مظلوم ترین شخصیت جبهه
در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد به جز رانندگان لودر و سواران بلدوزر. آنها باید دو متر و نیم بالای سر همه و همراه همه راه بیافتند. نه زرهی پیش رو، نه تل خاکی و نه حتی کلاه خودی.
عراقیهایی که جلوی ما بودند به نظرشان آمده بود که نیروی زرهی ما حمله کرده و بلافاصله خط پدافندیشان را ول کرده و بدون هیچ گونه مقاومتی فرار (عقبنشینی) کرده بودند و ما توانستیم مقدار مسافت زیادی را به سرعت پاکسازی کنیم
لودر علیرغم قیافه قلدر و اسم نکرهاش مظلوم ترین شخصیت جبهه است. در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد. تانکها اگر چه وقتی با آن هیبت صفشکن و پرطمطراق به راه افتند به شیرشرزه میمانند اما به هر حال زره بتن دارند و تا حدی امنیت بدنی و پیادهها اگر چه بدون حفاظند و شغلشان چون آهن ربا قبول هر ترکش و تیرگلوله است اما به هر حال قبل از راه افتادن درس سینه خیز و خیز 5 ثانیه و 3 ثانیه را فرا گرفته و بیدلیل فراموش نمیکنند، آنها بالاخره کلاه خودی به سر دارند و وقتی میایستند در سنگری پناه می گیرند. در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد به جز رانندگان لودر و سواران بلدوزر.
آنها باید دو متر و نیم بالای سر همه و همراه همه راه بیافتند. آنهایی که «صفیر گلوله» را شنیدهاند معنی دو متر و نیم بالای سر همه را بهتر میدانند. نه زرهی پیش رو، نه تل خاکی و نه حتی کلاه خودی.
بعضیها به کنایه میگویند: «لودرچیها، سیبلها و نشانهها هستند.» بعضیها به اشاره میگویند چه انسانهای والایی، و بسیاری مواقع دیگر انسان از میان عظمت لحظههایی که آنها میآفرینند به لکنت زبان میا فتد و به این بسنده کرده که بگوید من چه بگویم آنها کیستند؟
به هر حال آنها با هیئتی که در جنگ آن را به راستی صریح باید گفت: همراه همه نه، پیشاپیش همه راه میافتند تا برای دیگران جان پناه بسازند. بعضی از آنها عینکی به چشم دارند.
یکبار با خودم گفتم که حتما این عینک را برای بخار و غبار کورکننده خوزستان زدهاند اما بعد فهمیدم اشتباه بوده است. از قرار این عینک از نوعی دیگر است. از آن نوع که همه چیز را نشان میدهد به جز گلوله را. این حقیقت را یک روز از آسودگی و اطمینان قلبی یکی از همین لودرچیها کشف کردم.
یک روز تیر مثل تگرگ از آسمان میبارید. همه به زمین چسبیده بودند و همه منتظر فرمان پیشروی.
آن طرف بچهها بودند و آن طرفتر لودرها. سواری با طمأنینه و بیخیال همراه تانک داشت میآمد. با خود گفتم چهره او باید دیدنی باشد. باید نور آن رخساره را به چشم دید و بالاخره توفیق حاصل شد. وه که چه آرامشی داشت. و چه آسوده بر اسب آهنین خود مهمیز میزد.
لودر علیرغم قیافه قلدر و اسم نکرهاش مظلوم ترین شخصیت جبهه است. در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد. تانکها اگر چه وقتی با آن هیبت صفشکن و پرطمطراق به راه افتند به شیرشرزه میمانند اما به هر حال زره بتن دارند و تا حدی امنیت بدنی و پیادهها اگر چه بدون حفاظند و شغلشان چون آهن ربا قبول هر ترکش و تیرگلوله است اما به هر حال…
پیش از آنکه روزی دیگر در جایی دیگر سراغ حقیقت نابی دیگر را از خاکستر لودر سواری گرفته بودم. وقتی او داشت برای تانکها سنگر می کَند دو سه تا از بچهها که محو تماشایش شده بودند میگفتند به خدا خیلی نورانیست.
آرام و مطمئن مشغول کار خود بود، آرامشی که تنها در قلوب مومنین میتوانی پیدا کنی. مظلومیت خاصی از صورتش هویدا بود. کینه وجود و ضمیر باطنش از حقیقتی که ادراک کرده بود و با آن درک دیگر نمیتوانست دنائت این دنیا را تحمل کند. در تلاطم افکاری بی شمار بود. کسی نمیدانست به چه فکر میکند. چه بسا این آرامش و سکون خاطرش تراوش افکار درونش بود که تجلی بخش نورانیت صورتش بود. «از کوزه همان برون تراود که در اوست.»
همه داشتند آن چهره پرنور را نگاه میکردند که یک باره صدای مهیبی برخاست و لودر و اطرافش در گردو غبار گم شد و دودی سفید و غلیظ به هوا برخاست . خدایا … بچهها به طرف آن ستون عظیم دود و آتش دویدند و به سرشان می زدند و یا حسین، یا مهدیشان را با فغان و آهی که از عمق وجودشان بلند میشد فریاد میکردند. لودرچی به یکباره دود شد و خاکستری از جسد مطهرش باقی نماند.
او خیلی مظلومانه شهید شد. شاید هر لحظه نیز انتظارش را هم داشت که خمپاره دودانگیز بر فرق سرش بخورد. دو سه تا تماشاچی شهادتش خوب معنی مظلومانه را میدانند.
مظلوم ترین شخصیت جبهه کیست؟
در جوف (درون) آن سر بر کف نهاده شده در دقایق قبل از حادثه چه میگذشت؟ وقتی پس از حادثه به خاکسترها نگاه میکردم گویی خاکستر وجودش باز نورافشانی میکرد و بازگوی این حقیقت بود که آی تماشاچیان تحمل دنائت دنیا ناممکن است. اگر به معرفت حقیقی و اطمینان قبلی دست پیدا کنید «یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک …»
برای شهادت آن پارسای « لودر سوار» شاید المثنی نتوان جست. زیرا خمپاره دودانگیز را برای کشتن نمیفرستند. این خمپاره تنها ستون غلیظی از غبار سفید میسازد تا دیدهبان توپخانه بتواند نشانی دقیق هدف را بدهد. نه ترکش دارد ونه موج انفجاری آنچنان که باید. راستی که خداوند دعای آن بزرگمرد را اجابت کرد و راستی که لودر عجیب چیزی است عجیب…
یک روز دیگر به بهانهای دیگر و در جایی دیگر یکی از این انسانها در حین عملیات از خاکریزهای خودی عبور کرد. جلوتر رفت تا برای بچههایی که پیشروی کرده بودند سنگر بکند. آنقدر جلو رفت که عراقیها دیگر با چشم معلوم بودند مثل مورچه توی دل یکدیگر میلولیدند چه اضطرابی داشتند.
به سوی آن لودرچی مظلوم آنقدر شلیک کردند که دیگر علفهای دشت از فرط بوی باروت پژمرده شدند. لودرچی نگاه پرمعنایی به گلولهها می کرد و میگذشت، شاید صلوات میفرستاد. من دیده بودم بچههایی را که یک لحظه ذکر خدا از زبانشان قطع نمیشد یا از مهدی فاطمه (س) کمک میخواستند یا از حسین (ع) با هر گلوله آرپیجی با سرعتی تمام از کنار و از نیم متری بلدوزر میگذشت و آن طرفتر منفجر می شد. این برادرمان نیز با زمزمهای که زیرلب داشت موجب شده بود تا گلولهها از ملاقات با تن او استنکاف بورزند و بالاخره هم او را با گلوله تانک بر زمین زدند.
دو دست لودرچی از بازو قطع شد. تیر شقاوتمند تانک به او رحم نکرد و حرمت او را نگه نداشت و دوپایش هم به شدت جراحت برداشتند . بدن نیمه جان او به گوشهای افتاد و دستهایش به گوشهای دیگر و یکی از بچهها به چهره زیبای او و دستهای بریده شدهاش نگاه میکرد و با قطراتی اشک زیر لب روضه حضرت ابوالفضل (ع) را میخواند. یکی دیگر به گریه افتاده و های های اشک میریخت.
لودرچی با لحنی که خود بهتر میدانید گفت: برادر چرا گریه میکنی؟ چیزی نشده است بروجلو راه باز شده و بعد با نیم نایی که مانده بود فریاد زد: « برو برادر»
او نیز ابوالفضلی دیگر بود که با ایمان به راه و هدفش چنان پیش رفت تا آب حیاتی برای ما تشنگان باز آورد و در آخرین دم نفسش کلمه “برو” را بر زبان آورد به مصداق شعار اسوهاش عباس بن علی (ع) که فرمود «والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی» به خدا قسم اگر دو دستم جدا شود تا آخرین لحظه زندگیام دست از دینم (که دین رسول خداست) برنخواهم داشت.
همه داشتند آن چهره پرنور را نگاه میکردند که یک باره صدای مهیبی برخاست و لودر و اطرافش در گردو غبار گم شد و دودی سفید و غلیظ به هوا برخاست . خدایا … بچهها به طرف آن ستون عظیم دود و آتش دویدند و به سرشان می زدند و یا حسین، یا مهدیشان را با فغان و آهی که از عمق وجودشان بلند میشد فریاد میکردند. لودرچی به یکباره دود شد و خاکستری از جسد مطهرش باقی نماند
*****
یک بار در عملیاتی دیگر شنیدم 50 دستگاه لودر و بلدوزر برای راه سازی و کانال کشی شرکت داشتند، شاید 50 دستگاه چندان به نظر جلوهای نکند اما برای یک محور اگر همگی با هم بخواهند کار کنند سرو صدای عجیبی به راه افتاده و تا حدودی مشکل خواهد شد اما در این قسمت عملیات هیچ یک از لودرها و بلدوزرها آسیبی ندیدند تنها در حین عملیات موقع سر و ته کردن یکی از بلدوزرها در باتلاق فرو رفته بود و دیگر بیرون نمیآمد. مسئول محور دستور داده بود همه به عقب برگردند اما ماندن آن دستگاه غول پیکر که منطقه وسیعی از جاده را نیز اشغال کرده بود چندان مناسب نبود. بیرون آوردنش نیز وقتی که در حدود چهار پنج ساعت میگرفت و در آن موقعیت هر لحظهاش حساس و خطرناک مینمود. بالاخره تصمیم بر این شد که همه برگردند یکی از بچهها گفت: هر کس میخواهد برگرده عقب، برگرده. فقط یکی با من بیاد پشت خط تا سیم بکسل بیاریم.
توی تاریکی و ظلمات شب چهار پنج کیلومتر با چراغ خاموش با سرعت 10 کیلومتر تا پشت خط رفتن خیلی مشکل به نظر میرسد اما این برادر این کار را نیم ساعته کرده بود. خودش تعریف میکرد من اصلا برای این رفتم که راهگشای ماشینهایی که بعدا میآیند باشم شاید یک بلدوزر در جنگ چندان اهمیتی نداشته باشد (هر چند که یکدونهاش هم برای ما یک میلیون یا بیشتر می ارزد و کارساز جبهههای ماست) اما میدیدیم که اگر یک ماشین که پر از بچههای خوب بسیجی رزمنده ما است پشت این بلدوزر گیر کند اگر یک ساعت هم عملیات عقب بیفتد مسئولش من هستم که میتونستم این ماشین را برگردونم به عقب.
آن لحظه که داشتیم بلدوزر را بکسل میبستیم آنقدر منور میزد که هوا مثل روز روشن میشد و ما هر لحظه منتظر آمدن یک خمپاره یا یک گلوله توپ بودیم اما هیچ خبری نشد که اگر میخواستند نابودمان کنند برایشان هیچ کاری نداشت آنها با دوربینهای مادون قرمزشان اگر یک پرنده روی هوا بپرد میبینند اما دو تا بلدوزر با آن هیکل درشت را نمیتوانستند ببیند تا اینکه کارمان تمام شد و توانستیم بلدوزر را بیرون بیاوریم. آن وقت دیگر منور زدنشان تمام شد یعنی مطمئن شدند کار ما به انجام رسیده خلاصه اگر عنایت خدا نبود اصلا نمی شد.
باور کنید بعد که برگشتیم پشت خط انتظار دیدنمان رانداشتند.
او میگفت: این اولین باری نبود که من معجزه خداوندی را با چشمهای خودم میدیدم. یکبار برای پاکسازی یک جاده بینالمللی بین ایران و عراق با چندین دستگاه لودر و بلدوزر حرکت میکردیم و جلو میرفتیم. سر و صدای ماشینها بسیار زیاد بود اصلا زیادتر از حد معمولش شده بود همگی ترسیده بودیم که چه خواهد شد.
عراقیهایی که جلوی ما بودند به نظرشان آمده بود که نیروی زرهی ما حمله کرده و بلافاصله خط پدافندیشان را ول کرده و بدون هیچ گونه مقاومتی فرار (عقبنشینی) کرده بودند و ما توانستیم مقدار مسافت زیادی را به سرعت پاکسازی کنیم
او میگفت: این اولین باری نبود که من معجزه خداوندی را با چشمهای خودم میدیدم. یکبار برای پاکسازی یک جاده بینالمللی بین ایران و عراق با چندین دستگاه لودر و بلدوزر حرکت میکردیم و جلو میرفتیم. سر و صدای ماشینها بسیار زیاد بود اصلا زیادتر از حد معمولش شده بود همگی ترسیده بودیم که چه خواهد شد.
عراقیهایی که جلوی ما بودند به نظرشان آمده بود که نیروی زرهی ما حمله کرده و بلافاصله خط پدافندیشان را ول کرده و بدون هیچ گونه مقاومتی فرار (عقبنشینی) کرده بودند و ما توانستیم مقدار مسافت زیادی را به سرعت پاکسازی کنیم. بعد از حدود یک ساعت بود که فهمیدند چه اشتباهی کردهاند و شروع کردند به منور زدن وخمپاره زدن و همانجایی را میزدند که ساعاتی قبل از آنجا در رفته بودند.
آتش گلولههایشان نمودار شدت ناراحتی و عصبانیتشان بود مثل باران از هر طرف گلوله بود که میبارید.
حرف بسیار است و گفتنی فراوان هنوز زمینه دیگر مظلومیت دست نخورده باقی است و هنوز شکایت تاریخ از کج سلیقهای که نام لودر و بلدوزر بر معبد آهنین جبههها گذاشت باقی. حقیقتی اصیل و نادر و عظیم هر روزه از هر گوشه جبهه میگذره و ما تنها به نمونههایی از بسیار بسنده کردهایم باشد تا یاد همهشان جاوید بر دلها برقرار بماند.
منبع:سایت فاتحان