مرد
17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته
خيلي با محمدجواد شوخي مي کرد. در حالي که مي خنديد به من گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببين هر کاري که من مي کنم او هم به خوبي همون کار رو مي کنه !»
خيلي با محمدجواد شوخي مي کرد. در حالي که مي خنديد به من گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببين هر کاري که من مي کنم او هم به خوبي همون کار رو مي کنه !»
بعد شروع کرد به قدم آهسته رفتن و رو به محمدجواد گفت: «حالا تو …» محمدجواد هم شروع کرد، مثل پدر پاها را محکم به زمين مي کوبيد و پا جاي پدر مي گذاشت .
آخرين بار بود که اعزام مي شد .
ذبيح مي خواست به من بفهماند که از اين به بعد مرد خانه محمدجواد است .