همراه با کاروان راهیان نور (2)
حتی گاهی اوقات نزدیکترین همراهان در رفتن اخلال میکنند. کفشها و پوتینها بهانه میگیرند. زمین ناهموار سنگ میاندازد. سردی و گرمی هوا هم بیتأثیر نیست. عجیب است پاها هم کوتاهی میکنند. ولی باید رفت. راه نیز بیخطر نیست. بعضی بهانهها را باید نادیده گرفت. اگر در راهپیمایی خستگی نبود، همه میآمدند. اگر حمل تجهیزات و سلاح و پوتین سنگین و تحمل خستگی و کوفتگی آسان بود، همه رزمنده میشدند. پس باید طاقت آورد. برو؛ ذکر هم بگو. ایاک نستعین. خدا را بخوان
راهپیمایی یکی از مهمترین اصول عملیات نظامی است و ما در انقلاب خوب با آن آشنا شدهایم. آنگاه که از میدان امام حسین تا میدان آزادی راهپیمایی میکردیم و شعار مرگ بر شاه سر میدادیم. حالا هم باید همان راهپیمایی را ادامه دهیم تا به مقصد برسیم. این راه بسیار طولانی است و باید از قدس هم بگذریم و به آن سوی زمین برویم. راه برویم و استقامت کنیم. راه برویم و شعار بدهیم. حرکت کنیم و مشت هایمان گره کرده باشد. پا بر زمین بکوبیم و رجز بخوانیم. این راهی است که پیشینیان هم آن را پیمودهاند و حالا ما با برطرف کردن تمام نقصها باید تا آخر آن را برویم. توقف جایز نیست، ولی میتوان چند لحظهای استراحت کرد، آن هم برای اینکه آنهایی که عقب ماندهاند به ما برسند و دمی بیاساییم. ولی اینجا توقفگاه اصلی نیست. باید رفت؛ هدف جلوتر است. بالاتر است.
حرکت زندگی است و سکون مرگ. امام گفت برو، رفتیم. فرمانده میگوید برو، میرویم. گویی میخواهند ما را از حرکت بازدارند. حتی گاهی اوقات نزدیکترین همراهان در رفتن اخلال میکنند. کفشها و پوتینها بهانه میگیرند. زمین ناهموار سنگ میاندازد. سردی و گرمی هوا هم بیتأثیر نیست. عجیب است پاها هم کوتاهی میکنند. ولی باید رفت. راه نیز بیخطر نیست. بعضی بهانهها را باید نادیده گرفت. خوش خط و خالاند. انسان وسوسه میشود.
اگر در راهپیمایی خستگی نبود، همه میآمدند. اگر حمل تجهیزات و سلاح و پوتین سنگین و تحمل خستگی و کوفتگی آسان بود، همه رزمنده میشدند. پس باید طاقت آورد. برو؛ ذکر هم بگو. ایاک نستعین. خدا را بخوان.
شاید بهتر است بگویم که دیگر، ستون آن ستونی نیست که در ابتدا از اردوگاه راه افتادیم. فاصلهها زیاد شده. پشت پیراهن ها عرق کرده و سفیدک زده. کمتر پایی به طور کامل از روی زمین بلند میشود بیشتر بر روی زمین کشیده میشود. بیش از شش ساعت است که راه میرویم. از میان دشتها و تپهها و چند نهر آب هم گذشتهایم. اکثر قمقمهها خالی شده. روز از نیمه گذشته و خورشید بر روی شانهی چپمان قرار گرفته. چند نفر نق میزنند.
- بسه دیگه، کجا میریم؟
- ما که کماندو نیستیم!
- کاشکی میرفتیم تو گروهان های دیگه. اونها کمتر از این کارها میکنن.
مسئول گروهان تمام حرفها را میشنود ولی فقط در چشمان افراد خیره میشود. جذبهی نظامیاش کم نیست. اما نمیخواهد خشونت به خرج دهد. خودش هم میداند بچهها خسته شدهاند. خودش هم خسته شده. این اواخر اسلحهاش را از دوش به آن دوش میکند. ولی باز هم میرود. به هر حال باید اطاعت کرد. مرد در سختی ساخته میشود. رزمنده و نیروی نظامی هم باید سختی بکشد. اینها آموزش است، آزمایش هم هست.
هر چه هست استقامت آنها خدایی است و باید ریشهی آن را در ارادهی قوی و ایمان استوارشان جستجو کرد. آنها تصمیم گرفتهاند بروند و در این راه، پیمان خون بستهاند و کوچکترین شرط، اطاعت از فرماندهی است…
حقیقتش من هم خسته شدهام، اما هر بار که به معاون گروهان نگاه میکنم، خجالت میکشم. او لبخند میزند و با مهربانی بچهها را تشویق به حرکت میکند. او جانباز است. یک دست ندارد و در پای چپش هم پلاتین وجود دارد. او درس اطاعت از فرماندهی میدهد. پشت به پشت مسئول گروهان میرود و حتی حاضر نیست یک قدم از او جا بماند. گاهی اوقات هم خود را به کنار نیروهای خیلی خسته میچسباند و با آنها خوش و بش میکند. روحیه میدهد. میخندد و میخنداند.
انتهای ستون، چند نفر نشستهاند و دیگر حاضر نیستند راه را ادامه بدهند. نمیدانم چه میشود که خجالت میکشم. آخر رزمنده نباید این گونه باشد. دوست داشتم فرمانده اجازه میداد تا بروم پیش آنها که خواهش کنم، حرکت کنند. چند لحظه ستون ایستاد و آن چند نفر خود را به زحمت به ستون رساندند و حرکت بار دیگر شروع شد. باز هم انتهای ستون شلوغ است. عدهای غرغر میکنند، اما نباید گوش داد. باید رفت. این راه رهرو میخواهد. پس از چند ساعت راهپیمایی، چند درخت از دور دیده میشود.
وقتی نزدیکتر میشویم چشمه آبی هم دیده میشود. برق خوشحالی در چشمان نیروها میدرخشد نفس راحتی میکشند. این چند قدم آخر را سریعتر میآیند. نسیم مهربانی وزیدن میگیرد. دیگر کسی جا نمیماند. همه میآیند. هدف زیباست. فضا خوش است. هنگام استراحت فرارسیده. حالا میتوانیم کمی دراز بکشیم. سر ستون وارد محوطهی مورد نظر شد. ولی نمیایستد. از میان سایهی درختان میگذرد میرود.
« وای. ای کاش میایستادیم، واقعا خسته شدهایم… »
ما هم از میان درختان و از کنار جوی آب زلال گذشتیم. انتهای ستون هم گذشت. حتی این دفعه برای چند لحظه هم نایستادیم.
« واقعا اذیت میکنند. خوب همین جا باید استراحت کنیم. کجا میرویم؟… »
همراه با کاروان راهیان نور (2)
گروهان میرود و یک دشت بزرگ و خشک را در پیش روی دارد. وارد دشت میشویم، همه با تعجب به مسئول گروهان نگاه میکنند. غرزدنها زیاد میشود. اما هنوز نیروهایی هستند که با اطاعت محض فقط راه میروند. بیهیچ چون و چرایی. فرمانده هم بیشتر به آنها توجه میکند. گویی آنها را شناسایی میکند. گاهی اوقات هم به آنها نزدیک میشود و دستی به پشت آنها میزند و با لبخند، میپرسد « خسته نشدی؟ » میروند و از پا نمیافتند. فکر میکنم آنها مردان این میدان هستند و این تفریح هر روزهی آنهاست. اما نه. ما همه بسیجی هستیم و با این اعزام های کوتاهمدت نمیتوان سابقهای طولانی در این امور از بچهها سراغ داشت. ولی هر چه هست استقامت آنها خدایی است و باید ریشهی آن را در ارادهی قوی و ایمان استوارشان جستجو کرد. آنها تصمیم گرفتهاند بروند و در این راه، پیمان خون بستهاند و کوچکترین شرط، اطاعت از فرماندهی است…
در همین فکرها غوطهورم که ناگهان ستون دور میزند. میچرخد و میچرخد تا اینکه همان درختها و آن آب جوی را نشانه میگیرد. سر ستون و ته ستون از کنار یکدیگر عبور میکنند و ستون برمیگردد. به آن محوطهی باصفا که میرسیم، میایستیم و سپس آزادباش. هورا…
بعد از نماز جماعت و صرف ناهار (کنسرو خاویار بادمجان) عصر میشود. یکی دو ساعت به غروب مانده خستگی همه را از پای درآورده و هر کس گوشهای افتاده است. نهیب مسئول گروهان همه را به خود میآورد و مسئول دستهها مشغول به خط کردن نیروها میشوند. بعد از اینکه هر سه دسته گروهان را تشکیل دادند، آرام سر جای خود مینشینند. مسئول گروهان جلوی گروهان میایستد و چنین آغاز میکند.
« لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم. امروز در آموزش باید عرق بریزیم تا فردا در جنگ و پشت خاکریز خون کمتری ریخته شود. از آنجا که همهی ما کولهبار عشق و ایمان وارد سپاه اسلام شدهایم، میدانیم که باید سختی ها را تحمل کرد. کسی نباید با یک راهپیمایی نیمهسنگین خود را ببازد. باید آماده باشیم. خیلی آمادهتر از این. »
دنیا هم مثل این چند درخت و این جوی آب است. به آن میرسی ولی نمیتوانی در آن بمانی. باید خود را برای بقیهی راه آماده کنی. اگر بمانی، خشک میشوی. فاسد میشوی. نباید دل به این چند روز دنیا بست. باید آمادهی رفتن بود. آن هم مثل شهدا. مثل آنهایی که خداوند به آنان نعمت عطا کرد…
و سپس ادامه میدهد:
« آنهایی که قبلا در عملیات شرکت داشتهاند میدانند، کار مشکل است و شاید مجبور شوید ساعتها بروید و ساعتها برگردید. آنجا نمیتوان غر زد، چون عراقیها میآیند و…
البته من هم میدانم که این مقدار راهپیمایی، خستگی میآورد، ولی باید خودمان را با این واقعیتها تطبیق دهیم و آن قدر برویم تا رانهای پایمان قوی و کلفت شود. »
آنگاه به « حیدری » که مقداری چاق بود اشاره کرد و با لبخند گفت:
« مثل برادر حیدری / خنده / البته شوخی میکنم. شما حتما این آیه را خواندهاید که « ان مع العسر یسرا فان مع العسر یسرا » ، با هر سختی آسانی است و سپس همان اصل را تأیید میکند که پس با هر سختی آسانی است.
اول وقتی رسیدیم به این محوطه و عبور کردیم، چرا ناراحت شدید؟ شاید محلی باشد که از نظر شما جالب و مطلوب باشد، ولی صلاح نباشد در آن بمانید. شاید مثل زهر باشد. دقت کنید. زود تصمیم نگیرید. ببینید فرمانده چه میگوید. در ضمن همین محل جالب را که دیدید، باید ترک کنیم و باز هم حرکت کنیم. دنیا هم مثل این چند درخت و این جوی آب است. به آن میرسی ولی نمیتوانی در آن بمانی. باید خود را برای بقیهی راه آماده کنی. اگر بمانی، خشک میشوی. فاسد میشوی. نباید دل به این چند روز دنیا بست. باید آمادهی رفتن بود. آن هم مثل شهدا. مثل آنهایی که خداوند به آنان نعمت عطا کرد.. »
حرفهایش گرم و شیرین است. همین طور که دروس نظامی را گوشزد میکند، نکات اخلاقی را نیز مرور مینماید. خودش هم عامل است. یعنی اگر میگوید عمل هم میکند. میگویند چهار سال است که یکسره در جبهه است و با اینکه بسیجی است فقط بعضی وقتها از مرخصی استفاده میکند.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات