خانه ما دوکوهه بود!
حاجیه خانم به حمید میگفت: حمید جان، بیا دامادت کنیم. میگفت: ما با انقلاب وصلت کردهایم. بگذارید کربلا و قدس را آزاد کنیم. حمیدرضا در وصیتنامه اش نوشته بود:کدام واژه جز شهادت را مییابید که در مفهومش معنایی به عمق دریاها ، به وسعت آسمانها و به عظمت عالم نهفته باشد و در مقابل این همه شکوه شهادت، چه کوچک است دریا و چه حقیر و پست است آسمانها و چه ضیق و کوچک است دنیا… شهادت آغاز حیات و هستی و پرواز نور و کمال است
دیار خراسان، کانون معنویت است که در پرتو الطاف حضرت ثامن الائمه امام رضا (ع) جلوهای جاودانی و الهی دارد و از آن جمله کوچه شهیدان دهنوی است؛ خانه ای انتهای بنبست و بن بستی که راهی به بهشت دارد؛ خانه ای با دری کوچک که در آن تصویرهای سه شهید بزرگ میدرخشد. اتاق خانه با تصاویر شهیدان و کتاب و نشانهای ایثار و تصویری از دیدار مقام معظم رهبری با این خانواده شهید پرور مزین شده است.
مادر شهدا، ما را به رفتن به جبهه تشویق میکرد
حاج آقا رجبعلی دهنوی، پدر سه شهید و دو جانباز میگوید: مادر این شهیدان دو سال پیش به فرزندان شهیدمان پیوست. او میافزاید: حاجیه خانم زن مؤمنی بود و به انقلاب اسلامی عشق میورزید. او در شهادت فرزندانمان، صبر و بردباری کرد و آنها را هدیههایی برای انقلاب اسلامی و اسلام میدانست. او به شهادت فرزندانش افتخار میکرد و حتی خودش با رضایت، آنها را روانه جبههها میکرد و حتی به من سفارش میکرد، به جبهه بروم و از انقلاب اسلامی دفاع کنم که یک بار توفیق دست داد و به جبهه رفتم. مادر شهید خیلی خوشحال میشد که میدید بچههای بسیجی با شور و شوق به جبهه میروند و او در همه اعزامها، سر راه کاروانهای بسیجی میماند و به آنها لبخند میزد و برایشان دعا میکرد.
علی اکبر شهید انقلاب شد
آقای دهنوی درباره نخستین شهیدش میگوید: علی اکبر سیزده ساله بود که در زمان مبارزات انقلاب و در واقعه دهم دی ماه 1357 مشهد مقدس در درگیری با نظامیان ارتش که در خیابان مستقر بودند، خود را به تانکی رسانید و از آن بالا رفت، ولی نیروهای نظامی به سوی او شلیک کردند و همانجا شهید گشت و یکی از شهدای انقلاب اسلامی مشهد مقدس شد.
علی اکبر سیزده ساله بود که در زمان مبارزات انقلاب و در واقعه دهم دی ماه 1357 مشهد مقدس در درگیری با نظامیان ارتش که در خیابان مستقر بودند، خود را به تانکی رسانید و از آن بالا رفت، ولی نیروهای نظامی به سوی او شلیک کردند و همانجا شهید گشت و یکی از شهدای انقلاب اسلامی مشهد مقدس شد
حمیدرضا میگفت: دوست دارم شهید شوم
دومین شهید خانواده ما، حمید رضا پاسدار بود. حمیدرضا مدت بیشتری را در جبههها گذرانید. او حتی مدتی پاسدار محافظ حاج آقا شیرازی، امام جمعه مشهد مقدس بود. به جبهه هم که رفت، تخریبچی و با بچههای شناسایی بود. به مرخصی که میآمد، در پاسخ ما که در جبهه چه کار میکنی، میگفت: هیچی. میپرسیدیم: آیا در جبهه فرمانده ای؟ میگفت: آن قدر از ما انسانهای بهتر هستند برای فرمانده شدن که به ما نمیرسد.
یک بار حمید رضا مجروح شده بود و به منزل آمد. پرسیدم: این جراحتها چیست؟ پاسخ داد: چیز مهمی نیست؛ نشانه ای است که دشمن گذاشته است.
حاجیه خانم به حمید میگفت: حمید جان، بیا دامادت کنیم. میگفت: ما با انقلاب وصلت کردهایم. بگذارید کربلا و قدس را آزاد کنیم. وقتی اسلام بر جهان پیروز شد، داماد میشوم.
پس از شهادت حمید، او را در خوا ب دیدم و گفت: من داماد شدهام.
او وقتی به جبهه میرفت، میگفت: نمیخواهم اسیر و یا مفقودالاثر شوم، بلکه از خدا میخواهم، شهید شوم و جسدم به خاطر تسلی و تسکین خانواده ام بازگردد؛ البته همین طور هم شد. حمید رضا به همراه سه نفر دیگر از همرزمانش وظیفه شناسایی مواضع دشمن را بر عهده داشت. در آخرین شناسایی دشمن آنها را میبیند و با خمپاره به آنان حمله میکند. بر اثر برخورد خمپاره، دو نفر از همرزمان حمیدرضا در همانجا به شهادت میرسند، ولی حمید رضا مجروح میشود و با بدن زخمی، خود را به درون خاک ایران میرساند و در منطقه مهران به شهادت میرسد، ولی پیکرش در نقطه ای بود که نمی شد او را به عقب بیاورند و این گونه بود که پیکرش را پس از چهل روز به ما تحویل دادند و او را تشییع کردیم.
حمید رضا به همراه سه نفر دیگر از همرزمانش وظیفه شناسایی مواضع دشمن را بر عهده داشت. در آخرین شناسایی دشمن آنها را میبیند و با خمپاره به آنان حمله میکند. بر اثر برخورد خمپاره، دو نفر از همرزمان حمیدرضا در همانجا به شهادت میرسند، ولی حمید رضا مجروح میشود و با بدن زخمی، خود را به درون خاک ایران میرساند و در منطقه مهران به شهادت میرسد
حمیدرضا در وصیتنامه اش نوشته بود:
کدام واژه جز شهادت را مییابید که در مفهومش معنایی به عمق دریاهاظ¬ به وسعت آسمانها و به عظمت عالم نهفته باشد و در مقابل این همه شکوه شهادت، چه کوچک است دریا و چه حقیر و پست است آسمانها و چه ضیق و کوچک است دنیا… شهادت آغاز حیات و هستی و پرواز نور و کمال است.
حسین نوشته بود: جبهه دانشگاه است
سومین فرزند شهیدمان حسین تراشکار بود و از روزی که به جبهه رفت، به مرخصی نیامد تا آنکه در منطقه ماووت عراق، آماج خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید. در آن زمان که درجبهه بود، چند بار به ما نامه نوشت که در آنها یادآور میشد: در جبهه دنیایی دیگر است. اینجا دانشگاه است.
پدر شهیدان دهنوی
خانه ما دوکوهه است!
برادر خانم من کماندو بود و وقتی به منزل ما میآمد، به بچههای من و دوستانشان در منزل آموزش رزمی میداد. برخی از همسایهها میپرسیدند: شما در منزل چه میکنید؟ میگفتم: خانه ما پادگان دو کوهه است.
آنقدر اصرار کردم تا مرا به جبهه بردند
آرزویم این بود که به همراه فرزندانم به جبهه بروم و به شهادت برسم. چند بار هم به سپاه رفتم و درخواست اعزام به جبهه کردم؛ اما با مخالفت آنها رو به رو شدم. میگفتند: چون شما پدر شهید هستی نمی توانیم بفرستیم. پافشاریهایم نتیجه نمیداد تا آنکه یک بار جهاد سازندگی اعلام کرد، مدیران برخی از شرکتها را برای بازدید از جبهه و شناسایی نیازهای آن به مناطق میفرستد.
من که در آن زمان در شرکت سیمان شاغل بودم، به جای مدیر شرکت و با اصرار خودم با آن کاروان همراه شدم. البته مدت حضور ما در جبهه کوتاه بود و نتوانستم به هدفم که شهادت بود، برسم، ولی باز هم معنویت آن را تا اندازهای درک کردم.
بچههایم معلم من شدند
من به شهادت و جانبازی فرزندانم افتخار میکنم و به حال آنها غبطه میخورم. آنها جوان بودند، ولی بهتر از من راه را شناختند. آنها معلمم شدند و من شاگرد آنها هستم. من همواره این عزیزانم را ذخیرههایی برای قیامت میدانم که در برابر حضرت سیدالشهدا امام حسین (ع) بگویم: من هم در راه اسلام این عزیزانم را تقدیم کردم.
سومین فرزند شهیدمان حسین تراشکار بود و از روزی که به جبهه رفت، به مرخصی نیامد تا آنکه در منطقه ماووت عراق، آماج خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید. در آن زمان که درجبهه بود، چند بار به ما نامه نوشت که در آنها یادآور میشد: در جبهه دنیایی دیگر است. اینجا دانشگاه است
رهبر معظم انقلاب از سخنانم لذت برد
در یکی از سفرهای رهبر معظم انقلاب به مشهد مقدس، از من خواستند که به عنوان پدر سه شهید و دو جانباز صحبت کنم. پیش خود گفتم: خدایا من زبانی ندارم که در برابر مردم و رهبر عزیزم سخن بگویم.
وقتی نوبت من شد، خداوند قدرتی به من داد که خودم هم تعجب کردم. من آن روز دستهایم را بلند کردم و فریاد زدم: الله اکبر. جانم فدای رهبر. ای مردم این انقلاب آسان به دست نیامده و بهترین جوانهای این مملکت در راه دفاع از آن به شهادت رسیده اند. جوانها، این انقلاب را نگه دارید تا به دست امام زمان (عج) بدهید.
آن روز رهبر انقلاب و مردم از ایستادگی من لذت بردند و توانستم صحنهای دیگر از وفاداری خانوادههای شهدا و ایثارگران را به نمایش بگذارم.
منبع : فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات