شهردار فراری!
عجب بچه ای بود «نادر»! اصلاً رحم و مروت نداشت. خیلی شوخ و شاد بود، ولی وقتی می دید کسی ادا درمی آورد یا به قول ما «ریا می کند» بدجوری قاطی می کرد. می گفت ریا بدترین نوع دروغ است. اصلاً انگار به ریا و دغل حساسیت داشت و فشار خونش بالا می رفت. او که چهره اش باز بود و بشاش، چشمش که به ریاکارها می خورد، یا عمل ریاکارانه از کسی می دید، اصلاً نمی شد بهش نگاه کرد؛ چشمانش سرخ می شد، دندان هایش را به هم فشار می داد و هر طوری که شده حال آن ریاکار شیاد را می گرفت. برایش هم فرق نمی کرد طرف کی هست؛ آدم معمولی، مدیر، روحانی، بسیجی، مهندس، دکتر و …
اگر طرف ادعای بسیجی هم داشت که بدتر بود. معتقد بود بسیجی نه باید دروغ بگوید و نه ریا کند. بسیجی باید همانی باشد که امام می گوید و بس سرتان را درد نیاورم . نمی خواهد از او بترسید..
این قدرها هم لولو خورخوره نبود؛ یعنی برای شماها که صاف و صادق هستید، ترسناک نبود و نیست.
هنوزم هستند. اگر پایمان را کج بگذاریم …
پاییز 1362 بود و بچه های لشکر 27 محمد رسول الله (ص) توی «پادگان ابوذر» شهر «سر پل ذهاب» مستقر بودند. طبق روال همیشه، برای هر اتاق ده بیست نفری، لیستی از افراد تهیه می شد و هر روز دو نفر «شهردار» می شدند.
البته شهردار آن روزها و جبهه، با شهردارهای امروزی، زمین تا آسمان فرق داشت. شهردار آن روزها، دکتر و سردار و چاکر و نوکر نداشت. همه کارا را باید خودش یک تنه انجام می داد.
هر روز دو نفر شهردار هر اتاق بودند. وظیفه شهرداری هم آن چنان سنگین نبود. قرار نبود که مترو و پل هوایی بزنند، یا قراردادهای میلیاردی ببندند!
شستن ظرف های غذا، گرفتن صبحانه، ناهار و شام از تدارکات و راه اندازی سفره و به پاکردن چای بعد از غذا، اگر هم اتاق خیلی بی ریخت شده بود، یک جاروکشی معمولی! همین. و همین کم را هم، بعضی ها از زیرش در می رفتند. نادر هم از همین چیزها قاطی می کرد!
یک شب نادر رفت توی حسینیه پادگان. نصف شب بود و حال عرفانی توی حسینیه و جمع باصفای بچه رزمنده ها غوغا می کرد.
زمزمه نماز شب بچه ها که هر کدام یک گوشه تاریک حسینیه را گرفته بودند، گوش و دل را نوازش می داد. چند شب بود که نادر کمین کرده بود و همه آن هایی را که می رفتند توی حسینیه می پایید.
آن شب، شب موعود بود. یک چراغ قوه بزرگ گرفته بود دستش و رفت وسط حسینیه.
آن شب، شب موعود بود. یک چراغ قوه بزرگ گرفته بود دستش و رفت وسط حسینیه.
سه چهار نفر بودند که خوب جای شان را شناسایی کرده بود. صاف رفت جلو و در حالی که چراغ قوه را انداخت توی صورت شان، به اشک هایی که از چشم های آن ها که داشتند نماز شب می خواندند، زُل زد ، ناگهان داد زد: بی وجدان…
سه چهار نفر بودند که خوب جای شان را شناسایی کرده بود. صاف رفت جلو و در حالی که چراغ قوه را انداخت توی صورت شان، به اشک هایی که از چشم های آن ها که داشتند نماز شب می خواندند، زُل زد.
ناگهان داد زد: بی وجدان(…) تو که هر روز از زیر شستن ظرف غذای بچه ها فرار می کنی و وقتی نوبت شهرداریت می شه، فرار می کنی و می ذاری بچه ها کارهای تو را انجام بدن… تو رو چه به نماز شب خواندن؟ تو غلط می کنی کارهای خودت رو می ندازی گردن این و اون، بعد میای وامیسی جلوی خدا و براش ادا و اطوار درمیاری و مثلاً گریه می کنی. نماز شب بزنه به کمرت. بی وجدان! تو چه جور رزمنده ای هستی که حق دیگرون رو پایمال می کنی؟
آخر سر هم یه خط و نشون خطرناک برای فردا صبح می کشید و می رفت سراغ نفر بعد. حالا هر کس زرنگ بود، نمازش را می شکست و در می رفت تا گیر نادر نیفتد.
صبح روز بعد، سر سفره صبحانه، نادر بلند شد و از بچه ها خواست که به حرف هایش گوش کنند :.
شهردار فراری!
بچه ها… این آقایون که می بینین، وقتی نوبت شهرداری شون می شه، از زیر کار در می رن. شب ها هم به جای اینکه ظرف هارو بشورن، آقایون می رن حسینیه و مثلاً نماز شب می خونن و های های گریه می کنن تا سر خدا رو هم کلاه بذارن.
بدبخت بودند کسانی که نادر یقه شان را می گرفت. حق هم داشت. قرار نبود که رزمنده اسلام، حق دیگران را پایمال کند. جبهه هم که همه اش نماز شب نبود.
بر عکس آن ها،
خیلی از بچه ها بودند که بی سروصدا، همه ظرف ها را می شستند، پوتین بچه ها را واکس می زدند و هزار کار دیگر. آن وقت، بدون اینکه کسی متوجه شود، می رفتند گوشه ای پشت ساختمان ها و نماز شبشان را می خواندند و از اینکه نتوانستند خوب وظیفه شان را انجام دهند، از خدا طلب مغفرت می کردند.
23اسفند 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون، «نادر محمدی» رفت کنار برادرش «حمید» و جا گرفت برای برادر کوچکش «کیوان» که دو سه سال بعد او هم شهید شد.
آن که نفهمید
«سید علی رضا» از آن دسته بچه های مقدس و پاکی بود که هیچ گردی به صورتش ننشسته بود؛ پاک پاک. آن قدر هم سفید و نورانی بود که دوست داشتی همین طور بایستی و نگاهش کنی. اصلاً رنگ گناه به چهره اش نمی آمد. انگاری یک لامپ مهتابی قوی بلعیده باشد. معلم قرآن بود. مسئول کتابخانه مسجد هم بود. برای بچه های مسجد از خدا و نماز می گفت. فقط می گفت.
سید علی رضا آن طور که نشان می داد، خیلی امام زمانی بود. بعضی روزها بچه ها را می برد توی هیئتی که شیرکاکائو و شیرینی می دادند. آنجا هم برای بچه ها از قرآن می گفت. بچه هایی که می رفتند، می گفتند اسم هیئتشان «انجمن حجتیه مهدویه» بود. بعضی روزها هم مخصوصاً برای نیمه شعبان، عکس ها و جزوه هایی هم توی مسجد می آورد، پخش می کرد که همان اسم حجتیه زیر آن خورده بود.
23اسفند 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون، «نادر محمدی» رفت کنار برادرش «حمید» و جا گرفت برای برادر کوچکش «کیوان» که دو سه سال بعد او هم شهید شد
نادر، همیشه با او و دو سه تا از رفقایش که در همان انجمن بودند، دعوا داشت. می گفت:
آخه مرد مؤمن، مگه دین و مسلمونی فقط به کلاس قرآن و شیرکاکائو و نیمه شعبونه؟ دشمن اومده، خونه و کاشونه مردم رو گرفته. جنگ شده، می فهمی؟ جنگ! اون وقت تو که سن و سالت از ما بیشتره، فقط نشستی توی کتابخونه و قرآن می خونی. توی اون قرآنی که شما می خونین مگه ننوشته که باید در برابر متجاوز و دشمن ایستاد؟ پس چرا شما همتون کُپ کردین توی تهران و از جاتون تکون نمی خورین؟
این حرف های تند نادر، تأثیری نداشت. یعنی قرار بود با این حرف ها تکان بخورد تا آخر جنگ باید خودش و رفقایش، ده باره شهید می شدند. او برای خودش توجیه داشت. با آن صدای نازک و حرکات خاص دستش می گفت:
ببینین، شما اصلاً متوجه نیستین. مشکل امروز ما فقط قرآنه. آقای خمینی هم توی حرفاش روی قرآن تأکید می کنه. ما امروز فقط وظیفه داریم به بچه های مردم تلاوت درست قرآن رو یاد بدیم. جنگ مال عده ای دیگه اس. قرار نیست که همه شهید بشن. فردای این مملکت کی به بچه ها قرآن یاد بده؟
کفر نادر از این حرف ها در می آمد. با عصبانیت گفت:
ببین، تو دیگه از امام خمینی حرف نزن. تو که عکس اون رو توی مسجد پاره کردی، لازم نیست اسم اون رو بیاری. همون امام، امروز داره میگه جوونا باید برن جبهه و از شرف و ناموس ملت دفاع کنن. تازه، اگه عراقیا مملکت رو بگیرن و ویرون کنن، اون وقت اصلاً واسه قرآن خوندن شما جایی می مونه؟ نکنه فکر کردی صدام ، همین مسجد رو واسه شما می ذاره و بزرگ ترش می کنه؟
شهردار فراری!
این حرف مثل نجوای بی خودی به گوش […] بود. اصلاً به گوش سید علی رضا و دوستانش نمی رفت که نمی رفت. آن ها محکم تر و سفت تر از این چیزها بودند.
نادر که توی خیبر شهید شد، سید علی رضا و رفقای انجمن اش، نفس راحتی کشیدند. «آخیش ش ش. خیال مون راحت شد از دست اون دیوونه.» معلوم شد که حرف ها و گیرهای نادر، بدجوری حالشان را گرفته بود.
جنگ تمام شد. البته سید علی رضا آخرهای جنگ، خوب بو کشید و فهمید که جنگ اگر تموم شود، نیاز است که یک سابقه جبهه ای داشته باشد. برای همین هم یکی دو تا سفر از طرف تلویزیون رفت آن عقب عقب های جبهه و لباس خاکی ای پوشید و چندتایی عکس و فیلم گرفت و خودی نشون داد که:
بعله… ما هم جبهه بودیم.
سید علی رضا که آن روزها مثلاً خیلی مقید به حلال و حرام و محرم و نامحرم بود، زد و افتاد توی زد و بندهای اقتصادی و تجارت های آن چنانی…
امروز نادر در بهشت زهرا(س) با آرامش خاطر خوابیده، ولی سید علی رضا که تا امروز ده ها پست و مقام دولتی گرفته و برای خودش کلی مدیر کل هم شده، همه دغدغه اش این است که چگونه خودش را جلوی رؤسای بالا سرش، کاتولیک تر از پاپ نشون دهد.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات