شوق
به نام خدا
سجده اي ديگر قدم که به شهر گذاشت از هيجان به پرواز درآمد . در پرواز بود و نبود . روي زمين مي رفت و نمي رفت . ًبا عبور از کنار هر ديوار شکسته اي يا از مقابل در هر خانه نيمه ويراني وگذر از کوچه اي و يا عرض خياباني جسورتر وبا اراده تر مي شد . تنها بود و نبود . سجده اي ديگر
قدم که به شهر گذاشت از هيجان به پرواز درآمد . در پرواز بود و نبود . روي زمين مي رفت و نمي رفت .
ًبا عبور از کنار هر ديوار شکسته اي يا از مقابل در هر خانه نيمه ويراني وگذر از کوچه اي و يا عرض خياباني جسورتر وبا اراده تر مي شد . تنها بود و نبود .
ولي روحش درکالبد هزار تن مصمم ديگر پيش مي رفت . هزار هزار تن در يک روح بودند . گام بر زمين تفتيده داشت و دلش در پرواز بود !
همين که نگاهش به مناره زخم خورده مسجد جامع افتاد رو به قبله و رو به مسجد سجده شکر گذارد. دست ها را به شکرانه بالا برد و از جان و دل فرياد برآورد:
” الهي تو راشکر که خودت خونين شهر ما را دوباره خرم آباد کردي” .
ورود صف بي انتهاي بسيجي ها ، ارتشي ها پاسدارها به شهر خونين فتح و آزادي خرمشهر را تضمين مي کرد . شهر خونين بال لحظه به لحظه آغوش محبتش را
بر وي رزمندگان گشوده تر مي نمود . محمد ذوق زده شده بود .
به ديوارها و درخت ها و درهاي سوراخ سوراخ خانه ها و کرکره ها در هم پيچيد مغازه ها دست مي کشيد و بر آنها بوسه مي زد .
فضاي شهر را مي بوييد . دلش لبريز از عشق و پيروزي شده بود . به تاخت پيش مي رفت . با خود مي گفت :
“پدرم ، مادرم، دوستانم، آشنايانم همشهري ها، هموطن ها آي همه آنهايي که التماس دعا داشتيد. شما را بشارت که شهرما، عشق مان ، پاره تن ميهن مان، بدست خدا آزاد شد.”
محمد دلش گواهي مي داد همه مردم. انتظار مي کشند تا خبر آزادي خرمشهر را از راديو بشنوند .
انگار همان لحظه ها بود که مادر شهيدي هنگام بدرقه رزمندگان با آه و اشک مي گفت:
” بسيجي ها، خدا نگهدارتان، خوشا به سعادت تان ما را هم دعا کنيد” .
در اوج انفجارها، صداي مادر، هنوز درگوش محمد طنين انداز بود که بغض خفته اش شکست .
اشک گرم شوق بر پهنه صورتش جاري شد . کمي جلوتر بازهم پيشاني بر خاک گرم و خونين شهر ساييد :
” خدايا تورا سپاس از اين همه لطف و دست ياري ات” .
بسيجي ها و رزمنده ها هيچ خستگي را نمي شناختند . با هر قدم به سوي مسجد جامع اوج بر مي داشتند . با تمام وجود دست خدا را حس کرده بود .
دستي که به قلبش آرامش داده بود و به آستانه مسجد جامع خرمشهر رسانده بودش . در پرواز دل نگاهش از پشت پرده اشک و از اوج مسجد جامع به آبي آسمان خدا رسيده بود .
ديگر نه صدايي مي شنيد ونه خود را مي ديد و نه حتي آنگاه که خمپاره اي بر آسفالت داغ به استقبالش نشست نه سوتي شنيده بود و نه انفنجاري را حس کرده بود .
نگاهش در انتهاي مناره در اوج خدا بود . ترکشي بی امان به صورتش نشسته بود تا او را بي واسطه به خدايش برساند.
محمد به شکرانه با سجده اي روبه درهاي گشوده آسمان خرمشهر تبسم کرد و به آسفالت تفتيده زانوزد و با فواره خون وضو ساخت و با آخرين نفس بر فراز خرمشهر به پرواز درآمد.