ صدام‌ در حد بالايي‌ بود و مي‌بايست‌ امتيازاتي‌ را كه‌ رژيم‌ عراق‌ قصد داشت‌ با قبول‌ حالت‌ نه‌ صلح، نه‌ جنگ‌ از ايران‌ بگيرد، پس‌ گرفته‌ مي‌شد.

بنابراين‌ سياست‌ و اين‌ تاكتيك، عمليات‌ «بيت‌المقدس‌7»- كه‌ يك‌ عمليات‌ ويژه‌ در نوع‌ خود بود- به‌ منظور پس‌ زدن‌ دشمن‌ از اين‌ سوي‌ خطوط‌ بين‌المللي‌ در منطقه‌ عمومي‌ «شلمچه» خرمشهر و در نخستين‌ ساعات‌ بامداد23 خردادماه‌1367 با رمز «يا اباعبدالله(ع)» آغاز شد.

رزمندگان‌ اسلام‌ در قالب‌ چندين‌ گردان‌ بسيجي‌ با فرماندهي‌ نيروي‌ زميني‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي، توانستند شماري‌ از يگان‌هاي‌ ويژه‌ و آماده‌ دشمن‌ را متلاشي‌ نمايند و علاوه‌ بركشته‌ و زخمي‌ و اسير نمودن‌20400 تن‌ از نيروهاي‌ دشمن، يك‌ فروند هواپيما را ساقط‌ و60 دستگاه‌ تانك‌ و نفربر زرهي،40 قبضه‌ توپ،200 دستگاه‌ خودروي‌ نظامي‌ و چندين‌ زاغه‌ مهمات‌ دشمن‌ را منهدم‌ سازند و شمار بالايي‌ از تجهيزات‌ و ادوات‌ نظامي، چند قبضه‌ توپ‌ و تعدادي‌ زاغه‌ بزرگ‌ مهمات‌ دشمن‌ را به‌ غنيمت‌ خود درآورند.

خلاصه گزارش عملیات :

نام‌ عمليات: بيت‌ المقدس‌7
زمان‌ اجرا: 22 تا 25/3/1367
رمز عمليات: يا ابا عبدالله‌ الحسين(ع)
مكان‌ اجرا: منطقه‌ عمومي‌ شلمچه‌ در شمال‌ شرقي‌ خرمشهر - محور جنوبي‌ جنگ‌
ارگان‌هاي‌ عمل‌كننده: نيروي‌ زميني‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي‌
اهداف‌ عمليات: پس‌ زدن‌ دشمن‌ از خاك‌ ايران‌ و مقابله‌ با ترفند تجاوزات‌ دوباره‌ ارتش‌ عراق‌ ، مقابله با تهاجم دشمن در محور شلمچه
نوع تک : گسترده
فرماندهی : سپاه
استعداد نیروهای درگیر :
ایران : 61 گردان پیاده و زرهی و 21 گردان توپخانه
عراق : 114 گردان پیاده ، زرهی ، مکانیزه و کماندویی و 30 گردان توپخانه

 نظر دهید »

جنگ

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

درسی سنگین برای آینده جنگ

در نخستین روزهای هجوم سراسری ارتش عراق به خطوط مرزی ایران ، عملیات پل نادری صورت گرفت . طی این حمله محدود كه در روز 23 مهرماه سال 59 به منظور رویارویی و عقب راندن دشمن تا پشت خط مرزی آغاز شد ، سه تیپ پیاده و یك گروهان زرهی از ارتش از غرب شهرهای دزفول و اندیمشك ، در محور جنوبی جنگ وارد عمل شدند ولی علیرغم پیش بینی فرماندهان نیروی زمینی ارتش ، این یورش پیروزی قابل توجهی به بارنیاورد .

در عملیات پل نادری پیش بینی شده بود با بیرون راندن دشمن از غرب رودخانه كرخه ، حفاظت از مرز بین المللی تامین گردد . همچنین در نظر بود با پیشروی به سوی منطقه حلفاییه و چزابه عقبه نیروهای عراقی در این مناطق و شهرهای بستان و سوسنگرد بسته شود كه در نتیجه این محاصره احتمالی ، مناطق مذكور نیز از اشغال دشمن خارج شود . اما ضعف در برآورد و طراحی عملیات سبب ناكامی نیروهای خودی شد .

خلاصه گزارش عملیات :

نام عملیات : پل نادری

زمان اجرا : 23/7/1359

مكان اجرا : محور جنوبی جنگ در غرب شهرهای دزفول و اندیمشك

ارگان های عمل كننده : نیروی زمینی ارتش ج . ا

اهداف عملیات : بیرون راندن دشمن از غرب رودخانه كرخه و تامین مرز بین المللی

 نظر دهید »

عملیات1

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات تحریرالقدس

عملیات تحریرالقدس در 21 بهمن ماه 1362 با رمز لبیك یا خمینی در جنوب غربی مریوان و مناطق كوهستانی دربندیخان عراق و به منظور انهدام ماشین جنگی ارتش عراق، پاسخ قاطع به حملات موشكی دشمن به شهر مظلوم و بی‏دفاع دزفول، گمراه كردن عراقی‏ها از عملیات خیبر و آزادسازی ارتفاعات مهم منطقه شاخ شمیران به اجرا درآمد. نبرد تحریرُالقدس در حالی انجام شد كه دشمن، جنگ شهرها را شدت بخشیده بود. این نبرد برای اولین بار به عنوان عملیات مقابله به مثل از سوی جمهوری اسلامی ایران، جواب كوبنده‏ای تلقی شد كه با انجام آن، اوضاع جدیدی بر مناطق علمیاتی، حاكم گردید. در این عملیات علاوه برتسلط رزمندگان اسلام به ارتفاعات منطقه، حدود 110 كیلومترمربع از خاك عراق به تصرف ایران درآمد و مقادیر زیادی سلاح سبك و وسایل مخابراتی به غنیمت سپاه اسلام افتاد.

این عملیات در ساعت ۲۱ شب ۲۱/۱۱/۶۲ با رمز «لبیک یا خمینی» در جنوب غربی مریوان و مناطق کوهستان دربندیخان عراق آغاز می‌شود. این حمله توسط لشکر انصارالحسین همدان تحت فرماندهی سپاه هفتم قدس به منظور انهدام ماشین جنگی ارتش عراق و نیز پاسخ قاطع به حملات موشکی دشمن به شهر مظلوم دزفول و گمراه کردن عراقی‌ها از عملیات خیبر و نیز آزادسازی بخشی از ارتفاعات مهم مناطق شاخ شمیران و برددکان به اجرا در می‌آید. رزمندگان اسلام پس از عبور از موانع ایذایی دشمن، دو گروهان از گردان قطیبه لشکر ۲ عراق را تارومار می‌کنند و با حضور در ارتفاعات منطقه، بر سد دربندیجان تسلط می‌یابند. با تصرف ارتفاعات شاخ سور، شاخ شمیران، حدود ۱۱۰ کیلومتر از خاک عراق و مقادیر معتنابهی سلاح سبک از جمله کلاشینکف، آرپی‌جی، وسایل مخابراتی و… و بع غنیمت قوای اسلام در می‌آید.
در ساعت ده صبح روز عملیات، دشمن با سازمان‌دهی مجدد نیروهای پراکنده خود، اقدام به پاتک می‌کند که با مقاومت دلاورانه جان برکفان اسلام روبرو می‌شود و با تحمل خسارات و تلفات زیاد و دادن تعدادی اسیر مجبور به عقب‌نشینی می‌شود. در ادامة عملیات،‌رزمندگان لشکر انصارالحسین همدان موفق می‌شوند با پیشروی در عمق ۲۰ کیلومتری خاک عراق، ارتفاعات مهم برددکان و شمیران را از لوث وجود بعثیان پاک نمایند و تعداد دیگری از آن‌ها کشته و مجروح کنند و تعدادی را هم به اسارت بگیرند و در ۵ کیلومتری سد دربندیخان استقرار یابند. با اجرای این عملیات، اراضی آزاد شده به ۱۵۰ کیلومتر مربع می‌رسد.
نبرد تحریرالقدس در حالی انجام می‌شود که دشمن جنگ شهرها را شدت می‌بخشد و این نبرد برای اولین بار به منظور عملیات مقثابله به مثل از سوی جمهوری اسلامی ایران، جواب کوبنده‌ای تلقی می‌شود که با انجام آن اوضاع جدیدی بر مناطق عملیاتی حاکم می‌گردد.
ستاد منطقه هفت سپاه پاسداران با هدف انهدام قوای دشمن و آموزش نیروها،با سازماندهی نیروهای بسیج در گردان های تازه تاسیس قدس،عملیات تحریر القدس را طراحی کردند.طی این عملیات نیروهای خودی توانستند با حمله به یگان های دشمن در منطقه ،ضمن انهدام دشمن ،برای مدت کوتاهی در 5 کیلومتری دریاچه دربندیخان مستقر شوند و ارتفاعات شاخ شمیران،شاخ سورمر،و چندین روستا را تصرف کنند.

پاسخی قاطع به حمله موشکی عراق به شهر دزفول و گمراه کردن دشمن از طرح عملیات خیبر:

نیروهای لشکر انصارالحسین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با هدایت قرارگاه سپاه هفتم قدس ، در ساعت 21 اول بهمن ماه 1362 و با رمز لبیک یا خمینی از جنوب غربی شهر مرزی مریوان به سوی مناطق کوهستانی دربندیخان عراق حمله ای را انجام دادند که عملیات تحریرالقدس نام گرفت . این عملیات در منطقه ای به وسعت 150 کیلومتر مربع به اجرا در آمد و طی آن بلندی های شیخ سومر و شاخ شمیران و نزدیک به 110 کیلومتر مربع از خاک عراق به تصرف نیروهای ایرانی درآمد .

در ادامه با توجه به پاتک های بی رویه دشمن نیروهای لشکر انصار با پیشروی در عمق 20 کیلومتری عراق بلندیهای مهم برددکان را تصرف و پاکسازی کردند ، بگونه ای که به 5 کیلومتری سد دربندیخان عراق رسیده و همانجا استقرار یافتند . عراقی ها نیز در روند عملیات تحریرالقدس صدها کشته و زخمی از خود برجای گذاشتند . این عملیات در وضعیتی آغاز شد که بمباران شهرهای ایران توسط عراق شدت یافته و دشمن یک استراتژی وحشیانه تازه را در پیش گرفته بود . از سوی دیگر بنا بود عملیات گسترده خیبر در جبهه جنوبی صورت پذیرد . لذا علاوه بر پاسخی درخور به دشمن می بایست یک عملیات انحرافی و موفق در جبهه شمالی انجام می شد . با انجام این عملیات این دو مهم از سوی فرماندهان جنگ حاصل شد . همچنین در جریان این عملیات این نتایج برای رزمندگان ایرانی بدست آمد :

نتایج عملیات
· آزادسازی بلندی های مهم منطقه :مناطق آزاد شده: ارتفاعات مهم منطقه از جمله بردکان و شمیران و استقرار در ۵ کیلومتری سد دربندیخان عراق.
· تسلط بر راه ارتباطی سلیمانیه-بغداد و شهر و دریاچه دربندیخان عراق
· آزادسازی بلندی های سوریز و پاسگاه مرزی سید کریم عراق
· آزادسازی 12 روستای عراق

آغاز عملیات مقابله به مثل در جنگ شهرها
در حالی که مردم و مسؤولان کشور خود را برای برپایی مراسم پنجمین سالگرد یوم‌الله بهمن آماده می‌کنند، صدام عفلقی زمینه را برای بمباران و موشکباران شهرهای ایران فراهم می‌کند و برای این مقصود با تبلیغات دروغین ادعا می‌کند به خاطر گلوله‌باران شهرهای مرزی عراق از سوی ایران، هفت شهر ایران مورد حملة موشکی و هوایی قرار خواهند گرفت.
در پاسخ به این تبلیغات و جنگ روانی دشمن، حضرت آیت الله خامنه‌ای (رئیس جمهوری وقت ایران) در مراسم نماز جمعة تهران اعلام می‌دارد:
«… بیایند و ببینند شهرها را تا یقین کنند که ما هیچگونه تعرضی به این شهرها نکردیم، اما اگر تهدیدی را که عراقیها کرده‌اند، دیوانگی کنند و آن تهدید را عملی کنند، من در این پایگاه مقدس نماز جمعه قاطعاً اعلام می‌کنم که ملت ما این دفعه انتقام سختی از جنایتکاران خواهد گرفت.»

تیمسار ظهیرنژاد، رئیس ستاد مشترک وقت ارتش جمهوری اسلامی ایران نیز به دنبال سخنان رئیس جمهوری و نخست وزیر می‌گوید:
«در صورت کوچکترین حرکتی از سوی رژیم عراق در بمباران شهرهای میهن اسلامی، تمام تأسیسات و مراکز صنعتی حکومت کافر بعثی را ویران می‌کنیم.»
سرهنگ هوشنگ صدیق فرماندة نیروی هوایی وقت ارتش نیز می‌گوید:
«خلبانان شجاع اسلام آمادگی انجام هرگونه عملیات نظامی علیه دشمن انقلاب اسلامی را دارند.»
صدام حسین با عکس‌العمل مسؤولان جمهوری اسلامی ایران بر گستاخی خود می‌افزاید و تهدید می‌کند یازده شهر ایران را مورد حمله قرار خواهد داد. با این تهدیدات، خشمی مقدس ایران اسلامی را فرا می‌گیرد و از طرف مسؤولان و رزمندگان اسلام و مجلس شورای اسلامی تقاضا می‌شود که همة آحاد ملت آمادة مقابله با توطئه جدید دشمن باشند تا با پشتیبانی قاطع ملت، جواب دندان شکنی به رژیم بغداد داده شود.
برای نخستین بار، رئیس جمهور اسلامی ایران به تقاضای مردم مبنی بر انجام عملیات مقابله به مثل پاسخ می‌دهد و این اقدام با پیام مهم رئیس جمهور ایران، خطاب به مردم عراق از طریق صدا و سیمای جمهوری اسلامی اعلام می‌شود:
پیام هشدار رئیس مجلس شورای اسلامی ایران به مردم بصره، خانقین و مندلی عراق در ۱۷ بهمن ۱۳۶۲

بسم الله الرحمن الرحیم
«اکنون بیش از چهل ماه است که شهرها و مراکز غیرنظامی ما به طور ناجوانمردانه به وسیلة عوامل رژیم عراق کوبیده می‌شود و ما تاکنون فقط در میدانهای جنگ به این حملات پاسخ گفته‌ایم: اما مقابله به مثل نکرده‌ایم. اخیراً‌ صدام تهدید کرده است که چندین شهر ایران را خواهد زد و مرتباً به تهدید خود ادامه می‌دهد. من اعلام می‌کنم که ما از این به بعد مقابله به مثل خواهیم کرد و اگر این تهدیدها عملی بشود ما شهرهای بصره، خانقین و مندلی را خواهیم زد.
من از همة مردم این شهرها عذرخواهی می‌کنم و از آنها درخواست می‌کنم سریعاً این شهرها را تخلیه کنند. برای مردم ما تحمل ۴۶۰۰ شهید و ۲۲ هزار مجروح در طول چهل ماه در بمباران شهرها رقم زیاد و غیرقابل تحملی است و مردم، بیش از این نمی‌تواند کشتارهایی را که ناجوانمردانه بر آنها تحمیل می‌شود، تحمل کنند. من مجدداً از همه برادران و خواهرانی که در سه شهر بصره، خانقین و مندلی سکونت دارند، درخواست می‌کنم که این شهرها را تخلیه کنند و در صورتی که صدام به این تهدید خود عمل کند، ما یقیناً این شهرها را خواهیم زد.»

حجت الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی رئیس وقت مجلس شورای اسلامی:
«توپهای ما در سراسر مرز آماده‌باش هستند تا به تجاوز دشمن با گلوله باران شهرهای عراق پاسخ دهند.
نصیحتها، اخطارها و همه چیزهایی که در گذشته گفتیم به گوش صدامیان عفلقی نرفت و معلوم شد که اینها هیچ زبانی را غیر از زبان زور و تهدید که زبان خودشان است، نمی‌فهمند. بارها به دنیا گفتیم که توپهای ارتش و سپاه جمهوری اسلامی ایران در سراسر مرزها دهها شهر کوچک و بزرگ عراق را مستقیماً در تیررسی خود دارد و نمی‌زند. بارها از دنیا دعوت کردیم که بیایند و نتایج جنایتهای عفلقی‌ها را در مراکز غیرنظامی ببینند و سازمان ملل فرستادگانی فرستاد و دیدند و گزارش تهیه کردند و به دنیا هم آن مطالب را گفتند، اما هیچ ترتیب اثری ندادند.»

دکتر ولایتی وزیر امور خارجه:
«… از کشورهای جهان می‌خواهیم اتباع خود را از شهرهای مرزی عراق خارج کنند.»
سخنگوی مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق هم با صدور دستورالعملی خطاب به مردم عراق اعلام می‌کند:
«رژیم بعثی عراق مسؤول هرگونه تلفات مردم شهرهای بصره و خانقین و مندلی خواهد بود.»
حجه الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی طی سخنانی در نماز جمعه، پس از روشن کردن مردم از چگونگی عملیات مقابله به مثل، اعلام می‌کند که غیر از سه شهر یاد شده، (بصره، خانقین و مندلی) شهرهای زیادی از جمله العماره، علی غربی، شانه دری، سیدصادق و روستاها و قصبات فراوان در برد و آتش توپخانه ایران است.
در روز ۲۲ بهمن در حالی که مردم دزفول آمادة برپایی جشن سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی هستند، در ساعت ۲۳/۴ و ۳۰/۵ بامداد و ۰۶/۱۱ (قبل از ظهر) ۵ فروند موشک زمین به زمین دشمن در نقاط مختلف شهر منفجر می‌شود و مردم مظلوم و بی‌گناه دزفول را به خاک و خون می‌کشد. در این حملة موشکی دشمن، هشت تن به شهادت می‌رسند و بیش از ۱۰۰ نفر مجروح می‌شوند و یکصد خانه ویران و به ۴۰۰ خانه و مغازه و اتومبیل و بیمارستان و… آسیب وارد می‌شود.
به دنبال این موشک باران دشمن، حضرت امام خمینی(ره) می‌فرمایند:
«دیوانگی صدام با علم به این بوده که بی‌جواب نمی‌ماند.»

ستاد تبلیغات جنگ نیز در اطلاعیه‌ای اظهار می‌دارد:
بسم الله الرحمن الرحیم
فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل مااعتدی علیکم
مردم عراق! مسلمانان جهان! آزادگان دنیا! سرانجام صدام مزدور دستور اربابان خود را اجرا نمود و انتقام شکستهای پی در پی آمریکا و صهیونیزم را در لبنان، از مردم قهرمان و مقاوم دزفول گرفت. در سپیده‌دم دیروز و در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، دشمن ۵ موشک به دزفول همیشه سرافراز پرتاب کرد که یکی از آنها به بیمارستان اصابت کرد و گروهی از مجروحین بیمارستان و اهالی شهر را شهید و مجروح کرد.
اهالی بصره، مندلی و خانقین! اینک نوبت آن رسیده تا به صدام کافر انتقام الهی و قدرت انتقام نیروهای اسلام نشان داده بشود. ما از شما مردم شهرهای بصره، مندلی و خانقین می‌خواهیم تا همچنان به تخلیة شهر ادامه بدهید؛ زیرا تا ساعاتی دیگر پاسخ جنایات صدام داده خواهد شد.
مردم شهرهای بصره، مندلی و خانقین! اگر مزدوران بعثی عراق از خروج شما و مهاجرت به شهرهای دیگر جلوگیری می‌کنند به ایران مهاجرت کنید و بدانید از شما استقبال خواهد شد.
این اطلاعیه هشدار ماست و جمهوری اسلامی ایران تمام مسؤولیت اقدامی را که عراق آغازکنندة آن بوده است، متوجه حکام بغداد می‌داند.
«ستاد تبلیغات جبهه و جنگ»

از ساعت ۸ شب ۲۲ بهمن، به منظور هشدار به مردم بصره و مندلی توپخانه‌های ایران اقدام به پرتاب گلوله‌های منور به این شهرها می‌کنند. در پی آن، از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران با زبان عربی به مردم این شهرها گفته می‌شود که از ساعت ۷ بامداد به طور حتم گلوله باران بی‌وقفه آغاز و از مردم خواسته می‌شود که هرچه سریعتر شهر را تخلیه و به نواحی امن پناه ببرند.
سرانجام در ساعت ۷ صبح ۲۳ بهمن، در پاسخ به ۱۱۸ حملة موشکی و هوایی و حملة اخیر به دزفول قهرمان، آتش توپخانه‌های ایران روی شهرهای یاد شده گشوده می‌شود. مردم وحشت زدة این شهرها در حالی که به شدت از فرار آنان ممانعت به عمل می‌آید، راه فرار را در پیش می‌گیرند. آتش گستردة ایران باعث اختلال شدید در نوار مرزی و سیل فراریان به هر طرف سرازیر می‌شوند.
مدارس، تجارتخانه‌ها و مؤسسات دولتی تعطیل می‌شوند و شهر دچار هرج و مرج می‌گردد. ارتش بعثی که مردم بصره را دائم تشویق به ماندن می‌کردند، خود زودتر از همه، خانواده‌هایشان را به خارج از شهر انتقال می‌دهند.
ساختمان رادیو و تلویزیون بصره هدف چند گلوله قرار می‌گیرد و کار آن دچار اختلال می‌شود. با ادامة گلوله باران بصره باقیماندة مردم، برای نجات جان خود با دادن پول و جواهر به سربازان بعثی از شهر می‌گریزند و به غرب و جنوب بصره و یا اماکن متبرکه کربلا و نجف پناه می‌برند.
با ادامة گلوله باران، مقر حزب بعث، ساختمان سازمان امنیت و منازل افسران عراقی در بخش طوسیه و منطقة عشار به شدت در هم کوبیده می‌شوند و با اصابت چند گلوله به چند پمپ بنزین، آتش‌سوزی مهیبی رخ می‌دهد و دود غلیظی آسمان شهر را فرا می‌گیرد.
در حالی که بصره و حومة آن به شدت گرفتار آتش مقابله به مثل ایران است، رادیو بغداد ادعا می‌کند که اوضاع شهر عادی است. رژیم بعثی عراق نیز به دنبال جنایتهای قبلی خود، شهرهای مسجد سلیمان، اندیمشک و بهبهان را با حملات موشکی و اسلام‌آباد، گیلانغرب و ایلام را با حملات هوایی و شهرهای خرمشهر و آبادان را با توپخانه مورد تهاجم قرار می‌دهد.
در پی افزایش جنایات دشمن، جمهوری اسلامی ایران طی پیامی از مردم عراق می‌خواهد برای در امان ماندن از آتش مقابله به مثل ایران به شهرهای امن کربلا، نجف و کاظمین پناه ببرند، زیرا ایران اسلامی مجبور است برای بازداشتن عراق از جنایات خود، شهرهای دیگر عراق را مورد حمله قرار دهد.

رئیس جمهوری اسلامی ایران اعلام می‌دارد:
«ما همانطور که شروع کنندگان جنگ را پشیمان کردیم، مقابله به مثل را در کوبیدن شهرهای عراق آنقدر ادامه خواهیم داد تا آغاز کنندگان بمباران شهرها را نیز پشیمان کنیم. ما مقابله به مثل را از سه شهر شروع کردیم، اما در این سه شهر متوقف نخواهیم شد.»
با افزایش آتش توپخانة ایران هتل شرایتون بصره که در مالکیت آمریکائیان قرار دارد، هدف قرار می‌گیرد و در پی آن در چند حملة شجاعانه برون مرزی، خلبانان شجاع نیروی هوایی موفق می‌شوند با عبور از دیوار دفاعی عراق، شهرهای بعقوبه ، العماره ، کوت والعماره را درهم کوبند. با نفوذ جنگنده‌های ایران به نقاط عمقی خاک دشمن، مردم عراق دچار وحشت می‌شوند و برای اولین بار خود را در خط مقدم جنگ احساس می‌کنند.
رژیم بعثی عراق مثل همیشه در تبلیغات خود آسمان عراق را نفوذناپذیر اعلام می‌کند و دانسته تلاش می‌کند حملة‌ اخیر نیروی هوایی ارتش اسلام را یک حادثه معرفی کند که بلافاصله شهر علی غربی نیز هدف حملة هوایی ایران قرار می‌گیرد.
با اجرای آتش بی‌امان توپخانه‌های ایران روی شهرهای مرزی عراق، دروغگویی صدام عفلقی بیش از پیش آشکار می‌شود و همگان پی می‌برند که امنیت این شهرها نه به خاطر قدرت صدام، بلکه به دلیل خویشتنداری رزمندگان اسلام و پایبندی آنها به ارزش‌های اسلامی و انسانی است.

صدام حسین به مردم عراق قول می‌دهد که بزودی آتش ایران را خاموش و امنیت شهرها را برقرار خواهد کرد و برای اثبات این ادعای خود از حملات شدید هوایی و آتش ضدآتش(خاموش کردن توپخانه )بهره می‌گیرد که با عکس‌العمل تاکتیکی جابجایی توپخانة ایران روبرو می‌شود و در این اقدامها نه تنها توفیقی حاصل نمی‌کند، بلکه با خالی شدن شهرهای عراق – که در کنار شهرها و نواحی مسکونی پناه گرفته‌اند – هدایت شده و خسارات سنگینی به آتشبارهای بعثیان وارد شود.
زمانی که خبرنگاران خارجی از مسؤولان بعث دلایل عدم موفقیت عراق را در خاموش کردن آتش ایران، علی رغم وعده‌های داده شده، جویا می‌شوند، آنها بناچار اعتراف می‌کنند که ایران بطور دائم در حال تغییر مواضع توپخانه‌های خود است و در این راه بیشتر از توپ خودکششی بهره می‌گیرد.
صدام حسین پس از مشاهدة قدرت آتش رزمندگان اسلام به چاره‌جویی می‌افتد و تلاش می‌کند به زعم خود آبرومندانه آتش خودافروخته را خاموش کند و در این باره با توسل به مسعود رجوی رئیس سازمان منافقین، ادعا می‌کند بنا به درخواست رجوی تصمیم گرفته است حملات خود را به مناطق مسکونی خاتمه بخشد.
عراق در اواخر بهمن ماه سال ۶۲، این تاکتیک را به اجرا درمی‌آورد و در مقابل آن، جمهوری اسلامی ایران هم بلافاصله گلوله باران شهرهای عراق را متوقف می‌کند. در این میان از بصره و دیگر شهرهای عراق خبر می‌رسد که بر اثر ضربات ایران، خسارات سنگینی متوجه این شهرها شده است و بسیاری از خبرگزاریها خبر می‌دهند که ایران نشان داد که مایل به جنگ شهرها نبوده است، وگرنه می‌توانست همچون صدام از اوایل جنگ دست به این عمل بزند. رسانه‌های غربی اعلام می‌دارند که بر اثر فرار مردم شهرهای مرزی عراق، فشار سنگینی متوجه مسؤولان بعث شده و آنها را از کردة خود پشیمان کرده است و این رژیم نخواهد توانست در مقابل حرکت جدید ایران دوام آورد.
با آغاز عملیات والفجر ۶ و هجوم بی‌ امان رزمندگان اسلام، رژیم عراق بار دیگر وسوسه می‌شود که بخت خود را بیازماید و برای جلوگیری از حملات ایران در جبهه‌های نبرد، حملات خود را به مناطق مسکونی آغاز و در پی آن اعلام می‌کند که چون در ایران نیروها در حال بسیج شدن هستند، ما زدن شهرهای ایران را شروع می‌‌کنیم. در جواب عراق، مهندس میرحسین موسوی (نخست وزیر وقت) اعلام می‌کند:
«اگر صدام دوباره شهرهای ما را بزند، پاسخ دندان شکنی به او خواهیم داد.»
با شروع عملیات افتخارآفرین خیبر، رژیم بعثی عراق به تلاش می‌افتد تا با تهدید، حمله ایران را متوقف کند که در این کار نافرجام می‌ماند و برای تلافی، شهرهای بروجرد و خرم‌آباد را موشک باران می‌کند. به دنبال آن شهرهای مهاباد و کوهدشت و پل دختر مورد حملة هوایی قرار می‌دهد و بدین ترتیب بار دیگر، جنگ شهرها آغاز می‌شود.
بلافاصله از طرف جمهوری اسلامی ایران به مردم عراق هشدار داده می‌شود و عملیات مقابله به مثل دوباره با قدرت و قاطعیت تمام دنبال می‌شود. همزمان با آتش توپخانه‌ها، هشت شهر عراق توسط نیروی هوایی ایران بمباران و عراق ، بار دیگر در جنگ شهرها مجبور به عقب‌نشینی می‌شود.

خلاصه گزارش عملیات :
نام عمليات : تحریر القدس
زمان اجرا : 1/11/1362
رمز عملیات : لبیک یا خمینی
مكان اجرا : جنوب غربی شهر مرزی مریوان – جبهه شمالی جنگ
ارگان هاي عمل كننده : لشکر انصارالحسین (ع) از سپاه پاداران انقلاب اسلامی
اهداف عمليات : آزادسازی بلندیهای مهم منطقه و گمراه کردن دشمن از طرح عملیات خیبر

 

 

 نظر دهید »

جامانده

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فرمانده سپاه بیت المقدس کردستان در راستای آغاز بکار طرح شهید شوشتری در روستای میدان مظفرخان با مردم این روستا دیدار و گفتگو کرد.

به گزارش خبرنگار بیجار بام ایران،سردار محمد حسین رجبی روز گذشته در راستای آغاز بکار طرح شهید شوشتری در روستای میدان مظفرخان شهرستان بیجار با مردم این روستا دیدار و گفتگو کرد.

از ساعت ها قبل از ورود فرمانده سپاه بیت المقدس مردم این روستا در ابتدای جاده ورود به این آبادی منتظر حضور وی بودند.

بارقه ای امید را در چشمان مردم محروم این دیار به خوبی میتوان احساس کرد.

اهالی روستای میدان مظفرخان از اجرای طرح شهید شوشتری و رخت بربستن محرومیت در آبادیشان خوشحال بودند و منتظر ورود سردار در ابتدای جاده ایستاده بودند.

با ورود فرمانده سپاه بیت المقدس به روستا با استقبال گرم مردم مواجه شد و وی نیز با رغبت کامل در میان مردم حضور پیدا کردند و به تشریح اقدامات طرح شهید شوشتری پرداختند.

بعد از تشریح اهداف طرح شهید شوشتری ،سردار رجبی در جمع دانش آموزان مدرسه روستای میدان حظفرخان حضور پیدا کردند و پای درد دل معلم و دانش آموزان مدرسه نشستند.

با بدو ورود به مدرسه غم عجیبی بر دلمان سنگینی کرد،محرومیت را به خوبی می توان در این مدرسه لمس کرد.

فرمانده سپاه بیت المقدس در حضور مدیر آموزش و پرورش شهرستان بیجار خواستار رسیدگی جدی به مدرسه و وضعیت دانش آموزان این مدرسه شد.

خانم معلم مدرسه نیز از کمبودهای مدرسه گفت از نبود امکانات و نداشتن لوله کشی گاز که در فصل سرد سال موجب بروز مشکلات متعددی برای دانش آموزان می گردد.

فرمانده سپاه بیت المقدس از مشارکت سپاه در راستای برطرف کردن محرومیت و مشکلات این مدرسه خبر داد و بیان داشت: با همکاری آموزش و پرورش شهرستان و اداره نوسازی مدارس استان کردستان این مدرسه باید تجهیز شود تا دانش آموزان و معلمان با آسودگی خاطر به تعلیم و تعلم بپردازند.

سرباز حریم ولایت در این دیدار ساعتی را در کنار دانش آموزان سپری کرد و از نزدیک با مشکلات آینده سازان این مملکت آشنا شد.

در پایان این دیدار هدایایی که شامل کبف ،دفتر و نوشت افزار بود از سوی فرمانده سپاه بیت المقدس به دانش آموزان اهدا شد.

لازم به ذکر است مدرسه ذکر شده بدون حیاط و امکانات بهداشتی مناسب است .

 نظر دهید »

زیبا

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

هيچ وقت براي رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را مي دانست که چقدر زود دلواپس مي شوم. به همين دليل بعد از هر عمليات به من زنگ مي زد و خبر سلامتي اش را مي داد .
هيچ وقت براي رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را مي دانست که چقدر زود دلواپس مي شوم. به همين دليل بعد از هر عمليات به من زنگ مي زد و خبر سلامتي اش را مي داد .

چند روزي از عمليات گذشته بود و هيج خبري از او نداشتم. نگران بودم، مي ترسيدم اتفاقي برايش افتاده باشد. خودم را دلداري مي دادم که شايد مجروح شده و بستري است؛ اما انگار دلم نمي خواست قبول کنم .

دو روزي مي شد که دوستانش به خانه سر مي زدند و با پدرش صحبت مي کردند. به خيال خودشان مي خواستند مرا آماده کنند. کم کم شروع کردند، گفتند: حسن مجروح شده، عکسش را لازم داريم …

با شنيدن حرف هايشان به يقين رسيدم که ديگر حسن را نمي بينم .

گفتم : «ما خودمان سال هاست که با همين حرف هاي راست و دروغ خانواده ها را آماده مي کنيم تا خبر شهادت عزيزانشان را بدهيم، من سال هاست که آمادگي اش را دارم، اگر شهيد شده راستش را بگوييد .»

آن وقت بنده هاي خدا خبر شهادت حسن را به من دادند و گفتند: حسن را به معراج آورده اند .

همان روز به معراج رفتم؛ او را ديدم .

انگار خواب بود. خيلي زيباتر از زمان زنده بودنش

 نظر دهید »

عیسی

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عیسی، نوجوانی متدین و متعهد بود. همیشه قرآن کوچکی در جیب بغلش بود. هر جا فرصتی به دست می آورد، مشغول خواندن قرآن می شد و به دیگران نیز قرآن خواندن را آموزش می داد
عیسی، نوجوانی متدین و متعهد بود. همیشه قرآن کوچکی در جیب بغلش بود. هر جا فرصتی به دست می آورد، مشغول خواندن قرآن می شد و به دیگران نیز قرآن خواندن را آموزش می داد .

یک روز در هوای گرم و خفقان آور آبادان نشسته بودیم که بچه ها پیشنهاد آب تنی دادند. با بچه ها رفتیم کنار رودخانه. بعضی ها به قصد آب تنی وارد آب شدند و بعضی مثل من به نشستن کنار رودخانه و تماشای نشاط و شادی بچه ها اکتفا کردند. عیسی قرآن کوچکش را به من داد و گفت :

مراقبش باش تا من برگردم !

قرآن را گرفتم و به تماشای آب تنی کردن بچه ها پرداختم. دقایقی نگذشته بود که صدای سوت خمپاره بچه ها را وحشت زده از آب بیرون کشید، اما عیسی هرگز از آب بیرون نیامد و همان جا شهید شد .

قرآن کوچک عیسی تنها چیزی است که از زمان جنگ برایم به یادگار مانده و من تمام این سال ها سعی کرده ام امانت دار خوبی باشم، خواندن این قرآن کوچک جیبی چنان آرامشی به من می دهد که قابل وصف نیست

 نظر دهید »

انتخاب

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شبى ديدم صداى گريه‏ى بلند «حاج جعفر» مى‏آيد.
داخل اتاق شدم و وقتى پرسيدم چه شده؟ گفت:
«الآن امام در تلويزيون گفتند: اى كاش من هم يك پاسدار بودم!».
شبى ديدم صداى گريه‏ى بلند «حاج جعفر» مى‏آيد. داخل اتاق شدم و وقتى پرسيدم چه شده؟ گفت: «الآن امام در تلويزيون گفتند: اى كاش من هم يك پاسدار بودم!».

با شنيدن همين جمله از امام، ايشان وارد سپاه مى‏شود. هميشه مى‏گفت من زودتر از اينها بايد اين شغل را انتخاب مى‏كردم.

… شهيد حاج جعفر، مسؤول تداركات نيروى صد هزار نفره‏ى سپاه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بود، در منطقه‏اى كه نيرو اعزام مى‏كرد، قبل از عمليات شهيد مى‏شود. دوستان ايشان فقط به خاطر مظلوميت ايشان گريه مى‏كردند.

… چون از نحوه‏ى شهادتش هيچ اطلاعى نداشتم، خيلى دلم مى‏خواست بدانم چطور شهيد شده است. آخر او خيلى مظلومانه و بى سر و صدا شهيد شد. تا اين كه شبى به خوابم آمد و گفت: «زمانى كه نزديك بود سرم به زمين اصابت كند صحنه‏اى برايم پيش آمد كه گفتند: «يا همسرت، يا شهادت». رو به من با حالت شرمندگى گفت: «من شهادت را انتخاب كردم». نكته‏اى را كه فراموش كردم بگويم اين است كه شهيد، چندين بار به سفر حج مشرف شده بود و در سال شصت پاسپورت مكه در جيبشان بود كه به ايشان گفتند در جبهه به تو نياز بيشترى هست و به همين دليل حاج جعفر به حج واجب خود نرفت و ماندن در جبهه را ترجيح داد.

(مجله‏ى شاهد، ش 258، آبان 75، ص 27)

راوى: همسر شهيد

 نظر دهید »

شهید

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در يك كانال پناه گرفته، عراقى‏ها ما را محاصره كرده بودند. فاصله‏ى ما با دشمن كمتر از صد متر بود. شهيد «فرهاد آزاد» بالاى كانال ايستاده و يك بى‏سيم نيز به كمر بسته بود. صدا زدم: «فرهاد! بيا پايين داخل كانال، اين جا امن‏تر است؛ تو را مى‏زنند».
در يك كانال پناه گرفته، عراقى‏ها ما را محاصره كرده بودند. فاصله‏ى ما با دشمن كمتر از صد متر بود. شهيد «فرهاد آزاد» بالاى كانال ايستاده و يك بى‏سيم نيز به كمر بسته بود. صدا زدم: «فرهاد! بيا پايين داخل كانال، اين جا امن‏تر است؛ تو را مى‏زنند».

فرهاد، تبسمى كرد و گفت: «تقدير هرچه هست همان مى‏شود». مدتى بعد پشت كانال پناه گرفته شروع به خواندن نماز نمود. در نماز، خمپاره‏اى كنارش نشست و او را به شهادت رساند. قصد داشتم خود را بالاى سر او برسانم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكرش اصابت كرد و او همچون گلى پرپر شد.

(مجله‏ى جانباز، ش 102، مرداد 77، ص 21)

راوى: غلامرضا رجايى

 

 نظر دهید »

وضو

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهيد على جاويدپور: ساعت پنج صبح بيدار شديم. در آن روز، يك اعزام سراسرى بود كه حدود دو هزار نفر از رزمندگان اسلام روانه‏ى جبهه شدند. آنها را از مقابل مجلس شوراى اسلامى تا راه آهن بدرقه كرديم. در سرماى شديد و در زير برف و باران، از رزمندگان خداحافظى كرديم. على در آن روز، حال و هواى ديگرى داشت.
شهيد على جاويدپور:

ساعت پنج صبح بيدار شديم. در آن روز، يك اعزام سراسرى بود كه حدود دو هزار نفر از رزمندگان اسلام روانه‏ى جبهه شدند. آنها را از مقابل مجلس شوراى اسلامى تا راه آهن بدرقه كرديم. در سرماى شديد و در زير برف و باران، از رزمندگان خداحافظى كرديم. على در آن روز، حال و هواى ديگرى داشت. وقتى وارد منطقه‏ى عملياتى شده بودند، با آب فرات وضو گرفته و نماز خوانده بودند. در همان ابتداى ورود به منطقه، تيرى به دستش خورده و مجروح شده بود. فرمانده‏شان گفته بود كه به پشت جبهه برگردد اما او گفته بود: «من نيامده‏ام كه برگردم».

فرمانده‏شان گفته بود: «اگر حكم كنم چه مى‏كنى؟». او گفته بود: «اگر شما حكم كنيد برمى‏گردم؛ اما از شما خواهش مى‏كنم چنين حكمى ندهيد». سپس همان جا دستش را پانسمان كرده بودند.

هنگامى كه جسم مطهرش را در مزار مى‏گذاشتيم، پانسمان دستش هنوز باقى و خونين بود كه پس از آن هم يك تير قناسه به زير ابروى او اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود.

(مجله‏ى خانواده، ش 184، 1 / 2 / 79، ص 14)

راوى: مادر شهيد

 نظر دهید »

مرد

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خيلي با محمدجواد شوخي مي کرد. در حالي که مي خنديد به من گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببين هر کاري که من مي کنم او هم به خوبي همون کار رو مي کنه !»
خيلي با محمدجواد شوخي مي کرد. در حالي که مي خنديد به من گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببين هر کاري که من مي کنم او هم به خوبي همون کار رو مي کنه !»

بعد شروع کرد به قدم آهسته رفتن و رو به محمدجواد گفت: «حالا تو …» محمدجواد هم شروع کرد، مثل پدر پاها را محکم به زمين مي کوبيد و پا جاي پدر مي گذاشت .

آخرين بار بود که اعزام مي شد .

ذبيح مي خواست به من بفهماند که از اين به بعد مرد خانه محمدجواد است .

 

 نظر دهید »

نابرابر

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

با چند تن از برادران تصميم گرفتيم براي شناسايي به اطراف كارخانه شير پاستوريزه آبادان برويم. صبح روز بعد ده نفر شده و حركت كرديم. از ميان جنگل و از داخل نهرها پيش رفتيم. در جمع ده‌ نفري ما تنها يك نفر آرپي‌جي 7 با 5 عدد موشك داشت و بقيه مسلح به ژ – 3 بوديم. همه از يكديگر پيشي مي‌گرفتند، شور و شوق عجيبي در دل بچه‌ها حكمفرما شده بود و لذت عجيبي هم به من دست داده بود.
با چند تن از برادران تصميم گرفتيم براي شناسايي به اطراف كارخانه شير پاستوريزه آبادان برويم. صبح روز بعد ده نفر شده و حركت كرديم. از ميان جنگل و از داخل نهرها پيش رفتيم. در جمع ده‌ نفري ما تنها يك نفر آرپي‌جي 7 با 5 عدد موشك داشت و بقيه مسلح به ژ – 3 بوديم. همه از يكديگر پيشي مي‌گرفتند، شور و شوق عجيبي در دل بچه‌ها حكمفرما شده بود و لذت عجيبي هم به من دست داده بود.

جلو رفتيم تا به مقصدمان كارخانه شير پاستوريزه در محور خونين‌شهر – كارون رسيديم. در آنجا نيروها و تانك‌هاي عراقي به خوبي ديده مي‌شدند، با تاكتيك‌هاي لازم به داخل كارخانه رفتيم و هرگوشه را به وسيله دو نفر از برادران تأمين كرديم و دو نفر را هم براي شناسايي فرستاديم، بعد از دو ساعت آنها بازگشتند و گفتند ما تا 10 متري دشمن جلو رفتيم و اردوي آنها را دور زديم. تيربارها، ضدهوايي‌ها و تانك‌هاي آنها و مقر و سنگر فرماندهي آنها را مشخص كرديم و همچنين تعداد نيروها را تخمين زديم در حدود 200 الي 250 نفر بودند.

پس از شناسايي با همديگر تصميم گرفتيم تا با يك حمله ناگهاني ضربه محكمي به آنها بزنيم و براي شروع چند نفر ديگر نيروي كمكي خواستيم كه به 20 الي 30 نفر برسيم. تا آمدن نيروها بار ديگر چند نفر را فرستاديم تا اوضاع را بيشتر بررسي كنند. چگونگي سنگرها و نقطه‌هاي حساس را بهتر تشخيص دهند. وقت تصميم‌گيري فرا رسيده بود، چيزي به شروع حمله نمانده بود، با بي‌سيم به ما گفتند 28 نفر از برادران ارتشي به كمك ما مي‌آيند.

شروع حمله را به دليل هماهنگ كردن هر چه بهتر نيروها عقب انداختيم. بعد از چند ساعتي برادران به ما محلق شدند. پاسي از شب گذشته بود فرمانده آنان يك سروان بود كه شب نزد ما آمد. خيلي دلش مي‌خواست كه حمله را همان شب آغاز كنيم كه با اين پيشنهاد موافقت نشد. قرار شد كه فردا غروب حمله را شروع كنيم.

ساعت 6 صبح بود كه براي نماز خواندن بلند شدم. وضو گرفتم و به نماز ايستادم، ركعت دوم بود كه صداي ايست دادند و به دنبال آن صداي شليك گلوله به گوش رسيد. بچه‌ها همه سراسيمه به اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. همه در حال آماده شدن بودند، معلوم شد روز قبل از اينكه ما به آن كارخانه برويم گروه شناسايي عراق آنجا را شناسايي كرده بودند و چون هر آن امكان بارندگي مي‌رفت و اينجا هم محل خوبي بود، بهترين راه اين بود كه نيروهايشان را به اين محل بياورند. بيرون رفتم، حدود 5 كاميون مهمات با اسكورت 2 تانك كه يكي در جلو و ديگري در عقب حركت مي‌كردند به داخل محوطه مي‌آمدند. وقتي دو نفر از آنها براي شناسايي به داخل مي‌آيند كه اوضاع را بررسي كنند برادري كه پست بود آنها را مي‌بيند و تيراندازي مي‌كند كه يكي از آنها در همان لحظه كشته مي‌شود.

با برادران ارتشي قرار گذاشتيم كه سمت چپ را آنها تأمين كنند و سمت راست را ما. به دنبال اين تصميم فوراً به صورت يك ستون زنجيري درآمديم و به فاصله 10 متر از همديگر سنگر گرفتيم. مهاجمان ابتدا با تيرباري كه روي تانك بود شروع به تيراندازي كردند. رگبار گلوله بود كه از بالاي سرمان زوزه‌كشان مي‌گذشت و با هيچ جا هم نمي‌توانستيم تماس بگيريم چون برادر بي‌سيم‌چي كه براي وضو پايين آمده بود ديگر فرصت نمي‌كند كه به دنبال بي‌سيم برود. مهاجمان هر لحظه نزديكتر مي‌شدند. صداي زوزه گلوله‌هاشان فضا را مي‌شكافت و با نااميدي پر و بال ريزان در كنارمان بر زمين مي‌نشست. برادر آرپي‌جي به دست به طرف يكي از خودروهاي آنان يك موشك پرتاب مي‌كند كه به خودرو اصابت نمي‌كند و در همين موقع تيربار و كلاشينكف و خمپاره و توپ بود كه به طرف ما نشانه مي‌رفت و گلوله‌هايشان يكي پس از ديگري بر در و ديوار كارخانه شير پاستوريزه فرود مي‌آمد. حدود نيم ساعت طول كشيد تا توانستيم جايي مطمئن پيدا كنيم. حتي فضا هم ديگر جاي خالي نداشت. آرپي‌جي پشت سر آرپي‌جي، خمپاره پشت خمپاره مرتباً فرود مي‌آمد.

آنها يك ستون منظم بودند، متشكل از همه چيز. رفته رفته از صداي تيراندازي ژ – 3 كاسته مي‌شد و در مقابل صداي رگبار كلاشينكف بود كه فضا را پر مي‌كرد و اين احساس به ما دست مي‌داد كه نكند تمام نيروهاي دشمن از سمت چپ حمله كرده و برادران ارتشي را قتل‌عام كرده باشند. مي‌خواستيم به سمت چپ كه هر لحظه بر صداي تيراندازي دشمن افزوده مي‌شد تيراندازي كنيم ولي باز مي‌ترسيديم كه برادران خودمان آنجا باشند. از اين بلاتكليفي حدود 10 دقيقه گذشت. ساعت يك ربع به هفت بود. با رفتن سربازان فوراً سه تن از برادران را براي تأمين به آن قسمت فرستاديم و جنگ را ادامه داديم. كشتار عجيبي به راه افتاده بود. يكي از برادران با رشادت 8 نفر را در يك لحظه بر زمين مي‌ريزد. ترس عجيبي در ميان مهاجمان حكمفرما شده بود. داد و فرياد مي‌زدند و سكوتي كه در ميان ما حكمفرما بود يك سكوت خدايي بود كه هيچكس نمي‌تواند باور كند. رأس ساعت 7 حدود 9 تانك و متجاوز از صد نفر نيرو به كمك مهاجمان آمدند و در ظرف يك ربع ساعت تمام محوطه را با آن همه نيروهاي زياد دور زده و در حالي كه ما تنها 9 نفر بوديم به محاصره خودشان درآوردند.

تمام ساختمان را به زير توپ و رگبار كاليبر گرفتند به طوري كه هيچ جنبده‌اي نمي‌توانست حركت كند. در زير اين رگبار شديد سه تن از برادران پيش رفتند و به ياري خدا با آرپي‌جي 7 يكي از تريلرهاي مهمات را منفجر كردند. از صداي مهيب انفجار، دشمن سراسيمه ‌شد. آتش تا ارتفاع زيادي زبانه مي‌كشيد و در عوض روحيه بچه‌هاي ما تقويت گرديد. از سه برادر ديگر بگويم كه در نيزار سمت چپ سنگر گرفته بودند. در اين موقع يك نيروي 30 نفري دشمن براي پيشروي به نزديك برادران مي‌رسند كه برادران با تيراندازي 8 نفرشان را مي‌كشند و بقيه فرار مي‌كنند. به جز يك نفر كه در همان نزديكي‌ها سنگر مي‌گيرد و وقتي كه اين برادران براي زير نظر داشتن قسمت بيشتري به جلو مي‌روند ناگهان اين مزدور كثيف به طرف يكي از برادران رگبار مي‌بندد و خود به وسيله برادر ديگري به قتل مي‌رسد. برادري كه حدود 10 تير به پايش خورده بود به وسيله يكي ديگر از برادران حدود 5 كيلومتر راه حمل مي‌شود تا او را به بيمارستان مي‌رساند. ما در داخل ساختمان مستقر شده بوديم و تيرهايمان را بي‌خود هدر نمي‌داديم، چون هر نفرمان بيشتر از 100 فشنگ نداشتيم.

از اين جهت برادراني كه در قسمت راست بودند و هيچ صداي تيراندازي از طرف ما نمي‌شنيدند، فكر كردند كه ما هم به دنبال سربازها رفته‌ايم و در نتيجه آنها هم سنگر را ترك گفته مي‌روند و ما مي‌مانيم. و ما تنها چهار نفر بوديم كه رو در روي دشمن قرار داشتيم در حالي كه تانك‌ها ما را محاصره كرده بودند. براي پيدا كردن بچه‌ها به هر فلاكتي بود خود را به تأسيسات ساختمان رسانديم. تير بود كه از بغل گوشمان رد مي‌شد، همه چيز را فراموش كرده بوديم. پس از مقداري گشتن چون بچه‌ها را پيدا نكرديم، برگشتيم و سنگر گرفتيم. با خود مي‌گفتيم بايد مقاومت كنيم. ما بايد ترس اين مزدوران را بيشتر كنيم. 2 نفر از برادران را به سمت چپ فرستاديم و 2 نفر ديگر در همانجا مانديم و منتظر موقعيت.

هنگامي كه يكي از عراقي‌ها از سمت راست به سمت چپ مي‌رفت منتظر مانديم تا به يك محوطه باز آمد، طبق نقشه او را كشتيم و به دنبال آن گروه‌هاي 2 نفري، 3 نفري كه براي بردن آن جسد مي‌آمدند اگر كشته نمي‌شدند حداقل زخمي مي‌شدند و به عوض هر لحظه محاصره‌شان را تنگ‌تر مي‌كردند. عقربه ساعت 2 را نشان مي‌داد. تانك‌ها به نزديك ساختمان آمده بودند به طوري كه از حركتشان ساختمان به لرزه درآمده بود. از روزنه‌اي اطراف را نگاه كردم. تصميم گرفتم بهترين و كم‌خطرترين راه را انتخاب كنم، در قسمت چپ يك تانك بيشتر نبود و بقيه در قسمت ديگر بودند، من و برادرم از ساختمان بيرون رفتيم يك تانك به طرف ما مي‌آمد، صبر كرديم تا كاملاً نزديك شد و بعد با رگبار چند نفري را كه پشت سر تانك مي‌آمدند به قتل رسانديم كه باعث شد تانك مسيرش را عوض كند و افراد هم فرار كردند و ما با شليك 5 تير، 2 نفري كه هدايت تانك را به عهده داشتند از پا درآوريم و راهي را كه تا جنگل بيش از 10 دقيقه نبود با حمايت آتش يكديگر طي كرديم و رفتيم تا به نيروهاي خودي ملحق شديم. در اينجا معلوم شد كه آن دو برادر هنوز در سنگر مانده‌اند. خيلي سريع با يك نيروي 30 نفري حمله را از دو طرف شروع كرديم. نبرد شديدي در گرفته بود. 2 تانك ديگرشان را زديم. حسابي گيج شده بودند، عقب‌نشيني كردند و ما آن شب را در سنگر مانديم.

من و فرمانده تصميم گرفتيم هر طور شده آن دو برادر را زنده يا مرده پيدا كنيم. صبح شد و درباره اين موضوع فكر مي‌كرديم كه با تعجب ديديم آن دو برادر خودشان به طرف ما مي‌آيند. ذوق زده شديم. بچه‌ها نه تنها سالم بودند بلكه غنايم جنگي هم از دشمن گرفته بودند. محاصره ما با ياري خدا با موفقيت تمام شد در حالي كه 25 نفر از عراقي‌ها را كشته بوديم و 5 تانك را منهدم كرده بوديم. محاصره تمام شد و ما همگي خوشحال بوديم.

 

 نظر دهید »

قورباغه

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فروردین سال ۶۴ در گردان ثارالله لشکر ۲۳المهدی( عج) بودیم . در منطقه “شمریه” کنار رود کارون، گردان، اروگاهی صحرایی داشت. چادر ما متاسفانه یا خوشبختانه کنار چادر تبلیغات بود که به دست چند نفر از برادران روحانی اداره می شد

فروردین سال ۶۴ در گردان ثارالله لشکر ۲۳المهدی( عج) بودیم .

در منطقه “شمریه” کنار رود کارون، گردان، اروگاهی صحرایی داشت.

چادر ما متاسفانه یا خوشبختانه کنار چادر تبلیغات بود که به دست

چند نفر از برادران روحانی اداره می شد.

پخش اذان صبح با بلند گو بدجوری باعث بد خوابیو اذیت و آزار ما می شد.

چند نفر شدیم و داخل بلندگو آب ریختیم .

صبح که مسئول تبلیغات خواست از بلندگو اذان پخش کند دید

“قور قور” می کند.بعداز پیگیری فهمیدند کار ما بوده

در نتیجه مسئول گردان مارو حسابی سینه خیز برد

و بدو ـبایست دادو حال ما رو گرفت.ولی از رو نرفتیم

و نقشه را تکمیل کردیم.

با برادری به نام” حکمت الله فدایی” که بعدا شهید شد،یک قوطی خالی

پیدا کردیم و به کمک سایر برادرا از آبهای منطقه تعداد زیادی قورباغه گرفتیم.

بعد از خاموشی شب شهید حکمت یواشکی آن را برد و داخل خیمه شون گذاشت.

قوطی را طوری گذاشته بود که قورباغه ها بتونند بیرون بیایند.

برگشت چادر و ما خودمون رو به خواب زدیم.

زیرزیری به حادثه ای که در شرف و قوع بود میخندیدیم.

بعد از چند دقیقه سرو صدای برادران تبلیغات بود که شنیده می شد:

نترس ، کشتم ، نه بابا خیلیند ، بیا فرارکنیم ، این چیه تو جیب من…

خلاصه چیزی نگذشت که برادران روحانی مامیخ های خیمه شان را

از جا کندند و شبانه از محل رفتند.

 نظر دهید »

یاس سفید

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيه‌هاي جلد قرآن و شمعداني‌هايي مرصع روي تاقچه مي‌درخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند مي‌خنديد.
پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيه‌هاي جلد قرآن و شمعداني‌هايي مرصع روي تاقچه مي‌درخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند مي‌خنديد. زن ناگهان چشمش خشك شد روي قرآن و شمعداني‌هايي كه چشم را مي‌زد. خنده از لبش پريد. خودش را كنار پيرزن ولو كرد روي زمين. پيرزن سرش را گذاشت روي سينه زن و بغضش تركيد. ـ نورا… ، نورا… ازش بي خبرم . سرش را از سينه او كند و از جا بلند شد. قرآن و شمعداني‌هارا بغل زد و برد سمت زن. ـ اينا مال تو . به شرطي كه از نورا… برام خبر بياري.

زن دست‌هايش را دراز كرد سمت پيرزن و بعد رفت توي درگاه، صداي رعدي بلند به گوشش رسيد ، همه جا تاريك شد، شمعداني‌ها به پايين سُر خوردند، مچاله شدند و رفتند زير قالي‌هاي گل دار و زود گم شدند، زن چشم‌هايش را بست ، بلند دادكشيد و پريشان از خواب پريد، صورتش خيس عرق شده بود. نگاهش را انداخت پشت شيشه، ‌هنوز همه جا تاريك بود. دست و پايش را جمع كرد و رفت توي حياط . صداي اذان دركبودي سحر لابه لاي شاخه‌هاي رقصان مو تاب مي‌خورد . خودش را پاي حوض روي زمين سرد ولو كرد و زار زد. سرش را برد روي آب و عكس ماه را كه توي آب افتاده بود ، از قاب حوض كند. ـ آبجي خانوم ، دل نگرون نورا… بود . خودش داد ، يك جلد كلام خدا و 2 تا شمعدون طلا ! خودش داد! اي آب تعبيرش خير باشد . سرش را فرو كرد توي آب ، موهاي خيالي‌اش روي آب پهن شدند .

*** سفره هفت سين پهن بود و پير زن پاي سفره زانو زده بود و داشت با قيچي نوك سبزه‌ها را مي‌چيد ، دخترك كنار پير زن درازكشيده و آرنج هايش را روي زمين ستون كرده بود و سرش را جا داده بود توي كاسه دست‌ها، آبي چشم‌هايش خيره بود به تنگ پر از آب ماهي . ـ اين ماهي كوچولو منم ، اين ماهي سياهه كه مي‌دوه، مامانيه كه كار مي كنه ،‌ اين يكي هم كه روي آبه باباييه كه رفته سفر،‌ پس عزيز كو؟ شانه انداخت بالا و ابرو درهم كرد. ـ اصلاً ولش كن ، عزيز پيره ، مي‌خواد بميره. پير زن زير لب با خودش خنديد. در كه باز شد دخترك سرش را گرداند به پشت. بوي عطر گل‌هاي دست مادر زد توي اتاق. مادر پاي سفره دولاشد. گلدان را گذاشت توي سفره. پيرزن تا چشمش به گل‌هاي ياس افتاد لبش به خنده باز شد . حتماً امروز نورا… سر مي‌رسد. آخه براش گل ياس چيدي. مادر خودش را همان‌جا پهن كرد روي زمين. چشم‌هايش خيره شد كنج سفره . ـ به دلم برات شده ، امسال هم مثل هر سال شب سال تحويل كنارمونه .

دخترك گفت: ـ اگه بابايي بياد ، باباي ماهي كوچولوم ميره زير آب . مادر خنديد و سري جنباند. ناگهان چشمش افتاد روي تنگ و ماهي‌اي كه يك‌ور روي آب مي‌چرخيد. از جا بلند شد. دستش را گذاشت روي تنگ. دخترك فرياد زد. پيرزن به رويش اخم كرد. مادر بي جواب تنگ را برداشت و از اتاق زد بيرون. دخترك بلند گريه كرد. پيرزن خم شد و در گوشش چيزي گفت. دخترك آرام شد. سرش را گذاشت روي پاي او. ـ آخه، عزيز ماهي هام رو برد . ـ داشت مي‌مرد . ـ نخيرم ، همشون زنده بودن . ـ ولي اون بالايي داشت مي‌مرد، چون اومده بود بالا روي آب . ـ اگه بميرن بالا ميرن؟ مثل آدم‌ها كه ميرن توي آسمون؟ پيرزن لبش را گزيد ،‌دستش را از لاي موهاي دختر بيرون كشيد و آب چشم‌هايش را با پر روسري گرفت .

*** آفتاب پهن حياط بود. هنوز پاي حوض مچاله شده بود. موهاي حنايي‌اش خيس شده بود و تنش داشت مي‌لرزيد، سرش را برد روي آب . تسبيح گردنش تكاني خورد و بعد دانه‌ها يكي‌يكي زير نور درخشيد. زن دستش را انداخت برگردنش ،‌تسبيح را بيرون آورد ، صلوات فرستاد و دستي كشيد روي مهره‌ها. چند دانه را چشم بسته نشان كرد. دانه ها را يكي‌يكي لاي انگشت‌ها چرخاند و چيزي گفت: ـ برم خوابمو بگم ،‌ نگم ، بگم ، نگم ، بگم ؟ دانه‌هاي نشان كرده تمام شد و خنده خشكي بر لبش نشست . ـ ميرم ميگم ، حتماً‌ خيره . از جا بلند شد و چارقد گل دارش را از بند برداشت و بر سرش كشيد. در را باز كرد و تا خودش را به خانه كناري ‌رساند ، صداي بهم خوردن در توي گوشش زنگ ‌زد . دستش را گذاشت روي زنگ صداي زنگ ، توي اتاق پيچيد . پير زن از جا دررفت. دخترك دويد سمت در، در كه باز شد . زن پريشان خودش را انداخت توي اتاق . چارقد گلدارش را رها كرد روي زمين و گريه امانش نداد . ـ خواب ديدم ، آبجي خانوم بگو خيره . دخترك تنگ به دست با مادرش آمد توي اتاق ، چشم هاي مادر تا به زن افتاد روشن شد، تا ناله زنگ درآمد، مادر خنديد و بصدا گفت: « حتماً نورا… » باز از اتاق بيرون رفت، دخترك تنگ ماهي را گذاشت توي سفره.

خوابيد و زل زد به هر سه ماهي . مادر برگشت . زن ناله مي‌زد و پيرزن بغض كرده ، آب چشم هايش را مي‌گرفت. دخترك سرش را از تنگ برداشت و جيغ زد . ماماني ! بابايي ! ماهيم مرد . مادر هنوز لاي درگاه مانده بود، پيرزن تا نگاهش به او افتاد دادش هوا رفت . ـ خوابت تعبير شد آبجي ! زن سرش را گرداند به پشت ،‌دخترك هنوز زل زده بود به تنگ و ناله مي‌زد،‌ مادر آمد جلو ، پاي سفره . صدايش خش دار بود و مي لرزيد. ديدي گفتم امسالم نورا.. سر سال نو كنارمونه.

زنجيره‌ي نقره‌اي تو دستش آويز بود، پلاك آن تاب مي‌خورد و برق مي‌زد . خودش را كمان كرد روي سر دختر ،‌زنجير را انداخت دور گردن او . دخترك سرش را از تنگ برداشت، پلاك را در دستش مشت كرد ،‌انداخت توي تنگ و بعد آرام آرام ريسه رفت .

 نظر دهید »

مجروهیت

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.
دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.

با هر ماموريتي از جمع صميميمان کسي شهيد يا مجروح مي شد . دو روز و نيم از عمليات مي گذشت . غروب روز سوم عمليات والفجر 8 بابچه هاي تخريب نشسته و شروع به خواندن زيارت عاشورا کرده بوديم . و سطهاي زيارت عاشورا بوديم که ناگهان برادران شهيد هادي عباسي و محمد رضا سمندري با عجله وارد مقر شده و گفتند : چرا نشسته ايد که دشمن پاتک کرده و از خط هم عبور نموده و همانطور جلو مي آيد.

با اين حرف ، بچه ها به سرعت آماده شدند و جهت جلوگيري از پيشروي دشمن حرکت کرديم. به دستور فرمانده تخريب ، گروه انفجارات بسرعت دست بکار شده و مواد منفجره آماده را برداشته و جهت انهدام پلي که مهندسي خودمان بر روي نهر خين ايجاد کرده بود ، به راه افتاديم . تعداد گروهمان 7 نفر بود . در بين راه تعدادي از بچه هاي اطلاعات و ديگران نيز به ما پيوستند و حدود 25 نفر شديم . بعلت آتش تهيه بسيار شديد دشمن و درگيريهاي بي امان ، تعدادي از نيروها عقب نشيني مي کردند و هر کس ما را مي ديد ، مي گفت : جلو نرويد که دشمن با تمام قوا و تانک هايش حمله کرده است . ما بدون اعتنا به حرکتمان ادامه مي داديم . حتي يک نفر از رزمنده ها که عقب نشيني مي کرد با اسلحه تيربار ژ 3 به سمت ما گرفت و تهديد کرد که نبايد جلو برويم . با اينحال باز بحرکتمان ادامه داديم . البته چند نفر از گروه ما نيز برگشتند و چند نفر هم شهيد و مجروح شدند ، تا نزديک خط مقدم رسيديم . صداي انفجار خمپاره و توپ و آر پي جي و مسلسل هاي دوشيکا و تيربار و …. همراه با بوي باروت و آتش سوزي خودروها و جنازه ها و … فضا را آغشته بود.

حدود 30 متر با خط خودمان فاصله داشتيم که با توجه به گستردگي حجم آتش شديد دشمن زمين گير شديم . در اين موقع تپه خاکي حدود 50 سانتيمتر توجهمان را جلب کرد و سپس پناه گرفتيم تا از شليک مستقيم تيربارهاي دشمن در امان بمانيم. با توجه به پاتک دشمن ، آتش توپخانه خودي نيز مواضع دشمن را زير هدف خود گرفته بود و ما نيز از آتش خمپاره ها و آرپي جي هاي نيروهاي خودي نيز بي نصيب نبوديم ! اکنون خاکريز نيروهاي خودي حدود 50 متر پشت سر ما قرار داشت و خاکريز نيروهاي دشمن 30 متر جلوتر از ما . و ما بين اين دو خاکريز در منطقه اي تقريبا صاف ، پشت يک تپه خاک نيم متري نشست بوديم. تعدادمان که هر کدام مواد منفجره خرج گود و پودر آذر و سي چهار و فتيله و چاشني داشتيم ، شش نفر بوديم و يک بيسيم چي نيز همراهمان بود که 7 نفر ميشديم . با توجه به موقعيت بسيار خطرناکي که داشتيم برادر باقري مسئول گروه و دونفر ديگر از بچه ها در يک لحظه با هماهنگي بسمت خاکريز خودي شروع به دويدن کردند. تير بار چي عراقي بلافاصله آنها را زير آتش گرفت ولي به حول و قوه الهي هر سه نفرشان به پشت خاکريز رسيدند و با توجه به حجم آتش حتي به پوتينها يشان نيز گلوله خورده بود. ما مانديم چهار نفر . بيسيم چي گروهمان از ما کمي عقب تر نشسته بود و در تير رس دشمن قرار داشت.

آهسته به او گفتم سينه خيز به سمت ما بيا تا ديده نشوي . بيسيم چي که فاميلش زارع بود کمي حرکت کرد و نيم خيز بسمت ما مي آمد ، دستم را دراز کردم تا کمکش کنم . در يک لحظه تيربار چي عراقي متوجه شد و بلند شد و به سمتمان شليک کرد . با شليک تير بار چي ناگهان سوزش عجيبي در دستم احساس کردم که بي اختيار فرياد زذم « يا زهرا » . همزمان با اصابت گلوله به دستم ، بيسيم چي فريادي کشيد و روي دو زانو بلند شد دستانش را باز کرد ، به نقطه اي در افق خيره شد و در حاليکه خون از گلويش فواره مي زد با پيشاني به زمين آمد و پس از لحظاتي به شهادت رسيد . آري گلوله اي که به دست من خورده بود ، پس از اصابت به استخوان ، کمانه کرده و از طرف ديگر دستم خارج و به گلوي شهيد زارع نشسته بود. لحظاتي گذشت ….. بلا فا صله پيشاني بند يا زهرا را از پيشانيم باز کرده و به دستم بستم و برادر رحيمي تنها فرد سالم گروه نيز با در آوردن چفيه اش ، آن را محکم روي زخم دستم بست تا جلوي خون ريزي گرفته شود . به برادر رحيمي گفتم مواد منفجره را تا مي تواند از ما دور کند که مبادا با انفجاري در نزديکيمان ، آنها نيز منفجر شوند ، سپس کوله بيسيم را از پشت شهيد زارع باز کردم و بيسيم را که روشن بود کنارم گذاشتم . دفترچه کد و رمز عمليات را نيز از جيب بادگيرش در آوردم و با استفاده از رموز داخل دفترچه ، موقعيتمان را به فرمانده تخريب اطلاع دادم . ايشان گفت از همان جا حرکت نکنيد تا نيروهاي کمکي برسند ( البته بعد ها ايشان مي گفت : من فکر نمي کردم شما زنده بمانيد و هيچ کاري هم برايتان نمي توانستيم بکنيم ) . از گروه چهار نفري ما ، بيسيم چي ( برادر زارع ) که شهيد شده بود و برادر عطار باشي هم که از ناحيه شکم تير خورده بود و چشمانش سفيد شده ، بيهوش مي شد و باز به هوش مي آمد و ناله مي کرد و ما هر لحظه منتظر شهادت او بوديم . من هم مجروح بودم . فقط برادر رحيمي سالم بود و تند تند دعا مي خواند . در اين لحظه متوجه شدم عراقي تيربار چي مي خواهد جلو بيايد.

دو راه بيشتر نداشتيم يا بايد اسير مي شديم و يا تير خلاص مي خورديم ! به برادر رحيمي گفتم بازوبندهاي تخريب و سي چهار و چاشنيها و دفترچه کد و رمز عمليات را داخل چاله اي مخفي کن که بدست دشمن نيفتد و ماموريت گروه تخريب ما برايشان مشخص نشود . بعد از اين کار به او گفتم نارنجکها را آماده نگهدار و به محض جلو آمدن عراقي پرتاب کن . لحظات به کندي مي گذشت …. از عراقي خبري نبود ! با توجه به حجم بسيار شديد آتش خودي و دشمن که اطرافمان را مي شکافت ، اميد زنده ماندن نداشتيم و فقط منتظر تاريکي هوا بوديم که بتوانيم موضعمان را تغيير دهيم.

