بخشداری که کارگر خوبی بود
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید ناصر فولادی، شهید فتح خرمشهر، الگوی مدیریت جهادی
شهید ناصر فولادي “حنظله شهداي استان كرمان” است که بلافاصله بعد از مراسم عقد عازم جبهه شد و 20 روز بعد شهيد شد و در عمر كوتاه اما با بركت خويش علاوه بر اينكه از دانشجويان پيرو خط امام بود، مدتي هم به عنوان بخشدار جبالبارز(از توابع جیرفت) خدمت كرد.
دارخوین، جزیره مجنون، شلمچه، هویزه، سوسنگرد، پنجوین، عملیات محرم، خیبر و بیت المقدس با قدمهای کسانی که 13 آبان سال 1358 بر لانه جاسوسی آمریکا گام گذاشتند، آشناست. آنها از اولین سربازانی بودند که در جبهههای نبرد به شهادت رسیدند.
شهید ناصر فولادی از جمله این دانشجویان بود. او در سال ۱۳۳۸ در کرمان دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان جیحون و دورة متوسّطه را در دبیرستان علوی به پایان رسانید؛ ناصر در سال ۵۷ دیپلم گرفت و در کنکور همان سال شرکت کرد و در رشتة متالوژی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد. او در اشغال لانة جاسوسی جزو دانشجویان پیرو خطّ امام بود و نقش فعّالی را در این انقلاب ایفا نمود.
بعد از تحويل گروگانها و بسته شدن دانشگاهها در جريان انقلاب فرهنگي، به سپاه پاسداران منطقه 6 كرمان ملحق شد و پس از گذراندن دوره تعليمات نظامي، جهت كمك رساني به مردم فقير مهاباد و كامياران به آنجا اعزام شد.
پس از آغاز جنگ تحميلي، ناصر به سومار اعزام شد و مسئوليت انتقال شهدا و مجروحين به كرمان را برعهده گرفت. پس از آن به مدت هفت ماه بخشدار جبالبارز در شهرستان جيرفت شد و با رسيدگي فعال به امور روستاييان در جهت تامين رفاه آنان قدم هاي موثري برداشت.
***بهعنوان بخشدار معرفي شده بود، ولي ما نميدانستيم. وقتي آمد توي بخشداري، مثل يك اربابرجوع يك گوشه نشست. چاي كه خورد، يكي از همكاران پرسيد: خُب! شما چهكار داريد؟
گفت: من برادر كوچك شما هستم. از استانداري معرفي شدهام تا با شما همكاري كنم.
***هيچ وقت نديدم پشت ميز بنشيند. يك قلم و كاغذ دستش بود و احتياجات مردم را در هرجايي كه بود، مينوشت. ميگفت: من را بخشدار صدا نزنيد، من برادر كوچكتر شما هستم. به من بگوييد ناصر، برادر فولادي.
***براي اتمام ساختمان بخشداري، به سيمان نياز داشتيم. يك روز دو كاميون سيمان به بخشداري آوردند، ولي كارگر نداشتيم تا سيمانها را خالي كنيم. ناصر دستبهكار شد و شروع كرد به خالي كردن كيسههاي سيمان. وقتي دو كيسه سيمان روي شانههايش گذاشت، يكي از رانندهها پرسيد: اين كارگر كيه كه اينقدر خوب كار ميكند؟
گفتم: بخشدار منطقه!
***چند نفر از روستاييها با پاي برهنه كنار جاده ايستاده بودند. ناصر كه پشت فرمان ماشين نشسته بود، كنارشان ايستاد و سوارشان كرد تا به مقصد برساندشان. از محلي كه بايد پيادهشان ميكرد، گذشتيم. روستاييها كه خيال ميكردند ما قصد اذيت كردنشان را داريم، شروع كردند به بدوبيراه گفتن و فحش دادن به ناصر.
برگشت و آنها را در جايي كه ميخواستند، پياده كرد. كمي آنطرفتر، ايستاد و شروع كرد به گريه كردن. پرسيدم: چي شده؟ از اين كه جلوي من بهت فحش دادند، ناراحتي؟
اشكهايش را پاك كرد و گفت: نه! از اين ناراحتم كه در ايران چنين افرادِ محرومي داريم. من فحشهاي اينها را به جان ميخرم و از خدا ميخواهم به من توفيق دهد تا در خدمت مردم محروم باشم.
***داشتم گندم درو ميكردم. آقاي بخشدار آمد بهطرفم، دستم را گرفت و من را بهطرف خودش كشيد. دستم را بوسيد و گفت: من بايد دست تو را روي چشمهايم بگذارم. به گفتة پيامبر، دستي كه زحمت ميكشد، نميسوزد.
***قرار بود يك جادة ده كيلومتري را با پاي پياده طي كنيم. گفتم: آقاي فولادي! راه زياد است. توانش را داريد كه بياييد؟
گفت: بله! من بايد به كارهاي مردم رسيدگي كنم. خدا اين مسئوليت را بر گردن من گذاشته و من هم بايد انجامش دهم.
ساعتها در يك راه صعبالعبور پيادهروي كرديم تا به يك روستا رسيديم. رفت وسط مردم روستا و به كار همه رسيدگي كرد. يكي از اهالي روستا جلو آمد و از ناصر خواست كه برايش كاري انجام بدهد، ولي انجام آن كار در توانش نبود.
يك گوشه نشسته بود و گريه ميكرد. گفتم: آقاناصر! چي شده؟ چرا ناراحتي؟
سرش را بالا آورد و با چشمهاي خيس گفت: من نميتوانم خواستة اين مرد را برآورده كنم. گريهام براي اين است كه در برابر خواستة اين بندة خدا ناتوانم.
***از يك روستاي دورافتاده، خودش را به بخشداري منطقه رسانده بود تا ناصر را ببيند و مشكلش را به او بگويد. وقتي از بخشداري رفت بيرون، ناصر گفت: ميخواهم بروم به روستايي كه اين بندة خدا ميگفت، تا وضع زندگياش را ببينم.
گفتم: آقاناصر! بايد سي كيلومتر پياده برويم تا به روستا برسيم؛ اشكالي ندارد؟
گفت: نه! چه اشكالي دارد؟
پياده رفت توي روستا، مشكل اهالي را از نزديك ديد و از هيچ خدمتي فروگذار نكرد.
***تعدادي از مردم روستاهاي منطقه به بخشداري شكايت كرده بودند كه آب منطقه تأمين نيست و بخشداري بايد يك نفر را بهعنوان مسئولِ تقسيمِ آب تعيين كند. ساعت هفت شب، توي بخشداري جلسه گذاشت و از بين مردمي كه به بخشداري آمده بودند، فقيرترينشان را بهعنوان مسئولِ تقسيمِ آب انتخاب كرد. مردم وقتي ديدند ناصر يك مرد فقير را انتخاب كرده، زدند زير خنده و او را مسخره كردند. رو كرد به مردم و گفت: آقايان! حكومت، حكومتِ مستضعفين است. براي همين مردم هم است كه انقلاب شده.
***پيرمرد رفت پيش ناصر و از اوضاع بدِ مالياش تعريف كرد. وقتي حرفهايش تمام شد، ناصر رفت پيش سرايدار بخشداري و مقداري پول به او داد و گفت: اين پول را بگير و به آن پيرمرد بده. در ضمن بهش نگويي كه من پول را دادهام. اگر بگويي، دوستيام را باهات قطع ميكنم.
***شش كيلو قند و يك بسته چاي خريد و باهم راه افتاديم بهطرف خانة يكي از فقيرترين اهالي منطقه. نزديك خانه كه رسيديم، گفت: برو قند و چاي را بده به صاحبِ اين خانه.
گفتم: آقا! بهش بگويم اينها از طرف بخشداره است؟
گفت: نه، اصلاً!
***از يك روستاي دورافتاده آمده بود كه از بخشداري آرد بگيرد، اما بهش نداده بودند. ناصر كه از موضوع با خبر شد، رفت و با پول خودش يك كيسه آرد خريد، گذاشت توي ماشين و بهطرف روستاي آن بندة خدا راه افتاد. خودش كيسة آرد را از توي ماشين پايين گذاشت و گفت: من از اينجا ميروم؛ تا وقتي نرفتم و دور نشدم، در خانه را نزن.
***پيرزن كه بهخاطر زمين با همسايهاش دعوا كرده بود، با عصبانيت آمد توي بخشداري و رو به ناصر گفت: تو اينجا چه كارهاي؟ ميداني اينجا چي به سر ما ميآيد؟
ناصر با آرامش گفت: آرام باشيد! بفرماييد بنشينيد تا به شكايتتان رسيدگي كنم.
خوب به حرفهايش گوش كرد و بعد هم يك نفر را مأمور رسيدگي به مشكل پيرزن كرد. پيرزن كه از بخشداري رفت بيرون، دنبالش رفتم و گفتم: چهطور به خودتان اجازه داديد با بخشدار اينطوري برخورد كنيد؟ اگر كس ديگري جاي آقاي فولادي بود، حتماً عصباني ميشد.
گفت: به خدا اگر مشكلاتم حل نشود و حتي زمينم را همسايهام بگيرد، برايم مهم نيست. وقتي با بخشدار روبهرو شدم و اخلاقش را ديدم، مشكلاتم حل شد.
***خادم مسجد گفت: هروقت آقاي فولادي را ميبينم، دلم ميخواهد صورتش را ببوسم.
گفتم: چرا؟
گفت: براي اينكه هميشه ميآيد توي مسجد، اوّل مسجد را جارو ميكند و حياط را آب ميپاشد، بعد هم نمازش را اوّل وقت.
***رفتم بخشداري تا ببينمش، ولي آنجا نبود. گفتم: آقاي فولادي كجا رفته است؟
پاسخ دادند: با قاطر به يكي از روستاهاي اطراف رفته. ديگر بايد برگردد.
دو ساعت بعد، ناصر با لباس كار و پوتين آمد توي بخشداري. هوا خيلي خراب بود و رفت وآمد در منطقه هم آنقدر مشكل بود كه كسي حاضر نشده بود به آن روستا برود. ناصر رفته بود به روستا تا چند كيلو قند را به دست روستائيان برساند.
***براي اشتباهاتي كه ممكن بود انجام بدهد، مجازات در نظر گرفته بود و آنها را در يك دفتر يادداشت كرده بود؛ غيبت: معذرتخواهي از شخص غيبتشده، واريز مبلغي پول به حساب 100 حضرت امام، چند صبح اقامة نماز جماعت صبح در مسجد جامع.
***اطراف مسجد جامع خرمشهر آنقدر شلوغ بود كه نميشد با ماشين به آنجا نزديك شد. تعداد زيادي از اسراي عراقي را نزديك مسجد جامع نشانده بودند. ناصر از توي يك وانت كه گوشة خيابان بود، هندوانه برميداشت، ميبريد و ميداد به تكتك عراقيها تا توي گرما اذيت نشوند.
***پرسيد: مادر! دوست داري من چهطوري شهيد بشوم؟
گفت: من چه ميدانم كه تو دوست داري چهطوري شهيد بشوي؟
ناصر گفت: دوست دارم فوري شهيد نشوم؛ چند ساعت توي خون خودم بغلطم و درد بكشم تا سختي و رنج جانبازان را هم درك كنم.
خمپاره كه آمد، يازده تركش به بدنش نشست. وقتي رساندنش به بيمارستان، داشت ذكر ميگفت: يا حجتبن الحسن(عج…)
پارچه نوشته “آزادي خرمشهر را به حضور امام و امت حزب الله تبريك مي گوييم” بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار شهید ناصر فولادی است.
شهيد ناصر فولادی مسئول تبليغات تيپ ثارالله(قبل از تبديل تيپ به لشكر) بود و در عمليات بيت المقدس و روز فتح خرمشهر به فيض عظيم شهادت نائل شد.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات