مراسم ازدواج شهید باقری
داستان عقد ما هم شنیدنی است. آقای باقری خیلی دلش می خواست امام خطبه عقد ما را بخواند . ولی به خاطر اوج گرفتن ترورها، دفتر امام وقت ملاقات برای عقد نمی داد. قرار شد آقای هاشمی رفسنجانی که آن روزها رئیس مجلس بودند خطبه بخوانند . وقت دادند و ما هم رفتیم . اما…
صیغه ی محرمیت را چه کسی خواند؟
ــ رفتیم پیش آقای موسوی جزایری، امام جمعه اهواز و ایشان صیغه ی یک ماهه برای ما خواندند. همان جا بود که من به طور کامل ایشان را دیدم. تا آن روز به ظاهرش دقیق نشده بودم. چهره ای لطیف،معصومانه و جوان داشت و زیر این چهره یک پختگی نهفته بود که من آن را باور داشتم.
آمدید تهران؟
ــ آن روزها مصادف بود با چهلمین روز شهادت شهید بهشتی و شهدای انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تیر شهید بهشتی و همسر گرامی شان به اهواز آمده بودند و ما به دیدن ایشان رفته بودیم. علاقه والفت زیادی در دل ما نسبت به ایشان پیدا شده بود. قرار بود دوستان ستاد برای مراسم چهلم به تهران بیایند. این فرصت خوبی بود که من هم به تهران بیایم. یادم هست در این سفرآقای صادق آهنگران هم با ما آمدند. درآنجا بود که من به یکی ازهمکارانم گفتم که من در تهران از شما جدا می شوم چون قراراست عقد کنم! او خیلی جا خورد. آمدم خانه. مادرم به راحتی نمی توانست داستان ازدواج مرا بپذیرد. خوب، کمی طبیعی بود چون آن ها داماد خودشان را تا آن روز ندیده بودند . یکی- دو روز بعد آقای باقری و خانواده شان آمدند خانه ما. آقای باقری با نهایت احترام گفتند کاری که ما کردیم اصلاً قصد بی احترامی به خانواده ها نبود. بلکه به یک توافق رسیدیم ولی باز هم نظر خانواده ها محترم هست. الان هم هر چه دو خانواده بگویند ما قبول می کنیم.
خانواده شما نظری داشتند؟
ــ دلواپسی مادرم طبیعی بود.اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند،به مادرم گفتم:«حرفی نزدید؛ شما که نگران بودید ؟» مادرم جواب داد: « نمی دانم! همین که پایش را به خانه ی ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم ودیگرحرفی برای گفتن نداشتم.»
از عقد تان هم بگویید.
ــ داستان عقد ما هم شنیدنی است. آقای باقری خیلی دلش می خواست امام خطبه عقد ما را بخواند . ولی به خاطر اوج گرفتن ترورها، دفتر امام وقت ملاقات برای عقد نمی داد. قرار شد آقای هاشمی رفسنجانی که آن روزها رئیس مجلس بودند خطبه بخوانند . وقت دادند و ما هم رفتیم . اتفاقاً صبح آن روز منافقین دفتر ستاد سپاه را توی خیابان پاسداران با آر- پی- جی زده بودند . با مشکلات زیادی وارد مجلس شدیم. من بودم،ایشان و برادرم . سه ساعت در دفتر هیئت رئیسه مجلس نشستیم . آقای هاشمی جلسه مهمی داشتند . ایشان، آقایان موسوی خوئینی ها و بیات را از طرف خودشان برای عقد ما فرستادند . این دو بزرگوار هم آمدند .آقای خوئینی ها وکیل من شد وآقای بیات وکیل ایشان . مراسم عقد به همین سادگی انجام شد و ما هم که جعبه شیرینی را سه ساعت تمام با خودمان نگه داشته بودیم باز کردیم.
مادرآقای باقری اصرارزیادی برای خرید داشت، چون پسربزرگش را داماد می کرد .طبیعی بود که علاقه مندی های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این کار احترام مادرایشان را به جای می آوردیم ولی به خاطرروحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم .هرطوری بود سرازبازارتهران در آوردیم یک کفش خریدیم و یک حلقه به قیمت 630 تومان واقع امراین بود که برای خرید احساس نیاز نمی کردیم
بعد برگشتید اهواز؟
ــ بله! البته یکی- دو میهمانی ساده هم آقای باقری در خانه شان دادند. همین خانه ای که در میدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بیشتر مساله آشنایی بود. خرید عروسی هم داشتید؟
مادرآقای باقری اصرارزیادی برای خرید داشت، چون پسربزرگش را داماد می کرد .طبیعی بود که علاقه مندی های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این کار احترام مادرایشان را به جای می آوردیم ولی به خاطرروحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم .هرطوری بود سرازبازارتهران در آوردیم یک کفش خریدیم و یک حلقه به قیمت 630 تومان واقع امراین بود که برای خرید احساس نیاز نمی کردیم.
فردای خرید آمدیم اهواز .
عکس العمل دوستان ستاد چطور بود؟
ــ ساعت ده- یازده شب رسیدیم اهواز. من هم یکسره رفتم ستاد. دوستانم از عقد من با خبر شده بو دندو طی روزهای بعد کمک های زیادی برای پیدا کردن مسکن ما داشتند؛ بدون این که من حرفی زده باشم . خیلی شرمنده محبت ایشان هستم.
و زندگی جدید در دل جنگ رسماً آغاز شد.
بله! این همان زندگی بود که من به آن رسیده بودم باید آن را شروع می کردم. همه چیز به خوبی پیش می رفت. دوستان به فکر خانه ای برای ما بودند . حتی خانه هایی را هم برای ما پیدا کرده بودند. در این میان کارهای ستاد هم به خوبی پیش می رفت . در تمام این مدت حس خودم این بود که این همه لطف خدا بدون امتحان نخواهد بود . گاهی از این امتحان مضطرب می شدم. در این میان برنامه زندگی طوری تنظیم شده بود که هم ایشان به کارشان می رسیدند وهم من.
شهید حسن باقری
شما در مرحله ای از جنگ به تهران آمدید؟
ــ بله! مسئوولان سپاه تصمیم گرفتند زندگی فرما ندهان جنگ را به تهران انتقال بدهند . من از این خبرخوشحال نبودم . به اهواز و زندگی درآن خو گرفته بودم. زندگی در اهواز را جمع کردیم و در تهران پهن.
ما اصلاً در این خانه زندگی نکردیم ، چون در فاصله کمی ، منطقه ای برای عملیات انتخاب شده بود که نزدیک دزفول بود. ایشان گفتند که برویم دزفول . اتاقی در منزل یکی از دوستانش گرفته بود . آن روز ها « نرگس » دخترم به دنیا آمد . نرگس رنگ و بوی تازه ای به این زندگی جنگی داد.
شما حدود یک سال و نیم با این شهید زندگی کر دید. او در خانه چطور بود؟
ــ همین طور است. از نظر زمانی کم بود، ولی از لحاظ کیفیت ارزش بالایی داشت. بارها شد که من ده روز ایشان را نمی دیدم . مخصوصاً وقتی عملیاتی صورت می گرفت این زمان بیشتر می شد وتا روزیکه جبهه ها استقرار وثبات پیدا نمی کرد به خانه نمی آمد.آن هم حدود سه یا چهار ساعت . درهمین ساعت های کم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او احساس می کردم اگر یک ماه دیگر هم نیاید همین توان معنوی برایم کافی است . وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بیخوابی سرخ بود واز خستگی صدایش به زحمت در می آمد . همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام وقرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می کرد . قدردان بود . تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود . حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود به من توصیه می کرد بخوانم ، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد.
این فرصت های دیدار در دزفول بیشتر شد؟
ــ بله !او بیشتر به خانه می آمد ومن هم مادر شده بودم .بچه ام شیرین بود. طبیعی است که بچه فرصت هایی را از مادر می گیرد . از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود . همخانه ای هم داشتم که همسر یکی از سرداران بود .ما هر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان وحتی روز ها گرسنگی کشیده بود ، جاده ها وبیابانها را برای شناسایی پشت سرگذاشته بود ، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد.می نشست وبه من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای ، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست .من واقعاً احساس خوشبختی می کردم .
وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بیخوابی سرخ بود واز خستگی صدایش به زحمت در می آمد . همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام وقرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می کرد . قدردان بود . تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود . حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود به من توصیه می کرد بخوانم ، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد
از آن روز بگویید؟
ـ آن روز صبح ، با تأنی رفت . یعنی مثل همیشه صبح زود نرفت . با نرگس بازی کرد . ناخنهای نرگس را گرفت.به هر حال نرگس هم کمی بزرگ شده بود . چهار ماهه بود .عکس العمل نشان می داد او سربه سر نرگس می گذاشت و به من می گفت :«ببین پدرسوخته چقدر شیرین شده .خودشو لوس می کنه.» گفتم با تأنی از خانه بیرون رفت.حتی یک بار هم برگشت ویکی – دوتا نوارکاست که صحبتهای یکی از آقایان بود به من داد و گفت:«گوش کن. حرفهای خوبی دارد و حوصلحه ات هم سر نمی رود.»
آن روز از خانه رفت . رفت شناسایی مواضع عراق که مجید بقایی و برادرش محمد آقا همراهش بودند.بعد ، از محمد آقا شنیدم از سنگری که دیده بانی می کرد گلوله خمپاره کنار سنگر می افتد و …
کی از شهادت ایشان مطلع شدید ؟
ــ همیشه به ایشان می گفتم ، اگرشهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که با خبرمی شوم. آن روز صبح ظاهراً اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود . چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت . از لحن من متوجه شده بود که ازموضوع هنوزخبر ندارم .
اخبار ساعت دو بعداز ظهر هم خبر را اعلام کرده بود ومن نشنیده بودم. اما همخانه ام خبر داشت . بعد ازساعت دو دوباره همین دوستم از اهواز تماس گرفت و گفت : « اخبار را شنیدی ؟ » گفتم : « نه» جواب داد : « مثل اینکه چند نفر شهید شده اند و اسم شهید مجید بقایی را هم گفته اند و نفر اول را من نشنیدم کی بوده .» من اصلاً نمی خواستم به خودم بقبولانم که نفر اول همسر من است .
شهید حسن باقری
پس خبر را چه کسی به شما داد ؟
ــ دوباره تلفن زنگ زد . به گمانم سردار « غلام پور » بود . دیدم درست نمی تواند صحبت کند . گفتم اگراتفاقی افتاده به من بگویید . ایشان هم گوشی را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به صراحت گفت که غلامحسین شهید شده است . در همان ساعتها بود که محمد آقا آمد و گفت باید برویم تهران .
آمدید تهران؟
ــ بله . در مراسم تدفین این توفیق را یافتم که خودم را به غسال خانه برسانم . آمدم بالای سرش ؛ برای خداحافظی و طلب شفاعت .
آن روزها نرگس چند ماهه بود؟
ــ سه ــ چهار ماهه . جالب اینکه او تمایلی به بچه دار شدن نداشت ولی من عاشق بچه بودم. او می دانست که ماندنی نیست به همین خاطر نمی خواست زحمت من زیاد شود . از طرف دیگر من هم می دانستم که او ماندنی نیست و می خواستم یادگاری از اوداشته باشم هردواستخاره کردیم آیه ای آمد درباره داستان حضرت موسی و مادرش که گفته شده بود ما اندوه را از دل مادر می گیریم هردو تصمیم گرفتیم اگربچه مان پسر شد نام اورا موسی بگذاریم واگردختر شد به خاطر شدت علاقه اوبه امام زمان (ع ) نام مادرایشان « نرگس»را بگذاریم . از آن روز به بعد می گفتم : خدایا ! راضی ام به رضای تو . ولی اینقدر به همسرم مهلت بده که فرزندمان را ببیند . ماند و دید و حتی چند ماه با او سرگرم شد و پدری کرد.
نشانه هایی از شهادت از ایشان دیده بودید؟ شده بود برایتان از شهادت بگوید؟
ــ ایشان از محبین راستین ائمه و اهل بیت علیه سلام بود . اهل این دنیا نبود . دریکی از سفرهایی که به مشهد داشت ازامام رضا (ع ) طلب شهادت کرده بود همان سفری که همراه آقای محسن رضایی رفته بودند وحرم را به خاطر آقای رضایی خلوت کرده بودند. درآن خلوت حرم او حرفهایش را زده بود . حتی آقای طبسی دعای حفاظت امام رضا (ع) را به ایشان داده بود. وقتی برگشت پرسیدم : « از آقا چه خواستی ؟ » جواب داد : « رفتم پیش امام رضا (ع) و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند .» با این حرف لبخندی روی لبهایش نشست و یک حلقه اشک در چشمانش .
همیشه به ایشان می گفتم ، اگرشهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که با خبرمی شوم. آن روز صبح ظاهراً اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود . چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت . از لحن من متوجه شده بود که ازموضوع هنوزخبر ندارم .اخبار ساعت دو بعداز ظهر هم خبر را اعلام کرده بود ومن نشنیده بودم. اما همخانه ام خبر داشت . بعد ازساعت دو دوباره همین دوستم از اهواز تماس گرفت و گفت : « اخبار را شنیدی ؟ » گفتم : « نه» جواب داد : « مثل اینکه چند نفر شهید شده اند و اسم شهید مجید بقایی را هم گفته اند و نفر اول را من نشنیدم کی بوده .» من اصلاً نمی خواستم به خودم بقبولانم که نفر اول همسر من است
کلام آخر :
خانم داعی پور . امروز دراین بعداز ظهر پاییزی ما وقت زیادی از شما گرفتیم . از بزرگواری شما سپاسگزاریم . حرفهای شما مثل یک سفر بود. سفر به گذشته ای که همه ما به آن روزها افتخار می کنیم ، اما وقتی این افتخار بیشتر می شود که بتوانیم یاد آن روزها وآن مردان و زنان را برای ابد در دلها زنده نگه داریم امیدوارم همسفر خوبی برای حرفهای شما بوده باشیم .
ــ من هم از شما متشکرم . این حرفها مرا هم به دنیای دیگری برد و حالا بعد از رفتن شما به این دنیا بر می گردم ؛ دنیایی که با دنیای آن روزها خیلی فرق دارد .
زندگی نامه شهید حسن باقری :
غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) روز 25 اسفند ماه سال 1334 در یکی از محله های قدیمی تهران ــ میدان خراسان ــ به دنیا آمد . آن روز مصادف با سوم شعبان بود ؛ به همین خاطر نام او را غلامحسین گذاشتند . او در دوسالگی به همراه پدر ومادرش مسافر کربلا شد .
در سال 1354 و هم زمان با به پایان رساندن دوره متوسطه ، رشته دامپروری دانشگاه ارومیه را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد . این موقعیت تازه شکل دیگری به فعالیت های او داد ، بطوری که در کلاس و مسجد دانشگاه برای دانشجویان صحبت می کرد. همین رویه او و حتی درگیر شدنش با گارد دانشگاه و پاسخهای مستدل و محکم اش به بعضی از استادانی که مفاهیم دینی را نادیده می گرفتند ، باعث شد پس از یک سال و نیم تحصیل او را از دانشگاه اخراج کنند .
شهید حسن باقری
غلامحسین افشردی در اسفند ماه 1356 به خدمت سربازی اعزام شد . در این محیط نظامی نیز دست روی دست نگذاشت ورابطه عاطفی وارشادی با سربازان و درجه داران برقرارکرد.هم زمان با شروع زمزمه های انقلاب ، پادگان را ترک کرد و به امواج خروشان ملت ایران پیوست ؛ در درگیریهای خیابانی وتظاهرات فعال بود و درروزهای پایانی سقوط سلطنت پهلوی دوم درتسخیر پادگان ها شجاعت های زیادی ازخود نشان داد. پس از پیروزی انقلاب به اعضای تحریریه روزنامه جمهوری اسلامی پیوست و همزمان موفق شد در رشته حقوق قضایی به دانشگاه تهران راه یابد.
جنگ عراق با ایران صفحه های تازه ای درزندگی سراسر پرتلاش او گشود. استعداد فوق العاده درتدبیرهای نظامی و سازمان دهی نیروهای رزم سپاه وهمچنین به وجود آوردن واحد اطلاعات وعملیات کارآمد دربدنه سپاه خیلی زود از او چهره متفکر و درخشان در عرصه طراحی های نظامی و عملیات ساخت .
غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) روز شنبه 9/11/61 هنگام شناسایی مواضع عراق با انفجارخمپاره ای به شهادت رسید و از این سردار نامی دختری به نام « نرگس » به یادگار مانده است.
وصیت نامه سردار شهید غلامحسین افشردی :
….. فعلاً انقلاب ما همچون تیر زهرآگینی برای تمام مستکبران در آمده است و یاوری برای همه مستضعفین جهان .
… ما با هیچ دولت و کشوری شوخی نداریم و با تمام مستکبرین جهان سرجنگ داریم و در رابطه با این هدف ، جنگ با صدام یزید فقط مقدمه است …
… در این موقعیت زمانی و مکانی ، جنگ ما جنگ کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت ، خیانت به پیامبر اکرم ( ص ) و امام زمان ( عج ) ، و پشت پازدن به خون شهداست . ملت ما باید خودش را آماده هر گونه فداکاری بکند …
… ما با هیچ دولت و کشوری شوخی نداریم و با تمام مستکبرین جهان سرجنگ داریم و در رابطه با این هدف ، جنگ با صدام یزید فقط مقدمه است …
… در چنین میدان وسیع واین هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پاافتاده است . و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام را با خلوص نیت پیدا کنیم …
… در مورد درآمدها چیزی به آن صورت ندارم و همین بضاعت مزجاته را هم خمسش را داده ام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند …
درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ، امام خمینی . اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان ( عج ) غلامحسین افشردی ساعت 12 شب
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات