لب تشنه
به نام خدا
شهيد محمدرضا امراللهى: مىخواهم بنويسم؛ ولى ديگر قلم توان نوشتن را ندارد و مركبم ديگر آن رنگ ديروز را به خود نمىگيرد و دستم ديگر قدرت نوشتن اين مطالب را ندارد. مىنويسم براى كسانى كه رنگ و بوى جهاد را به خود نگرفتهاند و اين محفل چند سالهى ما، آنها را سرشكسته كرد. مىنويسم تا بدانند دانشگاه مردان خدا، حال و هواى ديگرى داشت و جويندگانش در جستجوى حق تعالى بودند. نمىنويسم تا كسى بر ما رحم كند بلكه از فراق دورى همقفسان و مظلوميت محفل ياران مىنويسم.
شهيد محمدرضا امراللهى:
مىخواهم بنويسم؛ ولى ديگر قلم توان نوشتن را ندارد و مركبم ديگر آن رنگ ديروز را به خود نمىگيرد و دستم ديگر قدرت نوشتن اين مطالب را ندارد. مىنويسم براى كسانى كه رنگ و بوى جهاد را به خود نگرفتهاند و اين محفل چند سالهى ما، آنها را سرشكسته كرد. مىنويسم تا بدانند دانشگاه مردان خدا، حال و هواى ديگرى داشت و جويندگانش در جستجوى حق تعالى بودند. نمىنويسم تا كسى بر ما رحم كند بلكه از فراق دورى همقفسان و مظلوميت محفل ياران مىنويسم.
نمىدانم زندگى باصفا و پر از معنويت شهيد «محمدرضا امراللهى» را در جبهه چگونه شروع كنم. از طلوع آفتاب، يا از غروب آن بگويم. از مناجات قبل از اذان صبحش شروع كنم يا از خواندن سورهى واقعه قبل از خواب و بىتكبرى و بىريايىاش. از نيمههاى شب براى شستن ظروف و لباسهاى بچهها بگويم يا از سكوت اختيار كردن و تبسمهاى پر از معنايش، از نماز جماعتهاى پر از معنويتش بگويم يا از دعاهاى پربركت سر سفره. از شيونهاى شب چهارشنبهاش در دعاى توسل بگويم يا از مناجاتهاى شب جمعهاش. از نمازهاى شبش بگويم يا از سجدههاى طولانى و قنوتهاى عارفانهاش. از شوق شب حملهاش بگويم يا از گريههاى قبل از شهادتش. از بىتابيهاى قبل از عملياتش بگويم يا از حماسهها و ايثار و از خودگذشتگىهايش.
تو با مسؤوليتى كه داشتى فقط مىخواستى راحتى بچهها را فراهم كنى. با كارهاى مداوم خود از مسؤوليت خود در مقابل خدا خوف و ترس داشتى. وقتى بالاى سرت آمدم و مىخواستم سرت را در بغل بگيرم، گفتى سرم را روى خاك بگذار تا آرزوى چندين سالهام برآورده شود. وقتى مىخواستم گلوى تشنهات را سيراب كنم، گفتى: «مىخواهم مثل مولايم حسين عليهالسلام لب تشنه باشم». وقتى در آخرين لحظات نگاهت مىكردم، خود را رو به قبله كرده بودى و در حال سلام دادن به مولايت بودى. در نهايت هنگامى بالاى سرت رسيدم كه كينهى هميشگى منافقين كوردل تبديل به تيرى شده بود و به پيشانىات نشسته و تو را آرام بر زمين افكنده بود. پيشانىاى كه سجدهگاه بود براى راز و نياز و شكرگزارى از او. پيشانىاى كه عارفان هفتاد ساله آرزوى بوسيدنش را داشتند.
منافقين از خدا بىخبر بزدل از ايمان سرشار تو واهمه داشتند و از استقامت بىنظير و از بيعت خالصانهى تو با امامت بيمناك بودند. تو را مظلومانه به شهادت رساندند و در گلزارى كه آرزوى ديرينهات بود، كنار ديگر شهداى هميشه زندهى بهشت زهرا آرام گرفتى. اگر منافقين كوردل جسم پاكت را از نظرها پنهان كردند ولى بايد بدانند كه نمىتوانند روح سرشار از ايمان و راه هميشه زندهات را در قلبهايمان پنهان كنند.
(روزنامهى جمهورى اسلامى، 8 / 9 / 67، ص 8)
راوى: سيد محمد متوليان
به ياد سالار شهيدان در آخرين لحظات زندگى
بیاد شهيد حاج رحيم ايمانى
حضور فعال او در صحنههاى مختلف - كه تا پيروزى انقلاب ادامه داشت - بعدها در جريان جنگ تحميلى صورتى ديگر يافت. «حاج رحيم» در تمام دورهى حيات خويش آرزوى شركت در مناطق عملياتى داشت؛ اما به دليل مشكلاتى كه در زندگى داشت، نمىتوانست حضورى مستمر در جبههها داشته باشد…
عاقبت از طرف جهاد سازندگى به عنوان رانندهى كاميون به منطقه رفت و حدود سه ماه را به خدمت مشغول شد. در همين زمان بود كه در منطقهى عملياتى «جزاير مجنون» به مسموميت شيميايى دچار گرديد و دير زمانى را به معالجه مشغول شد. آزمايشهاى متعدد، اثبات كرد كه حاجى با گاز خردل به شدت مسموم شده است و بايد پيوسته استراحت داشته باشد… تقدير چنين بود كه پس از مدت زمانى طويل و تحمل رنج بيمارى، او به شرف عظيم شهادت نايل گردد.
(كاجهاى آسمانى، سيد مهدى حسينى، فروردين 76، ص 14)
… زمانى كه در بستر بيمارى افتاده بود، به وضوح معلوم بود كه چون شمع در حال آب شدن است. گهگاهى نيز زمزمهاى آتشين بر لب داشت كه حكايت از رنج بيمارىاش مىكرد… لحظاتى قبل از شهادتش، يك بار نجواى او را شنيدم كه زير لب زمزمه مىكرد: «يا حسين! يا حسين!». (همان، ص 15)
راوى: داوود كدپورى