بعد از ساعاتي چند دستگاه تانک خودي به سمت خط مقدم پيش آمدند و ما فقط صداي شني هايشان را مي شنيديم . با ورود تانک ها و نيروهاي کمکي ، دشمن عقب نشيني کرده و بسمت آن طرف نهر خين رفته بود و ما از اين قضايا اطلاعي نداشتيم و هر لحظه منتظر شهادت يا اسارت بوديم. ناگهان از جايي که تيربارچي عراقي موضع گرفته بود ، صداي سوتهايي شنيديم. به برادر رحيمي گفتم آماده باش که عراقي مي خواهد جلو بيايد. لحظاتي نفس گير و کند سپري مي شد ، در يک لحظه صداي برادر باقري مسئول گروه را شنيديم که بالاي سرمان نشسته بود و گفت بچه ها شليک نکنيد ، من هستم ، از تعجب و ناباوري چشمانمان گرد شده بود.

گفتم آقاي باقري شما از کجا آمديد ؟ گفت : خوشبختانه نيروهاي کمکي خط را گرفته و عراقيها را عقب رانده اند و ما از محور ديگر به خط آمده و اکنون پيش شما هستيم و صداي سوت نيز صداي سوت برادر اخباري ( که چند روز بعد شهيد شد ) بوده که مي خواسته به سمت شما بيايد ولي شما فکر مي کرديد که عراقي است و مي خواستيد او را هدف قرار دهيد. بالاخره با ديدن نيروهاي خودي و به کمک آنها من و برادر مجروح عطار باشي نيز به عقب انتقال داده شديم و با توجه به خون فراواني که از من رفته بود چند بار بيهوش شدم تا اينکه مراقبتهاي اوليه در بيمارستان شهيد بقايي اهواز بر روي ما صورت گرفت و صبح همانروز با يک فروند هواپيماي سي 130 به تهران و بيمارستان نور افشار انتقال يافتيم.

 

 نظر دهید »

صبح

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ايران ، من در بازداشت بودم درست در آستانه پيروزي انقلاب دستگير شدم آن روزها در دانشكده توپخانه پادگان اصفهان تدريس مي كردم چون مدتي در آمريكا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي كردم
در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ايران ، من در بازداشت بودم درست در آستانه پيروزي انقلاب دستگير شدم آن روزها در دانشكده توپخانه پادگان اصفهان تدريس مي كردم چون مدتي در آمريكا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي كردم

در آن اوضاع و احوال ارتش طاغوت كارهايي مثل خواندن نماز يا گرفتن روزه ، زود به چشم فرماندهان مي آمد و به آن حساسيت نشان مي دادند براي همين ، من هم كه داراي روحيه مذهبي بودم ، هميشه در نظر آنان يك نيروي مشكوك محسوب مي شدم البته در آن ايام ارتباط تنگاتنگي با نيروهاي انقلابي داشتم ولي چون فرماندهان مدركي عليه من نداشتند نمي توانستند كاري بكنند ولي هر لحظه منتظر بهانه اي بودند

من در تهران و اصفهان با نيروهاي انقلابي ارتش مانند شهيد يوسف كلاهدوز و شهيد اقارب پرست در ارتباط بودم و آنان نيز با افرادي مانند شهيد دكتر حسن آيت ارتباط داشتند و از همين طريق با بيت حضرت امام در خارج از كشور در تماس بوديم

هدف ما اين بود كه انقلاب را به داخل ارتش بكشانيم و پرسنل ارتش را از ادامه مسير انحرافي شان بازداريم براي همين با افرادي كه تشخيص مي داديم مومن هستند و از جرأت و جربزه كافي برخوردارند و از همه مهمتر داراي روحيه انقلابي هستند ، جلساتي تشكيل مي داديم و آنان را به تشكيلات خودمان وصل مي كرديم در آن جلسات اعلاميه هاي حضرت امام و مواضع انقلابي ايشان را شرح مي داديم و سعي مي كرديم در آناني كه روحيه انقلابي ندارند ، زمينه اين كار را ايجاد كنيم

با اوج گرفتن انقلاب فعاليت من هم اوج گرفت حالا ديگر برنامه هاي بيرونم مانند آموزش زبان تعطيل شده بود و بيشتر وقت و توان خودم را صرف پادگان مي كردم و بيشتر وقت و توان خودم را صرف پادگان مي كردم تا اين كه اتفاقي افتاد و آنان براي دستگيري ام بهانه اي يافتند

نوجواناني براي آموزش دوره گروهباني آمده بودند آنان چون از ميان مردم به آموزشگاههاي نظامي راه يافته بودند ، هماهنگ و همگام با ملت هر روز شعارهاي جديدي فرا مي گرفتند و معمولاً در آسايشگاه آن را فرياد مي زدند شبكه ضد اطلاعات براي پيدا كردن ريشه اين قضيه تلاش گسترده اي انجام داد و سرانجام يك شب دژبان هاي آموزشگاه به آسايشگاه آنان ريختند و با باتوم برقي به جان نوجوانان افتادند و آنان را به شدت زدند

وقتي از اين اتفاق خبردار شدم و به آسايشگاه آنان رفتم روحيه تندي پيدا كرده بودند و هر آن منتظر جرقه اي بودند تا خشم خود را بيرون بريزند ملاحظه كسي را نمي كردند و به همه فرماندهان ارتش و نظام طاغوت بد و بيراه مي گفتند وقتي به آنان گفتم من از شما حمايت مي كنم و فردا نسبت به اين كار دژبان ها اعتراض خواهم كرد ، شور و شوق آنان بيشتر شد

فرداي آن روز افسر نگهبان پادگان بودم يك سال يا دو سال بيشتر نمانده بود تا سرگرد شوم آن روز خيلي ناراحت بودم هر آن منتظر جرقه اي بودم تا منفجر شوم سرتيپ{ش} معاون پادگان وارد شد از پنجره اتاق نگهباني نگاه كردم ديدم به طرف من مي آيد رسم پادگان اين بود كه با آمدن فرماندهان و رده هاي بالاتر افسر نگهبان از اتاق بيرون مي رفت و سلام نظامي و گزارش مي داد

سرتيپ كه به اتاق من نزديك تر شد ، با بي رغبتي نگاه به او انداختم حال و حوصله بيرون رفتن و احترام نظامي به جا آوردن نداشتم او همين طور جلو پنجره قدم مي زد و منتظر بود تا بيرون بروم هرچه منتظر ماند ، بيرون نرفتم !

با عصبانيت صدايم كرد رفتم بيرون و بدون اين كه احترامي بگذارم جلويش ايستادم در حالي كه به شدت سرخ شده بود گفت چرا بيرون نمي آيي ؟ يك مراسمي ، احترامي

گفتم چه مراسمي ؟ چه احترامي ؟

با خشونت گفت گزارش نگهبانيت را بده

گفتم هيچ گزارشي ندارم به شما بدهم

خودم را زده بودم به حالي كه يعني نمي خواهم جوابت را بدهم و برو ! اصلاًتحملش را نداشتم گفت اين چه طرز صحبت كردن با مافوق است ؟ اگر گزارش مثبت نداري ، گزارش منفي بده

گفتم وقتي آدم گزارش مثبت ندارد ، يعني منفي است ديگه

لحن پاسخ دادن و حاضر جوابي ام براي او خيلي گران بود و همه اينها از تأثير اوضاع و احوال آسايشگاه نوجوانان بود گفت اگر تو گزارش نداري ، حالا نوبت من است كه از تو بازخواست كنم چه خبر است ؟ چرا اين طور برخورد مي كني ؟

گفتم شما طبق چه قانون و مقرراتي دستور داده ايد با باتوم برقي يك مشت نوجوان پانزده ، شانزده ساله را زير باد كتك بگيرند ؟ مگر چه كار كرده بودند ؟

با اين حرف ، برافروخته شد و گفت نفهميدم ، چي شد ؟ تو داري من را بازخواست مي كني ؟

گفتم چه اشكالي دارد ؟ من و شما چه فرقي داريم ؟ بنده از شما جوان ترم و فردا بايد جاي شما را بگيرم از حالا بايد بدانم شما چه تفكري داريد و روي چه اصولي اين كارهاي اشتباه را انجام مي دهيد

طاقتش تمام شد گفت برو دفتر تا بهت بگويم كه بايد چه كار كني !

شب قبل اتفاق ديگري هم افتاده بود و امشب قراري داشتم ماجرا از اين قرار بود

حدود ساعت 9 در اتاق نگهباني بودم كه سر و صدايي را از بيرون شنيدم دقت كه كردم ، متوجه شدم صدا از ميدان شامگاه است رفتم آنجا ديدم يكي از گروهان ها مشغول تمرين جاويد شاه است خوب كه دقت كردم سروان{خ} فرمانده دژبان را شناختم او هم دوره اي من در دانشكده افسري بود او مسئول بود تا نيروهايي را كه در تظاهرات شركت مي كردند شناسايي و دستگير كند

چند روز قبل از آن پيش من آمده و گفته بود

تو كه با روحانيون بيرون از پادگان رفت و آمد داري و آشنا هستي ، بگو يك خرده ملاحظه من را بكنند در يكي از مساجد اسم من را خوانده اند و گفته اند كه بايد حسابش را برسيم

گفتم سفارشت را مي كنم ، اما تو هم بايد از اين به بعد حواست جمع باشد ديگر از اين كارها نكني

با اين كه قول داده بود ولي دو ، سه روز از آن قول و قرار نگذشته ، داشت چنين مي كرد

نزديك شدم ديدم واحد را دور خودش جمع كرده است با فرياد گفت يك بار ديگر تمرين را تكرار مي كنيم پنج بار با صداي بلند بگوييد جاويد شاه !

صداي سربازان تمام شد اما يكي از آنها ول كن نبود و آن قدر عربده كشيد و جاويد شاه گفت كه از خود بي خود شد و به زمين افتاد ! سروان {خ} هم به سرگروهبان دستور داد كه به او پنجاه تومان پاداش بدهد

نيروها را كه آزاد گذاشت تا به آسايشگاه بروند ، جلويش را گرفتم و گفتم سروان ، تو خيلي احمقي به من مي گويي سفارشت را به مردم انقلابي بكنم ، آن وقت سربازهايت را بر مي داري و مي آوري اينجا تمرين جاويد شاه مي كنيد ؟

مستأصل و درمانده گفت چه كار كنم ؟ صبح ايراد گرفته اند كه چرا در صبحگاه فرياد جاويد شاه ضعيف است گفتم بياوريمشان تمرين كنند تا قوي تر شوند

پرسيدم حالا چرا به اين يارو پنجاه تومان پاداش دادي ؟

لبخندي زد و گفت او هم مثل من خر شد و ديدم جلو همه بي هوش شد و غش كرد ، گفتم يك چيزي بهش داده باشم !

آدرس خانه اش را گرفتم و قرار گذاشتم شب بعد به خانه اش بروم قصدم اين بود كه روي او كار كنم چون آدم ساده اي بود ، فكر كردم فريب خورده است و مي توان آگاهش كرد شب آن روزي كه با سرتيپ{ش} بحثمان شده بود به خانه سروان{خ} رفتم در خانه او سعي كردم فضاي معنوي ايجاد كنم تا زمينه را براي حرف هاي اصلي آماده كنم حرفم را با آياتي از قرآن شروع كردم و به تفسير و ترجمه آيات پرداختم بحث سر اين بود كه انسان چگونه بايد تسليم خدا شود و بر مبناي اين تسليم عمل صالح انجام بدهد و اجرش را هم از خدا بخواهد

ساعتي گذشت متوجه شدم كه حالت او جور ديگري است ظاهراً داشت به حرف هايم گوش مي داد ، ولي چشمانش را به زمين دوخته بود و سعي مي كرد از نگاه من دوري كند در حال و هواي ديگري بود

پرسيدم مثل اين كه تو حال خودت نيستي ، چيزي شده ؟

گفت حقيقتش حالم زياد خوش نيست ، يعني روحيه ام بداست نمي خواستم بگويم ، از صبح حكم بازداشت تو را به من داده اند و من مانده ام چه كار كنم

موضوع برايم جالب بود ولي باعث ترس و هراسم نشد گفتم اين كه مسئله اي نيست ، همان اول مي گفتي هيچ عيبي ندارد هر وظيفه اي كه به گردنت گذاشته اند ، انجام بده

گفت نه ، شما الان به عنوان مهمان به خانه من آمده ايد من چنين كاري انجام نمي دهم فقط خواهش مي كنم فردا صبح كه مي آيم سراغت مقاومت نكن و همراه من بيا براي بازداشت

با لبخند گفتم باشد ، مقاومت نمي كنم اما حالا كه تو حرف دلت را زدي ، بگذار من هم بقيه حرفهايم را بزنم !

صبح ، وقتي در اتاق خودم بودم ، دژباني وارد شد و با نشان دادن حكم بازداشت گفت شما به جرم تحريك دانشجويان بازداشت هستيد

به ساختمان دژباني رفتم سروان در حالي كه شرمنده بود ، گفت تا روشن شدن تكليف ، مي توانم تو را به بازداشتگاه بفرستم يا در جاي ديگري بازداشت كنم ، خودت چه نظري داري ؟

گفتم اين روزها بازداشتگاه خيلي شلوغ است اگر ممكن است ، در دفتر خودت بازداشت بمانم ؟

به هر دليل قبول كرد و در دفتر خودش جايي برايم مشخص كرد و سربازي را هم به عنوان نگهبان جلو در گماشت برنامه خودش را هم طوري تنظيم كرده بود كه ظهرها هنگام اذان پيشم مي آمد و با هم نماز مي خوانديم به نظر من ، قصدش اين بود كه كمي من را ملايم تر كند تا سفارش و شفاعتش را پيش مردم بكنم

در شب 22 بهمن 57 روز سوم بازداشتم ، در دفتر دژباني بودم كه از راديو صداي انقلاب را شنيدم اصلاً فكرش را نمي كردم كه انقلاب اين همه سرعت بگيرد و اين قدر به پيروزي نزديك باشد تصميم گرفتم بپرم اسلحه نگهبان را بگيرم و فرار كنم

وقتي فكر كردم ديديم كارم صحيح نيست اولاً سروان به من اعتماد كرده بود و اگر اين كار را مي كردم ، در روحيه اش تأثير منفي مي گذاشت ثانياً با اين اسلحه مي افتادم تو شهر ، بگويم چه شده ؟

در شب 22 بهمن تا صبح در تب و تاب پيروزي انقلاب و در انتظار طلوع آفتاب بيدار نشستم اشتياقي آتشين سراپايم را فرا گرفته بود از پنجره اتاق پادگان را نگاه مي كردم احساس مي كردم طلوع آفتاب آن روز با روزهاي ديگر تفاوت زيادي دارد همه جا از نور خورشيد روشن شده بود

صبح ، تعدادي از افسران و درجه داران به طرف اتاق من آمدند آنها با عزت و احترام من را از آنجا بيرون آوردند اوضاع پادگان كاملاً فرق كرده بود نظمي كه تا ديشب حاكم بود به هم خورده و سربازها بيرون ريخته بودند و تظاهرات مي كردند

اولين چيزي كه به ذهن من رسيد ، اين بود كه از به هم ريختن و قلع و قمع پادگان جلوگيري كنم اكنون كه انقلاب به پيروزي رسيده بود ، بايد پادگان را براي خدمت به آن حفظ مي كرديم نبايد مي گذاشتيم اموال آن چپاول شود دو گروه بزرگ توپخانه با تمام سلاح و مهمات مربوط در پادگان بود با اين كه با مواضع و اهداف گروهك هايي كه بعدها عليه مردم اسلحه به دست گرفتند آشنا نبودم ولي همه ترسم اين بود كه حفاظت پادگان به هم بريزد و اسلحه به دست افراد ناشايست بيفتد

همه نظاميان من را به اسم مي شناختند و روي آنان نفوذ داشتم پس با همكاري آنان حفاظت پادگان را تشكيل دادم سپس با دفتر آيت الله طاهري و مرحوم آيت الله خادمي ارتباط برقرار كردم تا مسير تظاهرات مردم را به استاديوم هدايت كنيم و به پادگان آسيبي نرسد

آيت الله خادمي را آورديم در ميدان فوتبال پادگان و براي مردم و نظاميان سخنراني كرد از همان لحظه به عنوان مسئول پادگان معرفي شدم يكي از مشكلات ما اين بود كه در آشفتگي روزهاي اول انقلاب سربازان از پادگان فرار كرده بودند و پادگان خالي شده بود به طوري كه در شب اول نيرويي براي نگهباني در داخل پادگان وجود نداشت به پرسنل اعلام كردم هر كس حاضر است براي حفاظت از پادگان نگهباني بدهد ، بيايد خودش را معرفي كند

براي اولين بار مي ديدم كه در ارتش درجه اصلاً مطرح نيست آن شب عده اي براي نگهباني آمدند كه در ميانشان سرهنگ بود ، سرگرد بود كه از من ارشدتر بودند همه آمده بودند زير فرمان من براي حفاظت از پادگان

در همان روزها با برادر رحيم صفوي و شهيد خليفه سلطاني آشنا شدم و براي حفاظت از پادگان درخواست نيرو كردم توسط آنان گروهي از جوانان انقلابي شهر را به خدمت گرفتم

به لطف خدا در آن اوضاع و احوال نگذاشتيم حتي يك فشنگ هم از پادگان كم شود

بلكه تمام سلاح و مهمات دست نخورده مانده تا در خدمت انقلاب اسلامي باشد

 نظر دهید »

سی و دونفر

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ساعت هاي 1 و 2 نيمه شب بود که در ميان همهمه و شليک توپ و تانک و مسلسل و آرپي جي و غرش هواپيماهاي دشمن در عمليات بزرگ کربلاي 5 ، فرمانده تخريب بعد از چندين بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پيدايم کرد و گفت : حميد هرچه سريعتر اين اسرا را به عقب ببر و تحويل کمپ اسرا بده . سريع آماده شدم.
ساعت هاي 1 و 2 نيمه شب بود که در ميان همهمه و شليک توپ و تانک و مسلسل و آرپي جي و غرش هواپيماهاي دشمن در عمليات بزرگ کربلاي 5 ، فرمانده تخريب بعد از چندين بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پيدايم کرد و گفت : حميد هرچه سريعتر اين اسرا را به عقب ببر و تحويل کمپ اسرا بده . سريع آماده شدم.

سي و دو نفر اسير عراقي که بيشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروي تويوتا شدند و من با يک قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم ! مسافتي طي نکرده بودم که متوجه شدم چند اسير عراقي به من نگريسته و اسمم را صدا زده و با هم ميخندند. اول تعجب کردم که اينها اسم مرا از کجا ميدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن هاي فرمانده مان را که به دنبال من ميگشت و عراقيها نيز ياد گرفته بودند . من با 18 سال سني که داشتم از لحاظ سن و هيکل از همه آنها کوچکتر بودم. بگي نگي کمي ترس برم داشت . گفتم نکند در اين نيمه شب ، اسرا با هم يکي شوند ومن و راننده بي سلاح را بکشند و فرار کنند.

بدنبال واژه اي گشتم که به زبان عربي به معناي نخنديد يا ساکت باشيد ، بدهد . کلمه « ضحک » به خاطرم آمد که به معناي خنده بود. با خودم گفتم : خوب ! اگر به عربي بگويم نخنديد ، آنها مي ترسند و ساکت مي شوند . لذا با تحکم و بلند داد زدم لا اضحک. با گفتن اين حرف علاوه بر چند نفري که مي خنديدند ، بقيه هم که ساکت بودند شروع به خنده کردند . چند بار ديگر لا اضحک را تکرار کردم ولي توفيري نکرد.

سکوت کردم و خودم نيز همصدا با آنها شروع به خنده کردم. چند کيلومتري که طي کرديم به کمپ اسراي عراقي رسيديم و بعد از تحويل دادن 32 اسير به مسئولين کمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتيم . در خط مقدم به داخل سنگرمان که بچه هاي تخريب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتي قضيه را برايشان تعريف کردم. بعد از تعريف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر که دانشجويان دانشگاه امام صادق ع بودند و به زبان عربي نيز تسلط داشتند ، شروع به خنده کردند و گفتند فلاني مي داني به آنها چه مي گفتي که آنها بيشتر مي خنديدند! تو به عربي به آنها مي گفتي « لا اضحک » که معني آن مي شود « من نميخندم» و براي اينکه به آنها بگويي نخند يا نخنديد ، بايد مي گفتي « لا تضحک » …………….. آنجا بود که به راز خنده عراقيها پي بردم.

 نظر دهید »

پاسگاه

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

درست چند روز پس از پيروزي انقلاب ، در كردستان و آذربايجان غربي حوادثي رخ داد كه توجه همه مردم ايران را به خود جلب كرد گروهك هايي كه در پيروزي انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند ، با ادعاي خودمختاري از ناآگاهي مردم سوءاستفاده كردند و گوشه اي از مملكت را به آشوب كشاندند با اوج گيري اين تحركات ، گروههاي مردم انقلابي براي در هم شكستن توطئه ضد انقلاب به آن سو شتافتند مردم اصفهان نيز ساكت ننشستند و براي دفاع از آرمان هاي انقلاب گروه هايي را به آنجا فرستادند يك روز خبر ناگواري رسيد پنجاه و دو نفر از داوطلبان سپاه اصفهان كه مأموريتشان تمام شده بود و مي خواسته اند به اصفهان برگردند ، در 12 كيلومتري سردشت در روستايي به نام داش ساوين توسط ضدانقلاب كمين خورده اند و همگي به شهادت رسيده اند
درست چند روز پس از پيروزي انقلاب ، در كردستان و آذربايجان غربي حوادثي رخ داد كه توجه همه مردم ايران را به خود جلب كرد گروهك هايي كه در پيروزي انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند ، با ادعاي خودمختاري از ناآگاهي مردم سوءاستفاده كردند و گوشه اي از مملكت را به آشوب كشاندند با اوج گيري اين تحركات ، گروههاي مردم انقلابي براي در هم شكستن توطئه ضد انقلاب به آن سو شتافتند مردم اصفهان نيز ساكت ننشستند و براي دفاع از آرمان هاي انقلاب گروه هايي را به آنجا فرستادند

يك روز خبر ناگواري رسيد پنجاه و دو نفر از داوطلبان سپاه اصفهان كه مأموريتشان تمام شده بود و مي خواسته اند به اصفهان برگردند ، در 12 كيلومتري سردشت در روستايي به نام داش ساوين توسط ضدانقلاب كمين خورده اند و همگي به شهادت رسيده اند

از آن جمع يك نفر زنده مانده بود او كه به شدت مجروح شده بود ، خودش را به مردن مي زند و بعد از اين كه نيروهاي مهاجم تجهيزات و وسايل شهدا را بر مي دارند و منطقه را ترك مي كنند ، خود را به نيروهاي خودي مي رساند و ماجرا را مي گويد

اين ماجرا مانند بمبي اصفهان را تكان داد و مردم را تحريك كرد آقاي بجنوردي استاندار اصفهان جلسه اي گذاشت قرار شد من و آقاي رحيم صفوي براي تحقيق و پيگيري ماجرا به كردستان برويم ما به شهيد دكتر چمران كه وزير دفاع بود معرفي شديم و به تهران رفتيم تا همراه او به منطقه برويم

در سردشت ، دكتر چمران ما را نسبت به اوضاع و احوال كردستان توجيه كرد جالب تر از همه روحيات خودش بود او با اين كه معاون نخست وزير و وزير دفاع بود ، لباس چريكي به تن كرده و يوزي به دست پيشاپيش چهل ، پنجاه نفر پاسدار و نيروي داوطلب در سخت ترين شرايط نبرد حضور داشت

بعد از توجيه دكتر چمران درباره منطقه ، شروع كرديم به تحقيق و بررسي درباره شهادت پنجاه و دو پاسدار اصفهاني سرگرم كارمان بوديم كه خبر آمد در يكي از روستاهاي نزديك سردشت نيروهاي ضد انقلاب مقداري مهمات ذخيره كرده اند قرار بود كه يكي از هلي كوپترها گروهي را براي شناسايي به آنجا ببرد

در آنجا من از آقاي صفوي جدا شدم او دنبال تحقيقات رفت و من هم با گروهي كه عازم شناسايي بودند ،همراه شدم در آن موقع سروان بودم و دلم مي خواست كه در اين قبيل برنامه ها شركت مستقيم داشته باشم يك قبضه تفنگ ژـ ث و چهل تا فشنگ گرفتم و همراه گروه سوار هلي كوپتر شديم هشت نفر بوديم كه بعداز مقداري پرواز ، خلبان در كنار اتاقكي در يك دره پياده مان كرد

به محض پياده شدن شروع كرديم به تفتيش منطقه در آن اتاقك پيرمرد و پيرزني همراه يك بچه زندگي مي كردند از آنها سئوالاتي كرديم هنوز هلي كوپتر داشت بالاي سرمان مي چرخيد كه ناگهان صداي گلوله اي شنيده شد صدا خيلي نزديك بود مسير آن را پيدا كرديم به همراهان گفتم كه به طرف يال كوه كه پناهگاه خوبي بود ، بروند خلبان كه متوجه درگيري شده بود رفت به دكتر چمران خبر بدهد شدت درگيري زياد نبود البته فقط آنها تيراندازي مي كردند ما چون در جاي ثابتي پناه گرفته بوديم و تعداد فشنگمان كم بود ، از تيراندازي خودداري كرديم

مدتي بعد متوجه چند هلي كوپتر شديم كه به ما نزديك شدند و در فاصله اي حدود پانصد متريمان تعدادي نيرو پياده كردند كه دكتر چمران هم در ميان آنان بود

درگيري بالا گرفت اين طور كه بعدها فهميدم ، يكي از خلبانان به نام سرگرد عابدي كه از نيروهاي مومن و مسلمان هوانيروز بود ، براثر اصابت گلوله زخمي مي شود او مثل يك مشاور با دكتر چمران كار مي كرد و همه جا با او بود براي همين در عمليات وقفه افتاد و آنان منطقه را ترك كردند

هلي كوپترها پايين آمدند نيروها را سوار كردند و رفتند و ما جا مانديم چون بين ما و آنان پانصد متر فاصله بود ، متوجه ما نشدند

در آن اوضاع و احوال ، نه بيسيم داشتيم و نه نقشه و قطب نما نه مي دانستيم كجا هستيم و نه سازماندهي داشتيم براي يك شناسايي كوچك آمده بوديم و مي خواستيم زود برگرديم و فكر نمي كرديم چنين اتفاقي بيفتد

سعي كردم اعتماد به نفس خودم را حفظ كنم و روحيه ام را نبازم همراهانم عبارت بودند از تعدادي درجه دار انقلابي ارتش و تعدادي از بچه هاي سپاه و يك راهنماي كرد به آنان گفتم از همين يال بكشيد بالا تا نوك تپه ، تا بعد به شما بگويم چه كار كنيم

در آن حال ، همه از من اطاعت مي كردند وقتي بالاي تپه رسيديم ، گفتم كه آرايش دفاعي دورتادور بگيرند همان جا برايشان صحبت كردم و گفتم كه من سروان هستم و دوره هاي مختلف چترباز ، رنجر ، عمليات نظامي و ديده ام و در همه اين زمينه ها تخصص دارم و از اين لحظه فرمانده شما هستم گفتم از اينجا به بعد طبق اصول نظامي حركت مي كنيم و بايد تا صبح هم كه شده از خودمان دفاع كنيم تا نيروي كمكي بيايد

دعاي فرج را خواندم اولين بار بود كه در خط جنگي دعاي مقدس امام زمان عج را مي خواندم همين كه دعا را خواندم بلافاصله طرح عمليات به ذهنم خطور كرد و تمام تاكتيكهايي را كه به صورت تئوري و علمي خوانده بودم و هيچ وقت استفاده نكرده بودم ، به ذهنم رسيد آن هم تاكتيك عبور از منطقه خطر و در شرايطي كه احساس مي كرديم در محاصره هستيم ، بود روش كار را به نيروها آموزش دادم

هوا داشت تاريك مي شد متوجه هلي كوپترهايي شديم كه به لحاظ مسائل امنيتي ، شبانه پرواز مي كردند و از سردشت به بانه مي رفتند نگاه حسرت باري به آنها انداختيم و در دل گفتيم اي كاش مي آمدند و ما را هم با خود مي بردند !

سكوت مرگبار منطقه را گرفته بود تصور مي كرديم افراد ضد انقلاب ما را مي بينند و دارند به ما نزديك مي شوند تا ما را زنده اسير كنند منطقه كاملاً ذوعارضه بود جنگل ، تپه ماهور ، ارتفاع ، دژ ، رودخانه و همه نوع عوارض ديگر

سعي كردم بچه ها را به قله ببرم تا بر اطرافمان مسلط باشيم ولي اين كار تا وقتي كه هوا روشن بود معنا داشت اما به محض اين كه هوا تاريك مي شد ، تسلط خود را از دست مي داديم تا بتوانيم خودمان را نجات دهيم مواردي آموزش داديم تا بتوانيم خودمان را نجات دهيم مواردي مانند طريق عبور از محل خطر در شب ، پياده روي ، حفظ و نگهداري سلاح به طوري كه سر و صدا راه نيندازد ، خيزهاي صدمتري ،

توقف براي استراق سمع

چون جاي درنگ نبود ، سريع نيروها را سازمان دادم و آماده حركت شديم به همه شماره دادم و خودم به عنوان نفر شماره يك ، در اول ستون قرار گرفتم و حركت كرديم

منطقه اطراف شهر سردشت به گونه اي است كه از فاصله بسيار دور ، چراغ هاي شهر به خوبي نمايان است ما كه حدود 23 كيلومتر از شهر فاصله داشتيم ، از اين امر بهره جستيم و حركتمان را از ميان دره ها و تپه ها به طرف شهر آغاز كرديم

به علت تاريكي هوا و وارد نبودن به راه هاي عبوري ميان تپه ها ، از راه هاي مشكل و سخت عبور مي كرديم و گاهي مجبور بوديم كوهي را دور بزنيم تا چراغ ها را گم نكنيم نيروهاي ضد انقلاب كه متوجه حضورمان در منطقه شده بودند ـ شايد فكر مي كردند در چنگشان هستيم ـ كاري به كارمان نداشتند ما بايد از اين فرصت استفاده مي كرديم و هرچه سريعتر از مهلكه نجات پيدا مي كرديم

پس از نيم ساعت احساس كردم از خط محاصره خارج شده ايم ، اما كار هنوز تمام نشده بود براي اين كه منطقه كاملاً آلوده بود و براي ما هيچ امنيتي وجود نداشت براي اين كه گير آنها نيفتيم ، هرجا كه پارس سگ مي شنيديم يا چادرهايي را از دور مي ديديم كه نزديك روستا بود ، مسيرمان را از كنار آن تغيير مي داديم

بعد از چهار ساعت پياده روي ، به نزديكي پل كلته رسيديم كه در كنار آن ، پاسگاه ژاندارمري بود از آنجا به بعد منطقه امن بود حالا اگر مي توانستيم خودمان را به پاسگاه برسانيم ، از خطر نجات پيدا كرده بوديم !

نزديك پاسگاه كه رسيديم ، نيروها را نگه داشتم اگر همه مان به طرف آنان مي رفتيم خيلي خطرناك بود به علت حساسيت پل ، آنان به هر چيز مشكوك تيراندازي مي كردند

به نيروها گفتم در دامنه كوه استراحت كنند و خودم به همراه راهنماي كرد به سوي جاده راه افتاديم تا بگويم ما را نزنند وارد جاده آسفالت كه شديم ، راهنما گفت من ديگر جلو نمي آيم آنها بدون اين كه ايست بدهند ، تيراندازي مي كنند !

او را پيش نيروهاي ديگر فرستادم ـ اسلحه ژـ ث را مثل چوب دستي گرفتم و خيلي عادي وسط جاده به راه افتادم عادي قدم برداشتم تا شك نكنند براي اين كه اگر كسي مي خواست حمله كند ، اين چنين از وسط جاده راه نمي رفت مي دانستم اين كار هم خيلي خطرناك است اما چاره ديگري نداشتم به حدود بيست قدمي پل رسيده بودم كه ناگهان گلوله اي به طرفم شليك شد از شانس من نشانه اش خوب نبود و تير از كنارم گذشت ! سريع روي زمين دراز كشيدم و فرياد زدم نزنيد ، من خودي هستم

خودم را معرفي كردم نگهبان گفت اسلحه ات را روي زمين بگذار و دست هايت را بالا بگير و بيا جلو

همين كار را كردم به دو قدمي اش كه رسيدم ناگهان از بالاي برج نگهباني تيراندازي شروع شد متوجه شدم دامنه كوه را مي زنند معلوم بود كه نيروي ما را ديده اند و مشكوك شده اند

با داد و بيداد حاليشان كردم كه قضيه از چه قرار است و از چه جايي جان سالم به در برده ايم و حالا ممكن است به دست شما تلف شويم !

تيراندازي قطع شد ، اما نگران شده بودم و تصور اين كه بلايي سر نيروها آمده باشد ، لحظه اي آرامم نمي گذاشت وقتي كه به پاسگاه رسيدند ، فهميدم به لطف خدا اتفاقي نيفتاده است براي همين به آنان گفتم همراه نماز مغرب و عشا ، دو ركعت نماز شكر بخوانند

وقتي كه به پاسگاه رسيديم ، ساعت يازده شب بود در اولين فرصت به سردشت بيسيم زدم و اطلاع دادم كه در كجا هستيم و اگر دنبالمان مي گردند به آنجا بيايند غافل از اين كه تا ساعت هشت شب متوجه غيبت ما نشده بودند !

تقصيري نداشتند ما تازه آمده بوديم ، كسي ما را نمي شناخت و آنان در همه آن ساعات ، پيگير حال خلبان مجروح بودند ساعت هشت شب كه دكتر چمران از همراهانش سراغ من را مي گيرد ، تازه مي فهمند كه گم شده ايم او خيلي ناراحت شده بود بعدها خودش مي گفت وقتي شما بيسيم زديد كه سالم هستيد ، خيلي خوشحال شدم

او صبح زود با هلي كوپتر به دنبالمان آمد و تك تكمان را در آغوش گرفت و بوسيد

دكتر چمران از روش كار من و راهنمايي هايم خوشش آمده بود از سرگذشتم پرسيد و با هم بيشتر آشنا شديم از همين جا بود كه پيوند قلبي من با او آغاز شد از همين جا ما دو تا شديم برادر و دوست او در هر سخنراني كه در مساجد مي كرد ، از كار ما به عنوان يك حماسه ياد مي كرد ، كه البته اين امر باعث تشويق ما مي شد تا بهتر وظيفه مان را انجام دهيم

در كل ، هفده روز در كردستان بوديم كه در اين مدت من در نه 9 عمليات شركت كردم

 نظر دهید »

سفید

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عمليات ما در منطقه مريوان خيلي جالب بود آن زمان از وانت تويوتا كه كارآيي خوبي دارد ، خبري نبود بهترين ماشين ما در عمليات پاكسازي وانت سيمرغ بود كه روي آن اسلحه كاليبر پنجاه سوار مي كرديم آن زمان از دوشكا هم كه در اين طور مواقع كارآيي خوبي دارد ، خبري نبود مجبور بوديم از كاليبر پنجاه استفاده كنيم كه معمولاً پس از شليك چند تير گير مي كند براي رفتن به مريوان حدود 130 كيلومتر راه بود ؛ با انواع و اقسام گردنه ها و تنگه ها از نظر عمليات نامنظم و چريكي بهترين شرايط براي دشمن بود تا به ما كمين بزند و ضربات سنگين وارد كند
عمليات ما در منطقه مريوان خيلي جالب بود آن زمان از وانت تويوتا كه كارآيي خوبي دارد ، خبري نبود بهترين ماشين ما در عمليات پاكسازي وانت سيمرغ بود كه روي آن اسلحه كاليبر پنجاه سوار مي كرديم آن زمان از دوشكا هم كه در اين طور مواقع كارآيي خوبي دارد ، خبري نبود مجبور بوديم از كاليبر پنجاه استفاده كنيم كه معمولاً پس از شليك چند تير گير مي كند

براي رفتن به مريوان حدود 130 كيلومتر راه بود ؛ با انواع و اقسام گردنه ها و تنگه ها از نظر عمليات نامنظم و چريكي بهترين شرايط براي دشمن بود تا به ما كمين بزند و ضربات سنگين وارد كند

در اين محور ، بعد از سنندج ، گردنه آريس سر راهمان بود بعد مي رسيديم به سه راهي تيژتيژ كه از گردنه آريس تا آنجا كلي پيچ و خم و پرتگاه وجود داشت بعد از اين سه راهي ، جاده دوشاخه مي شد كه يك مسير از شمال مي رفت به طرف جانوره و بعد گردنه گاران و سپس مي رسيد به مريوان اما مسير دوم از جنوب مي رفت به طرف شويسه ، نگل ، رزاب ، تازه آباد ، سروآباد و مريوان

جاده شمالي كوتاهتر از جاده جنوبي بود ولي پيچ و خم زيادي داشت و پر بود از گردنه جاده جنوبي جاده اي بود قديمي اما صاف آن هم گردنه و كمين گاه داشت اما نه به اندازه جاده شمالي

براي اين كه بتوانيم اين مسير را به سلامت و با خطر كمتر طي كنيم ، چند تدبير به كار برديم اول اين كه ، همه كمپرسي هاي شهر مخصوصاً كمپرسي هاي استاندارد را جمع كرديم با اين كار مي توانستيم هم نيروهايمان را منتقل كنيم و هم وجود كاميون هاي شخصي باعث مي شد كه ضد انقلاب متوجه كاروان نظامي نشود حدود صد دستگاه كمپرسي فراهم شد

ستون كشي و راه انداختن كاروان نظامي در جاده ناامن يك هنر است آن هم با نيروهاي مختلطي كه داشتيم ؛ گروه هايي از ارتش ، سپاه ، ژاندارمري و پيشمرگان مسلمان كرد نظم و نظام دادن به ستوني با اين نيروها ، كم كاري نبود كنترل ستون نظامي مشكل بود و با هر اشتباهي ممكن بود از هم بپاشد

براي اين كه هم نيروها را تمرين داده باشيم و هم توجه دشمن را منحرف كنيم ، نيروها را سوار بر كاميون ها كرديم و ستون نظامي را تحت پوشش ماشين هاي شخصي به شهر ديوان دره حركت داديم دشمن فهميده بود ما عمليات داريم ، اما نمي دانست در كدام مكان به جاي پاكسازي جاده مريوان ، جاده سنندج به ديوان دره را پاكسازي كرديم در اين عمليات ، با چند درگيري كوچك مواجه شديم و تنها چند نفر مجروح داشتيم روحيه نيروهاي رزمنده نيز عالي بود

تدبير ديگري كه در اين عمليات به كار برديم اين بود كه نيروها را دو ستونه كرديم دو ستون ، با فرمانده مستقل ولي در ارتباط با هم يكي در جلو حركت مي كرد و ستون ديگر با فاصله يك كيلومتر ، در عقب حركت مي كرد

تاكتيك ديگري كه دراين عمليات به كار برديم ، استفاده از توپخانه سبك در عمليات چريكي بود من در مطالبي كه درباره جنگ هاي دنيا خوانده ام ، چيزي در اين باره نديده ام هر ستون دو قبضه توپ در اختيار داشت چون تخصص خودم هم توپخانه بود ، از قبل طرح ريزي آتش مي كردم اهدافمان را با كد مشخص كرده بوديم مثلاً به جاي اين كه مختصات هدف را بدهيم ، مي گفتيم روي هدف كرمان ، شماره يك را بزن

اگر براي قبضه هاي عقب ، در تيراندازي به هدف مشكلي پيش مي آمد ، قبضه هاي جلو به آنها كمك مي كردند كار ، بسيار عالي پيش مي رفت از صبح كه حركت كرديم ، شب به ديواندره رسيديم و شب را در آنجا خوابيديم و روز بعد از همان جاده به سنندج برگشتيم اين عمليات در واقع براي ما يك تمرين بود كه با موفقيت انجام شد

پس از بازگشتن به سنندج ، وقت را تلف نكرديم صبح روز بعد كاروان نظامي را با همان كاميون ها به طرف مريوان حركت داديم

پاييز بود و هوا سرد در گردنه آريس يك قبضه توپ متوسط به طور ثابت قرار داديم تا ما را تا فاصله زيادي پشتيباني كند و دفاعي هم براي پايگاه ايجاد شده باشد

تا سه راهي تيژتيژ چند درگيري رخ داد كه تلفاتي به ضد انقلاب وارد كرديم و خودمان هم چند تا مجروح داديم در آنجا بود كه راننده هاي بومي از شدت درگيري ها ترسيدند و از ادامه مسير خودداري كردند مجبور شديم هر كس را كه رانندگي بلد بود ، پشت فرمان كاميون بنشانيم تا كار به انجام برسد

از سه راه تيژتيژ راه سخت و دشوار شمال را پيش گرفتيم ، در ادامه راه در روستاي شيخان درگيري شديدي با دشمن پيدا كرديم كه دو شهيد داديم ولي خيلي زود توانستيم بر آنجا تسلط پيدا كنيم

دوتن از خلبانان شجاع هوانيروز ، شهيد شيرودي و شهيد كشوري ، براي پشتيباني از ستون نيروها مأمور شده بودند قصد من اين بود كه فقط در مواقع ضروري از هلي كوپتر استفاده شود و در قرارگاه سنندج ، نظر من اين بود در جنگ با دشمني كه چريكي عمل مي كند ، بايد مثل خودش جنگيد نبايد اميد به پشتيباني هوايي داشت

در كوهستان بايد به دنبال دشمن دويد و جنگيد بايد با تفنگ ، خوب كار كرد و از زمين بهترين بهره را براي نبرد گرفت

در حين درگيري در شيخان متوجه شدم سر و كله هلي كوپتر كبري پيدا شد تعجب كردم با خلبان آن تماس گرفتم علي اكبر شيرودي پشت بيسيم گفت بابا ، حوصله مان سر رفت هرچه نشستيم ، ديديم خبري به ما نداديد گفتم چه كار كنيم ؟ بلند شديم و آمديم !

او از همان جا وارد عمل شد و خيلي هم شجاعت به خرج داد و به ما كمك خوبي كرد

عمليات همچنان ادامه داشت هر روز با تاريك شدن هوا عمليات را متوقف مي كرديم و گروهي براي تأمين به نگهباني مي پرداختند و نيروها استراحت مي كردند سعي ما بر اين بود كه فرماندهان ستون به هيچ وجه نخوابند چون منطقه برايمان ناآشنا بود ، سعي مي كرديم با سركشي به نيروها و سنگرها ، با اوضاع و احوال بيشتر آشنا شويم اولين بار بود كه قدم به آنجا مي گذاشتم و فقط از روي نقشه با وضعيت فيزيكي آشنا بودم راهنما و بلدچي ستون ، پيشمرگان مسلمان كرد بودند

چهل و هشت ساعت بعد به مريوان رسيديم مدتي بود كه شهر در تسلط دشمن بود و سوخت و آذوقه به آنجا برده نشده بود ده كاميون هم سوخت همراه ستون راه انداختيم تا با دست پر وارد شهر شده باشيم

در شرق پادگان مريوان دهليزي هست كه به طرف جاده سقز مي رود از همان دهليز به راه افتاديم تعدادي تانك و نفربر چرخدار نيز همراه خود داشتيم و ستون را از همه نظر تجهيز كرده بوديم ارتفاعي در كنار شهر قرار دارد كه به قلعه امام معروف است كه از حساسيت برخوردار است آن را گرفتيم محل استقرارمان را فرودگاه سابق مريوان قرار داديم چون شهر در يك نيم دايره اي از ارتفاعات قرار دارد و پادگان هم از بالا بر آن تسلط داشت ،توانستيم آنجا را كنترل كنيم

در آنجا با حاج احمد متوسليان آشنا شدم او گروهي از بچه هاي سپاه را همراه خود برد تا شهر را بگيرند كه موفق شدند در پادگان قرارمان بر اين شد تا شهر را كاملاً محاصره كنيم و سپاه وارد شود و پس از پاكسازي مسئوليت شهر را به عهده بگيرد روش كارمان اين گونه بود كه هرجا را كه مي گرفتيم ، سپاه مسئوليت آنجا را به عهده مي گرفت شهر پاكسازي شد و فرماندهي آن منطقه به حاج احمد متوسليان سپرده شد و ما چهل و هشت ساعت در آنجا مانديم

خاطره جالبي از مريوان دارم شب دومي بود كه شهر را پاكسازي مي كرديم و قرار بود روز بعد به طرف سنندج برگرديم يك ساعتي از نيمه شب گذشته بود كه احساس نگراني كردم رفتم تا به نيروها سركشي كنم اطرافمان بسيار خطرناك بود

پر بود از شيار و درخت و تپه راه نفوذي زيادي داشت با صحنه جالبي روبرو شدم

براي اولين بار ديدم عده اي از رزمنده ها ، در زير نور مهتاب ، در حال خواندن نماز شب هستند اين تصوير برايم عالي و دوست داشتني بود كار آنان من را هم تحريك كرد و آماده نيايش شدم حال خاصي به من دست داد و رويم تأثير عميقي گذاشت

در همان موقع ، دشمن با آرپي جي و سلاح هاي ديگر به اردوگاه ما حمله كرد ولي با مقاومت نيروها نتوانست كاري از پيش ببرد و مجبور به عقب نشيني شد

دشمن براي برگشت ما به سنندج تدارك وسيعي ديده بود او كه موقع آمدن ، غافلگير

شده بود ، حالا مي خواست هنگام برگشتن جبران كند اما اين بار هم غافلگير شد !

برگشت ما كار خدا بود همه چيز را براي برگشت از راهي كه آمده بوديم ، آماده كرده بوديم يك دفعه به ذهنم خطور كرد كه چه دليلي دارد از آنجا برويم بهتر است مسير برگشتمان از جاده ديگر باشد تا هم با منطقه بيشتر آشنا شويم و هم دشمن را غافلگير كنيم در ميانه راه مسير حركتمان را عوض كرديم و به طرف جاده سروآباد و رزاب رفتيم

ستون از سروآباد گذشت و به رزاب رسيد رزاب در مدخل يك تنگه قرار دارد كه به طرف كرآباد و نگل مي رود به تنگه كه رسيديم ، ناگهان باران گلوله باريدن گرفت آتش ضد انقلاب خيلي شديد و سهمگين بود امكان هر عكس العملي از ما سلب شده بود از همه طرف تير مي زدند

قصد داشتم از خودرو خارج شوم اما امكان نداشت از بيسيم شنيدم يك تانك اسكورپين جلو آمده است به تانك دستور دادم جلو برود ناگهان راننده تانك از پشت بيسيم داد زد صياد صياد پشتم لرزيد

خدايا چه اتفاقي افتاد ؟ بعداً فهميدم سر راهش تله انفجاري كار گذاشته بودند كه كليد آن را با چند ثانيه تأخير مي زنند و انفجار در عقب تانك رخ مي دهد چاله بزرگي در آنجا ايجاد شده بود ولي به لطف خدا هيچ صدمه اي به تانك و خدمه اش نرسيد

نيروها از خودرو پياده شده بودند و پاسخ دشمن را مي دادند كنترل آنان از دست من خارج بود نيم ساعت زير آتش بوديم و جز صبر و تحمل كار ديگري نمي توانستيم بكنيم تصورم اين بود لابد كلي خسارت و تلفات بر ستون وارد شده است

وقتي درگيري تمام شد ، با اضطراب و نگراني پرسيدم چند نفر شهيد داده ايم ؟

عجيب بود باورم نميشد وقتي آمار دادند ، فهميدم فقط سه ، چهار تا مجروح داده ايم و هيچ شهيد نداريم

جالب اين بود كه مجروحان ما همگي جراحتشان سطحي بود تنها به ريه يك پسرك پانزده ، شانزده ساله از اهالي آنجا تير خورده بود و حالش وخيم بود هلي كوپتر آمد و او را به اورژانس فرستاديم اين كار روي مردم منطقه اثر رواني خوبي گذاشت مثل اين كه انتظار نداشتند ما چنين برخورد دوستانه اي با آنان داشته باشيم

كمي بعد پارچه هاي سفيد در دست مردم تكان مي خورد و زن ها و دخترها تسليم مي شدند در حالي كه مردانشان همان هايي كه با ما مي جنگيدند ، در كوه و كمر ويلان بودند !

بقيه راه را مشكلي نداشتيم درگيري هاي كوچكي در مسير رخ داد اما تلفاتي دربرنداشت رسيديم به سنندج

انعكاس عمليات رفت و برگشت ما به مريوان در منطقه كردستان اثر گذاشت يك ستون قوي نظامي ، فاصله 130 كيلومتري سنندج به مريوان را با وجود درگيري هاي پراكنده طي كرده و مجدداً بازگشته بود در سنندج ، در بعضي از اعلاميه هايي كه از گروهك كومله به دست آورديم نوشته بودند يك ستون نظامي به فرماندهي صياد شيرازي از سنندج رفت به طرف مريوان و در طي مسير هشتاد كشته دادند

آنان مجبور بودند اين گونه تبليغات كنند ما تنها دو شهيد و حدود هشت تا ده نفر مجروح داده بوديم ! آنان كه ضربه سختي خورده بودند ، تلفات ما را زياد عنوان مي كردند تا از هرچه بهتر نمايان شدن عظمت كار ما و شكست خوردنشان كاسته شود

پس از چند عمليات در كردستان ، من و آقاي رحيم صفوي و چهار ، پنج نفر از بچه هاي سپاه و ارتش خدمت حضرت امام خميني رسيديم روحيه عجيبي داشتيم

دوست داشتم فرصتي پيش بيايد تا بتوانم بگويم اماما ، نگران نباشيد ما انشاالله مسئله كردستان را فيصله مي دهيم و ضد انقلاب را سركوب مي كنيم !

هنگامي كه خدمت ايشان رسيديم ، ايشان چنان صحبت كردند كه اصلاًانگار خودشان در تمام صحنه ها هستند و ميخواهند به ما اميد بدهند گفتند شما محكم باشيد و از جنگ با ضد انقلاب هيچ نگراني نداشته باشيد فقط وحدتتان را حفظ كنيد

 نظر دهید »

کردستان

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به اصفهان برگشتم و براي مدتي نتوانستم به كردستان بروم متأسفانه سياست غلط دولت موقت باعث شد كردستان به تدريج از دست جمهوري اسلامي خارج شده و در سلطه ضد انقلاب قرار بگيرد هر روز خبرهاي ناراحت كننده اي از آنجا مي رسيد شهرها يكي پس از ديگري سقوط كرده بودند و ضد انقلاب پادگان مهاباد را غارت كرده بود
به اصفهان برگشتم و براي مدتي نتوانستم به كردستان بروم متأسفانه سياست غلط دولت موقت باعث شد كردستان به تدريج از دست جمهوري اسلامي خارج شده و در سلطه ضد انقلاب قرار بگيرد

هر روز خبرهاي ناراحت كننده اي از آنجا مي رسيد شهرها يكي پس از ديگري سقوط كرده بودند و ضد انقلاب پادگان مهاباد را غارت كرده بود

مدتي كه در اصفهان بودم ، همه فكر و ذكرم كردستان بود طرح جالبي به نظرم رسيد كه فكر كردم با اين طرح مي توان كردستان را آرام كرد آن را با ديگران در ميان گذاشتم و به بني صدر رئيس جمهور موقت معرفي شدم او هم اسم من را شنيده بود در آن زمان من سرگرد شده بودم

پرسيد شما چه طرحي براي كردستان داريد ؟

خلاصه اي از طرح را روي كاغذ كشيدم و توضيحات لازم را دادم پرسيد خب ، حالا مي خواهيد چكار كنيد ؟

گفتم هيچ آماده ايم تا برويم طرحمان را اجرا كنيم

گفت خب ، پس شروع كنيد و براي قدم اول از سنندج آغاز كنيد

او فرمانده كل قوا هم بود همين كه تأييد او را گرفتم كه بايد به كردستان بروم و بجنگم ، سريع به اصفهان برگشتم و به اتفاق آقاي رحيم صفوي ، دويست نفر از بچه هاي سپاه را سازمان داديم تا به آنجا اعزام شوند

نيروها را سوار دو فروند هواپيماي سي ـ 130 كرديم و خودمان هم همراه آنان راهي شديم

اوضاع سنندج بحراني بود از مراكز مهم ، فقط فرودگاه در دست نيروهاي جمهوري اسلامي بود و تنها راه ارتباطي آنجا با شهرهاي ديگر از طريق هوا بود همه جاده هاي منتهي به سنندج در دست ضد انقلاب بود پادگان شهر هم در دست نيروهاي خودي بود ولي فاصله بين پادگان و فرودگاه در دست دشمن بود و امكان تردد وجود نداشت

بالاي شهر كه رسيديم ، به علت ابري بودن هوا ، هواپيماها نتوانستند باند را پيدا كنند

خلبان ها مي خواستند به فرودگاه كرمانشاه بروند مسير كرمانشاه به سنندج هم در اشغال ضد انقلاب بود آنان در مدخل ورودي جاده تيرآهن جوش داده و آن را بسته بودند اين كار ، باعث وقت كشي در اجراي كارمان مي شد

پس از اصرار زياد ما و ساعتي چرخيدن در بالاي شهر با تلاش فراوان توانستند فرود بيايند هنوز نيروها كاملاً از هواپيماها خارج نشده بودند كه شليك خمپاره بر روي باند فرودگاه آغاز شد درهمان دم ، يكي از بچه هاي سپاه مجروح شد هواپيماها هنوز روشن بودند به خلبان ها كه پناه گرفته بودند ، گفتم هر طوري كه هست ، هواپيماها را بلند كنند و ببرند آنان نيز چنين كردند

گلوله هاي خمپاره همچنان روي فرودگاه مي باريد و خط محاصره ضد انقلاب روي نيروهاي مدافع خودي تنگ تر شده بود

اولين كاري كه كرديم ، نيروهاي موجود را كه از بچه هاي تهران بودند ، سازماندهي كرديم و با ديگر نيروهاي ارتشي و سپاهي پيوند داديم آنان نيروهاي كاري و خيلي خوبي بودند ؛ نيروهاي دلاوري مانند شهيد علي موحد دانش و محسني سپس سنگر ديده باني زديم و توانستيم سنگرهاي دشمن را شناسايي كنيم قبلاًاجازه شرعي گرفته بوديم تا هر جا را كه سنگري است و به طرفمان شليك مي كند ، با خمپاره و توپخانه منهدم كنيم به توپخانه اطلاع دادم تا آنها را زير آتش بگيرند طرح عملياتي ما بر اين اساس بود كه ارتباط ضد انقلاب را از چهار محور با شهر سنندج قطع كنيم تا ارتباط نيروهاي خودي در جاده كمربندي برقرار شود و پس از اين كه محاصره شهر كامل شد و توانستيم راههاي مواصلاتي دشمن را سد كنيم ، شروع كنيم به پاكسازي شهر

محورهاي مريوان به سنندج ، سقز و ديواندره به سنندج و محور كرمانشاه به سنندج را

توانستيم آزاد كنيم ولي در محور قروه به سنندج يا گردنه صلوات آباد كه بسيار حساس بود ، به مشكل برخورديم

با هلي كوپتر به دهگلان رفته بودم ديدم كه تيپ سه از لشگر 16 زرهي قزوين كه متعلق به ارتش بود ، در آنجا مستقر است علت را پرسيدم گفتند چون واحد زرهي هستيم و آسيب پذيري مان زياد است ، امكان دارد گرفتار كمين شويم و تانك ها و نفربرها از بين برود پرسيدم اگر راه را برايتان باز كنيم جلو مي آييد ؟

با شوق فراوان قبول كردند گفتم ده گروه ده تا پانزده نفره تشكيل بدهيد چهار گروه هم من از بچه هاي سپاه دارم كه مي شود چهارده گروه اين چهارده گروه را هلي برن مي كنم روي ارتفاع صلوات آباد گردنه را برايتان باز مي كنم و شما بياييد و بگذريد

براي اين كار ، نيروهاي سپاه را هماهنگ كردم و خودم همراه آن چهار گروه سوار اولين هلي كوپتر شدم ارتفاع صلوات آباد به علت بلنديش جاي خوبي براي فرود هلي كوپتر نبود سرانجام جايي براي پياده شدن پيدا كرديم همين كه پياده شديم ، متوجه نيروهاي ضد انقلاب در اطرافمان شدم درگيري شروع شد آنان نتوانستند مقاومت كنند و فرار كردند

شروع كرديم به پيشروي به طرف گردنه در ادامه راه ، به معبر تنگي رسيديم كه بايد تك نفري از آنجا مي گذشتيم نفر اول كه خواست رد شود ، تير خورد و شهيد شد معلوم بود كه دشمن در مقابل آن معبر تك تيرانداز گذاشته است نفر دوم هم شهيد شد شش نفر ديگر هم بدون اين كه بتوانند از آنجا بگذرند ، مجروح شدند ديگر ستون حركت نكرد هرچه اصرار كردم ، فايده اي نداشت ناچار شدم خودم جلو بيفتم خواستم از سمت راست بروم يك گلوله به بغلم خورد و گرد و خاكش به صورتم پاشيد از سمت چپ هم خواستم بروم ، همين وضع پيش آمد خيلي دقيق مي زدند

سربازي فرياد زد الله اكبر و به طرف آنجا دويد گلوله اي به پايش خورد و افتاد اين كارش باعث شد تا در آن شلوغي يك استوار ارتشي كه مسئوليت يكي از گروهها را به عهده داشت ، گروهش را از آنجا عبور دهد

وقتي ديدم وضع اين گونه است ، ديده باني كردم و گراي دقيق منطقه را به توپخانه دادم تا روي مواضع دشمن آتش بريزد توپخانه شروع كرد به كوبيدن مدخل گردنه

ناگهان داد يكي از بچه ها از بيسيم بلند شد كه

ـ چرا داريد ما را مي زنيد ؟ ما رسيده ايم به هدف !

خيلي تعجب كردم نيروهاي دشمن هنوز در جلو ما بودند ، ولي آنان مي گفتند به هدف رسيده اند ! تازه فهميدم يكي از گروه هاي سپاه را فراموش كرده ام و از دستم در رفته حتي ضد انقلاب هم متوجه آنان نشده بود و توانسته بودند از بغل سنگرهاي دشمن رد شوند و از پشت سر آنان بيرون بيايند خودشان بعد از اين كه رسيده بودند ، فهميده بودند كه چه كار مهمي كرده اند !

ضد انقلاب وقتي فهميد در محاصره است ، چاره اي نداشت جز اين كه فرار كند در واقع اين محاصره ، كار خدا بود نه ما

اين گونه مدخل گردنه صلوات آباد را گرفتيم پاكسازي كرديم شب را هم بالاي قله مانديم هوا خيلي سرد بود برف همه جا را گرفته بود هر نفر فقط يك پتو داشت هرطوري بود ، تا صبح سر كرديم و قله را نگه داشتيم

صبح با فرمانده آن تيپ زرهي تماس گرفتم و گفتم كه جاده پاك شده است و شما برويد ، نيروهاي ما از بالا مواظبتان هستند براي اين كه خيالشان راحت باشد و نترسند ، خودم رفتم و سوار نفربري شدم كه در جلو حركت مي كرد

ورود تانك و نفربر به شهر ، آثار رواني خوبي روي مردم منطقه داشت همه نيروهاي محاصره كننده به ما ملحق شدند و محاصره كامل شد به آقاي رحيم صفوي گفتم كه از قسمت بين پادگان و فرودگاه شروع به پاكسازي كنيم

ساعاتي بعد ، صداي تكبير و درود بر خميني در همه جاي شهر پيچيد ما توانسته بوديم بعد از بيست و هشت روز جنگ و تلاش سنندج را آزاد كنيم و به كنترل جمهوري اسلامي درآوريم !

سنندج ، شاهرگ كردستان بود مركز و ستاد ضدانقلاب مسلح كه در شهرهاي مختلف كردستان با جمهوري اسلامي ايران مي جنگيدند ، در آنجا بود با سقوط آن ، كمر دشمن شكست

 

 نظر دهید »

آربابا

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خيلي راحت به سقز رسيديم اطراف جاده آنجا صاف است و كمتر امكان كمين زدن وجود دارد در مدت بيست و چهار ساعت آن شهر بزرگ را پاكسازي كرديم و تحويل سپاه داديم
خيلي راحت به سقز رسيديم اطراف جاده آنجا صاف است و كمتر امكان كمين زدن وجود دارد در مدت بيست و چهار ساعت آن شهر بزرگ را پاكسازي كرديم و تحويل سپاه داديم

حالا بايد مي رفتيم به طرف شهرستان بانه جاده پنجاه كيلومتري سقز به بانه بسيار مهم و خطرناك بود همه شهر بانه در تسلط دشمن بود و پادگان بيش از چهل روز در محاصره دشمن قرار داشت روحيه نيروهاي آنجا خراب بود دو ، سه روز قبل از ما ، نيروهاي مخصوص ارتش روي ارتفاعاتي كه به پادگان بانه مشرف است ، عمليات انجام داده بودند نيروها را روي آربابا هلي برن كرده كه شكست خورده و نوزده نفر هم اسير داده بودند يك تيپ هم از لشگر 16 زرهي قزوين در آنجا بود فرمانده شان سرهنگ پورموسي بود او به ما گفت چه كار مي كنيد ؟

گفتم ما حاضريم روي گردنه خان عمل كنيم و آنجا را براي شما پاكسازي كنيم

از نيروي زميني ارتش ، صد نفر نيرو فرستادند نيروهاي ما بيشتر شد بيست نفر هم از بچه هاي سپاه هميشه در عمليات مختلف با من بودند

طرح عمليات را ريختيم مشكل بزرگ ، عبور از گردنه خان بود به ستون گفتيم ما هلي برن مي كنيم روي گردنه و آن را پاكسازي مي كنيم ، بعد نيروها از آنجا بگذرند

پرسيدند اگر كار به شب كشيد ، چه كار كنيم ؟

گفتم هرجا كه به شب رسيديم ، همان جا دفاع دورتادور مي كنيم و تأمين مي گذاريم تا صبح عمليات را ادامه دهيم

ستون به راه افتاد فرماندهي آن با سرتيپ دو فرداد بود شهيد كشوري و شهيد شيرودي نيروها را پشتيباني مي كردند تا رسيدن به چهار و نيم يا پنج كيلومتري گردنه خان مسئله اي پيش نيامد ستون در آنجا ايستاد تا ما بالاي گردنه برويم و از آنجا فرمان حركت را صادر كنيم شهيد كشوري با هلي كوپتر خود رفت در جايي كه بايد ما پياده مي شديم نشست تا نيروها نترسند اين رشادت او را هيچ وقت فراموش نمي كنم

هلي كوپترها ما را در بالاي ارتفاع پياده كردند و شروع كرديم به پاكسازي ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود از جايي كه پياده شده بوديم تا داخل گردنه راه زيادي بود بايد از بالاي قله و ارتفاع كه بعضي جاهايش پوشيده از برف بود ، مي گذشتيم همين موضوع زمان زيادي ازمان گرفت

به گردنه كه رسيديم ، نيروها دو قسمت شدند گروهي به طرف مدخل ورودي و شرقي گردنه رفتند و گروه ديگر به طرف خروجي آن ما خودمان هم از تونلي كه در آنجا بود ، راه افتاديم در طي يك مسير كه خيلي هم طول كشيد ، درگيري هاي محدودي رخ داد كه صدمه اي به نيروهاي ما نرسيد نيروهاي ضد انقلاب هم با ديدن هلي برن و قدرت زياد ما ـ مخصوصاً عمليات هوايي شهيد كشوري و شهيد شيرودي ـ پا به فرار گذاشته بودند

هنوز عمليات پاكسازي را تمام نكرده بوديم كه احساس كردم ستون در حال پيشروي در محور است ؛ در حالي كه قرار بود بدون اجازه من حركت نكنند با فرماندهي ستون تماس گرفتم و در حالي كه به شدت ناراحت بودم ، پرسيدم چرا بدون اطلاع من حركت كرده ايد ؟

فهميدم سرتيپ دوم پورموسي گفته است آنان فرماندهي را جدي نگرفته بودند

متأسفانه آن نيروها از گردنه هم گذشته بودند و چون در ده ، پانزده كيلومتري بانه بودند ، خيال مي كردند خطر تمام شده و مشكلي در سر راهشان نيست ستون سنگيني بود ؛ با تجهيزات زرهي و تانك هاي اسكورپين در واقع يك تيپ كامل زرهي بود

ساعت حدود هفت يا هشت شب بود كه متوجه شدم از بيسيم سر و صداي زيادي مي آيد فرياد مي زدند ما گرفتار شديم ما كمين خورده ايم

كمين سنگين و سختي خورده بودند اولين كاري كه انجام دادم اين بود كه تصميم گرفتم آتش پشتيباني بريزيم مصطفوي يكي از درجه داران ارتش بود كه در سپاه كار مي كرد او استاد تيراندازي بود بدون هرگونه وسايل هدايت آتش مربوط به خمپاره انداز ، با استفاده از تجربياتي كه داشت ، گراي دقيق مي داد و آتش مي ريخت به طوري كه گلوله سوم حتماًهدف را منهدم مي كرد آن شب با ديده باني او تا صبح بر سر دشمن آتش ريختيم غير از اين ، كار ديگري ازمان ساخته نبود

صبح كه شد ، دو خلبان هوانيروز آمدند و از بالاي ستون گذشتند و رفتند جلو تا ببينند اوضاع از چه قرار است شهيد كشوري از پشت بيسيم من را خواست پرسيدم چه مي بيني ؟

با ناراحتي گفت متأسفم كه نمي توانم چيزي بگويم

از بالاي گردنه نگاه به داخل شيارهاي اطراف انداختم منطقه خطرناكي بود همه آنجا جنگل بود بهترين موقعيت براي تك تيرانداز بود كه بتواند پناه بگيرد و هلي كوپتر را بزند با اين همه ، آن دو بي محابا پرواز مي كردند و جلو مي رفتند شجاعانه مي جنگيدند بي هيچ ترسي افتاده بودند به جان ضد انقلاب

اولين كاري كه كردم برخورد با سرهنگ پورموسي بود عصباني بودم و بر سرش داد زدم چرا اين كار را كردي ؟ مگر با تو قرار نگذاشته بودم بدون اجازه من ستون حركت نكند تا اين گونه فجايع به بار نيايد ؟

چشمانم را خون گرفته بود با حالت زار گفت هركاري كه بگوييد مي كنم ديگر حرفتان را گوش مي كنم

با اين كه درجه او از من بالاتر بود ، ولي اين چيزها برايم مطرح نبود گفتم از اين لحظه به بعد حق نداري بدون دستور من هيچ كاري انجام بدهي

بايد تا عصر جاده را پاكسازي مي كرديم ماشين هاي منهدم شده جاده را بسته بودند تعدادي از آنها پر از مهمات بود عده اي از سربازها گريخته بودند و عده اي هم اسير ضد انقلاب شده بودند

نيروهاي باقي مانده را سازماندهي كرديم بيست نفر از بچه هاي سپاه و ارتش را كه جزو نيروهاي خودم بودند ، انتخاب كردم و راه افتاديم پشت فرمان نشستيم و كاميون ها را كه اغلب بارشان مهمات بود از سر راه برداشتيم و به ستون منتقل كرديم

در هنگامي كه سرگرم پاكسازي بوديم ، ناگهان كسي از لاي درخت ها دويد و به طرف ما آمد ، اسلحه ها را به طرفش نشانه گرفتيم داد زد نزنيد نزنيد من پاسدارم

جلو كه آمد ، خسته و كوفته خودش را به بغلمان انداخت و زد زير گريه تعريف كرد من در دست آنها اسير بودم كه موفق شدم فرار كنم آنها بيست نفر از بچه ها را شهيد كردند كه هفت نفر از آنها سپاهي بودند

پرسيدم وقتي اسير شدي ، باهات چه كار كردند ؟

گفت من را كه گرفتند ، مي خواستند اعدامم كنند پاسدارها را از دم اعدام مي كردند ما را در يك خانه روستايي نگه داشته ، منتظر دستور بودند تنها راهي كه برايمان گذاشته بودند اين بود كه به عكس امام اهانت كنيم تا اعدام نشويم اين كار براي ما غيرممكن بود و قبول نكرديم آنها از هر طريق كه مي توانستند شكنجه مان مي كردند شن و برگ درختان را به خوردمان مي دادند تا دلمان درد بگيرد داخل اتاق نشسته بوديم كه يكي از آنها وارد شد پشتش به من بود و يك كارد سنگري به كمر داشت تنها بود و اين لحظه بهترين وقت بود براي كار پريدم و كارد را از كمرش درآوردم و رو سينه اش فرو كردم با قدرت تمام ، ضربه ديگري به گردنش زدم سريع از اتاق بيرون پريدم و شروع كردم به دويدن حتي يك لحظه هم به عقب نگاه نكرده ام تا اين كه رسيدم به شما

او را فرستاديم پيش نيروهاي خودي تا استراحت كند

نيروهاي ستون را جمع و جور كرديم و حركت داديم در اول ستون ، مصطفوي پشت تيربار روي نفربر قرار داشت و در پشت سر او ، در نفربر ديگر خودم بودم يك گروهان كه داراي پنج تانك چيفتن بود ، به درخواست من از سقز فرستاده بودند و خيلي سريع رسيده بود مي خواستيم زرهي را جلو بيندازيم تا در گردنه هاي تند ، دفاع محكمي داشته باشيم

منطقه اي در نزديكي بانه بود كه احتمال كمين خوردن در آنجا زياد بود تعدادي نيرو به آنجا هلي برن كرديم تا اطمينانمان بيشتر شود خودم هم به آن بالا رفتم وقتي خيالم راحت شد ، به ستون گفتم منطقه امن است مي توانيد به طرف بانه حركت كنيد

ستون كه به آنجا رسيد ، عصر شده بود و ما بايد پيش از تاريك شدن هوا وارد شهر مي شديم معمولاً با تاريك شدن هوا كارمان مشكل مي شد

ديدم گروهان تانك ، كند راه مي رود با اين حساب ، به شب برمي خورديم احساس كردم فرمانده گروهان تانك ترسيده كلاه گوشي را ازش گرفتم و بر سر گذاشتم و مجبور شدم به جاي او ، خودم فرمان بدهم

به ابتداي شهر بانه نزديك شده بوديم و نگراني مان از جاده هايي بود كه به شهر ختم مي شدند در اين جاده ها ، محل زيادي براي كمين زدن وجود داشت

من به منطقه خيلي وارد نبودم با نيروهاي داخل پادگان تماس گرفتم و گفتم براي اين كه مقصدمان را مشخص كنند ، گلوله دودزا شليك كنند دشمن متوجه اين موضوع شد و شروع كرد به زدن گلوله هاي دودزا ! اين را زود فهميدم و تصميم گرفتيم به طرف پادگان نرويم

در شمال شهر ، در منطقه اي كه به فرودگاه نظامي معروف بود ، مستقر شديم در آنجا آرايش دفاع دور تا دور گرفتيم وقتي كه همه تيپ مستقر شد ، فرماندهي اش را به خود فرمانده تيپ سپردم

بر تانكي سوار شدم و به طرف پادگان شهر حركت كرديم نزديك تر كه شديم ، متوجه شدم پادگان اصلاً جاده ورودي نداردكه بتوان به آنجا رفت تنها جاده آن از وسط شهر مي گذشت ميان بر زديم و يكراست رفتيم به طرف پادگان سيم خاردارها را رد كرديم و وارد پادگان شديم !

نيروهايي كه در آنجا بودند ، خيلي خوشحال شدند به طرفمان آمدند و ريختند روي سرمان كم نبود ، چهل و چهار روز مقاومت كرده بودند دشمن به پادگان مسلط بود و هر روز محاصره را تنگ تر مي كرد حدود چهل ، پنجاه نفر شهيد داده بودند پيكر شهدا در اطراف افتاده بود آنها را در نايلون پيچيده بودند

گفتند تيمسار فلاحي بيسيم زده و گفته همين كه صياد به پادگان رسيد ، همان روز برويد ارتفاعات آربابا را آزاد كنيد

نيم ساعتي به غروب مانده بود به هوانيروز دستور دادم سريع دو فروند هلي كوپتر 214 بياورند شانزده نفر را در دو گروه سازماندهي كردم و سوار بر هلي كوپترها شديم و به طرف منطقه مورد نظر رفتيم

در عمليات هلي برن هميشه اول هلي كوپتر خودم كه به عنوان فرمانده در آن بودم ، بر زمين مي نشست تا از امنيت منطقه مطمئن شوم و به نيروهاي ديگر بگويم بيايند ، ولي در آنجا اين طور نشد هنوز درآسمان بوديم كه آن يكي هلي كوپتر بر زمين نشست و هر هشت نفر پياده شدند نوبت هلي كوپتر ما بود كه بنشيند ولي ناگهان از همه طرف به سويمان آتش باريد

به خلبان گفتم سريع بنشين

گفت نمي توانم همين كه خواسته باشيم بنشينيم ، به راحتي مي زنند

نتوانستيم بنشينيم و برگشتيم هوا تاريك شده بود از بالا مي ديدم كه دشمن بر شدت آتش افزوده است با نيروهايي كه پياده شده بودند ، ارتباط برقرار كردم و گفتم چون طرحي كه براي عمليات در نظر داشتم انجام نشد ، سريع بياييد پايين به طرف پادگان

گفتند نه خير ، ما همين جا مي مانيم و مي جنگيم شما بياييد بالا

روحيه عجيبي داشتند هرچه گفتم من به شما دستور مي دهم ، قبول نكردند دست آخر ، با خواهش و تمنا توانستم راضيشان كنم بپذيرند و بيايند پايين

با يك قبضه توپ 155 ميلي متري كه در پادگان بود و گلوله هم كم داشت ، بر سر ضد انقلاب آتش ريختيم تا نيروها برگردند متأسفانه آن هشت نفر موقع برگشتن ، تاكتيك اشتباهي به كار بردند و به دو گروه چهار نفره تقسيم شدند و پايين آمدند

يكي شان به دل شهر رفت و با دشمن درگير شد كه همگي شهيد يا اسير شدند افراد گروه ديگر هم با تعدادي مجروح توانستند خودشان را به پادگان برسانند يكي كه در بالاي ارتفاع مجروح شده بود ، بر اثر شدت جراحت همان شب به شهادت رسيد

مجدداً نشستيم براي آزادسازي آربابا طرح ريختيم فهميديم با هلي برن نمي توان كاري پيش برد چنان كه گفته شد ، قبل از ما هم نيروهاي مخصوص در آنجا هلي برن كرده و نوزده اسير داده بودند

چند روز صبر كرديم در اين مدت از چند محور به طرف آنجا سلاح سنگيني متمركز كرديم دشمن روي آربابا سنگرهاي زيادي داشت طرحمان اين بود كه روي آنها آتش بريزيم تا يك گروهان از سمت راست و يك گروهان از سمت چپ وارد عمل شوند و بروند بالا

آتش تهيه شروع شد و همه قبضه ها بي وقفه شليك كردند گروهان ها حركت كردند فرمانده يكي از آنها شهيد سرهنگ شهرام فر و فرمانده گروهان ديگر ستوان نوري بود هر دو گروهان به موازات هم حركت كردند يكي از آنها وظيفه اصلي را به عهده داشت و ديگري از آن پشتيباني مي كرد عمليات خوب پيش مي رفت گلوله هاي توپ هم خيلي دقيق بر سر ضد انقلاب فرود مي آمد نزديك قله كه رسيديم ، نيروها گفتند تركش و سنگريزه هاي قله بر سر ما نيز مي بارد ، آتش را بدهيد عقب

چنين كرديم دشمن روي يال آربابا به هر طرف كه فرار مي كرد ، گرفتار گلوله هاي توپخانه بود

نيروها كه بالاي ارتفاع رسيدند ، گفتيم وارد سنگرها نشويد ، احتمال دارد تله گذاشته باشند

متأسفانه يكي از نيروها به اين سفارش توجه نكرد و وارد سنگر شد كه بر اثر انفجار مين مجروح شد

هوا تاريك شده بود كه سرانجام به لطف خدا ، ارتفاع آربابا به دست ما فتح شد با فتح اين ارتفاع بار ديگر كمر ضد انقلاب در منطقه شكست

با گرفتن آربابا توانستيم در مدت چهل و هشت ساعت شهر بانه را پاكسازي كنيم در اين كار ، شهيد باكري ، خيلي شجاعت به خرج داد وارد شهر كه شديم ديديم دشمن مسجد جامع را براي خودش سنگر قرار داده و به شدت مقاومت مي كند اين مانند همان ماجراي قرآن بر سر نيزه كردن لشگر معاويه بود اينها كه هيچ اعتقادي به اسلام نداشتند و در سنگرهايشان انواع و اقسام نشانه هاي فساد را ديده بوديم ، حالا كه گير افتاده بودند ، مي خواستند از احساسات ما سوءاستفاده كنند !

سرانجام مجبور شديم با تانك گلوله اي بالاي سر نيروهاي دشمن بزنيم با شليك اين گلوله فهميدند كه نمي توانند از قداست مسجد سوء استفاده كنند پس خيلي زود

نيروهايشان را از مسجد بيرون كشيدند و گريختند

بني صدر با ديدن فعاليت هايم ، تصميم گرفت من را به فرماندهي منطقه غرب كشور منصوب كند چون درجه من سرگردي بود ، مسئولين ارتش اعلام كردند اين كار قانوني نيست كه يك سرگرد فرمانده منطقه اي باشد كه كلي لشگر و يگان آنجاست براي اين كه فرمانده منطقه باشم ، دو درجه به من دادند و شدم سرهنگ تمام ؛

سرهنگ توپخانه علي صياد شيرازي

 نظر دهید »

نگاه

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سردشت در دست ضد انقلاب بود تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود كه يك گردان نيرو در آنجا مستقر بود هر وقت كه قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي كوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند اين كار مشكل بود و كلي هم هزينه برمي داشت
سردشت در دست ضد انقلاب بود تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود كه يك گردان نيرو در آنجا مستقر بود هر وقت كه قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي كوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند اين كار مشكل بود و كلي هم هزينه برمي داشت

براي آزادسازي سردشت طرحي ريختيم به سرگرد آريان فرمانده يكي از گردان هاي هوابرد شيراز كه آدم شجاعي بود ، گفتم اين بار نيروها را از راه زمين به سردشت ببريد

توضيح دادم تا بانه مشكلي وجود ندارد اصل راه از بانه تا سردشت است كه بايد جاده را باز كنيد و جلو برويد تا به شهر برسيد ؛ براي اين كار امكان پشتيباني از راه هوا هم وجود ندارد

معاونان و مشاوران سرگرد با اين طرح مخالفت كردند ولي او اعلام آمادگي كرد تا طرح را اجرا كند

گردان از سنندج راه افتاد از شهرهاي مختلف گذشت تا به بانه رسيد با توجه به تجربه اي كه در تركيب نيرو داشتم ، تعدادي از بچه هاي شجاع سپاه را با آنان همراه كردم تا تنها نباشند يك تيم پيشرو از نيروهاي مخصوص هم تدارك ديدم تا اگر جايي مين گذاري بود ، راه را باز كنند

نگران سرنوشت اين گردان و اين طرح بودم با هلي كوپتر از كرمانشاه به بانه رفتم هنوز خيلي از رسيدنم نگذشته بود كه خبر آمد ستون كمين خورده و درگير است

معطل نكردم با تعدادي از بچه هاي سپاه ، خودمان را به ستون رسانديم به گردنه كوخان كه رسيديم ، صحنه هاي بسيار تأسف انگيز ديديم آتش دشمن زياد بود راه ستون از عقب و جلو بسته شده بود ماشين ها پنچر شده و در كنار جاده ولو بودند

كنترل نيروها از دست فرماندهان خارج شده بود و آنان در اطراف پراكنده بودند

مهمات هايي كه در آتش مي سوختند و منفجر مي شدند ، ناراحتمان مي كرد مجروحان و اجساد شهدا كه در اطراف افتاده بودند ، دلمان را آتش مي زدند

يكي از نيروهاي ضدانقلاب كه اسير شده بود ، پايش زخمي شده و از پوست آويزان بود با التماس گفت من را نكشيد ، كمكتان مي كنم توي جيب من را نگاه كنيد نقشه كمين توي جيب من است

راست مي گفت وقتي جيبش را گشتيم نقشه كمين را پيدا كرديم در ميان درختچه ها و بوته ها ، سنگرهاي گود كنده بودند كه تا سينه نيروهايشان مي رسيد آن طور كه معلوم بود ، طرح كمينشان دقيق و حساب شده بود با اين طرح ، ستون بايد در همان ساعت اول منهدم مي شد ، ولي رشادت بچه ها باعث شده بود تا آنها آنگونه كه مي خواستند موفق نشوند

خوب كه به جاده نگاه كردم ، متوجه شدم ارتفاع بلندي در كنار جاده است كه بر همه جاده اشراف دارد قدرت آتش ضد انقلاب در آنجا خيلي زياد بود يك دسته از نيروهاي گردان مخصوص را برداشتيم و به طرف آن حمله كرديم با ايمان به خدا و توان رزمي نيروها ، توانستيم آنجا را از دست دشمن آزاد كنيم

نماز مغرب و عشا را در همان بالا خوانديم هوا سرد بود قرار بود از پايين پتو و مهمات بياورند كه نشد ديگر پايين نيامدم و خودم هم شب را در كنار نيروها در بالاي ارتفاع ماندم همان جا دفاع دور تا دور تشكيل داديم چون مهمات نداشتيم ، به نيروها گفتم تا آنجا كه ممكن است بي هدف شليك نكنند

نيمه هاي شب متوجه شدم كه صداي زنگوله مي آيد احساس كردم بايد كلكي در كار باشد دفاع را قوي تر كرديم همه بيدار و هوشيار منتظر ماندند صداي زنگوله نزديك تر شد كه ناگهان يك موشك آرپي جي به طرف سنگرمان شليك شد سريع شروع كرديم به پاسخ دادن به آتش آنها مقداري كه تيراندازي كرديم ، چون مهماتمان كم بود ، گفتم ديگر كسي تيراندازي نكند

تيراندازي كه قطع شد ، دشمن خيال كرد مهمات ما تمام شده است به مواضع ما نزديك تر شدند و هرچه آرپي جي شليك كردند ، پاسخشان را نداديم تا واقعاً مطمئن شوند مهمات ما ته كشيده است خوب كه جلو آمدند ، گفتم مهلتشان ندهيد ، آتش كنيد !

بچه ها شديدترين آتش را روي آنها ريختند درگيري شديد شد ولي توانستيم با ايمان كامل مقاومت كنيم و ارتفاع را تا صبح حفظ كنيم در آن درگيري فقط چهار مجروح داديم ولي بر دشمن تلفات زيادي وارد شد

صبح ، محل استقرارمان را روي ارتفاع محكم سنگربندي كرديم و گسترش داديم شب بعد باز هم دشمن حمله سختي كرد اما اين بار هم موفق نشد و عقب نشست

بعد از چهل و هشت ساعت ستون نظم گرفت و آماده حركت به سوي سردشت شد به فرمانده گردان گفتم حالا شما مي توانيد به راه خود ادامه بدهيد من ديگر برمي گردم

سربازان و درجه داران با حالتي غم انگيز به من نگاه كردند و گفتند از ما جدا نشو فكر نمي كردم وجود من اين قدر برايشان مهم باشد گفتم ناراحت نباشيد ، مي مانم !

يك بيسيم چي براي خودم آوردم و هدايت ستون را به عهده گرفتم از اين روز ، تا هشت روز ديگر با آنان بودم و لحظات سختي را گذرانديم

روز اول از كوخان به دهكده نم شير رسيديم و از آنجا وارد پيچ خطرناكي به شكل U شديم كه در آخر آن دهكده دل آرزان قرار داشت در ابتداي پيچ ، يك سه راهي قرار داشت كه يك راه آن به منطقه بل حسن و دشت الان ، راه ديگر به پل الوت و راه سوم به دل آرزان مي رفت كه مسير ما بود با رسيدن به آنجا شب شد و اتراق كرديم

روز بعد ، ستون را حركت دادم و وارد آن پيچ شديم ناگهان از همه طرف آتش ضد انقلاب بر سر ما باريدن گرفت نه تنها از ارتفاعات بلكه از دره ها هم گلوله آر پي جي و تيربار به سوي ما مي آمد

در ستون دو تريلي پر از مهمات داشتيم كه هر دو منفجر شدند چند تايي از ماشينهايمان منهدم شدند به هر زحمتي بود ، نيروها را كنترل كردم و ستون آسيب ديده را به انتهاي پيچ ، يعني روستاي دل آرزان رساندم

همين كه وارد روستا شديم ، از داخل آن با آتش سنگيني از ما استقبال كردند ! هيچ راهي نداشتيم ناگزير با سلاح هاي مختلف دهكده را زير آتش گرفتيم خوشبختانه وقتي آنجا را گرفتيم فهميديم روستا خالي از سكنه بوده و ضد انقلاب از آن به عنوان جانپناه استفاده مي كرده است

از دل آرزان به بعد كار سخت تر شد به طوري كه در روز بيشتر از يك كيلومتري نمي توانستيم پيش برويم شوخي نبود ، يك ستون قوي نظامي مي خواست به سردشت برود و دشمن كه مي دانست اگر اين ستون وارد شهر شود چه روز سياهي در پيش دارد ، مي كوشيد به هر قيمتي كه شده از حركت آن جلوگيري كند هر لحظه در حال مقابله با كمين ها بوديم غذايمان فقط نان خشك و پنير و كنسرو بود

نقطه اوج فشار از روستاي بي كش تا داش ساوين بود ستون هر روز ضعيف تر مي شد و نيروهايش را از دست مي داد وضعيت طوري شد كه راننده تانك اسكورپيني كه در جلو ستون حركت مي كرد ، گفت من ديگر جلوتر از ستون حركت نمي كنم ، چون هر لحظه احساس مي كنم الان است كه گلوله آرپي جي منهدمم كند

هرچه نصيحتش كردم ، نپذيرفت تا اين كه گفت خودت هم بايد جلو ستون حركت كني

اين كار از نظر نظامي درست نبود من راهبر و فرمانده ستون بودم و اگر اتفاقي برايم مي افتاد همه ستون متلاشي مي شد و از بين مي رفت چاره اي نبود با نيرو كه نميشد دعوا كرد !

با توكل به خدا ، كنار اولين اسكورپين همراه با بيسيم چي در جاده به راه افتادم راننده به من كه نگاه مي كرد خيالش راحت مي شد و به راهش ادامه مي داد !

همين گونه پيش مي رفتيم كه احساس كردم بين ستون فاصله افتاده به جلو ستون دستور دادم آهسته حركت كند تا ادامه ستون را هماهنگ كنم سريع خود را به عقب ستون رساندم كه ناگهان از جلو صداي تير شنيدم و به دنبالش صداهاي مهيب انفجارهاي ديگر

سعي كردم خودم را به محل درگيري برسانم ماجرا از اين قرار بود بعد از آن كه من از جلو ستون فاصله مي گيرم ، آنها به خيال اين كه به سردشت نزديك شده اند ، سرعتشان را زياد مي كنند وقتي كه فاصله شان از بقيه ستون زيادتر مي شود ، دشمن كه در كمين بوده ، از فرصت استفاده مي كند و آنان را زير آتش مي گيرد آن هم درست در منطقه داش ساوين

نيروها چنان غافلگير شده بودند كه نمي توانستند از جانپناه هاي طبيعي كه در اطرافشان بود ، استفاده كنند يكي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و به زمين مي افتادند هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحين افزوده مي شد بعضي از نيروها چنان روحيه شان را باخته بودند كه هيچ تحركي نداشتند

يك لحظه نااميد شدم و كمي خودم را باختم ستون به قدري ضعيف شده بود كه اگر يك گروه چهل نفري به سراغمان مي آمد ، همه مان را اسير مي كرد يكي از بچه هاي سپاه به نام فتح الله جعفري كه فردي بسيار مخلص و وارد بود ، تبسم خاصي كرد كه براي من در آن اوضاع و احوال عجيب بود او با لهجه اصفهاني ، گفت برادر شيرازي ، چه خبر است ؟ من تا حالا شما را اين طوري نديده بودم ؟

گفتم مگر نمي بيني نيروها هيچ كدام آمادگي ندارند و بلد نيستند درست بجنگند همين طور مي ايستند تا گلوله مي خورند

باز با همان تبسم گفت برادر جان ، فعلاً كه چند تا فشنگ داريم تا آنجا كه مي توانيم ازشان استفاده مي كنيم و مي جنگيم ، بعدش هم خدا هرچه بخواهد همان مي شود !

اين حرف ضربه پتكي بود كه بر سرم خورد و از خواب غفلت بيدارم كرد بر خودم نهيب زدم مگر براي خدا نمي جنگي ، پس چرا او را ياد نمي كني ؟

خودم را جمع و جور كردم و در همان جا سجده بجا آوردم و خدا را ياد كردم با ذكر خدا روحيه ام را بازيافتم و دلم قوت گرفت در همان لحظه طرحي به ذهنم خطور كرد بايد از دو جناح به تپه هاي اطراف حمله مي كرديم

فرماندهي يك گروه را خودم به عهده گرفتم و گروه ديگر را به فرماندهي گردان سپردم كه با شجاعت تمام پذيرفت تعداد نيروهايي كه داوطلب شركت در حمله شدند ، خيلي كم بود گروه من بيشتر از سه يا چهار نفر عضو نداشت ، ولي همين كه به طرف تپه ها راه افتاديم ، بقيه نيروها نيز تكبير گويان به دنبالمان آمدند

با همان روحيه ، تكبيرگويان تپه ها را بالا رفتيم وقتي بالاي بلندترين تپه رسيديم ، آتش دشمن قطع شد و پا به فرار گذاشت آنجا بود كه باورم شد اگر از اول به خدا توكل مي كردم و با دل شكسته به درگاهش روي مي آوردم ، به كمكمان مي آمد و

بعد از گرفتن تپه ها فرمانده گردان كه با گروه دوم رفته بود ، تعريف مي كرد وقتي رفتيم بالاي تپه مورد نظر ديدم يك نفر آن بالاست كه خيلي شبيه شماست و به طرف ما شليك مي كند فكر كردم شماييد و خيال مي كنيد كه ما ضد انقلاب هستيم

هرچه داد زدم جناب سرهنگ ، ما خودي هستيم باز شليك كرد عاقبت مجبور شديم با پرتاب يك نارنجك به سنگرش او را بكشيم وقتي بالاي جسدش رفتيم خيالمان راحت شد كه شما نيستيد جيبش را كه وارسي كرديم كارت چريك هاي فدايي در آن بود !

با گرفتن تپه ها ، هوا تاريك شد و منطقه سكوت و آرامش زيبايي به خود گرفت تا ساعت يازده شب مجروحين و اجساد شهدا را جمع كرديم و همه را در يك جا گذاشتيم تا صبح بتوانيم به عقب بفرستيم يكي از مجروحان ستوان نوري بود كه بر اثر انفجار آرپي جي در مقابلش ، استخوان پايش شكسته بود و خونريزي شديد داشت روحيه اش خيلي خوب بود رفتم بالاي سرش تا كمي دلجويي كنم پتو را كنار زدم تا چشمش به من افتاد ، لبخندي زيبا بر لبانش نقش بست و گفت چيزي نيست ، شما ناراحت نباشيد

ستون توان ادامه مسير را نداشت نزديك هفتاد الي هشتاد شهيد و 150 مجروح داده بوديم تعدادي از فرماندهان هم شهيد شده بودند بيسيم زدم و درخواست نيرو كردم كه روز بعد شصت نفر از بچه هاي سپاه قم و اراك آمدند و با روحيه خوبشان همه مان را خوشحال كردند در ميانشان دو فرمانده بسيار با ايمان و شجاع وجود داشت ؛ به نام هاي رفيعي و علي اكبري كه بعدها شهيد شدند ميان آنها و نيروهاي ارتشي روحيه دوستي و تفاهم عجيبي حاكم بود

روحيه رفيعي عجيب بود در حالي كه نيروها در سنگرهاي دورتادور مستقر بودند ، پيش آنها مي رفت و قرآن آموزش مي داد جالب بود در حالي كه در محاصره دشمن بوديم ، ولي او با اين كارش اهميتي به دشمن نمي داد و باعث روحيه نيروها مي شد اين براي من تازگي داشت !

چون منطقه را درخت فراواني پوشانده بودند ، براي فرود هلي كوپتر در كنار جاده فضاي بازي را انتخاب كرده بوديم دشمن گراي آنجا را گرفته بود و همين كه هلي كوپتر مي آمد ، با خمپاره 120 مي زد اين نشانه گيري دقيق دشمن براي ما عجيب بود و نشان مي داد كه ديده بان و خدمه آن از نيروهاي با سابقه نظامي هستند

نشست و برخاست هلي كوپترها بيشتر از چند ثانيه طول نمي كشيد ، كه در اين چند ثانيه مهمات را پياده مي كردند و مجروحان و شهدا را بر مي داشتند در همين لحظه كوتاه هم گلوله خمپاره مي آمد يك بار در حالي كه هلي كوپتر را هماهنگ مي كردم تا بنشيند ، ناگهان خمپاره اي به سويش آمد از وحشت چشمانم را بستم صداي انفجار كه برخاست احساس كردم هلي كوپتر و نيروهاي داخل آن تكه تكه شدند

چشم هايم را كه باز كردم ، با تعجب ديدم هلي كوپتر در هواست بيسيم كه زدم ، با خوشحالي گفتند برادر صياد ، ما سالميم هلي كوپتر آبكش شده ولي هيچ آسيبي به كسي يا دستگاههاي حساس وارد نشده ما رفتيم ، خداحافظ !

خمپاره درست پايين آن خورده بود

هنوز در همان فاصله دوازده كيلومتري سردشت مانده بوديم گردان با هشتصد نيرو حركت كرده بود ، حالا نفرات مفيدش به سيصد الي چهارصد نفر مي رسيد دشمن از روي ارتفاع بسيار بلندي به نام جات راوين ما را با گلوله قناسه و مي زد اول اهميت نداديم اما كم كم ديديم نيروها را زمين گير كرده است تصميم گرفتيم به سراغشان برويم

چند نفر را انتخاب كردم و به همراه شهيد شهرام فر رفتيم بالا هدايت عمليات ما با من بود با گلوله هاي خمپاره اي كه برايمان آمده بود ، بر سر ضد انقلاب كوبيديم و بهشان امان نداديم تا اين كه مجبور شدند ارتفاع را خالي كنند و بگريزند وقتي به آن بالا رسيديم ، شب شد درست مثل نبرد كوخان ، هوا بدجوري سرد بود هيچ پتويي براي گرم كردن نداشتيم وقت هم نبود از پايين برايمان بياورند در همان سنگرهايي كه از دشمن گرفته بوديم ، نيروها را سازمان دادم و مستقر شديم

ساعت سه نيمه شب بود كه متوجه شدم صداي زنگوله مي آيد ؛ درست مثل كوخان بعدش صداي بع بع گوسفند آمد واقعاً گله گوسفند بود ولي مطمئن بودم كه در ميانشان ضد انقلاب پناه گرفته است در بالاي ارتفاع فشنگ براي دفاع كم داشتيم گفته بودم حتي الامكان تيراندازي نكنند تا دشمن نزديك شود اين تجربه خوبي بود كه از نبرد كوخان داشتيم

بيسيم ها را خاموش كرديم تا سكوت كامل برقرار شود هرچه نزديك شدند ، عكس العمل نشان نداديم يك آرپي جي به طرفمان شليك كردند كه باز هم سكوت كرديم گذاشتيم تا نزديك تر شوند در انتظار عجيبي به سر مي برديم جواني كه محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژث قنداق كوتاه من را برداشت و بدون اجازه به طرفشان رگبار بست بقيه هم كه گويي منتظر چنين فرصتي بودند ، شروع كردند به تيراندازي تا خواستم جلوشان را بگيرم ، ديگر دير شده بود تير بود كه به طرف ضدانقلاب شليك مي شد

آنها حتي فرصت نكردند تيراندازي كنند سريع عقب نشستند مثل هميشه زخمي ها و جنازه هايشان را با خود برده بودند از خون هايي كه به زمين ريخته بود ، مي شد فهميد اولاً خيلي به ما نزديك شده بودند ، ثانياً تلفات زيادي داده اند

گله گوسفند مانده بود كه نه شباني داشت و نه صاحبي هفتاد ، هشتاد رأسي مي شد

سيزده تا از آنها زخمي شده بودند به راننده ام گفتم تا حرام نشده اند ، سرشان را ببر

همه آن سيزده تا را سر بريديم و بقيه را هم گرفتيم صبح فردا ، دمكرات ها با بيسيم مي گفتند شما گوسفندهاي مستضعفين را مصادره كرده ايد

گفتم مستضعفي كه با آرپي جي به ما حمله كند مستضعف نيست ، بايد حسابش را رسيد حالا اگر گوسفندهايتان را مي خواهيد ، مي توانيد بياييد ببريد !

گوسفندها را بين ستون تقسيم كردم نيروهايي كه يك هفته فقط نان خشك و پنير خورده بودند ، دو سه روز فقط كباب خوردند و دلي از عزا درآوردند !

براي حفاظت از جاده دستور دادم در بالاي همان ارتفاع پايگاهي زدند به كارمان ادامه داديم به سردشت نزديك شده بوديم و به زودي وارد شهر مي شديم كه با بيسيم اطلاع دادند رئيس جمهور شخصاً به قرار گاه در كرمانشاه آمده و با شما كار فوري دارد هرچه زودتر خودتان را برسانيد

چاره اي نبود فرماندهي ستون را به فرمانده منطقه سپردم و بچه هاي سپاه را براي تقويت ستون گذاشتم دستور دادم هلي كوپترها مدام در رفت و آمد باشند تا كم و كسري اي پيش نيايد آن گاه خودم با هلي كوپتر به طرف كرمانشاه حركت كردم سر راه ، اول رفتم به سقز چون لباسم ژوليده و ناجور بود يك دست لباس بسيجي گير آوردم و پوشيدم

شب به كرمانشاه رسيدم به محض ورود به قرارگاه نيروهاي آنجا با تكبير از من استقبال كردند تعجب كردم پرسيدم جريان چيست ؟ چرا اينطوري مي كنيد ؟

گفتند خودت مي فهمي !

وقتي وارد اتاق شدم ، ديدم بني صدر و شهيد رجايي كه نخست وزير بود ،با تعدادي از مشاورانشان در آنجايند با خوشحالي جلو رفتم تا با آنان روبوسي كنم خيلي خوشحال بودم چون مي خواستم خبر رسيدن ستون را بدهم با شوق به طرف بني صدر رفتم و او را گرم در آغوش گرفتم ولي او دستش مانند مرده سرد بود اهميتي ندادم و با او روبوسي كردم بلافاصله پرسيد ستون چه شد ؟

با خنده گفتم هيچي ، الحمدلله نجات پيدا كرد و رسيد

يك دفعه تكان خورد انگار انتظار شنيدن اين خبر را نداشت من هم جا خوردم تا آن موقع زياد شنيده بودم كه اگر كسي بخواهد واقعاً و مخلصانه خدمت كند ، نمي گذارند و دائم پشت سر برايش مي زنند اما فكر نمي كردم براي ما كه جانمان را به دست گرفته بوديم و داشتيم با ضد انقلاب مي جنگيديم هم بزنند !

آن قدر خبرچيني كرده بودند و پشت سر بد گفته بودند كه بني صدر آمده بود تا با من برخورد تندي كند و از فرماندهي بركنارم كند مدام به گوش او خوانده بودند صياد شيرازي همه را به كشتن داده است ! ستون تار و مار شده وهمه نيروها به اسارت دشمن درآمده اند

او از شنيدن خبر رسيدن ستون به سردشت اين چنين به تعجب افتاده بود تعجب او هنگامي بيشتر شد كه پاسخ سئوال دومش را شنيد پرسيد چقدر تلفات داده ايد ؟

گفتم تا آنجا كه اطلاع دارم ، حدود هفتاد هشتاد شهيد داده ايم و 150 نفر مجروح

معلوم بود آمار و ارقامي كه به او داده اند ، خيلي بيشتر از اين حرف ها است چنان تعجب كرد كه ديگر ساكت شد و هيچ چيز نپرسيد گويي ديگر چيزي براي گفتن نداشت تازه فهميدم آن تكبير بچه ها هنگام ورود من براي چه بوده است آنها مي خواسته اند در برابر بدخواهان از من پشتيباني كنند

بني صدر هنگامي كه مي خواست برود ، گفت بيا تهران كارت دارم

گفتم فعلاً نمي توانم منطقه را ول كنم حداقل چند روزي طول مي كشد

قبول كرد چند روز بعد به تهران بروم

 نظر دهید »

زندگی

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در كردستان شاهد لشگركشي عراق در مرز بوديم اردوگاهها و كمپ نظامي ارتش عراق در مرز به صورت آشكار برپا مي شد مانورهاي مختلفي انجام مي دادند كم كم در بعضي پاسگاه ها درگيري مرزي پيش آمد از شواهد و قرائن اين گونه مي شد فهميد كه عراق قصد يك لشگركشي بزرگ را دارد اين موضوع را در گزارشهاي خود دائم گوشزد مي كرديم مسئولان را هم دعوت كرديم بيايند منطقه تا از نزديك شاهد آثار حملات عراق به پاسگاه هاي ما باشند
در كردستان شاهد لشگركشي عراق در مرز بوديم اردوگاهها و كمپ نظامي ارتش عراق در مرز به صورت آشكار برپا مي شد مانورهاي مختلفي انجام مي دادند كم كم در بعضي پاسگاه ها درگيري مرزي پيش آمد

از شواهد و قرائن اين گونه مي شد فهميد كه عراق قصد يك لشگركشي بزرگ را دارد اين موضوع را در گزارشهاي خود دائم گوشزد مي كرديم مسئولان را هم دعوت كرديم بيايند منطقه تا از نزديك شاهد آثار حملات عراق به پاسگاه هاي ما باشند

آقاي بني صدر با هيئتي به منطقه آمد پس از جلسه اي ، قرار شد به قصر شيرين برويم و پاسگاههاي مورد حمله واقع شده را ببينند نزديك عصر بود كه بني صدر گفت هلي كوپترها بيايند برويم به قصر شيرين

گفتم برگشتني به شب بر مي خوريم چون خلبان آماده براي شب نداريم ، نمي توانيم با هلي كوپتر برگرديم

نظر من مورد قبول آنان قرار نگرفت يك فروند هلي كوپتر 214 براي سوار كردن اعضاي هيئت و دو فروند هلي كوپتر جنگي كبري براي حفاظت آمدند سوار شديم و رفتيم به قصر شيرين از آنجا با ماشين رفتيم نزديك ترين پاسگاه مورد هدف قرار گرفته را ديديم بني صدر كه باورش نمي شد عراقي ها به ايران حمله كنند ، با ديدن آن خيلي تعجب كرد

از آنجا كه برگشتيم ، مردم قصر شيرين در فرمانداري جمع شده بودند تا رئيس جمهور برايشان سخنراني كند تا سخنراني او تمام شود ساعت هشت شب شد براي برگشتن هم ماشين بود و هم هلي كوپتر گفتم بفرماييد سوار ماشين شويد

بني صدر گفت مگر نمي شود با هلي كوپتر برگرديم ؟

گفتم نمي شود

اما خلبان كه لابد احساساتي شده بود ، با جسارت خارج از منطق گفت نه خير مي شود من مي توانم در شب پرواز كنم

همه سوار هلي كوپتر شديم رئيس جمهوري ، تيمسار ظهيرنژاد فرمانده نيروي زميني ارتش ، استاندار كرمانشاه ، مشاور اطلاعاتي رئيس جمهور ، مرتضي رضايي فرمانده وقت سپاه و چند نفر ديگر يادم هست كه براي شهيدمحمد بروجردي جا نشد و او ماند

بلند شديم هلي كوپتر كبري هم اسكورتمان مي كرد بعد از بيست دقيقه پرواز كه در نزديكي سر پل ذهاب بوديم احساس كردم سه تا از آمپرهاي خطر روشن شده است بس كه دراين مدت با هلي كوپتر رفت و آمد كرده بودم ، در اين باره تجربياتي داشتم

روشن شدن اين آمپرها نشان دهنده اين بود كه هلي كوپتر دچار نقص فني شده و خطر جدي است بايد هرچه زودتر در جايي مي نشستيم و رفع نقص مي شد

به مرتضي رضايي گفتم مثل اين كه دچار مشكل شده ايم

در كوهستان هاي اطراف دالاهو بوديم كه جايي براي فرود آمدن به چشم نمي خورد نزديك شدن به زمين هم خطر داشت ، چون هر آن امكان داشت در تاريكي به كوه ها و تپه ها برخورد كنيم

طبق عادت دعاي فرج امام زمان عج را خواندم تا از هر خطري در امان باشيم كم كم هلي كوپتر از كنترل خلبان خارج مي شد سيستم داخل هلي كوپتر خاموش شد و همراهان متوجه خطر شدند كنترل كننده بين خلبان ها نيز قطع شده بود و در گوش يكديگر فرياد مي زدند تا صداي هم را بشنوند آنان بدجوري ترسيده بودند

يكي از آنها داد زد من بايد آنجا بنشينم

به جايي كه اشاره مي كرد ، نگاه كردم سوسوي چراغي ديده مي شد منطقه آلوده به ضد انقلاب بود گفتم اگر فرود بياييم ، در پايين گير ضد انقلاب مي افتيم

خلبان گفت چاره اي ندارم

گفتم با اين حساب ، پس بنشين

تا آنجا كه ممكن بود ، هلي كوپتر را به زمين نزديك كرد معلوم بود تجربه پرواز در شب را ندارد اگر هم داشت ، در اين لحظه همه چيز را فراموش كرده بود وضعيتي كه داشت خطرناك بود به قول خودشان ورتيكو شده بود

هلي كوپتر به روي يك روستا رسيد خلبان به نظرش رسيد كه در آن پايين آب هست و نمي تواند بنشيند

داشتم خودم را آماده مي كردم همين كه هلي كوپتر به زمين اصابت كرد ، در را باز كنم و بپرم بيرون ناگهان هلي كوپتر با ضربه سختي به زمين خورد بر اثر شدت برخورد در كنده شد و من در حالي كه سرم شكافته بود ، تندي به بيرون پريدم و سعي كردم از آن جا فاصله بگيرم هر لحظه ، انتظار داشتم هلي كوپتر منفجر بشود دقايقي گذشت و خبري نشد از كساني هم كه درآن بودند ، خبري نشد و كسي بيرون نيامد فكر كردم بي هوش شده اند

وقتي برگشتم ، ديدم همه خشكشان زده و گيج شده اند همه را بيرون كشيدم و ديدم الحمدلله سالمند و كسي آسيب جدي نديده است

دقايقي در كنار هلي كوپتر روي زمين ولو شديم نمي دانستيم در كجا هستيم نگران بودم كه مبادا در منطقه ضد انقلاب باشيم هلي كوپتر كبري با مهارت تمام در كنارمان به زمين نشست گفتم هرچه زودتر به پادگان اسلام آباد غرب خبر بدهد تا نيروي كمكي بيايد

در انتظار كمك بوديم كه ديدم تعدادي از افراد سر و كله شان پيدا شد نگران شدم كه نكند ضد انقلاب باشند مسئله كم اهميتي نبود ؛ افرادي كه در آن تاريكي شب درآنجا درمانده و بي دفاع نشسته بودند ، افراد مهمي بودند كه يكي از آنها رئيس جمهور بود

معلوم شد ضد انقلاب نيستند و مي خواهند به ما كمك كنند بايد هرچه زودتر از آنجا دور مي شديم پرسيدم وسيله نقليه داريد ؟

گفتند يك تراكتور و يك جيپ داريم ؛ البته اگر روشن شوند !

به لطف خدا هر دو ماشين به راه افتاد و ما سوار شديم پس از طي بيست كيلومتر به پاسگاه روستاي گهواره رسيديم در آنجا متوجه شديم تمام اين بيست كيلومتر را در منطقه آلوده به ضد انقلاب پيموده ايم !

در پاسگاه ، سرم كه شكافته بود و يكي ، دو نفر ديگري كه مجروح شده بودند ، پانسمان شديم از روستايياني كه كمكمان كرده بودند ، تشكر و خداحافظي كرديم با يك دستگاه پيكان به شهرستان اسلام آباد غرب رفتيم در راه ، يك گردان پياده مكانيزه ديديم كه براي كمك مي آمدند

فرداي آن روز يعني روز 25 مرداد 1359 امام خميني به همين مناسبت به رئيس جمهور پيام فرستاد ايشان در بخشي از پيام خطاب به ما نجات يافتگان حادثه نوشته بودند شما به شكرانه اين نعمت بزرگ ، زندگي ثانوي خود را بيش از پيش وقف خدمت به اسلام و كشور اسلامي نماييد

از اين واقعه به بعد ، بني صدر به من بيشتر علاقمند شد و بعد از آن خيلي مورد تفقد قرار داد البته من توجهي به اين مسائل نداشتم و سعي مي كردم كار خودم را انجام بدهم و كار را پيش ببرم

 

 نظر دهید »

پاداش

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

چند روز بعد به همراه تعدادي از فرماندهان و همرزمانم رفتم تهران يكي دو روزي در آنجا منتظر مانديم خبري نشد ناراحت شدم فريادم درآمد و گفتم ما در جبهه كار داريم ، عمليات داريم اگر كاري نداريد ، وقت ما را بي خودي تلف نكنيد سرانجام موفق شديم با داد و فرياد آقايان را به جلسه بكشانيم من هميشه در اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه هاي سپاه شركت مي كردم آن روز شهيد محمد بروجردي ، شهيد ناصر كاظمي و چند نفر ديگر هم در جلسه شركت كردند مشاوران بني صدر شروع كردند به بدگويي درباره قرارگاه عملياتي غرب هر كدام گزارشي مي دادند كه سرتاپا دروغ بود
چند روز بعد به همراه تعدادي از فرماندهان و همرزمانم رفتم تهران يكي دو روزي در آنجا منتظر مانديم خبري نشد ناراحت شدم فريادم درآمد و گفتم ما در جبهه كار داريم ، عمليات داريم اگر كاري نداريد ، وقت ما را بي خودي تلف نكنيد

سرانجام موفق شديم با داد و فرياد آقايان را به جلسه بكشانيم من هميشه در اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه هاي سپاه شركت مي كردم آن روز شهيد محمد بروجردي ، شهيد ناصر كاظمي و چند نفر ديگر هم در جلسه شركت كردند مشاوران بني صدر شروع كردند به بدگويي درباره قرارگاه عملياتي غرب هر كدام گزارشي مي دادند كه سرتاپا دروغ بود

با حرف هاي دروغي كه مي زدند ، كنترل از دست ما خارج مي شد شهيد كاظمي كسي نبود كه بنشيند تا آنان هرچه دلشان مي خواهد بگويند جرأت و جسارت خاصي داشت او در آن زمان ، هم فرماندار پاوه بود و هم فرمانده سپاه آنجا سرانجام صبرش تمام شد و با همان لحن جنوب شهري گفت شما چه مي گوييد ؟ اين حرفها چيست كه مي زنيد ؟ داريد بي تقوايي مي كنيد و حرف هاي غير واقعي مي زنيد

يكي از مشاوران بني صدر ميان حرف كاظمي پريد و رو به بني صدر گفت آقاي رئيس جمهور اول از آقاي صياد شيرازي بپرسيد اين آقايان كي هستند ؟ مگر نگفته بوديم كه فقط خودش و رئيس ستاد قرارگاه به جلسه بيايند ؟

بني صدر به گفته هاي مشاورانش خيلي اهميت مي داد و در كل خيلي گوشي بود

همه حرف هايش بر مبناي چيزي بود كه آنان مي گفتند گفت بله آقاي صياد شيرازي توضيح بدهيد كه اينها كي هستند كه همراه خود آورده ايد ؟

همه آنان را معرفي كردم و مسئوليت هايشان را گفتم و تأكيد كردم اينها همكاران نزديك من هستند هر وقت عذر بنده را از جلسه خواستيد اينها هم مي روند

بني صدر وقتي ديد كه خيلي محكم در مقابلش حرف مي زنم ، كوتاه آمد و گفت خب اشكالي ندارد بقيه حرف هايتان را درباره اوضاع آنجا بزنيد

اول همكارانم جواب مشاوران او را با مدرك و دليل محكم دادند ، سپس بني صدر گفت بگذاريد ببينم خود آقاي صياد شيرازي چه مي گويد

از جلسه دلم خون شده بود حرف مشاوران بني صدر بدجوري ناراحتم كرده بود آنان را آن قدر پرت مي دانستم كه نمي توانستم در برابرشان دفاعي بكنم از همان جا بود كه همه اميدم از بني صدر به عنوان رئيس جمهوري قطع شد آن روز در آنجا جمله اي گفتم كه بعدها ميان مسئولان مملكتي دهان به دهان گشت و معروف شد

اول دعاي امام زمان عج را خواندم ، سپس گفتم آقاي رئيس جمهور ، خيلي عذر مي خواهم كه اين صحبت را مي كنم در جلسه اي به اين مهمي كه براي حفظ امنيت نظام جمهوري اسلامي تشكيل شده است ، يك بسم الله و يك آيه قرآن خوانده نشد

من آن قدر اين جلسه را ناپاك و آلوده مي بينم كه احساس مي كنم وجود خودم نيز از اين جلسه آلوده مي شود چاره اي ندارم جز اين كه يكراست از اينجا به قم بروم و با زيارت آنجا احساس كنم كه تزكيه و پاك شده ام

سكوت عجيبي بر جلسه حكمفرما شده بود حرف هاي آقايان باعث شده بود تا من با آن جسارت با رئيس جمهور حرف بزنم البته نمي خواستم به يك شخصيت مملكتي اهانت كنم ، بلكه احساس خودم را از جلسه بيان كردم

گفتم بايد به شما بگويم كه ما داريم مي جنگيم قبلاً هيچ كس در آنجا نمي جنگيد اما ما حالا داريم مي جنگيم خب ، جنگ كردن با دشمن شهيد دارد ، تلفات دارد

اگر نخواهيم با دشمن رو در رو بجنگيم ، بايد مثل قبل در پادگان ها در محاصره دشمن قرار بگيريم و كاري نكنيم ما خودمان هم اسلحه به دست مي گيريم و لباس رزم بر تن مي كنيم و مي جنگيم من اسمم هست كه سرهنگم ولي همگام با سربازان مي جنگم به لطف خدا ما ايستاده ايم ما ستون نيروها را با آن سختي و مشكلات به مقصد رسانديم و از ضد انقلاب نترسيديم البته به شما آمار غلط داده اند ، ولي اگر يادتان باشد ، ما از شما تقاضاي هزار قبضه تفنگ كرده ايم ، اما شما هنوز لجستيك ما را تأمين نكرده ايد آن وقت چنين انتظارات زيادي از ما داريد !

مسئله عجيبي كه پس از صحبت هاي من اتفاق افتاد اين بود كه بني صدر در جلسه گفت من تازه دارم معني لجستيك را مي فهمم

هيچ كس ديگر نتوانست بعد از ما حرفي بزند همه پاسخ ها را داده بوديم جلسه ، بعد از چهار ساعت پايان يافت و من يكراست به قم براي زيارت و تطهير رفتم

همه اينها بهانه بود تا فرماندهي منطقه غرب را از من بگيرند و به سرهنگ عطاريان بدهند سرانجام چنين نيز كردند

او در شب بيست و نهم شهريور 1359 يك شب قبل از آغاز رسمي جنگ ايران و عراق به همراه اكيپي به قرارگاه آمد و گفت نامه از رئيس جمهور دارم كه شما ديگر فرمانده قرارگاه غرب نيستيد ، فرماندهي را بايد به من تحويل بدهيد خودتان هم فقط فرمانده كردستان باشيد

من به كردستان رفتم اما مي دانستم آنان تا نيروهاي انقلابي را از كار بركنار نكنند ، كوتاه بيا نيستند !

 نظر دهید »

فصل

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در گرماگرم نبرد براي آزادسازي بوكان بوديم كه خبر سقوط هواپيما و شهادت جمعي از فرماندهان را شنيديم و غم و اندوه وجودمان را فرا گرفت
در گرماگرم نبرد براي آزادسازي بوكان بوديم كه خبر سقوط هواپيما و شهادت جمعي از فرماندهان را شنيديم و غم و اندوه وجودمان را فرا گرفت

به سه كيلومتري شهر كه رسيديم ، به شب خورديم گفتم عمليات متوقف شود شبانه به قرارگاه برگشتم ديدم همه دارند به من تبريك مي گويند تعجب كردم و گفتم هنوز كار تمام نشده است كه شما تبريك مي گوييد ان شاالله شهر بوكان فردا آزاد مي شود

گفتند موضوع اين نيست راديو اعلام كرد به پيشنهاد شوراي عالي دفاع و به حكم امام ، شما فرمانده نيروي زميني شده ايد

با شنيدن اين حرف ، احساس غم شديدي به دلم چنگ انداخت فشار سنگين اين مسئوليت را روي دوشم احساس مي كردم

تصورش را بكنيد بيش از يك سال از تجاوز عراق به سرزمينمان مي گذشت نيروهاي دشمن توانسته بودند در همان روزهاي اول ، در جنوب و غرب به پيش روند و بخش مهمي از خاك جمهوري اسلامي ايران را تصرف كنند در جنوب كشور ، خرمشهر ، بستان ، دهلاويه ، سوسنگرد ، هويزه به اشغال دشمن درآمده بود آبادان در محاصره بود جاده اهواز به آبادان قطع شده بود در غرب اهواز ، دشمن تا منطقه دب حردان پيش آمده بود عراقي ها چند بار سعي كرده بودند از رود كرخه بگذرند و به شوش و دزفول نزديك شوند و جاده انديمشك به اهواز ، تنها راه ارتباطي خوزستان را هم قطع كنند

اطراف بني صدر را، كه فرماندهي كل قوا را به عهده داشت ، مشاوران غير انقلابي گرفته بودند كه مثلاً روحيه ناسيوناليستي داشتند ! آنان در اتاق جنگ نقشه را روي ميز پهن مي كردند و فلش هايي را كه نشان دهنده خط حمله ما بود به بني صدر نشان مي دادند و مي گفتند طبق اين نقشه به راحتي نيروهاي عراقي را دور مي زنيم و محاصره شان مي كنيم !

بني صدر هم به اين طرح ها خيلي اميدوار بود اما بعد از حدود يك سال كه نتوانستند كاري پيش ببرند و در اجراي طرح هايشان ضربه هاي سختي از دشمن خوردند ، به نتيجه ديگري رسيدند در تحليل آماري گفتند چون ما از خيلي نظرها از ارتش عراق پايين تر هستيم و توان رزمي ما كمتر است ، پس نمي توانيم با عراق بجنگيم !

در چنين اوضاع و احوالي مسئوليت سنگين نيروي زميني ارتش بر عهده من گذاشته شده بود

كار بوكان را كه به پايان رساندم ، براي معرفي خودم يكراست به تهران رفتم تا در جلسه شوراي عالي دفاع شركت كنم با همان لباس خاكي و با همان اسلحه ژث قنداق تاشويي كه هميشه در دستم بود ، وارد اتاق جلسه شدم !

 

 نظر دهید »

سنگر

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سرانجام جايي را كه براي كار به دنبالش بودم ، يافتم واحد طرح و عمليات سپاه محل كار جديدم شد البته آنجا هنوز راه نيفتاده بود طرحي به شوراي عالي سپاه دادم مبني بر اين كه حاضرم واحد طرح و عمليات را راه اندازي كنم قرارم بر اين بود كه با آقاي رحيم صفوي كه در آن زمان در جبهه دارخوين بود ، واحد را راه اندازي كنيم
سرانجام جايي را كه براي كار به دنبالش بودم ، يافتم واحد طرح و عمليات سپاه محل كار جديدم شد البته آنجا هنوز راه نيفتاده بود طرحي به شوراي عالي سپاه دادم مبني بر اين كه حاضرم واحد طرح و عمليات را راه اندازي كنم قرارم بر اين بود كه با آقاي رحيم صفوي كه در آن زمان در جبهه دارخوين بود ، واحد را راه اندازي كنيم

پس از قبول طرح ، يك دوره يك ماهه براي حدود چهل نفر از نيروهاي سپاه تشكيل داديم خودم سرپرستي دوره را بر عهده داشتم و چند استاد هم براي آموزش آورده بودم

طرحي درباره عمليات در دار خوين و آبادان تهيه كردم و به شوراي عالي سپاه دادم آبادان در محاصره دشمن بود دفاع مردم از آبادان در منطقه اي بود كه از 360 درجه پيرامونش ،330 درجه آن تحت تسلط دشمن بود تنها منطقه ميان رودخانه بهمنشير و اروند در دست ما بود حضرت امام فرموده بود محاصره آبادان بايد شكسته شود

يك تيم مأمور شديم به آبادان برويم و وضع دشمن را بررسي كنيم و ببينيم آيا راهي براي عمليات و آزادي شهر وجود دارد يا خير چون از نيروي زميني ارتش اخراج شده بودم و روزهاي شنبه بايد مي رفتم خودم را به ستاد مشترك معرفي مي كردم ، مخفيانه به اين مأموريت رفتم لباس بسيجي پوشيده بودم تا كسي مرا نشناسد

با آن تيم به محورهاي فياضيه ، دار خوين و ماهشهر رفتيم و هرسه محور را شناسايي كرديم تا حد ممكن به نزديك ترين خطوط عراقي ها نفوذ كرديم و اوضاع آنجا را سنجيديم به اين نتيجه رسيديم كه دشمن در آن منطقه آسيب پذير است و مي توانيم با يك تمركز نيروي خوب حمله كنيم

طرح را نوشتم و به شوراي عالي سپاه دادم در آنجا به طور كامل تأييد و تصويب شد قرار شد اين عمليات به طور مشترك توسط سپاه و ارتش انجام شود چون مسئولان جنگ مخالف طرح هماهنگي عمليات ارتش و سپاه بودند ، با اجراي آن مخالفت كردند تا اين كه بعد از بركناري بني صدر در مهر 1360 اين طرح با نام عمليات ثامن الائمه ع انجام شد و آبادان از محاصره دشمن درآمد و فرمان امام تحقق يافت

مدتي كه گذشت ، بني صدر از رياست جمهوري بركنار شد و شهيد محمد علي رجايي به عنوان رئيس جمهور انتخاب شد با رفتن بني صدر ، فضاي كاري سالم تري ايجاد شد و نيروهاي دلسوز انقلاب ميدان بيشتري براي فعاليت پيدا كردند در آن زمان عده اي مي خواستند مرا به عنوان وزير دفاع به مجلس معرفي كنند هرطور كه بود ، از آن سرباز زدم خود را در حد چنين مسئوليتي نمي ديدم

در آن ايام سخت در سپاه مشغول كار بودم كه شهيد رجايي پيشنهادي برايم داد گفت چون مناطق اشنويه و بوكان هنوز در دست ضد انقلاب است و مرز كردستان و آذربايجان غربي با عراق قابل نفوذ و رخنه است ، شما به آنجا برويد و هرطور كه هست ، آنجاها را آزاد كنيد كه اگر اين گونه باقي بماند مشكلات بيشتري خواهيم داشت

از شهيد رجايي خواستم فرصتي بدهد تا روي اين مسئله فكر كنم خوب كه فكر كردم ، ديدم چون اختيار كافي ندارم ، اين كار قابل اجرا نخواهد بود هرچه فكر كردم ، به نتيجه مقبولي نرسيدم ديدم ميان قبول مسئوليت وزارت دفاع يا منطقه ، وزارت را قبول كنم كه حداقل نگفته باشم مسئوليتي را قبول نمي كنم وقتي نظرم را به او گفتم ، گفت نه بهتر است همان مسئوليت منطقه را بپذيريد

باز هم جسارت كردم و خواستم اجازه دهد تا مجدداً روي اين مسئله فكر كنم جلسه سوم كه خدمتش رسيدم ، شهيد محمد جواد باهنر ، نخست وزير ايشان هم حضور داشت شهيد رجايي گفت ما مسئله رفتن شما به غرب كشور را با حضرت امام در ميان گذاشتيم ايشان نظر مساعد دارند تا اين مأموريت را به انجام برسانيد

با شنيدن اين حرف ، روحيه من تغيير كرد بي اختيار از جا بلند شدم و گفتم چرا اين را از اول نگفتيد كه امام نسبت به اين مسئله عنايت دارند ؟ اگر مي گفتيد ، همان اول مي پذيرفتم و به منطقه مي رفتم !

هربار كه مي خواستم به مأموريت بروم ، حتماً بايد سري به حرم حضرت امام رضا ع مي زدم به همين خاطر چهل و هشت ساعت مهلت خواستم و به مشهد رفتم و پس از پابوسي امام رضا ع برگشتم و اعلام آمادگي كردم

مأموريت من در شمال غرب چهل روز طول كشيد در اين ايام به لطف خدا توانستيم شهرهاي بوكان و اشنويه را آزاد كنيم واقعاًاين چهل و چهار روز يكي از درخشان ترين صحنه هاي كاري و عملياتي من بود

 نظر دهید »

تنهایی

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

احساس مسئوليتي كه مي كردم ، نمي گذاشت راحت بنشينم با صندلي چرخدار راه مي رفتم و كارها را به انجام مي رساندم مدت ها بود كه نگران شهر بوكان بودم براي آزادسازي آن طرحي ريختم در حال تدارك مقدمات اجراي اين طرح بودم كه نامه اي از نيروي زميني آمد دستور داده بودند قرارگاه عملياتي را به هم بزنم و مشاور لشگر 28 كردستان باشم
احساس مسئوليتي كه مي كردم ، نمي گذاشت راحت بنشينم با صندلي چرخدار راه مي رفتم و كارها را به انجام مي رساندم مدت ها بود كه نگران شهر بوكان بودم

براي آزادسازي آن طرحي ريختم در حال تدارك مقدمات اجراي اين طرح بودم كه نامه اي از نيروي زميني آمد دستور داده بودند قرارگاه عملياتي را به هم بزنم و مشاور لشگر 28 كردستان باشم

احساس كردم خيانتي در جريان است نمي توانستم باور كنم كه در جمهوري اسلامي ، كساني باشند كه از نجابت و نيت پاك آناني كه خود را فداي انقلاب مي كنند و با دست خالي با دشمن مي جنگند ، سوءاستفاده كنند و دست به خيانت بزنند

وضو گرفتم و نماز حاجت به درگاه خدا به جا آوردم كه توفيق دهد بتوانم كار را تمام كنم و دست ضد انقلاب و دشمن را به طور كامل از كردستان كوتاه كنم تصميم خودم را گرفتم سه جمله به عنوان جواب به نيروي زميني نوشتم من به دستور شوراي عالي دفاع آمده ام و به دستور آن هم خواهم رفت در حال حاضر كار ما در منطقه تمام نشده است و به همين دليل سركار مي مانم و نمي روم ، مگر اين كه از تهران دستور برسد

اين نامه بهانه اي شد كه بني صدر بتواند از آن به عنوان سند تمرد عليه من استفاده كند و او من را از كار بركنار كرد درجه هايي را كه داده بود ، پس گرفت و از نيروي زميني ارتش اخراج كرد با اين كه مجروح بودم و به وسيله صندلي چرخدار رفت و آمد مي كردم ، برخوردهاي توهين آميزي با من شد اگر نبود سفارش آيت الله خامنه اي كه گفته بودند صبر كنم ، اين شرايط را هرگز تحمل نمي كردم

بزرگان زيادي براي نگه داشتن من در كردستان تلاش كردند ؛ مانند آيت الله خامنه اي ، آقاي هاشمي رفسنجاني ، شهيد بهشتي و شهيدان محراب دستغيب ، مدني ، اشرفي اصفهاني و صدوقي ولي موفق نشدند

حضرت امام چون مقيد به قانون بودند و من هم برخوردم خلاف قانون و مقررات بود و از طرفي چون نمي خواستند بهانه به دست بني صدر بدهند ، فرمودند بايد طبق مقررات برخورد شود

در آن روزها ، آقاي هاشمي رفسنجاني برايم وقت گرفت و يك بار به ديدار امام رفتم ايشان مهربانانه حالم را پرسيدند و كنار خودشان نشاندند آن ديدار هفده دقيقه طول كشيد كه بيشتر اين مدت را من حرف زدم و ايشان گوش دادند

 

 نظر دهید »

حادثه

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

هر روز كه مي گذشت ، همراهان بني صدر اوضاع را بر من بدتر مي كردند ولي من همچنان مقاومت مي كردم يك روز به شهر سر پل ذهاب رفتم تا به آقاي آذربان كه تازه از بيمارستان مرخص شده بود و با سپاه همكاري مي كرد ، سر بزنم و درباره طرحي كه براي سازماندهي سپاه ريخته بودم با او مشورت كنم
هر روز كه مي گذشت ، همراهان بني صدر اوضاع را بر من بدتر مي كردند ولي من همچنان مقاومت مي كردم يك روز به شهر سر پل ذهاب رفتم تا به آقاي آذربان كه تازه از بيمارستان مرخص شده بود و با سپاه همكاري مي كرد ، سر بزنم و درباره طرحي كه براي سازماندهي سپاه ريخته بودم با او مشورت كنم

آن شب تا ساعت دوازده و نيم با او درباره آن طرح جلسه داشتيم در نهايت به نتيجه خوبي رسيديم وقتي كه رفتم بخوابم ، احساس خوشي داشتم به طوري كه دلم مي خواست بنشينم و تا صبح درباره آن طرح فكر كنم

ساعت سه بامداد از خواب برخاستم و با همان حال خوش و نشاط انگيزي كه داشتم ، تمام مطالبي را كه درباره طرح در ذهنم بود ، روي كاغذ نوشتم ساعتي بعد كه هنوز هوا تاريك بود ، به طرف سنندج راه افتاديم جاده زير آتش عراقي ها بود چون ديد داشتند ، مجبور بوديم با نور چراغ هاي كوچك ماشين حركت كنيم

هنوز از دروازه ورودي سر پل ذهاب خارج نشده بوديم كه ديدم ماشيني از مقابل به سرعت در آن سمت جاده كه مسير حركت ما بود ، پيش مي آيد با وجود مهارتي كه راننده ام داشت ، نتوانستيم كاري كنيم و با آن شاخ به شاخ شديم از شدت درد بي هوش شدم وقتي چشم باز كردم ، در هلي كوپتر بودم و من را از كرمانشاه به تهران مي بردند قنداق اسلحه اي كه در دستم بود ،پايم را له كرده بود در آن لحظه احساس كردم قطع شده است استخوان پايم چپم كاملاً متلاشي شده بود و پا از مچ به حالت قطع و له درآمده بود لگن هم شكسته بود و سر و صورتم جراحاتي برداشته بود

من را در بيمارستان ارتش بستري كردند روز چهارشنبه بود پزشك ها مانده بودند كه با پايم چه كنند گفتند روز شنبه شوراي پزشكي تشكيل مي دهيم تا دراين باره تصميم بگيريم تا دو ، سه روز با من كاري نداشتند رگ سياتيك در معرض قطع شدن بود و بدجوري از درد به خود مي پيچيدم عصر بود كه يك پزشك خوش برخورد و خنده رو وارد اتاق شد و گفت من از طرف حجت الاسلام ناطق نوري ، مأموريت دارم كه آقاي صياد شيرازي را ببرم

با تعجب گفتم مرا به كجا مي خواهيد ببريد ؟ اينجا بيمارستان خودمان است

گفت تا اينها تصميم بگيرند ،خيلي دير مي شود من دستور دارم شما را به بيمارستان مخصوص ببرم

آن شب او موفق شد مجوز خروج من را از بيمارستان بگيرد و با آمبولانسي كه آورده بود ، به بيمارستان مورد نظر ببرد صبح زود ، من را به اتاق عمل بردند و سريع عمل كردند

اولين كسي كه به ملاقاتم آمد ، شهيد رجايي بود برايم عجيب بود او تنهاي تنها بود حتي محافظ هم نداشت پزشكان و پرستاران او را نشناخته بودند

مدتي پهلوي من ماند و با هم صحبت كرديم هنگامي كه مي خواست برود ، دعايي خواند ، صورتم را بوسيد و رفت

يك بار نيز آيت الله خامنه اي به ملاقاتم آمد و دو ساعت پيشم ماند ايشان در آن زمان نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود كلي درباره اوضاع كردستان با ايشان صحبت كردم

بيست و پنج روز در بيمارستان بودم و حالم خوب نبود شب ها بيشتر از يك ساعت خوابم نمي برد سه عمل جراحي رويم انجام دادند تا اين كه نتوانستند وضع آشفته ام را سامان بدهند يك روز خبرنگاران تلويزيون آمدند تا مصاحبه كنند با اين كه حالم خوب نبود ، روي ديوار اتاق نقشه اي را از كردستان چسباندم ، لباس پلنگي پوشيدم و بر روي يك چهار پايه معمولي نشستم و به صورت كامل اوضاع و احوال آنجا را شرح دادم

مردم كه تا آن زمان كردستان را از دست رفته مي پنداشتند شنيدن حرف هاي من برايشان جالب بود بعد از اين ، راه به راه خبرنگاران مطبوعات مي آمدند تا مصاحبه كنند با اين كه حالم اصلاًخوب نبود ولي تنها براي شرح كارهايي كه در آنجا شده بود آنان را مي پذيرفتم

كمي كه حالم بهتر شد ، تصميم گرفتم به منطقه برگردم آقاي رفيق دوست آمبولانس مجهزي تهيه كرد تا به وسيله آن به منطقه بروم و در داخل آن بتوانم وظايفم را انجام دهم

وقتي با آمبولانس وارد سنندج شدم ، مورد استقبال گرم بچه هاي مخلص ارتشي و سپاهي قرار گرفتم

 نظر دهید »

چاره

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سه ماه براي عملياتي كه در نظر داشتيم ، تلاش كرديم با فرماندهان سپاه جلسات فراوان گذاشتيم و روي طرح عمليات كار كرديم اصلي ترين هدف ما آزادسازي خرمشهر بود ، اما توانش را نداشتيم در مقابل ارتش مجهز عراق تنها مي توانستيم چهار تيپ نيرو براي عمليات آماده كنيم كه سه تيپ از سپاه بود و يك تيپ هم از ارتش تجهيزاتمان نيز بسيار كم بود پس براي شروع كار دنبال منطقه اي گشتيم كه بعد از رسيدن به هدف نيروي بيشتري براي عمليات بعدي برايمان بماند ، نه اين كه تعداد زيادي از اين نيروي كمي هم كه داشتيم براي نگه داشتن آنجا بماند اين نكته خيلي مهم بود
سه ماه براي عملياتي كه در نظر داشتيم ، تلاش كرديم با فرماندهان سپاه جلسات فراوان گذاشتيم و روي طرح عمليات كار كرديم

اصلي ترين هدف ما آزادسازي خرمشهر بود ، اما توانش را نداشتيم در مقابل ارتش مجهز عراق تنها مي توانستيم چهار تيپ نيرو براي عمليات آماده كنيم كه سه تيپ از سپاه بود و يك تيپ هم از ارتش تجهيزاتمان نيز بسيار كم بود پس براي شروع كار دنبال منطقه اي گشتيم كه بعد از رسيدن به هدف نيروي بيشتري براي عمليات بعدي برايمان بماند ، نه اين كه تعداد زيادي از اين نيروي كمي هم كه داشتيم براي نگه داشتن آنجا بماند اين نكته خيلي مهم بود

در بررسي هايي كه كرديم ، ديديم كه اگر از شمال و جنوب كرخه به طرف بستان پيشروي كنيم ، عمق منطقه كم است و خيلي زود مي رسيم به موانعي كه نيرو بتواند پشت آن مقاومت كند در شمال كرخه ، تنگه چزابه و تپه هاي رملي و شن هاي روان بود در جنوب كرخه هم هورالعظيم قرار داشت اگر به آنجا مي رسيديم ، وجود باتلاق و نيزارها مانع بزرگي بود كه دشمن نتواند به راحتي حمله كند ؛ مگر از راه هوا درعوض ما با تعدادي نيرو كه در آنجا مي گذاشتيم ، مي توانستيم جلو دشمن را بگيريم

به دليل كمبود و ركود در جبهه روحيه نيروها كسل شده بود تا طرح عمليات در ستاد ريخته شود ، لشگرها و تيپ ها را سازمان داديم و سعي كرديم روحيه حمله و تهاجم را در آنان تقويت كنيم تا احساس كنند كه مي توان بر دشمن تا دندان مسلح پيروز شد

قبل از عمليات در جلساتي كه در ستاد عملياتي داشتيم ، هميشه ترسمان از اين بود كه مبادا نيروهاي ارتش و سپاه به علت اختلاف نظرهايشان با هم جر و بحث كنند و طرح حمله به هم بخورد جلسات را با احتياط برگزار مي كرديم و خود من و برادر محسن رضايي فرمانده سپاه روي جلسات نظارت داشتيم بچه هاي سپاه مي گفتند مي شود از اينجا حمله كرد ولي ارتشي ها مخالف بودند و مي گفتند چون منطقه عمق زيادي دارد ، نمي توان موفق بود براي همين سپاهي ها پيشنهاد كردند با ارتشي ها به شناسايي بروند تا منطقه را از نزديك ببينند

از بچه هاي سپاه ، برادر غلامعلي رشيد مسئول عمليات سپاه و از ارتش هم شهيد سرتيپ نياكي فرماندهي لشگر 92 زرهي به شناسايي رفتند و پس از سه روز برگشتند وقتي مي خواستند گزارش بدهند نگران بوديم كه نكند گزارش شان منفي و تلخ باشد دلشوره داشتيم براي احتياط گفتيم كه تك تك بيايند گزارش بدهند

اول شهيد سرتيپ نياكي آمد او حدود پنجاه و هشت سال داشت تابع نظم و مقررات بود و بيشتر زمان خدمتي اش را در رژيم طاغوت گذرانده بود هنگام گزارش دادن در حالي كه چشمانش از تعجب گرد شده بود ، گفت جناب سرهنگ ، مطمئنم كه ما پيروز مي شويم ! توضيح داد بچه هاي سپاه ما را به جاهايي بردند كه اصلاً باورمان نمي شد آنان ما را به قلب و پشت نيروهاي دشمن بردند همه جاهاي آسيب پذير آن را نشانمان دادند ما با همين نيروي كم هم مي توانيم كار دشمن را در اين منطقه يكسره كنيم

آقاي رشيد هم در اول گزارشش گفت راستش ما به شناسايي سختي رفتيم و من اصلاً فكر نمي كردم اين برادر ارتشي با اين سن و سال بالا ، همپاي ما جلو بيايد يكي از روزها وقتي بعد از خواندن نماز صبح خوابيديم ، از شدت تابش نور خورشيد بيدار شدم با تعجب ديدم سرهنگ نياكي با اين سن و سال دارد ورزش مي كند با وجود خستگي پياده روي شب قبل ، داشت ورزش مي كرد !

