وقتی خبر شهادتم به مادرم رسید
قرار بود من به مدت یک شبانه روز به منطقه بیایم و اوضاع و شرایط را با دیگر برادران بررسی کنیم. قرار بود پلی که روی مسیر جاده نصب شده بود منهدم کنیم. در طول مسیر مقداری که با گردان حرکت کردیم خستگی بر ما غالب شد ایستادیم ،من از خستگی خوابم برده بود تا جایی که ناگهان حس کردم مرا نایلون پیچ کرده اند. ابتدا خیال کردم که مرده ام. با خود گفتم: من کی شهید شدم که خودم متوجه نشدم.
این دفعه اغلب مهمانان برنامه «شب خاطره حوزه هنری» بچه های گردان حبیب و خانواده هایشان بودند و البته جوانان در این میان حضوری چشمگیر و بانشاط داشتند.
یکی از همین جوانان دیروز آقای حاجی زاده از فرماندهان گردان حبیب بن مظاهر است که خاطرات ایشان را با هم می خوانیم :
ما در عملیات والفجر 8 درتیپ موشکی درسپاه بودیم و برای پیگیری بعضی از امور برای مدت یک شبانه روز به منطقه عملیاتی آبادان و فاو آمده بودیم. در آنجا بود که با شهید چمران که تخصص موشکی خود را در خارج از کشور دیده بود و در آن زمان به کمک گردان حبیب آمده بود با وی آشنا شدیم.
قرار بود من به مدت یک شبانه روز به منطقه بیایم و اوضاع و شرایط را با دیگر برادران بررسی کنیم. وقتی به گردان ملحق شدیم، آبی و فلاکسی و لباسی و سلاحی گرفتیم و طبق روال با گردان حرکت کردیم. قرار بود پلی که روی مسیر جاده نصب شده بود منهدم کنیم. در طول مسیر دقایقی را متوقف می شدیم تا گردان خستگی بگیرد و منظم شود. مقداری که با گردان حرکت کردیم خستگی بر ما غالب شد این بود که من از خستگی خوابم برده بود تا جایی که ناگهان حس کردم مرا نایلون پیچ کرده اند. ابتدا خیال کردم که مرده ام. با خود گفتم: من کی شهید شدم که خودم متوجه نشدم. قدرت حرکت نداشتم. سه چهارنفر که دور و برما بودند دیدم که نایلون را از روی ما کشیدند فهمیدم که قطره های باران برای اینکه خیسمان نکند بچه ها رویمان را با نایلون پوشانده بودند تا خیس نشویم. خلاصه با گردان به راه افتادیم و به نقطه درگیری رسیدیم. حاشیه جاده پر از آب و گل بود. پوتین هایمان از سنگینی هرکدام به 7-8 کیلو رسیده بود. در عرض جاده دشمن خاکریزهایی را زده بود که مانع از ورود ما بشوند. ما باید از این منطقه سریع عبور می کردیم. شرایط بدی بود به طوری که ما مجبور شدیم با 84 شهید به عقب برگردیم. فرماندهان گردان تصمیم گرفتند و گفتند فقط مجروحان را به پشت جبهه منتقل کنید. از آنجایی که من دراین گردان مهمان بودم و رسم مهمان این است که اوامر دوستان را اجرا کند این بود که ما مجروحان را به عقب منتقل کردیم. و شب را به صبح رساندیم. نماز صبح را که خواندیم در یک سایت موشکی جمع شدیم و می خواستیم بدانیم که پیشروی ادامه دارد یا اینکه باید به عقب برگردیم، گفتند باید جلو برویم. ما آماده شدیم. یکی از برادران که مسئول تیپ مهندسی بود گفت: چون اسامی شما رد نشده احتمال دارد که اسم شما با اسامی شهدا رد شده باشد بهتر است که به خانواده اطلاع بدهید تا نگران نباشند. دقیقا صبح بعد همان روز برادران به درخانه ما مراجعه می کنند و خبر شهادت مرا به خانواده ام می دهند. پدرم که مرد دنیادیده ای است زیاد بی تابی نمی کند و به مادرم می گوید که اتفاقی نیفتاده او دیشب اینجا بود ولی مادرم نمی پذیرد و… خلاصه این بود که چندساعت بعد من رسیدم، خانواده خوشحال شدند و ما هم بعد از مدتی کلی عزیز شدیم و چندسالی طول کشید تا اسم ما از اسامی شهدا بیرون کشیده شد ولی هنوز هم خودم را یکی از اعضای کوچک گردان حبیب می دانم.
عملیات تقریبا به اواسط کار رسیده بود. روی خاکریز نشسته بودم و به میدان مینی که پاکسازی شده بود، نگاه می کردم. یک دفعه دیدم یک لنگه پوتین افتاده وسط میدان. آمدم و پوتین را برداشتم و گفتم حتما این پوتین صاحبی داشته. گشتم یک تعدادی از استخوان های پا و… یک جمجمه هم پیدا کردم. توسط همین یک لنگه پوتین جسد متلاشی شده سه شهید را پیدا کردم.
***
آقای صادقی مشاور فرماندهان لشگر 27 محمدرسول الله(ص) و از اعضای گردان مالک اشتر است که خاطرات شنیدنی برای خوانندگان با خود آورده است. با هم صحبت های ایشان را می خوانیم:
اولین خاطره من برمی گردد به عملیات کربلای5 . عملیات تقریبا به اواسط کار رسیده بود. روی خاکریز نشسته بودم و به میدان مینی که پاکسازی شده بود، نگاه می کردم. یک دفعه دیدم یک لنگه پوتین افتاده وسط میدان. آمدم و پوتین را برداشتم و گفتم حتما این پوتین صاحبی داشته. گشتم یک تعدادی از استخوان های پا و… یک جمجمه هم پیدا کردم. توسط همین یک لنگه پوتین جسد متلاشی شده سه شهید را پیدا کردم. هر سه یک پلاک داشتند و آن هم از لشکر 77 خراسان بود. دوباره که جستجو کردم جمجمه دیگری پیدا کردم. درست زیر جمجمه نایلونی را پیداکردم که درون آن کاغذی نوشته بود که …. اعزامی از پایگاه مالک اشتر آدرس خ خراسان، جنب پمپ بنزین، کوچه… پلاک… بعدها گشتم و آدرس را پیدا کردم و وسایل را تحویل دادم.
وقتی خبر شهادتم به مادرم رسید
یکی دیگر از خاطراتم برمی گردد به سال59 وقتی از تهران برای اولین بار حدود دوهزارنفر اعزام شدیم برای اهواز. آقای غفاری آن زمان آمدند و در نمازجمعه اعلام کردند که من قول دادم دوهزار چریک را با خود به اهواز ببرم. این شد که ما هم چون دوران سربازی را گذرانده بودیم آمدیم و اعزام شدیم به اهواز. در پادگان دوکوهه یک قطار بود که مهمات را به جبهه می برد. منافقین «گرا» داده بودند و دشمن قطار مهمات را زده بود بعد خمپاره و نارنجک هایی که از قطار به بیرون پرت شده بود یک تعدادی منفجر شده بود و تعدادی هم سالم مانده بود. تعدادی از بچه هایی که اعزام شده بودند هیچ آشنایی با این ادوات جنگی نداشتند. حتی اسم و شکل ادوات جنگی را هم نمی دانستند. ما از دوکوهه حرکت کردیم به سمت اهواز. در اهواز شهر تقریبا خالی از سکنه بود. ما دوسه روزی در شهر بودیم تا مسلح شویم. به تک تک نیروها تفنگ ام یک دادند. وقتی ما می گوییم ما در این جنگ با دست خالی با چهارده- پانزده لشکر تا دندان مسلح جنگیدیم- این شوخی نیست.
یکی دیگر از مسائلی که در جبهه وجود داشت بحث اجساد شهدا بود که معمولا بعد از عملیات اجساد شهدای زیادی در منطقه مانده بودند. وقتی بعدها برای تفحص اجساد شهدا رفتیم دراین تفحص ها به چیزهای جالبی برمی خوردیم. مثلا کتاب جبر و مثلثاتی بود که در کوله پشتی یکی از شهدا پیدا کرده بودیم و مقداری کاغذ و خودکار.
نکته دیگر، دشمن در خرمشهر بلایی به سر خانواده های مسلمان شیعی درآوردند که گفتن آن عرق شرم را بر پیشانی می نشاند. به قول شهیدی که می گفت: «بسیاری سردادند تا ما سرافراز باشیم. بسیاری دست دادند تا ما با نامحرمان دست ندهیم. پا دادند تا ما پایدار بمانیم.» درخرمشهر ابتدا جنگ در بیابان بود اما بعدها به داخل شهر و خیابان و بعد هم خانه به خانه کشیده شد. در یکی از این خانه ها دختری حدود بیست- بیست و دوساله افتاده بود و یک دست او را از مچ قطع کرده بودند ، این ناشی از آن بود که دست او را بریده و زیورآلات او را با خود برده بودند. بین بستان و سوسنگرد روستایی است وقتی نیروهای دشمن وارد این روستا شدند نزدیک چهل نفر از زنان و دختران روستا را زنده زنده به خاک سپردند. اینها جزو حقایق جنگ بود. در هویزه شهید علم الهدای و دوستانشان آنجا گیرافتاده بودند دشمن با تانک روی بدن آنها آمد.
به قول شهیدی که می گفت: «بسیاری سردادند تا ما سرافراز باشیم. بسیاری دست دادند تا ما با نامحرمان دست ندهیم. پا دادند تا ما پایدار بمانیم.»
اینها یکی از هزاران اتفاقی است که در زمان جنگ بر مردم شهرهای مرزی ما گذشته بود.خاطره دیگری که برایتان عنوان می کنم از کسانی است که گمنام آمدند و گمنام هم شهید شدند.دوتا برادرکه اهل خرمشهر بودند و برای تحصیل به آمریکا رفته بودند وقتی خبر سقوط خرمشهر را شنیده بودند همه چیز را رها کرده بودند و به خرمشهر آمده بودند و دوشادوش برادران رزمنده جنگیدند و گمنام هم شهید شدند. وقتی ما شهدا را دفن می کردیم دوباره دشمن خمپاره می زد و جنازه ها بالا می آمدند شب ها سگ ها به جنازه ها حمله می کردند و آنها را تکه و پاره می کردند.
منبع:سایت فاتحان