روایت یک راوی از کاروان راهیان نور
آنجا بچهها به مصداق ورود در وادی مقدس طوی پاها را برهنه کردند و در معبر تنگ و رملی پا نهادند و گاهی نیز مطاف عشق گستردند تا از سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی، مشق در خون غلطیدن کنند. آه فکه چه غروب وداع دلگیری داشتی کاش حاجیانی که مکه را دیدند یک بار هم فکه را زیارت میکردند
راوی : حجه الاسلام مهدی دیانی
هفته بسیج دوستان قدیمیام در مدرسه اباصالح قم به من گفتند: آیا به ما هم وقتی میدهی تا یادواره شهدایی در مدرسه داشته باشیم. تلاش کردم درسها و وعدههای هفته بسیج را جابجا کنم و بیایم و بالاخره آمدم. چه جمع قشنگ و غریبی، از شهداء برای طلبهها گفتم که روزی خودم هم مثل آنها در همان مدرسه عشق به شهادت شوری به سرم آورده بود که در حلقه چشمانم هویدا بود عاشقی!!!
این جلسه پر سوز و معرفت مقدمه اردوی راهیان نور سال 89 بچههای مدرسه شد. روزی دکتر مدیحی از بچههای قدیمی مدرسه تماس گرفت که میدانم در راهیان نور چقدر وقت شما تنگ است اما میخواهم یا خودت بیایی یا یک راوی خوب برایمان بفرستی. چشم!!! دنبال کردم آقای شاکری که آزاده و جانباز است نشد. رسولپور فرزند شهید و شاگردان قدیم مدرسه قبول کرد ولی دلهره داشت و میگفت: من سالهای قبل رفتم امسال تو برو. امسال باید قویتر باشیم. مسائل حاشیهای و بدگویی برخی دوستان متفاوتالسلیقه هم مانعمان نشود. گفتم من مسئول اعزام و مدیریت 400 راوی روحانی هستم تو که میدانی. گفت:… در نماز جمعه آقای صادقی راوی رزمنده و خوبمان را دیدم دستش را گذاشتم در دست دکتر مدیحی اما او هم پدر خانمش در راه کربلا تصادف کرد و… ؛
اکبری راوی جوان اما با استعداد هم که هماهنگ شد 4 روز قبل از 27 بهمن آمد و گفت اینها یک اتوبوس هستند و اگر شما میروی من با کاروان دیگری بروم… بالاخره قرعه به نام من بیچاره زدند. دوشنبه با وجود کلاس و جلسه هیأت علمی ـ تخصصی تبلیغ در جلسه هماهنگی و مدیریت اردو در مدرسه شرکت کردم. برنامهریزی مسیرها و فرهنگی را کمک کردم و روز چهارشنبه از صبح تمام کارهای عقبافتاده یک ماهم را انجام دادم و سفارشها را در گروه تفحص سیره شهداء به بچهها کردم و آمدم سر فلکه ارتش و ساعت 14 به سمت دوکوهه حرکت کردیم. 15/15 دقیقه به اراک رسیدیم و تجدید وضویی و روحیهای با یک چایی دبش.
حالا آن قدر بچهها عاشقانه و عارفانه کنار این قتلگاه شهدای تیپ المهدی هر کدام در گوشهای مشغول نماز بودند که آدم دلش نمیآمد از این حالت زیبای بچههای نسل سوم انقلاب دل بکند اما وقت تنگ بود و باید به سمت سوسنگرد حرکت میکردیم
در مسیر بچهها سؤال میکردند که چگونه میتوان طلبههایی که خودشان انقلابی بودند و همچنین خانوادههایشان ولی بعداً تحت تأثیر یک هممباحثهای دیگر انقلاب و شهداء را باور ندارند را در راه آورد یا اینکه چرا فرزندان بعضی شهدا آنطرفی و… و برخی هم درباره شهید ضابط سؤال میکردند که وعده دادهایم بعد از صرف چای صحبت کنیم. صحبت اولیهمان با همین مباحث شروع شد. وقتی حرف از شهید ضابط شد، روضه حضرت زهرا پیش آمد و شروع اردو با روضه زیبای حضرت زهرا و صوت شعر زیبای:
یا فاطمه من عقده دل وا نکردم گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم
که توسط آقای مدیحی خوانده شد، گره خورد و بعد از آن بچهها با نوای لعن بر قاتلین حضرت و غاصبین ولایت امیرالمؤمنین کار را ادامه دادند و اصرار بر خاطرهگویی کردند.
