خانه
به نام خدا
بیاد شهيد على پاشايى: چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونهى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود.
بیاد شهيد على پاشايى:
چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونهى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همهشان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمىداد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مىكشيد.
هر چه در گوشش مىخوانديم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مىمانى»، توجهى نمىكرد و هر بار با لبخندى كه حاكى از رضايت باطنىاش بود پاسخمان را مىداد. گويى پرستوى غريب دلش، چشم انتظار به آشيانهى ديگرى داشت! حال و هوايش با حال و هواى گذشته به كلى تفاوت كرده بود. يك بار كه بچهها دورهاش كرده بودند و سعى داشتند رضايتش را براى رفتن جلب كنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مىكنم كه من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با اين حرفش خمارى عجيبى بر جان جمع نشانده بود كه خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشين شبستان چشم و دلشان…
خلاصه، چيزى نگذشت كه شكوفهى سپيد احساسش به سيب سرخ «يقين» مبدل گرديد و كارنامهى زرين حياتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزين شد. او پاسدار شهيد «على پاشايى» بود؛ همان كه مصداق اين شعر شيخ بهايى بود كه گفت: «من خانه همى جويم و تو صاحب خانه!»
(ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)
راوى: حجةالاسلام كاظم عبدالله زاده