شهادت
به نام خدا
شهادت بی وضو ؟ پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند. من هم در بين داوطلبين بودم. به رفيقم ‘محمد بكتاش’ كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب. شهادت بی وضو ؟
پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند.
من هم در بين داوطلبين بودم. به رفيقم ‘محمد بكتاش’ كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود
گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب.
دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم. موقعى كه خواستيم حركت كنيم ديدم ‘محمد’ دارد وضو مى گيرد. به او گفتم: نمى آيى؟
گفت: بدون وضو!؟
تازه به خودم آمدم و گفتم اى دل غافل ما را ببين به كى مى گوييم نمى آيى؟
حركت كرديم. در بين راه ساكت و آرام بود. در خط ما اولين گروه بوديم. به محل مورد نظر كه رسيديم يكى از شهدا را سريع برداشتيم و آمديم عقب.
جنازه سنگين بود و زمين هم ليز. در همين موقع سه تا خمپاره شصت به فاصله اى كوتاه در اطراف ما منفجر شد.
خوابيديم. وقتى انفجار تمام شد، ‘محمد’ را صدا كردم كه شهيد را برداريم و راه بيفتيم.
ديدم خوابيده و خون از سرش جارى است.
ديگر خيلى دير بود براى مداواى او. بعد از چند لحظه به شهادت رسيد.