با بچه هاي جهادسازندگي قبلاً در كردستان كار كرده بودم و با روحيه شان آشنا بودم از آنان هم كمك خواستيم گفتند چون در مسير شناسايي براي عمليات شانزده كيلومتري منطقه رملي و ماسه نرم است ، مي توانيم در آنجا جاده اي براي تردد درست كنيم

اين كار از نظر مهندسي در منطقه امن هم بسيار مشكل بود ، چه برسد در هنگام جنگ بنابراين هيچ اميد نداشتيم موفق شوند ولي آنان كارشان را شروع كردند پس از پانزده روز گفتند جاده آماده است ، بفرماييد ببينيد در كمال تعجب ديديم در محل كه دشمن به علت رمل زار بودنش اصلاً فكر نمي كند ما عمليات كنيم ، جاده ساخته اند ! اين كار به ما قوت قلب داد مطمئن شديم در طول حمله به راحتي ميتوانيم تانك و نفربرهايمان را به جلو ببريم به شكرانه اين كار ، نماز ظهر را در همان جا به امامت روحاني رزمنده اي به جماعت خوانديم و شكر خدا را به جا آورديم

وقتي براي عمليات برآورد مهمات شد ، ديديم وضعمان خيلي خراب است چون در روزهاي اول جنگ به دستور بني صدر اكثر گلوله هاي توپ شليك شده بود و حالا انبارها خالي بودند آن زمان در كارخانه هاي مهمات سازي از يك نوع گلوله فقط 300 گلوله در روز توليد مي شد با اين حساب ، براي آن تعداد قبضه اي كه ما براي حمله در نظر گرفته بوديم ، به هر كدام روزي يك گلوله هم نمي رسيد !

براي پانزده روز عمليات حتي به اندازه نصف آنچه كه لازم بود ، مهمات نداشتيم چه برسد به اين كه مي خواستيم هر روز با دشمن تبادل آتش كنيم ! با اين همه به دلم افتاده بود كه مهمات در راه است

چيزي به شروع عمليات نمانده بود كه ستاد تجزيه و تحليلي از اوضاع دشمن و ما در منطقه ارائه داد طبق آن به ده ، پانزده دليل نمي شد به دشمن حمله كرد و بايد كمي صبر مي كرديم تا اوضاع بهتر شود و حداقل مهمات بيشتري تهيه شود مشاورانم در كمال صداقت گفتند با طرح عمليات مخالفند آنان سعي كردند با ارائه دلايل علمي و تخصصي من را به عنوان فرمانده خود قانع كنند

از صداقت آنان تشكر كردم و گفتم اميدوارم هميشه اين گونه باشيد و هر مطلب و نظري كه داريد ، مستقيماً به خودم بگوييد اما شما در برآوردهايتان بعضي چيزها را به حساب نياورده ايد يكي از آنها شناسايي دقيق و خوب است ديگري جاده اي است كه احداث شده و از همه بالاتر توكل به خداست !

به آنان گفتم ما چاره اي جز حمله به دشمن نداريم ما بايد دشمن را از خاك و خانه خود بيرون كنيم خيلي هم دنبال جاي مناسب تر براي عمليات گشتيم ، ولي جايي بهتر از اينجا پيدا نكرديم

سرانجام حمله شروع شد در محور شمال نيروهاي سپاه به فرماندهي شهيد حسين خرازي و نيروهاي ارتش به فرماندهي شهيد سرتيپ صفوي خود را به قرارگاه عملياتي عراق در آن منطقه رساندند در حالي كه دقيقاً نمي دانستند قرارگاه آنجاست ! فرمانده قرارگاه به طرف آب هاي هورالعظيم گريخته بود و در آنجا هلي كوپتري آمده و او را برده بود عقب تيپ 26 مكانيزه عراق در آن محور مستقر بود

نيروهاي ما در اين محور به راحتي بر سر نيروهاي عراقي ريخته و توپخانه آنان را نيز تصرف كرده بودند اكثر نيروهاي دشمن در خواب بودند و غافلگير شدند نيروها آن قدر سريع عمليات را انجام دادند كه همه مات مانده بوديم با گرفتن توپخانه مطمئن شديم آتش دشمن نمي تواند چندان مزاحمتي داشته باشد

ساعت نه صبح نيروهاي ما از شمال محور توانستند وارد شهر بستان شوند و بعد از آزادسازي شهر به طرف هورالعظيم بروند خودم براي بازديد به خط رفتم اجساد عراقي ها در اطراف فراوان بود تانك ها و توپخانه هاي دشمن به غنيمت درآمده بود

وضع محور شمال اين گونه بود ؛ در محور جنوبي نيروهاي ما تنها توانستند دو خاكريز دشمن را تصرف كنند ولي در گرفتن خاكريز سوم موفق نشدند تا اين كه عصر شد و كار ماند

نيروها در آن محور خسته شده بودند به طوري كه وقتي به برادر عزيز جعفري و سرهنگ جمشيدي فرمانده لشگر 16 زرهي مي گفتم نگذاريد وقت تلف شود و بايد همين امشب كار را تمام كنيد ، خواب بودند به اين ترتيب در شب دوم عمليات طريق القدس نيروهاي محور جنوبي از فرط خستگي خوابيدند و جالب اين بود كه عراقي ها هم با خيال راحت خوابيده بودند و آن شب در آن محور يك گلوله هم شليك نشد !

با طلوع خورشيد روز دوم عمليات دشمن خيلي سريع نيروهايش را تقويت كرد به طوري كه ديگر حمله ما در محور جنوب كه به هويزه و رود نيسان مي رسيد ، به بن بست برخورد هرچند كه كار اصلي انجام نشده بود ولي به حدود پنجاه درصد از اهدافمان رسيده بوديم بستان و چزابه خيلي مهم بودند كه گرفته بوديم ولي اگر قسمت جنوب را نمي گرفتيم ، خطر زيادي وجود داشت مخصوصاً اين كه رود سابله هم در كار بود روي اين رود كه به كرخه مي ريزد دشمن پل داشت ارتباط آن از روي پل به طرف بستان خيلي قوي بود دشمن براي اين كه منطقه را خوب پشتيباني كند ، يك جاده شوسه درجه يك هم با ارتفاع زياد احداث كرده بود كه برايش مهم بود

داشتيم بر سر اين كه عمليات را ادامه بدهيم و يا مواضع فعلي را حفظ كنيم بحث مي كرديم كه خبر آمد دشمن در حال پيشروي از جنوب به طرف شمال است و مي خواهد از رودخانه سابله بگذرد و برود به طرف بستان فشار دشمن بر روي چزابه خيلي زياد شده بود دشمن از دو محور حمله كرده بود و مي خواست در بستان الحاق ايجاد كند

اين تحولات به اين معنا بود كه همه عمليات ما خنثي شده است چون يك گردان تانك بسيار قوي دشمن از طرف سابله كه محور اصلي حمله دشمن بود ، داشت جلو مي آمد به مهندسان دستور داديم تا يك پل پيامپي روي رودخانه سابله بزنند تا نيروهاي ما از آن عبور كنند و بروند راه آن گردان تانك را سد كنند

به گردان هاي 125 پياده مكانيزه لشگر 16 زرهي قزوين به فرماندهي شهيد سرهنگ مختاري و گردان تانك 225 از لشگر زرهي اهواز به فرماندهي سرتيپ دو لهراسبي و يك گردان پياده سيصد نفره از نيروهاي سپاه فرمان داديم به حالت مثلثي به دشمن حمله كنند و جلو پيشروي او را سد كنند

در نگراني و وحشت بوديم ساعت حدود يك نيمه شب بود كه متوجه شديم همه پيام هايي كه از بيسيم به گوش مي رسد ، از سوي دشمن است لحظه به لحظه پيشروي گردان تانك دشمن را از روي پل سابله شنود مي كرديم وقتي فرمانده گردان تانك عراقي خطاب به قرارگاهشان گفت كه از پل سابله عبور كرده است ، پشت بيسيم شور و شوق فراواني به گوش رسيد به حدي اين خبر برايشان مهم بود كه او از همان پشت بيسيم يك درجه گرفت جالب اين بود كه به او گفتند اين درجه را صدام ابلاغ كرده است !

نگران واحدهاي خودمان بودم هرچه كه مي شنيدم از پيشروي دشمن بود معلوم نبود چرا واحدهاي ما عمل نمي كنند ناگهان صداي بچه هاي خودمان آمد كه با يكديگر تماس مي گرفتند و خبر از پيشروي دادند بچه هاي سپاه بدون استفاده از كد و رعايت مسائل حفاظتي پشت بيسيم حرف مي زدند مثلاً مي گفتند حسين حسين آن يك وانت گلوله هاي آرپيجي رسيد !

بعدها فهميديم به عمد اين طور حرف زده اند تا روحيه دشمن را خراب كنند !

باز از بيسيم صداي دشمن را شنيديم آن فرمانده تانك به قرارگاهشان گفت ما زير رگبار گلوله آرپيجي قرار گرفته ايم از هر طرف روي ما گلوله مي آيد ولي من خط را مي شكافم و جلو مي روم !

چند لحظه بعد باز صداش آمد اصلاً نمي شود خط را شكافت بايد برگرديم عقب!

ديگر صدايش را نشنيدم روز بعد فهميدم چه بلايي به سرشان آمده است تانك هايشان در حال فرار در رودخانه چپ شده بودند ! ساعت حدود شش صبح بود كه سه گردان به هم رسيدند و به اصطلاح الحاق صورت گرفت

سريع با يك جيپ رفتم تا از پل سابله بگذرم در طول راه فقط خدا را شكر مي كردم وقتي روي پل رسيدم ، ديدم آتش دشمن روي محور خيلي سنگين شده است گردان 125 دم دستم بود دنبال فرمانده گردان گشتم تا درجه اي را كه به همراه داشتم به او اعطا كنم پيدايش نكردم نزديك پل از آتش گلوله ها ، جهنمي به پا شده بود نيروهاي خودمان را ديدم كه دارند با پيامپي نيروهاي دشمن را مي زنند

به هر صورتي كه بود ، فرمانده گردان را پشت بيسيم پيدا كردم پرسيد شما براي چه جلو آمده ايد ؟

گفتم آمده ام از شما تشكر كنم

گفت من براي خدا كار مي كنم و نيازي به تشكر ندارم شما لطفاً بفرماييد به قرارگاه برويد تا ما بدون نگراني بتوانيم وظايفمان را انجام دهيم

در همين حال ، حمله هوايي دشمن شروع شد روي زمين دراز كشيدم هواپيماهاي عراقي با كاليبر نيروهاي ما را زير آتش گرفته بودند همه طرف آتش بود و انفجار احساس كردم گلوله ها لاي انگشتانم مي خورد

مرحله بعدي عمليات آزادسازي رودخانه نيسان بود ولي تا ما بخواهيم حمله كنيم ، دشمن زرنگي كرد و از آنجا عقب نشست ما هم سريع منطقه را گرفتيم و عمليات را تكميل كرديم به نظر من ، اين كار دشمن منطقي بود چون از چند جهت در محاصره بودند و نمي توانستند آنجا را نگهدارند نيرو و مهمات هم كه نمي شد بهشان رساند

در اين عمليات ما توانستيم ارتباط نيروهاي دشمن را از محور شمال به جنوب قطع كنيم و براي اولين بار در جبهه جنوب به خط مرزي برسيم حالا ديگر دشمن به راحتي نمي توانست نيروهايش را كه در خرمشهر بودند ، پشتيباني كند بايد مي رفت به العماره و از آنجا به پل بصره و بعد به طلاييه و كوشك تا از طريق شلمچه به آنجا برسد زمان براي تحرك نيروهاي دشمن خيلي مهم بود ما توانسته بوديم با اين كار زمان زيادي را از دشمن بگيريم

دشمن خيلي فشار آورد تا مناطق از دست داده را دوباره پس بگيرد از كارهاي عجيبي كه كرد و در آن زمان براي ما تازگي داشت ، يك هفته تمام بر سر نيروهاي ما بي وقفه آتش ريخت در تنگه چزابه به ما خيلي فشار آمد در اين تنگه ما سه خط دفاعي داشتيم آن قدر نيرويمان كم بود كه براي تعويض نيرو ، نيروهاي خسته را براي استراحت نمي توانستيم به پشت جبهه بفرستيم ، بلكه مجبور بوديم آنها را به خط سوم بفرستيم تا مجدداً از آنان استفاده شود !

براي نگهداري اين تنگه 1800 شهيد داده بوديم حرف هاي نگران كننده اي از وضعيت روحي نيروها شنيده مي شد سوار جيپ شدم تا خودم بروم خط را از نزديك ببينم با آن كه حضرت امام سفارش كرده بودند كه من و آقاي محسن رضايي تا آنجا كه ممكن است جلو نرويم ولي مجبور بودم و بايد مي رفتم

از جاده بستان به طرف چزابه حركت كردم باران خمپاره همچنان مي باريد دو دل بودم كه بروم يا برگردم هفتاد درصد احتمال شهادت وجود داشت به خط سوم كه رسيدم ، شك و ترديد نگه ام داشت بچه هاي ارتش در آنجا با تانك مستقر بودند سري به آنها زدم كه روحاني شهيد مصطفي رداني پور فرمانده لشگر امام حسين ع را ديدم او آن زمان فرمانده محور بود همديگر را مي شناختيم با خوشحالي جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسي پرسيد كجا مي روي ؟

گفتم آمده ام سري به منطقه بزنم

گفت پس با هم برويم

با اين حرف او احساس كردم رفتن من به جلو يك تكليف است با هم از خط سوم بازديد كرديم و به خط دوم رسيديم در آنجا بوديم كه ناگهان گلوله خمپاره اي آمد و درست در مقابل ما روي سنگر يك بسيجي افتاد گرد و خاك كه نشست ، وقتي بلند شديم چيزي از او باقي نمانده بود خون و قطعه هايي از بدن او به روي من هم پاشيده بود

پس از خط دوم ، به طرف خط مقدم راه افتاديم هرچه نزديك مي شديم آتش خمپاره شديدتر مي شد بيشتر خمپاره 60 بود كه بي خبر مي آمد و آدم فرصت خيز رفتن نداشت طول خاكريز حدود هفتصد و پنجاه متر بود كه در زير باران گلوله خمپاره سنگر به سنگر مي پريديم و به نيروها سركشي مي كرديم نيروهاي ارتشي و سپاهي در سنگر خيلي محكم پشت تيربار نشسته و آماده مقابله با دشمن بودند ديدن روحيه آنان و دوستي و صميميتي كه در ميانشان بود ، به من روحيه داد و همه نگراني هايم را از بين برد

به آخرهاي خاكريز خودمان رسيده بوديم كه ناگهان خمپاره 120 با شيهه اي وحشتناك در كنارمان زمين خورد ولي به لطف خدا عمل نكرد و درميان رمل ها و ماسه ها ماند با ديدن اين صحنه شهيد رداني پور به من گفت شما هرچه زودتر برگرديد عقب ديگر همه جاي خط را ديديد

همراه او برگشتيم به قرارگاه با فرماندهان ارتش و سپاه سه ساعت درباره وضعيت

تنگه چزابه بحث كرديم ولي راهي پيدا نكرديم شهيد رداني پور گفت برادرها ، شما همه حرفها را زديد و نظرتان را گفتيد مي بينيد كه كاري از دستمان بر نمي آيد اگر موافق باشيد ، چراغ ها را خاموش كنيم و به چهارده معصوم عتوسل بجوييم

اين حرف به دل همه نشست چراغ ها خاموش شد و خود او شروع كرد به خواندن دعا

وقتي كه دعا خوانده مي شد ، متوجه شدم كسي كه پشت سرم نشسته زارزار گريه مي كند و حال خوبي دارد به حالش غبطه خوردم چراغ ها كه روشن شد فهميديم كه سرتيپ نياكي بوده است او با اين كه چند سالي از بازنشستگي اش گذشته بود ، همچنان خدمت مي كرد

روز بعد دشمن در آن منطقه دست به تحركاتي زد ولي با مقاومت نيروهاي ما روبرو شد و نتوانست كاري از پيش ببرد بعد از اين كم كم آتش توپخانه اش سبك شد و از شدت افتاد

و اين گونه عمليات طريق القدس به سرانجام رسيد اين عمليات در ساعت سه نيمه شب روز هشتم آذر 1360 شروع شده بود و در ساعت دو و چهل دقيقه بعد از نيمه شب سيزدهم آذر به پايان رسيد دشمن در اين عمليات تلفات زيادي داد كه بيش از 2000 نفر از آنها اجسادشان توسط لشگر 92 زرهي دفن شد علاوه بر اين ، 537 نفر اسير گرفتيم و 207 تانك و نفربر و 90 قبضه توپ از دشمن غنيمت گرفته شد

در اين عمليات از ارتش 140 نفر شهيد شدند اما از بچه هاي بسيج و سپاه بيشتر شهيد شدند در كل ، تنها دو نفر اسير و مفقود داشتيم

 نظر دهید »

لشگر

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

براي شناسايي عمليات فتح المبين آقاي مرتضي صفار از سپاه و سرتيپ دو معين وزيري از ارتش مأمور شدند منطقه اي به وسعت 2000 كيلومتر مربع براي آزادسازي اين عمليات در نظر گرفته شده بود اين منطقه از شمال به ارتفاعات سپتون ، عين خوش و يكي از ارتفاعات مهم منطقه به نام ممله محدود مي شد از شرق به پشت رودخانه كرخه و از جنوب به طرف دشت ليخزر و تنگ رقابيه و ارتفاعات ميشداغ ادامه داشت
براي شناسايي عمليات فتح المبين آقاي مرتضي صفار از سپاه و سرتيپ دو معين وزيري از ارتش مأمور شدند منطقه اي به وسعت 2000 كيلومتر مربع براي آزادسازي اين عمليات در نظر گرفته شده بود اين منطقه از شمال به ارتفاعات سپتون ، عين خوش و يكي از ارتفاعات مهم منطقه به نام ممله محدود مي شد از شرق به پشت رودخانه كرخه و از جنوب به طرف دشت ليخزر و تنگ رقابيه و ارتفاعات ميشداغ ادامه داشت

قرار بود عمليات از چهار محور انجام شود

در بررسي زمان عمليات به مشكل برخورديم قرار بود عمليات در اوايل فروردين 1361 آغاز شود ولي هرچه كه به اين زمان نزديك مي شديم هوا كاملاً تاريك مي شد و آسمان بدون ماه مي ماند با اين حساب احتمال داشت نيروها راه را گم كنند و اوضاع به هم بريزد

براساس جدول روشنايي ماه حساب كرديم و ديديم كه روز هفده يا هجده فروردين هوا روشن است يعني بايد مدتي صبر مي كرديم و زمان عمليات را عقب مي انداختيم

از طرفي دشمن بو برده بود كه قصد حمله داريم و مي دانست كه يكي از محورهاي مورد نظر ما غرب رودخانه كرخه است ارتفاعات آن سوي رود براي دشمن خيلي مهم بود و همين طور براي ما صدام گفته بود اگر ايراني ها بتوانند آن ارتفاعات را بگيرند ، من كليد بغداد را به آنها مي دهم !

هنوز براي آغاز عمليات به يك زمان قطعي نرسيده بوديم كه دشمن پيشدستي كرد و در اين محور دست به حمله زد فشار زيادي روي نيروهاي ما وارد آورد اين براي ما غير قابل تحمل بود چون نيروهاي ما در اين محور پشتشان به آب بود و مي ريختند توي آب

تا آمديم بجنبيم دشمن از محور دوم يعني رقابيه هم حمله كرد از نظر نظامي اين كار حساس و ظريف بود با اين كار تمام طرح حمله ما به هم مي خورد معلوم بود كه دشمن مي خواهد ما را در موضع انفعالي قرار بدهد و ابتكار عمل را به دست بگيرد

بدجوري گيج شده بوديم كه چه بكنيم طرح را براي حمله از چهار محور ريخته بوديم و فقط دو محور باقي مانده بود عمليات در آن دو محور هم اصلاً با محاسبات و معيارهاي تخصصي نمي خواند

سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه خدمت حضرت امام برسيم و ببينيم نظر او در اين اوضاع آشفته چيست ؟ بايد از راهنمايي ايشان استفاده مي كرديم چون هر دو فرمانده اصلي عمليات يعني من و آقاي رضايي نمي توانستيم همزمان منطقه را ترك كنيم ، قرار شد آقاي محسن رضايي خدمت امام برسد

زمان تنگ بود حساب كرديم ديديم اگر او با هواپيماي معمولي برود ، فقط رفت و برگشت آن سه ساعت طول مي كشد مدتي هم در ترافيك تهران وقت صرف خواهد شد سرانجام به اين نتيجه رسيديم او را با هواپيماي جنگي به تهران بفرستيم شهيد خلبان حق شناس كه از نيروهاي انقلابي ارتش بود و هواپيماي -5 آموزشي را هدايت مي كرد ، گفت

ما مجاز نيستيم داخل هواپيما غير از خلبان ، كس ديگري را سوار كنيم ولي من مي توانم به تنهايي جنگنده را هدايت كنم و همراه خودم يك نفر را در عرض بيست دقيقه به تهران ببرم و ظرف همين مدت هم برگردانم

سرعت جنگنده -5 بيش از صوت است براي همين كسي كه مي خواهد در كابين اين هواپيما سوار شود ، بايد كلي آزمايش بدهد آقاي رضايي گيج شده بود كه چه بكند !

او سوار هواپيماي جنگي شد و به تهران رفت و بعد از حدود سه ساعت برگشت همه دورش جمع شديم تا ببينيم نظر امام چيست گفت خدمت امام رسيدم و عرض كردم وضع خيلي خراب است و واقعاً درمانده ايم كه چه بكنيم مهمات كم داريم و نيروهايمان كم است دشمن حمله كرده و فشار مي آورد اصلاً منطقه حالت عجيبي پيدا كرده خواهش كردم ايشان حداقل استخاره اي بكنند كه حمله بكنيم يا نه

امام فرموده بودند من استخاره نمي كنم ولي خود شما برويد با حضور قلب و نيت خالص قرآن را باز كنيد نگران نباشيد ، حتماً كارتان حل مي شود برويد اين كار را انجام بدهيد

قرآن را باز كرديم سوره فتح آمد خيلي جالب بود ! آقاي محمدزاده ، از بچه هاي سپاه اين سوره را چند بار خواند و حال عجيبي در همه پيدا شد قوت گرفتيم و آن تفكر تخصصي را در خودمان مقداري كور كرديم چاره اي نداشتيم اگر ميخواستيم براساس تخصص نظامي عمل كنيم ، همه چيز جواب منفي مي داد

به فرماندهان دستور قاطع داديم كه آماده باشند تا دير نشده از دو محور باقي مانده عمليات كنيم سرانجام برخلاف تمامي علوم و فنون نظامي و جنگي عمليات را از دو محور شروع كرديم اين اصلاً براي دشمن قابل درك نبود ، و همين طور براي خود ما !

محور اول سه راهي دهلران ، پل نادري و دامنه ارتفاعات سپتون بود محور دوم ، طرف عين خوش بود فاصله اين دو محور با هم حدود شصت كيلومتر بود اين فاصله زيادي بود و الحاق دو محور به يكديگر بسيار مشكل بود ديگر اين كه ما در دامنه كوه قرار مي گرفتيم و نمي توانستيم از تانك استفاده كنيم تانك ها نمي توانستند از ارتفاع بگذرند ولي دشمن دشت وسيعي در اختيارش بود و به راحتي مي توانست براي دفع حمله ما از قدرت زرهي اش بهره بگيرد ديگر اين كه دشمن بر منطقه تسلط داشت و مي توانست از سه محور حمله كند

حمله فتح المبين آغاز شد در شب اول حمله نيروها توانستند به سرعت از منطقه پل نادري دزفول سه راهي دهلران و عين خوش پيشروي كنند خط دشمن خيلي زود شكست دشمن براي باز پس گيري مناطق از دست داده حملات سنگيني را شروع كرد از تنگه ابوقريب جلو مي آمد تا يال 251 را بگيرد اينجا براي ما خيلي مهم بود

نيروهاي ما از اين يال فقط مي توانستند به طرف شمال پدافند و از مواضع فتح شده دفاع كنند براي جلوگيري از پيشروي دشمن ، تيپ دو زرهي دزفول را به تنگه فرستاديم تا با تانك جلو تانك را بگيريم تعداد تانكهاي تيپ محدود بود ، در عوض عراقي ها از اين نظر خيلي قوي بودند تيپ دو به دشمن حمله كرد در همان يورش اول هشت دستگاه تانك را از دست داد

سوختن تانك ها در روحيه نيروها اثر گذاشت ناگهان ديدم تيپ عقب نشيني كرد اين عقب نشيني يعني اين كه كاري از ما ساخته نيست و دشمن با خيال راحت مي تواند تنگه را بگيرد !

با هلي كوپتر خودم را به آنجا رساندم متوجه شدم فرمانده تيپ ترسيده است در ميانشان فرمانده گرداني بود به نام لهراسبي خرم آبادي بود او شجاع و فداكار بود او را از عمليات طريق القدس مي شناختم گفت مي روم تانك هاي دشمن را مي زنم

با ديدن اين روحيه ، گفتم تو از همين الان فرمانده تيپ هستي

باورش نمي شد گفت مگر در ميدان جنگ مي شود كسي را فرمانده تيپ كرد ؟

گفتم بله مي شود ، اين هم درجه ات !

لهراسبي شد فرمانده تيپ و رفت جلو ، تيپي كه چند تانك از دست داده بود و روحيه اش آن گونه بود ، توانست چنان مقاومتي بكند كه دشمن مجبور به عقب نشيني شد !

هر لحظه امكان داشت كه نتوانيم اين محور را حفظ كنيم عراقي ها داشتند يگان هاي زرهي شان را براي يك حمله سخت آماده مي كردند پس از صحبت با آقاي محسن رضايي به اين نتيجه رسيديم اگر در اين قسمت توقف كنيم و بخواهيم همين طور دفاع كنيم ، اوضاع خطرناك است و دشمن محور را از دستمان مي گيرد بايد در اين قسمت حمله را ادامه مي داديم

قرار شد عمليات را از پل نادري و محور كوت كاپون و سه راهي دهلران به طرف ارتفاعات رادار ادامه بدهيم پس از هماهنگي در قرارگاه مركزي ، به قرارگاه عملياتي در پل نادري رفتيم همه يگان ها اعلام آمادگي كردند

ساعت هفت و نيم شب آماده حركت شديم بايد سر ساعت دوازده و نيم شب فرمان حمله را با رمز مقدس يا زهرا س صادر مي كرديم ساعت هفت و نيم همه نيروها راه افتادند و جلو رفتند

يك ساعت بعد يكي از نيروهاي اطلاعات و عمليات اطلاع داد كه 150 دستگاه تريلي تانك بر از تنگه ابوقريب عبور كرده اند دشمن آنها را از مسير فكه عبور داده و آورده بود به طرف تنگه ابوقريب و تپه هاي علي گره زد ؛ درست در همان جايي كه ما پيش بيني كرده بوديم كه دشمن تك خواهد كرد البته احتمال داده بوديم كه دشمن از آنجا با تانك حمله بكند ، ولي فكر نمي كرديم با اين سرعت دست به كار شود معلوم بود كه اول صبح حمله خواهد كرد

با اين خبر ، وحشت عجيبي بر اتاق حاكم شد واقعاً وحشت آور بود با اين حساب ، كارمان ساخته بود دستپاچه شروع به تجزيه و تحليل روي نقشه كرديم نتيجه اين شد كه اگر دشمن اين كار را انجام دهد ، كارمان تمام است يك نيرو را الان فرستاده ايم تا بروند جلو ، يك عده هم اينجا هستند ، دشمن همه را منهدم خواهد كرد و ديگر براي ما توان و نيرويي نخواهد ماند

ساعت يازده شب تصميم گرفته شد كه بگوييم نيروها برگردند با اين كار حداقل يك تعداد نيرو كه به كمك آنها خط را حفظ كنيم ، باقي مي ماند

وقتي خواستم بروم و اين دستور را ابلاغ كنم ، واقعاً پاهايم همراهي ام نمي كردند آنها را به زحمت به دنبال خود مي كشيدم همين كه خواستم تماس بگيرم و بگويم نيروها برگردند ، به ذهنم رسيد يك جلسه خصوصي با سه يا چهار نفر از افراد متخصص كه در قرارگاه هستند و من رويشان حساب مي كنم ، داشته باشيم و ببينم نظر خصوصي آنان چيست

برگشتم و آقاي غلامعلي رشيد را خواستم به او گفتم با همه اين حرفها ، ته قلبت چيست ؟ چه مي بيني ؟

گفت والله ، اوضاع خيلي خراب است ولي ته قلبم اميدوارم كه نيروها امشب موفق شوند

گفتم پس چرا در جلسه آن گونه نظر دادي ؟

گفت خب ، چه بگويم ؟ به چه دليل اين گونه نظر بدهم ؟

شهيد حسن باقري را هم خواستم و ديدم او هم همين گونه مي گويد تيمسار حسني سعدي را كه فرمانده لشگر 21 حمزه بود خواستم و نظر او را به عنوان كسي كه تحصيلات عالي دارد و متخصص و متعهد هم هست ، جويا شدم گفت من هم اصلاً راغب نيستم و دلم نمي خواهد كه نيروها برگردند

با تعجب ديدم در اعلام نظر فردي همه حرف دلشان را مي زنند و نظر قلبي شان را ابراز مي كنند ولي در جلسه جمعه با زبان تخصص حرف مي زنند ! تصميم قطعي ام را گرفتم و گفتم به نيروها نمي گويم برگردند

ساعت دوازده و نيم شب بود ، يعني لحظات و شرايطي كه انتظار داشتيم نيروها اعلام كنند به محور اصلي رسيده اند تا حمله را آغاز كنند خبري از اعلام رسيدنشان نشد وقتي با بيسيم سئوال كرديم كه در چه وضعي و كجا هستيد ، فرمانده شان خونسرد و با آرامش گفت فعلاً داريم مي رويم و هنوز به دشمن نرسيده ايم اگر رسيديم ، خبرتان مي كنيم

ساعت دو و نيم بامداد شد گذشت هر لحظه براي ما سخت و جانكاه بود زمان با وحشت مي گذشت كم كم از تصميمي كه گرفته بودم ، داشتم پشيمان مي شدم و خودم را سرزنش مي كردم كه چرا اين كار را كردم و گذاشتم آنها بروند نكند اشتباهي مي روند ؟ اگر به طرف تپه نمي رفتند ، حتماً به قلب دشمن مي رفتند

ساعت سه و نيم شد چيزي ديگر به روشني هوا نمانده بود شايد يك ساعت مانده بود تا هوا روشن شود و اين يعني خطر براي نيروهاي ما ناگهان متوجه شدم كه فرمانده نيروها خيلي خونسرد گفت به بيست متري دشمن رسيده ايم

چون هوا تاريك بود ، آنان نزديك ترين حد جلو رفته بودند

حالت عجيبي اتاق جنگ را فرا گرفت اوضاع و احوال آن لحظه قابل توصيف نيست اصلاً نمي توانستيم دستوري صادر كنيم نيم ساعت مانده بود به روشني هوا نيروها از ساعت هفت و نيم شب تا سه و نيم صبح راهپيمايي كرده و خسته و كوفته بودند

بگويم در روشنايي روز به دشمن حمله كنند ؟ آن هم با دشمني كه تانك هايش را آماده حمله گذاشته است ؟

چاره اي نبود جز اين كه دستور بدهم به هر صورتي كه بود بر اضطراب و هيجاناتم غالب شدم و رمز مقدس عمليات را كه يا زهرا س بود ، به فرمانده ابلاغ كردم تا حمله را شروع كنند

پس از اعلام رمز ، همه آنها كه در قرارگاه بودند رو به قبله نشستند و شروع كردند به خواندن دعاي توسل دعا با حالتي خاص خوانده شد همه عاجزانه و مخلصانه از خدا طلب كمك مي كردند

همه در حال دعا بوديم بيسيم ها براي خودشان صحبت مي كردند كسي به صداي آنها توجه نداشت

يك ساعت در چنين حالي بوديم كه ناگهان متوجه شدم بيسيم ها خبر مي دهند نيروها وارد قرارگاه فرماندهي دشمن شده اند با شنيدن اين خبر مو بر تنمان راست شد در مسيري كه به قرارگاه فرماندهي دشمن مي رسيد ، چندين تيپ زرهي و پياده دشمن روي ارتفاعات مستقر بودند چطور نيروهاي ما توانسته بودند آنها را رد كرده و قرارگاه را تصرف كنند ؟

حالا ديگر شده بوديم گيرنده پيام بيسيم ها ، بدون اين كه چيزي براي گفتن داشته باشيم همه كارها به خواست خدا پيش مي رفت خبر رسيد فرمانده يكي از تيپ هاي دشمن را اسير كرده اند اين براي كسب اطلاعات بهترين چيز بود گفتيم او را فوراً به قرارگاه آوردند شروع كرديم به پرس و جو درباره وضعيتشان و كاري كه مي خواستند بكنند

مي گفت فكر كرده بوديم كه شما از دو محور كار خواهيد كرد مطمئن بوديم كه شما حمله را ادامه مي دهيد ولي از كجا ؟ نمي دانستيم براي همين فرمانده به ما ابلاغ كرده بود كه تا ساعت سه صبح آماده باش هستيد تا اين ساعت همه پشت سلاح و تانك آماده بوديم ، ولي خبري نشد آن وقت گفتند اگر اينها مي خواستند حمله كنند تا حالا آمده بودند ، ايراني ها روز حمله نمي كنند گفتند حالا كه نيامدند ديگر حمله نمي كنند با خيال راحت به سنگرها رفتيم و حتي لباس هايمان را هم درآورديم و گرفتيم خوابيديم حدود نيم ساعت بعد وقتي از خواب پريديم ، ديديم ايراني ها بالاي سرمان هستند !

راستي چرا اين طوري شده بود ؟ طبق برآوردي كه ما كرده بوديم ، مسير حمله بايد در پنج ساعت پيموده مي شد به همين دليل از ساعت هفت و نيم نيروها را راه انداخته بوديم تا دوازده و نيم به خط عراقي ها برسند و عمليات را شروع كنند اما به دليلي كه ما نفهميديم ، نيروهاي ما مسير پنج ساعته را هشت و نيم ساعت رفتند و هنگامي بالاي سر دشمن رسيدند كه آنها ديگر احتمال حمله را نمي دادند !

ساعت ده صبح ارتفاعات سايت رادار كاملاً فتح شد ولي تا پيدا كردن جاي مناسب براي دفاع بايد حمله را ادامه مي داديم كم كم راه ها خودش به لطف خدا باز مي شد ما قصد داشتيم حمله را از محورهاي ديگر هم ادامه بدهيم سه لشگر ديگر نيز شروع به حمله كردند و ديگر لحظه به لحظه اخبار خوشحال كننده مي رسيد

با گذشت چهار روز از عمليات طرح هايي كه براي ادامه كار ريخته مي شد ، كار ما نبود بلكه رزمندگان با ادامه تهاجم طرح ريزي مي كردند و ما تنها كار آنها را تأييد مي كرديم مثلاً گفتند الان در فلان منطقه هستيم چه كار كنيم ؟ ما گفتيم برويد چنانه را بگيريد

ساعتي بعد بيسيم مي زدند و مي گفتند الان كه ساعت يك شب است چنانه را گرفتيم حالا كجا برويم ؟ گفتيم برويد ارتفاعات سيبو را بگيريد

مدتي نگذشت كه اعلام كردند از آنجا هم رد شده اند و دارند ارتفاعات برغازه را مي

گيرند ! در اينجا من واقعاً شك كردم چون اين ارتفاعات آخرين نقطه هدف بود به آقاي رضايي گفتم باورم نمي شود كه آنها به برغازه رسيده باشند چون بين سيبو و برغازه حدود سه كيلومتر فاصله است اين دو تپه شبيه هم هستند ، آنها به سيبو رسيده اند ، فكر مي كنند برغازه را گرفته اند !

قرار شد براي بهتر آشنا شدن با وضعيت منطقه خودمان برويم جلو هنوز به منطقه وارد نبوديم و دقيقاً نمي دانستيم كجا در دست ماست و كجا در دست عراقي ها از روي نقشه محل را مشخص كرديم و با هلي كوپتر روي محور چنانه به طرف برغازه رفتيم به چنانه كه رسيديم ، ترسيديم جلوتر برويم گفتيم الان اوج درگيري است و ممكن است با دشمن قاطي شويم روي تپه اي نشستيم جلوي وانت تويوتايي را گرفتيم و پشت آن سوار شديم و رفتيم جلو به سيبو كه رسيديم ، پرسيديم نيروها كجا هستند گفتند جلوترند با همان ماشين رفتيم جلوتر ، به طرف برغازه رفتيم روي گردنه برغازه كه بر دشت وسيعي مشرف است ناگهان متوجه شديم دشمن روي ما ديد دارد تا آمديم بجنبيم ، يك گلوله تانك كنار ماشين منفجر شد و شيشه هاي آن را شكست ولي كسي زخمي نشد

رفتيم به ديدگاهي كه قبلاً دشمن روي ارتفاع برغازه درست كرده بودند تا منطقه را با دوربين بررسي كنيم مثل اين كه دشمن متوجه ما شده بود ، چون يك گلوله تنظيم كرد و زد به دنبال آن چند گلوله روي ديدگاه و اطراف آن زد هر آن امكان داشت گلوله بعدي روي ديدگاه بخورد وقتي مطمئن شديم نيروها روي ارتفاع برغازه و تنگه آن تسلط دارند ، پياده ارتفاع را پايين آمديم تا برگرديم

بدين ترتيب عمليات فتح المبين انجام شد در اين عمليات 2000 كيلومتر مربع از خاك ما آزاد شد و 16500 نفر از نيروهاي عراقي را به اسارت گرفتيم يك تيپ زرهي عراق را با تمام تجهيزاتش غنيمت گرفتيم اين تيپ هنگام عقب نشيني به باتلاق افتاده بود چند ماه صبر كرديم تا زمين خشك شد و آن تانك هاي نو را بيرون كشيديم در اين عمليات حوادث جالب زيادي رخ داد از جمله اين كه يكي از بسيجي ها در ارتفاع ممله كه شيارهاي زيادي دارد ، هنگام برگشتن ، براي كاري به يكي از شيارها مي رود وارد شيار كه مي شود ، ناگهان با حدود بيست نفر سرباز عراقي برخورد مي كند كه همه مسلح بودند سربازها همين كه او را مي بينند دست هايشان را بالا مي برند و تسليم مي شوند

آن بسيجي اول يكه مي خورد ولي سعي مي كند خودش را كنترل كند يكي از اسرا كه فارسي بلد بوده به او مي گويد اينجا 800 نفر ديگر هم هستند كه در همين شيارها پنهان شده اند ، اگر ما را نكشي جاي آنها را به تو نشان مي دهم

او فكر مي كند و مي گويد حالا شما راه بيفتيد ، به سراغ آن ها هم مي آيم

آنها را در يك ستون به طرف نيروهاي خودي مي آورد و قضيه را به فرمانده شان مي گويد همه نيروهاي خودي درآنجا چهل نفر هم نمي شده اند بالاخره با همين تعداد از شيارها 800 نفر اسير بيرون مي كشند !

مردم دلاور شهر دزفول با وانت ، كاميون و هر وسيله اي كه داشتند از طريق جاده علم كوه مي آمدند تا اسرا و مجروحان را به عقب ببرند جالب اين بود كه در يك كاميون پر از اسير عراقي فقط يك رزمنده ايراني به عنوان نگهبان به همراهشان مي رفت

گاهي حتي آن يك نفر خود راننده بود !

در حين عمليات در حالي كه هنوز حمله در دو محور اصلي انجام نشده بود ، فشار دشمن روي لشگر 77 بسيار زياد بود و همين طور روي يك از لشگرهاي سپاه فرمانده آن لشگر آمد و گفت ما اصلاً مهماتي براي توپخانه نداريم ، شما يك نامه بدهيد تا بتوانيم مهمات بگيريم

درست چند لحظه قبل از آن خبر داده بودند كه در محور علي گره زد ، چند زاغه مهمات از دشمن گرفته ايم گفتم تقاضا بنويس نوشت زير برگه او نوشتم مراجعه شود به زاغه مهمات دشمن در محور علي گره زد و اطراف آنجا

وقتي كه نامه را ديد با خنده گفت داريد مسخره مي كنيد ؟

گفتم نه عزيزم ، برو آنجا مهماتت را تحويل بگير !

يكي ديگر از خاطرات خوبم از فتح المبين مربوط مي شود به قبل از عمليات داشتم از محور ميشداغ و تنگ دليجان بازديد مي كردم آقاي احمد كاظمي ، فرمانده لشگر نجف اشرف سپاه گفت ما مي خواهيم اين كوه را بشكافيم و يك راه باز كنيم به جلو

در دلم گفتم مگر مي شود اين كوه را به راحتي شكافت ! اين كار زمان مي خواهد

ده ، پانزده روز بعد كه مجدداً براي بازديد به آن منطقه رفتم ، با تعجب ديدم كوه را شكافته اند ! اتفاقاً من را از همان شكاف كوه براي نشان دادن محور دشمن جلو بردند آن روز خيلي خوشحال شدم ، مخصوصاً وقتي بر مي گشتم ديدم بچه هاي سپاه و ارتش با هم دارند تمرين عمليات و ورزش بدنسازي مي كنند احساس خوشي به من دست داد همه با هم بودند زيباترين حالت در آنجا اين بود كه نمي شد تشخيص داد كدام ارتشي است و كدام سپاهي و بسيجي ! همه يك رنگ بودند

 نظر دهید »

خرمشهر

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پس از عمليات فتح المبين روحيه خوبي بر رزمندگان ما حاكم شده بود برعكس ، عراقي ها حال و روز خوبي نداشتند و از نظر روحي و رواني ضعيف و شكست پذير شده بودند همين مسئله يكي از دلايل ما براي انجام عمليات جديدي شد كه بعدها به بيت المقدس مشهور شد
پس از عمليات فتح المبين روحيه خوبي بر رزمندگان ما حاكم شده بود برعكس ، عراقي ها حال و روز خوبي نداشتند و از نظر روحي و رواني ضعيف و شكست پذير شده بودند همين مسئله يكي از دلايل ما براي انجام عمليات جديدي شد كه بعدها به بيت المقدس مشهور شد

طرح عملياتي به وسعت 600 كيلومتر مربع ريخته شد كه بايد از سه محور اجرا مي شد براي اداره هر محور قرارگاهي تشكيل شد براي محور شمال ، قرارگاه قدس و براي دو محور شرق هم قرارگاه هاي نصر و فتح يك قرارگاه مركزي هم به نام كربلا تشكيل داديم كه من و آقاي محسن رضايي در آنجا بوديم و بر كارها نظارت داشتيم

اولين ويژگي عمليات وسعت آن بود از اين نظر ، وسيع ترين منطقه عملياتي ما در طول جنگ بود

ويژگي دوم عمليات بيت المقدس عبور از رودخانه در تمام محورها بود در جنگ ، عبور از رودخانه يكي از مشكل ترين و پيچيده ترين تاكتيك هاست ما در اين عمليات در محور شمال بايد از كرخه و در محورهاي شرق هم بايد از رود كارون مي گذشتيم براي همين تمام توانمان را كه جمع كرديم ، توانستيم پنج پل شناور براي اين كار آماده كنيم

شب دهم ارديبهشت ماه 1361 مرحله اول عمليات آغاز شد در اين شب توانستيم بيش از 40000 نيرو و حدود 2000 تانك و نفر بر را از پل ها رد كنيم و براي حمله آن سوي آب بفرستيم

قرارگاه قدس اعلام كرد حمله را متوقف كرده اند گفتند در منطقه هويزه و دب حردان آن قدر مواضع و استحكامات دشمن سخت است كه امكان گذشتن از آن نيست

قرارگاه قدس متوقف شد ولي دو قرارگاه ديگر توانستند به كار خود ادامه دهند و تا صبح بيست و پنج كيلومتر پيشروي كنند

قرار ما بر اين بود كه در مرحله دوم عمليات ، قرارگاه نصر با يك حركت چرخشي به طرف جنوب منطقه حمله كند و خرمشهر را آزاد كند با ديدن عكس هاي هوايي و خواندن گزارش نيروهاي اطلاعات و عمليات فهميديم اين كار ممكن نيست

عراق در شمال خرمشهر هفت رده پدافند گذاشته بود او مطمئن بود كه ما از شمال خرمشهر حمله مي كنيم چون از سمت شرق شهر به رودخانه منتهي مي شد و در غرب و جنوب منطقه هم نيروهاي زيادي حضور داشتند براي حفاظت از شهر ، در اين قسمت هفت رده مانع گذاشته بود كه عبور از آنها امكان نداشت اين موانع عبارت بودند از سنگر ، كانال ، آب ، سيم خاردار ، ميدان مين و موانع ديگر مانند كاشتن تيرآهن تا ما نتوانيم هلي برن كنيم

براي آزمايش يك حمله كرديم خيلي زود فهميديم عمليات از اين قسمت تلفات زياد خواهد داشت و پيشروي كم است سريع طرحمان را عوض كرديم و گفتيم قرارگاه نصر دوش به دوش قرارگاه فتح به طرف غرب پيشروي كنيد با اين طرح خواستيم تا دشمن را دور بزنيم و به طور مستقيم به سراغ خرمشهر نرويم

براي انجام مرحله دوم عمليات نيروها يك هفته پشت خاكريز ماندند دليلش هم اين بود كه تحرك زيادي از دشمن به چشم مي خورد بايد ارزيابي جديدي از منطقه مي كرديم منتظر شديم هواپيماها عكس هوايي تهيه كنند ولي بس كه گرد و غبار بود و باد و توفان ، امكان عكسبرداري هوايي وجود نداشت

عمق تكي را كه قرار شد انجام بدهيم مشخص كرديم و گفتيم حمله را تا دژ مرزي خودمان كه در دو كيلومتري دژ مرزي عراق است ادامه بدهند در شمال ، قرار شد تا ايستگاه حسينيه پيشروي كنيم و از آنجا نيروها به طرف شمال پدافند كنند تا موقعي كه قرارگاه قدس بتواند از شمال با آنان الحاق كند

مرحله بعدي عمليات شروع شد در همان شب ، نيروهاي ما موفق شدند دوازده كيلومتر ديگر به پيشروي خود ادامه بدهند و نيروهاي دشمن را كه در مسيرشان بود ، تار و مار كنند آن قدر سرعت عملشان بالا بود كه به زودي به اهداف مورد نظر رسيدند و حتي در بعضي جاها بيشتر هم رفتند دراين مرحله تعداد زيادي تانك از دشمن غنيمت گرفته شد

نيروها را در دژ عراق متوقف كرديم به قرارگاه نصر دستور داديم كه در محور بوميان به طرف شلمچه تكي از شمال به جنوب انجام بدهد تا دست دشمن را از آنجا قطع كنيم و بعد، از اين طرف شلمچه پاكسازي كنيم و به طرف خرمشهر برويم

قرار شد لشگر 14 امام حسين ع به فرماندهي شهيد حسين خرازي و لشگر 8 نجف اشرف به فرماندهي حاج احمد كاظمي از سپاه و تيپ 55 هوابرد از ارتش از دژ جلو بروند و منطقه را پاكسازي كنند

تك جالبي بود در همان شب اول نيروها با سرعت زياد توانستند خودشان را تا نزديك شلمچه برسانند مشخص بود كه تسلط دشمن به رويشان زياد است چون در هر دو طرف دشمن وجود داشت ، پيشروي در يك خط باريك در حالي كه در دو طرف دشمن بود و نيروي تازه نفس هم امكان نداشت براي آنان بفرستيم كار مشكلي بود آنها ناچار به جاي خود بازگشتند ولي نيروهاي زيادي از دشمن را منهدم كردند

نيروهاي عمل كننده اصرار داشتند باز هم جلو بروند و عمليات را ادامه بدهند يكي دو شب بعد دوباره تك انجام دادند اما اين بار تلفات زيادي دادند اولش برايمان مبهم بود كه چرا تلفات مي دهيم ولي پس از مشورت هايي كه كرديم و اطلاعاتي كه به دست آورديم ، متوجه شديم دشمن آتش سنگيني در سطح زمين به طرف نيروهاي ما اجرا مي كند عراقي ها سر تيربار 23 ميلي متري را كه مخصوص زدن هواپيما است ، رو به زمين گرفته بودند و با آن نيروهاي ما را مي زدند زمين هم كاملاً صاف و هموار بود طوري كه هيچ مانع و عارضه اي براي پناه گرفتن وجود نداشت

در همين زمان قرارگاه قدس بيسيم زد كه دشمن دارد از محور كرخه عقب نشيني مي كند

خبر برايمان عجيب بود گفتيم نيروهايشان را تعقيب كنيد ؛ البته با احتياط

گفتند هرچه به دنبالشان مي رويم به آنها نمي رسيم !

سرعت عقب نشيني دشمن زياد بود لشگر پنج پياده مكانيزه و لشگر شش زرهي عراقي كه خيلي هم ورزيده و مجرب بودند ، رو به پايين منطقه عقب نشيني كردند به منطقه كوشك و طلاييه رسيدند و در آنجا مستقر شدند اين كار باعث شد تا نيروهاي ما موفق شوند پادگان حميد را آزاد كنند و جاده اهواز به خرمشهر، به هم وصل شود

از شدت علاقه اي كه به باز شدن جاده داشتم ، با هلي كوپتر براي سركشي به منطقه رفتم در برگشت گفتم كه از محور اهواز ، بياييم با اين كه احتمال داشت عراقي ها آنجا باشند ، ولي از شدت خوشحالي به آن اهميت ندادم

ديدم در همه مناطق نيروهاي رزمنده بسيجي ، ارتشي و سپاهي دست تكان مي دهند ما راحت تا پايين محور رفتيم دشمن مدام هنگام فرار آتش مي ريخت

سرانجام الحاق قرارگاه قدس و فتح صورت گرفت و تقريباً غير از خرمشهر همه مناطقي را كه در نظر گرفته بوديم آزاد شد حالا بزرگترين مشكل ما براي رفتن به خرمشهر حضور مستحكم نيروهاي عراقي در خرمشهر و بين شلمچه بود

از پشت جبهه خبر مي رسيد كه مردم مي پرسند خرمشهر چه شد ؟ كي آزاد مي شود ؟

تا آن زمان حدود 5000 كيلومتر از خوزستان را آزاد كرده بوديم اما انگار براي مردم ، همه عمليات يك طرف بود و خرمشهر هم طرف ديگر !

آزادي خرمشهر براي ما هم مهم بود مي دانستيم اگر خرمشهر را در اين مرحله نگيريم ، دشمن همان طور كه در شمال خرمشهر آن موانع را ايجاد كرده ، در محور ارتباطي شلمچه به خرمشهر هم اقدام به كندن سنگرهاي مستحكم و سخت خواهد كرد و ديگر به سادگي نمي شود به هدف اصلي يعني فتح خرمشهر رسيد

در قرارگاه كربلا چند جلسه با فرماندهان گذاشتيم نتيجه اي نگرفتيم اوضاعي كه آنان از يگانهايشان شرح مي دادند ، نشان مي داد نيروها توان لازم را ندارند و بايد هرچه زودتر آنها را بازسازي كنيم يعني بايد كار را رها مي كرديم و مي رفتيم دنبال بازسازي و سازماندهي مجدد

من و آقاي محسن رضايي رفتيم اتاق جنگ تا يك جلسه دو نفري تشكيل دهيم به لحاظ روحي و رواني فشار عجيبي را احساس مي كرديم مانده بوديم كه چطور وضعيت اين گونه شد تمام لشگرهايي را كه در اختيار داشتيم و اسمشان لشگر بود ، از رمق افتاده بودند

يكي از بزرگترين و بالاترين امداد خدايي را كه در زندگي احساس كرده ام ، لطف عظيمي بود كه خداوند در اين جلسه نصيب ما دو نفر كرد ! در بحثي كه كرديم ، نه تنها يك ذره اختلاف نظر در صحبت هايمان نبود ، بلكه همين كه شروع به صحبت كرديم ، ناگهان ديديم هر دو به يك طرح واحد رسيده ايم اين امداد الهي به بركت اخلاص رزمندگان بود كه نصيبمان شده بود چشمان هر دويمان از خوشحالي درخشيد به قدري خوشحال شده بوديم كه انگار كار تمام شده است !

مانده بوديم چگونه اين طرح را به فرماندهان ابلاغ كنيم توقع داشتند نظرات آنان را هم در نظر بگيريم اما در طرح ما هيچ توجهي به آن نشده بود احتمال داشت وقتي طرح را بيان مي كنيم برخوردي پيش بيايد و بعضي از آنان به ما شك كنند

من قبول كردم اين كار را انجام بدهم از قرارگاه كربلا بيرون آمديم و رفتيم به طرف قرارگاه عملياتي كه در نزديكي خرمشهر بود به فرماندهان ابلاغ كرديم سريع بيايند آنجا

اين جلسه يكي از تاريخي ترين جلساتي بود كه در طول جنگ برگزار شد هرگز آن را فراموش نمي كنم مي دانستم براي ارتشي ها مشكل نيست ، هر طرحي را بدهيم اطاعت مي كنند ولي بچه هاي سپاه را كه جوانان انقلابي بودند ، بايد ملاحظه مي كرديم براي اين كه بتوانم آنان را هم كنترل كنم ، مقدمه را طوري شروع كردم كه احساس كنند فرصتي براي بحث نيست بلكه دستور كه ابلاغ مي شود ، بايد هرچه زودتر بروند براي اجرايش گفتم من مأموريت دارم كه تصميم فرماندهي قرارگاه كربلا را به شما ابلاغ كنم خواهش مي كنم خوب گوش بدهيد و اگر سئوال داشتيد بپرسيد تا برايتان روشن كنم و برويد براي اجراي مأموريت ؛ چون اصلاً وقت نداريم

مأموريت را خيلي محكم ابلاغ كردم پس از ابلاغ آن در يك لحظه ديدم همه به يكديگر نگاه مي كنند و آن حالتي را كه فكر مي كرديم ، پيش آمد اولين كسي كه صحبت كرد حاج احمد متوسليان ، فرمانده تيپ 27 حضرت رسول ص بود او در اين گونه مسائل خيلي جسور بود گفت چه جوري شد ؟ نفهميديم اين طرح از كجا آمد ؟

گفتم همين كه عرض كردم ، اين دستور است و جاي بحث ندارد

تا آمدم از او خلاص شوم ، شهيد حاج حسين خرازي و حاج احمد كاظمي گير دادند

سعي كردم يك مقداري تندتر شوم گفتم مثل اين كه شما متوجه نيستيد كه ما دستور را ابلاغ كرديم ، نه موضوع بحث كردن را !

آقاي رحيم صفوي كه در كناري نشسته بود ، اشاره كرد آرامش خودم را حفظ كنم

ولي اتفاقي افتاد كه خيلي ناراحت شدم و آن اعتراض يكي از سرهنگ هاي ستاد خودمان بود او از استادان دانشكده فرماندهي و ستاد بود در حالي كه انتظار نداشتم فرماندهان ارتش چون و چرا بياورند ، او گفت ببخشيد جناب سرهنگ ، ما براي ادامه عمليات راهكارهاي زيادي به شما داديم اما اين طرح شما هيچ يك از آنها نيست

ديدم اين طوري نمي شود خداوند در آن لحظه به زبانم آورد كه بگويم من خيلي تعجب مي كنم از شما كه استاد دانشكده فرماندهي و ستاد هستيد ، سئوالي مي كنيد كه از شما بعيد است مگر نمي دانيد فرمانده در مقابل راهكارهايي كه ستادش به او مي دهد ، يكي از اين سه را انجام مي دهد يا يكي از آنها را قبول مي كند و دستور اجرا مي دهد ، يا تلفيقي از آنها را به دست مي آورد و خودش آن را ابلاغ مي كند و يا هيچ يك از آنها را انتخاب نمي كند و خودش تصميم ميگيرد چون او بايد به خدا جوابگو باشد نه به انسان ها !

در آن لحظه فشار عجيبي روي خودم احساس مي كردم شايد مجبور مي شدم به تندي دستور اجراي طرح را بدهم ناگهان سخن خداي سبحان يك بار ديگر تحقق پيدا كرد كه فان مع العسر يسرا همه كارها به يكباره آسان شد ! فضاي جلسه چنان عوض شد كه باورم نمي شد حاج احمد متوسليان گفت من عذر مي خواهم كه اين گونه صحبت كردم و اين مطلب را گفتم ما تابع امر هستيم و الان مي رويم براي اجراي دستور شما هيچ نگران نباشيد

برادر خرازي هم همين گونه حرف زد در يك لحظه همه متفق القول شدند و شروع كردند به تقويت روحيه فرماندهي در ما گفتم حالا كه همه حاضر هستيد و دستور را گرفتيد ، سريع برويد يگان هايتان را براي عمليات آماده كنيد

با رفتن آنها ناگهان غبار غمي بر دلم نشست گفتم خدايا ، با قاطعيتي كه در ابلاغ دستور نشان داديم و با اين شرايط سختي كه پيش آمد و خودت حلش كردي ، اگر اين طرح با موفقيت پايان نپذيرد ، آن وقت چه بكنيم ؟

خلاصه طرح ما اين بود اگر قرار است خرمشهر آزاد شود ، زمان آزادي آن الان است

اما حالا كه نيروي لازم را براي آزادي خرمشهر نداريم ، بايد با همين نيرو بتوانيم با قطع كردن شلمچه به خرمشهر، شهر را محاصره كنيم شنيدن اين خبر در شهرها باعث مي شد نيروهاي تازه نفس به جبهه بيايند و ما بتوانيم يگان ها را سازماندهي و تقويت كنيم

آنچه در ذهن من آمده بود ، تصويري از آزادسازي كامل خرمشهر نبود بلكه فقط محاصره آن بود آزادسازي مرحله بعدي طرحمان بود

محوري را كه براي اين طرح انتخاب كرديم جاده اهواز به خرمشهر و شرق آن در رودخانه عرايض بود در بعضي قسمت ها بايد از رودخانه عبور مي كرديم و مي رفتيم به طرف اروندرود البته با اجراي اين طرح خرمشهر به طور كامل به محاصره در نمي آمد يك طرف شهر اروندرود و آن سوي رود هم عراق است دشمن به راحتي مي توانست از آنجا نيروهايش را پشتيباني كند و از همان جا توپخانه اش مواضع ما را بكوبد با اين همه اگر مي توانستيم اين كار را انجام دهيم ، اين يك پيروزي محسوب مي شد

زمان مقرر رسيد و در تاريكي شب فرمان حمله صادر شد نيروهاي ما از سه محور راست ، مياني و چپ به جبهه دشمن زدند در همان اوايل ساعات حمله ، محور راست به سرعت جلو رفت و شكافي ميان نيروها و مواضع دشمن ايجاد كرد آنها آنقدر جلو رفتند كه فرياد فرمانده شان حاج احمد متوسليان درآمد كه مي گفت چون نيروهاي دو محور ديگر نرسيده اند ، از چپ و راست بر ما فشار مي آيد

گفتيم حركتشان را كند كنند از دو محور ديگر خبري از پيشروي نبود هرچه راهنمايي ميكرديم به نتيجه نمي رسيدند از اين بابت نگران بوديم و اين نگراني تا صبح ادامه داشت

هنگام نماز صبح بود اكثر كساني كه در اتاق جنگ بودند ، از شدت خستگي افتاده بودند نماز را كه خواندم احساس كردم ديگر چشمانم بسته مي شود و نمي توانم پلك هايم را نگه دارم خواب بدجوري فشار آورده بود ولي دلم نمي آمد از كنار بيسيم بروم همان جا دراز كشيدم و سعي كردم چند دقيقه اي بخوابم

در عالم خواب و رويا ، ناگهان ديدم سيدي بزرگوار كه عمامه اي مشكي دارد وارد قرارگاه شد چهره اش گرفته بود و بسيار خسته به نظر مي آمد به احترامش همه ازجا برخاستيم لحظه اي بعد انگار كه ديگر كارش تمام شد و كار ديگري ندارد ، بلند شد و گفت من مي خواهم بروم آيا كسي هست من را در اين مسير كمك كند؟

من زودتر از بقيه جلو دويدم و دستش را گرفتم تا از قرارگاه خارج شود بيرون كه رفتيم ، به ذهنم رسيد حيف است اين سيد بزرگوار با اين همه خستگي پياده راه برود

بغلش كردم با تبسمي زيبا به من نگريست و اظهار محبت كرد از اين نگاه محبت

آميز او چنان به وجد آمدم كه از خوشحالي به گريه افتادم

ناگهان به صداي گريه خودم از خواب پريدم با روحيه اي كه از اين خواب گرفته بودم ، ديگر خوابم نمي آمد متوجه شدم از بيسيم صداي تكبير مي آيد فهميدم دو محوري كه كارشان گير كرده بود ، توانسته اند به اروند برسند يعني حالا هرسه محور با هم رسيده بودند به اروند رود و مشكلات ما در پيشروي حل شده بود

شهيد حسين خرازي ، با كد رمز از بيسيم گفت وضعيت ما خيلي خوب است در حال حاضر 700 نفر نيروي آماده براي ادامه كار داريماگر اجازه بدهيداز همين محور كه خط دشمن خيلي ضعيف است،بزنيم و برويم براي خرمشهر

اين كار يك ريسك بزرگ بود در اين باره،تصميم بايد در قرارگاه كربلا گرفته مي شداولا 700نفر چيزي نبود كه بخواهيم با آن وارد خرمشهر شويم ثانياً فرض مي كرديم اين كار با موفقيت هم انجام شود ، ادامه كار و نگه داشتن آن با فرمول هاي نظامي نمي خواند

با اين همه گفتم بزنيد به خط !

آنها حمله كردند درست يك ساعت بعد كه ساعت هشت صبح بود ، متوجه داد و بيداد حاج حسين خرازي از بيسيم شدم جا خوردم مي گفت ما زديم به مواضع دشمن ، كارمان هم خوب گرفت اما نيروهاي عراقي جلو ما دست هايشان را بالا گرفته اند و مي خواهند تسليم شوند تعدادشان آن قدر زياد است كه نمي توانيم بشماريم ، چكار كنيم ؟

مسئله عجيبي بود يك هلي كوپتر 214 را مأمور كرديم تا برود بالاي منطقه و اوضاع را گزارش كند هنگامي كه رفت بالاي مواضع فتح شده و بالاي شهر خرمشهر ، خلبان با شوق زياد پشت بيسيم داد مي زد تا چشم كار مي كند ، توي كوچه ها و خيابان هاي خرمشهر سرباز عراقي است كه پشت سر هم صف بسته اند و دست هايشان را بالا گرفته اند اصلاً قابل شمارش نيست !

مانده بوديم با اين اوضاع و احوال چه بكنيم به سربازان عراقي كه نمي شد بگويم برويد توي سنگرهاي خودتان ما نيرو نداريم ! اين در حالي بود كه سنگرهاي مستحكم عراقي پر از مهمات و انواع آذوقه و تداركات بود اگر ده روز هم در محاصره بودند ، مي توانستند بجنگند اما حالا بدون مقاومت پشت سر يكديگر دست ها را بالا برده بودند تا تسليم شوند

همان جا تدبيري انديشيديم از خرمشهر تا اهواز 165 كيلومتر راه بود وسيله اي نداشتيم تا اسرا را به عقب بفرستيم به نيروهايي كه در خط مقدم داشتيم ، گفتم كه به صورت دشتبان و در يك صف ، در غرب جاده خرمشهر به اهواز بايستند تا اين كه به يكديگر وصل شوند سپس اسلحه اسرا را گرفتيم و به آنان فهمانديم فعلاً بايد در جاده خرمشهر به طرف اهواز پياده حركت كنند !

انتقال اسرا تا عصر طول كشيد آماري را كه آن روز در خرمشهر به ما دادند ، حدود 14500 اسير بود در كل تعداد اسراي عراقي در عمليات بيت المقدس حدود 19370 نفر بود

با آزادي خرمشهر ، وضعيت كاملاً عوض شد صدام كه دم از فتح قادسيه مي زد ، ناگهان شروع كرد به نجواي پايان قادسيه و جنگ به نيروهايش ده روز مهلت داد تا اكثر خطوط را به خصوص در جبهه غرب ، خالي كنند و به مرزها عقب نشيني كنند

پيامي را كه امام به مناسبت آزادي خرمشهر به رزمندگان اسلام و مردم ايران دادند

خيلي جالب بود ايشان اشاره به ياري خداوند در اين عمليات فرمودند هشيار

باشيد كه پيروزي هرچند عظيم و حيرت انگيز است ، شما را از ياد خداوند كه نصر و فتح در اوست غافل نكند و غرور فتح شما را به خود جلب نكند كه اين آفتي بزرگ و دامي خطرناك است كه با وسوسه شيطان به سراغ آدم مي آيد و براي اولاد آدم تباهي مي آورد

 نظر دهید »

خانه

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

بیاد شهيد على پاشايى: چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود.
بیاد شهيد على پاشايى:

چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همه‏شان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمى‏داد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مى‏كشيد.

هر چه در گوشش مى‏خوانديم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مى‏مانى»، توجهى نمى‏كرد و هر بار با لبخندى كه حاكى از رضايت باطنى‏اش بود پاسخمان را مى‏داد. گويى پرستوى غريب دلش، چشم انتظار به آشيانه‏ى ديگرى داشت! حال و هوايش با حال و هواى گذشته به كلى تفاوت كرده بود. يك بار كه بچه‏ها دوره‏اش كرده بودند و سعى داشتند رضايتش را براى رفتن جلب كنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مى‏كنم كه من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با اين حرفش خمارى عجيبى بر جان جمع نشانده بود كه خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشين شبستان چشم و دلشان…

خلاصه، چيزى نگذشت كه شكوفه‏ى سپيد احساسش به سيب سرخ «يقين» مبدل گرديد و كارنامه‏ى زرين حياتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزين شد. او پاسدار شهيد «على پاشايى» بود؛ همان كه مصداق اين شعر شيخ بهايى بود كه گفت: «من خانه همى جويم و تو صاحب خانه!»

(ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)

راوى: حجةالاسلام كاظم عبدالله زاده

 

 نظر دهید »

عمل نکردن

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

پشت تپه: پس از پايان عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] باخبر شديم كه يكى از دوستان ما با آرپى جى موفق شده يك فروند از هليكوپترهاى دشمن را ساقط كند. از آنجا كه اين برادر كله بزرگى داشت، بچه ها به شوخى مى گفتند: بيچاره خلبان به خيال اينكه تپه اى ديده آمده پايين تا پشت آن سنگر بگيرد، از بدشانسى هدف قرار گرفته است.
پشت تپه:

پس از پايان عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] باخبر شديم كه يكى از دوستان ما با آرپى جى موفق شده يك فروند از هليكوپترهاى دشمن را ساقط كند. از آنجا كه اين برادر كله بزرگى داشت، بچه ها به شوخى مى گفتند: بيچاره خلبان به خيال اينكه تپه اى ديده آمده پايين تا پشت آن سنگر بگيرد، از بدشانسى هدف قرار گرفته است.

عمل نکرد عمل نکرد:

در “هورالهويزه"، “پاسگاه سعيدى” بودم. فرمانده پاسگاه يكى از بچه هاى بسيجى بود. با اندامى نحيف و لاغر و قدى بلند و كشيده. او هميشه از دو چيز اعصابش خرد بود. يكى اينكه دائم پايش بين فيبرهاى شناور گير مى كرد و تا زانو در آب فرو مى رفت و بچه ها با ديدن اين صحنه مى خنديدند. ديگر اينكه بيچاره هر وقت پاى قبضه مى آمد و گلوله خمپاره اى به طرف عراقيها پرتاب مى كرد، هر چه منتظر مى ماند صداى انفجارى نمى شنيد. همين امر باعث شده بود بچه ها در هر سنگر و چادرى كه بودند موقع شليك خمپاره به او نگاه كنند و بعد از اينكه گلوله منفجر نمى شد و صدايى به گوش نمى رسيد همه با هم بگويند: عمل نكرد، عمل نكرد! بنده خدا نيم نگاهى به دوستان مى انداخت. خودش نيز لبخند تلخى مى زد و مى گفت: دفعه بعد بيشتر سعى مى كنم. بالاخره مى زنم!

 نظر دهید »

تشنه

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

بیاد شهيد عباس حسن: پس از مدتي مرخصي، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشين كه شدم براي يك لحظه مسافران را برانداز كردم كه ناگاه چشمم به او افتاد كه روي صندليهاي رديف آخر نشسته بود. آشنايي مختصري با او داشتم. طلبه‏اي بسيجي كه بسيار مؤدب و مقيد به آداب اجتماعي بود. او در يكي از مدارس جنوب تهران مشغول تحصيل بود… با اشتياق رفتم و كنارش نشستم. با احترام زياد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسي از او پرسيدم: «راستي عباس! اهل كجاي تهران هستي؟».
بیاد شهيد عباس حسن:

پس از مدتي مرخصي، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشين كه شدم براي يك لحظه مسافران را برانداز كردم كه ناگاه چشمم به او افتاد كه روي صندليهاي رديف آخر نشسته بود. آشنايي مختصري با او داشتم. طلبه‏اي بسيجي كه بسيار مؤدب و مقيد به آداب اجتماعي بود. او در يكي از مدارس جنوب تهران مشغول تحصيل بود… با اشتياق رفتم و كنارش نشستم. با احترام زياد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسي از او پرسيدم: «راستي عباس! اهل كجاي تهران هستي؟».

در حالي كه سرش را به زير انداخته بود با گوشه‏ي چشم نگاهي به من كرد و گفت: «خانه‏مان در كوي مهران است».

خيلي تعجب كردم و گفتم: «عباس! تو همان طلبه‏ي هم‏محل ما هستي كه بچه‏ها به من گفته بودند! منم بچه‏ي همان كوچه‏ام!».

عباس با لبخند مليحي گفت: «پس شما هم همان طلبه‏اي هستيد كه شنيده بودم ساكن كوي مهران است؟».

بعد هر دو خنديديم و خوشحال از اين اتفاق جالب، ساعتهايي را كنار هم گذرانديم. آنچه مرا به حيرت واداشته بود، اخلاص، ايمان و بي‏آلايشي او بود.

ساعت دو نيمه‏ي شب مي‏بايست از هم جدا مي‏شديم. او بايد انديمشك پياده مي‏شد و من مقصدم اهواز بود. ساختمانهاي پرخاطره‏ي پادگان دوكوهه پيدا شد، مكان مقدسي كه قدمگاه هزاران شهيد بسيجي و دهها سردار دلاور همچون حاج احمد، حاج همت، حاج رضا، حاج عباس، حاج دستواره و حاج توري بوده و هست.

عباس از جايش برخاست، گويي نيرويي مرا به طرف او مي‏كشيد. با آرامي گفت: «حميد آقا! امشب بيا پيش ما، فردا صبح برو».

گفتم: «نه خيلي ممنون! حتما بايد بروم؛ كار دارم».

او به آرامي خداحافظي كرد و من با تأسف از اين جدايي، پيشاني او را بوسيدم. اگر مي‏دانستم اين آخرين ديدار ما است، آن شب او را ترك نمي‏كردم.

پس از عمليات كربلاي پنچ، من بر اثر جراحتي مختصر در بيمارستان بستري شدم. همان جا بود كه بچه‏ها خبر آوردند «عباس عباس» شهيد شد. من اصلا نمي‏خواستم اين حرف را باور كنم، گفتم: «چي… عباس؟ عباس آقا؟»؛ اما به ناچار مي‏بايست قبول مي‏كردم كه او هم پريد.

يكي از بچه‏ها داستان عجيب شهادت عباس را از زبان رفيق و همسنگرش اين چنين مي‏گويد: «ما در خط مقدم مشغول كار بوديم كه ناگهان ديدم هوا پر از غبار شد. به طرف عباس رفتم. ديدم عباس عزيز، سر در بدن ندارد اما با تعجب بسيار مشاهده كردم پيكر بي‏سر عباس كه به طرف قبله افتاده بود، بلند شده و روي دو پا نشست، آنگاه از بدن صداي سلام بر مولايمان حسين عليه‏السلام را شنيدم كه گفت: «السلام عليك يا اباعبدالله!».

او مي‏گفت در اين حال بيهوش شد و مرتب هم تكرار مي‏كرد: «به خدا راست مي‏گويم؛ اما شما شايد حرف مرا باور نكنيد».

بعد از اين شهادت، پدر صبور عباس تعريف مي‏كرد: «عباس سه وصيت جالب داشت؛ اول اين كه مرا در عمامه‏ام كفن كنيد. من كه ابتدا وصيتنامه‏ي او را خواندم تعجب كردم كه آن پيكر رشيد و اين عمامه‏ي كوچك باريك، با هم چه تناسبي دارند؟ اما هنگامي اين تناسب برايم يقيني شد كه پيكر مطهر عباس را ديدم؛ عباس من سر در پيكر نداشت و يك دست او هم قطع شده بود.

دوم اين كه عباس گفته بود: هنگام برداشتن جنازه‏ي من براي تشييع، چهارده سيد به ياد چهارده معصوم عليهم‏السلام جنازه‏ي مرا بردارند كه آن را عملي ساختيم.

سوم اين كه فرموده بود: هنگام تدفين جنازه‏ام اذان بگوييد و ما هنگام تدفين او درصدد اذان گفتن بوديم كه ناگهان صداي اذان از بلندگوهاي بهشت زهرا طنين‏انداز شد. به ساعت كه نگاه كرديم ديديم ساعت دوازده ظهر است و ما در تعجب از اين همه لطف خدا بوديم كه هر وقت حضرتش بنده‏اي را دوست بدارد چگونه به خواستهاي او جامه‏ي عمل مي‏پوشاند».

(روزنامه‏ي جمهوري اسلامي، 8 / 10 / 66، ص 8)

راوي: حميد آقايي

 

 نظر دهید »

زن

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در منزل جلسه داشتند؛ با چند نفر از فرماندهان. شب بود و من هنوز فرصت خريد نان را نکرده بودم. به مهدي گفتم: «خودت بخر بياور.»
در منزل جلسه داشتند؛ با چند نفر از فرماندهان.

شب بود و من هنوز فرصت خريد نان را نکرده بودم. به مهدي گفتم: «خودت بخر بياور.»

طبق معمول يادش رفته بود؛ دير هم به خانه آمد.

تماس گرفت از لشکر عاشورا مقداري نان آوردند. خوشحال شده بودند که مهدي چيزي از آنها خواسته است.

به اندازه ي مهمان ها نان برداشت؛ بقيه را برگرداند.

نان ها را به دست من داد و گفت: «شما اجازه نداريد بخوريد.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «اين مال رزمندگان است. مردم اين ها را براي رزمندگان فرستاده اند، شما حق استفاده نداريد.» به شوخي گفتم: «خوب من هم زن رزمنده هستم.» خنديد و گفت: «باشد، اما شما استفاده نکنيد.» من هم از نان خورده ها استفاده کردم.

 نظر دهید »

لب تشنه

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهيد محمدرضا امراللهى: مى‏خواهم بنويسم؛ ولى ديگر قلم توان نوشتن را ندارد و مركبم ديگر آن رنگ ديروز را به خود نمى‏گيرد و دستم ديگر قدرت نوشتن اين مطالب را ندارد. مى‏نويسم براى كسانى كه رنگ و بوى جهاد را به خود نگرفته‏اند و اين محفل چند ساله‏ى ما، آنها را سرشكسته كرد. مى‏نويسم تا بدانند دانشگاه مردان خدا، حال و هواى ديگرى داشت و جويندگانش در جستجوى حق تعالى بودند. نمى‏نويسم تا كسى بر ما رحم كند بلكه از فراق دورى هم‏قفسان و مظلوميت محفل ياران مى‏نويسم.
شهيد محمدرضا امراللهى:

مى‏خواهم بنويسم؛ ولى ديگر قلم توان نوشتن را ندارد و مركبم ديگر آن رنگ ديروز را به خود نمى‏گيرد و دستم ديگر قدرت نوشتن اين مطالب را ندارد. مى‏نويسم براى كسانى كه رنگ و بوى جهاد را به خود نگرفته‏اند و اين محفل چند ساله‏ى ما، آنها را سرشكسته كرد. مى‏نويسم تا بدانند دانشگاه مردان خدا، حال و هواى ديگرى داشت و جويندگانش در جستجوى حق تعالى بودند. نمى‏نويسم تا كسى بر ما رحم كند بلكه از فراق دورى هم‏قفسان و مظلوميت محفل ياران مى‏نويسم.

نمى‏دانم زندگى باصفا و پر از معنويت شهيد «محمدرضا امراللهى» را در جبهه چگونه شروع كنم. از طلوع آفتاب، يا از غروب آن بگويم. از مناجات قبل از اذان صبحش شروع كنم يا از خواندن سوره‏ى واقعه قبل از خواب و بى‏تكبرى و بى‏ريايى‏اش. از نيمه‏هاى شب براى شستن ظروف و لباس‏هاى بچه‏ها بگويم يا از سكوت اختيار كردن و تبسم‏هاى پر از معنايش، از نماز جماعت‏هاى پر از معنويتش بگويم يا از دعاهاى پربركت سر سفره. از شيون‏هاى شب چهارشنبه‏اش در دعاى توسل بگويم يا از مناجات‏هاى شب جمعه‏اش. از نمازهاى شبش بگويم يا از سجده‏هاى طولانى و قنوت‏هاى عارفانه‏اش. از شوق شب حمله‏اش بگويم يا از گريه‏هاى قبل از شهادتش. از بى‏تابيهاى قبل از عملياتش بگويم يا از حماسه‏ها و ايثار و از خودگذشتگى‏هايش.

تو با مسؤوليتى كه داشتى فقط مى‏خواستى راحتى بچه‏ها را فراهم كنى. با كارهاى مداوم خود از مسؤوليت خود در مقابل خدا خوف و ترس داشتى. وقتى بالاى سرت آمدم و مى‏خواستم سرت را در بغل بگيرم، گفتى سرم را روى خاك بگذار تا آرزوى چندين ساله‏ام برآورده شود. وقتى مى‏خواستم گلوى تشنه‏ات را سيراب كنم، گفتى: «مى‏خواهم مثل مولايم حسين عليه‏السلام لب تشنه باشم». وقتى در آخرين لحظات نگاهت مى‏كردم، خود را رو به قبله كرده بودى و در حال سلام دادن به مولايت بودى. در نهايت هنگامى بالاى سرت رسيدم كه كينه‏ى هميشگى منافقين كوردل تبديل به تيرى شده بود و به پيشانى‏ات نشسته و تو را آرام بر زمين افكنده بود. پيشانى‏اى كه سجده‏گاه بود براى راز و نياز و شكرگزارى از او. پيشانى‏اى كه عارفان هفتاد ساله آرزوى بوسيدنش را داشتند.

منافقين از خدا بى‏خبر بزدل از ايمان سرشار تو واهمه داشتند و از استقامت بى‏نظير و از بيعت خالصانه‏ى تو با امامت بيمناك بودند. تو را مظلومانه به شهادت رساندند و در گلزارى كه آرزوى ديرينه‏ات بود، كنار ديگر شهداى هميشه زنده‏ى بهشت زهرا آرام گرفتى. اگر منافقين كوردل جسم پاكت را از نظرها پنهان كردند ولى بايد بدانند كه نمى‏توانند روح سرشار از ايمان و راه هميشه زنده‏ات را در قلبهايمان پنهان كنند.

(روزنامه‏ى جمهورى اسلامى، 8 / 9 / 67، ص 8)

راوى: سيد محمد متوليان

به ياد سالار شهيدان در آخرين لحظات زندگى

بیاد شهيد حاج رحيم ايمانى

حضور فعال او در صحنه‏هاى مختلف - كه تا پيروزى انقلاب ادامه داشت - بعدها در جريان جنگ تحميلى صورتى ديگر يافت. «حاج رحيم» در تمام دوره‏ى حيات خويش آرزوى شركت در مناطق عملياتى داشت؛ اما به دليل مشكلاتى كه در زندگى داشت، نمى‏توانست حضورى مستمر در جبهه‏ها داشته باشد…

عاقبت از طرف جهاد سازندگى به عنوان راننده‏ى كاميون به منطقه رفت و حدود سه ماه را به خدمت مشغول شد. در همين زمان بود كه در منطقه‏ى عملياتى «جزاير مجنون» به مسموميت شيميايى دچار گرديد و دير زمانى را به معالجه مشغول شد. آزمايش‏هاى متعدد، اثبات كرد كه حاجى با گاز خردل به شدت مسموم شده است و بايد پيوسته استراحت داشته باشد… تقدير چنين بود كه پس از مدت زمانى طويل و تحمل رنج بيمارى، او به شرف عظيم شهادت نايل گردد.

(كاجهاى آسمانى، سيد مهدى حسينى، فروردين 76، ص 14)

… زمانى كه در بستر بيمارى افتاده بود، به وضوح معلوم بود كه چون شمع در حال آب شدن است. گهگاهى نيز زمزمه‏اى آتشين بر لب داشت كه حكايت از رنج بيمارى‏اش مى‏كرد… لحظاتى قبل از شهادتش، يك بار نجواى او را شنيدم كه زير لب زمزمه مى‏كرد: «يا حسين! يا حسين!». (همان، ص 15)

راوى: داوود كدپورى

 

 نظر دهید »

زیارت عاشورا

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

سردار شهيد «على اثناعشرى» روحيات بسيار معنوى داشت و بسيار خوش‏اخلاق و شوخ طبع بود به طورى كه دوستان، مجذوب ايشان بودند. از خصوصيات ديگر على آقا اين بود كه در اكثر مجالس عزادارى ابى عبدالله عليه‏السلام شركت مى‏كرد و صفاى خاصى هم در اين مجالس داشت.
سردار شهيد «على اثناعشرى» روحيات بسيار معنوى داشت و بسيار خوش‏اخلاق و شوخ طبع بود به طورى كه دوستان، مجذوب ايشان بودند.

از خصوصيات ديگر على آقا اين بود كه در اكثر مجالس عزادارى ابى عبدالله عليه‏السلام شركت مى‏كرد و صفاى خاصى هم در اين مجالس داشت. آخرين روزهاى عمر ايشان بود كه به همراه برادران جهت خواندن زيارت عاشورا به منزل ايشان رفتيم، براى ما قابل تصور نبود؛ چون آن هيكل شجاع و تنومند ايشان به قدرى نحيف و لاغر شده بود كه شايد وزن ايشان به سى كيلو رسيده بود، با اين حال وقتى ايشان فهميدند كه ما قصد داريم زيارت عاشورا بخوانيم، خواست بلند شود كه ما گفتيم: «نه! شما حالتان بد است اگر بخوابيد بهتر است»؛ ولى ايشان قبول نكرد و گفت: «مرا رو به حرم ابى عبدالله عليه‏السلام بنشانيد. حالا كه داريم زيارت عاشورا را مى‏خوانيم، من دوست دارم رو به ابى عبدالله عليه‏السلام بنشينم و عزادارى كنم». و آن زيارت، آخرين زيارت و عزادارى بود كه ما در خدمتشان بوديم، خوشا به سعادتش…

راوى: پورجمشيد

سردار ايثارگر

سال 1364 در «كوه قلقله» مستقر بوديم كه به سردار شهيد «عمويى» خبر دادند كه خانواده‏ى ايشان از قائم‏شهر تماس گرفته و گفته حال دخترشان خوب نيست، ايشان خودشان را به قائم‏شهر برسانند؛ اما سردار عمويى هيچ توجهى نكرد تا اين كه چند بار ديگر نيز تماس گرفتند؛ لذا ايشان با اصرار رفقا راهى قائم‏شهر شد.

دو - سه روزى از رفتن شهيد عمويى نگذشته بود كه دوباره ايشان را در منطقه ديدم. خدمت ايشان رسيدم و گفتم: «شما چرا آمديد؟ مگر فرزندتان مريض نبود؟».

شهيد عمويى مثل اين كه هيچ مصيبتى نديده باشد گفت: «چرا، اتفاقا بيمارى شديدى هم داشت و بر اثر همين بيمارى به رحمت خدا رفت». من كه خيلى از شنيدن اين خبر ناراحت شده بودم، دوباره گفتم: «فرزندتان از دنيا رفته و دوباره به جبهه آمديد؛ چرا در شهر نمانديد تا چند روز بگذرد؟».

ايشان در جواب گفت: «خب فرزندم مريض بود و پيش خدا رفت، حالا چه علتى دارد كه من از بچه‏ها دور باشم. من مسؤول اين بچه‏هاى رزمنده هستم و بايد در كنار آنها باشم و از آنها مواظبت كنم».

واقعا سردار شهيد موسى عمويى، سردار ايثارگر و باگذشتى بود كه به خاطر رزمندگان، از خود و خانواده‏اش مى‏گذشت.

راوى: محمد قلى‏زاده

 نظر دهید »

دشمن

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

درخواست اذان هنگام شهادت بیاد شهيد على رفيعا به همراه گروهى از نيروهاى زبده، راهى منطقه شديم.
درخواست اذان هنگام شهادت

بیاد شهيد على رفيعا

به همراه گروهى از نيروهاى زبده، راهى منطقه شديم. اگرچه زياد به منطقه توجيه نبوديم؛ اما مصمم بوديم راه را براى ديگران هموار سازيم. در بين راه، رگبار نفربر عراقى، ما را زمينگير كرد. تيربار، آن چنان آتش مى‏ريخت كه امكان تحرك براى نيروهاى ما نبود. نوجوان دليرى را ديدم كه از لابه‏لاى بوته‏زار، خود را به سوى دشمن مى‏كشاند. خار و خس، تمام جسم او را مجروح ساخته بود؛ اما همچنان سينه‏خيز خود را به سوى تيربار دشمن مى‏كشاند. نزديكتر و نزديكتر شد تا چند قدمى نفربر رسيد. ضامن نارنجك را با دندان‏هايش كشيد و در يك چشم برهم زدن، نيم‏خيز شد و نارنجك را به سوى دشمن پرتاب كرد! آتش خصم، خاموش شد و راه را ادامه داديم. به يك انبار مهمات رسيديم. واقعا براى ما غنيمت بود؛ چرا كه در ميان گروه ما، تنها چند نفر مهمات داشتند. مشغول پر كردن خشابها بوديم كه ناگهان غرش گلوله‏ى خمپاره‏اى گوش‏ها را كر ساخت.

در نزديكى ما برادر «على رفيعا» فرياد كشيد و به زمين افتاد. تركش به قلب او اصابت كرده بود. يكى از بچه‏ها بالاى سرش دويد: «على جان! چه شده؟»، با صداى لرزان چيزى گفت. سرش را روى زانوهايش گذاشت. درخواستى را تكرار مى‏كرد. گوش خود را نزديك دهانش آورد: «على جان! بلندتر بگو! چى؟».

سرش را روى زمين گذاشت. روى يك بلندى رفت. شروع به اذان گفتن كرد. على در آن لحظه‏ى آخر خواسته بود كه برايش اذان بگويند و چه نغمه‏اى دلنشين‏تر از آوازى كه در آن اذعان و اظهار به يگانگى معبود باشد و چه شعفى از آن والاتر كه نام دلدارانى چون محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه‏السلام - كه تمام عمر، دلدادگان، بر آنها عشق ورزيده‏اند - در آن لحظه‏ى ديدار و وصال، گوش جان را بنوازد.

چون حلقه‏اى گرد او مى‏گرديديم و ناظر لحظه‏هاى آخر بوديم. چهره‏اش برافروخته بود. لبانش تكان مى‏خورد و آخرين كلامش عشق ورزيدن به محمد و على عليهماالسلام بود.

به اين فكر فرو رفتم؛ آخرين خواسته‏ى يك دلداده مهرورزى است و عشق‏ورزى: «اللهم اجعل محياى محيا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد».

(خاطره‏ى خوبان، سيد محسن دوازده امامى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 77)

 

 نظر دهید »

شوق

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

سجده اي ديگر قدم که به شهر گذاشت از هيجان به پرواز درآمد . در پرواز بود و نبود . روي زمين مي رفت و نمي رفت . ًبا عبور از کنار هر ديوار شکسته اي يا از مقابل در هر خانه نيمه ويراني وگذر از کوچه اي و يا عرض خياباني جسورتر وبا اراده تر مي شد . تنها بود و نبود . سجده اي ديگر

قدم که به شهر گذاشت از هيجان به پرواز درآمد . در پرواز بود و نبود . روي زمين مي رفت و نمي رفت .
ًبا عبور از کنار هر ديوار شکسته اي يا از مقابل در هر خانه نيمه ويراني وگذر از کوچه اي و يا عرض خياباني جسورتر وبا اراده تر مي شد . تنها بود و نبود .
ولي روحش درکالبد هزار تن مصمم ديگر پيش مي رفت . هزار هزار تن در يک روح بودند . گام بر زمين تفتيده داشت و دلش در پرواز بود !
همين که نگاهش به مناره زخم خورده مسجد جامع افتاد رو به قبله و رو به مسجد سجده شکر گذارد. دست ها را به شکرانه بالا برد و از جان و دل فرياد برآورد:
” الهي تو راشکر که خودت خونين شهر ما را دوباره خرم آباد کردي” .
ورود صف بي انتهاي بسيجي ها ، ارتشي ها پاسدارها به شهر خونين فتح و آزادي خرمشهر را تضمين مي کرد . شهر خونين بال لحظه به لحظه آغوش محبتش را
بر وي رزمندگان گشوده تر مي نمود . محمد ذوق زده شده بود .
به ديوارها و درخت ها و درهاي سوراخ سوراخ خانه ها و کرکره ها در هم پيچيد مغازه ها دست مي کشيد و بر آنها بوسه مي زد .
فضاي شهر را مي بوييد . دلش لبريز از عشق و پيروزي شده بود . به تاخت پيش مي رفت . با خود مي گفت :
“پدرم ، مادرم، دوستانم، آشنايانم همشهري ها، هموطن ها آي همه آنهايي که التماس دعا داشتيد. شما را بشارت که شهرما، عشق مان ، پاره تن ميهن مان، بدست خدا آزاد شد.”
محمد دلش گواهي مي داد همه مردم. انتظار مي کشند تا خبر آزادي خرمشهر را از راديو بشنوند .
انگار همان لحظه ها بود که مادر شهيدي هنگام بدرقه رزمندگان با آه و اشک مي گفت:
” بسيجي ها، خدا نگهدارتان، خوشا به سعادت تان ما را هم دعا کنيد” .
در اوج انفجارها، صداي مادر، هنوز درگوش محمد طنين انداز بود که بغض خفته اش شکست .
اشک گرم شوق بر پهنه صورتش جاري شد . کمي جلوتر بازهم پيشاني بر خاک گرم و خونين شهر ساييد :
” خدايا تورا سپاس از اين همه لطف و دست ياري ات” .

بسيجي ها و رزمنده ها هيچ خستگي را نمي شناختند . با هر قدم به سوي مسجد جامع اوج بر مي داشتند . با تمام وجود دست خدا را حس کرده بود .
دستي که به قلبش آرامش داده بود و به آستانه مسجد جامع خرمشهر رسانده بودش . در پرواز دل نگاهش از پشت پرده اشک و از اوج مسجد جامع به آبي آسمان خدا رسيده بود .
ديگر نه صدايي مي شنيد ونه خود را مي ديد و نه حتي آنگاه که خمپاره اي بر آسفالت داغ به استقبالش نشست نه سوتي شنيده بود و نه انفنجاري را حس کرده بود .
نگاهش در انتهاي مناره در اوج خدا بود . ترکشي بی امان به صورتش نشسته بود تا او را بي واسطه به خدايش برساند.
محمد به شکرانه با سجده اي روبه درهاي گشوده آسمان خرمشهر تبسم کرد و به آسفالت تفتيده زانوزد و با فواره خون وضو ساخت و با آخرين نفس بر فراز خرمشهر به پرواز درآمد.

 نظر دهید »

حبیب

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

حبيب ديگر حرف نمي زند دوران خدمت سربازي را در منطقه جنگي گذراندم و پس از آن وارد جهاد شدم . از طريق جهاد براي مرحله دوم به جبهه اعزام شدم ، اما اين بار جزء نيروهاي پشتيباني بودم و در اولين مأموريت با ماشين ، گوشت خام از ماهشهر به چوبده مي بردم . بچه ها براي كوتاه كردن راه ، جاده اي خاكي احداث كرده بودند كه راهي ميان بر به حساب مي آمد . حبيب ديگر حرف نمي زند
دوران خدمت سربازي را در منطقه جنگي گذراندم و پس از آن وارد جهاد شدم . از طريق جهاد براي مرحله دوم به جبهه اعزام شدم ، اما اين بار جزء نيروهاي پشتيباني بودم و در اولين مأموريت با ماشين ، گوشت خام از ماهشهر به چوبده مي بردم . بچه ها براي كوتاه كردن راه ، جاده اي خاكي احداث كرده بودند كه راهي ميان بر به حساب مي آمد .
يك روز كه از جاده به سمت چوبده مي رفتم ، موشكي به ماشين خورد و ماشين آتش گرفت . من خودم را پرت كردم بيرون و به تماشاي سوختن ماشين نشستم . تعداد از بچه ها با بلند شدن بوي كباب ، ماشين را پيدا كردند و مرا نجات دادند . بچه ها وقتي من را ناراحت و عصباني ديدند ، با خنده گفتند : ‹‹ اخم با بوي كباب جور در نمي آيد . وسط اين همه كباب كي اخم مي كند كه تو كردي ! ››
من هم با خنده اي تلخ گفتم : ‹‹ كبابي كه قابل خوردن نباشد، لذت ندارد، ناراحتي دارد. ››
بچه ها بيشتر خنديدند و من هم كمي آرام تر شدم .
مرتب بچه ها را فيلم مي كردم و مي خنديدم . يك روز سهراب صادقي به آرمان
گفت : ‹‹ همشهري مان حبيب، مرتب ما را فيلم مي كند و مي خندد؛ حالا تكليف مان با او چيست؟ ››
آرمان گفت : ‹‹ بفرستيدش پيش من، فيلم كردنش تمام مي شود !››
مدتي گذشت. در عمليات كربلاي 5 ديدم بچه ها يك سري پلاستيك به دست گرفته و چيزهايي داخل شان مي ريزند . پرسيدم: ‹‹ چي جمع مي كنيد؟ ›› آرمان گفت : ‹‹ ميوه ! ميوه جمع مي كنند ! ›› سر يكي از پلاستيك ها را باز كردم و به محض ديدن محتويات آن ، همان جا نشستم . داخل پلاستيك دست، پا، سر، قلب، روده و ديگر اعضاي بدن شهداء بود !
از آن لحظه سكوت كردم و رفتم تو خودم . وقتي برگشتيم ، آرمان به صادقي گفت : ‹‹ بيا بچه مان را تحويل بگير. حبيب ديگر حرف نمي زند، نمي دانم روحيه او كجا رفته؟ ››
شب رفتيم مقر. بچه ها از من خواستند برايشان ني بزنم ، اما هرچه كردم نتوانستم . از آن روز روحيه من عوض شد و ديگر فيلم كردن و خنديدن را كنار گذاشتم .

 نظر دهید »

شهادت

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

شهادت بی وضو ؟ پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند. من هم در بين داوطلبين بودم. به رفيقم ‘محمد بكتاش’ كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب. شهادت بی وضو ؟

پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند.
من هم در بين داوطلبين بودم. به رفيقم ‘محمد بكتاش’ كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود
گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب.
دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم. موقعى كه خواستيم حركت كنيم ديدم ‘محمد’ دارد وضو مى گيرد. به او گفتم: نمى آيى؟
گفت: بدون وضو!؟
تازه به خودم آمدم و گفتم اى دل غافل ما را ببين به كى مى گوييم نمى آيى؟
حركت كرديم. در بين راه ساكت و آرام بود. در خط ما اولين گروه بوديم. به محل مورد نظر كه رسيديم يكى از شهدا را سريع برداشتيم و آمديم عقب.
جنازه سنگين بود و زمين هم ليز. در همين موقع سه تا خمپاره شصت به فاصله اى كوتاه در اطراف ما منفجر شد.
خوابيديم. وقتى انفجار تمام شد، ‘محمد’ را صدا كردم كه شهيد را برداريم و راه بيفتيم.
ديدم خوابيده و خون از سرش جارى است.
ديگر خيلى دير بود براى مداواى او. بعد از چند لحظه به شهادت رسيد.

 نظر دهید »

نماز صبح

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

ميهمان يونس ( خاطره ای درباره شهید حسن کارآمد) چند روزي بود كه از عمليات كربلاي هشت برگشته بوديم روز نيمه‏ي شعبان؛ روز ولادت امام عصر (عج) فرمانده نيروهاي محور در جمع نيروهاي گردان ما و گردان‏هاي ديگر، طي يك سخنراني كوتاه اعلام كرد كه عمليات مهمي در پيش داريم و شما برادران رزمنده‏ي اين دو گردان بايد از اين محور در اين عمليات شركت كنيد. برادران رزمنده با شعار: «فرمانده آزاده آماده‏ايم آماده» آمادگي خود را جهت شركت در عمليات اعلام كردند. بعد برادران رزمنده منتظر حركت به منطقه‏ي عملياتي شدند و براي شركت در عمليات، لحظه‏شماري مي‏كردند. ميهمان يونس ( خاطره ای درباره شهید حسن کارآمد)

چند روزي بود كه از عمليات كربلاي هشت برگشته بوديم روز نيمه‏ي شعبان؛ روز ولادت امام عصر (عج) فرمانده نيروهاي محور در جمع نيروهاي گردان ما و گردان‏هاي ديگر، طي يك سخنراني كوتاه اعلام كرد كه عمليات مهمي در پيش داريم و شما برادران رزمنده‏ي اين دو گردان بايد از اين محور در اين عمليات شركت كنيد. برادران رزمنده با شعار: «فرمانده آزاده آماده‏ايم آماده» آمادگي خود را جهت شركت در عمليات اعلام كردند. بعد برادران رزمنده منتظر حركت به منطقه‏ي عملياتي شدند و براي شركت در عمليات، لحظه‏شماري مي‏كردند.
برادر روحاني حجةالاسلام «حسن كارآمد» يكي از روحانيون اعزامي از حوزه‏ي علميه‏ي قم در تبليغات لشكر به خدمت مشغول بودند. از آن جايي كه با هم از يك روستا بوديم و با هم آشنايي كامل داشتيم، وقتي شنيدند گردان ما آماده‏ي شركت در عمليات شده براي شركت در عمليات به گردان ما انتقالي گرفتند. ايشان روحاني مبارز و مجاهدي بودند كه اين بار براي دوازدهمين بار به جبهه‏هاي حق رهسپار مي‏شدند. به هر حال بعد از چند روز انتظار در تاريخ شنبه 29 / 1 / 66 از مقر لشكر به همراهي اين برادر روحاني به سوي منطقه‏ي عملياتي حركت كرديم، لكن نمي‏دانستيم به كدام جبهه‏ي عملياتي رهسپار خواهيم شد. با اين حال، تمامي برادران از شور و شوق و عشق شركت در عمليات در پوست خود نمي‏گنجيدند. بعد از چند ساعت انتظار، متوجه شديم كه به سوي منطقه‏ي عملياتي غرب كشور در حركت هستيم.
به دستور فرماندهان، چادرها را برپا كرديم و منتظر شروع عمليات شديم. در اين جا خوب است يادي از برادران جان بركف هوانيروز شود كه با هلي‏كوپتر دائما در تلاش بودند و در انتقال نيرو و مهمات و حمل مجروحين به پشت خط مقدم نقش حساسي را ايفا مي‏كردند. خداوند به همه‏ي آنها توفيق خدمت روزافزون و سلامتي كامل عنايت فرمايد. بعد از استقرار متوجه شديم قبل از ما گردانها و لشكرهاي ديگر، عمليات كربلاي ده را شروع كرده‏اند و ما منتظر شروع مراحل بعدي عمليات بوديم كه به ما محول شده بود.

به منظور توجيه و آشنايي با مناطق عملياتي، چند روز را در منطقه به سر برديم. در اين روزها چندين بار هواپيماهاي متجاوز دشمن براي بمباران، دست به تجاوز هوايي زدند؛ ولي خوشبختانه با هوشياري برادران پدافند زمين به هواي رزمندگان اسلام حتي يك بار هم موفق به اقدامي نشدند.
در اين روزها بنده مثل هميشه به برادر «كارآمد» عرض مي‏كردم شما خوب است در عمليات شركت نكنيد. شما بايد براي خدمت به اسلام بمانيد. ما به جنگ و قتال با كفار مي‏پردازيم. اگر به شهادت برسيم زهي به سعادت ما. اما ايشان خواسته‏ي بنده را قبول نمي‏كرد و مثل ديگر رزمندگان به آمادگي خود مي‏پرداخت تا بتواند در عمليات شركت مستقيم داشته باشد. ايشان مي‏فرمود: «من بايد در جبهه‏هاي نبرد و در خط مقدم جبهه با دشمنان دين بجنگيم و مي‏خواهم راه شهدا و راه برادر شهيدم را ادامه دهم و به جنگ تن به تن با دشمن خيلي علاقه‏مند هستم». برادر شهيدش «يونس كارآمد» بود كه در دومين شب عمليات كربلاي پنج به شهادت رسيدند و برادر همسر ايشان نيز در عمليات كربلاي يك در منطقه‏ي مهران به شهادت رسيدند.
چند روز گذشت. براي حركت و ورود به خاك عراق، خود را آماده كرديم و بالأخره به راه افتاديم. براي ما عجيب بود كه براي اولين بار با چنين گذرنامه‏هايي وارد كشوري مي‏شديم؛ گذرنامه‏هايي كه يك طرف آن آيه‏ي: (و جعلنا…) ((و جعلنا من بين أيديهم سدا و من خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لا يبصرون (يس: 9.) نقش بسته بود و طرف ديگر آن تمثال مبارك امام امت قرار داشت. همه‏ي نيروهاي اسلام اين گذرنامه را بر سينه‏ي خود چسبانده بودند و هر آن كه خداوند او را برگزيده بود مي‏بايست آن گذرنامه را با خون خود امضا كند و آنگاه در معركه‏ي قتال با كفار به لقاي دوست برسد.
در اثناي راه به رودخانه‏ي مواجي برخورد كرديم (شايد رودخانه‏ي «چومان» نام داشت) كه در ابتداي آن رودخانه اين جمله روي پارچه‏اي نقش بسته بود: «به كشور جمهوري اسلامي عراق خوش آمديد».
فهميديم كه وارد خاك عراق شده‏ايم. شوق و شادي برادران افزايش پيدا كرد و با روحيه‏اي قوي‏تر به حركت ادامه دادند. وقتي اين همه سرزمينهاي آزاد شده را ديديم، براي ما جاي شگفتي بود كه نيروهاي عملياتي قبل از ما در مدت كوتاهي اين همه مناطق را آزاد كرده‏اند؛ البته با روحيه‏اي كه در رزمندگان مشاهده مي‏شد، اين پيروزيها براي ما سهل بود. به منطقه‏اي رسيديم كه يك روز نيز در آن جا توقف كرديم.
روز چهارشنبه 2 / 2 / 66 حدود ساعت دو بعد از ظهر بود كه به گروهان ما يعني گروهان «علي‏اكبر عليه‏السلام» دستور حركت دادند. چند كيلومتر با ماشين حركت كرديم. در بين راه سلاحهاي دوربرد دشمن از قبيل توپ، خمپاره و… جاده را به شدت زير آتش داشتند؛ ولي بحمدالله هيچ آسيبي به نيروهاي در حال حركت وارد نشد و برادران رزمنده نيز با مشاهده‏ي چنين اوضاعي، نه تنها تضعيف نمي‏شدند بلكه با روحيه‏ي هر چه قوي‏تر و عزمي استوار و مقاوم‏تر حركت مي‏كردند. بالأخره جاده به انتها رسيد و از ماشين پياده شديم. كوله‏پشتي برادر كارآمد خيلي سنگين بود، وقتي از محتواي كوله‏پشتي سؤال كردم فرمود:
«وسايل مورد نياز را در كوله‏پشتي گذاشتم تا ان شاء الله بعد از پيروزي در مناطق آزاد شده به ادامه‏ي تبليغ و انجام وظيفه بپردازم».
با هم براي پيروزي و رسيدن به اهداف، دعا مي‏كرديم و آرزو مي‏كرديم پا به پاي هم با دشمن بجنگيم. در كوههاي سر به فلك كشيده‏ي استان سليمانيه‏ي عراق، براي رسيدن به خط مقدم، به راهپيمايي پرداختيم. بعد از چند ساعت كوهپيمايي، موقع غروب به داخل شياري در انتهاي ارتفاعات براي استراحت شبانه رفتيم. شب را در آن جا به سر برديم. بردار كارآمد نيز با ما وارد شيار شدند. علاوه بر اين كه وجود ايشان براي ما روحيه‏بخش بود، دائما سعي مي‏كردند به ما و ديگر برادران رزمنده روحيه بدهند. ساعت حدود سه بعد از نصف شب بود كه براي انجام مأموريت محوله به گروهان ما و شركت در ادامه‏ي عمليات كربلاي ده آماده شديم. در آن شب تاريك، چهره‏ي خداجويان جلوه‏ي ديگر داشت. همه با هم وداع مي‏كردند؛ آنهايي كه تا ساعتي ديگر گلوله‏هاي آتشين خود را بر قلب دشمن از خدا بي‏خبر مي‏زدند. توپ و خمپاره‏هاي دشمن به طور مداوم روشن بود. در بين راه متوجه شديم يكي از برادران جراحتي سطحي برداشته و باقي برادران بحمدالله با وجود چنين آتش سنگيني به راه خود ادامه داده‏اند. به لطف ايزد منان همگي سالم به خط مقدم رسيديم. پايگاه مهمي بود به نام «فشن» مسلط بر شهر «ماووت» كه يكي از دژهاي مستحكم دشمن بعثي در منطقه بود. تا صبح به همراه عده‏اي ديگر از برادران رزمنده از گردان «عاشورا» براي تصرف اين پايگاه و اطراف آن جنگيديم. از روي جنازه‏هاي مزدوران بعثي عبور كرده و به مقابله‏ي با دشمن پرداختيم. درگيري شديد بود؛ اما دشمن كاملا از تسلط بر اين پايگاه مأيوس شد نبض منطقه - كه ارتفاع بلندي بود - به دست نيروهاي اسلام فتح شد.
در اثناي درگيري وقتي كه هوا روشن مي‏شد، بعضي از برادران را ديديم كه تيمم كرده و نشسته مشغول نماز صبح شدند. انسان در آن لحظات به خوبي مي‏توانست با مشاهده درگيري شديد و در كنار آن اقامه‏ي نمازها صحنه‏هاي روز عاشورا در كربلاي حسيني را براي خود مجسم كند كه در زير چكاچك شمشيرها و با وجود جنگ سخت، اباعبدالله الحسين عليه‏السلام به اقامه‏ي نماز پرداختند.
بعد از نماز صبح متوجه برادر كارآمد شدم. او نگاهي به من انداخت و لبخندي از شادي زد و به تيراندازي خود ادامه داد. ناگهان بعد از چند دقيقه صداي آشناي «الله‏اكبر» را شنيدم. متوجه شدم تير دشمن به قسمت راست سر ايشان اصابت كرده و به شدت مجروح شده است. دائما ذكر خدا و آيه‏ي استرجاع بر لب جاري مي‏كرد. پس از باندپيچي و كمكهاي اوليه، ايشان را به پشت خط فرستاديم. وقتي از پشت سر، ايشان را نظاره مي‏كرديم حسرت مي‏خورديم و آرزو مي‏كرديم خداوند او را سالم نگهدارد؛ چرا كه اين روحاني مبارز واقعا از افراد قليلي بود كه زبان گويا و برنده‏ي ايشان در خط امام امت و حفظ انقلاب بود و هميشه يار و همدم برادران بسيجي بود. چند ماهي از شهادت برادر بزرگوارش «يونس كارآمد» و برادر همسر گرامي‏اش نمي‏گذشت. آن روز تا صبح جمعه 4 / 2 / 66 در پايگاه فشن به مقابله پرداختيم و دشمن زبون را از اين ارتفاع مهم دور كرديم و به اهداف از پيش تعيين شده رسيديم. بعد از تعويض نيرو، براي حفظ خطوط آزاد شده، گروهان ما به يكي از ارتفاعات مهم منظقه كه مسلط بر شهر ماووت بود، انتقال پيدا كرد.
ولي افسوس كه مأموريت گردان ما تا اين جا خاتمه پيدا كرده بود و كم‏كم مي‏بايست مواضع خود را با گردانهاي ديگر، تعويض مي‏كرديم.
هر روز به زير ارتفاعات شهر ماووت نگاه مي‏كرديم و منتظر رسيدن دستور حمله بوديم و آرزو مي‏كرديم هر چه زودتر عمليات بعدي ما آغاز گردد تا در فتح شهر، شركت داشته باشيم؛ ولي متأسفانه مأموريت گردان به پايان رسيد و بالأخره در صبح روز 8 / 2 / 66 با تعويض نيرو، منطقه را با يك دنيا حسرت ترك گفتيم تا اين كه شهر ماووت در عمليات نصر چهار به دست پرتوان رزمندگان سلحشور اسلام فتح گرديد.
بعد از مراجعت به شهرستان متوجه شدم روستا در غم فرورفته است و به من اطلاع داده شد برادر روحاني حجةالاسلام شيخ حسن كارآمد در يكي از بيمارستانها به لقاي دوست شتافته و شربت شيرين شهادت را نوشيده است، او را تشييع جنازه كرده و همه فرياد برآورديم: «يونس جان! برات مهمان رسيده». و او را در جوار ديگر شهدا و در كنار برادر شهيدش يونس كارآمد به خاك سپرديم.
(روزنامه‏ي جمهوري اسلامي، 2 / 12 / 1366، ص 7.)
راوي: عبدالرحمان باقرزاده

 نظر دهید »

وقت رفتن

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

زيباترين رفتن پنج ، شش روزي قبل از شهادتش بود كه برايم نامه فرستاد . نوشته بود : ‹‹ سعي كن خودت را به خدا نزديك كني ؛ تا به حال امتحان كرده اي؟ وقتي به او نزديك شوي تمام غم ها را فراموش مي كني و همه غصه ها از ياد مي رود . زيباترين رفتن

پنج ، شش روزي قبل از شهادتش بود كه برايم نامه فرستاد .
نوشته بود : ‹‹ سعي كن خودت را به خدا نزديك كني ؛ تا به حال امتحان كرده اي؟
وقتي به او نزديك شوي تمام غم ها را فراموش مي كني و همه غصه ها از ياد مي رود .
سعي كن به او نزديك شوي . از رفتن من هم ناراحت نباش . بر فرض كه الان نروم و زنده بمانم ؛
فوقش ده يا بيست سال ديگر بايد رفت . پس چه بهتر كه رفتن را همين حالا خودم انتخاب كنم كه زيباترين رفتن ها مرگ سرخ است . ››
كلمه به كلمه نامه اش با نامه هاي قبلي فرق داشت . با خواندن نامه به يقين رسيدم كه به زودي از كنارم پر مي كشد .

 نظر دهید »

آماده

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

من براي شهيد شدن آمده بودم در بمباران سال 62-61 ‘پادگان ابوذر’ واقع در ‘سرپل ذهاب’، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند. من براي شهيد شدن آمده بودم

در بمباران سال 62-61 ‘پادگان ابوذر’ واقع در ‘سرپل ذهاب’، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند.
زخميها را به ‘باختران’ انتقال داده بودند. كارمندان و پرستاران بيمارستان اصلا قادر به جوابگويى اين همه زخمى نبودند.
ما هم براى كمك به بيمارستان رفته بوديم. در بين مجروحين چشمم به نوجوانى افتاد كه هنوز صورتش مو در نياورده بود.
دست قطع شده اش را پانسمان كرده بودند و بهوش بود. براى دلجويى نزديكش رفتم و گفتم كارى، چيزى ندارى؟
با ناراحتى گفت: خير. شما چه فكر مى كنيد؟ من براى شهيد شدن آمده بودم. اين كه چيزى نيست.
با شرمندگى از او دور شديم.
بعد از يك ساعت دوباره از كنار تخت او رد شديم، در حالى كه به شهادت رسيده بود.

 نظر دهید »

شهید

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

من براي شهيد شدن آمده بودم در بمباران سال 62-61 ‘پادگان ابوذر’ واقع در ‘سرپل ذهاب’، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند. من براي شهيد شدن آمده بودم

در بمباران سال 62-61 ‘پادگان ابوذر’ واقع در ‘سرپل ذهاب’، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند.
زخميها را به ‘باختران’ انتقال داده بودند. كارمندان و پرستاران بيمارستان اصلا قادر به جوابگويى اين همه زخمى نبودند.
ما هم براى كمك به بيمارستان رفته بوديم. در بين مجروحين چشمم به نوجوانى افتاد كه هنوز صورتش مو در نياورده بود.
دست قطع شده اش را پانسمان كرده بودند و بهوش بود. براى دلجويى نزديكش رفتم و گفتم كارى، چيزى ندارى؟
با ناراحتى گفت: خير. شما چه فكر مى كنيد؟ من براى شهيد شدن آمده بودم. اين كه چيزى نيست.
با شرمندگى از او دور شديم.
بعد از يك ساعت دوباره از كنار تخت او رد شديم، در حالى كه به شهادت رسيده بود.

 نظر دهید »

منتظر

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

منتظر بندهاي پوتينش را كه يك هوا گشادتر از پايش بود ، با حوصله بست . منتظر
بندهاي پوتينش را كه يك هوا گشادتر از پايش بود ، با حوصله بست .
مهدي را روي دستش نشاند و همين طور كه از پله ها مي رفتيم گفت : ‹‹بابايي ! تو روز به روز داري تپل تر مي شي .
فكر نمي كني مادرت چطور مي خواد بزرگت كنه ؟ ››
بعد مهدي را محكم بوسيد .
چند دقيقه اي مي شد كه رفته بود . ولي هنوز ماشين راه نيفتاده بود . دويدم طرف در كه صداي ماشين سرجا ميخكوبم كرد .
نمي خواستم باور كنم . بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم : اون قدر نماز مي خونم و دعا مي كنم تا دوباره برگردي

 نظر دهید »

یک ربع

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

يك ربع به شهادت با بيست نفر از دوستان جيرفتي در بستان همكار بودم . هر جا كه مي رفتيم ، با هم بوديم . بين ما دوستي و صميميت زيادي پديد آمده بود . يك ربع به شهادت

با بيست نفر از دوستان جيرفتي در بستان همكار بودم .
هر جا كه مي رفتيم ، با هم بوديم . بين ما دوستي و صميميت زيادي پديد آمده بود .
يك روز كه از رقابيه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم ، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت :
‹‹ آقاي بلوچ اكبري ! جانمازت را جمع كن ، اول برو گروهان ارتش ؛ بلدوزري گرفته ام ؛ بارش كن بياور ، بعد برگرد نماز بخوان ››
گفتم: ‹‹ نمازم را مي خوانم، بعد مي روم ››
اما فرمانده اصرار كرد و گفت : ‹‹ اول برو جايي كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان ››
ديدم اصرار فايده اي ندارد ؛ همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و رفتم .
فاصله تا گروهان ارتش حدود 5/1 كيلومتر بود .
به گروهان كه رسيدم ، هواپيماهاي عراقي شروع به بمباران كردند .
من سريع رفتم داخل سنگر ارتش . يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد ، ديدم بستان در هاله اي از دود غليظ و سياه گم شده است .

وقتي برگشتم ، ديدم تعدادي از دوستان شهيد شده اند . بچه هايي كه داشتند براي دوستانشان گريه مي كردند ، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب پرسيدند : ‹‹تو زنده اي، شهيد نشدي ؟! ››
گفتم : ‹‹ شهادت لياقت مي خواهد ، من حالا حالاها كنار شما هستم . ››

با بچه ها رفتيم داخل اتاقي كه جانماز پهن بود . ديديم يك بمب خوشه اي درست در نقطه اي كه من مي خواستم نماز بخوانم ، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده و از بين برده است .
بچه ها گفتند : ‹‹ شانس آوردي! اگر فرمانده اصرار نكرده بود ، تو حالا اينجا نبودي ، توي آسمان ها بودي!››
حرف آنها واقعيت داشت . اصرار فرمانده براي رفتن من خواست خدا بود . اگر خداوند مقدر نكرده بود ، من با جانمازم مي سوختم، اما تقدير الهي چيز ديگري بود .

 نظر دهید »

جنگ نارنجک

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

از ابتدای جنگ وارد سپاه شد. زندگی اش در جبهه ها بود و بعد از جنگ هم مدام در واحدهای عملیاتی و رزمی بوده است. شاید به همین دلیل است که روحیه جهادی اش همچنان باقی است و هنوز بوی خاک سرزمین های نور را می دهد. پس از جنگ سال ها در سپاه استان خراسان و مشهد بوده و اینک و پس از استانی شدن سپاه استان خراسان شمالی در بجنورد و در معاونت عملیات مشغول خدمت است. خاطرات مفصلی از ابتدا تا انتهای جنگ دارد که در حال ثبت همه آنها هستیم. اینک بخشی از عملیات بیت المقدس که به فتح خرمشهر انجامید را از گنجینه خاطرات ایشان می خوانیم. باشد که گوشه ای از جانفشانی جوانان ما برای حفظ موجودیت این نظام مقدس، بار دیگر مرور و سرمشق زندگی امروز ما شود. از ابتدای جنگ وارد سپاه شد. زندگی اش در جبهه ها بود و بعد از جنگ هم مدام در واحدهای عملیاتی و رزمی بوده است. شاید به همین دلیل است که روحیه جهادی اش همچنان باقی است و هنوز بوی خاک سرزمین های نور را می دهد. پس از جنگ سال ها در سپاه استان خراسان و مشهد بوده و اینک و پس از استانی شدن سپاه استان خراسان شمالی در بجنورد و در معاونت عملیات مشغول خدمت است. خاطرات مفصلی از ابتدا تا انتهای جنگ دارد که در حال ثبت همه آنها هستیم. اینک بخشی از عملیات بیت المقدس که به فتح خرمشهر انجامید را از گنجینه خاطرات ایشان می خوانیم. باشد که گوشه ای از جانفشانی جوانان ما برای حفظ موجودیت این نظام مقدس، بار دیگر مرور و سرمشق زندگی امروز ما شود.

اعزام، مساوی شهادت!

مدام درخواست اعزام به جبهه می دادم. می گفتند فعلا سهمیه نداریم. یک روز غروب، مسئول عملیات که اصرار من را می دانست، گفت: فقط یک نفر از ما خواسته اند. اگر می خواهی، معرفی ات کنم برو. اعلام آمادگی کردم. از بس که شور رفتن داشتم، حتی نمی خواستم برای خداحافظی با پدر و مادرم که در روستا بودند، بروم؛ ولی چون آن زمان رفتن به جبهه تقریبا با شهادت مساوی بود به اصرار دوستان، شبانه به روستا رفتم. خداحافظی کردم و برگشتم و تنها به اهواز رفتم.

فقدان مهمات و سلاح

یکی از محدودیت هایی که در ابتدای جنگ داشتیم، نبود یا کمبود امکانات و ادوات جنگی بود. چراکه فرماندهی جنگ را بنی صدر و نیروهایش که وابسته به آمریکا بودند در اختیار داشتند. او هم کتبا به ارتش اعلام کرده بود که به هیچ عنوان به بچه های سپاه تجهیزات نظامی ندهند. بدون تجهیزات هم که نیروی نظامی کارایی ندارد. بچه های سپاه به سختی امکانات اندکی را تهیه می کردند.

بعد از عملیات فتح المبین بود که وارد اهواز شدیم. فقط به دلیل نبودن اسلحه، حدود ده روز در یکی از پایگاه ها ماندیم و نمی توانستیم به خط مقدم برویم. دل بچه ها به سمت جبهه پر می زد و اصرار می کردند حتی با دست خالی جلو بروند. ارتش عراق در دوازده کیلومتری اهواز مستقر شده بود. در واقع خط مقدم ما خانه های سازمانی بود که در خروجی اهواز به سمت خرمشهر قرار داشتند؛ یعنی دشمن به راحتی با توپ و خمپاره، اهواز را می زد. عراقی ها در منطقه ای به نام دب حردان، خاکریز بسیار بلندی به ارتفاع پنج متر احداث کرده بودند. شاید بدین جهت که تصور می کرد محور اصلی حمله ما از سمت اهواز خواهد بود. لذا پیشانی جنگی اش را به همراه تجهیزات گسترده در آن نقطه قرار داده بود. ده روزی گذشت تا این که یک روز دیدم صدای خوشحالی بچه ها می آید که اسلحه آورده اند! یک ماشین 911 تعدادی سلاح کلاش نو، که همه هنوز توی گریس بودند را آورده بود. جالب بود که کسی نحوه کار و باز و بسته کردن این سلاح را بلد نبود. چرا که سلاح رایج آن روز ژ3 یا ام1 و برنو بود. زمان عملیات بیت المقدس به سرعت داشت نزدیک می شد و باید قبل از آمدن گرما زودتر آماده عملیات می شدیم. فکر کنم 24 فروردین بود که این سلاح ها را آوردند. چون من سربازی خدمت کرده و با وقوع انقلاب فرار کرده بودم و با سلاح های دیگر آشنایی داشتم، شروع کردم به کار کردن با کلاش و یکی شان را باز و بسته و مسلح کردم. آن شب را ماندیم و شب بعدش گفتند آماده عملیات بشوید! بحث عملیات که شد بچه ها دیگر سر از پا نمی شناختند و با این که می دانستند احتمال کشته شدن زیاد است، اما باز شوق حرکت داشتند. آن موقع هنوز تیپ 21 امام رضا(ع) به لشگر تبدیل نشده بود و تنها گروهی که از استان خراسان در آن عملیات شرکت داشت، همین تیپ بود که فرمانده اش شهید «ولی الله چراغچی» بود. البته در دو عملیات قبلی، یعنی فتح المبین و طریق القدس، شهید «خادم الشریعه» مسئول تیپ بودند که با شهادت ایشان، شهید چراغچی فرمانده شدند. از هر شهری هم تقریبا یک گردان تشکیل شده بود. ما گردان قدس بودیم. گردانی از بیرجند هم بود که نیروی شجاع و مخلص، شهید آهنی فرمانده اش بود.

آغاز بیت المقدس

لحظه عملیات رسید. ما تجربه جنگی جدی نداشتیم و با همان سلاح محدود، یعنی کلاش و تعداد کمی هم آرپی جی و تیربار ژ3 که سلاح کارایی در جنگ نیست، وارد عملیات شدیم. از جاده اهواز خرمشهر به سمت دشمن رفتیم و وارد یک زمین صاف که بدون هیچ گونه پناهگاه و سنگر و کانال بود، شدیم. حالا به سمت خاکریزی با پنج متر ارتفاع می رفتیم که قبل از آن، حدود پنجاه متر انواع سیم خاردار و مین بود. شاید پنج متر فقط سیم خاردار فرشی بود که رد شدن از آن ممکن نبود. شاید باورش سخت باشد که بچه ها روی سیم ها می خوابیدند تا بقیه عبور کنند. ناگفته نماند که ما آن موقع یکی از آموزش هایی که برای این گونه مواقع می دیدیم، همین بود که چگونه به شکم روی سیم خاردار بخوابیم و سلاحمان را حائل کنیم تا دیگران بتوانند رد بشوند و ما هم آسیبی نبینیم. عمدتا بچه های تخریب این کار را می کردند و اگر تیر و ترکشی به آن که خوابیده بود نمی خورد، بلند می شد و به عملیات ادامه می داد.

همچنین مسیری که ما در آن حرکت می کردیم کلا باتلاق بود و ظاهرا ایجاد این باتلاق ها به دستور بنی صدر صورت گرفته بود. متاسفانه برخی از نیروهای ما از مسیر خارج می شدند و داخل باتلاق گیر می کردند و چون عمق باتلاق ها زیاد بود به شهادت می رسیدند. دشمن هم که از حرکت ما مطلع شده بود، آتش بسیار سنگینی روی سر ما می ریخت؛ تا حدی که وقتی تازه به خاکریز دشمن رسیدیم، بسیاری از نیروهای مان زخمی و شهید شده بودند.

نفوذی ها و شهادت بی سیم چی

یکی از بحث هایی هم که آن زمان مطرح بود، نفوذ منافقین در قالب نیروهای بسیجی و بر هم زدن عملیات ها بود که ما را در برخی مواقع مشکوک می کرد. من فرمانده گروهان بودم و شخصی به نام سید آصفی بود که بی سیم چی من بود. ایشان یک بسیجی بسیار شلوغ بود و همیشه بچه ها را اذیت می کرد. قبل از حرکت، در پشت خاکریز که بچه ها به هم وصیت می کردند و با هم خداحافظی می کردند و اشک و ناله بر پا بود، ایشان به من گفت اجازه بدهید چند لحظه ای برای بچه ها صحبت کنم. من هم خنده ام گرفت و گفتم: سید جان! شما این قدر بچه شلوغی هستی که کسی به حرفت گوش نمی دهد، اما دیدم ظاهرا این سید عوض شده و حرکاتی غیرعادی دارد. راضی شدم و گروهی از بچه ها که نزدیک تر بودند را جمع کردم. بچه ها که شنیدند، همه خندیدند. ایشان شروع کرد به صحبت کردن و بچه ها را نصیحت کرد و بین صحبت هایش تکه هایی هم از طرف بچه ها می شنید. حدودا بیست دقیقه حرف زد. بعد هم دستور حرکت آمد و جلو رفتیم. به جایی رسیدیم که آتش به قدری سنگین شد که حرکت ممکن نبود. دشمن هم از یک نوع گلوله آتش زا استفاده می کرد که وقتی به زمین می خورد، آتش می گرفت. بعضا لباس بچه ها هم آتش گرفته بود. یکی از رزمنده ها آتش گرفته بود. یکی به او گفت: خودت را بیانداز توی باتلاق. ایشان سریع دراز کشید تا خاموش بشود. آن جا صحنه های بسیار دلخراش و سختی را دیدیم. در آن وضعیت من سید بی سیم چی را گم کردم. وقتی بی سیم چی نباشد، فرمانده خلع سلاح می شود. خدا مرا ببخشد، اون جا بود که یک لحظه فکر کردم این آدم مشکوک است. به دنبالش گشتم و صدای ایشان را شنیدم که به دنبال من می گشت. من هم که ناراحت بودم، بهش تشر زدم که کجایی؟ گفت: ببخشید! آن جا که آتش دشمن زیاد شد، ما دراز کشیدیم و دیگر از شما جا ماندیم. گوشی بی سیم را به دستم گرفتم و فکر می کنم هنوز پنج قدم راه نرفته بودیم که تیری از بیخ گوش من رد شد و صدای تیر را احساس کردم و بلافاصله سیم گوشی کشیده شد. پشت سرم را که نگاه کردم، دیدم سید افتاده و دارد زمزمه می کند. خم شدم روی صورتش و گفتم: سید چی شد؟ نتوانست جواب بدهد. دستم را بردم پشتش که سرش را بالا بیاورم. دستم پر از خون شد. تیر دقیقا وسط پیشانی اش خورده بود و از آن طرف بیرون آمده بود.

مجبور شدیم برگردیم

عملیات بیت المقدس سراسری بود و در گستره زیادی انجام می شد. به خاطر شرایط مسلطی که دشمن در این منطقه داشت، ما نتوانستیم در شب اول پیشروی کنیم. وقتی به خاکریز رسیدیم، دو سوم نیروهای مان متلاشی شده بودند. البته قرارگاه هایی که از سمت کارون حمله کردند به اهداف اولیه خودشان رسیدند، ولی ما مجبور شدیم برگردیم. با ناراحتی تمام برگشتیم و مدام تلفات می دادیم.

تا صبح، زخمی ها را به عقب برگرداندیم و نگذاشتیم هیچ کس بماند. من آن شب لباس خاکی داشتم و از بس که مجروح به عقب آورده بودم تا دشمن صبح نیاید به ایشان تیر خلاص بزند، لباسم شده بود لباس پلنگی! و از سر تا پایم مملو از خون بود. به اهواز که برگشتیم لباسم را هر چه شستم از آن خون می آمد و نمی دانستم چه کنم! به یک طلبه ای که آن جا بود گفتم حکم نمازم با این لباس چیست؟ ایشان گفت: چون اثر خون از لباست رفته کمی دیگر بشویید و بپوشید، مانعی ندارد.

شکسته شدن خط

یک روز ماندیم و شب بعد مرحله دوم عملیات بود. همان نیروها را در یک گردان جا دادند و فرمانده ما آقای «محمود باقرزاده» شد (که الان در مشهد است و از دو چشم نابینا شده اند). باورکردنی نیست که این بار حال و هوای بچه ها حتی از شب قبل هم بهتر بود. فرماندهی به ما گفت: به بچه ها بگویید امشب شهادت مان قطعی است و فقط عاشقان شهادت را می خواهیم. بچه ها را آماده کردم و برای شان مسئله راگفتم. صحنه های عاشورا برای ما تداعی شد. به آنها گفتیم شما سختی شب گذشته را دیده اید. امشب از آن سخت تر است و احتمال شهادت تان بسیار است. تاریکی کامل بود و من چهره کسی را نمی دیدم و فقط سایه سه نفر را دیدم که از جمع پا شدند و کنار رفتند، ولی بقیه بچه ها محکم ایستادند و آماده شهادت شدند. جلو رفتیم، ولی بازهم موفق نشدیم و برگشتیم؛ اما نیروهای عمل کننده از دیگر نقاط پیشروی کرده بودند و از جناح چپ به دشمن فشار می آوردند. این طور شد که ما شب سوم، همزمان عمل کردیم و توانستیم خط را با سختی بسیار بگیریم و چون با زمین کاملا آشنا شده بودیم، راحت تر عمل کردیم. فشار نیروها از سمت چپ جاده اهواز خرمشهر و همچنین عدم احتمال دشمن بر حمله مجدد ما پس از دو شب شکست، از دیگر عواملی بود که باعث شد خط شکسته شود.

بدن های مثله شده دوستان!

صبح بود که روی خاکریز رفتیم و با تعداد زیادی تجهیزات و ادوات جنگی مواجه شدیم و پاکسازی را شروع کردیم. با این که خط را شکسته بودیم، اما بچه ها بسیار ناراحت بودند. چون که اکثر دوستان شان یا شهید شده بود و یا مفقود و زخمی که این، روحیه شان را شکسته بود. داشتیم روی خاکریز عریض عراقی ها پاکسازی می کردیم که ناگهان دیدیم یک دست از زمین بیرون آمده است. دست را کشیدیم، بیرون آمد. از مچ قطع شده بود! دیدیم تله خاکی همان جاست. خاک ها را کنار زدیم که با بدن های مثله شده و قطعه قطعه چهار تن از بچه های اطلاعات و تخریب مان که بعضا به دست عراقی ها اسیر شده بودند، مواجه شدیم. همگی را مچاله کرده بودند و آن گوشه ریخته بودند. در آن دو سه روز آن قدر شهید و زخمی دیدیم که برای ما عادی شد و در عین سختی مسئله، کار را ادامه می دادیم. حساس شدیم و باز هم گشتیم و در جایی دیگر سه بدن مثله شده دیگر را هم پیدا کردیم. عراقی ها اطراف آن جسدها مین گذاشته بودند و پای یکی از بچه ها از زیر زانو کاملا قطع شد و به کناری افتاد! کمی دیگر هم گشتیم، ولی باید عملیات را ادامه می دادیم.

حرکت به سمت سه راه حسینیه

دشمن از آن جا تا خود خرمشهر آن قدر خاکریز زده بود که جای صاف پیدا نمی شد. چون احتمال عقب نشینی می دادند. با این حال و هوا و خستگی، به سمت خرمشهر حرکت کردیم. در روز روشن دشمن را تعقیب می کردیم و چون خاکریزها منظم نبود، جلوتر که می رفتیم، می دیدیم پشت سر ما عراقی است. البته اینها کوچک ترین مقاومتی نمی کردند و با هدف نجات دادن خودشان بدون سلاح فرار می کردند. نفهمیدیم که از دب حردان تا سه راه حسینیه که شاید هشتاد کیلومتر باشد را چگونه طی کردیم. اکثر این مسیر را هم با پای پیاده رفتیم تا به سه راه رسیدیم که دشمن تمام قوایش را آن جا متمرکز کرده بود.

دست خدا

قبل از آن مرحله، هدف دشمن حمله به اهواز بود، ولی این جا دیگر با هدف حفظ خرمشهر مقاومت می کرد و جانانه هم مقاومت می کرد و تمام قوایش را برای جلوگیری از فتح خرمشهر پای کار آورده بود. به همین خاطر بود که این عملیات یکی از مهم ترین عملیات های ماست و تبعات گسترده سیاسی، اجتماعی و اقتصادی داخلی و جهانی داشت و توانستیم به جهان، قدرت خودمان را نشان بدهیم و به مردم مان هم ثابت کردیم که موفق خواهیم بود. خودمان نیز توان بچه های مان را باور کردیم. آن جا ما واقعا دست خدا را دیدیم. امام هم در همان عملیات بود که به رزمنده ها گفتند: «من دست و بازوی شما رزمنده ها را می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.» چون دست خدا بالای آن دست ها بود. این جمله بسیار مهمی بود و ما آن را حس کرده بودیم. اگر عشق به شهادت نبود، بعید بود بتوانیم چنان دستاوردی را داشته باشیم. موانعی توی آن عملیات جلوی روی مان بود که وقتی راه را برمی گشتیم و آنها را می دیدیم با خودمان می گفتیم چطوری و چه وقت از این موانع عبور کرده ایم؟! این جا بود که دست خدا را در یاری خودمان می دیدیم.

سه عملیات بزرگ

از آن عملیات به بعد بود که دیگر زیاد به سلاح دیگران نیازی نداشتیم. چون تجهیزات نظامی و سلاح های بسیاری را به غنیمت گرفته بودیم. اینها سه مرحله از مرحله اول عملیات سراسری بیت المقدس بود. چرا که این عملیات در چهار مرحله انجام شد که در مرحله دوم، از سه راه حسینیه عبور کردیم و بعد خرمشهر را محاصره کردیم و در مرحله چهارم بود که به فتح خرمشهر دست پیدا کردیم.

پیش تر عملیات طریق القدس انجام شد و به عنوان کلید دو عملیات بزرگ فتح المبین و بیت المقدس، نقش آفرینی کرد که در منطقه بین فکه تا جاده اهواز خرمشهر صورت گرفت و به آزادسازی بستان انجامید. بلافاصله هم عملیات فتح المبین در منطقه فکه صورت گرفت. وقتی عملیات از سمت شوش آغاز شد، دشمن غافلگیر شد. با هماهنگی ارتش، موفقیت خوبی به دست آمد و بعد هم به سرعت برای عملیات بیت المقدس آماده شدیم. چرا که نمی خواستیم به دشمن مجال بازسازی و آماده شدن برای مقابله بدهیم.

غسل شهادت

در ادامه مرحله اول، قرار بود گروهان ما در نقطه ای که هنوز تعدادی از نیروهای دشمن در آن باقی مانده بودند، اقدام کند. حرکت کردیم تا شبانه از رود کرخه که عمق زیادی هم داشت، عبورکنیم. شرایط حساسی بود. چون ممکن بود همان چند تکه چوبی که به عنوان پل روی رود بود را عراق منهدم کند و راه برگشتی برایمان نماند. فرماندهی اعلام کرد داوطلبان شهادت، غسل شهادت کنند. تعدادی حمام صحرایی آن جا بود. وقتی این خبر اعلام شد، صحنه ای بسیار تماشایی به نمایش درآمد. چهار تا دوش حمام بود که جلوی هر کدام بیشتر از ده دوازده نفر صف کشیدند تا غسل کنند. یعنی تا این حد آماده شهادت بودند و به هیچ چیز دلبستگی نداشتند. به جرئت می توانم بگویم که اکثر حاضرین در جبهه ها این روحیه را داشتند و با آگاهی کامل و با عشق به شهادت حاضر می شدند. حتی وقتی اعلام شد ممکن است توی آب بیفتید و جنازه تان هم پیدا نشود در روحیه بچه ها اثری نگذاشت. انگار نه انگار که دارد سخن از مرگ و مفقودالاثر شدن شان می شود. گفتند علائم بدن تان را به دوستان تان نشان بدهید تا اگر قابل شناسایی نبودید از آنها شناخته بشوید. بچه ها چنان مرگ را به بازی گرفته بودند که با شادی و خوشحالی، انگشتر و کفش های کتانی هم را نشان می کردند، گویی دارند به مهمانی می روند. همین مسئله باعث شد بعدا هم که به کانکس های سردخانه ای که در چند نقطه اهواز بود و به عنوان معراج شهدا استفاده می شد آمدیم، توانستیم با همین نشانه ها برخی شهدای ناشناس را شناسایی کنیم.

عبور از کرخه!

یک گروه داوطلب، حدود دو دسته تشکیل شد و از روی چوب ها به آن سوی کرخه رفتیم. شهید ارکانی فر هم یکی از مسئولین گروه بود. از حاشیه رودخانه جلو رفتیم. مسیری بود که شب قبلش در آن جا عملیات شده بود و تعداد زیادی از جنازه بچه های خودمان و عراقی ها ریخته بود. جلوتر رفتیم. هنوز خیلی به دشمن نزدیک نشده بودیم که متاسفانه متوجه حرکت ما شدند و آتش شان بسیار سنگین شد. به ناچار در کانال درازکش شدیم و حرکت کردیم. من و شهید ارکانی فر جلوتر حرکت می کردیم و بقیه پشت سر ما بودند. نزدیکی دشمن رسیدیم و خواستیم به خط بزنیم. من به شهید ارکانی فر گفتم: شما بمان تا من بروم داخل کانال ببینم همه نیروها آمده اند یا نه. رفتم و با تعجب دیدم حدود نیمی از نیروها نیامده اند. کمی عقب تر رفتم و دیدم کسی نیست. به شهید ارکانی فر گفتم: احتمالا آن جایی که درازکش کردیم، مانده اند. می روم می آورم شان تا حمله کنیم. صبح داشت نزدیک می شد و زودتر باید عمل می کردیم. رفتم و در حالی که روی خاکریز آتش سنگینی هم بود، چهار نفر را دیدم. گفتم: کجا می روید با این عجله؟ شما کی هستید؟ آنها هیچ نگفتند و فقط خندیدند. من هم چون ذهنم متمرکز به نیروها بود از آنها رد شدم و رفتم. فکر می کردم بچه ها نزدیک اند اما خیلی رفتم تا به بچه ها رسیدم. به مسئولشان گفتم: چرا این جایید؟ گفت: ما دراز کشیدیم و بعد از انفجارها دیدیم شما نیستید و ترسیدیم بیاییم و راه را اشتباه برویم و ترجیح دادیم بمانیم. بچه ها را برداشتم و راه افتادیم. حالا هر چه می رویم، نمی رسیم. چون من با عجله زیاد برگشته بودم و نفهمیدم که چقدر راه آمده ام.

یک تیر مشکوک!

به بقیه نیروها رسیدیم. شاید ده پانزده متری مانده بود تا خاکریز و داشتیم برنامه ریزی می کردیم تا سریع تر حمله کنیم که یک دفعه یکی از بچه ها تیراندازی کرد. علتش چه بود، نمی دانم. تیراندازی مشکوکی بود و همان بود که باعث شد دشمن متوجه جای ما بشود و آتش را روی ما بگشاید. از پشت خاکریزشان که هیچ خبری در آن نبود، چنان سر و صدایی بلند شد و این قدر بر روی ما آتش ریختند که نتوانستیم یک قدم هم جلوتر برویم. مجبور شدیم راه آمده را برگردیم. به پل که رسیدیم، دیدم پل را زده اند. قبلا در پیش بینی مان نیروهای قدبلندی را همراه آورده بودیم که می توانستند در محل های کم عمق تر به سختی بایستند. همین کار را کردند و بقیه از روی دست شان به آن طرف رفتند. متاسفانه همان جا هم تعدادی توی آب افتادند و برخی به شهادت رسیدند. معمولا صبح بعد از هر عملیات بود که بچه ها حضور و غیاب می کردند و مشخص می شد آنهایی که نیستند به احتمال زیاد به شهادت رسیده اند. بسیاری از پیکرها هم که دشمن آنها را داخل باتلاق انداخته بود، هرگز پیدا نشدند و به عنوان مفقود الاثر باقی ماندند.

ترکش به جای صبحانه

وارد مرحله دوم عملیات شدیم. حوالی دوازده اردیبهشت بود که در سمت پاسگاه زید عملیات کردیم که در جایی متوقف شدیم، ولی به خاطر این که دشمن داشت فورا استحکامات ایجاد می کرد، بلافاصله عملیات را ادامه دادیم. دشمن هم عمده توانش را با هدف حفظ خرمشهر در حاشیه جاده اهواز خرمشهر متمرکز کرده بود. ما هم به سمت راست خرمشهر رفتیم. شب را پیشروی کرده بودیم و حدود نه صبح نشسته بودیم به صبحانه خوردن که ناگهان هواپیماهای دشمن برای بمباران آمدند. خوشبختانه بمباران با فاصله صورت گرفت و تلفات زیادی ندادیم. من همان جا ترکشی به سرم خورد که احساس کردم سطحی است. چون آمار نیرو کم بود و خیلی شهید داده بودیم، کم شدن هر نفر روحیه بچه ها را کاهش می داد. تصمیم گرفتم توجه نکنم و بمانم، اما خون از سرم سرازیر شد و صورتم را هم پوشاند. آمبولانسی آمد و به اصرار بچه ها من را به پست امداد رساند. من آن موقع معاون فرمانده گردان قدس بودم. نیروها خیلی ناراحت شدند. بعد از پانسمان سرم، گفتند آماده شو تا به اهواز بروی. می گفتند سر حساس است و هوا گرم است و عفونت می کنی، اما من نتوانستم بچه ها را رها کنم. دوباره به جلو رفتم. بچه ها خیلی خوشحال شدند.

فرمانده توی خط شناخته می شود

شهید چراغچی آمده بود خط و داشت در یکی از سنگرهای عراقی که توی زمین بود، عملیات را تشریح می کرد. انسان بسیار صبوری بود و آرام حرف می زد. بعضی دوستان هم از شهرها آمده بودند برای بازدید از نیروها و منطقه! ایشان تعداد تلفات خودی و دشمن و محل هایی که تصرف کرده بودیم را توضیح می دادند که یکی از این دوستان پرسید: بهتر نیست فرمانده گروهان و گردان ها را ما آن جا تعیین کنیم و بعد به این جا بیایند؟ ایشان گفتند: نه! اتفاقا این جا و در میان خاک و خون و آتش است که افراد شناخته می شوند و باید فرمانده دسته و گروهان و گردان ها را انتخاب کرد. واقعیت هم این بود که نیرو در آن جا خودش را نشان می داد.

جنگ نفر با تانک

مرحله دوم عملیات رو به پایان بود. نزدیک خرمشهر شده بودیم؛ تا حدی که شهر با چشم دیده می شد. در غرب شلمچه، خاکریزی بود که چند روزی برای تجدید قوا آن جا مستقر شدیم. در ضمن می خواستیم مواظب حمله دشمن از این ناحیه نیز باشیم. یک روز ساعت دو ظهر بود که یکی از بچه ها آمد و گفت: تانک های دشمن دارند می آیند. من هم چون در آن مسیر احتمال آمدن تانک نمی دادم، خیلی با خونسردی گفتم: این جا که تانک نمی تواند بیاید. و رفتم به سمت دشت جلوی مان تا ببینم ماجرا چیست. دیدم صحرا از تانک سیاه می زند و مانند سیلی به سمت ما سرازیرند. جلوی مسیرشان خاکریز بود. با شهید چراغچی تماس گرفتم که «چه کنیم؟» چون نه نیروی ما زیاد بود، نه گلوله کافی داشتیم و نه آتش پشتیبانی بود که آنها را بزند. وضعیت خطرناکی پیش آمده بود. گفتند: فعلا صبر کنید تا جلو بیایند. تانک ها هم داشتند به سرعت به سمت ما می آمدند. نیروها را پشت خاکریز مستقر کردیم. صدای نزدیک شدن لحظه به لحظه تانک ها می آمد. تا جایی جلو آمدند که سرم را بالا آوردم و دیدم نصف لوله تانک از بالای سرم رد شد. فاصله خیلی نزدیک بود و آرپی جی هم کار نمی کرد. تعداد محدودی نارنجک دستی که داشتیم را بین بچه ها توزیع کرده بودیم و به جان تانک ها افتادیم. «یا علی»گویان به تانک ها حمله کردیم و بعد از مدت کوتاهی از 25 تانکی که آن جا بود هفت تانک منفجر شدند. بقیه عقب نشینی کردند و چهار- پنج تا تانک را هم خدمه اش گذاشتند و فرار کردند.

جنگ نارنجک

گام بعدی، محاصره خرمشهر، خصوصا بیشتر از منطقه گمرک و دریا بود. جاده تدارکی دشمن که ورودی خرمشهر از سمت گمرک بود، کم کم زیر آتش ما قرار گرفته بود. این مرحله که سومین مرحله عملیات بود، سخت ترین حالات برای ما پیش آمد. پیش می آمد شب هایی که فقط پنج متر پیشروی می کردیم. چرا که خاکریزهای ما بسیار نزدیک شده بود و دیگر رزم نزدیک و جنگ نارنجک بود؛ حتی عراق هم امکان بمباران نداشت. تجربه ما این بود که در رزم نزدیک همواره پیروزی با ما بود. عراقی ها هم انصافا مقاومت جانانه ای می کردند. چون صدام در مرحله سوم اعلام کرد که ما خرمشهر را از دست نخواهیم داد و اگر لازم باشد پنجاه درصد نیروهای مان را به خرمشهر می آوریم تا آن جا را حفظ کنیم. به تمسخر هم گفته بود «اگر ایرانی ها خرمشهر را بگیرند من کلید بصره را به آنها خواهم داد». چون اصلا احتمال نمی داد ما بتوانیم این کار را انجام دهیم. محاصره ما لحظه به لحظه تنگ تر می شد. عملیات از حدود نوزده اردیبهشت آغاز شده بود و تقریبا تا آخر اردیبهشت درگیری به صورت جنگ تن به تن و با نارنجک بود. همزمان باید حواسمان به غرب شلمچه، یعنی سمت پاسگاه زید می بود که دشمن از آن سمت ما را دور نزند.

شناسایی دشمن

گروهی از بچه ها انتخاب شدند که این مسیر سمت راست را بروند تا برسند به دشمن و ببینند دشمن چه حالتی دارد. یکی از بچه های شجاع و نترس مشهدی که سید بود، مدام با من همراه بود و می گفت: هر جا شما بروید، من هم هستم. آدم تنومندی بود و سر نترسی داشت. مسیر را در روز به ما نشان دادند و شبانه تحت عنوان گشتی رزمی حرکت کردیم. فرق این نوع گشت با گشت شناسایی این است که اگر با دشمن مواجه بشوی حق درگیری هم داری. ساعت ها راه رفتیم و گاهی فکر می کردیم نتوانیم راه برگشت را پیدا کنیم. کم کم صدای نیروهای عراقی به گوش مان رسید. یکی از بچه های بسیجی کم سن و سال پایش بر اثر انفجار خمپاره قطع شد. دشمن را شناسایی کردیم و فهمیدیم که تعداد نیرو و امکانات زیادی در آن منطقه ندارند. سید این بچه را برداشت و روی کولش گذاشت و با یک دستش هم پای قطع شده را برداشت و برگشتیم. وقتی رسیدیم به خاکریز خودمان، دیدم سید یک چیزی را پرت کرد. گفتم: چی بود؟ گفت: نمی دانم چرا این پای قطع شده را تا این جا آوردم!؟ خندیدم و گفتم: شاید حکمتی داشته.

شانزده هزار اسیر

کم کم به خرمشهر نزدیک می شدیم. مقاومت عراقی ها بسیار زیاد بود. محاصره کامل بود. اعلام شد که عراقی ها راهی برای فرار ندارند. جاده پشتیبانی شان بسته شده بود و خود عراقی ها هم از بعدازظهر دوم خرداد، مقاومت جدی نداشتند و ما هر چه نارنجک پرت می کردیم و جلو می رفتیم، جواب خاصی نمی دادند. خورشید سوم خرداد داشت طلوع می کرد که من با دلی شکسته داشتم دژبانی خرمشهر را نگاه می کردم و با خودم می گفتم «خدایا ما این همه شهید داده ایم. آیا می شود که بالاخره این شهر را آزاد کنیم؟» که دیدم چیزی دارد تکان می خورد. یک نیرو از دروازه خرمشهر به سمت اهواز بیرون آمد و به سمت نیروهای ایرانی آن نزدیکی رفت و کمی مانده بود به آنها برسد. پیراهنش را درآورد و تکان داد. من کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. جلوتر رفتم. بچه های عرب زبان با او حرف زدند و گفتند: «می گوید هر چه نیرو توی این منطقه بوده توی خرمشهر جمع شده و دیگر قصد مقاومت ندارد و می خواهند تسلیم بشوند، ولی می ترسند که نکند کشته بشوند. شما بیایید اعلام کنید کاری به آنها ندارید.» بچه ها بلافاصله بلندگویی را روی نیسانی نصب کردند و یک طلبه اهوازی عرب زبان اعلام کرد که اگر تسلیم بشوید در امانید و جلو رفت. عراقی ها مطمئن شدند که در امان اند. ناگهان یک صحنه تماشایی و عجیب به نمایش درآمد؛ از بالای پشت بام ها، از میان کوچه ها و درون خانه ها و از همه جا آدم بیرون می آمد. بیشتر از شانزده هزار نفر آدم توی آن شهر بود و جمع شدن آنها در یک محل جالب توجه بود.

سربازهای غیر عراقی

اسرا گروه گروه بیرون می آمدند و هر کدام شعاری می دادند. یک گروه می گفتند: الموت للصدام. گروهی که شاید شیعه بودند، «حسین حسین» می کردند و سینه زنان بیرون می آمدند. همه هم بدون استثنا پیراهن های نظامی شان را انداخته بودند و با زیرپوش بودند. به حدی نیروی عراقی متجمع شد که کنترل شان از دست ما خارج شد. دیدیم سمت راست، یک میدان صاف بزرگی هست که نبشی هایی در سراسر آن نصب کرده بودند. همه اسرا را به آن منطقه هدایت کردیم. ساعت یازده ظهر بود که این اتفاق افتاد. ما بدون اسلحه و با دست خالی میان آنها بودیم و فقط اشاره می کردیم که به سمت آن میدان بروند. برخی بچه های عرب زبان از آنها پرسیدند: این نبشی ها برای چیست. آنها می گفتند: ما فکر می کردیم بسیجی هایی در ایران هستند که آموزش چتربازی دیده اند و می توانند به خرمشهر بیایند. اینها را نصب کردیم تا مانع فرود آمدنشان شویم. تا نزدیکی های غروب آنها را مستقر کردیم و تخلیه آنها آغاز شد. با برخی شان که حرف می زدیم، می گفتند: در آخرین لحظات سقوط خرمشهر، هلیکوپتر می آمد و فقط نیروهای غیرعراقی مثل مصری ها و دیگران را می برد تا نمانند و به عنوان سند، اسیر نشوند. یکی از آنها می گفت: من با چشمان خودم دیدم که افسر عراقی را از داخل هلیکوپتر به داخل آب پرت کردند که غرق شد، ولی سربازهای غیرعراقی را با خودشان بردند.

نماز جماعت در مسجد خرمشهر

روز چهارم، قرار شد برای پاکسازی به داخل شهر برویم. متاسفانه برخی جاها تله و مین گذاری شده بود و برخی از نیروها به شهادت رسیدند. خانه ها تخریب و مغازه ها غارت شده بودند و شهر ویرانه شده بود. به سمت مسجد جامع خرمشهر رفتیم که برخلاف بقیه جاها، سالم مانده بود. موقع نماز شده بود. آیت الله ابوالحسن شیرازی، امام جمعه مشهد هم به مناسبت آزادسازی خرمشهر به آن جا آمده بودند. شاید اولین نماز را به امامت ایشان در آن مسجد خواندیم که اتفاقا حال مساعدی هم نداشتند و نتوانستند بین دو نماز حرف بزنند. ادامه پاکسازی را تا شب انجام دادیم و از روز پنجم بود که هواپیماهای عراقی، بدون وقفه خرمشهر را بمباران کردند و شهر کاملا تخریب شد و مخصوصا مسجد را هم می زدند که اعلام شد نیرویی داخل مسجد و شهر نماند.

وارد یک زمین صاف که بدون هیچ گونه پناهگاه و سنگر و کانال بود، شدیم. حالا به سمت خاکریزی با پنج متر ارتفاع می رفتیم که قبل از آن، حدود پنجاه متر انواع سیم خاردار و مین بود. شاید پنج متر فقط سیم خاردار فرشی بود که رد شدن از آن ممکن نبود. شاید باورش سخت باشد که بچه ها روی سیم ها می خوابیدند تا بقیه عبور کنند.

دشمن هم از یک نوع گلوله آتش زا استفاده می کرد که وقتی به زمین می خورد، آتش می گرفت. بعضا لباس بچه ها هم آتش گرفته بود. یکی از رزمنده ها آتش گرفته بود. یکی به او گفت: خودت را بیانداز توی باتلاق. ایشان سریع دراز کشید تا خاموش بشود. آن جا صحنه های بسیار دلخراش و سختی را دیدیم. در آن وضعیت من سید بی سیم چی را گم کردم.

فرماندهی به ما گفت: به بچه ها بگویید امشب شهادت مان قطعی است و فقط عاشقان شهادت را می خواهیم. بچه ها را آماده کردم و برای شان مسئله راگفتم. صحنه های عاشورا برای ما تداعی شد. به آنها گفتیم شما سختی شب گذشته را دیده اید. امشب از آن سخت تر است و احتمال شهادت تان بسیار است. تاریکی کامل بود و من چهره کسی را نمی دیدم و فقط سایه سه نفر را دیدم که از جمع پا شدند و کنار رفتند، ولی بقیه بچه ها محکم ایستادند و آماده شهادت شدند.

داشتیم روی خاکریز عریض عراقی ها پاکسازی می کردیم که ناگهان دیدیم یک دست از زمین بیرون آمده است. دست را کشیدیم، بیرون آمد. از مچ قطع شده بود! دیدیم تله خاکی همان جاست. خاک ها را کنار زدیم که با بدن های مثله شده و قطعه قطعه چهار تن از بچه های اطلاعات و تخریب مان که بعضا به دست عراقی ها اسیر شده بودند، مواجه شدیم. همگی را مچاله کرده بودند و آن گوشه ریخته بودند.

حتی وقتی اعلام شد ممکن است توی آب بیفتید و جنازه تان هم پیدا نشود در روحیه بچه ها اثری نگذاشت. انگار نه انگار که دارد سخن از مرگ و مفقودالاثر شدن شان می شود. گفتند علائم بدن تان را به دوستان تان نشان بدهید تا اگر قابل شناسایی نبودید از آنها شناخته بشوید. بچه ها چنان مرگ را به بازی گرفته بودند که با شادی و خوشحالی، انگشتر و کفش های کتانی هم را نشان می کردند، گویی دارند به مهمانی می روند. همین مسئله باعث شد بعدا هم که به کانکس های سردخانه ای که در چند نقطه اهواز بود و به عنوان معراج شهدا استفاده می شد آمدیم، توانستیم با همین نشانه ها برخی شهدای ناشناس را شناسایی کنیم.

یکی از بچه های بسیجی کم سن و سال پایش بر اثر انفجار خمپاره قطع شد. دشمن را شناسایی کردیم و فهمیدیم که تعداد نیرو و امکانات زیادی در آن منطقه ندارند. سید این بچه را برداشت و روی کولش گذاشت و با یک دستش هم پای قطع شده را برداشت و برگشتیم. وقتی رسیدیم به خاکریز خودمان، دیدم سید یک چیزی را پرت کرد. گفتم: چی بود؟ گفت: نمی دانم چرا این پای قطع شده را تا این جا آوردم!؟ خندیدم و گفتم: شاید حکمتی داشته.

می گفتند: در آخرین لحظات سقوط خرمشهر، هلیکوپتر می آمد و فقط نیروهای غیرعراقی مثل مصری ها و دیگران را می برد تا نمانند و به عنوان سند، اسیر نشوند. یکی از آنها می گفت: من با چشمان خودم دیدم که افسر عراقی را از داخل هلیکوپتر به داخل آب پرت کردند که غرق شد، ولی سربازهای غیرعراقی را با خودشان بردند.

 نظر دهید »

شهید

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد.

بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.

 نظر دهید »

شهید چیت

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اوایل مهر ماه سال 63 ماموریتی را به واحد اطلاعات و عملیات تیپ انصارالحسین (ع) محول کردند. منطقه میمک دارای عوارض و پستی و بلندی زیاد با ارتفاعاتی کوچک و متوسط و شیارهایی عمیق بود. فاصله خط خودی با دشمن به بیش از 6 – 5 کیلومتر می رسید. البته بعضی از جاها کمی بیشتر یا کمتر ، در بین راه هیچ نشانی از سبزه و درخت و آب آبادانی نبود ، رودخانه فصلی موجود هم در آن وقت از سال خشک بود و لابلای سنگ ها و چاله ها مقدار کمی آب تلخ و آلوده و تیره بود که قابل استفاده نبود ، اسم رودخانه را بان تلخ آب گذاشته بودند
اوایل مهر ماه سال 63 ماموریتی را به واحد اطلاعات و عملیات تیپ انصارالحسین (ع) محول کردند. منطقه میمک دارای عوارض و پستی و بلندی زیاد با ارتفاعاتی کوچک و متوسط و شیارهایی عمیق بود. فاصله خط خودی با دشمن به بیش از 6 – 5 کیلومتر می رسید. البته بعضی از جاها کمی بیشتر یا کمتر ، در بین راه هیچ نشانی از سبزه و درخت و آب آبادانی نبود ، رودخانه فصلی موجود هم در آن وقت از سال خشک بود و لابلای سنگ ها و چاله ها مقدار کمی آب تلخ و آلوده و تیره بود که قابل استفاده نبود ، اسم رودخانه را بان تلخ آب گذاشته بودند

، کف شیار پر از سنگ های ریز و درشت و بعضا نوک تیز بود که خودنمایی می کرد و خار و خاشاک هم به وفور به چشم می خورد بعضی مواقع مجبور بودیم برای رفع تشنگی گالن های آب را در بین راه و در چند نقطه ، لابلای سنگ ها پنهان کنیم که اگر زمانی نیاز به آب پیدا کردیم و تشنگی بر ما غلبه کرد از آن استفاده کنیم. از بس میسر طولانی و عوارض زمین هم زیاد بود ، مجبور بودیم حدود نیمی از راه را در روشنایی روز حرکت کنیم و مابقی را وقتی هوا تاریک می شد می رفتیم و خط دشمن و استعدادها و موانع و میدان مین و مسیر را شناسایی می کردیم و برمکی گشتیم ، آنقدر راه می رفتیم که بعد از برگشت همه از خستگی می افتادیم و ساعتها استراحت می کردیم علی آقا خط ارتفاع چادری را به تیم ما داده بود البته اسم رسمی آن چادر نبود ولی ما عادت داشتیم هر جایی و تپه ارتفاعی که به ما می دادند بنا به شکل آن برایش اسم می گذاشتیم ، حالا مسیر و هدف ما ارتفاعی شبیه چادر بود که اسمش را چادری گذاشتیم باید بعد از عبور از بان تلخ آب از شیار کره طاووس به سمت آن حرکت می کردیم تقریبا مسیر 6-5 کیلومتر بود تازه از گشت برگشته بودیم و بعد از کمی استراحت علی آقا ما را به سنگرش فرا خواند. با یا ا… وارد سنگر شدیم و علی آقا هم تمام قد جلوی پایمان بلند شدبا سلام و احوال پرسی گرمی که اخلاقش بود مرا به نشستن در کنارش دعوت کرد.- خوب حسینعلی (مرادی) خوش خبر باشی، دیشب چکار کردید ؟

 نظر دهید »

شهید رضا

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. به سرعت خودم را رساندم کرمانشاه. گفتند چند ساعت پیش اعزام شده همدان. وقتی رسیدم همدان دیر وقت بود. گفتم صبح زود می روم سراغش. نماز صبح را خوانده بودم که صدای در بلند شد. اول صبح چه کسی با ما کار داشت. تا در را باز کنم هزار تا فکر و خیال به سرم زد. سر جایم میخکوب شدم. باورم نمیشد . شکری پور دو تا عصا زیر بغلش گرفته بود. هر دو پایش مجروح شده بود. خودش را انداخت بغلم. من ببوس و او ببوس. می گفت : « آمده ام حلالی بطلبم. » اشک توی چشم هایم حلقه زده بود و بغض توی گلویم شکسته بود. زدم زیر گریه می گفتم : « باز تو اول شدی. »
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

شهید سید حسین

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

عملیات تنگ کورک بود و عراقی ها به ما پاتک زده بودند. وقتی توپ در آن ارتفاعات بلند به صخره ای اصابت می کرد
عملیات تنگ کورک بود و عراقی ها به ما پاتک زده بودند. وقتی توپ در آن ارتفاعات بلند به صخره ای اصابت می کرد ، سنگ ها خرد می شدند و به اطراف و سر و سینه بچه ها برخورد می کرد. ناچار عقب نشینی کردیم. همه بچه ها آمدند عقب بجز حسین. تک و تنها ماند با یک گروه عراقی. تعجب می کردیم که چطور خودش را نباخته. دو سه نا جعبه نارنجک کنارش بود . با خونسردی و آرامش تمام نارنجک ها را باز می کرد و پرت می کرد پایین صخره طرف عراقی ها . حجم آتشی که حسین روی عراقی ها می ریخت آنقدر زیاد بود که آنها فکر می کردند یک گروه زیادی ایرانی روی ارتفاع هستند. همان موقع و یک تنه باعث شد عراقی ها عقب نشینی کنند. بعد از آن هر وقت با حسین شوخی می کردیم می خندید و می گفت : «دست و پایتان را جمع و جور کنید . من از عهده عراقی هایی آمده ام که یک بیور گنده اندازه شما را درسته قورت می دادند.
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

شهید اکبر

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

روهک ضد انقلاب « شیخ هادی» در قلعه هایی مستقر شده بودند و به خرابکاری و توطئه و آزار نیروهای انقلابی و کردهای مسلمان منطقه می پرداختند. برادر یار محمدی ماموریت پیدا کرد تا شرارت این گروه را در منطقه خنثی کند. در نزدیکی قلعه یکی از افراد گروهک را دیدیم .
گروهک ضد انقلاب « شیخ هادی» در قلعه هایی مستقر شده بودند و به خرابکاری و توطئه و آزار نیروهای انقلابی و کردهای مسلمان منطقه می پرداختند. برادر یار محمدی ماموریت پیدا کرد تا شرارت این گروه را در منطقه خنثی کند. در نزدیکی قلعه یکی از افراد گروهک را دیدیم . یار محمدی به او گفت : برو به رئیست بگو با ما همکاری کند و تسلیم شود وگر نه تا 10 دقیقه دیگر قلعه را منفجر می کنیم. با تعجب نگاهش می کردیم. آخر ما جز همان سه راهی های دست ساز و نیروی اندک چیزی نداشتیم تا در مقابل نیروهای زیاد شیخ هادی باستیم . امام ته دلمان هم قرص بود که یار محمدی تاکتیک های نظامی خاصی بلد است. باورش برای ما هم سخت بود . وقتی بعد از 10 دقیقه خبری از تسلیم نیروهای شیخ هادی نشد ، یار محمدی با اعتماد به نفس و شجاعت جلو رفت و ما هم دنبالش. شیخ هادی را که به زانو درآوردیم هیچ ، 145 قبضه اسلحه هم غنیمت گرفتیم و با موفقیت منطقه را از شر نیروی ضد انقلاب پاکسازی کردیم
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

شهید صمد

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

قبل از عملیات بیت المقدس صمد مسئول قایق و بلد چی تیم شناسایی 5 نفری ما بود . زبان عربی را خوب می فهمید و به منطقه هم آشنایی کامل داشت. قبل از گشت و قبل از تاریک شدن هوا قبل از عملیات بیت المقدس صمد مسئول قایق و بلد چی تیم شناسایی 5 نفری ما بود . زبان عربی را خوب می فهمید و به منطقه هم آشنایی کامل داشت. قبل از گشت و قبل از تاریک شدن هوا ، یکی دو ساعت زودتر می رفت توی آب شنا می کرد تا منطقه را خوب شناسایی کند. وقتی برمی گشت همان طوری که توی آب بود قایق را هل می داد تا ما سوار شویم نمی گذاشت حتی پایمان را توی آب بگذاریم. می گفت سردتان می شود همان طور که قایق را هل می داد می دوید و می پرید توی قایق. هر جا هم که حس می کرد ممکن است خطر مین یا مانعی باشد زودتر از ما می پرید توی آب. کارش خیلی سخت بود. آن هم توی تاریکی شب . می گفتیم : مواظب باش اگر به تو چیزی شود وسط آب و توی این تاریکی هیچ کس نیست به ما کمک کند . می خندید و می گفت اینجا خدا هست.
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

شهید رضا

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. به سرعت خودم را رساندم کرمانشاه. گفتند چند ساعت پیش اعزام شده همدان. وقتی رسیدم همدان دیر وقت بود. گفتم صبح زود می روم سراغش. نماز صبح را خوانده بودم که صدای در بلند شد. اول صبح چه کسی با ما کار داشت. تا در را باز کنم هزار تا فکر و خیال به سرم زد. سر جایم میخکوب شدم. باورم نمیشد . شکری پور دو تا عصا زیر بغلش گرفته بود. هر دو پایش مجروح شده بود. خودش را انداخت بغلم. من ببوس و او ببوس. می گفت : « آمده ام حلالی بطلبم. » اشک توی چشم هایم حلقه زده بود و بغض توی گلویم شکسته بود. زدم زیر گریه می گفتم : « باز تو اول شدی. »
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

شهید سید حسین

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

عملیات تنگ کورک بود و عراقی ها به ما پاتک زده بودند. وقتی توپ در آن ارتفاعات بلند به صخره ای اصابت می کرد
عملیات تنگ کورک بود و عراقی ها به ما پاتک زده بودند. وقتی توپ در آن ارتفاعات بلند به صخره ای اصابت می کرد ، سنگ ها خرد می شدند و به اطراف و سر و سینه بچه ها برخورد می کرد. ناچار عقب نشینی کردیم. همه بچه ها آمدند عقب بجز حسین. تک و تنها ماند با یک گروه عراقی. تعجب می کردیم که چطور خودش را نباخته. دو سه نا جعبه نارنجک کنارش بود . با خونسردی و آرامش تمام نارنجک ها را باز می کرد و پرت می کرد پایین صخره طرف عراقی ها . حجم آتشی که حسین روی عراقی ها می ریخت آنقدر زیاد بود که آنها فکر می کردند یک گروه زیادی ایرانی روی ارتفاع هستند. همان موقع و یک تنه باعث شد عراقی ها عقب نشینی کنند. بعد از آن هر وقت با حسین شوخی می کردیم می خندید و می گفت : «دست و پایتان را جمع و جور کنید . من از عهده عراقی هایی آمده ام که یک بیور گنده اندازه شما را درسته قورت می دادند.
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

شهید اکبر

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

روهک ضد انقلاب « شیخ هادی» در قلعه هایی مستقر شده بودند و به خرابکاری و توطئه و آزار نیروهای انقلابی و کردهای مسلمان منطقه می پرداختند. برادر یار محمدی ماموریت پیدا کرد تا شرارت این گروه را در منطقه خنثی کند. در نزدیکی قلعه یکی از افراد گروهک را دیدیم .
گروهک ضد انقلاب « شیخ هادی» در قلعه هایی مستقر شده بودند و به خرابکاری و توطئه و آزار نیروهای انقلابی و کردهای مسلمان منطقه می پرداختند. برادر یار محمدی ماموریت پیدا کرد تا شرارت این گروه را در منطقه خنثی کند. در نزدیکی قلعه یکی از افراد گروهک را دیدیم . یار محمدی به او گفت : برو به رئیست بگو با ما همکاری کند و تسلیم شود وگر نه تا 10 دقیقه دیگر قلعه را منفجر می کنیم. با تعجب نگاهش می کردیم. آخر ما جز همان سه راهی های دست ساز و نیروی اندک چیزی نداشتیم تا در مقابل نیروهای زیاد شیخ هادی باستیم . امام ته دلمان هم قرص بود که یار محمدی تاکتیک های نظامی خاصی بلد است. باورش برای ما هم سخت بود . وقتی بعد از 10 دقیقه خبری از تسلیم نیروهای شیخ هادی نشد ، یار محمدی با اعتماد به نفس و شجاعت جلو رفت و ما هم دنبالش. شیخ هادی را که به زانو درآوردیم هیچ ، 145 قبضه اسلحه هم غنیمت گرفتیم و با موفقیت منطقه را از شر نیروی ضد انقلاب پاکسازی کردیم
راوی : همرزم شهید

 

 نظر دهید »

عملیات

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

قبل از عملیات بیت المقدس صمد مسئول قایق و بلد چی تیم شناسایی 5 نفری ما بود . زبان عربی را خوب می فهمید و به منطقه هم آشنایی کامل داشت. قبل از گشت و قبل از تاریک شدن هوا قبل از عملیات بیت المقدس صمد مسئول قایق و بلد چی تیم شناسایی 5 نفری ما بود . زبان عربی را خوب می فهمید و به منطقه هم آشنایی کامل داشت. قبل از گشت و قبل از تاریک شدن هوا ، یکی دو ساعت زودتر می رفت توی آب شنا می کرد تا منطقه را خوب شناسایی کند. وقتی برمی گشت همان طوری که توی آب بود قایق را هل می داد تا ما سوار شویم نمی گذاشت حتی پایمان را توی آب بگذاریم. می گفت سردتان می شود همان طور که قایق را هل می داد می دوید و می پرید توی قایق. هر جا هم که حس می کرد ممکن است خطر مین یا مانعی باشد زودتر از ما می پرید توی آب. کارش خیلی سخت بود. آن هم توی تاریکی شب . می گفتیم : مواظب باش اگر به تو چیزی شود وسط آب و توی این تاریکی هیچ کس نیست به ما کمک کند . می خندید و می گفت اینجا خدا هست.
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

یگان

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دوستانش مي گفتند : شب قبل از شهادت تا صبح نماز و دعا مي خواند ، مناجات با خدا داشته . بچّه ها سر به سرش مي گذاشتند و مي گفتند : چرا اينقدر تو امشب مناجات مي كني ؟ مي خنديده و چيزي نمي گفته است . بعد صبح كه صبحانه مي آورند و مي گويند : بيا صبحانه بخور
سردار شهيد محمدمهدي‌ خادم‌اشريعه‌

نام پدر:صادق‌ محل تولد:شهرستان مشهد
تاريخ تولد:00/03/37 تاريخ شهادت :31/02/61
محل شهادت :دزفول منطقه :عمليات والفجر 1
مسؤليت :فرمانده‌تيپ‌ شغل :
عضويت : كادر يگان:سپاه پاسداران
گلزار :حرم‌مط‌هرامام‌رضا کد شهید:6110284

دوستانش مي گفتند : شب قبل از شهادت تا صبح نماز و دعا مي خواند ، مناجات با خدا داشته . بچّه ها سر به سرش مي گذاشتند و مي گفتند : چرا اينقدر تو امشب مناجات مي كني ؟ مي خنديده و چيزي نمي گفته است . بعد صبح كه صبحانه مي آورند و مي گويند : بيا صبحانه بخور مي گويد :‍ نه من صبحانه را امروز مي روم در بهشت مي خورم . نقشه را از داخل ماشين مي آورد و روي زمين پهن مي كند و نشان مي دهد كه از اين راه برويم و بايد اينطوري فعّاليّت داشته باشيم تا به هدف برسيم . نقشه را جمع مي كند و در ماشين مي نشيند كه خمپاره مي آيد . دوستش مي گفت : داخل ماشين يك پرتقال به او داده بودم امّا نخورد و گفت : من به بهشت مي روم و مي خورم و آن را همينطور جلوي ماشين گذاشته بود و مي گفته : من مي خواهم روزه باشم و با روزه وارد بهشت شوم و در بهشت افطار كنم . بعد كه خمپاره آمده ، همينطور نشسته بود . دوستانش مي گفتند : ديديم سرش روي شانه اش افتاد و چراغي بود كه خاموش شد .

خاطره دوم :

آخرين لحظاتي كه در كنار ايشان بودم كمتر از يك ساعت از شهادت وي بود . روز قبل از شهادت فرماندهان خراسان به جبهه آمده بودند و جلساتي با اين آقايان داشتيم كه طي آن جلسات مسائل جبهه و جنگ بررسي مي شد . قرار شد شهيد آن ها را به نقاط مختلف جبهه ، جهت سركشي ببرد . آن شب با شهيد در يك مكان خوابيديم . قرار بود صبح به سركشي برويم . بعد از نماز من مجدّداً خوابيدم . در اين اثناء فرماندهان به سراغ خادم الشريعه آمده و به همراه او جهت سركشي از خطوط مقدّم عازم مي شوند . ساعتي بعد كه از خواب بيدار شدم توسّط شهيد نورالله كاظميان با خبر شدم كه علي سركشي ، شهيد مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسيده است .

 

 نظر دهید »

شهید باکری

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است كه لحظاتی قبل از شهادت مهدی باكری از پشت بی سیم بین شهید احمد كاظمی و شهید مهدی باكری صورت گرفته،در شرایطی كه مهدی باكری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه
این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است كه لحظاتی قبل از شهادت مهدی باكری از پشت بی سیم بین شهید احمد كاظمی و شهید مهدی باكری صورت گرفته،در شرایطی كه مهدی باكری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینكه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیكنم برگردم .

به نقل از شهید احمد كاظمی:

…مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟

گفتم: با سر

گفت:زودتر

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند:

هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار كردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :

پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود كه هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر كس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))

گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))

گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل…

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))

فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس كردم زخمی شده.حتی صدای تیر های كلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس كردم.بارها تماس گرفتم.تا اینكه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند…

ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد…

 نظر دهید »

رفتن

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

سال 60 در اشنويه مسئول پايگاه بودم. بسيجى سيزده ساله اى داشتيم به نام فاطمى كه نماز شبش ترك نمى شد. من رفتني هستم

سال 60 در اشنويه مسئول پايگاه بودم. بسيجى سيزده ساله اى داشتيم به نام فاطمى كه نماز شبش ترك نمى شد.
شبى او را كشيدم كنار و گفتم: ‘شما هنوز به سن بلوغ نرسيده اى، نمازهاى پنج گانه هم بر شما واجب نيست، چه رسد به نماز شب كه مستحب است’.
گفت: ‘مى دانم برادر جابر، منتها اين براى كسى است كه بالاخره مكلف مى شود، من عمرم به دنيا نيست. رفتنى هستم و نمى خواهم لذت عبادت را نچشيده بروم’.
او چند روز بعد در درگيرى با نيروهاى دشمن شهيد شد.

 نظر دهید »

شهادت

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

من براي شهيد شدن آمده بودم در بمباران سال 62-61 ‘پادگان ابوذر’ واقع در ‘سرپل ذهاب’، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند. من براي شهيد شدن آمده بودم

در بمباران سال 62-61 ‘پادگان ابوذر’ واقع در ‘سرپل ذهاب’، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند.
زخميها را به ‘باختران’ انتقال داده بودند. كارمندان و پرستاران بيمارستان اصلا قادر به جوابگويى اين همه زخمى نبودند.
ما هم براى كمك به بيمارستان رفته بوديم. در بين مجروحين چشمم به نوجوانى افتاد كه هنوز صورتش مو در نياورده بود.
دست قطع شده اش را پانسمان كرده بودند و بهوش بود. براى دلجويى نزديكش رفتم و گفتم كارى، چيزى ندارى؟
با ناراحتى گفت: خير. شما چه فكر مى كنيد؟ من براى شهيد شدن آمده بودم. اين كه چيزى نيست.
با شرمندگى از او دور شديم.
بعد از يك ساعت دوباره از كنار تخت او رد شديم، در حالى كه به شهادت رسيده بود.

 نظر دهید »

شهید

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

منتظر بندهاي پوتينش را كه يك هوا گشادتر از پايش بود ، با حوصله بست . منتظر
بندهاي پوتينش را كه يك هوا گشادتر از پايش بود ، با حوصله بست .
مهدي را روي دستش نشاند و همين طور كه از پله ها مي رفتيم گفت : ‹‹بابايي ! تو روز به روز داري تپل تر مي شي .
فكر نمي كني مادرت چطور مي خواد بزرگت كنه ؟ ››
بعد مهدي را محكم بوسيد .
چند دقيقه اي مي شد كه رفته بود . ولي هنوز ماشين راه نيفتاده بود . دويدم طرف در كه صداي ماشين سرجا ميخكوبم كرد .
نمي خواستم باور كنم . بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم : اون قدر نماز مي خونم و دعا مي كنم تا دوباره برگردي ..

 نظر دهید »

شهید

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

يك ربع به شهادت با بيست نفر از دوستان جيرفتي در بستان همكار بودم . هر جا كه مي رفتيم ، با هم بوديم . بين ما دوستي و صميميت زيادي پديد آمده بود . يك ربع به شهادت

با بيست نفر از دوستان جيرفتي در بستان همكار بودم .
هر جا كه مي رفتيم ، با هم بوديم . بين ما دوستي و صميميت زيادي پديد آمده بود .
يك روز كه از رقابيه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم ، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت :
‹‹ آقاي بلوچ اكبري ! جانمازت را جمع كن ، اول برو گروهان ارتش ؛ بلدوزري گرفته ام ؛ بارش كن بياور ، بعد برگرد نماز بخوان ››
گفتم: ‹‹ نمازم را مي خوانم، بعد مي روم ››
اما فرمانده اصرار كرد و گفت : ‹‹ اول برو جايي كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان ››
ديدم اصرار فايده اي ندارد ؛ همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و رفتم .
فاصله تا گروهان ارتش حدود 5/1 كيلومتر بود .
به گروهان كه رسيدم ، هواپيماهاي عراقي شروع به بمباران كردند .
من سريع رفتم داخل سنگر ارتش . يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد ، ديدم بستان در هاله اي از دود غليظ و سياه گم شده است .

وقتي برگشتم ، ديدم تعدادي از دوستان شهيد شده اند . بچه هايي كه داشتند براي دوستانشان گريه مي كردند ، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب پرسيدند : ‹‹تو زنده اي، شهيد نشدي ؟! ››
گفتم : ‹‹ شهادت لياقت مي خواهد ، من حالا حالاها كنار شما هستم . ››

با بچه ها رفتيم داخل اتاقي كه جانماز پهن بود . ديديم يك بمب خوشه اي درست در نقطه اي كه من مي خواستم نماز بخوانم ، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده و از بين برده است .
بچه ها گفتند : ‹‹ شانس آوردي! اگر فرمانده اصرار نكرده بود ، تو حالا اينجا نبودي ، توي آسمان ها بودي!››
حرف آنها واقعيت داشت . اصرار فرمانده براي رفتن من خواست خدا بود . اگر خداوند مقدر نكرده بود ، من با جانمازم مي سوختم، اما تقدير الهي چيز ديگري بود .

 نظر دهید »

نارنجک

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

از ابتدای جنگ وارد سپاه شد. زندگی اش در جبهه ها بود و بعد از جنگ هم مدام در واحدهای عملیاتی و رزمی بوده است. شاید به همین دلیل است که روحیه جهادی اش همچنان باقی است و هنوز بوی خاک سرزمین های نور را می دهد. پس از جنگ سال ها در سپاه استان خراسان و مشهد بوده و اینک و پس از استانی شدن سپاه استان خراسان شمالی در بجنورد و در معاونت عملیات مشغول خدمت است. خاطرات مفصلی از ابتدا تا انتهای جنگ دارد که در حال ثبت همه آنها هستیم. اینک بخشی از عملیات بیت المقدس که به فتح خرمشهر انجامید را از گنجینه خاطرات ایشان می خوانیم. باشد که گوشه ای از جانفشانی جوانان ما برای حفظ موجودیت این نظام مقدس، بار دیگر مرور و سرمشق زندگی امروز ما شود. از ابتدای جنگ وارد سپاه شد. زندگی اش در جبهه ها بود و بعد از جنگ هم مدام در واحدهای عملیاتی و رزمی بوده است. شاید به همین دلیل است که روحیه جهادی اش همچنان باقی است و هنوز بوی خاک سرزمین های نور را می دهد. پس از جنگ سال ها در سپاه استان خراسان و مشهد بوده و اینک و پس از استانی شدن سپاه استان خراسان شمالی در بجنورد و در معاونت عملیات مشغول خدمت است. خاطرات مفصلی از ابتدا تا انتهای جنگ دارد که در حال ثبت همه آنها هستیم. اینک بخشی از عملیات بیت المقدس که به فتح خرمشهر انجامید را از گنجینه خاطرات ایشان می خوانیم. باشد که گوشه ای از جانفشانی جوانان ما برای حفظ موجودیت این نظام مقدس، بار دیگر مرور و سرمشق زندگی امروز ما شود.

اعزام، مساوی شهادت!

مدام درخواست اعزام به جبهه می دادم. می گفتند فعلا سهمیه نداریم. یک روز غروب، مسئول عملیات که اصرار من را می دانست، گفت: فقط یک نفر از ما خواسته اند. اگر می خواهی، معرفی ات کنم برو. اعلام آمادگی کردم. از بس که شور رفتن داشتم، حتی نمی خواستم برای خداحافظی با پدر و مادرم که در روستا بودند، بروم؛ ولی چون آن زمان رفتن به جبهه تقریبا با شهادت مساوی بود به اصرار دوستان، شبانه به روستا رفتم. خداحافظی کردم و برگشتم و تنها به اهواز رفتم.

فقدان مهمات و سلاح

یکی از محدودیت هایی که در ابتدای جنگ داشتیم، نبود یا کمبود امکانات و ادوات جنگی بود. چراکه فرماندهی جنگ را بنی صدر و نیروهایش که وابسته به آمریکا بودند در اختیار داشتند. او هم کتبا به ارتش اعلام کرده بود که به هیچ عنوان به بچه های سپاه تجهیزات نظامی ندهند. بدون تجهیزات هم که نیروی نظامی کارایی ندارد. بچه های سپاه به سختی امکانات اندکی را تهیه می کردند.

بعد از عملیات فتح المبین بود که وارد اهواز شدیم. فقط به دلیل نبودن اسلحه، حدود ده روز در یکی از پایگاه ها ماندیم و نمی توانستیم به خط مقدم برویم. دل بچه ها به سمت جبهه پر می زد و اصرار می کردند حتی با دست خالی جلو بروند. ارتش عراق در دوازده کیلومتری اهواز مستقر شده بود. در واقع خط مقدم ما خانه های سازمانی بود که در خروجی اهواز به سمت خرمشهر قرار داشتند؛ یعنی دشمن به راحتی با توپ و خمپاره، اهواز را می زد. عراقی ها در منطقه ای به نام دب حردان، خاکریز بسیار بلندی به ارتفاع پنج متر احداث کرده بودند. شاید بدین جهت که تصور می کرد محور اصلی حمله ما از سمت اهواز خواهد بود. لذا پیشانی جنگی اش را به همراه تجهیزات گسترده در آن نقطه قرار داده بود. ده روزی گذشت تا این که یک روز دیدم صدای خوشحالی بچه ها می آید که اسلحه آورده اند! یک ماشین 911 تعدادی سلاح کلاش نو، که همه هنوز توی گریس بودند را آورده بود. جالب بود که کسی نحوه کار و باز و بسته کردن این سلاح را بلد نبود. چرا که سلاح رایج آن روز ژ3 یا ام1 و برنو بود. زمان عملیات بیت المقدس به سرعت داشت نزدیک می شد و باید قبل از آمدن گرما زودتر آماده عملیات می شدیم. فکر کنم 24 فروردین بود که این سلاح ها را آوردند. چون من سربازی خدمت کرده و با وقوع انقلاب فرار کرده بودم و با سلاح های دیگر آشنایی داشتم، شروع کردم به کار کردن با کلاش و یکی شان را باز و بسته و مسلح کردم. آن شب را ماندیم و شب بعدش گفتند آماده عملیات بشوید! بحث عملیات که شد بچه ها دیگر سر از پا نمی شناختند و با این که می دانستند احتمال کشته شدن زیاد است، اما باز شوق حرکت داشتند. آن موقع هنوز تیپ 21 امام رضا(ع) به لشگر تبدیل نشده بود و تنها گروهی که از استان خراسان در آن عملیات شرکت داشت، همین تیپ بود که فرمانده اش شهید «ولی الله چراغچی» بود. البته در دو عملیات قبلی، یعنی فتح المبین و طریق القدس، شهید «خادم الشریعه» مسئول تیپ بودند که با شهادت ایشان، شهید چراغچی فرمانده شدند. از هر شهری هم تقریبا یک گردان تشکیل شده بود. ما گردان قدس بودیم. گردانی از بیرجند هم بود که نیروی شجاع و مخلص، شهید آهنی فرمانده اش بود.

آغاز بیت المقدس

لحظه عملیات رسید. ما تجربه جنگی جدی نداشتیم و با همان سلاح محدود، یعنی کلاش و تعداد کمی هم آرپی جی و تیربار ژ3 که سلاح کارایی در جنگ نیست، وارد عملیات شدیم. از جاده اهواز خرمشهر به سمت دشمن رفتیم و وارد یک زمین صاف که بدون هیچ گونه پناهگاه و سنگر و کانال بود، شدیم. حالا به سمت خاکریزی با پنج متر ارتفاع می رفتیم که قبل از آن، حدود پنجاه متر انواع سیم خاردار و مین بود. شاید پنج متر فقط سیم خاردار فرشی بود که رد شدن از آن ممکن نبود. شاید باورش سخت باشد که بچه ها روی سیم ها می خوابیدند تا بقیه عبور کنند. ناگفته نماند که ما آن موقع یکی از آموزش هایی که برای این گونه مواقع می دیدیم، همین بود که چگونه به شکم روی سیم خاردار بخوابیم و سلاحمان را حائل کنیم تا دیگران بتوانند رد بشوند و ما هم آسیبی نبینیم. عمدتا بچه های تخریب این کار را می کردند و اگر تیر و ترکشی به آن که خوابیده بود نمی خورد، بلند می شد و به عملیات ادامه می داد.

همچنین مسیری که ما در آن حرکت می کردیم کلا باتلاق بود و ظاهرا ایجاد این باتلاق ها به دستور بنی صدر صورت گرفته بود. متاسفانه برخی از نیروهای ما از مسیر خارج می شدند و داخل باتلاق گیر می کردند و چون عمق باتلاق ها زیاد بود به شهادت می رسیدند. دشمن هم که از حرکت ما مطلع شده بود، آتش بسیار سنگینی روی سر ما می ریخت؛ تا حدی که وقتی تازه به خاکریز دشمن رسیدیم، بسیاری از نیروهای مان زخمی و شهید شده بودند.

نفوذی ها و شهادت بی سیم چی

یکی از بحث هایی هم که آن زمان مطرح بود، نفوذ منافقین در قالب نیروهای بسیجی و بر هم زدن عملیات ها بود که ما را در برخی مواقع مشکوک می کرد. من فرمانده گروهان بودم و شخصی به نام سید آصفی بود که بی سیم چی من بود. ایشان یک بسیجی بسیار شلوغ بود و همیشه بچه ها را اذیت می کرد. قبل از حرکت، در پشت خاکریز که بچه ها به هم وصیت می کردند و با هم خداحافظی می کردند و اشک و ناله بر پا بود، ایشان به من گفت اجازه بدهید چند لحظه ای برای بچه ها صحبت کنم. من هم خنده ام گرفت و گفتم: سید جان! شما این قدر بچه شلوغی هستی که کسی به حرفت گوش نمی دهد، اما دیدم ظاهرا این سید عوض شده و حرکاتی غیرعادی دارد. راضی شدم و گروهی از بچه ها که نزدیک تر بودند را جمع کردم. بچه ها که شنیدند، همه خندیدند. ایشان شروع کرد به صحبت کردن و بچه ها را نصیحت کرد و بین صحبت هایش تکه هایی هم از طرف بچه ها می شنید. حدودا بیست دقیقه حرف زد. بعد هم دستور حرکت آمد و جلو رفتیم. به جایی رسیدیم که آتش به قدری سنگین شد که حرکت ممکن نبود. دشمن هم از یک نوع گلوله آتش زا استفاده می کرد که وقتی به زمین می خورد، آتش می گرفت. بعضا لباس بچه ها هم آتش گرفته بود. یکی از رزمنده ها آتش گرفته بود. یکی به او گفت: خودت را بیانداز توی باتلاق. ایشان سریع دراز کشید تا خاموش بشود. آن جا صحنه های بسیار دلخراش و سختی را دیدیم. در آن وضعیت من سید بی سیم چی را گم کردم. وقتی بی سیم چی نباشد، فرمانده خلع سلاح می شود. خدا مرا ببخشد، اون جا بود که یک لحظه فکر کردم این آدم مشکوک است. به دنبالش گشتم و صدای ایشان را شنیدم که به دنبال من می گشت. من هم که ناراحت بودم، بهش تشر زدم که کجایی؟ گفت: ببخشید! آن جا که آتش دشمن زیاد شد، ما دراز کشیدیم و دیگر از شما جا ماندیم. گوشی بی سیم را به دستم گرفتم و فکر می کنم هنوز پنج قدم راه نرفته بودیم که تیری از بیخ گوش من رد شد و صدای تیر را احساس کردم و بلافاصله سیم گوشی کشیده شد. پشت سرم را که نگاه کردم، دیدم سید افتاده و دارد زمزمه می کند. خم شدم روی صورتش و گفتم: سید چی شد؟ نتوانست جواب بدهد. دستم را بردم پشتش که سرش را بالا بیاورم. دستم پر از خون شد. تیر دقیقا وسط پیشانی اش خورده بود و از آن طرف بیرون آمده بود.

مجبور شدیم برگردیم

عملیات بیت المقدس سراسری بود و در گستره زیادی انجام می شد. به خاطر شرایط مسلطی که دشمن در این منطقه داشت، ما نتوانستیم در شب اول پیشروی کنیم. وقتی به خاکریز رسیدیم، دو سوم نیروهای مان متلاشی شده بودند. البته قرارگاه هایی که از سمت کارون حمله کردند به اهداف اولیه خودشان رسیدند، ولی ما مجبور شدیم برگردیم. با ناراحتی تمام برگشتیم و مدام تلفات می دادیم.

تا صبح، زخمی ها را به عقب برگرداندیم و نگذاشتیم هیچ کس بماند. من آن شب لباس خاکی داشتم و از بس که مجروح به عقب آورده بودم تا دشمن صبح نیاید به ایشان تیر خلاص بزند، لباسم شده بود لباس پلنگی! و از سر تا پایم مملو از خون بود. به اهواز که برگشتیم لباسم را هر چه شستم از آن خون می آمد و نمی دانستم چه کنم! به یک طلبه ای که آن جا بود گفتم حکم نمازم با این لباس چیست؟ ایشان گفت: چون اثر خون از لباست رفته کمی دیگر بشویید و بپوشید، مانعی ندارد.

شکسته شدن خط

یک روز ماندیم و شب بعد مرحله دوم عملیات بود. همان نیروها را در یک گردان جا دادند و فرمانده ما آقای «محمود باقرزاده» شد (که الان در مشهد است و از دو چشم نابینا شده اند). باورکردنی نیست که این بار حال و هوای بچه ها حتی از شب قبل هم بهتر بود. فرماندهی به ما گفت: به بچه ها بگویید امشب شهادت مان قطعی است و فقط عاشقان شهادت را می خواهیم. بچه ها را آماده کردم و برای شان مسئله راگفتم. صحنه های عاشورا برای ما تداعی شد. به آنها گفتیم شما سختی شب گذشته را دیده اید. امشب از آن سخت تر است و احتمال شهادت تان بسیار است. تاریکی کامل بود و من چهره کسی را نمی دیدم و فقط سایه سه نفر را دیدم که از جمع پا شدند و کنار رفتند، ولی بقیه بچه ها محکم ایستادند و آماده شهادت شدند. جلو رفتیم، ولی بازهم موفق نشدیم و برگشتیم؛ اما نیروهای عمل کننده از دیگر نقاط پیشروی کرده بودند و از جناح چپ به دشمن فشار می آوردند. این طور شد که ما شب سوم، همزمان عمل کردیم و توانستیم خط را با سختی بسیار بگیریم و چون با زمین کاملا آشنا شده بودیم، راحت تر عمل کردیم. فشار نیروها از سمت چپ جاده اهواز خرمشهر و همچنین عدم احتمال دشمن بر حمله مجدد ما پس از دو شب شکست، از دیگر عواملی بود که باعث شد خط شکسته شود.

بدن های مثله شده دوستان!

صبح بود که روی خاکریز رفتیم و با تعداد زیادی تجهیزات و ادوات جنگی مواجه شدیم و پاکسازی را شروع کردیم. با این که خط را شکسته بودیم، اما بچه ها بسیار ناراحت بودند. چون که اکثر دوستان شان یا شهید شده بود و یا مفقود و زخمی که این، روحیه شان را شکسته بود. داشتیم روی خاکریز عریض عراقی ها پاکسازی می کردیم که ناگهان دیدیم یک دست از زمین بیرون آمده است. دست را کشیدیم، بیرون آمد. از مچ قطع شده بود! دیدیم تله خاکی همان جاست. خاک ها را کنار زدیم که با بدن های مثله شده و قطعه قطعه چهار تن از بچه های اطلاعات و تخریب مان که بعضا به دست عراقی ها اسیر شده بودند، مواجه شدیم. همگی را مچاله کرده بودند و آن گوشه ریخته بودند. در آن دو سه روز آن قدر شهید و زخمی دیدیم که برای ما عادی شد و در عین سختی مسئله، کار را ادامه می دادیم. حساس شدیم و باز هم گشتیم و در جایی دیگر سه بدن مثله شده دیگر را هم پیدا کردیم. عراقی ها اطراف آن جسدها مین گذاشته بودند و پای یکی از بچه ها از زیر زانو کاملا قطع شد و به کناری افتاد! کمی دیگر هم گشتیم، ولی باید عملیات را ادامه می دادیم.

حرکت به سمت سه راه حسینیه

دشمن از آن جا تا خود خرمشهر آن قدر خاکریز زده بود که جای صاف پیدا نمی شد. چون احتمال عقب نشینی می دادند. با این حال و هوا و خستگی، به سمت خرمشهر حرکت کردیم. در روز روشن دشمن را تعقیب می کردیم و چون خاکریزها منظم نبود، جلوتر که می رفتیم، می دیدیم پشت سر ما عراقی است. البته اینها کوچک ترین مقاومتی نمی کردند و با هدف نجات دادن خودشان بدون سلاح فرار می کردند. نفهمیدیم که از دب حردان تا سه راه حسینیه که شاید هشتاد کیلومتر باشد را چگونه طی کردیم. اکثر این مسیر را هم با پای پیاده رفتیم تا به سه راه رسیدیم که دشمن تمام قوایش را آن جا متمرکز کرده بود.

دست خدا

قبل از آن مرحله، هدف دشمن حمله به اهواز بود، ولی این جا دیگر با هدف حفظ خرمشهر مقاومت می کرد و جانانه هم مقاومت می کرد و تمام قوایش را برای جلوگیری از فتح خرمشهر پای کار آورده بود. به همین خاطر بود که این عملیات یکی از مهم ترین عملیات های ماست و تبعات گسترده سیاسی، اجتماعی و اقتصادی داخلی و جهانی داشت و توانستیم به جهان، قدرت خودمان را نشان بدهیم و به مردم مان هم ثابت کردیم که موفق خواهیم بود. خودمان نیز توان بچه های مان را باور کردیم. آن جا ما واقعا دست خدا را دیدیم. امام هم در همان عملیات بود که به رزمنده ها گفتند: «من دست و بازوی شما رزمنده ها را می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.» چون دست خدا بالای آن دست ها بود. این جمله بسیار مهمی بود و ما آن را حس کرده بودیم. اگر عشق به شهادت نبود، بعید بود بتوانیم چنان دستاوردی را داشته باشیم. موانعی توی آن عملیات جلوی روی مان بود که وقتی راه را برمی گشتیم و آنها را می دیدیم با خودمان می گفتیم چطوری و چه وقت از این موانع عبور کرده ایم؟! این جا بود که دست خدا را در یاری خودمان می دیدیم.

سه عملیات بزرگ

از آن عملیات به بعد بود که دیگر زیاد به سلاح دیگران نیازی نداشتیم. چون تجهیزات نظامی و سلاح های بسیاری را به غنیمت گرفته بودیم. اینها سه مرحله از مرحله اول عملیات سراسری بیت المقدس بود. چرا که این عملیات در چهار مرحله انجام شد که در مرحله دوم، از سه راه حسینیه عبور کردیم و بعد خرمشهر را محاصره کردیم و در مرحله چهارم بود که به فتح خرمشهر دست پیدا کردیم.

پیش تر عملیات طریق القدس انجام شد و به عنوان کلید دو عملیات بزرگ فتح المبین و بیت المقدس، نقش آفرینی کرد که در منطقه بین فکه تا جاده اهواز خرمشهر صورت گرفت و به آزادسازی بستان انجامید. بلافاصله هم عملیات فتح المبین در منطقه فکه صورت گرفت. وقتی عملیات از سمت شوش آغاز شد، دشمن غافلگیر شد. با هماهنگی ارتش، موفقیت خوبی به دست آمد و بعد هم به سرعت برای عملیات بیت المقدس آماده شدیم. چرا که نمی خواستیم به دشمن مجال بازسازی و آماده شدن برای مقابله بدهیم.

غسل شهادت

در ادامه مرحله اول، قرار بود گروهان ما در نقطه ای که هنوز تعدادی از نیروهای دشمن در آن باقی مانده بودند، اقدام کند. حرکت کردیم تا شبانه از رود کرخه که عمق زیادی هم داشت، عبورکنیم. شرایط حساسی بود. چون ممکن بود همان چند تکه چوبی که به عنوان پل روی رود بود را عراق منهدم کند و راه برگشتی برایمان نماند. فرماندهی اعلام کرد داوطلبان شهادت، غسل شهادت کنند. تعدادی حمام صحرایی آن جا بود. وقتی این خبر اعلام شد، صحنه ای بسیار تماشایی به نمایش درآمد. چهار تا دوش حمام بود که جلوی هر کدام بیشتر از ده دوازده نفر صف کشیدند تا غسل کنند. یعنی تا این حد آماده شهادت بودند و به هیچ چیز دلبستگی نداشتند. به جرئت می توانم بگویم که اکثر حاضرین در جبهه ها این روحیه را داشتند و با آگاهی کامل و با عشق به شهادت حاضر می شدند. حتی وقتی اعلام شد ممکن است توی آب بیفتید و جنازه تان هم پیدا نشود در روحیه بچه ها اثری نگذاشت. انگار نه انگار که دارد سخن از مرگ و مفقودالاثر شدن شان می شود. گفتند علائم بدن تان را به دوستان تان نشان بدهید تا اگر قابل شناسایی نبودید از آنها شناخته بشوید. بچه ها چنان مرگ را به بازی گرفته بودند که با شادی و خوشحالی، انگشتر و کفش های کتانی هم را نشان می کردند، گویی دارند به مهمانی می روند. همین مسئله باعث شد بعدا هم که به کانکس های سردخانه ای که در چند نقطه اهواز بود و به عنوان معراج شهدا استفاده می شد آمدیم، توانستیم با همین نشانه ها برخی شهدای ناشناس را شناسایی کنیم.

عبور از کرخه!

یک گروه داوطلب، حدود دو دسته تشکیل شد و از روی چوب ها به آن سوی کرخه رفتیم. شهید ارکانی فر هم یکی از مسئولین گروه بود. از حاشیه رودخانه جلو رفتیم. مسیری بود که شب قبلش در آن جا عملیات شده بود و تعداد زیادی از جنازه بچه های خودمان و عراقی ها ریخته بود. جلوتر رفتیم. هنوز خیلی به دشمن نزدیک نشده بودیم که متاسفانه متوجه حرکت ما شدند و آتش شان بسیار سنگین شد. به ناچار در کانال درازکش شدیم و حرکت کردیم. من و شهید ارکانی فر جلوتر حرکت می کردیم و بقیه پشت سر ما بودند. نزدیکی دشمن رسیدیم و خواستیم به خط بزنیم. من به شهید ارکانی فر گفتم: شما بمان تا من بروم داخل کانال ببینم همه نیروها آمده اند یا نه. رفتم و با تعجب دیدم حدود نیمی از نیروها نیامده اند. کمی عقب تر رفتم و دیدم کسی نیست. به شهید ارکانی فر گفتم: احتمالا آن جایی که درازکش کردیم، مانده اند. می روم می آورم شان تا حمله کنیم. صبح داشت نزدیک می شد و زودتر باید عمل می کردیم. رفتم و در حالی که روی خاکریز آتش سنگینی هم بود، چهار نفر را دیدم. گفتم: کجا می روید با این عجله؟ شما کی هستید؟ آنها هیچ نگفتند و فقط خندیدند. من هم چون ذهنم متمرکز به نیروها بود از آنها رد شدم و رفتم. فکر می کردم بچه ها نزدیک اند اما خیلی رفتم تا به بچه ها رسیدم. به مسئولشان گفتم: چرا این جایید؟ گفت: ما دراز کشیدیم و بعد از انفجارها دیدیم شما نیستید و ترسیدیم بیاییم و راه را اشتباه برویم و ترجیح دادیم بمانیم. بچه ها را برداشتم و راه افتادیم. حالا هر چه می رویم، نمی رسیم. چون من با عجله زیاد برگشته بودم و نفهمیدم که چقدر راه آمده ام.

یک تیر مشکوک!

به بقیه نیروها رسیدیم. شاید ده پانزده متری مانده بود تا خاکریز و داشتیم برنامه ریزی می کردیم تا سریع تر حمله کنیم که یک دفعه یکی از بچه ها تیراندازی کرد. علتش چه بود، نمی دانم. تیراندازی مشکوکی بود و همان بود که باعث شد دشمن متوجه جای ما بشود و آتش را روی ما بگشاید. از پشت خاکریزشان که هیچ خبری در آن نبود، چنان سر و صدایی بلند شد و این قدر بر روی ما آتش ریختند که نتوانستیم یک قدم هم جلوتر برویم. مجبور شدیم راه آمده را برگردیم. به پل که رسیدیم، دیدم پل را زده اند. قبلا در پیش بینی مان نیروهای قدبلندی را همراه آورده بودیم که می توانستند در محل های کم عمق تر به سختی بایستند. همین کار را کردند و بقیه از روی دست شان به آن طرف رفتند. متاسفانه همان جا هم تعدادی توی آب افتادند و برخی به شهادت رسیدند. معمولا صبح بعد از هر عملیات بود که بچه ها حضور و غیاب می کردند و مشخص می شد آنهایی که نیستند به احتمال زیاد به شهادت رسیده اند. بسیاری از پیکرها هم که دشمن آنها را داخل باتلاق انداخته بود، هرگز پیدا نشدند و به عنوان مفقود الاثر باقی ماندند.

ترکش به جای صبحانه

وارد مرحله دوم عملیات شدیم. حوالی دوازده اردیبهشت بود که در سمت پاسگاه زید عملیات کردیم که در جایی متوقف شدیم، ولی به خاطر این که دشمن داشت فورا استحکامات ایجاد می کرد، بلافاصله عملیات را ادامه دادیم. دشمن هم عمده توانش را با هدف حفظ خرمشهر در حاشیه جاده اهواز خرمشهر متمرکز کرده بود. ما هم به سمت راست خرمشهر رفتیم. شب را پیشروی کرده بودیم و حدود نه صبح نشسته بودیم به صبحانه خوردن که ناگهان هواپیماهای دشمن برای بمباران آمدند. خوشبختانه بمباران با فاصله صورت گرفت و تلفات زیادی ندادیم. من همان جا ترکشی به سرم خورد که احساس کردم سطحی است. چون آمار نیرو کم بود و خیلی شهید داده بودیم، کم شدن هر نفر روحیه بچه ها را کاهش می داد. تصمیم گرفتم توجه نکنم و بمانم، اما خون از سرم سرازیر شد و صورتم را هم پوشاند. آمبولانسی آمد و به اصرار بچه ها من را به پست امداد رساند. من آن موقع معاون فرمانده گردان قدس بودم. نیروها خیلی ناراحت شدند. بعد از پانسمان سرم، گفتند آماده شو تا به اهواز بروی. می گفتند سر حساس است و هوا گرم است و عفونت می کنی، اما من نتوانستم بچه ها را رها کنم. دوباره به جلو رفتم. بچه ها خیلی خوشحال شدند.

فرمانده توی خط شناخته می شود

شهید چراغچی آمده بود خط و داشت در یکی از سنگرهای عراقی که توی زمین بود، عملیات را تشریح می کرد. انسان بسیار صبوری بود و آرام حرف می زد. بعضی دوستان هم از شهرها آمده بودند برای بازدید از نیروها و منطقه! ایشان تعداد تلفات خودی و دشمن و محل هایی که تصرف کرده بودیم را توضیح می دادند که یکی از این دوستان پرسید: بهتر نیست فرمانده گروهان و گردان ها را ما آن جا تعیین کنیم و بعد به این جا بیایند؟ ایشان گفتند: نه! اتفاقا این جا و در میان خاک و خون و آتش است که افراد شناخته می شوند و باید فرمانده دسته و گروهان و گردان ها را انتخاب کرد. واقعیت هم این بود که نیرو در آن جا خودش را نشان می داد.

جنگ نفر با تانک

مرحله دوم عملیات رو به پایان بود. نزدیک خرمشهر شده بودیم؛ تا حدی که شهر با چشم دیده می شد. در غرب شلمچه، خاکریزی بود که چند روزی برای تجدید قوا آن جا مستقر شدیم. در ضمن می خواستیم مواظب حمله دشمن از این ناحیه نیز باشیم. یک روز ساعت دو ظهر بود که یکی از بچه ها آمد و گفت: تانک های دشمن دارند می آیند. من هم چون در آن مسیر احتمال آمدن تانک نمی دادم، خیلی با خونسردی گفتم: این جا که تانک نمی تواند بیاید. و رفتم به سمت دشت جلوی مان تا ببینم ماجرا چیست. دیدم صحرا از تانک سیاه می زند و مانند سیلی به سمت ما سرازیرند. جلوی مسیرشان خاکریز بود. با شهید چراغچی تماس گرفتم که «چه کنیم؟» چون نه نیروی ما زیاد بود، نه گلوله کافی داشتیم و نه آتش پشتیبانی بود که آنها را بزند. وضعیت خطرناکی پیش آمده بود. گفتند: فعلا صبر کنید تا جلو بیایند. تانک ها هم داشتند به سرعت به سمت ما می آمدند. نیروها را پشت خاکریز مستقر کردیم. صدای نزدیک شدن لحظه به لحظه تانک ها می آمد. تا جایی جلو آمدند که سرم را بالا آوردم و دیدم نصف لوله تانک از بالای سرم رد شد. فاصله خیلی نزدیک بود و آرپی جی هم کار نمی کرد. تعداد محدودی نارنجک دستی که داشتیم را بین بچه ها توزیع کرده بودیم و به جان تانک ها افتادیم. «یا علی»گویان به تانک ها حمله کردیم و بعد از مدت کوتاهی از 25 تانکی که آن جا بود هفت تانک منفجر شدند. بقیه عقب نشینی کردند و چهار- پنج تا تانک را هم خدمه اش گذاشتند و فرار کردند.

جنگ نارنجک

گام بعدی، محاصره خرمشهر، خصوصا بیشتر از منطقه گمرک و دریا بود. جاده تدارکی دشمن که ورودی خرمشهر از سمت گمرک بود، کم کم زیر آتش ما قرار گرفته بود. این مرحله که سومین مرحله عملیات بود، سخت ترین حالات برای ما پیش آمد. پیش می آمد شب هایی که فقط پنج متر پیشروی می کردیم. چرا که خاکریزهای ما بسیار نزدیک شده بود و دیگر رزم نزدیک و جنگ نارنجک بود؛ حتی عراق هم امکان بمباران نداشت. تجربه ما این بود که در رزم نزدیک همواره پیروزی با ما بود. عراقی ها هم انصافا مقاومت جانانه ای می کردند. چون صدام در مرحله سوم اعلام کرد که ما خرمشهر را از دست نخواهیم داد و اگر لازم باشد پنجاه درصد نیروهای مان را به خرمشهر می آوریم تا آن جا را حفظ کنیم. به تمسخر هم گفته بود «اگر ایرانی ها خرمشهر را بگیرند من کلید بصره را به آنها خواهم داد». چون اصلا احتمال نمی داد ما بتوانیم این کار را انجام دهیم. محاصره ما لحظه به لحظه تنگ تر می شد. عملیات از حدود نوزده اردیبهشت آغاز شده بود و تقریبا تا آخر اردیبهشت درگیری به صورت جنگ تن به تن و با نارنجک بود. همزمان باید حواسمان به غرب شلمچه، یعنی سمت پاسگاه زید می بود که دشمن از آن سمت ما را دور نزند.

شناسایی دشمن

گروهی از بچه ها انتخاب شدند که این مسیر سمت راست را بروند تا برسند به دشمن و ببینند دشمن چه حالتی دارد. یکی از بچه های شجاع و نترس مشهدی که سید بود، مدام با من همراه بود و می گفت: هر جا شما بروید، من هم هستم. آدم تنومندی بود و سر نترسی داشت. مسیر را در روز به ما نشان دادند و شبانه تحت عنوان گشتی رزمی حرکت کردیم. فرق این نوع گشت با گشت شناسایی این است که اگر با دشمن مواجه بشوی حق درگیری هم داری. ساعت ها راه رفتیم و گاهی فکر می کردیم نتوانیم راه برگشت را پیدا کنیم. کم کم صدای نیروهای عراقی به گوش مان رسید. یکی از بچه های بسیجی کم سن و سال پایش بر اثر انفجار خمپاره قطع شد. دشمن را شناسایی کردیم و فهمیدیم که تعداد نیرو و امکانات زیادی در آن منطقه ندارند. سید این بچه را برداشت و روی کولش گذاشت و با یک دستش هم پای قطع شده را برداشت و برگشتیم. وقتی رسیدیم به خاکریز خودمان، دیدم سید یک چیزی را پرت کرد. گفتم: چی بود؟ گفت: نمی دانم چرا این پای قطع شده را تا این جا آوردم!؟ خندیدم و گفتم: شاید حکمتی داشته.

شانزده هزار اسیر

کم کم به خرمشهر نزدیک می شدیم. مقاومت عراقی ها بسیار زیاد بود. محاصره کامل بود. اعلام شد که عراقی ها راهی برای فرار ندارند. جاده پشتیبانی شان بسته شده بود و خود عراقی ها هم از بعدازظهر دوم خرداد، مقاومت جدی نداشتند و ما هر چه نارنجک پرت می کردیم و جلو می رفتیم، جواب خاصی نمی دادند. خورشید سوم خرداد داشت طلوع می کرد که من با دلی شکسته داشتم دژبانی خرمشهر را نگاه می کردم و با خودم می گفتم «خدایا ما این همه شهید داده ایم. آیا می شود که بالاخره این شهر را آزاد کنیم؟» که دیدم چیزی دارد تکان می خورد. یک نیرو از دروازه خرمشهر به سمت اهواز بیرون آمد و به سمت نیروهای ایرانی آن نزدیکی رفت و کمی مانده بود به آنها برسد. پیراهنش را درآورد و تکان داد. من کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. جلوتر رفتم. بچه های عرب زبان با او حرف زدند و گفتند: «می گوید هر چه نیرو توی این منطقه بوده توی خرمشهر جمع شده و دیگر قصد مقاومت ندارد و می خواهند تسلیم بشوند، ولی می ترسند که نکند کشته بشوند. شما بیایید اعلام کنید کاری به آنها ندارید.» بچه ها بلافاصله بلندگویی را روی نیسانی نصب کردند و یک طلبه اهوازی عرب زبان اعلام کرد که اگر تسلیم بشوید در امانید و جلو رفت. عراقی ها مطمئن شدند که در امان اند. ناگهان یک صحنه تماشایی و عجیب به نمایش درآمد؛ از بالای پشت بام ها، از میان کوچه ها و درون خانه ها و از همه جا آدم بیرون می آمد. بیشتر از شانزده هزار نفر آدم توی آن شهر بود و جمع شدن آنها در یک محل جالب توجه بود.

سربازهای غیر عراقی

اسرا گروه گروه بیرون می آمدند و هر کدام شعاری می دادند. یک گروه می گفتند: الموت للصدام. گروهی که شاید شیعه بودند، «حسین حسین» می کردند و سینه زنان بیرون می آمدند. همه هم بدون استثنا پیراهن های نظامی شان را انداخته بودند و با زیرپوش بودند. به حدی نیروی عراقی متجمع شد که کنترل شان از دست ما خارج شد. دیدیم سمت راست، یک میدان صاف بزرگی هست که نبشی هایی در سراسر آن نصب کرده بودند. همه اسرا را به آن منطقه هدایت کردیم. ساعت یازده ظهر بود که این اتفاق افتاد. ما بدون اسلحه و با دست خالی میان آنها بودیم و فقط اشاره می کردیم که به سمت آن میدان بروند. برخی بچه های عرب زبان از آنها پرسیدند: این نبشی ها برای چیست. آنها می گفتند: ما فکر می کردیم بسیجی هایی در ایران هستند که آموزش چتربازی دیده اند و می توانند به خرمشهر بیایند. اینها را نصب کردیم تا مانع فرود آمدنشان شویم. تا نزدیکی های غروب آنها را مستقر کردیم و تخلیه آنها آغاز شد. با برخی شان که حرف می زدیم، می گفتند: در آخرین لحظات سقوط خرمشهر، هلیکوپتر می آمد و فقط نیروهای غیرعراقی مثل مصری ها و دیگران را می برد تا نمانند و به عنوان سند، اسیر نشوند. یکی از آنها می گفت: من با چشمان خودم دیدم که افسر عراقی را از داخل هلیکوپتر به داخل آب پرت کردند که غرق شد، ولی سربازهای غیرعراقی را با خودشان بردند.

نماز جماعت در مسجد خرمشهر

روز چهارم، قرار شد برای پاکسازی به داخل شهر برویم. متاسفانه برخی جاها تله و مین گذاری شده بود و برخی از نیروها به شهادت رسیدند. خانه ها تخریب و مغازه ها غارت شده بودند و شهر ویرانه شده بود. به سمت مسجد جامع خرمشهر رفتیم که برخلاف بقیه جاها، سالم مانده بود. موقع نماز شده بود. آیت الله ابوالحسن شیرازی، امام جمعه مشهد هم به مناسبت آزادسازی خرمشهر به آن جا آمده بودند. شاید اولین نماز را به امامت ایشان در آن مسجد خواندیم که اتفاقا حال مساعدی هم نداشتند و نتوانستند بین دو نماز حرف بزنند. ادامه پاکسازی را تا شب انجام دادیم و از روز پنجم بود که هواپیماهای عراقی، بدون وقفه خرمشهر را بمباران کردند و شهر کاملا تخریب شد و مخصوصا مسجد را هم می زدند که اعلام شد نیرویی داخل مسجد و شهر نماند.

وارد یک زمین صاف که بدون هیچ گونه پناهگاه و سنگر و کانال بود، شدیم. حالا به سمت خاکریزی با پنج متر ارتفاع می رفتیم که قبل از آن، حدود پنجاه متر انواع سیم خاردار و مین بود. شاید پنج متر فقط سیم خاردار فرشی بود که رد شدن از آن ممکن نبود. شاید باورش سخت باشد که بچه ها روی سیم ها می خوابیدند تا بقیه عبور کنند.

دشمن هم از یک نوع گلوله آتش زا استفاده می کرد که وقتی به زمین می خورد، آتش می گرفت. بعضا لباس بچه ها هم آتش گرفته بود. یکی از رزمنده ها آتش گرفته بود. یکی به او گفت: خودت را بیانداز توی باتلاق. ایشان سریع دراز کشید تا خاموش بشود. آن جا صحنه های بسیار دلخراش و سختی را دیدیم. در آن وضعیت من سید بی سیم چی را گم کردم.

فرماندهی به ما گفت: به بچه ها بگویید امشب شهادت مان قطعی است و فقط عاشقان شهادت را می خواهیم. بچه ها را آماده کردم و برای شان مسئله راگفتم. صحنه های عاشورا برای ما تداعی شد. به آنها گفتیم شما سختی شب گذشته را دیده اید. امشب از آن سخت تر است و احتمال شهادت تان بسیار است. تاریکی کامل بود و من چهره کسی را نمی دیدم و فقط سایه سه نفر را دیدم که از جمع پا شدند و کنار رفتند، ولی بقیه بچه ها محکم ایستادند و آماده شهادت شدند.

داشتیم روی خاکریز عریض عراقی ها پاکسازی می کردیم که ناگهان دیدیم یک دست از زمین بیرون آمده است. دست را کشیدیم، بیرون آمد. از مچ قطع شده بود! دیدیم تله خاکی همان جاست. خاک ها را کنار زدیم که با بدن های مثله شده و قطعه قطعه چهار تن از بچه های اطلاعات و تخریب مان که بعضا به دست عراقی ها اسیر شده بودند، مواجه شدیم. همگی را مچاله کرده بودند و آن گوشه ریخته بودند.

حتی وقتی اعلام شد ممکن است توی آب بیفتید و جنازه تان هم پیدا نشود در روحیه بچه ها اثری نگذاشت. انگار نه انگار که دارد سخن از مرگ و مفقودالاثر شدن شان می شود. گفتند علائم بدن تان را به دوستان تان نشان بدهید تا اگر قابل شناسایی نبودید از آنها شناخته بشوید. بچه ها چنان مرگ را به بازی گرفته بودند که با شادی و خوشحالی، انگشتر و کفش های کتانی هم را نشان می کردند، گویی دارند به مهمانی می روند. همین مسئله باعث شد بعدا هم که به کانکس های سردخانه ای که در چند نقطه اهواز بود و به عنوان معراج شهدا استفاده می شد آمدیم، توانستیم با همین نشانه ها برخی شهدای ناشناس را شناسایی کنیم.

یکی از بچه های بسیجی کم سن و سال پایش بر اثر انفجار خمپاره قطع شد. دشمن را شناسایی کردیم و فهمیدیم که تعداد نیرو و امکانات زیادی در آن منطقه ندارند. سید این بچه را برداشت و روی کولش گذاشت و با یک دستش هم پای قطع شده را برداشت و برگشتیم. وقتی رسیدیم به خاکریز خودمان، دیدم سید یک چیزی را پرت کرد. گفتم: چی بود؟ گفت: نمی دانم چرا این پای قطع شده را تا این جا آوردم!؟ خندیدم و گفتم: شاید حکمتی داشته.

می گفتند: در آخرین لحظات سقوط خرمشهر، هلیکوپتر می آمد و فقط نیروهای غیرعراقی مثل مصری ها و دیگران را می برد تا نمانند و به عنوان سند، اسیر نشوند. یکی از آنها می گفت: من با چشمان خودم دیدم که افسر عراقی را از داخل هلیکوپتر به داخل آب پرت کردند که غرق شد، ولی سربازهای غیرعراقی را با خودشان بردند.

 نظر دهید »

شهید

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد.

بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.

 نظر دهید »

شهید

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اوایل مهر ماه سال 63 ماموریتی را به واحد اطلاعات و عملیات تیپ انصارالحسین (ع) محول کردند. منطقه میمک دارای عوارض و پستی و بلندی زیاد با ارتفاعاتی کوچک و متوسط و شیارهایی عمیق بود. فاصله خط خودی با دشمن به بیش از 6 – 5 کیلومتر می رسید. البته بعضی از جاها کمی بیشتر یا کمتر ، در بین راه هیچ نشانی از سبزه و درخت و آب آبادانی نبود ، رودخانه فصلی موجود هم در آن وقت از سال خشک بود و لابلای سنگ ها و چاله ها مقدار کمی آب تلخ و آلوده و تیره بود که قابل استفاده نبود ، اسم رودخانه را بان تلخ آب گذاشته بودند
اوایل مهر ماه سال 63 ماموریتی را به واحد اطلاعات و عملیات تیپ انصارالحسین (ع) محول کردند. منطقه میمک دارای عوارض و پستی و بلندی زیاد با ارتفاعاتی کوچک و متوسط و شیارهایی عمیق بود. فاصله خط خودی با دشمن به بیش از 6 – 5 کیلومتر می رسید. البته بعضی از جاها کمی بیشتر یا کمتر ، در بین راه هیچ نشانی از سبزه و درخت و آب آبادانی نبود ، رودخانه فصلی موجود هم در آن وقت از سال خشک بود و لابلای سنگ ها و چاله ها مقدار کمی آب تلخ و آلوده و تیره بود که قابل استفاده نبود ، اسم رودخانه را بان تلخ آب گذاشته بودند

، کف شیار پر از سنگ های ریز و درشت و بعضا نوک تیز بود که خودنمایی می کرد و خار و خاشاک هم به وفور به چشم می خورد بعضی مواقع مجبور بودیم برای رفع تشنگی گالن های آب را در بین راه و در چند نقطه ، لابلای سنگ ها پنهان کنیم که اگر زمانی نیاز به آب پیدا کردیم و تشنگی بر ما غلبه کرد از آن استفاده کنیم. از بس میسر طولانی و عوارض زمین هم زیاد بود ، مجبور بودیم حدود نیمی از راه را در روشنایی روز حرکت کنیم و مابقی را وقتی هوا تاریک می شد می رفتیم و خط دشمن و استعدادها و موانع و میدان مین و مسیر را شناسایی می کردیم و برمکی گشتیم ، آنقدر راه می رفتیم که بعد از برگشت همه از خستگی می افتادیم و ساعتها استراحت می کردیم علی آقا خط ارتفاع چادری را به تیم ما داده بود البته اسم رسمی آن چادر نبود ولی ما عادت داشتیم هر جایی و تپه ارتفاعی که به ما می دادند بنا به شکل آن برایش اسم می گذاشتیم ، حالا مسیر و هدف ما ارتفاعی شبیه چادر بود که اسمش را چادری گذاشتیم باید بعد از عبور از بان تلخ آب از شیار کره طاووس به سمت آن حرکت می کردیم تقریبا مسیر 6-5 کیلومتر بود تازه از گشت برگشته بودیم و بعد از کمی استراحت علی آقا ما را به سنگرش فرا خواند. با یا ا… وارد سنگر شدیم و علی آقا هم تمام قد جلوی پایمان بلند شدبا سلام و احوال پرسی گرمی که اخلاقش بود مرا به نشستن در کنارش دعوت کرد.- خوب حسینعلی (مرادی) خوش خبر باشی، دیشب چکار کردید ؟

 

 نظر دهید »

شهید

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. بین من و شکری پور شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم شکری پور مجروح شده و اعزامش کرده اند کرمانشاه. با خودم گفتم من مقصر بودم باید بروم حلالیت بطلبم. به سرعت خودم را رساندم کرمانشاه. گفتند چند ساعت پیش اعزام شده همدان. وقتی رسیدم همدان دیر وقت بود. گفتم صبح زود می روم سراغش. نماز صبح را خوانده بودم که صدای در بلند شد. اول صبح چه کسی با ما کار داشت. تا در را باز کنم هزار تا فکر و خیال به سرم زد. سر جایم میخکوب شدم. باورم نمیشد . شکری پور دو تا عصا زیر بغلش گرفته بود. هر دو پایش مجروح شده بود. خودش را انداخت بغلم. من ببوس و او ببوس. می گفت : « آمده ام حلالی بطلبم. » اشک توی چشم هایم حلقه زده بود و بغض توی گلویم شکسته بود. زدم زیر گریه می گفتم : « باز تو اول شدی. »
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

شهید حسین

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

عملیات تنگ کورک بود و عراقی ها به ما پاتک زده بودند. وقتی توپ در آن ارتفاعات بلند به صخره ای اصابت می کرد
عملیات تنگ کورک بود و عراقی ها به ما پاتک زده بودند. وقتی توپ در آن ارتفاعات بلند به صخره ای اصابت می کرد ، سنگ ها خرد می شدند و به اطراف و سر و سینه بچه ها برخورد می کرد. ناچار عقب نشینی کردیم. همه بچه ها آمدند عقب بجز حسین. تک و تنها ماند با یک گروه عراقی. تعجب می کردیم که چطور خودش را نباخته. دو سه نا جعبه نارنجک کنارش بود . با خونسردی و آرامش تمام نارنجک ها را باز می کرد و پرت می کرد پایین صخره طرف عراقی ها . حجم آتشی که حسین روی عراقی ها می ریخت آنقدر زیاد بود که آنها فکر می کردند یک گروه زیادی ایرانی روی ارتفاع هستند. همان موقع و یک تنه باعث شد عراقی ها عقب نشینی کنند. بعد از آن هر وقت با حسین شوخی می کردیم می خندید و می گفت : «دست و پایتان را جمع و جور کنید . من از عهده عراقی هایی آمده ام که یک بیور گنده اندازه شما را درسته قورت می دادند.
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

شیخ هادی

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

روهک ضد انقلاب « شیخ هادی» در قلعه هایی مستقر شده بودند و به خرابکاری و توطئه و آزار نیروهای انقلابی و کردهای مسلمان منطقه می پرداختند. برادر یار محمدی ماموریت پیدا کرد تا شرارت این گروه را در منطقه خنثی کند. در نزدیکی قلعه یکی از افراد گروهک را دیدیم .
گروهک ضد انقلاب « شیخ هادی» در قلعه هایی مستقر شده بودند و به خرابکاری و توطئه و آزار نیروهای انقلابی و کردهای مسلمان منطقه می پرداختند. برادر یار محمدی ماموریت پیدا کرد تا شرارت این گروه را در منطقه خنثی کند. در نزدیکی قلعه یکی از افراد گروهک را دیدیم . یار محمدی به او گفت : برو به رئیست بگو با ما همکاری کند و تسلیم شود وگر نه تا 10 دقیقه دیگر قلعه را منفجر می کنیم. با تعجب نگاهش می کردیم. آخر ما جز همان سه راهی های دست ساز و نیروی اندک چیزی نداشتیم تا در مقابل نیروهای زیاد شیخ هادی باستیم . امام ته دلمان هم قرص بود که یار محمدی تاکتیک های نظامی خاصی بلد است. باورش برای ما هم سخت بود . وقتی بعد از 10 دقیقه خبری از تسلیم نیروهای شیخ هادی نشد ، یار محمدی با اعتماد به نفس و شجاعت جلو رفت و ما هم دنبالش. شیخ هادی را که به زانو درآوردیم هیچ ، 145 قبضه اسلحه هم غنیمت گرفتیم و با موفقیت منطقه را از شر نیروی ضد انقلاب پاکسازی کردیم
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

عملیات

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

قبل از عملیات بیت المقدس صمد مسئول قایق و بلد چی تیم شناسایی 5 نفری ما بود . زبان عربی را خوب می فهمید و به منطقه هم آشنایی کامل داشت. قبل از گشت و قبل از تاریک شدن هوا قبل از عملیات بیت المقدس صمد مسئول قایق و بلد چی تیم شناسایی 5 نفری ما بود . زبان عربی را خوب می فهمید و به منطقه هم آشنایی کامل داشت. قبل از گشت و قبل از تاریک شدن هوا ، یکی دو ساعت زودتر می رفت توی آب شنا می کرد تا منطقه را خوب شناسایی کند. وقتی برمی گشت همان طوری که توی آب بود قایق را هل می داد تا ما سوار شویم نمی گذاشت حتی پایمان را توی آب بگذاریم. می گفت سردتان می شود همان طور که قایق را هل می داد می دوید و می پرید توی قایق. هر جا هم که حس می کرد ممکن است خطر مین یا مانعی باشد زودتر از ما می پرید توی آب. کارش خیلی سخت بود. آن هم توی تاریکی شب . می گفتیم : مواظب باش اگر به تو چیزی شود وسط آب و توی این تاریکی هیچ کس نیست به ما کمک کند . می خندید و می گفت اینجا خدا هست.
راوی : همرزم شهید

 نظر دهید »

شهید خادم

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دوستانش مي گفتند : شب قبل از شهادت تا صبح نماز و دعا مي خواند ، مناجات با خدا داشته . بچّه ها سر به سرش مي گذاشتند و مي گفتند : چرا اينقدر تو امشب مناجات مي كني ؟ مي خنديده و چيزي نمي گفته است . بعد صبح كه صبحانه مي آورند و مي گويند : بيا صبحانه بخور
سردار شهيد محمدمهدي‌ خادم‌اشريعه‌

نام پدر:صادق‌ محل تولد:شهرستان مشهد
تاريخ تولد:00/03/37 تاريخ شهادت :31/02/61
محل شهادت :دزفول منطقه :عمليات والفجر 1
مسؤليت :فرمانده‌تيپ‌ شغل :
عضويت : كادر يگان:سپاه پاسداران
گلزار :حرم‌مط‌هرامام‌رضا کد شهید:6110284

دوستانش مي گفتند : شب قبل از شهادت تا صبح نماز و دعا مي خواند ، مناجات با خدا داشته . بچّه ها سر به سرش مي گذاشتند و مي گفتند : چرا اينقدر تو امشب مناجات مي كني ؟ مي خنديده و چيزي نمي گفته است . بعد صبح كه صبحانه مي آورند و مي گويند : بيا صبحانه بخور مي گويد :‍ نه من صبحانه را امروز مي روم در بهشت مي خورم . نقشه را از داخل ماشين مي آورد و روي زمين پهن مي كند و نشان مي دهد كه از اين راه برويم و بايد اينطوري فعّاليّت داشته باشيم تا به هدف برسيم . نقشه را جمع مي كند و در ماشين مي نشيند كه خمپاره مي آيد . دوستش مي گفت : داخل ماشين يك پرتقال به او داده بودم امّا نخورد و گفت : من به بهشت مي روم و مي خورم و آن را همينطور جلوي ماشين گذاشته بود و مي گفته : من مي خواهم روزه باشم و با روزه وارد بهشت شوم و در بهشت افطار كنم . بعد كه خمپاره آمده ، همينطور نشسته بود . دوستانش مي گفتند : ديديم سرش روي شانه اش افتاد و چراغي بود كه خاموش شد .

خاطره دوم :

آخرين لحظاتي كه در كنار ايشان بودم كمتر از يك ساعت از شهادت وي بود . روز قبل از شهادت فرماندهان خراسان به جبهه آمده بودند و جلساتي با اين آقايان داشتيم كه طي آن جلسات مسائل جبهه و جنگ بررسي مي شد . قرار شد شهيد آن ها را به نقاط مختلف جبهه ، جهت سركشي ببرد . آن شب با شهيد در يك مكان خوابيديم . قرار بود صبح به سركشي برويم . بعد از نماز من مجدّداً خوابيدم . در اين اثناء فرماندهان به سراغ خادم الشريعه آمده و به همراه او جهت سركشي از خطوط مقدّم عازم مي شوند . ساعتي بعد كه از خواب بيدار شدم توسّط شهيد نورالله كاظميان با خبر شدم كه علي سركشي ، شهيد مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسيده است .

 

 نظر دهید »

مهدی

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است كه لحظاتی قبل از شهادت مهدی باكری از پشت بی سیم بین شهید احمد كاظمی و شهید مهدی باكری صورت گرفته،در شرایطی كه مهدی باكری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه
این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است كه لحظاتی قبل از شهادت مهدی باكری از پشت بی سیم بین شهید احمد كاظمی و شهید مهدی باكری صورت گرفته،در شرایطی كه مهدی باكری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینكه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیكنم برگردم .

به نقل از شهید احمد كاظمی:

…مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟

گفتم: با سر

گفت:زودتر

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند:

هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار كردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :

پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود كه هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر كس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))

گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))

گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل…

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))

فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس كردم زخمی شده.حتی صدای تیر های كلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس كردم.بارها تماس گرفتم.تا اینكه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند…

ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد…

 نظر دهید »

عید قربان

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یکی از شهدا عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بود کسی جرأت نمی کرد روضه فاطمه رو کنارش بخونه ، دیوانه ی فاطمه ،اینقدر خودش رو میزد
یکی از شهدا عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بود

کسی جرأت نمی کرد روضه فاطمه رو کنارش بخونه ، دیوانه ی فاطمه ،اینقدر خودش رو میزد

یه قبری برا خودش کنده بود،رفته بود داخل این قبر چِلّه گرفته بود

حاجتش این بود،گفته بود: خدایا قبل از شهادتم میخام یک خُرده از اون دردی که فاطمه بین در ودیوار کشید ، به من بچشونی…

توقبر که خوابیده بود این دیوارِ های قبر فشار آورده بود،یکی از دنده هاش شکسته بود

با همون حال به شهادت رسید

شفاعتم نکنی،درحضور مرگ خوشم که

بـه احتـرام تو قبرم ، فشار داشته باشد

به روایت حاج مهدی سلحشور

 نظر دهید »

عاشق

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یکی از شهدا عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بود کسی جرأت نمی کرد روضه فاطمه رو کنارش بخونه ، دیوانه ی فاطمه ،اینقدر خودش رو میزد
یکی از شهدا عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بود

کسی جرأت نمی کرد روضه فاطمه رو کنارش بخونه ، دیوانه ی فاطمه ،اینقدر خودش رو میزد

یه قبری برا خودش کنده بود،رفته بود داخل این قبر چِلّه گرفته بود

حاجتش این بود،گفته بود: خدایا قبل از شهادتم میخام یک خُرده از اون دردی که فاطمه بین در ودیوار کشید ، به من بچشونی…

توقبر که خوابیده بود این دیوارِ های قبر فشار آورده بود،یکی از دنده هاش شکسته بود

با همون حال به شهادت رسید

شفاعتم نکنی،درحضور مرگ خوشم که

بـه احتـرام تو قبرم ، فشار داشته باشد

به روایت حاج مهدی سلحشور

 نظر دهید »

گروهان

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مسئول گروهانمان بود. مداحی هم می کرد. روضه های حضرت علی أصغرش علیه السلام عجیب بود.
مسئول گروهانمان بود.

مداحی هم می کرد.

روضه های حضرت علی أصغرش علیه السلام عجیب بود.

بار آخرهم توی حسینیه ی سنندج از حضرت علی أصغر علیه السلام خواند:

سوختم از آتشت آه چه سوزان تبی

همچو لب خشک تو هیچ ندیدم لبی

گریه کنم های های در عوض لای لای …

آخرش هم تیر خورد توی گلوش .

مثل حضرت علی أصغر علیه السلام..

 نظر دهید »

امام ...

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

باهم قرار گذاشته بودیم هرکسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید که شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا سلام الله علیها نگهش داشتم.
باهم قرار گذاشته بودیم هرکسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.

شهید که شد خوابشو دیدم.

داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا سلام الله علیها نگهش داشتم.

باگریه گفتم: «مگه قرار نبود هرکسی شهید شد ازون طروف خبر بیاره.»

بالاخره حرف زد گفت:

«مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعه؛ ولی ظرفیت شما پایینه.هرچی بگم متوجه نمی شید.»

گفتم: «اندازه ظرفیت کوچیک من بگو»

فکر کرد وگفت:

«همین دیگه ، امام حسین علیه السلام وسط میشینه ماهم حلقه میزنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم.»

بهش گفتم: «چی کارکنم تا آقا من روهم ببره » نگاهم کرد وگفت: «مهدی! همه چیز دست امام حسینِ علیه السلام همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت آقا، نگاه می کنه هرکسی روکه بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرد.»

 نظر دهید »

دشمن

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

در سال 1331 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات شش ساله دوره ابتدائی را در دبستان مهران گذراند و وارد دبیرستان ششم بهمن (شهید مطهری) گردید.
در سال 1331 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات شش ساله دوره ابتدائی را در دبستان مهران گذراند و وارد دبیرستان ششم بهمن (شهید مطهری) گردید.

پس از اتمام تحصیلاتش، سال 1350 به خدمت سربازی اعزام شد و در آن دوران بود که با مسائل سیاسی و جنایات سرسپردگان آمریکائی آشنا گردید. از این رو مبارزات انقلابی خود را علیه رژیم پهلوی آغاز نمود.

«علاقه او بیشتر به تئاتر بود که از همان سالها به اتفاق دیگر دوستان نمایشنامه هائی که به نحوی مسائل مذهبی و سیاسی را مطرح می کرد به روی صحنه می برد. همچنین جلسات هفتگی شعر را در خانه فرهنگ و هنر سابق در مزمت رژیم شاهی برگزار می کرد. سال 55 در به آتش کشیدن سینما و مشروب فروشی حضور فعال داشت و در پخش اعلامیه ها شجاع و دلیر بود. به خاطر فعالیتهایش چند بار توسط ساواک دستگیر شد.»

پس از پیروزی انقلاب مدتی که ریاست اداره ثبت املاک را بر عهده داشت با کمک یاورانش توانست طی مدت 7 ماه ششصد قواره زمین را مجاناً در اختیار افراد فاقد زمین قرار دهد. با تلاش طاقت فرسای او در سرما و گرما، بیابان پشت بیمارستان شهرجدید به صورت شهرکی درآمد. دائماً در تلاش بود.

بیشتر از چند ساعتی در خانه نبود و بیشتر اوقات در خارج از خانه به خدمت مشغول بود. کم حرف می زد و بیشتر فکر می کرد. کم می خوابید و کم غذا می خورد. با علاقه ای که به خواندن کتاب داشت برای تأسیس کتابخانه ای در مسجد امام جعفر صادق (ع) تلاش می کرد و تعدادی از کتابهای خود را که مفید و لازم می دانست به آنجا برد.»

با شروع جنگ تحمیلی روح سرکش و مملو از عشق به معبود در وی چنان قوت داشت که بی تابانه عازم جبهه شد.«از همان کودکی نسبت به بقیه اعضاء خانواده رفتار خاص و بخصوصی داشت. به کارهای مختلفی دست می زد که نترس و دلیری او را می رساند و حرفهائی می زد که همه را به شگفتی وا می داشت.

حدود یک ماه قبل از عملیات ثامن الائمه به منزل آمد و نیت خود را اعلام کرد که داوطلبانه عازم جبهه می شود. در جبهه بعنوان معاون گردان انتخاب شد. با دست خود بر روی لباس همرزمان اسامی آنها را می نوشت ولی بر روی لباس خود چیزی ننوشت. وقتی از وی علت اینکار را جویا می شدند می گفت: من دوست دارم گمنام بمانم.»

مهرماه سال 60 پس از شهادت فرمانده، مسئولیت گردان را پذیرفت و در حال منهدم کردن پل «مارد» بر اثر اصابت گلوله کاتیوا به شهادت رسید. پس از 26 روز جسد سوخته اش شناسائی و در لار به خاک سپرده شد. روحش شاد.

«از مأمورین پرسیدم چگونه او را شناسائی کردید. گفتند در منطقه، یک تفنگ ژ-3 پیدا کردیم که در چند متری جسد ایشان افتاده بود و روی قنداق با رنگ قرمز نوشته بود محمد جعفر. با توجه به نبودن پلاک و از بین رفتن کلیه قسمتهای تفنگ بر اثر انفجار، تنها راهنمای ما همین نوشته روی تکه قنداق بود.»

«هدف من از رفتن به جبهه تنها و تنها برای خشنودی رضای خداوند متعال و پیروزی اسلام واقعی صورت گرفته… وصیتم برای ملت شریف مسلمان ایران این است که ولتکن منک مه یدعون الخیر (آل عمران آیه 100). اینک که انقلاب اسلامی به رهبری ولایت فقیه عادل زمان امام خمینی بدست شما صورت گرفته لازم است که در حفظ آن کوشش کنید.»

نام پدر: طالب

تاریخ تولد: 1331

میزان تحصیلات: دیپلم

تاریخ شهادت: 07/06/1360

نام عملیات: ثامن الائمه

محل شهادت: پل مارد

سن: 29

 

 نظر دهید »

مادر

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

همین طور یک چشم به ستاره‌‌‌های آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره‌‌‌ها و پاکت‌‌‌های خالی سیگار‌‌‌های سرمه‌‌‌ای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه.
همین طور یک چشم به ستاره‌‌‌های آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره‌‌‌ها و پاکت‌‌‌های خالی سیگار‌‌‌های سرمه‌‌‌ای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه.

حوادث و اتفاقاتی که در سال‌های دفاع مقدس رخ می ‌داد هگمی دارای حکمت‌هایی است که اگر کمی در بیاندیشید به نتایج خیلی خوبی خواهید رسید. مانند آنچه که پیش روی شماست:

ساعت یازده شب حرکت کردیم. پنچ نفر بودیم؛ چهار نفر هم دو ساعت قبل از ما رفته بودند. قرار بود صبح به هم برسیم. داشتیم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتیم توی شیار «کانی سخت» که دست عراق بود. دوازده تا پایگاه اونجا داشت که چهار تاش بغل هم، روی یال سمت چپ شیار بود و سمت راستش هم پاسگاه «صدپلکان» بود. اواخر تابستان سال شصت و پنج بود.

جلودارمون یک دوربین دید در شب داشت با دو تا نارنجک و یک اسلحه. بقیه بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها هم فقط کلاش و نارنجک داشتند. من اسلحه نداشتم؛ فقط دو تا دوربین عکاسی داشتم برای اسلاید و عکس و یک سمعک که برای گذشتن از کمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌های عراقی لازم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، اما دوست نداشتم روشن نگهش دارم. آرامشم رو به هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد و حواسم رو پرت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

اوایل حرکت، فقط ستاره بادبادکی و خوشه پروین و صورت فلکی ذات الکرسی توی آسمون بود و دبّ اکبر بعداً از سمت شمال شرقی پیدایش شد. با فاصله پانزده متر از هم حرکت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردیم و من خوشحال بودم از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌که نفر آخر بودم.

چون اگر کمین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوردیم، اول، نفر آخر ستون رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدن که فرصت فرار نداشته باشد و بهتر بود که من باشم. چون من توی منطقه مهمون بودم و بار اولم بود که این راه رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم، اما بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دیگه، جزء گشتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌های منطقه بودند و با کار مداوم هر شب، اطلاعات و تجربیات زیادی داشتند که حیف بود از دست بروند.

محمود جلوتر از همه گاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌گاهی می‌‌‌ایستاد و به اطراف، حتی به پشت سر، با دوربین نگاه می‌کرد و بعد دوباره راه می‌‌‌افتاد؛ و هر وقت می‌‌‌نشست یا می‌‌‌ایستاد، ما هم همان کار را می‌‌‌کردیم.

همین طور یک چشم به ستاره‌‌‌های آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره‌‌‌ها و پاکت‌‌‌های خالی سیگار‌‌‌های سرمه‌‌‌ای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه. وقت نماز صبح بود. در کنار گودال کوچکی که پر از آب بود به نوبت نماز خواندیم؛ البته با کفش. چون امکان کمین خوردن بود.

محمود دستور داد قبل از اقامه نماز، دوربین‌‌‌ها را در جایی پنهان کنم. خواستم آنها را در زیر قطعه سنگی که با علف‌‌‌های هرز پوشیده شده بود، پنهان کنم که در آن هوای نیمه تاریک، چشمم به یک مار کبرای بزرگ و قطور که روی تخته سنگی چنبره زده بود، افتاد؛ بدون این‌‌‌که ذره‌‌‌ای تغییر جا بدهد، تمام بدنش حرکت می‌‌‌کرد و این حرکت حلقوی تا آخرین حلقه چنبره‌‌‌اش می‌‌‌رفت.

کله‌‌‌اش مثلثی شکل بود. محمود با دست اشاره کرد که کنار بروم. من هم چند متر عقب رفتم و در کنار گودال آب، نمازم را اقامه کردم. تا من نماز را تمام کنم، چهار نفری هم که قبل از ما حرکت کرده بودند، پیش ما آمدند و با سه نفری که می‌‌‌گفتند: «باید مار را بکشیم»، مخالفت می‌‌‌کردند.

اون سه نفر می‌‌‌گفتند: «اینجا تک گذرگاهی است و ما علاوه بر این‌‌‌که باید چند ساعت اینجا منتظر بمانیم، فردا هم باید از همین جا برگردیم و چون مار همیشه کنار آب زندگی می‌‌‌کنه، بنابراین امکان خطرناک بودنش هست و باید کشته بشه.» بقیه بچه‌‌‌ها هم معتقد بودند که گناه داره و اینجا هم بیابان خداست و اطلاق موذی هم صحیح نیست و کاری هم که به ما نداره، ولش کنیم بهتره.

بالاخره قبل از طلوع آفتاب دوباره حرکت کردیم و تا پشت آخرین تپه‌‌‌های زیر قرارگاه‌‌‌های عراقی رفتیم. منظره خوبی پیدا کردیم. مجبور بودیم تمام طول روز را همانجا بمانیم و شب در تاریکی برگردیم. بالاخره اوایل شب برگشتیم و گرسنه و تشنه، دوباره رسیدیم به تک گذرگاه.

عجیب بود که بعد از حدود دوازده ساعتی که گذشته بود، مار هنوز در جای قبلی خودش بود و حرکت دوری خودش را داشت! چه مار بزرگی هم بود! قمقمه‌‌‌ها را پر کردیم و نشستیم به استراحت؛ محمود و یکی از بچه‌‌‌ها هم به نگهبانی دو طرف شیار مشغول شدند.

این اتفاق عجیب اونجا کشف شد که همین مار که در گرگ و میش اذان صبح قصد کشتنش را داشتیم، ما را نجات داده بود! چون چند متر پایین‌‌‌تر، پشت پیچ شیار، دو نفر از گشتی‌‌‌های کمین عراقی را بعد از رفتن ما نیش زده بود و از آن دو، یکی کشته شده بود و یکی هم هنوز نفس می‌‌‌کشید و در حال اغما بود.

به سرعت به حالت آماده باش در آمدیم و عراقی زنده را خلع سلاح کردیم. قرار شد او را کول کنیم و با خودمان ببریم. محمود اجازه نداد اسلحة عراقی کشته شده را برداریم و دستور داد که: «مار را بکش و بنداز توی کوله!»

من هم مثل بقیه، مخالف بودم. چرا باید ناجی خودمان را می‌‌‌کشتیم؟ محمود توضیح داد که برای شناسایی نوع زهر و درمان عراقی نیش خورده، لازم است مار را هم با خودمان ببریم. نظرم این‌‌‌طور بود که به خاطر نجات دشمن خونخوارمون نباید دوستمونو بکشیم و این مار، دوست و ناجی ما بود، اما محمود توضیح داد که: «این عراقی اسیر ماست و ما به دستور اسلام عزیز مجبوریم برای حفظ جان او مار را بکشیم.»

آخر سر، خود محمود جلو آمد و با چشمان پر از اشک، قنداق تفنگش را محکم توی سر مار کوبید و بعد هم نشست به زار زدن.

 نظر دهید »

محسن

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

تنها شش نفر توانستند خود را به بالای ارتفاع 1050 «بازی‌دراز» برسانند. برادر «علی موحد‌دانش» و برادر «محسن وزوایی» كه فرمانده‌ی محور چپ عملیات بود از جمله افراد فتح‌كننده‌ی ارتفاع 1050 بودند. «محسن وزوایی» كه از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه‌ی جاسوسی آمریكا بود و در مقطعی نیز سمت سخن‌گویی دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی را داشت. همینك به عنوان بنیان‌گذار لشگر 10 سیدالشهدا (ع) عملیاتی حساس را فرماندهی می‌كرد.
تنها شش نفر توانستند خود را به بالای ارتفاع 1050 «بازی‌دراز» برسانند. برادر «علی موحد‌دانش» و برادر «محسن وزوایی» كه فرمانده‌ی محور چپ عملیات بود از جمله افراد فتح‌كننده‌ی ارتفاع 1050 بودند.
«محسن وزوایی» كه از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه‌ی جاسوسی آمریكا بود و در مقطعی نیز سمت سخن‌گویی دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی را داشت. همینك به عنوان بنیان‌گذار لشگر 10 سیدالشهدا (ع) عملیاتی حساس را فرماندهی می‌كرد.

چرا كه بچه‌های سپاه در محدودیت‌های پیش آمده از طرف بنی‌صدر در این‌گونه عملیات علاوه بر دشمن مهاجم، دشمنان نفوذی دو چهره كه با پز خردمندی زمام امور را در دست گرفته بودند را نیز پشت سر داشتند.
به هر ترتیب در فتح این ارتفاع حاج محسن با اندك یاران باقی‌مانده‌اش حدود 350 تن از نیروهای گردان كماندوی ارتش بعث را به اسارت گرفتند، لیكن در حین تخلیه‌ی اسرا به پشت جبهه یكی از افسران دشمن مصرانه تقاضای ملاقات با فرمانده‌ی نیروهای ایرانی را داشت. دوستان «محسن» به خاطر رعایت مسایل امنیتی، شخصی غیر از او را به آن افسر بعثی به عنوان فرمانده‌ی خود معرفی كردند اما….
بعثی اسیر، ناباورانه و با قاطعیت گفت: «نه! فرمانده‌ی شما این نیست».
از وی سؤال شد، مگر تو فرمانده‌ی ما را دیده‌ای كه این‌گونه قاطعانه سخن می‌گویی؟»
او گفت: «آری، او در هنگام یورش شما به ما، سوار بر اسب سفید بود و ما هرچه به طرفش تیراندازی و شلیك كردیم به او كارگر نمی‌شد. لذا من او را می‌خواهم ببینم».
«محسن وزوایی» كه در آن جمع بود ناگاه زانوهایش سست شد و به زمین نشست و…
این واقعه نخستین جلوه‌ی امداد غیبی بود كه از بدو جنگ این‌گونه تجلی نموده بود. لذا «محسن» در مصاحبه‌ای (تلویزیونی) به این واقعه به عنوان عنایت ائمه‌ی هدی (ع) به رزمندگان اسلام اشاره كرد و در مقابل بلافاصله سلف خردگرایان و «رئیس جمهور قدرت طلب» بنی‌صدر خائن عاجزانه دست به قلم شد و در ستون «كارنامه‌ی رئیس جمهور» روزنامه‌ی ضدانقلابیش «روزنامه‌ی انقلاب اسلامی» ضمن استهزا عنایات غیبی، رذیلانه نوشت:
«این پاسدارها برای تضعیف موقعیت من این حرف‌ها را می‌زنند…. اگر اسب سفید در كار است، چرا به جنوب نیامده و فقط به غرب رفته است؟»
غافل از این‌كه دوزخیان از درك این عنایات عاجزند و بهشتیان را به این حریم راه است. لذا شهید مظلوم حضرت آیت‌الله بهشتی (ره) در همان آوان فرمودند:
«خانقاه عرفان ما بازی دراز است».

 

 نظر دهید »

زخیره

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

روایتی از مادر شهید فرشید روشن از گردان علی بن ابیطالب لشکر ۲۵ کربلا مادر شهید روشن می گوید: وقتی که فرشید را وضع حمل می کردم پدرش اصرار کرد که ما بچه نمی خواهیم و دیگر بچه کافی است. مرا راضی کرد و به دکتر رفتیم تا آمپولی بزنم و بچه را سقط کنم؛ در همان لحظه ناگهان احساسم نسبت به سقط کردن بچه عوض شد، ترس و اضطراب به من وارد شد
روایتی از مادر شهید فرشید روشن از گردان علی بن ابیطالب لشکر ۲۵ کربلا

مادر شهید روشن می گوید:

وقتی که فرشید را وضع حمل می کردم پدرش اصرار کرد که ما بچه نمی خواهیم و دیگر بچه کافی است. مرا راضی کرد و به دکتر رفتیم تا آمپولی بزنم و بچه را سقط کنم؛ در همان لحظه ناگهان احساسم نسبت به سقط کردن بچه عوض شد، ترس و اضطراب به من وارد شد، گویی به من الهام شده بود که منصرف شوم و بچه را به دنیا بیاورم. انگار خدا امر کرد که ایشان رها نشود و بماند.

از پدرش خواستم بی خیال شود و قبول کند که فرشید را به دنیا بیاورم ولی راضی نمی شد، بالاخره با اصرارهای من، گفت: اگر مریض شدی و اگر هر طوریَت شد من برایت کاری نمی کنم. من هم قبول کردم و همانجا خدا را شکر کردم. ۷ ماه از ناحیه شکم، درد داشتم؛ دردم را می خوردم تا پدرش چیزی نفهمد.

فرشید یکماهه بود، مریض شد به پدرش گفتم: او را ببریم دکتر. گفت: دکتر نمی خواهد من دارم میرم شهر، آنجا برایش دارو می گیرم و می آورم. پدرش تا غروب نیامد و هر چه زمان می گذشت بچه بی حال تر می شد. بچه را در گهواره گذاشتم و رفتم گاو را بدوشم، ناگهان پدرم صدایم کرد که بیا بچه ات مُرد.

رفتم بچه را دیدم، دیدم مرده است ولی انگار بدنش جان داشت، سریع قنداقش کردم و رفتم شهر پیش دکتر. دکتر گفت: بچه را کُشتی و آوردی پیش من؟ الآن چه فایده دارد؟ سرگذشت بچه را برایش توضیح دادم. دلش سوخت، گفت: اگر مادر خوبی باشی و دعا کنی و صبر داشته باشی بچه ات زنده می شود. انگار به دکتر هم الهام شده بود که بچه زنده خواهد شد.

دارویی به من داد و نوبت به نوبت تا صبح به بچه دارو می دادم، گریه می کردم و خدا را صدا می زدم، ساعت ۵ صبح یکدفعه دیدم بچه تکانی خورد و جان گرفت. بچه دوباره زنده شده و جانی دوباره گرفته بود. بازهم خدا خواست نوزاد مُرده زنده شود، بزرگ شود و به پاس از او شهید شود.

وقتی که شهید شد، شب سیزدهم رجب خواب دیدم فرشید با همان لباس جبهه، همان محاسن و هیکل آمد سمت راست من ایستاد به او گفتم: پسرجان! آمدی از جبهه؟ تا آمدم برایش بلند شوم، دیدم رفت؛ همانجا مات و مبهوت ماندم. صبح که بلند شدم به خواهرم گفتم: بچه ام شهید شده است.

 

 نظر دهید »

باکری

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. فکری شدم که نکند ساواکی باشد.
حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. فکری شدم که نکند ساواکی باشد.

مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏ گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور می‏زد. دعا می‏ کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد. آخرین نامه‏ ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه می‏ گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ‏ات را انجام می‏ دهی، اما خرج تحصیل مرا می دهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل می‏ کنم.

مهدی جان! حالا که شعله ‏های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه می‏ آیم و با توشه ‏ای مهم قاچاقی به ایران باز می‏ گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که می‏دانی! قربانت برادرت حمید باکری!

مهدی سیاهی کسی را دید که از دور می ‏آمد. از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‏ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش می ‏آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‏ ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد، شانه‏ هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید، زهوارت در رفته؟!

حمید که نفس‌نفس می ‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکی ‏ها بیفتم.

ـ چی، ساواکی ‏ها؟

ـ آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.

حمید بلند شد. مهدی یکی از کوله‏ها را برداشت. از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر کرایه‏ای که مهدی آورده بود رفتند و کوله ‏ها را روی قاطر سوار کردند. بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود.

یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.

ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟

ـ سلاح و مهمات!

ـ خیلی خوب شد. با اینها می‏ توانیم حسابی جلوی ساواکی‏ ها در بیاییم. حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.

حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم؟

مهدی خندید و گفت: باز شروع شد. گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه ‏ریزی کنند. ناسلامتی تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است. با او هم آشنا می‏ شوی.

حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تری گفته‏ اند و کوچک‌تری!

مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت.

حمید بیشتر فرماندهان را می‏ شناخت. در گوشه‏ ای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟

ـ هر جا باشد الان سر و کلّه ‏اش پیدا می‏ شود.

در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. حاج همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظه ‏ای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند. خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج همت را نمی‏ شناختی؟

حمید خندید و جواب نداد. آخر جلسه بود که مهدی رسید سلام کرد و کنار حمید نشست. اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه می‏ کنند و زیر بُلکی می‏ خندند. تعجب کرد. نمی ‏دانست آن دو به چه می ‏خندند.

جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی می‏ خندید؟

حمید خنده‏ کنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیب ‏ام می کرد؟

مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظه ‏ای گفت: آهان، یادم آمد…خُب منظور؟

حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!

مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال می کردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب می ‏کنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم!

مهدی خندید و گفت: بنده‏ های خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکی‏ ها می‏ خورد!

خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد.

 

 نظر دهید »

مربی

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهید اربابیان در عملیات بدر یاری کننده بچه های تخریب در انهدام دژهای جزیره مجنون بود. در عملیات عاشورای 3 با همکاری شهید سید امین صدر نژاد تله های انفجاری فراوانی را برای استفاده در عملیات آماده کرد که در عملیات از آن استفاده شد و از دشمن تلفات زیادی گرفت.
شهید اربابیان در عملیات بدر یاری کننده بچه های تخریب در انهدام دژهای جزیره مجنون بود. در عملیات عاشورای 3 با همکاری شهید سید امین صدر نژاد تله های انفجاری فراوانی را برای استفاده در عملیات آماده کرد که در عملیات از آن استفاده شد و از دشمن تلفات زیادی گرفت.

خبرگزاری فارس: مربی همیشه خندان گردان تخریب

بعضی از فرماندهان جبهه به آموزش رزمی اهمیت زیادی می‌دادند از جمله آنها می‌توان از شهیدان محمد ابراهیم همت و شهید رستگارمقدم نام برد.

این نقل شهید همت رو برای اولین بار از زبان سردار شهید تخریب حاج ناصر اربابیان شنیدم که از قول این شهید می‌گفت:

“اگر 100تومان به من بدهند و بگویند خرج عملیات کن، من 90 تومان اون رو خرج آموزش می‌کنم و 10تومان خرج خود عملیات". شاید در نگاه اول این جمله ساده و پیش پا افتاده باشد اما اگر کمی دقت کنیم به درایت و دور اندیشی صاحب این کلام باید آفرین گفت.

فرماندهانی که در جنگ به امر آموزش و تربیت رزمی نیروهای تحت امرشان اهمیت دادند توانستند با حداقل تلفات ماموریت خود را انجام دهند. شهید حاج کاظم رستگار فرمانده لشگرسیدالشهدا (ع) نیز توجه فراوانی به امر آموزش داشت،

بخصوص آموزش‌های تخصصی جنگ و عنایت ویژه ای به آموزش رزم بچه های تخریب داشت و بعد از عملیات خیبر و اتفاقاتی که در روند عملیات افتاد این حساسیت بیشتر شد و در دیدارهای متعددی که با فرماندهان و بچه های تخریب داشت به آنها گوش زد می‌کرد که هر چه می‌توانید درکنارتربیت معنوی، آمادگی رزمی خود را هم بالاببرید.

شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب لشگر سیدالشهداء(ع) این امر فرمانده محبوب خود را به جان خرید و یکی از نیروهای لایق و توانمند خود را براین کار گمارد.

شهید حاج ناصر اربابیان از تابستان سال 63 درکنار شهید نوریان به امر آموزش بچه های تخریب پرداخت و با بهره گیری از تجارب عملیات‌ها رزمندگانی را تربیت کرد که تا آخرین روز جنگ گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) را یاری نموده و در ماموریت های عملیاتی لشگر 10 سیدالشهداء(ع) قوت قلب فرماندهان بودند.

شهید ناصر اربابیان/ فرمانده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع)

شهید حاج ناصر دست پرورده شهید علی کفایی فرمانده تخریب لشگر حضرت رسول(ص) بود و همیشه از حماسه دلاوری او در عملیات والفجر یک یاد می‌کرد و می‌گفت:

علی وقتی دید زمان برای بریدن سیم های خاردار در داخل کانال نیست و دشمن هوشیار شده و تاخیر در بازگشایی معبر تلفات را بالا می‌برد، اژدر بنگال (لوله ای پر از مواد منفجره که برای باز نمودن معبر و انبوه سیم خاردار از آن استفاده می‌کنند) را داخل حجم سیم های خاردار فرو برد و چاشنی نارنجک را داخل آن قرار داد و ضامن را کشید و مسیر را برای رزمندگان باز کرد و خود قطعه قطعه شد.

عملیات بدر/ زمستان 64/ شهیداربابیان اولین نفرسمت چپ/ شهیدنوریان نیز در تصویر دیده می‌شود

شهید اربابیان در عملیات بدر یاری کننده بچه های تخریب در انهدام دژهای جزیره مجنون بود. در عملیات عاشورای 3 با همکاری شهید سید امین صدر نژاد تله های انفجاری فراوانی را برای استفاده در عملیات آماده کرد که در عملیات از آن استفاده شد و از دشمن تلفات زیادی گرفت.

تجربه عملیاتی شهید ناصر در آموزش غواصان تخریب که برای عملیات والفجر8 مهیا می‌شدند به کار آمد تا بچه های تخریب بتواند به سلامت از اروند خروشان عبور کرده و از میان انبوه سیم خاردار و هشت پرهای متعدد و بشکه های فوگاز معبری امن برای عبور رزمندگان باز کنند.

توانمندی شهید ناصر در برنامه ریزی برای مین گذاری مقابل دشمن در دفع پاتک های متعدد در جاده فاو -ام القصر و اطراف کارخانه نمک موثر بود به طوری که دشمن را از دست یابی به مواضع رزمندگان نا امید ساخت.

اطلاعات رزم عملیات‌های سیدالشهداء(ع)، کربلای 1، 2 و اصرار دشمن در مسلح کردن زمین عملیات، شهید ناصر را برآن داشت که در آموزش بچه های تخریب، روی عبور از موانع بیشتر دقت کند و برای عبور از سیم خاردارها که به صورت طولی دشمن در مقابل مواضعش استفاده کرده و داخل آن را با انواع مین مسلح کرده بود چاره اندیشی شود.

زمستان 64/ رودخانه کارون/ آزمایش موشک رعد/ شهیدان اربابیان، پوررازقی، زعفری

آموزش‌های آبی خاکی در آبان و آذر سال65 نوید عملیات در آبگرفتگی را میداد و اضافه شدن مواد منفجره و تمرین انفجار دژ و جاده و خاکریز حکایت از سخت بودن کار داشت. استفاده از کمربندهای انفجاری برای انفجار درختان نخل و رها کردن آنها روی آبراهه‌های جزیره ام الرصاص از ابتکارات شهید ناصر بود و او همه توان خود را خرج کرد که نیرویی تربیت کند که آمادگی این کار بزرگ را داشته باشد.

شب عملیات کربلای 5 در کنار شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب لشگر 10 سیدالشهداء(ع) قرار گرفت و با توجه به شناختی که از توانمندی بچه ها داشت در گزینش نیروها برای ماموریت ها موثر بود و خود نیز ماموریت انفجار دژی را پذیرفت که با انهدام آن مسیر تردد قایق ها برای حمله به دژ شلمچه در منطقه عملیاتی لشگرسیدالشهداء(ع) باز گردید.

تخریب ل 10 با توجه به ماموریت های متعدد در عملیات کربلای 5، تکمیلی کربلای 5 و کربلای 8 در منطقه شلمچه همچنان توانمند و پا به کار جلوه می‌کرد. تمامی گردان های عمل کننده برای بازسازی و استراحت عقب رفتند اما تخریب همچنان در خط مقدم حضور داشت .

معمولا اتفاق می‌افتاد که در ماموریت ها، گردان های تخریب از سایر تیپ ها و لشگرها نیروی تخریب چی به کمک می‌گرفتند اما برای تخریب ل10 سیدالشهداء(ع) به جهت توانمندی کادر آموزشی و شخص شهید اربابیان در تربیت نیروهای مورد نیاز برای عملیات این نیاز احساس نشد.

قبل ازعملیات کربلای یک/ فرماندهان ل10/ شهیداربابیان نفراول نشسته ازسمت چپ

بهار سال 66 عملیات در جنوب متوقف شد و یگان‌های عملیاتی برای عملیات به غرب کشور نقل مکان کردند و لشگر10 سیدالشهداء(ع) در پادگان امام علی (ع) در شهر سنندج مستقرشد.

چون عملیات در منطقه کوهستانی بود باید نیروها برای زدن معبر در کوهستان آماده می‌شدند و باز شهید اربابیان آموزش را بر اساس کار در کوهستان و مناطق شیب دار سازماندهی کرد و ظرف کمتر از یک ماه گردان به آمادگی کامل برای عملیات رسید و عملیات‌های نصر4 و بیت المقدس 2 به انجام رسید. تیرماه 66 و در عملیات نصر4 شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب ل10سیدالشهداء(ع) به شهادت رسید.

این گمان از سوی مسوولین لشگر می‌رفت که با شهادت ایشان توان عملیاتی گردان کم شود. لاکن با تلاش‌های شهید حاج قاسم اصغری و شهید اربابیان خلا نبود شهید سید محمد برطرف شد.

بهار65/ موقعیت الوارثین/ شهید اربابیان در کنار شهید زینال الحسینی

عید سال 67 ماموریت عملیات در منطقه شاخ شمیران به لشکر سیدالشهداء(ع) محول شد و غواصان تخریب با گذشتن از دریاچه سد دربندی خان عراق توانستند معبری در پشت مواضع دشمن باز نموده و رزمندگان را برای حمله به دشمن عبور دهند.

بعد از این عملیات بود که سنگر بچه های تخریب در زیر ارتفاع ” تیمورژنان” و مقر آنها در شهر بیاره عراق توسط هواپیماهای بعثی بمباران شیمیایی شد که در این حمله ناجوانمردانه 13 تن از رزمندگان تخریبچی شهید و نزدیک 50 نفر نیز مجروح شدند که شهید حاج ناصر اربابیان از جمله مصدومین این حمله بود که از ناحیه چشم، پوست و ریه به شدت آسیب دید و در بیمارستان لقمان و بقیه الله تهران بستری شد.

شدت صدمات به حدی بود که می بایستی ماه ها در بیمارستان بستری و تحت نظر باشد اما این عزیز با همان حالت مصدومیت در حالی‌که چشمانش به شدت به نور حساس شده بود و از سوزش تاول‌ها و سرفه های پی درپی رنج می‌برد در اردیبهشت ماه سال 67 مجددا به جبهه برگشت و در مین گذاری روی ارتفاعات مشرف به شهر ماووت شرکت کرد.

سال 67 سال سرنوشت سازی برای جبهه ها بود از یک سو دشمن با کمک استکبار جهانی با تمام توان به مواضع ما در جبهه یورش برد و از طرف دیگر جنگ شهرها قوت گرفت و رویارویی امریکا با جمهوری اسلامی در منطقه با حمله به سکوهای نفتی و زدن هواپیمای مسافربری آغاز شد.

اواخرتیرماه 67 بود که دشمن بعثی از جبهه شرهانی و فکه برای هجوم به خاک کشورمان و تهدید شهرهای شوش، اندیمشک و دزفول عملیات خود را آغاز کرد و ابتدا با بمباران شدید هوایی و گلوله باران منطقه، مقاومت نیروهای ارتشی مستقر در خطوط پدافندی در این دو جبهه را شکست و از سمت فکه تا تپه های “برغازه “محل استقرار یکی از تیپ های ارتش جلو آمد و از طرفی مقر اصلی تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) که به موقعیت الوارثین شهرت داشت در سر راه پیشروی دشمن قرار داشت.

بچه ها تخریب در مقر، با فرماندهی شهید اربابیان آماده می‌شدند تا با مین گذاری مقابل دشمن و عملیات‌های انفجاری جلوی دشمن را سد کنند و شهید اربابیان صبح روز 22 تیرماه 67به همراه یکی دیگر از رزمندگان تخریب با موتور سیکلت برای شناسایی دشمن از طریق جاده فکه اقدام می‌کنند که در محل استقرار تیپ پدافند کننده در منطقه که به دست دشمن افتاده بود با انبوهی از تانک و نفربر مواجه می‌شوند

و در مسیر برگشت با سربازان دشمن روبرو شده و درحالی‌که روی جاده با موتورسیگلت در حرکت بود از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرند و بعد از طی مسافت کوتاهی به علت خونریزی شدید و ضعف موتور از حرکت می ایستد.

دشمن برای دستگیری ایشان اقدام می‌کند اما همراه ایشان موفق می‌شود از چنگ دشمن فرار کنند و بعد از 4 ساعت پیاده روی، خود را به مقر الوارثین برساند.

خردادماه سال 67/ چندروز قبل ازسقوط جزیره مجنون

غروب روز 22تیرماه 67 دشمن از مواضع خود عقب نشینی کرد و بچه های تخریب با حضور درمنطقه موتور سیکلت را در وسط جاده سالم پیدا کردند که کنارش خون زیادی ریخته بود و جای چرخ‌های نفربری که حکایت از انتفال ایشان به مواضع دشمن می‌کرد.

بچه ها تمام خاک های منطقه را که احتمال دفن ایشان می‌رفت وارسی کردند اما اثری از این عزیز نیافتند. هیچ کس جز زمین داغ فکه نمی‌دانست با فرمانده دلاور ما چه کردند تا اینکه درخردادماه سال1380 آن پیکر مطهر به آغوش میهن اسلامی ما بازگشت و در گلزارشهدای بهشت زهرا ء(س) قطعه سرداران(29) –ردیف 18-شماره 9 درجوار امیر سرافراز ارتش جمهوری اسلامی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی آرام گرفت .

 

 نظر دهید »

جانباز

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمی‏داند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.

جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمی‏داند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.

امان از آیین‏نامه و قانون اگر خروجی‏اش به درمان دردهای چند لایه یاران خمینی (ره) نینجامد. به بنیاد شهید چه ربطی دارد که فرزندان یک جانباز شیمیایی که پیش از شهادت پدر عوارض جنگ را از او به ارث برده‏اند؟ اصلا می‏ خواست ازدواج نکند …

می‌گفت 10 سال بعد از اینکه جانباز شدم ازدواج نکردم که نکند فرزندانم به عوارض ناشی از شیمیایی شدنم مبتلا شوند اما خدا می‌خواست که به واسطه فرزندانم هم امتحان شوم.

بنیاد شهید مصوبه‏ای دارد که جانبازان شاغل باید مشکل درمانی خود را از طریق محل کار خود حل کنند. خودش کارمند تامین اجتماعی بوده است اما حالا هزینه درمان خودش و فرزندانش بین بنیاد و شهید و اداره تامین اجتماعی سرگردان است.

می‏ گفت وقتی به خانه‏شان رفتم، دیدم که هیچ کدام از اعضای خانواده رمقی به تن ندارند، جویای این وضعیت شدم، گفتند که چند وقتی است کپسول اکسیژن تمام شده است، پرسیدم: مگر کپسول اضافی ندارید؟ پاسخ دادند: داریم، اما چون در “زیر زمین” است کسی را نداریم که توان آوردن و به کار اندازی آن را داشته باشد…

می‏ گوید: ديگر حتي همان جلوي در هم كسي به ديدنمان نمی‏آید. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم…

روزي يك ساعت از عمرش را باید زير كپسول سپری کند، اكسيژن در خانه‏شان غنيمت است! می‏گوید: نوبتي نفس مي‌كشيم، زير كپسول!

حالا دو پسر دارد که هر دو مبتلا به تومور مغزی شده‏اند و همسری که او هم تحفه‏ای از عوارض شیمیایی همسرش دارد، همسری که دبیر دبیرستان بود اما مجبور شد تا خود را بازخرید کند و عرصه معلمی را با پرستاری از شوهر و فرزندانش عوض نماید.

با هر سرفه‏ای که می‏‏ کند، یکی از تاول‏های بدنش سر باز می‏ کند و خس خس سینه با سوزش بدنش توامان آتش به جانش می‏ نشاند.

یعقوب دیلم همان رزمنده نوجوان که تمام هستی‏اش را در آستانه دلش قربانی کرد امروز قربانی برخی قوانین شده است.

شرح فداکاری‏ های او

شرح فداکاری‏ های او در دوران دفاع مقدس در کتابی با عنوان “زود پرستو شو بیا” به قلم: غلامعلی نسائی که بتازگی در اولین همایش انتخاب کتاب سال، توسط اراده کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان گلستان، به عنوان کتاب برتر شناخته شده است، به رشته تحریر درآمده است. کتابی که در آن چهارده خاطره از جانبازان شیمیایی بیان شده است که هر یک امروز با مشکلات فراوانی گرفتارند.

در بخشی از این کتاب خاطرات این جانباز مظلوم شیمیایی تحت عنوان ” هیچ کس مرا نبوسید؛ حتی دوستانم.” آمده که در ادامه می آید:

فرمانده روي تل خاكي رفت و شروع كرد: مي‌خوام يك خبر بدي به شما بدم. دل‌ها همه ريخت. همه ساكت بودند. كسي جم نمي‌خورد. نمي‌دانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت كرديد. تا همين‌جا هم كه آمديد اجرتان را بردين. كار خودتان را كرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگه ان‌شاء الله… خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پايين آمد.

بچه‌ها ناراحت و دلگير بودند. صف‌ها به هم خورد. حوصله‌ها ناگهان سر رفت. هركه پيش خودش نق مي‌زد. آخه اگه بنا بود بخوريم، بخوابيم… چند وقته داريم مال بيت‌المال مي‌خوريم. همين‌طوري بي‌هدف. اين كه نشد. بعضي‌ها هم راضي بودن به رضاي خدا. البته فقط حوصله‌ها سر رفته بود، همين.

مثل اين‌كه توي يك صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بد جوري بچه‌ها ناراحت شدن. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگر‌ها. بعضي‌ها هم رفتند بالاي كوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. كتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم. صادق هم دراز كشيد. نه من نه صادق، يك كلمه حرف نمي‌زديم.

چند دقيقه همين‌طور گذشت. هنوز كتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. از جا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم كشيدم از سنگر بيرون. صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم كنارم.

گفت: ديوانه كله خراب، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد مي‌كنه. خسته‌ام يعقوب. بچه‌ها خيلي آرام بيرون قدم مي‌زدند. بعضي‌ها هم دور هم نشسته بودن و حرف مي‌زدند. به آسمان نگاه كردم. ابرهاي سفيد، تكه تكه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز كردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي مي‌گردي؟ گفتم: راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم، حس كردم صداي هواپيما و انفجار اومد.

سيد گفت: خواب ديدي خير است ان‌شاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد: سيد! ديدي زدن؟ شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت: ول كن بابا. دستم را گرفت و كشيد داخل سنگر. من هنوز چشم‌هايم آسمان را رصد مي‌كرد. يك پايم داخل سنگر بود و يكي بيرون و سرم هنوز به آسمان كه خودم را بيرون سنگر ول كردم.

گفتم: بيا اومدن. بچه‌ها همه حيران و ويران به آسمان نگاه مي‌كردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاكي و شروع به داد و فرياد: بچه‌ها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد مي‌زد كه تا يك كيلو مترهم صداش مي‌رفت.

بي‌هدف مي‌دويديم

همه هراسان و بي‌هدف در گوشه و حاشيه كوه مي‌دويدن. معلوم نبود چرا داخل سنگر نرفتن. فرمانده و معاونين نمي‌دانم كجا رفته بودند. شايد هم داخل سنگر بودند و شايد هم رفته بودند شناسائي يا ستاد يا قرارگاه. همهمه‌اي شده بود. هواپيما‌هاي عراقي غول پيكر ناگهان مثل كركس در آسمان نمايان شدند.

صادق هم مثل شيپورچي مي‌دويد بچه‌ها را به سنگر‌ها هدايت مي‌كرد. تا رفتيم به خود بيايم، هواپيما‌ها رسيدند. يكي، دو تا، سه تا، چهار تا، دو طرف ما كوه بود و ما توي گردنه‌اي كه به صورت يك پيچ بزرگ به نظر مي‌آمد، بي‌هدف مي‌دويديم. بعضي‌ها به طرف بالاي كوه مي‌دويدند. من به طرف سنگر رفتم.

هنوز به سنگر نرسيده بودم كه صداي مهيبي از پشت سرم بلند شد. همين‌طور كه مي‌خواستم خيز برم، دو متري سنگر، ناگهان پشتم سوخت. ميان انبوهي از دود و غبار، قرار گرفتم. محكم چسبيدم به زمين. احساس كردم پرس شدم. پشتم مي‌سوخت. فرياد كشيدم: سوختم. يا علي(ع)! يا زهرا(ع)! همين‌طور مرتب فرياد مي‌كشيدم. راكت دوم، سوم؛ هواپيما‌ها همين‌طور مي‌زدن.

آسمان غبار گرفته بود. هيچ جا ديده نمي‌شد. جز ناله هيچي نبود. از بالاي كوه تا كوه مجاور را بمباران كردن و فرار كردند. حدود سيصد نفر نيرو مستقر بود. همين‌طور داد و فرياد مي‌كردم. از هر گوشه صدايي بلند بود. يكي ناله مي‌كرد. يكي داد مي‌زد. يكي «الله اكبر» مي‌گفت و يكي «يا زهرا». كل منطقه را دود و گرد و غبار گرفته بود. اصلا صادق را فراموش كردم. شايد هم مشكل خودم باعث شده بود فراموشش كنم.

صادق داد زد: شيميايي همين‌طور كه روي زمين مي‌غلطيدم، داد مي‌زدم. يكي پشت سرم، صدام زد. يعقوب! يعقوب چي شده؟ نگاش كردم. سيد صادق بود. گفتم: پشتم. پشتم. بادست اشاره كردم به كتفم. ديدم داره مي‌خنده. گفتم: ديوانه! من دارم مي‌سوزم، تو مي‌خندي؟ گفت: تركش كجا بود؟ پوسته راكته. دلم هري ريخت؛ پوسته راكت شيميايي!

دو ـ سه متر دورتر گلوله‌اي افتاده بود كه از ميانش دود غليظي بالا مي‌رفت؛ لوله مي‌شد و توي هوا پخش مي‌شد. صادق داد زد: شيميايي زدن. بچه‌ها ماسك. ماسكاتونو بزنيد!

پوسته را كه پشتم چسبيده بود، كند و كمي آرام شدم. ديگه ترسم ريخت، ولي پشتم به اندازه يك بشقاب كاملا سوخته بود. بعضي ماسك‌هاشون را زده بودن. همراه صادق به داخل سنگر رفتم. بلافاصله آمپول آتروپين را برداشتم و فرو كردم توي كشاله رانم. صادق هم همين‌طور مي‌زد. صادق هم همراه من بيرون آمد. بچه‌ها به طرف چشمه‌اي كه بالاي كوه بود، مي‌دويدند. من هم رفتم.

كم‌كم احساس تشنگي كردم. بچه‌ها روي چشمه پرشده بودن. هنوز فضا را غبار گرفته بود و كاملا بوي سير احساس مي‌شد. ماسكم را برداشتم و چفيه‌ام را خيس كردم. غافل از اين‌كه آب هم آلوده شده، شروع كردم به آب خوردن. از جا بلند شدم. سيد صادق پيداش نبود. هر كس همين‌طوري بي‌هدف مي‌دويد و داد و فرياد مي‌كرد. چند تا تويوتا پايين كوه بچه‌ها را سوار مي‌كردند. تنم يخ بود.

باز داغ مي‌شدم و گُر مي‌گرفتم. آتش در تنم زبانه مي‌كشيد و شعله مي‌شد. شعله‌ها در آسمان اوج مي‌گرفتند. انگار آن‌جا پايان زندگي بود. دنيا پايان گرفت و در پس مه غليظي فرو رفت. به راستي پس از مرگ چه خواهد شد؟ كاش بچه‌هايي كه الان در آن پايين آرام خفته‌اند، مي‌توانستند خبري از آن جهان بدهند. در مرز زمين و آسمان معلق بودم. پس انتظار كي پايان خواهد گرفت؟ سرد و سرگردان و گريزان، به كجا بايد پناه برد؟

هر از گاهي يك بار نفس عميقي مي‌كشيد و خون بالا مي‌آورد از كوه كه سرازير شدم، بعضي‌ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي‌زدند و هق مي‌زدند و بالا مي‌آوردند. هنوز من سر پا بودم. خودم را نزديك تويوتا رساندم، ولي وقتي دست بردم كه برم بالا ناگهان يادم آمد كه سيد صادق نيست. رفتم داخل سنگر. ديدم دراز كشيده و خون بالا آورده. تمام لباس‌هاش خوني بود.

گرفتمش روي دوشم و از سنگر بيرونش آوردم. تنش يخ شده بود. نه حرفي مي‌زد و نه ناله‌اي. هر از گاهي يك بار نفس عميقي مي‌كشيد و خون بالا مي‌آورد. آرام گذاشتمش عقب تويوتا. كم‌كم داشت آرام مي‌شد. برام خيلي سخت بود كه در انتظار شهادتش باشم. اما همين حسرتي بر دلم بود. راننده دستم را گرفت و از ماشين پايينم كشيد. سيد صادق آرام شده بود. نه هقي، نه دردي، نه استفراقي، نه خوني. گريه افتادم، زار زار.

بچه‌ها شهدا را عقب تويوتا مي‌گذاشتن. ديگه سيد صداق تنها نبود. آمبولانس‌ها هم سر رسيده بودند. به طرف آمبولانس رفتم. در عقب آمبولانس را باز كردم، دو نفر امداد گر كه نمي‌دانم از كجا آمده بودن و برانكارد داشتن، از شون خواهش كردم كه سيد صادق را بذارن عقب آمبولانس. گفتن شهدا رو با تويوتا مي‌برن و شما مجروحين را با آمبولانس. سرگردان بودم. دلم نمي‌خواست قبل از صادق از منطقه برم.

كم‌كم تنم داشت داغ مي‌شد. ناگهان هق زدم. تشنگي، تنگي نفس، احساس خستگي و بي‌حسي. رفتم طرف آمبولانس. دومتري آمبولانس بودم كه حركت كرد. همين‌طور به زانو افتادم روي زمين و شروع به هق زدن كردم. بالا آوردم. ماسك را از صورتم برداشتم.

اصلا ديگه كار از كار گذشته بود. ماسك جز اين‌كه دست و پا گير باشه، كاري ديگه ازش بر نمي‌آمد. بچه‌ها را به طرف بيمارستان صحرايي مي‌بردند. تويوتا‌ها شهدا و مجروحين را به بيمارستان صحرايي مي‌بردند و بر مي‌گشتند.

صادق كه رفت، خيالم راحت شد و همراه ديگر مصدومين شيميايي، عقب تويوتا قرار گرفتم. بيشتر بچه‌ها مثل من بودند؛ حالت تهوع، استفراغ. چند نفري هم بودند كه بينايي شان را از دست داده بودند. بالا آوردن عادي شده بود. نمي‌دانم، مگر چقدر خورده بوديم كه آن‌طور زرداب بالا مي‌آورديم؟ تويوتا به سرعت باد مي‌رفت.

هيچ‌كس ناي حرف زدن نداشت. فقط ناله مي‌كردند. جلوي بيمارستان صحرايي يك كپه بزرگ آتش روشن كرده بودند و بچه‌ها همه لخت دور آتش خودشان را گرم مي‌كردند. همين كه پياده شديم، پزشكان لباس‌هايمان را از تن ما بيرون آوردند و داخل آتش اندختند. هوا تاريك شده بود و سرما تا عمق تن نفوذ مي‌كرد. دور آتش حلقه زده بوديم.

انگار يكي اون وسط داشت زنجير پاره مي‌كرد. آتش زبانه مي‌كشيد. گر گرفته بود. بعضي‌ها دلشان مي‌خواست وسط شعله‌ها برقصند. مي‌ناليدند و پنجه به خاك مي‌كشيدند. استفراغ مي‌كردند. چهره سيد صادق را در ميان شعله‌ها مي‌ديدم كه دارد آرام آرام ذوب مي‌شود و همراه زبانه آتش در آسمان محو مي‌شد.

بچه‏ ها همه نابینا شدند …

كم كم هوا برايم تاريك و تاريك‌تر مي‌شد. احساس مي‌كردم نور چشم‌هايم كم‌سوتر مي‌شود. ذره‌ذره كم مي‌شد. تهوع، سرگيجه. اتوبوسي جلوي چادر صحرايي توقف كرد و بچه‌ها را به بيمارستان مي‌برد. بچه‌ها نمي‌ديدند. يك نفر كه معلوم نبود پزشك است يا امدادگر، روپوش سفيدي داشت و چو ن شبحي مثل آدم برفي توي جمع بچه‌ها بود.

مي‌گفت: دست‌هاتون رو بديد به هم. كسي محلش نداد. دوباره داد زد: برادرا دست‌هاتون رو به هم زنجير كنيد. يكي‌يكي دست بچه‌ها را به هم قفل مي‌كرد. بچه‌ها همه نابينا شده بودن. دست‌ها به هم زنجير شده بود. امدادگر نفر اول را كه داخل اتوبوس كشيد بقيه هم تكان خوردند و كشيده شدند. يكي داد زد: براي سلامتي رهبر انقلاب، صلوات. بچه‌ها با همان حال صلوات بلندي فرستادند.

بوي گند استفراق، صداي هق زدن

يكي يكي از اتوبوس بالا مي‌رفتند، روي پله‌هاي اتوبوس سكندري مي‌خوردند و بالا مي‌رفتند. مواظب باش! باشه رفيق. يكي‌يكي هم را مي‌كشيدند و به ته اتوبوس كه صندلي‌هاش را برداشته بودند، مي‌رفتند. يك موكت خشك كف اتوبوس پهن كرده بودند.

سوار اتوبوس شدم. بعضي‌ها ضجه مي‌زدند. بعضي‌ها ناله مي‌كردند. ببخشيد اخوي. نمي‌بينم. نمي‌دانم كجاي اتوبوس نشسته بودم. وسط بود يا جلو يا عقب. مهم هم نبود كجا هستم. همه مثل هم بوديم. اتوبوس حركت كرد. تكاني خورد. يكي كه استفراغ مي‌كرد، بچه‌ها هم شروع مي‌كردند.

كف اتوبوس ليز شده بود. بوي گند استفراق، صداي هق زدن. گاهي تو همان حال ياد راننده اتوبوس مي‌افتادم. چه دلي داشت. خوب بود كه ما نمي‌ديديم. روده‌هام داشت بيرون مي‌آمد.

همه ناله مي‌كردند. همه داد مي‌زدن: آب، يه جرعه آب مي‌خوام. نشنيدين؟ گفتم از تشنگي دارم كباب مي‌شم. بعد همين‌طوري صداش قطع مي‌شد. نفر بغلي‌اش كه مي‌فهميد ديگه شهيد شده، براش يه صلوات مي‌فرستاد. بچه‌ها همه متوجه مي‌شدن كه يكي ديگه پريد. تا اتوبوس برسه به مقصد، ده نفر شهيد شدن.

گاه روي سينه شهدا رو لگد مي‌كرديم

نمي‌دانستم كجا هستيم. اتوبوس توقف كرد و در اتوبوس باز شد. بايد هم را مي‌چسبيديم و زنجير وار بيرون مي‌رفتيم. بچه مواظب فرشته‌ها باشيد. شهدا رو لگد نكنيد. توي اتوبوس آن‌قدر زردآب جمع شده بود كه وقتي لگد مي‌كرديم، ليز بود. گاه روي سينه شهدا رو لگد مي‌كرديم. از توبوس كه پايين رفتم، نسيم خيلي سردي تنم را نوازش داد. نمي‌ديدم.

همين‌طوري يكي را صدا زدم. مخاطبم را نمي‌ديدم. داد زدم تا كسي بشنود: ما كجا هستيم؟ يكي جوابم را داد. اين‌جا بيمارستان كرمانشاه هست. شهدا رو نفهميدم كجا بردن و چگونه بردن. بعد گفت: همين‌طور از سمت راست ديوار را بگيريد و بريد.

خودمان را به داخل سالن بيمارستان رسانديم. مستقيما مي‌بردن لباس ما رو عوض مي‌كردن و زير يه دوش. بوي تعفن مي‌داديم. يكي يكي ما را روي تخت مي‌خواباندند. چند دقيقه بعد يك آمپول زدند. و رفتند هنوز درد آمپول خوب نشده بود كه پرستاري ديگر. از صداي پاي پرستار متوجه‌اش مي‌شديم. باز دوباره يك آمپول ديگه. پرسيدم: خانم پرستار، آخريش بود؟ پرستار جوابم را نداد. دور شد.

هر روز يك نفر از بچه‌ها شهيد مي‌شد

نيم ساعتي گذشت. چند نفر ديگه آمدن. لباس‌هامون را دوباره عوض كردند. يكي‌يكي ما را از روي تخت پايين آوردند و دوباره داخل محوطه بيمارستان بردند و ما را سوار آمبولانس كردند. پرسيدم: كجا بايد بريم؟ گفتند: فرودگاه. احتمالا شما را مي‌برن تهران.

هواپيما هم انگار باري بود. چون وقتي مي‌خواستيم سوار هواپيما بشيم از روي يك شيب بالا رفتم. متوجه شدم باري هست. قبلا سوار شده بودم. ما را چه به اين‌كه هواپيماي درجه يك سوار بشيم! هواپيما صندلي نداشت. كف هواپيما هم موكت پهن بود. نفري يك پتو به ما دادند. روي زمين، يعني كف هواپيما دراز كشيديم. همين‌طوري كه دراز كشيده بوديم، پتوي هم را اشتباهي مي‌كشيديم.

نيم ساعتي گذشت كه هواپيما بلند شد. حدود ده دقيقه طول نكشيده بود كه هواپيما دوباره برگشت و نشست. متوجه شديم كه ميراژهاي عراقي ما را هدف قرار داده و هواپيما مجبور به نشستن شد. نيم ساعتي در فضاي ناهنجار هواپيما بوديم كه دوباره هواپيما با اسكورت دو ميراژ به طرف تهران حركت كرد.

فرودگاه تهران كه پياده شديم، ما را به بيمارستان بردند. نام بيمارستان را نمي‌دانستيم. براي ما مهم هم نبود كه اصلا چه اسمي‌داشته باشد. توي بيمارستان كه بستري شديم، دوباره ما را لخت كردند و لباس‌هايمان را بردند. حمام كرديم و روي تخت دراز كشيديم.

تازه متوجه تاول‌هاي پشت دست و گردن شديم. پوست‌مان سياه شده بود. سياهي پوست را پرستار به ما گفته بود و تاول‌ها را حس مي‌كرديم. هر روز يك نفر از بچه‌ها شهيد مي‌شد و من باز ياد سيد صادق مي‌افتادم.

هر روز كه مي‌گذشت، تعداد ما كمتر مي‌شد. اين رنج آور‌تر بود كه ما اين‌گونه مي‌مانديم. خوش به حال بچه‌هايي كه شهيد مي‌شن. من هم هر روز در انتظار پرواز بودم و لحظه شماري مي‌كردم. نابينايي از يك طرف، شهادت همرزمانم، تاول‌ها و… هيچ كس از خانواده ما از سرنوشت ما خبر نداشت. تا اين‌كه سه هفته گذشت و برادرم را كه در تهران بود، شماره‌اش را به يك نفر كه براي عيادت جانبازان مي‌آمد، دادم.

پرستار داد زد: آهاي آقا، ولش كن! نمي‌بيني مگه آلوده است!

دو روز بعد برادرم به بيمارستان آمد. توي راهرو بيمارستان روي يك صندلي نشسته بودم كه متوجه شدم كسي از پرستار سؤال مي‌كند اين‌جا يعقوب ديلم داريد. صداي برادارم امير بود. جا خوردم، من سياه و داغون بودم. يك لحظه به دلم زد خودم را اصلا شناسايي ندم، ولي باز دلم برايش سوخت.

داد زدم امير! برادرم به طرف من آمد. مي‌ترسيد باور كند كه من يعقوب هستم. شايد از صدا مرا شناخته باشد، ولي نمي‌خواست باور كند. چون كاملا چهره‌ام به هم ريخته، سياه و تاول زده بود. باورش نمي‌شد كه برادر كوچك نوجوانش را در اين وضع ببيند. حيرت زده و ماتم زده، بغلم گرفت: واقعا تو خودت هستي؟ گريه افتاد. من هم گريه كردم.

روزي كه با هم خداحافظي كرديم، جواني بودم با گونه‌اي سرخ و صورتي بور سفيد و شاداب، اما حالا با مردي روبه‌روست كور و سياه سوخته. سياه كه نگو، مثل لاستيك چرخ اتومبيل؛ تاول زده، چشم‌هاي پف كرده، موه‌هاي ژوليده، گل گرفته و دست‌هاي ورم كرده.

پرسيد: يعقوب واقعا تو خودت هستي؟ اگه خودت هستي، بگو اسم برادرات چيه؟ گفتم: جعفر، امير و علي اوسط. ناگهان خودم حيرت كردم. واقعا من چه بر سرم آمده كه برادرم نمي‌تواند مرا بشناسد.

گلويم خشك شده، تشنگي دوباره سراغ من آمد. زبانم به زحمت مي‌چرخيد. بغض برادرم تركيد و بغلم كرد. اشك‌هايش شانه‌ام را خيس كرد. پرستار داد زد: آهاي آقا، ولش كن! نمي‌بيني مگه آلوده است! برادرم جا خورد: آلوده است؟ خودم هم دچار حالتي خاص شدم. يعني من تا آخر عمر…

برادرم شروع به گريه كرد. بغض كودكانه‌ام تركيد شانه به شانه هم اشك ريختيم. پشيمان نبودم از راهي كه رفته بودم. اين شايد از غربتي بود كه دلم را گرفته بود و شايد هم از غربت دل برادرم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. فرداي آن روز، اسم ما را نوشتند براي رفتن به آلمان. تنم هنوز پر از تاول بود؛

طوري كه ديگه نمي‌توانستم از روي تخت هم پايين بيام. حتي وقتي مي‌خواستن مرا جابه‌جا كنند، نمي‌توانستند تنم را دست بزنند. مجبور بودند از طناب استفاده كنند. نمي‌دانم چرا مرا فراموش كردند و ديگر حرفي از رفتن به آلمان هم پيش نيامد. خودم شيفته رفتن نبودم، اصلا انتظار ماندن را هم نداشتم.

تازه روزي كه آمدند فرم اعزام به آلمان را پر كردند، گفتم چه سود؟ جز يك ضرري به بيت‌المال براتون، چيزي مگر هست؟! همه بچه‌ها رفتن شهيد شدن به خاطر اين‌كه من برم آلمان؟

زير پاهام پنبه گذاشته بودن و آرام تاول‌ها را با نوك سوزن سوراخ مي‌كردند و آب آن را مي‌كشيدند. يك ماه گذشت. خانواده‌ام سروكله‌شان پيدا شد. از ديدن چهره و تاول‌ها شوكه شدند.

از برادرم پرسيدم: راستي شما جلوي بيمارستان نديدي اسم بيمارستان چيه؟ گفت: بيمارستان چمران. دو ماه طول كشيد و گفتند كه حالت بهتر شده، بايد بري خانه استراحت كني. كم‌كم هم چشم و هم زخم‌هاي تاول خوب خواهد شد و چهره‌ات مثل اول خواهد شد.

مدتي بود چشم‌هام بسته بود. روزي كه مرخص شدم، همين كه پام را از در سالن گذاشتم بيرون، انگار نور آفتاب مي‌خواست چشم‌هامو كور كند. برگشتم عقب. همه ترسيدن. گفتن: چيه؟ گفتم: نور چشم‌هامو آزار مي‌ده. با يك تكه پارچه مشكي چشمم را بستند و از بيمارستان بيرون رفتم. هرگونه نور تا عمق وجودم را می‏ سوزاند

يكي از رهگذران از برادرم پرسيد: اين سوخته؟ گفت: شيميايي شده. يك خودروي پيكان از گرگان آورده بودند و من هم قرار شد با همان ماشين برگردم. با وضع چشم‌هام رفتن چندين برگ روزنامه و چسب تهيه كرده و كاملا عقب را روزنامه چسباندن و فاصله جلو و صندلي عقب را به وسيله يك پرده جدا كردند و شيشه‌هاي عقب را هم روزنامه زدند تا كاملا تاريك باشد.

هر گونه نور تا عمق وجودم را مي‌سوزاند. نمي‌دانستم چه سرنوشتي خواهم داشت؛ ماندگار هستم يا رفتني. فقط مي‌دانم آمده‌ام و روزي برده خواهم شد. حركت كرديم.

جاده هراز، ميان كوه‌هاي بلند و كشيده. ماشين مي‌ناليد. از سرما هواي پاك كوهستاني احساس مي‌كردم كمي‌راحت‌تر نفس مي‌كشم. تك سرفه‌هايي در زوزه باد و خرناسه ماشين گم مي‌شد. نمي‌دانستم چگونه با مادرم روبه‌رو شوم؛ گريه خواهد كرد؟ حتما گريه مي‌كند. نه، براي چه؟

اين همه بچه‌هاي مردم شهيد و زخمي‌شدن، من هم مثل ديگران؛ مثل سيد صادق. ناگهان گر گرفتم. داغ شدم. چهره سيد صادق را در خيالم مجسم كردم؛ بور، زيبا. حتي آخرين نفس‌هايش را مي‌كشيد. الان چه مي‌كند؟ آيا در بهشت به يادم هست؟

زندگاني جريان داشت و من هيچ اطلاعي از آينده خود نداشتم. آيا براي هميشه نابينا خواهم ماند. بوي ده، خانه‌هاي گلي، ديوار‌هاي سنگ و گل و بوي خاك را حس مي‌كردم. بوي سفال خانه‌ها، بوي پرچين‌ها، روستا، كوچه‌هاي پر پيچ و خم و صداي آشنا، صداي فرياد پدرم كه صلوات مي‌فرستاد، مادرم سرش را داخل ماشين كرد و مرا تنگ در آغوش كشيد.

آنها كه به تماشا آمده بودند، چند قدم عقب‌تر رفتند دلم لرزيد. آشفته و هراسان، گنگ مانده بودم. مي‌ترسيدم نكند آلودگي را به مادرم و خانواده‌ام منتقل كنم. ولي پزشكان گفته بودند خطري همراهان مرا تهديد نمي‌كند.

به غير از خانواده‌ام، هيچ كس مرا نبوسيد؛ حتي دوستانم. مادرم دستم را گرفت. مي‌ناليد. گريه مي‌كرد. اشك مي‌ريخت. روزي پسري نوجوان كه هنوز پشت لبش سبز نشده را به جنگ فرستاد، اما حالا مردي سياه با زخم‌هاي بسيار، سرفه و…. سرماخوردي ننه جان؟ چرا اين قدر سياه شدي؟ اين زخم‌ها چيه؟ تركش خوردي؟

مادر شيميايي شدم. شيميايي، دل‌ها را مي‌لرزاند. آنها كه به تماشا آمده بودند، چند قدم عقب‌تر رفتند. بعد بهانه‌اي مي‌گرفتن و عقب مي‌رفتن و در مي‌رفتن. تو بايد استراحت كني. ان‌شاءالله بعداً مي‌آم خبرت را مي‌گيريم. رفتند، برادر بزرگم قبل از وارد شدنم، برق اتاق را خاموش كرد. چاره‌اي بايد انديشيد. تاريكي مگر مي‌شود؟ اتاق نيمه روشن بود. هوا رفته رفته تاريك مي‌شد.

حتي يك متري من هم نمي‌آمدند اتاق را بلافاصله دو تكه كردند و در ته اتاق، رختخوابي پهن كردند و من روي آن دراز كشيدم. با پارچه‌اي ضخيم و تيره، نيمي‌از اتاق را تاريك‌تر كردند. لامپ را عوض كردند. نيمي از لامپ را كه طرف من بود، با يك تكه مقواي كلفت پوشيدند تا نور به طرف من نتابد.

خبر دهان به دهان در روستا پيچيد: يعقوب شيميايي شده. صورتش سوخته. تنش تاول زده. از همه بدتر، مرضش واگير داره. گروه گروه مردم ده مي‌آمدند. هنوز دو ـ سه ساعتي بيشتر از آمدن من نگذشته بود كه تمام مردم روستا به طرف خانه ما هجوم آوردند. جلوي در، دور از من مي‌نشستند.

به تماشا آمده بودند. مي‌خواستن بدانند اين پديده چيست؟ هيچ كس حتي يك متري من هم نمي‌آمد، جز خانواده‌ام و تنها دوستي كه جفت من نشسته بود. بقيه واقعا مي‌ترسيدند. همان جلوي در ورودي اتاق، چند دقيقه‌اي با هراس و دلهره و ترس… وقتي از جام تكان مي‌خوردم، آنها نيز ناخودآگاه تكان مي‌خوردند.

بعضي‌ها هم استراحتم را بهانه مي‌كردند و مي‌رفتند. هيچ كس نزديكم نمي‌شد. همان جلوي در مي‌نشستن و نگاهم مي‌كردن. دو سال گذشت. خوب كه شدم دوباره به جبهه رفتم. فراموشم شده بود آن همه رنج. الان بعد از سال‌ها دوباره بازگشتن همان تاول‌ها. همان سرفه‌ها، روزي يك ساعت زير كپسول مي‌نشينم. دو فرزندم و همسرم هرسه آلوده شدن. شيميايي..

 نظر دهید »

شهید

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

لحظات شهادت و برزخ عشق که میعادگاه رزمندگان اسلام و ایثارگران دوران دفاع مقدس است همواره جذاب و خواندنی است. مسعود محمدی از رزمندگان و ایثارگران دوران دفاع مقدس همزمان با روز جانباز در گفت‌و‌گو با خبرنگار فارس در کرمانشاه اظهار کرد: ما از نسلی بودیم که با التماس و گریه تقاضا می‌کردیم به جبهه برویم.
لحظات شهادت و برزخ عشق که میعادگاه رزمندگان اسلام و ایثارگران دوران دفاع مقدس است همواره جذاب و خواندنی است.

مسعود محمدی از رزمندگان و ایثارگران دوران دفاع مقدس همزمان با روز جانباز در گفت‌و‌گو با خبرنگار فارس در کرمانشاه اظهار کرد: ما از نسلی بودیم که با التماس و گریه تقاضا می‌کردیم به جبهه برویم.

محمدی افزود: در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه، دشمن پاتک‌های سنگینی انجام می‌داد که در یکی از این پاتک‌ها بر اثر انفجار خمپاره بی‌هوش شدم و خون زیادی از بدنم رفت.

وی ادامه داد: بعد از این اتفاق مرا به سوسنگرد منتقل کرده بودند و دکتر بعد از معاینه اعلام کرده بود هیچ علائم حیاتی وجود ندارد.

محمدی بیان داشت: در فاصله‌ای که مرا از سوسنگرد به اهواز منتقل می‌کردند، بدون اینکه جایی را ببینم؛ یک لحظه صدای فرمانده محور، محمدرضا ابوالفتحی که بعدا به شهادت رسید را شنیدم که گفت: مسعود، اشهد خود را بخوان و بعد از آن چیزی به یاد ندارم.

وی تصریح کرد: 52 ساعت بعد، به هوش آمدم و متوجه شدم در بیمارستان شهید چمران اهواز هستم، یکی از کارکنان هلال‌احمر اهواز به من گفت: از بخار زیر نایلونی که روی تو وجود داشت، متوجه شدم نفس می‌کشی.

این جانباز دوران دفاع مقدس گفت: در این فاصله به خانواده من اطلاع می‌دهند که شهید شده‌ام، مراسم فاتحه و ختم برگزار و بنیاد شهید شهرستان اسلام‌آباد غرب در آن زمان پلاکارد شهادت مرا در درب منزل نصب می‌کند که این پلاکارد را تا چند وقت پیش نگهداشته بودم.

محمدی خاطرنشان کرد: بعد از 2 ماه بستری، از بیمارستان مرخص شدم و 42 ترکش یادگار آن دوران است که در بدنم وجود دارد.

وی گفت: شبی که اعزام می‌شدم از مادرم خداحافظی نکردم اما دعای مادرم در آخرین لحظات شهادت، مرا برگرداند.

محمدی در بخش دیگری از سخنانش تاکید کرد: شهدا برای آرمان‌های الهی جنگیدند و امروزه خون شهیدان از دست نرفته و اصول آنها حفظ شده است و مسئولان برای خدمت بیشتر و بهتر باید برنامه‌ریزی کنند و تمام تلاش خود را به‌کار گیرند.

وی در پایان بیان داشت: باید تمام ایثارگری‌های دوران دفاع مقدس را به جوانان و نسل‌های بعدی انتقال دهیم و در این راستا تلاش‌های خوبی صورت گرفته است و باید هرچه بیشتر ادامه پیدا کند.

 نظر دهید »

عرب

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا


یاسر عرب» علاوه بر اینکه نویسنده قابلی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان است، او را با مستندهایی می‌شناسیم که در حوزه هنر متعهد و به خصوص دفاع مقدس، قابل توجه و تامل است.
«یاسر عرب» علاوه بر اینکه نویسنده قابلی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان است، او را با مستندهایی می‌شناسیم که در حوزه هنر متعهد و به خصوص دفاع مقدس، قابل توجه و تامل است.

او ابتدا قابلیت‌های خودش را با مستند «نان جنگ» نشان داد که در آن مستند به دنبال پاسخگویی به این پرسش بود که نان جنگ را که پخت و نان جنگ را که خورد و پس از آن سراغ مستند 3 قسمتی کدام مسجد رفت که به وضعیت مساجد ایران و کارکردهای اجتماعی آن‌ها در 10 سال اخیر پرداخته است.

بخش اول مجموعه کدام مسجد درباره چگونگی رسیدن به مسجد ایده‌ال است، بخش دوم کارکردهای کلان فرهنگی و قسمت سوم مساله کودکان و مسجد است. این مستند به جشنواره عمار رفت و اثر برگزیده این جشنواره شد و نیز مورد حمایت ستاد اقامه نماز قرار گرفت.

مستند آخر یاسر عرب مستندی با روایتی بسیار جالب آن هم درباره موضوع دفاع مقدس است. جذاب بودن و نو بودن این موضوع از یک سو و اهمیت موضوع و سوژه این مستند یعنی چایخانه و اتفاقاتی که طی 8 سال در آن منطقه افتاد، وضعیتی که الان این مکان و از آن مهم‌تر کسانی که سال‌های سال در آنجا زحمت کشیدند و کشف دست خطی از مقام معظم رهبری در سال‌های جنگ درباره این مکان، ما را بر آن داشت که مفصل به سراغ این موضوع و یاسر عرب برویم و با او به گفت‌وگو بنشینیم. این مصاحبه خواندنی که همراه با تصاویری منتشر نشده از دوران دفاع مقدس است، در ادامه می‌آید:

ماجرای ساخت مستند جدیدی درباره دفاع مقدس از کجا شروع شد؟

- بعد از مستند «نان جنگ» و موفق بودن آن، قرار شد این ایده تحت عنوان مجوعه باید دوباره دید ادامه پیدا کند تا به سراغ زوایای نادیده جنگ برویم ‌تا به بازنمایی اتمسفر، موضوعات و کسانی بپردازیم که پشتیبانی جنگ را برعهده گرفتند و خود راوی چگونگی ساخت اتمسفر دفاعی ما در زمان جنگ باشند. تا بدین‌وسیله جنگ را دوباره از دیدگاه مردم عامیِ کوچه و بازار، به نظاره بنشینیم. ما به دنبال وجه نظامی و عملیاتی جنگ در این مستند نبودیم و نیستیم.

پس شما با همان رویکرد «نان جنگ» به سراغ چهره‌های شناخته نشده جنگ در پشت جبهه‌ها رفتید و این شما را به موضوع جدیدی رساند؟

- بله. قسمت اول با عنوان نان جنگ که پایان یافت. قسمت دوم را آغاز کردیم که طی مراحل تحقیق و حتی تولید مرتب به نکاتی عجیب برخوردیم که مربوط می‌شد به مکانی درون اهواز معروف به چایخانه. قصه از اینجا شروع می‌شود که با شروع جنگ نیروهای سپاه به ناچار لباس‌های فرسوده رزمندگان را در سه راهی اهواز آتش می‌زدند و خانم‌های اهوازی با دیدن این شرایط تصمیم به بازسازی این لباس‌ها می‌گیرند.

سرپرستی این خانم‌ها را مادر شهید علم‌الهدی به عهده گرفته و کار شست‌وشو و تعمیر لباس‌ها در محل چایخانه آغاز می‌شود. خانم‌ها، 8 سال، صبح تا شب لباس‌های همه رزمنده‌ها، ملحفه بیمارستان‌ها، اتاق‌های عمل و… را می‌شستند وقتی ما متوجه حجم کار شدیم، دیدیم حجم کارشان بسیار بالا بوده.

مثلا چند تریلی لباس هر روز به چایخانه می‌آمده و این خانم‌ها لباس‌ها را می‌شستند. ضمن اینکه لباس‌های مجروحان و شهدا هم میان این لباس‌ها بوده. حالا شما تصور کنید این خانم‌ها هر روز چه حجم لباس، پتو، جوراب و… را می‌شستند. و این تازه اول قصه بود و همین برای ساخت مستندی جذاب کفایت می‌کرد.

زنانی که در چایخانه لباس می‌شستند

بعد وقتی جلوتر رفتیم وارد لایه خیلی جدی‌تری شدیم. ماجرا این بود که پس از استفاده عراق از سلاح‌های شیمیایی تعدادی از لباس‌های شیمیایی شده هم به چایخانه می‌آید، این خانم‌ها نمی‌دانستند شستند و شیمیایی شدند.

خانم کبری افسری یکی از این خانم‌ها بوده که شیمیایی می‌شود و بارها بستری شده است و سال گذشته ماجرایش رسانه‌ای شد. تعدادی از این خانم‌‌ها شهید شدند. تعدادی زیادی هم هنوز شیمیایی هستند، بدن‌شان تاول دارد و به هزینه خودشان دارو مصرف می‌کنند و تحت پوشش هیچ ارگانی نیستند.

مرحله جلوتر دیدیم که قطعه‌های بدن شهدا در این لباس‌ها جا مانده بوده مثلا اعضایی مانند جگر، دست با انگشت و انگشتر، چشم و… در لباس‌ها مانده بود یا مثلا یک پای قطع شده در شلوار یا پوتین جا مانده بود. آن‌ها قطعات بدن را از لباس‌ها را جدا می‌کردند و در همان مکان غسل می‌دادند و دفن می‌کردند.

بعد مشخص می‌شده این دست و پاها مال چه کسی است؟

- نه مشخص نبوده. در دیگ‌های بزرگ لباس‌ها را می‌ریختند تا خون‌ها خشک شده و جدا شود. مثلا می‌دیدند در این دیگ پا مانده و بیرون می‌آوردند. یا یک تکه از سر رزمنده میان لباس‌ها پیدا می‌شده و خیلی شرایط وحشتناک. خانم‌ها آنجا یک محلی را برای دفن قطعات بدن شهدا در نظر گرفته بودند و این قطعات را آنجا دفن می‌کردند.

درباره این محل چایخانه توضیح می‌دهید که چه جور جایی بوده؟

- قبل از انقلاب آنجا عشرتکده بوده برای رقاص‌ها و مشروب‌ سرو می‌شده و مسائل خودشان را داشتند اما بعد از انقلاب به دست مردم می‌افتد. زمان جنگ حجم کار خانم‌ها این قدر بالا بوده که چایخانه تبدیل می‌شود به پشتیبانی جبهه جنوب و با شهادت شهید سید حسین علم‌الهدی به اسم این شهید بزرگوار نام‌گذاری می‌شود.

بعد از مدتی آقایان و علما و مسئولین بسیاری به آنجا می‌روند. از جمله آیت‌الله مصباح و… مهم‌ترین دیدار هم مربوط به سفر رهبر انقلاب در زمان ریاست جمهوری‌شان به آنجا می‌شود. من فیلم‌ها و عکس‌های مختلف مربوط به آن دوران را دیده‌ام.

مثلا یک صحرا پوتین بوده، این‌ها شسته می‌شده، کف‌ها انداخته می‌شده بعد همه با دقت جفت می‌شده، واکس زده می‌شده و دوباره به جبهه فرستاده می‌شده. یا پیراهن‌های پاره شسته می‌شده، به دقت رفو می‌شده، رنگ می‌شده و حتی اتو شده دوباره به جبهه می‌فرستادند. دقیقا مثل لباس نو. آن قدر حرفه‌ای وصله می‌زدند که قابل تشخیص نبوده.

ببنید چه اتفاق بزرگی در طول 8 سال آنجا افتاده و خانم‌ها چه قدر کمک کردند و بالای 300 قطعه از بدن شهدا آنجا دفن است.

درباره دیدار مقام معظم رهبری بیشتر توضیح می‌دهید؟

- وقتی ایشان به چایخانه می‌روند، در پایان دست خطی برای این خانم‌ها می‌نویسد که دست‌خط ایشان را داریم و از خانم‌ها شخصا تقدیر و تشکر می‌کنند.

یکی از سردان سپاه به من گفت آقا در پایان دیدارشان استغفار می‌کنند و می‌گویند خانم من هم می‌خواست اینجا با خانم‌های دیگر کار کند اما من به جهت اینکه شاید حضور او به عنوان یک خانم و تحت عنوان نیروی نظامی است، مخالفت کردم و الان با دیدن شرایط اینجا استغفار می‌کنم از اینکه مانع حضور ایشان شدم.

شما این مطلب را از کجا نقل می‌کنید؟

- جناب سراجان در مصاحبه‌اش به ما گفت که البته این بخش در مستندی که ساخته شده نیز آمده است. خب یک همچنین جایی با چنین پیشینه و عظمتی الان تبدیل شده به یک مکان تفریحی (‌به نام بهشت هویزه‌) و هیچ کس پاسخ‌گو نیست که چرا این طور شده.

البته در دیدار خانم‌ها با آیت‌الله جزایری ایشان قول پیگری دادند که فعلا بعد از دو ماه من شخصا هرچه پیگیری کردم‌، فقط پاس کاری شده و نتیجه‌ای نداشته است. ما در حین تولید این مستند با خانم‌هایی روبرو شدیم که در حین شست‌وشوی لباس‌ها پیراهن خونی فرزند شهید خودشان به دست‌شان افتاده!

یا خبر شهادت فرزند یا برادرشان را سر لگن لباسشویی به آن‌ها داده‌اند اما ایشان گفتند تا لباس‌های‌شان تمام نشود، حاضر به ترک سنگر خدمت و رسیدگی به تشیع فرزندشان نیستند.

بعد از جنگ چه می‌شود؟ آیا در محل دفن قطعات بدن شهدا آن هم با این حجم الان مقبره‌ای یا یادگاری از آن دوران ساخته شده است؟

- مقبره و یادگار؟ بعد از اینکه جنگ و این ماجراها تمام می‌شود، ما با یک داستان عجیب‌تر روبه‌رو می‌شویم و می‌بینیم در همان مکان قسمت رخت‌شورخانه را تبدیل به رستوران می‌کنند و روی قسمتی که بدن شهدا دفن است، تالار عروسی می‌زنند.

این بنده‌ خداهایی هم که آنجا 8 سال زحمت کشیده بودند، ضربه روحی شدیدی می‌خورند و به زمین و زمان اعتراض می‌کنند اما کو گوش شنوا؟ تا اینکه امسال همه خانم‌ها در شلمچه جمع می‌شوند و روی پیراهن شهید بهمن دشت بزرگ که پدرش از خادمان چایخانه بوده شهادت‌نامه و اعتراض‌نامه‌ای می‌نویسند برای رهبر و امضا می‌کنند تا این مکان به یادمانی در ابعاد اصلی پایگاه شهید علم الهدی تبدیل شود و تلار مذکور برچیده شود.

و بعد چه؟

- به هر حال یک وجه کار این است که فی‌الواقع ما چه کردیم برای این‌ها. اصلا بر فرض محال فرض که این خانم‌ها یک سری انسان که اصلا به دین و مقدسات کاری نداشتند و تنها آمده‌ بودند به کشورمان خدمت کنند. در ساخت مستند سپاه بزرگ‌ترین لطفی که به ما کرد این بود که چند روزی یک مینی‌بوس و چند شبی یک جای خواب کوچک به خانم‌ها داد تا برای دیدار منطقه بروند.

همه افرادی هم که آن سال‌ها در چایخانه بودند با هزینه خودشان آمدند. امکانات لجستیکی در کشورمان کم است؟ الان جنگ است؟ منطقه نظامی است؟ مشکل چیست که برخورد با این افراد که عمرشان را برای کشورشان گذاشته‌اند این گونه است.

یکی از خانم‌ها برای ما تعریف می‌کرد که در آن سال‌ها نمی‌دانستیم در گرمای هوای اهواز چه کنیم و به نوبت در یخچال می‌نشستیم تا دقایقی آرام شویم. در این گرما خانم‌ها با حجاب کامل بدون چشم‌داشت کار کردند. این آدم در فضا خون بشوید و گوشت جدا کند و جامعه کبیره بخواند و گریه کند و شیمیایی شود و بعد از جنگ هم بگویند، نخود نخود هر که رود خانه خود؟

و این یعنی توهین…

- بزرگ‌ترین توهینی که به این‌ها شد این بود که وقتی امسال با این خانم‌ها به بهشت هویزه رفتیم تا گردهمایی داشته باشند، آقایان رفتند و دست خط رهبری را که برای اولین بار توسط تیم تولید ما کشف شده بود در یک کاغذهای ابر و باد کپی کردند توی کاور پلاستیکی گذاشتند و دادند به عنوان تشکر به این خانم‌ها.

آیا ما از یک بچه راهنمایی که امتحان علومش 20 شده اینطور تشکر می‌کنیم؟ نمی‌خواهد دستخط را طلا‌کوب کنید، حداقل قابش کنید، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد که حداقل با این افراد محترمانه برخورد می‌کردند. با این حال همین کار کوچک را هم که انجام دادند باید بودید و می‌دید که این خانم‌ها با دستخط چه می‌کردند. دستخط را بر چشمان‌شان گذاشته بودند و اشک می‌ریختند. اما این از زشتیِ گدا بازی‌های آقایان چیزی کم نمی‌کند.

زمانی که امثال بنده در کوچه تیله‌بازی می‌کردند، این خانم‌ها برای انقلاب و کشورشان زحمت می‌کشیدند. حالا چرا باید برای درمان‌شان این‌قدر مشکل داشته باشند؟

شما که در جریان کارهای این افراد بودید، از وضعیت فعلی آن‌ها برای ما بگویید؟

- مثلا خانم کبری افسری که یکی از این خانم‌ها است، با مشقات زیادی برای درمانش روبرو است. بارها به خاطر تشخیص نادرست و استفاده از داروهایی که نباید استفاده می‌کرد، وضعیتش وخیم شده بود، بعد که ما مصاحبه‌ای داشتیم با او عده‌ای دیده بودند، خواسته بودند نیمی از هزینه‌ درمانش را تقبل کنند، که پسر این خانم نپذیرفته بود که مگر شما از قبل مادر من را نشناختید که حالا بعد از مصاحبه به فکر افتاده‌اید؟ آن هم نیمی از هزینه را می‌خواهید بدهید و ما صدقه نمی‌خواهیم، مادر ما فقط می‌خواهد نفس بکشد و به کپسول نیاز دارد.

می‌دانید قبل از آمدن این خانم‌ها چه می‌کردند؟ آیت‌الله جزایری امام جمعه اهواز نقل می‌کند که من وقتی رفتم و حجم لباس‌ها را دیدیم، به سرعت برگشتم در خطبه‌ها و گفتم برادرها خواهر‌ها من در اهواز گنج پیدا کرده‌ام. آن وقت این خانم‌ها چه قدر از اسراف جلوگیری کردند. آن هم چه خانم‌هایی. هر کدام‌هایی یک اسطوره‌اند. هر یک دنیایی داشتند. هر کدام از این‌ها لیاقت داشتند.

الان با سرویس شخصی کنار خانه‌های‌شان بروند و بپرسند آرزویشان چیست و کربلا و مکه می‌خواهند؟ بهترین امکانات را بدهند.

من زندگی فعلی این خانم‌ها را دیده‌ام. رستورانی که الان در چایخانه ساخته‌اند و اسمش را گذاشته‌اند، بهشت هویزه را هم دیده‌ام. هیچ یک از این خانم‌ها بودجه حتی یک بار غذا خوردن در این رستوران را ندارند. نکته جالب‌تر اینکه ما روز قبل از گردهمایی برای تنظیم نور سالن و مقدمات رفته بودیم.

دو نفر آنجا جلوی ما را گرفتند که چه می‌کنید؟ جواب دادیم مگر نمی‌دانید قبلا اینجا چه جور جایی بوده و فردا برنامه داریم. جواب دادند اگر این خانم‌ها می‌خواهند بیایند باید ورودی بدهند. ناهار و بقیه امکانات را هم باید از خود ما بگیرند بعد که بنده اعتراض کردم که مگر شما درک شرایط ندارید مسئول آنجا گفت که خودش پاسدار سپاه است و آنجا را از سپاه اجاره کرده! دیگر اگر آدم بخواهد پیش خدا هم شکایت کند، نمی‌داند این شکایتش را چگونه بگوید.

حرف من این است که مردمی که نان برای جنگ می‌پختند، قند می‌شکستند، لباس می‌شستند و حتی تیمی داشتند برای شستن جوراب‌های رزمنده‌ها، حق‌شان این نیست. اصلا هم با نگاه جامعه شناسی به قضیه نگاه نمی‌کنم.

آن خانمی که سر تشت لباس شستن خبر شهادت پسرش را می‌دهند و می‌گوید اشکال ندارد خودتان غسلش بدهید، لباس‌هایم مانده، فردا که لباس‌ها تمام شد، سر قبر پسرم می‌روم. این آدم که از سر لباس‌ها بلند نشد این رفتار حقش نیست، آه این خانم، دامان آقایان مسئول ذی‌ربط را می‌گیرد و چه انتقام گرفتنی بدتر از اینکه الان در شرایطی هستند که نسبت به اعمال قبیحی که در تخریب آن یادگار بزرگ داشتند کور هستند؟

سخن بر سر این است که این مردم حق دارند آزادانه دفاع مقدس خودشان را روایت کنند، حق دارند هر چیزی بخواهند برای‌شان فراهم شود، حق دارند بدون هیچ سانسوری بروند داد بزنند که چرا جایی که قطعات بدن شهدا دفن شده تالار عروسی زده‌اید؟ مگر اینجا ژاپن است که مشکل خاک داشته باشید، ده کیلومتر پایین‌تر تالار می‌زدید. این آدم ها حق دارند اعتراض کنند و باید راهکار اعتراض‌شان هم مشخص باشد که از این نمونه‌ها در ایران کم نیست.

نه اینکه 20 سال نامه بنویسند به امام جمعه و استاندار و هر کس که می‌دانند و باز هم حرف‌شان به جایی نرسد تا اینکه عرصه چنان بر آن‌ها تنگ شود که یکی از پدران شهدا پدر بهمن دشت بزرگ که در چایخانه کار می‌کرده لباس رزم پسرش را آورد و به ما گفت روی پیراهن پسرم بنوسید و شهادت بدهید که وضعیت آنجایی که مقام معظم رهبری در دوران جنگ دیده بود الان به این وضعیت اسفناک رسیده.

اشکال اصلی را در کجا می‌بینید؟

- اشکال ما این است که ما وقتی می‌خواهیم دفاع مقدس‌مان را روایت کنیم یا سراغ کلیشه‌هایی نمادین چون چفیه، پلاک، سیم خاردار و… می‌رویم، یا اکثرا توی این اردو‌ها از فلان شهید خاص یا فلان معبر عملیاتی یا فلان خواب فلان رزمنده یا فلان تکنیک فتح قله و… حرف می‌زنیم اما هیچ یک از این‌ها به درد جوان امروزی ما نمی‌خورد که مثلا ما از سمت شرق کانل وارد خاک عراق شدیم یا از غرب آن. این تخصص او نیست و احتیاج او هم نیست.

ما او را به این منطقه آوردیم تا در اتمسفر دفاع مقدس قرار بگیرد. آن وقت با مکانی مثل چایخانه چنین کرده‌اند و با راویانش چنان

 نظر دهید »

محمد جهان آرا

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

همزمان با آغاز اردوهای بازدید از مناطق عملیاتی دفاع مقدس (راهیان نور)، پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در ویژه‌نامه‌ای با عنوان «پلاك»، به مرور رهنمودهای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره روایتگری سیره‌ی شهدا، خاطرات و روایت معظم‌له از پنج فرمانده سال‌های دفاع مقدس، بخشی از وصیت‌نامه‌ی این شهدا و خاطره‌ی كوتاهی از زبان شهید یا هم‌رزمان آن‌ها می‌پردازد. سم الله الرحمن الرحیم
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

شهید محمد جهان‌ آرا به روایت حضرت آيت‌ الله خامنه‌ای

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

همزمان با آغاز اردوهای بازدید از مناطق عملیاتی دفاع مقدس (راهیان نور)، پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در ویژه‌نامه‌ای با عنوان «پلاك»، به مرور رهنمودهای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره روایتگری سیره‌ی شهدا، خاطرات و روایت معظم‌له از پنج فرمانده سال‌های دفاع مقدس، بخشی از وصیت‌نامه‌ی این شهدا و خاطره‌ی كوتاهی از زبان شهید یا هم‌رزمان آن‌ها می‌پردازد.

http://farsi.khamenei.ir/image/ver2/li_star_1.gif مقاومت به روایت شهید محمد جهان‌آرا*
امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می‌دیدیم. بچه‌ها توسط بی‌سیم شهادت‌نامه خود را می‌گفتند و یك نفر پش بی‌سیم یادداشت می‌كرد. صحنه خیلی دردناكی بود. بچه‌ها می‌خواستند شلیك كنند، گفتم: ما كه رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آن‌ها را بزنیم، بعد بمیریم. تانك‌ها همه طرف را می‌زدند و پیش می‌آمدند.

با رسیدن آن‌ها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی‌جی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانك را بچه‌ها زدند. دومی در حال عقب‌نشینی بود كه به دیوار یكی از منازل بندر برخورد كرد. جیپ فرماندهیِ پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب‌نشینی تانك، بلند شدم و داد زدم: الله اكبر، الله اكبر… حمله كنید؛ كه دشمن پا به فرار گذاشته بود…
فرمانده سپاه خرمشهر

http://farsi.khamenei.ir/image/ver2/li_star_1.gif شهید محمد جهان‌آرا به روایت حضرت آيت‌الله خامنه‌ای
من مایلم این‌جا یادى از «محمد جهان‌آرا» شهید عزیز خرمشهر و شهدایى كه در خرمشهر مظلوم آن‌طور مقاومت كردند بكنم. آن‌روزها بنده در اهواز از نزدیك شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروى مسلحى نداشت؛ نه كه صدوبیست هزار نداشت بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانك تعمیرى از كار افتاده را مرحوم شهید «اقارب‌پرست» - كه افسر ارتشى بسیار متعهدى بود - از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر كرد. (البته این مال بعد است. در قسمت اصلى خرمشهر كه نیرویى نبود).

محمد جهان‌آرا و دیگر جوانان ما در مقابل نیروهاى مهاجم عراقى - یك لشكر مجهز زرهى عراقى با یك تیپ نیروى مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روى خرمشهر مى‌بارید - سى و پنج روز مقاومت كردند. همان‌طور كه روى بغداد موشك مى‌زدند، خمپاره‌ها و توپهاى سنگین در خرمشهر روى خانه‌هاى مردم مرتب مى‌باریدند.با این‌حال جوانان ما سى و پنج روز مقاومت كردند؛ اما بغداد سه روزه تسلیم شد!

ملت ایران! به این جوانان و رزمندگانتان افتخار كنید. بعد هم كه مى‌خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویى به‌ مراتب كمتر از نیروى عراقى رفتند خرمشهر را محاصره كردند و حدود پانزده هزار اسیر در یكى دو روز از عراقی ها گرفتند. جنگ تحمیلى هشت ساله‌ى ما، داستان عبرت‌آموز عجیبى است. من نمى‌دانم چرا بعضیها در ارائه‌ى مسائل افتخارآمیز دوران جنگ تحمیلى كوتاهى مى‌كنند. بیانات در خطبه‌هاى نماز جمعه‌ى تهران 1382/1/22

قسمتی از وصیت‌نامه فرمانده شهید:
ای امام! تا لحظه‌ای كه خون در رگ‌های ما جوانان پاك اسلام وجود دارد، لحظه‌ای نمی‌گذاریم كه خط پیامبرگونه تو كه به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف كشیده شود. ای امام! من به عنوان كسی كه شاید كربلای حسینی را در كربلای خرمشهر دیده‌ام، سخنی با تو دارم كه از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی‌خیزد و آن، این است؛

ای امام! از روزی كه جنگ آغاز شد تا لحظه‌ای كه خرمشهر سقوط كرد، من یك‌ماه بطور مداوم كربلا را می‌دیدم. هر روز كه حمله‌ی دشمن بر برادران سخت می‌شد و فریاد آن‌ها بی‌سیم را از كار می‌انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می‌رفتم، گریه را آغاز می‌كردم و فریاد می‌زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.

 

 نظر دهید »

نماز

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

1- شهيد آخوند رجبي علي: - و بدانيد، نماز خوب انسان را از فحشاء و منكر دور مي‌كند، نماز را با حضور قلب اقامه كنيد… 2- شهيد احمدي، علي: شما را در بر پاداشتن نماز و احكام الهي و روزه سفارش مي‌كنم زيرا آنچه ما را موفق و پيروز مي‌دارد، اسلام است و خدا. 1- شهيد آخوند رجبي علي:
- و بدانيد، نماز خوب انسان را از فحشاء و منكر دور مي‌كند، نماز را با حضور قلب اقامه كنيد…

2- شهيد احمدي، علي:

شما را در بر پاداشتن نماز و احكام الهي و روزه سفارش مي‌كنم زيرا آنچه ما را موفق و پيروز مي‌دارد، اسلام است و خدا.

3- شهيد اعلايي، رضا:

مردم شريف ايران! براي شناختن حق و باطل ايمان لازم است و لازمه ايمان تقوي مي‌باشد به نظر من يكي از راه‌هاي به دست آوردن تقوي نماز و قران است.

4 – شهيد اماميان، سيد محمد جواد:‌

ما هنوز جزو هدايت نيافتگانيم به اين دليل كه تعبد ما نسبت به شيطان خيلي بيشتر است. در نمازهايمان سست، در انجام فرائض سست، اصلاً در اصل بندگي ضعيف هستيم. اگر بنده واقعي او باشيم لذتي بالاتر از آن نيست. به شما سفارش مي‌كنم كه عبد خدا باشيد نه غير.

5- شهيد بني سعيد، سيد محمدحسن:

هرگاه در نماز حضور قلب نداشتيد بعد از آن يك صفحه قرآن بخوانيد.

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و فرجنا بهم

 نظر دهید »

شهید

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

شهيد محمد باقر مؤمني راد-لشكر32 انصار الحسين عليه السلام- نام پدر: عبدالله-تولد:25/3/1344- همدان- شهادت: 9/2/1365- والفجر8 فاو- محل دفن گلزار شهداي همدان
شهيد محمد باقر مؤمني راد-لشكر32 انصار الحسين عليه السلام- نام پدر: عبدالله-تولد:25/3/1344- همدان- شهادت: 9/2/1365- والفجر8 فاو- محل دفن گلزار شهداي همدان

“قبل اذان صبح بود. با حالت عجيبي از خواب پريد. گفت: ‹‹حاجي! خواب ديدم. قاصد امام حسين عليه السلام بود. بهم گفت:‹‹ آقا سلام رساندند و فرمودند :‹‹ به زودي به ديدارت خواهم آمد.›› يه نامه از طرف آقا به من داد كه توش نوشته بود: ‹‹چرا اين روزها كمتر زيارت عاشورا مي خواني؟›› همينجور كه داشت حرف مي زد گريه مي كرد صورتش شده بود خيس اشك. ديگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شهيد شد. امام حسين عليه السلام به عهدش وفا كرد…..”

شهيد گمنام

“طلائيه بوديم. بيل مكانيكي داشت روي زمين كار مي كرد كه شهيد پيدا شد. همراهش يك دفتر قطور اما كوچيك بود؛ مثه دفتري كه بيشتر مداح ها دارند. برگهاي دفتر را گل گرفته بود. پاكش كردم. باز كردنش زحمت زيادي داشت. صفحه اولش را كه نگاه كردم، بالاش نوشته بود:'’ عمه بيا گمشده پيدا شده! “

روحاني شهيد محمد محسن آقاخاني- نام پدر: رضا- تولد:4/6/1347تهران- شهادت: كربلاي 5 شلمچه-محل دفن: بهشت زهرا سلام الله عليهاقطعه29

“امام جماعت واحد تعاون بود بهش مي گفتن حاج آقا آقاخاني. روحيه عجيبي داشت زير آتيش سنگين عراق، شهداء رو منتقل مي كرد عقب. توي همين رفت و آمدها بود كه گلوله مستقيم تانك سرشو جدا كرد. چند قدمي اش بودم. هنوز تنم مي لرزه وقتي يادم مياد از سر بريده اش صدا بلند شد:‹‹السلام عليك يا ابا عبدالله››”

شهيد محمد رضا شفيعي-گردان تخريب، لشكر17، علي ابن ابيطالب عليه السلام- نام پدر: حسين- تولد:1346 قم- مجروحيت و اسارت در كربلاي4- شهادت در بيمارستان بغداد4/10/1365-بازگشت پيكر:14/5/1381- محل دفن :گلزار شهداي علي بن جعفر قم قطعه 2- رديف14 شماره 1

“بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند. خودم توي گلزار شهداي قم دفنش كردم عمليات كربلاي 4 با بدن مجروح اسير شد برده بودنش بيمارستان بغداد همون جا شهيد شده بود با لب تشنه. بعد اين همه سال هنوز سالم بود. سر و صورت و محاسن از همه جا تازه تر. يادش شبهاي جبهه و گردان تخريب افتادم. بلند مي شد لامپ سنگر رو شل مي كرد همه جا كه تاريك مي شد. شروع مي كردبه خوندن :‹‹ حسينم وا حسينا…›› مي شد باني روضه امام حسين عليه السلام. آخر مجلس هم كه همه اشكاشونو با چفيه پاك مي كردند؛ محمد رضا اشكاشو مي ماليد به صورتش دليل تازگي صورت و محاسنش بعد از 16 سال همين بود. اثر اشك امام حسين عليه السلام….

شهيد جعفر لاله- رزمنده تيپ10 خاتم الانبيا صلي الله عليه و آله و سلّم– تولد: تهران- شهادت: 25/11/1365-عمليات نصر/ماووت عراق- محل دفن: يكي از روستاهاي اطراف دماوند

“با هم قرار گذاشته بوديم هركسي شهيد شد از اون طرف خبر بياره. شهيد كه شد خوابشو ديدم داشت مي رفت با قسم حضرت زهرا سلام الله عليهانگهش داشتم. با گريه گفتم :‹‹ مگه قرار نبود هركسي شد از اون طرف خبر بياره! ›› بالاخره حرف زد گفت: ‹‹ مهدي، اينجا قيامته! خيلي خبرهاست. جَمعمون جَمعه ولي ظرفيت شما پايينه هرچي بگم متوجه نمي شي›› گفتم: ‹‹ اندازه ظرفيت كوچيك من بگو!›› فكر كرد و گفت:‹‹ همين ديگه اما حسين عليه السلام وسط مي شينه ما هم حلقه مي زنيم دورش. براي آقا خاطره مي گيم.›› بهش گفتم: ‹‹ چيكار كنم تا آقا من رو هم ببره›› نگاهم كرد و گفت:‹‹ مهدي ! همه چيز دست امام حسين عليه السلامِ.. همه پرونده ها مياد زير دست حضرت. آقا نگاه مي كنه هركس رو كه بخواد يه امضاي سبز مي زنه، مي برندش بريد دامن حضرت رو بگيريد…››”

شهيد مهدي شاهدي- از رزمندگان گردان فتح، تيپ3 ،لشكر7وليعصر (عج)- نام پدر: خدا رحم- تولد:12/8/1346 بهبهان –شهادت: 16/10/1365 فاو –محل دفن: گلزار شهداي بهبهان

“پست نگهبانيش افتاده بود نيمه شب. سرپست نشسته بود رو به قبله و اطرافشو مي پاييد. داشت با خودش زمزمه مي كرد. نفربعدي كه رفت پست رو تحويل بگيره ديد مهدي با صورت افتاده رو زمين. خيال كرد رفته سجده هر چي صداش زد صدايي نشنيد. اومد بلندش كنه. ديد تير خورده توي پيشونيش و شهيد شده. فكر شهادتش اذيتمون مي كرد. هم تنها شهيد شده بود هم ما نفهميده بوديم. خيلي خودمونوخورديم تا اين كه يه شب اومده بود به خواب يكي از بچه ها و گفته بود:‹‹ نگران نباشيد همين كه تير خورد به پيشونيم، به زمين نرسيده افتادم توي آغوش آقا امام حسين عليه السلام….››”

سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت-فرمانده لشكر27محد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلّم- نام پدر: حاج علي اكبر- تولد:12/1/1334،شهرضا-شهادت:24/12/1362-عمليات خيبر –محل دفن: گلزار شهداي شهرضا

“مي خواستم برم كربلا زيارت امام حسين عليه السلام. همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر مشكلي پيش نمي آيد. هرجوري بود راضيم كرد. باخودم بردمش اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر. دكتر گفت: ‹‹ احتمالا جنين مرده اگر هم هنوز زنده باشه اميدي نيست چون علايم حيات نداره. وقتي برگشتيم مسافرخونه خانم گفت:‹‹ من اين داروها رو نمي خورم! بريم حرم. هرجوري كه ميتواني منو برسون به ضريح آقا. زير بغل هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه اي واسه زيارت. با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد و گفت:‹‹ چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت : توي خواب خانمي را ديدم كه نقاب به صورتش بود. يه بچه زيبارو گذاشت توي آغوشم. بردمش پيش همون پزشك. 20دقيقه اي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چي؟ موضوع چيه؟ديروز اين بچه مرده بود ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رومعالجه كرده؟ باوركردني نيست! امكان نداره!›› خانوم كه جريانو براش تعريف كرد؛ ساكت شد و رفت توي فكر. وقتي بچه به دنيا اومد. اسمشو گذاشتيم: محمد ابراهيم….محمد ابراهيم همت

 نظر دهید »

شهید

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

صداي زنگ خانه بلند شد. چادرم را سر كشيدم و رفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه هاي سپاه. چند باري با عبدالحسين آمده بودند خانه. سلام كردند. گفتم:« سلام، بفرمايين، امري بود؟» گفتند: « ببخشين حاج خانم، لطفا شناسنامه آقاي برونسي رو بيارين.»
صداي زنگ خانه بلند شد. چادرم را سر كشيدم و رفتم دم در. چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه هاي سپاه. چند باري با عبدالحسين آمده بودند خانه. سلام كردند. گفتم:« سلام، بفرمايين، امري بود؟» گفتند: « ببخشين حاج خانم، لطفا شناسنامه آقاي برونسي رو بيارين.»

درخواستشان از يك طرف بي مقدمه بود و از يك طرف، مهم. با تعجب پرسيدم:« براي چي؟»گفتند:« انشاالله قراره ايشون مشرف بشن مكه.»گفتم: «مكه؟»يكي شان گفت:« بله حاج خانم، آقاي برونسي توي اين عمليات شاهكار كردن و خيلي غنيمت گرفتن، براي همين هم از طرف شخص حضرت امام، مي خوان بفرستنشون مكه، تشويقي.»

خوشحالي ام را توي صدام ريختم و هيجان زده پرسيدم: «خودشون خبر دارن؟»گفت:« نه ما مي خوايم كارهاشون رو بكنيم كه انشاالله از تهران برن مكه.» زود رفتم تو و شناسنامه اش را آوردم.گرفتند؛ خداحافطي كردند و رفتند. دو روز بعد، شناسنامه را آوردند و گفتند:« الحمدلله همه كارها جور شد.»يكي شان بسته اي داد بهم. پرسيدم: «چيه؟» گفت:« لباس احرام آقاي برونسيه.»

قضيه ظاهراً جدي شده بود.گفتم:« ايشون كه هنوز جبهه هستن.» گفت:«وقتش بشه، خودشون ميان مشهد.» وقتي رفتند؛آمدم تو.نفسي تازه نكرده بودم. كه باز زنگ زدند. با خودم گفتم:« ديگه كيه؟!»رفتم دم در. زن همسايه بود. گفت:« زود بيا كه تلفن داري.» پرسيدم:«كيه؟» گفت:« آقاي برونسي.»

نفهميدم چطور خودم را رساندم پاي تلفن. گوشي را برداشتم. سلام كرده و نكرده، جريان را بهش گفتم. با صداي بلند خنديد گفت:« مكه كجا؟ ما كجا؟» فكر كردم دارد شوخي مي كند. كمي بعد فهميدم نه، واقعا خبر ندارد. به خنده گفتم:« شما كجاي كار هستين؟ تا حتي لباس احرام هم براتون خريدن.» گفت: « نه حاج خانم، ما مكه اي نيستيم. » بالاخره هم باور نكرد، شايد هم كرد،ولي خودش را، به قول خودش، لايق نمي دانست.

دو روز مانده به حركتش، آمد. روز بعد خداحافظي كرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج. قبل از رفتنش پرسيدم:« كي برمي گردين؟» گفت:« انشاالله اگر به سلامتي برسم تهران، زنگ مي زنم خونه همسايه و بهتون مي گم.» دو سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه. گفتم: «خوبه وقتي آقاي برونسي برگشتن؛ براشون دست و پايي بكنيم.»

برادرش خنديد؛ گفت:« من گوسفندش رو هم خريدم؛تازه يك گوسفند هم داداش خودتون خريده.» خودم هم از همان روز دست به كار شدم. به قول معروف؛ ديگر سنگ تمام گذاشتيم. حتي بند و بساط بستن يك طاق نصرت را هم جور كرديم. گفتيم: وقتي از تهران زنگ زد، سريع سر كوچه مي بنديمش. همه كارها روبراه شد.

يك روز رفتم پيش مادرم كه خانه اش نزديك خودمان بود. گرم صحبت بوديم. يكدفعه يكي از همسايه ها، در نزده دويدتو! نگاهش هيجان زده بود. پرسيدم:« چه خبره؟!» گفت:« بدو كه آقاي برونسي از مكه اومدن.» حيرت زده گفتم:« نه! از تعجب يكه اي خوردم.» گفت: «باور كن برگشته؛ الان تو خونه است.» نفهميدم چطور چادرم را سرم كردم. دمپايي ها را پا كرده و نكرده؛ دويدم طرف خانه.

تو كه رفتم؛ ديدم بله، با دو تا حاجي ديگر، كنار اتاق نشسته است. روي لبش لبخند بود. مادرم هم رسيد. بچه ها و كم كم برادرش و بقيه هم آمدند. با همه روبوسي و احوالپرسي كرد. خنده از لبش نمي رفت. با دلخوري بهش گفتم:« براي چي بي سر و صدا اومدين.» بقيه هم انگار تازه فهميدن چي شده. شروع كردند به اعتراض. گفت:« اصلاً ناراحت نباشيد. فردا صبح زود؛ ان شاالله مي خوام مشرف بشم حرم. وقتي برگشتم، هر كار دلتون خواست؛ بكنيد.»

دلخور تر شدم. رو كردم به برادرم. با ناراحتي گفتم:« شما چرا همينجور وايستادي؟» پرسيد:« چكار كنم آبجي؟» گفتم:« اقلاً برين يكي از گوسفندها رو بيارين سر بِبُرين.» به شوخي گفت:« من الآن اينجا خودم رو مي كشم و گوسفند رو نه. حاج آقا خيلي ضدحال زد به ما !» گفت:« شما فردا صبح طاق ببندين؛ گوسفند بكشين؛ خلاصه هر كار كه دارين؛ بكنين.»

حرصم در آمده بود. گفتم: « اين كارتون خيلي اشتباه بود؛ مردم فكر مي كنند؛ ما چون نمي خواستيم خرج بديم و از كسي پذيرايي كنيم؛ شما بي سر و صدا اومدين.» گفت: «شما ناراحت نباشين؛ انشاالله فردا صبح، همه چي درست مي شه.» صبح فردا، دم اذان آماده رفتن شد.گفت:« اصلا نمي خواد دستپاچه بشين، ما سه نفري مشرف مي شيم حرم و تا ساعت 10 نمي آييم.» از خانه رفتند بيرون.

ديگر خاطر جمع بودم؛ ساعت10 مي آيند. بچه ها هنوز از خواب بيدار نشده بودند. فكر آماده كردن صبحانه بودم؛ يكدفعه در زدند. رفتم ديدم هر سه شان بر گشتند! با تعجب گفتم:« شما كه گفتين ساعت10 مياين؟! » چيزي نگفت. آن دو نفر رفتند توي خانه. من هم خواستم بروم. صدام زد. گفت:« بيا اينجا كارت دارم.» رفتم. نگام كرد. گفت:« شما كه مي خواين طاق ببندين؛ مگر فكر كردين كه من رفتم اسم عوض كنم؟»چيزي نگفتم«خدا خواست مشرف شدم مكه و مدينه؛ نرفتم كه اسم عوض كنم؛ رفتم زيارت؛ توفيقي بوده كه نصيبم شده».

دقيق شد توي صورتم. گفت: «خوب گوش بده ببين چي مي خوام بگم؛ من يك بسيجي ام. فرض كن كه توي جبهه، چند نفري هم زير دست من بودند؛ مثل همين شهيد صداقت و شهداي ديگه. خودت رو بگذار جاي همسر اونا كه يك كسي با شرايطي كه گفتم؛ رفته مكه و برگشته حالا هم طاق بسته. شما از اونجا رد بشي؛ با خودت چي ميگي؟ اون هم تازه با چندتا بچه كوچيك؟»

باز چيزي نگفتم. پرسيد:« نمي گي شوهر ما رو كشتن، خودشون اومدن رفتن مكه؟همين رو نمي گي؟» ساكت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم و راست هم بگوييم. سرم را انداختم پايين. كمي فكر كردم. گفتم:« شما درست مي گيد. انگار گرم شد.»

گفت:« اگر يك قطره اشك از چشم يك يتيم بريزه؛ مي دوني فرداي قيامت، خدا با من چيكار مي كنه، زن؟! طاق بستن يعني چي؟ مراسم استقبال چيه؟»

وقتي ديد قانع شدم؛ گفت:« حالا هركس مي خواد؛ بياد خونه ما؛ قدمش روي چشم. ما خيلي هم خوب ازشون پذيرايي مي كنيم.» تا سه روز مهمانها همين طور مي آمدند و مي رفتند. ما هم پذيرايي مي كرديم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم كشتيم؛ خرج داديم و همه را دعوت كرديم. توي اين مدت، جالب تر از همه اين بود كه هركس مي آمد خانه ما؛ تازه مي فهميد حاج آقا رفته اند مدينه و مكه!

منبع: كتاب خاكهاي نرم كوشك،( به نقل از همسر شهيد).

 

 نظر دهید »

شهید آوینی

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

شهید آوینی برای ما سخن دارد یاران شتاب کنید. گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را درآن راهی نیست اما پشیمانان را می پذیرند.
شهید آوینی برای ما سخن دارد

یاران شتاب کنید. گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را درآن راهی نیست اما پشیمانان را می پذیرند.

بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا. آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از اینکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ،

نه یک بار …

نه دوبار….

به تعداد شهدایمان .

پس اگر نه اینجا، در زیر این سقف های دلتنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه های بن بست باز می شوند نمی توان جست. بهتر آنکه پرنده روح را ، دل در قفس نبندد.

پس اگر مقصد پرواز است ، قفس ویران بهتر .

پرستویی که پرواز را در کوچ می بیند ، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مدرسه علمیه امام خمینی ره رباط کریم
  • رضوی
  • سامیه بانو
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 91
  • دیروز: 146
  • 7 روز قبل: 1156
  • 1 ماه قبل: 5176
  • کل بازدیدها: 234609

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس