شهید
به نام خدا
يك ربع به شهادت با بيست نفر از دوستان جيرفتي در بستان همكار بودم . هر جا كه مي رفتيم ، با هم بوديم . بين ما دوستي و صميميت زيادي پديد آمده بود . يك ربع به شهادت
با بيست نفر از دوستان جيرفتي در بستان همكار بودم .
هر جا كه مي رفتيم ، با هم بوديم . بين ما دوستي و صميميت زيادي پديد آمده بود .
يك روز كه از رقابيه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم ، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت :
‹‹ آقاي بلوچ اكبري ! جانمازت را جمع كن ، اول برو گروهان ارتش ؛ بلدوزري گرفته ام ؛ بارش كن بياور ، بعد برگرد نماز بخوان ››
گفتم: ‹‹ نمازم را مي خوانم، بعد مي روم ››
اما فرمانده اصرار كرد و گفت : ‹‹ اول برو جايي كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان ››
ديدم اصرار فايده اي ندارد ؛ همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و رفتم .
فاصله تا گروهان ارتش حدود 5/1 كيلومتر بود .
به گروهان كه رسيدم ، هواپيماهاي عراقي شروع به بمباران كردند .
من سريع رفتم داخل سنگر ارتش . يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد ، ديدم بستان در هاله اي از دود غليظ و سياه گم شده است .
وقتي برگشتم ، ديدم تعدادي از دوستان شهيد شده اند . بچه هايي كه داشتند براي دوستانشان گريه مي كردند ، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب پرسيدند : ‹‹تو زنده اي، شهيد نشدي ؟! ››
گفتم : ‹‹ شهادت لياقت مي خواهد ، من حالا حالاها كنار شما هستم . ››
با بچه ها رفتيم داخل اتاقي كه جانماز پهن بود . ديديم يك بمب خوشه اي درست در نقطه اي كه من مي خواستم نماز بخوانم ، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده و از بين برده است .
بچه ها گفتند : ‹‹ شانس آوردي! اگر فرمانده اصرار نكرده بود ، تو حالا اينجا نبودي ، توي آسمان ها بودي!››
حرف آنها واقعيت داشت . اصرار فرمانده براي رفتن من خواست خدا بود . اگر خداوند مقدر نكرده بود ، من با جانمازم مي سوختم، اما تقدير الهي چيز ديگري بود .