شهادت سرباز عراقی در دفاع مقدس
کیف را در آوردیم و داخل آن را بازرسى کردم. یک عکس پسر بچه سه چهارساله، یک عکس دختر بچه دو ساله، یک عکس طلق شده از صدام، یک آدرس و شماره تلفن و دوبرگ کاغذ استنسیل که پشت و روى آن را با خودکار و به خط عربى نوشته بود.
چند روزى بود بهار بسیار کوتاه جنوب آغاز شده بود. گلهاى وحشى دشتهاى جنوب در پى اولین باران سر از خاک بیرون آورده و عمر کوتاه خود را شروع کرده بودند.
بارانهاى مختصرى که هر از گاه صورت شقایقها و لالهها را نوازش مىداد، هواى آنجا را کاملا دلپذیر مىکرد.
یک روز صبح بعد از نماز و صرف صبحانه، هواى باطراوت را مناسب دیدم و با توجه به اینکه دو سه روزى بود از یگانها سرکشى نکرده بودم، فرصت را مناسب دیدم و یکى از رانندهها را صدا زدم براى رفتن و سرکشى از یگانهاى یکم، دوم و سوم. راننده که ماشین را آورد، از منطقه زدیم بیرون و وارد جاده آسفالت شدیم. در مسیر بعد از یک صلوات، شروع کردم به خواندن آیهالکرسى. هنوز خواندنم تمام نشده بود که ناگهان ماشین از حرکت ایستاد!
از راننده پرسیدم: چرا توقف کردى؟! در حالى که وحشتزده بود با دست شىءاى شبیه ماسوره مین ضدتانک را که در چند قدمى ماشین بود نشان داد.
در آن موقعیت قبل از هر کارى باید حال راننده، بهتر مىشد. پرسیدم: محمدرضا جان من چه مىخواندم؟! گفت: قرآن. گفتم: چه قسمتى از قرآن؟! گفت: نمىدانم.
با دست اشاره کردم به آیهالکرسى نزدیک آینه گفتم: به این اعتقاد دارى؟! گفت: حتما اعتقاد دارم. گفتم: پس چرا ترسیدى؟! سرش را پایین انداخت و معذرتخواهى کرد. گفتم: از خدا و آیه الکرسى معذرت بخواه!
لبخندى روى لبانش نشست و آرام شد.
مطمئن که شدم حالش خوب است، گفتم: از همان مسیرى که آمدى، کمى به عقب برگرد. از وسایلى که براى کنکاش مىتوانستیم استفاده کنیم دسته جک بهترین وسیله بود. آن را برداشتیم و از ماشین پیاده شدم.
نزدیک شىء که رسیدیم، بعد از کنار زدن کمى خاک، متوجه شدم آن قسمت نسبت به زمینهاى اطراف بالاتر است و این شىء یک قمقمه است.
به راننده گفتم: دیدى به خیر گذشت؟! یک جنازه عراقى است که احتمالاً مربوط به عملیات فتحالمبین است و دیگر قابل شناسایى نیست. برو ماشین را بیاور برویم.
ماشین که آورد، سوار شدیم. اما هنوز مسافت زیادى دور نشده بودیم که پرسید: جناب از کجا فهمیدید این یک جنازه است؟! و از کجا فهمیدید عراقى است؟!
در دل به هوش این سرباز هیجده، نوزده ساله آفرین گفتم. فرصت را مناسب دیدم گفتم: نگهدار! ما به خاطر جنابعالى مىخواهیم برویم و ببینیم جنازه کیست و چیست؟
در کنار من دو سرباز دیگر نیز هستند ولى افسوس که این دو سرباز نادان، بیچارهتر از آنند که بشود از راه منحرف بازشان داشت. به قدرى غرق در دریاى تبلیغات زهرآگین حزب بعث هستند که براى صدام (به تقلید از ایرانیان که براى آیتالله خمینى صلوات مىفرستند، صلوات مىفرستند.)
با خوشحالى نگه داشت و دسته جک را آورد که برویم به سمت جنازه. قبل از هر کارى قبلهنما را از جیبم درآوردم و کنار محل کار گذاشتیم، دیدم جنازه کامل رو به قبله دراز کشیده است. با دیدن این صحنه حس کنجکاوى خودم هم بیشتر از قبل شد، خلاصه از همان قمقمه شروع به جستجو کردیم و چون زمینهاى آنجا رملى بود به مشکل خاصى برنخوردیم.
در فاصله کمى جنازه مشخص شد طبق پیشبینى جنازه کاملاً فرسوده شده بود و چیزى جز لباس و استخوانها باقى نمانده بود. البته لباسها هم آنقدر پوسیده بود که با دست گذاشتن از هم متلاشى مىشد. روى شانه چپ جسد که به طرف بالا بود دو ستاره سفید نمایان بود و از جیب بلوزش یک کیف چرمى که نسبت به بقیه کمتر فرسوده شده بود!
کیف را در آوردیم و داخل آن را بازرسى کردم. یک عکس پسر بچه سه چهارساله، یک عکس دختر بچه دو ساله، یک عکس طلق شده 4 * 6 از صدام، یک آدرس و شماره تلفن و دوبرگ کاغذ استنسیل که پشت و روى آن را با خودکار و به خط عربى نوشته بود. به هر حال آن دو برگ کاغذ بزرگ که خیلى خیلى فشرده بود توجه مرا جلب کرد و به جزئیات دیگر توجهى نکردم، بعد از سرکشى به یگانها نزدیک ظهر بود که برگشتیم.
در یکى از یگانها، یک سرباز معاود عراقى بود که او را براى ترجمه برگهاى پیدا شده احضار کردم.
تاریخ نامه که تاریخ میلادى بود و بعد از مطابقت با تاریخ هجرى شمسى تاریخ 3/1/61 حاصل شد و بعد کاغذها را چنین ترجمه کرد:
«بهنام خداى متعال، همسرم… جان، هر چند مدت زندگىام با تو کوتاه بود ولى در همین مدت کوتاه که همراه با انواع مشقات و در به درىها بود، به دنیایى از محبت، تقوا و انسانیت رهنمونم بودى. تو بودى که مرا به صبر و شکیبایى دعوت مىکردى.
من این نامه را براى تو مىنویسم، چون مىدانم هرگز به دست تو نخواهد رسید. خدا نکند که برسد. عزیزم من آخرین شب عمر خود را مىگذرانم و فردا دیگر در این جهان نیستم، ولى عاقبت ندانستم که شهید مىمیرم یا خسرالدنیا و الاخره… با آنکه مىدانم حق با على است، در صف لشکریان معاویه هستم و رهایى از اینها امکانپذیر نمىباشد. آنچنان تحتنظر مىباشم که آب بخورم، ده دقیقه بعد، مقدار آن، ایستاده یا نشسته و غیره به گوش فرماندهان بعثى مىرسد.
خلاصه با اینکه مىدانم این نوشته را کسى نخواهد خواند ولى براى آرامش روحى خودم همانند مولایم على که سر در چاه مىکرد و براى چاه درد دل مىنمود، مىنویسم و با خودم درد و دل مىکنم…
جانیانى که رهبر ما آیتالله صدر را به آسانى شهید کردند از کشتن من و تو و دو فرزندمان ابایى ندارند.
از دیشب، ایرانیان حمله بزرگى را آغاز کردهاند و دیشب کسى نخوابید من هم تا صبح به جز چند دقیقهاى بیدار بودم این چند دقیقه هم که پلکهایم برهم نشست خوابى دیدم که نتیجه آن رویائیست که چنین مطمئن مىگویم: فردا دیگر در این جهان پر محنت نخواهم بود.
من این نامه را براى تو مىنویسم، چون مىدانم هرگز به دست تو نخواهد رسید. خدا نکند که برسد. عزیزم من آخرین شب عمر خود را مىگذرانم و فردا دیگر در این جهان نیستم، ولى عاقبت ندانستم که شهید مىمیرم یا خسرالدنیا و الاخره… با آنکه مىدانم حق با على است، در صف لشکریان معاویه هستم و رهایى از اینها امکانپذیر نمىباشد. آنچنان تحتنظر مىباشم که آب بخورم، ده دقیقه بعد، مقدار آن، ایستاده یا نشسته و غیره به گوش فرماندهان بعثى مىرسد
خواب دیدم، سیل عظیم از سوى شرق آمد و همه جا را فرا گرفت و من و سایرین همه غرق شدیم تو با پسر و دخترم بر بالاى یک بلندى ناظر غرق شدن من بودید و فریاد مىزدید…ولى سیل همه جا را فرا گرفته بود و هر لحظه بیشتر مىشد. هیچ کس قدرت فرار نداشت،چون به هر طرف که مىرفتم به سیل برخورد مىکردم. مىدیدم که کوهها و تپهها هم در سیل شناورند و همه سلاحها را آب برد. یکى مىگفت طوفان نوح است و یکى مىگفت دریاى نیل است، اما هیچ کدام نبود زیرا از طرف شرق سرازیر شده بود. این خواب مصداق کاملى بود از حمله ایرانیان.
از جلو خبرهاى موحشى مىآمد. چندین لشکر ما به کلى نابود شده بودند و یگانهاى جلو قادر به مقاومت نبودند. به هر حال بقیه خوابم فردا تعبیر خواهد شد. من هم فردا جزو کشتهها خواهم بود و کسى هم نخواهد ماند تا خبر مرگ مرا براى تو بیاورد؛ زیرا همه باید تاوان جنایتهاى بعثىها را پس بدهیم. آیا یادت هست چند وقت پیش که به مرخصى آمدم از جنایتهاى بعثىها برایت تعریف کردم؟!
یادت هست از زنده به گور کردن دختران بستان برایت گفتم؟!
یادت هست اعدام پسر بچه هشت ساله را برایت تعریف کردم؟!
خب مگر فرعون چه کرد؟ قوم عاد چه کرد؟ قوم لوط چه کرد؟ نمرود چه کرد؟ آیا بیش از این جنایت کردند؟!
اینها سخت به دنبال شیعه و سنى هستند. چه کسى سنى است که مقام بگیرد و چه کسى شیعه است تا سرکوب شود و مواظبش باشند.
بىشرمها مىپرسند پیرو کدام فرقه تسنن هستیم. کدام فرقه تسنن قرآن خواندن را گناه مىداند؟ کدام فرقه تسنن کشتن اسیر را مجاز مىداند که جلوى چشم کودکان، به مادران و خواهران و حتى پدرانشان تجاوز شود. کدام آتشى در دنیا تا این اندازه بىبند و بار بوده است؟
اى خاک بر سر فرماندهان لشکر که مىدانند پرسنلشان چه فجایعى به بار مىآورند و آنها را رها مىکنند و مىروند بغداد که مدال افتخار بگیرند.
شاید دین اسلام بتواند جلوى هجوم انتقامى سربازان ایران را بگیرد. در بازپسگیرى بستان، همه چیز براى آنها روشن مىشود؛ همان دخترانى که برایت تعریف کردم، شنیدم که پیدایشان کردهاند و همه دنیا باخبر شده است، اى کاش همان روز اسامى انجام دهندگان این جنایت را در کنار آن دختران دفن مىکردم. افسوس که همیشه ترس و امید به آینده، انسان را از کار صحیح باز مىدارد.
به هر حال فردا یا پس فردا که صد در صد ایرانیان به ما خواهند رسید، اگر فرصتى پیدا کردم خودم را تسلیم ایشان خواهم کرد و همه آنچه را که دیدهام خواهم گفت، ولى افسوس که بعید مىدانم اسیر شوم.
اگر چنین شود خوابم به طور کامل تعبیر نخواهد شد. آرزوهایم به پایان رسیده و امیدى به زندگى ندارم اگر امید داشتم به طور حتم جرأت نوشتن این نوشتهها را نداشتم. اگر بیشتر از فردا زنده ماندم مجبورم این نوشتهها را معدوم کنم زیرا به هر حال به دست این خونخواران خواهد افتاد ولى من مىدانم بعد از مرگ دیگر پاى هیچ عراقى به اینجا نخواهد رسید و از افتادن آن هم به دست ایرانیان ابایى ندارم،چون مىدانم به خاطر تو و فرزندانم هم که شده از افشاى آن خوددارى مىکنند و یا لااقل طورى افشا مىکنند که رد پایى از من به دست بعثىها ندهند.
اى کاش امکانات «حر ریاحى» در اختیارم بود تا هر چه سریعتر خود را از گرداب مخوف یزیدیان برهانم و خود را به جبهه حق برسانم.
در کنار من دو سرباز دیگر نیز هستند ولى افسوس که این دو سرباز نادان، بیچارهتر از آنند که بشود از راه منحرف بازشان داشت. به قدرى غرق در دریاى تبلیغات زهرآگین حزب بعث هستند که براى صدام (به تقلید از ایرانیان که براى آیتالله خمینى صلوات مىفرستند، صلوات مىفرستند.)
هر دو نماز مىخوانند ولى مىگویند اگر عکس حضرت صدام جلویمان نباشد کراهت دارد و بودن عکس ثواب نماز را چند برابر مىکند.»
نامه که تمام شد چشمانم را بستم. پهناى صورتم خیس اشک بود. یادم به این حدیث پیامبر اکرم(ص) افتاد که فرمودند:
«محبت على بن ابىطالب(ع) برائت و دورى از آتش دوزخ است.»
نثار شهدا و امام شهدا صلوات!
منبع:سایت فاتحان