مادر
به نام خدا
همین طور یک چشم به ستارههای آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپارهها و پاکتهای خالی سیگارهای سرمهای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه.
همین طور یک چشم به ستارههای آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپارهها و پاکتهای خالی سیگارهای سرمهای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه.
حوادث و اتفاقاتی که در سالهای دفاع مقدس رخ می داد هگمی دارای حکمتهایی است که اگر کمی در بیاندیشید به نتایج خیلی خوبی خواهید رسید. مانند آنچه که پیش روی شماست:
ساعت یازده شب حرکت کردیم. پنچ نفر بودیم؛ چهار نفر هم دو ساعت قبل از ما رفته بودند. قرار بود صبح به هم برسیم. داشتیم میرفتیم توی شیار «کانی سخت» که دست عراق بود. دوازده تا پایگاه اونجا داشت که چهار تاش بغل هم، روی یال سمت چپ شیار بود و سمت راستش هم پاسگاه «صدپلکان» بود. اواخر تابستان سال شصت و پنج بود.
جلودارمون یک دوربین دید در شب داشت با دو تا نارنجک و یک اسلحه. بقیه بچهها هم فقط کلاش و نارنجک داشتند. من اسلحه نداشتم؛ فقط دو تا دوربین عکاسی داشتم برای اسلاید و عکس و یک سمعک که برای گذشتن از کمینهای عراقی لازم میشد، اما دوست نداشتم روشن نگهش دارم. آرامشم رو به هم میزد و حواسم رو پرت میکرد.
اوایل حرکت، فقط ستاره بادبادکی و خوشه پروین و صورت فلکی ذات الکرسی توی آسمون بود و دبّ اکبر بعداً از سمت شمال شرقی پیدایش شد. با فاصله پانزده متر از هم حرکت میکردیم و من خوشحال بودم از اینکه نفر آخر بودم.
چون اگر کمین میخوردیم، اول، نفر آخر ستون رو میزدن که فرصت فرار نداشته باشد و بهتر بود که من باشم. چون من توی منطقه مهمون بودم و بار اولم بود که این راه رو میرفتم، اما بچههای دیگه، جزء گشتیهای منطقه بودند و با کار مداوم هر شب، اطلاعات و تجربیات زیادی داشتند که حیف بود از دست بروند.
محمود جلوتر از همه گاهگاهی میایستاد و به اطراف، حتی به پشت سر، با دوربین نگاه میکرد و بعد دوباره راه میافتاد؛ و هر وقت مینشست یا میایستاد، ما هم همان کار را میکردیم.
همین طور یک چشم به ستارههای آسمان و یک چشم به جلو، رفتیم تا رسیدیم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپارهها و پاکتهای خالی سیگارهای سرمهای رنگ عراقی که حق نداشتیم به آنها دست بزنیم تا دشمن به منطقه حساس نشه. وقت نماز صبح بود. در کنار گودال کوچکی که پر از آب بود به نوبت نماز خواندیم؛ البته با کفش. چون امکان کمین خوردن بود.
محمود دستور داد قبل از اقامه نماز، دوربینها را در جایی پنهان کنم. خواستم آنها را در زیر قطعه سنگی که با علفهای هرز پوشیده شده بود، پنهان کنم که در آن هوای نیمه تاریک، چشمم به یک مار کبرای بزرگ و قطور که روی تخته سنگی چنبره زده بود، افتاد؛ بدون اینکه ذرهای تغییر جا بدهد، تمام بدنش حرکت میکرد و این حرکت حلقوی تا آخرین حلقه چنبرهاش میرفت.
کلهاش مثلثی شکل بود. محمود با دست اشاره کرد که کنار بروم. من هم چند متر عقب رفتم و در کنار گودال آب، نمازم را اقامه کردم. تا من نماز را تمام کنم، چهار نفری هم که قبل از ما حرکت کرده بودند، پیش ما آمدند و با سه نفری که میگفتند: «باید مار را بکشیم»، مخالفت میکردند.
اون سه نفر میگفتند: «اینجا تک گذرگاهی است و ما علاوه بر اینکه باید چند ساعت اینجا منتظر بمانیم، فردا هم باید از همین جا برگردیم و چون مار همیشه کنار آب زندگی میکنه، بنابراین امکان خطرناک بودنش هست و باید کشته بشه.» بقیه بچهها هم معتقد بودند که گناه داره و اینجا هم بیابان خداست و اطلاق موذی هم صحیح نیست و کاری هم که به ما نداره، ولش کنیم بهتره.
بالاخره قبل از طلوع آفتاب دوباره حرکت کردیم و تا پشت آخرین تپههای زیر قرارگاههای عراقی رفتیم. منظره خوبی پیدا کردیم. مجبور بودیم تمام طول روز را همانجا بمانیم و شب در تاریکی برگردیم. بالاخره اوایل شب برگشتیم و گرسنه و تشنه، دوباره رسیدیم به تک گذرگاه.
عجیب بود که بعد از حدود دوازده ساعتی که گذشته بود، مار هنوز در جای قبلی خودش بود و حرکت دوری خودش را داشت! چه مار بزرگی هم بود! قمقمهها را پر کردیم و نشستیم به استراحت؛ محمود و یکی از بچهها هم به نگهبانی دو طرف شیار مشغول شدند.
این اتفاق عجیب اونجا کشف شد که همین مار که در گرگ و میش اذان صبح قصد کشتنش را داشتیم، ما را نجات داده بود! چون چند متر پایینتر، پشت پیچ شیار، دو نفر از گشتیهای کمین عراقی را بعد از رفتن ما نیش زده بود و از آن دو، یکی کشته شده بود و یکی هم هنوز نفس میکشید و در حال اغما بود.
به سرعت به حالت آماده باش در آمدیم و عراقی زنده را خلع سلاح کردیم. قرار شد او را کول کنیم و با خودمان ببریم. محمود اجازه نداد اسلحة عراقی کشته شده را برداریم و دستور داد که: «مار را بکش و بنداز توی کوله!»
من هم مثل بقیه، مخالف بودم. چرا باید ناجی خودمان را میکشتیم؟ محمود توضیح داد که برای شناسایی نوع زهر و درمان عراقی نیش خورده، لازم است مار را هم با خودمان ببریم. نظرم اینطور بود که به خاطر نجات دشمن خونخوارمون نباید دوستمونو بکشیم و این مار، دوست و ناجی ما بود، اما محمود توضیح داد که: «این عراقی اسیر ماست و ما به دستور اسلام عزیز مجبوریم برای حفظ جان او مار را بکشیم.»
آخر سر، خود محمود جلو آمد و با چشمان پر از اشک، قنداق تفنگش را محکم توی سر مار کوبید و بعد هم نشست به زار زدن.