فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

حبیب

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

حبيب ديگر حرف نمي زند دوران خدمت سربازي را در منطقه جنگي گذراندم و پس از آن وارد جهاد شدم . از طريق جهاد براي مرحله دوم به جبهه اعزام شدم ، اما اين بار جزء نيروهاي پشتيباني بودم و در اولين مأموريت با ماشين ، گوشت خام از ماهشهر به چوبده مي بردم . بچه ها براي كوتاه كردن راه ، جاده اي خاكي احداث كرده بودند كه راهي ميان بر به حساب مي آمد . حبيب ديگر حرف نمي زند
دوران خدمت سربازي را در منطقه جنگي گذراندم و پس از آن وارد جهاد شدم . از طريق جهاد براي مرحله دوم به جبهه اعزام شدم ، اما اين بار جزء نيروهاي پشتيباني بودم و در اولين مأموريت با ماشين ، گوشت خام از ماهشهر به چوبده مي بردم . بچه ها براي كوتاه كردن راه ، جاده اي خاكي احداث كرده بودند كه راهي ميان بر به حساب مي آمد .
يك روز كه از جاده به سمت چوبده مي رفتم ، موشكي به ماشين خورد و ماشين آتش گرفت . من خودم را پرت كردم بيرون و به تماشاي سوختن ماشين نشستم . تعداد از بچه ها با بلند شدن بوي كباب ، ماشين را پيدا كردند و مرا نجات دادند . بچه ها وقتي من را ناراحت و عصباني ديدند ، با خنده گفتند : ‹‹ اخم با بوي كباب جور در نمي آيد . وسط اين همه كباب كي اخم مي كند كه تو كردي ! ››
من هم با خنده اي تلخ گفتم : ‹‹ كبابي كه قابل خوردن نباشد، لذت ندارد، ناراحتي دارد. ››
بچه ها بيشتر خنديدند و من هم كمي آرام تر شدم .
مرتب بچه ها را فيلم مي كردم و مي خنديدم . يك روز سهراب صادقي به آرمان
گفت : ‹‹ همشهري مان حبيب، مرتب ما را فيلم مي كند و مي خندد؛ حالا تكليف مان با او چيست؟ ››
آرمان گفت : ‹‹ بفرستيدش پيش من، فيلم كردنش تمام مي شود !››
مدتي گذشت. در عمليات كربلاي 5 ديدم بچه ها يك سري پلاستيك به دست گرفته و چيزهايي داخل شان مي ريزند . پرسيدم: ‹‹ چي جمع مي كنيد؟ ›› آرمان گفت : ‹‹ ميوه ! ميوه جمع مي كنند ! ›› سر يكي از پلاستيك ها را باز كردم و به محض ديدن محتويات آن ، همان جا نشستم . داخل پلاستيك دست، پا، سر، قلب، روده و ديگر اعضاي بدن شهداء بود !
از آن لحظه سكوت كردم و رفتم تو خودم . وقتي برگشتيم ، آرمان به صادقي گفت : ‹‹ بيا بچه مان را تحويل بگير. حبيب ديگر حرف نمي زند، نمي دانم روحيه او كجا رفته؟ ››
شب رفتيم مقر. بچه ها از من خواستند برايشان ني بزنم ، اما هرچه كردم نتوانستم . از آن روز روحيه من عوض شد و ديگر فيلم كردن و خنديدن را كنار گذاشتم .

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات دفاع مقدس لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < دی 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • دهقان
  • راضيه فارغ
  • سرمه قلم

آمار

  • امروز: 524
  • دیروز: 481
  • 7 روز قبل: 7146
  • 1 ماه قبل: 22981
  • کل بازدیدها: 329144

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس