ماجرای خواستگاری شهید باقری
وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم ، به چیزی جززندگی دراین شهرپرخطرفکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباش . من تصمیم خودم را گرفته بودم . به همین خاطربه دوستم گفتم ؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟ کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:ــ به او حسن باقری می گویند،ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است
آنچه می خوانید مصاحبه نشریه کمان با خانم پروین داعی پور، همسر شهید حسن باقری است.
خانم داعی پور ، ازخودتان بگوئید .
ــ خیلی مایل نیستم از خودم بگویم.
بسیار خوب ! اما می دانیم شما روزهای اول جنگ در دبیرستان نظام وفای اهواز مسئولیت یک ستاد را به عهده داشتید. درباره کارهای این ستاد برای ما بگویید .
ــ آن روزها ، اهواز به خاطر شروع جنگ وضعیت عادی نداشت . تقریباً چیزی سر جای خودش نبود .ارتش و سپاه درگیر بودند و توجهی به حضور زنان در این شهر هم نمی شد . با کمک شهید علم الهدی به خاطر احساس ضرورت این ستاد را تشکیل دادیم.
این ستاد نامی هم داشت ؟
ــ بله! نام « ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی » را برای آن انتخاب کردیم . می خواستیم به نوعی وابستگی خودمان را به سپاه نشان دهیم و در عین حال نام مستقلی از تشکیلات سپاه داشته باشیم .
نام خانم هایی که با شما همکاری می کردند یادتان مانده است ؟
ــ بله ! چطورمی توانم این نیروهای جوان ومخلص را که دختران دانایی بودند فراموش کنم . نرگس زرگر صدیقه زرگر خواهران شهابی و ترتیفی زاده ، فریده درخشنده ، پری شریعتی ، آل ناصر ، عقیلی و …
این ستاد که در دبیرستان نظام وفا تشکیل شده بود ارتباطی هم با مساجد اهواز داشت؟
ــ نمی توانست نداشته باشد . ما پایگاههایی در مساجد بر پا کردیم . بعضی از خواهران این پایگاهها نقش نیروهای اطلاعاتی ، امدادی و تبلیغاتی را در سطح شهر اهواز بر عهده داشتند . حتی شناسایی بعضی از افراد ستون پنجم که آن روزها خیانت شان آتش به جان ما می زد به عهده تعدادی از خواهران بود .
شما کارهای تبلیغاتی هم می کردید ؟
ــ اتفاقاً یکی از اولین کارهای ما پر کردن خلاء تبلیغاتی بود . آن روزها روزنامه و نشریه به اهواز نمی رسید .رادیو صدای فارسی عراق هم به خوبی شنیده می شد.
اهواز آلوده بوده به دم هایی که خودشان را به عراقی ها فروخته بودند . اینان مراکز مختلف و حساس راشناسایی می کردند و مختصات جغرافیایی ن را به عراق میدادند و توپخانه عراق هم دقیقاً روی همین مراکز اجرای تش می کرد. ما نیزباهوشترین وکارمدترین نیروهای خودمان را برای شناسایی این افراد در سطح اهواز و حومه ن انتخاب کرده بودیم
اولین کارهایی که کردید به خاطر دارید؟
ــ ما با همکاری ستاد خبری سپاه آخرین و تازه ترین خبرها و تحولات جنگ را می گرفتیم ، آن ها را تکثیر می کردیم و خواهران ما این خبرها را سر خیابان ها و محل هایی که رفت و آمد بیشتری بود می چسباندند. تعدادی از همین خبرها هم سهم پایگاههایی بود که درمساجد زده بودیم البته سعی می کردیم اخبار مثبت را به مردم بدهیم تا روحیه بگیرند زیرا در شرایط دشواری قرار داشتیم . عراق سی ــ چهل کیلومتر بیشتر با ما فاصله نداشت .
درباره ستون پنجم با اشاره ای عبور کردید . بیشتر برای ما توضیح بدهید .
ــ اهواز آلوده بوده به آدم هایی که خودشان را به عراقی ها فروخته بودند . اینان مراکز مختلف و حساس راشناسایی می کردند و مختصات جغرافیایی آن را به عراق میدادند و توپخانه عراق هم دقیقاً روی همین مراکز اجرای آتش می کرد. ما نیزباهوشترین وکارآمدترین نیروهای خودمان را برای شناسایی این افراد در سطح اهواز و حومه آن انتخاب کرده بودیم .
مهم ترین نمونه این شناسایی کدام بود ؟
ــ بهترین نمونه اش کاری بود که خانم عقیلی انجام دادند. در یکی ازروستاهای حومه اهوازعراقی ها حدودچهل دستگاه تانک پنهان کرده بودند که خانم عقیلی محل اختفاء آن را کشف می کند و به برادران سپاه اطلاع می دهد و همه تانک ها لو می روند .
به غیر از ستون پنجم ، گروههای منافقین ، چریک های فدایی و سایر گروه هایی که با انقلاب سرستیز داشتند نیزدراهواز پراکنده بودند . ازاینان هم بگویید.
شهید حسن باقری
ماموریت بعضی ازافراد این گروهها که اسم بردید جمع آوری اطلاعات و رساندن آنها به مرکزیت تشکیلات خودشان بود تا ازآن طریق به دست عراقی ها برسد . درهمان روزها مطلع شدیم که دربیشترهتل های اهوازکه به بیمارستان تبدیل شده بود ازجمله هتل نادری وهتل فجر. عده ای ازاعضای این گروهها به عنوان نیروی داوطلب امداد وارد شده اند وبه محض این که پای مجروح های جنگی به این هتل های بیمارستان شده می رسید، شروع می کردند به تخلیه اطلاعاتی از آنان و اخباری که از جبهه ها نیاز داشتند می گرفتند . ما هم تعدادی از خواهران را واقعاً به این بیمارستان موقت تحمیل کردیم تا مراقب لو رفتن اطلاعات باشند ودر ضمن این نیروهای نفوذی امدادی را هم شناسایی کننند که بعد از چند وقت تقریباً توانستیم بر اوضاع مسلط شویم . اما خیلی سختی کشیدیم تا مسئوولین این بیمارستان ها را قانع کنیم . به آنان می گفتم بگذارید این خواهران دانشجوی ما کارهای اولیه و ابتدایی در بیمارستان انجام دهند اما باشند تا بتوانیم به وظیفه خودمان عمل کنیم .
با کارهای شما مخالفت هایی هم در سطوح مختلف دستگاههای نظامی و اجرایی می شد؟
ــ بسیار زیاد . حتی تا مرحله ای که قرار شد زنان ، اهواز را تخلیه کنند ؛ مخصوصاً بعد از دومین موشکی که عراق به اهوازشلیک کرد.آنان می گفتند اهواز یک شهرنظامی است ونباید زنان دراین چنین شهری باشند بعضی از خانواده ها مانده بودند چون فرزندانشان در جبهه ها بودند . بعضی از خواهرهایی که از ستاد ما بودند خانواده شان شهر را ترک کرده بودند و اینان شبانه روز در ستاد بودند .
حضور زنان در آن شرایط دشوار و نفس گیر برای رزمندگان مایه دلگرمی بود.
ــ واقعاً همین طوراست . یک روز برادر رزمنده ای به ستاد آمد و گفت من باورنمی کردم توی شهراهواز زن هم باشد . وقتی تعدادی ازخانم های چادری را دیدم احساس کردم این جا شهراست واحساس آرامش کردم.فردای همین روز ، ما دستور کارتازه ای برای خواهران آماده کردیم . با این طرح خواهران را تقسیم کردیم که دو به دو یا چند تا چند تا درخیابان ها راه بروند ؛ به خصوص محل هایی که رفت وآمد رزمندگان بیشتراست . در همین روزها بود که رسماً در نماز جمعه اعلام شد که خانم ها باید شهر را تخلیه کنند . تصادفاً گروهی از دفترحضرت امام آن روزها به اهواز آمده بودند که معروف بودند به شاخه نظامی دفتر حضرت امام . من از فرصت استفاده کردم و مساله خروج زنان را با یکی از آقایان مطرح و تقاضا کردم که از امام بپرسند که تکلیف ما در این شرایط چیست؟ ایشان هم بزرگواری کردند و بلا فاصله پس از دیدار با حضرت امام تلفنی به من اطلاع دادند که امام فرموده اند دفاع بر همه واجب است ، زن و مرد باید دفاع کنند، اذن ولی هم لازم نیست. امام فرموده بودند باید بمانند ، دفاع برآنان واجب است تا جایی که احتمال اسارت نرود . یعنی به محض اینکه احتمال اسارت برای شان پیش آمد باید شهر را ترک کنند.
راه اندازی این ستاد به کمک ایشان بود . اصلاً تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد . با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال1359ازرادیواهوازخوانده شد . ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه ، علم و ایمان و اخلاص در همان روزها بود که این شهید عزیزدبیرستان نظام وفا راازآموزش وپرورش گرفت بعدها ایشان مشغله زیادی پیدا کرد و کمتر به نیازهای ستاد رسیدگی می کرد ، اما در واقع اگر ایشان نبود این ستاد هم پا نمی گرفت
این پیام امام شفاهی بود ؟
ــ بله . شفاهی بود و ما هم این پیام را از فردا در سطح شهر پخش کردیم . همین پیام شفاهی مسأله را ختم کرد و با خیال راحت تری مشغول کارهایمان شدیم . تحلیل ما این بود که اگراهوازرا ترک کنیم این شهرهم سرنوشتی شبیه خرمشهر خواهد داشت . دراین شرایط دشمن جسورتر شده و رزمندگان را بدون پشتوانه مردمی احساس خواهد کرد وهمین مسأله به دشمن روحیه مضاعف خواهد داد . کلام امام ما را نجات داد وتوانستیم هر روز بیشتر از روز پیش محکمتر بایستیم .
درباره شهید علم الهدی هم بگویید.
ــ راه اندازی این ستاد به کمک ایشان بود . اصلاً تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد . با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال1359ازرادیواهوازخوانده شد . ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه ، علم و ایمان و اخلاص در همان روزها بود که این شهید عزیزدبیرستان نظام وفا راازآموزش وپرورش گرفت بعدها ایشان مشغله زیادی پیدا کرد و کمتر به نیازهای ستاد رسیدگی می کرد ، اما در واقع اگر ایشان نبود این ستاد هم پا نمی گرفت .
از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید .
ــ من مایل نبودم توی ستاد بحثی ازازدواج پیش بیاید. ما همه توان خودرا روی مسائل جنگ گذاشته بودیم که ارتباط جدی با متن جنگ داشت . یعنی همان موضوع هایی که برایتان گفتم .
یک روز، یکی از دوستانم که به تازگی ازدواج کرده بود به من گفت همسرم دوستی از برادرهای سپاه دارد که می خواهیم برای ازدواج اورا به شما معرفی کنیم . من این حرف را جدی نگرفتم چون اصلاً آمادگی اش را نداشتم ؛ هم به دلیل مسئوولیت های کاری، هم به این علت که مسأله ازدواج هنوزبرایم اهمیت پیدا نکرده بود.دیگراین که خانواده ام در اهوازنبودند ومن شبانه روز در ستاد می ماندم.دراین شرایط نمی توانستم مسئوولیت های یک زندگی جدید را بپذیرم.
چطور شد برای ازدواج راضی شدید؟
ــ خیلی ساده. فقط با یک استخاره که خوب آمد.
اول ایشان حرف زدند گفتند : «اسم من حسن باقری نیست.من غلامحسین افشردی هستم. به خاطراین که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند.» این اولین صداقتی بود که ازایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش روراستی موج می زد
یک روزبه همراه همین دوستی که پشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، درخیابان امام خمینی اهوازمشغول خرید بودیم . درهمین لحظه ها شهرمورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت . احساس کردم خیلی نزدیک است .انگاربغل گوش مان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمدیم. به گمانم خیابان کاوه بود . وقتی رسیدیم مجروحی را کف یک وانت دیدم که براثرانفجارهمین خمپاره روده هایش بیرون ریخته بود. یک جیپ هم در آتش می سوخت.موج انفجار و ترکش های بزرگ و کوچک، کرکره مغازه ها راازجا کنده بود. چرخ میوه فروش ها با همه میوه ها یش واژ گون شده وکف پیاده رو را رنگ کرده بود.
جسد مردی را دیدم که رویش پارچه مندرسی کشیده بودند و پاهایش بیرون بود . ازدمپایی هایش فهمیدم اهوازی است ودر همین شهر و زیر همین گلوله های کشنده زندگی می کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدرخانواده ای است و برای خرید مایحتاج روزانه این جا آمده است.او با زندگیش در اهواز جنگ را به هیچ گرفته است. پس می توان زیر آتش هم زندگی کرد و حتی جان داد تا دیگران زیر آسمان همین شهر آسوده تر زندگی کنند.
وقتی از کنار چهره های بهت زده مردم در این خیابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همین ساده بودن معنای زندگی و مرگ است که می توان ازدواج را به عنوان مرحله ای از زندگی نگریست. به یاد حرف های دوستم افتادم که گفته بود؛آقای باقری از بچه های سپاه است و همه وقتش در جبهه می گذرد و هر آن در معرض شهادت است.
صحنه ها ی آن روز خیابان کاوه برای من درس بود؛ درسی که باید دیر یا زود آن را می آموختم و عمل می کردم . وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم ، به چیزی جززندگی دراین شهرپرخطرفکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباشد . من تصمیم خودم را گرفته بودم . باید آتش این جنگ را با شروع یک زندگی تازه تحقیر میکردم. به همین خاطربه دوستم گفتم ؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟
شهید حسن باقری
کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
ــ به او حسن باقری می گویند،ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است.
از اولین ملاقات تان با ایشان بگویید.
ــ اولین ملاقات ما در خانه همین دوستم بود. روزهای آخر ماه مبارک رمضان بود.
یادتان مانده چه روزی بود؟
ــ به نظرم اوایل مردادماه سال بود 1360بود وآن روزها اهواز چه گرمایی داشت! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم ورو به خدا گفتم : خودت از نیت من با خبری .آن طورکه صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان!
از اولین جمله هایی که رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟
ــ اول ایشان حرف زدند گفتند : «اسم من حسن باقری نیست.من غلامحسین افشردی هستم. به خاطراین که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند.» این اولین صداقتی بود که ازایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش روراستی موج می زد.
من هم ازعلاقه ام به کاردرستاد جنگ گفتم. گفتم دراین شرایط وتا زمانی که جنگ هست باید کارکنم. نمی خواهم چیزی مانع حضورم در کارجنگ باشد . اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضورزن فقط درخانه خلاصه شود.
پاسخ ایشان چه بود؟
ــ واقع امر این بود که ایشان بالاتر از این هایی که من گفتم می دید . به من گفت: « شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید . انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگ تری فکر کنید.»
احساس من این بود که ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت.من در میان این حرف ها دوباره امواج آن صداقت را دیدم.
من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملاً شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت ها شان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کا رها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود
این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟
ـ ایشان مسائل کلی تری هم مطرح کردند و یادم هست که روی مسائل اخلاقی خیلی تکیه داشت. حرف های ما با اشاره صا حب خانه که حالا وقت افطار است تمام شد.
جلسه دومی هم بر پا شد.
ــ بله! یک هفته بعد و در همان خانه،باز همان حرف های اصلی بود که در این جلسه کمی ریزتر درباره اش حرف زدیم.
تا جایی که به خاطر دارم ایشان اهل نوشتن بود. آیا درباره زندگی مشتر ک تان هم چیزی نوشته است؟
ــ من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملاً شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت ها شان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کا رها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود.
یادداشت های نظامی هم داشتند؟
شهید حسن باقری
ــ بله! من همه ی آن ها را در اختیار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. این روزنامه نویسی یکی از خصلت های خوب ایشان بود که از دوران نوجوانی ، اتفاقاتی که در روز با آن رو به رو می شد می نوشت. این دفترچه ها خیلی پربار و ارزشمند است.
بعد از جلسه دوم این پیوند قطعی شد؟
ــ یک روز تلفنی به من گفتند که از نظر من مطلب دیگری نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگی می کنم.من دوباره استخا ره کردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همین دو جلسه واگذار کردیم به خدا! قرار شد بیاییم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاری کنند . اما دلم می خواست صیغه ی محرمیت خوانده شود و نمی دانستم چطور به ایشان بگویم. جالب این که ایشان هم مایل بودند این صیغه خوانده شود.
خانواده شما مطلع بودند؟
ــ بله! من به مادرم همه ی مسائل را گفته بودم. فقط وظیفه ایشان را باز نکردم و گفتم دانشجوی اعزامی از تهران است و گفتم که می خواهم صیغه محرمیت بخوانیم که برای رفت وآمد به تهران مشکل نداشته باشیم.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات