فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

از "موقعیت شهید حاج همت" تا " آخرین تصویر دنیا"

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مدتی پیش شنیدیم رزمنده جوانی كه با شیطنت خاص خود و كشیدن كاریكاتور سر صدام و علم كردنش جلوی سنگر عراقی ها، ترس و عصبانیت دشمن را برانگیخته بود، در بستر بیماری است و مونسش شده همان عكس هایی كه با نگاتیو های فاسد چند سال پیش توی جبهه از مناطق عملیاتی و رزمنده ها گرفته است. صدای پر از رنج و دردش هنوز شوق گفتن حرف های آن دوران را دارد
با خطاطی به جنگ دشمن رفتم

امیر مقدم برومند، عكاس و مسوول تبلیغات دوران دفاع مقدس در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار نوید شاهد گفت: سال 63، جوانی بودم شانزده ساله كه خطاطی می كردم. جنگ كه شروع شد گفتم با همین هنر هم میتوانم فعالیت مثبتی در جنگ داشته باشم؛ از طریق بسیج پایگاه ورامین به جنوب، منطقه دوكوهه اعزام شدم.

موقعیت شهید حاج همت

وی ادامه داد: توی جبهه در قسمت تبلیغات شروع به فعالیت كردم. تابلو نوشته ها را برای شناسایی مناطق خطاطی می كردم. مثلا روی تابلو می نوشتم ” موقعیت شهید حاج همت ” بعد آن را در جاهایی كه لشكر اردو می زد یا مسیرهایی كه ماشین ها تردد داشتند، نصب می كردم. تا پایان جنگ علاوه بر شركت در عملیات، كار تبلیغاتی را به شكل های مختلف ادامه دادم.

حكایت قلب و شمع و شهید

این نقاش و خطاط حرفه ای دوران دفاع مقدس افزود: یكی از ابتكاراتی كه با همكاری شهید احمدزاده و برادر كلاهی توی دو كوهه انجام دادیم این بود كه روی دیوار حمام پشت زمین صبحگاه، سه نفری نوشتیم ” شهید ” بعد نقاشی یك قلب و شمع، بعد ” تاریخ است ” ، روی هم شد ” شهید قلب و شمع تاریخ است “؛ بچه های رزمنده می رفتند وسط این جمله می ایستادند و عكس می گرفتند و بعد از شهادتشان، آن عكس بهترین یادگاری می شد.

شكست شاخ دشمن در شاخ شمیران

مقدم با بیان اینكه شركت در پدافند منطقه شاخ شمیران اولین تجربه رزمی اش بوده، عنوان كرد: آذر سال 63 رفته بودیم منطقه شاخ شمیران تا خط را نگه داریم. اولین شبی بود كه در خط مقدم نبرد حضور داشتم و كمی دلهره و ترس داشتم، آن شب حضرت امام خمینی را در خواب دیدم و باعث شد ترسم تا آخر جنگ بریزد.بعد از آن در عملیات های بدر، بیت المقدس 2، بیت المقدس 7، كربلای1، كربلای5، والفجر8، غدیر و … شركت كردم و تا پایان جنگ، به مدت پنج سال با دیگر رزمنده ها مقابل دشمن ایستادگی كردیم

مظلومیتی شفاف توی نگاتیوهای تاریك و فاسد

وی به ماجرای شروع عكاسی اش در جبهه اشاره كرد و گفت: از سال 64، مسوول تبلیغات گردان مالك اشتر بودم. با همكاری شهید محمود مفید تصمیم گرفتیم ه وسیله عكاسی، فضای جنگ و جبهه را به صورت سندی تصویری ثبت كنیم؛ برای همین زمانی كه گروهی از انجمن عكاسان تهران برای بازدید به جبهه آمده بودند، از آنها درخواست دریافت دوربین كردیم كه آنها با ارائه نامه ای شرایط خرید یك دوربین دوهزار تومانی را فراهم كردند؛ اما از آنجایی كه بچه های جنگ بسیار مظلوم و غریب هستند، هزینه خرید نگاتیو را نداشتیم. مردم هم كه نگاتیو به جبهه نمی فرستادند، مربا می فرستادند. بالاخره قرار شد با نگاتیوهای تاریخ مصرف گذشته یكی از بچه های گردان كه عكاس حوزه هنری بود و آنها را دور نمی ریخت، كار را شروع كنیم. از آنجا كه این نگاتیوها فاسد بودند، عكس های گرفته شده رنگ و لعاب درست و حسابی نداشتند اما با همین نگاتیوها، حدود هشت هزار عكس توی آرشیو آثار جنگ جا گرفت.

آخرین تصویر دنیا

جانباز هشت سال دفاع مقدس در ادامه اضافه كرد: نزدیك شروع عملیات ها كه می شد، دست به كار می شدم؛ از همه بچه های رزمنده كه قرار بود توی عملیات مقرر شركت كنند، عكس می گرفتم بعد از عملیات هر كسی كه شهید می شد با همكاری بقیه، عكس او را در ابعاد 30 در 40 بزرگ می كردیم و به عنوان آخرین عكس شهید، به خانواده او تقدیم می كردیم كه این آخرین عكس، برای آنها ارزش فراوانی داشت.

نزدیك شروع عملیات ها كه می شد، دست به كار می شدم؛ از همه بچه های رزمنده كه قرار بود توی عملیات مقرر شركت كنند، عكس می گرفتم بعد از عملیات هر كسی كه شهید می شد با همكاری بقیه، عكس او را در ابعاد 30 در 40 بزرگ می كردیم و به عنوان آخرین عكس شهید، به خانواده او تقدیم می كردیم كه این آخرین عكس، برای آنها ارزش فراوانی داشت.

آخرین صدای دنیا

مقدم در حالیكه از فرط بیماری قادر به صحبت كردن راحت و روان نبود، ادامه داد: نزدیك عملیاتها علاوه بر عكاسی، به وسیله ضبط صوت هایی كه از عراقی ها به غنیمت گرفته شده بود، با مصاحبه از بچه های رزمنده آخرین صحبت های آنها را ضبط می كردم كه الان این مصاحبه ها موجود است. من این كار را ثبت وقایع جنگ می دانستم و امروز می فهمم كه ماندگار شدن این آثار از چه اهمیت و جایگاهی برخوردار است.

یونولیتی از جنس والفجر 8

هنوز قطعاتی از یونولیت هایی كه ماكت عملیات والفجر8 به وسیله آن طراحی شده، توی اتاق مقدم جا خوش كرده اند، وی در رابطه با این طرح اظهار داشت: برای توجیه منطقه عملیاتی والفجر8، به اتفاق شهیدان اصغر فرشیان و محمد ناصر رحیمی، سعی كردیم به صورت دقیق و كامل، ماكتی را در ابعاد دو و نیم در سه و نیم متر، با استفاده از یونولیت طراحی كنیم. قبل از عملیات كربلای 5، از روی همان ماكت فرمانده گردان برادر ابراهیم صالحی، منطقه والفجر 8 را كه در آن به لحاظ تاكتیكی و وسعت، پیروزیهایی كسب كرده بودیم، برای رزمنده ها توجیه كرد.

سر ” صدام ” هدیه ای برای سرسلامتی دشمن!

مقدم به زیباترین شیطنت خود در دوران دفاع مقدس اشاره كرد و گفت: توی منطقه قلاویزان مهران، با كمك شهید رحیمی روی مقوایی بزرگ، سر صدام را به صورت كاریكاتور كشیدیم و طناب دار را انداختیم دور گردنش و زیر آن به عربی این جمله امام (ره) را نوشتیم: ” صدام جز خودكشی راه دیگری ندارد ” ؛ بعد این مقوا را روی جعبه مهماتی چسباندیم. بعد از نماز صبح، در حالیكه هنوز هوا تاریك بود رفتیم نزدیك سنگر عراقی ها و آن را كنار بوته ای به صورت ایستاده قرار دادیم و به عقب برگشتیم. وقتی هوا روشن شد، صدای فریاد عراقی ها كه هم ترسیده بودند و هم عصبانی شده بودند، به گوشمان می رسید. از انجام این كار، به قول معروف خیلی ذوق زده شدیم به ویژه زمانی كه عراقی ها آنقدر عصبانی شده بودند كه تابلو صدام را به گلوله بستند.

هنوز جانبازی ادامه دارد…

مقدم كه دوران نقاهت پیوند كلیه خود را می گذراند، درباره نحوه مجروحیش بیان داشت: در مرحله دوم عملیات والفجر 8 ، با شلیك گلوله تانكی دچار موج گرفتگی شدم و به سمت خاكریزی حدود بیست متر آن طرف تر پرتاب شدم. با این شلیك، من این طرف خاكریز افتاده بودم و محمد رضا طاهری ( مداح كنونی اهل بیت علیهم السلام ) آن طرف خاكریز؛ پایم مجروح شده بود، طاهری آمد پای مرا پانسمان كند گفتم تو برو جلو من خودم با چفیه آن را پانسمان می كنم. بعد از پانسمان، اسلحه ام را عصایم كردم و به عقب برگشتم. الان به دلیل موج گرفتگی، به نخاع و مثانه ام آسیب وارد شده كه این اتفاق باعث شد فعالیت كلیه هایم مختل شود و هر دو كلیه ام را از دست بدهم. حدود 54 روز پیش برادرم یكی از كلیه هایش را به من بخشید و تحت عمل جراحی قرار گرفتم.

اثرات موج گرفتگی را پزشكان تایید كرده اند

فاتحی همسر این جانباز در پایان خاطر نشان كرد: همسرم از هیچ كس هیچ توقعی ندارد اما با مشكلات بسیاری دست و پنجه نرم می كند. برای او ده درصد جانبازی ثبت شده در حالیكه روز به روز به دلیل مجروحیتش حال وی وخیم تر می شود كه این موضوع به گفته و تایید پزشكان در اثر موج گرفتگی است. هزینه های درمان وی نیز بسیار بالاست كه تقریبا حمایتی از سوی مسوولان صورت نمی گیرد و این قضیه مشكلات را چند برابر كرده است.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

عکس یادگاری با موشک مالیوتکا

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

میر ابراهیمیان از خاطرات خود از روزهای دفاع مقدس میگوید وی در ابتدای صحبتهای خود میگوید:"عکس یادگاری با موشک مالیوتکا خاطره ای رو که میخوام تعریف کنم بدلیل طولانی بودن در 2قسمت ارائه میدم امیدوارم که مورد توجه قرار بگیره.از همین اول باید از محضر کلیه عزیزان که این مطالب تلخ رو مطالعه میکنن عذرخواهی کنم و منوبخاطر بیان صحنه های درد ناک ببخشند”
دو روز از عملیات محرم گذشته بود و از خط اومده بودم پادگان کرخه تا نیروهای تازه نفس بهداری رو ببرم کمک اون برادرانی که در دو سه شب گذشته حسابی کار کرده بودن تا مجروحین عملیات به پشت جبهه برای مداوای بیشتر منتقل بشن.یه مینی بوس آماده کردم واستارت زدم تا برم بسمت اورژانس منطقه .یکی از بچه های امدادگر صدا زد.صبر کن علیرضا رفته کوله پشتیشو بیاره.گفتم باشه صبر میکنم.

همینطور که پشت فرمون نشسته بودم صدای انفجار مهیبی گوشه پادگان زمین زیر پای ما رو لرزوند.پیش خودم گفتم عراق که با ما فاصله داره .صدای هواپیمائی چیزی هم که نیومد.پس این صدای انفجار چی بود.از ماشین پیاده شدم و بسمت دودی که از دره بالای مهندسی رزمی و موتوری لشکر بلند شده بود دویدم.حاج حسین موتاب هم اومد.رسیدم به نیمه راه که دیدم یکی از بچه ای موتوری بهداری داره با یه آمبولانس بسمت بهداری میره.صداش کردم ایستاد.گفتم پیاده شو ما با آمبولانس بریم ببینیم چه خبره.من و حاج حسین سوار آمبولانس شدیم.و بطرف محل انفجار حرکت کردیم.اولین نفراتی بودیم که به محل حادثه رسیدیم.چشمتون روز بد نبینه.چند نفر از بچه های اعزامی از استانهای دیگه که شب های گذشته در عملیات شرکت داشتن و برای استراحت به پادگان اومده بودن برای گرفتن عکس یادگاری رفته بودن توی این دره کم عمق که بین موتوری لشکر و مهندسی رزمی بود

.یه مقدار مهمات که اغلب غنیمتی بون توسط تسلیحات لشکر در گوشه این دره انبار شده بودو یکی از از همین بچه ها رفته بود یه موشک مالیوتکا از اونها برداشته بود و گذاشته بود روی شونش تا با بقیه بچه ها عکس بگیرن.حدودا هشت یا نه نفر میشدن.در این بین موشک از دستش میفته و بخاطر اینکه به نوک با زمین برخورد میکنه منفجر میشه و اون صحنه رو بوجود میاره.اجساد شهدا یکطرف ومجروحینی که از شدت درد داد میزدن طرف دیگر.بکمک حاج حسین دوتا از مجروحین رو بلند کردیم و گذاشتیم داخل آمبولانس

بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم

.بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم .گفتم حاجی میخوای از جاده سوم شعبان بریم تا زود برسیم بیمارستان افشار دزفول.گفت خوبه.جاده ارتباطی سوم شعبان( نزدیک پل بالارود جاده اندیمشک) بطرف پایگاه چهارم شکاری وحدتی دزفول رو با سرعت اومدم و تا رسیدم توی اتوبان دزفول اندیمشک صدای انفجار شدیدی بگوشم رسید.حاج حسین گفت این دیگه چی بود گفتم نمیدونم .رسیدم اول شهر و پل خیابان شریعتی.شهر شلوغ و بهم ریخته بود صدای بوق ماشین ها و دادوبیداد مردم خبر از حادثه ای دیگه داشت.

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

فرشتگان رحمت

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :
هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود .

پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :

- جناب ! جناب ‍ مرا تنها نگذارید ! آخر من زن و بچه دارم . جناب !

من با ناراحتی به او گفتم :

- برادر من دست نگه دار ترا با خود می بریم !

در این گیرودار توپخانه ارتش عراق اشتباهی ما را زیر باران گلوله های خود گرفت ، اینکار خشم همه را بر می انگیخت ، سپس ما راه خود را میان سیاهی شب ادامه دادیم . بعد از مدتی به قرار گاه گردان رسیدیم اما کسی را انجا ندیدیم . من در آنجا به فرمانده خود گفتم : فرماندهان گردان کجا رفته اند ! و بعد به طرف نامعلومی رفت .

سکوت مطلق و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در واقع ما در پای بلندیها جا گرفته بودیم ، در حالیکه نیروهای ایرانی در بالای بلندیها مستقر شده بودند .

فرمانده گردان که ظاهرا با جغرافیای منطقه آشنا نبود ، به واحد ما دستور داد که در یک مسیر مشخصی حرکت کنیم . بکجا ؟ هیچکس نمی دانست . نزدیک نیم کیلومتر راه طی کردیم . سپس با موانع بسیار و سیم خاردارهای خودی رو به رو شدیم ، اما هنوز سر در نمی آوردیم که به کدام طرف می رویم ، در آن هنگام گلوله های خمپاره در گوشه و کنار ما به زمین می نشست و آه و ناله افراد زخمی به آسمان بر می خاست، شش نفر از گروه بر اثر پرتاب گلوله و خمپاره مجروح شدند ، به ناچار مسیر را ادامه نداده و راهمان را کج کردیم .

من به فرمانده پیشنهاد کردم که از کنار و در طول رود خانه حرکت کنیم . اما او مخالفت کرد و گفت که ایرانیها ما را در این راه بی رحمانه شکار خواهند شد .

سر انجام به یک دره عمیق موسوم به دره ملح رسیدیم . با زحمت و مکافات زیاد توانستیم از میان آن بگذریم .

ما حدود سی نظامی بودیم . پس از عبور از دره به یک زمین هموار رسیدیم . در آنجا با فرمانده گردان تماس بر قرار کردیم علیرغم آنکه ما از دست ایرانیها گریخته بودیم اما در نهایت ایرانیها در جلوی ما سبز شدند .

آنها با مشاهده حرکت ما بطرفمان شلیک کردند در همانجا متوجه شدم که ایرانیها از همان نخست به جریان عقب نشینی واحدهای ما پی برده و لذا ما را گام به گام تعقیب می کردند . تعداد ما از سی نفر به 15 نفر تنزل یافت. با لاخره پس از مقدارپیاده روی تعداد ما دوباره کاهش یافت و به پنج نفر رسید .

من به ستوان یحیی گفتم : که از ما هیچ کاری ساخته نیست مگر اینکه هر چه زود تر خود را به نیروهای عراقی برسانیم !

پنج نفره در تاریکی به راه خود ادامه دادیم ، من نگاهی به ساعت مچی کردم از نصف شب 3 ساعت گذشته بود .

در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله … سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد . مدت نیم ساعت درگیری شدیدی در نواحی ما ادامه پیدا کرد .

در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله … سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد

از پاسگاه الدراجی گذشته و در ضلع جنوبی آن به راه خود ادامه دادیم .

ساعت چهار بامداد بود . سربازان همراهم پیشنهاد استراحت کردند. ولی من با پیشنهاد به خاطر ضیق وقت مخالفت کردم .

ما هنوز به آخرین خاکریز نرسیده بودیم ، افتان و خیزان پشته ها و تپه های ناهموار را پشت سر می گذاشتیم ، پیاده روی ما تا دمیدن فجر کاذب ادامه یافت ، از آنجا ما به یک شاهراه که از هر سو در میان میادین مین محاصره شده بود رسیدیم. این بار نیز بر خلاف ادعای فرمانده لشکر گفته بودند که این ناحیه در دست ارتش عراق است و حال آنکه من در اینجا متوجه شدم که ایرانیها کاملا بر این منطقه مسلطند ، در حقیقت این آخرین دروغی بود که از زبان سردمداران رژیم عراق شنیدم .

ما پنج نفر شده بودیم . به همراهانم قوت قلب داده و به آنها گفتم : تنها راه نجات ما دویدن و عبور از تپه های رو به رو است . از آنها خواستم که با سرعت در پشت سر من بدوند . من شتابان از کنار تپه ها دویده و خود را به یک خاکریز رساندم . در آنجا نزدیک 20 تانک منهدم و پراکنده و یا در کنار هم مشاهده کردم . من درست نمی دانستم که چه کسانی در پشت خاکریز موضع گرفته اند .به قصد آشنایی با مواضع پشت خاکریز مقداری دیگر به آنسو دویدم اما در میان راه رگبار بسویم شلیک شد . در آنجا من برای نخستین بار در طول اقامتم در جبهه احساس یک درد شدیدی در پای راست کردم . درد لحظه به لحظه زیادتر می شد .

فوری متوجه مایعی گرم شدم . پوتین پای راستم پر از خون شده بود .

گلوله به وسط ساق پایم اصابت کرده بود . با زحمت خود را دوباره به دوستانم رساندم و از آنجا به درون یک شیار خزیدنم . من قبل از حرکت بسوی خاکریز دو نارنجک و یک تفنگ به همراه شش خشاب با خود حمل می کردم .

اما شاید باور نکنید که در هنگام تیر اندازی، من بی اختیار متوجه شدم که یک نیرویی مرا از جا کنده و به نقطه ای پرتاب کرد .

من یقین پیدا کردم که این نیرو لطف خدا بوده ، زیرا خدا نخواسته بود که من در راه باطل کشته شوم ، به یکی از سربازان گفتم که با واحد توپخانه تماس برقرار کند ، او توانست با واحد توپخانه تماس برقرار کند اما آنها با بی اعتنایی زاید الوصفی گوشی را دوباره سر جایش گذاشته و حاضر نشدند به حرفهای ما گوش دهند .

واقعا پستی و رذالت رژیم عراق قابل اندازه گیری نیست و در همان لحظه یک گلوله خمپاره 60 در وسط ما به زمین اصابت کرده و فریاد آه و ناله یکی از سربازان شنیده شد. من نیز به شدت زخمی شده و پیراهنم پاره پوره شد .در حالیکه خون از دست و صورتم می چکید ، من مناجات کنان از خدا خواستم که بیش از این عذاب نکشم و جانم را بستاند . اما ستوان «یحیی » با لحنی برادرانه به من گفت : برادر ! بیا تسلیم ایرانیها شویم . این جمله تمام حواسم را به خود جلب کرد . لحظه ای سکوت کردم ، اما این بار به خاکریز رو به رو نگاهی کرده و با دقت حرکات پشت خاکریز را زیر نظر داشتم .

ناگهان متوجه صدای ایرانیها شدم . آنها خطاب به ما فریاد می زدند … تعال …. تعال بعد به زبان فارسی تکرار می کردند: بیا ، بیا! در آنجا ستوان یحیی دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد . من حسابی کلافه شده بودم چونکه در این ده روز خواب و خوراک درستی نداشتیم ، به علاوه از سه ناحیه بدنم خون می آمد . من با دقت به افق دوردست نگاه می کردم ، گویی خانواده خود را در پهنه افق مشاهده می کردم .

در واقع قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم ، خانواده ام در هر گونه تصمیم و اندیشه ام دخیل بودند . نیم ساعت این چنین سپری شد .

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

میرزا بنویس در جبهه

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

و من این‌جا هستم؛ تنها در شلوغی. مهماتم را جاسازی کرده‌ام توی اسلحه و منتظر فرمان حرکت هستم. دادوفریادهای بچه‌ها و صدای رادیو گوشم را هدف گرفته‌اند. چند ساعتی می‌شود اعلام آماده‌باش کرده‌اند، اما هنوز که هنوز است، خبری نیست. هرکس به‌سمتی می‌رود پی کاری و من هنوز این‌جا هستم؛ تنهای تنها.

داشتم این‌ها را می‌نوشتم که سروصدای بچه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد و کم‌کم همه‌شان آوار شدند روی سرم و بنا کردند به اخلال در کار کتابت.

- بَه! میرزابنویس ما را باش.

- اسم من را هم تو دفترت بنویس.

اصغر با لهجه خمینی‌شهری‌اش گفت: برادر! این دَم آخری هم دست از نوشتن برنمی‌داری؟

گفتم: فعلاً که تو دست از کله کچل ما برنمی‌داری.

محمدمهدی با دست زد به کمر علی و گفت: بنویس، علی کمپوت گیلاس خیلی دوست دارد، اصلاً واسه کمپوت آمده جبهه، نه واسه خدا.

جدی‌جدی می‌خواستم این را بنویسم. گفتم: باشد!

و شروع کردم به نوشتن که یک‌هو دیدم غیبشان زده. خدا خدا می‌کردم ولم کنند تا به خاطرات خودم برسم، اما دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود.

من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا! به پیر بسه! به پیغمبر بسه!

و از سنگر بیرون زدم. شب را دیدم و هلال ماه را. دو نفر گوشه‌ا‌ی باهم قرآن می‌خواندند. باد ملایمی که می‌وزید، حالم را جاآورد. زیر لب گفتم: خدا! می‌شه منم امشب با شهدا قاطی بشم؟ به فاطمه‌ات قسم برات کاری نداره. درسته گنهکارم، اما مگه ما بدا دل نداریم؟

و تا جای خلوتی بیابم که کمی نور برای نوشتن داشته باشد، حسابی سنگ‌هایم را با خدا واکندم. جا که پیدا کردم، نشستم به کتابت: ساعت هشت شب است و حالا از دست همه بچه‌ها راحت شده‌ام. باورکردنی نیست. انگار یک جنگ تمام‌عیار بود.

شام امشب مرغ بود. همیشه شب‌های حمله غذای درست و درمان می‌دهند که مبادا رزمندگان اسلام گشنه از دنیا بروند. نمی‌دانم چرا امشب مدام تصویر نفیسه می‌آید پیش چشمم.

طاقت نیاوردم. دست بردم و عکس نفیسه را از توی جیبم درآوردم و تماشا کردم. لبخند ملیحش دلم را برد. اشک توی چشم‌هام جمع شد و سرازیر شد روی گونه‌ام. ادامه دادم: من نمی‌خواستم غم دوری‌ام تو را آزار بدهد. من نمی‌خواستم نفیسه! هر چیزی بهایی دارد و بهای جهاد در راه خدا، دوری از زن و فرزند است. من را ببخش! می‌دانم سخت است اما باید تحمل کرد.

باز دستی شانه‌ام را لمس کرد. گفتم: به خدا خسته شدم از دستتان. ولم…

تا سر بالا کردم، کلمات در دهانم خشکیدند. جلال بود، با آن چشم‌های بی‌گناه و معصومش. انگار چیزی ازم می‌خواست. گفت: می‌شه وصیتنامه‌ام رو تو دفتر خاطراتت بنویسی؟

مبهوت نگاهش کردم و با تردید گفتم: بده!

- باید برات بخونم.

- می‌خوای خودت بنویسی؟

لبخند شیرینی زد و گفت: من که سوات ندارم.

- هرجور دوست داری آقای بی‌سوات.

صدایش گوشم را نوازش می‌داد. نوشتم: خدایا! من جلال محمدی، به جبهه آمدم تا غرورم خورد شود. آمدم تا بیش‌تر تو را بشناسم و به تو نزدیک‌تر شوم، تا شاید لیاقت شهید شدن نصیبم شود. به جبهه آمدم تا دین تو را یاری کنم و با خون خودم، حسین زمان را یاری کنم. وصیت من به همه مردم و به همه کسانی که پیرو علی(ع) هستند، این است که دست از راه امام امت برندارند.

همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول کنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند…

ساکت که شد، اشک راه خودش را توی صورت‌هامان پیدا کرده بود. گفتم: ما را هم شفاعت کن.

جلال پا شد و رفت.

بعد از عملیات، وقتی بچه‌ها جسد سوخته‌‌اش را شناسایی کردند، وصیتنامه را دادم به ستاد که برسانند دست همسرش.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

مناجات با خدا از شهید چمران

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خدایا عذر میخواهم از این که بخود اجازه میدهم که با تو راز و نیاز کنم عذر میخواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود میکنم در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست و بدون خواسته ی تو هیچ و پوچم , عجیب آنکه از خود میگویم منم میزنم خواهش دارم و آرزو میکنم

خدایا…

تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم
تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی
تو مرا به آتش عشق سوختی
تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی
تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی
و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.

خدایا …

تو به من
پوچی لذات زود گذر را نمودی
ناپایداری روزگار را نشان دادی
لذت مبارزه را چشاند
ارزش شهادت را آموختی

خدایا

تو را شکر میکنم
که از پوچی ها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی
و مرا در توفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه ی با ظلم و کفر غرقم
نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.
فهمیدم : سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست
بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره شهادت است.

منبع:سایت فاتحان

.

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

اسیری که سنش باعث دردسر شد

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عراقی ها به خاطر این که درجهان، نزد افکار عمومی اعلام کنند، جمهوری اسلامی ایران، مرد جنگی ندارد و بچه های کم سن و سال را به جنگ می فرستد، همیشه خدا سن بچه ها را کمتر از آنچه که بودند، توی لیست آمارشان ثبت می کردند. دوست داشتند که خود بسیجی ها، سن و سال خودشان را کمتر بگویند، از طرفی هم بسیجی ها این ترفند دشمن بعثی را یک جوری دیگر، خنثی می کردند. بچه های که جثه قوی تری داشتند، حداقل سن و سال خود را، پنج شش سال بالاتر می گفتند.

خلاصه عراقی ها، از دست بسیجی ها حسابی کلافه و خسته شده بودند.

تابستان داغ تکریت، سال شصت و هفت، “اردوگاه تکریت ۱۲ ” یک نقیب جمال بود، افسر ارشد اردوگاه، همیشه خدا، یک تخته تنبیه توی دست اش.
یک روزی، همه را به صف کردند. من چهارده سال داشتم، و از لحاظ جثه، بسیار کوچکتر نسبت به بقیه اسرا بودم، همیشه خدا هم به خاطر ریز نقش بودنم، لبه دونبش معرکه گیری بعثی ها قرار داشتم.
نقیب جمال من را خواست، صدا زد، “تعل، ایرانی کوچوک ” دو قدم رفتم جلو، سینه به سینه اش، من مثل یک گنجشگک؛ او مثل یک گاومیش.
فارسی را دست و پا شکسته بلد بود، از من خواست که باید سن ام را کوچک تر اعلام کنم، یک سرباز هم پشت یک میز، با خودکار و دفتر نشسته بود.

نقیب جمال پرسید، چند سال داری؟
گفتم: چهارده سال.
محکم کوبید توی سرم و گفت: دوازده سال.

من هر چی با نقیب جمال، کلنجار رفتم که چهارده سال دارم، چرا شما سن و سال ما را این قدر کم می کنید. حرف حق توی کله پوک اش فرو نمی رفت.
به سرباز گفت: بنویس، “۱۲ “
من با خنده گفتم: یک تخفیفی بدهیدو بنویس “۱۳ “.
نقیب جمال هم به سرباز گفت: بنویس “۱۳ “.

عراقی ها رسم الخط شان، با نوع نوشتن ما، روی اعداد فرق داشت.
“۲ و ۳ ” را یک جور دیگر می نوشتند.
“سه ” عراقی ها دو دندانه داشت. رقم “دو ” را هم بدون دندانه می نوشتند.

سرک کشیدم تو دفتر آمار سرباز و دیدم نوشت: “مجید زارع ۱۲ ساله “.
شروع کردم با سرباز، سروصدا که فرمانده تان میگه “سیزده ” باز تو داری می نویسی دوازده.

نقیب جمال و سرباز بهم نگاه کردند و انگار تازه مفهوم حرف من را فهمیده باشند، زدند زیر خنده و گفتند: چرا چونه می زنی؟ سیزده ما همینه…
این ماجرا گذشت.

دو سه سال بعد، روزهای آخری بود که من دیگه سن واقعی خودم را می گفتم. یک روز تو حیاط هوا خوری اردوگاه دوازده تکریت، توی حال خودمان بودیم که صوت آمار را زدند. همه به صف شدیم، نقیب جمال آمد و یکی یکی ما را بنام صدا زد. نوبت به من رسید.

صدا زدند: “مجید کوچوک “
رفتم پای میز آمارگیری، نگهبان عراقی زیر چشمی نگاهی بهم کرد و نقیب جمال گفت: چند سال داری؟
گفتم: شانزده سال دارم.
گفت: نه خیلی کمتری.
گفتم: نه من شانزده سالمه.

عصبانی شد و حسابی قاطی کرد و داد و هوارش بلند شد و گفت: اسمال. حمال. حیوان، مگه سه سال پیش، من آمار گرفتم، تو نگفتی من سیزده سالمه؟

توی آن اوج عصبانیت اش، زدم زیر خنده و گفتم: آخه سه سال پیش من سیزده سال داشتم، الان میشه شانزده سال دیگه. سه سال به عمر من اضافه شده. شدم شانزده ساله، درسته؟
بعد ناگهان اردوگاه مثل بمب ترکید، اسرا زدند زیر خنده و بعد خود عراقی ها هم فهمیدند که فرمانده شان خنگ و خره، زدند زیر خنده، نقیب جمال که دید سوتی داده، از خریت خودش خنده اش گرفت و دیگه نمی توانست بنویسه، یک نگاهی به سربازهای خودشان کرد، و نگاهی به من کرد و من بهش گفتم: حالا سن واقعی ام را نمی نویسید، چرا سن ام را این قدر کم می نویسید.

نقیب جمال گفت: مگر برای تو فرق داره، مگه پوله که کم زیاد بشه؟
گفتم: آره واسه من مهمه، فرق داره.

نقیب جمال، مثل گام میشی که توی باطلاق مانده باشد، دهانش تا بناگوش جر رفت و شروع کرد به دادو هوار و کتک کاری، فهمید بسیجی هر کجا باشه حواسش به همه جا و همه چیز هست.

آری؛ مجید زارع، سیزده سال داشت که راهی جبهه شد، چهارده ساله بود که اسیر شد، و سالها پس از اسارت وقتی بازگشت، جسم نحیفش کم کم قوی شد و روح اش قوی تر…

و امروز مجید کوچک قصه ما، دکتر دندان پزشکی است در شهرستان آمل. با همان روحیه استکبار ستیزی اش، اهل وفا و انس مهر…
مجیدی که هرگز با گردش ماه و خورشید، در گذر زمان هیچ گونه تغییراتی در او پدیدار نگشت. و همچنان همان بسیجی آرمانی، ولائی اردوگاه ۱۲ تکریت است. مجید حتی در مطب اش نیز بسیجی است. تا تو یاد بگیری که بسیجی هر کجا که باشد، دلباخته ولایت است.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صاوات

 نظر دهید »

وصیت نامه «ممد»ی که ندید شهر آزاد گشته

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین». بارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.

من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم.

خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در …

و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟

ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.

ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود.

ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خدایا کمکم کن …

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته


از یکی ،دو ساعت قبل به این طرف،فقط همین پیام را داشتند:"ما راهمان را گم کردیم.نمی دانیم کجا هستیم یا به کدام طرف می رویم.نیروهای خودی یا دشمن!؟…” در چادر فرماندهی،زیر نور فانوسها،چشمها مثل آسمان پاییزی می باریدند.حاج همت سرش را میان بازوهایش گرفت و با اندوه گفت:"خدایا!خودت کمک کن.”
حاج احمد با دل شکسته،مانده بود چه کند.از چادر بیرون آمد.
تاریکی مثل قیرفهمه جا پهن شده بود و زوزه ی خمپاره های سرگردان،با رعد و برق آسمان،هم صدایی می کرد.
حاجی فریاد زد:"خدایا!از تو مهربانتر سراغ ندارم…مگر تو …”
گریه امانش نداد.با حال زار،همان طور زیر آسمان ایستاد و خودش را به رگبار باران سپرد تا ناامیدی اش را بشوید و با خودش ببرد.گرچه پاهایش روی سینه ی خاک بود؛ولی قلب و روحش در هفت آسمان می گشت و نجات طلب می کرد.
نفهمید چه مدت گذشت،ناگهان صدای تکبیر رزمندگان از چادر فرماندهی،او را به خود آورد.
حاج همت فریاد زد:"حاجی!حاج احمد کجایی؟بچه ها نجات پیدا کردند.”
حاجی به داخل چادر دوید،بی سیم روشن بود و صدای کبوتر جلودار می آمد:” ما الان روی دشمن مسلط هستیم. نمی دانیم چطور به اینجا هدایت شدیم؛ولی از این نقطه،کاملا روی دشمن مسلطیم.منتظر دستور شماییم.بگویید چکار کنیم…”
حاج احمد گوشی را به دستش گرفت و گفت:"اطرافتون چه خبره؟ کجا هستید؟”
جلودار ادامه داد:"آن طرف"دشت عباس". دشمن با مدرن ترین تانکها مستاصل مانده که چه کند.همه زمین گیر هستند.آمار غنائم خیلی بالاست".
چادر فرماندهی پر از اشک بود و لبخند.
اشک شوق و ذکر تشکر از خدا.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

توسل به حضرت زهرا (سلام الله علیها) گره گشای عبور از میدان مین

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اواخر سال شصت بود دقیقا یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه ولی می دانم بچه های گردان را جمع کرد که برایشان حرف بزند. ابتدای صحبتش مثل همیشه گفت السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده سیده النسا العالمین. بغض گلویش را گرفت و اشک تو چشماش جمع شد همیشه همین طور بود اسم حضرت زهرا را که می برد اشکش بی اختیار جاری می شد گویی همه وجودش عشق و ارادت بود به اهل بیت عصمت و طهارت.

موضوع صحبتش حول وحوش امداد های غیبی می گشت لابلای حرفاش خاطره قشنگی هم تعریف کرد خاطره ای از یکی عملیات ها گفت:

شب عملیات آرام و بی سر و صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین، خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیز ها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات اصلا ماتشان برده بود آن ها موضوع را زود تر از من فهمیده بودن، وقتی به ام گفتند خودم هم ماتم برد. شب های قبل که آمدیم شناسایی چنین میدانی ندیده بودیم تنها یک احتمال وجود داشت آن هم این که کمی راه را اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین شبح دژ دشمن توی چشم می آمد.

ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد با بچه های اطلاعات عملیات شروع کردیم به گشتن؛ همه امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت چند دقیقه ای گشتیم ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما تمام گردان منتظر دستور حمله ما بودند هنوز از ماجرا خبر نداشتند بچه های اطلاعات عملیات خیره- خیره نگاهم می کردند ،گفتند: چی کار می کنی حاجی؟ با اسلحه کلاش به میدان مین اشاره کردم گفتم می بینین که هیچ راه کاری برامون نیست گفتند یعنی …بر می گردیم؟

چیزی نگفتم تنها راه امیدم رفتن به در خانه اهل بیت بود (علیه السلام ) بود.توسل شدم به خود خانم حضرت صدیقه طاهره (علیهم السلام) با آه ناله گفتم:بی بی خودتون وضع ما رو دارید می بینید دستم به دامنتون یه کاری بکنین.

به سجده افتادم روی خاک ها و باز گفتم:شما خودتون تو همه عملیات ها مواظب ما بودین این جا هم دیگه به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.

توی همین حال گریه ام گرفت عجیب هم قلبم شکسته بود که :خدایا چه کار کنیم؟

وقتی لطف و معجزه مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. من هم توی آن شرایط حساس نمی دانم یکدفعه چه طور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون یک حال از خود بیخودی به ام دست داد، یک دفعه رفتم نزدیک بچه های گردان آماده و متظر دستور حمله بودند یکهو گفتم: بر پا ،همه بلند شدند به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلی دستور حمله دادم خودم هم آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات جلوم رو گرفت با حیرت گفت: حاجی چی کار کردی؟ تازه آنجا فهمیدم چه دستوری دادم ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتیش می ریختند یکی دیگرشان گفت : حاجی همه رو به کشتن دادی!

شک واضطراب آنها مرا هم گرفت یک آن حالت عصبی به ام دست داد دست ها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شرع کردم به فشار دادن هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مین ها بودم…

آن شب ولی به لطف بی بی دو عالم بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند ،حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد.تازه آنجا بود که به خودم آمدم سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن از روی همان میدان مین.

صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم.یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر داشتند می دویدند و با هییجان از این و آن می پرسیدند حاجی برونسی کجاست؟!

رفتم جلوشان گفتم چه خبره؟چی شده؟

گفتند:فهمیدی دیشب چیکار کردی حاجی؟

صداشان بلند و غیر طبیعی بود،خودم را زدم به اون را

عادی وخونسرد گفتم:نه

گفتند می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟

پرسیدم از کجا؟

جریان را با آب و تاب گفتند به خنده گفتم : مگه میشه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟حتما شوخی می کنید؛دستم را گرفتند گفتند بیا برویم خودت نگاه کن!

همراهشان رفتم دیدن آن میدان مین واقعا عبرت داشت تمام مین ها رویشان جای رد پا بود بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود ولی الحمد لله هیچ کدام منفجر نشده بود.

خدا رحمت کند شهید برونسی را آخر صحبتش با گریه می گفت:بدونین که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام)توی تمام عملیات ها ما را یکاری میکنند.

محمد رضا فداکار یکی از همرزمان شهید برونسی می گفت :چند روز بعد از ان عملیات دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد به محض اینکه نفر اول پا توی میدان مین می گذارد یکی از مین ها عمل می کند و متاسفانه پای او قطع می شود بقیه مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند که می بینند ان حالت خنثی بودن بر طرف شده است.

شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق این بود که می گفت:باید نزدیکی مان را با اهل بیت (علیه السلام ) را بیشتر و بیشتر کنیم و ایمان مان را قوی.
منب:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

فاصله توبه تا شهادت

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شب عملیات رمضان من آرپی جی زن بودم و دو کمک آرپی جی زن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهی ها را می شکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش می رفتیم. در آن میان برادری بسیجی آهسته در گوشم گفت: حاج آقا، هیچ می دونستی این دوستمون اصلاً نماز نمی خونه؟ با لحن ملایمی از آن برادر سرباز پرسیدم: این درسته که شما نماز نمی خوانی؟ گفت: بله. گفتم: چرا؟ گفت: من اصلاً بلد نیستم نماز بخوانم! گفتم: اگر در این عملیات شهید بشوی در پیشگاه خدا چه جوابی دربارة نماز خواهی داشت؟ گفت: بله، این حرف درستی است. گفتم: الان که دیگه وقتی برای این کارها نداریم، تو الان توبه کن و تصمیم بگیر که بعد از این عملیات حتماً نمازخواندن را یاد بگیری و این واجب الهی را انجام بدهی، و نمازهای نخوانده ات را هم قضا کنی. گفت: حتماً بعد از عملیات این کار را خواهم کرد.

بعد از رد و بدل شدن این صحبت ها درگیری شروع شد و باران تیر و ترکش از هر سو بارید و ما به سمت نقطة از پیش تعیین شده همچنان درحال حرکت بودیم. دیدم آن برادر سرباز از ما عقب مانده است، کمک دیگرم را فرستادم ببیند چه اتفاقی افتاده است. برگشت و گفت: می گه چیزیم نیست، حالم خوبه، شما برید من خودم را به شما می رسونم. کمی که جلوتر رفتیم دیدیم خبری نشد. وقتی دوباره از او خبر گرفتم متوجه شدم که ترکش خمپاره به سرش اصابت کرده بود، چند قدم راه آمده و بعد به شهادت رسیده است. فاصلة میان توبه و تحول او تا پذیرفته شدن و شهادتش چندگام صدق بیشتر نبود.

راوی: روحانی آزاده حجت الاسلام نریمی سا
منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دیدار با حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها)؛حکایت شگفت انگیز رویای صادقه شهید نورالله ملاح…

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

حکایت شگفت شهید نورالله ملاح… از رؤیای صادقانه دیدار با نخستین شهیدة ولایت حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها)… صبح یک روز گرم تابستانی، زیر سایه چادری در هفت تپه، مآمن «لشکر خط شکن ۲۵ کربلا» لابه‌لای تپه ماهورها، تک و تنها نشسته بودم، «نورالله ملاح» را دیدم که از دور، در طراز نرم و ملایم نور، با لبخندی از جنس سرور، به طرفم می‌آمد، سرش را از ته تراشیده بود. مهربان کنارم نشست. گفتم: پسر قشنگ شدی‌ها! عجبا چرا این روزها، بعضی از بچه‌ها موهاشون رو از ته می‌تراشند! نکنه خبرایی هست ما بی‌خبریم، عین حاجی واقعی‌ها شدی‌ها!… تقصیر که میگن همینه دیگه، نه؟

شهید ملاح دستش را روی شانه‌هایم چفت کرد و با لبخندی غریبانه گفت: سید، بذار برات از خواب دیشب بگم. تو هم از اصحاب خواب دیشب من هستی…

گفتم: من! این یعنی چی؟ خواب! حالا چه خوابی دیدی؟ پسر نکنه جرعة شهادت را تو خواب نوشیدی!

گفت: برو بالاتر سید، اصلا یادت هست من همیشه بهت می‌گم که به شکل غریبانه‌ای شهید می‌شم، تو هی به من بخند، ولی دیشب به ظهور رسیدم. بشارتش را گرفتم.

خندیم و گفتم: آره، تو از همین حالا سوت شهادتت رو بزن!

گفت: خواب دیدم همین اطرافم، بعد یکی به‌ اسم صدام زد، نگاهی به دوربرم انداختم، صدا از تو چادر حسینة گردان می‌آمد، اما صدا یک جورایی غریبانه و خاص بود، حیرت کردم!؟ مثل اون صدا تابه‌حال هیچ کجا نشنیده بودم. آرام و بی‌تاب و بی‌قرار، گوشة چادر را کنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ریختم. ناگهان اندیشه‌ای مثل یک وحی ریخت توی دلم. مقابل تکه‌ای از نور زانو زدم. مثل وقتی که مقابل ضریح آقا علی‌بن موسی‌الرضا(ع) می‌خواستم سلام بدهم، با اشک و بغض و بی‌قراری گفتم: السلام علیک یا فاطمه زهراء…

حال غریبی پیدا کردم، من و حضرت زهرا(س)…

حضرت فاطمه زهرا(س)، آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع) دو طرفش نشسته بودند.

آن‌قدر مبهوت و متحیر بودم که کلامی برای گفتن نیافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن(ع) و امام حسین(ع)، به اصحاب عاشورایی، به مولا علی(ع).

حضرت زهرا(س) فرمودند: پسرانم، حسن و حسین، سلام خدا بر شما باد، ایشان (نورالله) چند روز دیگر مهمان ما خواهد بود.

بعد، آقا امام حسین(ع) دست روی سرم کشیدند و من ناگهان از خواب پریدم،

این بشارت بود. سید جون! مدت‌هاست که منتظرش بودم، واقعیت اینه که تا منتظر نباشی، خونده نخواهی شد. باید آرزو کنی، تا آرزوهات سراغت بیان. بیدار که شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فکر کردم که قرار است چند روز دیگه… اصلاً خبر که داری داریم میریم مهران؟ میدونی، انشالله من شهید می‌شم، بشارتش رو گرفتم، می‌دونم که به غریبانگی حضرت زهرا(س) به شکل غریبانه‌ای هم شهید خواهم شد… ان‌شالله.

بغض گلویم را گرفت، تو حیرت ماندم. آره ما بر حقیم و این‌ها نشانة آن ظهور حقیقت مطلق است. بلند شدم، شهید ملاح را بغل کردم.

گفت: تو شک داری؟ گفتم: بیا یک شرطی ببندیم، اگه جا موندم، شفاعتم کن.

عصر روز پنجم از این واقعه، شانزدهم تیرماه شصت‌وپنج، سربندها که روی پیشانی رفت، به‌یاد ملاح افتادم، دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و تهِ ستون می‌ایستاد. رفتم نزدیکش و گفتم: هی مرد، قول و قرار ما رو که یادت هست؟

لبخندی زد و گفت: سید، از همین حالا تو سوتت را بزن.

طولی نکشید که با رمز یا اباعبدالله الحسین(ع)، وارد عملیات شدیم و چند روز بعد در حین آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاویزان، با اصابت مستقیم راکت هواپیمای دشمن، به شکل غریبانه‌ای، مظلومانه شهید شد، و چنان پودر شد که چیزی از جنازه‌اش باقی نماند.

در سحرگاه هفدهم تیرماه ۶۵، نورالله مهمان حضرت زهرا(س) شد.

منبع : سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

جوشیدن آب از زمین، نمونه هایی از توسل رزمندگان به حضرت زهرا(س)

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکی از ابعاد مهم دفاع مقدس ۸ ساله ملت ایران در برابر تجاوز ناجوانمردانه رژیم بعث با حمایت و پشتیبانی استکبار جهانی، آن روح تعبد و بندگی و معنویت خاص رزمندگان است که تا به امروز درباره آن مطالب زیادی گفته شده است اما شاید حقیقت آن معنویت و تعبد برای بسیاری از افراد هنوز تبیین نشده باشد. جنگ تحمیلی علی رغم همه خسارت هایی که به ملت و کشور عزیزمان وارد کرد اما دربردارنده آثار و برکاتی بود که یکی از مهم ترین آنها این بود که قدرت تقوا، خلوص، کار برای رضای خدا و دهها مؤلفه اینچنینی را که رزمندگان ما وجهه خود قرار دادند، به منصه ظهور رساند و ثابت کرد ایمان حقیقی بر همه قدرت ها غلبه می کند.
در این راستا یکی از موارد بسیار قابل توجه انس و الفت رزمندگان با قرآن کریم و اهل بیت عصمت و طهارت به ویژه حضرت زهرا(س)است؛ بسیاری از رزمندگان ما قرآن های کوچکی داخل جیب خود داشتند که از هر فرصتی برای زمزمه آیات روحبخش وحی استفاده می کردند در کوران حوادث جنگ

توسل به ائمه اطهار(ع)به ویژه حضرت زهرا(س)امام حسین(ع)و امام عصر(عج)خود فصل هیا جداگانه ای می طلب تا مطالب آن را از اعماق خاطرات رزمندگان استخراج کند.
در این میان به حکایت های عجیبی از توسل رزمندگان به حضرت زهرا(س)برخوردیم که مناسب دیدیم هم اکنون که در دهه فاطمیه اول قرار داریم به بضاعت اندک خود گوشه ای از آن را با تکیه به منابع موجود بیان کنیم.

هرچند کرامات بانوی بزرگوار عالمیان نیازی به بیان ما ندارد اما ذکر این موارد تنها از این جهت است تا معرفتمان به آن بانو بیشتر شود؛ برای همه کسانی که تاریخ دفاع مقدس را خوانده یا شنیده اند روشن است که عملیات های کربلای ۵، فتح المبین، بدر و والفجر ۸ که همگی با رمز مقدس “یازهرا” انجام شدند چه تحولی در سرنوشت جنگ ایجاد کردند.
علاوه بر این عملیات هایی چون والفجر ۵ و ۶ و ۷، نصر ۵ و ۷، کربلای ۵ و ۶، فتح ۷، بیت المقدس ۲نیز با همین رمز مبارک انجام شدند.
بر سر سربند یا زهرا(س)دعوا بود:

یکی از راویان دفاع مقدس می گوید: بهترین ذکر رزمندگان یا زهرا(س)بود و در شب عملیات بعضی التماس ها و دعواها بر سر سربند یا زهرا (س) بود؛ این علاقه چنان بود که وقتی عملیاتی با نام مقدس حضرت زهرا (س) انجام می شد بیشتر آنان از ناحیه پهلو یا سینه آسیب می دیدند.
حجت الاسلام مهدیان ادامه می دهد: شهید سید ابراهیم تارا بارها می گفت: می خواهم مثل مادرم فاطمه (س) گمنام باشم، کسی برایم چلچراغ نگذارد. بعضی بچه ها پلاک خود را به دیگری می دادند و می گفتند: حضرت زهرا (س) نشانی نداشته باشد، من داشته باشم؟!
توسل شهید برونسی به حضرت زهرا(س)

هنوز عملیات درست و حسابی آغاز نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال و هوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت.

نمی‌دانم چه‌شان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچه‌هایی که می‌گفتی برو توی آتش، با جان و دل می‌رفتند! به چهره بعضی‌ها دقیق نگاه می‌کردم. جور خاصی شده بودند؛ نه می‌شد بگویی ضعف دارند؛ نه می‌شد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمی‌شد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم، فایده‌ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی‌خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمی‌رفتیم، احتمال شکست محور‌های دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم.

نا‌امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه‌ها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه‌ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می‌دونین.

چند لحظه‌ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیرو‌ها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی‌گذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه‌ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی‌خوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد. دیگه هیچی نمی‌خوام. زل زدم به‌شان.

لحضه شماری می‌کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچه‌های آرپی جی زن. بلند گفت: من می‌ام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با‌‌ همان وضع قبل می‌خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی‌کرد. عنایت‌ ام ابی‌ها (س) باز هم به دادمان رسید بود.»
جوشیدن آب از زمین

شهید «غلام رزلان‌فری» پایش از ناحیه مچ در شب اول عملیات «عاشورا» به دلیل رفتن روی مین، قطع شده بود؛ در ۵ روز اول محاصره، پای او را از مچ بسته بودیم و برای جلوگیری از فاسد شدن گوشت پایش و جاری شدن خون، بند را باز می‌کردیم و خون از پایش فواره می‌زد.
پس از طرح‌ریزی عملیات قرار شد که تعدادی از نیروهای گردان «خیبر» تیپ نبی اکرم(ص) قبل از اجرای عملیات پشت نیروهای عراق مستقر شوند که بنده هم جزو این گردان بودم؛ پس از باز کردن معبر، پشت نیروهای عراقی مستقر شدیم تا اینکه با وارد عمل شدن رزمندگان اسلام، نیروهای عراق را محاصره کنیم. شب عملیات بعد از اینکه نیروهای عمل کننده به ما ملحق شدند، به منظور تصرف یکی از یگان‌های عراق به سمت جلو حرکت کردیم در تپه‌ای نزدیکی‌های عراق، دشمن با ریختن آتش، اجازه بالا رفتن نیروها را نداد و تپه سقوط نکرد.
این شهید به ما گفت «یکی از شما پایین نیزارها بروید و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید» زمین خشک بود و ما گفتیم «این کار بی‌فایده است» شهید اصرار داشت که این کار انجام شود؛ یکی از بچه‌ها به پایین نیزارها رفت با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول کندن زمین شد؛ بعد از لحظاتی دیدیم در شرایطی که لبخند زدن معنایی نداشت، تبسمی روی لب‌هایش نشست؛ با حسرت از لای نیزارها او را نگاه می‌کردیم، برای ما جالب بود که بدانیم چه خبر است؛ او با دستش به حالت لیوان اشاره کرد یعنی آب از زمین جوشیده است. او بعد از یک ساعت با قمقمه‌ای پر از آب به ما ملحق شد.
تا مدتی که در آن نیزارها بودیم، آب در آن نقطه، فقط در حد رفع عطش، نه کمتر و نه بیشتر جمع می‌شد و بچه‌ها هر دوساعت یک بار، به آنجا می‌رفتند و آب می‌آوردند و به این ترتیب با عنایت مادرمان حضرت زهرا (س) از عطش رهایی یافتیم.
به حضرت زهرا (س) متوسل شدم

چند شب پیش از عملیات، شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود. درست در همان محوری که قرار بود در آن عملیات اجرا شود، در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود، احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع گذر کردند و خود را به عمق دشمن رساندند.

سنگرهای کمین عراقی‌ها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیم‌های خاردار و لابه‌لای موانع گیر کردند. اسلحه کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند،‌ طوری در سیم‌های خاردار گیر کرده بود که حتی نمی‌توانستند تکان بخورند. در آن ساعت، آب جزر شده بود، با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند.

هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند، نتوانستند. دریافتند که لحظه موعود فرا رسید، راه بازگشتی نیست. در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، یکدیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.

آن روزها ایام فاطمیه بود، به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیم‌های خاردار نجات پیدا کرد اما وضعیت احمد، بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به سوی نیروهای خودی برگشت. احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند، چون اگر اسیر می‌شد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق، حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمی‌گشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش می‌آید. با خود گفت: «بدبخت شدم! عراقی‌ها هستند! حتما احمد را گرفته‌اند و حالا به طرف من می‌آیند».

به زیر آب رفت، تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، کسی به طرف او می آمد .خطاب به او فریاد می‌زند: «قف! لاتحرکوا! (ایست! بی‌حرکت!)»احمد خود را در آغوش او انداخت و هر دو ‌چند دقیقه با صدای بلند گریستند. پرسید: «احمد! چطوری نجات پیدا کردی؟»

ـ «نمی‌دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیم‌های خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. نمی‌دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود،‌ چون توجه دشمن را به سمت من جلب می‌کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است.

دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم». احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.
مجلس عروسی که حضرت زهرا(س)در آن حضور یافت

سردار شهید مصطفی ردانی پور – فرمانده قرارگاه فتح که در عملیات والفجر ۲ جاویدالاثر شد، می خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اول رفته بود سراغ اهل بیت یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد. یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه ) مسجد جمکران یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه قبل از عروسی بی بی اومده بود به خوابش! فرموده بود: “چرا دعوت شما را رد کنیم ؟ چرا به عروسی شما نیایم ؟ کی بهتر از شما ؟ ببین همه آمدیم ، شما عزیز ما هستی”
شهادت نامه ای که حضرت زهرا(س)آن را امضاء کرد

شهید حاج احمد کریمی، که هم اکنون رد گلزار شهدای علی بن جعفر قم مدفون است در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید؛ برای شهید شدن به هر دری زده بود، امّا شهادت قسمتش نمی شد. بعد از عملیّات کربلای ۴ حسابی رفته بود تو هم؛ شب عملیّات کربلای ۵ مصادف شده بود با شهادت حضرت فاطمه (س) حاجی نشسته بود توی سنگر فرماندهی.

توی اون اوضاع و احوال که همه تو تب و تاب عملیّات بودند سراغ مدّاح رو گرفت . راضیش کرده بود تا براش روضه بخونه ، روضه حضرت زهرا (س) ، مدّاح میخوند و حاجی گریه میکرد:

وقتی که باغ میسوخت صیّاد بی مروّت/مرغ شکسته پر را در آشیانه میزد/گردیده بود بود قنفذ همدست با مغیره/ او با غلاف شمشیر این تازیانه میزد…
همون شب بی بی شهادتش رو امضا کرد، صبح عملیّات که اومده بود برای سرکشی خط ، خمپاره خورد کنارش. فقط دو تا ساق پاش سالم ماند.
ایام فاطمیه با ترکشی که از ناحیه پهلو بهش وارد شد به شهادت رسید

شهید سیّد کمال فاضلی(متول شهرکرد)در والفجر هشت – فاو به شهادت رسید؛ عملیّات محرّم مجروح شد طوری که دکترا ازش قطع امید کرده بودند؛ حضرت فاطمه(س) اومده بود به خوابش، فرموده بود: “پسرم تو شفا گرفتی، بلند شو، فقط باید قول بدی که جبهه رو ترک نکنی! “.

بعد از این خواب، سر از پا نمی شناخت … عملیّات خیبر ، شد فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) از بس حضرت زهرایی بود اسم گردانش رو عوض کرد گذاشت “یا زهرا(س) “
شهید که شد ایّام فاطمیه بود. ترکش خورده بود توی پهلوش.
نمونه هایی از عشق رزمندگان کرمانی به حضرت زهرا(س)

شهید علی آقا ماهانی- فرمانده واحد مخابرات لشکر ۴۱ ثارالله کرمان- که در عملیات والفجر ۳ به شهادت رسید آنقدر با اسم بی بی انس گرفته بود که اگه توی بهترین لحظه های زندگیش از حضرت فاطمه (س)میگفتی شروع میکرد به اشک ریختن.
یه روز رفتم تو اتاقش دیدم واسه خودش مجلس روضه گرفته از حضرت زهرا (س) می خوند و گریه میکرد، پرسیدم: ” علی چرا گریه میکنی؟؟؟ ” گفت: ” برای مظلومیت حضرت زهرا (س) شما هم وقتی من شهید شدم ، بیایید سر قبرم و روضه حضرت زهرا رو بخونید… “

همسر سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری- قائم مقام رئیس ستاد لشکر ۴۱ ثارالله کرمان-که در کربلای ۴ و جزیره ام الرصاص به شهادت رسید، نقل می کند: دختر دوممون خیلی سر به هوا بود ، همیشه کفشاشو گم میکرد یک روز که داشتیم میرفتیم مسجد جامع ، دیدم کفشاش نیست ، برگشت به باباش گفت: ” بابا اگه پای من زخم بشه فرشای مسجد نجس میشه چیکار کنم؟ “
ایشان گفت: بیا بغل من. گفتم آخه یه حرفی به این بچّه بزن بگو مواظب کفشاش باشه، هر وقت ما اومدیم بیرون کفشاشو گم کرده، دعواش کن تا دیگع کفشاشو گم نکنه.
یه نگاه به من کرد و گفت: نمیتونم چیزی بهش بگم آخه همنام حضرت فاطمه است.
حضرت زهرا(س)و زیارت شهدا

زیارت قبور شهیدان، از مستحباتی است که بدان بسیار سفارش شده است؛ زیرا این کار باعث زنده نگه داشتن یاد آن عزیزان می شود. حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام به این مسئله اهتمام فراوان داشت. امام صادق علیه السلام فرمود: «حضرت فاطمه علیهاالسلام پس از رسول خدا صلی الله علیه و آله … هرگز خوشحال و خندان دیده نشد. او در هر هفته دو بار، در روزهای دوشنبه و پنجشنبه به زیارت قبور شهدا می رفت و می گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم این طرف بود و مشرکان آن طرف بودند».

امام صادق علیه السلام در روایتی دیگر می فرماید: «حضرت فاطمه علیهاالسلام در کنار قبور شهیدان دعا می کرد و نماز می خواند تا اینکه از دنیا رفت». آن حضرت همچنین نزد قبر عموی پیامبر حمزه سید الشهداء می رفت و برای او رحمت و آمرزش می طلبید.

کتاب خاک ها نرم کوشک، سایت مجازی رهپویان و کوله بار، کتاب اروند خاطرات، یادگاران شهید ردانی پور از جمله منابع استفاده شده در این نوشتار است.

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

متوسل شدن به حضرت زهرا (س) در عملیات شناسایی

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

چند شب پیش از عملیات، شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود. درست در همان محوری که قرار بود امشب در آن عملیات اجرا شود، در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود، احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع گذر کردند و خود را به عمق دشمن رساندند.

سنگرهای کمین عراقی‌ها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیم‌های خاردار و لابه‌لای موانع گیر کردند. اسلحه کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند،‌ طوری در سیم‌های خاردار گیر کرده بود که حتی نمی‌توانستند تکان بخورند. در آن ساعت، آب جزر شده بود، با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند. هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند، نتوانستند. دریافتند که لحظه موعود فرا رسید، راه بازگشتی نیست. در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، یکدیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.

آن روزها ایام فاطمیه بود، به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیم‌های خاردار نجات پیدا کرد اما وضعیت احمد، بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به سوی نیروهای خودی برگشت. احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند، چون اگر اسیر می‌شد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق، حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمی‌گشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش می‌آید. با خود گفت: «بدبخت شدم! عراقی‌ها هستند! حتما احمد را گرفته‌اند و حالا به طرف من می‌آیند».

به زیر آب رفت، تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، کسی به طرف او می آمد .خطاب به او فریاد می‌زند: «قف! لاتحرکوا! (ایست! بی‌حرکت!)»

احمد خود را در آغوش او انداخت و هر دو ‌چند دقیقه با صدای بلند گریستند. پرسید: «احمد! چطوری نجات پیدا کردی؟»

ـ «نمی‌دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیم‌های خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. نمی‌دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود،‌ چون توجه دشمن را به سمت من جلب می‌کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم».

احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.
منع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

لبخند جبهه – محموعه خاطرات طنز جبهه

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نماز میت بعد از عملیات خیبر ۶ – ۷ نفر از دوستان آماده شدیم بریم مشهد مقدس زیارت، از جمله دوستانی که با ما بودند، که چند نفرشون بعداً به شهادت رسیدند، آقای سید یدالله حسینی رئیس دفتر خادم الشهدا، محمد کریمی، دایی محمد بیطرفان حزب‌الله که شعارهای مرگ بر شاه ایشون معروف بود و درجنگ به شهادت رسید، مجتبی بهاءالدینی، خدا روحشان را شاد کند و ما رو هم با اونا مشحور کند، ما رسیدیم به مشهد مقدس، غسل زیارت کردیم و وارد صحن امام رضا علیه السلام شدیم، یه مرده تربتی آوردند نماز میت بهش بخونند، منم اون دوران حدود ۱۸ سال داشتم، بار اوّل بود می¬خواستم نماز میت بخونم و نمی دونستم نماز میت چه جوری هست، به دوستان گفتم بریم پشت سر این مرده نماز بخونیم، حدود ۳۰ نفر ایستاده بودند ما هم ۶ نفر بودیم به جمع اون بندگان خدا اضافه شدیم، حاج‌آقا جلو ایستاد، مثل نماز مغرب و عشاء و صبح گفت: الله‌اکبر، ما هم گفتیم الله‌اکبر و ایستادیم به نماز شروع کرد به نماز مرده خوندن و رفت تو تکبیر دومش، گفت: الله‌اکبر، من رفتم رکوع، مرتب می¬گفتم سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله! دیدم همه دارند می خندند و رفقای ما پشت‌سرمون قاه قاه می‌خندند، ما پاگذاشتیم به فرار تو حرم امام رضا علیه السلام، صاحب‌مرده اومد دنبال ما، گفت تو مرده مارو از بین بردی!

نماز میت

بعد از عملیات خیبر ۶ – ۷ نفر از دوستان آماده شدیم بریم مشهد مقدس زیارت، از جمله دوستانی که با ما بودند، که چند نفرشون بعداً به شهادت رسیدند، آقای سید یدالله حسینی رئیس دفتر خادم الشهدا، محمد کریمی، دایی محمد بیطرفان حزب‌الله که شعارهای مرگ بر شاه ایشون معروف بود و درجنگ به شهادت رسید، مجتبی بهاءالدینی، خدا روحشان را شاد کند و ما رو هم با اونا مشحور کند، ما رسیدیم به مشهد مقدس، غسل زیارت کردیم و وارد صحن امام رضا علیه السلام شدیم، یه مرده تربتی آوردند نماز میت بهش بخونند، منم اون دوران حدود ۱۸ سال داشتم، بار اوّل بود می¬خواستم نماز میت بخونم و نمی دونستم نماز میت چه جوری هست، به دوستان گفتم بریم پشت سر این مرده نماز بخونیم، حدود ۳۰ نفر ایستاده بودند ما هم ۶ نفر بودیم به جمع اون بندگان خدا اضافه شدیم، حاج‌آقا جلو ایستاد، مثل نماز مغرب و عشاء و صبح گفت: الله‌اکبر، ما هم گفتیم الله‌اکبر و ایستادیم به نماز شروع کرد به نماز مرده خوندن و رفت تو تکبیر دومش، گفت: الله‌اکبر، من رفتم رکوع، مرتب می¬گفتم سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله! دیدم همه دارند می خندند و رفقای ما پشت‌سرمون قاه قاه می‌خندند، ما پاگذاشتیم به فرار تو حرم امام رضا علیه السلام، صاحب‌مرده اومد دنبال ما، گفت تو مرده مارو از بین بردی!

عنایت امام زمان عجل الله فرجه الشریف در دعای کمیل

ایّام عملیات طریق القدس، لشگر ۱۷ که بچه های قم بودند، مقر و پادگان نداشت و نیروها بین بچه های اصفهان یا تهران تقسیم بودند، از جمله اون محلی که ما بودیم ۵ – ۶ شهر ایران، مثل قم، اصفهان، تهران و نجف آباد و… بودند، آقای فخرالدین حجازی سخنران مجلس شب جمعه بود، چراغهای سینما (محل برگزاری مراسم) رو خاموش کردند و دوسه تا چراغ بعداً روشن کردند و یکی جلوی شخصی که می خواست دعای کمیل رو شروع بکنه،‌ ما از غروب برای اجرای برنامه شب نشسته بودیم، بچه های نجف آباد و اصفهان پذیرایی سالن را به عهده داشتند. قند را دست ما دادند، چایی رو که دو – سه به ما رِسوند، مسئول تدارکات سالن گفت آقا چای دادن قطع.
بچه های تهران با نوای شیرین تهرانی خودشون دعای کمیل رو شروع کردند، همه تو حالت عرفان و گریه، دعا به نقطه ای رسید که توی ظلمت نفسی بود، داشت او مداح تفسیر می کرد که خدایا من با هوای نفسم ظلم کردم، خدایا اشتباه کردم، هر چند خطا کارم امشب اومدم تو این وادی بچه ها، تو خطای من رو ببخش، گناه من رو ببخش، تو همین حال که همه گریه می کردند و تو حال خودشون بودند، یِهُوْ ما دیدیم از بالای سینما، پله دوسه تا به ته سالن سینما مونده، دیدیم یکی از دوستان قمی همچین کرد: آی رزمنده ها، امام زمان به من چایی داد! منم که جلوی سن سینما بودم، دیدم قند دستمه، داد زدم: قندشَم به من داد! اون بالایی‌ها که جلب توجه این بابا شده بودند، فریاد می‌زدند: یابن الحسن! یابن الحسن! یابن الحسن! اونایی هم که پایین بودند، جلب ما شده بودند.

روحیه دادن به سرباز زخمی

بعد از عملیات کربلای ۸ ما جز گردان حضرت معصومه بودیم، ۴ شب تو خط عراق، تو کانال دوئیجی بودیم، یه جائی هم بود به نام سه راهی مرگ معروف بود، شبی که من وارد شدم ساعت حدود ۲ نصف شب بود، صبح شد ما اومدیم دوشکا و خمپاره¬ها و قناصه-هامون رو مستقر بکنیم، آتش یه مقداری سبک شده بود. همینطور که توی خط، بین دو خاکریز پائین می¬رفتم، یکی از این نیروهایی که ۱۵، ۱۶ سال هم بیشتر نداشت، گفت: حسن‌آقا بگو من چکار کنم؟ گفتم: تا آتش کَمِه، برای خودت چند تا گونی بذار پشت دژ، توی کانال نمی¬خواد بری. گفت: چَشم، ما یه مین گوجه ای جلوی پامون بود، گفتیم: بزنیمش بره کنار ، پابزاریم روش… . پیش خودم گفتم: ولش کن، کاری به ما نداره ماهم کاری بهش نداشته باشیم. به این نیروی تحت امرمون گفتم: کاری با من نداری؟ گفت: نه حسن آقا. ما یک قدم از این بنده خدا رد شدیم بریم باقی نیروها رو ببینیم چکار می‌کنند، ی‍‍‍ِدفعه صدا بلند شد: «بُوم» ما به خیالمون خمپاره ۶۰ اومد، برگشتیم دیدیم رو همون مین پاگذاشته، گفتیم: چطور شدی مهدی؟ گفت: حسن آقا ببین … . این پا و پوتین رو کنده بود به پوست آویزون بود، بچه بود و طاقت زیادی هم نداشت، گفتم به بچه ها بَرِش دارید بگذاریدش توی کانال تا من برم و برگردم. ما رفتیم ته خط برگشتیم، دشمن شروع کرد به ریختن آتیش، خمپاره همینطور می اومد، ما رسیدیم بالای سر نیروی خودمون، خُب وقتی فرمانده می رسه بالا سر نیروی زخمیش، نیرو خواسته‌هایی داره، باید دلداریش بده که یِکم تحمل کن، اشکال نداره، الان آمبولانس می¬یاد، اگر امدادگره، پاش رو درست کنه، یِهُو اون نیرومون به ما همچین کرد، حسن‌آقا دردم زیاده، چکار کنم؟ مام باید می گفتیم: چیزی نیست جونم، عزیزم، گفتم : اَشهَدْتُ بگو جونم، اشهدتُ بگو جونم، یه نگاه چپی به ما کرد، گفتم: بگو حسین! حسین‌جون! اشهدتو بگو که گفتیم فکر کرد داره میره روبه شهادت.

فیلتر ماسک در حمله شیمیایی

چهار روزی توی اون خط بودیم، روز چهارم، گردان سیدالشهدا علیه السلام می خواست خط رو از ما تحویل بگیره، گردانی که ۴ شب نخوابیدیم، از آتیش دشمن و… .
ما توی کانال عراقی‌ها بودیم و از اونجایی که گِرای سنگرهاش رو داشت، سه راهی مرگ می‌گفتند و اونجا معروف بود. من یادم نمیره، این جمله لاحول و لا قوه الا بالله که ۷ مرتبه می گَند بخونید برای خودتون، ما ۶ تاش رو خوندیم، هفتمی را اومدیم بخونیم، یه خمپاره اومد توی کانال، اونجا بچه های تهران توی سنگر بودند ۴ تا جوون مثل دسته گل پرپر شدند، شاید هَمَشون رو جمع می کردی یک گونی ۳۰، ۴۰ کیلویی بیشتر جا نمی‌گرفتند.
من سر ستون بودم، نیروهای رو کشوندیم با آقای دلپاک و آقای خجسته تو سالنهای ۵ طبقه خرمشهر، نماز مغرب و عشا خونده شد، شام خورده شد، خسته اومدیم یه خورده‌ای استراحت کنیم، ساعت حدود ۱ بعد از نصف شب بود ما دیدیم تویوتای گردان داره بوق بوق می زنه، صدای آقای حاج علی مالکی و آقای محسن دلپاک و سید جواد موسوی بلندِه که بچه ها از سنگر سریع بیاند بیرون از ساختمان و برند بالا و ماسک و بند و بساطشون رو بردارند، دشمن شیمیایی زده، هر موقع این عراق کم می آورد، اقدام به شیمیائی می کرد. ما دیدیم بوی شیمیائی توی فضای ۵ طبقه پیچیده، توی اون تاریکی تا بچه‌ها این صدا را شنیدند، می‌خواستند برند بیرون، سرها می‌خورد به سقف و … و بوتوی ریه ها می رفت، ما توی اون تاریکی اومدیم ماسک رو با یه چیزی برداشتیم، اومدیم از توی زیرزمین بریم بالای ساختمون بایستیم یکی از این دوستان گفت که خجسته بده ببینیم این پوزبند رو (پوزبند یعنی همون ماسک) این ماسک رو گرفت و زد و فیلترشو زد و ما هم ماسک رو زدیم توی اون تاریکی یه چیزی برداشتیم هی فیلتر را می‌پیچوندم ولی بسته نمی‌شد، گفتم: اصغر! گفت: چیه؟ گفتم: دارم خفه می شم، این بسته نمی شه، گفت: بده ببینم، ما بهش دادیم و هی خواست ببنده ولی نشد، یه نگاه کرد و گفت: حسن! اینکه کنسرو ماهیه!؟ خلاصه ماسک رو برداشتم، گفتم: دارم خفه می شم، اومدیم بالای ساختمون، نمی تونستم لب چین رو بگیرم برم بالا، دستِ ما رو گرفتند، یه چفیه آب زدند فوری و ما گذاشتیم در دهنمون، ما وقتی از پشت اونها رفتیم دیدیم قبضه های شیمیائی کاتیوشا داره از اونطرف اروندکبیر و اروندصغیر همینجور می زنه عقبه خط مارو.همین کشورهایی که امروز مدعی جهان بشریتند، ما بشر نبودیم؟ توی حلبچه اینها بشر نبودند؟ اینها انسان نبودند؟ کدوم کنفرانس گفته که شیمیائی می تونند بزنند؟ همه‌جا می گویند ممنوعه! ولی ما وقتی رفتیم از اونجا که عبور بکنیم، بچه های جهاد که نمی دونم از کدوم استان کشور بودند، زیر این پلهای جاده رفته بودند پناه گرفته بودند، حدود ۳۰، ۴۰ نفر زیر پل-های جاده، این بمب شیمیایی صاف در این سنگر خورده بود، ۴۰ تا جوون، پیرمرد، نوجوون، شاید هم بیشتر بودند، همونجا در اثر این گاز شیمیایی دستها همه چلمبه شده بود، همه پاها جمع شده بود، از گاز شیمیائی خفه شده بودند و به شهادت رسیده بودند. اینها اینجور در جنگ با ما معامله کردند.

شهدا، داوطلبان شهادت

خدا امام را رحمت کنه، گفت: این جنگ ما را تاریخ بعد ها می فهمه، این مظلومیت جنگ ما بعدها دنیا می فهمه که چه خبر بوده، جنگ ما واقعاً هم حالا همینجور شد، شهدا کار خودشون رو کردند، حالا ما باید چکاره باشیم؟ ما پیغمبر صلوات الله علیه را ندیدیم، امام حسین علیه السلام را ندیدیم، ولی یک سیدی از پاره تن پیغمبر صلوات الله علیه را این بچه ها دیدند، تو همین عملیات بستان می گفتند: ما ۱۵ یا ۲۰ تا نیروی داوطلب می خایم، دشمن میخواد بعد از باز پس گیری خط سوسنگرد بستان اقدام یه پاتک شدید بُکُنِه و منطقه را پس بگیره، شب تولد آقا موسی ابن جعفر علیه السلام بود، من رو توپ ۱۰۶ بودم، اومدند داوطلب میخواستند برای زیر پل سابله، وقتی داوطلب می خواستند حدود شاید ۵۰۰ تا رزمنده داوطلب شدند، ۵۰۰ تا بسیجی برای شهادت، یعنی قربانی بِشَن برای لشگرهای دیگه، تیپ های دیگه، گردانهای دیگه. دشمن می خاد از این پل عبور کنه و بیاد مثلاً بستان، سوسنگرد یا بیاد همون دهلاویه که دکتر چمران به شهادت رسید، یا خود سوسنگرد را بازپس بگیره. باید چندتا آرپی‌جی‌زن، چندتا تیربارچی، چندتا تک‌تیرانداز، مهمات بگیرن و برند زیر پل سابله قرار بگیرن، بی‌سیم هم در سکوت کامل، اطلاعات داره می بینه، تا دیدبان یا هرچی خبر بده که این ساعت که ما دستور می دیم از زیر پل بیائید بیرون. دشمن دارای با گارد ریاست جمهوری که هر وقت شکست سنگین می‌خورد، بهترین نیروش را که گارد ریاست‌جمهوری بود وارد عمل می کرد. بیسیم روشن می شه، تانکها میان جلو از پل عبور می کنن، نیروی پیاده هم میان یه مقداری روی پل، کُدی را اعلام میکنه، مثلا فقط می گه ۵۰،۵۰ که حرکت کنن از پل بیان بیرون، دستور هم داده بودن اولین کاری که می کنن اون آرپی¬جی-زن تانک وسط پل را بزنه، یا سرپل، یا وسط پل، هرکدوم زده شد، متوقف می شه، نیرو نه دیگه می تونسته بیاد جلو، نه می-تونسته برگرده عقب. تانک وسط پل زده می شه. حدود ۱۵ تانک منهدم میکنن، حدود ۳۵۰ – ۴۰۰ نفر، با کم و زیادش، درجه‌دار یا از بهترین سربازهای آموزش‌دیده نیروهای حزب بعث عراق را به اسارت می گیرن و حدود ۲۰۰ – ۳۰۰ نفر را هم به درک واصل کردند.
اینها توی کربلا نبودند ولی الهام گرفتند، میان جان را فدا می¬کنن برای چی؟ برای اسلام. حالا چندتاشون به شهادت رسیدن من نمی¬دونم ولی داوطلب حدود ۵۰۰ نفر بودن
همون شب عملیاتش که می¬گن رو مین، روی مین، دشمن خاکریز اول رو خالی کرد، خاکریز دوم را رفت موقعیت گرفت. توی کانال اول همینجور مین پاشیده‌بود، اون موقع ما لشگر مستقلی نداشتیم، بچه¬هایی که جزء لشگر علی ابن ابی طالب علیه السلام بودند وقتی که توی این کانال می¬اُفتَن، روی این مینها بعضی¬هاشون می-دُوَن، چندتاشون شهید می¬شن. من صبح که می¬خواستم وارد خط بشم، اومدم توی موانع میدان مین، دیدم بچه‌ها مثل دسته‌گل پرپر شدند و روی موانع دشمن افتادن، بعضی¬ها تکه تکه، بعضی¬ها آش و لاش، بعضی بدن¬ها قطعه قطعه، اینها کی بودند؟

اخراجی گردان

والله به حضرت عباس علیه السلام اینها را به تاریخ نمیشه نوشت، با قلم نمی‌شه شجاعت بعضی از این بچه ها رو بیاری. یکی بود به نام مهدی یتیم‌لو، اصفهانی الاصل بود، بچه اصفهان بود ولی از قم با ما اعزام شده بود. این از همونهایی بود که می خواستن از گردان اخراجش کنند و بچه تُخْسی بود. رفته بود در پادگان ارتش، سیمهای راپل که برای آموزش دافوس و اینها هست، این می رفت روی این سیمها یک حرکاتی می کرد که فرمانده پادگان اومده بود به این مهدی همچین میکرد، شما کجا دوره دیدی؟ گفت: من بار اولمه اصلاً این سیمها را دیدم. گفت: تو این حرکتها که روی این سیمها انجام میدی کار استادان جنگ دافوسه که کارشون اینه.
بسکه نترس و تخس بود، فرمانده مسئولان گردان این رو میخواستن بیرون کنن، ما قبل از اینکه بریم آموزش این رو می-خواستن اخراجش کنن، اومدیم ضامنش شدیم پیش فرمانده گردان آقای آخوندی، گفتیم: آقا این تخس هست ولی چیزی نداره. گفت: بارها می خواسته پادگان رو بهم بریزه، گفتم: پادگان رو کی میخواد بهم بریزه؟ نگهش دارید به درد میخوره. اون هم گریه میکرد و میگفت: من کاری که نکردم، فقط همین کارها رو کردم! میخوام این رو بگم می اومد جوری روی این سیمها میخوابید، ۵۰۰ متر راه را شیرجه می زد و وسط سیمها را میگرفت پشتک‌وارو میزد یا روی سیم بلند میشد، مثل توی فیلمها، روی سیم یه‌پا یه‌پا می دوید یِهُو پشتک میزد و سیم رو میگرفت، حالا فاصله سیم تا زمین ۵۰ یا ۱۰۰ متر بود، افسر ارتش میگفت: این کجا آموزش دیده؟ میگفتم: هیچی، ماشاءالله این زرنگه.
این بنده خدا شب عملیات رشادت خودش را نشون داد، شب عملیات همین شخص میاد تو کانال، تو میدان مین، می اُفته و می غلطه، تکّه تکّه میشه، که خودشون می‌گفتن: احسنت! مرحبا! چیزی از این مهدی باقی نمونده بود. جهت شادی روح همشون صلوات ختم کنید.

کرامت امامزاده

وقتی ما فاو را گرفتیم دشمن یک تحرکی که داد مهران را گرفت، امام گفت: مهران باید آزاد بشه. بنده نبودم ولی نقل می کنم از تقی عابدی، میگفت: ما مهران را آزاد کردیم و اومدیم جلوی دشمن، حرکات دشمن را دفع کنیم، گفت آتیش شروع شد و نیروها تعدادی به شهادت رسیدن، عده ای هم مجروح شدن، تو خط فاصله نیروها با هم زیاد شده‌بود. میگفت: من آرپی‌جی میزدم، موسی آب‌پیکر تیربارچی بود یا اینکه برعکس بود، با چندتا نیرو جبهه را پوشانده بودیم، تانک‌ها ما رو مستقیم می زدند.
- گفتم: موسی!
- گفت: چیه؟
- این امامزاده رو که می‌بینی؟
- آره
(نمی‌دونم دوستان رفتن یا نه؟ یه امامزاده در مهران هست، غیر اون امامزاده‌ای که نیروها و اتوبوسها توش می ایستادند که توی جاده ایلام بود.
- ¬گفت: خُب چیکار کنم؟
- گفتم: میری راست این امامزاده می شینی دست به دعا برمی داری. ببخشید موسی هم ساده، خدا رحمتش کنه،
- گفت: چشم آقا تقی، هرچی شما بگی.
ما شروع کردیم به آرپی‌جی زدن و یکجا هم آرپی‌جی میذاشتیم زمین، می رفتیم تیربار دست میگرفتیم یا تک تیراندازی میکردیم یا می پریدم اونطرف با بچه های دیگه موضعی به دشمن نشان دادیم که نیرو توی خط هنوز زیاده. خُب موسی هم رفته‌بود نشسته‌بود رو بروی امامزاده، میگفت: امامزاده که نمیدونم نوه کدوم امام هستی! هرکی هستی دشمن داره فشار به ما میاره، تو رو به حق هرکی هستی، یه نگاهی بکن، آتیش یکم سبک بشه، ما یه نفس بکشیم، یه چُپُقی پرکنیم، همینطور که داشته دعا میکرده، یه توپ دشمن صاف میاد میخوره روی گنبد امامزاده! گفت: ما یِهُو همینطور که داشتیم تیربار میزدیم نیروهای دشمن هِی عقب جلو میکرد، دیدیم یکی زد پس گردنم و گفت: آتقی!
- گفتم: چیه؟
- گفت: نگاه کن، امامزاده ای که نتونه خودشو حفظ کنه من و تو رو هم نمی‌تونه.
- گفتم: پس موسی آرپی‌جی رو بردار خودمون مقابله می‌کنیم.

فرار در نماز جماعت

در عملیات والفجر ۲، یه پیش‌نمازی داشتیم به نام حاج‌آقای جمکرانی بود، این همراه گردان از گیلان‌غرب که ما اعزام شدیم توی منطقه عملیاتی حاج‌عمران – پیرانشهر داخل خاک عراق، این روحانی با ما بود و آدم بسیار با سواد، خوب، شجاع و دلیر. فرماندهان گردان ما، اسم گردان رو علی ابن جعفر گذاشتن و خیلی هاشون ت. همین گلزار شهدای علی‌ابن جعفر دفن شدند بعد از اون حرکتی که روی اون قله های سربه فلک کشیده خاک عراق و کوهستانها از خودشون نشون دادن.
هر جنگی مال خودش یک آموزش و نیروی مخصوصی می خواد، هر لشگری مال خودش مثلاً نیروی زمین صاف، لشگر کوهستانی برای کوهستان، جنگ نیمه کوهستانی لشکر نیمه کوهستانی باید وارد عمل بشه ولی الحمدلله سپاه اسلام جوری بود که بچه هایی که امام پرورش داده بود که امام میگفت: جبهه ها دانشگاه انسان سازی است واقعاً همین بود دیگه، گیر نمی¬دادند اینجا جبهه خوزستانه، جبهه میانیه یا اینجا کردستانه، هرچند آموزش ندیده‌بودیم ولی نیروی همه‌جور آموزش‌دیده‌ بودیم. گرچه تاکتیک نظامی وارد نبودیم ولی از لحاظ اون ایمانی که به هدف داشتیم، خیلی مقیّد بودیم.
اومدند گردان را بردند جهت بازدید از خط، که شب گردان علی ابن جعفر وارد عمل بشه روی قلّه ۲۵۲۰، مأموریت ما نقطه¬ای بود که ۲ ساعت مونده به عملیات اومدند مأموریت ما رو تغییر دادند به بچه های قم، حالا رفتن شناسایی کردن، گفتن بچه های قم باید بیاین توی این نقطه. ما وارد منطقه شدیم ساعت حدود ۱۰ شد از منطقه نَقَدِه عبورمون دادند تو منطقه اول تاکتیکی عملیاتی پیادمون کردن، تمام مسئولا رفته‌بودند جهت بازدید خط، هیچ‌کس نبود، من بودم و نیرو¬های بسیجی
حاج‌آقا گفت: وقت اذانه، یکی از بچه ها بلند شد به اذان گفتن و حاج‌آقا اومد گفت بایستید به نماز جماعت! گفتم: حاج‌آقا!
- گفت: چیه کُرزِه بُر جان؟
- گفتم: می¬گم اینجا منطقه عملیاتیه.
- گفت: خُب باشد (همینطور با لحن کتابی خودش)
- گفتم: مگه نمی بینید هواپیماها اومدن دور زدن رفتن، اینها اومدن برای شناسائی.
- گفت: کرزه برجان!
- گفتم: بفرما جانم!
- گفت: امام حسین در سرزمین کربلا عین نماز ظهر ایستاد به نماز جماعت، نماز اول وقت را خواند،
- چه‌کنم حاج‌آقا؟ منطقه نظامیه!
- من می ایستم به نماز، میل خودته
ایستاد و جانمازش رو انداخت و منم وایستادم دو تا نماز دو رکعتی فرادا رو خوندم و گفتم الله‌اکبر! شوخی نی حاج‌آقا. ما رفتیم سینه یه تپه نشستم، کنار جاده پاهامو انداختم روهم، حالا حاج‌آقا رو داریم تماشا می¬کنیم، حدود ۱۷۰ تا ۱۸۰ تا بچه های بسیجی هم پشت سر حاج‌آقا نماز ظهر و عصر جماعت می‌خونن، نماز ظهر را خوند و سلام داد، قامت رو گفت و نماز عصر رو بَست؛ الله‌اکبر! وایساد به نماز، یه وقت دیدیم از فاصله ۴، ۵ کیلومتر اونطرف تر همون سه تا هواپیما راهشونو کشیدن دارن میان، به خود ابالفضل ۱۰ مرتبه گفتم: یا ابالفضل! چی می خواد بشه؟ حاج‌آقا تو قنوت بود، خودِشَم داره صدای هواپیما رو می فهمه، دیگه از اون فاصله ای که داره نزدیک به ما می شیه، رَبَّنا …، الله‌اکبر! رفت رکوع و آمد بالا و رفت سجده، سجده اول و سجده دوم، الحمدلله! هواپیما شیرجه گرفت طرف گردان، حاج‌آقا عبارو بداشت و دوید کف بیابون! حاج‌آقا وایسا! وایسا! نمازتو بخون، نماز جماعت! گفت کرزه‌برجان حالا وقت شوخی کردن نیست، جان را باید حفظ کرد. وقتی هواپیما بمب رو انداخت ما سر جاده بودیم، بین شیار و جاده اومد پائین، یعنی تقریباً ۳ – ۴ متری شیار خورد زمین، ما یه مجروح دادیم، خدا رحم کرد! قربون حضرت عباس برم، اگر این راکت صاف می¬آمد میون این گردان، خُب این چطور می¬شد؟ همه گردان مجروح می¬شدند یا اکثرشون به شهادت می¬رسیدند.

تیمم با خاک نرم در کوهستان

بعضی دوستان خیلی حساسند به نماز خوندن، در جنگ می گن نمازت رو فرادا بخون و ادامه جنگ بده، اگر وقت داری اجازه فرماندرو بگیر، پوتین رو در بیار و بخون، اگر می گه نه، با همون پوتین نظامی نمازت رو بخون و برو.
وقتی ما خط رو گرفتیم و درگیر بودیم، یکی تو اون گیر و دار که بچّه ها تو موانع افتادند، ۴۰ تا شهید دادیم، بیشتر از ۳۰ تا مجروح شاید شده بودند، خط در روز شکسته شد، تقریباً میگم یعنی شفقه صبح مونده‌بود که خورشید می¬خاست یواش یواش بیرون بیاد، ما خط رو شکستیم هنوز مثلاً ۷، ۸، ۱۰ دقیقه به تیغه آفتاب بود که آفتاب در بیاد، دیدم یه بنده خدایی به نام آقای رضایی گفت: حسن جون!
- گفتم: چیه؟
- گفت: می خوام خاک نرم گیر بیارم تیمم کنم، نماز بخونم.
- گفتم: بابا برو بزن روی این سَنگا، یه جایی تیمم کن نمازِتو بخون.
- گفت: نه من خاک نرم می خام.
- حالا من خاک نرم از کجا مال تو گیر بیارم؟ برو نمازِتو بخون. یهو ما دیدیم اون سنگری که تیربار مقابِلِشِه، خاک نرم هست، صداش زدم آقای رضایی!
- گفت: چیه؟
- گفتم: بیا این خاک نرم.
- گفت: راست می گی؟
موانع رو از دستش دراورد و زد توی خاک و پیشونی و دست، کار ندارم، نمازش رو خوند کار نداریم، یهو دیدم یه ساعت از خاک بیرونه، همون عراقیه است که با آرپی جی زدیمش منهدمش کردیم، این دَمَری افتاده بود لباسش پُرِ خاکه. رفتم گفتم: آقا رضایی! چه نماز با برکتی خوندی! گفت: چطور؟ گفتم: بیا جلو، با باسَن عراقی تیمم کردی و گفتی به! به! چه خاک نرمی!

کرامت امام حسین علیه السلام

یه چیزی هم از امام حسین علیه السلام و حضرت ابالفضل علیه السلام بگم، آدم که اولش که میره کربلا خواسته هایی دارد و با گریه هم میگه، بنده‌خدایی میره طرف حرم حضرت امام حسین(ع)، بنا می‌کنه گریه کردن و راز و نیاز و یه نامه هم مینویسه، می اندازه تو ضریح امام حسین علیه السلام ، ۱۷ تا خواسته داشته، آخرین بند خواسته اش توفیق شهادت بوده، زن خوب و ماشین خوب، پول خوب و … خلاصه میندازه تو ضریح، زیارت امام حسین علیه السلام که می خونه، میاد بره خدمت آقا ابالفضل علیه السلام، به محض اینکه از در حرم امام حسین علیه السلام ۴ قدم اومد بیرون، یه بمب منفجر میشه. این بنده‌خدا می‌دوه تو ضریح آقا ابالفضل علیه السلام ، می گه آقا جون دستم به دامنت! به داداشت بگو کاغذ و برعکس گرفتی شهادت بند آخرش بود.
خدا ان شاءالله نصیب همه¬مون کربلا و نجف و سامرا و کاظمین بکنه صلوات ختم کنید.
به نقل از : برادر جانباز حاج حسن کُرزِه‌بُر

منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خواهران شهید

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

روزبعد ازبمباران چند ساعتی استراحت داشتم. سعی کردم از فرصت استفاده کنم وسری به خیابان های شهر بزنم. هنگام قدم زدن صحنه های عجیبی رادیدم. صحنه هایی که زبان در گفتنش وصف آن عاجز است. عراق بمباران شهرهای خوزستان را به اوج خود رسانده بود. آن زمان من در بیمارستان (شهید کلانتری ) کار می کردم. یک روز صبح که، مشغول انتقال مجروحین به شهرهای بزرگ بودم، ناگهان هواپیما های عراقی شهر اندیمشک را بمباران کردند. به خودم گفتم:
خدا یا رحم کن! انگار عراقی ها شهر را زیر و رو کردند.
دقایقی بعد، مردم با هر وسیله ای که در دست داشتند وبا تمام توان مجرو حین را به بیمارستان آوردند. مجروحین بیشتر، مردم کوچه بازار و مادران خانه دار بودند .نوزاد چند روزه، پیرمرد و پیر زن هم در بین شان به چشم می خورد که بیشتر شان درهمان لحظه به شهادت می رسیدند.
صحنه ی دلخراشی بود. پدران و مادران، دنبال فرزندان شان می گشتند و فرزندان دنبال والدین. دربین آنها سه دختر از یک خانواده طعمه ی حریق شده بودند. مادرشان گفت:
دختر اولم در حال تهیه وسایل عروسی اش بود. دومی و سومی محصل بودند.
دختر اولم را با مقداری از پوست و موی سرش، دومی را از بند ساعتش و سومی را ، از باقی مانده ی لباسش شناختم.
نوجوانی را آوردند که پاهایش فقط به پوستی وصل بود.مادری هم بود که در حال شیر دادن فرزندش، به ملاقات خدا رفته بود.
آن لحظه که مشغول رسیدگی به مجروحین بودم، نمی فهمیدم چطور ساعت وثانیه ها می گذرد. وقتی به خودم آمدم، ساعت پنج بعدازظهر بود.اوضاع کمی آرامتر شده بود.ولی من اصلاً نفهمیدم زمان چطور گذشت.
روزبعد ازبمباران چند ساعتی استراحت داشتم. سعی کردم از فرصت استفاده کنم وسری به خیابان های شهر بزنم. هنگام قدم زدن صحنه های عجیبی رادیدم. صحنه هایی که زبان در گفتنش وصف آن عاجز است.
مردم آن قدر صبورو مهربان بودند که فردای آن روز، یک گروه نیروی تازه نفس به خط اعزام کردند، تا انتقام خون این عزیزان را ازد شمن بگیرند.
داخل بیمارستان وقتی به امدادگران نگاه می کردم، هرکدامشان ازیک شهری بودند. شمال، جنوب، غرب، شرق، مرکزی، مجرد، متأهل، پیر زن، جوان همه وهمه درکنار هم. با تمام وجود،سعی می کردند بتوانند لحظه لحظه ها برای بهبودی وکمک مجروحین استفاده کنند.

راوی: اقدس اهتمام

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ایستگاه خاطره

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ما با او شوخی کردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما که شهید نمی شوی.»گفت: «باور کنید من شهید می شوم و همین تویوتایی که الان از اینجا عبور کرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!»ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یکدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت.

ما با او شوخی کردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما که شهید نمی شوی.»گفت: «باور کنید من شهید می شوم و همین تویوتایی که الان از اینجا عبور کرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!»ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یکدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت.

فرمان با عصا
در خط بودیم. مسئول محور، «حاج علی موحد» همراه با برادر «حسن قربانی» به خط آمده بودند تا به نیروها سر بزنند. من بیرون سنگر ایستاده بودم که با آنها برخورد کردم. حاج علی به من گفت: «فلانی برو داخل سنگر، اینجا در خطر هستی.»
گفتم: «الان می روم.»
ایشان یک عصا همراه داشت. با آن مرا مورد خطاب قرار داده و گفت: «به تو می گویم برو توی سنگر!»
من بالاجبار تصمیم گرفتم به داخل سنگر بروم. هنوز چند قدمی داخل سنگر نشده بودم که پشت سرم یک گلوله به زمین خورد. نگاهی به عقب انداختم، دیدم حاج علی موحدی و حسن قربانی هر دو بر زمین افتاده اند. هردوی آنها در اثر برخورد ترکشهای آن گلوله به شهادت رسیده بودند.
راوی: اسماعیل عابدی

نزدیک معشوق
یکی از بچه های تخریب مجروح شده بود. وقتی بچه های حمل مجروح او را می بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه دارید! چرا مرا دور می کنید؟» بچه ها گفته بودند: «برادرجان تو را از چه چیزی دور می کنیم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد می آید و شما دارید مرا دور می کنید! چرا این کار را می کنید؟»
تا اینکه درجایی یک دفعه خودش را بلند کرده و مثل اینکه دستش را توی گردن کسی بیندازد، دست را به حالت بغل کردن کسی حرکت داده بود و بعد از روی برانکارد روی زمین افتاده بود. همین که او را بلند کرده بودند، دیده بودند که شهید شده است!…
راوی: سیدابوالقاسم حسینی

بسته آجیل
عملیات «والفجر۸» به پایان رسیده بود و ما برای پدافند منطقه در شهر فاو مستقر بودیم.
یک روز از هدایای مردمی یک مقدار آجیل برایمان آوردند و به هرکدام از بچه ها یک بسته دادند. چند دقیقه ای از پخش این آجیل ها نگذشته بود که یکی از بچه ها آمد و گفت: «این بسته آجیل را یک نفر به نام ده نمکی به جبهه هدیه کرده است تو او را می شناسی؟» من ابتدا تصور کردم، قصد شوخی دارد، گفتم: بابا، تو هم ما را دست انداختی!
او گفت: «ببین، اینهم نامه اش.» و یک کاغذ کوچک را که داخل بسته آجیل قرار داشت به من داد. من هم کاغذ را باز کردم و ازدیدن دستخط آن متعجب شدم….
نامه متعلق به برادر کوچک من بود که در دبستان تحصیل می کرد. خوردن آجیلی که برادرم فرستاده بود، برایم بسیار لذت بخش بود.
راوی: ابوالفضل ده نمکی

خاطره نگار
شهید «براتی» عادت عجیبی داشت: قبل از اینکه عملیات شروع شود، در اردوگاه به وسیله ضبط کوچکی که داشت، با بچه ها مصاحبه کرده و خاطراتشان را جمع آوری می کرد، و می گفت: «می خواهم اگر شهید شدید خاطراتتان را داشته باشم.» ولی یک بنده خدایی نبود که با خودش مصاحبه کند؛ تا اینکه بالاخره او هم شهید شد!…
راوی: ناصر بسایری

شما که شهید نمی شی!
درمنطقه «ام القصر» در خط پدافندی بودیم. مسئول دسته مان برادری به نام «سیدجلیل میرشفیعیان» بود. او فرد مخلصی بود و نماز شبش ترک نمی شد.
روز آخری که می خواستیم به عقب بیاییم، ایشان شبش در پست نگهبانی بود و مسئول شیفت ما به حساب می آمد. ما توی سنگر نشسته بودیم که ایشان آمد و گفت: «بچه ها! بهتر است از همدیگر حلالیت بخواهیم چون من تا چند دقیقه دیگر شهید می شوم!»
ما با او شوخی کردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما که شهید نمی شوی.»گفت: «باور کنید من شهید می شوم و همین تویوتایی که الان از اینجا عبور کرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!»
ما بازهم

 

 

مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یکدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت. هنوز ۷-۸ منزل دور نشده بود که یک خمپاره ۶۰ کنارش به زمین خورد و ایشان را به شهادت رساند. قابل توجه آنکه جنازه مطهر این شهید را به وسیله همان تویوتای مزبور به عقب منتقل کردیم!
راوی: حسین تواضعی

جلودار
تعدادی از نیروهای گردان زخمی شده و یا به شهادت رسیده بودند. به ما دستور رسیده بود که به عقب بازگردیم. بجز یکی از برادران که مسئولیتی در گردان داشت، کس دیگری راه را بلد نبود. این برادر هم زخمی شده بود؛ تیر به گوشه چشمش خورده و از آن طرف بیرون آمده بود. چشم ایشان را بسته بودند؛ ولی چون کس دیگری راه را بلد نبود این برادر با همان حالت جراحت و درد و بی حالی جلوی همه حرکت می کرد و نیروهای باقیمانده در گردان را راهنمایی می کرد. واقعا صحنه بسیار جالبی بود!
راوی: عباس جانثاری

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

حکایت این سه زن

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تندیس زنی که نمادی است بر مقاومت شیرزنان گیلانغرب؛ همان‌ها که سال‌ها در سخت‌ترین شرایط جنگی ایستادگی کردند و هرگز عرصه را برای حضور دشمن خالی نکردند….

بانوی چریک
فاطمه‌سادات نواب‌صفوی، فرزند شهید سید‌مجتبی نواب‌صفوی از مبارزان جمعیت فدائیان اسلام، در زمان اعدام پدر تنها پنج سال داشت. از همان زمان طعم مبارزه را چشید و آن را به مثابه تمرینی دانست که ۲۷ سال بعد در عملیات آزادسازی خرمشهر- بیت‌المقدس- به خوبی از تجربیاتش استفاده کرد.

اما تا آن زمان راه درازی در پیش بود و فاطمه باید هر چه بیشتر در کوران مبارزان آب‌دیده می‌شد. ابتدا به دلیل نداشتن شناسنامه هیچ مدرسه‌ای حاضر به ثبت‌نام او نمی‌شد. شهید نواب صفوی به دلیل مخالفت با رژیم برای فرزندانش شناسنامه نگرفته بود و همسرش منیره‌سادات به سختی توانست برای فرزندانش با نام فامیل میرلوحی شناسنامه تهیه کند.
به این ترتیب چند سال بعد فاطمه توانست دیپلم خود را اخذ کرده و سپس با یکی از اقوام خود ازدواج کند. پیوند دختر یک مبارز شهید با «سید‌ابوالحسن فاضل‌رضوی» از مخالفان رژیم طاغوت خیلی زود نتایج خود را آشکار ساخت و خانواده نوپای رضوی به روستاهای بافتان زاهدان تبعید شدند.
مدت اقامت آن دو در روستا هفت سال به طول می‌انجامد و از همان ابتدا سیدابوالحسن با گفتن اذان بر بام خانه‌اش، مسیر مبارزاتی خود را به نوع دیگری ادامه می‌دهد. فاطمه نیز به همراه همسرش به آموزش کودکان روستایی مبادرت می‌ورزد تا اینکه در پایان هفتمین سال تبعید، فاطمه‌سادات بیمار می‌شود و بعد از نجات معجزه‌گونه از مرگ ابتدا به جهرم فارس و سپس به تهران بازمی‌گردند

بعد از مدتی اقامت در تهران فاطمه و همسرش به دلیل ممانعت رژیم از ورودشان به دانشگاه‌های داخلی به خارج از کشور سفر می‌کنند و فاطمه مدرک مهندسی کامپیوتر و سیدابوالحسن مهندسی ماشین‌آلات را اخذ می‌کنند، اما شوق مبارزه علیه ظلم استکبار باعث می‌شود تا این زن مقاوم به لبنان سفر کرده و در کنار شهید چمران ضمن حضور در عملیات‌های چریکی به شیعیان آنجا کمک کند.
دو سال بعد یعنی در سال ۱۳۵۹ سید ابوالحسن در کردستان به شهادت می‌رسد و فاطمه با برداشتن پرچم او، دو شادوش سایر رزمندگان در جبهه‌های جنگ حضور می‌یابد. چنانچه لقب تنها زن حاضر در عملیات بیت‌المقدس، زیبنده دلاوری‌های این شیرزن مبارز است.

از کوبه تا فکه
کوینیکو یامامورا بانوی ژاپنی‌الاصل است که مدت‌هاست مسلمان شده و با انتخاب نام «سبا» در ایران زندگی می‌کند. او جنگ جهانی دوم را در زادگاهش و هشت سال دفاع مقدس را در ایران تجربه کرده و از هر دو خاطرات متضادی در ذهن دارد، برای اولی تقدس قائل نیست اما برای دومی واژه‌ای جز دفاع مقدس را نمی‌پسندد و این دفاع آنقدر برایش اهمیت داشته که یکی از فرزندانش را در راه آن قربانی کند.
شهید محمد بابایی، فرزند دوم سبا و مرحوم بابایی همان مولود مبارکی بود که هنگام مهاجرت دائمی والدینش به ایران، مسیر بین زادگاه مادرش شهر کوبه ژاپن تا تهران را در رحم سبا طی می‌کند تا چشم در سرزمینی بگشاید که قرار بود چندین سال بعد به خاطر حفظ آن به شهادت برسد؛ سال ۱۳۶۲ عملیات والفجر یک. اما اهدای یک فرزند برای آرمان‌های نظام و انقلاب اسلامی تنها خدمت این مادر شهید ژاپنی برای کشورمان نیست. زمانی که او به همراه همسرش به ایران مهاجرت می‌کند، خیلی زود جذب مبارزات انقلاب می‌شود و ساواک بارها خانه‌اش را برای یافتن اعلامیه‌های امام خمینی (ره) تفتیش می‌کند. مرحوم بابایی که از تجار بنام بازار تهران بود و با سفر کاری‌اش به ژاپن اسباب ازدواج و تشرف سبا را به اسلام مهیا کرده بود، از مقلدان امام (ره) به شمار می‌رفت و به این طریق مهر امام (ره) بر دل دختر مسلمان شده خانواده یامامورا می‌افتد و فرزندانش را با چنین عشق و علاقه‌ای تربیت می‌کند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و گذراندن دوران پرالتهاب هشت سال دفاع مقدس، سبا یامامورا هیچ گاه احساس نمی‌کند که با تقدیم یک فرزند شهید دین خود را به نظام اسلامی ادا کرده و بارها در حوادث گوناگون همانند زلزله بم داوطلبانه به کمک مردمی می‌شتابد که دیگر خود را جزئی از آنها می‌داند. از جمله اقدامات قابل توجه او ورود به انجمن حمایت از مجروحان شیمیایی جنگ تحمیلی است که هم اکنون نیز در آن مشغول به خدمت است.
در یک کلام سبا یامامورا بانویی ژاپنی‌الاصل است که قسمت اعظم عمر خود را به پاسداری از انقلاب اسلامی ایران پرداخته و اکنون نیز در سن هفتاد و چند سالگی دست از تلاش برنداشته است.

شیرزنی از گیلانغرب
فرنگیس حیدرپور را اهالی گیلانغرب خوب می‌شناسند، ‌داستان حماسه‌ای که هنگام هجوم نیروهای عراقی به زادگاهش، خلق کرده اکنون به شکل مجسمه یک بانوی تبر به دست در کرمانشاه جلوه‌نمایی می‌کند؛ تندیس زنی که نمادی است بر مقاومت شیرزنان گیلانغرب؛ همان‌ها که سال‌ها در سخت‌ترین شرایط جنگی ایستادگی کردند و هرگز عرصه را برای حضور دشمن خالی نکردند.

ماجرای فرنگیس به روزهای آشفته‌حالی دختر جوانی برمی‌گردد که هنوز رخت عزای برادر شهیدش را به تن داشت که خبر شهادت هشت نفر از اقوامش را در حادثه اصابت گلوله توپ دشمن به اتومبیل حامل‌شان می‌شنود. به همراه پدر به مراسم ختم شهدا می‌رود و در بازگشت به روستای زادگاهش (اوازین) – از توابع گیلانغرب – متوجه می‌شود برخی از نیروهای عراقی وارد روستا شده‌اند.
در آن شرایط تنهایی و غافلگیری که صدای گفت‌وگوی دو مرد عرب‌زبان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، فرنگیس متوجه تک‌وسیله دفاعی داخل خانه یعنی تبر هیزم‌شکنی می‌شود، آن را برمی‌دارد و یک آن تمامی تاریخ پرافتخار سرزمینش، خون‌هایی که برای حفظ ناموس، شرف، دین و خاک آب و اجدادی‌اش ریخته شده، در ذهنش جرقه می‌زند و … حماسه خلق می‌شود.
آن روز فرنگیس حیدرپور یکی از دو سرباز کاملاً مسلح عراقی را هلاک می‌کند و با زخمی کردن نفر دوم او را به اسارت درمی‌‌آورد. سال‌ها می‌گذرد و اکنون نماد مقاومت مردم گیلانغرب به شکل تندیس برنزی بانوی تبر به دست قد برافراشته و به جانب مرز نگاه می‌کند، ما هستیم و هرگز اجازه تجاوز به خاک‌مان را نمی‌دهیم.

منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

از سفارت آمریکا تا صدارت آسمان‌ها

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

گروهی به دانشگاه بازگشتند و به دور از سیاست، پی زندگی خود را گرفتند، گروهی دیگر راهی عرصه سیاست شدند، در این بین، بسیاری از دانشجویان نیز راهی جبهه‌ها شده و در بین آنها کم نبودند کسانی که شربت شهادت نوشیدند… انقلاب دوم وقتی به سرانجام رسید و گروگان‌های آمریکایی، به موجب توافق‌نامه الجزایر آزاد شدند،‌ دانشجویان شرکت‌کننده در تسخیر لانه جاسوسی، با صدور بیانیه‌ای، تاکید کردند که از آن به بعد، با عنوان «دانشجویان خط امام(ره)» هیچ کار تشکیلاتی انجام نخواهند داد، بدین ترتیب هر یک آن‌ها راه خود را برای آینده برگزیدند.

گروهی به دانشگاه بازگشتند و به دور از سیاست، پی زندگی خود را گرفتند، گروهی دیگر راهی عرصه سیاست شدند، در این بین، بسیاری از دانشجویان نیز راهی جبهه‌ها شده و به تناسب توانمندی‌ها و تخصص‌شان سمت‌های مختلف را عهده دار شدند. در این میان کم نبودند کسانی که شربت شهادت نوشیدند.

تعداد کثیری از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام بعد از رقم زدن حماسه ۱۳ آبان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. از بین این شهدا، شهید رجب بیگی چندی بعد از حادثه ۱۳ آبان به دست منافقین کوردل به شهادت رسید. همچنین با تهاجم حزب بعث عراق به ایران بسیاری از دانشجویان پیرو خط امام عازم جبهه های دفاع مقدس گردیده و پس از فداکاری های فراوان به شهادت رسیدند. اسامی شهدا که تعداد آنها مطابق اطلاعات رسیده به خبرنگار قانون، ۳۳ نفر بوده، عبارت است از:

شهید جمال امیرخانی، شهید غلامحسین اسدی، شهید حبیب برادران توکلی، شهید محمد بهبهانی، شهید محمد بولوردی، شهید غلامحسین بسطامی(فرمانده سپاه سوسنگرد)، شهید حسین بهادری(شهادت در عملیات فتح المبین)، شهید هوشنگ ترکاشوند، شهید علی حاتمی(او از اولین کسانی بود که از دیوار سفارت امریکا عبور کرد.

در عکس معروف ورود دانشجویان از بالای در، شهید حاتمی در حالی که به دوربین نگاه می‌کند، دیده می‌شود. شهادت در هویزه به همراه شهید حسین علم الهدی) شهید جعفر ذاکر، شهید سید احمد رحیمی، شهید بهروز سلطانی، شهید حسن سیف(شهادت عملیات خیبر)، شهید جلیل شرفی، شهید اسدالله شیران، شهید حسین شوریده، شهید علی صبوری، شهید فریدون صدری، شهید فضل الله میرعابدینی(اولین شهید دانشجویان خط امام در دفاع مقدس، شهادت در سوسنگرد در زمان محاصره این شهر و در حماسه بزرگ مقاومت رزمندگان مدافع این شهر)، شهید محمد فاضل(شهادت در هویزه به همراه شهید حسین علم الهدی)، شهید ناصر فولادی، شهید سید احمدکدخدا زاده، شهید بیژن گلشنی، شهید محسن ماندگاری، شهید مجید موذن صفایی، شهید حسین میر سلطانی، شهید عباس ورامینی(مسئول آموزش نظامی لانه جاسوسی. او در سال ۵۸ با یکی از دختران دانشجوی پیرو خط امام ازدواج کرد و خطبه عقد او را امام خمینی (ره) قرائت کرد.

قائم مقام شهید حاج ابراهیم همت در لشگر ‎ ۲۷محمد رسول الله (ص )) شهید محسن وزوایی(مسئول اطلاعات- عملیات لانه جاسوسی. فرمانده تیپ حضرت رسول(ص))، شهید علیرضا هادی پور، شهید عبدالرحمان یا علی مدد، شهید حسین اقدامیان.

همچنین شهید حسین علم‌الهدی اگرچه مستقیماً در تسخیر لانه جاسوسی نقش نداشت اما همکاری مستقیم او با واحد بررسی و انتشار اسناد، سبب شد تا او را نیز دانشجوی پیرو خط امام بخوانند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

توسل به امام رضا (ع) در زیارت عاشورا

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکی از جیب های پیراهن نظامی اش را که باز کردیم تا کارت شناسایی و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و تعجب آینه ای کوچک دیدیم که در پشت آن، تصویری نقاشی شده از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته بود. از آن آینه هایی که در مشهد اطراف حرم می فروشند. اوایل سال۷۲ بود، در گرمای فکه، در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی بین کانال اول و دوم مشغول کار بودیم، چند روزی بود شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح اول زیارت عاشورا می خواندیم، بعد کار را شروع می کردیم، اما گره کار را پیدا نمی کردیم. مطمئن بودیم در توسل های مان اشکالی وجود دارد. آن روز صبح کسی که زیارت عاشورا می خواند توسل پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم(ع) و کرامات ایشان. در میان مداحی از امام رضا(ع)طلب کرد که دست ما را خالی بر نگرداند؛ مایی که همه خواسته مان برگرداندن این شهدا به آغوش خانواده های شان بود. روز به پایان می رسید و چیزی به تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر باقی نمانده بود، داشتیم ناامید می شدیم، خورشید می رفت تا پشت تپه های ماهور پنهان شود. با آخرین بیل که در زمین فرو رفت، روزی آن روز نصیب مان شد. تکه ای لباس توجه مان را جلب کرد، با سر و صدای بچه ها، همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام پیکر شهید را از خاک بیرون آوردیم؛ شهیدی آرام خفته به خاک.
یکی از جیب های پیراهن نظامی اش را که باز کردیم تا کارت شناسایی و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و تعجب آینه ای کوچک دیدیم که در پشت آن، تصویری نقاشی شده از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته بود. از آن آینه هایی که در مشهد اطراف حرم می فروشند. اشک های مان سرازیر شد. جالب تر و سوزناک تر این که از روی کارت شناسایی اش فهمیدیم نامش «سیدرضا» است، شور وحال عجیبی بر بچه ها حکمفرما شد. شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند نزد مادرش تا راز این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعی از این امر داشته باشد، گفت: پسر من علاقه و ارادت خاصی به امام رضا(ع) داشت و…
سال۷۴ هم که با بچه ها در منطقه کار می کردیم، بیل مکانیکی را مقداری از جاده خارج کردیم تا به آن طرف تر برویم ولی دستگاه خاموش شد و هر کاری کردیم، راه نیفتاد. گفتم حتماً گازوئیل تمام کرده رفتیم که از مقر گازوئیل بیاوریم. در حالی که ما رفته بودیم، راننده دستگاه را کار می اندازد و می گوید تا بچه ها بیایند با دو سه بیل خاک را جست وجو می کنم. در همان اولین فرو رفتن بیل به زمین پیکر یک شهید نمایان می شود… درست همان جایی که دستگاه خاموش شده بود!

منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

توسل به امام رضا (ع) در زیارت عاشورا

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکی از جیب های پیراهن نظامی اش را که باز کردیم تا کارت شناسایی و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و تعجب آینه ای کوچک دیدیم که در پشت آن، تصویری نقاشی شده از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته بود. از آن آینه هایی که در مشهد اطراف حرم می فروشند. اوایل سال۷۲ بود، در گرمای فکه، در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی بین کانال اول و دوم مشغول کار بودیم، چند روزی بود شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح اول زیارت عاشورا می خواندیم، بعد کار را شروع می کردیم، اما گره کار را پیدا نمی کردیم. مطمئن بودیم در توسل های مان اشکالی وجود دارد. آن روز صبح کسی که زیارت عاشورا می خواند توسل پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم(ع) و کرامات ایشان. در میان مداحی از امام رضا(ع)طلب کرد که دست ما را خالی بر نگرداند؛ مایی که همه خواسته مان برگرداندن این شهدا به آغوش خانواده های شان بود. روز به پایان می رسید و چیزی به تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر باقی نمانده بود، داشتیم ناامید می شدیم، خورشید می رفت تا پشت تپه های ماهور پنهان شود. با آخرین بیل که در زمین فرو رفت، روزی آن روز نصیب مان شد. تکه ای لباس توجه مان را جلب کرد، با سر و صدای بچه ها، همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام پیکر شهید را از خاک بیرون آوردیم؛ شهیدی آرام خفته به خاک.
یکی از جیب های پیراهن نظامی اش را که باز کردیم تا کارت شناسایی و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و تعجب آینه ای کوچک دیدیم که در پشت آن، تصویری نقاشی شده از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته بود. از آن آینه هایی که در مشهد اطراف حرم می فروشند. اشک های مان سرازیر شد. جالب تر و سوزناک تر این که از روی کارت شناسایی اش فهمیدیم نامش «سیدرضا» است، شور وحال عجیبی بر بچه ها حکمفرما شد. شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند نزد مادرش تا راز این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعی از این امر داشته باشد، گفت: پسر من علاقه و ارادت خاصی به امام رضا(ع) داشت و…
سال۷۴ هم که با بچه ها در منطقه کار می کردیم، بیل مکانیکی را مقداری از جاده خارج کردیم تا به آن طرف تر برویم ولی دستگاه خاموش شد و هر کاری کردیم، راه نیفتاد. گفتم حتماً گازوئیل تمام کرده رفتیم که از مقر گازوئیل بیاوریم. در حالی که ما رفته بودیم، راننده دستگاه را کار می اندازد و می گوید تا بچه ها بیایند با دو سه بیل خاک را جست وجو می کنم. در همان اولین فرو رفتن بیل به زمین پیکر یک شهید نمایان می شود… درست همان جایی که دستگاه خاموش شده بود!

منبع : سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

صحنه‌ای که پایم را به زمین چسباند

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

“شهید جانباز محمود امین پور” به سال 1343 به دنیا آمد. ایشان از جمله رزمندگانی بود که در عملیات کربلای چهار و کربلای پنج شرکت داشت و در چهارده تیرماه 1367 در پاتک عراقی‌ها در منطقه چنگوله و مهران به اسارت عراقی ها در آمد. وی که از جانبازان سرافراز جنگ بود سال 1386 به تاریخ 20/8/86، در کنار همرزمان شهیدش ارام گرفت. پیكر پاك این جانباز با حضور گسترده مردم اردبیل تشییع و در گلزار شهدای محله میراشرف به خاك سپرده شد.

محمود امین پور می نویسد: «سکینه به دنیا آمد. دنیای کوچک‌مان رنگ تازه‌ای به خود گرفت. سرمان بیشتر گرم شد. عراق همچنان بر طبل جنگ می‌کوبید و من باید به خدمت سربازی می‌رفتم. گونه‌های سکینه را بوسیدم و آن‌ها را به پدر و مادرم سپردم. به آموزشگاه شهربانی تبریز رفتم. بعد از دوره آموزشی مرا به اتفاق چند نفر دیگر به مرکز شهربانی خرم‌آباد فرستادند.

چهارده ماه تمام کارمان گشت‌زنی در خیابان‌ها بود. در هر قدمی که برمی‌داشتیم خطری کمین کرده بود. جنگ از یک طرف و منافقین از طرف دیگر. درخواست دادم به بروجرد منتقلم کنند. مدتی نگذشته بود که یک بخش‌نامه آمد که هر کس خواست می‌تواند به مناطق جنگی اعزام شود. با نجات زینالی هم دوره بودم.

داوطلب شدیم به خط مقدم برویم. با 500 نفر در تهران به آموزشگاه کل شهربانی رفتیم. از آنجا ما را به ارومیه منتقل کردند. شب در ارومیه ماندیم. روز بعد ما را به پادگان قوشچی، در کنار دریاچه ارومیه فرستادند. ده روز آموزش دیدیم و بعد از آن مرا به اتفاق 75 نفر از بچه‌ها به بانه فرستادند.

ساختمان مال دخانیات بود. ولی شده بود تدارکات سپاه. بانه هنوز پاکسازی نشده بود و گهگاه دمکرات و کومله مشکل درست می‌کردند. عین موش کور روزها مخفی می‌شدند و شب از سوراخ‌شان بیرون می‌آمدند. با ده تا از بچه‌ها حفاظت تدارکات را به عهده داشتیم. روزها بیکار بودیم. ولی شب‌ها سه، چهار ساعت در برجک‌ها و نقاط حساس نگهبانی می‌دادیم. باید حواس‌مان را جمع می‌کردیم. بعضی روزها سر راه بچه‌ها کمین می‌زدند و درگیری می‌شد.

هواپیماهای عراقی آمدند و پادگان ارتش را که در بانه بود بمباران کردند. اسلحه‌ها را برداشتیم. خودمان را پوشاندیم و رفتیم تا در سطح شهر گشت بزنیم. ساعت هفت صبح زمستان 1363، برف همه جا را پوشانده بود. اتوبوسی داشت مسافران را سوار می‌کرد تا به تهران برود. رئیس شهربانی را می‌شناختم. دو، سه باری به ساختمان تدارکات آمده بود. او هم داشت خانواده‌اش را راهی می‌کرد.

اتوبوس راه افتاد و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که سه، چهار تا از هواپیماهای عراقی آمدند و شهر را به گلوله بستند. خودمان را به پشت دیواری رساندیم و پناه گرفتیم. رئیس شهربانی وسط خیابان بود. یک دفعه ترکش یکی از موشک‌ها سرش را برد. با وحشت تمام آن صحنه را نگاه کردم. خشکم زده بود. داغ شده بودم. پاهایم به زمین چسبیده بود. آمدن و رفتن هواپیماها بیشتر از سه، چهار دقیقه نشد. ولی شهر را به هم ریختند.

هواپیماهای عراقی آمدند و پادگان ارتش را که در بانه بود بمباران کردند. اسلحه‌ها را برداشتیم. خودمان را پوشاندیم و رفتیم تا در سطح شهر گشت بزنیم. ساعت هفت صبح زمستان 1363، برف همه جا را پوشانده بود. اتوبوسی داشت مسافران را سوار می‌کرد تا به تهران برود. رئیس شهربانی را می‌شناختم. دو، سه باری به ساختمان تدارکات آمده بود. او هم داشت خانواده‌اش را راهی می‌کرد.

چند موشک خورده بود به خانه‌ها. مردم ریختند بیرون تا کمک کنند. صدای ممتد آمبولانس‌ها شهر را پر کرد. یک لودر آمد و آوار را جابه‌جا کرد. رفتیم جلو تا به مردم کمک کنیم. لودر آوار خانه‌ای را زیر و رو کرد. خانه زن و شوهری بود که یک بچه داشتند. جنازه زن و مرد غرق در خون از زیر آوار بیرون آمد. همه به دنبال بچه می‌گشتند. بچه‌ای که اگر گلوله‌ها و موشک‌ها اجازه می‌دادند می‌توانست بزرگ شود و زندگی کند. یک دفعه جوانی دوید جلو لودر و بچه شش ماهه‌ای را از بین آوار برداشت. بچه طوری‌اش نشده بود و گریه می‌کرد. آیا او برای پدر و مادر شهیدش گریه می‌کرد؟»
کتاب “آواز‌های نخوانده” خاطرات دفاع مقدس و اسارت محمود امین‌پور

کتاب “آواز‌های نخوانده” خاطرات دفاع مقدس و اسارت محمود امین‌پور، با تدوین ساسان ناطق، توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

کتاب “آوازهای نخوانده” از مجموعه کتاب‌های خاطرات آزادگان دفتر ادبیات و هنر مقاومت، در هشت فصل تدوین شده است.

امین‌پور در این کتاب خاطرات خود را از دوران جوانی، انقلاب، حضور در جبهه‌های جنگ و اسارت بازگو کرده است. وی قبل از چاپ کتاب به دلیل عوارض شیمیایی جنگ به شهادت رسید.

به نقل از : محمود امین پور

منبع :فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

آن شب که فرمانده عصبانی شد

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خنده و سر و صدای بچه‏ها تمام فضای نمازخانه را پر کرده بود. نادری به عابدینی اشاره کرد که برود و پشت پاهای آقای رضایی به سجده بخوابد. بعد خودش به طرف آقای رضایی رفت. تا آقای رضایی خواست خودش را عقب بکشد، پشت پایش به عابدینی گیر کرده، با کمر به زمین خورد…

خاطراتی از سنگرسازان بی‏سنگر ، همان هایی که قصه های ایثار و ورق های خاطرات تازه شان برایمان مانده . آن بزرگ مردان کوچک که نماد استقامت شیعه هستند و با آن سن کم در جبهه ها حضور یافته ، با ایمانی پولادین در برابر دیدگان دشمن برای همرزمان خود سنگر می ساختند. و چه مظلومانه به شهادت می رسیدند .


سنگرسازان بی سنگر
چشم آبی‏ :

مثل کولی‏ها گوشه سنگر دور هم نشسته بودیم. سرهایمان را کرده بودیم توی هم و حرف می‏زدیم. سنگر پر از بچه‏های آذربایجانی بود. نگاهمان می‏کردند و ترکی حرف می‏زدند.هر کدامشان به اندازه سه نفر ما بودند؛ چاق و گنده. حاجی بابایی گفت: «بچه‏ها خیلی باید مواظب باشیم! دعوا بی دعوا! شوخی بی شوخی! اگر یکی از آن‏ها یک سیلی محکم بزند به گوش یکی از ما، اولاً کله‏ی طرف که کنده می‏شود هیچ!»

رحیمی گفت: «دوما باید سه روز توی بیمارستان بخوابد!»

غلامحسین گفت: «سوما یک سال باید با گوش کر زندگی کند!»

داشتیم می‏خندیدیم که دیدیم سنگر تاریک شد. یکی از آن‏ها بود. سنگر زیرزمین بود و او می‏خواست از پله‏ها بیاید پایین. همه پله‏ها را گرفته بود. آمد و آمد تا رسید به پله‏ی آخری.

نگاهش کردم و گقتم: «یا علی، رحمت به غول بیابونی!»

مشهدی غللامعلی زد توی سرم و گفت: «مرض! دنبال دردسر می‏گردی!»

طرف آمد به طرف ما. فکر کردم حرفم را فهمیده. نزدیک بود از ترس سکته کنم که بهنام گفت: «خدایا خودمان را به تو سپردیم! رحممان کن!»

من فکر کردم می‏خواهد بکوبد توی گوشم. رنگ از صورتم پرید. چشم‏هایش آبی بود و موهای بور، صورتش کشیده و چهره‏ی تندی داشت. راستی راستی همه از او ترسیدیم. آمد کنارمان ایستاد و با مهربانی سلام کرد. همه از جایمان بلند شدیم و جوابش را دادیم. نفس راحتی کشیدم. با خوش رویی گفت: «برادران اصفهانی خیلی خوش آمدید! ما از آذربایجان آمده‏ایم. از آمدن شما خوشحالیم.» از این جا بود که با آن‏ها یکی یکی آشنا شدیم.

اول فکر می‏کردیم خیلی بداخلاق اند. اما وقتی با آن‏ها دوست شدیم، دیگر نمی‏توانستیم از آن‏ها جدا شویم. یادشان بخیر!
ترنم باران :

ترنم باران هنگام برخورد بر سقف نمازخانه، گوش‏ها را نوازش می‏داد. پس از شام لیوان‏ها را پر از چای نموده و هر کدام گوشه‏ای از سنگر دراز کشیده بودیم. نصرالله کنار قفسه قرآنی را ورق می‏زد. اسماعیل و قاسمی دست‏هایشان را در هم حلقه کرده و زورآزمایی می‏کردند. عابدینی و نادری و… روی پتوها پشتک و وارونه می‏زدند.

صحبت‏های من، ابراهیم و مشهدی غلامعلی هم تازه گل انداخته بود که آقای رضایی مسؤول تبلیغات، وارد سنگر شد.بچه‏ها یکی یکی دورش حلقه زده و مشغول گفت و گو شدند. خنده و سر و صدای بچه‏ها تمام فضای نمازخانه را پر کرده بود. نادری به عابدینی اشاره کرد که برود و پشت پاهای آقای رضایی به سجده بخوابد. بعد خودش به طرف آقای رضایی رفت. تا آقای رضایی خواست خودش را عقب بکشد، پشت پایش به عابدینی گیر کرده، با کمر به زمین خورد. در یک لحظه خنده‏ی بچه‏ها، مقر و نمازخانه را پر کرد. بچه‏ها در حال خنده بودند که یک دفعه با شنیدن صدایی همه خشکشان زد. معاون مقر با اخم‏های درهم کشیده در نمازخانه ایستاده بود. عابدینی و نادری، معاون را که دیدند صورتشان مثل گچ سفید شد. معاون سرش را تکان داد ولب پایینش را گزید. دست‏هایش را از دو طرف جمع کرد و با ناراحتی و صدای بلند گفت: «همه بیرون! بیرون!» و توی نمازخانه آمد.
ترنم باران هنگام برخورد بر سقف نمازخانه، گوش‏ها را نوازش می‏داد. پس از شام لیوان‏ها را پر از چای نموده و هر کدام گوشه‏ای از سنگر دراز کشیده بودیم. نصرالله کنار قفسه قرنی را ورق می‏زد. اسماعیل و قاسمی دست‏هایشان را در هم حلقه کرده و زورزمایی می‏کردند. عابدینی و نادری و… روی پتوها پشتک و وارونه می‏زدند

مشهدی غلامعلی از جایش بلند شد و گفت: «آقا همین دو نفر را تنبیه کن! دیگران تقصیر ندارند.»

معاون گفت: «حرف نباشد! تو هم مانند آن‏هایی! خندیدن به کار آن‏ها یعنی تایید کارشان! آن‏ها نباید این کار زشت را می‏کردند! بعد به بچه‏ها نگاه کرد و گفت: «چرا ایستاده‏اید و بر و بر مرا نگاه می‏کنید!» می‏خواستیم پوتین‏هایمان را بپوشیم که داد زد و گفت: «با کفش نه! پا برهنه! کسی حق ندارد پوتین بپوشد!»

از نمازخانه بیرون رفتیم. دانه‏های زلال باران داشت به دانه‏های سفید رنگ و شکوفه‏گون برف تبدیل می‏شد. معاون دوباره گفت: «کارتان به جایی رسیده که با مسؤولین شوخی می‏کنید! حالا یادتان می‏دهم که چطور شوخی کنید!»

پاهایمان یخ زده بود و دندان‏هایمان از سرما به هم می‏خورد. معاون با قیافه‏ای بداخلاق فریاد زد: «همه توی صف! هنوز یاد نگرفته‏اید به صف بایستید!» و بعد در گوش آقای رضایی چیزی گفت. آقای رضایی رفت و در تاریکی گم شد.

معاون گفت: «همه بنشینید! دست‏ها را پشت گردن برده، صد تا کلاغ پر بروید! برو ببینم!»

سنگ‏های تیز مثل نیزه به پاهایمان فرو می‏رفت و سوزشش تا قلبمان می‏رسید. داشتیم کلاغ پر می‏رفتیم که آقای رضایی با دو اسلحه‏ی کلاش آمد. یکی از آن‏ها را دست معاون داده و دیگری را به دست خودش گرفت؛ مصیبت شروع شد.

- برادرا! همه بلند شوید، بدوید!

پاهایمان جلو نمی‏رفت. بیشتر بچه‏ها از سرما می‏لرزیدند و گریه می‏کردند.

- هان! شوخی می‏کنید، پس باید صد بار همان طور در صف نشسته و بلند شوید!

- نخند! زود باش!

- حالا دست‏هایتان را روی زمین بگذارید. باید شنا بروید. پنجاه تا!

دست‏هایمان یخ زده بود و اصلاً تکان نمی‏خورد. با زحمت خودمان را روی زمین انداختیم، دیگر رمق و حسی نداشتیم و بیشتر بچه‏ها روی زمین یخ‏زده و گل‏آلود، افتاده و گریه می‏کردند.
سنگرسازان بی سنگر

معاون میان بچه‏ها چرخی زد و یک دفعه سر اسلحه را به طرف آسمان گرفته، شلیک کرد و گفت، «خیلی سریع و در یک چشم به هم زدن تا آن خاکریز می‏دوید!»

اصلا پاهایمان جلو نمی‏رفت. دوباره لوله اسلحه را بالا گرفت و چند گلوله شلیک کرد و گفت: «بدو ببینم!» هیچ کس از جایش تکان نخورد.

معاون فریادی زد و گفت: «چه مرگتان است! چرا خوابیده‏اید!» بعد رفت، چند لگد به نادری و عابدینی کوبید و گفت: «شما دیگر چرا! با مسؤولین خود بازی درمی‏آورید؟» بعد خنده‏ای کرد و گفت: «این بار می‏بخشمتان؛ اما خدا نکند…» حرفش را خورد و گفت: «پاشید، بروید! دست و صورتتان را بشویید! لباس‏هایتان را عوض کنید و بخوابید!»

بچه‏ها با لب و لوچه آویزان و لباس‏های خیس، گریه‏کنان به طرق شیرهای آب رفتند. آب شیرها یخ زده و بسیار سرد بود. با سختی خودمان را تمیز کرده و به نمازخانه رفتیم. مانند مادر مرده‏ها بغض کرده، نشسته بودیم که یک دفعه رحیمی با صدای بلند گفت: «بر جمال نورانی محمد مصطفی و فاطمه زهرا و سبطین شهیدین صلوات!» غریو صلوات سنگر را پر کرد و…
ناقلا مبارک مبارک‏ !

دو روزی بود که آقای جزینی از ما جدا می‏نشست. دست‏ها را به صورتش می‏گرفت و فکر می‏کرد؛ انگار دلش گرفته بود! سرش به کار خودش بود. نوبتش که می‏شد روی بلدوزر می‏نشست و کارش را خوب انجام می‏داد. بیشتر وقت‏ها روی تپه یا جای بلندی رفته و می‏نشست.

یک دفعه که روی تپه‏ای نشسته بود، آرام‏آرام رفتم و پشت سرش ایستادم. خوب گوش کردم؛ می‏خواند و گریه می‏کرد. نگذاشتم مرا ببیند. دوباره از تپه پایین آمدم. پیش ابراهیم رفته و به او گفتم: «آقای جزینی دارد گریه می‏کند! انگار مشکلی دارد! یا این که دلش گرفته!»

چند روزی او را زیر نظر داشتیم که ببینیم چرا گریه می‏کند؟ یک روز نمازمان را خوانده، برای نهار آماده می‏شدیم، هر چه دوروبر نمازخانه را نگاه کردم آقای جزینی را ندیدم. از نمازخانه که بیرون آمدم، او را روی یک پوکه گوله توپ در وسط مقر به حال نشسته دیدم. کمی نگاهش کردم و به طرفش دویدم. روبه‏رویش ایستاده و گفتم: «چرا این جا نشسته‏ای! چرا ناراحتی! نکند داری گریه می‏کنی! بیا برویم و ناهار بخوریم! سفره پهن است!» سرش پایین بود، آهسته گفت، «چیزی نیست! تو برو!»

مثل کنه به او چسبیده و گفتم: «تا نگویی نمی‏روم! مثل این که من دوست تو هستم!» نگاهی کرد و آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان و با شرم و حیا گفت: «راستش، چیزه! یعنی! هیچی چیزم نیست!» دستم را روی شانه‏اش گذاشته و گفتم: «باید بگویی! وگرنه نمی‏روم!»

با صدایی بغض‏آلود گفت: «دلم برای زنم تنگ شده! دلم هوای زنم را کرده!»

چشم‏هایم را گرد کردم و توی صورتش زل زده و گفتم: «چی گفتی! دلت برای زنت تنگ شده! مگر زن داری! دست‏هایم را به هم زدم و گفتم: «ناقلا نگفته بودی. مبارک مبارک!

چند سال گذشت. یک روز گرم که می‏خواستیم به فاو عراق برویم، سر یک جاده روی تابلوی چوبی بزرگی نوشته شده بود: «جاده جهادگر شهید، مهدی جزینی از جهادگران همدان.» چشم‏هایم را به هم فشرده و برای او فاتحه‏ای خوانده و اشک ریختم.

گفت: «آره قبل از این که این جا بیایم عقد کردیم!» با خنده گفتم: «خب برو مرخصی! این که گریه و ناراحتی ندارد!» دستش را گرفته، بلندش کردم و به طرف نمازخانه رفتیم. در راه گفتم: «به آقای شهبازی بگو! قبول می‏کند! مهربان است! خوب! خودش هم زن دارد.» آن قدر توی گوشش خواندم، تا قبول کرد به آقای شهبازی بگوید.

جزینی روبه‏روی آقای شهبازی ایستاده و گفت: «آقا! سه روز مرخصی می‏خواهم!» آقای شهبازی گفت: «نمی‏شود! اصلا حرفش را نزن!»

جزینی سرش را پایین انداخت و دوباره گفت: «فقط سه روز! زود برمی‏گردم!»

آقای شهبازی خندید و گفت: «عزیزم! گفته‏اند به کسی مرخصی ندهید!»جزینی اخم‏هایش را درهم کشید، دست‏هایش را توی جیب‏هایش کرد و به طرف تپه به راه افتاد.

با ابراهیم نزد آقای شهبازی رفته و روبه‏رویش ایستادیم. بلبل زبانی کرده و گفتیم: «گناه دارد! دلش برای زنش تنگ شده! خوب است کسی شما را از زن و بچه‏تان دور کند!»

آقای شهبازی قاه‏قاه خندید و گفت: «این جا که خانه خاله‏تان نیست! یکی زن دارد! یکی دلش برای مامان جونش تنگ شده و…!» قیافه‏ی مظلومی به خودم گرفتم، سرم را کج کرده و گفتم: «آقای شهبازی، سه روز مرخصی به او بدهید! من به جایش بلدوزر می‏رانم! اصلا من سه روز اضافه در مقر می‏مانم!» در این لحظه صدای خنده بچه‏های اطرافم نزدیک بود گوشم را کر کند. آقای شهبازی گفت: «التماس نکن! باید دو ماه هم به جایش در مقر بمانی!» گفتم: «باشد، می‏مانم، شما قبول کنید! دلش شکسته! گناه دارد! دق می‏کند و می‏میرد! آن وقت باید با بلدوزر برایش قبر بکنیم! کارمان هم زیاد خواهد شد!»
سنگرسازان بی سنگر

بهنام گفت: «تازه کفن هم می‏خواهد! توی این بیابان مرده‏شور هم پیدا نمی‏شود!»

آقای شهبازی گفت: «حالا چه کسی گفته دلش برای زنش تنگ شده است!»

گفتم: «آقا! خودش به من گفت، گریه می‏کرد و می‏گفت!» بهنام گفت: «اصلا از هوش رفته و فریاد می‏زد و می‏گفت!»

آقای شهبازی کمی قدم زد، فکری کرد و جزینی را صدا کرد. جزینی آرام آرام آمد پایین و گفت: «کاری داشتید!»

آقای شهبازی با خنده گفت: «این بچه‏ها چه می‏گویند؟ باشد برو دفتر فرماندهی! با آقای خلج صحبت کن! از قول من هم بگو که مشکلی ندارد! فقط سه روز برو!»

جزینی از شوق انگار بال درآورده، هنوز حرف‏های آقای شهبازی تمام نشده بود که مثل گنجشکی پرید و به طرف دفتر فرماندهی رفت و از دید ما گم شد.

از مرخصی که برگشت، خوشحال بود. از من و ابراهیم هم خیلی تشکر کرد.

چند سال گذشت. یک روز گرم که می‏خواستیم به فاو عراق برویم، سر یک جاده روی تابلوی چوبی بزرگی نوشته شده بود: «جاده جهادگر شهید، مهدی جزینی از جهادگران همدان.»

چشم‏هایم را به هم فشرده و برای او فاتحه‏ای خوانده و اشک ریختم.

منبع :فاتحان

 

 نظر دهید »

نوروز خاطره انگیز دفاع مقدس

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

با فرارسیدن هر بهاری در این هشت سال خانواده هایی بودند که تنها قاب عکس پدر یا برادر شهیدشان زینت بخش سفره هفت سین شان می شد. عده ای از خانواده های ایرانی نیز در بیمارستان در کنار جانبازان خویش سال نو را به یکدیگر تبریک می گفتند و یا در کنار قبور شهدای تازه پر کشیده و این سنت زیبا از آن پس باقی ماند و ما هر ساله شاهد حضور مردم و خانواده شهدا در گلزار شهدای سراسر کشور در هنگامه تحویل سال هستیم.

با آغاز تجاوز گسترده رژیم بعث عراق به ایران در شهریور 59، ملت ایران با هدایتهای رهبر بزرگ انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) برای دفاع از سرزمین خویش و اعتلای اسلام به سوی جبهه ها رهسپار شد. تاریخ هشت سال دفاع مقدس ایران سرشار از پیروزیها، شکستها، غمها و شادیهای بسیاری است که جشن آغاز سال نو یکی از این شادیها در دل سخت ترین و بحرانی ترین شرایط یعنی جنگ، رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد. در هشت سال دفاع مقدس، هشت بهار بر مردم ایران گذشت که طی این سالها بسیاری از رزمندگان در کنار خانواده نبودند و در جبهه ها سال را نو می کردند و یا با فرارسیدن هر بهاری در این هشت سال خانواده هایی بودند که تنها قاب عکس پدر یا برادر شهیدشان زینت بخش سفره هفت سین شان می شد. عده ای از خانواده های ایرانی نیز در بیمارستان در کنار جانبازان خویش سال نو را به یکدیگر تبریک می گفتند و یا در کنار قبور شهدای تازه پر کشیده خود سفره هفت سینی ساده از سنبل و سیب و گلاب و سبزه و…. پهن می کردند و این سنت زیبا از آن پس باقی ماند و ما هر ساله شاهد حضور مردم و خانواده شهدا در گلزار شهدای سراسر کشور در هنگامه تحویل سال هستیم که مردم به برکت این مکان مقدس برای خود و خانواده و کشور و جهان آرزوی خویش را بر زبان می آورند و در حق یکدیگر به درگاه خداوند سبحان دعا می کنند. در جبهه نوروز و ایام عید که می شد- در شرایط عادی جبهه و جنگ – تا پنج روز از صبحگاه خبری نبود. عیدی بچه ها، سکه های یک تا پنجاه ریالی و اسکناس های صد تا هزار ریالی متبرک به دست امام(ره) بود؛ همچنین پولهایی که یادگاری نوشته خود بچه ها یا فرماندهان بود.غذاهای این ایام بهترین غذاها بود و پذیرایی با میوه و شیرینی در همه جا دایر. در کنار همه این نعمتها، مراسم جشن و سرور بود؛ تئاترها و نمایشنامه های نشاط آور که بچه ها خود تهیه و اجرا می کردند و نمایش فیلمهای سینمایی که زحمت تدارک آنها را نیروهای واحد تبلیغات می کشیدند. در این ایام بچه ها راه می افتادند برای عرض تبریک از محل فرماندهان شروع می کردند و بعد به سنگرهای مجاور می رفتند در حالی که همه با هم می گفتند: برادرا، برادرا عید شما مبارک.

عیدی دادن در جبهه نوعی عیدی دادن هم بین خود بچه ها معمول بود، که بعضی خودشان طلب می کردند و نوعش را معین، چنان که یکی از دیگری عبارت ‘کتب علیکم القتال’ را می نوشت و در پاکتی تقدیمش می کرد که تا سرحد شهادت نصب العین همرزمش بود

اهل سنگر هم جواب می دادند، یا به شوخی چیزی می گفتند و از میهمانان دعوت می کردند به داخل سنگر آنها بروند و پذیرایی بشوند. هفت سین جبهه سنت ‘هفت سین’ چیدن در سفره شب عید را بعضی حفظ کرده بودند منتها با صبغه جنگی آن. مثل هفت سین گردان تخریب لشکر 27 که عبارت بود از:1- مین سوسکی2 - مین سبدی 3- سیم تله 4- سیم چین 5- سیم خاردار 6- سرنیزه 7- سی چهارC4)) نوعی خرج و مواد منفجره غیر حساس، سوزن اسلحه، سیمینوف، سمبه و سنگر را هم به عنوان مواردی از هفت سین ذکر کرده اند که در واحدهای دیگر معمول بوده است. آغاز سال نو و جشن نوروز با دید و بازدید و تبریک و تهنیت و عیدی دادن و عیدی گرفتنها کم و بیش در منطقه نیز جریان داشت، منتها با همان رنگ و روی منطقه ای. موقع تحویل سال، بعضی سفره هفت سین می انداختند، که سین های آن بسته به نوع رسته بچه ها توفیر می کرد. در تخریب که بیشتر با مین سروکار داشتند به نحوی بود و در زرهی به نحو دیگر، و به همین ترتیب بود در سایر واحدها. اگر موقع نوروز و حلول سال نو بعد از عملیات بود، قضیه صورت دیگری داشت. عکس شهدای عملیات را سرسفره می چیدند، به سرلوله تفنگ ها پرچم سرخ می زدند، وصیت نامه یا نوار صدای دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره می گذاشتند، جای شهدا و مفقودالاثرها را خالی می کردند… بعد که دلهای داغدار جمع می شدند، برادرانی که جراحت سطحی تری داشتند و می توانستند روی پای خود بایستند می آمدند و با حضور فرمانده، روحانی و طلبه گردان شروع می کردند به نوحه خوانی و راه انداختن سینه زنی، سپس دعای توسل، که با سوز و گدازی خاص برگزار می شد و شب عید و تازگی زخم گویی بیشتر کبابشان می کرد.
نوروز خاطره انگیز دفاع مقدس

لحظه آغاز سال نو، بعضی ها که در خط بودند با شلیک گلوله ای به سمت دشمن ابراز احساسات می کردند. ناهار روز عید هم بچه ها با چلوکباب و نوشابه پذیرایی می شدند. سکه هایی که به دست امام متبرک شده بود و معمولا حاجی بخشی آنها را توزیع می کرد هم جای خود را داشت؛ همچنین بود آنچه که از تبلیغات گردان می رسید، از قبیل پیام رئیس جمهور، نخست وزیر، اسکناسهای صد ریالی و مثل آن. عیدی دادن در جبهه نوعی عیدی دادن هم بین خود بچه ها معمول بود، که بعضی خودشان طلب می کردند و نوعش را معین، چنان که یکی از دیگری عبارت ‘کتب علیکم القتال’ را می نوشت و در پاکتی تقدیمش می کرد که تا سرحد شهادت نصب العین همرزمش بود. دید و بازدید از گردانهای همجوار و رفتن سراغ فرماندهان و روبوسی با آنها هم از جمله سنتهای حسنه ای بود که در ایام سال نو به ندرت ترک می شد.

بچه هایی بودند که چهار، پنج سال سابقه حضور در منطقه داشتند و همین امر ایجاب می کرد که مثل خانه خود، نسبت به آغاز بهار و جشن نوروز بی توجه نباشند. سنگر تکانی مراسم نوروز در جبهه به هر نحو ممکن اجرا می شد. تهیه شیرینی و کمپوت و میوه از شهر و آوردن آن به خط اول و خواندن شعر و شوخی و وقت خوش کردن با یکدیگر، گستردن سفره عید و نوکردن زیرانداز و لو در تبدیل گونی به پتو، برگزاری مراسم عید حتی در ساختمان نیمه مخروبه در شهری خالی از سکنه و بدون برق و آب و تزئین در و دیوار و تهیه تنگ ماهی و انداختن قورباغه درون آب! و بالاخره دست برداشتن از دفاع و دست به قبضه سلاح نبردن مگر از روی ناچاری و به ناگزیر و چیدن گل و گیاه صحرایی و آوردن باغ و بهار به سنگر و سوله و ریختن اشک در فراق یاران یکدل از دیگر آداب عید نوروز در میان رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس بود

یاد باد آن روزگاران یاد باد

منبع : تبیان

 نظر دهید »

حکایت های کوتاه از آسمانیان

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آنها که برده بودندش عقب،می گفتند ماسک نداشته.من خودم وارسی اش کرده بودم؛ هم ماسک داشت، هم بادگیر. مجروحی را هم آورده بودند عقب،که می گفت: ماسک نداشته،و نمی داند ماسک روی صورتش از کجا آمده؟

با صبا درچمن لاله سحر می گفتم که شهیدان که اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من وتو محرم این راز نه ایم از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
جبهه

آسمان جای بالا و بلندی است،وسیع است، ابری که نباشد،آبی و قشنگ است.هرچند خدا همه جا هست،دست های دعامان را به سمت آسمان می گیریم.دریا هم با همه عظمتش،رنگ آسمان را به خودش می گیرد؛شاید به همین هاست که چیزهای خوب را به آسمان منتسب می کنند البته آسمان هم با همه بزرگی اش،می داند که اگر بخواهد خودش رابه کسی نسبت دهد، برای بزرگ شدن، باید سراغ آنهایی را بگیرد که زمینی بودند،ولی زمین گیرنه، به «قالوا بلی»که در ازل بر زبانشان جاری شده بود،پایبند بودند.اگرهم آسمانی شان می نامیم، باید دانست که ضعف وناتوانی واژه ها و حرف هاست که درخور آنها چیزی ندارد؛همان ها که گوشه ای از حکایتشان را می شنوی.
خبری از بقیه نیست

ده صبح بود که سروکله خدایاری و شعبانی پیدا شد.بچه های گردان ستار که برگشتند، خبرشهادت چند نفر را آوردند:کرابی، نوراللهی، عامری وعابدینی…

دانش پور ورأفتی هم اسیر شده بودند بقیه…. از بقیه خبری نبود؛نه پلاکی، نه نشانی. بچه ها اسم اروند را به همین خاطر گذاشته بودند:«بهشت شهدای گمنام».
زیرآب هم،ذکر!

بچه های گردان را برده بودیم آموزش غواصی. نی های غواصی را برای تنفس توی دهانشان کردند وزدند به آب.ما هم توی قایق بودیم. صدا می آمد.خیلی عجیب بود. دقت کردم. سرم را نزدیک بردم. دیدم از توی نی هاصدای ذکر می آید،زیرآب هم ول کن نبودند.
یک بیت شعرناب

«آقا به جان مادرت،آن مادرغم پرورت ، ما را نرانی ازدرت!» هادی همین یک شعر را بیشتربلد نبود،ولی یک جوری می خواند که همه مان را به هم می ریخت. حالا،هروقت می روم پیش هادی می نشینم، سرم را می گذارم روی قبر،دلم می خواهد هادی یک باردیگر برایم بخواند:«آقا!به جان مادرت،آن مادرغم پرورت،ما را نرانی از درت!».

یکی دو روز قبل از عملیات، حضور وغیاب کردند.اسم هر کسی را می خواندند، می گفت: الله.بعضی ها می گفتند: شهید. بعضی ها می گفتند: مجروح، ما هم که تازه آمده بودیم ،می گفتیم حاضر. توی دلم می گفتم: چه از خودراضی، خودشان را از حالا شهید می دانند! از حمله که برگشتیم، به خط شدیم .از تعجب داشتم شاخ در می آوردم؛آنهایی که گفته بودند مجروح، مجروح شده بودند،ماها که گفته بودیم حاضر،حاضر بودیم؛بقیه هم رفته بودند
زیارت عاشورا

جنازه اش را پیدا نکردیم. بعد از یکی دو روز،آب آوردش. آوردش کنار همان نهری که آنجا، هرروز زیارت عاشورا می خواند.
وصیت نامه

پستچی را هم آوردند مسجد. روز سومش بود.پستچی نامه را داد به پدرش؛خودش از نامه زودتر رسیده بود. پدرش نامه را بوسید،باز کرد و همان جا خواند، برای همه.

«شما را به نماز اول وقت،اهمیت دادن به مسائل شرعی و حفظ ارزش های انقلاب و پیروی از امام و خدمت به انقلاب توصیه وسفارش می کنم.خداحاف1 حمید آزاد».

هیچ کس توی مسجد نبود که گریه نکند.
آخرین نگاه

گذاشته بودنش توی قبر.کفن را باز کردند. مادرش آمد. نفسی کشید،گفت: پسرم تو رو قسم می دم به علی اکبر امام حسین(ع) یه بار دیگه چشماتو بازکن! چشم هایش بازشد،یا بازشان کرد. مادرش او را دید. دوباره چشم هایش بسته شد،یا بستشان. همه دیدند که علی اکبر امام حسین(ع) کار خودش را کرد.
برانکارد

آفتاب تازه داشت طلوع می کرد. سوار موتورشد.بدون بی سیم چی،با یک برانکارد می رفت طرف خط. همان روز برگشت، روی یک برانکارد. آفتاب غروب کرده بود.
جبهه
دیگر شرمنده نیستند!

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛بچه های یک روستا بودند. فرمانده شان که یک سپاهی از اهالی همان روستا بود، شهید شد. همه شان پکر بودند. می گفتند:شرمشان می شود،بدون حسن برگردند روستا. همان شب بچه ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده اهالی روستا نمی شدند.
بدرقه معلم

مسجد را گذاشته بودند روی سرشان بچه ها. رضا،کوچولو های محله را جمع کرده بود و برایشان کلاس های جور واجور می گذاشت.سید باقر،خادم مسجد،گفت:باز این شیطونک ها را آوردید مسجد؟ رضا به بچه ها اشاره کردکه آرام باشند.

سید باقر آرام می گفت:«لا اله الا الله.» مردم مسجد را گذاشته بودند روی سرشان. شلوغ بود. معلوم نبود پدر ومادرها همراه بچه هایشان آمده بودند، یا بچه ها همراه پدر ومادرشان.جمع شده بودند که رضا را بدرقه کنند تا قطعه شهدا. سید باقر چشم هایش خیس خیس بود. اسفند دود می کرد و آرام می گفت:«لا اله الا الله».
ماسک!

آنها که برده بودندش عقب،می گفتند ماسک نداشته.من خودم وارسی اش کرده بودم؛ هم ماسک داشت، هم بادگیر. مجروحی را هم آورده بودند عقب،که می گفت: ماسک نداشته،و نمی داند ماسک روی صورتش از کجا آمده؟
شیشه عطر

شب عملیات ،شیشه عطری دستش گرفته بود وکف دست همه می زد. عملیات که تمام شد،همه جا دنبالش گشتیم. همه جا بوی او را می داد.همه شهدا بوی او را می دادند، ولی خودش نبود. هرچه گشتیم، پیدایش نکردیم.
قربانی

صدای زنگ که آمد،دلم هری ریخت. در را که بازکردم، دیدم سیدی پشت در است؛ انگارکه امام حسین(ع) باشد. گفتم: آقاجان! خبرمی دادید خودمان را آماده کنیم،من حالا یک قربانی بیشتر ندارم. آقا گفتند:همان یک قربانی ات را قبول کردم. وقتی از خواب بیدارشدم،بوی عطر هنوز درخانه بود. خانمم را بیدار کردم گفتم: بلند شو،آقا پسرت را قبول کردند،مصطفی را قبول کردند.باید آماده شویم.
جنازه اش را پیدا نکردیم. بعد از یکی دو روز،آب آوردش. آوردش کنار همان نهری که آنجا، هرروز زیارت عاشورا می خواند
رسم عاشقی!

رسم شده بود توی شیراز،علما و پیش نمازهای معروف می آمدند تشییع شهدا و حتی تلقین می خواندند برایشان. بعد از عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر هم، شهید آوردند شهر ،و همین مراسم بود .حاج آقا طوبایی،پیش نمازمسجد کوشک عباس علی شیراز هم آمده بود.حاج آقا موقع تلقین دادن،وقتی رسید به نام حضرت حجت، حالش منقلب شد،ضعف کرد و سست شد. حتی خودش نمی توانست بیاید بالا و کشیدندش بیرون.پرسیدند:چی شد حاج آقا؟ گفت:به اسم آقا که رسیدم، شهید به احترام سرش را خم کرد روی سینه.حس کردم ، امام زمان(عج) اینجاست و او احترام می گذارد.شما بودید،حالی به حالی نمی شدید؟ رسم عاشقی است دیگر،به هوای معشوق که بروی،به هوایت می آید.
بیست سال انتظار

ده سال تمام،صبح که می رفت، مادرش پیشانی اش را می بوسید. عصر حیاط را آب و جارو می کرد. می نشست لب ایوان تا برگردد.نزدیک بیست سال است که مادرش پیشانی اش را نبوسیده،ولی هنوز عصرها حیاط را آب و جارو می کند.می نشیند لب ایوان ونگاه می کند به در.
بوی کباب

هر وقت می خواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم،یکی دو نفر جلوتر می روند، تا اگر بوی کباب شنیدند،خبرش کنند؛ حساسیت دارد به بوی کباب،حالش خیلی بد می شود.یک بار خیلی اصرار کردیم که چرا؟ گفت:اگر درمیدان مین بودی و به خاطر اشتباهی ، چاشنی مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای اینکه معبر و عملیات لو نرود،آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد و از این ماجرا،فقط بوی گوشت کباب شده توی فضا می ماند،تو به این بو حساس نمی شدی؟
جبهه
مسواک درجبهه

پول را که انداخت توی صندوق صدقات، نفس راحتی کشید: نزدیک بود جریمه ام یادم بره!

- جریمه چیه؟

-آخه دیشب یادم رفت مسواک بزنم.

توی این همه بگیر و ببند و آتش و غوغا،به چه چیزهایی فکرمی کرد.
اوج بی ادعایی و اخلاص

آمده بود خانه،ولی شلوار نظامی اش را در نمی آورد.می گفت: توی جبهه با همین می خوابیدم،عادت کردم،نمی خواهم ترک عادت کنم. بعداً فهمیدم مجروح شده بود، نمی خواست من بفهمم.
پابوس آقا

اسمش محمد رضا عاشور بود. مجروح شده بود.توی بیمارستان به خانواده اش گفت: آرزو داشتم بعد از عملیات،برم پابوس امام رضا(ع) قربانش برم، ولی حیف که نشد . از این حرف چند دقیقه نگذشت. که مرغ جانش پرید.همان جا تو بیمارستان، گذاشتندش توی تابوتی و روی پارچه ای اسمش را نوشتند. خانواده اش زود رفتند شهرستان،برای آماده کردن مقدمات تشییع جنازه و مراسم ها. یکی دو روز بعد، توی مراسم متوجه شدند، جسدی که آمده، پسرشان نیست. پی گیری کردند و فهمیدند،خانواده دیگری هم در مشهد همین مشکل را دارند.بالاخره هرخانواده به شهیدش رسید. غسلش داده بودند و بعد هم در حرم امام رضا(ع) طواف داده بودند تاقبل از خاک سپاری، به آرزویش رسیده باشد.
آخرین پنچری

همت بود، گفت: پنچری این موتور را زود بگیر! همه کارهایم را گذاشتیم زمین و زود پنچری (موتورش) را گرفتم. رفت ودیگر برنگشت.ای کاش پنچری موتور را نمی گرفتم.
زیارت خدا

مسئول طرح و برنامه عملیات بود: والفجر 8، کربلای 2، کربلای 4، کربلای 5، و کربلای 8 این قدرخوب کار کرد که سال 66، سهمیه حج قرارگاه را تشویقی دادند به او، که برود خانه خدا را زیارت کند .چند روزقبل از حج، توی بمباران منطقه نصر4 پرید. زودتر رفت زیارت؛زیارت خود خدا.
حضور وغیاب عجیب

یکی دو روز قبل از عملیات، حضور وغیاب کردند.اسم هر کسی را می خواندند، می گفت: الله.بعضی ها می گفتند: شهید. بعضی ها می گفتند: مجروح، ما هم که تازه آمده بودیم ،می گفتیم حاضر. توی دلم می گفتم: چه از خودراضی، خودشان را از حالا شهید می دانند! از حمله که برگشتیم، به خط شدیم .از تعجب داشتم شاخ در می آوردم؛آنهایی که گفته بودند مجروح، مجروح شده بودند،ماها که گفته بودیم حاضر،حاضر بودیم؛بقیه هم رفته بودند.

آفتاب تازه داشت طلوع می کرد. سوار موتورشد.بدون بی سیم چی،با یک برانکارد می رفت طرف خط. همان روز برگشت، روی یک برانکارد. آفتاب غروب کرده بود
خواب ابدی

نمی خوابید،یعنی کم می خوابید، هم درخانه،هم درجبهه.چشم هایش همیشه سرخ سرخ بود.وقتی آمدند گفتند:شهید شد،گریه نکردم،خندیدم.گفتم:بهتر!می خوابد،خستگی اش درمی رود.
مجتبی،غایب!

فرمانده گردان آورده بودش؛از مشهد.همین طوری، بدون پرونده. اسمش فردریک بود. ازگردن بند وصلیبش پیدا بود که مسیحی است. آمده بود اهواز، جنس بخرد. شنیده بود ارزانی است! خودش اسمش را عوض کرد.یک بار بعد از اینکه مداح،روضه امام حسن(ع) را خوانده بود، گفت: مرا هم صدا کنید مجتبی.این طوری ،فردریک شد.مجتبی. بعداز عملیات کربلای 8،سرشماری می کردند: انجوی؟ حاضر!محسن؟حاضر!مجتبی؟…. سکوت .محسن گفت: اول تیر،بعد مین؛ چیزی ازش نماند.مجتبی رفته بود.
شب اول اسارت

شب اول اسارت بود. مجروح ها را جدا نکرده بودند.همه را ریختند توی یک سلول. نیمه شب بود که هجوم آوردند داخل.تا توانستند،زدند ورفتند برق را هم قطع کردند.هرکس هرجا بود،خوابید .چشم چشم را نمی دید.صبح که شد،همه ازخواب بلند شدند،جزساروی.دیگر درد تیری را که به کتفش خورده بود،احساس نمی کرد.
جنازه معطر

از بچه های عملیات کربلای 5 بود.تنش پر بود از تیروترکش،ولی بعثی ها نبردنش بهداری.همان شب از دنیا رفت.زدیم به در و نگهبان عراقی را صدا کردیم.گفتند: چهار نفر برش دارند و ببرند بیرون. وقتی جنازه اش را آوردیم توی راهرو،یک دفعه بوی عطر همه جا را پرکرد.همه تعجب کردیم، حتی عراقی ها. بو کردند.جلو آمدند. جنازه بود، جنازه بوی عطر می داد.عصبانی شدند. با کابل افتادند به جان ما، که چرا به جسد او عطر زده ایم. خودشان هم می دانستند که حتی نمی توانیم،یک سوزن با خودمان بیاوریم توی سلول.حرصشان گرفته بود، ولی بوی عطر قطع نمی شد.

یاد باد آن روزگاران
منبع : تبیان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خوزستان سرزمین پاک شهدا

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خوشا جایی رفتن که شهدا میزبانند، آنانی که با اسب شعور تا فلک تاخته‌اند و به نام عشق جان باخته‌اند و خوزستان سرزمین پاک شهداست

اگر تمام دریاها جوهر شوند و تمام شاخه‌های درختان قلم، نمی‌توانند رشادت‌ها، از خودگذشتگی‌ها و جان‌فشانی رزمندگان این سربازان ولایت و رهبری را بنویسند.

به ‌نام خدا، به نام خون، به نام آیینه و لبخند، به ‌نام آرپی‌جی زن‌های نابینا، لودرچیان بی‌دست، به نام شیرخوارگانی که در لالایی آتش به خواب فرو رفتند، به نام الله پاسدار خون شهیدان، خوشا آنان که جانان می‌شناسند، طریق عشق و ایمان می‌شناسند، بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می‌شناسند، سلام بر عشق، این معجزه الهی که دل را بر عقل چیره کرده تا انسان خدایی شود.

سلام بر شهیدان که نامشان به تاریخ ارزش داده است.

سلام بر امام شهیدان که نفسش خدایی بود و دلش دریایی و سلام بر رهبر فرزانه انقلاب حضرت امام خامنه‌ای که وارث راه امام و خون شهیدان است.

سلام بر خوزستان، سرزمین آیینه‌ها و لبخندها و اشک‌ها، سرزمین نام‌آوران بی‌نشان و تجلّی‌گاه دل‌های عاشق، چشمان بی‌قرار و دست‌های سخاوتمند.

اینک فصل نوباوری لاله‌هاست‌، لاله‌هایی که اذان عشق گفتند و سرود معراج سرودند.

لاله‌هایی که به گلستان صفا دادند و عطر نگاهشان در بوستان جان پیچیده است و تا همیشه دنیا می‌پیچد.

آری، به ضیافت لاله‌ها رفتن صفای روح می‌خواهد و زلالی جان و سعادت می‌طلبد.

و خوشا جایی رفتن که شهدا میزبانند، آنانی که با اسب شعور تا فلک تاخته‌اند و به نام عشق جان باخته‌اند و خوزستان سرزمین پاک شهداست.

استانی که استاندار و فرماندار و شهردارش شهدایند و اشخاصی در این معیت، خادمان شهدا محسوب می‌شوند.

بیش از 20 سال از جنگ گذشته است اما هر روز برکات جنگی که تبدیل به دفاع مقدس شد، برای ما بیشتر روشن می‌شود و گفته امام راحل که جنگ را برکت خفیه‌ای عنوان کرد، بیشتر محسوس می‌شود که یکی از این برکات قرار گرفتن در فضای روحانی و معنوی مناطق عملیاتی است.

جایی که مردانی آسمانی شدند ولی اثر گام‌هایشان هنوز باقی مانده است و در جای پای شهدا قدم گذاشتن چه دشوار ولی چقدر اشتیاق دارد.

‌نام آرپی‌جی زن‌های نابینا، لودرچیان بی‌دست، به نام شیرخوارگانی که در لالایی آتش به خواب فرو رفتند، به نام الله پاسدار خون شهیدان، خوشا آنان که جانان می‌شناسند، طریق عشق و ایمان می‌شناسند، بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می‌شناسند

به سرزمین نور رفته‌ام و به ملاقات شهدا. احساسی که از دوران جنگ با من است همراه آورده‌ام و در بسیاری جاها هم‌رزمان شهیدم در پیش چشمانم حاضر می‌شوند.

آبادان سرشار از عطر شهداست، شهری که امام با درایت بی‌مثالش وقتی دستور شکستن حصرش را داد باعث شد ایران آزاد شود و باور کنیم که سلاح ایمان کاربردش از هر سلاحی بیشتر است.اما آبادان که سمبل فداکاری است و هنوز از در و دیوارش صدای مبارزه برمی‌خیزد مستحق توجه بیشتر است، و هنوز سرشار از کمبودهاست و باید بیشتر به این شهر توجه شود.

به شلمچه رفتم منطقه مرزی که در منتهیٰ‌الیه غرب خرمشهر واقع شده است و نزدیک‌ترین نقطه مرزی به بصره است. شلمچه یکی از محورهای هجوم دشمن در سی‌ام شهریورماه 59 به خرمشهر بود.

در عملیات بیت‌المقدس اگر چه خرمشهر آزاد شد ولی با توجه به اهمیت نظامی شلمچه، دشمن به سختی از آن دفاع کرد و آن را در اشغال خود نگه داشت و پس از آن، موانع استحکامات و رده‌های دفاعی متعددی در این منطقه ایجاد کرد، رزمندگان اسلام با اجرای عملیات کربلای 5 در دی‌ماه 1365 این مواضع را در هم شکستند و شلمچه را آزاد کردند. هنوز که در خیابان‌های این شهر حرکت می‌کنی بوی شهدا تمام کوچه پس کوچه‌های آن را فرا گرفته است.

امید به روزی که نویسندگان و قلم به دستان ما بیشتر نسبت به هشت سال دفاع مقدس به ویژه از شجاعت مردم آبادان و خرمشهر بنوسیند.

بشکند قلمت اگر ننویسی به بسیجیان، این سپاهیان خمینی چه گذشت…

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نوروز در زندان ساواک

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تاریخ پر افتخار کشورمان سرشار از جانفشانی‌ها و استقامت‌های مردان و زنانی است که برای آزادی و استقلال و برقراری عدالت اسلامی مبارزه کردند، به زندان افتادند ، شکنجه شدند و در بسیاری موارد جان خود را از دست دادند. مردان و زنانی که در طول حکومت ستمشاهی بهترین دوران زندگی خود را گوشه زندان‌های انفرادی سپری کردند و چه بسیار نوروزهایی را که دور از خانواده و با دژخیمان ساواک گذراندند

تاریخ پر افتخار کشورمان سرشار از جانفشانی‌ها و استقامت‌های مردان و زنانی است که برای آزادی و استقلال و برقراری عدالت اسلامی مبارزه کردند، به زندان افتادند ، شکنجه شدند و در بسیاری موارد جان خود را از دست دادند. مردان و زنانی که در طول حکومت ستمشاهی بهترین دوران زندگی خود را گوشه زندان‌های انفرادی سپری کردند و چه بسیار نوروزهایی را که دور از خانواده و با دژخیمان ساواک گذراندند. در آستانه فر ارسیدن فصل بهار و نوروز باستانی، پای صحت دو نفر از زنان فداکار و مبارزی نشستیم که زمستان را در زندان ستمشاهی سپری کردند و در زندان سفره هفت سین چیدند. ببینیم نوروز در زندان شاه چه حال و هوایی داشت.

فاطمه اسماعیل نظری و طاهره سجادی هر دو بسیار جوان بودند که همراه باهمسران خود دستگیر شدند و همه کسانی که آنها را می‌شناسند از صبر، توانمندی و روحیه بالای آنها سخن می‌رانند. پس از گذشت 30 سال از آن دوران تلخ، هنوز هم روحیه مقاومت و صبر و توکل و انرژی خارق‌العاده که دارند، زبانزد همگان است.

خانم اسماعیل نظری و طاهره سجادی از نوروز زندان می‌گویند:

«بهار را باید با کمترین اشاره‌ها و نشانه‌ها درک می‌کردیم . نه نسیم آن قدر همت داشت که خود را از میان دیوارهای سر به فلک کشیده زندان عبور دهد و به پوست و جان و روح ما برساند و نه ستمگرانی که بهار را دشمن می‌داشتند و می‌خواستند تا دنیا، دنیاست، همه جانها و دلها زمستانی بمانند و زمستانی بمیرند، اجازه می‌دادند که نشانی از بهار، دلهای ما را بنوازد. اما آنها نمی‌دانستند که بهار نیروی جاودانه طبیعت است. قد برمی‌افرازد، تیرگی‌ها را پس می‌زند و از دل خاک‌های تیره و فرسوده ملالت، رستاخیز برپا می‌شود».

صدای ناله‌ای نمی‌آید. اگر هم می‌آید، گاهی از دور. حساب زمان از دستم در رفته است. همین قدر می‌بینم که کمتر می‌لرزم و کمتر سردم می‌شود و می‌فهمم که بهار در راه است. انگار نگهبا‌ن‌ها هم کمی مهربانتر شده‌اند. خیلی‌ها به مرخصی رفته‌اند و از شکنجه‌های دردناک قبل، آن قدرها اثری نیست. ای کاش آدمها دل‌هایشان را هم مثل خانه‌هایشان، خانه تکانی کنند و این همه جهل دردناک، این همه ستم سیاه و این همه توحش و سنگدلی را همراه با پس‌مانده‌های زمستان جور دور بریزند. چه فکرهای عجیبی می‌کنم! خدا نکند که جان آدمی، آموخته ستم شود و رنگ خدایی از دل و روح او برود. این جور آدمها، بهار را چه می‌شناسند؟ آنها همه چیز را از پس پرده شهوات، آرزوهای پست و جهالت‌های هستی سوز خود می‌بینند.

چه شادی عجیبی توی بچه‌ها افتاده! یکی‌شان ماجرای بازجوئیش را که تعریف می‌کند. از خنده ریسه می‌رویم. سلول ما یازده قدم در هفت قدم بیشتر نیست (قدم به هم چسبیده «طول یک پا») و باید چهار نفری در آن زندگی کنیم. در بیداری که می‌توانیم چمباتمبه بنشینیم، چندان دشوار نیست، ولی موقعی که می‌خواهیم بخوابیم واقعاً اوضاع خنده‌داری می‌شود، هتل چهار ستاره!

چه شادی عجیبی توی بچه‌ها افتاده! یکی‌شان ماجرای بازجوئیش را که تعریف می‌کند. از خنده ریسه می‌رویم. سلول ما یازده قدم در هفت قدم بیشتر نیست (قدم به هم چسبیده «طول یک پا») و باید چهار نفری در آن زندگی کنیم. در بیداری که می‌توانیم چمباتمبه بنشینیم، چندان دشوار نیست، ولی موقعی که می‌خواهیم بخوابیم واقعاً اوضاع خنده‌داری می‌شود، هتل چهار ستاره!

از بازجوهای ما بعید است که گول بخورند و تلافی در نیاورند. ولی انگار خرید شب عید برای بچه‌ها و والده بچه‌ها یقه آنها را هم گرفته و دقت و حوصله سر و کله زدن با ما را برایشان نگذاشته است. چون همین ده دقیقه پیش که مهری را به قول خودش «شل و پل» انداختند توی سلول. اولش یک کمی آه و ناله کرد و بعد زد زیر خنده. چنان از ته دل خندید که همه ما به رغم نگرانی برای او، خنده‌مان گرفت.

قضیه از این قرار است که مهری موقع کابل خوردن، خودش را می‌زند به غش تا بلکه بازجو از صرافت این کار بیفتد. ولی آنها در هر چیز که خنگ و کودن باشند، در شکنجه نظیر ندارند. برای همین نمی‌شود آنها را گول زد. بازجو می‌فهمد که مهری، الکی خودش را به غش زده، ولی برای اولین بار به روی خودش نمی‌آورد و می‌گوید که مهری را بیاورند و توی سلول بیندازند. ما وقتی او را دیدیم، واقعاً نگران شدیم. ولی موقعی که چشمهایش را یواشکی باز کرد و زد زیر خنده همه فهمیدیم که باز کلکی سوار کرده و این دفعه، تصادفاً گرفته است!

این مهری برای خود آتشپاره‌ای است، هجده سال بیشتر ندارد. ولی عجیب شاد و مقاوم است. انگار نه انگار که این کتک‌ها و شکنجه‌ها، ذره‌ای از نشاط و شادی او کم می‌کنند. راستش بازجوها هم از دست روحیه شاد او خسته شده‌اند، می‌گوید:

«بچه‌ها! بهار شده! اگر بدونین چه آسمونیه!» می‌پرسیم: «دروغ نگو! آخه تو آسمونو از کجا دیدی؟»

می‌گوید: « موقعی که منو می‌آوردن اینجا. توی راهروی بند، یواشکی از گوشه چشم دیدم، آبی آبی بود، با یه ابر سفید! ماه!»

مثل کسی که به زیارت رفته باشد، از او می‌خواهیم که مفصل برایمان از آسمان بگوید و او که فرصت خوبی را به دست آورده، حسابی آب و روغنش را زیاد می‌کند و نیم ساعت تمام درباره آن یک کف دست آسمانی که دیده، حرف می‌زند. عجب ذهن خلاقی دارد این بچه! تردید ندارم از اینجا که جان به در ببرد، نویسنده بزرگی خواهد شد. توصیفات مفصلش که تمام می‌شود، مثل همیشه، شعری از حافظ را چاشنی حرف‌هایش می‌کند:

«نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد/ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد».

بعد محکم می‌زند تخت پشت من و می‌خندد و می‌گوید:

«گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت / که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد»

و با دستش این راه و آن راه را نشان می‌دهد و به خودش اشاره می‌کند، راستی که گل است و من یک مرتبه دلم می‌گیرد که نکند …
نوروز در زندان ساواک

مهری عاشق شعر است و معلوم نیست کی فرصت کرده این همه شعر حفظ کند. موجود عجیبی است، بسیارعجیب! دلم می‌سوزد! خدا کند که از اینجا جان به در ببرد.

ده نفریم. برایمان یک دیس پلو آوردند با یک مرغ کوچک! مهری مسخره‌بازی درمی‌آورد و می‌گوید: «خود خورم یا حسینی؟» هیچ کس دست به غذا نمی‌زند. همه منتظرند که نفر بغل دستی شروع کند. منیر که از همه مدیرتر است کار تقسیم دشوار مرغ را به عهده می‌گیرد و انصافاً جوری تقسیم می‌کند که یک گرم این طرف و آن طرف نمی‌شود که شب عید است. به ما نگفتند سال کی تحویل شد، شاید هم هنوز نشده باشد. از خود تا سلول آن طرف‌تر. یکی از زندانیان مرد زده زیر آواز و می‌خواند:

«خیز و غنیمت شمار / جنبش باد بهار / ناله موزون مرغ / بوی خوش لاله‌زار»

بچه‌ها سر به سر مهری می‌گذارند:

«رقیب پیدا کردی. «ر» بده».

و مهری معطل نمی‌کند و به سرعت برق می‌گوید:

«رندان تشنه لب را آب نمی‌دهد کس …» / و ما که می‌دانیم شروع که بکند تا ده تا غزل به خوردمان ندهد دست بردار نیست.

دسته‌جمعی می‌گوییم:

«دخیلت، دخیلت، خب! تو بردی!»

بچه‌ها با خمیر نان، ماهی و لوازم سفره هفت سین را درست کرده‌اند. هفت سین را که می‌چینیم، من یک مرتبه دلم می‌گیرد. یاد هفت سین‌هایی می‌افتم که برای مادر می‌چیدم. سفره از این سر تا آن سر اتاق که مادر صدایش درمی‌آمد که؛ «چه خبره بچه؟ می‌خواهی بارعام بدی؟» نمی‌دانم امسال چه کسی برای مادر هفت سین خواهد چید. مهری که می‌فهمد به قول خودش ، «توی لک رفته‌ام!» می‌زند به بازویم و می‌خندد و می‌گوید؛ «این نیز بگذرد!»

علامت دیگری که نشان می‌دهد عید شده است، دادن ملاقات به خانواده‌های ماست. انگار در اوقات دیگر یادشان نمی‌ماند که خودشان هم مادری دارند که دلش برای دیدن بچه‌هایش بال‌بال می‌زند. از تصور دیدن دخترم ، دلم دارد از شوق می‌ترکد. وقتی می‌بینمش که چطور از ته دل فریاد می‌زند، «مامان!» روح از تنم می‌رود. خودش را در آغوشم می‌اندازد و می‌گوید؛ «لاغر شدی مامان!» می خندم و دستی به موهای صاف و قشنگش می‌کشم و می‌گویم؛ «به جاش تو خانمی شدی واسه خودت» . محکم بغلم می‌کند و می‌پرسد «کی میایی خونه؟»

بچه‌ها با خمیر نان، ماهی و لوازم سفره هفت سین را درست کرده‌اند. هفت سین را که می‌چینیم، من یک مرتبه دلم می‌گیرد. یاد هفت سین‌هایی می‌افتم که برای مادر می‌چیدم. سفره از این سر تا آن سر اتاق که مادر صدایش درمی‌آمد که؛ «چه خبره بچه؟ می‌خواهی بارعام بدی؟» نمی‌دانم امسال چه کسی برای مادر هفت سین خواهد چید. مهری که می‌فهمد به قول خودش ، «توی لک رفته‌ام!» می‌زند به بازویم و می‌خندد و می‌گوید؛ «این نیز بگذرد!»

نگاهی به مادرم می‌اندازم که پیر شده و چشمانش پر از اشک است و می‌داند که نباید از این جور سئوالها بپرسد. دخترم را می‌بوسم و می‌گویم : «خیلی زود!» و دستم را در روپوش زندانم فرو می‌برم و یک ماهی کوچولو را که با خمیر نان درست کرده‌ام، کف دستش می‌گذارم و می‌گویم، «عیدت مبارک!».

هنوز بوی دلپذیر تنش را به تمامی در مشام جانم ننشانده‌ام که نگهبان، او را از من جدا می‌کند و فریاد می‌زند که باید به سلولم برگردم. دخترم گریه می‌کند و من سعی می‌کنم بغضی را که تا حلقم بالا آمده، قورت بدهم و یک وقت جلوی روی نگهبان‌ها گریه‌ام نگیرد.

صدای مامان مامان دخترم دروتر و دورتر می‌شود و من تن رنجورم را که جان از آن بیرون رفته است، به هر زحمتی که هست به طرف سلولم می‌کشم و آنجاست که بغضم می‌ترکد. بچه‌ها می‌گذارند هر قدر دلم می‌خواهد گریه کنم. دیگر عادت کرده‌اند . هر وقت از ملاقات با دخترم برمی‌گردم، همین حال هستم. منیر می‌گوید، «انگار درد من از تو کمتره. این جوری که شکنجه می‌شی».

مهری می‌گوید: «عزیزجان! این درد عشقه که به صدتا آسونی می‌ارزه».

و به من چشمک می‌زند و می‌گوید : «مگه نه؟»

از حالتش خنده‌ام می‌گیرد . با خنده من دیگران دست از دلسوزی برمی‌دارند . مهری شروع می‌کند: «یه روز یه نفر افتاده بود ته چاه …»

صدای همه با هم درمی‌آید:

«ا .. ه! صد دفعه تا بحال اینو تعریف کردی».

مهری انگار نشنیده است و ادامه می‌دهد: «رفیقش اومد و گفت واستا بیام درت بیارم». همه دستی جمعی می‌گوییم واستم چکار کنم؟»

بعد یک مرتبه همه ساکت می‌شوند. با خود می‌گویم ، «واستم چکار کنم؟»

دیوارهای زندان به قدری بلندند که برای دیدن همان یک کف دست آسمان ، باید سرت را حسابی بالا بگیری . در تعطیلات عید، ما هم برای خودمان سفره نوروزی تدارک دیده‌ایم. به این ترتیب که دو تا تیم درست کرده‌ایم و هرکدام شده‌ایم تیم ملی کشوری و مسابقاتی را به صورت رفت و برگشت برگزار می‌کنیم. البته نه تورمان، نه توپمان، نه لباسهایمان و نه زمین بازیمان شباهتی به تیمهای طراز اول دنیا ندارند، ولی تصور نمی‌کنم آنها حتی برای یک لحظه، لذت ماندگار عمیق ما را از این آزادی‌ها چشیده باشند.

هنوز بوی دلپذیر تنش را به تمامی در مشام جانم ننشانده‌ام که نگهبان، او را از من جدا می‌کند و فریاد می‌زند که باید به سلولم برگردم. دخترم گریه می‌کند و من سعی می‌کنم بغضی را که تا حلقم بالا آمده، قورت بدهم و یک وقت جلوی روی نگهبان‌ها گریه‌ام نگیرد.صدای مامان مامان دخترم دروتر و دورتر می‌شود و من تن رنجورم را که جان از آن بیرون رفته است، به هر زحمتی که هست به طرف سلولم می‌کشم و آنجاست که بغضم می‌ترکد. بچه‌ها می‌گذارند هر قدر دلم می‌خواهد گریه کنم. دیگر عادت کرده‌اند

عید خیلی به ما خوش می‌گذرد. از کتک و شکنجه خبر چندانی نیست. فقط یک بار مهری را بردند و حسابی زدند. موقعی که برگشت، بر عکس همیشه، سر حال نبود. رنگ صورتش شده بود کهربا و کف پاهایش قاچ قاچ شده بود. رفت و یک گوشه خودش را مچاله کرد و ماها فهمیدیم که این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست. نشسته بود و زل زده بود به دیوار روبرو! رفتم جلو بغلش کردم و موهایش را بوسیدم و در حالی که سعی می‌کردم بخندم ، گفتم : «این نیز بگذرد» .

نگاهم کرد ، لبخند محزونی زد و آرام گفت: «خدا کنه».

روز سیزده به در بود که مهری را از سلول ما بردند. یکمرتبه حس کردم دیگر او را نمی‌بینم و ترس و اندوه عجیبی به دلم چنگ زد. با هراس جلو دویدم و گفتم : «مهری! مراقب خودت باش».

نگاهم کرد و گفت : «لا تحزن. انّ‌الله معنا!»

و هنوز سالهاست که از پس غبار زمان صدای محکم و قاطع او را می‌شنوم که ؛ «نترس! خدا با ماست!».

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

آخرین سینِ سفره هفت‌سین

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در سفره هفت‌سین، پدر هفت‌سین خودش را هم چیده بود. سنباده اسلحه. ساعت شماته‌دار ترکش خورده و خاموش. پارچه سبز همسنگرش که موقع شهادت به کمرش بسته بود. سوزنی که می‌گفت با آن خودش جراحت‌هایش را بخیه کرده و …

در سفره هفت‌سین، پدر هفت‌سین خودش را هم چیده بود. سنباده اسلحه. ساعت شماته‌دار ترکش خورده و خاموش. پارچه سبز همسنگرش که موقع شهادت به کمرش بسته بود. سوزنی که می‌گفت با آن خودش جراحت‌هایش را بخیه کرده. عکس سودابه مادرم که در جنگ شهید شد و یک برگه آزمایش.

سین‌ها را شمردم و گفتم: بابا یه سین کمه. سین آخر چیه؟ خندید و به سرفه افتاد. رنگش به کبودی رفت. چند بار دارو را در دهانش اسپری کرد تا کمی بهتر شد. جواب آزمایش را برداشت و با خنده گفت: این دو تا سین داره. سرطان ریه. سرطان خون.

دور سفره نشستیم و دعا کردیم .

در شب نشینی سال نو پدر به جای داستان های شاهنامه برایمان از یک یک رستم های جبهه گفت که چطور شجاعانه به مبارزه با دیوها رفتند. یاد کرد از روزهای حماسه ، یاد آنها که رفتند و جان دادند تا آبی ترین آسمان دنیا مال ما ایرانی‌ها باشد.

می گفت : شبها وقتی منورها دل آسمان را می‌‌شکستند فکر می‌‌کردند که بر آنها در ساعات و روزها و ماههای گذشته چه گذشته است. حساب اعمالشان را می‌‌کردند قبل از اینکه آن ناظر شاهد بر اعمالشان رسیدگی کند.

شبهای عید بهترین زمان برای محاسبه بود. مثل من و تو می‌‌نشستند پای سفره هفت سینی که سیب و سماق و سکه ای هم در کار نبود و برایشان اهمیتی نداشت. مهم سفره دلشان بود که ستاره‌هایش را وقتی یا محول الحول و الاحوال می‌‌خواندند، می‌‌تکاندند…

شبهای عید بهترین زمان برای محاسبه بود. مثل من و تو می‌‌نشستند پای سفره هفت سینی که سیب و سماق و سکه ای هم در کار نبود و برایشان اهمیتی نداشت. مهم سفره دلشان بود که ستاره‌هایش را وقتی یا محول الحول و الاحوال می‌‌خواندند، می‌‌تکاندند…

نوروز در جبهه همیشه در میان گلوله‌ها با گل و بوسه توام می‌‌شد. دو رکعت نماز روی آن سجاده پاک می‌‌خواندند و آن قدر هم رزمان با هم رفیق بودند که یک دستمال سفید پیدا شود، برای پاک کردن آن بلورهای محرمانه !

و من در فکر بودم که حالا این انسان های زلال نیستند و سفره‌های هفت سین ما پر از سرکه‌های فراموشی شده…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خبرشهادت پدر را دراینترنت خواندم

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فرزند شهید تهرانی مقدم درخصوص چگونگی اطلاع از خبرشهادت پدرش می گوید: روز حادثه وقتی از باشگاه به خانه امدم تنها بودم،با هرکسی تماس می گرفتم یا در دسترس نبود یا جواب سربالا می داد. در نهایت رفتم سراغ اینترنت و وقتی وارد یکی از سایت ها شدم، خبر شهادت پدرم را مشاهده کردم

همشهری آیه در پایان سال 90 وِیژه نامه ای را با نام “پدر موشکی ایران” به مناسبت شهادت دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا شهید حسن تهرانی مقدم، درخصوص شناخت ابعاد مختلف زندگی این شهید بزرگوار منتشرکرد.

حسین تهرانی مقدم، فرزند شهید مقدم در اولین مصاحبه خود با رسانه ها بعد از شهادت پدرش در گفتگویی با همشهری آیه درخصوص آخرین دیدارش با پدر و نحوه اطلاع از شهادت شهید تهرانی مقدم می گوید:

آخرین باری که پدرم را دیدم، جمعه یعنی یک روز پیش از حادثه بود. از صبح تا ظهر با خانواده خارج از تهران بودیم. نزدیک ظهر که شد پدرم به نماز جمعه رفت و بعد از نماز هم مستقیم به پادگان رفت و فردای آن روز بود که …

ظهر روز حادثه برای ورزش به باشگاه رفته بودم. در این مدت گوشی موبایل همراهم نبود.ساعت 5 بعداظهر بود که از باشگاه بیرون آمدم. وقتی گوشی موبایل را نگاه کردم دیدم یکی از اقوام نزدیک بارها با من تماس گرفته است. وقتی با او تماس گرفتم از نوع حرف زدنش متوجه شدم که اتفاقی افتاده، اما او نمی خواست موضوع را به من بگوید تااینکه به منزل رسیدم. هیچکس در خانه نبود. با هرکسی تماس می گرفتم یا در دسترس نبود یا جواب سربالا می داد. در نهایت رفتم سراغ اینترنت و وقتی وارد یکی از سایت ها شدم، خبر شهادت پدرم را مشاهده کردم.

همچنین در بخش دیگری از این ویژه نامه محسن رفیق دوست درگفتگویی در خصوص شهید تهرانی مقدم واقدامات ایشان در زمان دفاع مقدس می گوید:

آخرین باری که پدرم را دیدم، جمعه یعنی یک روز پیش از حادثه بود. از صبح تا ظهر با خانواده خارج از تهران بودیم. نزدیک ظهر که شد پدرم به نماز جمعه رفت و بعد از نماز هم مستقیم به پادگان رفت و فردای آن روز بود که …

چند سال قبل از شهادتش لوح تقدیری را با عنوان پدر موشکی ایران به دفتر من آورد و خودش هم آن را به دیوار نصب کرد و گفت: “این باید بر دیوار اتاق تو باشد". در آن روز مذاکره جالبی با هم داشتیم. حتی بعد از شهادتش که به منزلش رفتم، همسر و دامادش تعریف می کردند که حسن آقا همواره اصرار داشت که محسن رفیق دوست پدر موشکی ایران است اما اگر بخواهم در این خصوص صحبت کنم باید بگویم در واقع پدر موشکی ایران حسن تهرانی مقدم است. شاید بتوان گفت من پدربزرگ صنایع موشکی ایران هستم. اگر بخواهم این موضوع را به صورت تکمیلی توضیح بدهم باید بگویم که بعد از شروع جنگ تحمیلی و از همان ابتدا متوجه شدیم که هیچ کشوری به ما سلاح نمی فروشد و از سوی دیگر دشمن تجهیزات زرهی قوی ای داشت.

در آن دوران موشک تاو سلاحی بود که وقتی بچه های جنگ پیش من می آمدند عنوان می کردند که “حاج محسن، یک تاو معادل یک تانک است". لذا برای خرید این موشک از همه کانال ها استفاده کردیم ولی بعد فهمیدیم این توطئه ای از سوی آمریکاست که می خواهد ایران را از نظر ارزی محدود کند. از طریق یک کانال شش موشک به ما فروخته بودند و ما گشایش اعتبار کرده بودیم ولی پول ما بلوکه شده بود و موشک ها به دست ما نمی رسید. لذا عده ای از دانشمندان و اساتید دانشگاه را جمع کردم و به کمک آنها شروع به تحقیقات در خصوص موشک تاو کردیم و کم کم توانستیم دایره کار روی موشک را وسیع تر کنیم.

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

کوچک‌ترین مرد خیبر

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این تصویر مربوط به نیروهای تیپ سیدالشهداء(ع) است که در اردوگاه دز مستقر شده‌اند

پس از فتح خرمشهر و عقب نشینی سراسری ارتش عراق، دشمن برای دست یابی به پدآفند مطمئن تدابیری به کار بست؛ به گونه ای که در مناطق کوهستانی، ارتفاعات مرزی را همچنان در اشغال خود نگه داشت و در مناطق پست، با به کارگیری موانع مصنوعی موقعیت خود را تحکیم بخشید. در عین حال، دشمن از موانع طبیعی نیز به منظور ایجاد اطمینان بیشتر بهره می گرفت. در این میان، رودخانه عریض اروند و منطقه وسیع هورالعظیم از نگرانی دشمن نسبت به تهاجم قوای ایران کاسته بود.

این موضوع در منطقه هورالعظیم بیشتر مشهود بود، به طوری که دشمن هیچ گونه مانعی را برای ایجاد پدآفند در غرب این منطقه در نظر نگرفته بود. عراق هرگز نمی پنداشت آب گرفتگی وسیع هورالعظیم برای نیروهای پیاده ایران قابل عبور باشد؛ و نیز گمان نمی کرد قوای مسلح ایران تلاش اصلی خود را در این منطقه قرار دهند.

هدف از عملیات خیبر عبارت بود از انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایرمجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند. در نظر بود که خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند.

در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تأثیر تجهیزات دریایی و آبی – خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و نیز سپاه پاسداران به یکی از ضرورت های حساس و حیاتی در تکمیل و توسعه سازمان خود آگاه گردید و آن لزوم ایجاد تقویت و توسعه یگان های دریایی برای انجام عملیات های آبی – خاکی بود. این رهیافت، قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیات های بدر، والفجر8، کربلا3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران گردید.
کوچک‌ترین مرد خیبر

تصویر یکی از رزمندگان تیپ 10 سیدالشهداء(ع) مستقر در اردوگاه دز

تیپ 10 سیدالشهداء (ع) به فرماندهی شهید بزرگوار کاظم رستگار طی دو مرحله در این عملیات وارد عمل شد و شهیدانی مانند احمد ساربان نژاد فرمانده قهرمان گردان حضرت قمر بنی هاشم(ع)، مرتضی حمزه دولابی، مرتضی سلمان طرقی، حمید گلکار و…. را تقدیم اسلام نمود. در این عملیات گردان حضرت علی اکبر (ع) نیز طی دو مرحله به فرماندهی برادر مهدی قاسمی وارد عمل گردید و شهدای بسیاری را تقدیم انقلاب نمود.

هدف از عملیات خیبر عبارت بود از انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایرمجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند. در نظر بود که خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند

این تصاویر مربوط به یکی از نیروهای تیپ 10سیدالشهداء(ع) می باشد که در عملیات خیبر شرکت کرده است. محل این تصویر در اردوگاه دز می باشد. از نام و مشخصات این فرد هیچ اطلاعاتی نداریم.
کوچک‌ترین مرد خیبر

تصویر یکی از رزمندگان تیپ 10 سیدالشهداء(ع) مستقر در اردوگاه دز

*پی نوشت:

خبرگزاری فارس هیچ مشخصاتی از کوچکترین مرد عملیات خیبر ندارد و از مخاطبین می خواهد که اگر اطلاعاتی دارند، بگویند.
منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

اینها قصه نیست، واقعیت است

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود

اینها قصه نیستند، واقعیتند اما ما نام آن را قصه می‌گذاریم برای نسلی که شهدا را باور ندارد، شجاعت را، مردانه جنگیدن را ندیده‌ است و هنوز نمی‌داند روزی در این مملکت گروهی مردانه جنگیدند چون غیرتشان نمی‌گذاشت خاک کشورمان لگدکوب چکمه‌های استکبار شود، شهدا در کربلای چهار و پنج مردانه جنگیدند و نامش را طبق روایتی از سیدباقر علمی، سکوی پرواز گذاشتند.

سیدباقر را می‌شناسی؟ همان کسی که وقتی همه کارها به هم گره می‌خورد، کافی بود فقط یک دقیقه صحبت کند تا گره باز شود، همان کسی که وقتی بسم‌الله الرحمن الرحیم را می‌گفت تا ده دقیقه فقط صدای گریه رزمنده‌ها بلند می‌شد، همان را می‌گویم.

گفتند: اسم این عملیات را چه بگذاریم، سیدباقر علمی در معبر گفت: اسم این عملیات را سکوی پرواز بگذاریم، عباس عطاری می‌گوید: از ایشان سئوال کردم، با اینکه عملیات لو رفته، تکلیف چیست سید؟ گفت تکلیف حکم جلودار است باید همه‌امان بتازیم، همین عبارتی که می‌گویم ایشان هم عنوان کرد و بعد گفت: اینجا سکوی پرواز است و این عملیات و یکی دو تا بعد از این عملیات هم بیشتر جمهوری اسلامی ندارد، سعی کنید بروید، این گفته خود سید بود.

زمستان تازه شروع شده بود که پرونده کربلای چهار خیلی زود بسته شد با برادرانی که دو تایی رفتند و یکی برگشتند و یا هیچکدام برنگشتند.

اینها قصه نیستند، واقعیتند اما ما نام آن را قصه می‌گذاریم برای نسلی که شهدا را ، شجاعت را، مردانه جنگیدن را ندیده‌ است و هنوز نمی‌داند روزی در این مملکت گروهی مردانه جنگیدند چون غیرتشان نمی‌گذاشت خاک کشورمان لگدکوب چکمه‌های استکبار شود، شهدا در کربلای چهار و پنج مردانه جنگیدند و نامش را سکوی پرواز گذاشتند

کربلای پنج شروع شد، کربلای پنج اوج کربلا‌ها نام گرفت، مرور لحظه‌های کربلای چهار آزار دهنده بود.

حاج عباس عطاری می‌گوید: یک حرف در دلم مانده است، زمانی که رفتیم در گمرک، 300 نفر بودیم، موقعی که تمام شد فردا صبحش گفتند بروید عقب، 80 نفر بودیم، از گمرک که در آمدیم همه سرها را انداختیم پایین، هیچ کسی سرش را بلند نکرد تا خروجی گمرک، می‌دانید برای چه؟ برای اینکه احمدی و جاوید مهر در آن قایق شکسته مانده بودند دست بلند کردند، هر کاری کردند ما نتوانستیم برایشان کاری بکنیم، همان طور سرمان را انداختیم پایین از گمرک خرمشهر خارج شدیم.

کربلای پنج که شروع شد، فاطمیه بود همراه با سوز و سرمای استخوان سوز بی‌حد شب‌های جنوب، عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و نور رب‌الارباب اشراق را درک کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد و چه خریداری بهتر از خدا، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود.

یادداشت از غلامعلی حدادی
منبع : تبیان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى…

خیال مى کردیم جاده تا بالا، یعنى کنار مقبره ى شهداى گمنام ادامه دارد، اما زهى خیال باطل، تیم حفاظت هم مثل اینکه همین گمان را داشته اند. توى خودشان جر و بحث است. «آقا باید پیاده شوند؟ براى کمرشان خوب نیست …،کدامتان قبلاً مسیر را بررسى کرده بود؟ »

راست مى گویند. تپه ى نورالشهدا شیب زیادى دارد. البته راه پله اى را در مسیرى پیچاپیچ با سنگ ساخته اند که کار صعود را آسانتر مى کند. اما همه درمانده ایم که رهبر آیا می تواند این تکه را بالا بیاید یا نه؟

تپه هاى دور و بر را نگاه مى کنم انگار من هم مشغول کار حفاظتى شده ام کسى به چشم نمى آید. اما اگر قرار به کارى باشد، خوب، نباید هم به چشم همچون منی بیاید!

ما زودتر به طرف مقبره مى رویم. قبل از همه به مقبره مى رسم، چون مثل بقیه از مسیر راه پله ها بالا نرفتم. تنها کارى که کرده اند این بوده که پمپى را از پایین زده اند و آب،کنار مقبره مى آید و از آنجا مجدداً در مسیر پرشیب سرعت مى گیرد و مثل آبشار مى ریزد در استخرى که پانصد مترى پایین تر است.

رهبر، سمت دیگر تپه از اتومبیل پیاده مى شود. مسئولان، امام جمعه، استاندار، نماینده ى آقا، اعضاى بیت، همه و همه دورش را گرفته اند و همراه او قدم مى زنند آقا یک نگاه می اندازد به بالاى تپه و مقبره و گل از گلش مى شکفد. تا مى رسند پاى تپه.

سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان مى دهد. آقا سرى تکان مى دهد. بعد یکى از محافظ ها را صدا مى زند. عصا را مى دهد دست محافظ؛ عصایى که حتى در مسیر صافى مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفى اگر یکجا به کار مى آمد در همین تپه بود…

سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان مى دهد. آقا سرى تکان مى دهد. بعد یکى از محافظ ها را صدا مى زند. عصا را مى دهد دست محافظ؛ عصایى که حتى در مسیر صافى مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفى اگر یکجا به کار مى آمد در همین تپه بود…

مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

آقا نگاهى به مقبره مى کند. ناگهان شروع مى کند به بالا آمدن. بالا آمدن تعبیر درستى نیست شروع مى کند به تندى به سمت قله گام برداشتن، چیزى نزدیک به دویدن. سردار پله ها را نشان مى دهد. اما آقا از مسیر مستقیم به سمت مقبره مى آید… مسئولان یکى یکى جا مى مانند. حتى یکى از محافظ ها نیز. از جمله همان که عصاى آقا دستش است… یکى از محافظ ها سعى مى کند دور و بر آقا باشد که اگر پایش بلغزد او را بگیرد. اما آقا از او سریع تر صعود مى کند. محافظ یک حجم خیالى را بغل زده است و دنبال آقا مى دود.

کم کم مسئولان فربه و همراهان تنبل از بقیه مسئولان عقب می افتند. جا مى مانند و می ایستند تا نفس تازه کنند و آقا همچنان به سرعت بالا مى آیند…

مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.

آقا به مقبره رسیده اند. کنارشان ایستاده ام. فاتحه مى خوانند و جالب این که نفس نفس هم نمى زنند. خیلى آرام و با طمأنینه. احساس مى کنم که نسبت به شهداى گمنام تعلق خاطر بیشترى دارند. انگشت ها را در پنجره هاى ضریح گره مى زنند و زیر لب چیزى زمزمه مى کنند.خیلى بیشتر از گلزار(شهدا) وقت مى گذارند.

قبور گلزار هر کدام صاحبى دارند. اما آقا نسبت به شهداى گمنام احساس دیگرى دارد؛ حس پدرى شاید…

بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهداى گمنام می ایستند. بعد یکى از سرداران سپاه سیستان و بلوپستان توضیح مى دهد راجع به مقبره و شهداى استان. آقا ناگهان حرف او را قطع مى کند:

“کارى کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند . کسى چه مى داند، شاید این پنج شهید گمنام یکى اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست…”

بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهداى گمنام می ایستند. بعد یکى از سرداران سپاه سیستان و بلوپستان توضیح مى دهد راجع به مقبره و شهداى استان. آقا ناگهان حرف او را قطع مى کند:"کارى کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند . کسى چه مى داند، شاید این پنج شهید گمنام یکى اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست…”

من اصلاً به این قضیه فکر نکرده بودم. این دقت عجیب است براى من که خیلى عجیب است. خلاصه در اینجا که هیچکس به جز ما سه چهار نفر دور رهبر نیستیم و هیچ مصلحت رسانه اى هم حکم نمى کند به گفتن این مطلب. یعنى حقیقتى است در این نصیحت…
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

آقا پایین آمدنى هم به همان سرعت پایین مى آید. با این تفاوت که این بار به خاطر عارضه ى کمر مى رود کنار پله ها. اما نه از پله ها که از روى هره ى کنار پله ها پایین مى آید.

پاها را پشت هم روى هره ى باریک کنار پله ها مى گذارند و به سرعت پایین مى آیند. به این روش، کمر ضربه ى کمترى مى خورد نسبت به پایین آمدن از پله ها. سردار کنار آقا پایین مى آید و مراقب است، گه گدارى دستش را دراز مى کند و به جز یک بار آقا از او کمک نمى گیرد.

آقا به پایین تپه مى رسند. کار ما تمام شده است. بعضى مسئولان، عمده شان، اصلاً بالا نیامدند اما کنار اتومبیل ها منتظر ایستاده اند تا آقا سوار شود.

سوار مینی بوس مان مى شویم. از خستگى ولو شده ایم روى صندلى هامان. اما عبدالحسینى خیلى دمغ است. نشسته است. ریش بلندش مى جنبد و غر مى زند.

حتى یک عکس به درد بخور هم نیانداختم. هر بار دست یکى از این محافظ ها تو کار بود.درد دل همه باز شده است. ارشاد، فیلمبردار صدا و سیما تعریف مى کند:
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى… (مى خندیم. ادامه مى دهد) رسیدیم یک جایى وسط کوه که اتفاقاً جاى بسیار بدى هم بود. شیب دار، لخت، نه دار و درختى و نه سبزه و علفى… محافظ ها گفتند همین جا می نشینیم. نگاه کردم، اصلاً توی بک تهران را نداشتیم. معلوم نمى شد چقدر بالا آمده ایم. به محافظ ها گفتم، پانصد متر برویم بالاتر. گفتند نه! اینجا بسته است و امنیت دارد و … خلاصه دیدم نه، اینجور فایده ندارد به خود آقا گفتم که این جا بک تهران را ندارم… آقا بلند شد و عبایش را جمع کرد و گفت برویم بالا، بعد هم به این محافظ ها گفت که بگذارید آقایان کارشان را انجام بدهند…

بچه ها مى گویند این را باید روى جلیقه هامان بنویسیم «بگذارید آقایان کارشان را انجام بدهند » و زیرش هم بزنیم «مقام معظم رهبرى»
منبع : تبیان به نقل از کتاب سفر نامه سیستان نوشته رضا امیر خانی

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روایت یک راوی از کاروان راهیان نور

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آن‌جا بچه‌ها به مصداق ورود در وادی مقدس طوی پاها را برهنه کردند و در معبر تنگ و رملی پا نهادند و گاهی نیز مطاف عشق گستردند تا از سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی، مشق در خون غلطیدن کنند. آه فکه چه غروب وداع دلگیری داشتی کاش حاجیانی که مکه را دیدند یک بار هم فکه را زیارت می‌کردند

راوی : حجه الاسلام مهدی دیانی

هفته بسیج دوستان قدیمی‌ام در مدرسه اباصالح قم به من گفتند: آیا به ما هم وقتی می‌دهی تا یادواره شهدایی در مدرسه داشته باشیم. تلاش کردم درس‌ها و وعده‌های هفته بسیج را جابجا کنم و بیایم و بالاخره آمدم. چه جمع قشنگ و غریبی، از شهداء برای طلبه‌ها گفتم که روزی خودم هم مثل آن‌ها در همان مدرسه عشق به شهادت شوری به سرم آورده بود که در حلقه چشمانم هویدا بود عاشقی!!!

این جلسه پر سوز و معرفت مقدمه اردوی راهیان نور سال 89 بچه‌های مدرسه شد. روزی دکتر مدیحی از بچه‌های قدیمی مدرسه تماس گرفت که می‌دانم در راهیان نور چقدر وقت شما تنگ است اما می‌خواهم یا خودت بیایی یا یک راوی خوب برایمان بفرستی. چشم!!! دنبال کردم آقای شاکری که آزاده و جانباز است نشد. رسول‌پور فرزند شهید و شاگردان قدیم مدرسه قبول کرد ولی دلهره داشت و می‌گفت: من سال‌های قبل رفتم امسال تو برو. امسال باید قوی‌تر باشیم. مسائل حاشیه‌ای و بدگویی برخی دوستان متفاوت‌السلیقه هم مانعمان نشود. گفتم من مسئول اعزام و مدیریت 400 راوی روحانی هستم تو که می‌دانی. گفت:… در نماز جمعه آقای صادقی راوی رزمنده و خوبمان را دیدم دستش را گذاشتم در دست دکتر مدیحی اما او هم پدر خانمش در راه کربلا تصادف کرد و… ؛

اکبری راوی جوان اما با استعداد هم که هماهنگ شد 4 روز قبل از 27 بهمن آمد و گفت این‌ها یک اتوبوس هستند و اگر شما می‌روی من با کاروان دیگری بروم… بالاخره قرعه به نام من بیچاره زدند. دوشنبه با وجود کلاس و جلسه هیأت علمی ـ تخصصی تبلیغ در جلسه هماهنگی و مدیریت اردو در مدرسه شرکت کردم. برنامه‌ریزی مسیرها و فرهنگی را کمک کردم و روز چهارشنبه از صبح تمام کارهای عقب‌افتاده یک ماهم را انجام دادم و سفارش‌ها را در گروه تفحص سیره شهداء به بچه‌ها کردم و آمدم سر فلکه ارتش و ساعت 14 به سمت دوکوهه حرکت کردیم. 15/15 دقیقه به اراک رسیدیم و تجدید وضویی و روحیه‌ای با یک چایی دبش.

حالا آن قدر بچه‌ها عاشقانه و عارفانه کنار این قتلگاه شهدای تیپ المهدی هر کدام در گوشه‌ای مشغول نماز بودند که آدم دلش نمی‌آمد از این حالت زیبای بچه‌های نسل سوم انقلاب دل بکند اما وقت تنگ بود و باید به سمت سوسنگرد حرکت می‌کردیم

در مسیر بچه‌ها سؤال می‌کردند که چگونه می‌توان طلبه‌هایی که خودشان انقلابی بودند و همچنین خانواده‌هایشان ولی بعداً تحت تأثیر یک هم‌مباحثه‌ای دیگر انقلاب و شهداء را باور ندارند را در راه آورد یا این‌که چرا فرزندان بعضی شهدا آن‌طرفی و… و برخی هم درباره شهید ضابط سؤال می‌کردند که وعده داده‌ایم بعد از صرف چای صحبت کنیم. صحبت اولیه‌مان با همین مباحث شروع شد. وقتی حرف از شهید ضابط شد، روضه حضرت زهرا پیش آمد و شروع اردو با روضه زیبای حضرت زهرا و صوت شعر زیبای:

یا فاطمه من عقده دل وا نکردم گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم

که توسط آقای مدیحی خوانده شد، گره خورد و بعد از آن بچه‌ها با نوای لعن بر قاتلین حضرت و غاصبین ولایت امیرالمؤمنین کار را ادامه دادند و اصرار بر خاطره‌گویی کردند.
کاروان راهیان نور

سی کیلومتری خرم‌آباد اول وقت نماز مغرب و عشاء را اقامه کردیم و بعد از نماز مسئول اردوهای دانش‌آموزی استان مرکزی را که در حال بازگشت از منطقه بود دیدم و با هم قرار کاری برای 3 اسفند در قم گذاشتیم. ساعت 19 شام را که الوویه لذیذی بود در اتوبوس سرو کردیم و ساعت 30/19 دقیقه از کنار خرم‌آباد گذشتیم. حالا وقت آن بود که سخن از دوکوهه را شروع کنیم که یکی از بچه‌ها برای مشورتی آمد. حالا چه کنیم؟ از بحث عیدالزهرا شروع شد و به بحث سن مناسب برای زندگی مشترک و مشاوره و چه مقدار به کارهای فرهنگی و بسیج کنار درس پرداختن ادامه یافت تا بالاخره بچه‌ها را آماده شنیدن یافتیم و باقی بحث را وعده به بعد دادیم و سخن درباره اردوگاه و آمادگی جهت رزم و نبرد و چگونگی مقابله دشمن در ابتدای انقلاب با توطئه‌های ضد انقلاب و ترورها و گروهک‌ها و تلاش برای تجزیه ایران جنگ با کموله و دموکرات و خنثی کردن کمک‌های بنی‌صدر به آن‌ها و تلاش حاج احمد متوسلیان گفتیم و جمع شدنشان با حاج ابراهیم همت و شهید محمود شهبازی و شهید وزوایی و شهید رنجبران در تشکیل تیپ 27 محمدرسول‌الله در دوکوهه ادامه دادیم و این‌که در اردوگاه‌ها آن‌چه مهم‌تر از آمادگی نظامی اتفاق می‌افتاد آمادگی معنوی و روحی بود. همه این حرف‌ها در تونل جاده جدید خرم‌زال گفته شد وقتی از تونل و بزرگراه خارج شدیم، 60 کیلومتر به اندیمشک مانده بود که ساعت 30/22 دقیقه به دوکوهه رسیدیم. بعد از استقرار بچه‌ها در ساختمان گردان مقداد، همه برای تجدید وضو جلوی حسینیه حاج ابراهیم همت آمدند و بعد از نثار فاتحه برای شهدای گمنام جلوی حسینیه، به سمت گردان تخریب حرکت کردیم. تا همه بیایند تو خط کمی طول کشید. دیدیم این‌جوری صبح هم نمی‌رسیم. بچه‌ها را به صف کردیم و زیر نور کم‌رنگ مهتاب به خاطر هوای ابر به ستون یک با برخی آموز‌ش‌های نیم‌بند ستون‌کشی در شب به گردان تخریب رساندیم. آن‌جا حرف‌های دل درباره بچه‌های بااخلاص گردان تخریب گفته شد و توسلی به یاد شهدای تخریب و دو رکعت نماز حالی به بچه‌ها داد بعد به سرعت این سه کیلومتر را برگشتیم که بچه‌ها برای نماز شب خواب نمانند اما با این همه که ما خسته‌شان کرده بودیم تازه شروع کردند از سر و کله تانک و نفربرها بالا رفتن.

با آن‌که قرار بود صبح زود برای دعای ندبه گلزار شهدای آبادان باشم اما… اما بچه‌هایی که شب قبل تا ساعت یک به هر دلیل نخوابیدند و گفتند و خندیدند توان معنوی‌اش را نداشتند. برای همین کمی معطل شدیم. بنده دنبال نان و خامه برای صبحانه و برادر مدیحی مشغول پخت نهار بود. بالاخره ساعت 30/7 از اردوگاه میثاق بیرون زدیم و در مسیر برای بچه‌ها از آبادان که عبادان بود و حالا به خاطر حمله فرهنگی استعمار انگلستان تبدیل به شهر مد و تریپ شده و شجاعت‌های مردمش در زمان جنگ گفتیم

صبح گروه اخلاص اندکی برای نافله شب در حسینیه حاج ابراهیم همت بی‌سیم دلشان را روشن کرده بودند و همراز با شهداء مناجات حضرت امیر(ع) را می‌خواندند. اذان شد و هنوز عده‌ای از بچه‌های کاروان و باقی کاروان‌ها آماده برای نماز نبودند. پیشنهاد شد مداح گردان آقای فرزانه زیارت عاشورا را بخواند تا بچه‌ها جمع شوند. جمع و تفریق شدند و اذان و نماز صبح؛ بعد از نماز صبح فرزانه شروع به دعای عهد خواندن با بلندگو کرد که با آن بلندگوی قوی حسینیه هم‌صدایش به زور شنیده می‌شد به حالی رفته بودیم که بغض آسمان از فراغ شهدایی که نماز شبشان ترک نمی‌شد، ترکید. چنان غرشی که همه برق‌ها رفت و انگار همه اشک‌هایش را یک‌جا روی حسینیه خالی کرد. دیگر صدای فرزانه به گوش نمی‌رسید. با هر زحمتی کمکش کردیم دعا را تمام کند. حالا دکتر و مسئول بسیج تلاش می‌کردند بلندگو را راه بیاندازند که دیدم دیگر وقت تأمل نیست. بلند شدم شروع کردم از نیت الهی که چگونه بدن‌های ضعیف را قوت داد طبق حدیث علوی با چند خاطره از شهید محسن آقازیارتی گره زدم و همه چون می‌ترسیدند که مثل بسیجی آبکشیده شوند تو تاریکی و ظلمات بیرون نرفتند و به حرف‌های من خوب گوش کردند. بعد از صحبت، دعا به امام زمان و نائب بر حقش امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) کردیم و بچه‌ها رفتند تا زیر باران وسائلشان را جمع کنند و سوار اتوبوس شوند. با بچه‌های مقر دوکوهه صحبت‌های کاری انجام شد و بعد از کمی معطلی 30/7 دقیقه از دوکوهه در این صبح زیبای پنج‌شنبه بیرون زدیم. نیم‌ساعتی هم در اندیمشک به جهت تهیه چای دبشی که بچه‌ها را سر حال بیاورد معطل شدیم. بالاخره به طرف شوش حرکت کردیم و در راه صبحانه را نوش جان کردیم. عجب کره و مربایی با چای ان‌شاءالله نوش جانمان باشد، گوشت شود به بدنمان و سرباز خوبی برای امام زمان(عج) و نائبش سید علی الحسینی الخامنه‌ای شویم. إن‌شاءالله؛
کاروان راهیان نور

بعد صبحانه شروع کردیم به تشریح منطقه خوزستان؛ از لحاظ جغرافیایی و ترکیب جمعیتی و این‌که قرارداد 1975 الجزایر چگونه بعد از سه مرتبه تصرف خرمشهر توسط همسایه غربی و بازگشت ذلت‌بارش و چگونگی کودتای صدام و همچنین تحرکات قبل از جنگ و توزیع شب‌نامه و سلاح بین عشایر و همچنین تصرف یک‌ساله دشمن در مناطق عرب‌نشین و بعد عملیات ثامن و طریق‌القدس و این‌که مقدمات عملیات فتح‌المبین آغاز شد و تدارک حمله و طراحی دور زدن توپخانه دشمن و توسل شهید محسن وزوایی را و فتح بزرگ با تفعل به قرآن و سوره فتح آمدن را گفتیم.

ساعت 40/9 در یادمان فتح‌المبین پیاده شدیم. بعد از تجدید وضو بچه‌ها را به ستون دو در کانال تا سنگرهای کمین با نوای کجائید ای شهیدان خدایی بردیم و بعد توضیح درباره شیار، سنگرهای کمین و قتلگاه نیروهای تیپ المهدی و دوباره به ستون یک با نوای یاد امام و شهداء حرکت به سوی قتلگاه نمودیم. آن‌جا سینه‌زنی مختصری و توجیه عملیات بزرگ فتح‌المبین و نقش تفکر خلاق (حسن باقری) اخلاصش و توانایی در فرماندهی و بعد ذکر یاد و خاطره شهید شیرعلی سلطانی و اشاره به قتلگاه شهداء شد و توسل خوبی توسط دکتر مدیحی شد.

حالا آن قدر بچه‌ها عاشقانه و عارفانه کنار این قتلگاه شهدای تیپ المهدی هر کدام در گوشه‌ای مشغول نماز بودند که آدم دلش نمی‌آمد از این حالت زیبای بچه‌های نسل سوم انقلاب دل بکند اما وقت تنگ بود و باید به سمت سوسنگرد حرکت می‌کردیم.

ساعت 10/11 دقیقه حرکت کردیم به سمت اهواز که از آن‌جا به سوسنگرد برویم. در اتوبوس طلبه‌ها با اجازه مسئول اردو یارکشی کردند برای این‌که شب مسابقه ورزشی برگزار کنند و تا اهواز بچه‌ها بحث‌های قشنگی درباره بصیرت و یقین که نام اردویمان بود داشتند.

از جمله برنامه‌های زیبای اردو پخش فیلم مستند دفاع مقدس در اتوبوس بود و حالا سؤال‌های جدید برای بچه‌ها پیش می‌آمد.

ساعت 5 بعدازظهر عصر جمعه وارد غروب غمگین شلمچه شدیم. بچه‌ها منظم به ستون یک با نوای حاج منصور ارضی که از بلندگو پخش می‌شد در صحرای شلمچه گرد هم نشستند و شلمچه‌‌شناسی‌شان تبدیل به معرفت امام زمان شد

نماز ظهر را در مسجد رحمان سه راه اهواز ـ خرمشهر خواندیم و به سمت دهلاویه حرکت کردیم که در مسیر شروع به صحبت درباره چگونگی تصرف و محاصره سوسنگرد و رشادت و شجاعت مردم سوسنگرد نمودیم و بالاخره شهادت چریک عارف چمران قهرمان در دهلاویه تمام شد. تا غذا گرم شود در نمایشگاه شهید چمران، عرفان، دانش، حماسه و عشق به شهید نواب صفوی و امام موسی صدر و خمینی1 و ابوترابی‌اش را گفتیم و بعد از تکمیل توضیحات توسط آقای عبیاوی و پخش فیلم لحظه شهادت شهید چمران، مائده مرغ را خوردیم کنار اتوبوس که در فضای باز بسیار عالی بود و حرکت به سوی شهر هویزه را ساعت 5 عصر آغاز نمودیم که قبل از نماز مغرب آن‌جا بودیم. سید حمید علم‌الهدی برادر شهید علم‌الهدی به همراه عده‌ای از خانواده سید علی و سید کاظم که چهل روز قبل به رحمت خدا رفته بودند و برای چهلم ایشان برای قرائت دعای کمیل آمده بودند بعد از دعای کمیل توضیحی سر قبر شهید علم‌الهدی و روضه عصر عاشورایی یادگار بسیار خوبی شد. ساعت 30/7 شب به طرف خرمشهر حرکت کرده و در آبادان پادگان میثاق وارد شدیم و بچه‌ها بعد از صرف شام به خواب رفتند.

صبح جمع 29/11/89
کاروان راهیان نور

با آن‌که قرار بود صبح زود برای دعای ندبه گلزار شهدای آبادان باشم اما… اما بچه‌هایی که شب قبل تا ساعت یک به هر دلیل نخوابیدند و گفتند و خندیدند توان معنوی‌اش را نداشتند. برای همین کمی معطل شدیم. بنده دنبال نان و خامه برای صبحانه و برادر مدیحی مشغول پخت نهار بود. بالاخره ساعت 30/7 از اردوگاه میثاق بیرون زدیم و در مسیر برای بچه‌ها از آبادان که عبادان بود و حالا به خاطر حمله فرهنگی استعمار انگلستان تبدیل به شهر مد و تریپ شده و شجاعت‌های مردمش در زمان جنگ گفتیم و بالاخره صبحانه را نزدیکی اروندکنار نوش جان کردیم و وارد یادمان شده بچه‌ها به ستون یک تا کناره اروند آمدند و بعد دَم:

امشب حرم آل علی آب ندارند طفلان همه از تشنه‌لبی تاب ندارند

گرفتیم و بچه‌ها سینه باحالی زدند و صحبت درباره تفکر خلاق و شکست هیمنه دشمن با عبور از اروند شد و توسل به امام زمان. ای کاش آن صبح جمعه آقا این سربازانش را از اروند طلب کرده بود.

بچه‌ها سر موقع آمدند و به سرعت آمدیم خرمشهر و به نماز جمعه رسیدیم و بعد در راهپیمایی محکومیت فتنه‌گران رسوا شده شرکت کردیم که بچه‌ها زیباترین نماد حزب‌الله شدند و امام جمعه دعوت نمود برویم دفترش که در راه یکی از رزمنده‌های خرمشهری از خاطرات شهید جهان‌آرا گفت که سید محمدعلی به ما گفت من بیعتم را از شما برداشتم و اگر می‌خواهید بروید و در دفتر امام جمعه سخنان زیبایش را درباره درآمیختن گوهر علم با عمل یادگاری خوبی برایمان شد.

نهار را در ستاد شهید ضابط از لب به معده نرسانده بچه‌ها را راه انداختیم به سمت گلزار شهدای خرمشهر و یاد مظلومیت آن‌ها را با فاتحه‌ای زنده کردیم و به سمت شلمچه راه افتادیم. ساعت 5 بعدازظهر عصر جمعه وارد غروب غمگین شلمچه شدیم. بچه‌ها منظم به ستون یک با نوای حاج منصور ارضی که از بلندگو پخش می‌شد در صحرای شلمچه گرد هم نشستند و شلمچه‌‌شناسی‌شان تبدیل به معرفت امام زمان شد و نماز مغرب و عشاء را آن‌جا خواندیم و بعد احوال‌پرسی با فرمانده سپاه خرمشهر شب آمدیم ستاد شهید ضابط که بوی شهدای راوی و شهدای مقاومت خرمشهر را می‌داد شب را بیتوته کردیم و صبح به طرف طلائیه به راه افتادیم. در راه طلائیه از مظلومیت شهدای گرمدشت، ایستگاه حسینیه و جاده اهواز خرمشهر در عملیات بیت‌المقدس حرف به میان آمد و این‌که با وجود این همه شهادت‌ها در این جاده کسی در این راه شهداء به فکر آرمان شهدا نیست حالا به سه راهی جفیر رسیدیم و از جاده جدیدالاحداث شرکت نفت به سوی طلائیه رفتیم. 9 صبح در طلائیه به ستون یک به طرف سه راهی انتخاب خدا از بین دنیا، آخرت و خدا حرکت کردیم تا روش شهداء را یاد گیریم.

اگر بار گران بودیم رفــتیم اگر نــامهربان بودیم رفـــتیم

شما با خانمان خود بمانیـد که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم

حرف از ایستادگی برای به کرسی نشستن حرف امام بود که به عبدالله میثمی فرمود: حفظ جزایر مجنون حفظ اسلام است و برای عملی شدن خواسته امام ابراهیم همت از سرش گذشت و حسین خرازی و مهدی باکری از بازویشان. آری! حسین بازوی خیبرشکنش را داد و مهدی برادر را که همچون بازوی انسان است. به برکت یاد شهید برونسی چه روضه سه ساله‌ای نصیبمان شد که از آن جرعه‌نوش شدیم نماز ظهر را بر سر مزار شهدای هویزه اقامه نموده و طی مسیر کردیم به سمت چزابه در راه بچه‌ها گرسنه بودند که با یاد تقسیم آذوقه‌های کوله‌پشتی شهدا با هم هر کسی چیزی مثل شکلات و نان برنجی و… بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد. به راستی چه درس زیبایی شهداء به ما دادند. لذت و طعم این تنقلات که از روی اخلاص بچه‌ها به یکدیگر می‌دادند، شیرین‌تر از هر نوع غذای لذیذی بود. بالاخره به چزابه رسیدیم و تا ناهار گرم شود. بر سر قبر شهدای گمنام تنگه چزابه از مقاومت 16 روزه شهیدان درویش، حسین خرازی و مصطفی ردانی‌پور و الگوگیری 33 روز مقاومت حزب‌الله در روستای مارون‌الرأس با هم خاطره نوشتیم و بعد از صرف ناهار به سوی فکه قتلگاه عاشقان خمینی سرازیر گشتیم. آن‌جا بچه‌ها به مصداق ورود در وادی مقدس طوی پاها را برهنه کردند و در معبر تنگ و رملی پا نهادند و گاهی نیز مطاف عشق گستردند تا از سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی، مشق در خون غلطیدن کنند. آه فکه چه غروب وداع دلگیری داشتی کاش حاجیانی که مکه را دیدند یک بار هم فکه را زیارت می‌کردند. ای کاش قتلگاه یکصد و بیست شهید فکه ما را هم مثل شهداء به بهشت رهنمون می‌شد. وعده نزدیک است «ومنهم من ینتظر وما بدلوا تبدیلاً»؛ 23 / احزاب؛

چقدر این قتلگاه شبیه قتلگاه حسین بود. گویا هنوز صدای شهدای فکه که به عنوان آخرین تقاضا از فرماندهشان پشت بی‌سیم می‌خواهند که برای آن‌ها روضه حسین بخواند به گوش می‌رسید.
کاروان راهیان نور

بعد از ذکر توسل به ساحت حسین(ع) و اقامه نماز مغرب و عشاء به سمت مقبره مردی در شوش به راه افتادیم که وقتی در سنه 16 هـ.ق سپاه اسلام شوش را فتح کرده بود. پیکر او را بعد از 400 سال سالم یافت و مولای جاودانگی علی (ع) دستور داده بود که دانیال نبی را کفن کرده و به خاک بسپارند و فرمود: «من زار اخی دانیال کمن زارنی»؛ و او در زمانه ظهور مهدی رجعت می‌کند و در رکاب مهدی شهید می‌شود.

شب را در دوکوهه بیتوته نمودیم تا دوباره فرصتی برای نماز شب مناجات در حسینیه حاج همت پیدا کنیم و بعد از نماز صبح و ورزش صبحگاهی به سوی شرهانی 40 کیلومتری بین عین خوش و دهلران راه افتادیم. در شرهانی پای صحبت‌های شیر تفحص حاج اسد نشستیم و او برایمان از حکمت دیر پیدا شدن شهدا گفت و چگونگی عنایت خود آن‌ها در عملیات تفحص و راه افتادیم و نماز ظهر را اول وقت در جوار امامزاده عباس (دشت عباس) اقامه کرده همزمان ناهار گرم شد و در ماشین آخرین ناهار اردو را تن ماهی نوش جان کردیم. ای گوشت شود به تنمان و استخوان نداشته‌اش هم در چشم آن‌ها رود که چشم دیدن بسیجی و چفیه را ندارند. ای کاش این همسفری تمام نمی‌شد ولی برای این‌که بچه‌ها ناراحت نشوند جلوی احساسات خودم را گرفتم و کنار پمپ بنزین اندیمشک با شوخی و خنده از بچه‌ها خداحافظی کردم و آن‌ها به سوی قم و من به سوی کاروانی دیگر به خرمشهر رفتم. یاران؛

اگر بار گران بودیم رفــتیم اگر نــامهربان بودیم رفـــتیم

شما با خانمان خود بمانیـد که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم

خادم‌الشهداء

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

اینجا هنوز درهای آسمان باز است

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نمی‌دانم شما معروف‌ترین خاطره تفحص را شنیده‌اید یا نه؟ خاطره معروف شهید غلامی را؟ بارها شهید غلامی و بعد از آن، راویان آن حماسه‌ها، این قصه را بر زبان جاری نمودند که:‌ وقتی خواستیم کار تفحص را در منطقه عملیات محرم آغاز کنیم…
روایت حجت‌الاسلام محمد درودگری در منطقه شرهانی

نمی‌دانم شما معروف‌ترین خاطره تفحص را شنیده‌اید یا نه؟ خاطره معروف شهید غلامی را؟ بارها شهید غلامی و بعد از آن، راویان آن حماسه‌ها، این قصه را بر زبان جاری نمودند که:‌ وقتی خواستیم کار تفحص را در منطقه عملیات محرم آغاز کنیم. ابتدا اجازه کار در اینجا را به ما نمی‌دادند. می‌گفتند امنیت ندارد، منافقین توی منطقه‌اند. نمی‌شود…. وقتی اصرار ما را دیدند، قرار شد یک هفته به صورت موقت در منطقه کار کنیم. اگر شهیدی یافتیم، مجوز بدهند و ما رسماً وسایلمان را بیاوریم و شروع به کار کنیم.

مینهای منطقه، منافقین، عراقیها و موانع خورشیدی، سیمهای خاردار، تله‌های انفجاری و…. از هیچ‌کدام آن قدر نمی‌ترسیدم که از دست خالی برگشتن، می‌ترسیدم. روز آخر ماندمان، نیمه شعبان بود. آن روز با رمز «یا مهدی» حرکت کردیم. عجیب همه پریشان بودیم، خورشید هم دستپاچه بود، زودتر از همیشه می‌خواست خود را به پشت ارتفاع 175 برساند.

نزدیک غروب، لحظه وداع، هر کدام از بچه‌ها وسیله‌ای را برای تبرک و یادگاری برداشتند. من هم رفتم، سراغ شقایق وحشی، می‌خواستم از ریشه درش بیاورم و بگذارم داخل قوطی کنسرو. وقتی شقایق را آرام جدا کردم، دیدم ریشه شقایق روی جمجمه شهید سبز شده، محل سجده‌گاهی، با صلوات بر محمد و آلش. شهید را بیرون آوردیم، بعد از استعلام پلاک شهید، متوجه شدیم عیدی آقا امام زمان(عج) به ما، شهید مهدی منتظر القائم است از لشکر امام حسین(ع).

می‌بینید باز هم ردپای آن یار سفر کرده در آغاز تفحص در شرهانی دیده می‌شود! باید از آن شهید و این جست‌وجوگران نور درس بگیریم که چگونه به دنبال گمشده باید گشت! شرهانی سرزمین جست‌وجو به دنبال نور است. سجده‌گاه ملکوتیان درسهای زیادی دارد برای بشر امروز؛ درسهای جاودانه و قانونهایی برای تفحص و جست‌وجوی نور.

برادر محمد احمدیان که خود گنجینه خاطرات جنگ و تفحص و روزهای غربت شهدا در شهرهاست، برایمان تعریف می‌کرد: در همان سالهای اول تفحص، در فصل تابستان، هوای منطقه بسیار گرم شد. شدت تابش نور خورشید به حدی بود که هر کسی تحمل آن را نداشت. امکانات لازم هم در منطقه نبود. شهید غلامی را که به علت عارضه شیمیایی و مجروحیت حال مناسبی نداشت، با اصرار راضی کردیم که به اصفهان برگردد و ما کار را در منطقه ادامه دهیم.

چند روزی گذشت، شدت گرما داشت ما را هم از پا درمی‌آورد . تشنگی به حدی بود که بعد از ظهر به دشت عباس رفتم و با شهید غلامی تماس گرفتم و اجازه خواستم که یکی دو ماه کار را تعطیل کنیم و برگردیم اصفهان، تا هوا مساعد شود.

شهید غلامی پشت تلفن لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: یک چیز را به من بگو و اگر خواستی کار را تعطیل کنی، تعطیل کن و بیا اصفهان. فقط بگو: عاشق نیستم و بیا.

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.

فردای آن روز، آن چند جوان که درس عاشقی را از فرمانده خود آموخته بودند، پا به میدان مین گذاشتند. از موانع عبور کردند و مزد عاشقی خود را در آن سرزمین گرفتند؛ پلاکی برق زد و شهیدی خود را نشان داد

جست‌وجو باید عاشقانه باشد. تفحص عاشقانه است که نتیجه‌ می‌دهد. همان‌گونه که در شب عملیات محرم، حسین خرازی عاشقانه فرماندهی کرد، نیروها عاشقانه به خط زدند، آسمان عاشقانه باریدن گرفت و چفیه‌ها عاشقانه به هم گره خورد و 360 کبوتر عاشق با جان خود، قفل عملیات را شکستند و با عبور رود دوایرج قلب دشمن متجاوز را نشانه رفتند، غلامی هم عاشقانه رد مولای خود را تا ارتفاعات 175 شرهانی جست‌وجو کرد. دوستان و یاران او هم سال هاست که در همان سرزمین از بیات تا فکه را عاشقانه زیر پا می‌گذارند و حتی کانال های خطرناک مجلیه و موانع چم هندی مانع حرکت آنها نمی‌شود. همان هایی که صبح ها را با دعای عهد و توسل، با عزیزی از آل طاها تجدید بیعت مجدد می‌کنند و به دنبال نور می‌روند.

فردای آن روز، آن چند جوان که درس عاشقی را از فرمانده خود آموخته بودند، پا به میدان مین گذاشتند. از موانع عبور کردند و مزد عاشقی خود را در آن سرزمین گرفتند؛ پلاکی برق زد و شهیدی خود را نشان داد.

وقتی شهید را در آغوش گرفته بودند و در میدان مین می‌دویدند،‌ والمرهای شرهانی هم همراهی کردند و فقط موجب ترس صاحبان خود شدند. رمز این را که پای شاگرد عاشقی به سیم های تله گیر می‌کرد و والمرها منفجر نمی‌شدند، باید از خدای آن سرزمین پرسید که دوستدار عاشقان است.

جست‌وجو در این سرزمین جاودانه است. این مطلب را وقتی فهمیدم که دیدم بهنام کریمیان، آن سرباز قدیمی تفحص و نیروی فعال ده ساله تفحص با چشمانی بارانی از خلوت معراج شهدای شرهانی بیرون آمد و بعد از مدتی فدای تحقق آرمانهای حضرت روح الله شد.

اگر روزی خواستید از پل شهید ایوبی بگذرید و به زیارت شهدای گمنام شرهانی مشرف شوید، یادتان باشد این سرزمین و محدوده آن پل، به خون صدها شهید آغشته است و مهندسی و طراحی این پل به همراه سربازان ارتش در همان‌جا به شهادت رسید.

پل ایوبی، دروازه ورود به سجدگاه ملکوتیان، محل عبور عزیزانی مانند شهید خرازی، ردانی‌پور، صیاد، غلامی، پازوکی ، ضابط و… است.

درهای آسمان هنوز در این سرزمین باز است…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دعای توسل در تنگه چزابه

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وضعیت بسیار نگران کننده بود، تلفات سنگینی بر ما متحمل شده و نیرویی که بخواهد جایگزین این برادران اعم از ارتشی و سپاهی بشود، وجود نداشت. شاید به خاطر زیر آتش بودن در آن محور، ما بیشتر از 1800 نفر شهید دادیم فقط برای اینکه خط را نگه داریم
خاطره یک «دعای توسل» از زبان شهید سپهبد علی صیاد شیرازی

سپهبد علی صیاد شیرازی در خاطره‌ای از برپایی دعای توسل برای خروج از بن‌بست یک عملیات می‌گفت : در سمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش اولین عملیاتی که انجام دادیم «عملیات طریق‌القدس بود». هدف هم این بود که بتوانیم در تنگ چزابه، بین نیروی دشمن در خاک خودش و بخشی از نیروهایش که در داخل سرزمین ما بود، شکاف بیاندازیم.

عملیات به یاری خداوند متعال و همت رزمندگان اسلام به خوبی انجام شد و بخش عمده‌ای از منطقه در همان شب اول آزاد شد. اما وضعیت بسیار نگران کننده بود، تلفات سنگینی بر ما متحمل شده و نیرویی که بخواهد جایگزین این برادران اعم از ارتشی و سپاهی بشود، وجود نداشت. شاید به خاطر زیر آتش بودن در آن محور، ما بیشتر از 1800 نفر شهید دادیم فقط برای اینکه خط را نگه داریم. برای رهایی از این بن بست، شب قرار گذاشتیم که یک جلسه فوق‌العاده بین ارتش و سپاه یعنی قرارگاه خودمان در سوسنگرد داشته باشیم.

بیش از سه چهار ساعت بحث ادامه پیدا کرد ولی هیچ نتیجه مثبتی از بحث‌ها گرفته نشد. شهید غیرتمندی داشتیم که طلبه جوانی بود به نام «مصطفی ردانی پور». او گفت: برادرها، شما حرف‌هایتان را زدید، دیگر فکر نمی‌کنم چیز جدیدی داشته باشید اگر موافق باشید به یک دعای توسل بنشینیم. باز هم همان کسانی که در نزد خدا آبرویی و عزتی دارند مثل ائمه اطهار(ع) هستند که باید دستمان را بگیرند.

چراغ‌ها خاموش شد، خود شهید ردانی‌پور دعا را شروع کرد، همه به شدت برانگیخته شده بودند و دلشان شکسته بود. متوجه شدم پشت سرم یکی بیشتر از همه با شدت گریه می‌کند. سرتیپ شهید نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی ارتش بود…

چراغ‌ها خاموش شد، خود شهید ردانی‌پور دعا را شروع کرد، همه به شدت برانگیخته شده بودند و دلشان شکسته بود. متوجه شدم پشت سرم یکی بیشتر از همه با شدت گریه می‌کند. سرتیپ شهید نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی ارتش بود که 54 سال داشت. آن موقع چند سال اضافه بر خدمت متعارف 30 ساله، خدمت کرده و به خوبی پا بر جا مانده بود. دیدم دستمال بزرگی را روی صورتش گذاشته و چنان گریه می‌کند که من در خودم احساس حقارت کردم. به خودم گفتم: خوش به حال این افراد. اینها وضعشان خیلی بهتر از ماست! خاطره این دعای توسل در ذهنم مانده بود. مدتی بعد به تهران آمدم، فرصت شد که به طور خصوصی در خدمت امام(ره) برسم، این خاطره را به محضر ایشان تعریف کردم. امام(ره) حرف بنده را قطع کردند و مطلبی فرمودند که هیچ وقت از ذهن و قلبم پاک نمی‌شود. فرمودند: ” این اصل رجعت انسان است به فطرتش. “

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شعر خوانی یک شهید در لحظه شهادت

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید عرب زاده اولین نفر به عراقی ها بود. خاک شلمچه سفت و محکم بود. شهید عرب زاده با بیل و کلنگ کوچک، سنگری کنده بود و درازکش خوابیده بود توی سنگرش

در عملیات کربلای 5 سه بار وارد عملیات شدیم. در قسمت کانال ماهی پشت دریاچه ماهی، یک پل دوقلو بود که عراقی ها آن را کار گذاشته بودند. شهید عرب زاده اولین نفر به عراقی ها بود. خاک شلمچه سفت و محکم بود. شهید عرب زاده با بیل و کلنگ کوچک، سنگری کنده بود و درازکش خوابیده بود توی سنگرش. عراقی ها پاتک کردند، دفعه سوم برای فریب آمدند. تعدادی دستشان را بالا گرفته بودند و جلو می آمدند. شهید عرب زاده گفت: ایرانمنش فکر کنم عراقی ها دارند می آیند تسلیم شوند. گفتم: فکر کنم کلک می زنند. رفتم سراغ رشیدی و حاج یونس زنگی آبادی. آن ها گفتند مواظب باشید. با حاج قاسم هم صحبت کردند، ایشان هم گفت: مواظب باشید و آتش نکنید تا خوب جلو بیایند. و نگذارید یک نفرشان هم زنده بمانند. به 50 متری ما که رسیدند، شهید ماشاءا… رشیدی گفت آتش. شهید عرب زاده بلند شد و با تیربار هجومی و بچه ها هم با کلاش و آر پی جی شروع کردند به زدن عراقی ها. نفرات اول که افتادند دیدیم نفرات بعدی با تجهیزات کامل دارند ما را می زنند. درگیری که تمام شد عراقی هایی که کشته شده بودند، افتاده بودند توی کانال. شهید عرب زاده گفت: من می روم توی کانال تا وضعیت مجروحان را ببینم. کانال محاصره بود و در روز نمی شد به آنجا رفت.

میان عاشق و معشوق رمزی است چه داند آنکه اشتر می چراند

ایشان به داخل کانال رفته بود و شهید محسن رشیدی را در حالیکه تیر خورده بود و به شدت مجروح بود، آنجا دیده بود و چون محاصره بود نمی شد شهید رشیدی را به عقب منتقل کند. شهید عرب زاده می گفت: احساس کردم حال رشیدی خوب نیست و لب هایش تکان می خورد. نمی توانستم صدایش را بشنوم. گوش هایم را به دهنش چسباندم. دیدم دارد شعر می خواند:

میان عاشق و معشوق رمزی است چه داند آنکه اشتر می چراند

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

پیشانی بند مرا برگردان

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بعد از دو شب به جبهه برمی گردد و یک آرامش خوبی به او دست می دهد. دوستانش از او می خواهند که بیاییم با هم پیمان بگذاریم که هر کس توفیق شهادت به او داده شد دیگران را در قیامت شفاعت کند . بعد از سه روز در جزیره مجنون با تیر مستقیم به شهادت نائل گردید

من و جواد از نظر سنی یکسال با هم تفاوت داشتیم ولی ایشان با سن کم تری که از من داشت مقیدتر بود. به گفته دوستانش از یک ماه قبل از شهادت با اینکه خیلی طبع شوخی داشت این یک ماه آخر را تمام وقت به عبادت و راز و نیاز می پرداخت . چند روز از شهادتش باقی نمانده بود که تصمیم گرفت با اصرار زیاد با دوستانش به مشهد برود و شبی که در مشهد بود مدام کنار ضریح امام رضا علیه السلام راز و نیاز می کرد. با التماس سرش را محکم به ضریح می زد و می خواست خدا او را ببخشد و توفیق شهادت بدهد.بعد از دو شب به جبهه برمی گردد و یک آرامش خوبی به او دست می دهد. دوستانش از او می خواهند که بیاییم با هم پیمان بگذاریم که هر کس توفیق شهادت به او داده شد دیگران را در قیامت شفاعت کند . بعد از سه روز در جزیره مجنون با تیر مستقیم به شهادت نائل گردید.

در آن شب که من در اسارت بودم خواب دیدم یکی از دوستانم به نام علی اسدی که شهید شده بود به خوابم آمد و گفت : برادرت تیر به قلبش خورده و شهید شده است. من همان روز نزد آقای ابوترابی رفتم و خوابم را تعریف کردم و ایشان گفتند : برادرت شهید شده و یا ثواب شهادت برده است.

یکی از خواهرانم به نام ربابه پیشانی بند برادرم را که مزین بود به نام امام حسین (ع) برای یادگاری بر می دارد . همان شب یکی از دوستان خواهرم خواب می بیند برادرم در حالی که در یک باغ بوده ، سرش درد می کند و اطراف سرش را با دست هایش گرفته

بالاخره شهید را به معراج شهدای کرمان می آورند. یک شب پیش از خاکسپاری ، مادر و خواهرانم را برای وداع با شهید خبر می کنند که یکی از خواهرانم به نام ربابه پیشانی بند برادرم را که مزین بود به نام امام حسین (ع) برای یادگاری بر می دارد . همان شب یکی از دوستان خواهرم خواب می بیند برادرم در حالی که در یک باغ بوده ، سرش درد می کند و اطراف سرش را با دست هایش گرفته بود و به ایشان می گوید: برو به ربابه بگو هر چه سریع تر پیشانی بند مرا برگرداند . وقتی می روند می بینند چهره شهید کاملا سیاه شده است ووقتی پیشانی بند را به سرش می بندد چهره شهید کاملا مثل ماه شب چهارده می شود . و عکس های پیش از بستن پیشانی بند و بعد از آن موجود می باشد . خدا انشاءالله روحش را شاد کند و ما را از زمره شهدا قرار دهد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وقتی وسایل فرزندم را برایم آوردند

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بانوی ژاپنی و مادر شهید «محمد بابایی» گفت: پس از شهادت محمد، با دیدن وسایلش که در کیفی گذاشته بودند، پاهام سست شد و نشستم؛ انگار قلبم داشت می‌ترکید؛ آن قدر به سر و سینه ‌زدم تا آرام شدم و اینجا بود که فلسفه سینه زدن در عزاداری امام حسین (ع) را درک کردم.

«کونیکو یامامورا»، استاد دانشگاه، معلم، هادی سیاسی و مادر شهید است. ایرانی‌ها او را به نام حاج خانم بابایی می‌شناسند ولی همسر مرحومش او را «سبا» که نام یکی از سوره‌های قرآن است، صدا می‌زد.

وی متولد شهر «آشیا» کشور ژاپن است. در سن 21 سالگی با «اسدالله بابایی» که آن زمان تاجر منسوجات و ظروف بود، ازدواج می‌کند و ثمره این ازدواج دو پسر و یک دختر به نام‌های سلمان، بلقیس و محمد است. 52 سال پیش که پسرش سلمان 10 ماهه بود به ایران می‌آید و از آن زمان تاکنون در تهران زندگی می‌کند و اکنون به مسلمان بودن، شیعه بودن، ایرانی بودن و مادرشهید بودنش افتخار می‌کند.

خانم بابایی امروز فردی شناخته شده است که در محافل و همایش‌های مربوط به شهدا و جانبازان شیمیایی حضور پیدا می‌کند و گاهی در زمان حضور مهمانان خارجی، به ترجمه صحبت‌های طرفین می‌پردازد.

مادر شهید بابایی که در مناطق عملیاتی جنوب نیز حضور پیدا می‌کند، در گفت‌وگو با خبرنگار فارس اظهار داشت: من در شهادت محمد، نقشی نداشتم؛ آمدن به جبهه خواسته خودش بود و از جایی که فقط سعادت فرزندم را می‌خواستم و می‌دانستم راه اشتباهی را نمی‌رود، او را همراهی کردم.

وی ادامه داد: از اروند و شلمچه مناطقی که خیلی از بچه‌ها شهید شدند، بازدید کردم؛ این شهدا برای دفاع از ارزش‌های انقلاب، احساس مسئولیت کردند و تا آخرین نفس ایستادند تا ارزش‌ها از بین نرود.

این مادر شهید گفت: من در قدمگاه شهیدان مصداق آیه 23 سوره احزاب را که خداوند می‌فرماید «از میان مؤمنان مردانى‏اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در انتظارند و هرگز عقیده خود را تبدیل نکردند» کاملاً احساس کردم.

این مادر شهید گفت: من در قدمگاه شهیدان مصداق آیه 23 سوره احزاب را که خداوند می‌فرماید «از میان مؤمنان مردانى‏اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در انتظارند و هرگز عقیده خود را تبدیل نکردند» کاملاً احساس کردم
* آخرین بار موهای پسرم را خودم کوتاه کردم

پسرم قبل از اینکه برای حضور در عملیات «والفجر یک» حاضر شود، آمد و گفت «موهای سرم را کوتاه کنید»؛ نمی‌خواستم این کار را انجام دهم چون یکبار موهایش را کوتاه کردم و نامرتب شده بود؛ اما او اصرار کرد و بعد از کوتاه کردن موهایش خیلی تشکر کرد؛ وقتی از روی صندلی بلند شد، انگار پسر 19 ساله من مرد جاافتاده‌ای شده؛ در همان لحظه احساس کردم او را دیگر نمی‌بینم و پسرم شهید می‌شود.

وی افزود: پدر محمد، تاجر بود؛ وضع مالی خوبی داشتیم اما با این حال پسرم خیلی ساده زندگی می‌کرد؛ او و برادرش ساده زیستی را از پدرشان یاد گرفته‌اند و به نیازمندان کمک می‌کردند. منزل ما در نیروی هوایی بود؛ در محله ما حدود 100 نفر به شهادت رسیده بودند و به همین دلیل من هم آمادگی شهادت محمد را داشتم اما باز هم دوست داشتم او سالم برگردد.

بابایی اظهار داشت: محمد بر اثر اصابت ترکش به سرش شهید شد؛ یکی از همسنگرانش، اسم محمد را روی جنازه می‌نویسد تا گم نشود؛ خبر شهادت را 2 روز بعد به ما دادند؛ من در مدرسه دبیر نقاشی بودم و زمانی که خبر شهادت فرزندم در مدرسه پخش شد حتی شاگردانم هم گریه می‌کردند
* زمانی که فلسفه سینه زدن برای امام حسین(ع) را فهمیدم

بابایی اظهار داشت: محمد بر اثر اصابت ترکش به سرش شهید شد؛ یکی از همسنگرانش، اسم محمد را روی جنازه می‌نویسد تا گم نشود؛ خبر شهادت را 2 روز بعد به ما دادند؛ من در مدرسه دبیر نقاشی بودم و زمانی که خبر شهادت فرزندم در مدرسه پخش شد حتی شاگردانم هم گریه می‌کردند؛ یک هفته بعد از شنیدن خبر شهادت محمد، پیکرش را برای ما آوردند.

وی یادآور می‌شود: سخت‌تر از شنیدن خبر شهادت فرزندم، دیدن وسایل او بود که داخل کیفی گذاشته بودند؛ با دیدن قرآن، مسواک، قاشق، چنگال و لباس او، پاهام سست شد و نشستم؛ انگار قلبم داشت می‌ترکید؛ آن قدر به سر و سینه ‌زدم تا آرام شدم؛ اینجا بود که فلسفه سینه زدن در عزاداری امام حسین (ع) را درک کردم.
منبع : سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

پسته‌هایی که مادرشهید برایش فرستاد

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

هوا بسیار گرم بود و خمپاره‌های سرگردان یكی پس از دیگری به زمین می‌نشستند، راه افتادیم. چند دقیقه كه گذشت، به سر جاده رسیدیم. گفتم: «عزیز! لااقل در این گرما و زیر خمپاره پیاده نرویم.» زیر تابش داغ خورشید ایستادیم. کم‌کم رزمنده‌ها جمع ‌شدند. من و عزیز نفر اولی بودیم که رسیده بودیم سر جاده. هرکس که می‌آمد، من دست عزیز را می‌کشیدم؛ طوری‌كه بقیه متوجه شوند كه ما اول آمده‌ایم. یک ساعتی كه گذشت، یک مینی‌بوس آمد…

آن‌که پای دلش گرفتار است در دل‌دادگی، آن‌که سربند «یا زهرا(س)» بسته به پیشانی، آن‌که سیلاب اشكش پای نخل‌ها جاری است، هم او شهید آینده است. شهدا را دوباره شهید نکنیم. بیاییم کاری کنیم که خودمان شهید بشویم.

برای سلامتی شهدای آینده صلوات!

•

تازه از بیمارستان «طرفه»ی تهران مرخص شده بودم. چشم‌هایم به‌شدت آسیب دیده بودند و داشتم توی خانه، دوران نقاهتم را می‌گذراندم. بچه‌های جبهه به عیادتم می‌آمدند و وقت خداحافظی، حرف‌های غریبی می‌زدند. می‌گفتند: «جنگ به آخر خطش رسیده و هرکس این روزها نرود، از آن‌همه آرزو که برای دلش ساخته؛ یعنی شهادت عقب می‌ماند. جنگ تمام شود، کدام‌یک از ما می‌تواند در این دنیا بماند.» می‌گفتند: «ما که داریم راهی می‌شویم. خبرهای خیلی مهمی است. می‌گویند، این دیگر آخرین عملیات جنگ است. اگر ایران در این عملیات پیروز شود، یک‌راست می‌رویم کربلا.»

پرسیدند: «هستی؟»

از جا پریدم. باند و پانسمان را از چشم و صورتم باز كردم. وسایلم را جمع كردم و از در چوبی کوچک خانه، از زیر قرآنی که مادرم با اشک، بغض و دلواپسی نگه داشته بود، رد شدم.

اعزام‌های سراسری، کاروانی و متمرکز، هر بار در یکی از شهرهای مازندران انجام می‌شد. این بار قرعه به‌نام گرگان افتاده بود. محل اعزام، سپاه منطقه‌ی گرگان بود.در محوطه‌ی سپاه روی یک تخته سنگ - كه هزاران رزمنده رویش نشسته و به آخرین آرزوهای خود فکر کرده و هرگز برنگشته بودند - زیر یک پرچم برافراشته نشستم. رفقا یکی پس از دیگری وارد شدند. اول «عزیز قربانی» آمد. بعد «حاج‌ابراهیمی»، بعد «نوچمنی‌ها» آمدند و یک‌مرتبه شلوغ شد. از ساری، آمل، بابل، بهشر، گنبد، مینودشت و محمود‌آباد، همه آمدند و گروه‌گروه دور هم حلقه زدند. همه که آمدند، نوبت رسید به مینی‌بوس‌ها که باید ما را می‌بردند. از میان بدرقه‌ی گرم و پرشور و شعور مردم، به‌سمت جبهه حرکت کردیم.

روی صندلی مینی‌بوس، کنار عزیز قربانی نشستم. با عزیز در شلمچه و در عملیات «کربلای 1 و 5» خیلی انس گرفته بودم. مداح وقاری قرآن بود. هم شوخ‌طبع بود، هم خوش‌صدا؛ جوری‌که توی هفت‌تپه، حسینیه را به وجد می‌آورد. آرام، متین و دلنواز می‌خواند.

حرف‌های غریبی می‌زدند. می‌گفتند: «جنگ به آخر خطش رسیده و هرکس این روزها نرود، از آن‌همه آرزو که برای دلش ساخته؛ یعنی شهادت عقب می‌ماند. جنگ تمام شود، کدام‌یک از ما می‌تواند در این دنیا بماند.» می‌گفتند: «ما که داریم راهی می‌شویم. خبرهای خیلی مهمی است. می‌گویند، این دیگر آخرین عملیات جنگ است. اگر ایران در این عملیات پیروز شود، یک‌راست می‌رویم کربلا.»

یک بار من و عزیز می‌خواستیم از هفت‌تپه تا محل استقرار گردان برویم. هوا بسیار گرم بود و خمپاره‌های سرگردان یكی پس از دیگری به زمین می‌نشستند، راه افتادیم. چند دقیقه كه گذشت، به سر جاده رسیدیم. گفتم: «عزیز! لااقل در این گرما و زیر خمپاره پیاده نرویم.»

زیر تابش داغ خورشید ایستادیم. کم‌کم رزمنده‌ها جمع ‌شدند. من و عزیز نفر اولی بودیم که رسیده بودیم سر جاده. هرکس که می‌آمد، من دست عزیز را می‌کشیدم؛ طوری‌كه بقیه متوجه شوند كه ما اول آمده‌ایم. یک ساعتی كه گذشت، یک مینی‌بوس آمد. غلغله شد. هرکس دست رفیقش را می‌كشید که توی ماشین جا شوند. هرچه به عزیز می‌گفتم داریم جا می‌مانیم و به‌طرف ماشین حرکت می‌کردم، عزیز دستم را عقب می‌کشید و می‌گفت: «بگذار همه سوار شوند.»

همه سوار شدند. چهار، ‌پنج نفر ماندیم. عصبانی و ناراحت دستش را کشیدم و گفتم: «پسر تو چه‌قدر ماستی. دو ساعت است كه زیر آفتاب ایستاده‌ایم. خُب اعصابم را لگدمال کردی. حالا بیا یک ساعت توی این گرما پیاده برویم. راه بیفت!»

عصبانی راه افتادم. عزیز دستم را گرفت و دستی روی سرم کشید. لبخندی زد و گفت: «قدرت‌جان! خون‌سرد باش. می‌رویم. دیدی که بندگان خدا عجله داشتند.» با تندی گفتم: «برو بابا! واقعاً که ماستی دیگر. من را بگو…»
خاطرات رزمندگان

من آن‌موقع نفهمیدم عزیز چرا این کار را کرد. ماشین بعدی كه آمد، سوار شدیم. عزیز هم كه سر ذوق آمده بود، شروع کرد به نوحه خواندن. به خرم‌آباد که رسیدیم، ماشین رفت كه گازوئیل بزند. بچه‌ها همه پیاده شدند. عزیز موقع پیاده شدن، از تو کیفش یک بسته‌ی بزرگ پسته درآورد. گفتم: «عزیز! تو این هول و ولا پسته از کجا آوردی؟»

خندید و گفت: «مادرم پسته‌ها را گذاشته. گفته که، ننه! تو لاغری، کم‌خونی، ضعیفی. پسته بخور که جان بگیری.» پسته‌ها را بین بچه‌ها تقسیم کرد. گفتم: «چیزی كه برای خودت نماند.»

خندید و صلوات بلندی فرستاد. ماشین که راه افتاد، طولی نکشید که چادرهای هفت تپه، لابه‌لای تپه‌ماهورها نمایان شدند. پیاده شدیم. رفتیم توی صف سازمان‌دهی. من شدم بی‌سیمچی گروهان «ابوذر». فرمانده گروهانمان بردار «سعید ستارزاده» بود و فرمانده گروهان كناری‌مان، گروهان «سلمان»، «سیدمجتبی علمدار» كه باهم ادغام شدیم.

با سیدمجتبی خیلی صمیمی بودم. رفاقتمان توی جزیره‌ی مینو زیاد شد. داشتم توی رودخانه شنا می‌کردم. رفته بودم روی یک بلندی كه مجتبی شیرم کرد. چنان شیرجه زدم كه با کله رفتم توی ماسه‌ها. زده بودم به عمق کم رودخانه. لحظه‌ای حس کردم سرم ترکید. ماسه‌ها رفتند توی چشم‌هایم. صورتم خونی شد و زیر آب آه و ناله‌ام درآمد. ترسیده بودم. در همین حال بودم كه یک‌مرتبه ساق پایم سوخت. داد کشیدم: «مار من را زد.»

سیدمجتبی پرید و مرا بیرون کشید. دیدم پایم ذره‌ ذره ورم می‌کند. سرم هم شکسته بود و خون روی صورتم لخته شده بود. با خودم فکر کردم کارم دیگر تمام است. این هم از شانس من؛ همه تیر می‌خورند، ما را مار زد. اگر می‌مردم، آبرویم می‌رفت.

کم‌کم همه جا تار شد. بچه‌ها شوخی می‌كردند و دستم می‌انداختند. من داشتم درد می‌کشیدم و در فکر مرگ بودم، آن‌ها روی خاک ریسه می‌رفتند و می‌خندیدند. سیدمجتبی موتورش را آورد و مرا سوار کرد. رفتیم بیمارستان صحرایی.

کم‌کم آسمان رنگی دیگر گرفت. در همان حال حرکت نماز خواندیم. کمی جلوتر، کنار تخته‌سنگی، چهار رزمنده با دوربین، تجهیزات و کلاشینکف كنار هم كز كرده بودند. سعید را صدا زدم. بچه‌های شناسایی بودند كه از خستگی به خواب رفته بودند و حالا بیدار نمی‌شدند. تنشان یخ زده بود؛ طوری‌که انگار سه، چهار روز است که منجمد شده‌اند. بچه‌ها كه رد می‌شدند، دستی به صورت شهدا كشیدند، تبرک جستند و صلواتی می‌فرستادند

مجتبی می‌خندید و دل‌داری‌ام می‌داد. از آن‌جا خیلی به هم نزدیک شدیم. سیدمجتبی روحیه‌های خاص خودش را داشت. ورزشکار ماهری بود و تند و تیز می‌دوید. اهل دل بود، مداح اهل‌بیت(ع). وقت نماز و نیایش، دیگر آن سیدِ توی رودخانه و زمین فوتبال نبود. توصیه‌های اخلاقی عرفانی خاصی هم به بچه‌ها می‌كرد. حرف‌هایی می‌زد که ما خیلی جدی نمی‌گرفتیم.

دو، سه هفته‌ای می‌شد که آمده بودیم و هنوز خبری از عملیات نبود. مجتبی برای ما روضه می‌خواند، عزیز هم مداحی می‌کرد. حالِ پیش از عملیات، حال غریبی بود. همه‌ی بچه‌ها شهادت می‌خواستند، اما بعضی‌ها بیش‌تر از دیگران زحمت می‌کشند. نماز شب می‌خواندند، مناجات و نیایش، دعا می‌كردند. طولی نکشید که آرزویمان محقق شد و گفتند: «دیگر وقتش است.»

یكی پوتین واكس می‌زد، یكی حمایلش را محکم می‌کرد، یكی قمقمه‌اش را پر می‌كرد، آن یكی سربندش را می‌بست.

- آهای رفیق! سربندم را نمی‌بندی؟

شاید اولین بار بود كه با كسی كه ازش می‌خواست سربندش را ببندد، روبه‌رو می‌شد، اما در همان لحظه‌های کوتاه، چنان انس می‌گرفتند كه انگار از یک خانواده‌اند.
خاطرات رزمندگان

بچه‌ها در چادر حسینه جمع شدند، حالا دیگر آن کسالت، محنت و خستگی از تن رفته بود و همه سرحال و با نشاط بودند. نیروها به خط شدند. برف شدیدی می‌بارید. فرمانده روی تلی از خاك که حالا برف رویش نشسته و سفیدش كرده بود، ایستاده بود. با «مهدی باقی»، رزمنده‌ای که هفده سالش نشده بود، صبحت می‌كرد تا بتواند قانعش كند که بماند؛ طوری‌كه ناراحت هم نشود. می‌گفت: «بمان و مراقب چادرها باش.»

مهدی، پانزده سالش بود كه در میدان مین، پایش روی مین والمری رفت و پاهایش را پیشاپیش به بهشت فرستاد. حالا هم با یك جفت پای مصنوعی، سر ستون ایستاده بود. کمی آن‌طرف‌تر زیر دانه‌های سفید برف، گروهان سلمان هم به خط شده بود و سیدمجتبی آرام برای نیروهایش حرف می‌زد. گفت‌وگوی فرمانده و مهدی بی‌نتیجه بود. مهدی زیر بار نمی‌رفت. اسلحه‌اش را جلوی صورتش گرفته بود و می‌گفت: مگر این‌جا چاله میدان است که من مراقب لوازم بچه‌ها باشم تا دزد نبرد؟ فرمانده جان! بگو داری دورم می‌زنی.»

باید ده كیلومتر، تو باد و کولاک، در کوهستان پیاده راه می‌رفتیم و فرمانده، نگران مهدی بود. فرمانده سری تکان داد و از آقامجتبی خواست كه بیاید و مهدی را قانع کند.

گروهان سلمان با تکبیر و صلوات به راه افتاد. سیدمجتبی هم آمد تا مهدی را راضی کند. کلامش دل سنگ را رام می‌كرد، چه رسد به دل مهدی.

ستون مانند قطاری در حرکت بود. خودم را به فرمانده رساندم و پابه‌پایش حركت كردم. سر برگرداندم. انگار همه‌ی ستون دلواپس مهدی بودند. کم‌کم مهدی مانند دانه‌های برف، در نگاهمان ذوب شد. کولاک بود و دانه‌های خشک برف، صورت بچه‌ها را نوازش می‌كرد. از دوردست‌ها صدای گلوله‌های دوزمانه می‌آمد. گاهی دستم را می‌فشردم روی شصتی بی‌سیم و رها می‌كردم تا انگشتانم یخ نزنند. نوك اسلحه‌ها قندیل بسته بود و برف لحظه‌به‌لحظه بیش‌تر می‌شد. به یک شیار رسیدیم. سعید با مجتبی صحبت می‌كرد. نزدیک‌تر شدم. همه‌جا سفیدپوش شده بود و راه‌باریکه‌ای که بچه‌های شناسایی مشخص كرده بودند، زیر دانه‌های برف گم شده بود. سعید حرکت كرد و من و ستون به‌دنبالش راه افتادیم. دو ساعتی بود که راه رفتیم. از سعید ته مقصد را پرسیدم. نوری کم‌سو در دوردست را نشان داد و گفت: «بچه‌ها نگاه کنید، آن‌جاست.»

اگر تیربارچی سمج عراقی را می‌زدیم، کار تمام بود. «سیدعلی دوامی»، از بچه‌های جویبار گفت: «این سهم من است. من به یک مادر شهید در محلمان قول داده‌ام که گوش یک بعثی را برایش ببرم.» در آن وضعیت، شهید دوامی به فکر مادر شهیدی بود که بهش قول داده بود. باید به وعده‌اش عمل می‌کرد. سه، چهار ساعتی گذشت…

دلگرم شدم. راه سخت‌تر می‌شد. به یك سراشیبی رسیدیم. بچه‌ها لیز می‌خوردند. هرچیزی که از دستشان می‌افتاد، پرت می‌شد ته دره و صدایش توی کوهستان می‌پیچید. بچه‌ها از خستگی روی برف‌ها می‌افتادند و سعید داد می‌كشید: «بلند شوید، یخ می‌زنید.»

خودش خسته‌تر از همه بود. بچه‌ها هم‌دیگر را چسبیده‌ بودند و زنجیر‌وار حركت می‌كردند. بعضی‌ها كه سُر می‌خوردند، می‌خوردند به یک تخته‌سنگ و صدای ناله‌شان بالا می‌رفت. همه می‌زدند زیر خنده و همین روحیه‌شان را بالا می‌برد.

کم‌کم آسمان رنگی دیگر گرفت. در همان حال حرکت نماز خواندیم. کمی جلوتر، کنار تخته‌سنگی، چهار رزمنده با دوربین، تجهیزات و کلاشینکف كنار هم كز كرده بودند. سعید را صدا زدم. بچه‌های شناسایی بودند كه از خستگی به خواب رفته بودند و حالا بیدار نمی‌شدند. تنشان یخ زده بود؛ طوری‌که انگار سه، چهار روز است که منجمد شده‌اند. بچه‌ها كه رد می‌شدند، دستی به صورت شهدا كشیدند، تبرک جستند و صلواتی می‌فرستادند.

خستگی، بی‌خوابی و سردی هوا همه را گیج و کلافه کرده بود. ساعتی بعد، هوا که روشن شد، از برف و یخ‌بندان رد شدیم، از یک بلندی عبور كردیم و وارد شیاری شدیم. به

جاده‌ی «ملخ‌خور» كه به‌تازگی ایجاد شده بود، رسیدیم. یك طرفش كوه بود و در طرف دیگرش شیار و شیب تند. لودرها جاده را تسطیح می‌كردند. در خرمال عراق بودیم و لشکر «25 کربلا» داشت در شیار «سورن» برای عقبه‌ی عملیات جاده می‌زد. ماشین‌ها می‌توانستند از هفت‌تپه تا آن‌جا را بروند و بیایند و من در تعجب بودم که چرا ما را از این نقطه نیاوردند.
خاطرات رزمندگان

کمی بعد، آفتاب را بالای سرمان دیدیم، هرچه جلوتر می‌رفتیم، هوا گرم‌تر می‌شد. تا نیم ساعت پیش گرفتار سرما و یخ‌بندان بودیم و حالا در خاک عراق، هوا گرم و بهاری بود. كم‌كم چشم‌هایمان سنگین می‌شد و روی تخته‌سنگ‌ها، زیر آفتاب به خواب می‌رفتیم كه ناگهان صحنه‌ی عجیبی دیدم. مهدی با تکه‌چوبی در دست، داشت از یک بلندی پایین می‌آمد. داد كشیدم: «بچه‌ها! مهدی. مهدی آمد.»

همه تعجب كردند. بالاخره مهدی كار خودش را كرد. آن‌قدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم. برای نماز ظهر بیدار شدیم و ناهار را که خوردیم، عزیز شروع کرد به چاووشی. بعد از آن‌همه مشقت و سختی، چاووشی عزیز، حالی غریبی بهمان می‌داد. حسابی روحیه گرفتیم. بی‌سیم را به سعید دادم. نام عملیات را تازه فهمیدم. عملیات «والفجر10». نرسیده به سه‌راهی «سیدصادق»، آتش دشمن شروع به باریدن كرد و با توپ از ما پذیرایی كردند. کمی جلوتر، یک گلوله‌ی توپ در چند متری عزیز به زمین خورد و عزیز در خون شناور شد. نزدیک شدم، انگار حمام خون گرفته بود. به یاد شب اعزام افتادم که گفت: «مادرم پسته را بهم داده بخورم و گفته، تو کم‌خونی، ضعیفی؛ پسته بخور تا جان بگیری.»

حالا عزیز در خون خود شناور بود. باید پیش می‌رفتیم. وظیفه داشتیم چند پاسگاه عراق را تصرف کنیم. صورتش را بوسیدم و راه افتادم. از سه‌راهی که رد شدیم، گروهان سلمان از یک سو و گروهان ابوذر از سوی دیگر با عراقی‌ها درگیر شدیم. گروهان‌های دیگر هم در نزدیكی ما با عراقی‌ها درگیر بودند. عراقی‌ها در نقطه‌ای که ما وارد عملیات شده بودیم، به‌شدت مقاومت می‌کردند.

باید مرتب پاسخ بی‌سیم را می‌دادم و كنار فرمانده گروهان می‌ماندم. دشمن روی یک قله‌ی بلند بود و بر ما مسلط بودند. منطقه پر از مین بود، مین‌هایی كه به‌طور نامنظم، پشت سیم‌‌خاردارها ریخته شده بودند و وضعیت را سخت می‌كردند. مین‌ها ضدنفر والمر، منور و گوجه‌ای بودند و چون قله‌ها طوری بودند که هیچ تانکی نمی‌توانست ازشان بالا برود، مین ضدتانك نبود. عراقی‌ها روی هر قله سه، چهار سنگر داشتند كه بینشان را با قلوه‌سنگ، كانال‌كشی كرده بود. سنگرها هم بیش‌تر با قلوه‌سنگ چیده شده بودند. سلاح‌های دشمن سلاح‌های سبكی بود. درگیری هم‌چنان ادامه داشت. اگر تیربارچی سمج عراقی را می‌زدیم، کار تمام بود. «سیدعلی دوامی»، از بچه‌های جویبار گفت: «این سهم من است. من به یک مادر شهید در محلمان قول داده‌ام که گوش یک بعثی را برایش ببرم.»

در آن وضعیت، شهید دوامی به فکر مادر شهیدی بود که بهش قول داده بود. باید به وعده‌اش عمل می‌کرد. سه، چهار ساعتی گذشت. علمدار در موقعیت خودش موفق شده بود و نیروهایش پدافند کرده بودند. با «سیدمصطفی»، پسرعمویش به کمک ما آمدند. نیم ساعت نگذشته بود كه یک تیر از آن تیربارچی سهم پای سیدمجتبی شد.

بالاخره بچه‌ها خیلی زود با توكل بر خدا و با فریاد الله‌اکبر بالای قله رسیدند. آن‌جا كه رسیدیم، حسابی بهت‌زده شدیم. دوامی بالای سر تیربارچی عراقی بود. زدیم زیر خنده. بچه‌ها دور سیدعلی را گرفتند.

پس از پاک‌سازی، مستقر شدیم. طولی نکشید که عراق پاتک سنگینی کرد. «رمضان ده‌باشی» و خیلی از بچه‌ها شهید و زخمی شدند. سیدمصطفی علمدار هم زخمی و قطع نخاع شد. سیدمجتبی هم پس از جنگ، همان روحیه‌های عرفانی‌اش را حفظ کرد‌ و عاقبت در سالروز ولادتش، به شهادت رسید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

لطفا 22 ثانیه به عکس نگاه کنید!

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به این چهره‌ها نگاه کنید و به چهره‌هایی که هر روز از کنارتان رد می‌شوند. چهره‌هایی که از کنار ما رد می‌شوند با اینکه ظاهرا در رفاه بیشتر به سر می‌برند اما انگار همیشه از چیزی رنج می‌برند. خیلی فرق نمی کند از چه چیزی. مثلا قسطشان عقب افتاده یا درآمدشان کم است. ماشینشان خراب است یا کلاهشان را برداشته‌اند یا…

به این چهره‌ها نگاه کنید و به چهره‌هایی که هر روز از کنارتان رد می‌شوند. چهره‌هایی که از کنار ما رد می‌شوند با اینکه ظاهرا در رفاه بیشتر به سر می‌برند اما انگار همیشه از چیزی رنج می‌برند. خیلی فرق نمی کند از چه چیزی. مثلا قسطشان عقب افتاده یا درآمدشان کم است. ماشینشان خراب است یا کلاهشان را برداشته‌اند. مریض هستند یا مریضداری می‌کنند. بلیت سفر گیرشان نیامده یا بلیت مسابقه فوتبال! کسی به ماشینشان زده یا پلیس جریمه شان کرده. یا … و هزار مشکل و رنجی که تمامی ندارند.

… اما لطفا 22 ثانیه وقت بگذارید و به این عکس نگاه کنید.
شهدای دفاع مقدس

اینها 22 نفر از رزمندگان عرصه عشق و جوانمردی هستند. لازم نیست هیچ کدام را بشناسید. تنها به آرامش و شوقی که در چهره این جوانان غیور دیده می‌شود تامل کنید. آن وقت از برکت این نگاه‌های آسمانی بهره‌مند خواهید شد.

اینها هم زندگی را دوست ‌داشتند. آرزوی مدارج بالای تحصیلی هم داشتند. از داشتن خانه و ماشین هم بدشان نمی آمد. حتی برخی از اینها زن و بچه هم داشتند اما وقتی دیدند به آب و خاکشان تجاوز شده، در خانه نشستن را ننگ دانستند، جان با ارزش خود را به دست گرفته و مردانه به دفاع از ناموس و دینشان پرداختند.

اینها 22 نفر از رزمندگان عرصه عشق و جوانمردی هستند. لازم نیست هیچ کدام را بشناسید. تنها به آرامش و شوقی که در چهره این جوانان غیور دیده می‌شود تامل کنید. آن وقت از برکت این نگاه‌های آسمانی بهره‌مند خواهید شد

اینها سبکبال و رها به استقبال شهادت رفتند تا چراغ خانه ما روشن بماند.

این عکس پیش از عملیات بدر در سال 1363 گرفته شده است.
شهدایی که در این عکس دیده می‌شوند:

محمدحسین اکرمی، محمدی قاری قرآن، فرج اله پیکرستان، محمدرضا صالح نژاد، حسین غیاثی، عبدالرضا شریفی پور، حمید کیانی، حسین انجیری، مصطفی معیری، سعید سعاده، امیر پریان، محمود دوستانی و عبدالمحمد خیرعلی مشاک.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات



 نظر دهید »

روز خاطره انگیز گردان غواصی نوح

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

صبح سردی بود.همه به خط شدیم و دویدن در ستون یک ، شروع شد.محل تجمع ما تا اسکله حدود دویست متر ، فاصله داشت.بعضی از بچه ها، هنوز خواب کوتاه دیشب،( به خاطر تمرین غواصی در نیمه شب) ازچشمانشان نپریده بود.یک دو سه و همه فریاد می زدند شهید…

هر روز صبح ،بعد از نماز،به صف شده و می دویدیم .بعدازدویدن که عامل گرم شدن بدن ها بود، شروع به انجام نرمش هایی که عموما توسط حمید شریفی منش، مشخص می شد ، می کردیم.

حرکات نرمشی‌ صبحگاهی ، هر روزه ،نشاط آور بود و آماده می شدیم برای صبحانه و شرکت با انرژی درکلاس های مرتبط با آموزش های گشت و شناسایی و غواصی…

برادر سخی، مردی از روستای باشتین سبزوار، با قدی نسبتا کوتاه اما هیکلی ورزیده و لهجه ای خاص…هر روز با دمیدن در سوتی که بر گردن آویخته بود ، بچه ها را به ستون یک در دویدن ، هدایت می کرد.

بچه ها، یک باور ارزشمند داشتند. (فرمانده ، هرکس بود اطاعت از او واجب است.)

… صبح سردی بود.همه به خط شدیم و دویدن در ستون یک ، شروع شد.محل تجمع ما تا اسکله حدود دویست متر ، فاصله داشت.بعضی از بچه ها، هنوز خواب کوتاه دیشب،( به خاطر تمرین غواصی در نیمه شب) ازچشمانشان نپریده بود.یک دو سه و همه فریاد می زدند شهید…
بچه ها، یک باور ارزشمند داشتند (فرمانده ، هرکس بود اطاعت از او واجب است.)

به سمت اسکله دویدیم.حسین شروع به خواندن سرودی حماسی کردو ما با او، دم می دادیم…ما جانبازان، رزمندگان ، یاری بکنیم به رهبر خود، امام خمینی…


گردان غواصی نوح

می رفتیم و به اسکله، که به ارتفاعی یک و نیم متری ، بر ساحلی ماسه ای و بعد هم رودخانه ی بزرگ کارون منتهی می شد، نزدیک می شدیم.

سخی، با صدای نخراشیده و بلندی فریاد زد: تا نگفتم برنمی گردید. مفهوم شد؟

و گروه ، همچنان به سمت رودخانه می دویدند.از اسکله به لبه ی ساحلی پریدیم، اما فرمانی برای بازگشت نبود.اولین نفر که به داخل آب رفت، هنوز امید برای دستور برگشت بود. اما سخی تا آخرین نفر از گروه ،وارد آب نشد ، دستور برگشت را صادر نکرد.

وقتی همه با پوتین ها و لباس خاکی ،در آب ، شناور شدند،سخی فریاد زد، برادر کجا می ری؟ برگرد. توی آبم مگه جای دویدنه؟!

از آب بیرون آمده و بدون توقف، نیم ساعتی را با همان لباس های خیس شده وپوتین های پر از آب ، شالاپ شالاپ دویدیم…
گردان غواصی نوح

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شرهانی دشت شقایق‌ها است

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تفحص کلمه‌ای آشنا در قاموس فرهنگ لغت این وطن است. واژه‌ای که هراز گاهی نسیم عشق و صفا و دلدادگی را بر فضای کشور حاکم می‌کند . چه پیکرهای مطهری که در اعماق زمین مأوا گزیده‌اند و دیدار با عزیزانشان را به قیامت گذاشتند و حال چه چشم‌هایی که دیگر کم‌سو شده‌اند، ولی هنوز بر در خانه دوخته شده …
گفت‌وگو با تفحص‌گر شهدا در شرهانی

تفحص کلمه‌ای آشنا و محزون در قاموس فرهنگ لغت این وطن است. واژه‌ای که هراز گاهی نسیم عشق و صفا و دلدادگی را بر فضای کشور حاکم می‌کند و باز سر زخم دل‌ها دوباره وا می‌شود. چه پیکرهای مطهری که در اعماق زمین مأوا گزیده‌اند و دیدار با عزیزانشان را به قیامت گذاشتند و حال چه چشم‌هایی که دیگر کم‌سو شده‌اند، ولی هنوز بر در خانه دوخته شده تا که شاید بند بند استخوان‌های عزیزشان را در آغوش بگیرند. اما این همه قصه ما نیست، بلکه روی دیگر قصه آن است که مردانی از جنس شهدا، بی‌ریا و خالصانه و آرزوی صدق و صفا، شبانه‌روز در تلاشند تا شاید گوهری تابناک را از عمق زمین تفحص کنند و چه بسیاری از این عزیزان که مظلومانه در این راه سخت و طاقت‌فرسا، قربانی بی‌مهری مین‌ها می‌شوند و مستانه به دیدار دوستان می‌شتابند. به همین خاطر و برای تقدیر از این عزیزان به سراغ اسدالله چوبین، رزمنده دیروز جبهه‌ها و تفحص‌گر امروز سنگرهای سرد و خاک تفتیده شرهانی رفتیم تا در رابطه با تفحص‌‌های منطقه شرهانی، این خاک پررمز و راز که به سرزمین پلاک‌های گمنام معروف است هم کلام شویم، گرچه ایشان بنا به دلایلی تمایل به انجام مصاحبه نداشت اما بالاخره قبول کرد با ما مدتی را گپ و گفت کوتاه داشته باشد ‌که تقدیم می‌شود:

آقای چوبین! ابتدا خودتان را معرفی کنید و بگویید در چه عملیات‌هایی شرکت داشتید؟

اسدالله چوبین هستم، ساکن شهرستان دهلران، چهل ماه سابقه حضور در جبهه دارم. از سال 1361 به مدت پنج سال و نیم به عنوان کمک راننده لودر در جهاد پشتیبانی جنگ مشغول خدمت شدم. در سال 1363 به عنوان راننده اکیپ اداره راه و ترابری در مسیر ارتفاعات حمرین که در تیررس مستقیم دشمن بود از ناحیه شکم و صورت مجروح شدم که به بیمارستان صحرایی موسیان منتقل و سپس به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک اعزام و بستری شدم. بعد از بهبودی بلافاصله به جبهه اعزام و در چندین عملیات از جمله عملیات کربلای یک و عملیات کربلای شش و والفجر 10 شرکت داشتم. همچنین از سال 1378 به صورت موردی با بچه‌های تفحص همکاری‌ام را شروع و از سال 1379 به عنوان راننده بیل مکانیکی با گروه تفحص لشکر 14 امام حسین (ع) تا الان مشغول همکاری هستم.

شرهانی در حقیقت دشت شقایق‌هاست، شرهانی در مفهوم عربی یعنی دشت باز. شرهانی در 65 کیلومتری شهرستان دهلران واقع شده است. این یادمان در نزدیکی پاسگاه چم‌سری در محدوده فکه شمالی نزدیک به زبیدات عراق و در 70 کیلومتری استان العماره عراق قرار دارد

مایلیم درباره موقعیت جغرافیایی یادمان شرهانی برایمان توضیح بفرمایید.

شرهانی در حقیقت دشت شقایق‌هاست، شرهانی در مفهوم عربی یعنی دشت باز. شرهانی در 65 کیلومتری شهرستان دهلران واقع شده است. این یادمان در نزدیکی پاسگاه چم‌سری در محدوده فکه شمالی نزدیک به زبیدات عراق و در 70 کیلومتری استان العماره عراق قرار دارد. این منطقه به عنوان دشت باز دارای سه ارتفاع به نام‌های ارتفاعات حمرین و ارتفاعات 175 زبیدات و ارتفاعات 178 است.

از مهم‌ترین و جالب‌ترین بخش در یادمان شرهانی کانال 90 کیلومتری کمیل برایمان شرح دهید.

در سال 1359 توسط دشمن و به دست مهندسان فرانسوی کانالی به طول 90 کیلومتر و عرض 5 متر و ارتفاع 4متر کاملاً حرفه‌ای و مهندسی شده حفر شد. این کانال در منطقه حمرین معروف به کانال حمرین و در منطقه شرهانی معروف به کانال شرهانی و کمیل و در خاک عراق معروف به کانال بجلیه است. این کانال منحصر به فرد و دارای چند سه راهی و چهار راهی می‌باشد که برای موانع و پیشروی رزمندگان اسلام حفر شده بود که به حول و قوه الهی در عملیات والفجر مقدماتی به تصرف رزمندگان اسلام درآمد.
تفحص‌ شهدا در شرهانی

از آن شب مرموزی که تعدادی از رزمندگان اسلام بر اثر سیل رودخانه دو برج غرق و به شهادت رسیدن صحبت بفرمایید.

رودخانه دو برج در 7 کیلومتری شرهانی قرار دارد. این رودخانه به عرض بیش از 10 متر به وسیله باران‌های فصلی چند برابر شده است. زمانی که تعدادی از رزمندگان اسلام از لشکر 14 امام حسین (ع) که از بچه‌های اصفهان بودند، در حین عملیات در حاشیه این رودخانه مستقر شده بودند به دلیل عدم آگاهی حاشیه را ترک نکرده بودند تا اینکه سیلی نا‌بهنگام و به دلیل بارش‌های فصلی باعث غرق شدن این عزیزان می‌شود و به فیض شهادت نائل می‌آیند.

کار تفحص شهدا بر چه اساسی در مناطق صورت می‌گیرد؟

ما از همه ظرفیت‌ها و توانایی‌ها برای کار تفحص استفاده می‌کنیم. ما با دشتبانی و تجربه کاری که در این سال‌ها به دست آوردیم و با بهره‌مندی از سنگرها و خاکریزهای باقیمانده دوران جنگ کار تفحص انجام می‌دهیم. در حال حاضر هم از منطقه فکه جنوبی در مرز خوزستان تا منطقه سومار در حال تفحص هستیم.

آیا تا به حال در حین تفحص دچار تلفات شده‌اید؟

خیلی زیاد به عنوان مثال شهید والامقام، پازوکی هم از گروه 27 لشکر محمد رسول‌الله (ص) و جانباز عزیز آقای قدمیان از جمله این عزیزان بوده‌اند.

مردم چطور مثلاً دامداران و کشاورزان منطقه با شما همکاری دارند؟

بله هم از دامداران ایرانی و هم از دامداران عراقی که به صورت فصلی در منطقه سکونت دارند استفاده می‌کنیم، همچنین رزمندگان دوران دفاع مقدس هم با ما هستند و ما را در این تفحص‌ها یاری می‌نمایند.

رودخانه دو برج در 7 کیلومتری شرهانی قرار دارد. این رودخانه به عرض بیش از 10 متر به وسیله باران‌های فصلی چند برابر شده است. زمانی که تعدادی از رزمندگان اسلام از لشکر 14 امام حسین (ع) که از بچه‌های اصفهان بودند، در حین عملیات در حاشیه این رودخانه مستقر شده بودند به دلیل عدم آگاهی حاشیه را ترک نکرده بودند تا اینکه سیلی نا‌بهنگام و به دلیل بارش‌های فصلی باعث غرق شدن این عزیزان می‌شود و به فیض شهادت نائل می‌آیند

خاطره‌ای از این تفحص‌ها دارید برایمان بفرمایید؟

خاطره که زیاد هست. اما جالب‌ترین خاطره مربوط می‌شود به تفحص دو تن از شهدای عزیز که پدر و پسر و از سادات معزز و معظم بودند که بعد از 25 سال، قریب به دو سال پیش تفحص شدند. این عزیزان در عملیات والفجر 6 در جنوب دهلران و در منطقه چیلات شهید شده بودند. شهیدان اسماعیل‌زاده اهل روستای باقر تنگه بابلسر مازندران بودند، ما به وسیله دشتبانی احساس کردیم که این زمین دست خورده است. با بیل دستی شروع به حفر زمین کردیم و در اولین حفر به جمجمه شهید (پسر) برخورد کردیم و بعد از جست‌وجو پیکر مطهر پدر بزرگوارشان که در آغوش شهید بود نمایان شد. روح‌شان شاد.

چند شهید تا به حال در شرهانی تفحص شده و چند تن از این عزیزان دارای پلاک و مشخصات بودند؟

آمار دقیق ندارم، اما بیش از هزار شهید در این منطقه پیدا کردیم که بیشترشان پلاک و مشخصات داشتند.

از آخرین تفحص‌تان برایمان بفرمایید.

بله، در همین ماه مبارک رمضان مورخ 14 مرداد 1390 روز جمعه که متعلق به آقا امام زمان (عج) هم هست در منطقه شرهانی مشغول تفحص بودیم که یکی از فرزندان عزیز حضرت روح‌الله را پیدا کردیم و این شهید در حقیقت مهمان ماه مبارک رمضان ما شدند.

حرف آخر؟

ان‌شاءالله که همیشه خادم شهدا بمانم. التماس دعا.
منبع : سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

عینک‌‌های مانده در حلبچه

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شگفت‌روزی بود آن بامداد تیره‌گون. آسمان می‌بارید، اما نه برف و باران. زمین می‌رویید، اما نه شاد و خندان. مرگ می‌بارید و زمین می‌شکافت از تیزی موشک‌های قاتل. حلبچه، آماده می‌شد تا تاریخ را بگریاند و جهان را شرمسار پیکرهای بی‌جانش کند.

شگفت‌روزی بود آن بامداد تیره‌گون. آسمان می‌بارید، اما نه برف و باران. زمین می‌رویید، اما نه شاد و خندان. مرگ می‌بارید و زمین می‌شکافت از تیزی موشک‌های قاتل. حلبچه، آماده می‌شد تا تاریخ را بگریاند و جهان را شرمسار پیکرهای بی‌جانش کند.

آن روز و روزگار را خوب به یاد دارم. هزاران پیر و جوان و کودک از شهر می‌گریختند تا همچون همشهریان خود، گازهای شیمیایی را در ریه‌های خود فرو نبرند. اضطرابِ مردان بیش از زنان بود، و هراس زنان بیش از مردان. کودکان، می‌دویدند تا آخرین بازمانده‌های جنایتی باشند که استبداد بعثی آفریده بود. به کجا می‌رفتند؟ هر جا جز شهرشان. حلبچه در تصرف مردگانی بود که یک‌قطره خون از دماغ هیچ‌کدامشان نریخته بود؛ اما همگی زرد و بی‌حس، نقش زمین شده بودند. چقدر دلم می‌خواست که دفترچه خاطرات یکی از این پنج‌هزار مرده را می‌یافتم و همان‌جا بر سر جنازه او می‌نشستم و می‌خواندم. دفترچه‌ای نیافتم، اما آلبوم‌ عکس خانواده‌ای را یافتم که جنازه‌های آنان از حیاط تا کوچه را تن‌فرش کرده بود. در آن آلبوم، هیچ عکسی را ندیدم که بی‌خنده و شادی باشد.

گوشه‌ای نشستم و چشم از غروب خسته آن روز غمبار برگرفتم. خورشید، در شرم خود پنهان می‌شد. می‌شنیدم که با خود می‌گفت کاش امروز طلوع نکرده بودم؛ کاش در تاریخ حلبچه، این روز شیمیایی را ننوشته بودند. رفت و رفت تا دیگر اثری از او باقی نماند.

آسمان می‌گفت آن دم با زمین

گر قیامت را ندیدستی ببین

آن روز و روزگار را خوب به یاد دارم. هزاران پیر و جوان و کودک از شهر می‌گریختند تا همچون همشهریان خود، گازهای شیمیایی را در ریه‌های خود فرو نبرند. اضطرابِ مردان بیش از زنان بود، و هراس زنان بیش از مردان. کودکان، می‌دویدند تا آخرین بازمانده‌های جنایتی باشند که استبداد بعثی آفریده بود. به کجا می‌رفتند؟

صدای پاهای برهنه و گریه‌های گیج، سکوت کوهستان را نمی‌شکست؛ اما ناگاه بانگی برخاست. صدای مجری جوانی بود که از رادیو عراق پخش می‌شد. گوشه‌هایی از سخنان صدام را شمرده و متین می‌خواند. از حماسه‌سازی سربازانش می‌گفت و اینکه جهان عرب، باید مجوس‌کشی او را ارج گذارند. ایرانیان را دشمنان خدا می‌خواند و اعراب را به اتحاد در برابر این دشمن دیرینه دعوت می‌کرد. آن روز هر چه با خود اندیشیدم، نفهمیدم چرا صدام این دیوانگی را کرد. امروز به علت‌ها فکر نمی‌کنم؛ چون همیشه هر جنگی علتی دارد. به این می‌اندیشم که از این جنگ، چه نصیبی برای مردم عراق بود؛ مردمی که از جهان، فقط صدام را و شعارهایش را می‌شناختند، و از ایران هیچ نمی‌دانستند جز خبرهای بعثی و تحلیل‌های حزبی.
حلبچه

آنان کدام داروی حماقت را سر کشیده بودند که هشت سال بی‌امان کشتند و کشته شدند؟ سربازان عراقی، به‌اجبار یا اختیار، گلوله می‌پاشیدند و بمب می‌ریختند و خون می‌‌آشامیدند. گاه نیز آواز می‌خواندند و شعار می‌دادند و نعره‌های مستانه سرمی‌دادند. صدام، با چشم و گوش آنان چه کرده بود که دیوانه‌وار می‌جنگیدند و جز فرمان بعثی نمی‌شناختند؟

نشستم و عکس‌های مردانی را ورق زدم که از آینده خود بی‌خبر بودند. کودکان معصوم، چشم‌های خود را ریز کرده بودند تا شاید فردای دور را نزدیک‌تر ببینند و از هم اکنون بلوغ و حجله‌آرایی خود را جشن گیرند. آن روز، آسمان روی از زمین برمی‌گرفت تا نبیند آنچه بر جنبندگان ریخته است. زمین دهان باز کرده بود تا مگر خود را ببلعد و این‌همه مرد و زن و کودک را در خاک جفا نپوشاند.

برخاستم و به میان بازماندگان آمدم؛ آنان که جز توده‌ای از ترس و وحشت و مظلومیت نبودند. یکی خدا را شکر می‌گفت که درونش جهنمی از گازهای شیمیایی نشد، و دیگری صدام را نفرین می‌کرد، و پیرمردی را نیز دیدم که چشم از افق برنمی‌داشت.

ـ سلام. خوبی؟ چیزی نمی‌خوای پدر جان؟

ـ نه. زنده باشی پسرم… فقط ….

ـ فقط چی؟ بگو! تعارف نکن.

ـ عینکم! عینکم مانده است. می‌شه رفت داخل شهر؟ عینکم رو لازم دارم.

ـ عینک؟ برای چی؟ می‌خوای چی‌کنی؟ نمی‌تونی ببینی؟

ـ قرآن! می‌خوام قرآن بخونم، نمی‌تونم.
منبع :سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دست نوشته های غواص شهید

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این را می‌گویم که بعدها ببینید چه باید می‌بود و چه بود. غواص‌های ارتش هیکلی بزرگ و تنومند، ولی بچه‌های ما همگی جثه‌ای کوچک و روحی بزرگ داشتند و اصل برای ما روح بلند و بزرگ بود. به دلیل جثه‌های کوچک، لباس‌ها گشاد بودند و بچه‌ها اذیت می‌شدند، ولی بایستی کار می‌کردند و آموزش می‌دیدند با کمال استقامت، آن همه رزم شبانه و آموزش را پشت سر گذاشتند، فقط برای رضای خدا

شهید محمود دوستانی دزفولی که فرماندهی گروهان غواص گردان بلال از لشکر 7 ولی عصر (عج) را در عملیات والفجر 8 به عهده داشت در تاریخ 5/12/64 در حالی که در کنار همرزمانش در اتوبوس نشسته بود، بر اثر اصابت راکت هواپیمای دشمن متجاوز، به شهادت رسید و به دوستان و برادر شهیدش پیوست.

متنی که در ادامه مشاهده خواهید کرد گوشه ای خاطرات شهید دوستانی است که ایشان به قلم خود می نویسد:

برنامه ما به این شکل بود که قبل از اذان صبح بیدار می‌شدیم صبحانه یا به قول بچه‌ها، سحری می‌خوردیم و با اذان صبح نماز می‌خواندیم. پس از آن به خط می‌شدیم تا به آموزش غواصی در آب سرد برویم. در آن صبح‌های زود، هر کس بچه‌ها را می‌دید که وارد آب می‌شدند اگر چه لباس گرم به تن داشتند به جای آنها وحشت می‌کرد که البته همین صبر و استقامت بچه‌ها نتیجه ایمان آنها به خدا بود.

در مورد لباس‌ها (غواصی) نیز نخست بایستی آنها، را خیس می‌کردیم و بعد می‌پوشیدیم و این برای ما خیلی مشکل بود، چون بدنمان از آب یخ به لرزه می‌افتاد و صبح که می‌خواستیم لباس بپوشیم. حدود ساعت 6 صبح بدن‌مان از شدت سرما می‌لرزید. ولی بچه‌ها، با آن همه مشکلش، برای رضای خدا طاقت می‌آوردند.

نماز جماعت نیز به امامت حاج آقا یوسفی در پلاژ برگزار می‌شد. او چون خودش با بچه‌های غواص بود، حرف‌هایش به دل می‌نشست نماز که می‌خواند، همه‌اش گریه می‌کرد. بچه‌ها هم با او گریه می‌کردند و بین الصلاتین که برای بچه‌ها سخن می‌گفت از اول سخنانش با او اشک می‌ریختند و این به دلیل آن بود که با بچه‌ها بود و در دل آنها جا داشت.

یادم نمی‌رود برادران شهید مسعود اکبری، فرمانده گروهان غواص گردان حمزه، از لشکر 7 ولی عصر (عج) و عظیم مسعودی چند شب که حاج آقا سیفی را نمی‌دیدند می‌گفتند چون حاج آقا نیست، حال بچه‌ها گرفته شده است.

بچه‌ها با وجود سرمای زیاد و سختی‌های غواصی، همیشه به خدا توکل می‌کردند چون عملیات آبی با عملیات خشکی تفاوت فراوان داشت. اگر می‌خواستند کاری کنند، باید به کسی جز خدا توکل نمی‌کردند و به راستی راه را خوب تشخیص داده‌ بودند.

آیندگان باید بدانند که چه کسانی در این راه آمده‌اند. قطعا کسانی که این همه آگاهی داشتند می‌توانستند راهشان را خوب انتخاب کنند و همین‌ها بودند که آن همه سختی را تحمل کردند

قبل از آن زمان، من خودم، وقتی در رودخانه می‌رفتم فقط یک ساعت و شاید کمتر می‌توانستم در آب باشم، ولی در آنجا تمام ما ساعت‌ها در آب بودیم و آموزش می‌دیدم و جز یاری و لطف خدا چیزی دیگری در کار نبود. شب‌ها بعضی از بچه‌ها از فرط خستگی بعد از نماز مغرب و عشا به خواب می‌رفتند. بعضی روزها بود که بچه‌ها ساعت 6 صبح به داخل آب می‌رفتند و ساعت 12:30 ظهر بیرون می‌آمدند و این می‌طلبید که بچه ها پشتوانه قلبی قوی ای داشته باشند؛ چیزی که در وجود آنها موج می‌زد. با آن همه خستگی، شب‌ها بچه‌ها جلسه قرائت قرآن و اخلاق داشتند و مراسم دعا و توسل و عزاداری بود. آنجا شهید حمید کیانی، با قاطعیت تمام، روحیه‌ای عجیب به بچه‌ها می‌داد و همه باگفتار و سخنانش سر حال می‌آمدیم. حمید نسبت به تمام بچه‌ها خیلی رئوف و مهربان بود و صمیمت خاصی با آنها داشت.

یادم می‌آید که یک شب رزم شبانه داشتیم. حدود ساعت 8:30 بعد از پوشیدن لباس غواصی به داخل آب رفتیم. آن شب، هر چه آموزش دیده بودیم انجام دادیم. با بچه‌ها هم قرار گذاشته بودیم که آیه وجعلنا را هر شب بخوانیم تا در شب عملیات یادمان نرود، چون آنجا می‌بایست دشمنان اسلام کور می‌شدند.

در طول آموزش، پیش می‌آمد که بچه‌ها روزی سه بار نرمش می‌کردند و مربی‌ای که داشتیم این آموزش‌ها را در ارتش دیده بود و می‌گفت: ما فقط روزی 2 ساعت آموزش دیده‌ایم و غذایی که به ما می‌دادند انواع غذاهای تقویتی بوده و هر کدام از ما یک دست لباس غواصی داشته ایم.
غواص شهید

خدا شاهد است که ما با نان و خرما و شیره بچه‌ها را سیر می‌کردیم و به عنوان غذای تقویتی به بچه‌ها می‌دادیم و در آن حال، روزی شش ساعت در آب بودیم. آن هم فقط با چند دست لباس غواصی برای تمام گروهان‌های لشکر، ولی با همه اینها بچه‌ها با توکل به خدا همه آموزش‌ها را پشت سر گذاشتند و بسیار قانع بودند.

این را می‌گویم که بعدها ببینید چه باید می‌بود و چه بود. غواص‌های ارتش هیکلی بزرگ و تنومند، ولی بچه‌های ما همگی جثه‌ای کوچک و روحی بزرگ داشتند و اصل برای ما روح بلند و بزرگ بود. به دلیل جثه‌های کوچک، لباس‌ها گشاد بودند و بچه‌ها اذیت می‌شدند، ولی بایستی کار می‌کردند و آموزش می‌دیدند با کمال استقامت، آن همه رزم شبانه و آموزش را پشت سر گذاشتند، فقط برای رضای خدا.

آن دوره بعد از چهل روز تمام شد.

شهید عبد الصمد بلبلی جولا خیلی خودش را ساخته بود. او دانشجوی دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود و ذهن بسیار خوبی داشت. پدرش در یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس به بنایی مشغول بود. در مسابقات علمی که در گردان برگزار می‌شد، تنها کسی که خیلی زود و سریع پاسخ می‌داد عبدالصمد بود و باور کنید پرسش‌های مشکلی بودند که حتی طراح آنها جوابشان را در کتاب‌ها دیده بود وگرنه خودش پاسخ پرسش‌ها را نمی‌دانست! ولی عبدالصمد به راحتی و با سرعت به سؤالات پاسخ می‌داد.

آیندگان باید بدانند که چه کسانی در این راه آمده‌اند. قطعا کسانی که این همه آگاهی داشتند می‌توانستند راهشان را خوب انتخاب کنند و همین‌ها بودند که آن همه سختی را تحمل کردند.

در سختی‌ها چهره‌ی همیشه خندان شهید امیر خادمعلی فراموش نمی‌شود. او که اگر روزی ده بار از جلوی چادر می‌گذشت سلام می‌کرد. همین طور چهره شهید عظیم مسعودی که واقعا نمونه بود بعد از همه سختی‌های آموزش، عظیم را جز در حال خواندن کتاب و مطالعه نمی‌دیدی. او عاشق کتاب بود و خودش را با مطالعه کتاب ساخته بود. وقتی به نزد او می‌رفتم روحیه می‌گرفتم و برمی‌گشتم. او را سال‌ها بود که می‌شناختم.

در طول آموزش، پیش می‌آمد که بچه‌ها روزی سه بار نرمش می‌کردند و مربی‌ای که داشتیم این آموزش‌ها را در ارتش دیده بود و می‌گفت: ما فقط روزی 2 ساعت آموزش دیده‌ایم و غذایی که به ما می‌دادند انواع غذاهای تقویتی بوده و هر کدام از ما یک دست لباس غواصی داشته ایم.خدا شاهد است که ما با نان و خرما و شیره بچه‌ها را سیر می‌کردیم و به عنوان غذای تقویتی به بچه‌ها می‌دادیم و در آن حال، روزی شش ساعت در آب بودیم. آن هم فقط با چند دست لباس غواصی برای تمام گروهان‌های لشکر، ولی با همه اینها بچه‌ها با توکل به خدا همه آموزش‌ها را پشت سر گذاشتند و بسیار قانع بودند

به یادم می‌آید که روزی گفتند چند نفر برای آموزش خاصی می‌خواهند و به هیچ کس حتی به من که فرمانده گروهان بودم - هم محل آن را نگفتند و با تلاش فراوانی که کردم، متوجه شدم که برای کار در منطقه است.

جمعی از برادران، مانند شهید حسین انجیری و جمال قانع و بچه‌های دیگر که حالا زخمی و در بیمارستان‌ها بستری هستند، انتخاب و فرستاده شدند.

همانطور که قبلا گفتم، آموزش‌ها یکی از دیگری سخت‌تر بود. هیچ وقت یادم نمی‌رود که آن شب، در کلاس قرآن شهید حمید کیانی می‌گفت: ما این همه تلاش کرده‌ایم و سختی کشیده‌ایم تا خدا در شب عملیات به ما نظری کند. او می‌گفت به هر چه خدا گفته است عمل کرده‌ایم. گفته است: مسلمان باشید، شده‌ایم. گفته است: نماز بخوانید، خوانده‌ایم. گفته است: جهاد کنید، کرده‌ایم. گفته است: جنگ سخت بکنید، سخت‌ترین جای جنگ هم آمده‌ایم و از فضل خدا دور است که ما را کمک نکند. حمید با این صحبت‌ها بچه‌ها را دلگرم می‌کرد.

بعد از پایان دوره آموزش ، 48 ساعت به بچه‌ها مرخصی دادند. خودم هم مریض بودم و به دزفول رفتم. ساعت 8 صبح به دزفول رسیدم و حدود ساعت یازده بود که گفتند باید به گردان برگردم وقتی برگشتم، گفتند باید به منطقه بروم و این اولین بار بود که فهمیدم منطقه کجاست.

در این سفر، پنج نفر بودیم که نمی‌دانم چه رمزی بود که از بین این پنج نفر فقط من مانده‌ام. آنها عبارت بودند از برادران شهید مجید شعبانپور، عسکری، حمید محمد نژاد و مسعوداکبری که با هم به منطقه رفتیم و الان آن 4 نفر شهید شده‌اند. من مانده‌ام و معلوم نیست تقدیر چیست و حقیقتا این بار من متعجب مانده‌ام.

روحشان شاد

منبع:سایت فانحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

لحظه شهادت آخرین نفر

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

از پشت سر صدای رگبار بلند شد. نگاه کردم. چیزی دیده نمی‌شد. تنها جرقه گلوله‌ها بود که از مقابل هم می‌گذشتند. لحظه‌ای بعد صداها خوابید و جز سیاهی چیزی دیده نمی‌شد

گم شده بودیم. جاده فاو ام القصر پیدا نبود. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود. فرمانده جلوتر از ما حرکت می‌کرد. 15 نفر بودیم. گوشه و کنار چند تیربار کار می‌کرد. از آنها گذشتیم. همه ناامید به اطراف نگاه می‌کردند. این همه دعا و آرزو برای عملیات والفجر هشت. اون وقت حالا گم شدیم. فرمانده برگشت. عصبانی بود.

- این جوری به هم روحیه می‌دین؟ خوب جنگه دیگه.

هیچ کس حرفی نزد. به رفتن ادامه دادیم. جلوتر اتوبوس‌ها و ایفا و نفربرهای عراقی ریخته بودند. همه منهدم. دود غلیظی از آنها بلند بود.

- همین جا عملیات شده دیگه. این هم نشونیش. دارن می‌سوزن.

- چشم بسته غیب می‌گی؟

از دور صدایی بلند شد. هیس هیچی نگین. چند نفر اونجان.

چراغ قوه انداختیم. تعداد زیادی عراقی روی زمین خوابیده بودند.

- خاموش کن. شاید زنده باشن.

- یعنی خوابیدن؟

- چند نفر برن ببینن زنده‌ان یا مرده.

سه، چهار تا از بچه‌ها رفتند طرفشان. اسلحه‌ها را آماده کردیم. بچه‌ها رسیدند بالای سر یک عراقی. نور چراغ قوه را انداختند توی چشمهایش. تکانی خورد و نیم خیز نشست. قبل از اینکه چیزی بگوید. کارش تمام شد. بچه‌ها برگشتند.

- زنده‌ان بابا. خوابیدن.

- مجبوریم باید رد شیم. با شلیک من همه شلیک کنن.

گم شده بودیم. جاده فاو ام القصر پیدا نبود. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود. فرمانده جلوتر از ما حرکت می‌کرد. 15 نفر بودیم. گوشه و کنار چند تیربار کار می‌کرد. از آنها گذشتیم. همه ناامید به اطراف نگاه می‌کردند. این همه دعا و آرزو برای عملیات والفجر هشت. اون وقت حالا گم شدیم. فرمانده برگشت. عصبانی بود.- این جوری به هم روحیه می‌دین؟ خوب جنگه دیگه

صدای رگبار پانزده اسلحه تو منطقه پیچید. بعضی از آنها حتی فرصت بیدار شدن پیدا نکردند. تا خشاب عوض کنیم، پنج شش نفرشان فرار کردند. رفتیم دنبالشان. یکی از آنها نارنجکی پرتاب کرد. خوابیدیم روی زمین. نباید آنقدر نزدیک به هم حرکت می‌کردیم. صدای دومین و سومین نارنجک تو گوشم پیچید. ترکش‌ها مثل زنبور از بالای سرم می‌گذشتند. ناله و الله اکبر و یا مهدی بچه‌ها بلند شده بود. گوشه و کنار افتاده بودند. ترکش بدن‌هایشان را سوراخ سوراخ کرده بود. بلند شدم. خشم تمام وجودم را پر کرده بود. ماشه را فشار دادم. رگبار فراریشان داد. یکی از بچه‌ها بلند شد.

- سالمی؟

- فکر می‌کنم.

بقیه بچه‌ها یا شهید شده بودند یا به شدت مجروح. جان می‌کندند. بغضم را فرو خوردم. قلبم به شدت درد می‌کرد.

- حالا چه کار کنیم؟

- دارن جون می‌دن… یا زهرا می‌گن… رمز عملیات همین بود. مگه نه؟

بغضش ترکید. روی زمین زانو زد.
لحظه شهادت آخرین نفر

- بلند شو! روحیه تو از دست نده. لیاقت داشتن که شهید شدن. ما باید ادامه بدیم.

- فرمانده؟

خیسی چشم‌هایم را با چفیه پاک کردم. احساس کردم صدایم می‌لرزد.

- … شهید شده.

خم شد تو خودش. شانه‌هایش می‌لرزید. از روبرو صدای توپ فرانسوی بلند شد.

- می‌شنوی؟ نکنه …؟

- یعنی عوضی اومدیم؟ داریم می‌ریم طرف عراقیا؟ حدس می‌زدم.

- بهتره برگردیم.

صاف تو چشمهایم نگاه کرد. چیزی در نگاهش می‌درخشید راست ایستاد.

- من نمی‌آم .. همین جا می‌مونم.

- چی می‌گی؟ الان می‌رسن. صدا رو شنیدن نباید بمونیم.

- نمی‌تونم. می‌خوام بمونم. همین جا می‌مونم کنار بچه‌ها.

- دیوونگی نکن. کاری از دستت ساخته نیست. شانس بیاری اسیر می‌شی تا دیر نشده راه بیفت.

- اسیر نه. شهید می‌شم. می‌خوام کنارشون بمونم. نمی‌تونم دل بکنم.

نگاهش کردم. اصرار بی‌فایده بود. از اطراف چند خشاب پر پیدا کردم گذاشتم کنارش.

صدای رگبار پانزده اسلحه تو منطقه پیچید. بعضی از آنها حتی فرصت بیدار شدن پیدا نکردند. تا خشاب عوض کنیم، پنج شش نفرشان فرار کردند. رفتیم دنبالشان. یکی از آنها نارنجکی پرتاب کرد. خوابیدیم روی زمین. نباید آنقدر نزدیک به هم حرکت می‌کردیم. صدای دومین و سومین نارنجک تو گوشم پیچید. ترکش‌ها مثل زنبور از بالای سرم می‌گذشتند. ناله و الله اکبر و یا مهدی بچه‌ها بلند شده بود. گوشه و کنار افتاده بودند

- اینا رو داشته باش، حداقل دفاع کن. من می‌روم خبر می‌دم اینجا چه خبر شده، شاید پیداشون کردم.

- تو برو. من هستم. نمی‌ذارم جلو بیان. مگه از رو جسدم رد شن.

دیگر نتونستم نگاهش کنم. وجدانم ناراحت بود اما باید اوضاع را گزارش می‌دادم. بی‌آنکه رو برگردانم دویدم . چفیه‌ام خیس بود. حال بدی داشتم. سرم درد می‌کرد. نفسم بالا نمی‌آمد. دور شده بودم. ایستادم تا نفسی تازه کنم. از پشت سر صدای رگبار بلند شد. نگاه کردم. چیزی دیده نمی‌شد. تنها جرقه گلوله‌ها بود که از مقابل هم می‌گذشتند. لحظه‌ای بعد صداها خوابید و جز سیاهی چیزی دیده نمی‌شد.
منبع : فاتحان

 نظر دهید »

گلوله‌ی عصر هشتمین روز

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نیمه ‌شب است که به یک خاکریز می‌رسیم. بچه‌های گردان حمزه سنگر‌ها را خالی می‌کنند، کوله‌بارشان را برمی‌دارند و به طرف هفت‌ تپه می‌روند.جلوتر از خاکریز، رودرروی عراقی‌ها، چند نقطه‌ی کمین است. بچه‌های گردان توی سنگر و پشت خاکریز مستقر می‌شوند. من بی‌سیمچی هستم. با یکی از بچه‌ها وارد کانال می‌شویم. حدود دویست متر جلوتر از خط اول…

تابستان است. در هفت ‌تپه، مقر لشکر «25 کربلا» هستیم. من در گردان «امام حسین(ع)» هستم. توی چادرها، لابه‌لای تپه‌ ماهورها، هر گردان در یک فرورفتگی مستقر شده است. وقت‌های فراغتمان را کلاس‌های اخلاق و معارف، آمادگی جسمانی، فوتبال و کشتی پر کرده‌اند. گاهی هواپیماهای عراقی، به خاطر شکستشان در عملیات «والفجر 8» و «فاو»، روی سرمان بمب رها می‌کنند و می‌گریزند. بعد هم کلی شهید و زخمی روی دستمان می‌ماند. موقعیت استقرار لشکر 25 کربلا به شکل وحشتناکی ناامن است؛ نه سنگری، نه جان‌پناهی. از لحاظ امکانات هم حرفی برای گفتن ندارد.

بچه‌ها به شوخی می‌گفتند : اگر کسی ما را با این وضع ببیند فکر می کند از عشایر هستیم.

فاو را تازه پس گرفته‌ایم. گردان ما باید به‌جای گردان «حمزه سیدالشهدا(ع)» که در حال بازگشت به هفت‌ تپه است، برود و پدافند کند. گردان «مسلم‌ بن عقیل» و «امام محمدباقر(ع)» تازه از خط برگشته‌اند و در حال تسویه‌حساب هستند تا به مرخصی بروند.

نیمه ‌شب است که به یک خاکریز می‌رسیم. بچه‌های گردان حمزه سنگر‌ها را خالی می‌کنند، کوله‌بارشان را برمی‌دارند و به طرف هفت‌ تپه می‌روند.

جلوتر از خاکریز، رودرروی عراقی‌ها، چند نقطه‌ی کمین است. بچه‌های گردان توی سنگر و پشت خاکریز مستقر می‌شوند. من بی‌سیمچی هستم. با یکی از بچه‌ها وارد کانال می‌شویم. حدود دویست متر جلوتر از خط اول، حوالی کارخانه نمک، باید در نقطه‌ی کمین مستقر شویم و حرکت‌های دشمن را گزارش کنیم. اطراف کانال، پر است از لاشه‌ها‌ی متعفن دشمن. اوایل تیر است و هوا به‌شدت گرم و شرجی. پشه‌ها از یک طرف و بوی بد جنازه‌های متلاشی‌شده دشمن - که هنگام فرار، جا گذاشته شده‌اند - از طرف دیگر حال آدم را به‌هم می‌زند. جلوی بینی و دهانم را با چفیه می‌بندم.

از دور، فانوس کم‌سویی ما را به‌سمت نقطه کمین هدایت می‌کند. نقطه‌ی کمین، عمود بود بر خط اول است. سه‌تا از بچه‌های گردان حمزه توی کمین هستند. سلام می‌کنیم و می‌گویم: «ما آمدیم که شما بروید.»

وقت نماز صبح است. می‌ایستیم و نمازمان را می‌خوانیم. بچه‌های گردان حمزه دیگر باید بروند، ولی یک بسیجی به نام «رستم‌علی آقا باباپور» که از بچه‌های بنه‌میر بابل است و سرش را از ته تراشیده است، با چهره‌ای معصومانه نگاهمان می‌کند و کوله‌بارش را جمع نمی‌کند. مدتی می‌گذرد. فانوس کمین را خاموش می‌کند و موقعیت منطقه و آداب و رسوم کمین را برایم شرح می‌دهد.

گفتم: «خب! حالا چرا برنمی‌گردی عقب؟ فکر نمی‌کنم از بچه‌های حمزه کسی مانده باشد. نمی‌خواهی سری به خانواده بزنی؟»

دستی به سر تراشیده‌اش می‌کشد و می‌گوید: «فرمانده‌مان «صادق مکتبی» بود. با او در والفجر 8 و در آن وضعیت، جنگیدیم. نه من شهید و زخمی شدم، نه فرمانده‌ام. چند روز بعد از عملیات، صادق هنگام گرفتن وضو شهید شد. من با خودم فکر می‌کنم که این یعنی چه؟ حالا هروقت یک نتیجه‌ی درست و حسابی برای این سؤالم گرفتم، برمی‌گردم. خیالت راحت باشد.»

دستی به سر تراشیده‌اش می‌کشد و می‌گوید: «فرمانده‌مان «صادق مکتبی» بود. با او در والفجر 8 و در آن وضعیت، جنگیدیم. نه من شهید و زخمی شدم، نه فرمانده‌ام. چند روز بعد از عملیات، صادق هنگام گرفتن وضو شهید شد. من با خودم فکر می‌کنم که این یعنی چه؟ حالا هروقت یک نتیجه‌ی درست و حسابی برای این سؤالم گرفتم، برمی‌گردم. خیالت راحت باشد.»

می‌زنم روی شانه‌اش، می‌خندم و می‌گویم: باشد. می‌شویم سه نفر.

عراقی‌ها راه‌ به‌راه خمپاره می‌زنند. خمپاره‌های 60، یکی پس از دیگری، بی‌صدا به دل زمین چنگ می‌اندازند. بی‌سیم چی‌ام و تنها سلاحم کلاشینکف است. رستم‌علی هم یک کلاش دارد. سربند یا زهرا(س) یش را یا روی پیشانی می‌بندد، یا دور گردنش می‌اندازد.

چند روز گذشته است. ظهر است رستم‌علی یک کنسرو ماهی باز کرد تا برای ناهار بخوریم. لقمه‌ا‌ی به دهان می‌گذارم و مشغول حرف زدن می‌شوم. رستم‌علی هم هی می‌خندد. لقمه‌ی دوم را که برمی‌دارم، یکی از مگس‌های سرخ‌رنگ بد ترکیبی که روی جسدهای عراقی‌ها وول می‌خورند، شیرجه می‌زند توی حلقم و همان‌جا گیر می‌کند. دارم خفه می‌شوم. رستم‌علی کمی ماهی می‌گذارد توی دهانم و می‌گوید: «قورتش بده.»

خرمگس و تن ماهی را باهم قورت می‌دهم. روده‌هایم می‌خواهند بزنند بیرون. من عق می‌زنم و رستم‌علی از خنده روده‌ بُر می‌شود. بعد هم به فرمانده بی‌سیم می‌زند و می‌گوید که من یک مگس بدترکیب را قورت داده‌ام. فرمانده هم می‌زند زیر خنده و حسابی دستم می‌اندازد.

تمام شبانه‌روز را در کمین هستیم .تا نوک اسلحه بالا می‌رود، صدای گلوله‌ها‌ی سمینوف بلند می‌شود و از بالای سرمان می‌گذرند.

عصر هشتمین روز است. ناگهان یک خمپاره می‌خورد نزدیکی سنگر و سنگر به‌شدت می‌لرزد. داد می‌زنم: «رستم‌علی، خمپاره!»
گلوله‌ی عصر هشتمین روز

و می‌چسبم به زمین. تمام بدنم کرخت شده است و زمان را از دست داده‌ام. چند ثانیه‌ای می‌گذرد. قلبم دارد از حلقم بیرون می‌زند. در انتظار انفجارم. ولی خمپاره منفجر نمی‌شود. آرام سرم را بلند می‌کنم. خمپاره توی کیسه شن فرو رفته و از اطرافش بخار بلند می‌شود. بدنم می‌لرزد. توی دلم می‌گویم: «لعنتی! خُب منفجر شو و خلاصم کن.»

تو هول‌وولای انفجارم که رستم‌علی می‌زند پشتم و می‌گوید: «چه خبر است؟ بلند شو.»

یک‌ مرتبه به‌خودم می‌آیم. تکیه می‌دهم به سنگر و هاج و واج به خمپاره نگاه می‌کنم. رستم‌علی می‌خندد و می‌گوید: «به‌ والله ترس از کشته شدن نیست. همین‌ که داری نگاه می‌کنی، منتظری که هرلحظه ترکش حنجره‌ات را بشکافد و خلاص. این بیش‌تر آدم را می‌ترساند، تا این‌که تیری بی‌هوا بیاید و تمام.»

یک‌ لحظه با خودم فکر می‌کنم که واقعاً چی شد؟ من کم آوردم؟ ترسیدم؟ اصلاً این‌ها یعنی چه؟ بعد به خودم می‌گویم: «حسابی گند زدی مرد.»

رستم‌علی می‌گوید: «دل‌واپس نباش. قسمتت که باشد، هر کجا که باشی، خودشان صدایت می‌کنند.»

بعد نگاهی به آسمان می‌کند، سری تکان می‌دهد و نیم‌خیز می‌شود. می‌گوید: : بگذار ببینم اوضاع از چه قرار است و خدا کی صدا‌یمان می‌زند.»

می‌نشینم و زل می‌زنم به بی‌سیم. آرام، گوشی بی‌سیم را برمی‌دارم و به فرمانده می‌گویم که خمپاره خورده توی کمین و منفجر نشده است. رستم‌علی نیم‌خیز شده است سمت خمپاره. یک ‌مرتبه کلاه آهنی‌اش از سرش می‌افتد و سُر می‌خورد طرف خمپاره. گوشی بی‌سیم را می‌اندازم و با تمام قدرت شیرجه می‌زنم روی کلاه. ناگهان صدایی توی گوشم می‌پیچد.

سرم را که بلند می‌کنم، رستم‌علی را ایستاده، غرق در خون می‌بینم. گلوله‌ی سمینوف پیشانی‌اش را شکافته است. رستم‌علی با پشت سر، آرام روی زمین می‌خوابد. سربند سبز یا زهرا(س)یش را دور گردنش بسته. یک‌لحظه با حیرت به سربند نگاه می‌کنم و به خونی که روی صورتش جاری است، به پیکر نیمه‌جانش، به دانه‌های ریز مغزش که به لباسم و کیسه‌های کمین چسبیده است.

رستم‌علی آرام می‌لرزد. قلبم دارد از جا کنده می‌شود. می‌زنم زیر گریه. هنوز ده ثانیه نگذشته است که انگار چیزی مرا به‌طرف کوله‌پشتی‌ام می‌کشد. دوربین عکاسی را از کوله بیرون می‌کشم. رستم‌علی هنوز نفس می‌کشد. عکس را می‌اندازم و می‌نشینم بالای سرش. دهانش باز مانده و دیگر نفس نمی‌کشد. انگار قرن‌هاست که به‌خواب رفته است. به‌همین سادگی شهید شد. همه‌ی روزهایی که در کنار هم بودیم، چون سریالی از ذهنم می‌گذرد.

دستم را دراز می‌کنم تا نامه را بگیرم. هق‌هق کنان، دستش را می‌کشد و به‌سرعت، به‌طرف خط اول دور می‌شود. طولی نمی‌کشد که با فرمانده و بچه‌های دیگر برمی‌گردد. فرمانده نامه را باز کند. ازطرف همسر رستم‌علی است. نوشته است:

«رستم‌علی جان! امروز تو پدر شدی. وای هول شدم؛ سلام! نمی‌دانی چقدر قشنگ است، بابا ابوالقاسم، نام پسرت را گذاشته مهدی

پتو را می‌اندازم رویش و به‌طرف بی‌سیم می‌روم. ناگهان از توی کانال صدایی می‌شنوم که داد می‌زند: «رستم‌علی! رستم‌علی! رستم‌علی نامه داری.»

گوشی از دستم می‌افتد. چشم می‌دوزم به ته کانال. یکی از بچه‌های بابلی است که پشت هم داد می‌کشد. نزدیک که می‌شود، می‌گوید: «رستم‌علی نامه دارد.»

سست و بی‌رمق تکیه می‌دهم به سنگر. دستانم دارند می‌لرزند. وقتی متوجه خون تازه‌ای می‌شود که به اطراف پاشیده است، آرام پتو را کنار می‌زند و گریه سر می‌دهد.

دستم را دراز می‌کنم تا نامه را بگیرم. هق‌هق کنان، دستش را می‌کشد و به‌سرعت، به‌طرف خط اول دور می‌شود. طولی نمی‌کشد که با فرمانده و بچه‌های دیگر برمی‌گردد. فرمانده نامه را باز کند. ازطرف همسر رستم‌علی است. نوشته است:

«رستم‌علی جان! امروز تو پدر شدی. وای هول شدم؛ سلام! نمی‌دانی چقدر قشنگ است، بابا ابوالقاسم، نام پسرت را گذاشته مهدی. من گفتم، تو بابای رستم‌علی هستی، صاحب اختیاری. گذاشت مهدی. به‌خدا عین خودت است. کشیده و سبزه و ناز. می‌آیی؟ باید بیایی. شنیدم که عملیات شده. رادیو گفت، فاو را گرفته‌این، این فاو چی هست؟ چی دارد که ولت نمی‌کند؟ تلویزیون نشان داد، هی نگاه کردم؛ آخر شماها همه مثل هم هستید. مهدی بهانه باباش را می‌گیرد. تو را جان مهدی بیا؛ دلم بدجوری تنگ شده. یک تُکه‌پا بیا، بعد برو… جنگ که فرار نمی‌کند، ناسلامتی بابا شدی‌ها.

چند روز پیش از جهادسازندگی آمده بودند پی‌ات. یک اخطاریه دستشان بود. زدم زیر خنده. می‌خواهند اخراجت کنند. مگر نگفتی‌شان که جبهه‌ای؟ ننه‌ات راه‌ به‌راه، مهدی را می‌بوسد. همه سلام دارند. زود می‌آیی؟ خیلی منتظرتم. باشد؟

دوستت دارم - زهرا

 

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

اینجا خرمشهر است!

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وارد خرّمشهر که می‏شوی، هنوز در خیالی. در فکر شهری که از آن آمده‏ای. فکر می‏کنی، اینجا هم مثل همه جای دیگر است: یک شهر با آدم‏های شهرنشین مثل خودت. اندکی که از آسمان به زمین می‏آیی و سفر جاده‏ای‏ات را آغاز می‏کنی، بی‏شک نظرت عوض می‏شود. اینجا مثل جاهای دیگر نیست. اینجا را می‏گویند “خرّمشهر"؛ می‏نامند “شهر خون".

دگرگونی احوالت، تغییر نظرت، تحوّل دیدگاهت و غَلَیان درونی‏ات بی‏جهت نیست. خیلی‏ها مثل تواند. نظرت را که می‏گذرانی به این سو و آن سو، احساس اطمینانی در وجودت شکل می‏گیرد. حسّ همانندی. بقیه هم مثل تواند. اینجا همه دِگرگونه‏اند. گویی اصلاً زمینش خاصّ است؛ هوایش سنگین. بادش پیام‏آور. بارانش بوی متفاوتی دارد. آری، اینجا همه اینگونه‏اند. اینجا همه چیز متفاوت است.

اینجا شهر خون است. صدایت از شلمچه می‏آید. کهن بوم و بَرِ خون. دیرینه شهر جنگ. گرامی خاک سرخ.

*******

شلمچه تو را به یاد خودت می‏اندازد. اطراف جادّه را که نگاه می‏کنی، همه‏اش خاک است و خاک و خاک. کبودی خاصّی در حلقه چشمانت خودنمایی می‏کند.

به یاد خودت می‏افتی. به یاد ژرفای انسانیّت. به یاد بزرگ‏مردانی از تاریخ وطنت. والا افرادی که در حادثه‏ها خم به ابرو نیاوردند. در تلخ‏کامی‏ها نشکستند. راه را گم نکردند. پلی ساختند از دشواری‏ها. پلی به سوی آسمان. دیگر می‏دانی منظورم چیست. منظورم “عشق” است. “شهید” است. شایدم “خون".

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

*******

شلمچه تو را به یاد ایرانَت می‏اندازد. یاد وزش تندبادها. خروش طوفان‏ها. به یاد همسایگی می‏افتی؛ هم‏جواری رویدادها و پیروزی‏ها، شکست‏ها و کامرانی‏ها.

شلمچه تو را به یاد نشیب‏ها می‏اندازد. شایدم فرازها. چهره نشان‏ دادن‏های عشق. به یاد شهدا. شایدم خون.

شلمچه تو را به یاد سرافرازی الوند می‏اندازد. شایدم دماوند و سهند. شاید قله‏های رفیع عشق. بلندای پذیرش شهادت به جان.

شلمچه تو را به یاد روح زلال خلیج همیشه فارس می‏اندازد. شایدم خزر؛ البته که اروند و کارون. شاید به یاد صمیمیّت کویری‏ها. معنویّت خدایی‏ها. مردانگی جوان‏تر‏ها.

شلمچه تو را به یاد ایرانَت می‏اندازد. یاد وزش تندبادها. خروش طوفان‏ها. به یاد همسایگی می‏افتی؛ هم‏جواری رویدادها و پیروزی‏ها، شکست‏ها و کامرانی‏ها.شلمچه تو را به یاد نشیب‏ها می‏اندازد. شایدم فرازها. چهره نشان‏ دادن‏های عشق. به یاد شهدا. شایدم خون

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

*******

شلمچه تو را به یاد گذشته‏ات می‏اندازد. تمدّن درخشانت. ایران دیرینه‏ات. مردان و زنان کشورت در موج‎خیز حادثه‏ها.

شلمچه تو را به یاد روزهایی می‏اندازد که بی‏هیچ ترس و هراس بر یأس غلبه کردی. به سمت ساحل آرامش رفتی. با موفقیّت تنی به آب زدی.

شلمچه تو را به یاد عزّتی که بخشیدی به سرزمینت می‏اندازد. مددِ ایمان و اراده‏ات. به یاد شهید می‏اندازدت. به یاد خون. به یاد عشق؛ عشق به وطنت.

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

*******

شلمچه تو را به یاد فرهنگت می‏اندازد. آن همه بزرگان حکیم و نویسنده و گوینده و مردان و زنانت که از سرزمینت برخاسته‏اند. به یاد آنهایی که مردانه بوده‏اند و چنین مانده‏اند.

شلمچه تو را به یاد آنهایی می‏اندازد که شب‏ها را به روز رساندند تا نام ایرانت بماند. عزّت و سربلندی سرزمینت آسیبی نبیند.

شلمچه تو را به یاد خیلی چیزها می‏اندازد. به یاد سرمای توان‏فرسای زمستان. گرمای طاقت‏سوزِ تابستان. صبوری‏ها، ایستادگی‏ها، مشقّت‏ها و خواستن‏ها.

شلمچه تو را به یاد شُهدایت می‏اندازد. به یاد عشق. ایثارها برای مصون ماندن از گزند دشمنت.

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

شلمچه تو را به یاد فرهنگت می‏اندازد. آن همه بزرگان حکیم و نویسنده و گوینده و مردان و زنانت که از سرزمینت برخاسته‏اند. به یاد آنهایی که مردانه بوده‏اند و چنین مانده‏اند

*******

شلمچه تو را به یاد شکوهت می‏اندازد. به یاد نامدارانت. هنوز صدای “آریو برزن” و “آرش” و آوای “یا حسین (ع)” می‏شنوی. زمزمه‏های غریبانه سرداران شهیدت.

شلمچه تو را به یاد خرّمشهر، آبادان و حتی کمی آن طرف‏تر قصر شیرین، سوسنگرد و مریوان می‏اندازدت.

به یاد کران تا کران خاک خداییَت. به یاد جایی که در همه‏اش زمزمه‎ی شهیدانت پیچیده است و طنین تکبیر رزمندگان پاکباز بسیجی‏ات پیداست.

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

یادداشت: سپیده سیر

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

4 خاطره از تفحص شهدا

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در یگان ما عده اى هستند که کارشناس آب و مسائل کشاورزى اند. یک روز رفتم پهلویشان و گفتم: «اگر آبى داخل قمقمه دوازده سال زیر خال بماند چه مى شود؟» خیلى عادى گفتند: «خب معلومه، خواه ناخواه تبدیل به لجن مى شود که آن هم به دلیل شرایط زیر خاک و زمان زیاد است…» بعد به هر کدام جرعه اى از آن آب داخل لیوان ریختم دادم و گفتم بخورید
کنار جنازه عراقى

چند روزى بود که «بهزاد گیجلو» سرباز تفحص، پاپیچ شده بود که: «من خواب دیدم کنار آن جنازه عراقى که چند روز پیش پیدا کردم، چند شهید افتاده…»

دو - سه روز پیش از آن، در اطراف ارتفاع 146 یک جنازه پیدا کردیم که لباس کماندویى سبز عراقى به تن داشت. پلاک هم داشت که نشان مى داد عراقى است. ظاهراً بهزاد خواب دیده بود که کسى به او مى گفت در سمت راست آن اسکلت عراقى چند شهید دفن شده اند.

آن شب گیجلو ماند پهلوى بچه هاى نیروى انتظامى و ما برگشتیم مقر. فردا صبح که برگشتیم، در کمال تعجب دیدیم درست سمت راست همان جنازه عراقى، پیکر پنج شهید را خوابانده روى زمین. تا ما را دید ذوق زده خندید و گفت:

- بفرما آقا سید، دیدى، هى مى گفتم یک نفرى توى خواب به من مى گه سمت راست اون جنازه عراقى رو بکنید، چند تا شهید خاک شده است، من دیگه طاقت نیاوردم و اینجا را کندم و اینها را پیدا کردم.

آن روز صبح زود گیجلو تنها به محل آمده و زمین را زیرورو کرده بود و پنج شهید پیدا کرد. همه شهدا هم پلاک داشتند.
ثمره زیارت عاشورا

عید سال72 بود و بچه ها هم گرفته و پکر. چند روزى بود که هیچ شهیدى خودش را نشان نداده بود. هر روز صبح «بسم الله الرحمن الرحیم» گویان مى رفتیم کار را شروع مى کردیم و تا غروب زمین را مى کندیم، ولى دریغ از یک بند استخوان. آن روز مهمانى از تهران برایمان آمد. کاروانى که در آن چند جانباز بزرگوار نیز حضور داشتند. از میان آنان، «حاج محمود ژولیده» مداح اهل بیت(علیه السلام) برجسته تر از بقیه بود. اولین صبحى که در فکه بودند، زیارت عاشوراى با صفایى خواند.خیلى با سوز و آتشین. آه از نهاد همه برخاست. اشک ها جارى شد و دل ها خون شد به یاد کربلاى حسینى، به یاد اباعبدالله در صحراى برهوت و پر از موانع و سیم خاردار فکه. فکه، والفجر یک.

به یاد چند شب و چند روز عملیات در 112 و 143 و 146. به یاد شهدایى که اکنون زیر خاک پنهان بودند. زیارت عاشورا که به پایان رسید، «على محمودوند» دو رکعت نماز زیارت خواند و قبراق و شاد، وسایل را گذاشت عقب وانت تویوتا. تعجب کردم. گفتم: «با این عجله کجا؟» شادمان گفت: «استارت کار خورد، دیگه تمام شد. رفتم که شهید پیدا کنم» و رفت.

دم ظهر بود که با صداى بوق وانتى که از دورمى آمد، متعجب از سوله ها بیرون آمدیم. على محمودوند بود که شهیدى یافته بود. آورد تا به ما نشان دهد که زیارت عاشورا چه کارها مى کند.

بفرما آقا سید، دیدى، هى مى گفتم یک نفرى توى خواب به من مى گه سمت راست اون جنازه عراقى رو بکنید، چند تا شهید خاک شده است، من دیگه طاقت نیاوردم و اینجا را کندم و اینها را پیدا کردم.آن روز صبح زود گیجلو تنها به محل آمده و زمین را زیرورو کرده بود و پنج شهید پیدا کرد. همه شهدا هم پلاک داشتند.
جرعه اى به نیت شفا

یکى از سربازهایى که در تفحص کار مى کرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است…» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله که زودتر خوب مى شود. برو که ببریش دکتر و درمان…». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!»

آن روز شهیدى پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک، و حالا کجا. بچه ها هر کدام جرعه اى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.

آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان برگشت. از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده…». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا کردم.» تعجب کردم. نکند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:

- چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود که براى شفاى او جرعه اى از آب فکه ببرم…
جرعه اى آب زلال

حاج آقا کربلایى، مسئول عقیدتى سیاسى یگان ژاندارمرى مستقر در فکه بود. تعریف مى کرد:

- در یگان ما عده اى هستند که کارشناس آب و مسائل کشاورزى اند. یک روز رفتم پهلویشان و گفتم: «اگر آبى داخل قمقمه دوازده سال زیر خال بماند چه مى شود؟» خیلى عادى گفتند: «خب معلومه، خواه ناخواه تبدیل به لجن مى شود که آن هم به دلیل شرایط زیر خاک و زمان زیاد است…» بعد به هر کدام جرعه اى از آن آب داخل لیوان ریختم دادم و گفتم بخورید. آب را سرکشیدند و پرسیدم: «حالا به نظر شما این آبى که خوردید چه جورى بود؟» همه متفق القول گفتند: «هیچى. آبى تازه و زلال، بدونه هرگونه ماندگى…» خنده مرا که دیدند. جا خوردند. پرسیدند: «علت چیه؟» قمقمه را نشانشان دادم و گفتم: «این آبى که شما خوردید متعلق به این قمقمه بود که دوازده سال تمام زیر خاک کنار یک شهید بوده…» مات و مبهوت به یکیدگر نگاه مى کردند. اول فکر کردند شوخى مى کنم. باورشان نمى شد آب، آنقدر زلال و خوش طعم باشد. صلواتى که فرستادند، همه تعجب و بهتشان را مى رساند.

راوی : سید احمد میرطاهری

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

وقتی فاو به دست ایرانی‌ها افتاد

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی فاو به دست ایرانی‌ها افتاد
روز سوم عملیات با پاتک عراقی‏ها شروع شد. عراقی‏ها از ساعت 3 بامداد در شمالی‏ترین جبهه‏ی داخل نخلستان و حاشیه‏ی اروند رود، مقدمات پاتک سنگینی را روی مواضع خودی آماده کردند. در حالی که آتش سنگین توپخانه، شلیک گلوله‏های مستقیم تانک آن‏ها را حمایت می‏کرد، جنگ سختی درگرفت و به صورت تن به تن درآمد
اروند (6)

در شب سوم عملیات، حمله در دو محور جاده‏ی بصره و جاده‏ی ام‏القصر ادامه یافت. در جاده‏ی بصره، ستونی از قوای دشمن، با تقویت خود در تقاطع جاده‏ی شنی و آسفالت (سه راهی زاویه‏ی جنوب غرب کارخانه‏ی نمک در کیلومتر 7 جاده‏ی فاو - بصره) مستقر شدند. بسیجیان حرکت خود را به سوی دشمن آغاز کردند. هر لحظه بر تعداد و امکانات عراقی‏ها افزوده می‏شد. جنگ سختی میان طرفین درگرفت. نبرد آن‏قدر نزدیک بود که یکی از فرماندهان گردان به فرمانده‏ی لشکرش با بی‏سیم چنین گزارش داد: ما مشغول جنگیدن سنگر به سنگر هستیم.

با توجه به افزایش آتش و گسترش نیروهای پیاده‏ی دشمن، فرمانده عملیات در این محور تصمیم گرفت پیش‏روی نیروها را به تاخیر انداخته و آن‏ها را به عقب بازگرداند. هم‏زمان در محور جاده‏ی ام‏القصر اتفاقاتی افتاد. رزمندگان لشکر 27 محمد رسول الله (ص) متشکل از دو گردان مالک و انصار از محل پایگاه موشکی دوم برای تصرف پایگاه سوم موشکی دشمن در سمت چپ جاده‏ی ام‏القصر و سپس انهدام و تصرف مقر فرمان‏دهی لشکر 26 دشمن در غرب کارخانه‏ی نمک، آماده‏ی حرکت شدند.

در شب سوم عملیات در این محور، نتایج زیر به دست آمد:

- تصرف کامل قرارگاه لشکر دشمن.

- به هلاکت رساندن یا اسارت درآوردن تعدادی از عراقی‏ها.

- به غنیمت گرفتن چندین توپ 130 میلی‏متری و تعداد زیادی توپ‏های 57، 37، 35، 23 میلی‏متری.

- به تصرف درآوردن چندین کیلومتر دیگر از اراضی دشمن و ایجاد خط دفاعی مطمئن‏تر در گلوگاه‏های ورودی فاو[1] .

رسانه‏های گروهی جهان، تمام حواس‏شان به حمله‏ی زمینی ایران علیه عراق جلب شده بود. هر کدام از این رسانه‏ها به نوعی خبرهای جنگ را پوشش می‏دادند. کانال 2 تلویزیون فرانسه در آخرین بولتن خبری خود در ساعت 23 و 30 دقیقه‏ی پنج‏شنبه 24 بهمن اعلام کرد: استفاده‏ی عراق از سلاح شیمیایی بر علیه ایرانیان، دال بر موفقیت حمله‏ی ایرانی‏ها است

روز سوم عملیات با پاتک عراقی‏ها شروع شد. عراقی‏ها از ساعت 3 بامداد در شمالی‏ترین جبهه‏ی داخل نخلستان و حاشیه‏ی اروند رود، مقدمات پاتک سنگینی را روی مواضع خودی آماده کردند. در حالی که آتش سنگین توپخانه، شلیک گلوله‏های مستقیم تانک آن‏ها را حمایت می‏کرد، جنگ سختی درگرفت و به صورت تن به تن درآمد.

کماندوهای عراقی به خاک‏ریز رزمندگان حمله کردند. با آتش سنگین بسیجیان، آن‏ها دسته دسته روی زمین افتادند. از طرف دیگر، در محور جاده‏ی البحار هم خبرهایی بود. لشکر گارد عراق از ساعت 7 و 30 دقیقه‏ی صبح پاتک خود را آغاز کرد. ستونی از تانک، نفربر و خودروهای نظامی در حال حرکت بودند. تانک‏ها، پیشاپیش ستون، خاک‏ریز رزمندگان را هدف قرار دادند. دشمن با این حربه خود را به نزدیکی «کنج» رساند. نیروها به سختی موفق شدند تعدادی از تانک‏های تی - 72 را که ضد آرپی‏جی هستند، شکار کنند. عراقی‏ها در پناه تانک‏های سعی در نزدیک شدن به خاک‏ریز خودی را داشتند. در همین حال، هلی‏کوپترهای هوانیروز سر رسیدند و به شکار تانک پرداختند. عراقی‏ها با دیدن هلی‏کوپترها پس از 4 ساعت درگیری از منطقه‏ی نبرد عقب‏نشینی کردند.
اروند رود

به این ترتیب، لشکرهای سپاه پاسداران با حملات شبانه در سه محور عراقی‏ها را عقب راندند و در نقاط جدید مستقر شدند. در این روز قرارگاه خاتم‏الانبیاء اطلاعیه‏ای صادر کرد. در بخشی از این اطلاعیه آمده بود:

روز گذشته رزمندگان پرتوان اسلام در ادامه‏ی عملیات والفجر 8 موفق شدند ضمن پیش‏روی در امتداد جاده‏ی استراتژیک فاو - ام‏القصر و آزاد سازی بخش دیگری از اراضی دشمن، مقر لشکر 26 عراق را به تصرف درآورده، قسمت دیگری از دریاچه‏ی مصنوعی نمک را آزاد کردند.

رسانه‏های گروهی جهان، تمام حواس‏شان به حمله‏ی زمینی ایران علیه عراق جلب شده بود. هر کدام از این رسانه‏ها به نوعی خبرهای جنگ را پوشش می‏دادند. کانال 2 تلویزیون فرانسه در آخرین بولتن خبری خود در ساعت 23 و 30 دقیقه‏ی پنج‏شنبه 24 بهمن اعلام کرد: استفاده‏ی عراق از سلاح شیمیایی بر علیه ایرانیان، دال بر موفقیت حمله‏ی ایرانی‏ها است.

جنگ و گریز در روزها و شب‏های بعد ادامه پیدا کرد. مهم‏ترین آن شکست پاتک سنگین عراقی‏ها در روز هفتم عملیات بود. خبرگزاری‏ها و رسانه‏های گروهی دنیا لب به تحسین ایرانیان گشودند و حمله‏ی سپاه ایران از نظر نظامی و در نوع خود بی‏نظیر عنوان کردند. صدام حسین، پس از یک هفته به آزاد شدن شهر وفا توسط بسیجیان اعتراف کرد.

تلویزیون دولتی بی‏بی‏سی هم که سعی در مخفی نگاه داشتن این عملیات داشت، سرانجام پس از 11 روز به پیروزی نظامی ایران در عملیات والفجر 8 اعتراف کرد. این شبکه‏ی تلویزیونی، یک فیلم 4 دقیقه‏ای از خبرنگار اعزامی خود به منطقه‏ی فاو را پخش کرد.

بسیجیان با خوش‏حالی و هم‏زمان با دفاع و مقابله با دشمن، به ادامه‏ی فعالیت مهندسی پرداختند. آن‏ها با احداث خاک‏ریزهای ممتد و چند جداره، خط دفاعی خود را مستحکم کردند. رزمندگان با استفاده از آب رودخانه‏ی اروند و خور عبدالله، کانال‏های عریض و دریاچه‏های کوچک و مصنوعی در برابر عراقی‏ها ایجاد کردند. با این کار، قدرت مانور و پیش‏روی عراقی‏ها تا حد زیادی کاسته شد

جنگ در فاو هفتاد و پنج روز به درازا کشید. اروند هر روز شاهد عبور و مرور هزاران نفر رزمنده بر روی خود بود. بی‏آن که این رودخانه‏ی وحشی بتواند آن‏ها را شکار کند. عراقی‏ها پس از گذشت هفتاد و پنج روز پاتک‏های پی‏در پی از باز پس‏گیری فاو مستأصل شدند و ناگریز، به تثبیت مواضع دفاعی‏شان پرداختند. در این نبرد سهمگین، فاو به تصرف رزمندگان ایرانی درآمد. بصره از جنوب مورد تهدید رزمندگان قرار گرفت و راه ورود عراق به خلیج فارس مسدود شد.

در مجموع حدود 600 کیلومترمربع از خاک دشمن به تصرف درآمد. بیش از 000 / 50 نفر کشته و مجروح شدند، هر چند بخشی از این تلفات مربوط به بمباران اشتباه شیمیایی عراقی‏ها بر سر نیروهای خودشان بود. 2105 نفر به اسارت درآمدند و 540 تانک و نفربر آن‏ها منهدم شد. هم چنین 45 هواپیما، 20 توپ، 5 دستگاه مهندسی و 5 هلی‏کوپتر منهدم شدند و 95 تانک و نفربر، 20 توپ و 35 دستگاه مهندسی به غنیمت درآمد.
اروند رود

بسیجیان با خوش‏حالی و هم‏زمان با دفاع و مقابله با دشمن، به ادامه‏ی فعالیت مهندسی پرداختند. آن‏ها با احداث خاک‏ریزهای ممتد و چند جداره، خط دفاعی خود را مستحکم کردند. رزمندگان با استفاده از آب رودخانه‏ی اروند و خور عبدالله، کانال‏های عریض و دریاچه‏های کوچک و مصنوعی در برابر عراقی‏ها ایجاد کردند. با این کار، قدرت مانور و پیش‏روی عراقی‏ها تا حد زیادی کاسته شد.

پس از پایان عملیات، نیروهای مهندسی به منظور تسهیل رفت و آمد و حمل و نقل وسایل و ادوات، پل ثابتی بر روی رودخانه‏ی اروند نصب کردند. هر چه عراقی‏ها سعی کردند آن را از بین ببرند اما تا پایان جنگ این پل سالم ماند.

به این ترتیب، پس از هفتاد و پنج روز نبرد در فاو، منطقه روی آرامش به خود گرفت و عراقی‏ها حضور رزمندگان ایرانی را در جزیره‏ی فاو پذیرفتند.

پایان

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

شهدایی که با بدن سالم تفحص شدند

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در حوالی دریاچه ماهی 25 شهید پیدا کردیم که با شکنجه زنده به گور شده بودند. این شهدا را 5 تا 5 تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و آن‌ها را زنده زنده دفن کرده بودند. طبق نظریه پزشکی قانونی 65 درصد بدن‌هایشان سالم بود. این خبر در منطقه خوزستان پیچید چون اصلاً سابقه نداشت بعد از 25 – 30 سال اینگونه جنازه‌ها سالم باشند 67 سانت از روده‌هایش نبود و شیمیایی بود؛ از 6 سال سختی جراحی‌هایش در خارج می‌گفت و می‌گفت با همین دست‌های خودش 250 شهید را از زیر خاک بیرون آورده و همین قدر که دعای پدر و مادر شهدا پشتش هست، برای آخرتش کفایت می‌کند و هیچ اجر دیگری حتی از جبهه‌اش هم نمی‌خواهد. آقای موسوی مسئول گروه تفحص منطقه شلمچه در گفت‌وگویی دوستانه، خاطراتش را روایت می‌کند:
* بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما

بچه‌های تفحص دنبال 3 شهید بودند که بعد از یک هفته جستجو آنها را پیدا کردیم؛ داخل پارچه‌های سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند؛ به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان شناسایی شده‌اند. مادری آمده بود و طوری ناله می‌زد که تا به حال در عمر 46 ساله‌ام ندیده بودم؛ دخترش می‌گفت «مادرم از 25 سال گذشته که فرزندش مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل 3 شهید ایستاد؛ به بچه‌ها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد و دوید سمت مسجد؛ به بچه‌ها گفتم «بگذارید ببرد».

هنوز ما اطلاع دقیقی از هویت 3 شهید نداشتیم؛ برای شهید نماز خواند و شروع کرد با او به صحبت کردن؛ دلتنگی‌های 25 ساله‌اش را به او گفت؛ از تنهایی‌های خودش؛ از اینکه پدرش فوت کرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج کردند و از اینکه چه سختی‌هایی که نکشیدند و اینکه که شما را به ما می‌خواستند، بفروشند به یک میلیون و دو میلیون تومان. می‌آمدند به ما می‌گفتند ماشین می‌خواهید، خانه می‌خواهید یا زمین.

این مادر بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما… به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟» او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره 25 سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم».

صبح روز بعد وقت نماز مادر به رحمت خدا رفت؛ زمانی که ما بعد از فوت مادرش رفتیم کار شناسایی را انجام دادیم. پلاکش را در قفسه سینه‌اش پیدا کردیم و تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم دیدیم مادر درست گفته بود.

این مادر بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما… به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟» او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره 25 سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم». صبح روز بعد وقت نماز مادر به رحمت خدا رفت
* شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند

در یکی از زندان‌های عراق، دو شهید را در فاضلاب زندان پیدا کردیم که یا در اثر بیماری یا جراحت یا شکنجه به شهادت رسیده بودند. آن‌ها را بدون آنکه تحویل صلیب سرخ داده شوند شبانه تحویل یکی از ستادهایشان داده بودند که در فاضلاب همان زندان رها کرده بودند.
* شهدایی که با شکنجه زنده به گور شدند

در حوالی دریاچه ماهی 25 شهید پیدا کردیم که با شکنجه زنده به گور شده بودند. این شهدا را 5 تا 5 تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و آن‌ها را زنده زنده دفن کرده بودند. 5 نفر دیگر از شهدا را مثل دوستانشان نبسته بودند، در گودالی دیگر که زنده به گور کرده بودند، پیدا کردیم. این شهدا بند انگشت نداشتند. زمانی که خاک به روی آن‌ها ریخته می‌شد برای اینکه بتوانند از گودال بیرون بیایند آنقدر چنگ به گودال انداخته بودند که ناخن‌هایشان جدا شده بود. طبق نظریه پزشکی قانونی 65 درصد بدن‌هایشان سالم بود. این خبر در منطقه خوزستان پیچید و اصلاً سابقه نداشته که بعد از 25 – 30 سال این گونه جنازه‌ها سالم باشند.

این‌ها به نحوی شهدا را زنده به گور می‌کردند که بعد از پیدا شدن موجب شوکه شدن مردم ایران شود، در کنار دیوارهای زندان، مناطق باتلاقی و…
* طریقه پیدا شدن 25 شهید

بعد از یک ماه تلاش بی‌ثمر، گروه تفحص، یکی از بچه‌های تفحص که سید هم هست گوشه‌ای نشسته بود زار زار گریه می‌کرد؛ یکدفعه بلند شد و گفت «نوری دیدم، فوق العاده زیبا؛ تا به حال همچین نوری ندیده بودم» شروع کردیم به جستجو و بعد از پیدا کردن پارچه یک پیراهن و جستجوی بیشتر 25 شهید را با بدن سالم یافتیم.

بعد از یک ماه تلاش بی‌ثمر، گروه تفحص، یکی از بچه‌های تفحص که سید هم هست گوشه‌ای نشسته بود زار زار گریه می‌کرد؛ یکدفعه بلند شد و گفت «نوری دیدم، فوق العاده زیبا؛ تا به حال همچین نوری ندیده بودم» شروع کردیم به جستجو و بعد از پیدا کردن پارچه یک پیراهن و جستجوی بیشتر 25 شهید را با بدن سالم یافتیم.

سالم بودن بدن این شهیدان حامل پیامی برای جامعه و جوان‌های ما است و بنده عاجزم از بیان آن؛ شما باید به اهل آن مراجعه کنید و گمان نکنید با یک یا 2 سال به دست می‌آید، نه! رازش دست امام زمان (عج) است.

جبهه، عالمی داشت؛ آمدن اسرا، دنیایی بود، پیدا کردن شهدا هم عالمی دارد و همه به لطف خدا، فاطمه زهرا(س)، امام حسین(ع) و امام زمان(عج).
* در مقابل شهدا ساکت نمانیم

جبهه رفتن وظیفه هر مسلمانی بود اما امروز دنبال رو راه شهدا بودن مهم است. این هنر است، این راه امام است و متأسفانه هنوز برخی سرشان در لاک خودشان است؛ اگر جوانی بفهمد برادر، عمو، دایی و همسایه‌اش چگونه به جبهه رفته، چطوری شهید شده و چگونه پیکرش پیدا شده، پدر و مادر شهید در نبودنش چه خون دلی خورده‌اند، آن جوان اصلاح می‌شود اما در صورتی که این مسایل گفته نشود یا گفته‌ها کم باشد و خوب منتقل نشود آرام آرام به فراموشی سپرده می‌شود؛ لذا باید مراقب باشیم مصداق صحبت‌های شهید باکری نشویم.

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

حکایت سرافرازی اروند

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مهدی نیز در میان نی‏زارها می‏گشت. او دید که داخل موانع و در ساحل اروند غوغایی برپاست. جسم بی‏جان 8 نفر از غواصان داخل موانع در کنار هم افتاده بود. مهدی به سوی خورشیدی‏ها رفت و کریم وفا را دید. کریم با اصابت گلوله، طوری پرت شده بود که…

کم کم خورشید در آسمان فاو ظاهر شد؛ اما آن چه را که خورشید می‏دید، باور کردنی نبود. به جای عراقی‏ها، بسیجیان در منطقه حضور داشتند و نبرد سختی درگرفته بود. نیروهای پیاده خط مقدم جبهه را به جلوی شهر فاو کشانده بودند و غواص‏ها، در کنار اروند، به دنبال دوستان خود می‏گشتند.

مهدی نیز در میان نی‏زارها می‏گشت. او دید که داخل موانع و در ساحل اروند غوغایی برپاست. جسم بی‏جان 8 نفر از غواصان داخل موانع در کنار هم افتاده بود. مهدی به سوی خورشیدی‏ها رفت و کریم وفا را دید. کریم با اصابت گلوله، طوری پرت شده بود که سرش در خورشیدی فرو رفته و ایستاده به شهادت رسیده بود. مهدی و دوستانش شروع به جمع‏آوری شهدا کردند. وقتی همه‏ی شهدا را از لابه‏لای موانع بیرون کشیدند، خورشید به اوج آسمان رسیده بود…

ساعت 9 صبح - 21 بهمن 1364 - محور چپ عملیات تا شهر فاو، یعنی منطقه‏ی راس البیشه سقوط کرد و به تصرف رزمندگان ایرانی درآمد. روز اول عملیات به غروب نزدیک شد، در حالی که عراقی‏ها به علت غافل‏گیری، عدم اطلاع دقیق از وضعیت موجود و هم چنین ابری بودن هوا مهلت عکس‏العمل زمینی و هوایی پیدا نکردند. آن روز غروب، فرماندهان عراقی تنها راه چاره را تسلیم در مقابل بسیجیان دیدند.

در ساحل خورعبدالله، مجاور پایگاه موشکی دشمن رو به روی جزیره‏ی بوبیان کویت، قایق‏ها دیده شدند. آن‏ها برای بردن فرماندهان، امکانات و وسایل جاسوسی و تجهیزات مربوط به سکوهای پرتاب موشک و رادارهای نظامی تلاش می‏کردند. تا غروب این روز 950 اسیر عراقی به عقب تخلیه شدند و این آمار به سرعت در حال افزایش بود. هم زمان با فرا رسیدن شب، تیپ 16 زرهی از لشکر 6 عراق از محور جاده‏ی استراتژیک بصره و تیپ کماندویی سپاه هفتم از محور جاده‏ی البحار روانه‏ی منطقه‏ی فاو شدند. بسیجیان خسته از یک شب و روز جنگ تن به تن مشغول استراحت شدند؛ اما هنوز در آرامش فرو نرفته بودند که جنگی دیگر درگرفت. رزمندگان به مقابله با این دو تیپ برخاستند و سرانجام هر دو تیپ عراقی با گذاشتن تلفات سنگین مجبور به عقب نشینی شدند. با همت و تلاش فرماندهان لشکر، از جمله حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) اسکله‏های مورد نیاز در ساحل خودی برپا شد. به همین علت، امکانات مهندسی، تدارکاتی و تسلیحاتی به طرف فاو سرازیر شدند.

شب دوم عملیات از راه رسید. حال نوبت جهادگران مهندسی بود که هنر خود را به نمایش بگذارند. شب دوم، سرآغاز جنگ مهندسی بود. بسیجیان، جهادگران بی‏ادعا را به نظاره نشستند. در میان رانندگان لودر و بلدوزر، برخی نوجوان و جوان به چشم می‏آمدند که با مهارت و چابکی مشغول کار بودند.مسؤول مهندسی در محور شمال منطقه‏ی عملیاتی سرگرم هدایت امکانات مهندسی شد. سرانجام او از چند ناحیه مورد اصابت قرار گرفت و زخمی شد. او را در حالتی که از فرط خستگی و تشنگی در حال بی‏هوش شدن بود، به عقب منتقل کردند اما روز بعد جهادگردان او را دیدند که با دستی گچ گرفته و اعضایی باندپیچی شده، به منطقه برگشت

شب دوم عملیات از راه رسید. حال نوبت جهادگران مهندسی بود که هنر خود را به نمایش بگذارند. شب دوم، سرآغاز جنگ مهندسی بود. بسیجیان، جهادگران بی‏ادعا را به نظاره نشستند. در میان رانندگان لودر و بلدوزر، برخی نوجوان و جوان به چشم می‏آمدند که با مهارت و چابکی مشغول کار بودند.

مسؤول مهندسی در محور شمال منطقه‏ی عملیاتی سرگرم هدایت امکانات مهندسی شد. سرانجام او از چند ناحیه مورد اصابت قرار گرفت و زخمی شد. او را در حالتی که از فرط خستگی و تشنگی در حال بی‏هوش شدن بود، به عقب منتقل کردند اما روز بعد جهادگردان او را دیدند که با دستی گچ گرفته و اعضایی باندپیچی شده، به منطقه برگشته[1] .

تیم تخریب از ابتدای شب با مین‏های مختلف حرکت کردند. آن‏ها سینه خیز تا نزدیکی محل استقرار تانک‏ها و نفرات دشمن در جاده‏ی البحار جلو رفتند و مین‏های همراه خود را در حاشیه‏ی جاده کار گذاشتند. گروه دیگری از بچه‏های تخریب لشکر 5 نصر، برای تخریب و شکاف در جاده‏ی آسفالته‏ی فاو- البحار مشغول کار شدند. آن‏ها تلاش کردند تا پس از کار گذاشتن مواد منفجره در جاده، آن قسمت را از بین ببرند؛ به این ترتیب امکان تردد خودرو، تانک و نفربرهای دشمن به سمت بسیجیان از بین می‏رفت.
اروند رود

یکی از فرماندهان عملیات در خاطرات خود می‏گوید:

«به شریف مطوری گفتم سریع حرکت کنیم و آخرین حد خطوط خودمان را شناسایی کنیم. خط هنوز در سه راهی فاو بود. نیروها داشتند می‏جنگیدند. تیرهای برق کنار جاده، توجهم را جلب کردند. دیدم برای دیده‏بانی مناسب هستند.

یک دستگاه دوربین 20*120 پیدا کردم و برگشتم به آخرین نقطه‏ای که بچه‏ها بودند. بالای یکی از تیرهای برق، دوربین را مستقر کردم. به شریف مطوری گفتم: می‏روی بالا. با خودت پتو یا چیز دیگری هم نمی‏بری. فقط یک تخته می‏بری و آن‏جا می‏نشینی و دوربین را مستقر می‏کنی. یک وقت کاری نکنی که معلوم بشود یک شی‏ء بالای دکل است و قضیه لو برود. فقط توجه داشته باش، تا جایی که ما پیش روی می‏کنیم، تو تا عمق دو الی سه کیلومتری دشمن را دید داشته باشی.

شریف مطوری، صبح‏ها قبل از روشن شدن هوا می‏رفت بالای دکل و شب‏ها با تاریکی هوا برمی‏گشت پایین. او تمام کارهای شخصی‏اش، مانند خواندن نماز را به سختی و با مشقت انجام می‏داد. شریف مطوری مواضع عراقی‏ها را بررسی می‏کرد؛ سپس اطلاعات دقیقی به فرمانده خود می‏داد. تحرکات عراقی‏ها توسط شریف مطوری گزارش می‏شد و بسیجیان با این اطلاعات عراقی‏ها را ناکام می‏گذاشتند. کار به جایی رسید که حتی یکی دو پاتک آن‏ها هم ناکام ماند. عراقی‏ها مستاصل شده بودند که چرا با پاتک کاری از پیش نمی‏برند.

بالاخره پس از گذشت چند روز، عراقی‏ها متوجه موضوع شدند. شاید یک دلیلش این بود که ایرانی‏ها تعدادی از دکل‏ها را قطع کرده بودند تا هواپیماهای خودی هنگام پرواز در سطح پایین با آن‏ها برخورد نکنند.عراقی‏ها که متوجه دیدبان ایرانی‏ها شده بودند، با تانک و توپخانه، دکل را مورد هدف قرار دادند. بالاخره دکلی که شریف مطوری روی آن بود، هدف قرار گرفت و او بالای دکل به شهادت رسید[2] .

بالاخره پس از گذشت چند روز، عراقی‏ها متوجه موضوع شدند. شاید یک دلیلش این بود که ایرانی‏ها تعدادی از دکل‏ها را قطع کرده بودند تا هواپیماهای خودی هنگام پرواز در سطح پایین با آن‏ها برخورد نکنند.عراقی‏ها که متوجه دیدبان ایرانی‏ها شده بودند، با تانک و توپخانه، دکل را مورد هدف قرار دادند. بالاخره دکلی که شریف مطوری روی آن بود، هدف قرار گرفت و او بالای دکل به شهادت رسید

صبح روز دوم عملیات از راه رسید. با روشن شدن هوا، معلوم شد که عراقی‏ها نیروهای جدیدی در جاده‏ی البحار - بصره، جاده استراتژیک فاو - بصره و جاده فاو - ام‏القصر مستقر کرده‏اند. آن‏ها مشغول آماده‏سازی یگان‏های خود برای اجرای پاتک شدند.

ساعت 7 و 15 دقیقه‏ی صبح با صدای انفجار بمب‏های هواپیمای عراقی همه داخل سنگرها، پناه گرفتند. از این لحظه به بعد هر 5 دقیقه یک بار هواپیمای دشمن منطقه را بمباران می‏کرد.هر چند که حملات هواپیماها از ارتفاع بالا و بی‏هدف بود.

خبر موفقیت‏های بسیجیان به سرعت در تمام دنیا پیچید. خبرگزاری رویترز اعلام کرد: حمله‏ی ایران به فاو، نیروهای این کشور را به 40 کیلومتری مرز کویت که یکی از حامیان اصلی عراق در جنگ بود، رسانده است.

تلویزیون دولتی ایتالیا در بخش اخبار نیم‏روزی خبر آغاز حمله‏ی نیروهای ایرانی را پخش کرد. این کانال تلویزیونی اعلام کرد: برای اولین بار در مدت 5 سال از آغاز جنگ میان ایران و عراق است که ایرانی‏ها موفق شده‏اند از شط العرب، محل تلاقی دو رود بزرگ دجله و فرات در خاک عراق عبور نمایند.

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »

پرچم گنبد امام رضا(ع) در فاو

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مرتضی با آرامش مشغول باز کردن بسته شد. در همین حال، بوی معطری در فضای سنگر پیچید. همه توجه‏شان به بسته جلب شد تا ببینند داخل آن چیست. فرمانده لشکر پرچم سبز رنگی را از داخل بسته بیرون کشید. همه دور پرچم حلقه زدند و آن را روی زمین سنگر پهن کردند. مرتضی داخل بسته را نگاه کرد. متوجه نامه‏ی فرمانده سپاه شد. آن را باز کرد: این پرچم، پرچم گنبد امام رضا (ع) است
اروند (4)

شب بیستم بهمن 1364 از راه رسید. اروند هشیارتر از همیشه، با دیدن این همه طعمه به شوق می‏آمد. هم‏زمان با غروب آفتاب، غواص‏ها به نهرها نزدیک شدند. سه هزار غواص در زیر نخلستان نمازشان را خواندند. سپس آرام در آغوش هم فرو رفتند و خداحافظی کردند. فرماندهان اصلی عملیات، غواص‏ها را از زیر قرآن گذراندند و آن‏ها پا به درون آب نهرها گذاشتند و در یک ستون پیش رفتند. دقایقی بعد، اروند در پیش روی آن‏ها بود. آن‏ها باید از دریای آب می‏گذشتند و خود را به آن سو می‏رساندند.

مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا در سنگر خود به فکر فرو رفته بود. سنگر در این لحظات کمی شلوغ شده بود. در همین حال، یکی از راه رسید و مستقیم وارد سنگر شد. با عجله نزد مرتضی قربانی رفت و بسته‏ای به او داد. مرتضی بسته را گرفت. تازه وارد گفت: این را آقا محسن - فرمانده وقت سپاه - داد تا به شما برسانم.

مرتضی با آرامش مشغول باز کردن بسته شد. در همین حال، بوی معطری در فضای سنگر پیچید. همه توجه‏شان به بسته جلب شد تا ببینند داخل آن چیست.

فرمانده لشکر پرچم سبز رنگی را از داخل بسته بیرون کشید. همه دور پرچم حلقه زدند و آن را روی زمین سنگر پهن کردند. مرتضی داخل بسته را نگاه کرد. متوجه نامه‏ی فرمانده سپاه شد. آن را باز کرد: این پرچم، پرچم گنبد امام رضا (ع) است. این امانت به دست شما سپرده می‏شود تا بر فراز بلندترین مناره‏ی شهر فاو نصب کنید.

مرتضی قربانی در حالی که منقلب شده و اشک در چشمانش حلقه زده بود، برای حاضرین ماجرا را توضیح داد. بعد پرچم را به دست یک رزمنده‏ی روحانی داد تا صبح روز بعد آن را در شهر فاو به اهتزاز درآورد. دیگران که تازه متوجه اصل ماجرا شده بودند، گریه‏کنان دست به پرچم کشیدند و سر و صورت خود را متبرک کردند[1] .

سرانجام در ساعت 22 و 10 دقیقه 20 بهمن 1364، محسن رضایی از سوی قرارگاه خاتم الانبیاء فرمان حمله را صادر کرد. بسم‏الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا. امروز روزی است که هفت سال پیش در چنین زمانی امام خمینی فرمان داد حکومت نظامی باید لغو شود - اشاره به 21 بهمن 1357 - شما برادران نیز حکومت نظامی صدام را لغو کنید و ان شاء الله بریزید توی شهر و روستا و حکومت نظامی را به هم بریزید.

شب بیستم بهمن 1364 از راه رسید. اروند هشیارتر از همیشه، با دیدن این همه طعمه به شوق می‏آمد. هم‏زمان با غروب آفتاب، غواص‏ها به نهرها نزدیک شدند. سه هزار غواص در زیر نخلستان نمازشان را خواندند. سپس آرام در آغوش هم فرو رفتند و خداحافظی کردند

پس از ماه‏ها آموزش، شناسایی و کار بی‏وقفه، عملیات تصرف فاو آغاز شد. اروند مات و مبهوت و تسلیم در برابر 3000 غواص خط شکن شده بود که با لباس‏های متحدالشکل به آن طرف رود می‏رفتند.

مهدی آرام و قرار نداشت. به فکر دوستان خط شکنش بود؛ حمید اللهیاری، کریم وفا، علی شیخ علی‏زاده و… به یاد بعد از ظهر همان روز افتاد. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود که آن‏ها لباس غواصی را بر تن کردند و با کمک هم، تجهیزات‏شان را محکم بستند. وضو گرفتند و با همان لباس مشغول خواندن نماز شدند. شاید نماز وداع بود. با بدرقه‏ی بقیه و مهدی، آن‏ها به طرف اروند حرکت کردند.

هوا کم کم ابر می‏شد و باد صورت‏شان را نوازش داد. ساعت 9 شب، آن‏ها به صورت یک ستون دو دسته‏ای وارد آب شدند. عرض رودخانه در محور آن‏ها یک کیلومتر بود. منورهای دشمن پشت سر هم روشن می‏شد و همین باعث شده بود تا آن‏ها مسیر خود را بهتر پیدا کنند.

حدود 20 دقیقه مانده به ساعت 10 شب آن‏ها به آن طرف اروند رسیدند. تا ساعت 10 هیچ کس حق تیراندازی نداشت. ضمن این که هنوز عده‏ای از خط شکنان نرسیده بودند.
پرچم گنبد امام رضا(ع) در فاو

اولین موانع دشمن، میله‏های خورشیدی بود. یکی از تیر بارها درست روی آن‏ها هدف‏گیری شده بود. باید فکری می‏کردند. حمید از دسته بیرون زد تا شاید بتواند تیربار را خفه کند. سینه خیز جلو رفت. گذشتن از سیم خاردارها سخت بود سیم‏های خاردار دست و لباس‏هایش را زخمی کرده بود هم چنان جلو رفت. می‏دانست که اگر تیر بار خفه نشود، چه فاجعه‏ای در انتظار دوستانش خواهد بود.

مهدی پشت دو ردیف آخر سیم خاردارها گیر کرد. تیربار شلیک کرد و مهدی ناگهان صدای ناله‏ی یکی از بچه‏ها را شنید. علی شیخ علی‏زاده هم خودش را از دسته‏ی دوم به طرف دسته‏ی اول کشاند و نزد حمید رفت.

ساعت 10 و 10 دقیقه بود. حمید و علی ضامن نارنجک‏های‏شان را کشیدند و آماده نگه داشتند. در یک لحظه، با هم بلند شدند و به سمت عراقی‏ها پرتاب کردند نارنجک‏ها روی هدف افتادند و لحظه‏ای بعد، داد و فریاد عراقی‏ها به هوا رفت.

آن دو تکبیرگویان از روی دور ردیف سیم خاردار به آن طرف پریدند. از دیواره‏ی مستحکم خودشان را بالا کشیدند و به آن سو افتادند. از آن طرف هم غواصان دیگری از دیوار گذشته بودند. حمید و علی شروع کردند به تیراندازی.

عراقی‏ها از ترس و با دیدن انسان‏هایی با آن هیبت - در لباس غواصی - پا به فرار گذاشتند. ناگهان حمید در زیر کتف خود سوزشی احساس کرد. انگار ترکش ریزی، بدنش را سوراخ کرده بود. کمی آن طرف‏تر، غواصی روی زمین افتاده بود. به طرفش رفت اما او را نشناخت. صورتش خون‏آلود بود؛ ولی چند لحظه بعد فهمید او یار دیرینه‏اش علی شیخ علی‏زاده است.

حمید با ناراحتی او را صدا زد، یک بار، دو بار، ده بار. جوابی نشنید. علی با همان لبخند همیشگی، حمید را خوش‏حال نکرد. نفس‏های آخرش را کشید و… حمید احساس خفگی کرد. شانه‏ی علی را بوسید و با او وداع کرد.

سرانجام در ساعت 22 و 10 دقیقه 20 بهمن 1364، محسن رضایی از سوی قرارگاه خاتم الانبیاء فرمان حمله را صادر کرد. بسم‏الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا

صدای درگیری در محور عاشورا به گوش مهدی رسید. صدای تیراندازی‏ها هر لحظه بیش‏تر می‏شد. بلافاصله بی‏سیم‏ها به کار افتاد، سریع بچه‏ها را آماده کنید… حرکت کنید! مهدی و مصطفی به سرعت خودشان را به قایقی که از قبل مشخص شده بود رساندند. پشت سرشان، نیروهای گردان به سوی نهری که قایق‏ها منتظرشان بودند، دویدند. قایق‏ها حرکت کردند. آن‏ها به سمت شاخصی پیش می‏رفتند که از فاصله‏ی دور، چون نقطه‏ی روشنی مشخص بود. طبق قرار قبلی، یکی از بچه‏های غواص با چراغ به آن‏ها علامت می‏داد. تنها مشکل قایق‏ها رگبار گلوله‏ی عراقی‏ها بود که آزارشان می‏داد. لحظات پرهیجانی بود و آن‏ها سعی کردند هر چه سریع‏تر خودشان را به آن طرف اروند برسانند.

قایق‏ها به سیم خاردارها رسیدند. راه باز بود. کمی جلوتر، یکی در لباس غواصی منتظرشان بود. مهدی او را شناخت. آن
پرچم گنبد امام رضا(ع) در فاو

غواص بدون معطلی لبه‏ی اولین قایق را گرفت و آن را هدایت کرد. کمی جلوتر امکان پیش روی با قایق نبود. مهدی پرید توی آب و تا زانو فرو رفت. نگاهی روی سیل بند انداخت. غواصان را دید که این طرف و آن طرف می‏دویدند. بچه‏های خط شکن خسته بودند. آن‏ها بیش از دو ساعت عرض اروند را شنا کرده بودند. بعد هم به سیل بند دشمن حمله کرده و علی‏رغم سرما و خستگی که رمقی برایشان نگذاشته بود،هنوز هم مشغول پاک‏سازی سنگرها بودند. مهدی به راه خودش ادامه داد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که جاده‏ای سر راهشان نمایان شد. مهدی نیروها را جمع کرد و در جاده‏ای ماشین رو به راه افتادند. دقایقی بعد، به جاده‏ی فاو - البحار رسیدند. آن‏ها، اولین نیروهایی بودند که پا بر روی این جاده گذاشتند. نیروها در جاده مستقر شدند؛ اما مهدی آرام و قرار نداشت. تصمیم گرفت جلوتر برود و اطلاعاتی کسب کند. یکی را برداشت و دو نفری حرکت کردند. 700 متر جلوتر، جاده‏ای دیگر روی زمین کشیده شده بود و آن، جاده‏ی پیروزی بود که از فاو به بصره می‏رفت و قرار بود گردان حبیب آن جا عمل کند.

سروان ستار ناصر حسابی ترسیده و از ترس رعشه برجانش افتاده بود. احساس می‏کرد خطر از هر طرف آن‏ها را احاطه کرده؛ در همین حال، فرمانده تیپ، سرهنگ عبدالکاظم حسین الاسدی تماس گرفت و گفت: سروان، به نظر می‏رسد ایرانی‏ها امشب قصد حمله دارند.

سروان در پاسخ گفت: جناب سرهنگ، ما کاملا آماده‏ایم. جان بر کف نهاده‏ایم تا از وطن، آزادی و شرف دفاع کنیم.

همان شب، جبهه مشتعل شد. سرگرد عزت البدری فرمانده گردان با سروان ستار تماس گرفت و گفت: سروان، نیروهای احتیاط را به جلو اعزام کن. گروهان‏ها با دشمن درگیر شدند. با لشکر و تیپ تماس داشته باش و کارها را پی‏گیری کن.

گلوله باران بی‏امان ایرانی‏ها ترس و وحشت آن شب ظلمانی را مضاعف کرده بود. خروش نیروهای ایرانی که فریاد می‏زدند یا زهرا (س)، در فضا طنین افکنده بود. سعدالدین الشاذلی فرمانده مصری می‏گفت: این عملیات جسورانه‏تر از عملیات عبور از کانال سوئز در جنگ اکتبر سال 1973 م بود.

گلوله باران بی‏امان ایرانی‏ها ترس و وحشت آن شب ظلمانی را مضاعف کرده بود. خروش نیروهای ایرانی که فریاد می‏زدند یا زهرا (س)، در فضا طنین افکنده بود. سعدالدین الشاذلی فرمانده مصری می‏گفت: این عملیات جسورانه‏تر از عملیات عبور از کانال سوئز در جنگ اکتبر سال 1973 م بود

10 دقیقه بعد از شروع حمله، سرهنگ عبدالکاظم تماس گرفت و گفت: سروان، وضعیت را دقیق گزارش کن.

ستار ناصر با وحشت گفت: جناب سرهنگ! نیروهای ایرانی به سنگرهای خط مقدم رخنه و مواضع گروهان اول را تصرف کرده‏اند. فرمان‏دهان گروهان‏ها کشته شده‏اند.

سرهنگ پرسید: پس فرمانده گردان کجاست؟ سروان پاسخ داد: در خط مقدم است و وضعیت را بررسی می‏کند.

اوضاع هر لحظه بدتر می‏شد. گلوله‏های ایران از مواضع اول که گذشت نشان می‏داد آن‏ها از خط اول گذشته‏اند.

ساعت 11 شب بود و گردان ستار ناصر هنوز مقاومت می‏کرد. سروان تصمیم گرفت به خط مقدم برود. فرمانده لشکر پشت بی‏سیم فریاد می‏زد: مقاومت کنید، از شهادت نترسید! مقاومت…

اما خودش هم از آتش معرکه گریخت.

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

روایت سرآشپز لشکر از شب عملیات

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

روایت سرآشپز لشکر از شب عملیات
شب اول عملیات، جنگی تمام قد آغاز شد. هنوز صبح نشده عراق پل را زد، آتش دشمن هم شروع شد. ما وسط معرکه قرار داشتیم، توپخانه دشمن روی سر ما آتش می ریخت، توپخانه ما می رفت برای دشمن که گاهی هم نصفه و نیمه می آمد روی سرمان، ما حالا مانده‌ایم وسط دو توپخانه دشمن و خودی، توی آن آتش شدید دشمن

سر آشپز لشکر 25 کربلا، حاج محمد قاسم آبادی، محرم اسرار نظامی فرماندهی «لشکر 25 کربلا» شاید کمتر کسی مانند او از وضعیت کامل نیروهای عمل کننده، قبل عملیات و جابجائی لشکر با خبر بوده باشد. این مرد«قاسم آبادی» تفنگ برای جنگیدن نداشت. بلکه با یاری رساندن به توان جسمی، رزمندگان، در خط مقدم جبهه های نبرد، بزرگترین حماسه را می آفرید.

قبل از «عملیات والفجرهشت» فرمانده لشکر من را خواست و گفت: آقای قاسم آبادی، فکر کن، باید آشپزخانه را کجا مستقر کنید؟

گفتم: می خواهم نزدیک شما آشپزخانه بزنم.

گفت: نه اینجا نمی شود.

گفتم: چرا؟

گفت: شب عملیات اینجا آتشفشان می شود، تمام درخت های خرما می سوزد. هیچ چیز باقی نخواهد ماند. باید بروید بهمن شیر، آنجا مستقر بشوید.

حرکت کردیم به طرف بهمن شیر، توی یک دهکده‌ای، یک زینبیه داشت، رفتیم برانداز کردیم و همان جا؛ شد آشپزخانه‌ «لشکر 25 کربلا» برای عملیات بزرگ «والفجر هشت»…

یک تعداد رزمنده دستچین شده بودند، برای آموزش غواصی، آموزش توی هوای سرد، کنار اروندرود، حدود «چهارهزار رزمنده» بودند، از بین آن چهار هزار رزمنده، نزدیک دو سه هزار نفر آموزش تخصصی می دیدند، بقیه هم کارهای دیگر را انجام می دادند. از قبل هم «حاج بصیر» به من گفته بود دو تن «عسل» تهیه کنم، البته من خیلی از جزئیات نمی دانستم، که این مقدار عسل برای چه می خواهند. فقط باید شکم بچه ها را حسابی سیر نگه می داشتم، به غیر این ها که در محدوده «ممنوعه» بودند، حدود بیست و پنج هزار رزمنده دیگر را باید غذا می دادم.

آشپزخانه بر پا شد و شروع به پخت غذا کردیم.

اولین پخت ما برای «بیست هزار» رزمنده بود، بسته بندی خود این بیست هزار غذا، بسیار کار پر مشقتی است. ما حدود «دویست و پنجاه» نفری می شدیم. خودش یک گردان نیرو بود، من هم سرآشپز بودم، خدا رحمت کند، «حاج علی بابو محلی» از جلین گرگان، که فرزندش هم بنام اسماعیل، پانزده شانزده ساله شهید شده بود. و چند آشپز دیگر که همه سن بالا بودند.

از قبل هم «حاج بصیر» به من گفته بود دو تن «عسل» تهیه کنم، البته من خیلی از جزئیات نمی دانستم، که این مقدار عسل برای چه می خواهند. فقط باید شکم بچه ها را حسابی سیر نگه می داشتم، به غیر این ها که در محدوده «ممنوعه» بودند، حدود بیست و پنج هزار رزمنده دیگر را باید غذا می دادم

حالا ما مدتی اینجا مستقر هستیم، حاج بصیر که دستور داده بود، برای عسل، خودش عسل ها را می برد، همراهش یکی دوبار رفته بودم، با دست خودش عسل را می گذاشت توی دهان بچه ها، هوا خیلی سرد بود. رزمنده ها هم که بیشتر اوقات توی آب بودند.

دشمن هیچ وقت چنین تصویر ذهنی نداشت که توی آن هوای سرد، رزمنده ها دست به چنین کار مهمی بزنند. هفت روز مانده بود به عملیات، مرتضی قربانی فرمانده لشکر همراه شهید میرزائی و شهید صادق مکتبی و شهید صلبی و سردار گوگلانی آمدند آشپزخانه، حاج مرتضی پرسید: وضعیت چطور است؟

گفتم: عالی حاجی، هیچ مشکلی در کار نیست، شما بروید خیالتان تخت باشد، همه چیز روبراهه، دغدغه‌ای نیست. انشاءالله به لطف خدا این عملیات رزمنده ها سیر و سرحال و پر انرژی خواهد بود.

گفت: قاسم آبادی نهار و شام چه ساعتی میرود خط؟

گفتم: «چهار و نیم صبح»؛ نهار را می فرستیم. «ده صبح» هم شام می رود. گفت: ما امشب اینجا هستیم. بگو بچه ها هر چه دیگ بزرگ چهار دسته هست بیاورید. خیلی زود دیگ‌ها آماده شدند و مرتضی ایستاد روی سر دیگ‌های غذا، گفت: ببین غذا را بریز توی این دیگ ها، همه را لبریز کنید. پر پر بشود، نیروها که جابجا بشوند، باید غذا را با قایق از بهمن شیر بفرستیم. خط اول درگیری، از وقت اینطور صرفه جوئی می شود.
روایت سرآشپز لشکر از شب عملیات

صادق مکتبی گفت: آب جزر و مد دارد، این کار شدنی نیست. مرتضی گفت: برادر مکتبی، رفقا، من می دانم آب چقدر مشکل ساز است، اول غروب آب می رود پائین، نیمه های شب با سرعت وحشتناکی بالا می زند و تا صبح هم پر می شود. دوباره باز همین اتفاق هر صبح و شب تکرار می شود. اگر راه چاره دیگری داریم، برای بردن غذا که بدست بچه ها سالم برسد بگوئید؟

این را که گفت دیگر فرماندهان همراهش چیزی نگفتند. بعد ادامه داد که قاسم آبادی برو ببین چه وقت غذا حاضر می شود، ما امشب همه مهمان تو هستیم.

شام را خوردیم و بعد دعای توسلی خوانده شد.

گفتم: شما یکی دوساعت بخوابید، برای نماز صبح غذا دیگر حاضر می شود. آنها خوابیدند، من همراه بچه ها بیدار ماندیم. چند شبی هم بود که آنها اصلا نخوابیده بودند و سخت خسته شده اند.

نماز صبح را که خواندیم. حدود ساعت چهار صبح بود. غذا هم حاضر شده، شروع کردیم به پر کردن دیگ های غذا، یکی دو ساعتی گذشت و تویوتا ها هم سروکله شان پیدا شد. مرتضی قربانی دستورات لازم را داد و رفتند، دیگ های غذا را بار تویوتا کردیم و راه افتادیم، طولی نکشید رسیدیم کنار بهمن شیر، از ماشین که پیاده شدیم. آب حدود ده متر پائین افتاده بود. هوا سرد و سوزناک شده است.

دیگ ها را از ماشین پیاده کردیم. هر چند دقیقه یک بار یک خمپاره اطراف ما می خورد زمین، از آنجایی که قرار نیست طوری بشویم، خمپاره ها خجالت زده، توی گل و لای فرو می روند و فیس فیس، ما بدون توجه به فیس و فیس خمپاره ها مشغول کاریم.

حدود ده متر پائین می رویم، یک متری دیگ و قایق، تا کمر توی باتلاق فرو می رویم. دیگ های غذا و قایق ها بالا می مانند، ما این پائین توی گل و لای، به هر زحمتی بود خودمان را بیرون کشیدیم و سوار قایق شدیم، طناب ها را بستیم، با تخته های محکم، دو طرف ده نفری دیگ ها را داخل قایق کشیدیم.

به لطف خدا، با صلوات و تکبیر کار به سر انجام رسید و حرکت کردیم به سمت استقرار بچه ها که آن سوی رودخانه روی خشکی مستقر هستند.

طولی نکشید که از زیر آتش خمپاره و توپخانه دشمن به سلامت رسیدم به آن طرف رودخانه که باید پیاده بشویم، حالا ما این پائین هستیم، سطح زمین جایی که رزمنده ها مستقر هستند، ده متری از ما بالاتر است. باید بنشینیم توی قایق تا شب بشود و آب ما را ببرد بالا، اما این طور نمی شود، غذای رزمنده ها از دهن می افتد، تازه گرسنه هم هستند، ولی چکار کنیم، با بچه ها که شام و نهارشان دست ماست؟

دشمن هیچ وقت چنین تصویر ذهنی نداشت که توی آن هوای سرد، رزمنده ها دست به چنین کار مهمی بزنند. هفت روز مانده بود به عملیات، مرتضی قربانی فرمانده لشکر همراه شهید میرزائی و شهید صادق مکتبی و شهید صلبی و سردار گوگلانی آمدند آشپزخانه، حاج مرتضی پرسید: وضعیت چطور است؟ گفتم: عالی حاجی، هیچ مشکلی در کار نیست، شما بروید خیالتان تخت باشد، همه چیز روبراهه، دغدغه‌ای نیست. انشاءالله به لطف خدا این عملیات رزمنده ها سیر و سرحال و پر انرژی خواهد بود

از قایق پیاده شدیم، یکی دو نفر به مشقت رفتند بالا، ماشین های «تک 911» را آوردند، کنار رودخانه، «حاجی جوشن» با آن محاسن دوست داشتنی اش، آن بالا به ما نگاه می کند و می خندد. طناب را بستیم به دسته دیگ، و یکی یکی سپردیم به «تک 911» و با یک یاعلی و صلوات رفتند برای شکم بچه ها، به لطف خدا دیگ های غذا را که هنوز گرم بودند، تحویل حاجی جوشن مسئول پخش غذا دادیم و با همان قایق برگشتیم به سوی آشپزخانه لشکر، توی راه بودیم که شهید میرزایی گفت: قاسم آبادی جان، این طور که نمی شود.

عملیات «فاو» خیلی سنگین است، ما توی آن هول و ولا، وقت این همه کار را نداریم، باید فکر تازه تری بکنیم، برای رساندن غذا به دست بچه ها. می دانی که همان لحظات اولیه عملیات، بچه ها خط اول را که شکستند، توپخانه دشمن اینجا را وجب به وجب خواهد کوبید، اولین هدف شان هم پل خرمشهر و بهمن شیر است.

بعد تکلیف چه می شود؟ عذا می ماند این طرف پل که ما الان هستیم، رزمنده های خسته می‌مانند آن سمت پل گرسنه و تشنه، باید کار دیگری انجام بدهیم. سردی هوا از یک طرف، اگر باران هم ببارد، که اصلا ما نخواهیم توانست، غذا را بدست بچه ها برسانیم.

گفتم: شماها چه فکر تازه تری دارید؟ گفت: غذا را باید بسته بندی بکنیم. یک روز به عملیات مانده، غذا بسته بندی، همراه میوه و دیگر متعلقات برسد آن سمت پل، که اگر پل را هم زدند، ما مشکلی نداشته باشیم.

یک روز دیگر مانده است به عملیات، فرماندهان همه درگیرند، و ما درگیر پخت و پز غذا و این که چگونه غذای رزمندگان را برسانیم. با تمام قوا کار را شروع کردیم، ما علاوه بر اینکه برای بچه های رزمنده لشکر 25 کربلا غذا درست می کردیم، لشکرهای دیگر هم که با لشکر 25 کربلا توی عملیات دست می دهند، باید غذا بدهیم.

گاهی به سی هزار نفر هم می رسد، حساب کنید سی هزار غذا پخته بشود، چه کار بزرگی است. توی آن هوای سرد، رزمنده ها را باید غذای گرم می دادیم. شروع کردیم به پخت غذا. مرحله اول، «پانزده هزار» غذا پخت و بسته بندی کردیم، شب اول عملیات همیشه غذای مقوی تری درست می کردیم و حسابی به شکم بچه ها می رسیدیم.

این بچه های مخلص عملا دارند می روند به قتلگاه، خیلی ها شهید و زخمی می شوند، آنها که می مانند، انرژی زیاد تری را صرف می کنند. همراه این پانزده هزار غذا، پسته، پرتقال، سیب، هم بسته بندی کردیم و با همان وضع بردیم، آن سوی اروند تحویل دادیم و برگشتیم.

طولی نکشید که از زیر آتش خمپاره و توپخانه دشمن به سلامت رسیدم به آن طرف رودخانه که باید پیاده بشویم، حالا ما این پائین هستیم، سطح زمین جایی که رزمنده ها مستقر هستند، ده متری از ما بالاتر است. باید بنشینیم توی قایق تا شب بشود و آب ما را ببرد بالا، اما این طور نمی شود، غذای رزمنده ها از دهن می افتد، تازه گرسنه هم هستند، ولی چکار کنیم، با بچه ها که شام و نهارشان دست ماست؟

شب اول عملیات، جنگی تمام قد آغاز شد. هنوز صبح نشده عراق پل را زد، آتش دشمن هم شروع شد. ما وسط معرکه قرار داشتیم، توپخانه دشمن روی سر ما آتش می ریخت، توپخانه ما می رفت برای دشمن که گاهی هم نصفه و نیمه می آمد روی سرمان، ما حالا مانده‌ایم وسط دو توپخانه دشمن و خودی، توی آن آتش شدید دشمن، هر مرحله دوازده هزار غذا پخت می کردیم. می فرستادیم خط اول جبهه، واقعا همه احوال ما دست خدا بود، که اگر اینطور نبود، ما که عددی نبودیم.

حساب کنید، یک خانواده مهمان چند نفری دارد، برای سامان دادنش صاحبخانه دست و دلش را گم می کند. آنجا همه دل متصل بود به خدای متعال. غذای شب اول عملیات را که پیشاپیش بردیم. پل را که زدند، مسیرها سخت تر شد، غذای گرم را بسته بندی می کردیم، با قایق می فرستادیم «اروند» از آنجا می رفت سمت فاو، تحویل حاجی جوشن که می شد، باقی اش دست او بود. هیچ مشکلی هم بوجود نمی آمد. ده شبانه روز سخت کار کردیم. عملیات «والفجر هشت» با پیروزی انجام شد و خستگی ما ریخت.

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

تصویر منتشر نشده از شهید باکری

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

روز جمعه بود وایشان از جبهه آمده بود که به خانواده خود در شهر اهواز سربزند به پارک موتوری رفته بود تا روغن ماشین را عوض کند. فرد بسیجی که مسئول تعویض روغن بودگفته بود : برو برادر روز جمعه است دارم لباسهایم را می شویم . بگذار یک روز تعطیل به کار خودمان برسیم آقا مهدی به او می گوید : برادر من لباس تورا می شویم ، تو هم بیا روغن ماشین من را عوض کن…

تصویر منتشر نشده از سردار جاوید الاثر شهید مهدی باکری

کجایند مردان بی ادعا؟…

آنچه در ادامه مطلب می آید خاطرات سرلشکر یحیی رحیم صفوی از شهید مهدی باکری است :

اولین آشنایی من با این بزرگوار به سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی وبه زمان دانشجویی در دانشگاه تبریز برمی گردد، من سالهای 50 تا 54 در رشته زمین شناسی دانشگاه تبریز مشغول به تحصیل بودم وبا وی که در همان دانشگاه در رشته مهندسی تحصیل می کرد آشنا شدم البته با برادر ایشان شهید بزرگوار حمید باکری که جانشین فرمانده لشکر عاشورا بود قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سوریه آشنا شدم ودر اوج مبارزات مردم شریفمان علیه رژیم منفور پهلوی به اتفاق هم یک خودروی پژو که مقدار زیادی سلاح ومهمات در داخل آن جاسازی شده بود از سوریه به ترکیه واز ترکیه به ایران آوردیم.

وی در ادامه با اشاره به فعالیت شهید مهدی باکری پس از پیروزی انقلاب اسلامی می گوید: شهید باکری که مبارزه علیه رژیم شاه را از دبیرستان آغازکرده بود پس از پیروزی انقلاب اسلامی آن هنگام فقط 24 سال داشت مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه آذربایجان شرقی وشهرداری شهر ارومیه را همزمان بر عهده داشت . وی مدتی نیز بعنوان دادستان انقلاب شهر ارومیه وهمزمان بعنوان مسئول جهاد سازندگی آذربایجان غربی مشغول خدمت بود. آن شهید بزرگوار در زمان فرماندهی اش در عملیات سپاه آذربایجان غربی ، مناطق کردستان وآذربایجان را از لوث وجود ضد انقلاب که آرامش وامنیت مردم محروم را بر هم زده بود پاکسازی نمود ودر ایجاد امنیت پایدار ومقابله با ضد انقلاب که از سمت عراق تجهیز می شدند نقش بسیار مؤثر وتعیین کننده ای داشت.

سرلشکر صفوی با تاکید بر نقش بی بدیل شهید باکری در دفاع مقدس خاطرنشان می کند: شهید باکری در سال 59 با آغاز جنگ تحمیلی به اتفاق شهید بزرگوار حسن شفیع زاده که بعداً فرماندهی توپخانه سپاه را به عهده گرفت به جبهه های جنوب وبه کربلای خوزستان آمد. آن زمان آقا مهدی باکری همراه حسن شفیع زاده با یک قبضه خمپاره 120 م.م. به “پایگاه منتظران شهادت ” آمدند. البته در آن زمان آبادان در محاصره دشمنان بعثی بود وامام بزرگوار فرمان شکست حصر این شهر را در 14 آبان سال 59 صادر نموده بودند. از آنجا که رفتن به آبادان از راه زمینی ممکن نبود مهدی باکری وحسن شفیع زاده برای رفتن به آنجا تصمیم گرفتند با لنج واز طرف بندر ماهشهر به آن منطقه بروند.

هنوز یک ماه از زخمی شدن ایشان نگذشته بود که خودش را برای عملیات بیت المقدس به جبهه ها رساند وهمچنان بعنوان جانشین تیپ نجف وارد عملیات شد . درهمان مرحله اول عملیات مجدداً بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه کمر مجروح شد و او را برای درمان جراحت به پشت جبهه بردند ولی در حالی که مجروح بود ونمی توانست روی پای خود بایستد از پشت بی سیم در مرحله سوم عملیات نیروهای پاسدار را فرماندهی می کرد

ناخدای لنج به آنها گفته بود : لنج من پر از کیسه های آرد است اگر آردها را خالی کردید شمارا می برم بنابراین، این دو برادر رزمنده پاسدار درمدت دو روز آردها را خالی کردند و پس از یک روز به رودخانه بهمن شیر رسیده ودر یک اسکله پیاده شدند وتنها با خمپاره 120 م. م. که به همراه داشتند به جبهه ایستگاه های 7 و12 رفتند .

این دو عزیز شهید حضور در جبهه های جنوب را از همان آبادان و ایستگاههای 7 و12 شروع کردند واز آنجا که درزمان بنی صدر هیچ مهماتی به پاسدارن داده نمی شد لذا سهمیه ای که به آنها تعلق میگرفت سه گلوله در روز بیشتر نبود ، اما آنها قهرمانانه ایستادند ومقاومت کردند تا سرانجام در عملیات ثامن الائمه (ع) یعنی پنجم مهرماه 60 حصر آبادان شکسته شد.

فرمانده سابق سپاه همچنین نقش فرماندهی شهید باکری در دفاع مقدس را یکی از ارکان اصلی پیروزی های لشکر 31 عاشورا خوانده و می گوید: شهید باکری دارای نبوغ واستعداد فراوانی بود ورشادت خودش را درطول جنگ به منصه ظهور رساند. آن شهید بزرگوار در عملیات فتح المبین معاون تیپ 8 لشکر نجف بود که فرماندهی آن به عهده شهید احمد کاظمی بود. آقا مهدی باکری در قرارگاه فتح که مأموریت باز کردن تنگه رقابیه ودور زدن دشمن در منطقه جنوبی در منطقه فتح المبین را داشت ، پیچیده ترین وسخت ترین عملیات احاطه ای را فرماندهی کرد. در همین عملیات بود که آقا مهدی از ناحیه چشم مجروح شد .
شهید مهدی باکری

صفوی ادامه می دهد: هنوز یک ماه از زخمی شدن ایشان نگذشته بود که خودش را برای عملیات بیت المقدس آماده کرد لذا او برای شرکت در عملیات آزادسازی خرمشهر که از 10 اردیبهشت 61 تا سوم خرداد 61 طول کشید خودش را به جبهه ها رساند وهمچنان بعنوان جانشین تیپ نجف وارد عملیات شد . درهمان مرحله اول عملیات مجدداً بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه کمر مجروح شد واورا برای درمان جراحت به پشت جبهه بردند ولی در حالی که مجروح بود ونمی توانست روی پای خود بایستد از پشت بی سیم در مرحله سوم عملیات نیروهای پاسدار را فرماندهی می کرد.

به گفته صفوی، بعد از عملیات بیت المقدس یعنی در عملیات رمضان که به فرمان امام بزرگوار در داخل خاک عراق آغاز شد ایشان فرماندهی تیپ لشکر31 عاشورا را به عهده گرفت. تیپ عاشورا با شکستن خاکریزها وسخت ترین مواضع دفاعی دشمن در شرق بصره وارد نبرد بی امان با دشمن شد ودر حالی که نیروهایش پیاده بودند 20کیلومتر به عمق سرزمین دشمن پیشروی کرده وتیپ 10زرهی گارد جمهوری عراق را که مسلح به انواع سلاح ها بودند هدف تهاجم خود قرار داده وآنها را مجبور به عقب نشینی کردند .

در عملیات رمضان این فرمانده عزیز مجدداً زخمی شد وبا اینکه درعملیاتهای بعدی مجروح شده بود ولی همچنان با روحیه ای عالی تر از پیش برای اجرای فرمان امام (ره) وبرای دفاع از استقلال ایران اسلامی ، به جبهه های عزت وشرف می شتافت. او درعملیات والفجر مقدماتی 1،2، 3 ، 4 که درمنطقه مریوان وارتفاعات کانی مانگا انجام شد فرماندهی لشکر عاشورا را بر عهده داشت.آقا مهدی از نظریه پردازان وشخصیت های منحصر به فرد در جنگ ، وفردی صاحب نظر در طراحی عملیات ها بود.

این عملیات ها بصورت آبی خاکی بود وتفاوت زیادی با عملیات زمینی داشت وهردو درشرق رودخانه های دجله وفرات به منظور محاصره شمال بصره انجام گرفت. شهید مهدی باکری در این عملیاتها که تدبیر وشجاعت را همزمان از خودش به خرج می داد تا مرحله شهادت ایستادگی کرد. لازم به ذکر است که در عملیات خیبر در جزیره مجنون جنوبی لشکرهای سپاه به سختی می جنگیدند واز آنجا که فرمان امام بود که جزایر باید محفوظ بماند لذا دراین عملیات فرماندهان سپاه شخصا آر.پی.جی به دست گرفته ودر خط مقدم می جنگیدند

مشاور ارشد مقام معظم رهبری با اشاره به عملیات های بدر و خیبر به عنوان بارزترین مظهر رشادت لشکر 31 عاشورا می افزاید: آوازه رشادت ها وحماسه های لشکر عاشورا وشهید مهدی باکری در عملیات بدر وخیبر که جزو پیچیده ترین عملیات های سپاه بود به اوج رسید. این عملیات ها بصورت آبی خاکی بود وتفاوت زیادی با عملیات زمینی داشت وهردو درشرق رودخانه های دجله وفرات به منظور محاصره شمال بصره انجام گرفت. شهید بزرگوار مهدی باکری در این عملیاتها که تدبیر وشجاعت را همزمان از خودش به خرج می داد تا مرحله شهادت ایستادگی کرد. لازم به ذکر است که در عملیات خیبر در جزیره مجنون جنوبی لشکرهای سپاه به سختی می جنگیدند واز آنجا که فرمان امام بود که جزایر باید محفوظ بماند لذا دراین عملیات فرماندهان سپاه شخصا آر.پی.جی به دست گرفته ودر خط مقدم می جنگیدند.
شهید مهدی باکری

وی ادامه می دهد: شهید والامقام حاج ابراهیم همت در این عملیات به شهادت رسید وهمچنین شهید عالیقدر حمید باکری “جانشین شهید مهدی باکری” روی پل شحیطاط که جزیره را به خشکی مسطح شکلی به نام تنومه وصل می کرد ، به فیض شهادت نایل آمد. در آنجا تانک های دشمن برای پس گرفتن جزایر از پل شحیطاط پیش روی می کردند و پشت سر هم می آمدند تا از روی پل عبور کنند وجزایر را بگیرند وهنگامی که فرزندان رشید سپاه و بسیجیان دلاور یکی از تانک ها را با آر.پی.جی می زدند، تانک های بعدی تانک جلویی را کنار می زدند وهمچنان پیش روی می کردند تا به هدفشان برسند. دراین عملیات بود که حمید باکری به شهادت رسید، درآنجا من با بی سیم به آقا مهدی اعلام کردم: بروید وجسد حمید را بیاورید تا مفقودالجسد نشود اما آقا مهدی گفت: حمید وبقیه هیچ فرقی ندارند ، اگر توانستیم همه شهدا را بیاوریم حمید را هم می آوریم بنابراین پیکر پاک شهید حمید باکری وهم شهیدان بزرگوار ایشان درآنجا ماندند.

درسال بعد عملیات بدر نیز در شرق دجله وفرات انجام شد. این بار پس از آن که لشکر عاشورا به فرماندهی شهید مهدی باکری از دجله عبور کرد جاده اصلی العماره بصره قطع شد ویک هفته جنگ بسیار سختی در دوطرف رودخانه دجله بین سپاه اسلام وکفر برقرار بود.شهید عالی مقام مهدی باکری خودش در روز اول عملیات درکنار دجله حضور داشت و پس از جلسه ای که به اتفاق وی با عزیزانی مانند شهید احمدکاظمی ، حسن دانایی وشهید صیاد شیرازی برای بررسی ادامه عملیات در شرق دجله در سنگری داشتیم او به غرب دجله رفت و کنار آخرین پاسدارها وبسیجی ها در خط مقدم با دشمن دلیرانه جنگید تا اینکه عاشقانه ردای سرخ شهادت را به قامت استوارخود بیاراست .

وی می افزاید: زمانی که خواستند جسد مطهر او را با قایق به عقب بیاورند باگلوله آر.پی.جی 7 از سوی دشمن مورد هدف قرار گرفت و پیکر پاکش تکه تکه شد وبا جریان رودخانه دجله به اقیانوس هستی پیوست. ایشان در سال 1363 به شهادت رسید ودر زمان شهادت از عمر با برکتش 30 سال بیشتر نگذشته بود او درعملیات بدر فرمانده لشکری بود که نزدیک به هفت هزار نفر نیرو داشت ودر میان این نیروها از نوجوان 16 ساله تا پیرمرد 70ساله حضور داشتند ، ولی او توانست همگی را مدیریت کند . یکی ازکارهای آقا مهدی این بود که برای اطمینان از جان بسیجی ها خودش با نیروهای گشتی- شناسایی به منطقه رفت ومنطقه را شناسایی کرد.

زمانی که خواستند جسد مطهر او را با قایق به عقب بیاورند باگلوله آر.پی.جی 7 از سوی دشمن مورد هدف قرار گرفت و پیکر پاکش تکه تکه شد وبا جریان رودخانه دجله به اقیانوس هستی پیوست. ایشان در سال 1363 به شهادت رسید ودر زمان شهادت از عمر با برکتش 30 سال بیشتر نگذشته بود او درعملیات بدر فرمانده لشکری بود که نزدیک به هفت هزار نفر نیرو داشت ودر میان این نیروها از نوجوان 16 ساله تا پیرمرد 70ساله حضور داشتند ، ولی او توانست همگی را مدیریت کند

سرلشکر صفوی با اشاره به ویژگی های اخلاقی شهید باکری تاکید می کند: من با صداقت عرض می کنم امثال شهید باکری کم داشته ایم. او انسانی جامع ، با ایمان ، با اخلاص ، عاشق خدا، با عاطفه وبسیار مهربان بود. ایشان با خردمندی ومعنویت ودر عین حال با صلابت و قاطعیت فرماندهی می کرد. گاهی چند شبانه روز نمی خوابید واکثر مواقع اورا با لباس بسیجی می دیدیم واگر به او می گفتیم که چرا لباس پاسداری به تن نمی کنی ؟ تو فرمانده لشکر هستی ، می گفت: بگذارید بسیجی ها مارا نشناسند. یکی از دوستان ایشان تعریف می کرد که: روز جمعه بود وایشان از جبهه آمده بود که به خانواده خود در شهر اهواز سربزند به پارک موتوری رفته بود تا روغن ماشین را عوض کند. فرد بسیجی که مسئول تعویض روغن بودگفته بود : برو برادر روز جمعه است دارم لباسهایم را می شویم . بگذار یک روز تعطیل به کار خودمان برسیم آقا مهدی به او می گوید : برادر من لباس تورا می شویم ، تو هم بیا روغن ماشین من را عوض کن. همین کار را هم انجام می دهند ولی آن برادر بسیجی نمی فهمد او فرمانده لشکر است که دارد لباس او را می شوید.

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

وصیت هایی که پای نخل ها نوشتند

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

کنار نهری که به نهر علی بن ابی‏طالب(ع) مشهور شده بود، مسجدی قرار داشت که واحد اطلاعات در آن جا مستقر بود. در نمازخانه‏ی مسجد، سوله زده و روی آن را با خاک پوشانده بودند؛ به این ترتیب، سنگر محکمی درون مسجد ساخته شده بود. ضمن این که استتار هم داشت و عراقی‏ها اگر شناسایی هوایی می‏کردند، متوجه هیچ عارضه‏ی اضافه‏ای نمی‏شدند
اروند (3)

عقبه‏ی لشکر عاشورا، در کنار اروند رود بود. قرار بود نیروهای اطلاعات که حضورشان در کنار گردان‏ها ضرورتی نداشت، به آن جا منتقل شوند. پس از مدت‏ها آموزش، دیگر نیازی به نیروهای اطلاعات در جمع گردان‏ها نبود.

مینی‏بوس وتویوتایی آمد. مهدی ودوستانش وسایلشان را جمع کردند و به سوی منطقه‏ی عملیاتی به راه افتادند، مقصد آن‏ها نخلستان‏های حاشیه‏ی اروند بود.

کنار نهری که به نهر علی بن ابی‏طالب(ع) مشهور شده بود، مسجدی قرار داشت که واحد اطلاعات در آن جا مستقر بود. در نمازخانه‏ی مسجد، سوله زده و روی آن را با خاک پوشانده بودند؛ به این ترتیب، سنگر محکمی درون مسجد ساخته شده بود. ضمن این که استتار هم داشت و عراقی‏ها اگر شناسایی هوایی می‏کردند، متوجه هیچ عارضه‏ی اضافه‏ای نمی‏شدند.

در لشکر، همه‏ی واحدها این نکته را برای حفاظت اطلاعات، رعایت کرده بودند. بهداری لشکر در مدرسه و قرارگاه لشکر هم تا آخرین روزهای قبل از عملیات، درون یک دهکده بود.

مهدی و دوستانش به مسجد هدایت شدند. پله‏هایی از طبقه‏ی هم‏کف جدا می‏شد. پشت سر، اتاقی به منزله‏ی هال بود و از آن جا راه به اتاق دیگری داشت. سمت دیگر هال، اتاقی بود که سنگر مهدی و دوستانش شده بود. آن جا حمید اللهیاری، علی شیخ علی‏زاده، کریم وفا، کریم حرمتی و… و مهدی با هم بودند. جمعی صمیمی که به علت سنگینی کار، کسی فرصت توجه به غیر نداشت. اگر فرصتی کوتاه هم پیش می‏آمد، از خستگی بی‏هوش می‏شدند.

فرماندهان ارشد سپاه، آمار و ارقام جزر و مد اروند رود را در ده سال گذشته در اختیار مهدی و دوستانش گذاشته بودند. آن‏ها هم تحقیق و بررسی را به کمک آن اطلاعات به شدت پی‏گیری می‏کردند. شاید اگر موعد حمله در تابستان یا بهار بود، یک بررسی روی آمار و ارقام ارایه شده، می‏توانست تا حد زیادی زمان جزر و مد کامل در روزهای مختلف را معلوم کند؛ اما این وضعیت در زمستان و پاییز، تفاوت فاحشی با فصل‏های دیگر داشت

آن روزها، مسؤولشان کریم حرمتی بود. کریم قبلا روی مین رفته و کف پایش انحراف پیدا کرده بود. او به شکل خاصی می‏لنگید. بعد از بهبود نسبی در شهر مانده بود تا برای امرار معاش خانواده کاری پیدا کند! اما، نیاز جنگ و واحد اطلاعات لشکر او را می‏طلبید. مسؤولین لشکر با او تماس گرفتند و خواستند، اگر می‏تواند برای شناسایی‏های حمله‏ی آتی، خودش را به منطقه برساند. کریم هم کار و خانه را رها کرد و به جبهه آمد.

لشکر عاشورا، شناسایی جدی از اروند را تازه شروع کرده بود؛ اما انبوه تجهیزات دشمن در منطقه، مساله‏ساز شده بود. نیروها با دیدن ابهت اروند و عظمت کار دچار دلهره و ترس شده بودند. مساله‏ی رادارهای رازیت هم مزید بر علت بود. کریم نزدیک ظهر به منطقه رسید. فتحی، مسؤول واحد اطلاعات به او فهماند که قضیه از چه قرار است. کریم با همان لبخند همیشگی گفت: این که مشکلی نیست. همین امشب خودم می روم شناسایی.

خیلی‏ها حرف او را به شوخی گرفتند، آن هم با مجروحیت‏های پی در پی کریم در یک سال اخیر.اما فتحی، کریم را خوب می‏شناخت؛ بنابراین، فقط به او گفت که بقیه‏ی بچه‏ها خیلی آموزش دیده‏اند، با این همه نتوانستند خوب جلو بروند. کریم در پاسخ گفت: این که چیزی نیست! من هم امروز آموزش می‏بینم.

خلاصه همان روز کریم، یکی دو ساعت داخل یکی از نهرها آموزش غواصی دید و تمرین کرد و شب، با یکی از بچه‏های اطلاعات به شناسایی رفت. آن‏ها، خورشیدی‏ها و سیم خاردارهای دشمن را که مقابل سیل بند و داخل آب ایجاد شده بود، پشت سر گذاشتند و مواضع عراقی‏ها را شناسایی خوبی کردند. بعد هم به سلامت به مقر برگشتند. از فردای آن روز، نیروهای اطلاعات از کار کریم قوت گرفتند و کارشان را با جدیت و سرعت بیش‏تر پی‏گیری کردند.
اروند رود

اطلاعات لشکر عاشورا در دو محور کار می‏کرد. مسؤول اطلاعات محور یکم، اصغر عباسقلی‏زاده و محور دوم کریم حرمتی بود. برای هر دسته از نیروهای خط شکن، دو نفر نیروی اطلاعاتی در نظر گرفته شده بود. در هر محور، 6 تا 8 نفر، هدایت غواص‏ها را بر عهده داشتند؛ اما مهدی چون دیر به خط و شناسایی اروند رفته بود، از همراهی دسته‏های خط شکن جا ماند. قرار شد او مسیر گردان امام حسین (ع) را مطالعه کند. هر چند هنوز حضور وی قطعی نبود اما او کار خود را شروع کرد.

فرماندهان ارشد سپاه، آمار و ارقام جزر و مد اروند رود را در ده سال گذشته در اختیار مهدی و دوستانش گذاشته بودند. آن‏ها هم تحقیق و بررسی را به کمک آن اطلاعات به شدت پی‏گیری می‏کردند. شاید اگر موعد حمله در تابستان یا بهار بود، یک بررسی روی آمار و ارقام ارایه شده، می‏توانست تا حد زیادی زمان جزر و مد کامل در روزهای مختلف را معلوم کند؛ اما این وضعیت در زمستان و پاییز، تفاوت فاحشی با فصل‏های دیگر داشت. پرآبی و کم‏آبی اروند تحت تأثیر بارندگی‏ها بود و همین عامل در تغییر جریان آب مؤثر بود.

شناسایی‏ها هم ادامه یافت و کم کم پایان کار نزدیک می‏شد. گاه شدت جریان آب، کار شناسایی را نیمه تمام می‏گذاشت و گاه غواصان در برگشت، به جای مورد نظر نمی‏رسیدند و آب آن‏ها را به ساحل دیگری می‏برد. این مساله، با توجه به اصل رعایت حفاظت اطلاعات، مشکل ساز هم می‏شد.

کم‏کم کار شناسایی محورهای عملیاتی تکمیل شد. با جدیت، تلاش و رعایت اصل حفاظت، تقریبا هیچ درگیری‏ای که ظن عراقی‏ها را برانگیزد، به وجود نیامد. روزهای آخر، روزهای غریبی برای بسیجیان بود. هم دل‏تنگی‏ها رو به افزایش بود و هم لذت‏ها. نخلستان حاشیه‏ی اروند، پناهگاه بچه‏ها بود. وصیت‏نامه‏های زیادی پای درختان نخل نوشته می‏شد. نمازها، نیازها، گریه‏ها، دل‏تنگی‏ها، قرار و مدارها با خدا و شهدا، عهد اخوت بستن‏ها و…
علی، انگار طور دیگری شده بود. روی جاده می‏دوید، می‏خندید، بالا و پایین می‏پرید، معلق می‏زد و فریاد می‏کشید. فرماندهان گردان‏ها برای توجیه به منطقه آمدند و داخل آب رفتند. آن‏ها تا حدی جلو برده شدند که بتوانند محل ماموریتشان را ببینند. اروند مطمئن شده بود که خبرهایی هست. از خواب بلند شده بود و منتظر نیروها تا آن‏ها را ببلعد

نخلستان در لحظات غروب، حال و هوای دیگری داشت؛ گوشه‏ای از تصویر تنهایی و غم امیرالمومنین (ع). نخل‏ها شاهد صمیمی‏ترین و پاک‏ترین لحظات بسیجیان بودند.

منطقه به تدریج تغییر می‏کرد. جاده‏ی عملیاتی را شن‏ریزی کردند، فرماندهان محورهای عملیاتی و گردان‏ها برای توجیه منطقه مرتب در حال رفت و آمد بودند. سلاح‏های سنگین در منطقه مستقر شد و برنامه‏ریزی برای انتقال نیروها به منطقه و جست و جوی محل مناسب، شروع شده بود.

بالاخره یک روز صبح، جاده آماده‏ی عبور شده بود. مهدی و علی شیخ علی‏زاده، اولین قدم‏ها را بر روی جاده‏ی عملیاتی گذاشتند. علی، انگار طور دیگری شده بود. روی جاده می‏دوید، می‏خندید، بالا و پایین می‏پرید، معلق می‏زد و فریاد می‏کشید. فرماندهان گردان‏ها برای توجیه به منطقه آمدند و داخل آب رفتند. آن‏ها تا حدی جلو برده شدند که بتوانند محل ماموریتشان را ببینند. اروند مطمئن شده بود که خبرهایی هست. از خواب بلند شده بود و منتظر نیروها تا آن‏ها را ببلعد. افزایش نیرو، این نگرانی را در فرماندهان به وجود آورد که مبادا حساسیت دشمن برانگیخته شود. گردان‏ها تا آن زمان در دو منطقه مستقر بودند، گردان‏های خط شکن در کنار کارون بودند و گردان‏های پشتیبان در بهمن شیر. قبل از انتقال کل این نیروها، محل‏هایی برای استقرارشان در خط در نظر گرفته شد. قرار شده بود که گردان‏های خط شکن کنار نهر چهارم مستقرشوند. محل استقرار گردان امام حسین (ع) - که مهدی در آن بود - روستایی بود که هم به مقر مهدی و دوستانش نزدیک بود و هم به قرارگاه. پاسگاه‏هایی که کنار نهرها و نزدیک اروند رود بودند، برای استقرار نیروهای غواص خط شکن - حدود 8 دسته - در نظر گرفته شده بود. جلسات توجیهی و سخنرانی‏های قبل از عملیات در سطح لشکر عاشورا شروع شده بود.

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

اروند، رودخانه ای وحشی

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در این اوضاع، اروند، این رود وحشی فهمیده بود خبرهایی هست و خود را آماده می‏کرد تا از طعمه‏هایش پذیرایی کند، اما…

اولین گام برای اجرای عملیات شناسایی مواضع عراقی‏ها در آن سوی اروند بود؛ ولی مشکلات زیادی برای این کار وجود داشت. مهم‏ترین آن عبور از رودخانه‏ی اروند بود.

آب رودخانه دو جریان متفاوت داشت. در موقع مد، جریان آب دریا به سمت بصره بود و در موقع جزر، جریان معکوس می‏شد. مشکلات دیگری هم بود، مانند موانع مصنوعی از قبیل سیم خاردار و مین که عراقی‏ها به وجود آورده بودند؛ ساحل پر گل و لای که برای حرکت نیروها سخت بود و چولان و نی‏زاری که به ارتفاع حداقل یک متر اجازه‏ی حرکت به نیروها نمی‏داد. فرماندهان تصمیم قاطعی برای اجرای عملیات گرفته بودند. مهم‏ترین آن آموزش نیروهای شناسایی و غواص بود. آموزش‏ها به دو بخش عمومی و تخصصی تقسیم شد. کلیه‏ی نیروها، آموزش عمومی را می‏گذراندند. رعایت اصل حفاظت و اطلاعات مهم بود؛ به همین دلیل، نیروها کلیه‏ی فنون نظامی و روش جنگ‏های مختلف را می‏آموختند تا از نوع آموزش‏ها، منطقه‏ی عملیات لو نرود. آموزش تخصصی هم در محل خاصی که دارای وضعیتی مشابه منطقه‏ی اصلی عملیات بود، انجام می‏شد.

عناصر شناسایی، پس از گذراندن دوره‏های سخت و طاقت فرسای غواصی، وارد عملیات شناسایی شدند. این رزمندگان باید در شب، با عبور از عرض 600 تا 1500 متری اروند، وارد منطقه‏ی عراقی‏ها می‏شدند؛ سپس با عبور از موانع، به شناسایی می‏پرداختند. عراقی‏ها به کمک رازیت - یک نوع رادار سطحی - دوربین‏های دید در شب، پروژکتورهای قوی، دیدگاه‏های متعدد و سنگرهای چند دهنه در نزدیک‏ترین نقاط ساحل و اسکله‏های مستحکم، بر اروند اشراف داشتند.

کوچک‏ترین بی‏احتیاطی نه تنها باعث اسارت یا شهادت نیروهای غواص می‏شد، بلکه عراقی‏ها با دیدن چنین صحنه‏هایی نسبت به وضعیت منطقه حساس می‏شدند.

آموزش‏ها به دو بخش عمومی و تخصصی تقسیم شد. کلیه‏ی نیروها، آموزش عمومی را می‏گذراندند. رعایت اصل حفاظت و اطلاعات مهم بود؛ به همین دلیل، نیروها کلیه‏ی فنون نظامی و روش جنگ‏های مختلف را می‏آموختند تا از نوع آموزش‏ها، منطقه‏ی عملیات لو نرود. آموزش تخصصی هم در محل خاصی که دارای وضعیتی مشابه منطقه‏ی اصلی عملیات بود، انجام می‏شد

مساله‏ی دیگر آماده سازی منطقه - اقدامات مهندسی و انتقالات - بود. هم زمان با انجام آموزش‏ها، عده‏ای مشغول احداث جاده، پل، سوله، سنگر و حمل و نقل وسایل سنگین نظامی و امکانات مورد نیاز در منطقه‏ی اروند کنار شدند. این مساله، با توجه به رعایت اصل حفاظت و اطلاعات، مشکل دیگری بود. برای جلوگیری از شلوغی منطقه، سعی شد تا دستگاه‏های مهندسی کم‏تر داخل نخلستان پرسه بزنند؛ هم‏چنین با تذکر مسؤولین مبنی بر کاهش تردد در جاده‏های اصلی، یگان‏ها مجبور شدند از حداقل افراد و دستگاه‏ها استفاده کنند. آموزش‏ها کم‏کم جان گرفت. این در حالی بود که تا انجام عملیات چند ماهی مانده بود. برای این که با جو آن روزهای اروند کنار آشنا شویم، بهتر است به یکی از گردان‏های بسیج برویم.

مهدی قلی رضایی یکی از رزمندگان لشکر عاشورا بود. او زمانی که فهمید بوی عملیات می‏آید، خودش را به مقر واحد اطلاعات رساند. در آن جا ابتدا کریم حرمتی را دید. کریم با دیدن او از خوش حالی دوید و خود را به مهدی رساند و صورتش را بوسید. بعد به سرعت نزد کریم فتحی رفت تا خبر آمدن مهدی را به او بدهد. پس از کمی صحبت، قرار شد مهدی در همان محوری که کریم حرمتی، مسؤولیتش را بر عهده داشت، کار کند.
اروند، رودخانه ای وحشی

گردان سیدالشهدا (ع) و گردان علی‏اصغر (ع) زنجان برای آموزش غواصی در قسمتی از ساحل رودخانه‏ی کارون مستقر شده بودند. کریم حرمتی رو به مهدی کرد و گفت: آموزش غواصی گردان سیدالشهدا (ع) بر عهده‏ی ماست. تو هم باید در این آموزش، مربی یکی از گروهان‏ها باشی.

اما مهدی برای آموزش در این سطح، چیز زیادی نمی‏دانست. این مشکل هم حل شد و مهدی در عرض چند روز، آموزش کامل غواصی با فین[1] و لوازم جانبی‏اش را دید. هر روز، ساعت 7 صبح، صبح گاه برگزار می‏شد. پس از آن، نیروها تا ساعت هشت وقت داشتند صبحانه بخورند و آماده شوند برای کار. راس ساعت 8، آموزش شروع می‏شد و تا ظهر بی‏وقفه ادامه داشت. با صدای اذان ظهر، به نیروها استراحت داده می‏شد. نماز در حسینیه و با حضور بسیجیان ادا می‏شد. پس از آن، وقت ناهار بود. بعد از ناهار، یکی دو ساعت وقت برای استراحت بود؛ اما بچه‏ها بیش‏تر به بازی فوتبال می‏پرداختند. ساعت 3 بعدازظهر دوباره آموزش‏ها شروع می‏شد. این در حالی بود که لباس غواصی نیروها هنوز خیس بود!

بسیجی‏ها، هنگام اذان مغرب، از آب خارج می‏شدند و نیمه‏های شب دوباره وارد آب می‏شدند. در حالی که آب اگر راکد می‏ماند، یخ می‏زد!

10 ساعت آموزش و تمرین در شبانه‏روز، در شرایطی انجام می‏شد که حتی تصور آن هم خارج از ذهن بود. سوز و سرمای هوا، نامناسب بودن لباس‏ها، شرایط نامساعد تغذیه و انواع بیماری‏ها که پی‏آمد ساعت‏ها حضور در آب بود.

این وضعیت کم و بیش برای همه‏ی لشکرها یک‏سان بود. میرقاسم میرحسینی، آن روزها قائم مقام لشکر 41 ثارالله بود. غواصان این لشکر هم در منطقه‏ی چویبده، در اروند کنار، به آموزش مشغول بودند.

آن روز صبح، قرار بود برخی از نیروهای خط شکن لشکر برای آموزش شنا به رودخانه‏ی کارون بروند. علی زارعی - یکی از مسئولین لشکر - داشت از کنار کارون می‏گذشت که چشمانش به میرحسینی افتاد. از تعجب خشکش زد، میرحسینی در آن سرما در کارون شنا می‏کرد.

میرحسینی آمد کنار آب. علی زارعی به او سلام کرد. جوابش را داد. بعد دست به گیاهان خشک خودروی کنار ساحل گرفت و خود را از آب بیرون کشید. تمام موهای بدنش سیخ شده بود و مثل بید می‏لرزید. علی زارعی با تعجب پرسید: حاجی! تو این سرما هوس شنا کرده‏ای؟ میرحسینی در حالی که لبخند می‏زد، جواب داد: قرار است امروز گردان‏ها برای شنا بیایند این جا. خواستم قبل از این که آن‏ها تن به آب کارون بدهند، خودم هم مزه‏ی سرما و شنا را چشیده باشم….

او راهش را کج کرد و به طرف قائم مقام لشکر رفت. نفس میرحسینی به شماره افتاده بود. علی زارعی با دیدن او بیش‏تر سردش شد و یقه‏ی اورکتش را بالا کشید. میرحسینی آمد کنار آب. علی زارعی به او سلام کرد. جوابش را داد. بعد دست به گیاهان خشک خودروی کنار ساحل گرفت و خود را از آب بیرون کشید. تمام موهای بدنش سیخ شده بود و مثل بید می‏لرزید. علی زارعی با تعجب پرسید: حاجی! تو این سرما هوس شنا کرده‏ای؟

میرحسینی در حالی که لبخند می‏زد، جواب داد: قرار است امروز گردان‏ها برای شنا بیایند این جا. خواستم قبل از این که آن‏ها تن به آب کارون بدهند، خودم هم مزه‏ی سرما و شنا را چشیده باشم….[2] .

با همه‏ی این احوال، برنامه‏های معنوی، روح‏ها را مقاوم‏تر و مهیاتر از همیشه می‏کرد.

در این اوضاع، اروند، این رود وحشی فهمیده بود خبرهایی هست و خود را آماده می‏کرد تا از طعمه‏هایش پذیرایی کند، اما…

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

مرخصی عراقی‌ها به سرباز ایرانی

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آخرین بار که محمود به مرخصی آمده بود برایمان تعریف کرد که این مرخصی را عراقی ها به من هدیه دادند گفتم چرا عراقی‌ها؟ گفت چون رفته بودم گشت و وقتی به تنهایی از گشت برمی‌گشتم به چند عراقی برخوردم

محمود اسدی از شهیدان شهرستان ساوه است که در «روستای صفی آباد» چشم به جهان گشود. این شهید در زندگی، خود را شریک مشکلات دیگران می‌دانست. مسجد خانه دوم او بود. ظلم ظالمان و فقر درماندگان از مسائلی بود که همیشه آزارش می‌داد.

وی تنها 20 بهار زندگی را پشت سر گذاشته بود که برای انجام خدمت به سربازی رفت و چند ماه در جبهه انجام وظیفه کرد. هر وقت به مرخصی می‌آمد و قصد بازگشت را داشت، می‌گفت: انشاءالله با رفتن ما راه کربلای حسین باز می‌شود اگرچه در این راه جان ناقابل خود را فدا کنیم.

بار آخر که به جبهه رفت، گویا خیال بازگشت ندارد و در نهایت در کربلای «مهران» به خیل شهیدان پیوست.
خاطره‌ای از زبان مادر شهید محمود اسدی:

آخرین بار که محمود به مرخصی آمده بود برایمان تعریف کرد که این مرخصی را عراقی ها به من هدیه دادند گفتم چرا عراقی‌ها؟ گفت چون رفته بودم گشت و وقتی به تنهایی از گشت برمی‌گشتم به چند عراقی که آنها هم به گشت آمده و راه را گم کرده بودند، برخوردم. فورا اسلحه را رو به آنها گرفتم و ایست دادم. در دم، تسلیم شدند و سلاح‌هایشان را زمین انداختند و دست روی سرش گذاشت. سلاح‌هایشان را برداشتم و اسیرشان کردم سپس آنها را به مقر آورده و تحویل فرمانده دادم. اگرچه در بین راه وقتی فهمیدند که من تنها هستم و می‌خواستند سرم را زیر آب کنند و فرار کنند اما از فرارشان جلوگیری کردم و به همین علت فرمانده جهت تشویق به من یک هفته مرخصی داد.

گفتم: پسرم چرا این طور مرا نگاه می کنی؟ گفت: مادر، این بار رفتنم با شهادت توأم است و بعد شروع به شیرین زبانی و مزاح کرد و گفت این بار با سرنگونی صدام کافر به مرخصی همیشگی خواهم آمد. خندید و خداحافظی کرد. رفت و به شهادت رسید. انشاء‌الله که با جوانان امام حسین (ع) محشور شود

هنگام خداحافظی چنان بر چهره من خیره شده بود که همان وقت دریافتم که آخرین دیدار با فرزند دلبندم است.

گفتم: پسرم چرا این طور مرا نگاه می کنی؟ گفت: مادر، این بار رفتنم با شهادت توأم است و بعد شروع به شیرین زبانی و مزاح کرد و گفت این بار با سرنگونی صدام کافر به مرخصی همیشگی خواهم آمد. خندید و خداحافظی کرد. رفت و به شهادت رسید. انشاء‌الله که با جوانان امام حسین (ع) محشور شود.

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

روزی که مجتبی 13 ساله به جبهه رفت

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته


روزی که مجتبی 13 ساله به جبهه رفت
مادر شهید میرمجتبی اکبری می گوید: میرمجتبی، متولد سال «1347» ،مهر ماه سال شصت می شد، «سیزده ساله» کلاس اول راهنمائی درس می خواند. وقتی گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود

شهید شمالی لشکر 25 کربلا
میرمجتبی اکبری»

مادر شهید میرمجتبی اکبری می گوید: میرمجتبی، متولد سال «1347» ،مهر ماه سال شصت می شد، «سیزده ساله» کلاس اول راهنمائی درس می خواند.

وقتی گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود.

گفتم: این چه وَضعشه؟ صبح میری مدرسه، شب هم که تا بانگ خروس، مسجد را ول نمی کنی؟ بخدا از دست میری، میرمجتبی!

بیا مادر، از مدرسه که میای، یک تُک پا برو قنادی، وَر دست پدرت، کمک حالش باش. ناسلامتی تو پسرش هستی، مگه من مادرت نیستم، چرا حرف من را گوش نمی کنی؟ یک شب که پدرش از قنادی برگشت، گفت: مادر میرمجتبی، من اصلا راضی نیستم که، مجتبی برود به جبهه، جنگ شوخی بردار نیست. میرمجتبی، سرش را انداخت پائین، آهسته گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم، وقتی این حرف را زد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.

گفتم: حالا این اعتصاب غذا چی هست؟

میرمجتبی گفت: اعتصاب غذا یک نوع مبارزه ایدولوژیک است. برای رسیدن انسان به هدف بلندی که دارد.

پدرش خیلی ناراحت شد. گفت: این حرف ها را از کجا یاد گرفتی. تو کتاب تان نوشته!؟

من سرش را دست کشیدم، بوئیدمش، بوسیدمش.

میرمجتبی زانو زد و پیشانی من را بوسید. بعد رفت پدرش را بوسید. تا از دلش در بیاورد که ناراحت نشود.

بدون هیچ حرفی رفت خوابید.

صبح بدون صبحانه رفت مدرسه، پدرش گفت: گرسنه اش بشود، غذا می خوره، ناراحت نباش، حالا یک حرفی زد. مجتبی ظهر که از مدرسه آمد، غذا نخورد. یک راست رفت خوابید. غروب بیدار شد، نمازش را خواند، باز هم غذا نخورد. رفت خوابید.

نصفه های شب، با ناراحتی و گریه من بیدار شد.

گفتم: اگه غذا نخوری، من هم مثل خودت اعتصاب غذا می کنم.

بخاطر این که دل من را نشکند، خندید و رفت یک لقمه غذا خورد و خوابید.

یک ماه آزگار شبانه روز گرسنه می خوابید و بیدار می شد.

نه این که هیج غذائی نخورد، خیلی کم، دیدم اوضاع اش خیلی نا به سامان شده، دارد همینطور لاغر می شود، جسم و جان هم که نداشت، بخاطر این که از دست نرود، به پدرش گفتم: من طاقت ندارم میرمجتبی مریض بشود، باید کاری کنیم، بدون این که خودش بداند چه کردیم، از رفتن به جبهه منصرف بشود.

رفتم بسیج، مسئول شان را دیدم، قصه میرمجتبی را عنوان کردم.

وقتی فهمیدند که سیزده سالش هست.

گفتند: شما بهش رضایت نامه بدهید، چون خیلی کم سن و سال است و هنوز پانزده سالش هم نشده، قانونی نمی تواند به جبهه برود.
گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم، وقتی این حرف را زد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. گفتم: حالا این اعتصاب غذا چی هست؟ میرمجتبی گفت: اعتصاب غذا یک نوع مبارزه ایدولوژیک است. برای رسیدن انسان به هدف بلندی که دارد.

خوشحال شدم، آمدم به پدرش گفتم: چون کم سن و ساله، رضایت نامه هم که بهش بدهیم، بسیج نمی گذارد که به جبهه برود.

باید وانمود کنیم که ما برای رفتنش به جبهه راضی هستیم.

وقتی به میرمجتبی گفتم: مثل پروانه پرید، فوری رضایت نامه را آورد، از هردوی ما امضاء گرفت.

گفتم: مگر نگفتی پدر یا مادر، هرکدام رضایت بدهند، تمامه. پدرت که امضاء کرد.

گفت: مادر، رضایت نامه من باید دو قبضه باشه که باز بسیج گیر دو پیچ نده…

آن شب حسابی غذا خورد، از خوشحالی تا صبح خوابش نبرد.

دیگر مدرسه هم نمی رفت، دنبال کارای جبهه رفتن بود، شب و روز دعا می کرد که یک وقت دوباره پشیمیان نشویم، ما هم خیال مان راحت، مسئول بسیج، بهمان قول داده بود.

چند روزی که گذشت، موقع اعزام شد، کیف اش را بست، به خاطر این که شک نکند، همراهش رفتیم بسیج، بچه ها همه آمده بودن، داخل محوطه سپاه گرگان جمع شده بودند. باخانواده هاشون خداحافظی می کردند و یکی یکی، به نوبت می رفتند داخل اتوبوس، نوبت میرمجتبی که شد، مسئول اعزام گفت: شما فعلا نمی توانید بروید، سن تان قانونی نیست. مجتبی زد زیر گریه، زار زار گریه و التماس می کرد، هر چه گریه کرد، قبول نکردند. آنقدر گریه و التماس کرد که من داشتم پشیمان می شدم. آخر من چرا این کار را کردم. بگذار برود.

اما دلم نمی گذاشت…
میرمجتبی اکبری»

یک مرتبه، توی جمعیت میرمجتبی غیب اش زد، هر چه بین مردم نگاه کردم، نبود، ناگهان دیدم سرو صدای مردم بلند شد، نگاه کردم، سرم سیاهی رفت، دلم هوری فرو ریخت.

میرمجتبی، نمی دانم از کجا رفته بود، روی دیوار چهارمتری بین سپاه گرگان و زندان شهربانی، ولوله ائی بر پا شد. من گریه افتادم….

میرمجبتی از بالای آن دیوار بلند، شروع کرد به فریاد کشیدن…

فریاد کشید: آهای مردم! چه کسی می تواند در مقابل دشمن بایستد.!؟

اگر سپاه امروز نگذارد من بروم به جبهه، خودم را از همین بالا، پرت می کنم پائین.

مردم که انگشت به دهن، مجسمه شده بودن، متحیر نگاه می کردن، مسئول بسیج، هاج و واج مانده بود چه بکند، رفت در گوشی، انگار به مسئول اعزام گفت: بفرستش جبهه.

مسئول اعزام که آرزوی رفتن به جبهه توی دلش مانده بود، توی آن هوای سرد، خیس عرق، سرخ و کبود، به میرمجتبی حسودی اش شد انگار، یا خجالت کشید…

داد زد: آهای پسر، بیا مرد، بیا…

مجتبی داد زد: مرد باش، سر حرفت بمان، من را می فرستی جبهه…

مسئول اعزام گفت: آره پسر بیا، مردانه قول میدم، همین الان برو جبهه. تو که رضایت نامه دادی، چرا نروی جبهه، بیا برو جبهه… اصلا تو سنت هم قانونی است. بیا…

خیلی از کسانی که آن روز، سن شان به جبهه قد می داد و عقل ودل شان، قد نمی داد، سرشان را از شرم، انداختند پائین، تا توی چشم های میرمجتبی نیفتد….

خیلی از کسانی که آن روز، سن شان به جبهه قد می داد و عقل ودل شان، قد نمی داد، سرشان را از شرم، انداختند پائین، تا توی چشم های میرمجتبی نیفتد….

حتی مسئول اعزام….

حتی…

میرمجتبی توی حیرت حاضرین، من را بوسید و پرید توی اتوبوس….

رفت و دل من را با خودش برد….

در سی ام، آذرماه سال شصت، «میرمجتبی اکبری» در سن سیزده سالگی، حوالی جبهه خونین شهر شهید شد…

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

عکس‌العمل یک شهید به نام ابوالفضل

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند…

والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن خیال می کردند اسمش ابوالفضل است. رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز. گفتند: « این جا مجروحی بستری است که حافظه اش را از دست داده. فقط می دانند اسمش ابوالفضله» رفتم دیدنش تا دیدم شناختمش . عباس بود. عباس مجازی.

بهشون گفتم :« این مجروح اسمش عباس است نه ابوالفضل» گفتند:« ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن. فکر کردیم اسمش ابوالفضل است»

عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت. بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل….

عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت. بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل….

شهید عباس مجازی(عضو اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا)

شهادت 17/12/1365- بعد از عملیات والفجر 8 در بیمارستان-

مزار شهید: گلزار شهدای شایستگان امیرکلا بابل

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

حکایت مبارزات زنان راه خدا

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکبار که در منزل آقای بحر العلوم سخنرانی داشتم، مسائلی پیش آمد که گفتم: خانم ها از چه می‌ترسید از چهار ضربه شلاق، می خواهید همین گردنم را نشان تان بدهم، پشتم، ستون فقراتم را بعد خانم‌ها شروع کردن به گریه. گفتم: من با ترسوها حرف نمی زنم. همین قدر می گویم که روحانیت شما را یکی یکی بر دار می کنند. اگر این ها(شاه) پیروز بشوند وای بحالتان است

خانم زکیه لسانی از جمله مبارزینی است که وقتی پای خاطراتش می نشینی، نه تنها خسته نمی شوی بلکه انرژی مضاعف می گیری. تبعیدها، شکنجه ها، مناظره با توده ای ها، منافقین و …، دیدار با حضرت امام(ره)، شاگردی آیت ا… میلانی، شهید مطهری، شهید با هنر، شهید مفتح و … از ایشان نمونه یک زن انقلاب اسلامی ساخته است. در این گفت و گو قسمتی از خاطره‌های ایشان را با هم مرور می کنیم.
سطل آشغال را بگذارید بیرون

در آن زمان آقای هاشمی نژاد در مسجد صاحب الزمان جلسه پرسش و پاسخ برای جوانان داشتند و من هم هفته ای یک جلسه سخنرانی داشتم.من در سخنرانی ام گفته بودم که کسی که پشه صورت و دستش را می زند، چرا دقت نمی کند و مرتب پشه را می کشد. سطل آشغال را بگذارد بیرون تا این حیوان مرموز از اطرافش برود. یک دانشجو بلند شد و گفت: خانم من سال چهارم شیمی هستم و سؤالی دارم. شما این همه می گویید حیوانات مرموز را دفع کنید و سطل آشغال را بیرون بگذارید منظورتان دولت و شاهنشاه است. (یواشکی این را می گفت). گفتم: بله، بله ، بله. خواهر شهید هاشمی نژاد پهلوی من نشسته بودند، از بغل من یک نیشگون گرفت و گفت: یک نگاهی هم به پشت سرتان بکنید (از پنجره). گفتم: چه خبراست، عیبی ندارد، دیر نمی شود جواب ایشان را هم می دهم و او هی اصرار داشت که پشت سرم را نگاه کنم، نگاه کردم، دیدم که نیروهای رژیم آماده هستند برای دستگیری من. من جواب این دختر خانم را دادم و گفتم: همه انبیاء و اولیا آمده اند برای اینکه شر مستکبر را از سر ما کم کنند ولی الان چه می گذرد در کشور ما. جمعی از علما را به برق وصل کردند و برخی راهم کشتند. سر آیت ا… سعیدی را با اره زدند. آیت ا… غفاری را در روغن گذاشتند. جمعی از طلبه ها را در کیسه ها کردند و با هلیکوپتر توی دریای نمک پرت کردند، آیا ظلمی فجیع تر از این در هیچ عصر و زمانی دیدید… وقتی جواب آن دانشجوی شیمی را دادم. دیدم خواهر شهید هاشمی نژاد بلند شد و گریه شان گرفت، بعد خانم ها را دیدم که گریه می کنند. گفتم خب حالا بگو کجا را نگاه کنم؟ گفت: پشت سرتان. از پنجره نگاه کردم دیدم دو تا تانک ایستاده، مثل مور و ملخ هم نیرو ایستادند. بلند شدم و میکروفون را دستم گرفتم و گفتم خانم ها ببخشید، شب عاشورا امام حسین(ع) با همه حجت را تمام کردند و فرمودند: این ها مرا می خواهند، شماها در این تاریکی شب بروید. حالا هم من دارم می گویم اینجا دو در دارد از آن در همه تان بروید. این ها مرا می خواهند، گریه نکنید ترسوها، افرادی که می ترسند نمی دانند دین چقدر قیمت دارد، بروید جمعی رفتند و جمعی هم ماندند. ما از مسجد بیرون آمدیم و دیدیم که افراد شعار می دهندگفتم: من که گفتم شما بروید، کسی به شما کار ندارد شما عرضه دفاع ندارید که خیلی ها باز گریه کردند. من عبا و پوشیه داشتم. از روی عبا دست های مرا بستند، بلند گفتم: خواهران، همه حاضران به غائبان بگویند که دست های خانم لسانی را مثل نواب صفوی بستند و بردند. آمدند با ماشین مرا ببرند گفتم نه پیاده خوب است، با خودم گفتم یک مانوری بدهیم تا افراد خبرها را ببرند. هی گفتم پیاده خوب است، آمدیم تا اولین چهارراه بعد از میدان صاحب الزمان(ع).

یکبار مرا به سقف زندان ویزان کردند که جای رساله های امام را بگویم. در حال اعتراف گیری بودند و به همدیگر می گفتند خودتان را ناراحت نکنید الان می گوید که ب جوش ریختند روی گردنم. هنوز هم جای بعضی از لکه هایش هست. من نجا یاد تش گرفتن خیمه های اباعبدا…(ع) در عصر عاشورا افتادم و در همان حالت ویزان گریه کردم. در روایت داریم کسی که در حال حیاتش برای اهل بیت بسوزد اگر مشرک هم باشد در قیامت ،نمی سوزد. بعد از ده دقیقه دست و پا زدن که خیلی سخت بود طناب را باز کردند. من در ن حالت شش ماهه باردار بودم
شکنجه در زندان ساواک

یکی از خاطراتی که تا حالا جایی نگفتم این است که یکبار مرا به سقف زندان آویزان کردند که جای رساله های امام را بگویم. در حال اعتراف گیری بودند و به همدیگر می گفتند خودتان را ناراحت نکنید الان جای رساله ها را می گوید، آب جوش ریختند روی گردنم. که هنوز هم جای بعضی از لکه هایش هست. من آنجا یاد آتش گرفتن خیمه های اباعبدا…(ع) در عصر عاشورا افتادم و در همان حالت آویزان گریه کردم. برای آن حالت و آن روز خیلی ارزش قائلم. در روایت داریم کسی که در حال حیاتش برای اهل بیت بسوزد اگر مشرک هم باشد در قیامت ،نمی سوزد. بعد از ده دقیقه دست و پا زدن که خیلی سخت بود طناب را باز کردند. من در آن حالت شش ماهه باردار بودم و آنقدر فشار به من آورده بودند که مریضی قلبی برایم پیش آمد. آیت ا… شهید بهشتی و دکتر صادق بعد از انقلاب مرا بردند پیش پروفسور صادقی. بعد از معاینه گفتند سریعا ایشان را باید ببریم آلمان. من گفتم نه الان کشور تازه انقلاب شده و هزینه ها بالاست. گفتم: هزینه سفر و عمل چقدر می شود؟ گفتند: پانزده میلیون تومان گفتم من هرگز نمی روم با این پول می شود پانزده جوان را مزدوج کرد و من در همین جا استراحت می کنم و عمل نمی خواهد. الان حرم تنهایی نمی توانم بروم و برخی اوقات خیلی اذیت می شوم. بعد از شکنجه ها من را بردند بیمارستان ارتش و تقریبا بعد از یک ماه و نیم تاول ها کمی خوب شد و پوست جدید و تازه و نازک در آمده بود. یک سئوال از من کردند و دوباره مرا به لگد گرفتند ولی نمی دانم چکمه شان به گردنم خورده بود یا نه، گردنم خونی شده بود و دو مرتبه پانسمان کردند و به قول خودشان مرا دوباره انداختند توی هلوفدونی.
حکایت مبارزات زنان راه خدا
کاری‌کنیدکه از زندان‌آزاد شود

خدا رحمت کند سردار شهید یوسف کلاهدوز را! او سال 60 در زمان جنگ و به همراه سرداران بزرگی مثل جهان آرا، فکوری، فلاحی و… در یک سانحه هوایی به شهادت رسید. خدابیامرز کلاهدوز ارتشی بود اما ارتشی مومن و انقلابی! او مرا می شناخت به همین دلیل وقتی به شهرشان قوچان می رود و خبر دستگیری مرا می شنود تصمیم می گیرد هر طوری شده به مشهد بیاید و مرا ببیند. ایشان با لباس مبدل روستایی و ریش تراشیده برای ملاقات من به زندان مشهد می آیند.

شهید کلاهدوز ریش هایش را از ته می تراشد و با یک لباس دهاتی و یک گیوه می آید مشهد. خاله اش می گفت: وقتی که یوسف این هیبت را پیدا کرده بود ما همه به او می خندیدیم و میگفتیم: ماشاء ا… داماد دهاتی، خودش هم می خندید و می گفت: دعا کنید با خنده هم برگردم و نروم خانم لسانی را ببینم که چه بلایی سرش آمده. وقتی شهید کلاهدوز وارد زندان شد، با لهجه غلیظ مشهدی گفته بود: مو یک همشیره اندر دارم، یک وقتی می شناختمش. حالا گفتن زندانه، مو هم آمدم ببینمش. الکی غوغا کرد تا بتواند زندان بیاید، کلاهدوز سرباز امام بود اما در لباس ارتشی های شاه.

او در کلاس های من شرکت می کرد یک دور تفسیر قرآن به او داده بودم. چهار خطبه از صحیفه سجادیه حفظ بود، نصف نهج البلاغه را حفظ داشت، ده جزء قرآن را حفظ بود و دو بار البته نافرجام در کشتن شاه نقش داشت که البته لو نرفت و کسی او را نشناخت یک چریک به تمام معنا بود. وقتی کلاهدوز مرا در زندان دید به او گفتم: وضعیت مرا جایی تعریف نکن. ایشان هم همان روز رفته بود پیش آیت ا… میرزا جواد آقای تهرانی و همه مسایل و شکنجه ها را گفته بود. دختر میرزا جواد آقا بعدا برایم تعریف کرد که بعد از شنیدن خبر شکنجه های ساواک، میرزا محکم بر روی پیشانی شان زده بودند و گفته بودند: خدایا کمکم کن. که بلافاصله آقای فکور از در وارد می شوند. و به ایشان دستور می دهند کاری کنید که خانم لسانی از زندان آزاد شود.
یاوران مهدی(عج)درصحنه، زبون ها درخانه

یکبار که در منزل آقای بحر العلوم سخنرانی داشتم، یکی از خواهران گفته بود که: خانم لسانی امروز داغ کرد همه را شست و رفت و گذاشت کنار.

من آنجا گفته بودم: خانم ها از چه می‌ترسید از چهار ضربه شلاق، می خواهید همین گردنم را نشان تان بدهم، پشتم، ستون فقراتم را بعد خانم‌ها شروع کردن به گریه. گفتم: من با ترسوها حرف نمی زنم. همین قدر می گویم که روحانیت شما را یکی یکی بر دار می کنند. اگر این ها پیروز بشوند وای بحالتان است.

گفتند: خانم فلانی (که رییس یکی از حوزه های علمیه بود) گفته اگر فردا شاه پیروز شود اولین قورمه سبزی که شاه دستور بدهد درست کنند، با کله خانم لسانی درست می کنند. سریع گفتم: چند نفر جرأت دارید، گفتند هر چی شما بخواهید. گفتم: یا ا… ده نفر برویم خانه ایشان. خانه او رفتیم به او گفتم شما گفته اید اولین کله ای که قورمه سبزی کنند کله خانم لسانی است پس شما اصلا امید به پیروزی انقلاب ندارید، اصلا نمی دانید که خدای تبارک و تعالی وعده داده است که این شخصیت پیروز می شود و در حرکت این مرد پیروزی است.(امام خمینی) گفت: ننه جان شما جوانید حالا نمی فهمید صبر کن تا به تو بگویم. شما جوانید و نمی فهمید. گفتم پس برای همان است شما راهپیمایی نمی آیید در حالی که رییس حوزه علمیه اید.

از چهار راه خسروی دو نفر خانم پیدا شدند که من یقین داشتم که انجمن حجتیه ای اند. گفتند: خانم فلانی، شما هم شدید جزو دار و دسته خانم لسانی.گفت: خوب دیگر همه مان برگردیم انشاء ا… خدا اسلام را پیروز کند، دیگر اجازه بدهید من برگردم

گفت: مادر! من پایم لنگ است، شما خوشحال می شوید من با این پایم بیایم. گفتم: بله، اگر شما با پای لنگ بیایید، زنانی که مردهای شان عضو انجمن حجتیه اند به من نمی گویند مردان مان به ما می گویند حفظ عفت تان از راهپیمایی واجب تر است.

او از جا بلند شد و گفت حالا به خاطر تو می گویم که خانم ها بخاطر احیای شریعت، بخاطر همراهی با یک فقیه جامع شرایط، بخاطر احیا کردن اسلام راهپیمایی بیایند. بعد گفت: شما یقین دارید اسلام احیا می شود، اگر آنها(شاه) پیروز شدند چه؟ گفتم: خوب کمی گریه کنید تا این ها به حال شما رحم شان بیاید. سه چهار روز بعد راهپیمایی ها شروع شد، به خانم ها گفتم آماده شوید می رویم خانم فلانی را بیاوریم. از زیر بغل شان می گیریم و می آوریم. تا چهار راه خسروی با هزار قلمبه ای(کنایه ای) که به ما گفتند ما ایشان را آوردیم. از چهار راه خسروی دو نفر خانم پیدا شدند که من یقین داشتم که انجمن حجتیه ای اند. گفتند: خانم فلانی، شما هم شدید جزو دار و دسته خانم لسانی.

گفت: خوب دیگر همه مان برگردیم انشاء ا… خدا اسلام را پیروز کند، دیگر اجازه بدهید من برگردم. من گفتم چند تا از خانم ها ایشان را برگردانند. من را اگر دانشجویان و … توی راهپیمایی نبینند بد است و جلوی جمعیت شروع کردم به حرکت کردن. آن جا می گفتم: یاوران مهدی(عج) همیشه در صحنه اند زبون ها در خانه هاشان نشسته اند ترسوها عقب نشینی می کنند و… نزدیک چهار راه کلانتر پشت سر آقایان می رفتیم. دو تا سرباز ایستاده بودند. گفتم: خوب بزن، چرا می ترسی، بزن. آقای عبد الهی چادر مرا کشیدند که بروم عقب تر. گفتم: من عقب نمی روم می خواهند شما را بکشند، مرا بکشند. اینها می دانند چه کسی را بکشند، کسانی که فاتحه همه شان را خواندند. بعد به من گفتند: خانم بروید کنار، مگه اینها حیا دارند، ترس دارند از خدا. همان جا بود که شهید حنایی شهید شد.
منبع : فاتحان

 

 نظر دهید »

خاطرات سه راهی مرگ در شلمچه

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

و کردم به آسمان.از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و … کفر گفتم. عربده زدم و با های های گریه، گفتم: خدایا … اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی… خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خراب شده، یه ورق کاغذ به‌م بده تا توی اون بگم توی سه‌ راه مرگ شلمچه چی گذشت

به سر دوران هجر و رنج آمد

زمان کربلای پنج آمد

همین طور که توی حال و هوای خودم بودم و سرگرم تصحیح یکی دو تا کتاب های آماده انتشارم، زنگ پیامک باعث شد تا به طرف گوشی برم.

“هاشم اسدی” بود. جانباز عزیزی که به دفاع از اهل بیت (ع)، در نبرد با اشغالگران آمریکایی در نجف اشرف یک دست و دو پای خودش را فدا کرده:

“امروز با زبان روزه بازار داغ شهادت را تمام کردم و به حال تمام شهدای سه راه شهادت غبطه خوردم. مخصوصا بوجاریان و هاتف.”

همین که پیامکش رو خوندم از پسرم پرسیدم امروز چندمه؟

وای این روزها در سه راه مرگ چه خبر بود؟

اگر دلتون خواست و حوصله داشتید، کتاب “از معراج برگشتگان” قسمت “بازار داغ شهادت” رو که درباره عملیات کربلای پنجه بخونید.
عملیات کربلای 5

اولین روزهای بهمن 1365 /عملیات کربلای پنج /شلمچه - سه راه مرگ

بر خلاف شب و روز اول، آتش دشمن خیلی سنگین شده بود و این برای امثال من که گول آرامش لحظات اولیه‌ی ورودمان را خورده بودیم، شوکه‌کننده بود. یک آمبولانس تویوتا، مجروح‌های پست امداد را سوار کرد تا به عقب منتقل کند. ماشین پر بود؛ اصلا جای خالی نداشت. مجروح‌ها پس از خداحافظی، در ماشین جای گرفتند. «قاسم گودرزی» که یک پایش را چند ماه قبل در عملیات از دست داده بود و حالا مصنوعی بود، پای دیگرش هم ترکش خورده بود. شیشه‌ی عقب آمبولانس شکسته بود. او به‌زور از آن‌جا سوار شد و روی همان لبه‌ی پنجره نشست. در حالی که می‌خندید، دستش را به طرف ما تکان داد و گفت: خداحافظ بچه‌ها … ما رفتیم تهرون …

مجروح‌ها پس از خداحافظی، در ماشین جای گرفتند. «قاسم گودرزی» که یک پایش را چند ماه قبل در عملیات از دست داده بود و حالا مصنوعی بود، پای دیگرش هم ترکش خورده بود. شیشه‌ی عقب آمبولانس شکسته بود. او به‌زور از آن‌جا سوار شد و روی همان لبه‌ی پنجره نشست. در حالی که می‌خندید، دستش را به طرف ما تکان داد و گفت: خداحافظ بچه‌ها … ما رفتیم تهرون

هنوز آمبولانس چند متری از پست امداد دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بود که در مقابل چشمان ناباورمان، گلوله‌ای مستقیم را دیدیم که از سمت چپ، از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه از پهلو، از در عقب پشت راننده وارد شد. در حالی که وحشیانه از طرف دیگر خارج می‌شد، بدن‌های تکه‌تکه را که بعضی در حال سوختن بودند، هرکدام به طرفی پرتاب کرد. صحنه‌ی رقت‌انگیزی بود. با منهدم شدن آمبولانس و در پی آن آتش گرفتنش، امکان جلو رفتن نبود. جالب آن بود که راننده‌ی آمبولانس و پسرخاله‌اش که در کنارش نشسته بود، هر دو سالم به بیرون پرت شدند و توانستند خود را به پست امداد برسانند. اجساد شهدا در جاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح، با خمپاره‌ی 60 آن‌جا را زیر آتش گرفت تا کسی نتواند جلو برود.

یک آن از همان فاصله‌ی چهل-پنجاه متری، متوجه تکان‌خوردن‌های مشکوک شدم. با خودم گفتم امکان دارد کسی از آنها زنده باشد و به کمک نیاز داشته باشد. بی‌خیال خمپاره‌های افسارگسیخته شدم و با ذکر وجعلنا به طرف آمبولانس دویدم.

کنارش که رسیدم، سریع روی زمین دراز کشیدم. سعی کردم در فرصت اندک، با چشمانم اطراف را بکاوم و هر که را زنده است، پیدا کنم. تنهای تنها، کنار آمبولانسی که می‌سوخت، دراز کشیده بودم، ولی هیچ ندیدم جز تکه‌های بدن که در حال جان دادن بودند؛ دستها، پاها و سرهایی که به اطراف پاشیده بودند. آن‌چه از دور دیده بودم، چیزی نبود جز تکان‌های غیر ارادی دست و پاهای قطع‌شده‌ی شهدایی که بدن‌شان متلاشی بود.
عملیات کربلای 5

یک دستگاه نفربر پی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود، دقایقی کنار پست امداد توقف کرد تا مجروح‌ها را سوار کنیم. مجروح‌های بد حال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم. راننده مدام می‌گفت: زود باشین … فرصت نیست … الانه که تانکای عراقی بزنند.

ولی ما بدون توجه به حرف او، تا آن‌جا که جا داشت مجروح‌ها را سوار کردیم. حتی آنها را به هم فشار می‌دادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. ناله‌ی بیشتر آنها بلند شد، ولی کاری نمی‌شد کرد. معلوم نبود کی وسیله‌ی دیگری برای بردن مجروح‌ها بیاید. خوب که مطمئن شدیم دیگر جایی برای کسی نیست، به‌زور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم. باقی مجروح‌ها به داخل پست امداد رفتند تا همچنان منتظر آمدن آمبولانس بمانند.

نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد. هر چه سلام و صلوات که به ذهن‌مان رسید، نذر کردیم تا سالم از سه‌راه مرگ رد شود. همین که به سه‌راه رسید، تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.

در مقابل چشمان وحشت‌زده و مبهوت ما، گلوله‌ی مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل آن، در جا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد. به دنبال آن، باران خمپاره و توپ بود که باریدن گرفت. به هیچ وجه نمی‌شد کاری کرد. در نفربر از بیرون قفل شده بود و مجروح‌ها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش می‌سوختند. صدای دل‌خراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمی‌خاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جیغ مرد، این‌گونه سوزاننده باشد.

در مقابل چشمان وحشت‌زده و مبهوت ما، گلوله‌ی مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل آن، در جا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد. به دنبال آن، باران خمپاره و توپ بود که باریدن گرفت. به هیچ وجه نمی‌شد کاری کرد. در نفربر از بیرون قفل شده بود و مجروح‌ها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش می‌سوختند. صدای دل‌خراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمی‌خاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جیغ مرد، این‌گونه سوزاننده باشد

به زمین و زمان فحش می‌دادم و بیشتر به خودم که هر چه راننده گفت: بسه دیگه … جا نداره،

به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابه‌ی آتشین مرگ کردم. حالا خودم را روی سینه‌ی سرد خاکریز ول کرده بودم و همچون کودکان مادرمرده، زار بزنم و هق‌هق بگریم. نه فقط من، همه‌ی بچه‌ها همین احساس را داشتند. دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پر کرد. آفتاب خیلی زودتر داشت غروب می‌کرد و هوا تاریک می‌شد! قاطی کردم. هذیان می‌گفتم. کنترلم دست خودم نبود. اصلا نمی‌فهمیدم کجا هستم و چه می‌کنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش می‌کردم که جلوی چشمانم داشتند می‌سوختند و من فقط تماشاچی بودم.

رو کردم به آسمان. به هر کجا که احساس می‌کردم خدا آن‌جا نشسته و شاهد این اتفاقات است. از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و … کفر گفتم. عربده زدم و با های های گریه، گفتم: خدایا … اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی. اون دنیا آبروت رو جلوی شهدا می‌برم. می‌گم که من نمی‌خواستم شهید بشم و این به‌زور من رو شهید کرد … خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خراب شده، یه ورق کاغذ به‌م بده تا توی اون بگم توی سه‌ راه مرگ شلمچه چی گذشت.

شب که شد، نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! یعنی دیگر چیزی برای سوختن نداشت. در آن را که باز کردند، یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود. معلوم نبود که چند نفر بودند و کی بودند … هیچی.

راوی: حمید داوود آبادی

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

سفری که با پسر شهیدم به حج رفتم

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بعضی از خاطرات امکان دارد که آنچنان وجه اثبات شده ای از نظر علمی نداشته باشد . اما اهل دل و آنانی که خود دل سوخته باشند میتوانند این مطلب را خوب تحلیل کنند .

خاطره ای که پیش روی شماست از مادر شهید مسعود ترابی نقل شده است که پیرامون سفر این مادر شهید برای ادای مناسک حج می باشد .

همان توی فرودگاه ساکم را از دستم گرفت . گفت : مادر جان ! ماموریت دارم تا آخر سفر نوکریت رو بکنم .

پسرم توی همه ی سفرم به مکه با من بود . توی اتوبوس ، بغلم مینشست . کسی او را نمی دید ; فقط من او را می دیدم .

طواف را با هم دور خانه ی خدا انجام دادیم . خرید هایم را او انجام داد . هیچ وقت هم از آسانسور استفاده نکردم . اما زود تر از بقیه به اتاق می رسیدم . زن های کاروان تعجب می کردند از این که من چطور با این پا چطور این همه پیه را بالا و پایین می کنم . چه می دانستند که همراهم کیست . سفر که تمام شد و پایمان به ایران رسید ، مسعودم آمد جلو بغلم کرد و گفت :

مادرجان ! ماموریت من تا همین جا بود . خدا به همراهت باشه .

خداحافظی کرد و دیگر ندیدمش .

شهید مسعود ترابی

تاریخ تولد : 20/4/1343

تاریخ شهادت : 10/6/1365

محل شهادت : حاج عمران – عملیات کربلای دو

دوره ابتدایی و راهنمایی را در روستای گل سفید شهر لنگرود گذراند . به ورزش کشتی علاقه داشت و همراه با دیگر کشتی گیران گل سفید به تمرین و مسابقه می پرداخت . روحیه جوانمردی و پهلوانی را یاد گرفت و در عمل هم نشان می داد . خاتزاطی که از او نقل می شود گواه این مدعاست.

توی جمع مذهبی های گل سفید بود و در پایگاه محل فعالیت های انقلابی را مجدانه پی می گرفت و انجام می داد .

رشته اتومکانیک را انتخاب کرد و به تحصیلش ادامه داد ، اما جنگ شروع شد و جوان مردان را به میدان فراخواند.

مسعود هم خود را به کردستان و مبارزه با ضد انقلاب رساند ، اما جندی بعد به لشگر قدس در سنندج پیوست . عمبیات کربلای دو در محور حاج عمران در پیش بود . ذکر و یاد خدا همیشه بر زبانش بود ، در عین حال ، خود را کوچکتر از آنی می پنداشت که در ردیف رزمندگان راه خدا باشد ; اما خداوند بندگان مخلصش را بهتر از هر کسی می شناسد و او را با ترکش هایی که روانه اش شد انتخاب کرد و رو ح بزرگ مسعود در این عملیات آرام گرفت . پیکر پاگش بازنگشت تا هفت سال بعد که رفتند استخوان هایش را آوردند و کنار دیگر شهدای گل سفید به خاک سپردند .

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

من فرزند شهیدم

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خیلی دلش می خواست كه تنها فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای دیدن و بوییدنش لحظه شماری می كرد. اما وقتی پای ناموس و شرف ملتش از طرفی و قومی زیاده خواه و متجاوز از طرفی به میان آمد، آرزوهایش را فراموش كرد كه اگر نمی كرد و نمی كردند، امروزمان امروز نبود

خیلی دلش می خواست كه تنها فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای دیدن و بوییدنش لحظه شماری می كرد. اما وقتی پای ناموس و شرف ملتش از طرفی و قومی زیاده خواه و متجاوز از طرفی به میان آمد، آرزوهایش را فراموش كرد كه اگر نمی كرد و نمی كردند، امروزمان امروز نبود.

وقت خداحافظی كه فرا رسید، آن قدر سفارش كرد كه داشتم جای خودم را با او اشتباه می گرفتم، اما به سفارشات كلامی هم بسنده نكرد و در میانه خون و باروت، نامه ای فرستاد كه مراقبش باشم تا سربازی از سربازان امام زمان(عج) باشد.

هنوز نامه اش را كامل نخوانده بودم كه اشك هایم از خبر عروجش بر صفحه كاغذ جاری شد.

یكم خرداد ماه سال 1361 ، یعنی دقیقا یك سال بعد از عقدمان در محضر حضرت امام خمینی ، عروج كرد و درست دوماه بعد، نام ماندگارش در شناسنامه دختر دردانه اش به ثبت رسید.

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

جشن انقلاب در اسارت

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پذیرایی در اسارتگاه با یک نوع شیرینی من‌درآوردی که به «بیجی» معروف بود، انجام می‌شد. بچه‌ها این شیرینی را در ایام خاص درست می‌کردند. یک شیرینی‌پز اصفهانی هم داشتیم که با خمیرنان، کیک خامه‌ای درست می‌کرد که حرف نداشت.

در سال 66 آسایشگاه 16 به اتاق شماره 9 که تعداد زیادی از بچه‌های رمادی در آن بودند، منتقل شدم. در این سال‌ها جابه‌جایی‌های زیادی اتفاق می‌افتاد، ولی بحمدالله دوستان زیادی داشتیم و با تعداد زیادی از آنها تا آخر اسارت، هم اتاق بودیم. یک ماه به «دهه فجر» مانده بود و بچه‌ها در فکر برنامه‌های فرهنگی آن بودند.

اجرای تئاتر هم یکی از برنامه‌ها بود که من هم در این بخش مشغول آماده‌سازی آن بودم. یکی از بچه‌ها نمایشنامه‌ای را که بسیار طولانی بود، می‌نوشت. تئاتر نسبتاً پربازیگری بود و افراد زیادی در آن نقش داشتند. تعدادی هم در حال نوشتن بودند.

خلاصه داستان این نمایش این بود که چند نفر در نقش آلمانی‌ها بودند و البته از این جهت مشکلی نداشتیم. بعضی از بچه‌ها به زبان‌های مختلف تسلط داشتند و می‌شود گفت، همه نوع زبانی در آسایشگاه وجود داشت، عربی، انگلیسی، آلمانی و فرانسوی و از این لحاظ آسایشگاه کاملاً غنی بود.

دهه فجر فرا رسید و نمایش آماده شده بود. برنامه‌های مختلف اجرا شد و نوبت به اجرای نمایش رسید. به محض اینکه شروع کردیم، نگهبان عراقی سر رسید و اجرای نمایش با اعلام وضعیت قرمز از سوی نگهبان خودی قطع شد.

دهه فجر فرا رسید و نمایش آماده شده بود. برنامه‌های مختلف اجرا شد و نوبت به اجرای نمایش رسید. به محض اینکه شروع کردیم، نگهبان عراقی سر رسید و اجرای نمایش با اعلام وضعیت قرمز از سوی نگهبان خودی قطع شد

این وضعیت چند بار تکرار شد و پشت سر هم وضعیت قرمز و عادی اعلام شد. این طور که معلوم بود، نگهبان عراقی کاملاً در جریان برنامه‌های ما قرار گرفته بود و متأسفانه با اینکه بچه‌ها یک ماه تلاش کرده بودند، نتوانستیم آن را اجرا کنیم. البته خوشمزه‌تر از همه برنامه‌ها، قسمت پذیرایی آن بود که معمولاً بچه‌ها سنگ تمام می‌گذاشتند.

پذیرایی با یک نوع شیرینی من‌درآوردی که به «بیجی» معروف بود، انجام می‌شد. بچه‌ها این شیرینی را در ایام خاص درست می‌کردند. یک قناد اصفهانی هم داشتیم که با خمیرنان، چنان کیک خامه‌ای درست می‌کرد که حرف نداشت. یک دستگاه کیک‌پز خیلی جالب هم با قوطی یا حلب روغن، آن هم در چند طبقه ساخته بود. این وسیله را روی چراغ نفتی قرار می‌داد و کم‌کم کیک‌ها آماده می‌شد. خوردن این شیرینی‌ها معمولاً در ایام عید، دهه فجر و صبح‌های جمعه بعد از دعای ندبه واقعاً می‌چسبید، جای همه خالی!

روای: عبدالرحمان آغازی
منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطره از امدادگران در جبهه

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در حین عمل حالت عجیب در اتاق عمل حکمفرما بود، هر لحظه احتمال داشت خمپاره منفجر شود ، با ذکر و صلوات و با احتیاط کامل بعد از دو ساعت تلاش با اتکا به خداوند متعال خمپاره بیرون آورده شد و عروق که خونریزی فراوان داشت بررسی و جلوی خونریزی گرفته شد ، بعد از آن یک آتل گچی به دست او گرفته و به اتاق ریکاوری منتقل شد . مجروح موقع به هوش آمدن ذکر امام حسین بر لب داشت و شور و حال عجیبی به وجود آمده بود

· ساعت 12 شب، و آتش دشمن بسیار سنگین بود . برادر انصارالحسینی (شهید محمد انصار الحسینی ،فرمانده محور بهداری لشکر 14امام حسین (ع)) راننده های آمبولانسی را برای تخلیه مجروحین آماده کرده بودند .

اما او کسی نبود که خود آرام و قرار داشته باشد . سوار یکی از آمبولانس ها شد و در بین مجروحین حضور پیدا کرد و مانند یک امداد گر ، فعالانه مشغول رسیدگی به آنها بود در حین انجام کار از سازماندهی نیروها نیز غافل نبود .

در یک لحظه دیدم همراه گرد و خاک حاصل از انفجار موشک کاتیوشا به هوا رفت . لبهایش تکان می خورد ، گر چه خاک آلود شده بود اما ایشان را شناختم . ترکش به ران او اصابت کرده و آن را متلاشی کره بود . سرش را روی زانو گذاشته و صورتش را پاک کردم ؛ صدایش به گوشم رسید ، خیلی آهسته برای خودش زمزمه می کرد .خواستم به او دلداری بدهم ، گفتم : آقای انصار الحسینی مساله ای نشده انشاء الله حالتان خوب می شود اما در کمال تعجب ایشان با آن حالت روحانی که داشت گفت : من آرزوی شهادت را دارم و از خدا می خواهم که مرا قبول کند . در آن لحظات ، به مادرش زهرا (س) خدا را قسم می داد که شهادت را نصیب او نماید و این آیه را بر زبان جاری می کرد :

یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه المرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی . پس از آن نام فاطمه الزهرا (س) را بر لبان جاری ساخت .

در زیر آتش سنگین دشمن با کمک بچه ها او را به بیمارستان بردیم . سر انجام اوبه آرزویش رسید و شهید شد. (مسعود داوری، همرزم شهید )

· ساعت 12 ظهر در بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء مشغول گفتن اذان ظهر بودم بچه های اورژانس و بهداری هم آماده انجام فریضه نماز می شدند . در بیرون اورژانس یک نماز خانه صحرایی بر پا شده بود ، صفوف برای اقامه نماز شکل گرفت . در همین هنگام مجروحی را به بیمارستان آوردند . من سریع به نزدیک او رفتم ، رزمنده مجروح مرتب ذکر می گفت ، اما صحنه خیلی عجیب آن بود که یک خمپاره 60 میلیمتری به بازوی او اصابت نموده ولی عمل نکرده بود .و او را به روی تخت خوابانده بود، سریع یک سرم به او وصل کرده و با کمک بچه ها او را به اتاق عمل بردیم .

در موقع خداحافظی به او گفتم : ما سعی خود را کرده ایم اما توصیه می کنم تو که اهل مشهد و زاده ن ب و خاک هستی بروی و با توسل به امام هشتم شفایت را از او بخواهی .پس از گذشت چندین سال او که برای کاری به اصفهان مده بود به من مراجعه کرد ؛ مشاهده کردم که دست راست او که فلج بود به کار افتاده و عصب ترمیم شده است .برای اطمینان نوار عصبی نیز گرفته شد که بهبود عصب ها را نشان می داد .این مجروح از اینکه این عمل در کشورش انجام گرفته خیلی خوشحال و مسرور بود و ن را مدیون خون شهدا و الطاف رحمانی امام رضا می دانست

طبق دستور پزشک به علت خونریزی زیاد چند واحد خون به او تزریق کردیم . بعد از آن تصمیم گرفته شد که در همانجا خمپاره بیرون آورده شود . پزشک بیهوشی گفت :این کار خطرناکی است و احتمال انفجار گلوله وجود دارد ، ولی پزشک جراح با توجه به وضعیت بیمار پافشاری می کرد تا این عمل هر چه سریعتر انجام شود . بالاخره تصمیم گرفته شد تا با توکل به خداوند او را عمل کنند . در حین عمل حالت عجیب در اتاق عمل حکمفرما بود، هر لحظه احتمال داشت خمپاره منفجر شود ، با ذکر و صلوات و با احتیاط کامل بعد از دو ساعت تلاش با اتکا به خداوند متعال خمپاره بیرون آورده شد و عروق که خونریزی فراوان داشت بررسی و جلوی خونریزی گرفته شد ، بعد از آن یک آتل گچی به دست او گرفته و به اتاق ریکاوری منتقل شد . مجروح موقع به هوش آمدن ذکر امام حسین بر لب داشت و شور و حال عجیبی به وجود آمده بود .
6خاطره از امدادگران در جبهه

این یکی از عجیب ترین جراحی ها بود که در طول جنگ اتفاق افتاده بود چرا که به جای ترکش و …. خمپاره به رزمنده اصابت نموده بود . تعدادی عکس از زمانی که مجروح را به اتاق عمل منتقل می کردیم توسط بچه های اورژانس گرفته شد که در سطح کشور و به خصوص جبهه پخش شد و در نمایشگاه های دفاع مقدس در معرض دید همگان قرار گرفت .( علیرضا یزدانخواه)

· در سال 1364 مجروحی به نام علی صبوری ، 17 ساله ، پس از اینکه در اثر اصابت ترکش از جبهه به بیمارستان مشهد و تهران اعزام گردیده بود به بیمارستان شهید صدوقی اصفهان انتقال یافت و بستری گردید .مجروح با قطع عضو از ناحیه مچ دست و زانوی راست مواجه گردیده و ساق پای چپش نیز به اندازه 17 سانتی متر از استخوان درشت نی را نداشت .محل زخم و جراحت کاملا باز بود و استخوان نازک نی نیز به طور واضح دیده می شد .

مجروح توسط چندین پزشک ویزیت شده بود و همگی بر قطع زانوی پای چپ او نظر داده بودند ولی خودش نپذیرفته بود و هنوز امید وار بود .پس از مراجعه با دیدن وضعیت و روحیه اش پذیرفتم و با توکل به خدا طی سه مرحله عمل جراحی استخوان نازک نی او را به جای استخوان درشت نی انتتقال دادیم .پس از گذشت مدتی قطر استخوان نازک نی به اندازه ای کلفت شده که می تواند فشار بدن را تحمل کند و نشکند .جالبتر اینکه این مجروح با اراده قوی و روحیه فوق العاده در حال حاضر با پروتز مصنوعی دست و پای راست و پای چپ ترمیم شده می تواند راه برود و حتی رانندگی نیز بکند .( دکتر ایرج امیری )

· در سال 1366 برادر مجروحی به نام نور احمد سلطانی اهل مشهد بر اثر اصابت ترکش خمپاره قسمت وسیعی از پوست و عضله و عصب زند اعلی و زند اسفل بازوی راستش از بین رفته بود و نیز دست راست او فلج و ناتوان شده بود .ایشان به چند متخصص اعصاب مراجعه کرده بود و به قول معروف او را جواب کرده بودند و همگی نظر داشتند که قابل جراحی نمی باشد .مجروح ناراحت و با دلی شکسته به بنده مراجعه کرد . من نیز به او گفتم این کار یک متخصص جراحی اعصاب است با وجود این ، بنده تلاشم را خواهم کرد اما شفا را از خدا بخواه .

در عملیات خیبر من مسئول دارویی و تجهیزات پزشکی بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء بودم و دکتر رهنمون نیز به عنوان رئیس بیمارستان خدمت می کرد . یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب که به اتفاق تعداد زیادی از مسئولین بهداری سپاه ، در سنگر فرماندهی جهت اقامه نماز آماده می شدیم گلوله توپ دشمن دقیقا به سنگر فرماندهی اصابت نمود ، گویی این گلوله به دنبال شاخص ترین و یکی از با تقوا ترین افراد می گشت

مجروح با تمامی صحبتها ، تصمیم گرفت که عمل شود .و با توجه به اینکه در حدود 15 سانتی متر از طول اعصاب زند اسفل و زند اعلی از بین رفته بود ، از اعصاب پا برای پیوند استفاده کرده و به اعصاب ضایعه دیده بازوی راست پیوند زده شد . به مجروح گفتم 5/1 سال طول می کشد تا این عمل نتیجه بدهد . در این مدت فیزیو تراپی نیز برای او تجویز شد .

در موقع خداحافظی به او گفتم : ما سعی خود را کرده ایم اما توصیه می کنم تو که اهل مشهد و زاده آن آب و خاک هستی بروی و با توسل به امام هشتم شفایت را از او بخواهی .پس از گذشت چندین سال او که برای کاری به اصفهان آمده بود به من مراجعه کرد ؛ مشاهده کردم که دست راست او که فلج بود به کار افتاده و عصب ترمیم شده است .برای اطمینان نوار عصبی نیز گرفته شد که بهبود عصب ها را نشان می داد .این مجروح از اینکه این عمل در کشورش انجام گرفته خیلی خوشحال و مسرور بود و آن را مدیون خون شهدا و الطاف رحمانی امام رضا می دانست .( دکتر ایرج امیری )
6خاطره از امدادگران در جبهه

· عملیات والفجر 8 شروع شده بود . شور و شوق وصف ناپذیری بر فضای عملیات آنجا حکومت می کرد . هر کسی در پی کاری بود . تیمهای غواصی خود را برای عبور از اروند آماده می کردند .از زمین وآسمان آتش می بارید . لحظه به لحظه کسی در خون خود می غلطید . انبوه مجروحان در پشت اورژانس نشان از تراکم آتش دشمن داشت . حسین خرازی ضمن رهبری عملیات ، دلش برای مجروحان می تپید ، دستور داد تا مجروحین را پراکنده کنند تا دوباره آسیب نبینند و به تیمهای پزشکی توصیه می کرد تا با سرعت و بدون استراحت به کار درمان مجروحان بپردازند . ناگهان تعدادی پزشک وارد منطقه عملیاتی شدند و به دستور حسین به درون اورژانس رفتند ، حالا دیگر به تعداد مجروحینی که تحت عمل قرار می گرفتند افزوده می شد . من وارد اورژانس شدم . صحنه عجیبی بود . بچه های جنگ با بدنهای پاره پاره دردی داشتند فراتر از توصیف و پزشکان و پرستاران خدمتگذار نیز همدرد اینان بودند .

درد ، درد زخم نبود ، درد ، درد عشق بود دردی که به جان اطباء نیز نشسته بود . آنجا همه درمانی می خواستند آسمانی . برای کاری از سنگر اورژانس خارج شدم که ناگهان سنگر مورد اصابت گلوله های آتشین دشمن قرار گرفت . صحنه ای به ظاهر اسف بار به وجو د آمد آنچنان که نمی شد تشخیص داد که پاره های بدن مال کدام شهید است . اما من همیشه به این می اندیشم که درد مجروحان و پزشکان آن سنگر ، درد مشترک بود .دردی که سودای پیوند با خداوند را جست و جو می کرد . آن هنگامه خونین چیزی جز شباهتی انکار ناپذیر با هنگامه عاشورا . آن روز دردمندان سنگر اورژانس درمانی یافتند آسمانی و جشنی بر پا کردند جاودانی .( علیرضا صادقی)

· در عملیات خیبر من مسئول دارویی و تجهیزات پزشکی بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء بودم و دکتر رهنمون نیز به عنوان رئیس بیمارستان خدمت می کرد . یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب که به اتفاق تعداد زیادی از مسئولین بهداری سپاه ، در سنگر فرماندهی جهت اقامه نماز آماده می شدیم گلوله توپ دشمن دقیقا به سنگر فرماندهی اصابت نمود ، گویی این گلوله به دنبال شاخص ترین و یکی از با تقوا ترین افراد می گشت .

آری از میان همه افراد داخل سنگر دکتر رهنمون با آن روحیه متعالی مورد اصابت قرار گرفت ، بلافاصله عملیات احیاء ایشان را آغاز کردیم موثر واقع نگردید و در حال انتقال به اورژانس به شهادت رسیدند . (حسن مامن پوش)

منبع : تبیان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دلنوشته ای برای فکه

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وای فکه چه آسمانی داری، چه خاکی چه عطشی. بار پروردگارا بگو اینجا کجاست؟ با من حرف بزن فکه، بگو از یارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت جان خاکی را به روح آسمانی تبدیل می کردند بر دامن حسین(ع) چه می گفتند؟

آن زمان که خسته از زندگی در این دنیای گرگی بودم واردت شدم فکه. آن زمان که دیگر توان راه رفتن نداشتم بر رمل هایت قدم نهادم. زمانی که نفس هایم به شماره افتاده بودم هوایت را تنفس کردم. وقتی که از شدت عطش داشتم هلاک می شدم عطشت را حس کردم.

وای فکه چه آسمانی داری، چه خاکی چه عطشی. بار پروردگارا بگو اینجا کجاست؟ نمی دانم اینجا فکه است یا کربلا! اما مطمئنم اگر کربلا نیست دربی از دربهای کربلا به اینجا باز می شود.

آنگاه که واردت شدم صدایی شنیدم: «العَطَش». خدایا این چه صدایی است؟ اشتباه شنیدم، چیزی نیست.

با من حرف بزن فکه، بلند تر بگو تا گوشهای کَر شده ام بشنوند، تو را جان مادرت زهرا(س) بلندتر بگو. آری می شنوم بگو… عطش… ناله… درد… آسمان… پرواز… مهدی…

بگو باز هم بگو می شنوم از یارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت جان خاکی را به روح آسمانی تبدیل می کردند بر دامن حسین(ع) چه می گفتند؟

یک عمر سخن از دلدادگی شنیده ام اما نمی دانم چیست، فکه خاک هایت دلدادگی را برایم معنی کرد.

فکه تمام اعضای بدنم حسادت پاهایم را می کنند، راستش را بخواهی من هم حسودی می کنم، چرا آنها می توانند تو را لمس کنند و من نمی توانم.

کاش اینجا هیچکس نبود، تا دل نگران ریا نباشم و آسوده بر خاکهایت غوطه ور شوم تا تمام اعضای بدنم آرام شوند، تا تمام اعضای بدنم عطش تو را حس کنند.هر چقدر که بیشتر بر خاکت قدم می زنم قلبم بیشتر شوریده تر می شود.

باز هم صدا، آری همان صداست. اما این بار بیشتر؛ هر چقدر که به مشهد گردان حنظله نزدیکتر می شوم این صدا بیشتر می شود. اما تنها آن نیست. صدای ناله هم می آید، صدا بیشتر می شود: «اَلعَطَش… اَلعَطَش… یا حسین… فدای لب تشنه ات علی اصغر… مادر جگرم دارد می سوزد… مهدی بیا جگرم آتش گرفت… اَلعَطَش… اَلعَطَش… اَلعَطَش…»؛ آرام فکه تو را به خدا آرام تر فریاد بزن قلبم آتش گرفت، تو را به خدا آرام تر دارم می آیم، دارم برای تشنگانت آب می آورم. تو را به خدا آرامتر امیدی به آب نیست چرا که تیر به مشک عباس خورده.

آرام فکه تو را به خدا آرام تر فریاد بزن قلبم آتش گرفت، تو را به خدا آرام تر دارم می آیم، دارم برای تشنگانت آب می آورم. تو را به خدا آرامتر امیدی به آب نیست چرا که تیر به مشک عباس خورده

فکه قلبم را آتش مزن توانی برای نفس کشیدن ندارم، فکه آرام باش وگرنه هلاکَت می شوم. می دانی که آرزوی دیرینم هلاک شدن بر روی خاکهایت است، اما می دانی که قلب بی تاب مادرم در انتظار من است، او دیگر تحمل جدایی را ندارد، داغ دایی حمید کمرش را شکست و داغ دایی مجید قلبش را تکه تکه کرد. فکه آرامتر، جان زهرا آرامتر دیگر تاب ندارم.

اشک هایم چرا جاری شدید؟ مگر این همه آدم را نمی بینید، مگر دوستانم را در اطرافم نمی بینید؟ نه نیست، هیچکس نیست، اطرافم را نگاه می کنم کسی نیست. خوب که دقیق می شوم می بینم، آن سو تر نگاه کن آنجا را می گوییم. شقایق ها را می گوییم دارند ناله می زنند. گوش هایم تیز شوید؛ آری می شنوم :«اَلعَطَش…اَلعَطَش….اَلعَطَش…»؛ تیر به قلبم نزن فکه این چه معراجی ست، این چه ملکوتی است؛ فکه مگر راه کربلا از تو می گذرد که این قدر ناله اَلعَطَش را در سینه داری؟

اشک هایم بر شما سخت نمی گیرم جاری شوید اینجا دیگر کسی نیست، آنهایی که هستند لایق اشک ریختن بر پیکرشان هستند پس تا می توانید جاری شوید، حالا که کسی نیست عقده یک ساله را از دل باز کنید. حالا که در محضر یار هستم تا می توانید التماس کنید، تا می توانید به پایش جاری شوید مگر قلب مهربان یار به سوی من هم نظری بیاندازد.

فکه تو را به خدا مرا از خود مران، آنهایی که دنبالشان بودم اینجایند بگذار در محضرشان آسوده جان سپارم. دیگر نگران منتظرانم نیستند جانم را بستان تا کنار این جان بر کفان آبرویی داشته باشم. منِ بی آبرو که چیزی جز این امانت الهی چیزی ندارم پس آن را بگیر و آبرومندم کن.

فکه نجواهایم را می شنوی؟ پس چرا جوابم نمی گویی؟

ناگاه تمام شد. آری تمام شد. فلاش دوربین بود یا دست رد به سینه ام؟ هر چه که بود مرا از تو جدا کرد. فکه اشک هایم را ببین که برای وصالت جاری شده اند. اما چرا این همه آدم کنارم هستند. چند دقیقه پیش اینها کجا بودند. نکند در کنار اینها اشک ریخته ام؟ نکند بر معصیت هایم افزوده باشم. نکند مغرور شوم؟

فکه مرا از آسمانت به بیرون راندی اما تو را جان لب تشنگانت قلبم را در خودت نگاه دار. فکه دستم را بگیر، بلندم کن، توان برگشت ندارم، پاهایم بر زمین کشیده می شوند، فکه تو را قسم بر پهلوی شکسته مادرم زهرا مرا از خود مران….

چون چاره نیست می روم و می گذارمت ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت

خداحافظی نمی کنم فکه، چون نمی روم، آنها که در کنارم مرا از تو جدا می کنند در اشتباهند، کسی که آنها با خود می برند من نیستم او کسی نیست جز جسم من؛ تمام روح من اینجاست. ترکت نمی کنم فکه چه بخواهی چه نخواهی.

فکه مرا از سمانت به بیرون راندی اما تو را جان لب تشنگانت قلبم را در خودت نگاه دار. فکه دستم را بگیر، بلندم کن، توان برگشت ندارم، پاهایم بر زمین کشیده می شوند، فکه تو را قسم بر پهلوی شکسته مادرم زهرا مرا از خود مران….

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست …

شنیده بودم فکه فقط فکه است

فقط شنیده بودم…

واقعاً فکه ،فکه است و بس

فکه قربانگاه اسماعیل های تشنه لب است!

فکه مفهوم العطش را بهتر از هر مکان دیگری متوجه شده!

رمل های داغ و تشنه ی فکه با خون گردان کمیل فقط اندکی از عطش خود را سیراب کرد!

فکه تشنه ترین عاشق است

فکه فقط فکه است

فکه را آنانی فهمیدند که آرزوی گمنام ماندن چون مادرشان فاطمه(س) در ناله های شبانه خواستند میعادگاهشان را فکه یافتند

فکه را آنهایی فهمیدند که غربت حسن(ع)را سوختند

فکه را کسی فهمید که از ته دل بر عطش علی اکبر(ع)قبل از شهادت سوخت

فکه را کسانی فهمیدند که از هواهای نفسانی و از خویشتن خویش تهی شدند

فکه وادی مقدسی است که فاخلع نعلیک آن ندای فرمان از جان گذشتگی است

فکه را باید حنظله روایت کند

فکه را سوغاتی جز قمقمه ای خالی سوراخ ، پلاک ای خون آلود میدان های روان مین نیست

فکه را نباید شنید باید دید و دریافت

که اگر توفیق دریافت فکه نصیبت شد،همچون سید مرتضی آوینی با بال خونین به دیدار کمیل و حنظله می وی

فکه فقط فکه است…
منبع : تبیان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

سه خاطره از سه شهید

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی ایشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند.مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابیده بود.همگى فكر كردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنیم .ناگهان دیدیم كه چشمانش را باز كرد و…
نمـــــاز بر روى بــــرانكار…!

ایام عملیات قدس 3 بود كه در اورژانس فاطمه زهرا (سلام الله علیها) برادرى را آوردند كه هر دو دست او قطع شده بود. تصمیم بر این شد که عملش کنند . وقتی ایشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند.مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابیده بود.همگى فكر كردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنیم .ناگهان دیدیم كه چشمانش را باز كرد و با یک متانت خاص گفت :

برادر! ببخشید كه جواب شما را ندادم ، چون فكر مى كردم اگر به اتاق عمل بروم شاید وقت زیادى طول بكشد و نمازم قضـــــا مى شود.

آن موقع كه شما سوال كردید مشغول خواندن نماز بودم …

(نقل: عبدالله رضایى فرد)
سه خاطره از سه شهید
تیراندازی با انگشت قطع شده

بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژ3 از کار افتاد! گفتم: چی شد؟ گفت: شلیـــک نمی کنه. نمی دونم چـــرا؟! وارسی کردیم، تیربار سالم بود.

دیدیم انگشت سبابه پسره، قطع شده؛ بنده ی خدا از بس داغ بود ، تیرخورده بود و نفهمیده بود!

با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن. بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رونداره! گفت : انگشت کیلو چنده بابا ؟ عزا گرفتم که دیگه نـــمی تونم درست تیــرانــدازی کنــــم!

( نقل ازاحمد متوسلیان)

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رونداره! گفت : انگشت کیلو چنده بابا ؟ عزا گرفتم که دیگه نـــمی تونم درست تیــرانــدازی کنــــم!
سه خاطره از سه شهید
نماز شب رزمنده 14 ساله

یک شب در جبهه صحنه بسیار روحانى دیدم.

نیمه هاى شب بود كه براى رفتم به دستشویى از خواب بیدار شدم. شنیدم كه صداى ناله اى مى آید. فكر كردم مجروحى باشد. دنبال صدا رفتم و دیدم نوجوانى ضعیف الجثه كه حدود سیزده چهارده سال بیشتر نداشت، صورتش را روى خاک گذاشته بود و با سوز دل صدا مى زد : الهى العفو و همزمان گاهى در حال زمزمه زیارت عاشورا هم بود.

آن شب چیزى به او نگفتم.

ولى فردا كه او را دیدم از او پرسیدم: چند ساله هستى؟

گفت: چهارده ساله .

از او پرسیدم: دیشب چه زیارتى مى خواندى ؟

او با همان حالت تقریبا بچه گانه اش گفت كه شب ها نماز شب مى خوانم ، سرانجام این نوجوان با صفا در عملیات محرم به شهادت رسید

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خانه ما دوکوهه بود!

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

حاجیه خانم به حمید می‌گفت: حمید جان، بیا دامادت کنیم. می‌گفت: ما با انقلاب وصلت کرده‌ایم. بگذارید کربلا و قدس را آزاد کنیم. حمیدرضا در وصیتنامه اش نوشته بود:کدام واژه جز شهادت را می‌یابید که در مفهومش معنایی به عمق دریاها ، به وسعت آسمان‌ها و به عظمت عالم نهفته باشد و در مقابل این همه شکوه شهادت، چه کوچک است دریا و چه حقیر و پست است آسمان‌ها و چه ضیق و کوچک است دنیا… شهادت آغاز حیات و هستی و پرواز نور و کمال است

دیار خراسان، کانون معنویت است که در پرتو الطاف حضرت ثامن الائمه امام رضا (ع‌) جلوه‌ای جاودانی و الهی دارد و از آن جمله کوچه شهیدان دهنوی است؛ خانه ای انتهای بن‌بست و بن بستی که راهی به بهشت دارد؛ خانه ای با دری کوچک که در آن تصویرهای سه شهید بزرگ می‌درخشد. اتاق خانه با تصاویر شهیدان و کتاب و نشان‌های ایثار و تصویری از دیدار مقام معظم رهبری با این خانواده شهید پرور مزین شده است.
مادر شهدا، ما را به رفتن به جبهه تشویق می‌کرد

حاج آقا رجبعلی دهنوی، پدر سه شهید و دو جانباز می‌گوید: مادر این شهیدان دو سال پیش به فرزندان شهیدمان پیوست. او می‌‌افزاید: حاجیه خانم زن مؤمنی بود و به انقلاب اسلامی عشق می‌ورزید. او در شهادت فرزندانمان، صبر و بردباری کرد و آنها را هدیه‌هایی برای انقلاب اسلامی و اسلام می‌دانست. او به شهادت فرزندانش افتخار می‌کرد و حتی خودش با رضایت، آنها را روانه جبهه‌ها می‌کرد و حتی به من سفارش می‌کرد، به جبهه بروم و از انقلاب اسلامی دفاع کنم که یک بار توفیق دست داد و به جبهه رفتم. مادر شهید خیلی خوشحال می‌شد که می‌دید بچه‌های بسیجی با شور و شوق به جبهه می‌روند و او در همه اعزام‌ها، سر راه کاروان‌های بسیجی می‌ماند و به آنها لبخند می‌زد و برایشان دعا می‌کرد.
علی اکبر شهید انقلاب شد

آقای دهنوی درباره نخستین شهیدش می‌گوید: علی اکبر سیزده ساله بود که در زمان مبارزات انقلاب و در واقعه دهم دی ماه 1357 مشهد مقدس در درگیری با نظامیان ارتش که در خیابان مستقر بودند، خود را به تانکی رسانید و از آن بالا رفت، ولی نیروهای نظامی به سوی او شلیک کردند و همانجا شهید گشت و یکی از شهدای انقلاب اسلامی مشهد مقدس شد.

علی اکبر سیزده ساله بود که در زمان مبارزات انقلاب و در واقعه دهم دی ماه 1357 مشهد مقدس در درگیری با نظامیان ارتش که در خیابان مستقر بودند، خود را به تانکی رسانید و از آن بالا رفت، ولی نیروهای نظامی به سوی او شلیک کردند و همانجا شهید گشت و یکی از شهدای انقلاب اسلامی مشهد مقدس شد
حمیدرضا می‌گفت: دوست دارم شهید شوم

دومین شهید خانواده ما، حمید رضا پاسدار بود. حمیدرضا مدت بیشتری را در جبهه‌ها گذرانید. او حتی مدتی پاسدار محافظ حاج آقا شیرازی، امام جمعه مشهد مقدس بود. به جبهه هم که رفت، تخریبچی و با بچه‌های شناسایی بود. به مرخصی که می‌آمد، در پاسخ ما که در جبهه چه کار می‌کنی، می‌گفت: هیچی. می‌پرسیدیم: آیا در جبهه فرمانده ای؟ می‌گفت: آن قدر از ما انسان‌های بهتر هستند برای فرمانده شدن که به ما نمی‌رسد.

یک بار حمید رضا مجروح شده بود و به منزل آمد. پرسیدم: این جراحت‌ها چیست؟ پاسخ داد: چیز مهمی نیست؛ نشانه ای است که دشمن گذاشته است.

حاجیه خانم به حمید می‌گفت: حمید جان، بیا دامادت کنیم. می‌گفت: ما با انقلاب وصلت کرده‌ایم. بگذارید کربلا و قدس را آزاد کنیم. وقتی اسلام بر جهان پیروز شد، داماد می‌شوم.

پس از شهادت حمید، او را در خوا ب دیدم و گفت: من داماد شده‌ام.

او وقتی به جبهه می‌رفت، می‌گفت: نمی‌خواهم اسیر و یا مفقودالاثر شوم، بلکه از خدا می‌خواهم، شهید شوم و جسدم به خاطر تسلی و تسکین خانواده ام بازگردد؛ البته همین طور هم شد. حمید رضا به همراه سه نفر دیگر از همرزمانش وظیفه شناسایی مواضع دشمن را بر عهده داشت. در آخرین شناسایی دشمن آنها را می‌بیند و با خمپاره به آنان حمله می‌کند. بر اثر برخورد خمپاره، دو نفر از همرزمان حمیدرضا در همانجا به شهادت می‌رسند، ولی حمید رضا مجروح می‌شود و با بدن زخمی، خود را به درون خاک ایران می‌رساند و در منطقه مهران به شهادت می‌رسد، ولی پیکرش در نقطه ای بود که نمی شد او را به عقب بیاورند و این گونه بود که پیکرش را پس از چهل روز به ما تحویل دادند و او را تشییع کردیم.

حمید رضا به همراه سه نفر دیگر از همرزمانش وظیفه شناسایی مواضع دشمن را بر عهده داشت. در آخرین شناسایی دشمن آنها را می‌بیند و با خمپاره به آنان حمله می‌کند. بر اثر برخورد خمپاره، دو نفر از همرزمان حمیدرضا در همانجا به شهادت می‌رسند، ولی حمید رضا مجروح می‌شود و با بدن زخمی، خود را به درون خاک ایران می‌رساند و در منطقه مهران به شهادت می‌رسد
حمیدرضا در وصیتنامه اش نوشته بود:

کدام واژه جز شهادت را می‌یابید که در مفهومش معنایی به عمق دریاهاظ¬ به وسعت آسمان‌ها و به عظمت عالم نهفته باشد و در مقابل این همه شکوه شهادت، چه کوچک است دریا و چه حقیر و پست است آسمان‌ها و چه ضیق و کوچک است دنیا… شهادت آغاز حیات و هستی و پرواز نور و کمال است.

حسین نوشته بود: جبهه دانشگاه است

سومین فرزند شهیدمان حسین تراشکار بود و از روزی که به جبهه رفت، به مرخصی نیامد تا آنکه در منطقه ماووت عراق، آماج خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید. در آن زمان که درجبهه بود، چند بار به ما نامه نوشت که در آنها یادآور می‌شد: در جبهه دنیایی دیگر است. اینجا دانشگاه است.
پدر شهیدان دهنوی
خانه ما دوکوهه است!

برادر خانم من کماندو بود و وقتی به منزل ما می‌آمد، به بچه‌های من و دوستانشان در منزل آموزش رزمی می‌داد. برخی از همسایه‌ها می‌پرسیدند: شما در منزل چه می‌‌کنید؟ می‌گفتم: خانه ما پادگان دو کوهه است.

آنقدر اصرار کردم تا مرا به جبهه بردند

آرزویم این بود که به همراه فرزندانم به جبهه بروم و به شهادت برسم. چند بار هم به سپاه رفتم و درخواست اعزام به جبهه کردم؛ اما با مخالفت آنها رو به رو شدم. می‌گفتند: چون شما پدر شهید هستی نمی توانیم بفرستیم. پافشاری‌هایم نتیجه نمی‌داد تا آنکه یک بار جهاد سازندگی اعلام کرد، مدیران برخی از شرکت‌ها را برای بازدید از جبهه و شناسایی نیازهای آن به مناطق می‌فرستد.

من که در آن زمان در شرکت سیمان شاغل بودم، به جای مدیر شرکت و با اصرار خودم با آن کاروان همراه شدم. البته مدت حضور ما در جبهه کوتاه بود و نتوانستم به هدفم که شهادت بود، برسم، ولی باز هم معنویت آن را تا اندازه‌‌ای درک کردم.
بچه‌هایم معلم من شدند

من به شهادت و جانبازی فرزندانم افتخار می‌کنم و به حال آنها غبطه می‌خورم. آنها جوان بودند، ولی بهتر از من راه را شناختند. آنها معلمم شدند و من شاگرد آنها هستم. من همواره این عزیزانم را ذخیره‌هایی برای قیامت می‌دانم که در برابر حضرت سیدالشهدا امام حسین (ع) بگویم: من هم در راه اسلام این عزیزانم را تقدیم کردم.

سومین فرزند شهیدمان حسین تراشکار بود و از روزی که به جبهه رفت، به مرخصی نیامد تا آنکه در منطقه ماووت عراق، آماج خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید. در آن زمان که درجبهه بود، چند بار به ما نامه نوشت که در آنها یادآور می‌شد: در جبهه دنیایی دیگر است. اینجا دانشگاه است
رهبر معظم انقلاب از سخنانم لذت برد

در یکی از سفرهای رهبر معظم انقلاب به مشهد مقدس، از من خواستند که به عنوان پدر سه شهید و دو جانباز صحبت کنم. پیش خود گفتم: خدایا من زبانی ندارم که در برابر مردم و رهبر عزیزم سخن بگویم.

وقتی نوبت من شد، خداوند قدرتی به من داد که خودم هم تعجب کردم. من آن روز دست‌هایم را بلند کردم و فریاد زدم: الله اکبر. جانم فدای رهبر. ای مردم این انقلاب آسان به دست نیامده و بهترین جوان‌های این مملکت در راه دفاع از آن به شهادت رسیده اند. جوان‌ها، این انقلاب را نگه دارید تا به دست امام زمان (عج) بدهید.

آن روز رهبر انقلاب و مردم از ایستادگی من لذت بردند و توانستم صحنه‌ای دیگر از وفاداری خانواده‌های شهدا و ایثارگران را به نمایش بگذارم.
منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطرات سبز از روزهای تفحص

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نمی شد او را عقب برد.هرکس می رسید، چیزی می گفت.بعضی ها قمقمه آبشان را می گذاشتند کنارش.من هم وقتی رسیدم،قمقمه آبم را گذاشتم کنارش وگفتم:برمی گردم.دیر برگشته بودم.چند تا شقایق کندیم.رسیدیم به یک شهید.سه تا قمقمه پر از آب کنارش بود

مفقودین عزیز محور دریای بیکران خداوندی اند. فقرای ذاتی دنیای دون در حسرت مقام والایشان در حیرتند. از شهدا که نمی توان چیزی گفت ، شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصولشان عند ربهم یرزقونندو از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب: فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی پروردگارند. (امام خمینی(ره))

امان ازمین منور!

تو منطقه 112 فکه می رفتیم برای تفحص. اول میدان مین،یک سفیدی دیدیم.رفتیم جلو.شهیدی بود که با صورت روی زمین خوابیده بود.جلوترازاو،چند شهید دیگر را هم پیدا کردیم که البته پلاک داشتند یا کارت، که شناسایی شدند.نتوانستیم شهید اول را شناسایی کنیم؛پلاکش ذوب شده بود. استخوان های سینه اش هم سوخته بود. کنارش هم،ردیف مین های منور بود؛ امان از مین منور.
عکس امام

نه پلاک،نه کارتی، نه نامه ای. مانده بودند، استخوان هایی که پیدا کرده اند، مال بچه هاست یا عراقی ها؟ آنجایی هم که تفحص می کردند،هم عراقی بود، هم ایرانی. صدای یکی شان یک دفعه بلند شد: یا حسین! یا حسین!بچه های خودمون هستند. به سمتش رفتند،پرسیدند: از کجا فهمیدی؟ خاک رو از روی چیزی که توی دستش بود، پاک می کرد.آن را به سمت بقیه گرفت وگفت:ازعکس امام.
خیلی دیر برگشتیم

باید برمی گشتیم،دستور بود،آتش هم سنگین. کسی راخوابانده بودند روی برانکارد؛ درست زیر ارتفاع112، ولی نمی شد او را عقب برد.هرکس می رسید، چیزی می گفت.بعضی ها قمقمه آبشان را می گذاشتند کنارش.من هم وقتی رسیدم،قمقمه آبم را گذاشتم کنارش وگفتم:برمی گردم.دیر برگشته بودم.چند تا شقایق کندیم.رسیدیم به یک شهید.سه تا قمقمه پر از آب کنارش بود. درست زیرارتفاع 112 منطقه فکه. شرمنده شدم،خیلی دیر برگشته بودم.

آنجایی هم که تفحص می کردند،هم عراقی بود، هم ایرانی. صدای یکی شان یک دفعه بلند شد: یا حسین! یا حسین!بچه های خودمون هستند. به سمتش رفتند،پرسیدند: از کجا فهمیدی؟ خاک رو از روی چیزی که توی دستش بود، پاک می کرد.آن را به سمت بقیه گرفت وگفت:ازعکس امام
قبر بتونی

یک سنگربتونی، روی یک بلندی نظرمان را جلب کرد. پله های بتونی، ما را می رساندبه سنگر.اطرافش را نگاهی انداختیم. کمی ور رفتیم،تا یک شهید پیدا کردیم. سرودست شهید،زیر پله های بتونی بود. درحال جمع کردن بدن او، برخوردیم به یک پوتین دیگر،یک شهید دیگر. تصمیم گرفتیم اطراف آن سنگر را کامل بگردیم. گشتیم. پنجاه شهید،درست زیر سنگر. امکان نداشت که پنجاه نفر بالای آن بلندی شهید شده باشند.معلوم بود بعثی ها جمع شان کرده اند،رویشان چهل سانت بتون ریخته اند وسنگرساخته اند.
روایت یک تفحص

پس از خواندن نماز صبح و زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه‌های فکه حرکت کردیم؛‌ از روز قبل، یک شیار را نشان کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.

به محل کار که رسیدیم، بچه‌ها «بسم الله» گویان شروع کردند به کندن زمین؛ چند ساعت شیار را بالا و پایین کردیم، اما هیچ خبری نبود. نشانه‌های رنج و غصه در چهره بچه‌ها پدیدار شد، ناامید شده بودیم، می‌خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته‌ای روح ما را به خود آورده بود؛ انگار یکی می‌گفت «نروید.. شهدا را تنها نگذارید…» بچه‌ها که می‌خواستند دست از کار بکشند، مجدداً خودشان شروع کردند به کار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیر و رو کردند؛ درست وقت اذان ظهر بود که به نقطه‌ای که خاک نرمی داشت، برخوردیم و این نشانه خوبی بود.

لایه‌ای از خاک را کنار زدیم؛ یک لباس گرمکن آبی نمایان شد؛ به آنچه که می‌خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاک خالی کردیم تا ترکیب بدن شهید به هم نخورد، پیکر جلویمان قرار داشت، متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است

لایه‌ای از خاک را کنار زدیم؛ یک لباس گرمکن آبی نمایان شد؛ به آنچه که می‌خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاک خالی کردیم تا ترکیب بدن شهید به هم نخورد، پیکر جلویمان قرار داشت، متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.

پیکر مطهر را بلند کرده و به کناری نهادیم و برای پیدا کردن پلاک، خاک‌های محل کشف او را «سرند» کردیم، اما از پلاک خبری نبود؛ بچه‌ها از یک سو خوشحال بودند که سرانجام شهیدی را پیدا کرده‌اند و از طرف دیگر ناراحت بودند که شهید عزیز شناسایی نشد و همچنان گمنام باقی ماند. کسی چه می‌داند، شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقی مانده باشد.

منبع : تبیان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطرات روزهای سخت زندان

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

گفتم: «این حرف هائی که می زنید، غیر از فرار از سربازی، دروغ است؛ آن هم، شش ماه نبود و من دو ماه سرباز بودم. گرفتن من هم خلاف قانون بود، من الزامی نداشتم بمانم.» آمد جلو و مرا زیر مشت و لگد گرفت و بعد گفت: «آنقدر بزنیدش که همه را قبول کند.» و رفت

به مناسبت سالگرد جریان فیضیه (خرداد 42) بنا بود مجلسی در قم برگزار شود، به خصوص که بعد از تبعید امام، در قم کمتر امکان تشکیل جلسه ای بود. به هر حال آن سال برنامه گسترده ای اجرا شد، مجلس پرشکوهی در مسجد بالاسر برپا و تظاهراتی بعد از آن انجام شد، که به میدان آستانه کشید و پلیس در سرکوبی آن دخالت کرد…

فردای آن روز، عده ای را در قم گرفتند، که یکی از دستگیر شدگان من بودم. جریان این دستگیری جالب است. از برنامه هایی که ما در اعتراض به تبعید امام داشتیم، تهیه طومارهایی بود که بعضی با خون امضا می شد. یکی از این طومارها را در رفسنجان تهیه کرده بودند .بناداشتم آنها را به بعضی از سفارتخانه ها بدهم. برنامه سفری هم به مشهد داشتم که بنا بود آقای قمی حرکتی بکنند. شب پیش از حرکت رفتم منزل آقای شریعتمداری برای صحبت با ایشان در همین زمینه ها.

صبح که از منزل آمدم بیرون، در حالی که طومارها و نوارها همراه من بود، متوجه شدم که مامور شهربانی برای دستگیری من کمین کرده است. می دانست که من عازم سفر هستم و بلیط تهیه شده است.

در لحظه دستگیری، آنچه پیش از هر چیزی برایم نگران کننده بود، آن طومارها بود که می خواستم به تهران ببرم و باید برای آن چاره ای می اندیشیدم که کار چندان ساده و آسانی هم نبود. راهی به نظرم رسید و در پی آن به مامور گفتم: «بگذارید به وسیله این بقالی(که سر کوچه بود)، خبری به منزل بدهم که منتظر من نباشند.» او هم مخالفت نکرد. همین طور که به آن سمت می رفتم، در حال عبور از روی جوی پر آب صفائیه، طومارهائی را که در دست داشتم، از زیر عبا به آب انداختم و حرکت تند آب، آنها را به سرعت برد، بی آنکه آن مامور متوجه شود. یکی از آشنایان متوجه شده بود و کمی پائین تر، آنها را از آب گرفته و داده بود به منزل ما.

با خیال آسوده وارد شهربانی شدم و در آنجا دیدم آقایان خلخالی، ربانی شیرازی و انصاری شیرازی را هم دستگیر کرده و آورده اند. بازجویی مختصری کردند و ما را به ساواک قم تحویل دادند. یک شب در آنجا ماندیم و قوم و خویش های ما فعالیتی را شروع کردند که شاید بتوانند ما را آزاد کنند. به آنها گفته بودند فلانی را از تهران خواسته اند و کار دست ما نیست. نمی دانم راست می گفتند یا نه. این احتمال بود که علت بازداشت، همان مسائل قم بوده باشد و در جریان بازجویی و پی گیری ها به مسائل دیگری پی برده باشند.

اول ما را بدون سخت گیری و با رفتار خیلی خوب بردند در بخش عمومی زندان قزل قلعه و این می تواند دلیل بر عدم توجه آنها به سایر مسائل باشد.
نزدیک ساعت چهار بعد از نصف شب بود که من از حال رفتم. وقتی قلم را به دستم می دادند، نمی توانستم بنویسم اگر آن کاغذها پیدا شود- که بعید می دانم - آثار خون و کج نوشتن و… در آنها هست. بعد مرا کشاندند به طرف سلول. کسانی که شلاق خورده باشند می دانند که کف پا چه جوری می شود. موقع راه رفتن، آدم خیال می کند که ده، بیست سانت بلندتر از زمین است، مثل اینکه چیزی به پا چسبیده باشد. حالا من یادم نیست که فاصله اتاق بازجویی تا سلول را با پای خودم آمدم یا با برانکارد

در قم ما خیلی بی پروا بودیم و با اینها تند برخورد می کردیم. در مسیر قم - تهران هم با شوخی و خنده و دست انداختن ماموران، اینها را از رو برده بودیم و برای شان تعجب آور بود که اینها چه جور بازداشتی هایی هستند، با این حالت، تفریح و بی اعتنایی! یکسره ما را بردند و تحویل قزل قلعه دادند.

در قزل قلعه جریان بازجویی به صورت عادی پیش می رفت و ما هم تند و صریح برخورد می کردیم و در مورد تقلید هم می گفتیم مقلد امام هستیم. از صبح تا عصر بازجوئی ها بیشتر مربوط می شد به تظاهرات و سخنرانی ها و پخش اعلامیه ها و جلسات و همفکران که مسائل عمومی مبارزان آن روز بود. در همان روز اول که در زندان عمومی و در حیاط زندان مشغول والیبال بودیم، از پنجره بند2 زندان انفرادی که مشرف به حیاط بود،آقای توکلی بینا اطلاع دادند که جمع زیادی از سران مؤتلفه را هم گرفته اند و با شکنجه های سخت بازجویی می کنند.

ناگهان مسائل دیگری مطرح شد و بازجو با صراحت، مسئله ترور منصور را مطرح کرد و سئوالات را به آن سمت برد. من گفتم: «هیچ اطلاعی در این زمینه ندارم.» گفت: «من با شما رفتاری احترام آمیز دارم، اما اگر درست به من جواب ندهید، کسان دیگری می آیند که چنین رفتاری نخواهند داشت. آنها جور دیگری رفتار می کنند.» گفتم: «هر کس می خواهد بیاید. اگر حرف صحیحی بخواهد، همین است.» از آنجا مرا به جای زندان عمومی، به سلول انفرادی بردند و ساعتی بعد مرا احضار کردند که از اینجا داستان شکل دیگری پیدا کرد.

محل بازجویی تغییر کرد. حدود مغرب مرا بردند به دفتر ساقی(مسئول زندان). در آنجا از افراد دیگری هم بازجوئی می کردند. وقتی نشستیم، اجمالاً یکی دو سئوال مطرح شده بود که سرهنگ مولوی آمد. او رئیس سازمان امنیت تهران بود. مرا که تا آن روز با او مواجه نشده بودم، به او معرفی کردند. او هم خودش را معرفی و با تهدید چند اتهام را مطرح کرد. از روی نوشته می خواند: «تو سرباز فراری هستی، شش ماه خدمت کردی و فرار کردی. تو فتوای قتل منصور را گرفتی. تو از آقای میلانی 16هزار تومان پول گرفتی برای خانواده های زندانی. تو برای ترور اعلیحضرت و تیمسار نصیری، برنامه ریزی کردی. تو از طرف آقای خمینی، رابط هیئت های مؤتلفه و قم بودی (و چیزهای دیگری که حالا یادم نیست.) باید همه اینها را شرح بدهی»

گفتم: «این حرف هائی که می زنید، غیر از فرار از سربازی، دروغ است؛ آن هم، شش ماه نبود و من دو ماه سرباز بودم. گرفتن من هم خلاف قانون بود، من الزامی نداشتم بمانم.» آمد جلو و مرا زیر مشت و لگد گرفت و بعد گفت: «آنقدر بزنیدش که همه را قبول کند.» و رفت.

امکان خواب هم که نبود، نه به پشت، نه به رو و نه به پهلو. قبل از اینکه به خود بیایم، دوباره آمدند و مرا بردند. برای من اصلا امکان راه رفتن نبود، ولی گفتند باید بیایی. این هم شگردی بود برای شکستن مقاومت. یک ساعت یا کمتر طول کشیده بود و تازه بدنم، سرد و احساس درد، شروع شده بود که دو باره مرا بردند و همان اتاق بازجویی بود و فحاشی و مشت و لگد و

یک تیم بازجویی بود به مدیریت سرهنگ افضلی آمدند و سئوال می کردند. سئوالات هم متمرکز بود روی ترور: «از ترور نخست وزیر چه اطلاعی داری؟ با بخارایی چه ارتباطی داری؟ با عراقی چه روابطی داری؟» و طبعا من اظهار بی اطلاعی می کردم. سئوالی از این قبیل می کردند و پس از جواب من شروع می کردند به زدن. گاهی می خواباندند روی تخت و پاها را می بستند به تخت و شلاق می زدند. یکی از بازجوهای آن شب، خودش را رحیمی معرفی کرد و دیگری رحمانی، اینها اسم مستعار بودند. در سال 54 که باز مرا گرفتند، همان شخص از من بازجویی کرد. او در این موقع رئیس کمیته بود و برای این که مرا بترساند گفت: «در آن شب، من تو را بازجویی می کردم،»معروف است که او دانشجوی حقوق است که در دانشکده برای ساواک کار می کرده است بعد از این که شناخته شده بود و دانشجویان او را زده بودند، رسما در ساواک استخدام شد.

شلاق و شکنجه، همراه بود با فحاشی و اهانت. مقداری که می زدند، یکی می گفت: «نزنید الان می گوید.» در مواردی هم خودم می گفتم و مجددا شروع می شد. باز قانع نمی شدند و دوباره… گاهی مرا به دیوار می چسباندند و چاقو را می گذاشتند زیر گلویم و می گفتند: «سرت را می بریم.» زیر گلویم زخم شده بود. یک بار هم برای اهانت مرا لخت کردند. تا حدود چهار بعد از نصف شب این وضع ادامه داشت. شلاق، گوشت ها را برده و به استخوان رسیده بود. قسمتی از استخوان هم شکسته بود. بعد از بازجوئی (چند روز بعد) من را با چشم بسته و لباس مبدل، به بیمارستانی نظامی در چهارراه حسن آباد بردند و عکس برداری کردند و معلوم شد استخوانم شکسته است که معالجه کردند. ضمن بازجویی دو سه بار هم از بالا - شاید نصیری یا دیگران -تلفن می کردند و از نتیجه بازجویی می پرسیدند. اینها می گفتند: «هیچ نمی گوید.» برای خواندن نماز اجازه گرفتم و به زحمت توانستم نماز بخوانم. مرتبا تاکید بر عجله در خواندن نماز می کردند. آنچه برای آنها مهم بود، اطلاع از برنامه ترورهای آینده بود، در ترور شاه و نصیری… یا اطلاع از این که اسلحه از کجاآمده؟ فتوای ترور را چه کسی داده؟ نزدیک ساعت چهار بعد از نصف شب بود که من از حال رفتم. وقتی قلم را به دستم می دادند، نمی توانستم بنویسم اگر آن کاغذها پیدا شود- که بعید می دانم - آثار خون و کج نوشتن و… در آنها هست. بعد مرا کشاندند به طرف سلول. کسانی که شلاق خورده باشند می دانند که کف پا چه جوری می شود. موقع راه رفتن، آدم خیال می کند که ده، بیست سانت بلندتر از زمین است، مثل اینکه چیزی به پا چسبیده باشد. حالا من یادم نیست که فاصله اتاق بازجویی تا سلول را با پای خودم آمدم یا با برانکارد. به محض رسیدن به سلول گروهبان نگهبان داخلی آن شب، گروهبان قایلی، و علی خاوری که حالا در خارج و دبیر حزب توده است و در سلول رو به روی سلول من بود، یک لیوان شربت آوردند. آن موقع توده ای ها هم در زندان بودند که افراد مشهورشان همین خاوری و حکمت جو بودند.

از عصر که مرا بردند و نیاوردند،آنها متوجه شده بودند که بازجویی سخت است. نوعا هم زندانی ها خیلی از ساعت های شب را بیدارند. شربتی دادند و مقداری مرکورکروم روی جراحات پشت و پا و قسمت های مجروح مالیدند. امکان خواب هم که نبود، نه به پشت، نه به رو و نه به پهلو. قبل از اینکه به خود بیایم، دوباره آمدند و مرا بردند. برای من اصلا امکان راه رفتن نبود، ولی گفتند باید بیایی. این هم شگردی بود برای شکستن مقاومت. یک ساعت یا کمتر طول کشیده بود و تازه بدنم، سرد و احساس درد، شروع شده بود که دو باره مرا بردند و همان اتاق بازجویی بود و فحاشی و مشت و لگد و…
آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی

دیگر طاقتم تمام شده بود. گفتم: «از این سوالاتی که شما مطرح می کنید، من هیچ چیز نمی دانم، ولی مطلب دیگری مربوط به این مسائل هست که شاید شما قانع بشوید؛ اما الان در حالی نیستم که بتوانم بنویسم. در پاسخ این سئوالات شما اگر کشته هم بشوم، چیزی برای گفتن ندارم.» واقعا هم انگشتانم قادر به گرفتن قلم نبودند. دوباره مرا با درد شدید و ناراحتی و عوارض شکنجه آوردند به سلول.

یکی دو روزی فاصله افتاد که دوباره مرا خواستند. تا حدودی امکان راه رفتن بود، گرچه استخوان پا شکسته بود. قسمت هایی را باندپیچی کرده بودند و به سختی راه می رفتم. این دفعه بازجو منوچهری بود، معروف به ازغندی - که قیافه آرام تری داشت و می توانست نقش روشنفکرانه بازی کند بازجوهای قبلی، خیلی خشن بودند.

منوچهری - خودش را با این نام معرفی کرد، نام اصلی اش این نبود-مقداری در مورد سابقه ها و تجربه هایش گفت و اینکه او نواب صفوی را بازجویی کرده است و چنین و چنان و تجربه کار و سابقه بازجویی دارد. من گفتم: «در مورد سئوال هایی که شما مطرح می کنید، هیچ چیزی نمی دانم؛ ولی پس از بازداشت گروهی از افراد مؤتلفه در ارتباط با ترور منصور، ما فکر می کردیم به بهانه ترور، گروهی از بچه مسلمان ها را بی گناه گرفته اند تا با خشونت مبارزه را سرکوب و اینها را اعدام کنند؛ به آنها تهمت می زنند. برای نجات اینها برنامه ریزی کردیم و من با آیات گلپایگانی، خوانساری و آقای فلسفی ملاقات هایی کردم».

در این زمینه یک سلسله سئوالات فرعی مطرح می شد که به صورتی جواب می دادم. این یک بخش بازجویی بود. بخش دیگر مربوط بود به چگونگی آشنایی با افرادی مثل آقای عراقی و توکلی که ارتباطم با آنها روشن شده بود و باید در مورد چگونگی این آشنایی و مبدا آن توضیح میدادم. در این مورد هم گفتم که در منزل امام با اینها آشنا شدم. مقداری هم در مورد این که چه اقداماتی بنا بود بکنید… در این مورد هم همان ملاقات با علما را گفتم و توسل به تهدید در صورتی که اثر نکند. باز در مورد تصمیم ترور نصیری در پله های شهربانی پرسید که گفتم دروغ است، اطلاع ندارم.

حالا دو سه روزی گذشته و کمی وضع من رو به بهبود بود که دوباره شکنجه را شروع کردند. مقدار زیادی شلاق زدند و این دفعه خیلی سخت گذشت. گوشت بدنم خورده شده بود و کوفتگی داشت و زخم ها التیام نیافته بود. دوباره روی اینها، از سر تا کف پا، بدون هیچ ملاحظه ای شلاق می زدند. من هم می گفتم: «همین است، مطلب دیگری ندارم، حتی اگر بکشیدم.» این مرحله بازجویی هم به همین جا ختم شد و دوباره مرا بردند به سلول.

یادم نیست که تا عید نوروز بازجویی دیگری بود یا نبود.. آنجا بودیم تا شب عید. شب عید که شد، نصف شب، دیدم پنجره سلول مرا از داخل حیاط عمومی زندان می زنند. اطلاع دادند که رفقا همه آزاد شده اند. حدود 15نفر از روحانیون در زندان شهربانی و قزل قلعه بودند که همه را آزاد کردند. آقایان ربانی املشی، ربانی شیرازی، خلخالی، انصاری شیرازی…اول آمدند سراغشان و آنها را خواستند. بعد رفتند و وقتی برگشتند، آمدند پشت پنجره و به من گفتند: «آقای حکیم وساطت کرده که ما را آزاد کنند. در مورد تو صحبت کردیم، گفتند چون پایش مجروح است، صبر می کنیم تا پایش خوب بشود، بعد آزادش می کنیم.» آنها خداحافظی کردند و رفتند. تنهایی و جدایی از دوستانی که به آنها انس گرفته بودم، حالت خیلی سختی بود. از آن گروه روحانی که همزمان دستگیر شده بودیم، فقط من مانده بودم. بعضی از افراد هیئت های مؤتلفه هم بودند، توده ای ها بودند، چند نفری هم متفرقه. این را هم دلیل گرفتیم بر مشکل بودن وضع پرونده! ایام تعطیلی عید هم سکوت و سکون سنگینی بر فضای زندان حاکم بود. پنج روز بعد از عید، مجددا مرا احضار کردند.

شب عید که شد، نصف شب، دیدم پنجره سلول مرا از داخل حیاط عمومی زندان می زنند. اطلاع دادند که رفقا همه آزاد شده اند. حدود 15نفر از روحانیون در زندان شهربانی و قزل قلعه بودند که همه را آزاد کردند. آقایان ربانی املشی، ربانی شیرازی، خلخالی، انصاری شیرازی…اول آمدند سراغشان و آنها را خواستند. بعد رفتند و وقتی برگشتند، آمدند پشت پنجره و به من گفتند: «آقای حکیم وساطت کرده که ما را آزاد کنند. در مورد تو صحبت کردیم، گفتند چون پایش مجروح است، صبر می کنیم تا پایش خوب بشود، بعد آزادش می کنیم

این بار عضدی آمد و گفت: «من می خواهم به تو عیدی بدهم، تو هم یک عیدی به ما بده. عیدی ای که من به تو می دهم این است که آزادت می کنم. عیدی ای که تو به ما می دهی، این است که ما را در ریشه کن کردن این تروریست ها کمک کنی و اطلاعاتی را به ما بدهی.» من چون شنیده بودم که آقای حکیم دخالت کرده اند و بناست مرا آزاد کنند، تا حدودی پشتگرمی داشتم. محکم ایستادم و تندی کردم. گفتم: «شما جلادید. این چه برخوردی است که با من کردید؟»برگشت و گفت: «تو خیال کردی ما از آقای حکیم یا از آقایان دیگر می ترسیم ؟» دوباره برنامه شدیدی در مورد من اجرا شد و مرا شکنجه سختی دادند. نمی دانم چه قدر طول کشید: مشت، لگد، اهانت، فحاشی و دستبند قپانی، پیچاندن دست، گرفتن و کشیدن مو و گاهی سوزاندن با سیگار. یک جور خاصی دستبند می زدند. مرا از پشت می کشیدند و می انداختند. نوعی تحقیر بود و خیلی به آدم سخت می گذشت. چه قدر زدند؟ نمی دانم. هر چه در این چند روز تعطیلی با درمان و مداوا اصلاح کرده بودیم؛ دوباره برگشت به همان حالت اول. بعد گفت: «ما می دانیم یک پای تو شکسته. نمی بریم معالجه کنیم. تو باید زیر شکنجه بمیری، خرجت نمی کنیم.» من روی همان موضع ماندم و هر چه سئوال کردند، بیش از آنچه نوشته بودم، چیزی ننوشتم.

رفته رفته، برخوردها عادی تر شد، تا اینکه به من لباس شخصی پوشاندند و مرا بردند و از پایم عکس برداشتند و گفتند این دیگر جوش خورده است. شکستگی استخوان به مرور زمان، خود به خود ترمیم شده بود. هر چند که استخوان صدمه دیده بود و تا مدتی راه رفتنم عادی نبود و می لنگیدم، باز هم احضار شدم به بازجویی، اما در این مرحله با فرد مسنی رو به رو شدم که با متانت برخورد می کرد و می گفت از طرف مقامات بالا آمده است. پرسیدم: از کجا؟ گفت:نخست وزیری در واقع او جواب درستی نداد. قدری دلجویی کرد و از روابط فامیلی من با آقای حکیم پرسید و بر این نکته تاکید کرد که ما می خواهیم به شما کمک کنیم.

در اینجا سمت گیری سئوالات عوض شد و رفت به همان سمت بازجویی های اولیه و نوع سئوالاتی که کوچصفهانی مطرح می کرد.محور سئوالات بیشتر کتاب سرگذشت فلسطین بود و جزئیات چاپ و نشر آن، بی آنکه بنا بر مناقشه و سخت گیری باشد. تصور او این بود که این کار در پیوند با یک شبکه عربی و مرتبط با جاهایی مثل مجاهدان فلسطین است. براساس این تصور گفت: «من نمی توانم بپذیرم که این مقدمه به قلم تو باشد، این مال تو نیست.» گفتم: «من نمی دانم شما چرا چنین تصوری دارید، مقدمه را من نوشته ام.» به عنوان آزمایش از من خواست که چند سطری در باره استعمار بنویسم. من هم همان پشت میز، بدون آنکه برای فکر کردن معطل کنم، صفحه ای نوشتم. نگاه کرد و گفت: «من قانع شدم، اما نمی دانم مافوق های من هم قانع می شوند یا نه.» مقداری از قلم من تعریف و ستایش کرد و پس از آن شروع کرد به اظهار دلسوزی که با این قلم، خود را گرفتار زندان کرده اید و در ادامه آن، حرف ها و وعده وعیدها و درباغ سبز. من هم با نوعی بی اعتنایی و استغنا به او جواب می دادم. او رفت، با این وعده که پرونده را بتواند شکل دیگری بدهد.

من چون شنیده بودم که آقای حکیم دخالت کرده اند و بناست مرا آزاد کنند، تا حدودی پشتگرمی داشتم. محکم ایستادم و تندی کردم. گفتم: «شما جلادید. این چه برخوردی است که با من کردید؟»برگشت و گفت: «تو خیال کردی ما از آقای حکیم یا از آقایان دیگر می ترسیم ؟» دوباره برنامه شدیدی در مورد من اجرا شد و مرا شکنجه سختی دادند. نمی دانم چه قدر طول کشید: مشت، لگد، اهانت، فحاشی و دستبند قپانی، پیچاندن دست، گرفتن و کشیدن مو و گاهی سوزاندن با سیگار

از آن پس، دیگر بازجویی و برخوردی نبود، ولی در همان سلول انفرادی بودم. چهار ماه و دو روز از تاریخ دستگیری من گذشت و در این مدت در همان اتاقک بودم، بدون هیچ جا به جایی. روزهای اول، در سلول را می بستند، اما بعد از مدتی نمی بستند و می آمدیم بیرون برای هواخوری، راه رفتن و ورزش. در پشت سلول های انفرادی، فضایی بود که دور ساختمان می گشت، با پهنای حدود ده متر با زمینی خاکی. در آنجا دو سه متر زمین را با دست به صورت باغچه درآورده و سبزی کاشته بودیم. آبیاری آن سرگرمی نشاط آوری بود.

به من ملاقات نمی دادند، ولی از بیرون برایم پول و لباس و بعضی چیزهای مورد نیاز را می فرستادند و من رسید می دادم. مشکل خاصی هم بعد از تمام شدن بازجویی نداشتم، جز همان بلاتکلیفی و نامعلوم بودن سرنوشت پرونده. اخبار را هم از رادیو می شنیدیم. بعضی از بستگان ما که نسبتی با آقای حکیم داشتند، نظر ایشان را جلب کردند. آسید ابراهیم، داماد آیت الله حکیم، در سفری که به ایران داشت با بعضی از مقامات صحبت کرده بود و آنها قول مساعد داده بودند.

یک بار دیگر هم در سال های بعد چنین استفاده ای از نفوذ آیت الله حکیم در حل مشکلات ما شد که گویا آن بار، با شخص شاه یا نصیری صحبت شده بود. سرانجام مذاکره دیگری هم برای رو به راه کردن پرونده، با من کردند و با قید عدم خروج از حوزه قضایی تهران آزادم کردند. در موقع آزاد کردن هم خیلی نصیحت و عذرخواهی کردند و از من خواستند که در مورد بدرفتاری در بازجویی در بیرون چیزی نگویم، با این ادعا که بازجو را تنبیه کرده اند و کار او اشتباه بوده است.

بعد از این که از زندان آزاد شدم، دوباره آمدم قم. امام در تبعید بودند، مؤتلفه ضربه خورده و تقریبا متلاشی شده بود. البته بعدها با فعالیت آقای باهنر تجدید حیاتی کرد، ولی باز هم در جریان انتشار اعلامیه ای ضربه خورد. خلاء تشکیلات کاملاً احساس می شد. ما هم همان فکر تشکل در حوزه را تعقیب می کردیم که از سطح بالاتری به صورت سرّی، جریان ها را هدایت کند.

فعالیت های این دوره عمدتا عبارت بودند از: اعلامیه، تعقیب مسئله امام و تلاش برای برگرداندنشان به حوزه، گرم نگه داشتن تنور مبارزه، تشکیل جلسات عمومی به هر مناسبت، دعای توسل سیاسی در مسجد بالاسر، ذکر صلوات در جلسات عمومی به مناسبت اسم امام که مجموعا به بچه ها روح می داد. بچه ها هم انصافا فداکاری می کردند. کارهای جالبی داشتیم.
آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی
دستگیری دوم

در سال 54-53 در مسیر اهداف مبارزه، به دو سفر پی در پی به خارج رفتم. یکی از انگیزه های این سفرها مقابله با فشار شدید حکومت بود که در ایران همه را به فکر انداخته بود که مقداری از شرایط و امکانات بیرون هم استفاده کنند. سفر دوم من به بلژیک صورت گرفت. در بلژیک با شنیدن خبر دستگیری کسانی که بعدها با من هم پرونده شدند، مطمئن شدم که در بازگشت به ایران دستگیر خواهم شد. پرونده هم در مجموع نگران کننده ارزیابی می شد. بعضی از دوستان، ماندن در آنجا را پیشنهاد کردند، اما من حضور در ایران را -حتی در زندان -سودمندتر ارزیابی می کردم و برای بازگشت مصمم شدم. به پاره ای از هدف های سفرم نرسیدم، مثلا سفر به مصر و تلاش برای ایجاد پایگاهی در آنجا که از هدف های ما بود. با یاسرعرفات یا آقا موسی هم در این زمینه صحبت هایی شده بود و به نظر می رسید در آنجا اقدامات ارزشمندی را می توان انجام داد؛ اما به هر حال این کار انجام نشد. با اتومبیلی که خریده بودم به ایران مراجعت کردم. در آخرین توقف در خارج، شب به وان در ترکیه رسیدم. از هتل وان به منزل تلفنی اطلاع دادم.

بعداً در اسناد ساواک دیدم که چون تلفن منزل ما تحت کنترل بوده، ساواک از آمدنم مطلع شده و به گمرک بازرگان دستو ر داده که هنگام ورود گذرنامه مرا بگیرند و از لحظه ورود تحت نظر باشم. البته من هم خودم را برای این وضع آماده کرده بودم.

در بازگشت، در مرز ایران، گذرنامه ام را گرفتند، اما خودم را بازداشت نکردند. من کاملا انتظار بازداشت شدن را داشتم، اما آنها برای اینکه مدتی مرا زیر نظر داشته باشند و از طریق کنترل روابط و ملاقات ها، احیانا به سرنخ هایی برسند، به گرفتن گذرنامه اکتفا کردند و گفتند در تهران گذرنامه ات را می گیری.

حدود ده روز آزاد بودم و از این فرصت کاملا استفاده کردم. می دانستم که بالاخره دستگیر خواهم شد. حرف هایم را به دیگران منتقل کردم، حرف های دیگران را شنیدم و اطلاعات لازم را از مسائل داخل در چند ماهی که نبودم، به دست آوردم. در این ده روز ملاقات های زیادی داشتم. سرانجام در آذرماه 54 بار دیگر دستگیر و شبانه به زندان کمیته مشترک منتقل شدم. قبلا یک بار دیگر و در مسیر انتقال از قزل قلعه به قصر به صورت قرنطینه در زندان شهربانی بودم و یک بار هم توسط اطلاعات شهربانی احضار شده بودم که به بازداشت منجر نشد. رژیم در سال های آخر عمرش برای سرکوب مبارزان، نیروهای دست اندکار امنیتی را هماهنگ و کمیته مشترک را درست کرده بود.

صبح روز بعد بازجویی شروع شد. عضدی با بی ادبی وتهدید و ارعاب، بازجویی را شروع کرد. او در جریان دستگیری من در سال 43 از بازجو هایی بود که به سختی مرا شکنجه کرده بود. در اولین برخوردها، گذشته را به من یادآوری کرد. در سال 43 او یکی از بازجوها بود، اما حالا موقعیت مهمی داشت، در عین حال به دلیل اهمیت موضوع و شاید هم به دلیل همان سابقه ای که با من داشت، بازجویی مرا شخصا عهده دار شد. او تهدیدش را با این ضرب المثل معروف شروع کرد که: «یک بار جستی ملخک…» و بعد گفت: «تو همان سال باید اعدام می شدی، دررفتی، اما این بار اسنادمان کافی است.» سئوال ها از اول متوجه مبارزه مسلحانه بود و تاکید من در بازجویی این بود که: «شما اشتباه می کنید. ما معتقد به مبارزه مسلحانه نیستیم و تلاشمان برای حمایت از خانواده های زندانی به دلیل مسائل عاطفی و انسانی و نیازمندی آنهاست».

حدود یک ماه در سلول انفرادی - در همان به اصطلاح کمیته ضد خرابکاری - تنها بودم که از تلخ ترین خاطره های من است. علاوه بر اهانت و شکنجه، آنچه سختی این زندان را مضاعف می کرد، انحراف عقیدتی مجاهدین و ارتداد آنها بود. وحید افراخته اعترافات بدی علیه من کرده بود که من البته قبول نمی کردم و بازجو تلاش می کرد اعتراف بگیرد

مقداری که مقاومت کردم، رفتند و آقای لاهوتی را برای مواجهه آوردند. منظره وحشتناکی پیدا کرده بود. در اثر شکنجه و کتک، سرش بزرگ و صورتش کج و خونین و عجیب شده بود! او را مقابل من روی صندلی نشاندند و بازجو برای تحقیر و شکستن شخصیت من با بی ادبی این شعر را خواند: «جایی که شتر بود به یک غاز/ خر قیمت واقعی ندارد.» آقای لاهوتی قیافه علمایی داشت و مسن تر از من بود. بازجو با خواندن آن شعر می خواست بگوید: «وقتی با آقای لاهوتی چنین رفتاری می کنیم، تکلیف تو روشن است که چه به سرت خواهد آمد!»مقداری اذیت کردند، ولی چیزی به دست نیاوردند. بیشتر متکی به اعترافات وحید افراخته بودند.

حدود یک ماه در سلول انفرادی - در همان به اصطلاح کمیته ضد خرابکاری - تنها بودم که از تلخ ترین خاطره های من است. علاوه بر اهانت و شکنجه، آنچه سختی این زندان را مضاعف می کرد، انحراف عقیدتی مجاهدین و ارتداد آنها بود. وحید افراخته اعترافات بدی علیه من کرده بود که من البته قبول نمی کردم و بازجو تلاش می کرد اعتراف بگیرد.

با این همه، این دوره را گذراندم. در آخرین روزها- پیش از انتقال به زندان اوین - آقای جلال رفیع را پیش من آوردند. احساس کردم خیلی افسرده است. دانشجو بود و از ما خیلی جوان تر. هر چند دستورات حفاظتی مبارزه مانع اعتماد بود، اما به هر حال با طرح مسائل کلی سعی می کردم به او روحیه بدهم. من و آقای لاهوتی را زودتر از انتظارمان به زندان اوین بردند و در آنجا با دوستان دیگر هم روبه رو شدیم. بعد از اینکه در زندان اوین با دوستان جمع شدیم، معلوم شد بی آنکه از پیش تبانی کرده باشیم، همه در بازجویی با یک منطق برخورد کرده اند و آن اینکه :

1: باید به جای مبارزه مسلحانه، مبارزه مردمی را انتخاب کنیم که فراگیر و عمومی باشد.

2: کمونیست ها هم در کنار رژیم، به خاطر بلایی که از طریق منافقین بر سر مبارزه آورده بودند، برای ما یک خطر جدی هستند. با تلاش و زحمت زیاد بچه ها را تا مرز مبارزه می آوردیم، از اینجا اینها وارد مبارزه مسلحانه می شوند. و در این مرحله کمونیست ها مدعی می شوند که دانش مبارزه انحصاراً در اختیار آنهاست. آنها مسائل مبارزه مسلحانه را با اصول و تاکتیک هایی پردازش شده، فرموله کرده بودند. نخبه ها و اسطوره های مبارزه مسلحانه، مثل فیدل کاسترو، چه گوارا، لیلا خالد و دیگران به آنها تعلق داشتند و جنبه چپی داشتند. نتیجه این می شد که ما جو ان ها را به میدان می آوردیم و آنها صیدشان می کردند. حتی گاهی گروهی را تشکیل می دادیم، بعد دربست جذب آنها می شدند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

6 خاطره از حر انقلاب، شهید طیب

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بارها به جرم چاقوکشی به زندان افتاده بود. در مراسم جشن تولد پسر شاه، تمام چهار راه مولوی را تا شوش، فرش کرد و طاقِ نصرت بست. به دلیل اقداماتی که در 28 مرداد به نفع تاج و تخت انجام داد، همواره مورد توجه محمدرضا پهلوی بود.با این حال، او را «حرّ» خواندند؛ زیرا در دل عشق حسین علیه السلام داشت و سرانجام از لشگر یزید، به بیرق امام حسین پناه برد.او در اواخر سال 41، دچار تحولی درونی شد و دوستان و آشنایانش، بارها از او شنیدند که می گفت: «خدایا پاکم کن، خاکم کن»!

یاران امام خمینی رحمه الله علیه، از تمام اقشار مردم بودند؛ با خصوصیات گوناگون و از طبقه های مختلف. از انسان های مؤمن و پاک باخته ای که از ابتدا به اندیشه برقراری حکومت دینی بودند و یا روحانیونی که سال های سال، برای افشاء ماهیتِ ضدِ دینیِ رژیمِ شاهنشاهی تلاش کرده بودند تا معلمان، دانشجویان، دانشگاهیان، پزشکان، مهندسان و همه و همه افرادی که مؤمنانه به اسلام، عشق می ورزیدند.

اما این ها تمام ملت نبودند. نهضت امام خمینی توانست همه ملت را هم گام کند؛ حتی کسانی را که از پیشنیه خوبی برخوردار نبوده و چه بسا، برای برقراری رژیم شاهنشاهی، تلاش ها کرده بودند و خود از تقویت کنندگان پایه های رژیم شاهنشاهی محسوب می شدند. دریای ایمان امام خمینی رحمه الله علیه، افرادی را که به دلیل فضای عمومی فساد زمانه، در فسق و فجور، گرفتار شده بودند، غسل توبه داد. چه بسیار از آنان، که ناگهان متحول شدند و با توبه نصوح خویش، به اوج شرف و انسانیت، دست یافتند. و این هنر کیمیاگری خمینی (ره) بود.

امام صادق علیه السلام، فرموده است: «الحرُّ، حرٌ علی جمیعِ أحوالِه…»؛« انسان آزاده، در همه حال، آزاده است. هرگاه پتکِ ایام بر او ضربه ای فرود آرد، سر را سندان صبوری کند و اگر با هر ضربه ای، انبوه مصائب نیز هجوم آرند، هرگزش نشکند؛ هر چند، او را به بند کشند؛ به بیچارگی کشانند؛ راحتی از او رخت بربندد و روزگار بر او سخت گیرد».

بارها به جرم چاقوکشی به زندان افتاده بود و یک بار هم به بندرعباس تبعید شده بود. در مراسم جشن تولد پسر محمدرضا پهلوی، تمام چهار راه مولوی را تا شوش، فرش کرد و طاقِ نصرت بست. به دلیل اقداماتی که در 28 مرداد به نفع تاج و تخت انجام داد، همواره مورد توجه محمدرضا پهلوی بود و حتی از شاه، یک طپانچه هدیه گرفته بود.

با این حال، او را «حرّ» خواندند؛ زیرا در دل عشق حسین علیه السلام داشت و سرانجام از لشگر یزید، به بیرق امام حسین پناه برد.او در اواخر سال 41، دچار تحولی درونی شد و دوستان و آشنایانش، بارها از او شنیدند که می گفت: «خدایا پاکم کن، خاکم کن»!

مرحوم طیب این صحبت ها را که شنید، جواب داد: «این ها (ساواک) عید هم از ما می خواستند استفاده بکنند (در جریان مدرسه فیضیه). شما خاطر جمع باشید که این ها تا حالا چندین بار سراغ ما آمده اند و ما جواب رد به آنها داده ایم. حالا هم همین جور است». بعد، همان جا دست کرد و یک صد تومانی به اصغر ـ پسرش ـ داد و گفت: «می روی عکس حاج آقا را می خری و می بری توی تکیه و به علامت ها می زنی».در زمانی که بردن نام امام، مجازات سختی در پی داشت، مشخص است که بالا بردن تمثال ایشان در بین جمعیت، چه عواقبی می تواند داشته باشد
1- از تاریکی تا نور :

دوران شاهنشاهی، دوران سیاهی و تباهی و ظلمت بود و طبعاً چشمان انسان در چنین شرایطی، حقایق عالم را آن گونه که هست، نمی بیند؛ از این رو، اخلاق ناهمگون با تعالیم اسلامی، مشخصه اصلی جوانان و مردم آن زمان بود. طیب نیز، چنین بود و تفاوتی با دیگران نداشت؛ اما ویژگی هایی داشت که در نهایت، موجب عاقبت به خیری او شد. مهم ترین ویژگی مرحوم طیب، عشق و علاقه وی به سالار و سرور شهیدان، حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود و این محبت، روحش را نیز طیب و طاهر گردانید.

چرا «شعبان جعفری» در آمریکا و در اوج ذلت و غربت، از دنیا رفت و «طیب حاج رضایی»، با مقام پر افتخارِ شهادت، رخت از این دنیا بر بست؟ اختلاف این دو در ادب و وفاداری به اهل بیت علیهما السلام بود. اگر طیب، تهمت دریافت پول از امام خمینی رحمه الله علیه را می پذیرفت، نه تنها جان خود را از دست نمی داد، که نزد شاه نیز اعتبار بیشتری کسب می نمود؛ اما او با شهامت گفت: «من حاضر نیستم به پسر حسین علیهما السلام تهمت بزنم».

ویژگی خاص مرحوم طیب که همه دوستانش بر آن متفق بودند، دست و دلبازی و خیِّر بودنش بود؛ به گونه ای که وقتی به شهادت رسید، خانواده های بسیاری که تحت سرپرستی او بودند، دچار مشکل شدند.
شهید طیب حاج رضایی»

دسته طیب بزرگترین دسته عزاداری در تهران بود. دسته سینه زنی او در شوش و خراسان حرکت می کرد و خود او، با لباس مشکی و سر و صورتی خاک آلود و گل مالی شده، در میان مردم به راه می افتاد و آنان را اطعام می نمود. او علاوه بر عزاداری در ماه محرم، در هیأت خود، از یک معلم برای آموزش احکام و زبان عربی نیز استفاده می کرد.

طیب در آن دوران، اگرچه با روحانیت، ارتباط چندانی نداشت؛ اما احترام خاصی برای ایشان قائل بود. در گزارش های ساواک، درباره رفت و آمد طیب با آیت الله کاشانی – که در آن زمان، در انزوا به سر می برد- چنین آمده است: «طیب حاج رضایی، چهار صندوق میوه به منزل آیت الله کاشانی برد»[1]، «چندی است که طیب حاج رضایی، تغییر لحن داده و با طرفداران آیت الله کاشانی طرح دوستی ریخته است».[2]

بنابراین رفتار و شخصیت مرحوم طیب به کلی با افراد بی قیدی، چون شعبان جعفری- که برای جلب نظر شاه، تن به هر کاری می دادند- تفاوت داشت. او به اسلام، علاقه مند بود و جوانمردی و شجاعت را از سردار کربلا آموخته بود. اما به اشتباه، ایران دوستی را با شاه دوستی همراه می دید و بر همین اساس، در جهت تقویت سلطنت تلاش می کرد؛ تا آن که تحولی عجیب، در او رخ داد…
2- تحول روحی طیب

شهید عراقی، خاطره جالبی درباره علت تحول طیب، نقل می کرد. وی می گفت: «برای دیدن مرحوم طیب، رفتیم و گفتیم که ما منزل آقا (امام خمینی ره) بودیم. آن جا به مناسبتی صحبت شد و اسم شما وسط آمد. بچه ها گفتند که این دسته ای که روز عاشورا ما می خواهیم راه بیندازیم ممکن است این ها بیایند و نگذارند و به هم بزنند. آقا (امام خمینی) گفت: «نه، اینها علاقه مند به اسلام هستند و این ها هم اگر یک روزی، یک کارهایی کرده اند، آن [بر اساس] عِرق دینیشان بوده [است] و به حساب توده ای ها و کمونیست ها و این ها آمده اند یک کارهایی کرده اند[3]. این ها کسانی هستند که نوکر امام حسین -علیه السلام- هستند و در عرض سال، همه فکرشان این است که محرمی بشود، عاشورایی بشود [تا] به عشق امام حسین-علیه السلام- سینه بزنند؛ خرج بکنند؛ چه بکنند و از این حرف ها. خاطر جمع باشید.»

مرحوم طیب این صحبت ها را که شنید، جواب داد: «این ها (ساواک) عید هم از ما می خواستند استفاده بکنند (در جریان مدرسه فیضیه). شما خاطر جمع باشید که این ها تا حالا چندین بار سراغ ما آمده اند و ما جواب رد به آنها داده ایم. حالا هم همین جور است». بعد، همان جا دست کرد و یک صد تومانی به اصغر ـ پسرش ـ داد و گفت: «می روی عکس حاج آقا را می خری و می بری توی تکیه و به علامت ها می زنی».

دسته طیب، شب عاشورا ـ دوازده خرداد ـ طبق معمول همه ساله، از تکیه بیرون آمد. طیب در جلوی علامت تکیه، در حرکت بود و سینه زن ها پشت سرش، آرام آرام حرکت می کردند. آن شب بر خلاف سال های قبل، عکس های حضرت امام به سینه علامت، نصب بود. اتومبیل دربار کنار خیابان ایستاد. رسول پرویزی- معاون اسدالله علم، نخست وزیر دربار - پیاده شد و سریعاً جلوی طیب آمد و پس از سلام گفت: «طیب خان! این کاری که کرده ای، کار درستی نیست. آن عکس ها را بردار».طیب گفت: «من عکس ها را بر نمی دارم». پرویزی گفت: «طیب خان! بدجوری می شود». طیب با متانت و وقاری که مخصوص خودش بود، خیلی صریح گفت: «بشود»

در زمانی که بردن نام امام، مجازات سختی در پی داشت، مشخص است که بالا بردن تمثال ایشان در بین جمعیت، چه عواقبی می تواند داشته باشد؛ اما طیب به دلیل ارادت به امام خمینی رحمه الله علیه و روحانیون، اقدام به نصب عکس امام بر روی عَلَم هیئت خود نمود. در واقع، پیام امام خمینی رحمه الله علیه - که از طریق حاج مهدی عراقی به گوش طیب رسید- او را دچار چنان تحول روحی نمود که دست از جان شست و برای دفاع از امام و اسلام به میدان آمد.
3- طیب در شب عاشورا

در خرداد سال 1342 شمسی - که با محرم 1383 قمری مطابق شده بود- امام خمینی رحمه الله علیه به دلیل اعتراض به کاپیتولاسیون، در زندان به سر می برد. در نوروز همان سال، فاجعه فیضیه و کشتار طلاب اتفاق افتاده بود و در کل، فضای جامعه، آماده انفجار بود. طیب مانند هر سال، دسته عزاداری خود را در خیابان حرکت داد و خود، پیشاپیش آن، به سر و سینه می زد؛ اما عَلَم دسته با هر سال، تفاوت داشت.
شهید طیب حاج رضایی»

مرحوم حاج رضا حداد عادل، در این رابطه می گوید: «دسته طیب، شب عاشورا ـ دوازده خرداد ـ طبق معمول همه ساله، از تکیه بیرون آمد. طیب در جلوی علامت تکیه، در حرکت بود و سینه زن ها پشت سرش، آرام آرام حرکت می کردند. آن شب بر خلاف سال های قبل، عکس های حضرت امام به سینه علامت، نصب بود. اتومبیل دربار کنار خیابان ایستاد. رسول پرویزی- معاون اسدالله علم، نخست وزیر دربار - پیاده شد و سریعاً جلوی طیب آمد و پس از سلام گفت: «طیب خان! این کاری که کرده ای، کار درستی نیست. آن عکس ها را بردار».طیب گفت: «من عکس ها را بر نمی دارم». پرویزی گفت: «طیب خان! بدجوری می شود». طیب با متانت و وقاری که مخصوص خودش بود، خیلی صریح گفت: «بشود». پرویزی به اتومبیل- که اسدالله علم داخل آن بود- برگشت . علم مجدداً پیغام دیگری به پرویزی داد. او دوباره پیاده شد و با طیب صحبت کرد و گفت عکس های امام را بردارد؛ اما طیب باز هم مقاومت کرد.همه اینها در حالی اتفاق افتاد که سینه زن ها پشت سر علامت، جلو می آمدند. پرویزی گفت: «طیب خان! دارم به تو می گویم بد می شود».طیب گفت: «می خواهم بد شود! عکس ها را بر نمی دارم». پرویزی با عصبانیت رفت و سوار اتومبیل شد. اتومبیل با یک چرخش سریع، از راهی که آمده بود، برگشت و دسته با علامتی که عکس های حضرت امام به آن نصب بود، حرکت کرد».

رژیم از طیب به علل دیگری هم، کینه به دل داشت. یکی از این موارد، مربوط به دو ماه و نیم، قبل از واقعه محرم بود که برای همکاری در ضرب و شتم طلاب مدرسه فیضیه، فراخوانده شد، اما قبول نکرد. یکی از افراد مطلع می گفت:« ایجاد آشوب و حمله به طلاب فیضیه را نخست از طیب خواسته بودند و چون طیب، زیر بار این ننگ نرفت، انجام این جنایت به دار و دسته «شعبان بی مخ» واگذار شد». فرد مزبور مدعی بود که آن روز در مدرسه فیضیه، نوچه های شعبان، لابه لای مأموران رژیم، به راحتی شناخته می شدند».
4- مرحوم طیب در 15خرداد

در روز 15 خرداد، طیب با تعطیل کردن میدان بارفروش ها، موجب شد که تظاهرات، با شور بیشتری صورت گیرد و تأثیر بیشتری نیز داشته باشد. شهید عراقی، در این باره می گفت: «رژیم از طیب توقع داشت که حداقل، جلوی این تظاهرات را در داخل میدان بگیرد. ولی طیب این کار را نمی کند. وقتی او را می گیرند و می برند، از او می خواهند یک فرم را امضا کند و آزاد شود. تقریباً مسأله [و مضمون آن فرم] این بوده که آقای خمینی، یک پولی به من داده که بیایم هم چنین حادثه ای را خلق بکنم و من هم آمده ام، مثلاً، یک 25 زار (ریال) داده ام و مردم، این کارها را کرده اند. وقتی می گذارند و می گویند این حرف را بزن، قبول نمی کند. نصیری تهدیدش می کند و این هم به نصیری فحش می دهد!».

سید تقی درچه ای نیز می گوید: «او را شکنجه کردند و گفتند بگو از خمینی پول گرفته ام و این غایله را راه انداخته ام. [اما او در عوض] گفته بود: «من عمر خودم را کرده ام؛ بنابراین حاضر نیستم در پایان عمر خود، به کسی که جانشین ولیّ عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است و مرجع تقلید هم هست، تهمت بزنم. من به امام حسین – علیه السلام- و دستگاه او، خیانت نمی کنم»

سید تقی درچه ای نیز می گوید: «او را شکنجه کردند و گفتند بگو از خمینی پول گرفته ام و این غایله را راه انداخته ام. [اما او در عوض] گفته بود: «من عمر خودم را کرده ام؛ بنابراین حاضر نیستم در پایان عمر خود، به کسی که جانشین ولیّ عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است و مرجع تقلید هم هست، تهمت بزنم. من به امام حسین – علیه السلام- و دستگاه او، خیانت نمی کنم».

آقای ملکی - که از اهالی شهر ری و پدر دو شهید است و هم زمان با مرحوم طیب، زندانی بود- می گفت:« زندانی ها را به صف کرده بودند و به مرحوم طیب، دست بند قپونی زده بودند. به این ترتیب که یک دست از عقب و یک دست هم از روی شانه می آید و دو تا مچ را از پشت سر با چیزی به هم می بندند و مثل ساعت کوک می کنند و دو دست، تحت فشار قرار می گیرد و استخوان سینه، بیرون می زند. عرق از بدن مرحوم طیب می ریخت و او را از جلوی ما عبور می دادند تا ما عبرت بگیریم. مرحوم طیب، تمام این سختی ها را به جان خرید؛ ولی حاضر نشد بگوید از امام خمینی پول گرفته[است]».
5- شهادت طیب

طیب به دلیل طرفداری از امام خمینی رحمه الله علیه به زندان افتاد؛ به همین دلیل مورد توجه محافل مذهبی و روحانیون قرار گرفت. حتی امام خمینی رحمه الله علیه نیز به مرحوم طیب توجه داشت. شهید عراقی در خاطرات خود می گوید: «روز قبل از این که می خواستند حکم اعدام را درباره طیب، صادر کنند، آقای خمینی از زندان عشرت آباد به خانه روغنی، منتقل شد. در آن جا تحت نظر بود و دور و برش، ساواکی ها بودند. خانواده طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی، با ترفندی خود را به منزل امام رساندند. هم حاج اسماعیل و هم طیب، بچه کوچک داشتند. آقا این دو بچه را بلند کرد؛ روی دو پا نشاند و دستی روی سر و روی آن ها کشید و دعایشان کرد. بعد گفت: «من تا حالا از این ها (ساواک)، چیزی نخواسته ام؛ اما برای دفاع از جان این دو نفر، می فرستم عقبشان بیایند و از آن ها می خواهم که این ها را نکشند». این ها (خانواده طیب و حاج اسماعیل رضایی) خوشحال شدند و از خانه بیرون آمدند. به فاصله یک ربع [تا] بیست دقیقه [بعد]، آقا پیغام داد: «به پاکروان (رئیس ساواک) بگویید بیاید؛ من کارش دارم». پاکروان [که علت احضار خود را می دانست]، آن روز، خودش را نشان نداد. هر چقدر هم، آقا داد و بی داد کرد، گفتند: «ما [پیغام] فرستادیم؛ نبوده [است]». فردا صبح هم طیب را اعدام کردند. صبح اولِ وقت که طیب تیرباران شد، پاکروان، نزد آقا آمد. آقا [هم، باعصبانیت] گفت: «پاشو برو».
شهید طیب حاج رضایی»
6- تأثیر اعدام طیب بر جامعه

خبر اعدام طیب و حاج اسماعیل رضایی، بسیار پر سر و صدا در روزنامه ها به چاپ رسید. رژیم، به این وسیله می خواست از مخالفین خود، زهر چشم بگیرد؛ اما همین مسأله، درست بر ضد رژیم تمام شد. چنانچه در گزارش های ساواک از تشکیل مراسم ختم و یادبود متعدد برای این دو شهید و تأثیر منفی اعدام آن ها در اذهان عمومی، متون زیادی وجود دارد. محبوبیت آن دو پس از شهادت، به قدری بالا رفت که ساواک، مجبور شد با پخش شب نامه هایی، به مخدوش کردن چهره آن ها بپردازد؛ اما این مسأله، تأثیری بر ارادت مردم به حرّ انقلاب نداشت.

سید تقی درچه ای نقل می کند: « در شب اول شهادت طیب، در تمام کتابخانه های عمومی قم، مثل مسجد اعظم، کتابخانه فیضیه، کتابخانه حضرت معصومه علیها السلام و کتابخانه های دیگری که دایر بود، پانزده هزار نفر از روحانیون، برای مرحوم طیب و حاج اسماعیل رضایی نماز وحشت خواندند. من فکر نمی کنم برای هیچ آیت اللهی، در شب اول قبر، پانزده هزار نماز وحشت خوانده شده باشد».

شهید طیب حاج رضایی در وصیت نامه خود، در خواست کرده بود که در حرم حضرت عبدالعظیم، دفن شود و علت آن را نزدیکی شرافت این مکان با شرافت کربلا بیان کرده بود؛ که: «من زار عبدالعظیم بِرِیّ کمن زار الحسین بکربلا».

او هم چنین، نسبت به دعای کمیل، اظهار علاقه کرده بود و خواسته بود که برایش، دعای کمیل بخوانند و در آخر، گفته بود: «رضیت بالله ربا…» (راضیم به این که الله، خدای من است) و این، وصف شهیدان راه خداست: «رضی الله عنهم و رضو عنه»[4]؛ «آنها از پروردگارشان رضایت دارند و خدا نیز از آنها راضی است».

امام حسین علیه السلام در روز عاشورا به حرّ فرمود: «ای حر! تو آزاده ای؛ همان گونه که مادرت تو را حر نامید». طیب نیز پاکیزه از این جهان، رخت بر بست؛ همان گونه که مادرش او را طیب نامید..[5]

پی نوشت ها:

1. گزارش ساواک در 7/1/1337

2. گزارش ساواک در 8/6/1337

3. اشاره امام خمینی رحمه الله علیه به دخالت مرحوم طیب در کودتای 28 مرداد است. در حکومت دکتر مصدق، توده ای ها به قدرت سیاسی بسیار نزدیک شدند و بیم آن می رفت که حکومت کمونیستی در ایران تشکیل شود و این موضوع، علما و مردم را به دکتر مصدق، بدبین ساخته بود

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای خواستگاری شهید باقری

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم ، به چیزی جززندگی دراین شهرپرخطرفکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباش . من تصمیم خودم را گرفته بودم . به همین خاطربه دوستم گفتم ؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟ کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:ــ به او حسن باقری می گویند،ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است

آنچه می خوانید مصاحبه نشریه کمان با خانم پروین داعی پور، همسر شهید حسن باقری است.

خانم داعی پور ، ازخودتان بگوئید .

ــ خیلی مایل نیستم از خودم بگویم.

بسیار خوب ! اما می دانیم شما روزهای اول جنگ در دبیرستان نظام وفای اهواز مسئولیت یک ستاد را به عهده داشتید. درباره کارهای این ستاد برای ما بگویید .

ــ آن روزها ، اهواز به خاطر شروع جنگ وضعیت عادی نداشت . تقریباً چیزی سر جای خودش نبود .ارتش و سپاه درگیر بودند و توجهی به حضور زنان در این شهر هم نمی شد . با کمک شهید علم الهدی به خاطر احساس ضرورت این ستاد را تشکیل دادیم.

این ستاد نامی هم داشت ؟

ــ بله! نام « ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی » را برای آن انتخاب کردیم . می خواستیم به نوعی وابستگی خودمان را به سپاه نشان دهیم و در عین حال نام مستقلی از تشکیلات سپاه داشته باشیم .

نام خانم هایی که با شما همکاری می کردند یادتان مانده است ؟

ــ بله ! چطورمی توانم این نیروهای جوان ومخلص را که دختران دانایی بودند فراموش کنم . نرگس زرگر صدیقه زرگر خواهران شهابی و ترتیفی زاده ، فریده درخشنده ، پری شریعتی ، آل ناصر ، عقیلی و …

این ستاد که در دبیرستان نظام وفا تشکیل شده بود ارتباطی هم با مساجد اهواز داشت؟

ــ نمی توانست نداشته باشد . ما پایگاههایی در مساجد بر پا کردیم . بعضی از خواهران این پایگاهها نقش نیروهای اطلاعاتی ، امدادی و تبلیغاتی را در سطح شهر اهواز بر عهده داشتند . حتی شناسایی بعضی از افراد ستون پنجم که آن روزها خیانت شان آتش به جان ما می زد به عهده تعدادی از خواهران بود .

شما کارهای تبلیغاتی هم می کردید ؟

ــ اتفاقاً یکی از اولین کارهای ما پر کردن خلاء تبلیغاتی بود . آن روزها روزنامه و نشریه به اهواز نمی رسید .رادیو صدای فارسی عراق هم به خوبی شنیده می شد.
اهواز آلوده بوده به دم هایی که خودشان را به عراقی ها فروخته بودند . اینان مراکز مختلف و حساس راشناسایی می کردند و مختصات جغرافیایی ن را به عراق میدادند و توپخانه عراق هم دقیقاً روی همین مراکز اجرای تش می کرد. ما نیزباهوشترین وکارمدترین نیروهای خودمان را برای شناسایی این افراد در سطح اهواز و حومه ن انتخاب کرده بودیم

اولین کارهایی که کردید به خاطر دارید؟

ــ ما با همکاری ستاد خبری سپاه آخرین و تازه ترین خبرها و تحولات جنگ را می گرفتیم ، آن ها را تکثیر می کردیم و خواهران ما این خبرها را سر خیابان ها و محل هایی که رفت و آمد بیشتری بود می چسباندند. تعدادی از همین خبرها هم سهم پایگاههایی بود که درمساجد زده بودیم البته سعی می کردیم اخبار مثبت را به مردم بدهیم تا روحیه بگیرند زیرا در شرایط دشواری قرار داشتیم . عراق سی ــ چهل کیلومتر بیشتر با ما فاصله نداشت .

درباره ستون پنجم با اشاره ای عبور کردید . بیشتر برای ما توضیح بدهید .

ــ اهواز آلوده بوده به آدم هایی که خودشان را به عراقی ها فروخته بودند . اینان مراکز مختلف و حساس راشناسایی می کردند و مختصات جغرافیایی آن را به عراق میدادند و توپخانه عراق هم دقیقاً روی همین مراکز اجرای آتش می کرد. ما نیزباهوشترین وکارآمدترین نیروهای خودمان را برای شناسایی این افراد در سطح اهواز و حومه آن انتخاب کرده بودیم .

مهم ترین نمونه این شناسایی کدام بود ؟

ــ بهترین نمونه اش کاری بود که خانم عقیلی انجام دادند. در یکی ازروستاهای حومه اهوازعراقی ها حدودچهل دستگاه تانک پنهان کرده بودند که خانم عقیلی محل اختفاء آن را کشف می کند و به برادران سپاه اطلاع می دهد و همه تانک ها لو می روند .

به غیر از ستون پنجم ، گروههای منافقین ، چریک های فدایی و سایر گروه هایی که با انقلاب سرستیز داشتند نیزدراهواز پراکنده بودند . ازاینان هم بگویید.
شهید حسن باقری

ماموریت بعضی ازافراد این گروهها که اسم بردید جمع آوری اطلاعات و رساندن آنها به مرکزیت تشکیلات خودشان بود تا ازآن طریق به دست عراقی ها برسد . درهمان روزها مطلع شدیم که دربیشترهتل های اهوازکه به بیمارستان تبدیل شده بود ازجمله هتل نادری وهتل فجر. عده ای ازاعضای این گروهها به عنوان نیروی داوطلب امداد وارد شده اند وبه محض این که پای مجروح های جنگی به این هتل های بیمارستان شده می رسید، شروع می کردند به تخلیه اطلاعاتی از آنان و اخباری که از جبهه ها نیاز داشتند می گرفتند . ما هم تعدادی از خواهران را واقعاً به این بیمارستان موقت تحمیل کردیم تا مراقب لو رفتن اطلاعات باشند ودر ضمن این نیروهای نفوذی امدادی را هم شناسایی کننند که بعد از چند وقت تقریباً توانستیم بر اوضاع مسلط شویم . اما خیلی سختی کشیدیم تا مسئوولین این بیمارستان ها را قانع کنیم . به آنان می گفتم بگذارید این خواهران دانشجوی ما کارهای اولیه و ابتدایی در بیمارستان انجام دهند اما باشند تا بتوانیم به وظیفه خودمان عمل کنیم .

با کارهای شما مخالفت هایی هم در سطوح مختلف دستگاههای نظامی و اجرایی می شد؟

ــ بسیار زیاد . حتی تا مرحله ای که قرار شد زنان ، اهواز را تخلیه کنند ؛ مخصوصاً بعد از دومین موشکی که عراق به اهوازشلیک کرد.آنان می گفتند اهواز یک شهرنظامی است ونباید زنان دراین چنین شهری باشند بعضی از خانواده ها مانده بودند چون فرزندانشان در جبهه ها بودند . بعضی از خواهرهایی که از ستاد ما بودند خانواده شان شهر را ترک کرده بودند و اینان شبانه روز در ستاد بودند .

حضور زنان در آن شرایط دشوار و نفس گیر برای رزمندگان مایه دلگرمی بود.

ــ واقعاً همین طوراست . یک روز برادر رزمنده ای به ستاد آمد و گفت من باورنمی کردم توی شهراهواز زن هم باشد . وقتی تعدادی ازخانم های چادری را دیدم احساس کردم این جا شهراست واحساس آرامش کردم.فردای همین روز ، ما دستور کارتازه ای برای خواهران آماده کردیم . با این طرح خواهران را تقسیم کردیم که دو به دو یا چند تا چند تا درخیابان ها راه بروند ؛ به خصوص محل هایی که رفت وآمد رزمندگان بیشتراست . در همین روزها بود که رسماً در نماز جمعه اعلام شد که خانم ها باید شهر را تخلیه کنند . تصادفاً گروهی از دفترحضرت امام آن روزها به اهواز آمده بودند که معروف بودند به شاخه نظامی دفتر حضرت امام . من از فرصت استفاده کردم و مساله خروج زنان را با یکی از آقایان مطرح و تقاضا کردم که از امام بپرسند که تکلیف ما در این شرایط چیست؟ ایشان هم بزرگواری کردند و بلا فاصله پس از دیدار با حضرت امام تلفنی به من اطلاع دادند که امام فرموده اند دفاع بر همه واجب است ، زن و مرد باید دفاع کنند، اذن ولی هم لازم نیست. امام فرموده بودند باید بمانند ، دفاع برآنان واجب است تا جایی که احتمال اسارت نرود . یعنی به محض اینکه احتمال اسارت برای شان پیش آمد باید شهر را ترک کنند.

راه اندازی این ستاد به کمک ایشان بود . اصلاً تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد . با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال1359ازرادیواهوازخوانده شد . ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه ، علم و ایمان و اخلاص در همان روزها بود که این شهید عزیزدبیرستان نظام وفا راازآموزش وپرورش گرفت بعدها ایشان مشغله زیادی پیدا کرد و کمتر به نیازهای ستاد رسیدگی می کرد ، اما در واقع اگر ایشان نبود این ستاد هم پا نمی گرفت

این پیام امام شفاهی بود ؟

ــ بله . شفاهی بود و ما هم این پیام را از فردا در سطح شهر پخش کردیم . همین پیام شفاهی مسأله را ختم کرد و با خیال راحت تری مشغول کارهایمان شدیم . تحلیل ما این بود که اگراهوازرا ترک کنیم این شهرهم سرنوشتی شبیه خرمشهر خواهد داشت . دراین شرایط دشمن جسورتر شده و رزمندگان را بدون پشتوانه مردمی احساس خواهد کرد وهمین مسأله به دشمن روحیه مضاعف خواهد داد . کلام امام ما را نجات داد وتوانستیم هر روز بیشتر از روز پیش محکمتر بایستیم .

درباره شهید علم الهدی هم بگویید.

ــ راه اندازی این ستاد به کمک ایشان بود . اصلاً تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد . با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال1359ازرادیواهوازخوانده شد . ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه ، علم و ایمان و اخلاص در همان روزها بود که این شهید عزیزدبیرستان نظام وفا راازآموزش وپرورش گرفت بعدها ایشان مشغله زیادی پیدا کرد و کمتر به نیازهای ستاد رسیدگی می کرد ، اما در واقع اگر ایشان نبود این ستاد هم پا نمی گرفت .

از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید .

ــ من مایل نبودم توی ستاد بحثی ازازدواج پیش بیاید. ما همه توان خودرا روی مسائل جنگ گذاشته بودیم که ارتباط جدی با متن جنگ داشت . یعنی همان موضوع هایی که برایتان گفتم .

یک روز، یکی از دوستانم که به تازگی ازدواج کرده بود به من گفت همسرم دوستی از برادرهای سپاه دارد که می خواهیم برای ازدواج اورا به شما معرفی کنیم . من این حرف را جدی نگرفتم چون اصلاً آمادگی اش را نداشتم ؛ هم به دلیل مسئوولیت های کاری، هم به این علت که مسأله ازدواج هنوزبرایم اهمیت پیدا نکرده بود.دیگراین که خانواده ام در اهوازنبودند ومن شبانه روز در ستاد می ماندم.دراین شرایط نمی توانستم مسئوولیت های یک زندگی جدید را بپذیرم.

چطور شد برای ازدواج راضی شدید؟

ــ خیلی ساده. فقط با یک استخاره که خوب آمد.

اول ایشان حرف زدند گفتند : «اسم من حسن باقری نیست.من غلامحسین افشردی هستم. به خاطراین که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند.» این اولین صداقتی بود که ازایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش روراستی موج می زد

یک روزبه همراه همین دوستی که پشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، درخیابان امام خمینی اهوازمشغول خرید بودیم . درهمین لحظه ها شهرمورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت . احساس کردم خیلی نزدیک است .انگاربغل گوش مان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمدیم. به گمانم خیابان کاوه بود . وقتی رسیدیم مجروحی را کف یک وانت دیدم که براثرانفجارهمین خمپاره روده هایش بیرون ریخته بود. یک جیپ هم در آتش می سوخت.موج انفجار و ترکش های بزرگ و کوچک، کرکره مغازه ها راازجا کنده بود. چرخ میوه فروش ها با همه میوه ها یش واژ گون شده وکف پیاده رو را رنگ کرده بود.

جسد مردی را دیدم که رویش پارچه مندرسی کشیده بودند و پاهایش بیرون بود . ازدمپایی هایش فهمیدم اهوازی است ودر همین شهر و زیر همین گلوله های کشنده زندگی می کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدرخانواده ای است و برای خرید مایحتاج روزانه این جا آمده است.او با زندگیش در اهواز جنگ را به هیچ گرفته است. پس می توان زیر آتش هم زندگی کرد و حتی جان داد تا دیگران زیر آسمان همین شهر آسوده تر زندگی کنند.

وقتی از کنار چهره های بهت زده مردم در این خیابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همین ساده بودن معنای زندگی و مرگ است که می توان ازدواج را به عنوان مرحله ای از زندگی نگریست. به یاد حرف های دوستم افتادم که گفته بود؛آقای باقری از بچه های سپاه است و همه وقتش در جبهه می گذرد و هر آن در معرض شهادت است.

صحنه ها ی آن روز خیابان کاوه برای من درس بود؛ درسی که باید دیر یا زود آن را می آموختم و عمل می کردم . وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم ، به چیزی جززندگی دراین شهرپرخطرفکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباشد . من تصمیم خودم را گرفته بودم . باید آتش این جنگ را با شروع یک زندگی تازه تحقیر میکردم. به همین خاطربه دوستم گفتم ؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟
شهید حسن باقری

کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:

ــ به او حسن باقری می گویند،ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است.

از اولین ملاقات تان با ایشان بگویید.

ــ اولین ملاقات ما در خانه همین دوستم بود. روزهای آخر ماه مبارک رمضان بود.

یادتان مانده چه روزی بود؟

ــ به نظرم اوایل مردادماه سال بود 1360بود وآن روزها اهواز چه گرمایی داشت! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم ورو به خدا گفتم : خودت از نیت من با خبری .آن طورکه صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان!

از اولین جمله هایی که رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟

ــ اول ایشان حرف زدند گفتند : «اسم من حسن باقری نیست.من غلامحسین افشردی هستم. به خاطراین که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند.» این اولین صداقتی بود که ازایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش روراستی موج می زد.

من هم ازعلاقه ام به کاردرستاد جنگ گفتم. گفتم دراین شرایط وتا زمانی که جنگ هست باید کارکنم. نمی خواهم چیزی مانع حضورم در کارجنگ باشد . اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضورزن فقط درخانه خلاصه شود.

پاسخ ایشان چه بود؟

ــ واقع امر این بود که ایشان بالاتر از این هایی که من گفتم می دید . به من گفت: « شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید . انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگ تری فکر کنید.»

احساس من این بود که ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت.من در میان این حرف ها دوباره امواج آن صداقت را دیدم.

من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملاً شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت ها شان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کا رها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود

این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟

ـ ایشان مسائل کلی تری هم مطرح کردند و یادم هست که روی مسائل اخلاقی خیلی تکیه داشت. حرف های ما با اشاره صا حب خانه که حالا وقت افطار است تمام شد.

جلسه دومی هم بر پا شد.

ــ بله! یک هفته بعد و در همان خانه،باز همان حرف های اصلی بود که در این جلسه کمی ریزتر درباره اش حرف زدیم.

تا جایی که به خاطر دارم ایشان اهل نوشتن بود. آیا درباره زندگی مشتر ک تان هم چیزی نوشته است؟

ــ من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملاً شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت ها شان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کا رها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود.

یادداشت های نظامی هم داشتند؟
شهید حسن باقری

ــ بله! من همه ی آن ها را در اختیار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. این روزنامه نویسی یکی از خصلت های خوب ایشان بود که از دوران نوجوانی ، اتفاقاتی که در روز با آن رو به رو می شد می نوشت. این دفترچه ها خیلی پربار و ارزشمند است.

بعد از جلسه دوم این پیوند قطعی شد؟

ــ یک روز تلفنی به من گفتند که از نظر من مطلب دیگری نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگی می کنم.من دوباره استخا ره کردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همین دو جلسه واگذار کردیم به خدا! قرار شد بیاییم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاری کنند . اما دلم می خواست صیغه ی محرمیت خوانده شود و نمی دانستم چطور به ایشان بگویم. جالب این که ایشان هم مایل بودند این صیغه خوانده شود.

خانواده شما مطلع بودند؟

ــ بله! من به مادرم همه ی مسائل را گفته بودم. فقط وظیفه ایشان را باز نکردم و گفتم دانشجوی اعزامی از تهران است و گفتم که می خواهم صیغه محرمیت بخوانیم که برای رفت وآمد به تهران مشکل نداشته باشیم.

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

مراسم ازدواج شهید باقری

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

داستان عقد ما هم شنیدنی است. آقای باقری خیلی دلش می خواست امام خطبه عقد ما را بخواند . ولی به خاطر اوج گرفتن ترورها، دفتر امام وقت ملاقات برای عقد نمی داد. قرار شد آقای هاشمی رفسنجانی که آن روزها رئیس مجلس بودند خطبه بخوانند . وقت دادند و ما هم رفتیم . اما…

صیغه ی محرمیت را چه کسی خواند؟

ــ رفتیم پیش آقای موسوی جزایری، امام جمعه اهواز و ایشان صیغه ی یک ماهه برای ما خواندند. همان جا بود که من به طور کامل ایشان را دیدم. تا آن روز به ظاهرش دقیق نشده بودم. چهره ای لطیف،معصومانه و جوان داشت و زیر این چهره یک پختگی نهفته بود که من آن را باور داشتم.

آمدید تهران؟

ــ آن روزها مصادف بود با چهلمین روز شهادت شهید بهشتی و شهدای انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تیر شهید بهشتی و همسر گرامی شان به اهواز آمده بودند و ما به دیدن ایشان رفته بودیم. علاقه والفت زیادی در دل ما نسبت به ایشان پیدا شده بود. قرار بود دوستان ستاد برای مراسم چهلم به تهران بیایند. این فرصت خوبی بود که من هم به تهران بیایم. یادم هست در این سفرآقای صادق آهنگران هم با ما آمدند. درآنجا بود که من به یکی ازهمکارانم گفتم که من در تهران از شما جدا می شوم چون قراراست عقد کنم! او خیلی جا خورد. آمدم خانه. مادرم به راحتی نمی توانست داستان ازدواج مرا بپذیرد. خوب، کمی طبیعی بود چون آن ها داماد خودشان را تا آن روز ندیده بودند . یکی- دو روز بعد آقای باقری و خانواده شان آمدند خانه ما. آقای باقری با نهایت احترام گفتند کاری که ما کردیم اصلاً قصد بی احترامی به خانواده ها نبود. بلکه به یک توافق رسیدیم ولی باز هم نظر خانواده ها محترم هست. الان هم هر چه دو خانواده بگویند ما قبول می کنیم.

خانواده شما نظری داشتند؟

ــ دلواپسی مادرم طبیعی بود.اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند،به مادرم گفتم:«حرفی نزدید؛ شما که نگران بودید ؟» مادرم جواب داد: « نمی دانم! همین که پایش را به خانه ی ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم ودیگرحرفی برای گفتن نداشتم.»

از عقد تان هم بگویید.

ــ داستان عقد ما هم شنیدنی است. آقای باقری خیلی دلش می خواست امام خطبه عقد ما را بخواند . ولی به خاطر اوج گرفتن ترورها، دفتر امام وقت ملاقات برای عقد نمی داد. قرار شد آقای هاشمی رفسنجانی که آن روزها رئیس مجلس بودند خطبه بخوانند . وقت دادند و ما هم رفتیم . اتفاقاً صبح آن روز منافقین دفتر ستاد سپاه را توی خیابان پاسداران با آر- پی- جی زده بودند . با مشکلات زیادی وارد مجلس شدیم. من بودم،ایشان و برادرم . سه ساعت در دفتر هیئت رئیسه مجلس نشستیم . آقای هاشمی جلسه مهمی داشتند . ایشان، آقایان موسوی خوئینی ها و بیات را از طرف خودشان برای عقد ما فرستادند . این دو بزرگوار هم آمدند .آقای خوئینی ها وکیل من شد وآقای بیات وکیل ایشان . مراسم عقد به همین سادگی انجام شد و ما هم که جعبه شیرینی را سه ساعت تمام با خودمان نگه داشته بودیم باز کردیم.

مادرآقای باقری اصرارزیادی برای خرید داشت، چون پسربزرگش را داماد می کرد .طبیعی بود که علاقه مندی های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این کار احترام مادرایشان را به جای می آوردیم ولی به خاطرروحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم .هرطوری بود سرازبازارتهران در آوردیم یک کفش خریدیم و یک حلقه به قیمت 630 تومان واقع امراین بود که برای خرید احساس نیاز نمی کردیم

بعد برگشتید اهواز؟

ــ بله! البته یکی- دو میهمانی ساده هم آقای باقری در خانه شان دادند. همین خانه ای که در میدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بیشتر مساله آشنایی بود. خرید عروسی هم داشتید؟

مادرآقای باقری اصرارزیادی برای خرید داشت، چون پسربزرگش را داماد می کرد .طبیعی بود که علاقه مندی های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این کار احترام مادرایشان را به جای می آوردیم ولی به خاطرروحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم .هرطوری بود سرازبازارتهران در آوردیم یک کفش خریدیم و یک حلقه به قیمت 630 تومان واقع امراین بود که برای خرید احساس نیاز نمی کردیم.

فردای خرید آمدیم اهواز .

عکس العمل دوستان ستاد چطور بود؟

ــ ساعت ده- یازده شب رسیدیم اهواز. من هم یکسره رفتم ستاد. دوستانم از عقد من با خبر شده بو دندو طی روزهای بعد کمک های زیادی برای پیدا کردن مسکن ما داشتند؛ بدون این که من حرفی زده باشم . خیلی شرمنده محبت ایشان هستم.

و زندگی جدید در دل جنگ رسماً آغاز شد.

بله! این همان زندگی بود که من به آن رسیده بودم باید آن را شروع می کردم. همه چیز به خوبی پیش می رفت. دوستان به فکر خانه ای برای ما بودند . حتی خانه هایی را هم برای ما پیدا کرده بودند. در این میان کارهای ستاد هم به خوبی پیش می رفت . در تمام این مدت حس خودم این بود که این همه لطف خدا بدون امتحان نخواهد بود . گاهی از این امتحان مضطرب می شدم. در این میان برنامه زندگی طوری تنظیم شده بود که هم ایشان به کارشان می رسیدند وهم من.
شهید حسن باقری

شما در مرحله ای از جنگ به تهران آمدید؟

ــ بله! مسئوولان سپاه تصمیم گرفتند زندگی فرما ندهان جنگ را به تهران انتقال بدهند . من از این خبرخوشحال نبودم . به اهواز و زندگی درآن خو گرفته بودم. زندگی در اهواز را جمع کردیم و در تهران پهن.

ما اصلاً در این خانه زندگی نکردیم ، چون در فاصله کمی ، منطقه ای برای عملیات انتخاب شده بود که نزدیک دزفول بود. ایشان گفتند که برویم دزفول . اتاقی در منزل یکی از دوستانش گرفته بود . آن روز ها « نرگس » دخترم به دنیا آمد . نرگس رنگ و بوی تازه ای به این زندگی جنگی داد.

شما حدود یک سال و نیم با این شهید زندگی کر دید. او در خانه چطور بود؟

ــ همین طور است. از نظر زمانی کم بود، ولی از لحاظ کیفیت ارزش بالایی داشت. بارها شد که من ده روز ایشان را نمی دیدم . مخصوصاً وقتی عملیاتی صورت می گرفت این زمان بیشتر می شد وتا روزیکه جبهه ها استقرار وثبات پیدا نمی کرد به خانه نمی آمد.آن هم حدود سه یا چهار ساعت . درهمین ساعت های کم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او احساس می کردم اگر یک ماه دیگر هم نیاید همین توان معنوی برایم کافی است . وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بیخوابی سرخ بود واز خستگی صدایش به زحمت در می آمد . همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام وقرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می کرد . قدردان بود . تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود . حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود به من توصیه می کرد بخوانم ، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد.

این فرصت های دیدار در دزفول بیشتر شد؟

ــ بله !او بیشتر به خانه می آمد ومن هم مادر شده بودم .بچه ام شیرین بود. طبیعی است که بچه فرصت هایی را از مادر می گیرد . از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود . همخانه ای هم داشتم که همسر یکی از سرداران بود .ما هر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان وحتی روز ها گرسنگی کشیده بود ، جاده ها وبیابانها را برای شناسایی پشت سرگذاشته بود ، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد.می نشست وبه من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای ، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست .من واقعاً احساس خوشبختی می کردم .

وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بیخوابی سرخ بود واز خستگی صدایش به زحمت در می آمد . همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام وقرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می کرد . قدردان بود . تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود . حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود به من توصیه می کرد بخوانم ، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد

از آن روز بگویید؟

ـ آن روز صبح ، با تأنی رفت . یعنی مثل همیشه صبح زود نرفت . با نرگس بازی کرد . ناخنهای نرگس را گرفت.به هر حال نرگس هم کمی بزرگ شده بود . چهار ماهه بود .عکس العمل نشان می داد او سربه سر نرگس می گذاشت و به من می گفت :«ببین پدرسوخته چقدر شیرین شده .خودشو لوس می کنه.» گفتم با تأنی از خانه بیرون رفت.حتی یک بار هم برگشت ویکی – دوتا نوارکاست که صحبتهای یکی از آقایان بود به من داد و گفت:«گوش کن. حرفهای خوبی دارد و حوصلحه ات هم سر نمی رود.»

آن روز از خانه رفت . رفت شناسایی مواضع عراق که مجید بقایی و برادرش محمد آقا همراهش بودند.بعد ، از محمد آقا شنیدم از سنگری که دیده بانی می کرد گلوله خمپاره کنار سنگر می افتد و …

کی از شهادت ایشان مطلع شدید ؟

ــ همیشه به ایشان می گفتم ، اگرشهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که با خبرمی شوم. آن روز صبح ظاهراً اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود . چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت . از لحن من متوجه شده بود که ازموضوع هنوزخبر ندارم .

اخبار ساعت دو بعداز ظهر هم خبر را اعلام کرده بود ومن نشنیده بودم. اما همخانه ام خبر داشت . بعد ازساعت دو دوباره همین دوستم از اهواز تماس گرفت و گفت : « اخبار را شنیدی ؟ » گفتم : « نه» جواب داد : « مثل اینکه چند نفر شهید شده اند و اسم شهید مجید بقایی را هم گفته اند و نفر اول را من نشنیدم کی بوده .» من اصلاً نمی خواستم به خودم بقبولانم که نفر اول همسر من است .
شهید حسن باقری

پس خبر را چه کسی به شما داد ؟

ــ دوباره تلفن زنگ زد . به گمانم سردار « غلام پور » بود . دیدم درست نمی تواند صحبت کند . گفتم اگراتفاقی افتاده به من بگویید . ایشان هم گوشی را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به صراحت گفت که غلامحسین شهید شده است . در همان ساعتها بود که محمد آقا آمد و گفت باید برویم تهران .

آمدید تهران؟

ــ بله . در مراسم تدفین این توفیق را یافتم که خودم را به غسال خانه برسانم . آمدم بالای سرش ؛ برای خداحافظی و طلب شفاعت .

آن روزها نرگس چند ماهه بود؟

ــ سه ــ چهار ماهه . جالب اینکه او تمایلی به بچه دار شدن نداشت ولی من عاشق بچه بودم. او می دانست که ماندنی نیست به همین خاطر نمی خواست زحمت من زیاد شود . از طرف دیگر من هم می دانستم که او ماندنی نیست و می خواستم یادگاری از اوداشته باشم هردواستخاره کردیم آیه ای آمد درباره داستان حضرت موسی و مادرش که گفته شده بود ما اندوه را از دل مادر می گیریم هردو تصمیم گرفتیم اگربچه مان پسر شد نام اورا موسی بگذاریم واگردختر شد به خاطر شدت علاقه اوبه امام زمان (ع ) نام مادرایشان « نرگس»را بگذاریم . از آن روز به بعد می گفتم : خدایا ! راضی ام به رضای تو . ولی اینقدر به همسرم مهلت بده که فرزندمان را ببیند . ماند و دید و حتی چند ماه با او سرگرم شد و پدری کرد.

نشانه هایی از شهادت از ایشان دیده بودید؟ شده بود برایتان از شهادت بگوید؟

ــ ایشان از محبین راستین ائمه و اهل بیت علیه سلام بود . اهل این دنیا نبود . دریکی از سفرهایی که به مشهد داشت ازامام رضا (ع ) طلب شهادت کرده بود همان سفری که همراه آقای محسن رضایی رفته بودند وحرم را به خاطر آقای رضایی خلوت کرده بودند. درآن خلوت حرم او حرفهایش را زده بود . حتی آقای طبسی دعای حفاظت امام رضا (ع) را به ایشان داده بود. وقتی برگشت پرسیدم : « از آقا چه خواستی ؟ » جواب داد : « رفتم پیش امام رضا (ع) و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند .» با این حرف لبخندی روی لبهایش نشست و یک حلقه اشک در چشمانش .

همیشه به ایشان می گفتم ، اگرشهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که با خبرمی شوم. آن روز صبح ظاهراً اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود . چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت . از لحن من متوجه شده بود که ازموضوع هنوزخبر ندارم .اخبار ساعت دو بعداز ظهر هم خبر را اعلام کرده بود ومن نشنیده بودم. اما همخانه ام خبر داشت . بعد ازساعت دو دوباره همین دوستم از اهواز تماس گرفت و گفت : « اخبار را شنیدی ؟ » گفتم : « نه» جواب داد : « مثل اینکه چند نفر شهید شده اند و اسم شهید مجید بقایی را هم گفته اند و نفر اول را من نشنیدم کی بوده .» من اصلاً نمی خواستم به خودم بقبولانم که نفر اول همسر من است

کلام آخر :

خانم داعی پور . امروز دراین بعداز ظهر پاییزی ما وقت زیادی از شما گرفتیم . از بزرگواری شما سپاسگزاریم . حرفهای شما مثل یک سفر بود. سفر به گذشته ای که همه ما به آن روزها افتخار می کنیم ، اما وقتی این افتخار بیشتر می شود که بتوانیم یاد آن روزها وآن مردان و زنان را برای ابد در دلها زنده نگه داریم امیدوارم همسفر خوبی برای حرفهای شما بوده باشیم .

ــ من هم از شما متشکرم . این حرفها مرا هم به دنیای دیگری برد و حالا بعد از رفتن شما به این دنیا بر می گردم ؛ دنیایی که با دنیای آن روزها خیلی فرق دارد .
زندگی نامه شهید حسن باقری :

غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) روز 25 اسفند ماه سال 1334 در یکی از محله های قدیمی تهران ــ میدان خراسان ــ به دنیا آمد . آن روز مصادف با سوم شعبان بود ؛ به همین خاطر نام او را غلامحسین گذاشتند . او در دوسالگی به همراه پدر ومادرش مسافر کربلا شد .

در سال 1354 و هم زمان با به پایان رساندن دوره متوسطه ، رشته دامپروری دانشگاه ارومیه را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد . این موقعیت تازه شکل دیگری به فعالیت های او داد ، بطوری که در کلاس و مسجد دانشگاه برای دانشجویان صحبت می کرد. همین رویه او و حتی درگیر شدنش با گارد دانشگاه و پاسخهای مستدل و محکم اش به بعضی از استادانی که مفاهیم دینی را نادیده می گرفتند ، باعث شد پس از یک سال و نیم تحصیل او را از دانشگاه اخراج کنند .
شهید حسن باقری

غلامحسین افشردی در اسفند ماه 1356 به خدمت سربازی اعزام شد . در این محیط نظامی نیز دست روی دست نگذاشت ورابطه عاطفی وارشادی با سربازان و درجه داران برقرارکرد.هم زمان با شروع زمزمه های انقلاب ، پادگان را ترک کرد و به امواج خروشان ملت ایران پیوست ؛ در درگیریهای خیابانی وتظاهرات فعال بود و درروزهای پایانی سقوط سلطنت پهلوی دوم درتسخیر پادگان ها شجاعت های زیادی ازخود نشان داد. پس از پیروزی انقلاب به اعضای تحریریه روزنامه جمهوری اسلامی پیوست و همزمان موفق شد در رشته حقوق قضایی به دانشگاه تهران راه یابد.

جنگ عراق با ایران صفحه های تازه ای درزندگی سراسر پرتلاش او گشود. استعداد فوق العاده درتدبیرهای نظامی و سازمان دهی نیروهای رزم سپاه وهمچنین به وجود آوردن واحد اطلاعات وعملیات کارآمد دربدنه سپاه خیلی زود از او چهره متفکر و درخشان در عرصه طراحی های نظامی و عملیات ساخت .

غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) روز شنبه 9/11/61 هنگام شناسایی مواضع عراق با انفجارخمپاره ای به شهادت رسید و از این سردار نامی دختری به نام « نرگس » به یادگار مانده است.
وصیت نامه سردار شهید غلامحسین افشردی :

….. فعلاً انقلاب ما همچون تیر زهرآگینی برای تمام مستکبران در آمده است و یاوری برای همه مستضعفین جهان .

… ما با هیچ دولت و کشوری شوخی نداریم و با تمام مستکبرین جهان سرجنگ داریم و در رابطه با این هدف ، جنگ با صدام یزید فقط مقدمه است …

… در این موقعیت زمانی و مکانی ، جنگ ما جنگ کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت ، خیانت به پیامبر اکرم ( ص ) و امام زمان ( عج ) ، و پشت پازدن به خون شهداست . ملت ما باید خودش را آماده هر گونه فداکاری بکند …

… ما با هیچ دولت و کشوری شوخی نداریم و با تمام مستکبرین جهان سرجنگ داریم و در رابطه با این هدف ، جنگ با صدام یزید فقط مقدمه است …

… در چنین میدان وسیع واین هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پاافتاده است . و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام را با خلوص نیت پیدا کنیم …

… در مورد درآمدها چیزی به آن صورت ندارم و همین بضاعت مزجاته را هم خمسش را داده ام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند …

درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ، امام خمینی . اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان ( عج ) غلامحسین افشردی ساعت 12 شب

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطره ای از شفای جانباز شیمیایی

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

صدام در جنگ به طور کلی از سه عامل تاول زا یا گاز خردل (سولفورموستارد)، عامل اعصاب یا گازهای ارگانوفسفره مثل تابون و سارین و سومان و عامل خون یا سیانور استفاده کرد

سال 63 در عملیات بدر بعد از کلی دربدری به دلیل دیر رسیدن بالاخره تونستم تو گردان تعاون لشگر سیدالشهدا به واسطه دوستی با برادر هوشیار(فرمانده گردان) یه جای خالی گیر بیاورم. تو دسته ای که به آن معرفی شدم، تقریبا همه حال و روز منو داشتند و دقیقه 90 به منطقه رسیده بودند و با کلی التماس و درخواست تونسته بودند در گردان تعاون جایی داشته باشند.

از بچه های دسته ما یعنی کسانی که الان ازشون خبر دارم تنها سه نفررا می تونم اسم ببرم: مسیح الله بروجردی (نوه ی دختری حضرت امام (ره))، سعید رمضانعلی که تقریبا همیشه با هم بودیم (در عملیات بیت المقدس در حالی که هر دو در نزدیکی هم بودیم، من به خاطر گرمازدگی به عقب منتقل شدم و سعید اسیر شد) و حسین کلهر( که در همان عملیات دو چشم خود را از دست داد)

فرصت خیلی کم بود و تا اومدیم همدیگرو بشناسیم، رسیدیم به منطقه (جزیره مجنون)، و تا رسیدیم صدام هم نامردی نکرد (شما بخوانید نامردی کرد)، یه شیمیایی زد وسط گردان و تا بیاییم از رنگ (چون بمب فسفری که معمولا برای گرای توپخانه از آن استفاده می شد، رنگ سفید دارد و غالبا در هنگام حملات شیمیایی صدام برای اینکه هم متوجه موقعیت شود و هم از عنصر غافلگیری استفاده کند از این معجون در ترکیب بمبش استفاده می کرد) یا بوی آن (بوی سیر، پیاز یا تربچه) بفهمیم چه خبره، همه یه جورایی آن را استنشاق کردیم.

صدام در جنگ به طور کلی از سه عامل تاول زا یا گاز خردل (سولفورموستارد)، عامل اعصاب یا گازهای ارگانوفسفره مثل تابون و سارین و سومان و عامل خون یا سیانور استفاده کرد.

اولین نفر که مدتی از رده خارج شد، برادر هوشیار بود که ماسکش را به راننده اش داد و با چفیه خیس بر صورتش سعی کرد از محل اصابت بمب خارج شود. چند سال پیش اتفاقی او را دیدم، سر و مر و گنده، مثل همیشه. شنیده بودم شهید شده برای همین از دیدنش خیلی خوشحال شدم و به شوخی چند بار گفتم:

شهیدان زنده اند، عجب!، چقدر دنبال یه نمونش بودم!

بعد خاطره عجیبش را برایم تعریف کرد: “گفت سه سال بعد از این اتفاق در دوکوهه، شب هنگام مشغول نماز بودم، و در سجده آخر بدنم کاملا بی حس و سر شد، طوری که سر و صدا ها رو می شنیدم، اما امکان اینکه تکانی بخورم را نداشتم، بچه ها سفره شام را انداخته بودند و منتظرم بودند تا من هم به جمعشان اضافه شوم، مدتی گذشت، چند تیکه نثارم کردند، مثل برادر هوشیار، نمازت جعفر طیار شد، ولی در نهایت نگران شدند و …

منو دعوت کرد رفتیم دفترش در صندوق قرض الحسنه بسیجیان در خاوران.

بعد خاطره عجیبش را برایم تعریف کرد: “گفت سه سال بعد از این اتفاق در دوکوهه، شب هنگام مشغول نماز بودم، و در سجده آخر بدنم کاملا بی حس و سر شد، طوری که سر و صدا ها رو می شنیدم، اما امکان اینکه تکانی بخورم را نداشتم، بچه ها سفره شام را انداخته بودند و منتظرم بودند تا من هم به جمعشان اضافه شوم، مدتی گذشت، چند تیکه نثارم کردند، مثل برادر هوشیار، نمازت جعفر طیار شد، ولی در نهایت نگران شدند و یکی از بچه ها بالای سرم آمد و بعد از چند بار صدا زدن با دست من را تکان داد که باعث شد تا روی زمین بغلطم. بلافاصله من را راهی تهران کردند، اما عامل اعصاب به گونه ای عمل می کرد که هر چند ساعت دچار تشنج شدید می شدم، به گونه ای که به خاطر هیکل درشتم چند نفر هم حریفم نمی شدند و به همین دلیل من را به تخت می بستند. طولی نکشید که به کما رفتم…”

در کما بودم که از بزرگی برایم وقت گرفتند تا مرا نزد او ببرند تا دعای خیرش واسطه ی سلامتی ام شود. زمان مقرر رسید و مرا بر روی ویلچر به خانه اش بردند، دوستانم از تشنج هایم گفتند به همین دلیل اطرافیان این مرد بزرگ اصرار داشتند که حتما در کنار ما بمانند، اما وی با درخواست آنها مخالفت کرد و از آنها خواست تا از اتاق بیرون بروند تا برایم دعا بخواند، من تنها زمانی را بیاد می آورم که سرم بر بالین او بود و وقتی چشم باز کردم فقط او را دیدم، و از دیدن او آنچنان دچار شوق شدم که با صدای گریه ام دوستانم و اطرافیان به داخل اتاق آمدند، او همچنان دعا می خواند و بر سرم دست می کشید .”

به اینجای حکایتش که رسید، با هم زدیم زیر گریه، و برادر هوشیار گفت پس از آن دیگر تمام مشکلاتم رفع شد…

خوب اینها همه مقدمه بود برای رسیدن به مطلبی که در این مقال نمی گنجد!!…
خاطره ای از شفای جانباز شیمیایی

در عکس بالا(بعد از اینکه آمپولامون رو زده بودیم، گفتیم قبل از هر اتفاق غیرمنتظره دیگر عکسی به یادگار بگیریم) کسی که فلش بالای سرش است، منم!، سمت راستم به ترتیب سعید رمضانعلی و کلهر قرار دارند، سمت چپم، به ترتیب نفر اول اسمش همچنان نوک زبانم می چرخد! و نفر بعدی را هم عمرا نمی توانم به یاد بیاورم!

پی نوشت:

یک ضرب المثل فرانسوی است که می گوید “هر حقیقتی را نباید گفت.” اما من گفتم!

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روزی که نوشتم "بابا"

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سخت ترین روز زندگی من و برادرم آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم، آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله “بابا آب داد” بی معنی است.

آنچه می خوانید دلنوشته ایست جانسوز از دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار؛ فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا ، که در یادواره شهدای سرافراز شهرستان نکاء قرائت شد. این سردار شهید، بعد از شش سال حضور مستمر در جبهه های نبرد در روز جمعه 13 تیرماه سال 1365 در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمب های هواپیمای عراق به شهادت رسید:

دلم، بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند باید حرف دلم را در جمع همرزمان پدر و دیگر بسیجیان بگویم. از کجا بگویم؟ از شهیدان که معراج مردان مومن اند یا از شهید که زنده تاریخ است؟ به راستی هنوز برایم واژه شهادت هجی نشده است، چرا که برایم سخت است که باور کنم که کسانی جان خود را به خطر انداختند و به دره های آتش قدم نهادند و آماده شدند در جوی خون بغلتند، آن هم در چه روزهایی؛ روزهای زیبای نوجوانی و جوانی.

برای من که نوجوانی هستم و هر روز منتظر روزهای طلایی جوانی، مردانگی این جوانان باور کردنی نیست. آنان جز عشق به خدا چیزی در دل نداشتند و با همین دلهای عاشق به جنگ با قدرتمندترین ارتش خاورمیانه رفتند و بعد از هشت سال دفاع مقدس بالاخره دشمن را به زانو در آوردند.

امروز یادگاران دفاع مقدس در این جمع حضور دارند. می دانم که گذشت زمان داغ دلتان را سنگین تر می کند. می دانم هرگز لحظه ای از یاد جزیره مجنون، آبادان و خرمشهر فاو و مهران که قتلگاه پدرم بود، غافل نمی شوید. با ما بگوئید که شاهد چه ایثارگری هائی بودید، لحظه شهادت آن نوجوانی که با لب تشنه در کنار شما به شهادت رسید چه حالی داشتید؟ و بگوئید چگونه می توانید زندان دنیا را تحمل کنید و با زرق و برق آن دست و پنجه نرم کنید؟ شنیدم مولایم برای فرزندان خود بهترین پدر و با ارزش ترین الگو بود نه تنها برای فرزندان خود بلکه برای تمامی یتیمانی که سایه پدر بر سر نداشتند. من هم آرزو داشتم پدرم را در کنار خود ببینم.

سردار شهید محمد رحیم بردبار؛ فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا ، بعد از شش سال حضور مستمر در جبهه های نبرد در روز جمعه 13 تیرماه سال 1365 در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمب های هواپیمای عراق به شهادت رسید

پدر جان آیا می شنوی چه می گویم؟ می دانم که می شنوی. دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم. دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و با سخنان شیرینت مرا راهنمائی کنی. ای کاش بودی تا من هم در کنار تو به خود ببالم.

اما نه! حالا که فکر می کنم می بینم اکنون زمانی است که باید بیشتر به تو افتخار کنم چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت و ایثار است. فقط با سوز دل و اشک چشمم می خواهم بگویم که سخت ترین روز زندگی من و برادرم آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم و صدا بکشیم، آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله “بابا آب داد” بی معنی است، شاید سخت ترین روز زندگی فرزندان شاهد، همان روزی بود که باید کلمه بابا را مشق می کردند.
سردار شهید محمد رحیم بردبار

پدرم دوست داشت چون زینب کبری (س) پیام آور قیام ایران باشم اگر چه کوچکتر از آنم که خود را با بزرگ بانوی جهان مقایسه کنم ولی سعی می کنم همچون زینب کبری هرگز برادرم را تنها نگذارم و تا پای جان از اسلام دفاع کنم. من که دگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان (امام خامنه ای) سیمای پدر را تجسم می کنم و هرگز احساس یتیمی نمی کنم.

می خواهم زینب باشم و الگوی دختران هم سن و سال خود. می دانم دخترانی که امروز اینگونه عفت خود را به حراج گذاردند چون من دل سوخته ای ندارند و بدانند که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم و به دختران دور و بر خود می نگرم که چگونه از حضور فیزیکی پدر خود بهرمند اند و هر آنچه که می خواهند برایشان مهیا می شود، کمبودی ندارند.

شاید من هم در نگاه اول حسرت بخورم که چرا پدر ندارم ولی با نگاه عمیق می بینم آنچه که پدرم به من داده هیچ پدری به هیچ دختری نداده، پدرم نعمت اصالت و ریشه نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود، نعمتهائی که هرگز فروشی نیست و پدران میلیونر دوستانم هرگز نمی توانند در هیچ معامله ای آن را خرید و فروش کنند.

بیائید نگذاریم میراث شهادت به هدر رود و شما ای وارثان سالهای جنگ، ای یادگاران دفاع مقدس، نگذارید بوی شهادت در کوچه های شهرمان به بوی عطر و ادکلن تبدیل شود و شاهد نباشید که جوانان ایران، سمبل جنایت اعتیاد گردند. همت کنید و دفاع مقدس دیگر به راه اندازید چرا که ای بسیجی وقتی که شما را می بینم انگار صورت زیبا و ملکوتی بابا را می بینم.

بیائید نگذاریم میراث شهادت به هدر رود و شما ای وارثان سالهای جنگ، ای یادگاران دفاع مقدس، نگذارید بوی شهادت در کوچه های شهرمان به بوی عطر و ادکلن تبدیل شود و شاهد نباشید که جوانان ایران، سمبل جنایت اعتیاد گردند. همت کنید و دفاع مقدس دیگر به راه اندازید

سلام! سلام بر پدری که سالهاست او را ندیدم، سلام بر پدری که سالهاست در رویاهایم با او نجوا می کنم و در کودکی با او حرف می زدم، می خندیدم، بازی می کردم . پدر! حالا من بزرگ شده ام، آنقدر بزرگ که چشمان من تجلی گاه اندیشه ات گشته است.

پدرم! دلم برای بودنت تنگ است، اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است. می خواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه بابا بگویم. راستی پدر، تا به حال راز یاد گرفتن کلمه بابا را گفته ام؟ خوب امروز این راز را آشکارا افشا می کنم. می خواستم زمانی که بر سر مزارت می آیم صدایت بزنم، می خواهم از روزهائی برایت بگویم که می خواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن بر لبانم نبود، چرا که در برگ ریزان زندگی ام محو شده بود، پدر جان سالهاست در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح می رسانم و این در حالی است که بسیاری را می شناسم که از کنارم می گذرند و با کنایه حرف هائی را می زنند که آرزو می کنم کر بودم و هیچ گاه آن چیزها را نمی شنیدم. بعضی ها را نیز می بینم که در چشمان من خیره می شوند بدون اینکه مرا بشناسند به تو توهین می کنند. کسی که در میادین مین می غلطید تا نگرانی همرزمانش از بین برود، شخصی که شجاعتش مثال زدنی بود، گاه این حرفها مرا به یاد آن روزهای شهادتت می اندازد.
سردار شهید محمد رحیم بردبار

صدام خون خوار در رادیوی خویش اعلام کرد رحیم بردبار به درک پیوست! اما تو تازه جاودان شدی و حالا اوست که به درک پیوسته است. پدر جان زمانی که به قاب چوبی عکست نگاه می کنم و می بینم که به من نگاه می کنی برایم لذت بخش است. پدرم اگر چه زخم های سینه ات را هر شب چون کابوس می بینم، ولی با افتخار فریاد می زنم آری من فرزند اسطوره ی پروازم.

پدرم! وقتی رفتی، دلم گرفت، آخر با تو می شد به پیشواز صنوبرها رفت و پرستو ها را تا دیار نور بدرقه کرد. با تو می شد تا آن سوی پرچین دلها رفت و عشق خدائی را زیباتر دید. با تو دلم چه آرامش غریبی داشت.

بگو ای مسافر نازنینم! بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت؟!

راستی پدر! برای زیارت تو به جبهه آمده ام، می دانی؟ پدرم، چشمه اشک خشک شدنی نیست، آنجا صاحب خانه عشق است و دیگر حساب و کتاب قطره های اشکم را ندارم تا اشکهای من فرود می آید و قدم می زنم به جائی که شهدا قدم می زدند. دوستانت می گویند آن لحظه ای که در عملیات، سنگر دیده بانی دشمن رزمندگان اسلام را مورد تیر مستقیم خویش قرار داده بودی، کسی جرات پیشروی نداشت ولی این سردار عاشق و عارف با شجاعت تمام دست به دعا برداشت و همچون شیری به سوی سنگر دیده بانی روانه شد و آن را منهدم نمود. بدن زخم خورده ی او که یادگاری از فاو و پنجوین بود، او را هرگز ناامید ننمود بلکه به او امیدی داد تا به شهادت فکر نماید و به این آرزوی عاشقان بیشتر نزدیک گردد.

دوستانت می گویند آن لحظه ای که در عملیات، سنگر دیده بانی دشمن رزمندگان اسلام را مورد تیر مستقیم خویش قرار داده بودی، کسی جرات پیشروی نداشت ولی این سردار عاشق و عارف با شجاعت تمام دست به دعا برداشت و همچون شیری به سوی سنگر دیده بانی روانه شد و آن را منهدم نمود. بدن زخم خورده ی او که یادگاری از فاو و پنجوین بود، او را هرگز ناامید ننمود بلکه به او امیدی داد تا به شهادت فکر نماید و به این آرزوی عاشقان بیشتر نزدیک گردد

پدر جان! تو در فتح المبین عاشقانه جنگیدی و قمقمه پر از آبت را به عشق حسین (ع)خالی نمودی و در خیبر همچون شیری بر دشمنان فرود آمدی و در والفجر طلوع نمودی و در کربلای یک جاودانه شدی.

آری! تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی، چراکه روح بلند و ملکوتی تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند. خوشا به حالت ای سردار که به قافله حسین(ع) پیوستی و از علائق دنیا گذشتی. خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش محبوس نماید، نگاهت نگاه عشق و فداکاری است…

رحما بردبار ؛ دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار

دلنوشته یک فرزند شهید با پدرش

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

مسافران این قایق همه شهید شدند

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

من آمدم برای بچه ها صحبت کردم و گفتم که همه شما که سوار این قایق ها هستید بلا استثنا شهید می شوید و از آنها درخواست کردم بچه هایی که دوست ندارند یا می دانند که ماندن شان برای خانواده و انقلاب و جنگ ضروری است، الآن می توانند پیاده بشوند و برنامه به این صورت بود که داوطلبانه باشد.دیدم هیچ کس تکان نخورد، من رفتم و برگشتم بعد از یک ربع ساعت دیدم تعداد رزمندگان آماده شهادت دست نخورده

شب نوزدهم دیماه 65، غواصان تخریب و رزمندگان گروهان نصر از گردان حضرت علی اکبر(ع) لشکر10 سیدالشهداء به فرماندهی شهید علی آملی برای شکستن دژ شلمچه راهی شدند.

طرح مانور اولیه که در اسناد هم به ثبت رسیده حکایت از عبور غواصان لشکرسیدالشهداء از معبر لشگر 19 فجر دارد اما درحقیقت در مراحل اولیه این اتفاق نیفتاد. غواصان لشکر10 از داخل خاکریز دو جداره که از عملیات بیت المقدس در منطقه احداث شده بود و سراسر منطقه را آب فرا گرفته بود به سمت دژ شلمچه حرکت کردند. ابتدا غواصان تخریب یک ربع زودتر راهی شدند تا قبل از رسیدن نیروهای عمل کننده موانع را از سر راه بردارند و سپس گروهان نصر که لباس غواصی به تن داشتند از کنار خاکریز سمت راست به ستون شده و حرکت نمایند.

بچه ها وقتی به نزدیکی موانع رسیدند که غواصان تخریب در داخل آب مشغول باز کردن موانع و سیم خاردارهای پر تعداد مقابل دشمن بودند. درحالی که همه انتظار بازشدن موانع و اعلام رمز و حمله به دشمن را داشتند،مشاهده نمودند که سمت راستشان ستونی از بچه های لشکر19 فجر با عجله و پرسر و صدا و بدون رعایت اختفا به سمت معبرشان هجوم می برند. بعد از دقایقی منورهای دشمن آسمان را روشن نمود و صدای شلیک دشمن همه منطقه را فرا گرفت و دشمن متوجه حضور غواصان لشکر10 در آب شد و آتش پرحجم خود را به داخل آب و مکان حضور آنها هدایت کرد.

در رگبار اولیه مسلسل های سنگین دشمن، غواصان تخریب هدف قرار گرفتند که از گروه 20 نفره آنها به غیر از یک نفر مابقی مجروح و شهید شدند و سپس غواصان گردان حضرت علی اکبر(ع) را و مشخصا فرمانده نیروهای غواص شهید علی آملی که از همه جلوتر بود هدف قرار داد و بچه ها که داخل آب جان پناهی نداشتند هدف آماج رگبار دشمن قرار گرفته و تعدادی از آنها شهید و مجروح شدند. بعد از این اتفاق قرار شد گروهان فتح و جهاد ادامه کار را بر عهده بگیرند که در خاطرات فرماندهان این گروهان ها آمده است:

“بچه ها به اسکله ای که کنار خط درست شده بود آمدند. قایق ها را سوار و آماده شدند و ما منتظر بودیم که غواصان که جلو رفتند کار را تمام کنند و سپس ادامه ماموریت را ما انجام دهیم. همان موقع به ما خبر رسید که متأسفانه غواص ها نتوانستند کار خودشان را انجام بدهند و اکثر غواص هایی که جلو رفتند، شهید یا مجروح شدند و کلاً نیروهایشان انسجام خودشان را از دست دادند و باید یک شیوه ای دیگر برای شکستن خط در نظر بگیرید. این مطلب از قرارگاه به لشکر و بعد هم به گردان انتقال پیدا کرد، به معاونم گفتم که شما یک تعداد از بچه ها را جدا کنید و بچه هایی باشد که زبده تر و از لحاظ روحی هم قوی تر باشد و در قایق ها سوار شوند.

این بنده خدا چون زن و بچه دار بود به او گفتم شما پیاده شو . تقریباً با حالت جدی که اجراء کند. دیدم با یک حالت تقریباً نزدیک به التماس نمی دانم اسمش را چی بگذارم از من خواست همراه بچه ها باشد. من به این بنده خدا گفتم لازم است که شما بمانید بعداً از وجود شما استفاده می شود، رو به من کرد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: شما می خواهید توفبق شهادت را از من بگیرید. من این را که شنیدم زبانم بسته شد، نتوانستم بیشتر از این به او اصرار کنم

مطلب مسلم این بود که همه بچه ها که سوار این قایق ها هستند، شهید می شوند و به ما تاکید کردند که این را به بچه ها بگویید … من آمدم و خواستم که بچه ها را در قایق ها جابجا کنم، نکته ای که در ذهنم بود اینکه بچه هایی که زن و بچه دار یا سرپرستی خانواده را به عهده دارند، جداکنم . من آمدم برای بچه ها صحبت کردم و گفتم که همه شما که سوار این قایق ها هستید بلا استثنا شهید می شوید و از آنها درخواست کردم بچه هایی که دوست ندارند یا مثلاً فکر می کنند که ماندن شان برای خانواده و انقلاب و جنگ ضروری است، الآن می توانند پیاده بشوند و برنامه به این صورت بود که داوطلبانه باشد.

دیدم هیچ کس تکان نخورد، من رفتم و برگشتم بعد از یک ربع ساعت دیدم تعداد رزمندگان آماده شهادت دست نخورده. دراین لحظه دشمن چون کار لو رفته بود به شدت اسکله لشکر 10 را زیر آتش خود گرفته بود و هر لحظه امکان تلفات بیشتر وجود داشت. من دوباره برای بچه ها حرف زدم و همانجا بود که یکی از برادرانی که از نیروی هوایی ارتش به صورت مأمور آمده بودند - مأمور که نه بلکه مرخصی گرفته و به صورت بسیجی آمده بود در لشگر سیدالشهد- این بنده خدا چون زن و بچه دار بود به او گفتم شما پیاده شو . تقریباً با حالت جدی که اجراء کند. دیدم با یک حالت تقریباً نزدیک به التماس نمی دانم اسمش را چی بگذارم از من خواست همراه بچه ها باشد. من به این بنده خدا گفتم لازم است که شما بمانید بعداً از وجود شما استفاده می شود، رو به من کرد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: شما می خواهید توفبق شهادت را از من بگیرید. من این را که شنیدم زبانم بسته شد، نتوانستم بیشتر از این به او اصرار کنم.
عملیات کربلای 5

یکی دیگر از فرماندهان گروهان های آماده برای حمله به دژ شلمچه، فضا را این گونه ترسیم کرده:

بچه ها در وسط موانع بودند که لشکر فجر با دشمن درگیر شد. در آنجا دشمن منور می زند و بچه های ما را در آب می بیند و بچه ها را در آب زد و تیربارهایش در آب شروع به کار کرد. وقتی تیربار شروع به کار می کند می زند و علی آملی شهید می شود که فرمانده گروهان بود و پیک شان هم می رود و شهید می شود. چند نفری بچه ها در آنجا شهید دادند و سازمان آنها بهم ریخت و نتوانستند در آنجا کار کنند. آنها به عقب کشیدند. آنها نتوانستند خط را بشکنند و ارتباط ما هم با بی سیم قطع شد. فرمانده گردان مرا صدا زدند. ایشان گفت: من دو راه جلوی پای شما می گذارم و باید یک راه را شما انتخاب کنید (ایشان برادر تقی زاده بودند). الآن کل مردم چشم امیدشان این است که خط شکسته شود و عراق تبلیغات وسیعی کرده، ایشان به ما گفت: شما دو راه دارید یک راه اینکه نیروهایت را سوارقایق ها می کنی و با قایق به موانع و سیم خاردارها می زنی و قایق ها رو پشت سر هم پل می کنی تا به دژ برسی و یا اینکه قایق ها را به سمت راست خاکریز بیاندازی و از معبر 19 فجر وارد عمل شوید و خط را بشکنید.

ما دیدیم این همه سنگینی قایق چطور آنرا بلند کنیم و به آن طرف خاکریز بیاندازیم و غیر ممکن بود و از یک جهت هم باید 2 کیلومتر راه را در شب مستقیم می رفتیم و چه تضمینی بود که راه را اشتباه نرویم و یا راه اول چطور ما در این 150 متر موانع قایق بیاندازیم تا به دشمن برسیم. چیز غیر ممکنی با توجه به آتش دشمن بود. ما توکل به خدا کردیم و گفتیم حرکت می کنیم تا ببینیم چه می شود. ما حرکت کردیم و رفتیم به سر ستون و در این فکر بودیم که خدایا کمک کن چطور این همه نیرو را ببریم و من به منطقه توجیه نبودم فقط یکبار منطقه را دیده بودم و آن هم حدود نیم ساعت دیدم.

ما حرکت کردیم و رفتیم کمی به جلوتر، متوجه شدیم با عنایت خداوندی قسمتی از خاکریز بریده است یعنی یک قسمت خاکریز به زیر آب رفته و امکان عبور قایق وجود دارد. با بدبختی قایق خودمان را عبور دادیم و یک قایق هم پشت سر ما آمد و یکی یا دو تا قایق در آنجا ماند. ما دیدیم اگر بخواهیم منتظر آنها شویم دیر می شود با این 5 قایق حرکت می کنیم و می رویم. ما یواش می رفتیم تا آنها برسند اما نیامدند. ما در جهت ستاره مسیر خودمان را تعیین کردیم که در رابطه با تیربار دشمن در معرض خطر قرار نگیریم. آتش دشمن در آنجا بسیار سنگین بود منتهی چون به داخل آب می زد اثر آنچنانی نداشت. تمام خمپاره ها و تیرهای دشمن به داخل آب می خورد. ما زیر این همه آتش نیرو را عبور دادیم. و خدا را صدا می زدیم که چه بکنیم. اگر ما در آب گم شویم، رفتنی هستیم. یک دفعه ما دیدیم یک نور چراغی شب نما از آن دور می اندازند و به طرف آن شب نما رفتیم و به بچه ها گفتم تیربارهایتان را به سر قایق و ته قایق بگذارید که هر لحظه احتمال درگیری است. همین طور که به جلو رفتیم نور کمی توجه ام را جلب کرد و ما به طرف چراغ رفتیم .

بچه ها در وسط موانع بودند که لشکر فجر با دشمن درگیر شد. در آنجا دشمن منور می زند و بچه های ما را در آب می بیند و بچه ها را در آب زد و تیربارهایش در آب شروع به کار کرد. وقتی تیربار شروع به کار می کند می زند و علی آملی شهید می شود که فرمانده گروهان بود و پیک شان هم می رود و شهید می شود

نیروی اطلاعات گفت : این چراغ آشناست، چراغ نیروهای خودی است. ولی ما باز هم نگران بودیم و گفتیم کمی تحمل کنید و بنشینید. دیدیم ما را صدا می زنند و می گویند نیروی خودی هستیم. مثل اینکه دنیا را به ما داده بودند. وقتی به جلو رفتیم بچه های لشکر فجر بودند. در عین اینکه ما می رفتیم، قایق ما در سیم خاردار ها گیر کرد. هرطوری بود خود رو به اسکله چسباندیم و بالاخره پایمان به خشکی رسید. با عقب تماس گرفتیم و گفتیم کجا هستیم .نیرو ها را به ستون کردیم و به داخل کانال رفتیم حدود نیم ساعت مانده بود تا هوا روشن شود. قرار شد ما دژ اصلی را ادامه دهیم و پاک کنیم و به پایین ببریم. وقتی اینجا با خبر شدیم گردان حضرت امام سجاد(ع) از طریق خشکی زودتر از ما خودشون رو رسونده بودند و از پهلو خط را شکسته بودند. منتهی خاکریز های مقطعی شکل را نتوانسته بودند تصرف کنند. ما یک نفر را بیرون کانال گذاشتیم تا بقیه ی نیرو ها که می آیند آنها را هدایت کند و به داخل کانال بفرستیم و ما خودمان رفتیم و در آن جا ما را توجیه کردند و گفتند : ما این جا را پاک کردیم. شما به طرف خاکریز های مقطعی شکل بروید و عنایت خدا بود که ما آماده بودیم که در خاکریز ها مقابله کنیم . ما طبق طرح مانور باید از پهلو به دشمن که پشت خاکریزها مستقربودند، می زدیم اما نیرو ها قبل از روبرو به خاکریز زده بودند و نتوانسته بودند که خاکریز را بگیرند. ما حمله کردیم و خاکریز مقطعی اول را گرفتیم آن قدر سریع کارکردیم که دشمن زیاد مقاومت نکرد و به سمت خاکریز دوم حمله بردیم .حالا دیگه هوا کاملا روشن شده بود و بعضی بچه ها همان طور که با دشمن می جنگیدند نمازصبح روز نوزدهم دیماه 65 را خواندند.
عملیات کربلای 5

با روشن شدن هوا دید دشمن روی ما کامل شده بود. ما یک یا دو شهید بر روی خاکریز دوم دادیم و منتهی کاری که ما کردیم کل گروهان را نبردیم. ما تعداد 12 نفر رفتیم و خاکریز دوم را تصرف کردیم. بچه ها بر روی خاکریز آرایش داده شدند. ما با بی سیم اطلاع دادیم که یک دسته ی دیگر بیایند. تیمی وارد می کردیم یک تیم دیگر به خاکریز دوم آمد و تیم را آرایش دادیم. به تیم قبلی گفتیم بر روی خاکریز سوم آتش بریزید. ما زیر تامین آتش بچه ها به سمت خاکریز سوم رفتیم و خاکریز مقطعی سوم را گرفتیم. وقتی گرفتن خاکریز دشمن آنقدر آتش ریخت که بادگیر من چند جایش سوراخ شده بود. منتهی به خودم اصابت نکرد. دشمن از خاکریز در حال فرار بود و تیربار را گذاشته بودیم و می زدیم و مانند مور و ملخ آن ها بر زمین می ریختند. تمام نیروهایی که پشت خاکریز های مقطع مقاومت می کردند از تکاور ها و کماندو هایشان بودند. ما اطلاع دادیم و گفتیم که مورد سوم را تصرف کردیم و آن ها خیلی خوشحال شدند. ما دسته سوم گروهان را بر روی خاکریز سوم گذاشتیم و به طرف خاکریز چهارم رفتیم. به این شکل خاکریز مقطعی چهارم را نیز تصرف کردیم. در خاکریز چهارم دشمن فرار کرد. یعنی تیر اندازی می کرد ولی تا ما نزدیک می شدیم فرار می کرد. یکی از عراقی ها را در حال فرار گرفتیم و به مقر اطلاع دادیم، گفتیم او را چه کنیم. آن ها به ما گفتند: که او را بکشید و اسیر نگیرید. بعد از اینکه بچه ها خاکریزها را تصرف کردند، دیدم دشمن آماده پاتک است. حدود 5 تانک خود را جلوی ما آرایش داده و عجیب می زد. ما اطلاع دادیم و جریان را گفتیم.مهمات بچه ها تمام شده بود و تمام مهمات را مصرف کرده بودند و در سنگر های عراقی هم بیشتر مهمات سلاح سنگین بود و این هم یکی از تاکتیک های عراق برای زمین گیر کردن ما بود که ما را از جهت مهمات سبک درمضیقه بگذارد.برای ادامه کار رسیدیم به محلی که آب آنجا بود، یعنی خاکریز مقطعی جلویش پر از آب بود و جلوی آن سیم خاردار بود. حتی ردیف دوم هم بدین صورت موانع داشت و ما نمی دانستیم، مین آنجا هست یا اینکه نیست.

ما حمله کردیم و خاکریز مقطعی اول را گرفتیم آن قدر سریع کارکردیم که دشمن زیاد مقاومت نکرد و به سمت خاکریز دوم حمله بردیم .حالا دیگه هوا کاملا روشن شده بود و بعضی بچه ها همان طور که با دشمن می جنگیدند نمازصبح روز نوزدهم دیماه 65 را خواندند

بچه های باصفای تخریب که همراه ما بودند دست به کارشدند. دشمن هم بالای سر ما بود. یعنی بالای خاکریز بود و ما هم پایین بودیم. در روز کاملاً ما را زیر دید داشتند. خدا آنها را کور کرده بود. تیراندازی می کردند یک یا دو نفر را شهید کردند منتهی زیاد کارشان اساسی نبود چون بچه ها روی آنها اجرای آتش می کردند و نمی توانستند زیاد کار کنند. یک دفعه این تخریب چی در صورتی که من به او نگفته بودم به داخل آب پرید حتی عمق آب را هم نمی دانست .در آن آب سرد، ایمانشان قابل وصف نبود. آنها سریع مسیر را پاک کردند. آماده حرکت بودیم که دیدیم تانک ها آرایش گرفته و آماده پاتک شدند.

ما وقتی عراق خواست پاتک کند به گردان اطلاع دادیم و گفتیم چه بکنیم؟ به آنها گفتیم به ما مهمات برسانید تا بتوانیم با آنها مقابله کنیم. ما به بچه ها گفتیم حق شلیک ندارید و مهمات را بی خود مصرف نکنید. با آتش خمپاره هایی که داشتیم نیروهای پشت تانکها رو زیر آتیش گرفتیم نیروی زیادی در پشت این تانک ها بود که فرار کردند .تیربار رو بر روی نیروها گرفتیم. منتهی از هر خاکریز گفتیم یک تیربار بر روی اینها کار کند تا مهمات مصرف نشود. از گردان به ما گفتند به تانک ها اجازه آرایش گرفتن و پیش دستی در حمله ندهید با تمام توان به استقبال تانک ها رفتیم. چند آر پی جی زن و تیربار چی بلند کردیم و به طرف تانک ها رفتیم. خدمه های یکی از تانک ها که دیدند بچه ها سمتشان می دوند تانک را گذاشت و فرار کرد . اینجا بود که تانک ها عقب رفتن و موضوع پاتک آنها منتفی شد.
عملیات کربلای 5

حد ما و لشکر فجر یک خاکریز سرتاسری بود و ما هم خاکریز مقطعی بودیم. ما بیشتر راه را رفتیم و خودمان را به خاکریز سرتاسری رساندیم وقتی دیدیم آنها فرار می کنند، آنها را به رگبار بستیم نیروی زیادی نداشتیم اما آنها تانک هایشان را گذاشته و فرار کرده بودند. یکدفعه بچه های لشکر فجر هم از آن طرف شروع کردند به پاک کردن و با ما دست دادن. چند تا ازتانک های دشمن به غنیمت بچه ها درآمد. سریع بچه ها تانک ها رو برگردوندند سمت مواضع دشمن و دشمن منطقه درگیری ما را ترک کرد. دشمن که نامید شده بود فشارش را روی ما کم کرد.

در آنجا نیروها را سازماندهی کردیم. مجروحین و شهدا را تخلیه کردیم و برای کار بعدی آماده شدیم. ما اعلام آمادگی کردیم و نیروها را سازماندهی کردیم البته حدود نصف روز طول کشید. در تشنگی و گرسنگی بسر می بردیم که یکدفعه یک نفربر غذا آمد. آن هم غذای گرم ،به بچه ها غذا و آب میوه دادند.”

و این گونه رقم خورد حماسه رزمندگان تخریب لشگرده سیدالشهدا علیه السلام و غیور مردان گردان حضرت علی اکبرعلیه السلام در شب و روز 19 دیماه 1365.

راویان:جعفرظهماسبی ،مجیدرضاییان ،محسن آریاپور

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

همراه با کاروان راهیان نور

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در این کره‏ی خاکی هر مکانی در طول شبانه‏روز دارای حالت خاصی است. یعنی مناطقی دارای صبحی روشن و زیبایند. مناطقی دیگر در هنگام روز و در بلندای آفتاب جلوه‏ای خاص دارند. مناطقی نیز شب در آنها از روز زیباتر است. مثلا طلوع زیباست، زیرا امید در آن شروع می‏شود. ظهر تماشایی است زیرا هیچ نقطه تاریکی باقی نمی‏ماند. شب تحسین برانگیز است زیرا پدیده‏های آفرینش با انسان سخن می‏گویند. اما غروب…

در این کره‏ی خاکی هر مکانی در طول شبانه‏روز دارای حالت خاصی است. یعنی مناطقی دارای صبحی روشن و زیبایند. مناطقی دیگر در هنگام روز و در بلندای آفتاب جلوه‏ای خاص دارند. مناطقی نیز شب در آنها از روز زیباتر است. مثلا طلوع زیباست، زیرا امید در آن شروع می‏شود. ظهر تماشایی است زیرا هیچ نقطه تاریکی باقی نمی‏ماند. شب تحسین برانگیز است زیرا پدیده‏های آفرینش با انسان سخن می‏گویند. اما غروب، چیز دیگری است.

در غروب و جنوب ایران و در جبهه‏های نبرد، غروب با انسان حرف می‏زند. این سرزمین هنگام مغرب، آدمی را به مدینه و کوفه می‏برد.

اردوگاه قبل از فرورفتن در سیاهی شب در یک نور نارنجی و قرمز شستشو می‏یابد. آفتاب آخرین ذرات نورانی خود را از لابلای دشت و چادرها برمی‏چیند. سایه‏ها از بین می‏رود. دل سنگین می‏شود. چشمها به افول خورشید دوخته می‏شود. گویی خورشید با اکراه زمین را ترک می‏کند و به پشت کوهها می‏رود. اما چاره‏ای نیست. او می‏تواند برای دقایقی چند آخرین نمایش نور را اجرا کند و زیبایی خود را در تمام افق مجسم سازد. به هر حال غروب است و خورشید می‏رود. اردوگاه سنگین شده. کمتر کار نظامی صورت می‏گیرد. بهترین زمان برای نجوا و زمزمه با آسمان فرا رسیده. در هر گوشه‏ای می‏توان رزمنده‏ای را یافت که بر روی زمین نشسته و با غروب سخن می‏گوید.

یاد شهیدان بهترین بهانه برای گریه است. جا ماندن از شهیدان بهترین زمان برای شیون است. آنان که رفتند و آنان که خواهند رفت. دنیا چیست؟ ما برای چه آمده‏ایم؟ چه باید بکنیم؟ خود را در اوج آسمان می‏یابی و تمام سنگینی دلت خالی می‏شود. سبک می‏شوی. ناله‏ای و سپس نفسی بلند. زانوهایت را در بغل می‏گیری و خود را از پهلو می‏جنبانی. رزمنده‏ای که از جلویت عبور می‏کند، آیینه‏ای است از تو. تو هم رزمنده‏ای. تو هم آمده‏ای. تو هم هستی. پس آماده شو. برای رفتن. برای شدن. برای لقاء الله. برای ایمان. برای فناء فی الله. برای صعود الی الله. برای روزی خوردن نزد خدا. تو در این غروب تصمیم بگیر. اگر ماندی، باید زینب‏گونه عمل کنی. از ظلم نترسی. خطبه‏ی حریت بر زبان داشته باشی و برای حکومت حق حرکت کنی.
تو هم رزمنده‏ای. تو هم آمده‏ای. تو هم هستی. پس آماده شو. برای رفتن. برای شدن. برای لقاء الله. برای ایمان. برای فناء فی الله. برای صعود الی الله. برای روزی خوردن نزد خدا. تو در این غروب تصمیم بگیر. اگر ماندی، باید زینب‏گونه عمل کنی. از ظلم نترسی. خطبه‏ی حریت بر زبان داشته باشی و برای حکومت حق حرکت کنی

عجب غروب عرفانی است. گویی در کلاس درس نشسته‏ای. چیزی در تو حلول کرده و با تو سخن می‏گوید. نمی‏ترسی. تصمیم می‏گیری. دعا می‏کنی و برای رسیدن به آرزوهایت دست به آسمان بلند می‏کنی.

صحنه‏های زیبایی خلق شده. کم‏کم آسمان تاریک می‏شود و چله‏نشینان سنگر عشق در تاریکی محو می‏شوند. صدای تلاوت قرآن، فراخوان نماز جماعت مغرب و عشاء است و باید غروب را به حال خود واگذاشت و آفریننده‏ی غروب را دریافت.

آستین ها بالا. آب از بالا به پایین. از رستنگاه مو. تا انتهای چانه. از طرفین به اندازه‏ی فاصله‏ی انگشت کوچک تا شست. باز هم از بالا به پایین. از پشت آرنج تا نوک انگشتان. مسح سر و سپس مسح دو پا.

حالا آماده‏ای. محل نماز نیز حسینیه. لباس هم حلال و پاک و مطهر و زیبا. لباس رزم. همه یکرنگ و بی‏آلایش. رو به خدا. پشت سر امام جماعت الله اکبر..

رکعت اول، رکعت دوم، رکعت سوم: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

تسبیحات حضرت زهرا (س). صلوات بر رسول خدا و آل مطهرش. تعقیبات نماز.

دلها پر است. پر از غم و غصه و هجران. غم جدایی. اشتیاق وصل، چشمها را گریان می‏کند.

سر را به سجده می‏گذاری، « الهی قلبی محجوب و عقلی معیوب و هوائی غالب و نفسی مقلوب… صدای کشیده و حزین آن برادر، مخفیگاهی برای قطره‏های اشک باقی نمی‏گذارد و بی‏اختیار سر به سجده می‏نهی و بدون هیچ‏گونه شائبه‏ای گریه می‏کنی. نترس، گریه کن. خجالت نکش، گریه کن. برای خودت گریه کن. برای غریبی حسین گریه کن. برای مظلومیت مسلمین گریه کن، برای پاک شدن گناهان گریه کن. با خدا حرف بزن. به او بگو چگونه‏ای، چه کرده‏ای، کجا بوده‏ای… شوخی ندارد. خدا از رگ گردن به ما نزدیک‏تر است. پس چرا توبه نمی‏کنی. توبه‏ای نصوح. همین طور که سر به سجده داری با خدای خود آشتی کن و از غفلت و دوری از او معذرت بخواه. او خوب خدایی است ولی تو غافلی. گاه مغرور می‏شوی. خدای نکرده به رزمنده بودن خود مغرور نشوی. اگر خدا نخواهد، می‏روی و دیگر برنمی‏گردی.
همراه با کاروان راهیان نور (1)

هر چه خدا خواست همان می‏شود. تو هیچ نیستی. هر چه هست خداست. خدا خواسته که لباس رزم پوشیده‏ای و در میان خوبان امتش زندگی می‏کنی.

اگر توفیق مولی نبود تو نیز مرد نمی‏شدی و اردوگاه و حسینیه و میدان رزم را حتی نمی‏دیدی چه برسد به اینکه درک کنی. پس گریه کن. بدان که خیلی کوچکی. در این دنیای بزرگ تو کوچکی.

کوچک در مقابل همین سرزمین، بعد ایران، سپس قاره‏ی آسیا، آنگاه در مقابل زمین. تو کوچکی در مقابل سیارات و ستارگان، در مقابل تمام آفرینش پروردگار. تو بسیار ریز و ناچیزی. حالا در مقابل خدایی قرار گرفته‏ای که در توصیف نیاید و بزرگتر از آن است که وصف شود. پس خوب گریه کن و بدان که به همین زمین خاکی فرو خواهی رفت و تنها خداوند تبارک و تعالی می‏تواند تو را کمک کند.

دعا تمام می‏شود. چهره‏ها با اشک شستشو یافته. برافروخته و سرخ شده. روحانی گردان بلند می‏شود و در مقابل صفوف نماز می‏ایستد و لب به سخن می‏گشاید. پس از حمد و ستایش خداوند تبارک و تعالی بر محمد و آلش درود می‏فرستد و حدیثی از حضرت امام صادق (ع) می‏خواند و چند کلمه نیز پیرامون آن سخن می‏گوید.

بعضی از بچه‏ها مشغول ذکر خدا می‏شوند و عده‏ای هم در گوشه و کنار نماز مستحبی می‏خوانند. در انتهای حسینیه نیز رفت و آمد ادامه دارد و پیرمردی باصفا مشغول جفت کردن کفشها و پوتینهای رزمندگان است. چند چراغ محدود، محوطه‏ی حسینیه را روشن کرده و در پرتو آن عده‏ای قرآن می‏خوانند. نماز دوم پس از اذان مؤذن شروع و پس از پایان نماز نیز دعای فرج امام زمان (عج) خوانده می‏شود. از حسینیه که خارج می‏شوی همه‏جا تاریک است و تنها چادرهایی را مشاهده می‏کنی که در کورسوی یک یا دو چراغ فانوس کمی روشن شده. اما تاریکی غالب است. اول با احتیاط گام برمی‏داری، زمانی نمی‏گذرد که چشمانت به تاریکی عادت می‏کند و تمام اطراف را خوب تشخیص می‏دهی. خانه‏ی تو چادر توست. به سوی چادر می‏روی به همراه رزمنده‏ای دیگر. شام هم مختصر و اندک. خوراک لوبیا و یا به قول بچه‏های جبهه « رویداد هفته! »

اینجا شب‏نشینی و گپ و گعده معنا ندارد. حرفهای بیهوده بازاری ندارد. غیبت و تهمت و دروغ ممنوع است و هر کس خطایی کند، دیگران صلوات می‏فرستند. اگر اشتباهی و یا از روی فراموشی غیبت کنی، ناگهان در هیاهوی یک صلوات مردانه، به خود می‏آیی و متوجه خطای خود می‏شوی. پس مواظب باش. اگر می‏خواهی خجالت‏زده نشوی، اشتباه نکن.

حرفها باید کوتاه و مفید باشد. اگر چه گاهی اوقات دوستانی پیدا می‏شوند که قداست جبهه را خدشه‏دار می‏کنند ولی تو نیز باید ناهی از منکر و آمر به معروف شوی.

اینجا شب‏نشینی و گپ و گعده معنا ندارد. حرفهای بیهوده بازاری ندارد. غیبت و تهمت و دروغ ممنوع است و هر کس خطایی کند، دیگران صلوات می‏فرستند. اگر اشتباهی و یا از روی فراموشی غیبت کنی، ناگهان در هیاهوی یک صلوات مردانه، به خود می‏آیی و متوجه خطای خود می‏شوی. پس مواظب باش. اگر می‏خواهی خجالت‏زده نشوی، اشتباه نکن

رزمندگان زود می‏خوابند تا برای رزم شبانه احتمالی آماده باشند. البته نماز شب که جای خود دارد. در آخرین لحظه‏ها، تجدید وضو می‏کنند و سوره‏ی « واقعه » به صورت دسته‏جمعی تلاوت می‏شود. مقررات نظامی نباید نادیده گرفته شود و در زمان مناسب خواب همه را فرامی‏گیرد. خواب نیز ضروری است و هر رزمنده‏ای به آن نیاز دارد.

صدای نوحه برادر آهنگران واقعا روحنواز و باعث تقویت روحیه است. گروهان در مقابل جایگاه به خط شده و آماده یک راهپیمایی بلندمدت است. این نیز جزو رزمها و آموزشهای نظامی است و هر رزمنده باید آماده باشد تا بتواند چند ساعت راه برود و استقامت کند و در تمام طول مدت پیمودن راه، اطاعت از فرماندهی را از یاد نبرد. پس باید تمرین کرد. باید راه رفت و استقامت نمود.

همه تجهیزات کافی برداشته‏اند و اسلحه را به دوش انداخته‏اند. پس از اینکه مسئول گروهان توضیحات لازم را داد، راه می‏افتیم. در یک ستون بلند و طویل. پشت سر یکدیگر. اول صبح است. گامها استوار و محکم. مسئول گروهان و معاونش در کنار ستون راه می‏روند و هر از چند گاهی می‏ایستند و به سر و ته ستون نگاه می‏کنند. شاید حدود دو ساعت است که راه آمده‏ایم. کمی خسته شده‏ایم و گاهی پشت سر را نگاه می‏کنیم. دیگر از اردوگاه خبری نیست. خیلی از اردوگاه فاصله گرفته‏ایم و هر لحظه این فاصله بیشتر می‏شود. آب قمقمه‏ها خوردن دارد اما به اندازه‏ی ضرورت، زیرا در ادامه‏ی راه به آن نیاز داریم.

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

همراه با کاروان راهیان نور (2)

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

حتی گاهی اوقات نزدیکترین همراهان در رفتن اخلال می‏کنند. کفشها و پوتینها بهانه می‏گیرند. زمین ناهموار سنگ می‏اندازد. سردی و گرمی هوا هم بی‏تأثیر نیست. عجیب است پاها هم کوتاهی می‏کنند. ولی باید رفت. راه نیز بی‏خطر نیست. بعضی بهانه‏ها را باید نادیده گرفت. اگر در راهپیمایی خستگی نبود، همه می‏آمدند. اگر حمل تجهیزات و سلاح و پوتین سنگین و تحمل خستگی و کوفتگی آسان بود، همه رزمنده می‏شدند. پس باید طاقت آورد. برو؛ ذکر هم بگو. ایاک نستعین. خدا را بخوان

راهپیمایی یکی از مهمترین اصول عملیات نظامی است و ما در انقلاب خوب با آن آشنا شده‏ایم. آنگاه که از میدان امام حسین تا میدان آزادی راهپیمایی می‏کردیم و شعار مرگ بر شاه سر می‏دادیم. حالا هم باید همان راهپیمایی را ادامه دهیم تا به مقصد برسیم. این راه بسیار طولانی است و باید از قدس هم بگذریم و به آن سوی زمین برویم. راه برویم و استقامت کنیم. راه برویم و شعار بدهیم. حرکت کنیم و مشت هایمان گره کرده باشد. پا بر زمین بکوبیم و رجز بخوانیم. این راهی است که پیشینیان هم آن را پیموده‏اند و حالا ما با برطرف کردن تمام نقصها باید تا آخر آن را برویم. توقف جایز نیست، ولی می‏توان چند لحظه‏ای استراحت کرد، آن هم برای اینکه آنهایی که عقب مانده‏اند به ما برسند و دمی بیاساییم. ولی اینجا توقفگاه اصلی نیست. باید رفت؛ هدف جلوتر است. بالاتر است.

حرکت زندگی است و سکون مرگ. امام گفت برو، رفتیم. فرمانده می‏گوید برو، می‏رویم. گویی می‏خواهند ما را از حرکت بازدارند. حتی گاهی اوقات نزدیکترین همراهان در رفتن اخلال می‏کنند. کفشها و پوتینها بهانه می‏گیرند. زمین ناهموار سنگ می‏اندازد. سردی و گرمی هوا هم بی‏تأثیر نیست. عجیب است پاها هم کوتاهی می‏کنند. ولی باید رفت. راه نیز بی‏خطر نیست. بعضی بهانه‏ها را باید نادیده گرفت. خوش خط و خال‏اند. انسان وسوسه می‏شود.

اگر در راهپیمایی خستگی نبود، همه می‏آمدند. اگر حمل تجهیزات و سلاح و پوتین سنگین و تحمل خستگی و کوفتگی آسان بود، همه رزمنده می‏شدند. پس باید طاقت آورد. برو؛ ذکر هم بگو. ایاک نستعین. خدا را بخوان.

شاید بهتر است بگویم که دیگر، ستون آن ستونی نیست که در ابتدا از اردوگاه راه افتادیم. فاصله‏ها زیاد شده. پشت پیراهن ها عرق کرده و سفیدک زده. کمتر پایی به طور کامل از روی زمین بلند می‏شود بیشتر بر روی زمین کشیده می‏شود. بیش از شش ساعت است که راه می‏رویم. از میان دشتها و تپه‏ها و چند نهر آب هم گذشته‏ایم. اکثر قمقمه‏ها خالی شده. روز از نیمه گذشته و خورشید بر روی شانه‏ی چپمان قرار گرفته. چند نفر نق می‏زنند.

- بسه دیگه، کجا می‏ریم؟

- ما که کماندو نیستیم!

- کاشکی می‏رفتیم تو گروهان های دیگه. اونها کمتر از این کارها می‏کنن.

مسئول گروهان تمام حرفها را می‏شنود ولی فقط در چشمان افراد خیره می‏شود. جذبه‏ی نظامی‏اش کم نیست. اما نمی‏خواهد خشونت به خرج دهد. خودش هم می‏داند بچه‏ها خسته شده‏اند. خودش هم خسته شده. این اواخر اسلحه‏اش را از دوش به آن دوش می‏کند. ولی باز هم می‏رود. به هر حال باید اطاعت کرد. مرد در سختی ساخته می‏شود. رزمنده و نیروی نظامی هم باید سختی بکشد. اینها آموزش است، آزمایش هم هست.

هر چه هست استقامت آنها خدایی است و باید ریشه‏ی آن را در اراده‏ی قوی و ایمان استوارشان جستجو کرد. آنها تصمیم گرفته‏اند بروند و در این راه، پیمان خون بسته‏اند و کوچکترین شرط، اطاعت از فرماندهی است…

حقیقتش من هم خسته شده‏ام، اما هر بار که به معاون گروهان نگاه می‏کنم، خجالت می‏کشم. او لبخند می‏زند و با مهربانی بچه‏ها را تشویق به حرکت می‏کند. او جانباز است. یک دست ندارد و در پای چپش هم پلاتین وجود دارد. او درس اطاعت از فرماندهی می‏دهد. پشت به پشت مسئول گروهان می‏رود و حتی حاضر نیست یک قدم از او جا بماند. گاهی اوقات هم خود را به کنار نیروهای خیلی خسته می‏چسباند و با آنها خوش و بش می‏کند. روحیه می‏دهد. می‏خندد و می‏خنداند.

انتهای ستون، چند نفر نشسته‏اند و دیگر حاضر نیستند راه را ادامه بدهند. نمی‏دانم چه می‏شود که خجالت می‏کشم. آخر رزمنده نباید این گونه باشد. دوست داشتم فرمانده اجازه می‏داد تا بروم پیش آنها که خواهش کنم، حرکت کنند. چند لحظه ستون ایستاد و آن چند نفر خود را به زحمت به ستون رساندند و حرکت بار دیگر شروع شد. باز هم انتهای ستون شلوغ است. عده‏ای غرغر می‏کنند، اما نباید گوش داد. باید رفت. این راه رهرو می‏خواهد. پس از چند ساعت راهپیمایی، چند درخت از دور دیده می‏شود.

وقتی نزدیکتر می‏شویم چشمه آبی هم دیده می‏شود. برق خوشحالی در چشمان نیروها می‏درخشد نفس راحتی می‏کشند. این چند قدم آخر را سریعتر می‏آیند. نسیم مهربانی وزیدن می‏گیرد. دیگر کسی جا نمی‏ماند. همه می‏آیند. هدف زیباست. فضا خوش است. هنگام استراحت فرارسیده. حالا می‏توانیم کمی دراز بکشیم. سر ستون وارد محوطه‏ی مورد نظر شد. ولی نمی‏ایستد. از میان سایه‏ی درختان می‏گذرد می‏رود.

« وای. ای کاش می‏ایستادیم، واقعا خسته شده‏ایم… »

ما هم از میان درختان و از کنار جوی آب زلال گذشتیم. انتهای ستون هم گذشت. حتی این دفعه برای چند لحظه هم نایستادیم.

« واقعا اذیت می‏کنند. خوب همین جا باید استراحت کنیم. کجا می‏رویم؟… »
همراه با کاروان راهیان نور (2)

گروهان می‏رود و یک دشت بزرگ و خشک را در پیش روی دارد. وارد دشت می‏شویم، همه با تعجب به مسئول گروهان نگاه می‏کنند. غرزدنها زیاد می‏شود. اما هنوز نیروهایی هستند که با اطاعت محض فقط راه می‏روند. بی‏هیچ چون و چرایی. فرمانده هم بیشتر به آنها توجه می‏کند. گویی آنها را شناسایی می‏کند. گاهی اوقات هم به آنها نزدیک می‏شود و دستی به پشت آنها می‏زند و با لبخند، می‏پرسد « خسته نشدی؟ » می‏روند و از پا نمی‏افتند. فکر می‏کنم آنها مردان این میدان هستند و این تفریح هر روزه‏ی آنهاست. اما نه. ما همه بسیجی هستیم و با این اعزام های کوتاه‏مدت نمی‏توان سابقه‏ای طولانی در این امور از بچه‏ها سراغ داشت. ولی هر چه هست استقامت آنها خدایی است و باید ریشه‏ی آن را در اراده‏ی قوی و ایمان استوارشان جستجو کرد. آنها تصمیم گرفته‏اند بروند و در این راه، پیمان خون بسته‏اند و کوچکترین شرط، اطاعت از فرماندهی است…

در همین فکرها غوطه‏ورم که ناگهان ستون دور می‏زند. می‏چرخد و می‏چرخد تا اینکه همان درختها و آن آب جوی را نشانه می‏گیرد. سر ستون و ته ستون از کنار یکدیگر عبور می‏کنند و ستون برمی‏گردد. به آن محوطه‏ی باصفا که می‏رسیم، می‏ایستیم و سپس آزادباش. هورا…

بعد از نماز جماعت و صرف ناهار (کنسرو خاویار بادمجان) عصر می‏شود. یکی دو ساعت به غروب مانده خستگی همه را از پای درآورده و هر کس گوشه‏ای افتاده است. نهیب مسئول گروهان همه را به خود می‏آورد و مسئول دسته‏ها مشغول به خط کردن نیروها می‏شوند. بعد از اینکه هر سه دسته گروهان را تشکیل دادند، آرام سر جای خود می‏نشینند. مسئول گروهان جلوی گروهان می‏ایستد و چنین آغاز می‏کند.

« لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم. امروز در آموزش باید عرق بریزیم تا فردا در جنگ و پشت خاکریز خون کمتری ریخته شود. از آنجا که همه‏ی ما کوله‏بار عشق و ایمان وارد سپاه اسلام شده‏ایم، می‏دانیم که باید سختی ها را تحمل کرد. کسی نباید با یک راهپیمایی نیمه‏سنگین خود را ببازد. باید آماده باشیم. خیلی آماده‏تر از این. »

دنیا هم مثل این چند درخت و این جوی آب است. به آن می‏رسی ولی نمی‏توانی در آن بمانی. باید خود را برای بقیه‏ی راه آماده کنی. اگر بمانی، خشک می‏شوی. فاسد می‏شوی. نباید دل به این چند روز دنیا بست. باید آماده‏ی رفتن بود. آن هم مثل شهدا. مثل آنهایی که خداوند به آنان نعمت عطا کرد…

و سپس ادامه می‏دهد:

« آنهایی که قبلا در عملیات شرکت داشته‏اند می‏دانند، کار مشکل است و شاید مجبور شوید ساعتها بروید و ساعتها برگردید. آنجا نمی‏توان غر زد، چون عراقیها می‏آیند و…

البته من هم می‏دانم که این مقدار راهپیمایی، خستگی می‏آورد، ولی باید خودمان را با این واقعیتها تطبیق دهیم و آن قدر برویم تا رانهای پایمان قوی و کلفت شود. »

آنگاه به « حیدری » که مقداری چاق بود اشاره کرد و با لبخند گفت:

« مثل برادر حیدری / خنده / البته شوخی می‏کنم. شما حتما این آیه را خوانده‏اید که « ان مع العسر یسرا فان مع العسر یسرا » ، با هر سختی آسانی است و سپس همان اصل را تأیید می‏کند که پس با هر سختی آسانی است.

اول وقتی رسیدیم به این محوطه و عبور کردیم، چرا ناراحت شدید؟ شاید محلی باشد که از نظر شما جالب و مطلوب باشد، ولی صلاح نباشد در آن بمانید. شاید مثل زهر باشد. دقت کنید. زود تصمیم نگیرید. ببینید فرمانده چه می‏گوید. در ضمن همین محل جالب را که دیدید، باید ترک کنیم و باز هم حرکت کنیم. دنیا هم مثل این چند درخت و این جوی آب است. به آن می‏رسی ولی نمی‏توانی در آن بمانی. باید خود را برای بقیه‏ی راه آماده کنی. اگر بمانی، خشک می‏شوی. فاسد می‏شوی. نباید دل به این چند روز دنیا بست. باید آماده‏ی رفتن بود. آن هم مثل شهدا. مثل آنهایی که خداوند به آنان نعمت عطا کرد.. »

حرفهایش گرم و شیرین است. همین طور که دروس نظامی را گوشزد می‏کند، نکات اخلاقی را نیز مرور می‏نماید. خودش هم عامل است. یعنی اگر می‏گوید عمل هم می‏کند. می‏گویند چهار سال است که یکسره در جبهه است و با اینکه بسیجی است فقط بعضی وقتها از مرخصی استفاده می‏کند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

رزمنده تیپ قمر بنی هاشم (ع)

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی بدن مجروح را روی تخت اورژانس گذاشتند. دیدم دکتر به صورت اون نگاه کرد و سر خود را روی سینه این نوجوان مجروح گذاشت و داره بلند بلند گریه میکنه

اواسط سال 65 بود، من با یکی از دوستان که از بچگی با هم بودیم هوس جبهه کردیم. وقتی اعزام شدیم رفتیم کارگزینی لشکر ده سیدالشهداء(ع)، اون موقع کارگزینی در پادگان دوکوهه بود.

من چون رانندگی بلد بودم رفتم بهداری. اونجا راننده آمبولانس بودم و خاطره ای که دارم از اینجا شروع می شود البته خاطره زیاد بود ولی برجسته ترین آن این است که می گویم:

اعزام شدیم برای تخلیه مجروحین عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه. یک رزمنده ای مجروح شده بود، من او را داخل آمبولانس گذاشتم و به اورژانس لشگرسیدالشهداء(ع) رسوندم.

اورژانس یک سوله بزرگ بود. من این مجروح را پیاده کردم. خواستم به خط برگردم که صدای غرش هواپیما میخکوبم کرد. دیدم بالا سرمون 6 - 7 میراژ عراقی می چرخند. راننده آمبولانس ها تو آشیانه ها منتظر بودند تا امنیت برقرار بشه و به خط برگردند. در همین حین دیدم یک آمبولانس آژیر کشون رسید به اورژانس.

در آمبولانس را که باز کردند، دو مجروح داخلش بود. یکی از آنها زخمش سطحی بود ولی دیگری یک نوجوان 16- 17 ساله بود که تازه مو تو صورتش در آمده بود. نگاهم افتاد، دیدم دستش به پوست آویزنونه. ترکش همه بدنش رو پاره پاره کرده. اومدند بچه های بهداری با برانکارد مجروح رو ببرند. دیدم یکی از دکترها هم دوید. وقتی بدن مجروح را روی تخت اورژانس گذاشتند. دیدم دکتر به صورت اون نگاه کرد و سر خود را روی سینه این نوجوان مجروح گذاشت و داره بلند بلند گریه می کنه، به طوری که صدای هق هق گریه اش بلند شد.

اگر برای قطع شدن دست من گریه می کنی، من رزمنده تیپ قمر بنی هاشم(ع) هستم . بچه های این تیپ مثل صاحب خود باید دست بدهند. من هم دادم این جای گریه و ناراحتی نداره

دیدم توی اون حالت این جوان مجروح که ازشدت خونریزی بیهوش شده بود چشمانش رو باز کرد و گفت: دکتر چرا گریه می کنی؟

اگر برای قطع شدن دست من گریه می کنی، من رزمنده تیپ قمر بنی هاشم(ع) هستم . بچه های این تیپ مثل صاحب خود باید دست بدهند. من هم دادم این جای گریه و ناراحتی نداره.

این رزمنده نوجوان با این حرفش همه کادر اورژانس رو به وجد آورد و همه تحت تأثیر این کلام بسیجی قرار گرفتند.

راوی:محمد رضا خیام دار

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

سنگرهایی که بوی باروت می‌داد

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته


سنگرهایی که بوی باروت می‌داد
شاید سخت ترین نقطه درگیری های کربلای پنج، تصرف سنگرهای نونی‌ها بود…

شاید سخت ترین نقطه درگیری های کربلای پنج، تصرف نونی ها بود. استحکامات نونی شکلی که انبوهی از نیرو را می بلعید و به قول بچه های رزمنده، گردان وارد نونی ها می شد و نفر بیرون می‌آمد.
روایت فرماندهان از حماسه تصرف نونی ها

ما وقتی به نونی‌ها زدیم دشمن مقاومت می‌کرد. خیلی فشار به گردان ما آمد. گروهان داخل درگیری می رفت. چند تا دونه بیشتر سالم بیرون نمی‌آمدند.

تعبیر جالبی داشت برادر غلامعلی رضایی فرمانده گروهان گردان حضرت زینب(س) که وقتی با گروهانم به نونی اول زدم، دشمن آنقدر آتیش ریخت که نیروهام هضم شدند اما بچه های گردان حضرت زینب(س) ول کن نبودند از روی بدن هم رد می‌شدند و با کماندوهای دشمن گلاویز می‌شدند.

ایشان می گفت: بوی باروت و سوختن گوشت و پوست و استخوان بچه‌های گردان حضرت زینب(س) همه فضای نونی را پر کرده بود. خیلی از بچه ها شهید و مجروح شدند.

تعبیر حاج غلامعلی این بود که:

صحنه نبرد پر از دود شده بود. من هم به سختی مجروح شدم. از طریق بیسیم تقاضای نیروی پشتیبانی کردم اما از اون طرف بیسیم پیغام آمد که امام فرموده به رزمندگان بگویید حسینی بجنگند. این پیغام معنی اش این بود که از نیرو خبری نیست. بچه ها که خبردار شدند امام یک چنین فرمایشی داشته شور و شوق شان زیاد شد. به خدا قسم حتی مجروح ها که روی زمین افتاده بودند هم از جا بلند شدند. ما برای تصرف نونی اول خیز برداشتیم و بچه ها دشمن را تار و مار کردند.

تعبیر جالبی داشت برادر غلامعلی رضایی فرمانده گروهان گردان حضرت زینب(س) که وقتی با گروهانم به نونی اول زدم، دشمن آنقدر آتیش ریخت که نیروهام هضم شدند اما بچه های گردان حضرت زینب(س) ول کن نبودند از روی بدن هم رد می‌شدند و با کماندوهای دشمن گلاویز می‌شدند

حاج اسدی معاون گردان حضرت زینب(س) می گفت:

یادمه شهید حجه الاسلام نخبه زعیم طلبه ای بود که از ساوجبلاغ اعزام شده بود یک پرچم یا حسین(ع) برداشت و خودش را زیر آتش پرحجم دشمن به بالای نونی رساند و پرچم رو توی خاک فرو کرد. این کار او به بچه ها روحیه داد اما دیدیم دشمن او رو هدف قرار داد و شهید شد.

با بیسیم با فرمانده ام تماس گرفتم و گفتم ما نونی اول را گرفتیم. اون باور نمی کرد. با حاج فضلی تماس گرفت و گفت بچه های ما نونی اول را فتح کردند اون هم باور نمی کرد. وقتی حاج فضلی به قرار گاه گفته بود آنها هم باورشون نشد تا اینکه حاج فضلی پیکش را فرستاد و بعد باور کردند. همه فهمیدند که:

شور حسین است چه ها می کند

نام حسین درد دوا می کند

سنگرهایی که بوی باروت می‌داد

استحکامات دشمن داخل نونی ها نشان از نفوذ ناپذیری آن دارد ..اما رزمندگان اسلام کمتر از چند ساعت توانستند نونی ها را به حول و قوه الهی تصرف کنند
سنگرهایی که بوی باروت می‌داد

عکس بالا را فرمانده گردان حمله کننده به نونی ها تهیه نموده. در این تصویر موقعیت نونی های اول و دوم و موقعیت مکانی آنها نسبت به یادمان کربلای شلمچه دیده می شود
سنگرهایی که بوی باروت می‌داد

منطقه درگیری رزمندگان سیدالشهداء(ع). غواصان لشکر10 از گوشه سمت راست 5 ضلعی که با 3توپ سیم خاردار نشان داده شده دژ را شکستند و به سمت چپ منطقه شلمچه و به طرف جاده شلمچه پاکسازی کردند. درنقشه بالا موقعیت کانال پرورش ماهی و نونی های1و2 کاملا مشخص است

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

23 خاطره از غواصان لشگر 14

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

قسمت اول مَد شروع مى شود. آب توى سینه مان مى افتد. برمان مى گرداند. فریاد مى زنم «طناب رو بچسبین… هم دیگه رو گم نکنین…». آب توى صورت هامان شلاق مى زند. از بس آب شور خورده ام، حالم دارد به هم مى خورد. یکى از بچه ها دعاى توسل مى خواند. گریه ام گرفته. خدا!… چقدر نزدیک است. چقدر بهش احتیاج داریم… 1- مَد شروع مى شود. آب توى سینه مان مى افتد. برمان مى گرداند. فریاد مى زنم «طناب رو بچسبین… هم دیگه رو گم نکنین…». آب توى صورت هامان شلاق مى زند. از بس آب شور خورده ام، حالم دارد به هم مى خورد. یکى از بچه ها دعاى توسل مى خواند. گریه ام گرفته. خدا!… چقدر نزدیک است. چقدر بهش احتیاج داریم…

2- گفت «قاسم! اگه برگشتى شهرک، من وصیتمو توى جیب ساکم گذاشتم. دو روز روزه قرضى دارم. یادم رفت بنویسم. رفتى اونجا، اینو توش بنویس…».

3- دستم را کشید برد پشت نخل ها. گفتم «همونجا نمى تونستى بگى؟…»

دست هایم را گرفت. بغض کرده بود. یواش گفت «نه حاج آقا… تو رو به خدا… شما تعبیر خواب بلدى؟»

گفتم «آخه…» پرید وسط حرفم «دیشب خواب حضرت زهرا رو دیدم… منو دعوت کرد خونشون…» اشک هایش سرازیر شد «من مى دونم، تو این عملیات شهید مى شم.»

4- سرش را انداخته بود پائین، مى آمد. از لا به لاى تاریکى پشت نخل ها. صبر کردم تا برسد «آقا قبول باشه. ما رو هم دعا بفرمایین…».

من و من کرد «نه… مى دونى من…».

«آقاجان! وقتى آدم سرشو مى ذاره زمین گریه مى کنه، خاک گل میشه مى چسبه به صورتش.»

دستش بى اختیار رفت طرف صورتش. خندید.

5- وسط آب شوخیش گرفته بود. یک نگاه کرد به صورت هامان; موها جرم گرفته، صورت ها گِلى. گفت «بچه ها! یه وقت این آب رو داده بودن آزمایشگاه، ببینند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ یه مدت جواب اومد آقا این فاضلابى که داده بودین، پنج درصد آب داره…»

بچه ها ریختند، سرش را کردند زیر آب.

6- حال دریا خراب است، حال بچه ها هم. دریازده شده ایم. چند تا از بچه ها بى هوشند. گفتم لباس هایشان را در بیاورند و آب رویشان بریزند. من هم دست کمى از آنها ندارم. دو ساعتى است که روى موج ها این طرف و آن طرف مى شویم. مثل پر کاه. راه را گم کرده ایم. قرار بود قبل از جزر به نقطه رهایى برسیم. حالا مد هم شروع شده و خبرى از نطقه رهایى نیست.

از قرارگاه بى سیم مى زنند. جریان را مى پرسند. دلم نمى خواهد، ولى گوشى را مى گیرم و کد مى کنم که عملیات تعطیل. بچه ها نمى توانند عمل کنند.

بر مى گردیم.

گفت «حاج آقا… تو رو به خدا… شما تعبیر خواب بلدى؟» گفتم «آخه…» پرید وسط حرفم «دیشب خواب حضرت زهرا رو دیدم… منو دعوت کرد خونشون…» اشک هایش سرازیر شد «من مى دونم، تو این عملیات شهید مى شم.»

7- هر کار کرد خوابش نبرد. پشه ها بى داد مى کردند. پتو را کشید روى سرش. گرما براش نفس گیر بود. پتو را پرت کرد یک طرف و زد بیرون.

8- گفت «دو تا قایق بردارین، برید دم سه پایه وایستین. ببینین عراقى ها چه عکس العملى نشون مى دن… زود برگردین.»

گفتم «اگه برگردیم…»

هنوز به سه پایه نرسیده، یک چیزى بالاى سرمان منفجر شد. بعد هم آتشى ریختند که بیا و ببین. فکر جلوتر رفتن را از سرمان بیرون کردیم، برگشتیم.

قرار بود شب، نقطه رهایى عملیات همین جا باشد.

9-در به در دنبال آب مى گشتیم. جایى که بودیم آشنا نبود، وارد نبودیم. تشنگى فشار آورده بود.

«بچه ها بیایین ببینین… اون چیه؟»

یک تانکر بود. هجوم بردیم طرفش. اما معلوم نبود چى تویش باشد.

گفتم «کنار… کنار… بذارین اول من یه کم بچشم، اگه آب بود شما بخورین.» روى یک اسکله نفتى هر چیزى مى توانست باشد.

با احتیاط شیرش را باز کردم. آب بود. به روى خودم نیاوردم، سیر خوردم. بعد دستم را گذاشتم روى دلم. نیم خیز پا شدم آمدم این طرف. بچه ها با تعجب و نگرانى نگاهم مى کردند. پرسیدند «چى شد؟…»

هیچى نگفتم. دور که شدم، گفتم «آره… آبه… شما هم بخورین…»

یک چیزى از کنار گوشم رد شد خورد به دیوار. پوتین بود.

10-ایستاده بود آن بالا و خیره خیره توى آب را نگاه مى کرد. تکان نخوردم. اگر حرکت مى کردم، دور و برم مثل چراغ روشن مى شد. توى دلم گفتم «خدایا خودت رحم کن. یه وقت اینا منو نبینن.» مثل ماهى قزل آلاى مرده خودم را روى آب ول کرده بودم. «وجعلنا» مى خواندم.

وسط آب شوخیش گرفته بود. یک نگاه کرد به صورت هامان; موها جرم گرفته، صورت ها گِلى. گفت «بچه ها! یه وقت این آب رو داده بودن آزمایشگاه، ببینند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ یه مدت جواب اومد…

برگشت رفت. لابد چیزى ندیده بود. سریع خودم را رساندم به پایه اسکله و مخفى شدم. با یکى دیگر از روى نردبان آمدند پایین. چراغ قوه انداختند و خوب دور و بر را پاییدند.

حالا جاى نردبان اسکله هم پیدا شده بود.

11-فرمانده لشکر راه مى رفت، چند نفر هم پشت سرش:

«اینجا… اینجا… اینجا. چى کار مى کنید؟ سوله مى زنید… تا بیست روز دیگه هم باید حاضر باشه…» دیگر داشت با خودش حرف مى زد «این بچه ها مى رن عملیات، برمى گردن، نباید یه جا داشته باشن استراحت کنن؟».

تمرین اصلیمان توى دریا بود، دهانه اروند. دیگر مثل کارون نبود که آبش شیرین باشد. توى آن گرما، توى آن لباس ها، بدن بچه ها مى سوخت. نمک دریا هم بهش اضافه مى شد.

12-صدایش خیلى ضعیف مى آمد. از لاى پرده نگاه کردم. توى رختخوابش نشسته بود و پیراهنش را در آورده بود. پوست بدنش سوخته بود. نمى توانست بخوابد. گریه مى کرد «خیلى سخته… دیگه نمى تونم.»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

23 خاطره از غواصان لشگر14

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آمده بود می گفت:"مأموریت من تمام شد. زود باشین هر کاری دارین بگین.می خوام برم شهید شم.” خندیدیم.گفت:"باورتون نمی شه؟همین الانش هم من قرار نبوده سالم برگردم.نمی دونم واسه ی چی این جام.” باز هم خندیدیم.یک ساعت بعد دیگر نخندیدیم
قسمت دوم :

13- خسته شده ام. پاهایم درد مى كند. كاش كمى استراحت كنیم.

- یا مقلب القلوب والابصار.

اصغر است. بچه ها یكى یكى فین مى زنند مى روند طرفش. من هم مى روم. دست هامان را به هم مى دهیم، حلقه مى زنیم دور اصغر، آب آرام مى بردمان.

- یا مقلب القلوب و الابصار…

او مى خواند و ما جواب مى دهیم.

دویدیم بیرون. چادرها آتش گرفته بود. بچه ها پابرهنه، سطل آب بر مى داشتند مى دویدند وسط آتش. یك تعداد از بچه ها مجروح شده بودند. پخش شدند توى بیابان. هر كدام یك طرف.

14- چقدر خوب بود… وقتى خودمان را با تاید مى شستیم، نفت ها مى رفت. بوى نفت هم مى رفت. به جایش بوى تاید مى دادیم. حس عجیبى بود. انگار از گناه پاک شده باشى… چقدر خوب بود.

15- برگشت گفت «بچه ها طناب رو سفت بگیرین، هم دیگه رو گم نكنیم.» دو متر به دو متر طناب را گره زده بودیم. یكى از این طرف مى گرفت، یكى از آن طرف. اول كه وارد آب مى شدیم، خیلى لازم نبود. ولى آن وسط ها فقط كافى بود یك لحظه حواست پرت شود، سرت هم زیر آب، به خودت مى آمدى مى دیدى بچه ها نیستند; تازه اگر زنده مى ماندى. خیلى ها را همین طور گم كردیم، جسدشان یك روز یا دو روز بعد پیدا شد.

16- گفت «العمیه چشم عراقه. این چشم رو شما باید در بیارین. عملیات آبیه. دیگه آبى خاكى نیس كه عقبه داشته باشین. شمایین، غواص ها و چند تا قایق. این دیگه اروند نیست. بیست سى كیلومتر وسط آبه…»

پرسید «حرفى ندارین؟»

قبلاً چند نفر مأموریت را رد كرده بودند.

بلند شدم. بازویش را گرفتم «نه حاجى! چه حرفى؟ شما میگى این عملیات، ما هم میگیم چشم. بعدش رو هم خدا باید بخواد، ما چى كاره ایم؟» نگاهمان كرد. توى چشم هایش یك چیزى برق مى زد.

17- در حسینیه را باز كردیم، ریختیم تو. ناى نفس كشیدن نداشتیم، عرق از سر و رویمان مى چكید. هر كداممان ولو شدیم یك طرف.

«اِ… چرا این كولرا خاموشن؟…» یكى از بچه ها پاشد چراغ را زد، روشن نشد «برق نیس… قطعه!»

بلند شد پتویش را برداشت از دو طرف بست به طاق. لبه هایش را گرفت شروع كرد به تكان دادن. هواى خنك مى خورد به صورت هامان، كیف مى كردیم:

«الهى با كله بیفتى تو بهشت… حوریا بادت بزنن…»

عرق از سر و رویمان مى چكید. هر كداممان ولو شدیم یك طرف.«اِ… چرا این كولرا خاموشن؟…» یكى از بچه ها پاشد چراغ را زد، روشن نشد «برق نیس… قطعه!» بلند شد پتویش را برداشت از دو طرف بست به طاق. لبه هایش را گرفت شروع كرد به تكان دادن. هواى خنك مى خورد به صورت هامان، كیف مى كردیم:«الهى با كله بیفتى تو بهشت… حوریا بادت بزنن…»

18- مانور بهانه خوبى بود براى جابجا كردن بچه ها. بردیمشان خارك. درست و حسابى سفارشمان را كرده بودند كه بهمان برسند. اینجا كولر داشت.

اما برق ها بى سفارش قطع مى شد.

19- زمین صبحگاه را گذاشته اند روى سرشان. تأیید مى كنند، رد مى كنند، بررسى مى كنند. دیگر حاج حسین هم حریفشان نیست.

تا حالا گردان را صدا مى كردند گردان غواصى، آبى خاكى، اطلاعات. اما حالا مى خواهیم اسم انتخاب كنیم.

یكى مى گوید «شهادت… بچه هاى غواص خط شكنند، سهمیه شهادتشون بیشتره.»

ایثار، رعد، تكاوران، ظفر… و یكى هم مى گوید «حضرت یونس»…

یك دفعه حاج حسین مى گوید «آها… همین خوبه. گردان یونس. ما مثل حضرت یونس، در دل آب، از خدا می خوایم كه ما رو از تاریكى نفسمون نجات بده.»

بچه ها صلوات مى فرستند.

20- بچه هاى گردانش را جمع كرده بود برایشان حرف بزند. گفت «هر كى می خواد فرمانده هاش ازش راضى باشن… دوست داره شهید بشه، بیاد بشینه این طرف.»

بچه ها هم همدیگر را نگاه مى كردند. یك دفعه با هم بلند شدند، چند قدم آن طرف تر نشستند.

خندید. گفت «مى خواین دكان منو تخته كنین؟»

21- «بریم غواص بشیم؟… من دقت كردم، تو این عملیات هاى آخرى غواص ها بیشتر رفتن واسه خط شكنى. من فكر مى كردم زرهى خوبه. اما غواصى یه چیز دیگه است…» باچه عشقى هم تعریف مى كرد «فكرش را بكن… توى آب باشى… تیر می خوره تو سرت. میرى زیر آب. یا حسین میگى مى آى بالا… نه اتكایى، نه پشت و پناهى… فقط خدا میمونه و خدا…».

گفت «هر كى می خواد فرمانده هاش ازش راضى باشن… دوست داره شهید بشه، بیاد بشینه این طرف.» بچه ها هم همدیگر را نگاه مى كردند. یك دفعه با هم بلند شدند، چند قدم آن طرف تر نشستند.خندید. گفت…

22- آمده بود می گفت:"مأموریت من تمام شد. زود باشین هر کاری دارین بگین.می خوام برم شهید شم.”

خندیدیم.گفت:"باورتون نمی شه؟همین الانش هم من قرار نبوده سالم برگردم.نمی دونم واسه ی چی این جام.”

باز هم خندیدیم.یک ساعت بعد دیگر نخندیدیم.

23- عملیات کربلای 3 گره‌خورده و همه فرماندهان ناامید شده ‌بودند، گردان حضرت یونس (گردان غواصان هجوم‌کننده لشگر 14 امام حسین(ع)) در دل امواج گرفتار شده و اکثر رزمندگان پراکنده و از مسیر حرکت به سمت اسکله العمیه دور افتاده‌اند، هوا رو به روشنی است و همه امیدها ناامید، ناگهان تدبیری الهی به ذهن جانشین فرماندهی گردان خطور می‌کند. او می‌گوید:

«بی‌رمق و خسته بودیم و در حالتی مأیوسانه نگران بودیم که اگر در آخرین فرصت اقدام نکنیم، بچه‌ها اسیر خواهند شد و جز شرمندگی در محضر حضرت ولی‌عصر(عج) و حضرت امام(ره) چیزی نخواهیم داشت. در ایــن شرایط خدا گواه است که خودم را در این تدبیر دخیل نمی دانم، اصلاً من نبودم، یک کار و حرکت غیر اختیاری بود… .»

در این اوضاع بحرانی او تدبیر می‌کند که سه نفر از اسکله بالا روند و سرپل را بگیرند تا بقیه افــراد و قایق‌ها به سمت اسلکه حرکت کنند.

این تدبیر عجیب با توکل بر خداوند محقق می‌شود و با عملیاتی غیرقابل باور سرپل بر روی اسکله گرفته می‌شود و در نتیجه کل اسکله به تصرف نیروهای اسلام در می‌آید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

جراحی که رگ‌های شهید را بوسید

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات «رمضان» در پیش بود. دكتر ابوترابی مدت زیادی در منطقه ماندده بود و سردار «كاظمی» اصرار داشت كه دكتر به مرخصی برود. بالاخره دكتر كه اطاعت از دستورات فرمانده را بر خود واجب می‌دانست، قبول كرد كه برود. لباس بسیج را از تنش درآورد و آماده‌ی رفتن شد كه یكی آمد و گفت: دكتر! دم سنگر كسی می‌خواهد شما را ببیند

این روایت صددرصد واقعی، گوشه‌ی كوچكی از زندگی سخت و دشوار مردی است كه هر چند راضی به مصاحبه نمی شد ولی بالاخره قبول کرد و طوری سخن می گفت که انگار در این هفتاد سال زندگی، اصلاً اتفاق خاصی برایش نیفتاده است و حرف زیادی برای گفتن ندارد و اشتیاق من برای شنیدن حرف‌های او برایش تعجب‌آور بود. من فقط فصل شهادت تنها پسر دكتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت می‌كنم؛ بخشی كه از نظر خودم گویای عمق شخصیت قوی و پیچیده‌ی مردی است كه هشت سال در اورژانس‌های خط مقدم جبهه‌ها با انجام سخت‌ترین و حساس‌ترین عمل‌های جراحی، جان رزمنده‌های بسیاری را كه زنده ماندشان به دقیقه‌ها وابسته بود، از مرگ نجات داد.

•

دكتری برای تمام فصول؛ این عبارتی است كه همه‌ی دوستان و آشنایان دكتر «محمدعلی ابوترابی»، متخصص جراحی داخلی درباره‌ی او به‌كار می‌برند. دكتر هر روز صبح، پس از صرف صبحانه، در ساعت هشت صبح، با دوچرخه مسیر كوتاه منزل تا مطبش در خیابان «امام خمینی(ره)» در شهر نجف‌آباد را ركاب می‌زند. این مطب از سال 1351 تاكنون در همین محل قرار دارد. حدود ده سال است كه به خاطر بالا رفتن سنش و به قول خودش، كم‌حوصلگی، دیگر عمل جراحی نمی‌كند و كار در بیمارستان را تعطیل كرده است. از جوانی، هنگامی‌كه در بیمارستان «رحیم‌زاده» اصفهان كار را شروع كرد، حاضر نشد در بیمارستان‌های خصوصی مشغول به كار شود و جراحی كند. دوستان كه می‌پرسیدند چرا؟ می‌گفت: دلم نمی‌خواهد حس قناعت در وجودم تحت‌الشعاع پول قرار بگیرد. در بعضی از این بیمارستان‌ها حاكمیت با پول است نه با سوگندنامه‌ی پزشكی و این ممكن است به مرور روحیه را تغییر دهد و بار انسان را سنگین كند. بار سنگین هم زود آدم را خسته و كسل می‌كند.

او هنگام اذان ظهر، مطب را تعطیل می‌كند و معمولاً به مسجد می‌رود.

دكتر از معتمدان نجف‌آباد است. بارها مردم و بسیاری از صاحب‌منصبان كشور كه او را خوب می‌شناسند، از او خواسته‌اند كه با توجه به سابقه‌ی كاری، شخصیت اجتماعی و سرشناس بودن خانواده دكتر در شهر، كاندیدای مجلس شود و یا پستی را در نهادهای وزارت بهداشت قبول كند، اما او هر بار شانه خالی كرده و گفته است: من اگر از پس همان سوگندنامه‌ی پزشكی‌ام در پیشگاه این مردم برآیم، خدا را شاكرم.

•

شاید در هیچ كجا مثل جبهه‌ی جنگ، شجاعت آدم‌ها تعیین‌كننده‌ی خوب یا بد بودن شرایط نباشد. شجاعت پزشكان در جنگ به این نبود كه به دل دشمن هجوم ببرند و بجنگند؛ حتی بعضی از آن‌ها تیراندازی هم بلد نبودند، تا اگر با دشمن رودررو شدند، از جان خود دفاع كنند. شجاعت پزشكان به شكل‌های بسیار خاص‌تری بروز پیدا می‌كرد.

آن‌ها دكتر را نزدیك خط مقدم، به معراج شهدا و كانتینرهایی كه بدن‌ شهدا داخل آن‌ها بودند، بردند. چند دقیقه بین شهدا گشتند تا این‌كه یك جنازه را روی خاك، روبه‌روی دكتر قرار دادند و گفتند: این پیكر آقامجید شماست.جنازه سر نداشت. رگ‌های گلویش پیدا بودند. دكتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید كه خونی بود، خیره شد. روی یك تكه پارچه سیاه كوچك، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگ‌های گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد

•

صبح روز عملیات «محرم»، آتش عراق كم شده بود و اهالی اورژانس داشتند استراحت می‌كردند. جوانی كه تركش به صورتش خورده بود، عضلات صورتش كاملاً آویزان بودند و اصلاً فك پایین نداشت. آن‌قدر جراحتش عمیق بود كه آه و ناله‌ی تكنسین‌ها از نگاه كردن به او درمی‌آمد و جرأت دست زدن و پانسمان زخم‌هایش را نداشتند. پرستار «بهزاد» سراغ دكتر «سهیلی‌پور» كه متخصص جراحی گوش و حلق و بینی بود، رفت و گفت: دكتر! مجروحی آورده‌اند كه صورتش كاملاً از بین رفته است. به‌محض این‌كه روی تخت می‌خوابانیمش، خون وارد حلقش می‌شود و احساس خفگی می‌كند. نمی‌دانیم باید با او چه‌كار كنیم. لطفاً بیایید و او را ببینید.

دكتر بالای سر مجروح آمد و به بهزاد كه نزدیكش ایستاده بود، گفت: این بابا وضعش خراب است و باید زودتر تراكستئومی شود.

بهزاد گفت: چه كسی بهتر از شما كه متخصص هستید، می‌تواند این كار را انجام بدهد؟

دكتر، بی‌تعارف و بی‌آن‌كه فكر كند ممكن است دیگران احساس كنند كه او ترسیده یا مهارت لازم را ندارد، گفت: حال این مجروح خیلی بد است، من مسئولیتش را قبول نمی‌كنم. شماها شروع كنید. من فقط می‌توانم به كارتان نظارت كنم.

بهزاد با ناراحتی و دل‌خوری گفت: آقای دكتر! ما چند بار سعی كردیم، اما نمی‌توانیم. به‌محض این‌كه به گلویش دست می‌زنیم،‌ بی‌تاب می‌شود. دوبار از روی تخت بلند شده و آن‌قدر دست و پا زده است كه هرچه اطرافش بوده را روی زمین پرت كرده است. تراكستئومی در تخصص شماست و شرایط این بیمار خیلی خاص است. ما اگر می‌توانستیم، كوتاهی نمی‌كردیم.

دكتر به تأیید حرف‌های بهزاد، سری تكان داد و گفت: بله! تراكستئومی در تخصص من است، اما نه با مریضی كه چنین شرایطی دارد و هرلحظه ممكن است خفه شود. راحت بگویم، من جرأت نمی‌كنم دست توی دهانش ببرم. اصلاً نمی‌دانم آن داخل چه خبر است.

بهزاد با ناامیدی گفت: پس چه‌كار كنیم؟ نمی‌شود كه همین‌طور رهایش كرد. تا به بیمارستان «طالقانی» برسانندش، ممكن است از بین برود.دكتر سری تكان داد و گفت: متأسفم! گفتم از دست من كاری برنمی‌آید.

بهزاد می‌دانست كه نمی‌تواند این مجروح را به عقب بفرستد؛ چون با شرایطی كه او داشت، بین راه شهید می‌شد. سراغ دكتر ابوترابی رفت. دكتر بالای سر مجروح آمد و به دكتر سهیلی‌پور گفت: استاد! می‌خواهید این جوان را بدون این‌كه تراكستئومی كنید، بفرستید عقب؟ شرایط خیلی بدی دارد، ممكن است بین راه شهید شود. سهیلی‌پور گفت: من جرأت نمی‌كنم تراكستئومی كنم. ممكن است تاب نیاورد.

تا به‌حال در زندگی‌اش لحظات این‌قدر به كندی سپری نشده بودند. فقط سه روز از شهادت «رسول»، پسرعمه‌ی مجید می‌گذشت. رسول و مجید باهم به جبهه رفته بودند. مادر رسول به صدیقه‌خانم تلفن كرده و گفته بود: می‌گویند رسول شهید شده و جنازه‌اش را با شهدای دیگر به نجف‌آباد، كانتینرهایی كه پای كوه هستند آورده‌اند. همراهم می‌آیی برویم بچه‌ام را تحویل بگیرم؟ و صدیقه‌خانم با مهربانی و صداقت گفته بود: معلوم است كه می‌آیم خواهر

ابوترابی دست دكتر سهیلی‌پور را گرفت و برد بالای سر مجروح و از بهزاد پرسید: اسم این آقا چیست؟

بهزاد گفت: آقای «رجایی».

دكتر دست انداخت زیر شانه‌های مجروح و او را صاف روی تخت نشاند. بعد سرش را نزدیك گوش مجروح كه نیمه‌هوشیار بود و چشمانش بسته بود، برد و گفت: آقای رجایی! صدای مرا می‌شنوی؟ تو باید خیلی قوی باشی. باید به ما كمك كنی تا بتوانیم برایت كاری انجام دهیم. فقط سعی كن آرام باشی. اصلاً نترس؛ چند پزشك و پرستار خوب و باتجربه كنارت هستند.

بعد مجروح را خواباند روی تخت و به بهزاد اشاره كرد. بهزاد به كمك دو نفر دیگر افتادند روی دست و پای مجروح و او را محكم نگه داشتند. دكتر ابوترابی به دكتر سهیلی‌پور اشاره كرد و گفت: زود باشید دكتر، شروع كنید. خون توی حلقش جمع شد.

سهیلی‌پور با استیصال سری تكان داد و گفت: بسیار خب! اما با مسئولیت شما. من هیچ مسئولیتی راجع‌به شرایط این بیمار بر عهده نمی‌گیرم. نمی‌دانم چه پیش خواهد آمد.

دكتر ابوترابی با اطمینان و آرامشی كه برای همه عجیب بود، سر تكان داد و گفت: شروع كنید؛ من مسئولیت كامل به عهده می‌گیرم. حتی اگر راضی می‌شوید، این موضوع را می‌نویسم و ضمیمه‌ی پرونده‌ی پزشكی این مجروح می‌كنم.

آن روز در اورژانس خط مقدم، آقای رجایی تراكستئومی شد و بعد به بیمارستان منتقل شد. سال‌ها بعد، بیست عمل جراحی در كشور آلمان روی فك و صورتش انجام شد تا توانست به زندگی عادی برگردد؛ درصورتی‌كه پزشك متخصص عقیده داشت كه اگر به‌موقع تراكستئومی نمی‌شد، حتماً راه تنفسی‌اش بسته می‌شد و خفگی حتمی بود.

اعتمادبه‌نفس دكتر ابوترابی او را وامی‌داشت كه جراحی‌های بسیار دشوار و خطرناكی را كه مردن یا زنده ماندن فرد را تعیین می‌كرد، با شجاعت در اورژانس خط مقدم انجام دهد یا دست توی شكم مریض كند و دل‌وروده‌ی بیرون‌ریخته‌ی او را بِبُرد. رفتار و عمل‌كرد او به‌شدت در روحیه‌ی پرستاران و پزشكان تأثیر می‌گذاشت و كم‌كم باعث می‌شد كه آن‌ها هم از روبه‌رو شدن با مجروحانی كه وضع وخیمی داشتند، نترسند و در هر شرایطی با شجاعت كارشان را انجام دهند.

•
جراحی که رگ‌های شهید را بوسید

عملیات «رمضان» در پیش بود. دكتر ابوترابی مدت زیادی در منطقه ماندده بود و سردار «كاظمی» اصرار داشت كه دكتر به مرخصی برود. بالاخره دكتر كه اطاعت از دستورات فرمانده را بر خود واجب می‌دانست، قبول كرد كه برود. لباس بسیج را از تنش درآورد و آماده‌ی رفتن شد كه یكی آمد و گفت: دكتر! دم سنگر كسی می‌خواهد شما را ببیند.

دكتر بیرون رفت. پسرش «مجید» بود. دكتر خبر داشت كه او می‌خواهد به جبهه بیاید. با مهربانی نگاهش كرد، صورتش را بوسید و گفت: خب! چه خبر بابا؟!

مجید همین‌طور كه سرش پایین بود، گفت: من دارم اعزام می‌شوم به خط. عملیات در پیش است. گفتم پیش از رفتن بیایم و شما را ببینم.

دكتر گفت: خیر است ان‌شاءالله. خیلی هم خوب كردی آمدی پسرم.

این را گفت و سكوت كرد و به صورت تنها پسرش خیره ماند. دلش می‌خواست مجید هم به چشمانش نگاه كند، اما او هم‌چنان سرش پایین بود. دكتر احساس كرد مجید عمداً به چشم‌های او نگاه نمی‌كند. می‌ترسید مبادا جذبه‌ی پدر و فرزندی باعث شود به او بگوید نرو پسرم. اضطراب و عجله را در رفتار مجید حس می‌كرد. دكتر دست روی شانه‌ی مجید گذاشت و گفت: برو پسرم! به خدا می‌سپارمت.

مجید كه رفت، دكتر هم‌چنان نگاهش می‌كرد. آن‌قدر جلوی در سنگر ایستاد تا او سوار ماشین شد و رفت. با رفتن مجید، دیگر اصرارهای احمد كاظمی هم برای این‌كه دكتر به مرخصی برود، بی‌فایده بود. شب عملیات رمضان، مجروحان زیادی را به اورژانس آوردند. دكتر ابوترابی آن‌ها را وارسی می‌كرد، بالای سر مجروحانی كه صورتشان كاملاً خونی بود می‌رفت و با دقت نگاهشان می‌كرد؛ معلوم بود كه نگران تنها پسرش است.

یك شب و یك روز از عملیات گذشت. دكتر ابوترابی در سنگری با آیت‌الله «ایزدی»، امام‌جمعه نجف‌آباد مشغول صحبت بود كه دو نفر وارد شدند. سه بار جلو آمدند و نزدیك دكتر نشستند، ولی بدون این‌كه كلمه‌ای حرف بزنند، بلند شدند و بیرون رفتند، تا این‌كه دكتر به آن‌ها گفت: اتفاقی افتاده؟ شماها چیزی می‌خواهید به من بگویید؟

یكی از آن‌ها گفت: بله!

دكتر رو به او نشست و با دلهره گفت؟ بگو! پسرم چیزیش شده؟

جوان كه از سؤال ناگهانی دكتر دست‌پاچه شده بود، بدون فكر كردن، سریع جواب داد: بله! آقامجید زخمی شده است.

دكتر صاف نشست و قرص و محكم گفت: این بازی‌ها چیست درمی‌آورید؟ رك‌وراست به من بگویید چه اتفاقی برای او افتاده؟ شهید شده؟

جوان از آرامش، قدرت و صراحت دكتر، قوت قلب گرفت و گفت: بله آقای دكتر!

دكتر برخاست و از سنگر بیرون رفت. چند لحظه‌ای بیرون ماند، دوباره برگشت و گفت: می‌خواهم جنازه‌اش را ببینم.

آن‌ها دكتر را نزدیك خط مقدم، به معراج شهدا و كانتینرهایی كه بدن‌ شهدا داخل آن‌ها بودند، بردند. چند دقیقه بین شهدا گشتند تا این‌كه یك جنازه را روی خاك، روبه‌روی دكتر قرار دادند و گفتند: این پیكر آقامجید شماست.

جنازه سر نداشت. رگ‌های گلویش پیدا بودند. دكتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید كه خونی بود، خیره شد. روی یك تكه پارچه سیاه كوچك، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگ‌های گلوی مجید را بوسید.

بعدها برای «صدیقه‌خانم» تعریف كرد كه با پیكر مجید درددل كردم كه پسر! دیرتر از من آمدی و چه زود رفتی. كنار پیكرش سجده شكر به جا آوردم كه خدا چنین فرزند صالحی به ما عطا كرده است.

دكتر بعد از وداع با پیكر مجید، به اورژانس خط مقدم رفت. سخت مشغول كار بود كه احمد كاظمی آمد سراغش. سرش پایین بود و اصلاً توی چشم‌های دكتر نگاه نمی‌كرد. همین‌طور كه سرش پایین بود، شروع به صحبت كرد.

- شما باید بروید خانه.

دكتر نگاهش كرد.

- حاج‌احمد! تو از شهادت پسرم خبر داشتی؛ چرا چیزی به من نگفتی؟

- روم سیاه دكتر! خجالت می‌كشیدم خبر شهادت تنها پسرتان را بهتان بدهم. از عهده‌ی من خارج بود.

دكتر دست برد زیر صورت حاج‌احمد و سرش را بالا آورد. در چشمان نجیبش خیره شد و با آرامش گفت: چرا خجالت بكشی؟ دشمنت خجل باشد. خواست خدا بر این قرار گرفته. راضی‌ام به رضای او. دعا كن پروردگار در این غم به من صبر و حلم عنایت كند.

دكتر برگشت بالای سر مجروحی كه پانسمانش را عوض می‌كرد. حاج‌احمد دنبالش رفت و با بی‌تابی گفت: شما نباید این‌جا بمانید، باید برگردید نجف‌آباد. ترتیب همه چیز را داده‌ام. همین الآن می‌توانید حركت كنید.

دكتر بی‌توجه به اصرار و تأكید حاج‌احمد، به كار پانسمان ادامه داد و گفت: رفتن من دیگر دردی از كسی دوا نمی‌كند. این‌جا باشم خیلی بهتر است. این بندگان خدا دكتر جراح لازم دارند. می‌بینی كه اورژانس چه وضعی دارد. هنوز هم دكتر جراح نفرستاده‌اند تا پستم را تحویل بگیرد.

حاج‌احمد با نگرانی گفت: اما شما باید بروید و خودتان این خبر را به حاج‌خانم بدهید. خانواده در این شرایط به شما احتیاج دارند.

جوان گفت: ما چهار نفر بودیم كه شب‌های جمعه می‌آمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای كمیل می‌خواندیم. بعد از دعا چند دقیقه‌ای در این چهار قبر كنده‌شده می‌خوابیدیم. رسول، توی همان قبری كه همیشه می‌خوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همین‌طور. حالا مجید آمده. بعد به قبر وسطی اشاره كرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر كه می‌خوابید، سرش را به یك طرف خم می‌كرد. همیشه هم می‌گفت: بچه‌ها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازه‌ی من بشود.

•

صدیقه‌خانم توی اتاق زیر كرسی خوابیده بود. شب از نیمه گذشته بود كه صدای در بلند شد. برگشت و نگاه كرد؛ مجید بود. نمی‌دانست خواب است یا بیدار. مجید سرحال و سالم گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و به او نگاه می‌كرد. صدیقه‌خانم از زیر كرسی بلند شد.

- سلام پسرم! این موقع شب كجا بودی؟ چه بی‌خبر آمدی. در حیاط بسته بود. كلید داشتی؟

مجید آمد جلو و دست مادر را گرفت و هر دو كنار هم نشستند.

- در حیاط باز بود مادر. تا نیم ساعت دیگر هم بابا می‌‌آید. منتظرش باشد.

بعد بلند شد و پیش از این‌كه صدیقه‌خانم بتواند كلمه‌ای حرف بزند، خداحافظی كرد و رفت.

صدیقه‌خانم یك‌دفعه از خواب بلند شد. لحاف را كنار زد و نشست. به ساعت نگاه كرد. نزدیك چهار صبح بود. «لا اله الا الله»ی گفت و شیطان را لعنت كرد. بعد وضو گرفت و سر سجاده نشست. به یاد آخرین خداحافظی مجید افتاد؛ وقتی‌كه ساكش را بست و داد دستش. توی چشم‌هایش نگاه نمی‌كرد؛ می‌ترسید مهر و عاطفه‌ی مادری همه‌چیز را خراب كند، اشك بریزد و بی‌قراری كند. مجید می‌خواست به خانه عمه‌اش برود تا با ماشین پسرعمه‌اش راهی شود. چند قدم كه رفت، برگشت. به مادر نگاه كرد و خندید. سر پیچ كوچه كه رسید، دوباره برگشت و باز خندید. این خنده ته‌دل مادر را لرزاند و از عمق وجودش گفت: یا ابالفضل(ع)! تنها پسرم را به تو می‌سپارم.

دوید توی خانه و قرآن را باز كرد. هق‌هق گریه امانش را بریده بود و نمی‌توانست قرآن بخواند. قرآن را كنار گذاشت و سجده كرد.

- خدایا! نمی‌خواهم تنها پسرم شهید یا مجروح شود. او می‌تواند مثل پدرش بشود، به درد مردم برسد، مشكل‌گشای خلق تو باشد. او را برایم نگه‌دار.

مجید این‌دفعه خواسته بود یكی از پیراهن‌های دكتر را بپوشد. همه‌ی پیراهن‌ها برایش بزرگ بودند. صدیقه‌خانم چند ساعت خیاطی كرد تا این‌كه یكی از پیراهن‌ها اندازه‌ی تنش شد. وقتی مجید پیراهن را می‌پوشید، پرسید: مادر! اگر بنا باشد من و بابا شهید شویم، تو ترجیح می‌دهی كداممان شهید بشویم؟

صدیقه‌خانم با چشمان پر از اشك جواب داد: مجید! با این حرف‌ها می‌خواهی عذابم بدهی؟ آخر مگر می‌توانم بین تو و پدرت یكی‌تان را انتخاب كنم؟

همه‌ی این صحنه‌ها مثل یك فیلم از جلوی چشمانش می‌گذشت. بغضش تركید و صدایش در اتاق پیچید. دستش را روی دهانش فشار داد. سعی كرد خودش را كنترل كند. سرك كشید و توی اتاق وسطی را نگاه كرد. دخترش «اكرم» خواب بود. او باردار بود و صدیقه‌خانم اصلاً دلش نمی‌خواست ناراحتش كند.

دیگر مطمئن بود مجیدش شهید یا اسیر شده است. غرق در این افكار بود كه صدای پایی به گوشش رسید. بلند شد و پشت در رفت. دكتر درِ حال را باز كرد و از دیدن صدیقه‌خانم جا خورد. سلام كرد و گفت: چه شده صدیقه‌جان؟ چرا این موقع شب پشت در ایستاده‌ای؟

صدیقه‌خانم سعی كرد خون‌سرد و آرام باشد.

- چیزی نیست، بی‌خواب شدم. رسیدن به خیر. چه خبر؟ مجید را دیدی؟

دكتر ساكش را گوشه‌ی حال گذاشت. تمام لباس‌هایش خونی و خاك‌آلود بود. بدون این‌كه جواب سؤال صدیقه‌خانم را بدهد، به‌سمت حمام رفت و گفت: من می‌روم دوش بگیرم.

صدیقه‌خانم زانوهایش را بغل گرفت و گوشه‌ی اتاق منتظر دكتر نشست. نیم‌ساعتی گذشت. تا به‌حال در زندگی‌اش لحظات این‌قدر به كندی سپری نشده بودند. فقط سه روز از شهادت «رسول»، پسرعمه‌ی مجید می‌گذشت. رسول و مجید باهم به جبهه رفته بودند. مادر رسول به صدیقه‌خانم تلفن كرده و گفته بود: می‌گویند رسول شهید شده و جنازه‌اش را با شهدای دیگر به نجف‌آباد، كانتینرهایی كه پای كوه هستند آورده‌اند. همراهم می‌آیی برویم بچه‌ام را تحویل بگیرم؟

و صدیقه‌خانم با مهربانی و صداقت گفته بود: معلوم است كه می‌آیم خواهر.

آن روز یك تریلی بیرون شهر نجف‌آباد، پای كوه، بدن‌های شهدا را آورده بود. اجساد خونی و مجروح شهدا توی تریلی كنار هم بودند. خانواده‌ها آمده بودند تا بدن عزیزانشان را تحویل بگیرند.

صدیقه‌خانم آهی كشید. آن‌قدر دستانش را دور زانوانش فشار داده بود كه بی‌حس شده بودند. بالاخره دكتر آمد، روبه‌روی او نشست و گفت: خب! بگو ببینم دخترها چه‌طورند؟ اكرم حالش خوب است؟

صدیقه‌خانم با بی‌تابی گفت: خوبند، خوبند. مجید چه‌طور بود؟ از بچه‌ام خبر داری؟

دكتر گفت: بلند شو وضو بگیر و دو ركعت نماز بخوان تا برایت بگویم.

صدیقه‌خانم سرش را به میز تلویزیون تكیه داد و نالید: بگو! من توان ندارم از جایم بلند شوم و وضو بگیرم.

و اشك‌هایش سرازیر شد. به چشمان دكتر خیره شد و گفت: محمدعلی! یكی دارد تمام رگ‌هایم را می‌كشد. بگو چه بلایی سر بچه‌ام آمده؟

دكتر سرش را پایین انداخت و با همان طنین آرامش گفت: صدیقه‌جان! قول بده صبور باشی، جیغ نكشی و جزع‌وفزع راه نیندازی.

اشك‌های صدیقه‌خانم جوشید و صورتش را خیس كرد. حالا دكتر هم گریه می‌كرد.

- اگر تو بی‌قراری كنی، اكرم چه می‌شود؟ او باردار است و اگر بلایی سر خودش یا بچه‌اش بیاید، دلت بیش‌تر غصه‌دار می‌شود. مجید شهید شده. پیش از این‌كه بروم دوش بگیرم، بهت گفتم كه شهید شده، اما تو اصلاً نشنیدی.
و این روایت صددرصد واقعی، گوشه‌ی كوچكی از زندگی سخت و دشوار مردی بود كه هر چند راضی به مصابه نمی شد ولی بالاخره قبول کرد و طوری سخن می گفت که انگار در این هفتاد سال زندگی، اصلاً اتفاق خاصی برایش نیفتاده است و حرف زیادی برای گفتن ندارد و اشتیاق من برای شنیدن حرف‌های او برایش تعجب‌آور بود. من فقط فصل شهادت تنها پسر دكتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردم؛ بخشی كه از نظر خودم گویای عمق شخصیت قوی وی است كه هشت سال در اورژانس‌های خط مقدم جبهه‌ها با انجام سخت‌ترین و حساس‌ترین عمل‌های جراحی، جان رزمنده‌های بسیاری را كه زنده ماندنشان به دقیقه‌ها وابسته بود، از مرگ نجات داد

•

در گلستان شهدای نجف‌آباد، چهار قبر كنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند. وقتی پیكر مجید را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دكتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری كه كنده شده بود برد و گفت: آقای دكتر! مجید را این‌جا توی این قبر به خاك بسپارید.

دكتر گفت: چرا پسرم؟!

جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم كه شب‌های جمعه می‌آمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای كمیل می‌خواندیم. بعد از دعا چند دقیقه‌ای در این چهار قبر كنده‌شده می‌خوابیدیم. رسول، توی همان قبری كه همیشه می‌خوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همین‌طور. حالا مجید آمده.

بعد به قبر وسطی اشاره كرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر كه می‌خوابید، سرش را به یك طرف خم می‌كرد. همیشه هم می‌گفت: بچه‌ها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازه‌ی من بشود.

چله‌ی مجید شده بود كه دكتر برگشت به اورژانس خط مقدم و صدیقه‌خانم با دخترها تنها ماند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نجوا با غروب شلمچه

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته


«روی زمین دنبال آسمان نگردید. هر چه هست آن بالاست» این جمله‌ایست كه از كودكی به ما گفته بودند، و این را كرده بودند به قانونی بدون استثنا و تبصره. امروز من می‌خواهم یكی از استثناهای این قانون را رو كنم. گرچه زحمت پیدا كردن آن را من نكشیده‌ام. برای پیدا كردن تبصره‌های این قانون، یك عالمه خون ریخته شده است. باور كن!

«روی زمین دنبال آسمان نگردید. هر چه هست آن بالاست» این جمله‌ایست كه از كودكی به ما گفته بودند، و این را كرده بودند به قانونی بدون استثنا و تبصره. امروز من می‌خواهم یكی از استثناهای این قانون را رو كنم. گرچه زحمت پیدا كردن آن را من نكشیده‌ام. برای پیدا كردن تبصره‌های این قانون، یك عالمه خون ریخته شده است. باور كن!

*****

عملیات كربلای چهار تمام شده بود و هنوز خاطره شهادت بسیاری از بچه‌ها از اذهان زدوده نشده بود كه باید رزمندگان و مردم شهد شیرین پیروزی را می‌چشیدند، كه اینها را یكی از فرماندهان عملیات كربلای پنج می‌گوید. می‌گوید تمام جوانب را بررسی كردیم.

*****

شناسایی منطقه كار راحتی نبود. محور «شلمچه» از همه محورها مهم‌تر بود. شلمچه دروازه بصره بود. از این نقطه می‌توانستند به دشمن نفوذ كنند. البته راحت هم كه نه. دشمن محكم‌ترین مواضع و موانع را برپا كرده بود. بررسی منطقه كلی وقت می‌برد. دشمن در منطقه آب رها كرده بود. خط اولش، دژ محكمی بود با سنگرهای بتونی. پشت آن تانك‌ها مستقر بودند و به خوبی بر منطقه اشراف داشتند. خط دوم و سوم كه كانال بود، خط چهارمش هم پشت نهر دوعیجی بود. خط پنجمی هم بود كه قرارگاه تاكتیكی دشمن بود و مركز توپخانه، و تازه این همه ماجرا نبود.

*****

19 دی ماه 1365 بود. ساعت یك و نیم شب. دشمن این‌طور استدلال كرده بود كه فعلاً ایران بعد از عملیات ناموفق كربلای چهار، قادر به انجام عملیات جدید نیست. نیروهای عراقی كم‌كم به سمت فاو رفته بودند تا در بازپس‌گیری آنجا حضور داشته باشند. اینجا بود كه رزمنده‌ها، زمان را به دست گرفتند. حمله نیمه‌شب بسیجی‌ها در شرق بصره، دشمن را گیج كرده بود. دشمن غافلگیر شده بود. رمز مقدس «یا زهرا(س)» داشت كار خودش را می‌كرد.

*****

شكست‌های پیاپی، دشمن را به این نتیجه رسانده بود كه به جای حالت تهاجمی، حالت تدافعی بگیرد. به همین دلیل، دست به كار شد و در شلمچه، موانع وسیعی به شكل «ن» ساخت كه دهانه باز آنها به عرض سیصد متر به طرف ایران قرار داشت. ارتفاع این موانع، به هفت متر می‌رسید. ساخت این نونی‌ها كار را برای ما دشوار ساخته بود. دیدی كه عراق از اطراف این گودال به سر رزمنده‌های ایرانی داشت، امكان هر تحركی را از آنها می‌گرفت و ما برای فتح هر یك از این موانع، شهدای بسیاری را تقدیم كردیم. اما بالاخره ایمان و اراده رزمندگان از سد تمامی موانع گذشت.

19 دی ماه 1365 بود. ساعت یك و نیم شب. دشمن این‌طور استدلال كرده بود كه فعلاً ایران بعد از عملیات ناموفق كربلای چهار، قادر به انجام عملیات جدید نیست. نیروهای عراقی كم‌كم به سمت فاو رفته بودند تا در بازپس‌گیری آنجا حضور داشته باشند. اینجا بود كه رزمنده‌ها، زمان را به دست گرفتند. حمله نیمه‌شب بسیجی‌ها در شرق بصره، دشمن را گیج كرده بود. دشمن غافلگیر شده بود. رمز مقدس «یا زهرا(س)» داشت كار خودش را می‌كرد

*****

خیلی‌ها زیر رگبار گلوله، فقط «هدف» را می‌دیدند و بهانه‌ای برای برگشتن نمی‌آوردند. آنچه در شلمچه مهم بود، این بود كه رزمنده‌ها، سرعت عمل را به دست بگیرند. در صورت تسط بر این منطقه، ایران می‌توانست برتری خود را در جنگ ثابت كند… .

*****

باید جاده شلمچه باز می‌شد. برای پشتیبانی رزمنده‌ها، به میدان آمدند. گرچه همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا پیش‌روی رزمندگان اسلام كند شود، بچه‌ها به خوبی از پس تجهیزات بالای دشمن برآمدند. 45 روز تهاجم و مقاومت!

*****

ارتش عراق مثل اژدهای دو سری بود كه رزمنده‌ها با این عملیات، یك سرش را داغان كرده باشند، سر دیگرش وحشی شده بود. می‌غرید، شكست را باور نداشت. روزنامه ‌Observer چاپ پاریس نوشت: «برای اولین بار از آغاز جنگ تاكنون، ناظران و كارشناسان غربی درباره امكانات دفاعی عراق دچار تردید شده‌اند.» هفته‌نامه نیوزویك هم نوشت: «تهاجم ایرانی‌ها در نزدیكی بصره، حداقل یك چیز را درباره جنگ ایران و عراق تغییر داده و آن، این است كه برای اولین بار طی چند سال گذشته، این احتمال را كه یك طرف حقیقتاً بر دیگری پیروز شود، مطرح ساخته است.»

خیلی ها شملچه را با غروبش می‌شناسند. غروب كه می‌شود، سرخی آسمان كه جای خورشید را می‌گیرد، حزن عجیبی می‌ریزد در دل‌های عاشق. آدم انگار دیوانه می‌شود. انگار یك عالمه حقیقت، یك عالمه ذكر، یك عالمه صدا و ناله می‌خواهند هجوم بیاورند به مغزت و تو در امان نیستی از همه اینها

*****

خیلی ها شملچه را با غروبش می‌شناسند. غروب كه می‌شود، سرخی آسمان كه جای خورشید را می‌گیرد، حزن عجیبی می‌ریزد در دل‌های عاشق. آدم انگار دیوانه می‌شود. انگار یك عالمه حقیقت، یك عالمه ذكر، یك عالمه صدا و ناله می‌خواهند هجوم بیاورند به مغزت و تو در امان نیستی از همه اینها. عجیب است… آدم در هجوم این همه باشد و لذت ببرد، عشق‌بازی كند، خودش را بیندازد روی خاك و خاك را مشت كند و توی دست هایش بگیرد.

خیلی‌ها شلمچه را با غروبش می‌شناسند. اصلاً نذر می‌كنند كه غروب به شلمچه برسند. نجوای غروب شلمچه با بقیه ساعات روز فرق می‌كند. فقط باید یك بار امتحانش كرد.

*****

شلمچه هنوز هم گلوگاه عراق است. كمی آن طرف‌تر حسینیه‌ شلمچه قرار دارد، با نشانه‌های پر رنگ پایداری… تانك‌های به گل نشسته، مین‌های خنثا نشده، كلاه و قمقمه‌های سوراخ‌شده، نخل‌های بی‌سر، اول حرفم از تبصره و استثنا نوشتم. می‌خواهم بگویم دریچه‌های آسمان، توی خاك شلمچه پر بود، قدم به قدم!

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح هیدان صلوات

 نظر دهید »

یک خبر تلخ برای معاون گردان

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در عملیات «كربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمی‌دانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت ««شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كرده‌اید»

در عملیات «كربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمی‌دانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت «شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كرده‌اید».

یكی از بخش‌های قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین كه روایتگر لحظه‌های به یادماندنی زندگی به سبك دفاع مقدس است.
شنیده‌ام برادر و داماد ما را شهید كرده‌اید

برای بار اول بود كه به جبهه می‌رفتم. موقع اعزام دو دل بودم، نمی‌دانم چرا. مثل كسی كه حرفی بزند و بعد پشیمان بشود، فكر می‌كردم برای ثبت‌نام زود تصمیم‌ گرفته‌ام. با خودم قضیه را سبك و سنگین می‌كردم كه چشمم افتاد به یك نوجوان. گویا عذر او را خواسته بودند و قرار نبود ببرندش. مثل ابر بهاری گریه می‌كرد. با دیدن این صحنه بود كه به خودم آمدم و برای رفتن آماده شدم.
حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یك جوری با ننه‌ام كنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه كرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم»

آمدیم منطقه و خوردیم به عملیات «كربلای 5» [19دی سال 65 ـ شلمچه، شرق بصره]؛ دو گروهان شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم. شب پیش در همان خط، عملیات شده بود اما بچه‌ها نتوانسته بودند سنگرهای دشمن را بشكنند. یك گروهان هم در پشت خط بود. برادرِ معاون گردان ما با شوهر خواهرش همراه‌مان بودند و در اولین ساعات بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسیدند.

همه نگران بودند كه چطور این خبر را به گوش او كه در خط دوم بود برسانند. نزدیك عصر بود كه آمد. طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت «شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كرده‌اید» حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یك جوری با ننه‌ام كنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه كرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم».

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 1 نظر

وقتی خبر شهادتم به مادرم رسید

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

قرار بود من به مدت یک شبانه روز به منطقه بیایم و اوضاع و شرایط را با دیگر برادران بررسی کنیم. قرار بود پلی که روی مسیر جاده نصب شده بود منهدم کنیم. در طول مسیر مقداری که با گردان حرکت کردیم خستگی بر ما غالب شد ایستادیم ،من از خستگی خوابم برده بود تا جایی که ناگهان حس کردم مرا نایلون پیچ کرده اند. ابتدا خیال کردم که مرده ام. با خود گفتم: من کی شهید شدم که خودم متوجه نشدم.

این دفعه اغلب مهمانان برنامه «شب خاطره حوزه هنری» بچه های گردان حبیب و خانواده هایشان بودند و البته جوانان در این میان حضوری چشمگیر و بانشاط داشتند.

یکی از همین جوانان دیروز آقای حاجی زاده از فرماندهان گردان حبیب بن مظاهر است که خاطرات ایشان را با هم می خوانیم :

ما در عملیات والفجر 8 درتیپ موشکی درسپاه بودیم و برای پیگیری بعضی از امور برای مدت یک شبانه روز به منطقه عملیاتی آبادان و فاو آمده بودیم. در آنجا بود که با شهید چمران که تخصص موشکی خود را در خارج از کشور دیده بود و در آن زمان به کمک گردان حبیب آمده بود با وی آشنا شدیم.

قرار بود من به مدت یک شبانه روز به منطقه بیایم و اوضاع و شرایط را با دیگر برادران بررسی کنیم. وقتی به گردان ملحق شدیم، آبی و فلاکسی و لباسی و سلاحی گرفتیم و طبق روال با گردان حرکت کردیم. قرار بود پلی که روی مسیر جاده نصب شده بود منهدم کنیم. در طول مسیر دقایقی را متوقف می شدیم تا گردان خستگی بگیرد و منظم شود. مقداری که با گردان حرکت کردیم خستگی بر ما غالب شد این بود که من از خستگی خوابم برده بود تا جایی که ناگهان حس کردم مرا نایلون پیچ کرده اند. ابتدا خیال کردم که مرده ام. با خود گفتم: من کی شهید شدم که خودم متوجه نشدم. قدرت حرکت نداشتم. سه چهارنفر که دور و برما بودند دیدم که نایلون را از روی ما کشیدند فهمیدم که قطره های باران برای اینکه خیسمان نکند بچه ها رویمان را با نایلون پوشانده بودند تا خیس نشویم. خلاصه با گردان به راه افتادیم و به نقطه درگیری رسیدیم. حاشیه جاده پر از آب و گل بود. پوتین هایمان از سنگینی هرکدام به 7-8 کیلو رسیده بود. در عرض جاده دشمن خاکریزهایی را زده بود که مانع از ورود ما بشوند. ما باید از این منطقه سریع عبور می کردیم. شرایط بدی بود به طوری که ما مجبور شدیم با 84 شهید به عقب برگردیم. فرماندهان گردان تصمیم گرفتند و گفتند فقط مجروحان را به پشت جبهه منتقل کنید. از آنجایی که من دراین گردان مهمان بودم و رسم مهمان این است که اوامر دوستان را اجرا کند این بود که ما مجروحان را به عقب منتقل کردیم. و شب را به صبح رساندیم. نماز صبح را که خواندیم در یک سایت موشکی جمع شدیم و می خواستیم بدانیم که پیشروی ادامه دارد یا اینکه باید به عقب برگردیم، گفتند باید جلو برویم. ما آماده شدیم. یکی از برادران که مسئول تیپ مهندسی بود گفت: چون اسامی شما رد نشده احتمال دارد که اسم شما با اسامی شهدا رد شده باشد بهتر است که به خانواده اطلاع بدهید تا نگران نباشند. دقیقا صبح بعد همان روز برادران به درخانه ما مراجعه می کنند و خبر شهادت مرا به خانواده ام می دهند. پدرم که مرد دنیادیده ای است زیاد بی تابی نمی کند و به مادرم می گوید که اتفاقی نیفتاده او دیشب اینجا بود ولی مادرم نمی پذیرد و… خلاصه این بود که چندساعت بعد من رسیدم، خانواده خوشحال شدند و ما هم بعد از مدتی کلی عزیز شدیم و چندسالی طول کشید تا اسم ما از اسامی شهدا بیرون کشیده شد ولی هنوز هم خودم را یکی از اعضای کوچک گردان حبیب می دانم.

عملیات تقریبا به اواسط کار رسیده بود. روی خاکریز نشسته بودم و به میدان مینی که پاکسازی شده بود، نگاه می کردم. یک دفعه دیدم یک لنگه پوتین افتاده وسط میدان. آمدم و پوتین را برداشتم و گفتم حتما این پوتین صاحبی داشته. گشتم یک تعدادی از استخوان های پا و… یک جمجمه هم پیدا کردم. توسط همین یک لنگه پوتین جسد متلاشی شده سه شهید را پیدا کردم.

***

آقای صادقی مشاور فرماندهان لشگر 27 محمدرسول الله(ص) و از اعضای گردان مالک اشتر است که خاطرات شنیدنی برای خوانندگان با خود آورده است. با هم صحبت های ایشان را می خوانیم:

اولین خاطره من برمی گردد به عملیات کربلای5 . عملیات تقریبا به اواسط کار رسیده بود. روی خاکریز نشسته بودم و به میدان مینی که پاکسازی شده بود، نگاه می کردم. یک دفعه دیدم یک لنگه پوتین افتاده وسط میدان. آمدم و پوتین را برداشتم و گفتم حتما این پوتین صاحبی داشته. گشتم یک تعدادی از استخوان های پا و… یک جمجمه هم پیدا کردم. توسط همین یک لنگه پوتین جسد متلاشی شده سه شهید را پیدا کردم. هر سه یک پلاک داشتند و آن هم از لشکر 77 خراسان بود. دوباره که جستجو کردم جمجمه دیگری پیدا کردم. درست زیر جمجمه نایلونی را پیداکردم که درون آن کاغذی نوشته بود که …. اعزامی از پایگاه مالک اشتر آدرس خ خراسان، جنب پمپ بنزین، کوچه… پلاک… بعدها گشتم و آدرس را پیدا کردم و وسایل را تحویل دادم.
وقتی خبر شهادتم به مادرم رسید

یکی دیگر از خاطراتم برمی گردد به سال59 وقتی از تهران برای اولین بار حدود دوهزارنفر اعزام شدیم برای اهواز. آقای غفاری آن زمان آمدند و در نمازجمعه اعلام کردند که من قول دادم دوهزار چریک را با خود به اهواز ببرم. این شد که ما هم چون دوران سربازی را گذرانده بودیم آمدیم و اعزام شدیم به اهواز. در پادگان دوکوهه یک قطار بود که مهمات را به جبهه می برد. منافقین «گرا» داده بودند و دشمن قطار مهمات را زده بود بعد خمپاره و نارنجک هایی که از قطار به بیرون پرت شده بود یک تعدادی منفجر شده بود و تعدادی هم سالم مانده بود. تعدادی از بچه هایی که اعزام شده بودند هیچ آشنایی با این ادوات جنگی نداشتند. حتی اسم و شکل ادوات جنگی را هم نمی دانستند. ما از دوکوهه حرکت کردیم به سمت اهواز. در اهواز شهر تقریبا خالی از سکنه بود. ما دوسه روزی در شهر بودیم تا مسلح شویم. به تک تک نیروها تفنگ ام یک دادند. وقتی ما می گوییم ما در این جنگ با دست خالی با چهارده- پانزده لشکر تا دندان مسلح جنگیدیم- این شوخی نیست.

یکی دیگر از مسائلی که در جبهه وجود داشت بحث اجساد شهدا بود که معمولا بعد از عملیات اجساد شهدای زیادی در منطقه مانده بودند. وقتی بعدها برای تفحص اجساد شهدا رفتیم دراین تفحص ها به چیزهای جالبی برمی خوردیم. مثلا کتاب جبر و مثلثاتی بود که در کوله پشتی یکی از شهدا پیدا کرده بودیم و مقداری کاغذ و خودکار.

نکته دیگر، دشمن در خرمشهر بلایی به سر خانواده های مسلمان شیعی درآوردند که گفتن آن عرق شرم را بر پیشانی می نشاند. به قول شهیدی که می گفت: «بسیاری سردادند تا ما سرافراز باشیم. بسیاری دست دادند تا ما با نامحرمان دست ندهیم. پا دادند تا ما پایدار بمانیم.» درخرمشهر ابتدا جنگ در بیابان بود اما بعدها به داخل شهر و خیابان و بعد هم خانه به خانه کشیده شد. در یکی از این خانه ها دختری حدود بیست- بیست و دوساله افتاده بود و یک دست او را از مچ قطع کرده بودند ، این ناشی از آن بود که دست او را بریده و زیورآلات او را با خود برده بودند. بین بستان و سوسنگرد روستایی است وقتی نیروهای دشمن وارد این روستا شدند نزدیک چهل نفر از زنان و دختران روستا را زنده زنده به خاک سپردند. اینها جزو حقایق جنگ بود. در هویزه شهید علم الهدای و دوستانشان آنجا گیرافتاده بودند دشمن با تانک روی بدن آنها آمد.

به قول شهیدی که می گفت: «بسیاری سردادند تا ما سرافراز باشیم. بسیاری دست دادند تا ما با نامحرمان دست ندهیم. پا دادند تا ما پایدار بمانیم.»

اینها یکی از هزاران اتفاقی است که در زمان جنگ بر مردم شهرهای مرزی ما گذشته بود.خاطره دیگری که برایتان عنوان می کنم از کسانی است که گمنام آمدند و گمنام هم شهید شدند.دوتا برادرکه اهل خرمشهر بودند و برای تحصیل به آمریکا رفته بودند وقتی خبر سقوط خرمشهر را شنیده بودند همه چیز را رها کرده بودند و به خرمشهر آمده بودند و دوشادوش برادران رزمنده جنگیدند و گمنام هم شهید شدند. وقتی ما شهدا را دفن می کردیم دوباره دشمن خمپاره می زد و جنازه ها بالا می آمدند شب ها سگ ها به جنازه ها حمله می کردند و آنها را تکه و پاره می کردند.

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »

مراسم ازدواج یک شهید ؛ خاطــره ای از علیرضا زاکانى

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

سالهاى 58 و 59شاگرد او بودم. برایمان تفسیر و شرح حدیث مى‏گفت. اصلا یک آدم ویژه بود. صداى خوش، سیماى جذاب، قد رشید و بلند، در کنار هنرمندى در خطاطى و نقاشى از او فرد ممتازى ساخته بود. به ورزش علاقه داشت و در کنار آن فعالیت‏هاى فرهنگى را به صورت مستقیم ادامه مى‏داد و به عنوان معلم قرآن و حدیث در مساجد جنوب شهر تهران با شیوه‏اى نو فعالیت مى‏کرد.

اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

شهید بهرامى ازخانواده‏اى مرفه بود. براى ازدواجش مهمانى مفصلى گرفته شد و حدود هشتصد نفر از بچه‏هاى گردان تخریب و بچه‏هاى رزمنده و بسیجى در جشن ازدواجش شرکت کردند اما درست چند روز بعد از مراسم عروسى به منطقه آمد و کارش را مجددا در گردان تخریب آغاز نمود.

یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

وقتى از او سوال کردم که اینها براى چیست، در پاسخ گفت: وقت رفتن است و براى اینکه بارى از روى دوش خانواده بعد از شهادت بردارم این بوم و پلاکارد را آماده کردم.

یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

بعد از این ماجرا به منطقه برگشتیم. در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. بعد از مدتى به دستور فرمانده گردان بنده و شهید بهرامى به همراه عده‏اى از دوستان به منطقه جفیر اعزام شدیم. طبق عادت، غروب‏ها در یکى از پاسگاههاى نزدیک، نماز جماعت مغرب و عشاء را برگزار مى‏کردیم.

یکى از شبها که براى اداى نماز جماعت به پاسگاه رفته و براى نماز مهیا شده بودیم متوجه شهید بهرامى شدم که به سرعت از پاسگاه بیرون آمد. مدتى طول کشید و برنگشت و من هم به دنبال او بیرون آمدم. دیدم که لعن مى‏فرستد و پایش را به زمین مى‏زند.
شهیدعلیرضا زاکانى

پرسیدم چرا این کار را مى‏کنى؟ گفت: وقت ذکر خدا به یاد همسرم افتادم و احساس کردم که شیطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با یاد همسرم است. احساس کردم که یاد همسرم در این شرایط مانع از یاد و ذکر خدا مى‏شود براى همین شیطان را لعنت کردم.

برایم خیلى جالب بود. او با اینکه تازه ازدواج کرده بود و به همسرش هم علاقه زیادى داشت حاضر نبود یاد همسرش هم موجب غفلت از یاد خدا شود. بعد از مدتى محمود از من جدا شد و با یکى از گردانهاى تیپ سیدالشهدا(ع) اعزام شد. من هم براى حضور در گردان حضرت على اصغر(س) آماده شدم. آخرین دیدار من و ایشان فرداى اعزام بود که با موتور به مقر گردان برگشت.

او را دیدم، دست دورگردن من انداخت که باهم وداع کنیم. کنار گوش من گفت: «این آخرین دیدار ماست. دیدار ما به قیامت! من شهید مى‏شوم و دیگر برنمى‏گردم. شما زحمت بکش سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلالیت بطلب چون ایشان خیلى براى من زحمت کشید و من نتوانستم زحمات او را جبران کنم.»

همان طور که او گفته بود، این آخرین دیدار ما بود. او رفت و با سه هزار شهیدى برگشت که از آنها تنها پلاک و مشتى استخوان به یادگار مانده بود.

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »

شهادت سرباز عراقی در دفاع مقدس

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

کیف را در آوردیم و داخل آن را بازرسى کردم. یک عکس پسر بچه سه چهارساله، یک عکس دختر بچه دو ساله، یک عکس طلق شده از صدام، یک آدرس و شماره تلفن و دوبرگ کاغذ استنسیل که پشت و روى آن را با خودکار و به خط عربى نوشته بود.

چند روزى بود بهار بسیار کوتاه جنوب آغاز شده بود. گل‏هاى وحشى دشت‏هاى جنوب در پى اولین باران سر از خاک بیرون آورده و عمر کوتاه خود را شروع کرده بودند.

باران‏هاى مختصرى که هر از گاه صورت شقایق‏ها و لاله‏ها را نوازش مى‏داد، هواى آنجا را کاملا دلپذیر مى‏کرد.

یک روز صبح بعد از نماز و صرف صبحانه، هواى باطراوت را مناسب دیدم و با توجه به اینکه دو سه روزى بود از یگان‏ها سرکشى نکرده بودم، فرصت را مناسب دیدم و یکى از راننده‏ها را صدا زدم براى رفتن و سرکشى از یگان‏هاى یکم، دوم و سوم. راننده که ماشین را آورد، از منطقه زدیم بیرون و وارد جاده آسفالت شدیم. در مسیر بعد از یک صلوات، شروع کردم به خواندن آیه‏الکرسى. هنوز خواندنم تمام نشده بود که ناگهان ماشین از حرکت ایستاد!

از راننده پرسیدم: چرا توقف کردى؟! در حالى که وحشت‏زده بود با دست شى‏ءاى شبیه ماسوره مین ضدتانک را که در چند قدمى ماشین بود نشان داد.

در آن موقعیت قبل از هر کارى باید حال راننده، بهتر مى‏شد. پرسیدم: محمدرضا جان من چه مى‏خواندم؟! گفت: قرآن. گفتم: چه قسمتى از قرآن؟! گفت: نمى‏دانم.

با دست اشاره کردم به آیه‏الکرسى نزدیک آینه گفتم: به این اعتقاد دارى؟! گفت: حتما اعتقاد دارم. گفتم: پس چرا ترسیدى؟! سرش را پایین انداخت و معذرت‏خواهى کرد. گفتم: از خدا و آیه الکرسى معذرت بخواه!

لبخندى روى لبانش نشست و آرام شد.

مطمئن که شدم حالش خوب است، گفتم: از همان مسیرى که آمدى، کمى به عقب برگرد. از وسایلى که براى کنکاش مى‏توانستیم استفاده کنیم دسته جک بهترین وسیله بود. آن را برداشتیم و از ماشین پیاده شدم.

نزدیک شى‏ء که رسیدیم، بعد از کنار زدن کمى خاک، متوجه شدم آن قسمت نسبت به زمین‏هاى اطراف بالاتر است و این شى‏ء یک قمقمه است.

به راننده گفتم: دیدى به خیر گذشت؟! یک جنازه عراقى است که احتمالاً مربوط به عملیات فتح‏المبین است و دیگر قابل شناسایى نیست. برو ماشین را بیاور برویم.

ماشین که آورد، سوار شدیم. اما هنوز مسافت زیادى دور نشده بودیم که پرسید: جناب از کجا فهمیدید این یک جنازه است؟! و از کجا فهمیدید عراقى است؟!

در دل به هوش این سرباز هیجده، نوزده ساله آفرین گفتم. فرصت را مناسب دیدم گفتم: نگهدار! ما به خاطر جنابعالى مى‏خواهیم برویم و ببینیم جنازه کیست و چیست؟

در کنار من دو سرباز دیگر نیز هستند ولى افسوس که این دو سرباز نادان، بیچاره‏تر از آنند که بشود از راه منحرف بازشان داشت. به قدرى غرق در دریاى تبلیغات زهرآگین حزب بعث هستند که براى صدام (به تقلید از ایرانیان که براى آیت‏الله خمینى صلوات مى‏فرستند، صلوات مى‏فرستند.)

با خوشحالى نگه داشت و دسته جک را آورد که برویم به سمت جنازه. قبل از هر کارى قبله‏نما را از جیبم درآوردم و کنار محل کار گذاشتیم، دیدم جنازه کامل رو به قبله دراز کشیده است. با دیدن این صحنه حس کنجکاوى خودم هم بیشتر از قبل شد، خلاصه از همان قمقمه شروع به جستجو کردیم و چون زمین‏هاى آنجا رملى بود به مشکل خاصى برنخوردیم.

در فاصله کمى جنازه مشخص شد طبق پیش‏بینى جنازه کاملاً فرسوده شده بود و چیزى جز لباس و استخوان‏ها باقى نمانده بود. البته لباسها هم آنقدر پوسیده بود که با دست گذاشتن از هم متلاشى مى‏شد. روى شانه چپ جسد که به طرف بالا بود دو ستاره سفید نمایان بود و از جیب بلوزش یک کیف چرمى که نسبت به بقیه کمتر فرسوده شده بود!

کیف را در آوردیم و داخل آن را بازرسى کردم. یک عکس پسر بچه سه چهارساله، یک عکس دختر بچه دو ساله، یک عکس طلق شده 4 * 6 از صدام، یک آدرس و شماره تلفن و دوبرگ کاغذ استنسیل که پشت و روى آن را با خودکار و به خط عربى نوشته بود. به هر حال آن دو برگ کاغذ بزرگ که خیلى خیلى فشرده بود توجه مرا جلب کرد و به جزئیات دیگر توجهى نکردم، بعد از سرکشى به یگان‏ها نزدیک ظهر بود که برگشتیم.

در یکى از یگان‏ها، یک سرباز معاود عراقى بود که او را براى ترجمه برگ‏هاى پیدا شده احضار کردم.

تاریخ نامه که تاریخ میلادى بود و بعد از مطابقت با تاریخ هجرى شمسى تاریخ 3/1/61 حاصل شد و بعد کاغذها را چنین ترجمه کرد:

«به‏نام خداى متعال، همسرم… جان، هر چند مدت زندگى‏ام با تو کوتاه بود ولى در همین مدت کوتاه که همراه با انواع مشقات و در به درى‏ها بود، به دنیایى از محبت، تقوا و انسانیت رهنمونم بودى. تو بودى که مرا به صبر و شکیبایى دعوت مى‏کردى.

من این نامه را براى تو مى‏نویسم، چون مى‏دانم هرگز به دست تو نخواهد رسید. خدا نکند که برسد. عزیزم من آخرین شب عمر خود را مى‏گذرانم و فردا دیگر در این جهان نیستم، ولى عاقبت ندانستم که شهید مى‏میرم یا خسرالدنیا و الاخره… با آنکه مى‏دانم حق با على است، در صف لشکریان معاویه هستم و رهایى از اینها امکان‏پذیر نمى‏باشد. آنچنان تحت‏نظر مى‏باشم که آب بخورم، ده دقیقه بعد، مقدار آن، ایستاده یا نشسته و غیره به گوش فرماندهان بعثى مى‏رسد.

خلاصه با اینکه مى‏دانم این نوشته را کسى نخواهد خواند ولى براى آرامش روحى خودم همانند مولایم على که سر در چاه مى‏کرد و براى چاه درد دل مى‏نمود، مى‏نویسم و با خودم درد و دل مى‏کنم…

جانیانى که رهبر ما آیت‏الله صدر را به آسانى شهید کردند از کشتن من و تو و دو فرزندمان ابایى ندارند.

از دیشب، ایرانیان حمله بزرگى را آغاز کرده‏اند و دیشب کسى نخوابید من هم تا صبح به جز چند دقیقه‏اى بیدار بودم این چند دقیقه هم که پلک‏هایم برهم نشست خوابى دیدم که نتیجه آن رویائیست که چنین مطمئن مى‏گویم: فردا دیگر در این جهان پر محنت نخواهم بود.

من این نامه را براى تو مى‏نویسم، چون مى‏دانم هرگز به دست تو نخواهد رسید. خدا نکند که برسد. عزیزم من آخرین شب عمر خود را مى‏گذرانم و فردا دیگر در این جهان نیستم، ولى عاقبت ندانستم که شهید مى‏میرم یا خسرالدنیا و الاخره… با آنکه مى‏دانم حق با على است، در صف لشکریان معاویه هستم و رهایى از اینها امکان‏پذیر نمى‏باشد. آنچنان تحت‏نظر مى‏باشم که آب بخورم، ده دقیقه بعد، مقدار آن، ایستاده یا نشسته و غیره به گوش فرماندهان بعثى مى‏رسد

خواب دیدم، سیل عظیم از سوى شرق آمد و همه جا را فرا گرفت و من و سایرین همه غرق شدیم تو با پسر و دخترم بر بالاى یک بلندى ناظر غرق شدن من بودید و فریاد مى‏زدید…ولى سیل همه جا را فرا گرفته بود و هر لحظه بیشتر مى‏شد. هیچ کس قدرت فرار نداشت،چون به هر طرف که مى‏رفتم به سیل برخورد مى‏کردم. مى‏دیدم که کوهها و تپه‏ها هم در سیل شناورند و همه سلاح‏ها را آب برد. یکى مى‏گفت طوفان نوح است و یکى مى‏گفت دریاى نیل است، اما هیچ کدام نبود زیرا از طرف شرق سرازیر شده بود. این خواب مصداق کاملى بود از حمله ایرانیان.

از جلو خبرهاى موحشى مى‏آمد. چندین لشکر ما به کلى نابود شده بودند و یگانهاى جلو قادر به مقاومت نبودند. به هر حال بقیه خوابم فردا تعبیر خواهد شد. من هم فردا جزو کشته‏ها خواهم بود و کسى هم نخواهد ماند تا خبر مرگ مرا براى تو بیاورد؛ زیرا همه باید تاوان جنایت‏هاى بعثى‏ها را پس بدهیم. آیا یادت هست چند وقت پیش که به مرخصى آمدم از جنایت‏هاى بعثى‏ها برایت تعریف کردم؟!

یادت هست از زنده به گور کردن دختران بستان برایت گفتم؟!

یادت هست اعدام پسر بچه هشت ساله را برایت تعریف کردم؟!

خب مگر فرعون چه کرد؟ قوم عاد چه کرد؟ قوم لوط چه کرد؟ نمرود چه کرد؟ آیا بیش از این جنایت کردند؟!

اینها سخت به دنبال شیعه و سنى هستند. چه کسى سنى است که مقام بگیرد و چه کسى شیعه است تا سرکوب شود و مواظبش باشند.

بى‏شرم‏ها مى‏پرسند پیرو کدام فرقه تسنن هستیم. کدام فرقه تسنن قرآن خواندن را گناه مى‏داند؟ کدام فرقه تسنن کشتن اسیر را مجاز مى‏داند که جلوى چشم کودکان، به مادران و خواهران و حتى پدرانشان تجاوز شود. کدام آتشى در دنیا تا این اندازه بى‏بند و بار بوده است؟

اى خاک بر سر فرماندهان لشکر که مى‏دانند پرسنلشان چه فجایعى به بار مى‏آورند و آنها را رها مى‏کنند و مى‏روند بغداد که مدال افتخار بگیرند.

شاید دین اسلام بتواند جلوى هجوم انتقامى سربازان ایران را بگیرد. در بازپس‏گیرى بستان، همه چیز براى آنها روشن مى‏شود؛ همان دخترانى که برایت تعریف کردم، شنیدم که پیدایشان کرده‏اند و همه دنیا باخبر شده است، اى کاش همان روز اسامى انجام دهندگان این جنایت را در کنار آن دختران دفن مى‏کردم. افسوس که همیشه ترس و امید به آینده، انسان را از کار صحیح باز مى‏دارد.

به هر حال فردا یا پس فردا که صد در صد ایرانیان به ما خواهند رسید، اگر فرصتى پیدا کردم خودم را تسلیم ایشان خواهم کرد و همه آنچه را که دیده‏ام خواهم گفت، ولى افسوس که بعید مى‏دانم اسیر شوم.

اگر چنین شود خوابم به طور کامل تعبیر نخواهد شد. آرزوهایم به پایان رسیده و امیدى به زندگى ندارم اگر امید داشتم به طور حتم جرأت نوشتن این نوشته‏ها را نداشتم. اگر بیشتر از فردا زنده ماندم مجبورم این نوشته‏ها را معدوم کنم زیرا به هر حال به دست این خونخواران خواهد افتاد ولى من مى‏دانم بعد از مرگ دیگر پاى هیچ عراقى به اینجا نخواهد رسید و از افتادن آن هم به دست ایرانیان ابایى ندارم،چون مى‏دانم به خاطر تو و فرزندانم هم که شده از افشاى آن خوددارى مى‏کنند و یا لااقل طورى افشا مى‏کنند که رد پایى از من به دست بعثى‏ها ندهند.

اى کاش امکانات «حر ریاحى» در اختیارم بود تا هر چه سریع‏تر خود را از گرداب مخوف یزیدیان برهانم و خود را به جبهه حق برسانم.

در کنار من دو سرباز دیگر نیز هستند ولى افسوس که این دو سرباز نادان، بیچاره‏تر از آنند که بشود از راه منحرف بازشان داشت. به قدرى غرق در دریاى تبلیغات زهرآگین حزب بعث هستند که براى صدام (به تقلید از ایرانیان که براى آیت‏الله خمینى صلوات مى‏فرستند، صلوات مى‏فرستند.)

هر دو نماز مى‏خوانند ولى مى‏گویند اگر عکس حضرت صدام جلویمان نباشد کراهت دارد و بودن عکس ثواب نماز را چند برابر مى‏کند.»

نامه که تمام شد چشمانم را بستم. پهناى صورتم خیس اشک بود. یادم به این حدیث پیامبر اکرم(ص) افتاد که فرمودند:

«محبت على بن ابى‏طالب(ع) برائت و دورى از آتش دوزخ است.»

نثار شهدا و امام شهدا صلوات!

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

قایقی که در تاریکی آمد!

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تصمیم می‌گیرم و برای آخرین بار با لحن تهدید آمیز اخطار می‌کنم. این دفعه صدایی از قایق جواب می‌دهد: بستنی. کاملا گیج می‌شوم. یقین دارم که طرف، همین یک کلمه را از فارسی می‌داند

هنوز دو قدم از لبه شناور دور نشده‌ام که صدای سرکش یک قایق موتوری نزدیک می‌شود. همان طور که حدسش را می‌زدم قایق غذاست. برادر حق دوست هم که اسمش را قبلا زیاد شنیده‌ام. همراه بچه‌های غذا رسان آمده است. برادر یعقوبی بعد از پیاده شدن ما را با هم آشنا می‌کند. حق دوست با خنده دست می‌دهد و خوش و بش می‌کند.

لباس‌هایم را که از روی نرده‌ها برمی‌دارم آماده رفتن به سر پست می‌شوم. می‌شنوم که حق‌دوست از بسیجی‌ بودن بچه‌ها در این منطقه حساس چقدر ابراز خوشحالی می‌کند. همین طور که وسایلم را مرتب می‌کنم، گوشم به صحبت‌های حق‌دوست با یعقوبی و دیگر بچه‌هاست. حق‌دوست می‌گوید:

دیشب چند غواص عراقی تو این حوالی دیده شده‌اند خیلی مواظب باشید. سر پست نخوابید شیرمردها!

شنیده‌ام که 2 نفر هم دیشب شهید شده‌اند، اما او چیزی از این موضوع نمی‌گوید ما هم چیزی نمی‌پرسیم.

یعقوبی سرش را پایین می‌اندازد و برای لحظاتی چشمان کوچک و تورفته‌اش روی آبهای هور خیره می‌ماند.

بچه‌های مسئول غذا در این فاصله سهم غذای ما را داخل ظرفی که حمید روی شناور، نزدیک قایق گذاشته می‌ریزند. من خداحافظی می‌کنم و می‌روم که قبضه را از سخاوت تحویل بگیرم. دقایقی بعد حق‌دوست که با بچه‌ها وداع کرده، دستی هم برای من تکان می‌دهم و همراه قایق در میان همهمه شامگاهی نیزار ناپدید می‌شود.

خورشید در هور غرق شده و تا چند دقیقه دیگر، تاریکی، پرده بر روی تمام منطقه خواهد کشید چشم انداز غروب در افق خونین جلوه تازه‌تری دارد انگار زردی مایل به سرخ بر آن گوشه آسمان پاشیده‌اند.

هوا کاملا تاریک می‌شود و یک ساعت و نیم مدت نگهبانی من نیز به سر می‌رسد، بی آنکه اتفاق خاصی بیفتد.

سه ساعت بعد، شام خورده همه کنار سنگر بتونی می‌نشینیم. من، حمید و یعقوبی به دیواره سنگر تکیه داده‌ایم. سخاوت و حسین هم مقابل ما و پشت به آب نشسته‌اند. تنها سلاح‌مان هم که مخصوص رو در رویی نزدیک است، کلاشینکف است که بین ما و روی کف شناور افتاده است. بچه‌ها از هر در صحبت می‌کنند.

صدای قایق موتوری که بی شباهت به شیهه اسب هم نیست، فضای خاموش نیزار را به هم می‌ریزد این صدا هر بار که شبانه شنیده می‌شود، باعث نگرانی است؛ مخصوصا امشب که یک ساعت بیشتر تا ورود به لحظه‌های آغازین فردا نمانده و در این وقت شب، آمدن قایق موتوری چیزی است تقریبا غیرعادی، ولی عادت کرده‌ایم غرش آن را تا لحظه محو شدن دنبال کنیم. همه ساکت و نگران به همدیگر چشم دوخته‌ایم

ستاره‌های شفاف لرزان و قرص فروزان ماه تمام دور و بر ما را روشن کرده است؛ به طوری که موش‌های گربه سان هم که مرتب از آب بیرون پریده و باز با چالاکی و زبلی تمام فرو می‌روند به راحتی دید می‌شوند. این موش‌ها اوایل، باعث نگرانی بودند؛ نیمه شب‌ها با آن هیکل درشت از روی دست و صوت ما رژه می‌رفتند و خواب ما را می‌آشفتند اما حالا جزئی از زندگی ما هستند.

صدای قایق موتوری که بی شباهت به شیهه اسب هم نیست، فضای خاموش نیزار را به هم می‌ریزد این صدا هر بار که شبانه شنیده می‌شود، باعث نگرانی است؛ مخصوصا امشب که یک ساعت بیشتر تا ورود به لحظه‌های آغازین فردا نمانده و در این وقت شب، آمدن قایق موتوری چیزی است تقریبا غیرعادی، ولی عادت کرده‌ایم غرش آن را تا لحظه محو شدن دنبال کنیم. همه ساکت و نگران به همدیگر چشم دوخته‌ایم. ولی مثل این که این صدا امشب قصد محو شدن ندارد. هر لحظه نزدیکتر می‌شود.غیر از آبراهه‌ای که از چهار راه به سوی ما جدا می‌شود دو راه دیگر نیز هست. از کجا معلوم به طرف بالا نپیچد یا اینکه همین طور با سرعت مستقیم از چهار راه عبور نکند؟ ماهم در سکوت خود غرق این افکاریم. که یک مرتبه موتور قایق خاموش می‌شود.

این کاری است که قایق‌های ما هم حتی در روز، هنگام نزدیک شدن به مواضع دشمن انجام می‌دهند دیگر یقین می‌کنیم که قایق خودی نیست. با خاموش شدن صدای موتور باید مسیر قایق را از صدای ریز شکافته شدن آب تشخیص دهیم. در این سکوت و آرامش کار دشواری نیست. به راحتی می‌توانیم رسیدن قایق را به چهار راه بفهمیم. نفس در سینه‌هایمان حبس و نگاه‌ها به تاریکی قیرگون راهی که از چهار راه جدا می‌شود خیره شده است. تمام حواس را در گوشمان جمع کرده‌ایم تا جهت قایق را تشخیص دهیم. نمی‌دانم چرا دیگر از روشنایی مهتاب خبری نیست. شاید این هم از شانس بد ما است!

بالاخره از صدای ریز شکافته شدن آب و صدای نجوا گونه سرنشینان قایق یقین می‌کنیم که به طرف ما پیچیده است.
قایقی که در تاریکی آمد!

بچه‌ها به سرعت خودشان را داخل سنگر بتونی می‌اندازند من هم که نزدیکترین کس به تنها سلاحمان هستم، پس از بچه‌ها وارد سنگر می‌شوم. در حالی که سر و سینه‌ام بیرون از سنگر است، تفنگ را به سوی قایق نشانه می‌گیرم. شبح تیره‌ای از قایق در فاصله ده تا دوازده متری مقابل جایی که نی‌‌های بلند و انبوه آنجا را تاریکتر و خوفناک‌تر کرده، به سختی دیده می‌شود. انگار موش‌ها هم احساس خطر کرده‌ به سختی دیده می‌شوند. خبری از آنها نیست. در این لحظه یعقوبی هم سرش را از سنگر بیرون می‌آورد. و در حالی که دست چپش را روی شانه‌ام می‌گذارد، به دقت تیرگی شب را با چشمان تو رفته‌اش سوراخ می‌کند تا شاید ماهیت قایق را پیش از هر حادثه‌ای کشف کند. شبح‌ نزدیکتر می‌آید تا جایی که دیگر چند متری بیشتر با شناور فاصله ندارد. در یک چشم به هم زدن اسلحه را از ضامن خارج می‌کنم و بلند فریاد می‌کشم ایست!

همه منتظر جوابی از قایق هستیم، اما نتیجه ندارد.

ای… ی … ست! و گرنه شلیک می‌کنم.

انگشتم روی ماشه مردد است و بی صبرانه منتظر فرمان. یعقوبی از درون سنگر می‌گوید: معطلش نکن، بزن! یا لا…

تصمیم می‌گیرم و برای آخرین بار با لحن تهدید آمیز اخطار می‌کنم. این دفعه صدایی از قایق جواب می‌دهد:

- بستنی!

کاملا گیج می‌شوم. یقین دارم که طرف، همین یک کلمه را از فارسی می‌داند اما باز هم مردد هستم.

- اگر خودی هستی کلمه رمز را بگو… این آخرین اخطاره! دوباره می‌گوید:

- بستنی!

حالا دیگر قایق به قدری به شناور نزدیک شده که سرنشینان به راحتی دیده می‌شوند. یقینا اگر خودی نبودند، تا حالا کاری می‌کردند. من در میان سایه و روشن قایق دنبال چهره آشنایی می‌گردم که برادر یعقوبی با فریادی که شاید حسی از خوشحالی با خود دارد، می‌گوید:

- بابا بیاین بیرون، رفیقای خودمونن!

هاج و واج مانده‌ایم که یکی از درون قایق که حالا دیگر کاملا به شناور تکیه داده می‌گوید:

- چه خبر این قدر ایست می‌دین؟ انگار همین دیروز اومدین اینجا؟! گفتم که بستنی

بچه‌ها از سنگر خارج می‌شوند. حمید که انگار کمی ترسیده و عصبانی هم به نظر می‌رسد، با دلخوری می‌گوید: شما همیشه اینجوری وارد می‌شین؟ کشتین ما رو!

- باور کنین نمی‌خواستیم اذیتتون کنیم. برادر حق دوست گفته بود امشب براتون بستنی بیاریم. ما هم گفتیم یه جوری بیاییم که فقط یه خورده بترسین، همین!

بعد از نشان دادن ناراحتی‌‌ام سعی می‌کنم زورکی هم که شده، لبخندی بزنم. در همین حال می‌گویم:

- ولی اگر فقط یه ذره دیگه طول کشیده بود، الان هیچ کدوم زنده نبودین البته ما ها هم از غصه می‌مردیم.

تازه یاد بستنی‌ها می‌افتم و سری به آنها می‌زنم. از شدت گرما آب شده‌اند برادر یعقوبی یک بستنی لیوانی تعارفم می‌کنم. می‌گیرم طعم شیرین و مطلوب بستنی همه چیز را از یادمان می‌برد. سه لیوان هم به تعداد سرنشینان قایق بر می‌دارم و به آنها می‌دهم. زیر چشمی نگاهی به صورت حمید می‌اندازم که زیر نور آبی و سفید مهتاب، رنگ مخصوصی گرفته. در حالی که با لیوان‌های خالی شده بستنی دوباره سکوت و آرامش به نیزار برگشته است و موش‌ها و ماهی‌ها هم جست و خیز را از سر گرفته‌اند. قرص ماه در آن دورها تا گلو در نیزار فرور رفته و مثل شناگر ناشی که تا چند لحظه دیگر غرق خواهد شد، پریده رنگ و مبهوت می‌نماید.

دوستان بسیجی موتور قایق را روشن می‌کنند و پس از آن خداحافظی می‌روند. این بار هم بی اختیار صدای موتور را دنبال می‌کنیم اما با آرامش خاطر.

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »

عاشقانه‌های جبهه/ همسر نازدانه‌ام

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو می‌نویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانه‌ام جدا شدم

بخشی از کتاب «شهادت‌نامه»های فرهنگ جبهه، مربوط به نامه‌های عاشقانه رزمندگان به همسران‌شان است. نامه‌هایی کوتاه که از عمق جان رزمندگان نشأت گرفته بود و سرشار محبت و احساس مردانی است که تا لحظاتی دیگر در نبردی سخت باید همه خشم و صلابت خود را جایگزین محبت‌های الهی خود می‌کردند.
برای رضای خدا و پیروزی اسلام از همسر مهربانم جدا شدم

همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو می‌نویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانه‌ام جدا شدم و هجرت کردم به سوی جبهه‌های نور. خداوند انشاء‌الله به تو صبر عطا کند.
مرا ببخش که 2 هفته پس از ازدواج شما را ترک کردم

همسرم! از اینکه 2 هفته پس از ازدواجمان شما را ترک کردم، حلالیت می‌طلبم. بارها به جبهه آمده‌ام و هربار به رضای خدا امید داشتم که به کرم خودش مرا ببخشد و انشاء‌الله که بخشیده است.

همسرم! از اینکه 2 هفته پس از ازدواجمان شما را ترک کردم، حلالیت می‌طلبم. بارها به جبهه آمده‌ام و هربار به رضای خدا امید داشتم که به کرم خودش مرا ببخشد و انشاء‌الله که بخشیده است
خیلی دوست داشتم یک‌بار دیگر شما را ببینم

همسر مهربانم! از طرف من، یوسف، جگرگوشه و پاره تنم را با احساس فراوان ببوس و هر وقت او را می‌بینی به یاد من بیفت، زیرا او یادگاری ما دوتاست. هر وقت که به یاد خنده و بازی‌هایش می‌افتم قلبم برایش پرپر می‌زند. خیلی دوست داشتم یک بار دیگر شما دوتا را ببینم، ولی بالاتر از شما دوتا باید می‌رفتم به ملاقات کسی که از شما بیشتر دوستش دارم. شما هم او را بیشتر از من و هرکس دیگری دوست دارید و روزی به سوی او خواهید رفت. ولی من می‌روم تا وسایل مسافرت شما را از خداوند تبارک و تعالی با التماس بخواهم و فراهم کنم.
خوب می‌دانی که بسیار مشتاق توام

هرچه در زندگی دارم برای شماست. مقداری وسایل آهنگری دارم با یک موتور گازی و وسایل زندگی که مشترک است و برای شما. امیدوارم که مهر خود را حلال کنی و هرگز فکر نکن که تو را دوست نداشته‌ام، خودت خوب می‌دانی خیلی مشتاق شما هستم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهردار فراری!

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عجب بچه ای بود «نادر»! اصلاً رحم و مروت نداشت. خیلی شوخ و شاد بود، ولی وقتی می دید کسی ادا درمی آورد یا به قول ما «ریا می کند» بدجوری قاطی می کرد. می گفت ریا بدترین نوع دروغ است. اصلاً انگار به ریا و دغل حساسیت داشت و فشار خونش بالا می رفت. او که چهره اش باز بود و بشاش، چشمش که به ریاکارها می خورد، یا عمل ریاکارانه از کسی می دید، اصلاً نمی شد بهش نگاه کرد؛ چشمانش سرخ می شد، دندان هایش را به هم فشار می داد و هر طوری که شده حال آن ریاکار شیاد را می گرفت. برایش هم فرق نمی کرد طرف کی هست؛ آدم معمولی، مدیر، روحانی، بسیجی، مهندس، دکتر و …

اگر طرف ادعای بسیجی هم داشت که بدتر بود. معتقد بود بسیجی نه باید دروغ بگوید و نه ریا کند. بسیجی باید همانی باشد که امام می گوید و بس سرتان را درد نیاورم . نمی خواهد از او بترسید..

این قدرها هم لولو خورخوره نبود؛ یعنی برای شماها که صاف و صادق هستید، ترسناک نبود و نیست.

هنوزم هستند. اگر پایمان را کج بگذاریم …

پاییز 1362 بود و بچه های لشکر 27 محمد رسول الله (ص) توی «پادگان ابوذر» شهر «سر پل ذهاب» مستقر بودند. طبق روال همیشه، برای هر اتاق ده بیست نفری، لیستی از افراد تهیه می شد و هر روز دو نفر «شهردار» می شدند.

البته شهردار آن روزها و جبهه، با شهردارهای امروزی، زمین تا آسمان فرق داشت. شهردار آن روزها، دکتر و سردار و چاکر و نوکر نداشت. همه کارا را باید خودش یک تنه انجام می داد.

هر روز دو نفر شهردار هر اتاق بودند. وظیفه شهرداری هم آن چنان سنگین نبود. قرار نبود که مترو و پل هوایی بزنند، یا قراردادهای میلیاردی ببندند!

شستن ظرف های غذا، گرفتن صبحانه، ناهار و شام از تدارکات و راه اندازی سفره و به پاکردن چای بعد از غذا، اگر هم اتاق خیلی بی ریخت شده بود، یک جاروکشی معمولی! همین. و همین کم را هم، بعضی ها از زیرش در می رفتند. نادر هم از همین چیزها قاطی می کرد!

یک شب نادر رفت توی حسینیه پادگان. نصف شب بود و حال عرفانی توی حسینیه و جمع باصفای بچه رزمنده ها غوغا می کرد.

زمزمه نماز شب بچه ها که هر کدام یک گوشه تاریک حسینیه را گرفته بودند، گوش و دل را نوازش می داد. چند شب بود که نادر کمین کرده بود و همه آن هایی را که می رفتند توی حسینیه می پایید.

آن شب، شب موعود بود. یک چراغ قوه بزرگ گرفته بود دستش و رفت وسط حسینیه.

آن شب، شب موعود بود. یک چراغ قوه بزرگ گرفته بود دستش و رفت وسط حسینیه.

سه چهار نفر بودند که خوب جای شان را شناسایی کرده بود. صاف رفت جلو و در حالی که چراغ قوه را انداخت توی صورت شان، به اشک هایی که از چشم های آن ها که داشتند نماز شب می خواندند، زُل زد ، ناگهان داد زد: بی وجدان…

سه چهار نفر بودند که خوب جای شان را شناسایی کرده بود. صاف رفت جلو و در حالی که چراغ قوه را انداخت توی صورت شان، به اشک هایی که از چشم های آن ها که داشتند نماز شب می خواندند، زُل زد.

ناگهان داد زد: بی وجدان(…) تو که هر روز از زیر شستن ظرف غذای بچه ها فرار می کنی و وقتی نوبت شهرداریت می شه، فرار می کنی و می ذاری بچه ها کارهای تو را انجام بدن… تو رو چه به نماز شب خواندن؟ تو غلط می کنی کارهای خودت رو می ندازی گردن این و اون، بعد میای وامیسی جلوی خدا و براش ادا و اطوار درمیاری و مثلاً گریه می کنی. نماز شب بزنه به کمرت. بی وجدان! تو چه جور رزمنده ای هستی که حق دیگرون رو پایمال می کنی؟

آخر سر هم یه خط و نشون خطرناک برای فردا صبح می کشید و می رفت سراغ نفر بعد. حالا هر کس زرنگ بود، نمازش را می شکست و در می رفت تا گیر نادر نیفتد.

صبح روز بعد، سر سفره صبحانه، نادر بلند شد و از بچه ها خواست که به حرف هایش گوش کنند :.
شهردار فراری!

بچه ها… این آقایون که می بینین، وقتی نوبت شهرداری شون می شه، از زیر کار در می رن. شب ها هم به جای اینکه ظرف هارو بشورن، آقایون می رن حسینیه و مثلاً نماز شب می خونن و های های گریه می کنن تا سر خدا رو هم کلاه بذارن.

بدبخت بودند کسانی که نادر یقه شان را می گرفت. حق هم داشت. قرار نبود که رزمنده اسلام، حق دیگران را پایمال کند. جبهه هم که همه اش نماز شب نبود.

بر عکس آن ها،

خیلی از بچه ها بودند که بی سروصدا، همه ظرف ها را می شستند، پوتین بچه ها را واکس می زدند و هزار کار دیگر. آن وقت، بدون اینکه کسی متوجه شود، می رفتند گوشه ای پشت ساختمان ها و نماز شبشان را می خواندند و از اینکه نتوانستند خوب وظیفه شان را انجام دهند، از خدا طلب مغفرت می کردند.

23اسفند 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون، «نادر محمدی» رفت کنار برادرش «حمید» و جا گرفت برای برادر کوچکش «کیوان» که دو سه سال بعد او هم شهید شد.
آن که نفهمید

«سید علی رضا» از آن دسته بچه های مقدس و پاکی بود که هیچ گردی به صورتش ننشسته بود؛ پاک پاک. آن قدر هم سفید و نورانی بود که دوست داشتی همین طور بایستی و نگاهش کنی. اصلاً رنگ گناه به چهره اش نمی آمد. انگاری یک لامپ مهتابی قوی بلعیده باشد. معلم قرآن بود. مسئول کتابخانه مسجد هم بود. برای بچه های مسجد از خدا و نماز می گفت. فقط می گفت.

سید علی رضا آن طور که نشان می داد، خیلی امام زمانی بود. بعضی روزها بچه ها را می برد توی هیئتی که شیرکاکائو و شیرینی می دادند. آنجا هم برای بچه ها از قرآن می گفت. بچه هایی که می رفتند، می گفتند اسم هیئتشان «انجمن حجتیه مهدویه» بود. بعضی روزها هم مخصوصاً برای نیمه شعبان، عکس ها و جزوه هایی هم توی مسجد می آورد، پخش می کرد که همان اسم حجتیه زیر آن خورده بود.

23اسفند 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون، «نادر محمدی» رفت کنار برادرش «حمید» و جا گرفت برای برادر کوچکش «کیوان» که دو سه سال بعد او هم شهید شد

نادر، همیشه با او و دو سه تا از رفقایش که در همان انجمن بودند، دعوا داشت. می گفت:

آخه مرد مؤمن، مگه دین و مسلمونی فقط به کلاس قرآن و شیرکاکائو و نیمه شعبونه؟ دشمن اومده، خونه و کاشونه مردم رو گرفته. جنگ شده، می فهمی؟ جنگ! اون وقت تو که سن و سالت از ما بیشتره، فقط نشستی توی کتابخونه و قرآن می خونی. توی اون قرآنی که شما می خونین مگه ننوشته که باید در برابر متجاوز و دشمن ایستاد؟ پس چرا شما همتون کُپ کردین توی تهران و از جاتون تکون نمی خورین؟

این حرف های تند نادر، تأثیری نداشت. یعنی قرار بود با این حرف ها تکان بخورد تا آخر جنگ باید خودش و رفقایش، ده باره شهید می شدند. او برای خودش توجیه داشت. با آن صدای نازک و حرکات خاص دستش می گفت:

ببینین، شما اصلاً متوجه نیستین. مشکل امروز ما فقط قرآنه. آقای خمینی هم توی حرفاش روی قرآن تأکید می کنه. ما امروز فقط وظیفه داریم به بچه های مردم تلاوت درست قرآن رو یاد بدیم. جنگ مال عده ای دیگه اس. قرار نیست که همه شهید بشن. فردای این مملکت کی به بچه ها قرآن یاد بده؟

کفر نادر از این حرف ها در می آمد. با عصبانیت گفت:

ببین، تو دیگه از امام خمینی حرف نزن. تو که عکس اون رو توی مسجد پاره کردی، لازم نیست اسم اون رو بیاری. همون امام، امروز داره میگه جوونا باید برن جبهه و از شرف و ناموس ملت دفاع کنن. تازه، اگه عراقیا مملکت رو بگیرن و ویرون کنن، اون وقت اصلاً واسه قرآن خوندن شما جایی می مونه؟ نکنه فکر کردی صدام ، همین مسجد رو واسه شما می ذاره و بزرگ ترش می کنه؟
شهردار فراری!

این حرف مثل نجوای بی خودی به گوش […] بود. اصلاً به گوش سید علی رضا و دوستانش نمی رفت که نمی رفت. آن ها محکم تر و سفت تر از این چیزها بودند.

نادر که توی خیبر شهید شد، سید علی رضا و رفقای انجمن اش، نفس راحتی کشیدند. «آخیش ش ش. خیال مون راحت شد از دست اون دیوونه.» معلوم شد که حرف ها و گیرهای نادر، بدجوری حالشان را گرفته بود.

جنگ تمام شد. البته سید علی رضا آخرهای جنگ، خوب بو کشید و فهمید که جنگ اگر تموم شود، نیاز است که یک سابقه جبهه ای داشته باشد. برای همین هم یکی دو تا سفر از طرف تلویزیون رفت آن عقب عقب های جبهه و لباس خاکی ای پوشید و چندتایی عکس و فیلم گرفت و خودی نشون داد که:

بعله… ما هم جبهه بودیم.

سید علی رضا که آن روزها مثلاً خیلی مقید به حلال و حرام و محرم و نامحرم بود، زد و افتاد توی زد و بندهای اقتصادی و تجارت های آن چنانی…

امروز نادر در بهشت زهرا(س) با آرامش خاطر خوابیده، ولی سید علی رضا که تا امروز ده ها پست و مقام دولتی گرفته و برای خودش کلی مدیر کل هم شده، همه دغدغه اش این است که چگونه خودش را جلوی رؤسای بالا سرش، کاتولیک تر از پاپ نشون دهد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

عصبانیت بنی‌صدر از شهید زین‌الدین

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

“تازه هفت روز از جنگ گذشته بود که با 72 تن عازم منطقه‌ای در اهواز شدیم که پیش از انقلاب آمریکایی‌ها آنجا «گلف» بازی می‌کردند و بعدها هم این منطقه به پادگان «گلف» اهواز معروف شد و البته به پایگاه «منتظران شهادت» تغییر نام یافت؛ این پایگاه مقر شهید چمران بود. آنجا زمین را به صورت پله می‌کندیم، رویش را می‌پوشاندیم و به صورت گروهی استراحت می‌کردیم.

یک روز بنی‌صدر که آن زمان رییس جمهور ایران بود به آنجا آمد و در تنها ساختمانی که در مرکز بازی‌های گلف بود مستقر شد. دور این ساختمان را خاکریز زده بودند تا وقتی عراقی‌ها آنجا را با «خمسه خمسه» بمباران می‌کنند، آسیبی به آن نرسد. در این ساختمان جلسه‌ای برگزار شد که بنی‌صدر در آن شرکت کرد و من هم که در خدمت شهید چمران در آنجا حضور داشتم.
یک لباس نظامی برای بنی‌صدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت

یادم هست «شهید زین‌الدین» در آن زمان با این که کم سن و سال بود درباره «کالک» توضیحاتی به حاضران داد، البته بنی‌صدر هم بسیار عصبانی بود و زیر لب غرغر می کرد که آخر این بچه از جنگ چه می داند؛ یادم هست همان‌جا رزمنده‌ها جمع شده بودند و در مقابل بنی‌صدر شعار «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» سر می‌دادند. تازه دو کوهه و اهواز بمباران شده بود و سوسنگرد در دست عراقی‌ها قرار داشت.

یک لباس نظامی برای بنی‌صدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت.”

لازم به ذکر است شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشگر 17 علی ابن ابیطالب علیه السلام در تاریخ 18/7/1338 دیده به جهان گشود و در27 آبان 1363 در جاده بانه – سردشت بر اثر برخورد با کمین ضدانقلاب بعد از 25 سال تلاش در راه جلب رضایت پروردگار روحش در جوار رحمت الهی آرام گرفت و جسمش در گلزار علی بن جعفر قم به خاک سپرده شد .

روحش شاد و یادش گرامی

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »

وصیت نامه ای که پاره کردم!

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یادمه یک بار از پدرم پرسیدم: شما چیکار کردید برای این جنگ اینقدر میگن احمد کاظمی ، در جنگ چیکار کردی؟گفت هیچی،من پشت جبهه بودم ، یک تانک هم نزدم . توجنگیدن رزمندگان ما اینطور بی ریا بودند . آدمی که به شما می گفته من یک تانک هم نزدم درطول جنگ کسی بوده که یک شکست هم نداشته وبه او فرمانده همیشه پیروز می گفتند. کسی که اسمش می آمده فرماندهان بزرگ عراقی از او وحشت داشتند.حاضر نبودند با او رو در رو شوند البته شهدای این جوری زیاد بودند مثل شهید خرازی ،شهید باکری و… من احساس می کنم این یکی از مراحل کمال خلوصه که آدم اینقدر کارهای بزرگ انجام بده ولی لحظه ای ازش دم نزنه ،روحش اینقدر بزرگ باشه که این بزرگی ها برایش کوچک باشد

آنچه مطالعه می نمایید مصاحبه ای صمیمی با محمد سعید کاظمی فرزند شهید احمد کاظمی است :
خودتان را معرفی بفرمایید

بنده محمدسعید کاظمی فرزند شهید احمد کاظمی دانشجوی سال سوم معماری دانشگاه شهید بهشتی هستم . ما دو تا پسریم که من پسر دوم هستم .
فعالیت خودتان را درحال حاضر بگویید؟

فعلا مشغول تحصیل هستم و کارخاصی انجام نمی دهم .
خب از پدر بگویید؟

ایشان مثل بقیه فرماندهان نظامی بودند .چه زمانی که قرارگاه حمزه بودند ، چه زمانی که فرمانده نیروی هوایی سپاه و چه زمانی که فرمانده نیرو زمینی بودند مثل بقیه سپاهی ها کار و مشغلشان زیاد بود.یعنی شب بین ساعت ده تا دوازده به خانه می رسیدند وبعضی شبها هم که نمی آمدند. ولی زمانی که بعد از هفده ساعت کار می آمدند خانه خیلی سرحال بودند وسر حالی ایشان خستگی ما رو هم در می آورد . روحیشون خیلی خوب بود . مخصوصاً در اون قسمت از زندگی ایشان که خانه بودند و ما می دیدیم .حتما وقت هایی برای سفر و تفریحات مهیا می شد گاهی وقت ها جایی فوتبال جور می شد با پدر می رفتیم . حالا شاید بابا فوتبالش خیلی خوب نبود ولی به خاطر ما می آمد توی زمین لباس هم می پوشید و بازی می کرد خلاصه اینکه در حد توانشون و تاجایی که شغلشون اجازه می داد به علائق ما توجه داشتند.
در مورد بعد علمی ایشان توضیح دهید

ایشان دانشجوی دکترا بودند البته به دلیل مشغله زیاد درنیروی زمینی قراربود از ترم دوم مشغول شوند ، مطالعات جنبی هم داشتند. گاهی شعر هم می خواندند وبیشتر حافظ در دستشان بود. یادم میاد اولین شعری راکه قبل از دوران مدرسه از پدر یاد گرفتم این بود :

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

خیلی وقتها با پدرم درد و دل می کنم. خداوند می فرماید که شهدا زنده اند. این را همه افرادی که در رابطه با شهدا هستند خوب درک می کنند

ایشان درس ما را خیلی پیگیری می کردند ، بعضی اوقات پیش می آمد ایشان کتاب ما را می گرفتند و از ما سوال می پرسیدند . با مدرسه خیلی در ارتباط بودند .گاهی به صورت سرزده ، می رفتند مدرسه ما و خلاصه اینکه در این امور کم نمی گذاشتند. تاکید زیادی روی قرائت قرآن داشتند البته همراه با معنی حتی روزی یک خط حتماً خوانده شود. ایشان زیارت عاشورا را می خواندند توصیشون بیشتر در زمینه خواندن زیارت عاشورا به ما بیشتر عملی بود . وقتی درسفرها بیکار می شدیم ، مثلاً عصرها یا شب ها و یا قبل از نمازصبح که باهم بودیم ، زیارت عاشورا را می گفتند که مثلاً آقا سعید شما بخوان یا آقا محمد شما بخوان .
گاهی اوقات برای شما پیش آمده که به یاد پدر بیفتید و با ایشان درد و دل کنید

البته ، خیلی وقتها با پدرم درد و دل می کنم. خداوند می فرماید که شهدا زنده اند. این را همه افرادی که در رابطه با شهدا هستند خوب درک می کنند گاهی وقت ها آنها جوابمان را درخواب می دهند حالا ما که کمتر لیاقتش پیدا می کنیم و چشممان می بیند ولی خیلی از خانواده شهدا را که می شناسم با پدراشون رابطه خوبی دارن مثلا پسر شهیدی یا دختر شهیدی یا همسر شهیدی که در یک هفته یک خوابی را می بیند این خواب یک ماهشو تامین می کند ، کل درد ودلاشودرهمون خواب به پدر شهیدش می گوید و خود فرد می گوید که من متوجه می شدم چه چیزی دارم می گویم و می دانم که ایشان جواب درست را به من می دهند بله در این رابطه ها الحمد لله اگر دل ما هم صاف باشه خیلی خوب است
شهید احمد کاظمی
ایشان بر روی چه موضوعاتی خیلی تاکید داشتند ؟

همانطور که عرض کردم در قرائت قرآن تاکید خاصی داشتند و می فرمودند که حتما قران را با معنی بخوانیم . یادم هست که ایشان هنگامی که قران را تلاوت می کردند با همان صدای بلندی که قران را تلاوت می کردند به همان نسبت ترجمه ی فارسی را هم می خواندند و در صحبت هاشون به فهم قران تاکید داشتند. خب ما که در این زمینه عقبیم ولی ایشان اینطور بودند. به حضور در مجالس ائمه و توسل به آنها نیزخیلی توصیه می کردند

در زمینه درس هم تاکید داشتند یعنی ایشان عقیده داشتند کسی که در هر زمینه ای وارد می شود بالاخص در زمینه ی درسی باید در آن زمینه نخبه باشد یعنی اول باشد . به ما همیشه این توصیه را می کردند . مثلا به من وبرادرم می گفتند : وقتی که به دانشگاه رفتید باید در اون رشته تحصیلی اتان آنقدر سعی و تلاش کنید که شما شاخص بشوید تا بتوانید فردا در همان زمینه یک باری از رودوش این مملکت بردارید . یه باری از رو دوش رهبرتون بردارید.
در مورد اخلاق و صفات شهید کاظمی مطالبی را بفرمایید

اخلاق ایشان برای ما و خانواده ی ما الگو است ، یک پدر برای خانواده اش الگو است ایشا ن آدمی بود بی ریا ، حالا در مورد این صفت ایشان باید خدمتتون عرض بکنم که قسمت اعظمش را ما بعد شهادتشون فهمیدیم مثلا یک همچون فردی چه کارهایی کردند که من که فرزند ایشان هستم از آنها خبر نداشتم من یادمه یه زمانی در همین اواخر فکر می کردم ایشان مدت کمی در جنگ بودند و کاری نکرده اند و این موضوع به همان اخلاص و بی ریایی ایشان بر می گردد اگر بخواهم یک شاخصه ی اصلی ایشان را بگویم رابطه ی قلبی ایشان با حضرت آقا بود یعنی این که من احساس میکنم از ته قلب ایشان را به عنوان یک مقتدا دوست داشتند ویادم است حتی وقتی حضرت آقا با فرماندهان سپاه جلسه ای داشتند و بابا در اون جلسه شرکت داشتند با این وجود بعدا که تلویزیون جلسه را پخش می کرد دوباره ایشان کامل و بادقت جلسه را گوش می دادند و این امرموجب جذب ما می شد عاشقانه حضرت آقا را دوست داشتند . شهدای ما رابطشون امام بود و ماموم یعنی جانشان را برای رهبر شان می دادند نمونه اش وقتی حضرت آقا به احمد کاظمی می گوید شما برو کردستان احمد کاظمی درچه شرایطی میره ؟ بعداز 8 سال جنگ و دوری از خانواده وفرزندانی که موقع تولد هیچ کدامشان نبود ، وقتی که بعد از اینهمه سختی ها تازه چند ماهی بود که زندگی آرامی را کنار خانواده شروع کرده بود.

آخرین جمعه گفتند محمد برو یک کاغذ و قلم بیار، بلند بلند می خواندند و می نوشتند من ناراحت شدم که اینقدر بابا در مورد نبودن حرف می زنند رفتم وصیت نامه را پاره کردم و حالا حسرت می خورم

اینها نشان دهنده اعتقادشان است اینها نشان دهنده ی اینه که وقتی اطاعت از رهبری باشد خستگی وجود ندارد. کردستانی که از یک ساعت به بعد دیگر امنیت نداره ، نمی شود در آن رفت و آمد کرد بعد از حضور شهید کاظمی چیزی می شود که حضرت آقا با امنیت کامل به آنجا می روند . این عشق شهدای ما به رهبرشون اینه اعتقاد به ولی فقیه نه اینکه ما الکی دم بزنیم از ولی فقیه . ولی فقیه را سپر خودمون بکنیم. بعضی از افراد می گویند آمدیم راه شهدا را زنده کنیم ولی خودشون بویی از شهدا نبردند من احساس می کنم چه در زمان امام (ره) چه از زمان مقام معظم رهبری رابطه ی قلبیشون با ولی فقیه، مثال زدنیه این رابطه قلبیشون خیلی اهمیت داره واین چیزی بوده که ما در زندگی حس کردیم ،چیزی بود که ما از همان زمان درکش می کردیم. در واقع راه شهدا اینه. ایشان ما را به حضرت آقا علاقه مند می کردند ، تو همان عالم بچگی ما به حضرت آقا علاقه شدید پیدا کردیم. خیلی خیلی این موضوع ارزش دارد . من احساس می کنم اگر ما بخواهیم از یک شهید بزرگترین شاخصه اخلاقی اش ، بزرگترین شاخصه روحیش را بگیم اینه.اینها واقعاً بدون وقفه و بدون استراحت بودند . از شهدا زیاد بودند فقط شهید کاظمی نبود فرماندهان زیادی بودند. اینها قبل از دفاع مقدس هم مشغول مبارزه بودند ابتدا در فلسطین و لبنان بعد در کردستان بعد از هشت سال جنگ دوباره هشت سال در کردستان ،جبهه های جنوب ، بعد شمال غرب ، بعد نیروی هوایی و بعد از اون نیروی زمینی همه ی اینها کارهای ستادیه این کارها فرماندهیه این جور کارها قوت عجیبی می خواهد این را شهدای ما داشتند اینکه گفتم را واقعاً من احساس می کنم وقتی با خودم فکر می کنم می‌بینم ما افراد زیادی می بینیم در طول تاریخ که دائماً در حال مبارزه هستند ولی آنها اهدافشون چیز دیگریست آنها برای اهداف مادی می‌جنگیدند ولی شهدا منافع مادی نداشتند فقط و فقط برای خدا بود من احساس می کنم که این موضوع خیلی بزرگه یعنی در تاریخ که نگاه می کنیم از این جور افراد کم پیدا میشه.
شهید احمد کاظمی
این خستگی نا پذیری رمزش چی بود ؟

من احساس می کنم همین موضوع همین یاد خدا اینکه آدم احساس کند که کاری که دارد انجام می‌دهد برای خداست و حالا چه چیزی تضمین می کند که این کار برای خداست ؟حکم رهبر معنوی ، اومی گوید بهش این کار را بکن.
در مورد بعد معنوی ایشان توضیح دهید ؟

در مورد بعد معنوی شهدا صحبت کردن سخت است ولی من احساس می کنم شهدا عمل کردند به اعتقاداتشان این خیلی مهمه وایمان بزرگی داشتند که کارهای بزرگ انجام می دادند در مورد بعد معنوی ایشان این را بگویم که آدم نماز خواندن ایشان را می دید لذت می برد . وضویشان را با دقت می گرفتند با توجه. شب قبل از خواب حتما قرآن می‌خواندند، زیارت عاشورایشان ترک نمی‌شد و موارد دیگر.
از شهید کاظمی خاطراتی را بیان بفرمایید

در زمان حیاتشان در مورد جنگ از ایشان اطلاعاتی را کسب نکرده ایم یا در واقع مطالبی را می دانیم که خودشان در آن صحنه ها حاضر نبودند جاهایی بود که فداکاری های شهدای دیگر را بیان می فرمودند نقل قول جاهای دیگر را می فرمود واما خاطره ای که ایشان فرمودند این بود که شهید باکری در قایقی جلوتر بودند و شهید کاظمی نتوانسته بودند به آنجا بروند و همیشه حسرت این را می خوردند ایشان تعریف می کردند که مهدی به من می گفت احمد بیا اینجا که اینجا بهشته اگر بیایی دیگه اینجا همیشه با هم هستیم و حسرت می خورد که نتوانسته بود برود.
درمورد وصیت نامه ایشان مطالبی را بفرمایید

ایشان زیاد وصیت نامه می نوشتند البته در مورد مرگ با شهادت صحبت می کردند خیلی وقت ها که دور هم جمع می‌شدیم در مورد زمانی که در بین ما نباشند صحبت می کردند که فلان کار را بکنید گاهی وقت ها مکتوب هم می‌کردند آخرین جمعه گفتند محمد برو یک کاغذ و قلم بیار، بلند بلند می خواندند و می نوشتند من ناراحت شدم که اینقدر بابا در مورد نبودن حرف می زنند رفتم وصیت نامه را پاره کردم و حالا حسرت می خورم.

ایشان چیزی فراتر از یاد مرگ داشتند و آن هم آرزوی شهادت بود که مقام معظم رهبری فرمودند آرزوی شهادت در او شعله می کشید این (آرزوی شهادت) چیزی است که حضرت آقا هم در او دیده بودند. خواستن شهادت یک رتبه بالاتر است . آدم حسرت این را بخورد که شهید نشده و بخواهد که شهید شود و همیشه جوری رفتار کند که آدم از یک شهید زنده انتظار دارد . من احساس می کنم که بیشترین رفتار ها توسط ایشان اینجوری سنجیده انجام می شد.

ایشان چیزی فراتر از یاد مرگ داشتند و آن هم آرزوی شهادت بود که مقام معظم رهبری فرمودند آرزوی شهادت در او شعله می کشید این (آرزوی شهادت) چیزی است که حضرت آقا هم در او دیده بودند. خواستن شهادت یک رتبه بالاتر است . آدم حسرت این را بخورد که شهید نشده و بخواهد که شهید شود و همیشه جوری رفتار کند که آدم از یک شهید زنده انتظار دارد
خداحافظی لحظه های آخر

من امتحان شیمی داشتم و مشغول درس خواندن بودم بابا آمدند و همراه خودشان فیلمی داشتند البته این سابقه نداشت. وقتی بابا می آمد بی خیال همه چیز می‌شدیم من هم کتاب شیمی را کنار گذاشتم و همه دور هم جمع شدیم، ایشان گفتند محمد فیلم را بگذار ببینیم. فیلم در مورد جنگ بود، یک سنگری بود که پدر همراه چند تن دیگر در آن دور هم جمع شده بودند. ایشان در آن فیلم بهم ریخته بود و موهایی پریشان داشت.پدر یکی یکی افراد درون سنگر را معرفی کردند تا رسیدند به یک رزمنده که بسیار مرتب و منظم با موهایی آراسته پدر گفتند ایشان شهید شدند.جالب بود آن شب بحث شهدا شد، من به شوخی گفتم ببین بابا شهدا اینطوری بودند مرتب و منظم، شما برا همین شهید نشدید. بابا کلی خندید و هیچی نگفت. و فردا با شهادتش منو شرمنده کرد.
در مورد نصیحت های حضرت آقا به فرزندان شهدا بفرمایید

من چیزی که از بچه های شهدا احساس می کنم ایشان انتظار دارند این است که بچه های شهدا بتوانند قسمتی از باری که پدراشون بر دوش داشتند را چه در آن عرصه و چه در عرصه های دیگر بر دوش بکشند واقعا من احساس می کنم حضرت آقا این انتظار را دارند و دیگر مطالعه و کسب علم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

تفحص 2شهید با یک نشانه

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نزدیك كه رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یك شهید است ن را كه برداشتیم، در كمال حیرت دیدیم پیكر اسكلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یكى از نهاست.

سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كردیم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط یك میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان ن میدان، یك درخت بود كه اطراف ن را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود كه هنگام گذشتن از نجا، متوجه شدم یك چیزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین. تعجب كردم.

مین هاى جلوى پا را خنثى كردیم و رفتیم جلو. نزدیك كه رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یك شهید است ن را كه برداشتیم، در كمال حیرت دیدیم پیكر اسكلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یكى از نهاست. دوازده سال از شهادت نان مى گذشت و این جمجمه در كنارشان بود ولى ن روز كه ما مدیم از كنارش رد شویم و نگاهمان به نجا بود، غلت خورد و مد پایین كه به ما نشان دهد نجا، وسط میدان مین، دو شهید كنار هم افتاده اند.

“شهید على محمودوند”

این شعر را تقدیم می کنیم به تمام فرزندان شهیدی که مدت ها منتظر نشانی از پدرشان بوده اند و فرزندانی که هنوز هم در معراج شهدا به دنبال پلاکی از پدر هستند .

پسر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم

و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم

و جنگ بود - و وارگی و دربه دری

سفر رسید و ما با سفر بزرگ شدیم

پدر همیشه سفر بود مثل این که نبود

و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم

پدر قطار فشنگش قطار رفتن بود

و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم

پدر رسید – و ما از قطار جا مانده ایم

پلاکش مد و ما با خبر بزرگ شدیم

و کوچه عکس پدر را به سینه چسبانید

و ما به چشم شما بیشتر بزرگ شدیم
‎ قطار پوکه خالی و زیرسیگاری

چقدر جای تو خالی، پدر! بزرگ شدیم

و ما بزرگ نبودیم این شکوه تو بود

به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم

 

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

شهیدی بعداز 26سال در آغوش مادر

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید جلال رییسی” كه در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دو باره به آغوش مادر باز گشت.

مادر این شهید كه اكنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند، قامت نحیفش خمیده، چند روزی است كه آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیكر بی جان فرزندش “جلال” كرده است.

مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شكسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می كند.

“هی بخواب جانم، بخواب رودكم” اینها نجواهای مادری است كه سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود.

امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد.

آری اینجا بود كه اشك همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد.

كمی آن طرفتر یك نفر زانوی غم را بر كشید. آری او نیز یادگاری از دوران خاطرات قمقمه و كوله پشتی بود كه با خود زیر لب چنین نجوا می كرد:

باز دیشب دل هوای یار كرد

آرزوی حجله سومار كرد

خواب دیدم سجده را بر مهردشت

فتح فاو و ساقی والفجر هشت

باز محورهای بوكان زنده شد

برف و سرمای مریوان زنده شد

از دوكوهه تا بلندای سهیل

برنمی خیزد مناجات كمیل

یاد كرخه رفت و رنج ماند

قلب من در كربلای پنج ماند

كاش تا اوج سحر پر می زدم

بار دیگر سر به سنگر می زدم

این دل نوشته ها لحظه های ماندگاری است كه خبرنگار ایرنا در آخرین روز وداع مادری با پیكر پاك فرزند شهیدش و از تبار روزهای عشق و ایثار به تصویر كشیده بود.

امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد.

آری اینجا بود كه اشك همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد

به گزارش ایرنا، شهید سرباز وظیفه “جلال رییسی” در سال 64 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پس از 26 سال بار دیگر پیكر مطهر او به زادگاهش شهرستان جیرفت باز گشت.

پیكر شهید جلال رییسی سه شنبه در شهرستان جیرفت تشییع و به خاك سپرده شد.

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

آن شب تلخ

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دستور عقب‌نشینی صادر شد. تسلیم شدیم. بار و بندیلمان را برداشتیم برای بازگشت. تازه متوجه شدیم که چقدر جلوتر از بقیه‌ایم.

تا توانسته بودیم رفته بودیم توی مواضع دشمن، کنار یک جاده مواصلاتی اتراق کردیم و سه، چهار ساعت باقیمانده شب را همانجا ماندیم، پشت همان خاکریزی که خوابیده بودیم کامیون‌های عراقی رفت و آمد داشتند، وقتی سرک کشیدم دیدم روی بعضی از این کامیون‌ها دوشکا و تیربار کار گذاشته‌اند، گشت‌زنی، ماموریت این کامیون‌ها بود، صدای عراقی‌ها از پشت خاکریز می‌آمد و ما داشتیم برای صبح برنامه‌ریزی می‌کردیم که دستور عقب‌نشینی را از بی‌سیم به بچه‌ها اعلام کردند.

هنگام بازگشت صحنه‌های عجیب و غریبی جلوی چشمان همه مجسم می‌شد. توی همان گیر و دار که هر کسی جانش را برداشته بود ببرد عقب، مهدی سجادی که خودش بعدها به اسارت رفت یکه و تنها ستونی از نیروهای عراقی را به اسارت گرفته بود و به پشت جبهه نیروهای خودی منتقل می‌کرد، اجازه نمی‌داد کسی کمکش کند و مواظب عراقی‌ها باشد.

پاتک عراقی‌ها در آن سپیده‌دم صبح سنگین بود، زمین و زمان زیر آتش توپخانه و خمپاره‌اندازها و سلاح‌های سنگین قرار گرفت. چند قدمی که برگشتیم عقب، صحنه دلخراشی پاهایم را مثل بقیه بچه‌ها سست و در جای خود میخکوب کرد، چهار، پنج نفری از بچه‌های گردان فرورفته بودند داخل باتلاق.

آنها دیشب هنگام عملیات وارد باتلاق شده بودند. کسی نمی‌توانست کمکشان کند و حالا آنها تا گردن توی گل فرو رفته و غریبانه به شهادت رسیده بودند. پیکر پاک بعضی بچه‌ها افتاده بود روی زمین، همان‌ها که توی گردان سیدالشهداء(ع)‌ به «فلق» معروف بودند، همان‌ها که روز را با دعای عهد شروع و شب زیارت عاشورا زمزمه می‌کردند.

پیکر پاک شهید محمدعلی شکراللهی ، همان کسی که از واحد آموزش لشکر خودش را رسانده بود گردان و با تمنا و التماس در زمره نیروهای گردان قرار گرفت، پیکر بچه‌هایی که بدنی سوخته داشتند و روی خاک سرد آرام خفته بودند. عملیات والفجر مقدماتی، عملیات سختی بود، حرکت توی زمین رمل و ماسه نفسگیر بود، در شب سردی که زمین زیرانداز ما شد و آسمان روانداز، آن هم توی فصل زمستان و سرمای بهمن‌ماه!

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

درس خمپاره در کلاس رزمی

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:
درس خمپاره در کلاس رزمی

اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.

 

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

مظلوم ترین شخصیت جبهه

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد به جز رانندگان لودر و سواران بلدوزر. آنها باید دو متر و نیم بالای سر همه و همراه همه راه بیافتند. نه زرهی پیش رو، نه تل خاکی و نه حتی کلاه خودی.

عراقی‌هایی که جلوی ما بودند به نظرشان آمده بود که نیروی زرهی ما حمله کرده و بلافاصله خط پدافندیشان را ول کرده و بدون هیچ گونه مقاومتی فرار (عقب‌نشینی) کرده بودند و ما توانستیم مقدار مسافت زیادی را به سرعت پاکسازی کنیم

لودر علیرغم قیافه قلدر و اسم نکره‌اش مظلوم ترین شخصیت جبهه است. در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد. تانک‌ها اگر چه وقتی با آن هیبت صف‌شکن و پرطمطراق به راه افتند به شیرشرزه می‌مانند اما به هر حال زره بتن دارند و تا حدی امنیت بدنی و پیاده‌ها اگر چه بدون حفاظند و شغلشان چون آهن ربا قبول هر ترکش و تیرگلوله است اما به هر حال قبل از راه افتادن درس سینه خیز و خیز 5 ثانیه و 3 ثانیه را فرا گرفته و بی‌دلیل فراموش نمی‌کنند، آنها بالاخره کلاه خودی به سر دارند و وقتی می‌ایستند در سنگری پناه می گیرند. در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد به جز رانندگان لودر و سواران بلدوزر.

آنها باید دو متر و نیم بالای سر همه و همراه همه راه بیافتند. آنهایی که «صفیر گلوله» را شنیده‌اند معنی دو متر و نیم بالای سر همه را بهتر می‌دانند. نه زرهی پیش رو، نه تل خاکی و نه حتی کلاه خودی.

بعضی‌ها به کنایه می‌گویند: «لودرچی‌ها، سیبل‌ها و نشانه‌ها هستند.» بعضی‌ها به اشاره می‌گویند چه انسان‌های والایی، و بسیاری مواقع دیگر انسان از میان عظمت لحظه‌هایی که آنها می‌آفرینند به لکنت زبان می‌ا فتد و به این بسنده کرده که بگوید من چه بگویم آنها کیستند؟

به هر حال آنها با هیئتی که در جنگ آن را به راستی صریح باید گفت: همراه همه نه، پیشاپیش همه راه می‌افتند تا برای دیگران جان پناه بسازند. بعضی از آنها عینکی به چشم دارند.

یکبار با خودم گفتم که حتما این عینک را برای بخار و غبار کورکننده خوزستان زده‌اند اما بعد فهمیدم اشتباه بوده است. از قرار این عینک از نوعی دیگر است. از آن نوع که همه چیز را نشان می‌دهد به جز گلوله را. این حقیقت را یک روز از آسودگی و اطمینان قلبی یکی از همین لودرچی‌ها کشف کردم.

یک روز تیر مثل تگرگ از آسمان می‌بارید. همه به زمین چسبیده بودند و همه منتظر فرمان پیشروی.

آن طرف‌ بچه‌ها بودند و آن طرف‌تر لودرها. سواری با طمأنینه و بی‌خیال همراه تانک داشت می‌آمد. با خود گفتم چهره او باید دیدنی باشد. باید نور آن رخساره را به چشم دید و بالاخره توفیق حاصل شد. وه که چه آرامشی داشت. و چه آسوده بر اسب آهنین خود مهمیز می‌زد.

لودر علیرغم قیافه قلدر و اسم نکره‌اش مظلوم ترین شخصیت جبهه است. در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد. تانک‌ها اگر چه وقتی با آن هیبت صف‌شکن و پرطمطراق به راه افتند به شیرشرزه می‌مانند اما به هر حال زره بتن دارند و تا حدی امنیت بدنی و پیاده‌ها اگر چه بدون حفاظند و شغلشان چون آهن ربا قبول هر ترکش و تیرگلوله است اما به هر حال…

پیش از آنکه روزی دیگر در جایی دیگر سراغ حقیقت نابی دیگر را از خاکستر لودر سواری گرفته بودم. وقتی او داشت برای تانک‌ها سنگر می کَند دو سه تا از بچه‌ها که محو تماشایش شده بودند می‌گفتند به خدا خیلی نورانیست.

آرام و مطمئن مشغول کار خود بود، آرامشی که تنها در قلوب مومنین می‌توانی پیدا کنی. مظلومیت خاصی از صورتش هویدا بود. کینه وجود و ضمیر باطنش از حقیقتی که ادراک کرده بود و با آن درک دیگر نمی‌توانست دنائت این دنیا را تحمل کند. در تلاطم افکاری بی شمار بود. کسی نمی‌دانست به چه فکر می‌کند. چه بسا این آرامش و سکون خاطرش تراوش افکار درونش بود که تجلی بخش نورانیت صورتش بود. «از کوزه همان برون تراود که در اوست.»

همه داشتند آن چهره پرنور را نگاه می‌کردند که یک باره صدای مهیبی برخاست و لودر و اطرافش در گردو غبار گم شد و دودی سفید و غلیظ به هوا برخاست . خدایا … بچه‌ها به طرف آن ستون عظیم دود و آتش دویدند و به سرشان می زدند و یا حسین، یا مهدی‌شان را با فغان و آهی که از عمق وجودشان بلند می‌شد فریاد می‌کردند. لودرچی به یکباره دود شد و خاکستری از جسد مطهرش باقی نماند.

او خیلی مظلومانه شهید شد. شاید هر لحظه نیز انتظارش را هم داشت که خمپاره دودانگیز بر فرق سرش بخورد. دو سه تا تماشاچی شهادتش خوب معنی مظلومانه را می‌دانند.
مظلوم ترین شخصیت جبهه کیست؟

در جوف (درون) آن سر بر کف نهاده شده در دقایق قبل از حادثه چه می‌گذشت؟ وقتی پس از حادثه به خاکسترها نگاه می‌کردم گویی خاکستر وجودش باز نورافشانی می‌کرد و بازگوی این حقیقت بود که آی تماشاچیان تحمل دنائت دنیا ناممکن است. اگر به معرفت حقیقی و اطمینان قبلی دست پیدا کنید «یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک …»

برای شهادت آن پارسای « لودر سوار» شاید المثنی نتوان جست. زیرا خمپاره دودانگیز را برای کشتن نمی‌فرستند. این خمپاره تنها ستون غلیظی از غبار سفید می‌سازد تا دیده‌بان توپخانه بتواند نشانی دقیق هدف را بدهد. نه ترکش دارد ونه موج انفجاری آنچنان که باید. راستی که خداوند دعای آن بزرگمرد را اجابت کرد و راستی که لودر عجیب چیزی است عجیب…

یک روز دیگر به بهانه‌ای دیگر و در جایی دیگر یکی از این انسان‌ها در حین عملیات از خاکریزهای خودی عبور کرد. جلوتر رفت تا برای بچه‌هایی که پیشروی کرده بودند سنگر بکند. آنقدر جلو رفت که عراقی‌ها دیگر با چشم معلوم بودند مثل مورچه توی دل یکدیگر می‌لولیدند چه اضطرابی داشتند.

به سوی آن لودرچی مظلوم آنقدر شلیک کردند که دیگر علف‌های دشت از فرط بوی باروت پژمرده شدند. لودرچی نگاه پرمعنایی به گلوله‌ها می کرد و می‌گذشت، شاید صلوات می‌فرستاد. من دیده بودم بچه‌هایی را که یک لحظه ذکر خدا از زبانشان قطع نمی‌شد یا از مهدی فاطمه (س) کمک می‌خواستند یا از حسین (ع) با هر گلوله‌ آرپی‌جی با سرعتی تمام از کنار و از نیم متری بلدوزر می‌گذشت و آن طرف‌تر منفجر می شد. این برادرمان نیز با زمزمه‌ای که زیرلب داشت موجب شده بود تا گلوله‌ها از ملاقات با تن او استنکاف بورزند و بالاخره هم او را با گلوله تانک بر زمین زدند.

دو دست لودرچی از بازو قطع شد. تیر شقاوتمند تانک به او رحم نکرد و حرمت او را نگه نداشت و دوپایش هم به شدت جراحت برداشتند . بدن نیمه جان او به گوشه‌ای افتاد و دست‌هایش به گوشه‌ای دیگر و یکی از بچه‌ها به چهره زیبای او و دست‌های بریده شده‌اش نگاه می‌کرد و با قطراتی اشک زیر لب روضه حضرت ابوالفضل (ع) را می‌خواند. یکی دیگر به گریه افتاده و های های اشک می‌ریخت.

لودرچی با لحنی که خود بهتر می‌دانید گفت: برادر چرا گریه می‌کنی؟ چیزی نشده است بروجلو راه باز شده و بعد با نیم نایی که مانده بود فریاد زد: « برو برادر»

او نیز ابوالفضلی دیگر بود که با ایمان به راه و هدفش چنان پیش رفت تا آب حیاتی برای ما تشنگان باز آورد و در آخرین دم نفسش کلمه “برو” را بر زبان آورد به مصداق شعار اسوه‌اش عباس بن علی (ع) که فرمود «والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی» به خدا قسم اگر دو دستم جدا شود تا آخرین لحظه زندگی‌ام دست از دینم (که دین رسول خداست) برنخواهم داشت.

همه داشتند آن چهره پرنور را نگاه می‌کردند که یک باره صدای مهیبی برخاست و لودر و اطرافش در گردو غبار گم شد و دودی سفید و غلیظ به هوا برخاست . خدایا … بچه‌ها به طرف آن ستون عظیم دود و آتش دویدند و به سرشان می زدند و یا حسین، یا مهدی‌شان را با فغان و آهی که از عمق وجودشان بلند می‌شد فریاد می‌کردند. لودرچی به یکباره دود شد و خاکستری از جسد مطهرش باقی نماند

*****

یک بار در عملیاتی دیگر شنیدم 50 دستگاه لودر و بلدوزر برای راه سازی و کانال کشی شرکت داشتند، شاید 50 دستگاه چندان به نظر جلوه‌ای نکند اما برای یک محور اگر همگی با هم بخواهند کار کنند سرو صدای عجیبی به راه افتاده و تا حدودی مشکل خواهد شد اما در این قسمت عملیات هیچ یک از لودرها و بلدوزرها آسیبی ندیدند تنها در حین عملیات موقع سر و ته کردن یکی از بلدوزرها در باتلاق فرو رفته بود و دیگر بیرون نمی‌آمد. مسئول محور دستور داده بود همه به عقب برگردند اما ماندن آن دستگاه غول پیکر که منطقه وسیعی از جاده را نیز اشغال کرده بود چندان مناسب نبود. بیرون آوردنش نیز وقتی که در حدود چهار پنج ساعت می‌گرفت و در آن موقعیت هر لحظه‌اش حساس و خطرناک می‌نمود. بالاخره تصمیم بر این شد که همه برگردند یکی از بچه‌ها گفت: هر کس می‌خواهد برگرده عقب، برگرده. فقط یکی با من بیاد پشت خط تا سیم بکسل بیاریم.

توی تاریکی و ظلمات شب چهار پنج کیلومتر با چراغ خاموش با سرعت 10 کیلومتر تا پشت خط رفتن خیلی مشکل به نظر می‌رسد اما این برادر این کار را نیم ساعته کرده بود. خودش تعریف می‌کرد من اصلا برای این رفتم که راهگشای ماشین‌هایی که بعدا می‌‌آیند باشم شاید یک بلدوزر در جنگ چندان اهمیتی نداشته باشد (هر چند که یکدونه‌اش هم برای ما یک میلیون یا بیشتر می ارزد و کارساز جبهه‌های ماست) اما می‌دیدیم که اگر یک ماشین که پر از بچه‌های خوب بسیجی رزمنده ما است پشت این بلدوزر گیر کند اگر یک ساعت هم عملیات عقب بیفتد مسئولش من هستم که می‌تونستم این ماشین را برگردونم به عقب.

آن لحظه که داشتیم بلدوزر را بکسل می‌بستیم آنقدر منور می‌زد که هوا مثل روز روشن می‌شد و ما هر لحظه منتظر آمدن یک خمپاره یا یک گلوله توپ بودیم اما هیچ خبری نشد که اگر می‌خواستند نابودمان کنند برایشان هیچ کاری نداشت آنها با دوربین‌های مادون قرمزشان اگر یک پرنده روی هوا بپرد می‌بینند اما دو تا بلدوزر با آن هیکل درشت را نمی‌توانستند ببیند تا اینکه کارمان تمام شد و توانستیم بلدوزر را بیرون بیاوریم. آن وقت دیگر منور زدنشان تمام شد یعنی مطمئن شدند کار ما به انجام رسیده خلاصه اگر عنایت خدا نبود اصلا نمی شد.

باور کنید بعد که برگشتیم پشت خط انتظار دیدنمان رانداشتند.

او می‌گفت: این اولین باری نبود که من معجزه خداوندی را با چشم‌های خودم می‌دیدم. یکبار برای پاکسازی یک جاده بین‌المللی بین ایران و عراق با چندین دستگاه لودر و بلدوزر حرکت می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. سر و صدای ماشین‌ها بسیار زیاد بود اصلا زیادتر از حد معمولش شده بود همگی ترسیده بودیم که چه خواهد شد.

عراقی‌هایی که جلوی ما بودند به نظرشان آمده بود که نیروی زرهی ما حمله کرده و بلافاصله خط پدافندیشان را ول کرده و بدون هیچ گونه مقاومتی فرار (عقب‌نشینی) کرده بودند و ما توانستیم مقدار مسافت زیادی را به سرعت پاکسازی کنیم

او می‌گفت: این اولین باری نبود که من معجزه خداوندی را با چشم‌های خودم می‌دیدم. یکبار برای پاکسازی یک جاده بین‌المللی بین ایران و عراق با چندین دستگاه لودر و بلدوزر حرکت می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. سر و صدای ماشین‌ها بسیار زیاد بود اصلا زیادتر از حد معمولش شده بود همگی ترسیده بودیم که چه خواهد شد.

عراقی‌هایی که جلوی ما بودند به نظرشان آمده بود که نیروی زرهی ما حمله کرده و بلافاصله خط پدافندیشان را ول کرده و بدون هیچ گونه مقاومتی فرار (عقب‌نشینی) کرده بودند و ما توانستیم مقدار مسافت زیادی را به سرعت پاکسازی کنیم. بعد از حدود یک ساعت بود که فهمیدند چه اشتباهی کرده‌اند و شروع کردند به منور زدن وخمپاره زدن و همانجایی را میز‌دند که ساعاتی قبل از آنجا در رفته بودند.

آتش گلوله‌هایشان نمودار شدت ناراحتی و عصبانیت‌شان بود مثل باران از هر طرف گلوله بود که می‌بارید.

حرف بسیار است و گفتنی فراوان هنوز زمینه دیگر مظلومیت دست نخورده باقی است و هنوز شکایت تاریخ از کج سلیقه‌ای که نام لودر و بلدوزر بر معبد آهنین جبهه‌ها گذاشت باقی. حقیقتی اصیل و نادر و عظیم هر روزه از هر گوشه جبهه می‌گذره و ما تنها به نمونه‌هایی از بسیار بسنده کرده‌ایم باشد تا یاد همه‌شان جاوید بر دل‌ها برقرار بماند.

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »

آرپی‌جی‌زن کچل

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عراقی‌ها در اطراف اسکله، بسیجی‌های ما را با آرپی‌جی هفت می‌زدند. چند روز بعد بچه‌ها پی بردند یک آرپی‌جی زن زبردست عراقی از صبح تا شب کارش شکار بچه‌های ما است.

با بچه‌های دیده‌بان، اتاقک آسانسور طبقه هفتم یک هتل را که نزدیک اروند بود برای دیدگاه انتخاب کرده بودیم. رد و بدل شدن آتش در منطقه خصوصاً در حوالی اسکله که عراقی‌ها دید بهتری داشتند، سنگین بود.

اجرای آتش روی جزیره‌های «ام‌الرصاص» و «ام‌البابی» به عهده تیپ ما که همه از بچه‌های یزد بودیم، گذاشته شده بود.

اطراف جزیره ام‌الرصاص از نی‌های کوتاه و علف‌های وحشی پوشیده شده بود. عراقی‌ها با سیم‌های خاردار و موانع خورشیدی حسابی اطراف جزیره را پوشانده بودند.

به خاطر بلندی دیدگاه، تقریباً روی منطقه عراق دید کافی داشتیم. روی سنگرها،جاده‌ها و راه‌های اصلی به راحتی اجرای آتش می‌کردیم و نقاط ثبتی گرفته بودیم.

حدود دو ماه بود که در این منطقه، خودمان را برای عملیات آماده می‌کردیم و این روزهای آخر عراق آتش خود را سنگین کرده بود.

عراقی‌ها در اطراف اسکله بسیجی‌های ما را با آرپی‌جی هفت می‌زدند. چند روز بعد بچه‌ها پی بردند یک آرپی‌جی زن زبردست عراقی از صبح تا شب کارش شکار بچه‌های ما است.

کار شناسایی این عراقی را به عهده بچه‌های دیده‌بان گذاشتند. ما چند روز پشت دوربین از اتاقک همین آسانسور روی ساحل جزیره کار کردیم تا بالاخره این آرپی‌جی‌زن قهار در کادر دوربین آمد. او مردی مسن، حدود چهل سال داشت و کاملاً سرش کچل بود.

کار شناسایی این عراقی را به عهده بچه‌های دیده‌بان گذاشتند. ما چند روز پشت دوربین از اتاقک همین آسانسور روی ساحل جزیره کار کردیم تا بالاخره این آرپی‌جی‌زن قهار در کادر دوربین آمد. او مردی مسن، حدود چهل سال داشت و کاملاً سرش کچل بود

هر روز که می‌گذشت بیشتر سر از کار او درمی‌آوردیم. این آقا کچل، همیشه آرپی‌جی‌اش را آماده می‌کرد و در گوشه‌ای از ساحل اروند جایی که مناسب بود مخفی می شد و در اولین فرصت به طرف بچه‌های ما شلیک می‌کردند و تلفات می‌گرفت. او میان بچه‌ها به “گَرِ” آرپی‌جی زن معروف شده بود.

خیلی تلاش کردیم تا او و مخفی‌گاهش را با خمپاره یکی کنیم اما نمی‌شد. جنگ و گریز بچه‌ها با این کچل ادامه داشت تا اینکه عملیات آغاز شد؛ عملیات والفجر هشت.

صبح که بچه‌ها پا به جزیره ام الرصاص گذاشتند؛ اولین چیزی که به چشم خورد سر بریده این کچل بود که آن را روی سنگری گذاشته بودند.

بچه‌های غواص خودمان شب گذشته سر این آرپی‌جی زن را با سیم‌های مخصوص از بدنش جدا کرده و روی سنگر گذاشته بودند تا بچه‌های بسیجی با دیدنش روحیه بگیرند.

از آن شب به بعد دیگر یک آدم کچل در کادر دوربین ما نبود.

راوی: احمد جعفری – میبد

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

نامه‌ای به جبهه /تصویر

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این نامه، دست‌نوشته کسی است که نه می‌دانیم کجاست و نه می‌دانیم چه می‌کند؛ اما به هر حال، نامه‌اش را که یادآور اخلاص مردم در آن روزهای خدایی و پر شور و حماسه است، منتشر می‌کنیم؛ باشه که دل‌ها و صندوقچه خاطراتمان معطر به عطر آن روزها گردد…

تاریخ پر فراز و نشیب انقلاب اسلامی و به ویژه هشت سال دفاع مقدس، آکنده از نادیده‌ها و ناشنیده‌هایی است که هر یک می‌توانند اولاً یادآوری باشند برای ما که یادمان باشد که بودیم و اهدافمان چه بود و دوم آن که چراغی باشد برای آینده‌ای که در پیش داریم.

از این دست می‌توان به مواردی اشاره کرد که روح همدلی و یکی بودن را نشان می‌دهد، از جمله این نامه که هر چه جستجو کردیم، نتوانستیم نویسنده‌اش را پیدا کنیم؛ نه می‌دانیم کجاست و نه چه می‌کند، ولی به هر حال، نامه‌اش را که یادآور اخلاص مردم در آن روزهای خدایی و پر شور و حماسه است، منتشر می‌کنیم؛ شاید تلنگری باشد به اوضاع و احوال دل‌های غبار گرفته امروزمان و البته شاید هم کسی او را بشناسد و به ما معرفی کند؛ شاید هم خودش، یعنی خود «حسن مغاری از مازندران».

دست‌نوشته زیر که خطاب به رزمندگان اسلام در جبهه‌های حق علیه باطل است، نامه‌ای است از یک نوجوان دانش‌آموز مازندرانی که در نهایت پاکی و خلوص، آنچه در توانش بوده تقدیم می‌کند تا در دفاع دین و آیین و خاک و ناموسش شریک باشد.

دست‌نوشته زیر که خطاب به رزمندگان اسلام در جبهه‌های حق علیه باطل است، نامه‌ای است از یک نوجوان دانش‌آموز مازندرانی که در نهایت پاکی و خلوص، آنچه در توانش بوده تقدیم می‌کند تا در دفاع دین و آیین و خاک و ناموسش شریک باشد

بسم الله الرحمن الرحیم

اول با عرض سلام نامه خود را شروع می‌کنم.

اسم من حسن مغاری دو خواهر هم دارم اما برادر ندارم.

می‌دانم که شما رزمندگان دلیر در همین حال، خیلی چیزها که ما در اختیار داریم، شما ندارید مثل میوه و غذا… و دیگر چیزها.

ما در خانه به خوردن میوه و دیگر چیزها می‌پردازیم.

راحت به مدرسه می‌رویم و راحت بر می‌گردیم. ولی شما حتی نمی‌توانید سرتان را از سنگر بیرون بیاورید. من یک دفتر می‌دهم و یک خودکار هم می‌دهم.

به امید پیروزی

شاید پول هم بدهم یا 20 ریال یا 10 ریال.

خداحافظ

والسلام علی عباد الله الصالحین
نامه‌ای به جبهه /تصویر

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

یک غروب نزدیک بهشت

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ حالا تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛‌ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست.

شاید چند ماه می‌شد که بی‌تاب زیارت شهدا بودیم؛ اما تب و تاب کار و مشغله‌های روزمره ما را از اصل زیارت عقب انداخته بود؛ خبر تشییع چند شهید گمنام را که شنیدیم، فرصت را مغتنم دیدیم؛ یاران‌مان از سفری دور آمده بودند و شاید این فرصتی بود برای ما تا از غبار قدم‌هاشان مشتی به غنیمت برداریم و توشه حرکت‌های آینده کنیم.

شهدا را به تهران آورده بودند؛ 13 شهید گمنام؛ آنها که با خدای خود وعده کرده بودند تا مانند مادرشان حضرت زهرا (س) بی‌نام و نشان بمانند؛‌ بی‌نامانی که از نامداران زمینی! نامی‌ترند.

شهدا را به معراج برده بودند؛ مثل همیشه و ما در تب و تاب دیدار؛ تماس‌ها گرفته شد و قرارها تنظیم شد؛ یکشنبه عصر ـ معراج شهدا؛ سه روز پیش از خاکسپاری…

خیلی از بچه‌ها تا به آن روز معراج شهدا را ندیده بودند؛‌ بعضی حتی نامی از آن نشنیده بودند و بعضی دیگر خیلی سال می‌شد که به معراج نرفته بودند و این فرصت برای همه ما مغتنم بود.

“هوا بس ناجوانمردانه گرم است “‌ اما همکاران رسانه‌ای‌، خبرنگاران جوان خبرگزاری فارس را شور دیگری به حرارت انداخته است؛ وارد حیات معراج می‌شویم؛ فارغ از حالت همه گعده‌ها و حلقه‌های دوستانه، اینجا از شوخی‌های مرسوم جوانی خبری نیست؛ برای ورود به سالن شهدا چند دقیقه‌ای پشت در سبز رنگی منتظر ماندیم؛ در سبز رنگی که سال‌هاست خانواده بیش از 11 هزار شهید جاویدالاثر به آنجا چشم دوخته‌اند.

زمان دیر می‌گذشت؛ اما اگر قدری دل به این در و دیوار گوش بسپاریم، صداهایی به گوش می‌رسد؛ چیزی شبیه زمزمه‌های سوزناک مادران صبور، غم بی‌پایان خواهران دلشکسته، لبخند تلخ همسران تنها و وفادار، نجوای برادرانی کمرشکسته و کودکانی که باید باور می‌کردند، دست‌های نوازش پدر به خاک سپرده می‌شود.
بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست

اینجا پشت این در سبز که تا لحظاتی دیگر به باغ معراج گشوده خواهد شد، روایت مادر شهید «حسین مرادی» به یادم آمد؛ شهید بیت‌المقدس؛ مادرم برایم روایت کرده بود، آخرین بار که حسین به جبهه رفت، شب عید بود؛ مادرش هنگام رفتن مشتی نخود و کشمش توی جیب حسین می‌ریزد و تعارف می‌کند که «حسین جان اگر بیشتر دوست‌داری، مشت دیگری بریزم»؛ اما حسین می‌گوید «نه مادر جان زود برمی‌گردم»؛ و حالا 27 سال است که مادر حسین منتظر مسافر جوانش خیره به راه رفته او نشسته است؛ او این چند ساله در همان خانه قدیمی زندگی می‌کند و خانه را خالی نمی‌گذارد؛ مبادا بعد از رفتنش، حسین بیاید و دنبال مادرش بگردد؛ مادر حسین می‌گوید «می‌مانم تا بیاید».

وارد سالن معراج شدیم؛ حالا همه سکوت کرده‌اند؛ 5 تابوت، با وقاری وصف‌ناپذیر چنان آرام روی زمین نشسته‌اند که گویی بر عرش خدا تکیه زنده‌اند و تو گویی ما، نه بر خاک که بر اریکه افلاک پا گذاشته‌ایم؛ همه زینت این 5 تخت سلیمانی، پرچم سه رنگ کشور است که دور تابوت‌ها پیچیده و با یک روکش مشمایی حسابی محفوظ شده‌اند.

بچه‌ها یکی یکی کنار تابوت‌ها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛‌ بعضی‌ها حیرت کرده‌اند؛‌ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانه‌ها و بالای دست‌ها دیده‌اند و حالا بدون هیچ واسطه‌ای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست…
یک غروب نزدیک بهشت

زیارت عاشورا که شروع می‌شود، دل‌ها که هیچ، محفل ما هم حسینی می‌شود؛ کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی…

صدای گریه‌ها و نجواها بلند شد؛ کسی اینجا غریبگی نمی‌کند؛ همه خودمانی‌اند؛‌ حتی شهدا که بچه‌ها تابوت‌هاشان را در آغوش گرفته‌اند؛ تابوت‌هاشان خاک سجده زیارت عاشورای ما شد؛ بچه‌ها اشک ریختند و درد دل کردند و شهدا بی‌هیچ کلامی مهربان و آرام به حرف‌های ما گوش سپردند؛ نشستند تا ما برای خودمان زیارت عاشورا بخوانیم، مداحی کنیم و حسین حسین سر دهیم؛ حقاً که خوب میزبانانی بودند.

زائران جوان، به یاد اشک‌هایی که سال‌ها از گونه مادران انتظار جاریست، اشک ریختند؛ در حالی که سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهایی با شهدا گذاشتند؛ آن روز همه قول دادیم بر مسیر حقیقی انقلاب بایستیم و بر طریق شهدا مداومت داشته باشیم.

وقتی مراسم تمام شد،‌ دیگر غروب شده بود؛ آسمان حالت عجیبی داشت؛ شاید هم نگاه ما حالت دیگری پیدا کرده بود؛ هر چه باشد ما چشم‌هامان را شسته بودیم! یکی‌یکی با شهدا وداع کردیم و از معراج بیرون آمدیم؛ نمی‌دانم شاید برای همه ما غروب آن یکشنبه، چیزی شبیه غروب دوکوهه بود. نمی‌دانم…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 26
 << < آبان 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یا زهرا
  • avije danesh

آمار

  • امروز: 2
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1274
  • 1 ماه قبل: 4350
  • کل بازدیدها: 286998

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس