آن شب که فرمانده عصبانی شد
خنده و سر و صدای بچهها تمام فضای نمازخانه را پر کرده بود. نادری به عابدینی اشاره کرد که برود و پشت پاهای آقای رضایی به سجده بخوابد. بعد خودش به طرف آقای رضایی رفت. تا آقای رضایی خواست خودش را عقب بکشد، پشت پایش به عابدینی گیر کرده، با کمر به زمین خورد…
خاطراتی از سنگرسازان بیسنگر ، همان هایی که قصه های ایثار و ورق های خاطرات تازه شان برایمان مانده . آن بزرگ مردان کوچک که نماد استقامت شیعه هستند و با آن سن کم در جبهه ها حضور یافته ، با ایمانی پولادین در برابر دیدگان دشمن برای همرزمان خود سنگر می ساختند. و چه مظلومانه به شهادت می رسیدند .
سنگرسازان بی سنگر
چشم آبی :
مثل کولیها گوشه سنگر دور هم نشسته بودیم. سرهایمان را کرده بودیم توی هم و حرف میزدیم. سنگر پر از بچههای آذربایجانی بود. نگاهمان میکردند و ترکی حرف میزدند.هر کدامشان به اندازه سه نفر ما بودند؛ چاق و گنده. حاجی بابایی گفت: «بچهها خیلی باید مواظب باشیم! دعوا بی دعوا! شوخی بی شوخی! اگر یکی از آنها یک سیلی محکم بزند به گوش یکی از ما، اولاً کلهی طرف که کنده میشود هیچ!»
رحیمی گفت: «دوما باید سه روز توی بیمارستان بخوابد!»
غلامحسین گفت: «سوما یک سال باید با گوش کر زندگی کند!»
داشتیم میخندیدیم که دیدیم سنگر تاریک شد. یکی از آنها بود. سنگر زیرزمین بود و او میخواست از پلهها بیاید پایین. همه پلهها را گرفته بود. آمد و آمد تا رسید به پلهی آخری.
نگاهش کردم و گقتم: «یا علی، رحمت به غول بیابونی!»
مشهدی غللامعلی زد توی سرم و گفت: «مرض! دنبال دردسر میگردی!»
طرف آمد به طرف ما. فکر کردم حرفم را فهمیده. نزدیک بود از ترس سکته کنم که بهنام گفت: «خدایا خودمان را به تو سپردیم! رحممان کن!»
من فکر کردم میخواهد بکوبد توی گوشم. رنگ از صورتم پرید. چشمهایش آبی بود و موهای بور، صورتش کشیده و چهرهی تندی داشت. راستی راستی همه از او ترسیدیم. آمد کنارمان ایستاد و با مهربانی سلام کرد. همه از جایمان بلند شدیم و جوابش را دادیم. نفس راحتی کشیدم. با خوش رویی گفت: «برادران اصفهانی خیلی خوش آمدید! ما از آذربایجان آمدهایم. از آمدن شما خوشحالیم.» از این جا بود که با آنها یکی یکی آشنا شدیم.
اول فکر میکردیم خیلی بداخلاق اند. اما وقتی با آنها دوست شدیم، دیگر نمیتوانستیم از آنها جدا شویم. یادشان بخیر!
ترنم باران :
ترنم باران هنگام برخورد بر سقف نمازخانه، گوشها را نوازش میداد. پس از شام لیوانها را پر از چای نموده و هر کدام گوشهای از سنگر دراز کشیده بودیم. نصرالله کنار قفسه قرآنی را ورق میزد. اسماعیل و قاسمی دستهایشان را در هم حلقه کرده و زورآزمایی میکردند. عابدینی و نادری و… روی پتوها پشتک و وارونه میزدند.
صحبتهای من، ابراهیم و مشهدی غلامعلی هم تازه گل انداخته بود که آقای رضایی مسؤول تبلیغات، وارد سنگر شد.بچهها یکی یکی دورش حلقه زده و مشغول گفت و گو شدند. خنده و سر و صدای بچهها تمام فضای نمازخانه را پر کرده بود. نادری به عابدینی اشاره کرد که برود و پشت پاهای آقای رضایی به سجده بخوابد. بعد خودش به طرف آقای رضایی رفت. تا آقای رضایی خواست خودش را عقب بکشد، پشت پایش به عابدینی گیر کرده، با کمر به زمین خورد. در یک لحظه خندهی بچهها، مقر و نمازخانه را پر کرد. بچهها در حال خنده بودند که یک دفعه با شنیدن صدایی همه خشکشان زد. معاون مقر با اخمهای درهم کشیده در نمازخانه ایستاده بود. عابدینی و نادری، معاون را که دیدند صورتشان مثل گچ سفید شد. معاون سرش را تکان داد ولب پایینش را گزید. دستهایش را از دو طرف جمع کرد و با ناراحتی و صدای بلند گفت: «همه بیرون! بیرون!» و توی نمازخانه آمد.
ترنم باران هنگام برخورد بر سقف نمازخانه، گوشها را نوازش میداد. پس از شام لیوانها را پر از چای نموده و هر کدام گوشهای از سنگر دراز کشیده بودیم. نصرالله کنار قفسه قرنی را ورق میزد. اسماعیل و قاسمی دستهایشان را در هم حلقه کرده و زورزمایی میکردند. عابدینی و نادری و… روی پتوها پشتک و وارونه میزدند
مشهدی غلامعلی از جایش بلند شد و گفت: «آقا همین دو نفر را تنبیه کن! دیگران تقصیر ندارند.»
معاون گفت: «حرف نباشد! تو هم مانند آنهایی! خندیدن به کار آنها یعنی تایید کارشان! آنها نباید این کار زشت را میکردند! بعد به بچهها نگاه کرد و گفت: «چرا ایستادهاید و بر و بر مرا نگاه میکنید!» میخواستیم پوتینهایمان را بپوشیم که داد زد و گفت: «با کفش نه! پا برهنه! کسی حق ندارد پوتین بپوشد!»
از نمازخانه بیرون رفتیم. دانههای زلال باران داشت به دانههای سفید رنگ و شکوفهگون برف تبدیل میشد. معاون دوباره گفت: «کارتان به جایی رسیده که با مسؤولین شوخی میکنید! حالا یادتان میدهم که چطور شوخی کنید!»
پاهایمان یخ زده بود و دندانهایمان از سرما به هم میخورد. معاون با قیافهای بداخلاق فریاد زد: «همه توی صف! هنوز یاد نگرفتهاید به صف بایستید!» و بعد در گوش آقای رضایی چیزی گفت. آقای رضایی رفت و در تاریکی گم شد.
معاون گفت: «همه بنشینید! دستها را پشت گردن برده، صد تا کلاغ پر بروید! برو ببینم!»
سنگهای تیز مثل نیزه به پاهایمان فرو میرفت و سوزشش تا قلبمان میرسید. داشتیم کلاغ پر میرفتیم که آقای رضایی با دو اسلحهی کلاش آمد. یکی از آنها را دست معاون داده و دیگری را به دست خودش گرفت؛ مصیبت شروع شد.
- برادرا! همه بلند شوید، بدوید!
پاهایمان جلو نمیرفت. بیشتر بچهها از سرما میلرزیدند و گریه میکردند.
- هان! شوخی میکنید، پس باید صد بار همان طور در صف نشسته و بلند شوید!
- نخند! زود باش!
- حالا دستهایتان را روی زمین بگذارید. باید شنا بروید. پنجاه تا!
دستهایمان یخ زده بود و اصلاً تکان نمیخورد. با زحمت خودمان را روی زمین انداختیم، دیگر رمق و حسی نداشتیم و بیشتر بچهها روی زمین یخزده و گلآلود، افتاده و گریه میکردند.
سنگرسازان بی سنگر
معاون میان بچهها چرخی زد و یک دفعه سر اسلحه را به طرف آسمان گرفته، شلیک کرد و گفت، «خیلی سریع و در یک چشم به هم زدن تا آن خاکریز میدوید!»
اصلا پاهایمان جلو نمیرفت. دوباره لوله اسلحه را بالا گرفت و چند گلوله شلیک کرد و گفت: «بدو ببینم!» هیچ کس از جایش تکان نخورد.
معاون فریادی زد و گفت: «چه مرگتان است! چرا خوابیدهاید!» بعد رفت، چند لگد به نادری و عابدینی کوبید و گفت: «شما دیگر چرا! با مسؤولین خود بازی درمیآورید؟» بعد خندهای کرد و گفت: «این بار میبخشمتان؛ اما خدا نکند…» حرفش را خورد و گفت: «پاشید، بروید! دست و صورتتان را بشویید! لباسهایتان را عوض کنید و بخوابید!»
بچهها با لب و لوچه آویزان و لباسهای خیس، گریهکنان به طرق شیرهای آب رفتند. آب شیرها یخ زده و بسیار سرد بود. با سختی خودمان را تمیز کرده و به نمازخانه رفتیم. مانند مادر مردهها بغض کرده، نشسته بودیم که یک دفعه رحیمی با صدای بلند گفت: «بر جمال نورانی محمد مصطفی و فاطمه زهرا و سبطین شهیدین صلوات!» غریو صلوات سنگر را پر کرد و…
ناقلا مبارک مبارک !
دو روزی بود که آقای جزینی از ما جدا مینشست. دستها را به صورتش میگرفت و فکر میکرد؛ انگار دلش گرفته بود! سرش به کار خودش بود. نوبتش که میشد روی بلدوزر مینشست و کارش را خوب انجام میداد. بیشتر وقتها روی تپه یا جای بلندی رفته و مینشست.
یک دفعه که روی تپهای نشسته بود، آرامآرام رفتم و پشت سرش ایستادم. خوب گوش کردم؛ میخواند و گریه میکرد. نگذاشتم مرا ببیند. دوباره از تپه پایین آمدم. پیش ابراهیم رفته و به او گفتم: «آقای جزینی دارد گریه میکند! انگار مشکلی دارد! یا این که دلش گرفته!»
چند روزی او را زیر نظر داشتیم که ببینیم چرا گریه میکند؟ یک روز نمازمان را خوانده، برای نهار آماده میشدیم، هر چه دوروبر نمازخانه را نگاه کردم آقای جزینی را ندیدم. از نمازخانه که بیرون آمدم، او را روی یک پوکه گوله توپ در وسط مقر به حال نشسته دیدم. کمی نگاهش کردم و به طرفش دویدم. روبهرویش ایستاده و گفتم: «چرا این جا نشستهای! چرا ناراحتی! نکند داری گریه میکنی! بیا برویم و ناهار بخوریم! سفره پهن است!» سرش پایین بود، آهسته گفت، «چیزی نیست! تو برو!»
مثل کنه به او چسبیده و گفتم: «تا نگویی نمیروم! مثل این که من دوست تو هستم!» نگاهی کرد و آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان و با شرم و حیا گفت: «راستش، چیزه! یعنی! هیچی چیزم نیست!» دستم را روی شانهاش گذاشته و گفتم: «باید بگویی! وگرنه نمیروم!»
با صدایی بغضآلود گفت: «دلم برای زنم تنگ شده! دلم هوای زنم را کرده!»
چشمهایم را گرد کردم و توی صورتش زل زده و گفتم: «چی گفتی! دلت برای زنت تنگ شده! مگر زن داری! دستهایم را به هم زدم و گفتم: «ناقلا نگفته بودی. مبارک مبارک!
چند سال گذشت. یک روز گرم که میخواستیم به فاو عراق برویم، سر یک جاده روی تابلوی چوبی بزرگی نوشته شده بود: «جاده جهادگر شهید، مهدی جزینی از جهادگران همدان.» چشمهایم را به هم فشرده و برای او فاتحهای خوانده و اشک ریختم.
گفت: «آره قبل از این که این جا بیایم عقد کردیم!» با خنده گفتم: «خب برو مرخصی! این که گریه و ناراحتی ندارد!» دستش را گرفته، بلندش کردم و به طرف نمازخانه رفتیم. در راه گفتم: «به آقای شهبازی بگو! قبول میکند! مهربان است! خوب! خودش هم زن دارد.» آن قدر توی گوشش خواندم، تا قبول کرد به آقای شهبازی بگوید.
جزینی روبهروی آقای شهبازی ایستاده و گفت: «آقا! سه روز مرخصی میخواهم!» آقای شهبازی گفت: «نمیشود! اصلا حرفش را نزن!»
جزینی سرش را پایین انداخت و دوباره گفت: «فقط سه روز! زود برمیگردم!»
آقای شهبازی خندید و گفت: «عزیزم! گفتهاند به کسی مرخصی ندهید!»جزینی اخمهایش را درهم کشید، دستهایش را توی جیبهایش کرد و به طرف تپه به راه افتاد.
با ابراهیم نزد آقای شهبازی رفته و روبهرویش ایستادیم. بلبل زبانی کرده و گفتیم: «گناه دارد! دلش برای زنش تنگ شده! خوب است کسی شما را از زن و بچهتان دور کند!»
آقای شهبازی قاهقاه خندید و گفت: «این جا که خانه خالهتان نیست! یکی زن دارد! یکی دلش برای مامان جونش تنگ شده و…!» قیافهی مظلومی به خودم گرفتم، سرم را کج کرده و گفتم: «آقای شهبازی، سه روز مرخصی به او بدهید! من به جایش بلدوزر میرانم! اصلا من سه روز اضافه در مقر میمانم!» در این لحظه صدای خنده بچههای اطرافم نزدیک بود گوشم را کر کند. آقای شهبازی گفت: «التماس نکن! باید دو ماه هم به جایش در مقر بمانی!» گفتم: «باشد، میمانم، شما قبول کنید! دلش شکسته! گناه دارد! دق میکند و میمیرد! آن وقت باید با بلدوزر برایش قبر بکنیم! کارمان هم زیاد خواهد شد!»
سنگرسازان بی سنگر
بهنام گفت: «تازه کفن هم میخواهد! توی این بیابان مردهشور هم پیدا نمیشود!»
آقای شهبازی گفت: «حالا چه کسی گفته دلش برای زنش تنگ شده است!»
گفتم: «آقا! خودش به من گفت، گریه میکرد و میگفت!» بهنام گفت: «اصلا از هوش رفته و فریاد میزد و میگفت!»
آقای شهبازی کمی قدم زد، فکری کرد و جزینی را صدا کرد. جزینی آرام آرام آمد پایین و گفت: «کاری داشتید!»
آقای شهبازی با خنده گفت: «این بچهها چه میگویند؟ باشد برو دفتر فرماندهی! با آقای خلج صحبت کن! از قول من هم بگو که مشکلی ندارد! فقط سه روز برو!»
جزینی از شوق انگار بال درآورده، هنوز حرفهای آقای شهبازی تمام نشده بود که مثل گنجشکی پرید و به طرف دفتر فرماندهی رفت و از دید ما گم شد.
از مرخصی که برگشت، خوشحال بود. از من و ابراهیم هم خیلی تشکر کرد.
چند سال گذشت. یک روز گرم که میخواستیم به فاو عراق برویم، سر یک جاده روی تابلوی چوبی بزرگی نوشته شده بود: «جاده جهادگر شهید، مهدی جزینی از جهادگران همدان.»
چشمهایم را به هم فشرده و برای او فاتحهای خوانده و اشک ریختم.
منبع :فاتحان