دست نوشته های غواص شهید
این را میگویم که بعدها ببینید چه باید میبود و چه بود. غواصهای ارتش هیکلی بزرگ و تنومند، ولی بچههای ما همگی جثهای کوچک و روحی بزرگ داشتند و اصل برای ما روح بلند و بزرگ بود. به دلیل جثههای کوچک، لباسها گشاد بودند و بچهها اذیت میشدند، ولی بایستی کار میکردند و آموزش میدیدند با کمال استقامت، آن همه رزم شبانه و آموزش را پشت سر گذاشتند، فقط برای رضای خدا
شهید محمود دوستانی دزفولی که فرماندهی گروهان غواص گردان بلال از لشکر 7 ولی عصر (عج) را در عملیات والفجر 8 به عهده داشت در تاریخ 5/12/64 در حالی که در کنار همرزمانش در اتوبوس نشسته بود، بر اثر اصابت راکت هواپیمای دشمن متجاوز، به شهادت رسید و به دوستان و برادر شهیدش پیوست.
متنی که در ادامه مشاهده خواهید کرد گوشه ای خاطرات شهید دوستانی است که ایشان به قلم خود می نویسد:
برنامه ما به این شکل بود که قبل از اذان صبح بیدار میشدیم صبحانه یا به قول بچهها، سحری میخوردیم و با اذان صبح نماز میخواندیم. پس از آن به خط میشدیم تا به آموزش غواصی در آب سرد برویم. در آن صبحهای زود، هر کس بچهها را میدید که وارد آب میشدند اگر چه لباس گرم به تن داشتند به جای آنها وحشت میکرد که البته همین صبر و استقامت بچهها نتیجه ایمان آنها به خدا بود.
در مورد لباسها (غواصی) نیز نخست بایستی آنها، را خیس میکردیم و بعد میپوشیدیم و این برای ما خیلی مشکل بود، چون بدنمان از آب یخ به لرزه میافتاد و صبح که میخواستیم لباس بپوشیم. حدود ساعت 6 صبح بدنمان از شدت سرما میلرزید. ولی بچهها، با آن همه مشکلش، برای رضای خدا طاقت میآوردند.
نماز جماعت نیز به امامت حاج آقا یوسفی در پلاژ برگزار میشد. او چون خودش با بچههای غواص بود، حرفهایش به دل مینشست نماز که میخواند، همهاش گریه میکرد. بچهها هم با او گریه میکردند و بین الصلاتین که برای بچهها سخن میگفت از اول سخنانش با او اشک میریختند و این به دلیل آن بود که با بچهها بود و در دل آنها جا داشت.
یادم نمیرود برادران شهید مسعود اکبری، فرمانده گروهان غواص گردان حمزه، از لشکر 7 ولی عصر (عج) و عظیم مسعودی چند شب که حاج آقا سیفی را نمیدیدند میگفتند چون حاج آقا نیست، حال بچهها گرفته شده است.
بچهها با وجود سرمای زیاد و سختیهای غواصی، همیشه به خدا توکل میکردند چون عملیات آبی با عملیات خشکی تفاوت فراوان داشت. اگر میخواستند کاری کنند، باید به کسی جز خدا توکل نمیکردند و به راستی راه را خوب تشخیص داده بودند.
آیندگان باید بدانند که چه کسانی در این راه آمدهاند. قطعا کسانی که این همه آگاهی داشتند میتوانستند راهشان را خوب انتخاب کنند و همینها بودند که آن همه سختی را تحمل کردند
قبل از آن زمان، من خودم، وقتی در رودخانه میرفتم فقط یک ساعت و شاید کمتر میتوانستم در آب باشم، ولی در آنجا تمام ما ساعتها در آب بودیم و آموزش میدیدم و جز یاری و لطف خدا چیزی دیگری در کار نبود. شبها بعضی از بچهها از فرط خستگی بعد از نماز مغرب و عشا به خواب میرفتند. بعضی روزها بود که بچهها ساعت 6 صبح به داخل آب میرفتند و ساعت 12:30 ظهر بیرون میآمدند و این میطلبید که بچه ها پشتوانه قلبی قوی ای داشته باشند؛ چیزی که در وجود آنها موج میزد. با آن همه خستگی، شبها بچهها جلسه قرائت قرآن و اخلاق داشتند و مراسم دعا و توسل و عزاداری بود. آنجا شهید حمید کیانی، با قاطعیت تمام، روحیهای عجیب به بچهها میداد و همه باگفتار و سخنانش سر حال میآمدیم. حمید نسبت به تمام بچهها خیلی رئوف و مهربان بود و صمیمت خاصی با آنها داشت.
یادم میآید که یک شب رزم شبانه داشتیم. حدود ساعت 8:30 بعد از پوشیدن لباس غواصی به داخل آب رفتیم. آن شب، هر چه آموزش دیده بودیم انجام دادیم. با بچهها هم قرار گذاشته بودیم که آیه وجعلنا را هر شب بخوانیم تا در شب عملیات یادمان نرود، چون آنجا میبایست دشمنان اسلام کور میشدند.
در طول آموزش، پیش میآمد که بچهها روزی سه بار نرمش میکردند و مربیای که داشتیم این آموزشها را در ارتش دیده بود و میگفت: ما فقط روزی 2 ساعت آموزش دیدهایم و غذایی که به ما میدادند انواع غذاهای تقویتی بوده و هر کدام از ما یک دست لباس غواصی داشته ایم.
غواص شهید
خدا شاهد است که ما با نان و خرما و شیره بچهها را سیر میکردیم و به عنوان غذای تقویتی به بچهها میدادیم و در آن حال، روزی شش ساعت در آب بودیم. آن هم فقط با چند دست لباس غواصی برای تمام گروهانهای لشکر، ولی با همه اینها بچهها با توکل به خدا همه آموزشها را پشت سر گذاشتند و بسیار قانع بودند.
این را میگویم که بعدها ببینید چه باید میبود و چه بود. غواصهای ارتش هیکلی بزرگ و تنومند، ولی بچههای ما همگی جثهای کوچک و روحی بزرگ داشتند و اصل برای ما روح بلند و بزرگ بود. به دلیل جثههای کوچک، لباسها گشاد بودند و بچهها اذیت میشدند، ولی بایستی کار میکردند و آموزش میدیدند با کمال استقامت، آن همه رزم شبانه و آموزش را پشت سر گذاشتند، فقط برای رضای خدا.
آن دوره بعد از چهل روز تمام شد.
شهید عبد الصمد بلبلی جولا خیلی خودش را ساخته بود. او دانشجوی دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود و ذهن بسیار خوبی داشت. پدرش در یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس به بنایی مشغول بود. در مسابقات علمی که در گردان برگزار میشد، تنها کسی که خیلی زود و سریع پاسخ میداد عبدالصمد بود و باور کنید پرسشهای مشکلی بودند که حتی طراح آنها جوابشان را در کتابها دیده بود وگرنه خودش پاسخ پرسشها را نمیدانست! ولی عبدالصمد به راحتی و با سرعت به سؤالات پاسخ میداد.
آیندگان باید بدانند که چه کسانی در این راه آمدهاند. قطعا کسانی که این همه آگاهی داشتند میتوانستند راهشان را خوب انتخاب کنند و همینها بودند که آن همه سختی را تحمل کردند.
در سختیها چهرهی همیشه خندان شهید امیر خادمعلی فراموش نمیشود. او که اگر روزی ده بار از جلوی چادر میگذشت سلام میکرد. همین طور چهره شهید عظیم مسعودی که واقعا نمونه بود بعد از همه سختیهای آموزش، عظیم را جز در حال خواندن کتاب و مطالعه نمیدیدی. او عاشق کتاب بود و خودش را با مطالعه کتاب ساخته بود. وقتی به نزد او میرفتم روحیه میگرفتم و برمیگشتم. او را سالها بود که میشناختم.
در طول آموزش، پیش میآمد که بچهها روزی سه بار نرمش میکردند و مربیای که داشتیم این آموزشها را در ارتش دیده بود و میگفت: ما فقط روزی 2 ساعت آموزش دیدهایم و غذایی که به ما میدادند انواع غذاهای تقویتی بوده و هر کدام از ما یک دست لباس غواصی داشته ایم.خدا شاهد است که ما با نان و خرما و شیره بچهها را سیر میکردیم و به عنوان غذای تقویتی به بچهها میدادیم و در آن حال، روزی شش ساعت در آب بودیم. آن هم فقط با چند دست لباس غواصی برای تمام گروهانهای لشکر، ولی با همه اینها بچهها با توکل به خدا همه آموزشها را پشت سر گذاشتند و بسیار قانع بودند
به یادم میآید که روزی گفتند چند نفر برای آموزش خاصی میخواهند و به هیچ کس حتی به من که فرمانده گروهان بودم - هم محل آن را نگفتند و با تلاش فراوانی که کردم، متوجه شدم که برای کار در منطقه است.
جمعی از برادران، مانند شهید حسین انجیری و جمال قانع و بچههای دیگر که حالا زخمی و در بیمارستانها بستری هستند، انتخاب و فرستاده شدند.
همانطور که قبلا گفتم، آموزشها یکی از دیگری سختتر بود. هیچ وقت یادم نمیرود که آن شب، در کلاس قرآن شهید حمید کیانی میگفت: ما این همه تلاش کردهایم و سختی کشیدهایم تا خدا در شب عملیات به ما نظری کند. او میگفت به هر چه خدا گفته است عمل کردهایم. گفته است: مسلمان باشید، شدهایم. گفته است: نماز بخوانید، خواندهایم. گفته است: جهاد کنید، کردهایم. گفته است: جنگ سخت بکنید، سختترین جای جنگ هم آمدهایم و از فضل خدا دور است که ما را کمک نکند. حمید با این صحبتها بچهها را دلگرم میکرد.
بعد از پایان دوره آموزش ، 48 ساعت به بچهها مرخصی دادند. خودم هم مریض بودم و به دزفول رفتم. ساعت 8 صبح به دزفول رسیدم و حدود ساعت یازده بود که گفتند باید به گردان برگردم وقتی برگشتم، گفتند باید به منطقه بروم و این اولین بار بود که فهمیدم منطقه کجاست.
در این سفر، پنج نفر بودیم که نمیدانم چه رمزی بود که از بین این پنج نفر فقط من ماندهام. آنها عبارت بودند از برادران شهید مجید شعبانپور، عسکری، حمید محمد نژاد و مسعوداکبری که با هم به منطقه رفتیم و الان آن 4 نفر شهید شدهاند. من ماندهام و معلوم نیست تقدیر چیست و حقیقتا این بار من متعجب ماندهام.
روحشان شاد
منبع:سایت فانحان
برای شادی روح شهیدان صلوات