روایت سرآشپز لشکر از شب عملیات
روایت سرآشپز لشکر از شب عملیات
شب اول عملیات، جنگی تمام قد آغاز شد. هنوز صبح نشده عراق پل را زد، آتش دشمن هم شروع شد. ما وسط معرکه قرار داشتیم، توپخانه دشمن روی سر ما آتش می ریخت، توپخانه ما می رفت برای دشمن که گاهی هم نصفه و نیمه می آمد روی سرمان، ما حالا ماندهایم وسط دو توپخانه دشمن و خودی، توی آن آتش شدید دشمن
سر آشپز لشکر 25 کربلا، حاج محمد قاسم آبادی، محرم اسرار نظامی فرماندهی «لشکر 25 کربلا» شاید کمتر کسی مانند او از وضعیت کامل نیروهای عمل کننده، قبل عملیات و جابجائی لشکر با خبر بوده باشد. این مرد«قاسم آبادی» تفنگ برای جنگیدن نداشت. بلکه با یاری رساندن به توان جسمی، رزمندگان، در خط مقدم جبهه های نبرد، بزرگترین حماسه را می آفرید.
قبل از «عملیات والفجرهشت» فرمانده لشکر من را خواست و گفت: آقای قاسم آبادی، فکر کن، باید آشپزخانه را کجا مستقر کنید؟
گفتم: می خواهم نزدیک شما آشپزخانه بزنم.
گفت: نه اینجا نمی شود.
گفتم: چرا؟
گفت: شب عملیات اینجا آتشفشان می شود، تمام درخت های خرما می سوزد. هیچ چیز باقی نخواهد ماند. باید بروید بهمن شیر، آنجا مستقر بشوید.
حرکت کردیم به طرف بهمن شیر، توی یک دهکدهای، یک زینبیه داشت، رفتیم برانداز کردیم و همان جا؛ شد آشپزخانه «لشکر 25 کربلا» برای عملیات بزرگ «والفجر هشت»…
یک تعداد رزمنده دستچین شده بودند، برای آموزش غواصی، آموزش توی هوای سرد، کنار اروندرود، حدود «چهارهزار رزمنده» بودند، از بین آن چهار هزار رزمنده، نزدیک دو سه هزار نفر آموزش تخصصی می دیدند، بقیه هم کارهای دیگر را انجام می دادند. از قبل هم «حاج بصیر» به من گفته بود دو تن «عسل» تهیه کنم، البته من خیلی از جزئیات نمی دانستم، که این مقدار عسل برای چه می خواهند. فقط باید شکم بچه ها را حسابی سیر نگه می داشتم، به غیر این ها که در محدوده «ممنوعه» بودند، حدود بیست و پنج هزار رزمنده دیگر را باید غذا می دادم.
آشپزخانه بر پا شد و شروع به پخت غذا کردیم.
اولین پخت ما برای «بیست هزار» رزمنده بود، بسته بندی خود این بیست هزار غذا، بسیار کار پر مشقتی است. ما حدود «دویست و پنجاه» نفری می شدیم. خودش یک گردان نیرو بود، من هم سرآشپز بودم، خدا رحمت کند، «حاج علی بابو محلی» از جلین گرگان، که فرزندش هم بنام اسماعیل، پانزده شانزده ساله شهید شده بود. و چند آشپز دیگر که همه سن بالا بودند.
از قبل هم «حاج بصیر» به من گفته بود دو تن «عسل» تهیه کنم، البته من خیلی از جزئیات نمی دانستم، که این مقدار عسل برای چه می خواهند. فقط باید شکم بچه ها را حسابی سیر نگه می داشتم، به غیر این ها که در محدوده «ممنوعه» بودند، حدود بیست و پنج هزار رزمنده دیگر را باید غذا می دادم
حالا ما مدتی اینجا مستقر هستیم، حاج بصیر که دستور داده بود، برای عسل، خودش عسل ها را می برد، همراهش یکی دوبار رفته بودم، با دست خودش عسل را می گذاشت توی دهان بچه ها، هوا خیلی سرد بود. رزمنده ها هم که بیشتر اوقات توی آب بودند.
دشمن هیچ وقت چنین تصویر ذهنی نداشت که توی آن هوای سرد، رزمنده ها دست به چنین کار مهمی بزنند. هفت روز مانده بود به عملیات، مرتضی قربانی فرمانده لشکر همراه شهید میرزائی و شهید صادق مکتبی و شهید صلبی و سردار گوگلانی آمدند آشپزخانه، حاج مرتضی پرسید: وضعیت چطور است؟
گفتم: عالی حاجی، هیچ مشکلی در کار نیست، شما بروید خیالتان تخت باشد، همه چیز روبراهه، دغدغهای نیست. انشاءالله به لطف خدا این عملیات رزمنده ها سیر و سرحال و پر انرژی خواهد بود.
گفت: قاسم آبادی نهار و شام چه ساعتی میرود خط؟
گفتم: «چهار و نیم صبح»؛ نهار را می فرستیم. «ده صبح» هم شام می رود. گفت: ما امشب اینجا هستیم. بگو بچه ها هر چه دیگ بزرگ چهار دسته هست بیاورید. خیلی زود دیگها آماده شدند و مرتضی ایستاد روی سر دیگهای غذا، گفت: ببین غذا را بریز توی این دیگ ها، همه را لبریز کنید. پر پر بشود، نیروها که جابجا بشوند، باید غذا را با قایق از بهمن شیر بفرستیم. خط اول درگیری، از وقت اینطور صرفه جوئی می شود.
روایت سرآشپز لشکر از شب عملیات
صادق مکتبی گفت: آب جزر و مد دارد، این کار شدنی نیست. مرتضی گفت: برادر مکتبی، رفقا، من می دانم آب چقدر مشکل ساز است، اول غروب آب می رود پائین، نیمه های شب با سرعت وحشتناکی بالا می زند و تا صبح هم پر می شود. دوباره باز همین اتفاق هر صبح و شب تکرار می شود. اگر راه چاره دیگری داریم، برای بردن غذا که بدست بچه ها سالم برسد بگوئید؟
این را که گفت دیگر فرماندهان همراهش چیزی نگفتند. بعد ادامه داد که قاسم آبادی برو ببین چه وقت غذا حاضر می شود، ما امشب همه مهمان تو هستیم.
شام را خوردیم و بعد دعای توسلی خوانده شد.
گفتم: شما یکی دوساعت بخوابید، برای نماز صبح غذا دیگر حاضر می شود. آنها خوابیدند، من همراه بچه ها بیدار ماندیم. چند شبی هم بود که آنها اصلا نخوابیده بودند و سخت خسته شده اند.
نماز صبح را که خواندیم. حدود ساعت چهار صبح بود. غذا هم حاضر شده، شروع کردیم به پر کردن دیگ های غذا، یکی دو ساعتی گذشت و تویوتا ها هم سروکله شان پیدا شد. مرتضی قربانی دستورات لازم را داد و رفتند، دیگ های غذا را بار تویوتا کردیم و راه افتادیم، طولی نکشید رسیدیم کنار بهمن شیر، از ماشین که پیاده شدیم. آب حدود ده متر پائین افتاده بود. هوا سرد و سوزناک شده است.
دیگ ها را از ماشین پیاده کردیم. هر چند دقیقه یک بار یک خمپاره اطراف ما می خورد زمین، از آنجایی که قرار نیست طوری بشویم، خمپاره ها خجالت زده، توی گل و لای فرو می روند و فیس فیس، ما بدون توجه به فیس و فیس خمپاره ها مشغول کاریم.
حدود ده متر پائین می رویم، یک متری دیگ و قایق، تا کمر توی باتلاق فرو می رویم. دیگ های غذا و قایق ها بالا می مانند، ما این پائین توی گل و لای، به هر زحمتی بود خودمان را بیرون کشیدیم و سوار قایق شدیم، طناب ها را بستیم، با تخته های محکم، دو طرف ده نفری دیگ ها را داخل قایق کشیدیم.
به لطف خدا، با صلوات و تکبیر کار به سر انجام رسید و حرکت کردیم به سمت استقرار بچه ها که آن سوی رودخانه روی خشکی مستقر هستند.
طولی نکشید که از زیر آتش خمپاره و توپخانه دشمن به سلامت رسیدم به آن طرف رودخانه که باید پیاده بشویم، حالا ما این پائین هستیم، سطح زمین جایی که رزمنده ها مستقر هستند، ده متری از ما بالاتر است. باید بنشینیم توی قایق تا شب بشود و آب ما را ببرد بالا، اما این طور نمی شود، غذای رزمنده ها از دهن می افتد، تازه گرسنه هم هستند، ولی چکار کنیم، با بچه ها که شام و نهارشان دست ماست؟
دشمن هیچ وقت چنین تصویر ذهنی نداشت که توی آن هوای سرد، رزمنده ها دست به چنین کار مهمی بزنند. هفت روز مانده بود به عملیات، مرتضی قربانی فرمانده لشکر همراه شهید میرزائی و شهید صادق مکتبی و شهید صلبی و سردار گوگلانی آمدند آشپزخانه، حاج مرتضی پرسید: وضعیت چطور است؟ گفتم: عالی حاجی، هیچ مشکلی در کار نیست، شما بروید خیالتان تخت باشد، همه چیز روبراهه، دغدغهای نیست. انشاءالله به لطف خدا این عملیات رزمنده ها سیر و سرحال و پر انرژی خواهد بود
از قایق پیاده شدیم، یکی دو نفر به مشقت رفتند بالا، ماشین های «تک 911» را آوردند، کنار رودخانه، «حاجی جوشن» با آن محاسن دوست داشتنی اش، آن بالا به ما نگاه می کند و می خندد. طناب را بستیم به دسته دیگ، و یکی یکی سپردیم به «تک 911» و با یک یاعلی و صلوات رفتند برای شکم بچه ها، به لطف خدا دیگ های غذا را که هنوز گرم بودند، تحویل حاجی جوشن مسئول پخش غذا دادیم و با همان قایق برگشتیم به سوی آشپزخانه لشکر، توی راه بودیم که شهید میرزایی گفت: قاسم آبادی جان، این طور که نمی شود.
عملیات «فاو» خیلی سنگین است، ما توی آن هول و ولا، وقت این همه کار را نداریم، باید فکر تازه تری بکنیم، برای رساندن غذا به دست بچه ها. می دانی که همان لحظات اولیه عملیات، بچه ها خط اول را که شکستند، توپخانه دشمن اینجا را وجب به وجب خواهد کوبید، اولین هدف شان هم پل خرمشهر و بهمن شیر است.
بعد تکلیف چه می شود؟ عذا می ماند این طرف پل که ما الان هستیم، رزمنده های خسته میمانند آن سمت پل گرسنه و تشنه، باید کار دیگری انجام بدهیم. سردی هوا از یک طرف، اگر باران هم ببارد، که اصلا ما نخواهیم توانست، غذا را بدست بچه ها برسانیم.
گفتم: شماها چه فکر تازه تری دارید؟ گفت: غذا را باید بسته بندی بکنیم. یک روز به عملیات مانده، غذا بسته بندی، همراه میوه و دیگر متعلقات برسد آن سمت پل، که اگر پل را هم زدند، ما مشکلی نداشته باشیم.
یک روز دیگر مانده است به عملیات، فرماندهان همه درگیرند، و ما درگیر پخت و پز غذا و این که چگونه غذای رزمندگان را برسانیم. با تمام قوا کار را شروع کردیم، ما علاوه بر اینکه برای بچه های رزمنده لشکر 25 کربلا غذا درست می کردیم، لشکرهای دیگر هم که با لشکر 25 کربلا توی عملیات دست می دهند، باید غذا بدهیم.
گاهی به سی هزار نفر هم می رسد، حساب کنید سی هزار غذا پخته بشود، چه کار بزرگی است. توی آن هوای سرد، رزمنده ها را باید غذای گرم می دادیم. شروع کردیم به پخت غذا. مرحله اول، «پانزده هزار» غذا پخت و بسته بندی کردیم، شب اول عملیات همیشه غذای مقوی تری درست می کردیم و حسابی به شکم بچه ها می رسیدیم.
این بچه های مخلص عملا دارند می روند به قتلگاه، خیلی ها شهید و زخمی می شوند، آنها که می مانند، انرژی زیاد تری را صرف می کنند. همراه این پانزده هزار غذا، پسته، پرتقال، سیب، هم بسته بندی کردیم و با همان وضع بردیم، آن سوی اروند تحویل دادیم و برگشتیم.
طولی نکشید که از زیر آتش خمپاره و توپخانه دشمن به سلامت رسیدم به آن طرف رودخانه که باید پیاده بشویم، حالا ما این پائین هستیم، سطح زمین جایی که رزمنده ها مستقر هستند، ده متری از ما بالاتر است. باید بنشینیم توی قایق تا شب بشود و آب ما را ببرد بالا، اما این طور نمی شود، غذای رزمنده ها از دهن می افتد، تازه گرسنه هم هستند، ولی چکار کنیم، با بچه ها که شام و نهارشان دست ماست؟
شب اول عملیات، جنگی تمام قد آغاز شد. هنوز صبح نشده عراق پل را زد، آتش دشمن هم شروع شد. ما وسط معرکه قرار داشتیم، توپخانه دشمن روی سر ما آتش می ریخت، توپخانه ما می رفت برای دشمن که گاهی هم نصفه و نیمه می آمد روی سرمان، ما حالا ماندهایم وسط دو توپخانه دشمن و خودی، توی آن آتش شدید دشمن، هر مرحله دوازده هزار غذا پخت می کردیم. می فرستادیم خط اول جبهه، واقعا همه احوال ما دست خدا بود، که اگر اینطور نبود، ما که عددی نبودیم.
حساب کنید، یک خانواده مهمان چند نفری دارد، برای سامان دادنش صاحبخانه دست و دلش را گم می کند. آنجا همه دل متصل بود به خدای متعال. غذای شب اول عملیات را که پیشاپیش بردیم. پل را که زدند، مسیرها سخت تر شد، غذای گرم را بسته بندی می کردیم، با قایق می فرستادیم «اروند» از آنجا می رفت سمت فاو، تحویل حاجی جوشن که می شد، باقی اش دست او بود. هیچ مشکلی هم بوجود نمی آمد. ده شبانه روز سخت کار کردیم. عملیات «والفجر هشت» با پیروزی انجام شد و خستگی ما ریخت.
منبع:فاتحان