قایقی که در تاریکی آمد!
تصمیم میگیرم و برای آخرین بار با لحن تهدید آمیز اخطار میکنم. این دفعه صدایی از قایق جواب میدهد: بستنی. کاملا گیج میشوم. یقین دارم که طرف، همین یک کلمه را از فارسی میداند
هنوز دو قدم از لبه شناور دور نشدهام که صدای سرکش یک قایق موتوری نزدیک میشود. همان طور که حدسش را میزدم قایق غذاست. برادر حق دوست هم که اسمش را قبلا زیاد شنیدهام. همراه بچههای غذا رسان آمده است. برادر یعقوبی بعد از پیاده شدن ما را با هم آشنا میکند. حق دوست با خنده دست میدهد و خوش و بش میکند.
لباسهایم را که از روی نردهها برمیدارم آماده رفتن به سر پست میشوم. میشنوم که حقدوست از بسیجی بودن بچهها در این منطقه حساس چقدر ابراز خوشحالی میکند. همین طور که وسایلم را مرتب میکنم، گوشم به صحبتهای حقدوست با یعقوبی و دیگر بچههاست. حقدوست میگوید:
دیشب چند غواص عراقی تو این حوالی دیده شدهاند خیلی مواظب باشید. سر پست نخوابید شیرمردها!
شنیدهام که 2 نفر هم دیشب شهید شدهاند، اما او چیزی از این موضوع نمیگوید ما هم چیزی نمیپرسیم.
یعقوبی سرش را پایین میاندازد و برای لحظاتی چشمان کوچک و تورفتهاش روی آبهای هور خیره میماند.
بچههای مسئول غذا در این فاصله سهم غذای ما را داخل ظرفی که حمید روی شناور، نزدیک قایق گذاشته میریزند. من خداحافظی میکنم و میروم که قبضه را از سخاوت تحویل بگیرم. دقایقی بعد حقدوست که با بچهها وداع کرده، دستی هم برای من تکان میدهم و همراه قایق در میان همهمه شامگاهی نیزار ناپدید میشود.
خورشید در هور غرق شده و تا چند دقیقه دیگر، تاریکی، پرده بر روی تمام منطقه خواهد کشید چشم انداز غروب در افق خونین جلوه تازهتری دارد انگار زردی مایل به سرخ بر آن گوشه آسمان پاشیدهاند.
هوا کاملا تاریک میشود و یک ساعت و نیم مدت نگهبانی من نیز به سر میرسد، بی آنکه اتفاق خاصی بیفتد.
سه ساعت بعد، شام خورده همه کنار سنگر بتونی مینشینیم. من، حمید و یعقوبی به دیواره سنگر تکیه دادهایم. سخاوت و حسین هم مقابل ما و پشت به آب نشستهاند. تنها سلاحمان هم که مخصوص رو در رویی نزدیک است، کلاشینکف است که بین ما و روی کف شناور افتاده است. بچهها از هر در صحبت میکنند.
صدای قایق موتوری که بی شباهت به شیهه اسب هم نیست، فضای خاموش نیزار را به هم میریزد این صدا هر بار که شبانه شنیده میشود، باعث نگرانی است؛ مخصوصا امشب که یک ساعت بیشتر تا ورود به لحظههای آغازین فردا نمانده و در این وقت شب، آمدن قایق موتوری چیزی است تقریبا غیرعادی، ولی عادت کردهایم غرش آن را تا لحظه محو شدن دنبال کنیم. همه ساکت و نگران به همدیگر چشم دوختهایم
ستارههای شفاف لرزان و قرص فروزان ماه تمام دور و بر ما را روشن کرده است؛ به طوری که موشهای گربه سان هم که مرتب از آب بیرون پریده و باز با چالاکی و زبلی تمام فرو میروند به راحتی دید میشوند. این موشها اوایل، باعث نگرانی بودند؛ نیمه شبها با آن هیکل درشت از روی دست و صوت ما رژه میرفتند و خواب ما را میآشفتند اما حالا جزئی از زندگی ما هستند.
صدای قایق موتوری که بی شباهت به شیهه اسب هم نیست، فضای خاموش نیزار را به هم میریزد این صدا هر بار که شبانه شنیده میشود، باعث نگرانی است؛ مخصوصا امشب که یک ساعت بیشتر تا ورود به لحظههای آغازین فردا نمانده و در این وقت شب، آمدن قایق موتوری چیزی است تقریبا غیرعادی، ولی عادت کردهایم غرش آن را تا لحظه محو شدن دنبال کنیم. همه ساکت و نگران به همدیگر چشم دوختهایم. ولی مثل این که این صدا امشب قصد محو شدن ندارد. هر لحظه نزدیکتر میشود.غیر از آبراههای که از چهار راه به سوی ما جدا میشود دو راه دیگر نیز هست. از کجا معلوم به طرف بالا نپیچد یا اینکه همین طور با سرعت مستقیم از چهار راه عبور نکند؟ ماهم در سکوت خود غرق این افکاریم. که یک مرتبه موتور قایق خاموش میشود.
این کاری است که قایقهای ما هم حتی در روز، هنگام نزدیک شدن به مواضع دشمن انجام میدهند دیگر یقین میکنیم که قایق خودی نیست. با خاموش شدن صدای موتور باید مسیر قایق را از صدای ریز شکافته شدن آب تشخیص دهیم. در این سکوت و آرامش کار دشواری نیست. به راحتی میتوانیم رسیدن قایق را به چهار راه بفهمیم. نفس در سینههایمان حبس و نگاهها به تاریکی قیرگون راهی که از چهار راه جدا میشود خیره شده است. تمام حواس را در گوشمان جمع کردهایم تا جهت قایق را تشخیص دهیم. نمیدانم چرا دیگر از روشنایی مهتاب خبری نیست. شاید این هم از شانس بد ما است!
بالاخره از صدای ریز شکافته شدن آب و صدای نجوا گونه سرنشینان قایق یقین میکنیم که به طرف ما پیچیده است.
قایقی که در تاریکی آمد!
بچهها به سرعت خودشان را داخل سنگر بتونی میاندازند من هم که نزدیکترین کس به تنها سلاحمان هستم، پس از بچهها وارد سنگر میشوم. در حالی که سر و سینهام بیرون از سنگر است، تفنگ را به سوی قایق نشانه میگیرم. شبح تیرهای از قایق در فاصله ده تا دوازده متری مقابل جایی که نیهای بلند و انبوه آنجا را تاریکتر و خوفناکتر کرده، به سختی دیده میشود. انگار موشها هم احساس خطر کرده به سختی دیده میشوند. خبری از آنها نیست. در این لحظه یعقوبی هم سرش را از سنگر بیرون میآورد. و در حالی که دست چپش را روی شانهام میگذارد، به دقت تیرگی شب را با چشمان تو رفتهاش سوراخ میکند تا شاید ماهیت قایق را پیش از هر حادثهای کشف کند. شبح نزدیکتر میآید تا جایی که دیگر چند متری بیشتر با شناور فاصله ندارد. در یک چشم به هم زدن اسلحه را از ضامن خارج میکنم و بلند فریاد میکشم ایست!
همه منتظر جوابی از قایق هستیم، اما نتیجه ندارد.
ای… ی … ست! و گرنه شلیک میکنم.
انگشتم روی ماشه مردد است و بی صبرانه منتظر فرمان. یعقوبی از درون سنگر میگوید: معطلش نکن، بزن! یا لا…
تصمیم میگیرم و برای آخرین بار با لحن تهدید آمیز اخطار میکنم. این دفعه صدایی از قایق جواب میدهد:
- بستنی!
کاملا گیج میشوم. یقین دارم که طرف، همین یک کلمه را از فارسی میداند اما باز هم مردد هستم.
- اگر خودی هستی کلمه رمز را بگو… این آخرین اخطاره! دوباره میگوید:
- بستنی!
حالا دیگر قایق به قدری به شناور نزدیک شده که سرنشینان به راحتی دیده میشوند. یقینا اگر خودی نبودند، تا حالا کاری میکردند. من در میان سایه و روشن قایق دنبال چهره آشنایی میگردم که برادر یعقوبی با فریادی که شاید حسی از خوشحالی با خود دارد، میگوید:
- بابا بیاین بیرون، رفیقای خودمونن!
هاج و واج ماندهایم که یکی از درون قایق که حالا دیگر کاملا به شناور تکیه داده میگوید:
- چه خبر این قدر ایست میدین؟ انگار همین دیروز اومدین اینجا؟! گفتم که بستنی
بچهها از سنگر خارج میشوند. حمید که انگار کمی ترسیده و عصبانی هم به نظر میرسد، با دلخوری میگوید: شما همیشه اینجوری وارد میشین؟ کشتین ما رو!
- باور کنین نمیخواستیم اذیتتون کنیم. برادر حق دوست گفته بود امشب براتون بستنی بیاریم. ما هم گفتیم یه جوری بیاییم که فقط یه خورده بترسین، همین!
بعد از نشان دادن ناراحتیام سعی میکنم زورکی هم که شده، لبخندی بزنم. در همین حال میگویم:
- ولی اگر فقط یه ذره دیگه طول کشیده بود، الان هیچ کدوم زنده نبودین البته ما ها هم از غصه میمردیم.
تازه یاد بستنیها میافتم و سری به آنها میزنم. از شدت گرما آب شدهاند برادر یعقوبی یک بستنی لیوانی تعارفم میکنم. میگیرم طعم شیرین و مطلوب بستنی همه چیز را از یادمان میبرد. سه لیوان هم به تعداد سرنشینان قایق بر میدارم و به آنها میدهم. زیر چشمی نگاهی به صورت حمید میاندازم که زیر نور آبی و سفید مهتاب، رنگ مخصوصی گرفته. در حالی که با لیوانهای خالی شده بستنی دوباره سکوت و آرامش به نیزار برگشته است و موشها و ماهیها هم جست و خیز را از سر گرفتهاند. قرص ماه در آن دورها تا گلو در نیزار فرور رفته و مثل شناگر ناشی که تا چند لحظه دیگر غرق خواهد شد، پریده رنگ و مبهوت مینماید.
دوستان بسیجی موتور قایق را روشن میکنند و پس از آن خداحافظی میروند. این بار هم بی اختیار صدای موتور را دنبال میکنیم اما با آرامش خاطر.
منبع:سایت فاتحان