لشگر
براي شناسايي عمليات فتح المبين آقاي مرتضي صفار از سپاه و سرتيپ دو معين وزيري از ارتش مأمور شدند منطقه اي به وسعت 2000 كيلومتر مربع براي آزادسازي اين عمليات در نظر گرفته شده بود اين منطقه از شمال به ارتفاعات سپتون ، عين خوش و يكي از ارتفاعات مهم منطقه به نام ممله محدود مي شد از شرق به پشت رودخانه كرخه و از جنوب به طرف دشت ليخزر و تنگ رقابيه و ارتفاعات ميشداغ ادامه داشت
براي شناسايي عمليات فتح المبين آقاي مرتضي صفار از سپاه و سرتيپ دو معين وزيري از ارتش مأمور شدند منطقه اي به وسعت 2000 كيلومتر مربع براي آزادسازي اين عمليات در نظر گرفته شده بود اين منطقه از شمال به ارتفاعات سپتون ، عين خوش و يكي از ارتفاعات مهم منطقه به نام ممله محدود مي شد از شرق به پشت رودخانه كرخه و از جنوب به طرف دشت ليخزر و تنگ رقابيه و ارتفاعات ميشداغ ادامه داشت
قرار بود عمليات از چهار محور انجام شود
در بررسي زمان عمليات به مشكل برخورديم قرار بود عمليات در اوايل فروردين 1361 آغاز شود ولي هرچه كه به اين زمان نزديك مي شديم هوا كاملاً تاريك مي شد و آسمان بدون ماه مي ماند با اين حساب احتمال داشت نيروها راه را گم كنند و اوضاع به هم بريزد
براساس جدول روشنايي ماه حساب كرديم و ديديم كه روز هفده يا هجده فروردين هوا روشن است يعني بايد مدتي صبر مي كرديم و زمان عمليات را عقب مي انداختيم
از طرفي دشمن بو برده بود كه قصد حمله داريم و مي دانست كه يكي از محورهاي مورد نظر ما غرب رودخانه كرخه است ارتفاعات آن سوي رود براي دشمن خيلي مهم بود و همين طور براي ما صدام گفته بود اگر ايراني ها بتوانند آن ارتفاعات را بگيرند ، من كليد بغداد را به آنها مي دهم !
هنوز براي آغاز عمليات به يك زمان قطعي نرسيده بوديم كه دشمن پيشدستي كرد و در اين محور دست به حمله زد فشار زيادي روي نيروهاي ما وارد آورد اين براي ما غير قابل تحمل بود چون نيروهاي ما در اين محور پشتشان به آب بود و مي ريختند توي آب
تا آمديم بجنبيم دشمن از محور دوم يعني رقابيه هم حمله كرد از نظر نظامي اين كار حساس و ظريف بود با اين كار تمام طرح حمله ما به هم مي خورد معلوم بود كه دشمن مي خواهد ما را در موضع انفعالي قرار بدهد و ابتكار عمل را به دست بگيرد
بدجوري گيج شده بوديم كه چه بكنيم طرح را براي حمله از چهار محور ريخته بوديم و فقط دو محور باقي مانده بود عمليات در آن دو محور هم اصلاً با محاسبات و معيارهاي تخصصي نمي خواند
سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه خدمت حضرت امام برسيم و ببينيم نظر او در اين اوضاع آشفته چيست ؟ بايد از راهنمايي ايشان استفاده مي كرديم چون هر دو فرمانده اصلي عمليات يعني من و آقاي رضايي نمي توانستيم همزمان منطقه را ترك كنيم ، قرار شد آقاي محسن رضايي خدمت امام برسد
زمان تنگ بود حساب كرديم ديديم اگر او با هواپيماي معمولي برود ، فقط رفت و برگشت آن سه ساعت طول مي كشد مدتي هم در ترافيك تهران وقت صرف خواهد شد سرانجام به اين نتيجه رسيديم او را با هواپيماي جنگي به تهران بفرستيم شهيد خلبان حق شناس كه از نيروهاي انقلابي ارتش بود و هواپيماي -5 آموزشي را هدايت مي كرد ، گفت
ما مجاز نيستيم داخل هواپيما غير از خلبان ، كس ديگري را سوار كنيم ولي من مي توانم به تنهايي جنگنده را هدايت كنم و همراه خودم يك نفر را در عرض بيست دقيقه به تهران ببرم و ظرف همين مدت هم برگردانم
سرعت جنگنده -5 بيش از صوت است براي همين كسي كه مي خواهد در كابين اين هواپيما سوار شود ، بايد كلي آزمايش بدهد آقاي رضايي گيج شده بود كه چه بكند !
او سوار هواپيماي جنگي شد و به تهران رفت و بعد از حدود سه ساعت برگشت همه دورش جمع شديم تا ببينيم نظر امام چيست گفت خدمت امام رسيدم و عرض كردم وضع خيلي خراب است و واقعاً درمانده ايم كه چه بكنيم مهمات كم داريم و نيروهايمان كم است دشمن حمله كرده و فشار مي آورد اصلاً منطقه حالت عجيبي پيدا كرده خواهش كردم ايشان حداقل استخاره اي بكنند كه حمله بكنيم يا نه
امام فرموده بودند من استخاره نمي كنم ولي خود شما برويد با حضور قلب و نيت خالص قرآن را باز كنيد نگران نباشيد ، حتماً كارتان حل مي شود برويد اين كار را انجام بدهيد
قرآن را باز كرديم سوره فتح آمد خيلي جالب بود ! آقاي محمدزاده ، از بچه هاي سپاه اين سوره را چند بار خواند و حال عجيبي در همه پيدا شد قوت گرفتيم و آن تفكر تخصصي را در خودمان مقداري كور كرديم چاره اي نداشتيم اگر ميخواستيم براساس تخصص نظامي عمل كنيم ، همه چيز جواب منفي مي داد
به فرماندهان دستور قاطع داديم كه آماده باشند تا دير نشده از دو محور باقي مانده عمليات كنيم سرانجام برخلاف تمامي علوم و فنون نظامي و جنگي عمليات را از دو محور شروع كرديم اين اصلاً براي دشمن قابل درك نبود ، و همين طور براي خود ما !
محور اول سه راهي دهلران ، پل نادري و دامنه ارتفاعات سپتون بود محور دوم ، طرف عين خوش بود فاصله اين دو محور با هم حدود شصت كيلومتر بود اين فاصله زيادي بود و الحاق دو محور به يكديگر بسيار مشكل بود ديگر اين كه ما در دامنه كوه قرار مي گرفتيم و نمي توانستيم از تانك استفاده كنيم تانك ها نمي توانستند از ارتفاع بگذرند ولي دشمن دشت وسيعي در اختيارش بود و به راحتي مي توانست براي دفع حمله ما از قدرت زرهي اش بهره بگيرد ديگر اين كه دشمن بر منطقه تسلط داشت و مي توانست از سه محور حمله كند
حمله فتح المبين آغاز شد در شب اول حمله نيروها توانستند به سرعت از منطقه پل نادري دزفول سه راهي دهلران و عين خوش پيشروي كنند خط دشمن خيلي زود شكست دشمن براي باز پس گيري مناطق از دست داده حملات سنگيني را شروع كرد از تنگه ابوقريب جلو مي آمد تا يال 251 را بگيرد اينجا براي ما خيلي مهم بود
نيروهاي ما از اين يال فقط مي توانستند به طرف شمال پدافند و از مواضع فتح شده دفاع كنند براي جلوگيري از پيشروي دشمن ، تيپ دو زرهي دزفول را به تنگه فرستاديم تا با تانك جلو تانك را بگيريم تعداد تانكهاي تيپ محدود بود ، در عوض عراقي ها از اين نظر خيلي قوي بودند تيپ دو به دشمن حمله كرد در همان يورش اول هشت دستگاه تانك را از دست داد
سوختن تانك ها در روحيه نيروها اثر گذاشت ناگهان ديدم تيپ عقب نشيني كرد اين عقب نشيني يعني اين كه كاري از ما ساخته نيست و دشمن با خيال راحت مي تواند تنگه را بگيرد !
با هلي كوپتر خودم را به آنجا رساندم متوجه شدم فرمانده تيپ ترسيده است در ميانشان فرمانده گرداني بود به نام لهراسبي خرم آبادي بود او شجاع و فداكار بود او را از عمليات طريق القدس مي شناختم گفت مي روم تانك هاي دشمن را مي زنم
با ديدن اين روحيه ، گفتم تو از همين الان فرمانده تيپ هستي
باورش نمي شد گفت مگر در ميدان جنگ مي شود كسي را فرمانده تيپ كرد ؟
گفتم بله مي شود ، اين هم درجه ات !
لهراسبي شد فرمانده تيپ و رفت جلو ، تيپي كه چند تانك از دست داده بود و روحيه اش آن گونه بود ، توانست چنان مقاومتي بكند كه دشمن مجبور به عقب نشيني شد !
هر لحظه امكان داشت كه نتوانيم اين محور را حفظ كنيم عراقي ها داشتند يگان هاي زرهي شان را براي يك حمله سخت آماده مي كردند پس از صحبت با آقاي محسن رضايي به اين نتيجه رسيديم اگر در اين قسمت توقف كنيم و بخواهيم همين طور دفاع كنيم ، اوضاع خطرناك است و دشمن محور را از دستمان مي گيرد بايد در اين قسمت حمله را ادامه مي داديم
قرار شد عمليات را از پل نادري و محور كوت كاپون و سه راهي دهلران به طرف ارتفاعات رادار ادامه بدهيم پس از هماهنگي در قرارگاه مركزي ، به قرارگاه عملياتي در پل نادري رفتيم همه يگان ها اعلام آمادگي كردند
ساعت هفت و نيم شب آماده حركت شديم بايد سر ساعت دوازده و نيم شب فرمان حمله را با رمز مقدس يا زهرا س صادر مي كرديم ساعت هفت و نيم همه نيروها راه افتادند و جلو رفتند
يك ساعت بعد يكي از نيروهاي اطلاعات و عمليات اطلاع داد كه 150 دستگاه تريلي تانك بر از تنگه ابوقريب عبور كرده اند دشمن آنها را از مسير فكه عبور داده و آورده بود به طرف تنگه ابوقريب و تپه هاي علي گره زد ؛ درست در همان جايي كه ما پيش بيني كرده بوديم كه دشمن تك خواهد كرد البته احتمال داده بوديم كه دشمن از آنجا با تانك حمله بكند ، ولي فكر نمي كرديم با اين سرعت دست به كار شود معلوم بود كه اول صبح حمله خواهد كرد
با اين خبر ، وحشت عجيبي بر اتاق حاكم شد واقعاً وحشت آور بود با اين حساب ، كارمان ساخته بود دستپاچه شروع به تجزيه و تحليل روي نقشه كرديم نتيجه اين شد كه اگر دشمن اين كار را انجام دهد ، كارمان تمام است يك نيرو را الان فرستاده ايم تا بروند جلو ، يك عده هم اينجا هستند ، دشمن همه را منهدم خواهد كرد و ديگر براي ما توان و نيرويي نخواهد ماند
ساعت يازده شب تصميم گرفته شد كه بگوييم نيروها برگردند با اين كار حداقل يك تعداد نيرو كه به كمك آنها خط را حفظ كنيم ، باقي مي ماند
وقتي خواستم بروم و اين دستور را ابلاغ كنم ، واقعاً پاهايم همراهي ام نمي كردند آنها را به زحمت به دنبال خود مي كشيدم همين كه خواستم تماس بگيرم و بگويم نيروها برگردند ، به ذهنم رسيد يك جلسه خصوصي با سه يا چهار نفر از افراد متخصص كه در قرارگاه هستند و من رويشان حساب مي كنم ، داشته باشيم و ببينم نظر خصوصي آنان چيست
برگشتم و آقاي غلامعلي رشيد را خواستم به او گفتم با همه اين حرفها ، ته قلبت چيست ؟ چه مي بيني ؟
گفت والله ، اوضاع خيلي خراب است ولي ته قلبم اميدوارم كه نيروها امشب موفق شوند
گفتم پس چرا در جلسه آن گونه نظر دادي ؟
گفت خب ، چه بگويم ؟ به چه دليل اين گونه نظر بدهم ؟
شهيد حسن باقري را هم خواستم و ديدم او هم همين گونه مي گويد تيمسار حسني سعدي را كه فرمانده لشگر 21 حمزه بود خواستم و نظر او را به عنوان كسي كه تحصيلات عالي دارد و متخصص و متعهد هم هست ، جويا شدم گفت من هم اصلاً راغب نيستم و دلم نمي خواهد كه نيروها برگردند
با تعجب ديدم در اعلام نظر فردي همه حرف دلشان را مي زنند و نظر قلبي شان را ابراز مي كنند ولي در جلسه جمعه با زبان تخصص حرف مي زنند ! تصميم قطعي ام را گرفتم و گفتم به نيروها نمي گويم برگردند
ساعت دوازده و نيم شب بود ، يعني لحظات و شرايطي كه انتظار داشتيم نيروها اعلام كنند به محور اصلي رسيده اند تا حمله را آغاز كنند خبري از اعلام رسيدنشان نشد وقتي با بيسيم سئوال كرديم كه در چه وضعي و كجا هستيد ، فرمانده شان خونسرد و با آرامش گفت فعلاً داريم مي رويم و هنوز به دشمن نرسيده ايم اگر رسيديم ، خبرتان مي كنيم
ساعت دو و نيم بامداد شد گذشت هر لحظه براي ما سخت و جانكاه بود زمان با وحشت مي گذشت كم كم از تصميمي كه گرفته بودم ، داشتم پشيمان مي شدم و خودم را سرزنش مي كردم كه چرا اين كار را كردم و گذاشتم آنها بروند نكند اشتباهي مي روند ؟ اگر به طرف تپه نمي رفتند ، حتماً به قلب دشمن مي رفتند
ساعت سه و نيم شد چيزي ديگر به روشني هوا نمانده بود شايد يك ساعت مانده بود تا هوا روشن شود و اين يعني خطر براي نيروهاي ما ناگهان متوجه شدم كه فرمانده نيروها خيلي خونسرد گفت به بيست متري دشمن رسيده ايم
چون هوا تاريك بود ، آنان نزديك ترين حد جلو رفته بودند
حالت عجيبي اتاق جنگ را فرا گرفت اوضاع و احوال آن لحظه قابل توصيف نيست اصلاً نمي توانستيم دستوري صادر كنيم نيم ساعت مانده بود به روشني هوا نيروها از ساعت هفت و نيم شب تا سه و نيم صبح راهپيمايي كرده و خسته و كوفته بودند
بگويم در روشنايي روز به دشمن حمله كنند ؟ آن هم با دشمني كه تانك هايش را آماده حمله گذاشته است ؟
چاره اي نبود جز اين كه دستور بدهم به هر صورتي كه بود بر اضطراب و هيجاناتم غالب شدم و رمز مقدس عمليات را كه يا زهرا س بود ، به فرمانده ابلاغ كردم تا حمله را شروع كنند
پس از اعلام رمز ، همه آنها كه در قرارگاه بودند رو به قبله نشستند و شروع كردند به خواندن دعاي توسل دعا با حالتي خاص خوانده شد همه عاجزانه و مخلصانه از خدا طلب كمك مي كردند
همه در حال دعا بوديم بيسيم ها براي خودشان صحبت مي كردند كسي به صداي آنها توجه نداشت
يك ساعت در چنين حالي بوديم كه ناگهان متوجه شدم بيسيم ها خبر مي دهند نيروها وارد قرارگاه فرماندهي دشمن شده اند با شنيدن اين خبر مو بر تنمان راست شد در مسيري كه به قرارگاه فرماندهي دشمن مي رسيد ، چندين تيپ زرهي و پياده دشمن روي ارتفاعات مستقر بودند چطور نيروهاي ما توانسته بودند آنها را رد كرده و قرارگاه را تصرف كنند ؟
حالا ديگر شده بوديم گيرنده پيام بيسيم ها ، بدون اين كه چيزي براي گفتن داشته باشيم همه كارها به خواست خدا پيش مي رفت خبر رسيد فرمانده يكي از تيپ هاي دشمن را اسير كرده اند اين براي كسب اطلاعات بهترين چيز بود گفتيم او را فوراً به قرارگاه آوردند شروع كرديم به پرس و جو درباره وضعيتشان و كاري كه مي خواستند بكنند
مي گفت فكر كرده بوديم كه شما از دو محور كار خواهيد كرد مطمئن بوديم كه شما حمله را ادامه مي دهيد ولي از كجا ؟ نمي دانستيم براي همين فرمانده به ما ابلاغ كرده بود كه تا ساعت سه صبح آماده باش هستيد تا اين ساعت همه پشت سلاح و تانك آماده بوديم ، ولي خبري نشد آن وقت گفتند اگر اينها مي خواستند حمله كنند تا حالا آمده بودند ، ايراني ها روز حمله نمي كنند گفتند حالا كه نيامدند ديگر حمله نمي كنند با خيال راحت به سنگرها رفتيم و حتي لباس هايمان را هم درآورديم و گرفتيم خوابيديم حدود نيم ساعت بعد وقتي از خواب پريديم ، ديديم ايراني ها بالاي سرمان هستند !
راستي چرا اين طوري شده بود ؟ طبق برآوردي كه ما كرده بوديم ، مسير حمله بايد در پنج ساعت پيموده مي شد به همين دليل از ساعت هفت و نيم نيروها را راه انداخته بوديم تا دوازده و نيم به خط عراقي ها برسند و عمليات را شروع كنند اما به دليلي كه ما نفهميديم ، نيروهاي ما مسير پنج ساعته را هشت و نيم ساعت رفتند و هنگامي بالاي سر دشمن رسيدند كه آنها ديگر احتمال حمله را نمي دادند !
ساعت ده صبح ارتفاعات سايت رادار كاملاً فتح شد ولي تا پيدا كردن جاي مناسب براي دفاع بايد حمله را ادامه مي داديم كم كم راه ها خودش به لطف خدا باز مي شد ما قصد داشتيم حمله را از محورهاي ديگر هم ادامه بدهيم سه لشگر ديگر نيز شروع به حمله كردند و ديگر لحظه به لحظه اخبار خوشحال كننده مي رسيد
با گذشت چهار روز از عمليات طرح هايي كه براي ادامه كار ريخته مي شد ، كار ما نبود بلكه رزمندگان با ادامه تهاجم طرح ريزي مي كردند و ما تنها كار آنها را تأييد مي كرديم مثلاً گفتند الان در فلان منطقه هستيم چه كار كنيم ؟ ما گفتيم برويد چنانه را بگيريد
ساعتي بعد بيسيم مي زدند و مي گفتند الان كه ساعت يك شب است چنانه را گرفتيم حالا كجا برويم ؟ گفتيم برويد ارتفاعات سيبو را بگيريد
مدتي نگذشت كه اعلام كردند از آنجا هم رد شده اند و دارند ارتفاعات برغازه را مي
گيرند ! در اينجا من واقعاً شك كردم چون اين ارتفاعات آخرين نقطه هدف بود به آقاي رضايي گفتم باورم نمي شود كه آنها به برغازه رسيده باشند چون بين سيبو و برغازه حدود سه كيلومتر فاصله است اين دو تپه شبيه هم هستند ، آنها به سيبو رسيده اند ، فكر مي كنند برغازه را گرفته اند !
قرار شد براي بهتر آشنا شدن با وضعيت منطقه خودمان برويم جلو هنوز به منطقه وارد نبوديم و دقيقاً نمي دانستيم كجا در دست ماست و كجا در دست عراقي ها از روي نقشه محل را مشخص كرديم و با هلي كوپتر روي محور چنانه به طرف برغازه رفتيم به چنانه كه رسيديم ، ترسيديم جلوتر برويم گفتيم الان اوج درگيري است و ممكن است با دشمن قاطي شويم روي تپه اي نشستيم جلوي وانت تويوتايي را گرفتيم و پشت آن سوار شديم و رفتيم جلو به سيبو كه رسيديم ، پرسيديم نيروها كجا هستند گفتند جلوترند با همان ماشين رفتيم جلوتر ، به طرف برغازه رفتيم روي گردنه برغازه كه بر دشت وسيعي مشرف است ناگهان متوجه شديم دشمن روي ما ديد دارد تا آمديم بجنبيم ، يك گلوله تانك كنار ماشين منفجر شد و شيشه هاي آن را شكست ولي كسي زخمي نشد
رفتيم به ديدگاهي كه قبلاً دشمن روي ارتفاع برغازه درست كرده بودند تا منطقه را با دوربين بررسي كنيم مثل اين كه دشمن متوجه ما شده بود ، چون يك گلوله تنظيم كرد و زد به دنبال آن چند گلوله روي ديدگاه و اطراف آن زد هر آن امكان داشت گلوله بعدي روي ديدگاه بخورد وقتي مطمئن شديم نيروها روي ارتفاع برغازه و تنگه آن تسلط دارند ، پياده ارتفاع را پايين آمديم تا برگرديم
بدين ترتيب عمليات فتح المبين انجام شد در اين عمليات 2000 كيلومتر مربع از خاك ما آزاد شد و 16500 نفر از نيروهاي عراقي را به اسارت گرفتيم يك تيپ زرهي عراق را با تمام تجهيزاتش غنيمت گرفتيم اين تيپ هنگام عقب نشيني به باتلاق افتاده بود چند ماه صبر كرديم تا زمين خشك شد و آن تانك هاي نو را بيرون كشيديم در اين عمليات حوادث جالب زيادي رخ داد از جمله اين كه يكي از بسيجي ها در ارتفاع ممله كه شيارهاي زيادي دارد ، هنگام برگشتن ، براي كاري به يكي از شيارها مي رود وارد شيار كه مي شود ، ناگهان با حدود بيست نفر سرباز عراقي برخورد مي كند كه همه مسلح بودند سربازها همين كه او را مي بينند دست هايشان را بالا مي برند و تسليم مي شوند
آن بسيجي اول يكه مي خورد ولي سعي مي كند خودش را كنترل كند يكي از اسرا كه فارسي بلد بوده به او مي گويد اينجا 800 نفر ديگر هم هستند كه در همين شيارها پنهان شده اند ، اگر ما را نكشي جاي آنها را به تو نشان مي دهم
او فكر مي كند و مي گويد حالا شما راه بيفتيد ، به سراغ آن ها هم مي آيم
آنها را در يك ستون به طرف نيروهاي خودي مي آورد و قضيه را به فرمانده شان مي گويد همه نيروهاي خودي درآنجا چهل نفر هم نمي شده اند بالاخره با همين تعداد از شيارها 800 نفر اسير بيرون مي كشند !
مردم دلاور شهر دزفول با وانت ، كاميون و هر وسيله اي كه داشتند از طريق جاده علم كوه مي آمدند تا اسرا و مجروحان را به عقب ببرند جالب اين بود كه در يك كاميون پر از اسير عراقي فقط يك رزمنده ايراني به عنوان نگهبان به همراهشان مي رفت
گاهي حتي آن يك نفر خود راننده بود !
در حين عمليات در حالي كه هنوز حمله در دو محور اصلي انجام نشده بود ، فشار دشمن روي لشگر 77 بسيار زياد بود و همين طور روي يك از لشگرهاي سپاه فرمانده آن لشگر آمد و گفت ما اصلاً مهماتي براي توپخانه نداريم ، شما يك نامه بدهيد تا بتوانيم مهمات بگيريم
درست چند لحظه قبل از آن خبر داده بودند كه در محور علي گره زد ، چند زاغه مهمات از دشمن گرفته ايم گفتم تقاضا بنويس نوشت زير برگه او نوشتم مراجعه شود به زاغه مهمات دشمن در محور علي گره زد و اطراف آنجا
وقتي كه نامه را ديد با خنده گفت داريد مسخره مي كنيد ؟
گفتم نه عزيزم ، برو آنجا مهماتت را تحويل بگير !
يكي ديگر از خاطرات خوبم از فتح المبين مربوط مي شود به قبل از عمليات داشتم از محور ميشداغ و تنگ دليجان بازديد مي كردم آقاي احمد كاظمي ، فرمانده لشگر نجف اشرف سپاه گفت ما مي خواهيم اين كوه را بشكافيم و يك راه باز كنيم به جلو
در دلم گفتم مگر مي شود اين كوه را به راحتي شكافت ! اين كار زمان مي خواهد
ده ، پانزده روز بعد كه مجدداً براي بازديد به آن منطقه رفتم ، با تعجب ديدم كوه را شكافته اند ! اتفاقاً من را از همان شكاف كوه براي نشان دادن محور دشمن جلو بردند آن روز خيلي خوشحال شدم ، مخصوصاً وقتي بر مي گشتم ديدم بچه هاي سپاه و ارتش با هم دارند تمرين عمليات و ورزش بدنسازي مي كنند احساس خوشي به من دست داد همه با هم بودند زيباترين حالت در آنجا اين بود كه نمي شد تشخيص داد كدام ارتشي است و كدام سپاهي و بسيجي ! همه يك رنگ بودند