کاروان راهیان نور
سی کیلومتری خرمآباد اول وقت نماز مغرب و عشاء را اقامه کردیم و بعد از نماز مسئول اردوهای دانشآموزی استان مرکزی را که در حال بازگشت از منطقه بود دیدم و با هم قرار کاری برای 3 اسفند در قم گذاشتیم. ساعت 19 شام را که الوویه لذیذی بود در اتوبوس سرو کردیم و ساعت 30/19 دقیقه از کنار خرمآباد گذشتیم. حالا وقت آن بود که سخن از دوکوهه را شروع کنیم که یکی از بچهها برای مشورتی آمد. حالا چه کنیم؟ از بحث عیدالزهرا شروع شد و به بحث سن مناسب برای زندگی مشترک و مشاوره و چه مقدار به کارهای فرهنگی و بسیج کنار درس پرداختن ادامه یافت تا بالاخره بچهها را آماده شنیدن یافتیم و باقی بحث را وعده به بعد دادیم و سخن درباره اردوگاه و آمادگی جهت رزم و نبرد و چگونگی مقابله دشمن در ابتدای انقلاب با توطئههای ضد انقلاب و ترورها و گروهکها و تلاش برای تجزیه ایران جنگ با کموله و دموکرات و خنثی کردن کمکهای بنیصدر به آنها و تلاش حاج احمد متوسلیان گفتیم و جمع شدنشان با حاج ابراهیم همت و شهید محمود شهبازی و شهید وزوایی و شهید رنجبران در تشکیل تیپ 27 محمدرسولالله در دوکوهه ادامه دادیم و اینکه در اردوگاهها آنچه مهمتر از آمادگی نظامی اتفاق میافتاد آمادگی معنوی و روحی بود. همه این حرفها در تونل جاده جدید خرمزال گفته شد وقتی از تونل و بزرگراه خارج شدیم، 60 کیلومتر به اندیمشک مانده بود که ساعت 30/22 دقیقه به دوکوهه رسیدیم. بعد از استقرار بچهها در ساختمان گردان مقداد، همه برای تجدید وضو جلوی حسینیه حاج ابراهیم همت آمدند و بعد از نثار فاتحه برای شهدای گمنام جلوی حسینیه، به سمت گردان تخریب حرکت کردیم. تا همه بیایند تو خط کمی طول کشید. دیدیم اینجوری صبح هم نمیرسیم. بچهها را به صف کردیم و زیر نور کمرنگ مهتاب به خاطر هوای ابر به ستون یک با برخی آموزشهای نیمبند ستونکشی در شب به گردان تخریب رساندیم. آنجا حرفهای دل درباره بچههای بااخلاص گردان تخریب گفته شد و توسلی به یاد شهدای تخریب و دو رکعت نماز حالی به بچهها داد بعد به سرعت این سه کیلومتر را برگشتیم که بچهها برای نماز شب خواب نمانند اما با این همه که ما خستهشان کرده بودیم تازه شروع کردند از سر و کله تانک و نفربرها بالا رفتن.
با آنکه قرار بود صبح زود برای دعای ندبه گلزار شهدای آبادان باشم اما… اما بچههایی که شب قبل تا ساعت یک به هر دلیل نخوابیدند و گفتند و خندیدند توان معنویاش را نداشتند. برای همین کمی معطل شدیم. بنده دنبال نان و خامه برای صبحانه و برادر مدیحی مشغول پخت نهار بود. بالاخره ساعت 30/7 از اردوگاه میثاق بیرون زدیم و در مسیر برای بچهها از آبادان که عبادان بود و حالا به خاطر حمله فرهنگی استعمار انگلستان تبدیل به شهر مد و تریپ شده و شجاعتهای مردمش در زمان جنگ گفتیم
صبح گروه اخلاص اندکی برای نافله شب در حسینیه حاج ابراهیم همت بیسیم دلشان را روشن کرده بودند و همراز با شهداء مناجات حضرت امیر(ع) را میخواندند. اذان شد و هنوز عدهای از بچههای کاروان و باقی کاروانها آماده برای نماز نبودند. پیشنهاد شد مداح گردان آقای فرزانه زیارت عاشورا را بخواند تا بچهها جمع شوند. جمع و تفریق شدند و اذان و نماز صبح؛ بعد از نماز صبح فرزانه شروع به دعای عهد خواندن با بلندگو کرد که با آن بلندگوی قوی حسینیه همصدایش به زور شنیده میشد به حالی رفته بودیم که بغض آسمان از فراغ شهدایی که نماز شبشان ترک نمیشد، ترکید. چنان غرشی که همه برقها رفت و انگار همه اشکهایش را یکجا روی حسینیه خالی کرد. دیگر صدای فرزانه به گوش نمیرسید. با هر زحمتی کمکش کردیم دعا را تمام کند. حالا دکتر و مسئول بسیج تلاش میکردند بلندگو را راه بیاندازند که دیدم دیگر وقت تأمل نیست. بلند شدم شروع کردم از نیت الهی که چگونه بدنهای ضعیف را قوت داد طبق حدیث علوی با چند خاطره از شهید محسن آقازیارتی گره زدم و همه چون میترسیدند که مثل بسیجی آبکشیده شوند تو تاریکی و ظلمات بیرون نرفتند و به حرفهای من خوب گوش کردند. بعد از صحبت، دعا به امام زمان و نائب بر حقش امام خامنهای(مدظلهالعالی) کردیم و بچهها رفتند تا زیر باران وسائلشان را جمع کنند و سوار اتوبوس شوند. با بچههای مقر دوکوهه صحبتهای کاری انجام شد و بعد از کمی معطلی 30/7 دقیقه از دوکوهه در این صبح زیبای پنجشنبه بیرون زدیم. نیمساعتی هم در اندیمشک به جهت تهیه چای دبشی که بچهها را سر حال بیاورد معطل شدیم. بالاخره به طرف شوش حرکت کردیم و در راه صبحانه را نوش جان کردیم. عجب کره و مربایی با چای انشاءالله نوش جانمان باشد، گوشت شود به بدنمان و سرباز خوبی برای امام زمان(عج) و نائبش سید علی الحسینی الخامنهای شویم. إنشاءالله؛
کاروان راهیان نور
بعد صبحانه شروع کردیم به تشریح منطقه خوزستان؛ از لحاظ جغرافیایی و ترکیب جمعیتی و اینکه قرارداد 1975 الجزایر چگونه بعد از سه مرتبه تصرف خرمشهر توسط همسایه غربی و بازگشت ذلتبارش و چگونگی کودتای صدام و همچنین تحرکات قبل از جنگ و توزیع شبنامه و سلاح بین عشایر و همچنین تصرف یکساله دشمن در مناطق عربنشین و بعد عملیات ثامن و طریقالقدس و اینکه مقدمات عملیات فتحالمبین آغاز شد و تدارک حمله و طراحی دور زدن توپخانه دشمن و توسل شهید محسن وزوایی را و فتح بزرگ با تفعل به قرآن و سوره فتح آمدن را گفتیم.
ساعت 40/9 در یادمان فتحالمبین پیاده شدیم. بعد از تجدید وضو بچهها را به ستون دو در کانال تا سنگرهای کمین با نوای کجائید ای شهیدان خدایی بردیم و بعد توضیح درباره شیار، سنگرهای کمین و قتلگاه نیروهای تیپ المهدی و دوباره به ستون یک با نوای یاد امام و شهداء حرکت به سوی قتلگاه نمودیم. آنجا سینهزنی مختصری و توجیه عملیات بزرگ فتحالمبین و نقش تفکر خلاق (حسن باقری) اخلاصش و توانایی در فرماندهی و بعد ذکر یاد و خاطره شهید شیرعلی سلطانی و اشاره به قتلگاه شهداء شد و توسل خوبی توسط دکتر مدیحی شد.
حالا آن قدر بچهها عاشقانه و عارفانه کنار این قتلگاه شهدای تیپ المهدی هر کدام در گوشهای مشغول نماز بودند که آدم دلش نمیآمد از این حالت زیبای بچههای نسل سوم انقلاب دل بکند اما وقت تنگ بود و باید به سمت سوسنگرد حرکت میکردیم.
ساعت 10/11 دقیقه حرکت کردیم به سمت اهواز که از آنجا به سوسنگرد برویم. در اتوبوس طلبهها با اجازه مسئول اردو یارکشی کردند برای اینکه شب مسابقه ورزشی برگزار کنند و تا اهواز بچهها بحثهای قشنگی درباره بصیرت و یقین که نام اردویمان بود داشتند.
از جمله برنامههای زیبای اردو پخش فیلم مستند دفاع مقدس در اتوبوس بود و حالا سؤالهای جدید برای بچهها پیش میآمد.
ساعت 5 بعدازظهر عصر جمعه وارد غروب غمگین شلمچه شدیم. بچهها منظم به ستون یک با نوای حاج منصور ارضی که از بلندگو پخش میشد در صحرای شلمچه گرد هم نشستند و شلمچهشناسیشان تبدیل به معرفت امام زمان شد
نماز ظهر را در مسجد رحمان سه راه اهواز ـ خرمشهر خواندیم و به سمت دهلاویه حرکت کردیم که در مسیر شروع به صحبت درباره چگونگی تصرف و محاصره سوسنگرد و رشادت و شجاعت مردم سوسنگرد نمودیم و بالاخره شهادت چریک عارف چمران قهرمان در دهلاویه تمام شد. تا غذا گرم شود در نمایشگاه شهید چمران، عرفان، دانش، حماسه و عشق به شهید نواب صفوی و امام موسی صدر و خمینی1 و ابوترابیاش را گفتیم و بعد از تکمیل توضیحات توسط آقای عبیاوی و پخش فیلم لحظه شهادت شهید چمران، مائده مرغ را خوردیم کنار اتوبوس که در فضای باز بسیار عالی بود و حرکت به سوی شهر هویزه را ساعت 5 عصر آغاز نمودیم که قبل از نماز مغرب آنجا بودیم. سید حمید علمالهدی برادر شهید علمالهدی به همراه عدهای از خانواده سید علی و سید کاظم که چهل روز قبل به رحمت خدا رفته بودند و برای چهلم ایشان برای قرائت دعای کمیل آمده بودند بعد از دعای کمیل توضیحی سر قبر شهید علمالهدی و روضه عصر عاشورایی یادگار بسیار خوبی شد. ساعت 30/7 شب به طرف خرمشهر حرکت کرده و در آبادان پادگان میثاق وارد شدیم و بچهها بعد از صرف شام به خواب رفتند.
صبح جمع 29/11/89
کاروان راهیان نور
با آنکه قرار بود صبح زود برای دعای ندبه گلزار شهدای آبادان باشم اما… اما بچههایی که شب قبل تا ساعت یک به هر دلیل نخوابیدند و گفتند و خندیدند توان معنویاش را نداشتند. برای همین کمی معطل شدیم. بنده دنبال نان و خامه برای صبحانه و برادر مدیحی مشغول پخت نهار بود. بالاخره ساعت 30/7 از اردوگاه میثاق بیرون زدیم و در مسیر برای بچهها از آبادان که عبادان بود و حالا به خاطر حمله فرهنگی استعمار انگلستان تبدیل به شهر مد و تریپ شده و شجاعتهای مردمش در زمان جنگ گفتیم و بالاخره صبحانه را نزدیکی اروندکنار نوش جان کردیم و وارد یادمان شده بچهها به ستون یک تا کناره اروند آمدند و بعد دَم:
امشب حرم آل علی آب ندارند طفلان همه از تشنهلبی تاب ندارند
گرفتیم و بچهها سینه باحالی زدند و صحبت درباره تفکر خلاق و شکست هیمنه دشمن با عبور از اروند شد و توسل به امام زمان. ای کاش آن صبح جمعه آقا این سربازانش را از اروند طلب کرده بود.
بچهها سر موقع آمدند و به سرعت آمدیم خرمشهر و به نماز جمعه رسیدیم و بعد در راهپیمایی محکومیت فتنهگران رسوا شده شرکت کردیم که بچهها زیباترین نماد حزبالله شدند و امام جمعه دعوت نمود برویم دفترش که در راه یکی از رزمندههای خرمشهری از خاطرات شهید جهانآرا گفت که سید محمدعلی به ما گفت من بیعتم را از شما برداشتم و اگر میخواهید بروید و در دفتر امام جمعه سخنان زیبایش را درباره درآمیختن گوهر علم با عمل یادگاری خوبی برایمان شد.
نهار را در ستاد شهید ضابط از لب به معده نرسانده بچهها را راه انداختیم به سمت گلزار شهدای خرمشهر و یاد مظلومیت آنها را با فاتحهای زنده کردیم و به سمت شلمچه راه افتادیم. ساعت 5 بعدازظهر عصر جمعه وارد غروب غمگین شلمچه شدیم. بچهها منظم به ستون یک با نوای حاج منصور ارضی که از بلندگو پخش میشد در صحرای شلمچه گرد هم نشستند و شلمچهشناسیشان تبدیل به معرفت امام زمان شد و نماز مغرب و عشاء را آنجا خواندیم و بعد احوالپرسی با فرمانده سپاه خرمشهر شب آمدیم ستاد شهید ضابط که بوی شهدای راوی و شهدای مقاومت خرمشهر را میداد شب را بیتوته کردیم و صبح به طرف طلائیه به راه افتادیم. در راه طلائیه از مظلومیت شهدای گرمدشت، ایستگاه حسینیه و جاده اهواز خرمشهر در عملیات بیتالمقدس حرف به میان آمد و اینکه با وجود این همه شهادتها در این جاده کسی در این راه شهداء به فکر آرمان شهدا نیست حالا به سه راهی جفیر رسیدیم و از جاده جدیدالاحداث شرکت نفت به سوی طلائیه رفتیم. 9 صبح در طلائیه به ستون یک به طرف سه راهی انتخاب خدا از بین دنیا، آخرت و خدا حرکت کردیم تا روش شهداء را یاد گیریم.
اگر بار گران بودیم رفــتیم اگر نــامهربان بودیم رفـــتیم
شما با خانمان خود بمانیـد که ما بیخانمان بودیم و رفتیم
حرف از ایستادگی برای به کرسی نشستن حرف امام بود که به عبدالله میثمی فرمود: حفظ جزایر مجنون حفظ اسلام است و برای عملی شدن خواسته امام ابراهیم همت از سرش گذشت و حسین خرازی و مهدی باکری از بازویشان. آری! حسین بازوی خیبرشکنش را داد و مهدی برادر را که همچون بازوی انسان است. به برکت یاد شهید برونسی چه روضه سه سالهای نصیبمان شد که از آن جرعهنوش شدیم نماز ظهر را بر سر مزار شهدای هویزه اقامه نموده و طی مسیر کردیم به سمت چزابه در راه بچهها گرسنه بودند که با یاد تقسیم آذوقههای کولهپشتی شهدا با هم هر کسی چیزی مثل شکلات و نان برنجی و… بین بچهها تقسیم میکرد. به راستی چه درس زیبایی شهداء به ما دادند. لذت و طعم این تنقلات که از روی اخلاص بچهها به یکدیگر میدادند، شیرینتر از هر نوع غذای لذیذی بود. بالاخره به چزابه رسیدیم و تا ناهار گرم شود. بر سر قبر شهدای گمنام تنگه چزابه از مقاومت 16 روزه شهیدان درویش، حسین خرازی و مصطفی ردانیپور و الگوگیری 33 روز مقاومت حزبالله در روستای مارونالرأس با هم خاطره نوشتیم و بعد از صرف ناهار به سوی فکه قتلگاه عاشقان خمینی سرازیر گشتیم. آنجا بچهها به مصداق ورود در وادی مقدس طوی پاها را برهنه کردند و در معبر تنگ و رملی پا نهادند و گاهی نیز مطاف عشق گستردند تا از سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی، مشق در خون غلطیدن کنند. آه فکه چه غروب وداع دلگیری داشتی کاش حاجیانی که مکه را دیدند یک بار هم فکه را زیارت میکردند. ای کاش قتلگاه یکصد و بیست شهید فکه ما را هم مثل شهداء به بهشت رهنمون میشد. وعده نزدیک است «ومنهم من ینتظر وما بدلوا تبدیلاً»؛ 23 / احزاب؛
چقدر این قتلگاه شبیه قتلگاه حسین بود. گویا هنوز صدای شهدای فکه که به عنوان آخرین تقاضا از فرماندهشان پشت بیسیم میخواهند که برای آنها روضه حسین بخواند به گوش میرسید.
کاروان راهیان نور
بعد از ذکر توسل به ساحت حسین(ع) و اقامه نماز مغرب و عشاء به سمت مقبره مردی در شوش به راه افتادیم که وقتی در سنه 16 هـ.ق سپاه اسلام شوش را فتح کرده بود. پیکر او را بعد از 400 سال سالم یافت و مولای جاودانگی علی (ع) دستور داده بود که دانیال نبی را کفن کرده و به خاک بسپارند و فرمود: «من زار اخی دانیال کمن زارنی»؛ و او در زمانه ظهور مهدی رجعت میکند و در رکاب مهدی شهید میشود.
شب را در دوکوهه بیتوته نمودیم تا دوباره فرصتی برای نماز شب مناجات در حسینیه حاج همت پیدا کنیم و بعد از نماز صبح و ورزش صبحگاهی به سوی شرهانی 40 کیلومتری بین عین خوش و دهلران راه افتادیم. در شرهانی پای صحبتهای شیر تفحص حاج اسد نشستیم و او برایمان از حکمت دیر پیدا شدن شهدا گفت و چگونگی عنایت خود آنها در عملیات تفحص و راه افتادیم و نماز ظهر را اول وقت در جوار امامزاده عباس (دشت عباس) اقامه کرده همزمان ناهار گرم شد و در ماشین آخرین ناهار اردو را تن ماهی نوش جان کردیم. ای گوشت شود به تنمان و استخوان نداشتهاش هم در چشم آنها رود که چشم دیدن بسیجی و چفیه را ندارند. ای کاش این همسفری تمام نمیشد ولی برای اینکه بچهها ناراحت نشوند جلوی احساسات خودم را گرفتم و کنار پمپ بنزین اندیمشک با شوخی و خنده از بچهها خداحافظی کردم و آنها به سوی قم و من به سوی کاروانی دیگر به خرمشهر رفتم. یاران؛
اگر بار گران بودیم رفــتیم اگر نــامهربان بودیم رفـــتیم
شما با خانمان خود بمانیـد که ما بیخانمان بودیم و رفتیم
خادمالشهداء
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات