فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

وصیتنامه شهید ذبیح الله عاصی زاده

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه اشهد ان لا اله الا الله ،محمد رسول الله، علیاً ولی الله

سلام بر ساحت مقدس حضرت ولی عصر (عج) و درود بر نائب بر حقش امام خمینی و درود به روان پاک شهدای به خون خفته از صدر اسلام تا شهدای فتح حاجی عمران و راه کربلا (اللهم اجعل مماتی ممات محمد و آل محمد) هم اکنون در میعادگاه عشق و شهادت در حجله گاه خون ، عروس سرخ شهادت را در بر می گیرم و به دنبال خط سرخی که از لابلای گونی های سنگرم و از بیابانهای تفتیده خوزستان گذشته می روم تا به کاروان شهدا که آرام آرام به سوی تجلی گاه حق در حرکت است بپیوندم. سخنی چند با ملت غیور و شهیدپرور ایران دارم ، سفارش اول من این است که شما باید حافظ ولایت فقیه باشید و امام و رهبرمان را همچون نگین انگشتر درمیان خود نگهدارید تمام مشکلات مملکت را بدون سر و صدا حل کنید و نگذارید این قلب امت لحظه ای درد بگیرد .
سفارش دوم این است که ملت ما الان باید خود را بسازند تا فرد فرد این ملت یک مربی باشند و اول از خودمان شروع کنیم تا فردا بتوانیم برای صدور انقلابمان و زنده کردن اسلام در کشورهای عربی در حال خواب ، مربی و ناجی داشته باشیم و الان بهترین دانشگاه که از خون هزاران هزار شهید تهیه شده است که همان جبهه باشد داریم و باید حداکثر استفاده را از این دانشگاه ببریم و نگذاریم خون این همه شهید بی ثمر بماند . سفارش من به جوانهای مملکت این است که هر جوانی برای دو ماه هم که شده به جبهه بیاید و جنگ را مشاهده کند و آنها که می توانند در جبهه بمانند تا به کارزار تحرک و سرعت عمل بیشتر بخشند. الان روزی است که ما می توانیم دوره های واقعی را در میدان های نبرد ببینیم . حیف است از این فرصت استفاده نکنیم . سفارش بعدی این است که موقعی که سلاحهای ما به زمین افتاد برای برداشتنش از همدیگر سبقت بگیرید و نگذارید خون شهیدان ما بخشکد و باید هر چه سریعتر و با سرعت عمل بیشتر راهشان را ادامه دهید ، راه همان راه حسین است . هدف اسلام است و مقصد کربلا و سپس قدس عزیز است . در اینجا روی سخنم با ابرقدرتهاست که توسط عراق به کشور ما تجاوز گردید ، می خواستید ما را در کشورمان زمین گیر کنید کور خوانده اید ، اکنون کجائی که ببینی ملت ما با این حمله عراق منسجم تر شده اند ، یک پارچه تر برعلیه شما می جنگند . ازموقعی که شما به کشور ما حمله کردید ما یک ارتش از هم پاشیده داشتیم اکنون یک ارتش منسجم و آبدیده داریم ، اگر در شروع حمله شما سپاه پاسداران ، هنوز قدرتی نداشت الان با یاری خداوند دوازده الی پانزده لشکر از سپاه و بسیج داریم کجا هستند که ببینند ارتش بیست میلیونی تشکیل شده و تمام جوانهای ما با جنگ و جنگیدن آبدیده تر شده اند. ای آمریکا از همین جا به تو هشدار می دهم هر حیله ای بکاربری به ضرر خودت تمام می شود و خواهی دید که در همین نزدیکیها با ملتهای مسلمان متحد می شویم و رژیمهای دست نشاده ات را سرنگون می کنیم و اول به سراغ این فرزند نامشروعت که اسرائیل است خواهیم آمد و خواهی دید که با قدرت الهی کارش را تمام کرده و به سراغت خواهیم آمد. سفارشم به رزمندگان و فرماندهان در جبهه این است که برادران ما باید به هر نحو که شده است حقمان را از رژیم عراق بگیریم ما باید خسارتهای مادی و معنوی را از عراق بگیریم ما باید متجاوز را تنبیه کنیم تا دیگر خیال تجاوزنکنند و بالاخره به هرنحو که شده باید راه قدس را از طریق عراق بگشائیم و انقلابمان را صادر کنیم و اسلام واقعی را به کشورهای مسلمان و سپس به جهان رسانیم .

والسلام

 

 

زندگی نامه

سردارشهید ذبیح الله عاصی زاده فرزند محمد در تاریخ ۲۴/۵/۱۳۴۰ در یک خانواده مذهبی و متدین و زحمتکش دیده بجهان گشود و با تربیت اسلامی پدر و مادر خویش رشد یافت و دوران طفولیت را با جو معنوی خانواده پشت سر گذاشت ودر ۶ سالگی برای تحصیل دروس ابتدائی به دبستان صدرآباد رفته و تحصیل خویش را آغاز نمود و با شوق و ذوق فراوان تا پایان دوره ابتدائی را  با موفقیت گذراند سپس برای ادامه تحصیل به مدرسه راهنمائی سعدی رفته و ادامه تحصیل داد و با هوش و استعداد خوبی که داشت دوره راهنمائی هم با موفقیت گذراند و با نمرات عالی فارغ التحصیل شد. شهید عاصی زاده در دوران تحصیل احکام اسلامی و فرایض دینی را بجا می آورد و در مراسمهای گوناگون در سطح شهر فعالانه شرکت می نمود و همواره تشویق می کرد تا دراینگونه مجا لس شرکت کنند. شهید عاصی زاده بنا به علاقه ای که نسبت به رشته فنی داشت برای ادامه تحصیل به هنرستان فنی اردکان رفته و در رشته اتومکانیک ثبت نام نمود و به فراگیری فنون آن رشته پرداخت. فارغ التحصیل شدن وی مصادف بود با اوج درگیریها وجریانات انقلاب که وی فعالانه در تمامی مبارزات شرکت می جست و وظیفه خود را کاملا انجام می داد ودر راهپیمائیهای اوائل انقلاب و پخش اعلامیه حضرت امام (ره) دریغ نمی ورزید و شجاعانه برای پیشبرد انقلاب فعالیت می کرد. در گرماگرم سالهای اول انقلاب بود که جنگ تحمیلی آغاز شداو نیز تحمل ماندن را نداشت و مانند هزاران رزمنده عاشق کوله بار سفر را آماده نمود و رهسپار جبهه های خون و شرف شد  و به مدت ۳ سال با کمال شجاعت جنگید و در همان اوان به جرگه پاسداران جان بر کف در آمد و پوشیدن لباس سبز و مقدس سپاه را جزء افتخارات خود می دانست چه هنگامیکه در لشکر نجف مسئول اطلاعات عملیات بود و چه هنگامیکه او را بعنوان اولین فرمانده تیپ پیروز الغدیر منصوب کردند، همیشه چون کوه استوار بود . شهید عاصی زاده با هوش و استعداد سرشاری که داشت با توان مدیریتی قوی و ایمان کامل طی حکمی از طرف فرماندهی محترم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (محسن رضائی) در مورخه ۱۸ ذی الحجةالحرام سال ۶۲ مصادف با عید غدیر خم بفرماندهی تیپ پیروز الغدیر منصوب شد و با شکل گیری تیپ، خیل رزمندگان یزدی به جبهه ها سرازیر شدند وتیپ الغدیر گوشه ای از تاریخ جنگ را بنام خویش ثبت نمودند و با فرماندهی بالائی که داشت توانست در سخت ترین موقعیتها و حساسترین مناطق گوشه ای از جنگ را پیش ببرد و مسائل را حل نماید اگر چه شهید عاصی زاده در ابتدای  شکل گیری تیپ الغدیر نتوانست بیشتر با رزمندگانش باشد ولی رزمندگان الغدیر بعد از شهادت وی شجاعانه جنگیدند و دفتر جنگ را بنام خویش ثبت نمودند شهید عاصی زاده دفعات متعددی به جبهه اعزام شد و در فرماندهی تیپ الغدیر خدمات شایانی انجام داد و رزمندگان الغدیر هم با شجاعت تمام ماموریتهای محوله را بنواحسن انجام داده و مورد تشویق مسؤلین قرار گرفتند به نحوی که حجت الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه تهران بنا به سفارشی فرمودند: (تیپ الغدیر که به حق تیپ مستقلی می باشد در تمام ماموریتها شجاعانه ایثار نمود) آخرالامر سردار رشید اسلام عاصی زاده در ارتفاعات غرب در منطقه بانه کردستان بر اثر اصابت ترکش توپ به فرق مبارکش دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.

 

 نظر دهید »

وصیتنامه شهید سعید فنایی

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسمه تعالی

 

خدایا دلم خیلی گرفته دعا که می کنم می بینم دارد 30 سالم می شود داره پیمونم پر میشه؛ خدایا بدنم را که نگاه می کنم می بینم خیلی تازه است و هنوز چین و چروک بهش نیافتاده است؛ چشام از بس اشک نریخته زرد شده به فاصله ام با تو که نگاه می کنم از خودم ناامید می شوم به خودم می گویم آخر خط رسیده ام و آب از سرم گذشته و عجیب هنوز دست و پایی می زنم به خودم می گم خدا هنوز بهت امید داره نقطه بزار سر خط و شروع کن؛ اما بازهم و بازهم سرعت گیرهای معصیت رمق را از من می گیرد خدایا می ترسم از جون دادن و غسل شدن و کفن شدن و در تابوت قرار گرفتن و تشییع شدن داخل قبر رفتن و چال شدن .

 

 

 

خدایا، حبیب من، مولای من، تو مرا می شناسی که چه بودم و چه شدم. یاد بعضی از عنایات تو میافتم، جگرم آتش می گیرد. حتماً بهتر از الان بودم که آن رویای صادق را نصیبم فرمودی.

 

 

 

خدایا اگر قرار است بقیه عمرم صرف گناه شود زودتر مرا ببر، مرا ضایع نکن، غریبه نیستم، هرچی باشد مال خودت هستم.

 

 

 

خدایا وقتی مردم منو توی قبر گذاشتن و رفتن، منتظرم …منتظر شنیدن (انا اُضَیفُک) تو، امیدوارم به ضمانت امیرالمومنین، فاطمه، زینب، حسین، رقیه ، رباب، امام رضا، امام رضا، که خیلی موقع جون دادن منتظرشم.

 

 

 

 

 

خدایا دوست داشتم بنده بهتری برای تو، فرزند دلسوزتر و اهل تر و راضی کننده تر برای پدر و مادرم، همسری صبورتر، مهربان تر و خوش اخلاق تر برای همسرم، پدری بهتر برای فرزندانم و فردی مشکل گشاتر برای اطرافیانم باشم..

 

از ائمه هدی شرمنده ام، پیرو خوبی برایشان نبودم، حافظ میراث آنها نبودم، از امام رضا شرمنده ام خیلی کم به زیارت مرقد مطهرش مشرف شدم، به شفاعتش امید و طمع دارم. از همه و همه حلالیت می طلبم. خدا را شاکرم که توفیق هجرت به خطه خونرنگ شمال غرب را نصیب این حقیر کرد. هجرتی که باعث نزدیکتر شدنم به خداوند تبارک و تعالی گردیدو در قدمگاه شهیدانی همچون بروجردی، کاظمی، حنیف پا گذاشتم.

 

 

 

و اما چند خواهش:

 

 

 

- حال که از این دنیا رفته ام، زود فراموشم نکنید، شب اول قبر تنهایم نگذارید ، حواستان به مراسم و مردم پرت نشود، به فکر من بیچاره هم باشید، برایم صدقه بدهید، روضه بخوانید، هفته ای یکبار سری به قبرم بزنید. آدم های خوب غسل و کفن و دفن و تشییع مرا انجام دهند. تربت ابی عبدالله یادتان نرود. دردهانم روی سینه ام درون قبرم.

 

 

 

- برایم جوشن کبیر بخوانید، صبور باشید، بی تابی نکنید، در نالیدن چشم و هم چشمی نکنید، اگر اشکتان نمی آید زور اضافی نزنید. در تشییع جنازه ام چند آدم حسابی و مومن را هم دعوت کنید، تلاش کنید در تشییع جنازه ام عزیزان مومن زیادی شرکت کنند، مخصوصاً همکاران و مسئولان عزیزم موقع دفن جسمم به فکر من باشید، اعتقاداتم را یادآوری کنید. اگر جسمم در راه خدا خونین است بدانید به آرزویم رسیده ام ، پس بی تابی نکنید، برایم قرآن بخوانید و استغفار کنید.

 

 

 

 

 

- اگر می شود زیر جنازه ام را افراد مسئله دار نگیرندو دست به جسمم نزنند.

 

 

 

- رفقای روضه خوان ، اگر زحمتی نیست روضه بخوانند و برایم حواله کنند من هم پیش خود نگه می دارم تا روزی به دادشان برسد.

 

 

 

- آه حسرت نکشید و به فکر باشید که نوبت شما هم دیر یا زود خواهد رسید.دعا کنید که با صورت خونین در راه خدا ، از این دنیا بروید.

 

 

 

- مبلغ 50 هزار تومان بعنوان صدقه از طرف کسانی که به من حق دارند، داده شود.

 

 

 

- مبلغ 50 هزار تومان بعنوان خمس های فوت شده (محض احتیاط)داده شود.کمک به فقرا فراموش نشود.

 

 

 

خدایا آمدم به حضورت با جسمی خونین؛

 

 

 

خدایا گناهانم بس بزرگ و گران است اما به پاک شدنم به بهانه خونم امیدوار.

 

 

 

خدایا گناه مرا در نظرت خوار و خفیف کرده اند اما به عزیزشدنم به بهانه خون دادنم در راه تو ، امیدوار.

 

 

 

خدایا از روی دو ملک سوار بر دوشم خجلم. بوی تعفن ناشی از گنهکاریم آزارشان می دهد اما دلم به این خوش است که بوی بدم بواسطه جاری شدن خونم در راه تو مبدل به بوی خوش شود.

 

 

 

و السلام علی عبادالله الصالحین

 

 

 

سعید فنایی

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید امین اصغری

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ای امت اسلامی ایران که با ایثار های جانی و مالی خود به رزمندگان کمک می کنید امیدوارم که در پشت جبهه با این منافقان آمریکایی نیز مبارزه کنید و دیگر اینکه پشتیبانی ولایت فقیه باشید تا به اسلام ضربه ای نخورد.

 بسم الله الرحمن الرحیم

 "یا ایها الذین آمنوا تقوا . . . و ابتقوا الیه الوسیله و جاهدوا فی سبیل لعکم تفلحون”

” ای اهل ایمان از خدا بترسید و ( بوسیله ایمان پیروی اولیاء حق) بخدا توسل جوئید و در راه او جهاد کنید باشد که رستگار شوید”

با سلام و درود فروان به حضرت بقیه ا. . . الاعظم ارواحناله الفدا لمقدمه و رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و با درود بیکران به شهیدان به خون خفته نهضت اسلامی ایران و با تحیت و قدردانی از ملت شریف ایران و درود به رزمندگان اسلام که با گذشتن از جان و مال خود در راه معشوق جان می سپارند که تمام این پیروزیها اسلام را به اینها مدیون هستیم، بدینوسیله اینجانب برادر کوچک شما امین اصغری وصیت نامه خود را بدین شرح معروض می دارم :

ای امت اسلامی ایران که با ایثار های جانی و مالی خود به رزمندگان کمک می کنید امیدوارم که در پشت جبهه با این منافقان آمریکایی نیز مبارزه کنید و دیگر اینکه پشتیبانی ولایت فقیه باشید تا به اسلام ضربه ای نخورد.

 و از شما ملت شهید پرور ایران می خواهم که برای صدور انقلاب و کورشدن چشم منافقان وحدت کلمه و کلمه وحدت را حفظ نمائید یعنی در حفظ تقوای الهی کوشا باشید و متفقانه خط رهبر کبیر اسلام که همانا پیاده شدن احکام الهی و برقراری حکومت ا. . . در جامعه است را ادامه دهید .

 

سخنی چند با خانواده گرامی و حزب الله خودم :

پدر و مادر عزیز که برای ایمان حقیر زحمت ها و مرارت های زیادی را متحمل شده اید، اگر چه این حقیر نمی تواند تمام زحمات شما را در راه تربیت یک چنین فرزندی که می خواهد فدائی راه حسین و آرمان حسین شود تقدیر و قدردانی کند ولی همین قدر می توانم بگویم که از شما خیلی ممنون که مرا با اسلام و قرآن آشنا نموده اید.

 امیدوارم ای مادرعزیزم تمامی مادران شهید داده اجر و پاداش خود را از سرور زنان عالم فاطمه زهرا بی بی دو عالم سلام ا. . . و سلامه علیها بگیرید و ای پدر و تمام پدران شهید داده امیدوارم که اجر و پاداش خود را از منجی عالم بشریت یادگار قرآن درزمین یعنی حضرت مهدی سلام ا. . . و سلامه علیه بگیرید .

مادر و پدر عزیزم امیدوارم که از این فرزند خود راضی و خشنود باشید، برادران عزیز خودم اگر من در راه قرآن و احکام اسلام شهید شدم تقاضا دارم که اسلحه مرا به زمین مگذارید که همانا سلاح من ایمان به خدا و پیروی از خط ولایت فقیه می باشد و شما را توصیه می کنم به تقوی الهی و مکارم اخلاقی و در آخر پیامی از شهیدان در راه خدا به ملت شهید پرور و خانواده گرامی خود دارم و آن این است آنها که رفتند کار حسین نمودند و آنها که ماندند باید کار زینبی کنند.

و السلام علی من التبع الهدی .

 سلام به رهروان طریق هدایت

« خدایا ، خدایا ، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار ، از عمر ما بکاه و به عمر رهبر افزا »

 

 

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجراي سفر شهيد طهراني مقدم به کربلا

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهيد تهراني مقدم در مقطعي که در کشور عراق امنيت خوبي وجود نداشت از من خواست تا به زيارت اعتاب مقدسه در عراق برويم . 
 محمد تهراني‌مقدم، برادر شهيد حاج حسن طهراني‌مقدم در کربلاي معلي با اشاره به تجمع ميليوني زائران امام حسين (ع) در روز اربعين در شهر کربلا اظهار داشت:اقداماتي که در راستاي بازسازي و توسعه اعتاب مقدسه صورت گرفته و در اين ايام که عاشقان  سيدالشهداء (ع) و زائران پياده در راهند تا در روز اربعين در شهر کربلا باشند مانور اقتدار شيعيان محسوب شده و اين اقدامات موجب تضعيف دشمنان خواهد بود.


محمد طهراني‌مقدم در ادامه با بيان اينکه خاطره اي مبني بر اينکه حاج حسن تهراني مقدم در زمان قبل از شهادت با وي و خانواده عازم زيارت عتبات عاليات شده است، اظهار داشت: شهيد تهراني مقدم در مقطعي که در کشور عراق امنيت خوبي وجود نداشت از من خواست تا به زيارت اعتاب مقدسه در عراق برويم .

وي افزود:من با توجه به شرايط موجود مخالف بودم و گفتم شرايط خطرناک است و فعلا نرويم ، اما ايشان نظر ديگري داشت و تاکيد کرد که اتفاقا در چنين شرايطي که دشمنان قصد دارند با ناامن کردن شرايط حضور شيعه را کم رنگ کنند، بايستي رفت و نگذاشت دشمن به اهداف خود برسد. در واقع مصداق جاء الحق و ذهق الباطل است که حق که بيايد، باطل رفتني خواهد بود و در آن موقع هر دو به همراه خانواده هايمان عازم عتبات شديم.

به گفته وي، شهيد حاج حسن تهراني مقدم معتقد بود اين حضور موجب تقويت شيعيان خواهد شد و به نظرم ستاد بازسازي عتبات عاليات با تلاش هايي که مي کند و امکاني را فراهم مي کند تا اين حضور بيشتر شود و در واقع اين مانور بزرگ شيعيان در کربلا و نجف اتفاق بيافتد موجب تضعيف دشمنان و تحکيم روابط دو کشور عراق و ايران خواهد بود.

برادر شهيد حسن طهراني مقدم در پايان اقدامات ستاد بازسازي عتبات عاليات را از علل مهم افزايش زائران عتبات و موجب نمايش مطلوب مانور اقتدار شيعيان عنوان کرد و گفت:ستاد بازسازي عتبات عاليات با تلاش هايي که مي کند، امکاني را فراهم مي کند تا اين حضور بيشتر شود و در واقع اين مانور بزرگ شيعيان در کربلا و نجف موجب تضعيف دشمنان و تحکيم روابط دو کشور عراق و ايران خواهد بود.



شهدای ایران

 نظر دهید »

تشنگی در وسط دریا

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مسئله بزرگی که مرا نگران می‌کرد این بود که ممکن است اسیر عراقی از فرط تشنگی از آب دریا بخورد و اگر این کار را می‌کرد بعد از گذشت چند ساعت دچار جنون آنی می‌شد و ممکن بود در آن حالت مرا مورد حمله قرار دهد.
 در پی آغاز جنگ تحمیلی رژیم عراق با جمهوری اسلامی ایران، در روز 7 آذرماه سال 1359 جانبازان دلاور و دریادل نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در عملیات غرورآفرین بر سینه آبهای نیلگون خلیج فارس، حماسه آفریدند و در نبردی رویاروی با مزدوران دشمن با انهدام 11 واحد سطحی، تعدادی از ناوچه‌های موشک‌انداز «اوزا»ی دشمن را منهدم کردند.

در این عملیات که 13 فروند هواپیمای میگ دشمن به وسیله عقابان تیز پرواز نیروی هوایی و یگان‌های نیروی دریایی ایران سرنگون گردید، ناوچه قهرمان «پیکان» پس از وارد کردن ضربات کوبنده به واحدهای دریایی دشمن و حماسه آفرینی‌های بسیار، با رزمندگان سلحشورش مورد اصابت قرار گرفت.

در این روز،‌ حماسه آفرینان قهرمان ناوچه پیکان و دیگر رزمندگان شجاع نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران، با وارد نمودن ضربات سنگین به نیروی دریایی دشمن، پیروزی درخشانی در نبرد عرصه دریا به دست آوردند و واحدهای دریایی دشمن را منهدم کردند. این روز به پاس گرامیداشت فداکاریها و جانبازی‌های رزم‌آوران قهرمان نیروی دریایی در کسب این پیروزی عظیم، به نام «روز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران» نامگذاری شد.

ناخدا «سرنوشت» یکی از دلاوران جانباز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در عملیات تسخیر و انهدام اسکله نفتی «البکر» عراق شرکت داشت و در پی اصابت موشک‌های دشمن به ناوچه قهرمان پیکان همراه با دیگر جانبازان شجاع آن ناوچه از عرض ناوچه به داخل دریا پرت شد و از جمله معدود افرادی است که پس از ساعتها تلاش و استقامت بر پهنه آب‌های نیلگون خلیج فارس با گرسنگی، کوسه‌ها، ماهی‌های گوشتخوار و دیگر مشکلات دست و پنجه نرم کرد و سرانجام توانست چند تن از سرنشینان ناوچه پیکان و یک اسیر عراقی را نجات دهد و خود آخرین نفری بود که پس از ده‌ها ساعت سرگردانی در دریا، با تلاش رزم‌آوران و دلاوران هوا دریای نیروی دریایی از آب گرفته شد.

علی‌رغم اینکه در طول هشت سال دفاع مقدس، آب‌های نیلگون خلیج فارس، بزرگترین نبردهای دریایی را به خود دیده است، اما همچنان عملیات ناوچه پیکان موسوم به عملیات «مروارید» بزرگترین نبرد دریایی خلیج فارس به شمار می‌رود.

لحظه به لحظه از وقایعی که هنگام اجرای عملیات مروارید و انهدام اسلکه عظیم البکر، بازگشت به ناوچه، اصابت موشک‌ها به ناوچه پیکان و لحظه‌های جدال مرگ و زندگی که در 7 آذرماه بر مدافعان دلاور انقلاب اسلامی گذشته است، نمایانگر روح سلحشوری، شجاعت و استقامت و پایداری و مقاومت رزمندگان سرزمین انقلاب اسلامی است که به اتفاق از زبان «ناخدا سرنوشت» می‌خوانیم.

*بازگشت هلی‌کوپترها

ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر بود که صدای هلی‌کوپترهای ایرانی را شنیدیم این هلی‌کوپترها برای نجات باقیمانده افراد ناوچه و تیم ما به محل حادثه اعزام شده بودند. بعد از این که هلی‌کوپترها ما را شناسایی کردند برای بالا فرستادن افراد زخمی بودند من هم بر اثر اصابت ترکش وضع خوبی نداشتم و از لحاظ دید با مشکل مواجه بودم ولی به هر حال وضعم از دیگران بهتر بود ومی‌توانستم به بقیه کمک کنم.

می‌دانید که برنامه نجات به وسیله هلی‌کوپتر به این صورت است که هلی‌کوپتر به بالای سر شخصی که در آب قرار دارد می‌آید و یک رشته طناب به پایین می‌فرستد در این هنگام فرد زخمی که در آب قرار دارد باید خود را در حلقه طناب جا دهد  و به وسیله دستگاه مخصوصی به داخل هلی‌کوپتر کشیده می شود. این کار نفر به نفر انجام می‌گیرد. وقتی هلی‌کوپتر به بالای سرما آمد، اوضاع جوی دریا خراب شد و موج‌های شدید ایجاد شده بود. از سوی دیگر فشار دوران پروانه هلی‌کوپتر نیز آب دریا را به سر و صورت پراکنده می‌کرد و باعث تاخیر در رسیدن به حلقه نجات طناب می‌شد. به هر حال در محله اول زخمی‌ها را به بالا فرستادیم و در همین مرحله چند فروند میگ عراقی به قصد انهدام هلی‌کوپتر به سوی ما به حرکت درآمدند که عقاب های تیز پرواز نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران راه را بر آنان سد کردند و عملیات نجات مجروحان از دریا در زیر جنگ هوایی که در بالای سرما در جریان بود ادامه یافت. برای فرستادن هر فرد به بالا حدود بیست دقیقه وقت صرف می‌شد و در اینجا من از تجربه‌های قبلی استفاده کرده طناب قایق نجات را به سمت وضع نامساعد دریا- برای جلوگیری از پراکنده شدن افراد دولا کردم و به کمر خودم بستم اسیر عراقی نیز همین کار را انجام داد به این ترتیب یک بار من حلقه نجات‌تر را می‌آورم و یک نفر را بالا می‌فرستادم و یک بار اسیر عراقی این کار را انجام می‌داد. این عملیات تا غروب آفتاب ادامه داشت و نبرد هوایی نیز همچنان ادامه داشت تا این که آفتاب غروب کرد و هنوز من اسیر عراقی و یک نفر دیگر از مجروحان که از پرسنل ناوچه بود در آب مانده بودیم.

دقایقی از غروب آفتاب نگذشته بود که آخرین هلی‌کوپتر برای نجات ما آمد و حلقه نجات به پایین افکنده شد. من برای گرفتن حلقه نجات از دو نفر دیگر جدا شدم و هلی‌کوپتر مرا بالا کشید در همین لحظه یکی از میگ‌های عراقی به هلی‌کوپتر حمله کرد و تنها راه نجات این بود که به سرعت از منطقه دور شد از سوی دیگر تا وقتی که من به طناب و هلی‌کوپتر آویزان بودم فرار هلی‌کوپتر امکان نداشت و وقتی هم برای بالا کشیدن من نبود.

ناگزیر بین دریا و هوا طناب را رها کردم و به داخل آب افتادم. هلی‌کوپترها نیز با استفاده از این فرصت از منطقه فرار کرد. با تاریک شدن هوا هیچ گونه امید برای آمدن هلی‌کوپتر وجود نداشت و تا صبح  روز بعد هر اقدامی برای نجات ما غیرممکن بود. این کار به چند علت امکان‌پذیر نبود نخست اینکه ما در منطقه عملیاتی دشمن بودیم. دوم آنکه طبق محاسباتی که قبلا انجام گرفته بود درآن شب از نور ماه خبری نبود و تاریکی مطلق بر دریا حکمفرما بود و به هیچ وجه امکان گشت درشب برای هلی‌کوپتر و سایر واحدها چه عراقی و چه ایرانی وجود نداشت ناگزیر می‌بایست تا صبح روز بعد خودمان را نگه داریم.

من بودم اسیر عراقی و یک ایرانی که زیر کتف و زیر سینه او شکسته بود و تنها با یک دست شنا می‌کرد تنها عاملی که مانع از مرگ او شده بود روحیه بسیار عالی و مقاومش بود. بدبختانه از آنجا که در حین عملیات نجات و هنگام فرار هلی‌کوپتر طناب قایق نجات به طناب هلی‌کوپتر گیر کرده بود قایق را واژگون شد. چند تا از جلیقه‌های نجات افرادی را که با هلیکوپتر فرستاده بودیم جمع کردیم و به تن فرد مجروح بستم. چند جلیقه نجات دیگر را به زیر قایق واژگون شده که دیگر بادی هم نداشت. بستم و آن را به شکل یک سکوی شناور درآوردم و فرد مجروح ایرانی را روی آن قرار دادم.

خونریزی بدن او شدت بیشتری پیدا کرده بود ومی‌بایست به نحوی جلوی خونریزی را هم می‌گرفتیم. برای این کار از کت چرمی مجروح بیشترین استفاده را کردیم و تا حدودی موفق شدیم و پس از این کار با استفاده از علم ستاره‌شناسی، مسیرمان را مشخص کرده و به شنا ادامه دادیم و من امید داشتم که به طرف واحدهای خودی در حرکت هستیم. ساعت حدود 7یا 8 شب بود و آب نیز هر لحظه سردتر می‌شد. برای اینکه از سرما مصون بمانم بیشتر شنا می‌کردم تا تنم گرم باشد. اسیر عراقی به علت داشتن لباس غواصی مشکلی از این بابت نداشت. ولی لباس من کتانی بود و مقاومتی در برابر سرما نداشت.

برای اینکه سرما مرا از پا نیندازد هر چند دقیقه یک بار به زیر آب می‌رفتم تا گرم شودم و وقتی از آب خارج می‌شدم به علت وزش باد سرم یخ می‌بست. در طول مسیر ناگزیر بودم که هر لحظه با اسیر عراقی صحبت کنم و سعی در شناخت روحیه و تحت کنترل قرار دادن مداوم او داشتم زیرا امکان داشت در صورت غفلت از او مورد حمله‌اش قرار بگیریم.

یکی از مسائلی که با هم در دریا صحبت می‌کردیم موضوع جنگ تحمیلی عراق به ایران بود از او پرسیدیم که به چه علت عراق به ایران حمله کرده است در صورتی که ما مسلمان هستیم شما هم مسلمان هستید پس چرا با اسرائیل نمی‌جنگید. او گاهی که پاسخی نداشت سکوت می‌کرد و گاه می‌گفت به ما فشار وارد می‌شود تا با شما بجنگیم والا خودمان انگیزه‌ای برای جنگ نداریم.

در ضمن صحبت پیشروی ما ادامه داشت و ناچار بودیم دائما در تحرک باشیم زیرا خلیج فارس ماهی‌های گوشتخوار فراوان دارد و اگر کسی در نقطه‌ای از آب به طور ساکن قرار گیرد و حرکتی نداشته باشد مورد حمله این ماهی‌های گوشتخوار قرار خواهد گرفت و گوشت او را تکه تکه خواهند کرد. مشکل دیگر در این منطقه وجود کوسه‌ها بود و خوشبختانه من در این زمینه آگاه بودم که چه باید کرد و راه مقابله با این حیوانات دریایی را می‌دانستم.تنها راه نجات داشتن حرکت بود و اگر حرکت میکردیم هیچ موجود زنده‌ای قادر نبود به ما حمله کند و یا حتی نزدیک شود. چون کوسه به طور کلی از هر جسم بزرگتری که در سطح آب حرکت داشته باشد می‌ترسد مگر این که واقعا گرسنه باشد.

در این مدت به اسیر عراقی نیز یادآوری کردم که چگونه در صورت دیدن هلیکوپتر به آن علامت بدهد. خودم نیز قطعه‌ای شبرنگ مانند از بدنه قایق جدا کرده و به کمرم بسته بودم تا در صورت پیدا شدن هلی کوپتر به آن علامت بدهم.

هر چه به صبح نزدیک می‌شدیم سرما هم بیشتر می‌شد. از سوی دیگر دو روز بود که غذا نخورده بودم و دیگر انرژی چندانی نداشتم تنها نیروی ایمان به یاری پروردگار و لطف خداوند موجب می‌شد که به شنا ادامه بدهم.

*رفع تشنگی

یکی از اتفاقات جالب در آن شب این بود که نیمه‌های شب در حال شنا جسم سختی به پایم خورد و یک باره برای چند لحظه درد شدیدی درسراسر پاهایم پیچیده و در یک آن فکر کردم کوسه پاهایم را گاز زده است، در کمال یاس و ناامیدی پاهایم را حرکت دادم. متوجه شدم که حرکت می‌کنند. کمی که در اطرافم و در زیر آب جستجو کردم متوجه شدم جسمی که بر پایم اصابت کرد یک کارتن بود( نکته‌ای که باید اینجا عرض کنم این است که معمولا در قایق‌های نجات یک کارتن غذا شامل کنسرو و شکلات و یک کارتن محتوی آب وجود دارد) وقتی با کارتن مواجه شدم موجی از شادی وجودم را فرا گرفت و گمان می‌بردم که کارتن باید محتوی غذا باشد. کارتن را به سختی روی سطح آب آوردم. ولی با کمال تاسف متوجه شدم که این کارتن حاوی آب است. ولی باز هم جای خوشبختی بود چون می‌توانستیم آب به مجروح بدهیم ولی برای باز کردن کارتن بیش از نیم ساعت تلاش کردیم و پس از باز شدن آن حدود چهل قوطی آب روی سطح دریا شناور شد. صدای برخورد قوطی‌ها در آن شب طولانی و ساکت دریا مانند صدای ناقوس در گوش‌هایمان می‌پیچید.

مشکل بزرگ بعدی باز کردن در قوطی بود که برای این کار وسیله‌ای نداشتم. برای حل این مشکل از اسیر عراقی کمک خواستیم و یکی دوساعت تمام تلاش کردیم با مشت به قوطی کوبیدیم تا باز شود. (برای من خیلی مهم بود که بتوانم قوطی باز کنم زیرا مسئله بزرگی که مرا نگران می‌کرد این بود که ممکن است اسیر عراقی از فرط تشنگی از آب دریا بخورد و اگر این کار را می‌کرد بعد از گذشت چند ساعت دچار جنون آنی می‌شد و ممکن بود در آن حالت مرا مورد حمله قرار دهد.

به همین علت همیشه فاصله منطقی را با او رعایت می‌کردم) بعد از تلاش طاقت‌فرسا و خسته‌کننده‌ای قوطی را بار آخر از دست او گرفتم زیر آب بردم و با استفاده از پا و مشت آنقدر به قوطی کوفتم تا سوراخی در ته آن ایجاد شد و آب به صورت قطره قطره از آن خارج شد. ابتدا چند دقیقه‌ای قوطی را بالای دهان مصدوم ایرانی قرار دادیم تا گلویی تازه کند. پس از آن قوطی دست به دست در گردش بود. نزدیک سحر احساس کردم که از مصدوم همراهان صدایی نمی‌آید. به او نزدیک شدم و با کمال تاسف متوجه شدم که بر اثر سرما و خونریزی شدید به شهادت رسیده و چشم و دهانش همچنان باز مانده است.

*عملیات تجسس

هنگام سحر بود من مانده بودم و یک جنازه و یک اسیر در روشنایی شیری رنگ صبح صدای غرش چند فروند هواپیما را شنیدم که از بالای سرم در ارتفاع خیلی زیاد رد شدند. ساعت 7 صبح که آفتاب کاملا بالا آمد کمی گرمتر شدیم و این خود موجب تقویت روحیه و انرژی ما گردید و با سرعت بیشتری به شنا ادامه دادیم. با سمت‌گیری از خورشید مسیر را به سوی واحدهای خودمان ادامه می‌دادیم. با محاسبه‌ای که نزد خود کرده بودم اگر برای نجات ما اقدامی نمی‌شد می‌بایست 48 ساعت دیگر شنا می‌کریم تا به تاسیسات ایران برسیم.

حوالی ساعت 12 بود که وضع دریا دگرگون شد و موج‌های پی در پی ما را به گوشه‌ای دیگر پرتاب می‌کرد. تمام سعی ما بر این بود که به زیر نرویم. در این موقع بود که اسیر عراقی اشاره کرد صدای هلی‌کوپتری از دور شنیده می‌شود. البته ما در طول روز هر چه می‌یافتیم به قایق متصل می‌کردیم تا سطح دید از بالا بیشتر شود. در طول مسیر با تعداد زیادی جنازه عراقی برخورد کردیم که بدنشان سالم بود و این امر نشان می‌داد که توانسته بودند مدت زیادی خودشان را در آب حفظ کنند. ما جلیقه‌های نجات را از تن اجساد بیرون آورده برای بزرگتر کردن سطح دید از آنها استفاده می‌کردیم. کمی از ساعت 12 گذشته بود که دو فروند هلی‌کوپترها در مسیری موازی با ما در فاصله 5 تا 6 مایلی سرگرم عملیات تجسس بودند.

این عملیات نزدیک به دو ساعت به طول انجامید و هنگامی که دیگر ناامید شده بودیم و فکر می‌کردیم آنها نخواهند توانست ما را پیدا کنند. یکی از ما هلی‌کوپترها به طرف ما آمد و ما با تکان دادن دست و علامت دادن سعی کردیم او را متوجه خود کنیم و خوشبختانه خلبانان هلی‌کوپتر هم ما را دیدند و به بالای سرمان آمدند. از اسیر عراقی خواستیم که اول او بالا برود ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت اول من بالا بروم. خلاصه اول جنازه را بالا فرستادیم و سپس من بالا رفتم.

هنگامی که من بالا رفتم چون لباسی که بر تن داشتم خیس بود بر اثر چرخش ملخ‌های هلی‌کوپتر ناگهان یک حالت انجماد در بدنم به وجود آمد در یک لحظه تصمیم گرفتم مجددا خودم را به داخل آب بیندازم ولی احساس کردم که زیر پایم سفت شده است و خودم را درون هلی‌کوپتر یافتم. بلافاصله یکی از پرسنل‌ هلی‌کوپتر مرا در داخل پتو پیچید و من در آغوش او از حال رفتم.

*راهی بیمارستان

زمانی که هلی‌کوپتر روی زمین نشست به هوش آمدم و دیدم که هلی‌کوپتر پر از تعداد زیادی اسیر عراقی است و تنها ایرانی زنده هلی‌کوپتر (به جز خدمه هلی‌کوپتر) من بودم. این لحظه به بعد برایم مهم این بود که آن اسیر عراقی به بیمارستان اعزام شدیم و توانستیم اطلاعات زیادی از عراقی‌ها به دست آوریم.

بعد از این که نسبتا بهبود یافتیم به دیدار سایر افرادی که در آب با ما گرفتار شده و با هلی‌کوپتر در روز اول به ساحل انتقال یافته بودند رفتم. خوشبختانه تمامی آنها سلامتی خود را به دست آورده بودند به جز یکی از افسران که به علت ضربه مغزی شهید شده بود.

بی‌تردید این شهیدان نقشی عظیم در کسب بزرگترین پیروزی دریایی ایران بر نیروی دریایی دشمن متجاوز داشته و دارند . عملیاتی که منجر به درهم شکسته شدن نیروی دریایی عراق گردید و آن را متلاشی کرد.

همکاری بی‌دریغ برادران نیروی هوایی در کسب این پیروزی قابل توجه و تقدیر است زیرا اگر پشتیبانی آنها نبود امکان موفقیت ما کم بود.


فارس

 نظر دهید »

جوانمرد‌ترین قصاب+تصاویر

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

همیشه بیشتر از وزنه‌ای که توی کفه‌ ترازو گذاشته است، گوشت می‌‌داد دست ‏مشتری و ‏کفه‌ گوشت به کفه آن‌ طرفی می‌چربید‎؛ ‎‏‌هیچ‌کس کفه‌های ترازوی ‏مش عبدالحسین را مساوی ندیده بود


اگر نیت کردید پس از شنیدن خصوصیات قصابی که از شیوه کسب و کارش خواهم ‏گفت، بروید ‏و از نزدیک ببینیدش و یا از او گوشت بخرید، مجبورید بی‌خیال ماجرا ‏شوید. باید بروید گلزار ‏شهیدآباد دزفول و در قطعه دوم گلزار و در سومین ردیف عشق، ‏دنبال مزاری بگردید که روی ‏آن حک شده است: «شهید عبدالحسین کیانی» و سپس ‏چشم بدوزید به قاب عکسی که با وقار و ‏جذبه‌ای خاص به شما لبخند می‌زند. ‏‎

 

شهید عبدالحسین کیانی معروف به «مش عبدالحسین» ۳۲ سال پیش، زن و ‏بچه‌هایش را، مغازه ‏و دامداری‌اش را، خانه و کاشانه‌اش را‌‌ رها می‌کند و دل می‌زند به ‏دریای فتح المبین و سهم‌اش از ‏فتح المبین می‌‌شود ۱۲ گلوله و شناسنامه‌ای که در ‏چهل و سومین بهار عمرش ممهور می‌‌شود به ‏مهر: «به فیض شهادت نائل آمد» ‏‎

‏ مطالبی را که در پیش رو دارید، فقط بخش کوچکی از خصوصیات کسب و کار «مش ‏‏عبدالحسین» است. سایر خصوصیت‌های دیگر زندگی مش عبدالحسین و سبک زندگی ‏اسلامی‌‏اش را باید منتظر باشید تا بچه‌های مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در ‏کتاب «جوانمرد ‏قصاب» چاپ کنند. ‏‎

او از ما راضی باشد… ‏‎

همیشه با وضو می‌‌رود مغازه. هر‌گاه از او می‌‌پرسند: «مش عبدالحسین! چه خبر از ‏وضع ‏بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط و فقط یک جواب مشترک برای همه دارد‎: ‎‎ «‎الحمدلله… ما ‏از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد…» ‏‎

سنگین‌تر از وزنه‎

همیشه بیشتر از وزنه‌ای که توی کفه‌ ترازو گذاشته است، گوشت می‌‌دهد دست ‏مشتری. همیشه ‏کفه‌ گوشت به کفه آن‌ طرفی می‌چربد‎. ‎‏‌هیچ‌کس کفه‌های ترازوی ‏مش عبدالحسین را مساوی ندیده ‏است. همیشه سمت گوشت سنگین‌تر است. ‏‎

عادت‎

هیچ‌وقت کسی نمی‌‌بیند مش عبدالحسین پولی را که از مشتری‌هایش می‌‌گیرد، ‏بشمارد. پول را که ‏می‌گیرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند، می‌اندازد توی دخل. این ‏عادت همیشگی‌اش است. ‏‎

 

سنگ ترازو‎

اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت بخواهد، مش عبدالحسین دریغ نمی‌کند. می‌گوید: «برای هر ‏مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه می‌دانند که او همیشه بیشتر از ‏حق مشتری ‏گوشت می‌گذارد توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را می‌شناسد، ‏نمی‌گذارد مشتری ‏مبلغی را که گوشت می‌خواهد به زبان بیاورد‎. ‎مقداری گوشت ‏می‌پیچد توی کاغذ و می‌دهد ‏دستش. ‏‎

وَأَمَّا السَّائِلَ‎… ‎‏‎

مشتری‌هایش را می‌شناسد. آنهایی که وضع مادی خوبی ندارند یا حدس می‌زند که ‏نیازمند باشند ‏یا اینکه عائله سنگینی دارند را دو برابر پولشان گوشت می‌دهد‎. ‎اصلاً ‏گوشت را نمی‌گذارد ‏توی ترازو که طرف متوجه بشود داستان چیست. ‏‎

گاهی اوقات برای اینکه بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کند که پول گرفته ‏است. گاهی ‏هم پول را می‌گیرد و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمیگرداند به ‏مشتری. گاهی هم پول ‏را می‌گیرد و دستش را می‌برد سمت دخل و دوباره‌‌ همان پول ‏را می‌‌دهد دست مشتری و می‌گوید: «بفرما. مابقی پولت را بگیر». می‌‌خواهد عزت نفس ‏مشتری‌های نیازمندش را نشکند. مش ‌عبدالحسین سال‌های سال اینگونه رفتار کرده ‏است. ‏‎

 

آن یک نفر‎

همیشه به دوستانش می‌گوید‎ «‎‏ یه نفر بهم پول می‌ده تا گوسفند بکشم و بین فقرا ‏تقسیم کنم‎. ‎اگه ‏کسی می‌شناختین که نیازمند باشه، بفرستین در مغازه‌ م». افراد ‏زیادی به این ترتیب می‌روند ‏درب مغازه و مش‌عبدالحسین به شیوه‌هایی که دیگر ‏مشتری‌ها متوجه نشوند، گوشت می‌دهد ‏به‌شان. ‏‎

این داستان ادامه دارد تا اینکه یکی از دوستانش گیر می‌‌دهد که مش عبدالحسین! این ‏بنده خدا که ‏می‌گویی، کیست؟ مش عبدالحسین، مدام طفره می‌رود. دوباره می‌پرسد: ‏‏ «خداییش خودت ‏نیستی؟» مش عبدالحسین آرام جواب می‌‌دهد: «اگر بگم نه، دروغ ‏گفتم‎. ‎اگه بگم آره، ریا می‌شه‎. ‎‏اما این موضوع تا زمانی که زنده‌ام پیشت امانت بمونه‎» ‎و ‏تا زمانی که مش عبدالحسین زنده بود، ‏هیچ کس نفهمید آن شخص خیر، خود مش ‏عبدالحسین است. دیگر بماند آن جهیزیه‌هایی را که ‏شبانه و نا‌شناس می‌برد درب خانه ‏دختران دم بخت. ‏‎

‏ ‏‎نسیه‎

یکی دوبار از رو به روی مغازه رد می‌‌شود که مش عبدالحسین صدایش می‌‌زند و ‏می‌گوید: «تو ‏گوشت می‌خوای اما پول نداری و خدا به دلت انداخته که این مغازه نسیه ‏هم گوشت می‌ده‎… ‎مرد ‏انگار که کسی حرف دلش را زده باشد، گره‌های پیشانی‌اش ‏باز می‌‌شود و می‌گوید: «خدا خیرت ‏بده‎. ‎یه ماهه گوشت نخوردیم‎. ‎میشه نیم کیلو ‏گوشت بدی و این انگش‌تر عقیق رو هم بزاری گرو ‏بمونه تا پولشو بدم؟» مش ‏عبدالحسین بدون اینکه او را بشناسد، تکهٔ بزرگی گوشت می‌‌پیچد ‏توی کاغذ و ‏انگش‌تر را هم می‌گذارد توی دست مرد‎. «‎اینو بزار دستت، برا نماز ثواب داره‎. ‎هر ‏وقت ‏داشتی، پولشو بده» ‏‎

مرد لبخند زنان گوشت را می‌گیرد و می‌رود. مش عبدالحسین زیر لب می‌گوید: ‏‏ «خدایا! امیدوارم ‏که هیچ ‌وقت برا دادن پول گوشت نیاد، اینطوری گفتم فکر نکنه ‏بهش صدقه دادم و خجالت ‏بکشه» ‏‎. ‎‏‎

گوشت خوب‎

پیرزن می‌‌آید درب مغازه و صدا می‌زند: «مش عبدالحسین! مادر! این گوشت رو از ‏فلانی ‏خریدم، گوشت خوبی بهم داده؟» مش عبدالحسین گوشت را ورانداز می‌کند‎. ‎یک تکه گوشت از ‏لاشه آویزان در مغازه جدا می‌کند و می‌گذارد روی گوشت پیرزن و ‏می‌گوید: «آره مادر! حالا ‏دیگه گوشت خوبی شد». عادت همیشگی مش عبدالحسین ‏همین است. هم دل مشتری را نمی‌‏‏‌شکند و هم دروغ نمی‌گوید. تازه این بماند که ‏عصبانی شود و بگوید چرا از من خرید نکردی؟ ‎

‏ ‏‎ ‏همیشه، حقیقت ‏‎

همیشه راستش را می‌‌گوید. مشتری‌‌هایش همه به او اعتماد دارند. اگر گوشت عیب و ‏نقصی دارد، ‏حتماً عیبش را به مشتری‌‌هایش می‌گوید. هیچ‌گاه گوشت بز و میش را به ‏جای بره نمی‌فروشد. ‏هرگز کسی به گوشتی که مش عبدالحسین می‌‌دهد دستش، ‏معترض نیست. همیشه گوشت یک ‏گوسفند را عادلانه بین تمام مشتری‌ها توزیع ‏می‌کند. ‏‎

‏ ‏‎قسم‎

برادرش مش غلامحسین را صدا می‌کند و همزمان دستش را می‌‌گذارد روی قرآن. ‏‏می‌گوید: «مش غلامحسین! به همین قرآن، گوشتی را دست مردم می‌دم که خودم هم ‏از اون ‏بخورم». مش غلامحسین می‌‌گوید: «خودم می‌دونم! خودم دیدم که عمریه ‏همینطوری رفتار ‏کردی» و مش عبدالحسین با‌‌ همان لبخند همیشگی‌اش به برادر ‏می‌گوید: «خواستم تأکید کرده باشم ‏رو این موضوع. خواستم بدونی چقدر برام مهمه‎… ‎‏»

مشتری‎

‏ «مش عبدالحسین! دو کیلو گوشت بده. اما لطفاً گوشت میش نباشه‌ها…» صدای یکی ‏از مشتری‌هاست. مش عبدالحسین با لبخند جواب می‌دهد: «اتفاقاً الان فقط گوشت ‏میش دارم. اما یه میش ‏جوون با گوشت عالی». مشتری می‌گوید: «خب! حالا که ‏می‌گی گوشت خوبیه، دوکیلو بده» ‏اما مش عبدالحسین می‌‌گوید: «نه! تو گوشت میش ‏نمی‌خواستی. الان آدرس یکی از قصابا رو که ‏امروز گوشت خوبی داره بهت می‌‌دم، برو ‏ازش بگیر.» اصرارهای مشتری هم فایده‌ای ندارد. ‏مشتری را می‌‌فرستد به یک قصابی ‏دیگر. مش عبدالحسین همیشه به فکر رضایت مشتری و ‏بهتر بگویم رضایت خداست. ‏‎

‏یک لقمه نان‎

اکثر اوقات وقتی می‌‌رود بازار گوسفند، صبر می‌‌کند تا همه خرید کنند. آنگاه می‌رود ‏سمت ‏واسطه‌‌ها و دلال‌ها و از آن‌ها گوسفند می‌‌خرد. می‌‌گوید: «این بنده‌های خدا هم ‏باید یه لقمه نون ‏گیرشون بیاد». ‏‎

‏ رضایت خدا‎

وقتی فروشنده گوسفند، قیمت را نمی‌‌داند و گوسفند‌هایش را دارد زیر قیمت بازار ‏می‌فروشد، ‏مش عبدالحسین قیمت واقعی گوسفند‌هایش را می‌گوید و به قیمت از او ‏می‌خرد. دلش هیچ‌گاه به ‏زیان دیگران راضی نمی‌شود و البته به نارضایتی خدا. ‏‎

‏دستمزد‎

اگر کسی از او گوسفند خریده باشد و به هر نحو ضرر کرده باشد، مش عبدالحسین ‏ضرر و ‏زیانش را که جبران می‌‌کند، هیچ، دستمزدی هم به او می‌دهد. برایش مهم ‏است که دیگران ضرر ‏نکنند. ‏‎

‏نهی از منکر‎

قسمت ‌هایی از گوسفند را که حرام هستند، جدا می‌‌کند و می‌‌اندازد یک گوشه مغازه ‏که در ‏معرض دید نباشد. می‌خواهد کسی خدای نکرده استفاده یا سوء استفاده نکند. نه ‏تن‌ها آن قسمت‌ها ‏را نمی‌فروشد، بلکه اجازه نمی‌‌دهد کسی آن‌ها را بردارد و مدام به ‏حرام بودنشان تذکر می‌‌دهد. ‏‎

‏ ‏‎مهربان‎

معمولاً با گفتن نام قصاب، تصویر یک آدم خشن توی ذهن‌ها نقش می‌‌بندد. اما مش ‏عبدالحسین ‏تن‌ها جایی خشمگین می‌شود که برای خدا باشد. هم خشم و هم لطف او ‏برای خداست. او حتی‌ برای حرکت دادن گوسفندان از ترکه و چوب استفاده نمی‌کند. ‏با اینکه اندکی دیگر قرار است ‏ذبحشان کند، اما یک لُنگ می‌گیرد دستش و با‌‌ همان ‏لُنگ می‌‌زند پشت گوسفندان. ‏‎

‏ رزق دست خداست‎

قصاب‌ها، توی صنف جلسه گرفته‌اند‎. ‎چندتا از شاگرد قصاب‌ها می‌خواهند مغازه بزنند. ‏بقیه ‏قصاب‌ها مخالف هستند‎. ‎اجازه نمی‌دهند در نزدیکی مغازه‌هاشان مغازه قصابی ‏جدیدی باز شود. ‏مش عبدالحسین می‌گوید: «چرا مخالفین؟ رزق دست خداس‎. ‎تا کی ‏اینا باید شاگردی کنن؟ تا کی ‏باید کارگری کنند؟» بقیه قصاب‌ها را راضی می‌کند و ‏کارگر‌ها و پادو‌ها می‌‌شوند صاحب کسب ‏و کار. ‏‎

‏ ‏‎رزق و روزی‎

یک نفر با چند رأس گوسفند آمده است درب مغازه. مش عبدالحسین گوسفند‌هایش را ‏به قیمت ‏روز از او می‌خرد. می‌‌گویند: «مشتی! تو که هم وقتش رو داری و هم وسیله ‏ش رو! چرا نمی‌‌ری ‏از گله ‌دارهای خارج شهر بخری؟ هم ارزون‌‏‎ ‎تره، هم گوسفندا رو ‏خودت انتخاب می‌کنی.» با ‏ه‌مان لبخند همیشگی‌اش می‌گوید: «این بنده‌ ی خدا هم ‏باید نون بخوره‎…» ‎و دوباره مشغول کار ‏می‌شود. ‏‎

گاوهای مرده‎

دو گاو را نشان می‌‌کند و به صاحب گاو‌ها می‌گوید: «این دوتا گاو رو بزار برام. فردا ‏میام ‏پولشونو می‌دم و می‌‌برم.» فردا می‌رود برای خرید گاو‌ها که می‌بیند آن محل ‏موشک خورده ‏است و گاو‌ها تلف شده‌اند. ‏‎

مش عبدالحسین می‌‌رود پیش صاحب گاو‌ها و یک بسته اسکناس می‌گیرد سمتش. ‏‏ «این هم پول ‏گاو‌ها…». صاحب گاو‌ها متعجب می‌‌گوید: «مش عبدالحسین! گاو‌ها که از ‏بین رفته‌اند» و مش -‏عبدالحسین می‌گوید: «گاو‌ها از همون دیروز که بهت گفتم ‏بزارشون برام، دیگه مال من بودن. ‏حالا اگه تو این فاصله این گاو‌ها، گوساله به دنیا می‌ ‏آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام ‏که مردن، مال من بودن» پول گاو‌ها را ‏تمام و کمال می‌دهد و صاحب گاو‌ها هرچه اصرار ‏می‌کند که حداقل نصف پول را ‏بگیرد، فایده‌ای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را ‏می‌بیند باورکند، مش ‏عبدالحسین را بدرقه می‌کند. ‏‎

‏عید قربان‎

عید قربان است. اما بر خلاف سایر قصاب‌ها درب مغازه‌ ی مش عبدالحسین حتی یک ‏پوست و ‏روده هم نیست. قصاب‌‌ها معمولاٌ به جای دستمزد، پوست و روده‌ ی گوسفند ‏را برمی‌دارند. می‌گویند: «مش عبدالحسین! انگار امسال قربونی نکردی؟» و جواب ‏می‌دهد: «چرا! اتفاقاً بیشتر از ‏همه من گوسفند قربونی کردم.» دوباره می‌‌پرسند: «پس ‏پوست و روده‌‏‎ ‎هاشون کو؟» از جواب ‏مش عبدالحسین، همه انگشت به دهان می‌مانند. ‏می‌گوید «این روزا پوست و روده گرون شده. ‏تقریباً! دو برابر دستمزد من می‌شه‎. ‎برا ‏هرکی قربونی کردم، دستمزدمو گرفتم و آدرس دادم که ‏برن و پوست و روده‌‌ها رو به ‏قیمت مناسب بفروشن».

‏ گوشت یخی‎

در یک مقطعی از زمان گوشت یخی (منجمد) بین قصاب‌‌ها توزیع می‌‌کنند برای فروش‎. ‎قیمتش ‏از گوشت‌های کشتار روز ارزان‌تر است. مش عبدالحسین در محل توزیع ‏گوشت‌ها فریاد می‌زند: ‏‏ «آی اونایی که دستتون به دهنتون می‌رسه. آی اونایی که ‏وضعتون خوبه‎. ‎این گوشتا رو بزارین ‏برا قصابایی که وضعشون زیاد خوب نیست. برا ‏اونایی که نمی‌تونن گوسفند کشتار روز ببرن ‏مغازه‌هاشون‎. ‎بزارین یه لقمه نون گیر اونا ‏بیاد. آی مردم! دست ضعیف‌تر‌ها رو بگیرید» و ‏خودش هم کمتر گوشت یخی می‌‌برد ‏مغازه. ‏‎

 

‏ صف‎

گاهی اوقات گوشت یخی (منجمد) می‌دهند تا توزیع کند. مردم برای خرید صف ‏می‌کشند. ‏همسرش می‌گوید» یه کمی از گوشت یخی‌ها کنار بزار واسه خودمون و بیار ‏خونه‎». ‎مش ‏عبدالحسین می‌‌گوید: «یکی از بچه‌‌ها رو بفرست بیاد تو صف، مثل بقیه ‏مردم بهش گوشت بدم» ‏‎

‏شجاعت‎

گاهی اوقات از ساواک زنگ می‌زنند مغازه‌اش: «چند کیلو فیله برای فلانی بذار کنار؛ ‏الان می‌اد ‏می‌بره». گوشت‌‌ها را می‌‌اندازد توی گونی و قایم می‌کند. طرف که می‌‌آید، ‏مش عبدالحسین ‏می‌گوید: «ندارم». چندین بار این اتفاق تکرار می‌شود و مش ‏عبدالحسین هم‌‌ همان کارقبلی را ‏تکرار می‌کند. ترسی ندارد از ساواکی‌‌ها. با اینکه ‏برایش راحت است که یکجا کل گوشت‌ها را ‏بفروشد، اما نمی‌خواهد بی‌عدالتی شود. ‏می‌گوید‎: «‎فیله‌‌ها رو بدم به اینا که صبح تا شب پشت میز ‏و زیر کولر نشستن؛ اونوقت ‏اون کارگر بدبخت که چهارده ساعت زیر آفتاب کار کرده، بیاد و ‏دنده‌های گوسفند رو ‏بتراشم و بدم دستش؟» ‏‎

تلفن مغازه را هم برای اینکه از ساواک و شهربانی زنگ نزنند، منتقل می‌‌کند به خانه. ‏‎

‏لطفاً یک کیلو گوشت بده‎

در دوران ستمشاهی، یک پاسبان می‌‌آید درب مغازه‌اش و با تفاخری خاص می‌گوید: ‏‏ «گوشت ‏بده». مش عبدالحسین خیلی محکم جواب می‌‌دهد: «نداریم‎» ‎پاسبان ‏می‌گوید: «پس این لاشه ‏آویزون چیه؟» و مش عبدالحسین محکم‌‌تر ازقبل جواب می‌‏‏‌دهد: «این برا تو نیست. صاحب ‏داره‎». ‎پاسبان با‌‌ همان تفاخر قبلی می‌گوید: «به من ‏گوشت نمی‌دی؟» و مش عبدالحسین ‏می‌گوید: «آره! به تو گوشت نمی‌دم». ‏‎

آن روز مش عبدالحسین آنقدر با شجاعت و هیبت با پاسبان حرف می‌‌زند تا اینکه ‏پاسبان ‏می‌گوید: «لطفاً یک کیلو گوشت بده» و آنگاه است که مش عبدالحسین مثل ‏سایر مشتری‌ها برایش ‏گوشت وزن می‌‌کند. ‏‎

‏قانون‎

همسر رئیس شهربانی آمده است داخل مغازه‌اش و می‌گوید: «از این گوشت به من ‏بده». مش ‏عبدالحسین می‌‌گوید: «برو بیرون! مثل بقیه، سرنوبت‎… ‎می‌گوید: «من زن ‏رئیس شهربانی‌ام» ‏و مش عبدالحسین که به معنای واقعی بجز خدا از هیچ کس ‏نمی‌ترسد، پاسخ می‌دهد: «زن رئیس ‏شهربانی باش. تو هم مثل بقیه.» ‏‎

چند لحظه بعد دو مأمور شهربانی برای بردن مش عبدالحسین می‌‌آیند درب مغازه. او با ‏مأمور‌ها ‏نمی‌رود ومی‌گوید: برید. کارم تموم شد، خودم می‌ام.» کارش تمام می‌‌شود و ‏می‌رود پیش رئیس ‏شهربانی و می‌گوید: تو پشت می‌زت نشستی، برا قانون. منم تو ‏مغازم برا قانون‎. ‎اگه قرار به بی‌ ‏قانونیه، من از تو بهتر بلدم.» این را می‌‌گوید و از ‏شهربانی می‌‌زند بیرون. ‏ منبع: پیاده سازی و بازنویسی خاطرات کلیپ‌های تصویری لوح فشرده یادواره شهیدعبدالحسین کیانی.

 


* افکار نیوز

 1 نظر

ماجرای همسری که زنش را به جبهه بدرقه کرد

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آن روز شرط عروسی‌ات آن بود که بگذارم در کارت و عقیده‌ات آزاد باشی. نفهمیدم که اینقدر رفتنت سخت باشد. باور نمی‌کردم که بروی. اما من رفتم او همانجا ایستاده بود، اتوبوس دور می‌شد و من نگاهش می‌کردم.

 خاطره زیر روایتی از رزمنده زبیده واحدی است.

شاید هنوز نقش حنا روی دستهایم بود، 15 روز بیشتر نگذشته بود که برگشتم سر کار. وقتی که برگشتم دیدم که همه آماده‌اند برای رفتن، دلم گرفت نکند جا بمانم. در همین فکرها بودم که یکی از دوستانم آمد پیش من و گفت: نامه تو هم اومده زبیده، اگه میخوای بیا داریم می‌ریم واسه کمک. خیلی خوشحال شدم. اما نگاهم به شوهرم گره خورد همان موقع بهش گفتم: بیا منو ببر خونه تا وسایلم رو جمع کنم. انتظار نداشت همچنین حرفی بزنم، این را از چشمهایش خواندم.

سه بار حرفم را تکرار کردم، مات و مبهوت نگاهم می‌کرد تا خانه هیچ حرفی نزدیم، به خانه که رسیدیم من وسایلم را جمع می‌کردم و او همانجا گوشه اتاق نگاهم می‌کرد.

به اینکه ساکم را می‌بندم صبح باید می‌رفتم نگاهش پر بود از بغض. دلم نمی خواست در چشمهایش نگاه کنم. شاید منصرف می‌شدم. باید می‌رفتم، ساخته شده بودم برای رفتن و نمیدانستم که برگشتی در کار هست یا نه. کمکم کرد ساکم را آورد تا کنار اتوبوس بهش سپرده بودم که به مادرم نگوید که من رفتم جبهه نگران می‌شد خودش از همه نگران‌تر بود، مرتب سفارش می‌کرد و می‌گفت: زبیده جان مواظب خودت باش آن روز شرط عروسی‌ات آن بود که بگذارم در کار و عقیده‌ات آزاد باشی. نفهمیدم که اینقدر رفتنت سخت باشد. باور نمی‌کردم که بروی. اما من رفتم. او همانجا ایستاده بود اتوبوس دور می‌شد و من نگاهش می‌کردم. توی ذهنم همه چیز بود شرط عروسی‌ام، شوهرم، مادرم اما باید فقط به جبهه فکر می‌کردم و به رفتن و به اینکه آیا برمی‌گردم؟…

 


*دفاع پرس

 نظر دهید »

خاطرات یک عکاس از هشت سال تصويربرداري در دفاع مقدس

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در عمليات خيبر به ما اجازه نمي‌دادند سوار قايق شويم و به جزاير برويم. استدلال‌شان اين بود كه بايد نيروها و پشتيباني را انتقال بدهيم و حضور شما خيلي واجب نيست. من كه نمي‌خواستم ثبت لحظات تاريخي را از دست بدهم، از يك سكاندار قايق اجازه گرفتم تا عكسش را بيندازم. 

وقتي كه سعيد حاجي‌خاني مثل خيلي از رزمندگان دفاع مقدس بعد از پذيرش قطعنامه و برقراري آتش‌بس راهي شهر و ديارش شد، غير از آنچه در ذهن و خاطره داشت، 10 هزار فريم عكس نيز با خود آورده بود. حالا از آن همه تصاوير كه خودش از موضوع كلي آنها با عنوان «زندگي به تمام معنا در جنگ» ياد مي‌كند، 130 تصوير انتخاب شده‌اند تا در كتابي با نام «قاب شيدايي» منتشر شوند. غير از اين كتاب و عكس‌هاي ارزشمندي كه در آن وجود دارد، خود حاجي‌خاني با چندين سال حضور در مناطق عملياتي و عهده‌دار بودن سمت‌هايي چون معاونت هنري واحد تبليغات قرارگاه خاتم‌الانبيا(ص) آن قدر گفته و ناگفته داشت كه دقايقي همكلامش شويم و ماحصل اين گفت و شنود گرم و صميمي را تقديم‌تان كنيم.
 
از چه زماني احساس كرديد به عكاسي علاقه داريد و دست به دوربين شديد؟
 
سال 1339 كه پدرم مجوز آتليه عكاسي را گرفته بود، هنوز سه، چهار سال به تولد من زمان باقي مانده بود، بنابراين از وقتي كه خودم را شناختم، با حرفه پدر آشنا شدم و همين طور ادامه دادم تا اينكه دست روزگار ما را به تحولات انقلاب و بعد جنگ كشاند. طوري كه در بحبوحه تظاهرات انقلابي در مقابل دانشگاه تهران، توانستم عكس‌ها و فيلم‌هاي خوبي تهيه كنم و تعدادي از اين عكس‌ها نيز در كتاب قاب شيدايي منتشر شده‌اند.
 
چطور كارتان به جبهه و عكاسي در دفاع مقدس كشيد؟
 
وقتي انقلاب به پيروزي رسيد و سپاه تشكيل شد، من از سال 60 به اين نهاد انقلابي رفتم تا بهتر بتوانم خدمت كنم. از سال 60 هم سعادت حضور در جبهه‌ها را يافتم و چون از هنر عكاسي بهره داشتم، كمي بعد مسئول سمعي و بصري واحد تبليغات لشكر علي بن ابيطالب(ع) شدم. يك‌بار كه در لشكر داشتم به بچه‌ها عكاسي ياد مي‌دادم، ‌سردار آسودي كه مسئوليت تبليغات لشكر را برعهده داشت، من را ديده و با سردار نيكخواه كه مسئول تبليغات قرارگاه خاتم(ص) بود، صحبت مي‌كند. چند روز بعد هم سردار نيكخواه به لشكر آمد و از من دعوت كردند كه بخش توليد هنري قرارگاه خاتم را برعهده بگيرم. اين بخش زيرمجموعه‌هايي چون تئاتر، فيلم، عكس و سرود داشت. از آن زمان هم در مسئوليتي كه داشتم فعاليت مي‌كردم و هم عكاسي را با جديت بيشتري دنبال كردم.
 
در زمان جنگ شايد خيلي‌ها دوربيني به دست مي‌گرفتند و از همرزمان‌شان عكس يادگاري مي‌انداختند، فرق كار شما با ساير عكاسان چه بود؟
 
بودند كساني كه براي دل خودشان دوربين به دست مي‌گرفتند و دلي كار مي‌كردند، اما اين افراد
علاوه بر اينكه شايد اصول عكاسي اعم از زاويه ديد، نور، كادربندي و مسائلي از اين دست را رعايت نمي‌كردند، بيشتر توجه‌شان به عكس‌هاي دسته جمعي و همان يادگاري بود، اين عكس‌ها در نوع خودشان جالب هستند، اما به نوعي دست بردن در صحنه است. در حالي كه عكاس مستند‌نگار جنگ مترصد فرصت بود تا لحظات ناب را شكار كند. شيوه و موضوع خاصي را براي خودش در نظر بگيرد و طبق آن اصول پيش برود.
 
خود شما چه سبك يا موضوعي را براي عكاسي انتخاب كرده بوديد؟
 
من سعي مي‌كردم نگاه بي‌طرفانه‌اي نسبت به اتفاقات داشته باشم و حدالامكان چيزي را تغيير ندهم. مثلاً وقتي توپي شليك مي‌شد و رزمندگان واكنشي نشان مي‌دادند، سعي مي‌كردم اين واكنش طبيعي را عيناً ثبت كنم. يا لحظه شليك يك موشك يا دعا خواندن رزمندگان در درون سنگر، نماز و غذا خوردن و هر چيزي كه نشان از زندگي در جنگ باشد، را مورد توجه قرار مي‌دادم. خيلي از بچه‌ها به من مي‌گفتند تو يك طرفه عكس نمي‌اندازي، يعني اين طور نيست كه بخواهي جانبداري از طرف خودي بكني و حرف‌شان هم درست بود. من سعي مي‌كردم حالات طبيعي را نشان بدهم و از جهت‌دهي به عكس‌ها پرهيز مي‌كردم و با انتخاب موضوعات و رفتارهاي روزمره در جبهه‌ها، سعي مي‌كردم زندگي به تمام معنا در جنگ را به تصوير بكشم.
 
به كتاب قاب شيدايي بپردازيم، در خصوص اين كتاب بگوييد. ماحصل چند سال عكاسي است؟
 
اين كتاب از زمان مبارزات انقلابي كه بنده عكس‌هايي از آن دوران دارم تا مقاطع مختلف جنگ تصاوير متنوعي دارد. من حدود 10 هزار فريم عكس انقلاب و جنگ دارم كه بعد از اتمام دفاع مقدس براي اينكه بهتر از آن نگهداري شود، همه را به انجمن عكاسان انقلاب و دفاع مقدس دادم. از حدود دو سال پيش چون آقاي ميرهاشمي پيشنهاد دادند كه تعدادي از اين عكس‌ها را در يك مجموعه گردآوري و نشر دهيم. با همكاري بنياد حفظ آثار و بعد از دوسال تلاش كتاب قاب شيدايي با حدود 130 عكس گلچين شده از مجموعه عكس‌هايم در 168 صفحه آماده بهره‌برداري است و ان‌‌شاءالله در دي‌ماه منتشر مي‌شود. در اين كتاب از راز و نياز رزمندگان گرفته تا ورزش و عمليات و خوردن غذاي گرم و… تصاوير متنوعي وجود دارد.
 
خود شما چه عكسي را از ميان مجموعه تصاويرتان مي‌پسنديد؟
 
موارد كه بسيارند اما عكسي دارم از وجود كتابخانه در منطقه جنگي كه به نظرم براي بيننده هم جالب باشد. اينكه رزمندگان در شرايط جنگي كتاب به امانت مي‌گرفتند و از مطالعه حتي در شرايط جنگي بهره مي‌بردند، حس خوبي القا مي‌كند. يا لحظاتي كه چند رزمنده در سنگرهاي‌شان مشغول دعا بودند، از جمله تصاوير ماندگاري است كه حالت معنوي آنها را به شكل طبيعي به تصوير كشيده است.
 
لحظات شهادت را هم به ثبت رسانده‌ايد؟
 
يك بار در عمليات الي‌بيت‌المقدس توجهم به دو رزمنده جلب شد كه كنار هم نماز مي‌خواندند. خواستم از آنها عكسي بيندازم. اما در همين لحظه گلوله خمپاره‌اي بين‌شان منفجر شد و بعد از خوابيدن گرد و خاك آن چه از آن‌ها باقي ماند اجساد متلاشي شده بود. به عنوان يك عكاس كه سعي مي‌كند دقت نظر و ريزبيني داشته باشد، اين صحنه برايم خيلي تكان‌دهنده بود. به هرحال آن لحظه از باقي مانده پيكر مطهر اين عزيزان تصاويري ثبت كردم. شايد نشود اين عكس‌ها را در جايي به نمايش گذاشت اما براي خودم خيلي باارزش است. آن دو شهيد نمازشان را با پرواز روح‌شان به ملكوت پيوند دادند.
 
عكاسي در جبهه تنها بعد تبليغاتي داشت يا استفاده‌هاي ديگري هم مي‌شد؟
 
اتفاقاً وقتي كه شهيد حسن باقري به شهادت رسيد، به ما خبر دادند كه فرمانده وقت سپاه گفته بايد از حضور فرماندهان در خطوط مقدم جلوگيري شود. بنابراين از ما خواستند تا به اتفاق نيروهاي اطلاعات ـ عمليات به خطوط مقدم برويم و با ثبت تصاوير و فيلم موقعيت‌دشمن را شناسايي كنيم. لذا تا جايي پيش رفتيم كه به چند متري نيروهاي عراقي رسيديم. تصاويري برداشتيم و خدمت آقاي رضايي و شهيد صياد شيرازي در قرارگاه خاتم رسانديم. اين كار چند بار ديگر هم تكرار شد.
 
چه خاطره به ياد ماندني از جبهه‌ها داريد؟
 
در عمليات خيبر به ما اجازه نمي‌دادند سوار قايق شويم و به جزاير برويم. استدلال‌شان اين بود كه بايد نيروها و پشتيباني را انتقال بدهيم و حضور شما خيلي واجب نيست. من كه نمي‌خواستم ثبت لحظات تاريخي را از دست بدهم، از يك سكاندار قايق اجازه گرفتم تا عكسش را بيندازم. گفت اشكال ندارد بينداز. بعد گفتم حالا بيايم از توي قايق عكس بگيرم. قبول كرد و پايم كه به قايق رسيد ديگر پياده نشدم! طرح دوستي ريختيم و قرار شد كه در نيزارهاي هور و هنگام حركت هم عكس بيندازم و كمي بعد داخل جزاير مجنون بوديم!

 


منبع : روزنامه جوان /عليرضا محمدي

 نظر دهید »

فرمانده شمالی که چشم درچشم بنی‌صدر گفت: تکه تکه‌ات می‌کنم!

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آخرين خداحافظی من با ايشان ،خاطره ای است که همواره در ذهنم هست و پاک نمی شود ، و آن اين بود که ايشان روز آخر، و قبل از رفتن به تهران رو به من کرد و گفت :اين وصيتنامه من است ، من هر وقت که باشد قطعاً شهيد می شوم ،هميشه به رحمت پروردگارت اميدوار باش.
در طول دوران دفاع مقدس، لشکر ملکوتی 25 کربلا عرصه ظهور مردانی بود که اخلاص شان آوازه آسمان ها بود، فرماندهانی که تمام سرمایه معنوی خویش را برای سربلندی اسلام عزیز در کف اخلاص خویش قرار دادند و برای استقرار حکومت قرآن از تلاشی فرو گذار نکردند، یکی از این هزاران اسطوره سخاوت و اخلاص سردار شهید شعبان کاظمی  جانشین گردان امام حسین (ع) لشگر25کربلا می باشد که شرح حالی از زندگی و مجاهدت هایش در ادامه تقدیم مخاطبان گرامی می شود:
 
از دامداری در صحرا تا مبارزه با ضدانقلاب در لباس سپاه
 
شهيد “شعبان کاظمی” در سال 1331 در روستای “يکه توت” در شهرستان “بهشهر” ديده به جهان گشود و به محض ورود به دوره ای که بايست راهی مدرسه می شد مانند ديگر همسالان و دوستانش به علت فقر شديد راهی کار در صحرا و دامداری گرديد ولی از آنجائيکه رژيم ضد اسلامی ومردمی وابسته به امپرياليسم آمريکا ؛به علت خوش خدمتی به ارباب جهان خوارش بنا را بر اين ديده بود که کشارزی و دامداری ما را به نابودی بکشاند شهيد نيز مانند ديگر هموطنان ما به شهر مهاجرت می کند و در شهر ساری مشغول کار جوشکاری می شوند.
 
در طول زندگی در شهر با توجه با اينکه ظلم و ستم را در زندگی روزانه اش لمس می کردند و در اثر برخوردهائی که با برادران متعهد مسئول داشته اند خيلی زودتر از روشنفکران به مکتب رفته مان که از فردای بعد از انقلاب رودر روی انقلاب اسلامی و امام ايستاده اند پا به دوران مبارزه می گذارند. با اوج گرفتن انقلاب اسلامی به رهبری امام خمينی آغاز تظاهرات ايشان نيز وسائل جوشکاری را رها کرده و روزانه در تظاهرات شرکت می کردند. با تشکيل کميته ايشان مشغول خدمت شدند و مدتی در کميته و بعد از آن با تشکيل شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سپاه راه يافتند.
 
با آغاز جنگ داخلی گنبد به ياری برادران مسلمان ترکمن و بلوچ شتافتند . بعد از آن به فرمان امام که در رابطه با جنگ داخلی کردستان اعلام خطر کرده بودند ،به  ایشان مأموريت داده شد که به کمک برادران مسلمان و رزمنده کرد بشتابند ،و اواخر شهريور ماه 1359 با آغاز جنگ تحميلی و حمله نظامی مزدوران بعثی به ميهن اسلامي مان که به منظور شکست انقلابمان توسط آمريکا تدارک ديده بودند راهی غرب کشور شدند و به مدت شش ماه در جبهه های سرپل ذهاب ،و کور موش ،بازی دراز و… بر عليه کفر می جنگيد و با اوج گيری فعاليتهای ضد انقلابی در داخل، از طرف گروهکهای وابسته به آمريکا به خاطر آشنائی به چگونگی برخورد با ضد انقلابيون و از نحوه عمل منافقانه آنها مشغول مبارزه در جبهه های داخلی گرديد.
 
درگیری با بنی صدر در نیروگاه نکا
 
خلیل کاظمی برادر شهید نقل می کند: یادم هست بنی صدر برای بازدید به نیروگاه شهید سلیمی نکا آمد، هنگام ورود و بازدید ، شهید کاظمی خود را به بنی صدر رساند و با صدای بلند و با شجاعت تمام به او گفت: تو دشمن امام خمینی هستی ، اگر یک مو از سر امام کم شود ، تو را تکه تکه می کنیم.
 
بنی صدر که جا خورده بود ، برای تظاهر! شروع کرد به گریه کردن و با حالتی بغض آلود گفت: اين چيزهايي که در مورد من می گويند درست نيست و می خواهند بين ما و شما اختلاف بيندازد من شما را دوست دارم!
 
بنی صدر که در سفرهای داخلی و بازدیدهایش برای استراحت به پادگانهای ارتش می رفت ، بعد از این حرکت شهید کاظمی ، بنی صدر که انسان زیرکی بود و چون موقعیت خویش را در خطر می دید ،  برای نزدیک کردن خود به سپاه  از این به بعد به پادگانهای سپاه می رفت.
 
اگر بدانم امام خمينی ناراحت نمی شوند تمام ليبرها را به گلوله می بندم
 
حجت السلام بهاری که نماينده ساری در مجلس  بود و شهيد کاظمی مدتی به عنوان محافظ همراه ايشان به مجلس می رفت نقل می کرد که يک روز در تهران رو به من کرد و گفت: اگر بدانم امام خمينی ناراحت نمی شوند تمام ليبرها را به گلوله می بندم.
 
قبل از انقلاب همیشه می گفت: آرزوی شهادت دارم
 
همسرش خانم گوهر کاردگر نقل می کند: در سال 1352 شمسی با هم ازدواج کرديم و حدود هشت سال زندگی مشترک داشتيم،خوشبختانه هر دو از خانواده مذهبی بوديم و از اين رو با بسياری از رسومات متداول دوران طاغوت مخالف بوديم .آن زمان مخارج عروسی سنگين بود و ايشان با اينگونه برگزاری مراسم عروسی مخالف بود لذا با تفاهمی که با هم داشتيم به جای برگزاری عروسی و به جای مخارج سنگين و بدهکاری ،به مشهد مقدس زيارت امام رضا عليه السلام رفتيم و درآنجا پيوند ازدواج را برقرار کرديم و آغاز زندگی مشترک خود را آنجا شروع کرديم.



قبل از پيروزی انقلاب اسلامی ،یادم هست که همیشه می گفت : از خداوند می خواهم به من آنقدر عمر بدهد تا بتوانم شاهد ورود حضرت آيت اللّه العظمی امام خمينی در صحت و سلامت کامل در کشور ايران و برقراری حکومت اسلامی به دست ايشان باشم.از ديگر آرزوهای شهيد ،شهادت در راه خدا بود به طوری که همواره به خانواده و دوستان سفارش می کردند که دعا کند تا او بتواند به آرزوی خود برسد.

کسب و کار و خانواده خود را برای انقلاب رها کرد
 
شب و روز خود را وقف شرکت در راهپيمائی های مردمی و پخش اعلاميه های حضرت امام خمينی می نمود و تمام فکر و ذکرش امام و انقلاب اسلامی بود به طوری که حتی کسب و کار خود را رها کرده بود  و بارها در حين پخش اعلاميه های حضرت امام خمينی مورد هجوم و برخورد طرفداران رژيم منحوس پهلوی قرار می گرفتند اما اين موضوع نه تنها از علاقه و عشق او نسبت به امام خمينی و انقلاب نمی کاست ،بلکه روز به روز بر علاقه ايشان افزوده می شد.
 
ساخت بمب دستی و آتش زدن اماکن مبتذل
 
از جمله خاطرات قبل از انقلاب شهيد می توان به ساختن بمب دستی (کوکتل مولوتف) اشاره داشت که ايشان با همراهی چندتن از دوستانش که باز هم با فرماندهی خودِ شهيد صورت گرفته بود اقدام به تخريب يکی از اماکن فرهنگی نمای مبتذل که با توجه به اوضاع نابسامان آن زمان اقدام به پخش فيلم ها مبتذل و رواج فحشا می نمودند ،کردند .البته در عمليات های چريکی خود به اين قضيه اذعان داشتند که نبايد به مردم کوچکترين آسيبی برسد.
 
حتی با شنیدن خبر مرگ فرزند به خانه نیامد
 
اوایل جنگ بود و ایشان در جبهه حضور داشتند ، به علت بیماری فرزند آخرم عبدالرضا که یک سال داشت از دنیا می رود ، خبر مرگ فرزندم از طریق دوستان به شعبان می رسد ،اما ایشان بعد از چند ماه به ساری می آید !و هنگام ورود به منزل بعد از سلام ،سرش را به پايين انداخت و مشغول بازکردن بند پوتين اش شد .اما گويی بغضی را در گلويش می فشرد ،سرانجام گريه امانش را بريد و اندکی گريست .من هم با ديدن اين صحنه شروع به گريه کردم .او پس از مکثی ، شروع کرد به دلداری من و در تسکين دادن من می گفت :اگر بدانی که در جبهه جنگ چه خبر است و و چه جوانان نازنينی از اين مملکت هر روز جلوی چشم ما پرپر می شوند و بودی و اين صحنه ها را می ديدی صبوری پيشه می کردی.
 
همسرم ! من هر وقت که باشد قطعاً شهيد می شوم
 
آخرين خداحافظی من با ايشان ،خاطره ای است که همواره در ذهنم هست و پاک نمی شود ، و آن اين بود که ايشان روز آخر، و قبل از رفتن به تهران رو به من کرد و گفت :اين وصيتنامه من است ، من هر وقت که باشد قطعاً شهيد می شوم ،هميشه به رحمت پروردگارت اميدوار باش و به اميد خودت و فرزندانت باش ،فکر نکن که من الان رفتم ،باز خواهم گشت.
 
من باشنيدن اين سخنان و ديدن وصيتنامه کلی تعجب کردم .گويي کاملاً عوض شده بود زيرا هيچگاه ،  حتی در شرايط سخت تر و درگيری های فراوان و مأموريت های سخت و حضور در جبهه ها ،ايشان حرف از وصيتنامه و خداحافظی نمی زد .گويا رازی را از من پنهان می کرد.
 
صدام حریف من نمی شود! قاتل من مثل موش از زیر دست و پا بیرون می آید
 
من برگشتم به او گفتم :تو که نمی خواهی به جبهه جنگ بروی .او برگشت و به من گفت :صدام که حريف ما نمی شود بلکه قاتل ما همين هايی هستند که مثل موش از هر جايی حتی از زير دست و پای ما بيرون می آيند (کنايه به منافقين) با گفتن اين حرف خداحافظی کرد و رفت.
 
اما با شنيدن اين حرف ها تمام  بدن ام سرد شد و سريع به حياط پشتی منزل که مشرف به خيابان اصلی بود رفتم و از آنجا با نگاهم او را از دور تعقيب می کردم. حسی به من می گفت برو و او را باز گردان ،او ديگر بر نمی گردد ، اما هر بار خودم را کنترل می کرم آنقدر او را با نگاهم تعقيب کردم تا جايی که سوار ماشين شد و رفت.
 
او رفت و هر ساعت بر نگرانی و تشويش من افزوده می شد ، پس از چند روز که همراه یکی از نمايندگان مجلس در تهران بودند ،به ساری بازگشتند اما از همانجا به سپاه پاسداران رفت .در آن جا بود که متوجه حمله منافقين به جنگل های اطراف آمل شدند.
 
با شنيدن موضوع با اينکه پس از چند روز مأموريت خسته بودند داوطلبانه خواستار اعزام به منطقه آمل شدند .اما دوستان و شخص نماينده به ايشان گفتند تو چند روز است که خانواده ات را نديده ای آنها منتظر و چشم به راهت هستند اما ايشان در پاسخ به اين سخنان گفتند جايی که اسلام و ميهن من در خطر است خانواده من در درجه دوم قرار دارند.


 
اين بود که فوراً به منطقه اعزام شدند و سرانجام در روز جمعه مورخه 22/8/60 مطابق با 16محرم طی درگيری مسلحانه با منافقين در جنگل آمل به همراه شهید محمد تورانی شربت شهادت نوشيد و آسمانی شد.
 
فرازهائی از وصيت سردار شهید شعبان کاظمی
 
بعد ازشهادت دست هايم را باز بگذاريد تا منافقان  بدانند ! با دستهای خالی به ديدار شهادت شتافتم
 
انقلاب شکوهمند ايران با امام خمينی برضد استکبار جهانی دنيا را به لرزه در آورده است هر روز نويد ديگری به ما می دهند و يأس و رعب و وحشت به جهانخواران شرق و غرب آمريکا جهانخوار که با نقشه های شوم و پليد خود تا حال نتوانست به اميال کثيف خود برسد اينبار نوکرهای منطقه چون صدام تکريتی را مانند عروسک بزرگ کرده تحريک و وادار روانه بلاد مسلمين ايران کرده تا بتواند نقشه شوم خود را عملی سازد زهی خيال خام .خلاصه ملت ايران در يک صف به هم پيوسته در يک خط واحد متشکل و منسجم بر عليه اين کافر تکريتی بسيج شدند.
 
اين حقير پاسدار شعبان کاظمی هم با خود گفتم بار خدايا تو به ما وعده دادی که مستضعفين را درروی زمين ائمه و وارث زمين قرار بدهی. بار معبودا من در حال حاضر روانه جبهه های جنگ هستم و با خون خود که آن هم در خور لياقت من نيست ،برای اين ملت شهيد پرور و به رهبری امام کبيرمان خمينی بزرگ ايثار خواهم کرد و در اين راه اگرشهادت نصيب من گرديد دست هايم را باز بگذاريد که عوامل خود فروختگان بدانند که با دست خالی به ديدار شهادت شتافتم . دهنم را باز بگذاريد که معرف اين باشد ،خدايا با ذکر لا اله اللّه در صفوف شهدا پيوستم و به خانواده ام بگوييد که صبرو استقامت دراين راه داشته باشند.
 
فرزندم! بعد از مرگم همچون علی اکبر حسین باش و راهم را ادامه بده
 
ما وارث خون هزاران شهيد به خون خفته هستيم ودر برابرخدا و نسلهای آينده و شهيدان مسئول هستيم و راه آنها همانا جهاد در راه خدا است. اينجانب خود را مسئول دانستم که برای سرکوبی دشمنان اسلام و قرآن سبک بار برای مقابله با کافران به پا خيزم و حال وصيتم اين است تو ای همسرم پس از مرگ من همانا مثل زينب شير زن باش و با استقامت و استواری خود پوزه ی دشمنان را به خاک بمال و بچه هايم را خوب نگهداری کن و آنان را يک فرد مسلمان انقلابی تربيت کن و تو ای حامدم بعد از مرگم همچون علی اکبر باش و راه مرا که همان راه خداست ادامه بده و از برادرانت خوب نگهداری کن .پدر و مادرم مرا ببخشيد چون قرآن و اسلام احتياج به خون امثال من دارد، چاره ای جز اين نبود.
 
روحمان با یادش شاد با ذکر صلوات
گزارش :سیدهاشم موسوی نژاد


سایت رزمندگان شمال

 نظر دهید »

داستان یک عکس و خاطره‌ای دریایی

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این اولین بار نیست که می‌شنوم پدر یا مادری به شهادت فرزندشان افتخار می‌کنند، به قول مادر شهیدی که فرزند شهیدش را “حاج حسن آقا” صدا می‌زد: « من به شهادت فرزندم افتخار می‌کنم.» 
پدر سردار شهید حاج حسن شاطری هم، صحبت همسرش را تأیید می‌کند و می‌گوید: حاج حسن آقا از زمانی که لباس رزم پوشید با جمهوری اسلامی عهد و پیمان عمیقی بست و تا آخرین لحظه عمر خود به این نظام خدمت کرد و پای عهد و پیمان خود ایستاد و نهایتاً به افتخار شهادت نائل آمد و ما نیز به داشتن چنین فرزندی افتخار می‌کنیم.

 

مادر سردار شهید حاج حسن شاطری هم با بیان اینکه «من به شهادت فرزند خود افتخار می‌کنم» می‌گوید: شهادت بزرگترین افتخاری است که نصیب هر کسی می‌شود، شهادت بزرگترین آرزوی شهید شاطری بود، تمام عمر خود را صرف خدمت به نظام کرد و در همین راه به شهادت رسید.

 

 

دریادار همتی بر روی عرشه ناو
 

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه سمنان، از این افتخارات مثال زدنی در گوشه گوشه شهرمان کم نیست، با هر پدر و مادر شهیدی که صحبت می‌کنی این مدال افتخار را روی سینه خودشان به نو نشان می‌دهند، با غرور و افتخار بی حد و اندازه‌ای از خصوصیات اخلاقی و ویژگی‌های بارز فرزند شهیدشان صحبت می‌کنند و نهایتاً با چشمانی بارانی و خیس و داغی بر دل، سر خود را بالا می‌گیرند و به شهادت فرزندشان افتخار می‌کنند.

 

این روزها اگر به منزل پدر و مادر شهیدی می‌روی تاقچه کوچکی را می‌بینی که به عکس‌ شهیدشان مزین شده تا گوشه‌ای از صفحات رنگین افتخارشان را به تو نشان بدهند.

 

اما پدر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی به گونه‌ای دیگر به شهادت فرزند رشیدش به عنوان فرمانده ناوچه پیکان همیشه قهرمان در خلیج فارس افتخار می‌کند، او می‌گوید من به افتخار فرزند شهیدم، کمر و پشتم را راست می‌کنم، سینه‌ام را جلو می‌دهم و با قدرت تمام سرم را بالا می‌گیرم.

 

تنها خواهر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی و تنها دختر عباسعلی همتی روزی که برای بازگویی خاطراتی از برادر شهیدش به مناسبت 7 آذر، روز نیروی دریایی و سالروز شهادت شهید همتی، به دفتر ایسنا آمد، عکسی در دست داشت که مدالی افتخار بر سینه پدرش می‌درخشید.

 

آذر همتی در بازگویی ماجرای این عکس می‌گفت: این عکس مربوط به سال 1386، یکماه قبل از فوت پدرم است، در این عکس پدرم، (مرحوم عباسعلی همتی، پدر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی) و دایی من در کنار قاب عکس برادر شهیدم ایستاده‌اند و عکس یادگاری می‌گیرند.

 

پدرم در این تاریخ حدود 80 سال سن داشت و به سختی می‌توانست بایستد و حرکت کند، او با کمک دایی کنار قاب عکس فرزند شهیدش ایستاده و عکس یادگاری می‌گیرد، پدرم به علت کهولت سن نمی‌توانست کمرش را راست کند و صاف بایستد اما در این عکس می‌بینیم که تمام قد و استوار و با تمام قدرت کنار قاب عکس برادرم ایستاده است.

 

 

خواهر دریادار همتی
 

خواهر شهید همتی در توصیف حس و حال پدرش در زمان ایستادن کنار قاب عکس برادر شهیدش گفت: پدرم در حالی که کمرش را راست کرده و ایستاده بود، گفت” من به داشتن چنین فرزندی که جان خود را در دفاع از وطنش فدا کرده افتخار می‌کنم و به افتخار این فرزند شهیدم پشتم را راست می‌کنم و سینه‌ام را جلو می‌دهم و با قدرت تمام سرم را بالا می‌گیرم، داشتن چنین فرزندی برای من بزرگترین افتخار است و من به شهادت فرزندم افتخار می‌کنم.

 

 

پدر شهید دریادار همتی ایستاده از راست
 

مرحوم عباسعلی همتی، پدر شهید دریادار محمد ابراهیم همتی روز 13 اسفند 1386 به دیدار فرزند شهیدش شتافت.

ایسنا

 نظر دهید »

از شنیدن این خبر سرما خوردم

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

کدام شراب چهل ساله می‌تواند به قدر حرف‌های این جوان بیست و چند ساله ما را به مستی بکشاند و به خلسه بنشاند، اما افسوس و صد افسوس که هجوم سرد خبری مستی را از سرمان می‌پراند.سید مهدی شجاعی نامی است که اهل مطالعه حتما با او آشنا هستند. شجاعی از جمله نویسندگان متعهد کشورمان است که نشان داد بر خلاف بعضی نویسندگان دیگر در دوران جنگ و سختی نیز در کنار ملت خویش است. قلم سید مهدی گیراست و اغلب آثارش را که می‌خوانی تو را تا ته ماجرا می‌کشاند.

 

آنچه خواهید خواند گزارشی است ادبی و زیبا از روزهای آغازین جنگ در جبهه غرب که وی با حضور در منطقه و کنار رزمندگان از حال و هوای آن شب ها نوشته و به خوبی شما را در فضا غرق می‌کند. او اینگونه گزارش خود را آغاز کرده است:

                                                                              ***

تویی که تا بحال در زیر رگبار خمپاره‌های دشمن دندانهایت را به هم نفشرده‌ای، تویی که خون سرخ همسنگر را در دست‌های خویش جاری ندیده‌ای، تویی که در پنج گامی دشمن در التهاب اسارت نتپیده‌ای، تویی که دست از جان کثیف خویش هرگز نشسته‌ای، تویی که نان آغشته به اضطراب هرگز نخورده‌ای، تویی که در ظلمت نورانی سنگر در شعله‌های آتش خشم دشمن هزار بار نمرده‌ای، تویی که شراب ایمان را از دست ساقی پاسدار نوش نکرده‌ای، تویی که حلقه بندگی معشوق در گوش نکرده‌ای، تویی که هیبت شکستن نخل‌های کهن را هرگز ندیده‌ای، تویی که لطافت عمیق را با دست‌های باورت لمس نکرده‌ای، تویی که …

چگونه می‌توانی برای مادری که دلی در جبهه دارد و چشمی به دست‌های تو، قلم بزنی؟ چگونه می‌توانی برای جوان و نوجوانی که تشنه حقیقت است، بین باغ‌های صداقت و خارزار خیانت پرچین بکاری.

چگونه می‌توانی برای کودکانت و شاگردانت بگویی که ایمان چیست؟

صداقت چیست؟ عشق چیست؟ و استقامت چیست؟

چگونه…؟

این حرف‌ها و هزاران حرف دیگر را که گوش از زبان دل شنید با هزاران مشغله که بود برآنم داشت که از جای بیجایی خویش برخیزم تا حداقل بیش از این در گرداب وجود خویش نپوسم. اکنون آنچه را که در آنجا از خویش دریافته‌ام و برای خویش یافته‌ام که بماند. آنچه را هم که اگر زبان گفتن باشد گوش شنیدن نیست، بماند. آنچه را که بر اساس شرایط مسائل نظامی گفتنش جایز نیست بماند، و آنها هم که نه زبان گفتن اگرچه گوش شنیدن باشد هم بالاجبار بماند و اگر از میان این همه محذوفات چیزی بماند با هم به تماشا خواهیم نشست.

نه، من که باور نمی‌کنم اینجا اهواز باشد. تابلوی «به شهر اهواز خوش آمدید» و جمعیت و مساحت و ارتفاع از سطح دریا و … و … همه اینها در مدخل شهر هست و مغازه‌های در بسته‌ای که نشان از وجود شهری، اینها را می‌پذیرم، اما اینکه اینجا اهواز باشد باور کردنش مشکل است.

نه که من «اهواز ندیده» باشم، نه! اهواز را سال قبل دیده‌ام و ترافیک این موقع روز، ساعت 2 بعدازظهرش را، ولی یک نقطه مشترک با اهوازی که قبلا من دیده‌ام دارد و آن این است که به هر حال نه آن زمان و نه اکنون جائی برای استراحت نیافته‌ام. گفته‌اند برای دادن خبر ورودمان و نیز گرفتن مجوزی برای رفتن به جبهه‌ها باید به ستاد مشترک برویم و طبیعی است که پیاده.

برادری که با ما از دزفول آمده است آدرس را می‌داند و تقبل می‌کند که با ما بیاید و راه را نشانمان دهد. در اهواز نیازی به جستجوی جای پای جنایت دشمن نیست که از نرده‌های پارک تا دیوارها و اتاق‌های خانه، از مرکز فروشگاه تا کلاس مدرسه همه جا جای پای جنایت دشمن است. اهواز مظلوم هم شمشیر از کفار مقابل می‌خورد و هم خنجر از منافق درون. اینکه ستون پنجم دشمن چگونه خمپاره بدست آورده است و این خمپاره‌اندازها از پادگان چگونه بیرون رفته است، بماند. ارتش مجوزی برای جبهه سوسنگرد برایمان صادر می‌کند، از آنجا به هر زحمتی هست خودمان را به سپاه می‌رسانیم، قرار بر این می‌شود که شب را در اهواز بمانیم و صبح همراه گروهی که برای تبلیغ در جبهه‌ها عازم آبادان است حرکت کنیم.

بنا به خواست بچه‌ها نام و نشانیمان را می‌نویسیم و با سه نفر از برادران سپاه به طرف آبادان حرکت می‌کنیم. تا آبادان، ماهشهر و شادگان را در پیش داریم. جاده اصلی ماهشهر - آبادان در دست نیروهای دشمن است. بنابراین باید از بیابان‌هایی که باز در زیر آتش خمپاره دشمن است عبور کنیم. بیابان شن یکدست است، ساحلی است که از هر طرف به شن ختم می‌شود. بعد از گذر از این بیابان برهوت بقیه راه را باید از پشت نیروهای خودی گذشت و چه خطرناک است، نه برای ما که بادمجان بم هستیم و خدا را تمایلی به دیدن ما نیست بلکه این سربازان را که اندک خاکی که از جاده برمی‌خیزد دشمنان به رگبار خمسه خمسه خود افزونش می‌کنند و سربازی دست بلند می‌کند و ما را هشدار می‌دهد که «آرامتر، فاصله چندانی با دشمن نداریم گرد و خاک را می‌زنند» و گواه مدعای او پشت سر ما در همین مسیر که آمده‌ایم خمپاره‌ای به زمین می‌نشیند و ترکش‌هایش در نزدیک ما به خاک می‌افتد.

برادر سرباز به زمین می‌خوابد و ما با توجه به سفارشات او را همان را ادامه می‌دهیم. اما دشمن که ماشین را دیده است همچنان جاده را زیر آتش می‌گیرد و چپ و راست ما را با توپ و خمپاره گود می‌کند، به طوری که مجبور می‌شویم زیگزاگ حرکت کنیم تا در چاله‌هایی که پیش پایمان می‌کند و ترکش‌هایشان را نثارمان می‌کند نیفتیم، اما به هر حال تا خود آبادان ماشین ما و سرنشین‌هایش در خماری یک توپ یا خمپاره ناقابل می‌مانند و خبری نمی‌شود.

*آبادان

تن خسته و بی‌رمق کودک آبادان همچنان در زیر پنجه‌های گرگ دشمن زخم می‌خورد. جسم نحیف آبادان مجال حتی لحظه‌ای استراحت را نمی‌یابد. اما قلب آبادان همچنان گرم می‌طپد و در انتظار دیدار مادر لحظه می‌شمرد.

یک اندیشه واهی که خدا در دل دشمن افکنده است جرأت بردن کودک آبادان را از او گرفته است.

دشمن از یک سمت بر او نمی‌زند دور تا دور او را دشمن احاطه کرده است و او صفیر هر خمپاره را که می‌شنود اضطراب در دلش می‌ریزد که در کجای بدن او خواهد نشست و کدام عضو او را به آتش خواهد کشید. دشمن آبادان را فقط با موشک و خمپاره خمسه خمسه و کاتیوشا نمی‌زند، دشمن آنقدر به آبادان نزدیک است که از کنار کارون که می‌گذری آتش مسلسل و سلاح سبک دشمن اگر به خاک و خونت نکشد زخمیت خواهد کرد. پالایشگاه آبادان هنوز در آتش می‌سوزد و دشمن هنوز هم دست از سرش برنمی‌دارد. نه به این دلیل که باقی مانده‌اش را خراب کند چرا که می‌داند چیزی از پالایشگاه بر جای نمانده است بلکه دشمن از دود و شعله پالایشگاه جهت‌یابی‌اش دقیق‌تر می‌کند.

آبادان انگار با صفیر خمپاره‌ها نفس می‌کشد، به برادری می‌گویم چه خبر است، چرا لحظه‌ای آرام نمی‌گیرند؟ می‌خندد که «امروز نسبتا آرومه، از صبح تا حالا دویست، سیصد تا بیشتر نزدن». ما از قساوت و بیرحمی دشمن حرف‌ها شنیده بودیم اما آبادان اوج نمایش رذالت دشمن است، در هر خانه‌ای را که باز می‌کنی، قدم به هر خیابانی که می‌‌گذاری، از کنار هر مدرسه‌ای که می‌گذری، به هر بیمارستانی که نگاه می‌کنی حضور قساوت و سفاکی دشمن را لمس می‌کنی. برادری می‌گوید: «اگر مردم ما بدانند که بر آبادان چه می‌گذرد یک لحظه آرام نمی‌گیرند و با چنگ و دندان به کمک آبادان می‌شتابند». من برای اینکه زیاد ناامید نشود به او نمی‌گویم که در جاهای دیگر چه خبر است و هم برای اینکه یک وقت خدای نکرده سکته نکند به او نمی‌گویم که بعضی مردم به خاطر چه چیزهایی به سر و کله یکدیگر می‌زنند.

به هر زحمتی هست برادران سپاه را پیدا می‌‌کنیم. این برادران هیچ کار دیگری هم که نکنند با حضور داوطلبانه و سمج خود در زیر رگبار خمسه خمسه و خمپاره، ایمان و استقامت را هر لحظه رنگ تازه می‌زنند و داغ دشمن را تازه‌تر می‌کنند. قرار می‌شود که شب را استراحت کنیم و صبح با برادران سپاه به جبهه فیاضیه برویم. البته استراحت که چه عرض کنم اما اگر نشود خوابید تا صبح چمباتمه زد و به موزیک متن شب، جاز وحشتناک خمپاره‌ها و خمسه‌ خمسه‌ها گوش کرد و سیگار کشید و رقص تند درها و پنجره‌ها را به تماشا نشست و صبح خسته و خواب‌آلود با برادرانی که شب خوابشان برده است از این فیوضات محروم مانده‌اند به طرف جبهه فیاضیه راه افتاد.

جبهه فیاضیه با شهر فاصله چندانی ندارد نرسیده به بیمارستان طالقانی سمت راست جاده‌ای است که از پانصد متری آن جبهه ما آغاز می‌شود در حالی که نخل‌ها از همان اول جاده شروع شده است. نخل‌ها عجیب انسان را در عظمت خویش گم می‌کنند، آنچنان محکم و استوار ایستاده‌اند که انگار هنری‌ترین شاهکار خداوندند، و چرا که نباشند کدام آفرینش را خدا گوشواره‌ایی چنین زیبا در گوش کرده است. وقتی خورشید را قبل از تمام شدن در میان خویش می‌گیرند و بزرگوارانه در میان مردم آن دیار جیره‌بندی می‌کنند کسی هست که به تماشا بایستد و عظمت خدا را سر خاک شاید صدای وحشتناک توپی که از چند قدمی ما شلیک می‌شود و زمین را زیر پا می‌لرزاند یادم می‌آورد که اینجا جبهه است و در جای دیگر هم می‌شود به زیبایی نخل‌ها اندیشید.

از ماشین پیاده می‌شویم، تا رودخانه بهمنشیر باید مواظب بود که پوکه‌های مهمات بر پای نگیرد و خرماها در زیر پا له نشود. رودخانه بهمنشیر چه زلال و شفاف است حیف که خمپاره می‌آید وگرنه….

رودخانه بهمنشیر را قرار است برای حمل مهمات پل بزنند البته مدت‌هاست که قرار است، هزار وعده خوبان یکی وفا نکند. با قایقی موتوری که با هزار بدبختی بجای پل انجام وظیفه می‌کند به طرف دیگر رودخانه می‌رویم،غ برادران سپاه به دنبال وظیفه خود می‌روند، آمده‌اند تا سربازان تشنه را از زلال قرآن جرعه‌ای بنوشانند. سربازان اینقدر که برای گرفتن قرآن اشتیاق دارند و سماجت می‌ورزند به فکر آب و جیره غذایشان نیستند. تا خط مقدم جبهه صدمتری راه است، چقدر سربازان از دیدن ما خوشحال می‌شوند، همچنانکه ما. فکر نمی‌کردیم هدیه ناقابل «سلام و خسته نباشید» ما آنقدر برایشان ارزش داشته باشد.

با برادران به صحبت می‌نشینیم البته زمانی که خمپاره می‌آید به صحبت می‌خوابیم. استواری ایمان این برادران براستی با نخل‌های کنارشان به رقابت ایستاده است،‌برادری در جواب سؤال «حرفی برای خانواده خود دارید؟» می‌‌گوید:

«حرفی و پیام مال کسی است که بخواهد برگردد من حرف‌هایم را در آنجا زده‌ام. من برای همیشه با آنها وداع کرده‌ام. اما دشمن هم فکر نکند که ما چون شهادت را دوست داریم بسادگی خود را تسلیم گلوله‌‌هایشان می‌کنیم، نه! هر کدام از ما تا حداقل ده نفری از آنها را نکشیم پیش خدا نمی‌رویم. دست خالی بریم بگیم چی…» شراب کهنه این برادر همه ما را مست می‌کند. سرهامان گرم می‌شود و دلهامان گُر می‌گیرد. کدام شراب چهل ساله می‌تواند به قدر حرف‌های این جوان بیست و چند ساله انسان ما را به مستی بکشاند و به خلسه بنشاند، اما افسوس و صد افسوس که هجوم سرد خبری مستی را از سرمان می‌پراند.

سربازی نفس نفس زنان خبر می‌آورد که «… دست خودش را با تیر زده تا چند ماهی در تهران استراحت کند، همه از شنیدن خبر سرما می‌خوریم من که پاک سینه پهلو می‌کنم…»

فارس

 نظر دهید »

خاطرات آیت‌الله جمی از دفاع مقدس

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آبادان در آغاز جنگ در محاصره نبود و مردم از راه آبادان - اهواز یا از راه آبادان - ماهشهر از شهر بیرون می‌رفتند. ناگهان از دو جاده آبادان را محاصره کردند؛ راه خروج از آبادان یکی خرمشهر بود که در اشغال عراقی‌ها قرار داشت.
 هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

                                                                        ***

*برگزاری اولین نماز جمعه در آبادان

تاریخ اولین نماز جمعه را دقیق نمی‌دانم که چه روزی بوده است، در آبادان آرامش بود و از جنگ خبری نبود. اما وقتی جنگ شروع شد، نماز جمعه هم قهراً تعطیل شد. نماز جمعه دو ماه یا سه ماه تعطیل بود، تاریخ دقیقش را نمی‌دانم. شهر کم کم خلوت شد، همه رفتند، زن و بچه آنهایی که کاری با جنگ نداشتند، رفتند. اما رزمندگان و عده‌ای از کسبه و بازاریان در آبادان مانده بودند. در حالی که جنگ شروع شده بود، بعضی بچه‌ها دوباره آمدند و گفتند. که نماز جمعه را در آبادان دائر بکنیم؛ باید نماز جمعه داشته باشیم. تعداد مردم هم کم بود. گفتم: حالا کجا نماز جمعه را برگزار کنیم؟ در همه جای شهر گلوله و خمپاره می‌آید و جایی در امان نیست. یک زیر زمینی در احمد آباد وجود داشت که امن بود و بعدها محل کمیته ارزاق آبادان شد. اولین نماز جمعه جنگ را در همان زیرزمین برگزار کردیم و در واقع اوائل جنگ بود. تعداد مردم هم برای نماز جمعه به اندازه‌ای بود که مشروع باشد. تقریباً در حدود ده الی دوازده نفر بودند.

هفته‌های اول خواهران شرکت نمی‌کردند، ولی بعداً خواهران هم شرکت کردند. هر هفته تعداد شرکت کنندگان در نماز جمعه زیادتر می‌شد، به طوری که زیرزمین پر می‌شد و کمبود جا وجود داشت. مخصوصاً یادم هست که در یکی از این نماز جمعه‌ها که ما آنجا دایر کردیم، مرحوم شهید رجایی رحمه الله علیه هم آمده بود، ولی من متوجه نشدم. خیلی از مسئولین بودند که می‌آمدند، ولی ما متوجه حضور آنها نمی‌شدیم. در زمان جنگ به علت عادی نبودن اوضاع، اگر وزیری می‌آمد، تشریفاتی در کار نبود و بیشتر اوقات ما متوجه آمدن آنها به شهر آبادان نمی‌شدیم. اطلاع داشتیم که شهید رجایی به آبادان آمده، ولی از اینکه کجا هست، خبری نداشتیم. وقتی که نماز جمعه را خواندیم و در همان زیر زمین مردم بعد از نماز جمع شده بودند، آقایی گفت: شهید رجایی اینجا هستند. من نیز ضمن ملاقات با ایشان مذاکره و صحبت کردم. وقتی مرحوم شهید رجایی رفت و آنجا خلوت شد، خمپاره‌ای آمد و محل انفجار در همان نزدیکی جایگاه نماز جمعه بود. صدای مهیبی بود، آنهایی که آنجا بودند، وحشت کردند و متفرق شدند، زیرا می‌دانستند که عراق همان محل را دوباره مورد اصابت قرار می‌دهد. خوشبختانه از جمعیت کسی آسیبی ندید.

ما چند هفته‌ای نماز جمعه را آنجا دایر می‌کردیم، ولی بعداً به خاطر یک سری مسائل، امکان برگزاری نماز جمعه نبود. چرا که وقتی نماز جمعه برگزار می‌شد، دشمن می فهمید و عراقیها هم به نماز جمعه و مردم نمازگزار رحم نمی‌کردند و جان مردم نمازگزار در خطر بود. علت اصلی کمبود جا بود، بعد مقرر شد که نماز جمعه را سیار کنیم. به خاطر اینکه دشمن غافل شود، گاهی دو جمعه، سه جمعه در یک جا بودیم. گاهی هر جمعه در یک جا بودیم. در مسجد موسی‌بن جعفر (ع) و مسجد قدس و مسجد مهدی موعود (عج) نماز جمعه برگزار می‌شد. گاهی اوقات نماز جمعه را در یک زیر زمین در لشکر آباد امیری در آبادان برگزار می‌کردیم. بعضی مواقع هم در بیمارستان شرکت نفت نماز جمعه را م‌خواندیم. به هر صورت نماز جمعه آبادان، مدت زیادی سیار بود و هر هفته در یک نفطه از شهر برگزار می‌شد. پس از مدتی دیگر برگزاری نماز جمعه در شهر مشکل شده بود و شهر تقریباً خطرناک شده و همه جای آن ناامن بود. در مسیر جاده آبادان - ماهشهر که از آبادان پانزده کیلومتر فاصله داشت، محلی برای نماز جمعه صاف کرده بودند، آنجا تقریباً بیابان بود، سایبانی هم نداشت و هواگرم بود. در آبادان چه تابستان و چه زمستان زیر آفتاب نشستن مشکل است. ولی نمازگزارها می‌آمدند و کاری به گرما و بیابان نداشتند. در آفتاب داغ می‌رفیم و آنجا نماز جمعه را برقرار می‌کردیم آن نماز جمعه را برقرار می‌کردیم آن نماز جمعه‌ها حل و هوای دیگری داشتند. از همین رو ادمه جمعه نیز در آن برهه از زمان به آبادان می‌آمدند و در نماز جمعه شرکت می‌کردند. یادم هست یک مرتبه هم آقای شیرازی از مشهد مقدس به آبان آمده بودند و در آن بیان نماز خواندند. هوا گرم بود و بعد از اینکه نماز را خواندیم، آقای شیرازی گفت: آقا ما از این هوای گرم و داغ لذت بردیم. هم هوا داغ بود و هم مردم و بچه‌ها داغ بودند.

در مسیر جاده آبادان - اهواز، در حدود ده الی دوازده کیلومتری آبادان، برادران رزمنده بوشهر یک مسجدی در زیرزمین درست کرده بودند، به ما گفتند: اینجا جای خوبی برای برگزاری نماز جمعه است. بوشهری‌ها یک تیپ دریایی کنار کارون داشتند و همان‌جا مستقر بودند، مسجد خوبی هم درست کرده بودند، مسجد جای امنی بود. از زیر زمین که می گذشتیم، به مسجد می‌رسیدیم. مدنی نماز جمعه را در آنجا برگزار می‌کردیم و بعضی وقتها نماز جمعه قهراً تعطیل می‌شد و آن هم در شرایط خطرناکی بود که از طرف مقامات نظامی به ما اعلام خطر می‌کردند و فرموده حضرت امام (ره) را در مورد رعایت مسائل نظامی یادآور می‌شدند. بچه‌ها ناراح می‌شدند، ولی ما می‌دیدیم چاره‌ای نیست. گاهی بود که من یک ماه در اهواز بودم و نمی‌گذاشتند به آبادان بروم! اما این نماز قطع نمی‌شد و ما به طور خودکار می‌دیدیم یک حالتی هست که جذب می‌کند. یک عده‌ای دلشان می‌خواست جمعه از بیرون آبادان بیایند و جمعه برایشان نماز برقرار کنیم.

بعضی از روحانیون می‌گفتند: «این نماز خواندن اینجا، یک لذت دیگری به ما داد.» بعضی از افراد عادی، نیروهای رزمنده دیگر، نه تنها در آبادان، بلکه در محورهای دیگر هم که بودند، برای نماز جمعه به آبادان می‌آمدند. بقدی شلوغ می‌شد که علاوه بر سالن مسجد قدس، حیاطش هم پر می‌شد، و تا بیرون مسجد و در خیابان جمعیت نمازگزار بود.

این معجزه نماز بود که من اول عرض کردم که ما نمی‌فهمیدیم نماز چیست و توی این جنگ، ما نماز جمعه را فهمیدیم. اینکه می‌گویند نماز جمعه تعطیل نشود و امام (قدس سره) این قدر روی آن تاکید داشتند، ما اثرش را دیدیم. حالا ببینید تا کجا کشید اثرش. خوب ما اینجا صحبت می‌کردیم درباره جنگ و تشویق و تشجیع رزمنده‌ها؛ خودمان نمی‌دانستیم که این نماز چه اثری دارد. از کویت نامه می‌آمد که تو را به خدا این نماز تعطیل نشود و این خطبه‌ها را ادامه دهید. از جاهای دیگر هم می‌آمد. بعد من متوجه شدم که این نماز و این عبادت، دشمن را خیلی نگران کرده است. فرماندهی بود در سپاه اهواز که می‌گفت: می‌دانید که اعلامیه‌ای علیه شما در جبهه‌ها پخش می‌شود. گفتم: چی هست؟ یک اعلامیه آورد و به من داد. از طرف ارتش عراق بود. آنها این اعلامیه‌ها را به طرز خاصی داخل نیروهای ما پخش کرده بودند.

در این اعلامیه که مطالبش به زبان عربی بود، علیه من حرفهایی زده بود که فلانی چه کار می‌کند و مردم را به کشتن می‌دهد. این آقا شما نظامی‌ها را به کشتن می‌دهد. بالاخره فحش زیاد به من داده بودند و ما فهمیدیم که این نماز چه اثر جالبی دارد و اهمیت نماز جمعه را از این طریق متوجه شدیم که مورد عنایت خاص حضرت امام (قدس سره) قرار گرفته بود.

یک مرتبه خدمت حضرت امام رسیدم، مرا به خاطر نماز تشویق کرد. امام فرمودند: فلانی تو کجا هستی؟ مگر آبادان نیستی؟ من فهمیدم که حضرت امام (ره) هر جمعه مراقب نماز هستند. یک بار حضرت امام (ره) در یک سخنرانی که کرده بودند و الان یادم نیست کدام سخنرانی بود، از آبادان و نماز جمعه آبادان اسم برده بودند که من یادم هست آقای صفایی که نماینده آبادان بود، زنگ زدند و گفتند: آقا فهمیدی که حضرت امام راجع به آبادان چه فرمودند؟ گفتم: چه فرمود؟ من نشنیده‌ام…. بالاخره این نماز این قدر مهم بود و بهم نخورد و تداوم پیدا کرد.

گاهی ما در نهایت دلهرگی نماز می‌خواندیم، بعضی صبحهای جمعه که می شد من متحیر بودم که نماز جمعه را کجا بخوانیم، کجا برویم که امن باشد. ما هم ریسک می‌کردیم و می‌گفتیم یک جایی برویم و خدا هرچه بخواهد. می‌رفتیم و نماز را می‌خواندیم و الحمدولله چیزی هم نمی‌شد. گاهی به نزدیکی‌های محل نماز جمعه گلوله اصابت می‌کرد، خمپاره اصالب می‌کرد، اما در همه مدت جنگ، من یادم نیست که در روز جمعه و نماز جمعه یک نفر خراشی برداشته باشد؛ همه سالم می‌آمدند و نماز را می‌خوندند و می‌رفتند.

*آبادان؛ روزهای محاصره

آبادان در آغاز جنگ در محاصره نبود و مردم از راه آبادان - اهواز یا از راه آبادان - ماهشهر از شهر بیرون می‌رفتند. ناگهان از دو جاه آبادان را محاصره کردند؛ راه خروج از آبادان یکی خرمشهر بود که در اشغال عراقی‌ها قرار داشت.

قبل از جنگ تمام آبادانی‌هایی که می‌خواستند به اهواز مسافرت کنند، نوعا از راه خرمشهر می‌رفتند و این راه آبادان - اهواز تقریبا متروک بود. با سقوط خرمشهر دو راه دیگر برای خروج از آبادان باقی مانده بود، یکی راه آبادان - اهواز و یکی هم راه آبادان - خرمشهر. دشمن وقتی خرمشهر را گرفت، اول به این فکر بود که از طریق پل خرمشهر عبور کند و به طرف آبادان بیاید. به همین سبب برادران جهادگر آمدند و گفتند: ما در یک محوری داریم کانال می‌زنیم و آن را طوری درست می‌کنیم که وقتی تانک بیاید پشت آن بماند و نتواند از آن عبور کند. این کانال در نزدیکی بیمارستان طالقانی بود. کانال‌های عریض و طویلی بود. اینها همه برای دفع خطر بود که اگر عراق بخواهد از پل عبور کند و به طرف آبادان بیاید، اینجا که آمد با کانال مواجه شود. عراق به هر صورت ترسید و مأیوس شد. چون این طرف مقداری مستحکم شده بود، این طرف پل خرمشهر بچه‌ها موضع خودشان را محکم درست کرده بودند و از پل آمدن برای عراق دشوار بود و این شدت که عراق به صورت نعل اسبی آمد و آبادان را محاصره کرد و راه آبادان - اهواز را اشغال و سپس دور زد و راه ماهشهر را هم گرفت و درست آبادان به شکل نعل اسبی محاصره شد، به طوری که اگر مردم از آبادان می‌آمدند اهواز یا ماهشهر، در چنگال عراقی‌ها قرار می‌گرفتند. مردم به طوری عادی سوار اتوبوس و مینی‌بوس شده و بعضی به طرف ماهشهر و بعضی می‌رفتند اهواز. مردم زیادی آن روز آمده بودند و عراقی‌ها آنها را پیاده کرده و اسیر می‌کردند و مرد و زن را می‌گرفتند، به هر حال یک روز قبل از اینکه مردم خبر محاصره را بفهمند، تعداد زیادی افراد عادی اسیر شدند.

در آن روز وقتی آمدم مسجد برای نماز، دیدم زنی گریه می‌کند، و مردم هم جمع شده بودند. گفتم: خواهر چرا گریه می‌کنی؟ گفت: من و شوهرم بودیم، شوهرم را اسیر کرده و مرا ول کردند و من آمدم. ما یک مرغداری داشتیم، مرغداری را خراب کردند و زندگی ما از بین رفته. شوهرم را اسیر کردند و من الان چیزی ندارم، هیچی ندارم، کمکی می‌خواست، مقداری به او کمک کردم. خلاصه شوهر اسیر بود و زن سرگردان.

یک روز قبل از محاصره آبادان، آقایان مشکینی، خزعلی و طاهری و دو نفر دیگر بودند که اسمشان حالا یادم نیست، می‌آمدند و می‌رفتند، راه باز بود و برای ما اینها مؤثر بودند. از طرف حضرت امام (ره) می‌آمدند. اینها آمدند آبادان و شبی ماندند و ناهاری منزل ما بودند. بعد با هم رفتیم رادیو و برای مردم پیام دادند. ما دلمان می‌خواست بیشتر بمانند، اما آنها می‌خواستند بعد از ظهر بروند و من اصرار می‌کردم به آقای مشکینی، خزعلی و طاهری که شما اینجا بمانید و ما اینجا تنها هستیم، شما برای ما خوب هستید، منبر می‌روید، پیام یم‌دهید و مردم را دلگرم می‌کنید. آقای مشکینی گفت: مانعی نیست ولی آیت‌الله خزعلی وعده دارد و در اهواز جلسه دارد. آیت‌الله خزعلی گفت: در اهواز جلسه داریم، وعده دادم و کار دارم. هر چه ما اصرار کردیم، اینها قبول نکردند و عصر حرکت کردند و رفتند اهواز. من گفتم امشب بمانید، فردا بروید، آنها خلاصه قانع نشدند و خودشان یادشان هست. عصر حرکت کردند و رفتند و فردایش آبادان محاصره شد. عده زیادی توی همان راهی که آقایان آمده بودند، اسیر شدند که اگر این آقایان فردایش می‌رفتند، اسارت آنها قطعی بود. مورد دیگر یادم نمی‌رود.

ایشان نیز نجات پیدا کردند. آقای دکتر شیبانی نماینده مردم تهران در مجلس است. آن موقع حضورش دلگرم کننده بود، از طرف دولت آمد و چند ماهی اینجا بود؛ پول آورده بود برای کارکنان.

بین مردم چرخ می‌زد و نمایندگی تامی داشت. این آقای دکتر شیبانی و یکی دیگر - به نظرم جعفر مدنی زادگان بود توی شرکت نفت - به اتفاق هم از آبادان به اهواز می‌روند. این موضوع را آقای مدنی زادگان بعدا برای من نقل کرد؛ گفت: ماشین ما آمد و دیدیم در فاصله دوری، جمعیتی ایستاده، گفتیم چه خبر است، مقداری ماندیم و نگاه کردیم، دیدیم افرادی مسلح هستند و مردم را می‌گیرند. فورا فهمیدیم که عراقی هستند و مردم را اسیر می‌کنند. دستپاچه شدیم و گفتیم بیایید دور بزنیم، دور زدیم، عراقی‌ها فهمیدند و چند گلوله به طرف ما شلیک کردند و ما هم به سرعت از محل دور شدیم. اگر یک مقدار جلوتر رفته بودیم، در چنگال عراقی‌ها اسیر می‌شدیم. در جاده ماهشهر نیز کسانی مثل وزیر نفت آن روز، آقای تندگویان و دو سه نفر همراهشان اسیر شدند. آنها از راه ماهشهر آمده بودند و متوجه نشدند و در چنگال عراقی‌ها افتادند. وضع عجیبی بود؛ روز اول و دوم خیلی‌ها اسیر شده بودند و بعد مردم کمک‌کم متوجه شدند و بیرون رفتن از شهر دیگر ممکن نبود. محاصره بود و اگر مدتی این طور ادامه می‌یافت، مردم و رزمندگان گرسنه می‌ماندند و مهمات  تمام می‌شد. تنها یک راه مانده بود و آن هم راه آبی متروکه و مهجوری بود که سال‌ها کسی از آن راه عبور و مرور نمی‌کرد و آن از طریق بهمن شیر بود. در آنجا اسکله‌ای بود که با لنج به ماهشهر می‌رفتند. راه متروکه‌ای بود، ولی چاره‌ای نبود.

عده‌ای از این لنج داران راه را بلد بودند، و یا اینکه لنج‌ها را اجاره می‌دادند و مردم را از این طریق منتقل می‌کردند. اما طی کردن فاصله شهر تا اسکله که حدود سی کیلومتر می‌شد، کاری مشکل بود. از جاده خسروآباد تا آن‌جایی که آسفالت بود، بد نبود؛ اما آنجا که جاده به سمت چپ منحرف می‌شد و خاکی بود و به طرف «چوئبده» می‌رفت، کار سخت بود و گاهی برادران عرب با وانت توی این بیابان‌ها می‌رفتند.

جاده پر از دست‌انداز و زحمت‌آوری بود؛ مردم با یک خون دلی آنجا می‌رفتند و با لنج می‌رفتند ماهشهر. با لنج گاهی معطل می‌شدند، گاهی راه را گم می‌کردند و گاهی توی گل گیر می‌کردند و با یک خون دلی به ماهشهر می‌رفتند. آذوقه هم از این طریق برای ما می‌آمد. آذوقه با لنج و موتور آبی از بندر امام خمینی می‌آمد و در سی‌ کیلومتری پیاده می‌کردند و با ماشین آنها را می‌آوردند. مهمات هم از این راه می‌آوردند. بعد یک فرجی شد و بچه‌های رزمنده زحمت کشیدند و همانجا یک ترمینال هوایی برای هلی‌کوپتر درست کردند، که هلی‌کوپترها از آنجا پرواز کردند برای بندر امام؛ و نیروها و مهمات را با زحمت از این راه می‌آوردندو هیلی‌کوپتر می‌بایست در سطح خیلی پایین پرواز می‌کرد تا در دید دشمن نباشد، چون آبادان کاملا در محاصره دشمن بود. غیر از این راه هیچ راه دیگری نبود. من خاطرات زیادی از آن زمان یادم هست، بعضی خیلی جالب هستند و اصلا فراموش نمی‌شود.

یک وقتی در همان ایام حصر آبادان، سمیناری تشکیل شده بود از ائمه جمعه در آموزش و پروش استان در اهواز، ما را هم دعوت کردن به اهواز. همان زمانی که آبادان محاصره بود و حالا تنها راهی که ما داشتیم از همان راه آبی یا با هلی‌کوپترها بود. آمدیم «چوئبده» با هلی‌کوپتر به ماهشهر برویم و از ماهشهر با ماشین به اهواز بیاییم، وقتی آمدیم، ظرفیت هلی‌کوپتر پر شده و ما می‌توانیم  شما یک نفر را ببریم، ولی چون من دو - سه نفر همراه داشتم، او گفت: ما باید به تعداد شما برخی افراد را پیاده کنیم؛ اگر شما راضی هستید، ما این کار را انجام می‌دهیم. گفتم اینها که سوار شدند کی هستند؟ گفت: اینها همه سرباز و بسیجی هستند و می‌خواهند مرخصی بروند. من گفتم: اینها می‌خواهند مرخصی بروند و خوب نیست پیاده شوند. من فردا می‌روم.

حالا سمینار می‌خواهد دائر بشود و باید سر ساعت مقرر به اهواز می‌رفتیم، اما برگشتیم به شهر. شب در آبادان ماندیم و فردا رفتیم و جا برای سوار شدن بود.

در ارتباط با این سفر خاطرات بسیاری دارم. از جمله این که ما آمدیم «چوئبده» هنگام برگشت نیز در «چوئبده» (همان محل اسکله راه‌آبی) ماشین نداشتیم و سر راه ایستادیم. ماشین‌هایی مال رزمنده‌ها بود، این ماشین‌ها نیرو جابه‌جا می‌کردند، یکی از اینها آمد و گفت: آقا می‌خواهید کجا بروید؟ گفتم: می‌خواهم بروم آبادان. گفت: بیایید سوار شوید. در راه سؤال کردم اهل کجا هستید، گفت: ما از جهاد اصفهان یا نجف‌آباد آمده‌ایم. در فیاضی داشتیم پل بشکه‌ای درست می‌کردیم و هنوز مشغول بودیم که یک مرتبه خمپاره آمد، یکی از برادران پاره پاره شد و افتاد توی شط. ما به زحمت توانستیم یک مقداری از گوشت بدنش را از شط جمع کنیم و داخل گونی کرده و امروز آن را فرستادیم برای خانواده‌اش.


 فارس

 نظر دهید »

پایگاه هوایی دزفول و سرانجام یک دستور

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

صدای گریه فرماندهی پایگاه چهارم از یک طرف و گریه و «الله اکبر» حاضران در پست فرماندهی از سوی دیگر فضا را پر کرد. لحظاتی سخت و غم‌انگیز بود. تصور انهدام تجهیزات‌، مهمات و تسهیلات خودی‌، که در آن شرایط‌، کمترینش برایمان مهم بود‌، زجرآور و دیوانه کننده بود اما چاره‌ای نداشتیم. دستور ابلاغ شد… 
 

جملات بالا بخشی از خاطرات امیر سرتیپ هوشنگ زکی‌خانی، فرمانده گردان و معاونت عملیات پایگاه هفتم ترابری شیراز است.

 

هوشنگ زکی خان روز 20 فروردین ماه 1323 در خانواده‌ای سنتی‌ و شلوغ به دنیا آمد. پدرش‌، غلامعلی‌، کارخانه‌دار بود و پنج پسر و سه دختر داشت. هوشنگ‌، که سومین فرزند خانواده بود‌، به دلیل جابه جایی پدر‌، تحصیلاتش را در تهران‌، بندرعباس و سیرجان طی کرد. با این حال همواره شاگرد ممتاز بود ودر سال 1341 دیپلم ریاضی را از دبیرستان «بدر» سیرجان گرفت.

 

در سال 1342 به جمع دانشجویان دانشگاه افسری ارتش پیوست. در این دوره سه ساله موفق به طی تمرین‌های سخت چتربازی‌، رنجر(تیزیلان) و کوهستان شد و به درجه ستوان دومی نایل آمد سپس به شیراز انتقال یافت تا دوره مقدماتی پیاده را سپری کند. در این زمان از استخدام خلبان در نیروی هوایی آگاه‌،و به دنبال تقدیر خویش داوطلب خلبانی شد پس از اخذ هماهنگی‌های لازم و انجام دادن معاینات پزشکی و قبولی در آزمون هوش‌، معلومات عمومی و زبان انگلیسی وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد.

 

دروس زبان و علوم نظامی را در کنار دوره‌های آکادمی پرواز طی کرد و با هواپیمای ملخ دار «پایپر» و «سسنا» پروازهای مقدماتی را در فرودگاه قلعه مرغی تهران انجام داد. بعد از فارغ التحصیلی‌، جزء معدود استثنائاتی بود که مستقیما به گردان 11 شکاری مهرآباد منتقل شد و به مطالعه الکترونیک و دروس کابین عقب «اف-4» پرداخت. در واقع پرواز عملیاتی را در ایران و در کابین عقب این هواپیمای تازه وارد و مدرن شروع کرد. پروازهای اولیه‌اش بیشتر با سروان «محمود قیدیان»‌، از پیشکسوتان شناسایی هوایی‌، بود با طی کردن دوره کابین‌ عقب اف -4 جزء اولین نفرات تشکیل دهنده کادر پروازی «فانتوم» محسوب می‌شد.

 

نظر به اینکه دوره IN( معلم ناوبری) را دیده بود تدریس 13 دوره آموزشی کابین عقب فانتوم را برعهده داشت.در سال 1349 با تغییر سیاست پذیرش کادر پروازی کابین عقب اف-4‌، برای طی دوره ناوبری هواپیمای «سی-130» به آمریکا اعزام شد. این دوره 11 ماهه را در پایگاه «میتر» شرق شهر «ساکرامنتو» در ایالت کالیفرنیا گذراند و در سال 1350 به تهران برگشت. بلافاصله در گردان سی -130پایگاه مهرآباد به عنوان ناوبر و استاد ناوبری به خدمت ادامه داد. بعدها به شیراز منتقل شده و تا سال 1369‌، که بازنشسته شد‌، به انجام دادن ماموریت‌های آموزشی‌، عملیاتی و پشتیبانی همت گماشت.

 

زکی خانی در این یگان مشاغلی چون: فرماندهی گردان و معاونت عملیات پایگاه هفتم ترابری شیراز خدمت کرد. در مرداد ماه 1357 به معاونت عملیات ستاد نهاجا منتقل شد و در دایره طرح و برنامه‌، جانشینی و سرپرستی مدیریت ترابری این معاونت نیز کار کرد.

 

او سال 1346 با خانم بدری همامی ازدواج کرد و صاحب دو پسر به نام‌های هوشیار(1347) و آرش(1350) و یک دختر به نام آسیه(1362) شد.

 

تازه به در منزلش در مجتمع مسکونی قصر فیروزه تهران رسیده بود که از حمله هوایی گسترده رژیم بعثی به پایگاه‌های هوایی مطلع شد. به‌رغم خستگی و گرمای هوا،‌ درنگ نکرد. حتی وارد نزل نشد. به سرعت به ستاد نهاجا برگشت و به پست فرماندهی رفت قبل از او سرهنگ «جواد فکوری»‌، فرماندهی وقت‌، جانشین او‌، سرهنگ «ماشاء الله عمرانی»‌، سرهنگ «محمود قیدیان»‌،معاون عملیات و جمعی از فرماندهان ستاد حضور به هم رسانده بودند تیم عملیاتی اداره جنگ متشکل از اعضای نام برده فوق و زکی خان تشکیل شد و پنج شبانه روز بی‌وقفه به هدایت عملیات پرداخت. سپس هر یک به مدت دو ساعت برای استحمام و سر زدن به خانواده از پست فرماندهی خارج شدند.

 

سال 1368 پس از راه انداز سرویس ارتباط هوایی ارتش (هواپیمایی ساها) که به خواست سرلشکر شهید منصور ستاری‌، فرماندهی وقت نیرو‌، و همت مسئولانی چون: امیر جواد عظیمی‌، زکی خان و دیگر مسئولان ذی‌ربط شکل گرفت،‌ او به اداره چهارم ستاد مشترک ارتش انتقال یافت و نسبت به هماهنگی پروازهای این شرکت هواپیمایی اقدام کرد او مرداد ماه 1369 در همین اداره با درجه سرتیپ دومی بازنشسته شد.

 

دشمن بی‌وقفه به سمت دزفول در حرکت بود و بیم آن می رفت پایگاه هوایی دزفول به تصرف درآید. در این صورت علاوه بر تسهیلات پایگاه‌، انبار مهمات پایگاه و حتی مهمات موجود یگان‌های نیروی زمینی مستقر در منطقه به دست دشمن می‌افتاد. دستور داده شد به پایگاه چهارم ابلاغ شود به سرعت هواپیماهای شکاری به یگان‌های امن گسترش یابند و مهمات تا حد امکان با اعزام چندین فروند سی-130 از منطقه تخلیه شود. سپس تسلایحات پایگاه و الباقی مهمات منهدم شوند. با این مقدمه خاطراتی از امیر سرتیپ2 هوشنگ زکی خانی را از زبان خودش بخوانید:

 

«از بخت بد‌، من مامور شدم این دستور را به فرماندهی پایگاه هوایی دزفول ابلاغ کنم و هماهنگی اعزام هواپیماهای سی-130 را بری تخلیه مهمات انجام دهم این آغاز تلخ‌ترین لحظه زنگی من و سایر حاضرین در پست فرماندهی بود. وقتی گوشی تلفن را از روی دستگاه رمز کننده مکالمات برداشت تا با سرهنگ «علی‌رضا تابش‌فر» صحبت کنم‌، گریه امانم نمی‌داد تابش‌فر گوشی را برداشت و ظاهرا از صدای گریه من متعجب شد. وقتی خودم را با گریه و لکنت زبان معرفی کردم‌، فکر کرد شاید می‌خواهم خبر ناگواری بدهم. از این رو مرا به آرامش دعوت کرد. بالاخره با همان حال دستور را ابلاغ کردم.صدای گریه فرماندهی پایگاه چهارم از یک طرف و گریه و «الله اکبر» حاضران در پست فرماندهی از سوی دیگر فضا را پر کرد. لحظاتی سخت و غم‌انگیز بود. تصور انهدام تجهیزات‌، مهمات و تسهیلات خودی‌، که در آن شرایط‌، کمترینش برایمان مهم بود‌، زجرآور و دیوانه کننده بود اما چاره‌ای نداشتیم. دستور ابلاغ شد.

 

ولی از آنجا که خدا می‌خواست‌، پایان شب سیه، سفید شد! دمادم طلوع آفتاب فرشته نجات در پست فرماندهی حاضر شد. سرهنگ فکوری از پله‌ها بالا آمد. چهره‌ای متفاوت و بشاش داشت همه متعجب و نگران به استقبال او رفتیم. با صدای «بَم» و پرصلابتش گفت:«ماشاء الله(منظورش ماشاء الله عمرانی بود)، فقط طرح گسترش هواپیماهای «اف-5» انجام شود تجهیزات بماند تخلیه مهمات هم فقط برای طرح گسترش ادامه یابد. تخریب منتفی است!»

 

این دستورهای کوتا ولی شفاف و گویا چون خونی تازه در رگ‌های شنوندگان جریان پیدا کرد. اشک‌های شوق سرازیر شد و گونه‌ها را خیساند. دلهره‌، نگرانی و گریه شب گذشته فراموش شد و شیرین‌ترین خاطره‌ام رقم خورد. بار دیگر پرنده‌های آهنین بال به شکار تانک‌های دشمن شتافتند خدا را شکر بالاخره رقم خورد آنچه به خواست خدا متعال نتیجه‌اش پیروزی حق برباطل بود.

ایسنا

 نظر دهید »

پیگیری ساواک برای شناسایی نویسنده نامه

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

با خیال راحت نامه را گرفتم از روی میز کنار دستم خودکاری برداشتم و همانجا شروع کردم به نوشتن دو مرد نگاهم می‌کردند یکی از آنها نامه را از زیر دستم کشید گفت: بسه دیگه بده ببینم. نامه راگرفت توی یکی از دستهایش و برگه مرا هم توی دست دیگرش داشت نگاهشان می‌کرد

خاطرات رزمنده زبیده واحدی را در ادامه می‌خوانید:

آقای عربی یکی از معلم‌هایم بود. دبیرستان که بودم با او آشنا شدم. برایمان پنهانی کلاس احکام می‌گذاشت و می‌گفت: کسی نباید از جای ما اطلاع داشته باشه. من هم توی کلاسها شرکت می‌کردم، آخرین بار گفت که می‌خواهد به تهران برود. آدرسش را به ما هم داد. گفت: دوست دارم برایم نامه بنویسید. باخبرم کنید، در هر موردی که شده با من مکاتبه کنید.

آقای عربی به تهران رفت اما من از طریق نامه باهاش ارتباط داشتم. همان موقع‌ها گفته بود اگر می‌خواستید برایم نامه بنویسید بدهید یکی دیگر برایتان بنویسد و من آن روز خیلی متوجه حرفهایش نشدم اما هر بار که برایش نامه می‌نوشتم با خط دیگران بود، سال دوم دبیرستان بودم همه مردم توی خیابانها ریخته بودند، تظاهرات بود هر روز تظاهرات بود. منم سرکلاس درس نشسته بودم. مدیر آمد، خیلی عصبانی بود، گفت:واحدی بیا دفتر دوباره چه کارکردی؟ من که نمی دانستم موضوع از چه قرار است، گفتم: خانم مگه چی شده؟ مدیر با عصبانیت گفت: دو تا مامور اومدن دنبالت، خیلی ترسیدم.

نمی‌دانستم چه کارکنم فقط صلوات می‌فرستادم و به خودم دلداری می‌دادم که زبیده تو که کاری نکردی شجاع باش دختر، با مدیر وارد دفتر شدم. دوتا مرد قد بلند با سبیلهای پر پشت و با اخم نگاهم کردند. سلام کردم اما کسی جوابم را نداد. یکی از مردها گفت: واحدی تویی؟ گفتم: بله  آقا. گفت: بله! و شروع کرد به ناسزا گفتن من که مبهوت شده بودم، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: مگه چی شده؟ مرد نامه‌ای از جیبش درآورد و گرفت سمت من، این نامه چیه؟ از کجا اومده؟ به کجا فرستادی به کی فرستادی؟

عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. دوباره زیر لب شروع کردم به صلوات فرستادن، بعد با اطمینان جواب دادم: نه نامه مال من نیست، مرد که قدش بلند تر بود و تا آن زمان از من سوال می‌کرد، گفت: مگه تو واحدی نیستی؟ خدا داشت کمکم میکرد دیگر هیچ ترسی نداشتم با همه قاطعیت جواب دادم: واحدی هستم اما نامه مال من نیست، صورت مرد از عصبانیت تیره شده بود، کاغذ را پرت کرد سمت من و گفت بخونش، نقشه‌شان را فهمیدم. نامه را خواندم ولی باز هم گفتم مال من نیست. همه نگاهم می‌کردند. من یک طرف و بقیه یک طرف منتظر بودند تا ببینند که چه می‌شود.

دوباره مرد داد زد: بنویس از روی همین نامه بنویس. همین که مرد این جمله را گفت خیالم راحت شد توی دلم خوشحال شدم. آقای عربی فکر همه چیز را کرده بود با خیال راحت نامه را گرفتم از روی میز کنار دستم خودکاری برداشتم و همانجا شروع کردم به نوشتن دو مرد نگاهم می‌کردند یکی از آنها نامه را از زیر دستم کشید گفت: بسه دیگه بده ببینم. نامه راگرفت توی یکی از دستهایش و برگه مرا هم توی دست دیگرش داشت نگاهشان می‌کرد و من سربه زیر منتظر جواب بودم.

مرد نگاهی به من انداخت سنگینی نگاهش را احساس کردم، از اینکه هیچ مدرکی نداشت تا مطمئن شود که من نامه را نوشتم خیلی حرص می‌خورد دنبال بهانه می‌گشت. بدون مقدمه ازمن پرسید: با کی رابطه داری؟ منظورشان را خوب فهمیده بودم از اینجا به بعد باید نقش بازی می‌کردم، گفتم: ببخشید منظورتونو نفهمیدم.

مردی که قدش کوتاهتر بود و تا آن موقع ساکت ایستاده بود، گفت: پس چرا روسری پوشیدی؟ گفتم روسری بپوشم کار بدی که انجام ندادم. مرد نمی‌توانست قانعم کند نگاهی به مدیر و ناظم کرد و با فریاد گفت: مگه بهتون نگفتن چادر و روسری نپوشین. اصلا نباید حجاب داشته باشین منم که شیطنتم شروع شده بود، گفتم: نه. ناظم و مدیر با چشم‌های از حدقه در آمده نگاهم می‌کردند ولی هیچ حرفی نزدند. سکوت دفتر مدیر را برداشته بود فقط صدای نفس کشیدن می‌آمد، صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم و فقط خدا خدا می‌کردم. یکی از مردها گفت: بیا بریم به این دختره نمی‌یاد این کاره باشه، خیلی بچه است، اصلا نمی‌فهمه ما چی داریم می‌گیم، شاید کسی باهاش دشمنی داشته. از خدایم بود این جمله را بشنوم تند پردیم وسط حرفش و گفتم: آره دشمن زیاده حتماً کسی با من دشمنی داشته و اسم و فامیل منو پایین نامه نوشته، من چه می‌دونم تهران کجاست اصلا چه جوری مینویسن دیگه بیام نامه بدم که چی؟

دو مرد به همدیگر نگاهی انداختند و بعد به من نگاه کردند. من خوب نقشم را بازی کرده بودم و توی دلم می‌خندیدم اما هنوز دلشوره داشتم از ساواک چیزهایی شنیده بودم که مو را به بدن راست می‌کرد، همچنان صلوات می‌فرستادم تا آنها با حالت عصبانیت از آنجا رفتند.

توی دلم خدا را شکر می‌کردم که صدایی شنیدم صدای شعار بود می‌گفتند بگو مرگ بر شاه. بچه‌های مدرسه خودمان بودند آمده بودند توی حیاط می‌خواستند بروند بیرون اما مدیر و ناظم نمی‌گذاشتند. همهمه‌ای برپا بود، باران هم شروع کرده بود به باریدن نگاهم به باغچه افتاد خاک باغچه گل شده بود رفتم سمت باغچه، بدون اینکه کسی متوجه بشود خم شدم یک مشت گل برداشتم و با همه قدرتم چشم‌های مدیر را نشانه گرفتم. مدیر یکدفعه دست گذاشت روی چشمهایش و داد زد وای چشمام می خواست دست بکشد روی چشمهایش تا گل را پاک کند. اگر می‌فهمید  که منم کارم تمام بود.

تند تند رفتم سمت آبخوری دست‌هایم را شستم و گوشه‌ای جدا از بچه‌ها آرام ایستادم مدیر هم آمده بود تا صورتش را بشورد با آن صورت و چشم های قرمز خیلی خنده دار شده بود. در حالی که نفس نفس میزد گفت: واحدی ندیدی کی این کارو کرد؟

گفتم: نه خانم. نگاهی به من کرد وبا تعجب گفت: تو که اینجایی، چرا نرفتی؟ منم با قیافه‌ای حق به جانب گفتم: برم چه کار؟مگه من بیکارم، اومدم اینجا درس بخونم نه تظاهرات، اونا بیکارن. مدیر لبخند رضایتی زد و گفت: آفرین و رفت سمت دفتر . منم از خدا خواسته به کلاس رفتم و چادر و کیفم را برداشتم و با همه قدرتم دویدم به دیوار مدرسه که رسیدم نگاهش کردم برایم آسان بود از دیوار رفتم بالا بچه ها داشتند شعار می دادند بهشان رسیده بودم همه نفرتم را ریختم توی صدایم و فریاد زدم: بگو مرگ برشاه، بچه‌ها که مرا دیدند خوشحال شدند. همه با صدای بلند تکرار کردند بگو مرگ بر شاه …
*دفاع پرس

 نظر دهید »

سردار شهید مهدی زین‌الدین؛فرماندهی عمل‌گرا

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اگرچه شهید زین‌الدین سخت‌گیر بود اما بسیار به وضع نیروهایش توجه اشت. مثلا وقتی که غذا می‌آوردند منتظر می‌ماند که دیگر نیروهایش غذا داشته باشند و بعد خودش سیر بشود… 
 

علی جلال فراهانی مدیر کل پیشین بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان مرکزی که در دوران دفاع مقدس مدتی کوتاه پیک شهید مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر 17 علی‌ابن‌ابی‌طالب استان قم بوده است در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا، درباره شاخصه‌های مدیریتی و فرماندهی شهید زین‌الدینی می‌گوید: بارزترین شاخصه فرماندهی شهید زین‌الدین این بود که پیش از انجام کاری همه جوانب را می‌سنجید و پس از آن برای انجام طرح یا نقشه مورد نظر اقدام می‌کرد.: همین شاخصه از او یک فرمانده عملگرا ساخته بود و به همیتن خاطر دستورهایی را که ابلاغ می‌کرد به خوبی و با نتیجه مثبت به پایان می‌رسید. علاوه بر این شهید زین‌الدین حساسیت و سخت‌گیری ویژه‌ای در مورد فرماندهان گردان و محور داشت. منشأ این سختی‌گیری‌ها نظم، انضباط و دانش نظامی بود چرا که معتقد بود برای دست‌یابی به پیروزی باید همه ارکان با هم درست کار کنند.

 

یادم می‌آید یکی از فرماندهان گردان‌ها برای انجام کاری تصمیم داشت که به مرخصی برود. زمانی که نزد شهید زین‌الدین آمد با مخالفت او مواجه شد. این فرمانده گردان برای وساطت پیش چند فرمانده دیگر رفت تا نظر شهید زین‌الدین را برگرداند اما شهید زین‌الدین مخالفت ورزید. پس از چند هفته شهید زین‌الدین به این فرمانده مرخصی داد. وقتی که از او پرسیدند چرا آن زمان که خودش درخواست مرخصی کرد به او اجازه ندادید تا برود؟ پاسخ داد که می‌خواستم فرمانده گردانم را ارزیابی کنم تا ببینم چه مقدار می‌تواند در شرایط سخت دوام بیاورد و از سوی دیگر خودم نیز تا چه میزان بر تصمیمی که گرفته‌ام می‌توانم بمانم.

 

شهید زین‌الدین به بیت‌المال حساسیت خاصی داشت و در لشکر به گونه‌ای رفتار می‌کرد که وسایل بیت‌المال درست مصرف شود. یک مصداق ساده این رفتار را می‌توان خودکارهایی که در اختیار داشت عنوان کرد چرا که خودکار شخصی‌اش با خودکاری که مسائل جنگ را می‌نوشت تفاوت داشت. اگرچه شهید زین‌الدین سخت‌گیر بود اما بسیار به وضع نیروهایش توجه اشت. مثلا وقتی که غذا می‌آوردند منتظر می‌ماند که دیگر نیروهایش غذا داشته باشند و بعد خودش سیر بشود.

 

از دیگر خاطراتم درباره شهید زین‌الدین این بود که روزی از خط مقدم به عقب بازگشته بود و متوجه شده بود که نگهبان سر پست خوابش برده است. نگهبان را پیدا می‌کند و از او دلیل خوابش را می‌پرسد. نگهبان در جواب می‌گوید که در طول روز با دیگر همرزمانش سنگر درست می‌کردند و بسیار خسته شده است. شهید زین‌الدین به او می‌گوید که برود استراحت کند و بعد نام نگهبان بعدی را می‌پرسد. چون نگهبانان صبح از خواب بیدار می‌شوند و متوجه می‌شوند که کسی برای پست به نگهبانی نرفته است با عجله به محل پشت نگهبانی می‌روند و متوجه می‌شوند که خود شهید زین‌الدین تا صبح بیدار نگهبانی می‌داده است. چند نفر که او را می‌شناختند دلیل این کار را جویا می‌شوند که شهید زین‌الدین در پاسخ به آن‌ها گفته بود شما روز قبل سنگر ساختید و بیشترتان خسته بوده‌اید. من چون خسته نبودم به نگهبان گفتم برود تا خودم نگهبانی بدهم.

 

جلالی فراهانی در پایان درباره شعار «ای فرمانده آزاده آماده‌ایم، آماده» توضیح داد: روزی به همراه شهید زین‌الدین به اندیمشک رفتیم. او قرار بود برای نیروها سخنرانی کند. حدود دو ساعت صحبت کرد. محیط بسیار آرام بود بعد از پایان صحبت‌هایش به دلیل محبوبیتی که میان نیروها داشت، رزمندگان شعار دادند که ای فرمانده آزاده آماده‌ایم، آماده احساس می‌کنم که برای نخستین بار در جنگ این شعار را برای شهید زین‌الدین سردادند.

 

 

سایت فاتحان

 نظر دهید »

قبری که محل مناجات یک فرمانده بود

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید “علی عابدینی” فرمانده گردان خط شکن غواص از لشکر 41 ثارالله در سال 1342 در روستای لاهیجان رفسنجان متولد شد و در سال 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسید. . 


همیشه جلوی گردان حرکت می‌کرد 


گفتم: شما که جلوی نیروها‌ حرکت می‌کنید؛ اگه اتفاقی براتون بیفته بقیه‌ی نیروها‌ باید چه کار کنند؟ 


گفت: اگر فرمانده جلوی نیروهاش حرکت نکنه، ممکنه یک بسیجی با خودش فکر کنه چرا فرمانده جلوتر از من حرکت نمی‌کنه. من باید همیشه جلوتر از نیروها‌م حرکت کنم تا چنین مسئله‌ای پیش نیاد. 


اینجا، جای ابدی ماست 


محل استقرار گردان تغییر کرد. وقتی وارد منطقه جدید شدیم، رفت یک گوشه‌ی خلوت و یک چاله کند. شبیه یک قبر. شب‌ها‌ می‌رفت توی آن و مناجات می‌کرد. شب، هر موقع از کنار آن قبر رد می‌شدیم. صدای گریه و زاریش را می‌شنیدیم. بچه‌ها‌ که می‌پرسیدند موضوع قبر چیه؟ می‌گفت: این جا، جای ابدی ماست. دنیا می‌گذره و ما باید چنین جایی برای خودمون انتخاب کنیم؛ پس چه بهتر که از حالا این مکان رو حس کنیم. 


اگر می‌خواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروح‌ها 


قمقه‌اش را در آورده بود و به طرف علی گرفته بود. می‌گفت: شما خسته‌اید؛ مدام در حال فعالیت بودی و کار می‌کردی؛ تازه خودم دیدم که قمقمه‌ی آب خودت رو به بچه‌ها‌ دادی. حالا این قمقمه رو بگیر و از این آب بخور. علی آقا نگاهی بهش انداخت و گفت: برادر، بچه‌های دیگه واجب‌تر از من هستند. اگر می‌خواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروح‌ها. 


دعا می‌خواند و گریه می‌کرد 


بچه‌ها‌ می‌آمدند و هر چه دیده بودند، برای هم تعریف می‌کردند. یکی می‌گفت: دیشب علی آقا رو گوشه‌ی نخلستان دیدم. نور یک چراغ قوه کوچک را روی کتاب دعا انداخته بود؛ دعا می‌خواند و گریه می‌کرد. دیگری می‌گفت: کنار نخلستان بودم که علی آقا را دیدم. بین نخل‌ها‌ ایستاده بود و نماز می‌خواند. هر کدام از بچه‌ها‌ در حالتی دیده بودش. 


اصلاً کسی به نام فرمانده گردان ندیدند 


معلم بودند. چند روز بود که آمده بودند توی گردان و از این که کسی به نام فرمانده گردان توی این مدت به آنها امر و نهی نکرده بود و اصلاً کسی به این نام ندیده‌اند، تعجب کرده بودند. تعجبشان وقتی بیشتر شد که فهمیدند علی آقا فرمانده گردان است. هر روز یکی از بچه‌ها‌ را انتخاب می‌کند تا بهشان دستور بدهد به خط شان کند. خودش هم بیش‌تر در مورد مسائل معنوی باهاشان صحبت می‌کرد. 


هدف‌مان وظیفه‌ای است که رهبر به ما گفته انجام بدهیم 


بارها‌ شنیدم که می‌گفت: ما به جبهه احتیاج داریم، جبهه یک دانشگاه است که محصل می‌آید آن جا و مدرکش را می‌گیرد. هدف این نیست یک منطقه از خاک عراق را بگیریم، هدف‌مان وظیفه‌ای است که رهبر به ما گفته انجام بدهیم، وظیفه‌ی ما جنگیدن است تا زمانی که زنده هستیم. ما چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم. 


اومدیم اینجا تا شهید بشیم 


حاج احمد امینی –فرمانده گردان 410 غواص شهید شده بود. چند تا از بیسیم چی‌ها‌ کنار جنازه‌اش نشسته بودند و گریه می‌کردند. علی آقا که آمد کنارشان، گفت: ما اومدیم این جا تا شهید بشیم، اونوقت شما گریه می‌کنید که حاج احمد شهید شده. این سعادتی است که نصیب همه‌ی ما نمی‌شه. شما هم باید بروید دنبال شهادت. 


حتی در مرخصی آرام نمی‌گرفت 


آرام نمی‌گرفت؛ حتی اگر مرخصی‌اش یک روزه بود. ماشین پدرش را برمی‌داشت و می‌رفت دنبال چند تا از بچه‌ها. برشان می‌داشت و با هم راه می‌افتادند توی گلزارهای شهدا و دیدار با خانواده‌های شهدا. 


هیچ کس اعتراض نکرد 


قبل از عملیات کربلای چهار، در رودخانه‌ی بهمن شیر تمرین می‌کردیم. بعد از ظهر از آب خارج شدیم. لباس‌های غواصی را بیرون آوردیم و به طرف ساختمان‌ها دویدیم. هوا خیلی سرد بود. با کلاه و اورکت زیر پتو رفتیم. نیمه شب پیک فرمانده گردان رسید و گفت: برادر عابدینی می‌گوید بچه ها را بیدار کنید تا وارد آب شوند. تعجب کردم. در آن هوای سرد چرا باید وارد آب می‌شدیم!؟ 


از اتاق بیرون آمدم. باد سردی به صورتم خورد. به طرف اتاق فرمانده گردان رفتم. حاج آقا سلیمانی را آن جا دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: هوا سرد است. من با اورکت خوابیده بودم، دلم نیامد در این هوا بچه‌ها را بیدار کنم. 


عابدینی گفت: “دستوری را که پیک گردان آورده، اجرا کنید." 


تابع سلسله مراتب بودم. بنابراین بچه‌ها را بیدار کردم. کسی اعتراض نکرد. به طرف آب رفتیم لباس‌ها را بیرون آوردیم. لباس‌های خیس غواصی در آن هوا، حسابی سرد و خنک شده بود؛ با وجود این، آنها را پوشیدیم. قبل از ورود به آب پرسیدم: چقدر در آب بمانیم؟ 


عابدینی گفت: تا وقتی که خسته بشویم. وارد آب شدیم. اطاعت پذیری بچه‌های گردان 410 به قدری بود که در آن نیمه شب سرد حتی یک نفر هم اعتراض نکرد. بچه‌ها تا جایی که توان داشتند، در آب کار کردند و حاج قاسم سلیمانی آمادگی آنها را کنترل کرد. 


از آب که بیرون آمدم، میر قاسم میر حسینی کنار آب ایستاده بود. دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: دستم را بگیر و فشار بده ببینم اگر شب عملیات با سرباز عراقی رو به رو شدی، توان خفه کردنش را داری؟ دستم را به طرفش بردم. انگشتانم از سرما باز و بسته نمی‌شد.
 



نام منبع: سایت ساجد

 نظر دهید »

امضاء وصیت‌نامه دستجمعی رزمندگان سورک

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چهارم دی ماه 65 مردم سورک منتظر لاله‌های عاشورایی خود بودند تا آنان را با جان و دل بپذیرند و به نیت شهدای دشت کربلا آنان را بر سر دستان خود با احترام و عزت هرچه تمام‌تر تا بهشت جاویدان بدرقه نمایند.

مدت‌ها قبل برای عبور از اروند آموزش‌های سخت و طاقت فرسایی را در عجب شیر گذراندن تا همچنان خود را پیرو مکتب راه خمینی عزیز بدانند.

آموزش‌های سخت و نفس‌گیری که هر کدام‌شان شاید در شرایط عادی کسی قادر به انجام دادن آن نبود و سعی می کرد به نوعی از زیر آن فشارها شانه خالی کند اما در این بین اراده‌ای پولادین ایمان و اعتقاد فرزندان خمینی کبیر را استوارتر می‌کرد و آن هم تأسی از مکتب عاشورا بود، مکتبی که در آن پیر و جوان تمام وجودشان را با بصیرت کامل در کف دست می‌گیرند و برای رضای او به قربان‌گاهی می‌روند که می‌دانند راهی برای بازگشت نی


اینجا سخن از عملیاتی است که در آن نیروهای پاک و رزمنده‌ای از دل یک روستا، عاشورایی قریب به 50 نفر پای وصیت نامه‌ای را امضا می‌کنند که نمی‌دانند تا ساعتی دیگر قرار است آسمان آنها را برای پیوستن به خود فرا خواهد خواند، چرا که گنجایش ایمان و اعتقادشان آن‌قدری بالا رفت که این دنیا خاکی دیگر پذیرا آنان نیست و باید کوچ کنند.

اینجا سخن از مردان عاشورایی سورک در عملیات کربلای چهار گردان عاشورا، گروهان حضرت فاطمه(س) از لشکر ویژه و خط شکن 25 کربلا است که در آن می‌توانی از جوان 14 ساله دانش‌آموز تا پیرمرد 54 ساله بنا، از معلم گرفته تا کارگر، از پدر و فرزند در کنار هم تا برادر در کنار برادر، بیابی.

 

در پشت جبهه در آن روزها شور و حال عجیبی در دل مردم به راه افتاده بود، شور و حالی که از طرفی مظهر غیرت و اخلاص و اعتقاد مردان یک روستا و از طرفی هم حضور بیش از 40 نفر در یک گروهان در یک عملیات، اضطرابی خاص در دل مردم به راه انداخته بود و حتی برخی از فرماندهان جنگ از حضور این تعداد از یک روستا را در یک گروهان آن هم به‌عنوان خط شکن و غواص بسیار خطرناک دانسته و تبعات آن را سخت می‌دانستند اما مردان حاضر در جبهه جنگ تصمیم خود را گرفته بودند و آن‌هم حضور همه جانبه در میدان نبرد با فریاد الله اکبر بود.

اطلاعات رسیده حاکی از آن بود که ستون پنجم دشمن یا به قولی دشمنان خودی نما، روز و ساعت و حتی گستردگی عملیات را به گوش دشمن رسانده بود، اما چه می‌شد کرد؟ دستور امام و مشیت الهی این بود که با قدم‌های استوار عرض اروند رود را طی کنند و به دشمن بعثی مجال ندهند تا ثابت کنند هیچ‌گاه پشت به جبهه و امام نخواهیم کرد و جان ناقابل تقدیم امام باد.

 

همه منتظر دستور عملیات، ناگهان ظلمات شب به یک‌باره ترکید و همه جا روشن و صدای توپ و خمپاره همه را غافلگیر کرد.

عملیات کربلای چهار هیچ‌گاه مظلومیت و شجاعت رزمندگان را فراموش نمی‌کند، عملیاتی که رادارهای آمریکایی به جبران قضیه مک فارلین، تمام جزئیات عملیات را به عراقی‌ها داده بودند.

گرچه کربلای 4 به ظاهر عملیاتی ناموفق بود اما سرآغازی بود بر وقوع عملیاتی غرورآمیز و عجیب به نام کربلای 5، همان عملیاتی که رهبر انقلاب از آن به عنوان شب‌های قدر انقلاب اسلامی یاد می‌کنند، رزمندگان دل به آب سرد و وحشی اروند زدند تا نسل‌ها بعد آنها را به خاطر پشت نکردن به امام‌شان بستایند و الگویی باشند برای این روزهای ما تا با جان و دل و با تمام وجود گوش‌مان به ندای مسیحایی رهبرمان باشد تا خدایی نکرده در زرق و برق دنیا و در غبار فتنه راه هدایت را گم نکنیم.

 

آنان قدم در راهی نهادن که می‌دانستند بازگشتی در آن نیست و حتی شاید پلاک و استخوانی هم از آنان برای خانواده نیاید اما تردید در دل‌شان جایی نداشت چرا که بصیرت و اخلاص در عمل با آنها کاری کرد که با شور و عشقی وصف ناشدنی برای رسیدن به لقاءالله سر بر سجده می‌نهادند و اشک می‌ریختند تا شاید خداوند آنان را به وعده‌ای که پیش‌تر داده بود فراخواند.

اما این روز بیادماندنی سند افتخار، قدرشناسی، مردانگی، ولی شناسی، غیرت مردان دیار علویان بود تا در مظلومیت تاریخ به گواه فرماندهان بزرگ جنگ در عملیاتی نابرابر بدرخشند و امروز برای ما چهارم دی ماه روزی باید باشد به وسعت یک شهرستان.

 

یادآور می‌شود از مجموع 50 نفر حاضر در عملیات کربلای چهار از سورک 8 تن به شهادت و 30 نفر به درجه جانبازی رسیدند.

ست.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

خاطره آیت‌الله جمی از عالم فقید مهدوی کنی در دوران جنگ

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

با طولانی شدن محاصره، افراد گوناگون به شهر می‌آمدند. یکی از کسانی که در زمان محاصره پیش ما آمد و وجودش برای ما ارزش داشت، آیت‌الله مهدوی‌کنی بود و همان شب در اتاق کوچکی خوابید.

هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*حضور روحانیت در آبادان

از خاطرات دیگر من، خلوت شدن شهر و تنها شدن ما بود. دیگر تنها شده بودیم و راه نبود و کسی نمی‌توانست واقعا بیاید. دلشان می‌خواست ولی راهی نبود، بعضی‌ها و از جمله مسئولین از طریق هلی‌کوپتر می‌آمدند و هلی‌کوپتر همه کس را هم نمی‌آورد. بعضی‌ با لنج می‌آمدند، مثلا آشناهای خود ما با لنج آمده بودند به دیدن ما؛ یادم هست از جمله کسانی که آمده بود، مرحوم ربانی شیرازی رحمة‌الله علیه بود؛ که بسیار دلگرم کننده بود. جناب آقای حائری آمده بود؛ ایشان هم علاقه وافر به جبهه و جنگ داشتند و چند بار با هلی‌کوپتر آمدند، ولی به طور کلی رفت و آمد زیاد نبود و شهر خلوت بود.

چند روزی بود که کسی از روحانیون را ندیده بودم؛ دیگر کسی نبود. توی منزل ما مثل حالا شلوغ نبود که صحبت می‌کنیم. تنها برادر و بسیاری اوقات پسرم مهدی نزد من بودند. پسر دیگرم محمود راننده من بود؛ در حیاط ما دو یا سه نفر بیشتر نبود. روشنایی برق و چراغ هم هیچ نبود. داشتیم از مسجد باز می‌گشتیم، دیدم یک نفر عمامه به سر در حال قدم زدن است و کسی نبود که از او سؤال کند و من خوشحال شدم و دیدم یک روحانی است، پیاده شدم. آقایی به نام مؤمن‌زاده داشتیم که مدتی اینجا در رادیو بود. قبل از جنگ در کمیته بود و خیلی خدمت کرده‌ بود. توی رادیو برنامه‌ای داشت. مدتی سراغش نرفتم. دیدم آن روحانی ایشان است و گفت: آقا دل من خیلی شور شما را می‌زد و خودم را به زحمت پیش شما رساندم.

با طولانی شدن محاصره، افرادی گوناگون به شهر می‌آمدند. یکی از کسانی که در زمان محاصره پیش ما آمد و وجودش برای ما ارزش داشت، آیت‌الله مهدوی‌کنی بود و همان شب در اتاق کوچکی خوابید. در زمان حصر مشکلات زیادی از قبیل فقدان برق و روشنایی وجود داشت. همه جا تاریک بود. تنها یک فانوس روشن می‌کردیم و هوا بسیار گرم بود. بیرون هم نمی‌شد خوابید. دائما خمپاره می‌آمد. کسی جرأت نمی‌کرد برود پشت بام، توی حیاط هم امنیت نبود. اتاقی بود که در آن می‌خوابیدیم؛ برق و پنکه و کولر نبود، عادت کرده بودیم.

درست یادم نیست، آبادان محاصره شده بود یا نه؛ خاطره جالبی دارم تا فراموشم نشده عرض کنم؛ ماه مبارک رمضان بود، ما داشتیم افطاری می‌خوردیم، دو نفر آمدند منزل و گفتند که ما از تبریز می‌آییم. مرحوم شهید آیت‌الله مدنی آن وقت امام جمعه تبریز بود، گفتند:‌ ما راننده هستیم و آقای مدنی ما را فرستاده تا با شما همکاری کنیم. گفتیم احتیاج هست، ولی شما باید شب را اینجا بمانید تا صبح شود. شب شد، هوا گرم بود و اینها تبریزی بودند و ناسازگار با گرما. ما هم در هال نشسته بودیم تا موقع خواب شد. موقع خوابیدن اینها گفتند: ما کجا بخوابیم؟ گفتم: در این اتاق بخوابید آنها وحشت کرده گفتند: توی این گرما ما چطوری می‌توانیم بخوابیم گفتند: بالا نمیشه بخوابیم گفتم چرا بالا می‌شه بخوابید ولی امکان ندارد گفتند چطور گفتم چون خمپاره زیاد می‌زنند و ترکش آن همه جا می‌آید گفتند آقا ما می‌رویم بالا می‌خوابیم گفتم نمیشه گفتند ما نمی‌توانیم داخل اتاق بخوابیم گفتم نمیشه گفتند ما نمی‌توانیم داخل اتاق بخوابیم هوا گرم است آنها رفتند بالا من هم رفتم اتاق خودم، کمی خوابیدم دیدم یک مرتبه صدای تق تق می‌آید و معلوم بود که از بالا آمدند پایین گفتم چرا نمی‌خوابید؟ گفتند: مگر می‌شود بالا خوابید؟ گفتم من از همان اول به شما گفتم که نمی‌شود بالا خوابید حالا بندگان خدا چطوری شب را صبح کردند یادم نیست صبح آنها را فرستادم برای جهاد.

در آن ایام آب کم شده بود ما یک رادیوی کوچک داشتیم تلویزیون هم به سبب فقدان برق کارایی نداشت وضع برایمان عادی شده بود و می‌گذشت و در آن مدت تنها چیزی که به داد ما می‌رسید، نماز بود. این نماز حالا ما قدرش را می‌دانیم مسجدی بود می‌رفتیم و یک حالت غیرعادی در آن نمازها پیدا می کردیم مسجدی که من قبل از جنگ می‌رفتم و نماز می‌خواندم شبستان و حیاطش مملو از جمعیت می‌شد. چه جمعیتی بود و چقدر برق و تشکیلات اما حالا سوت و کوئر و تاریک؛ نه چراغی، نه خادمی، نه کسی، فقط سه الی چهار نفر بودند و برای نماز جماعت می‌آمدند.

ما می‌رفتیم توی شبستان و توی حیاط نمی‌شد نماز بخوانیم، چون ممکن بود خمپاره بیاید و ترکش‌های آن خطرناک بود. می‌گفتند زیر سقف بهتر است و می‌رفتیم زیر سقف. توی هوای گرم، چراغ درست و حسابی هم نبود. گاهی شمع می‌آوردند، به هر حال با این چند نفر نماز می‌خواندیم و همین نماز حال و هوای خاصی داشت آدم می‌فهمید و حس می‌کرد؛ من حضور قلب خود را نمی‌گویم بچه‌ها حضور قلب بهتری از من داشتند لحظه شماری می‌کردیم که کی مغرب می‌شود تا با دوستان در آن‌ جا نماز بخوانیم نماز ظهر هم در مسجد قدس بود در آنجا عده‌ای بودند و آشپزخانه‌ای داشت که در آن غذا می‌پختند. برای ما نیز غذا می‌فرستادند، ظهرها می‌رفتیم آنجا.

*عدو شود سبب خیر…

یک خاطره از این مسجد قدس دارم یک روز ظهر رفتیم آنجا، نماز ظهر و عصر را خواندیم. پسرم مهدی هم همراه ما بود، ماشینش هم با او بود و دیگی هم آورد تا بعد از نماز، غذا ببریم. نماز را خوانده بودیم خواستیم بلند شویم و از محراب بیرون بیاییم که ناگهان صدای مهیبی آمد و تمام آجرها از اطراف پایین ریخت و گرد و غبار زیادی ایجاد شد؛ به طوری که چشم، چشم را نمی‌دید، یک پیرمرد در همان‌جا به رحمت خدا رفت. در این هنگام مهدی با صدای بلند فریاد زد: پدر تو زنده هستی یا نه؟ گفتم من هستم و ناراحت نباش یا خمپاره بود ما نمی‌دانیم سریع حرکت کردیم مهدی آمد زیر بغل مرا گرفت و گفت یا الله زود برویم که باز هم می‌آید.

یک بار آمد باز هم می‌آید مرا برداشتند و حتی نگذاشتند کفشهایم را بپوشم کفشم را آوردم داخل ماشین. ما را آوردند تا در مسجد توی پیکان سوار بشویم غذا را هم فراموش کرده بودیم. دیدیم یک نفر زخمی شده آثار خون در بدنش معلوم بود گفتم او را ببرید بیمارستان او را با همان ماشین بردیم و تحویل بیمارستان دادیم در بیمارستان تعداد مجروحین را جویا شدیم گفتند الحمدالله کس دیگری زخمی نشده است او با پاره آجر که به سرش خورده بود زخمی شد و بعد فهمیدیم این گلوله توپ بود که به دیوار خورد و جای آن تا مدت‌ها معلوم بود و بعدها تعمیرش کردند دیوار محکم بود و پایین نیامده بود اما عمارت تکان خورده بود و آجر و گچ و سقف پایین ریخته بود. فقط یک نفر زخمی شد. فردا ما سراغ آن زخمی را گرفتیم گفتند به خیر گذشت و نعمتی برایش شده است گویا وقتی دکتر او را بستری و معاینه می‌کند متوجه می‌شود یک غده‌ای داخل شکمش دارد و این بنده خدا که از وجود این غده اطلاعی نداشت مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد و غده‌اش را در می‌آورند و راحت می‌شود این خاطرات زیاد است و همه آنها به خاطرم نمانده است.

برگردیم به نماز جمعه. ما در نماز جمعه گاهی شهید می‌آوردند و نمازش را می‌خواندیم من یادم هست که یک جمعه سه، چهار شهید آورده بودند توی نماز جمعه که در آبادان شهید شده بودند یکی از روحانیون بزرگ آنجا بود که از ایشان خواستیم نمازشان را بخوانند هم نماز میت و هم نماز جمعه، نماز میت را هم می‌خواندیم جلوی مسجد قدس، مسجدی که توپ به آن اصابت کرد، روزی دیدیم یک کیسه برنج و یک دوچرخه افتاده و برنج‌ها روی دوچرخه ریخته‌اند. گفتند بنده خدا سوار دوچرخه بود که خمپاره جلوی مسجد افتاد و او هم در دم شهید شد و این دوچرخه و برنج‌های او است. این محاصره آبادان گاهی ما را به وحشت می‌انداخت و می‌گفتیم که آبادان سقوط می‌کند. می‌دیدیم نیروهای ما خیلی جدی هستند، ولی از نظر کمیت تعدادشان خیلی نبود، عملیاتی صورت نمی‌گرفت و بنی‌صدر هم فرمانده کل قوا بود.

مردم حالا می‌دانند که بنی‌صدر چه آدم ناپاکی بود. در اهواز که بودیم، خودش را هم دوش امام می‌دانست و بلند پروازی می‌کرد. زمانی که آبادان محاصره بود، آمد. من می‌دانستم که او به فکر این چیزها نیست؛ آبادان هم زیر دود بود.

در آن زمان محاصره، نماز را به صورت سیّار برگزار می‌کردیم، اما بیشتر اوقات در محل سپاه نماز اقامه می‌شد. منزل مان ایستگاه سه بود، می‌آمدیم توی سپاه، از همان راه محله می‌آمدیم. یک روز آمدیم برویم سپاه نماز بخوانیم، دیدم به قدری دود از این مخازن نفت و بنزین به هوا می‌رفت که عجیب بود. مهدی گفت من نمی‌توانم با ماشین بروم، برگشتم از راه دیگری برویم. خلاصه از آن راه نتوانستیم برویم. وضع این طوری بود و فکر نمی‌کردیم که آبادان محاصره‌اش از بین برود و آزاد شود.

عراق دائماً ما را زیر آتش می‌گرفت. از سمت شمال فاصله‌اش به شهر پنج کیلومتر بود، با خمپاره و توپ اینجا را مرتب می‌کوبید. از آن طرف اروند را هم می‌زد.هواپیما هم می‌آمد. بنی‌صدر هم تعّلل می‌کرد؛ حتی آقای رشیدیان نماینده مردم آبادان رفتند خدمت حضرت امام (ره) صحبت کردند. امام خیلی ناراحت شده بودند، و بنی‌صدر را حاضر کردند و گفتند: باید حصر آبادان شکسته شود.

این برای ما کافی بود که امام (ره) بگوید باید حصر آبادان شکسته شود. تا بنی‌صدر بود، امیدی هم نبود. تا آن ماجرای عزل بنی‌صدر پیش آمد و دفع شرّش شد. وقتی شر بنی‌صدر دفع شد، ما مطمئن بودیم که حصر آبادان شکسته خواهد شد.

حصر آبادان شکسته خواهد شد

*شکسته شدن محاصره آبادان و عملیات ثامن‌الائمه (ع)

بعد از رفتن بنی‌صدر، بلافاصله جنب و جوش شروع شد برای حمله، ما هم نامه‌ای می‌نوشتیم و سفارش می‌کردیم، در همان ایام محاصره،‌خدمت حضرت امام (ره) می‌رفتیم و می‌گفتیم آبادان محاصره است و وضع خرابی است. امام (ره) می‌فرمود: ناراحت نباشید؛ هم حصر آبادان شکسته خواهد شد و هم خرمشهر آزاد خواهد شد. بالاخره جنب و جوش شروع شد و مقدمات کار فراهم آمد. امام فرمان داده بود که عملیات باید حتماً‌ شروع شود.

با همکاری تنگاتنگ سپاه و ارتش و با انجام سایر مسئولان، مقدمات عملیات پی‌ریزی شد. نیروهای زیادی می‌آمدند ماهشهر و از آنجا با هلی‌کوپتر به آبادان می‌‌آمدند. نیروهای رزمنده داوطلب و بسیجی؛ شوری بر پا شده بود در آبادان. همه نیروها وقتی فهمیدند که این تحرکات برای شکستن حصر آبادان است، از همه جا با شوق می‌آمدند. نیروها را آوردند و تعلیمات نظامی می‌دادند تا آماده شوند برای حمله نهایی. خیلی نیرو بود و نقشه عملیات خیلی جالب طرح شده بود. اما آن چیزی که خیلی جالب بود اینکه نیروها را در هم ادغام کرده بودند. واحدهایی متشکل و مرکب از سپاه، بسیج و ارتش فرمانده واحدها بعضی ارتشی و بعضی سپاهی بودند. همه مخلوط بودند و همه برای شکستن حصر آبادان، یک وحدت و روح برادری و انسجام خاصی داشتند؛ شور و شوقی بود. دور تا دور آبادان، در نخل‌ها، بهمنشیر و همه جای آبادان پر از نیرو بود.

به درخواست سپاه برای سرکشی می‌رفتیم و برای ارتش و سپاه سخنرانی می‌کردیم. چون مقدمات حمله آماده بود و باید نیروها تشویق و تشجیع می‌شدند. ما مرتب روزی چند جا می‌رفتیم و برایشان صحبت می‌کردیم و خوب هم بود و خیلی استقبال می‌کردند. یادم نمی‌رود روزی رفته بودم بهمنشیر توی نخل‌ها، یک جایی که ارتش و سپاه و بسیجی‌ها خیلی بودند. برایشان صحبت کردمی و از ایستگاه هفت می‌آمدیم کنار پل. من بچه کم سن و سالی که تقریباً چهارده سال سن داشت، دیدم،تفنگی بر دوش داشت، به طوری که وقتی راه می‌رفت، تفنگ بر زمین کشیده می‌شد. کنار پل ایستاده بود، چهره‌ای جالب داشت. رفتم با او صحبت و سلام کردم و از او پرسیدم اهل کجا هستی و از کجا می‌آیی؟ گفت: من از کرمان آمدم، گفتم: برای چه آمدی؟ با قاطعیت گفت: برای شکستن حصر آبادان. با این حرف او خیلی خوشحال شدم.

یک جنب و جوش عجیبی به وجود آمده بودو توی شهر هم جنب و جوش بود و زمنی‌هایی را آماده می‌کردند برای استقرار توپ‌ها. میدان بزرگی پشت خانه ما بود. برادران ارتشی بولدوزر آوردند و آن را صاف و سنگر درست کردند و جای توپ ساختند.  همه می‌دانستند این کارها برای چه چیزی است. عراق فهمیده بود و مسخره می‌کرد. رادیوی عراق مسخره می‌کرد و می‌گفت که ایران می‌خواهد حصر آبادان را بشکند و فرمانداری نیروها آماده باش داده و از این حرفهای مسخره زیاد می‌زد و می‌گفت: ما هم آماده‌ایم. پس چرا نمی‌آیید، ما آماده پذیرایی از شما هستیم!

نیروها جنب و جوش خوبی داشتند و ما هم هر روز و هر ساعت و هر لحظه، منتظر حمله بودیم و اینکه چه موقع شروع می‌شود، با فرمانده ارتش و سپاه بچه‌های جهاد در منزل جلسه داشتیم و حرف همه این بود که آبادان باید آزاد شود. حمله باید شروع شود و همه در شور و اضطراب بودند و همه می‌گفتند حمله خواهد شد و فرمان حمله از جایی است که هیچ تخلفی از آن نمی‌شود کرد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

آیت‌اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود+عکس

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».
هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم»

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*بفرمایید که شهر مقاوم آبادان چگونه درگیر جنگ شد؟ با توجه به اینکه شما در این شهر حضوری مستمر داشته‌اید و بی‌تردید از حوادث دوران جنگ، به ویژه دوران مقاومت و پایداری مردم این شهر و همین طور استقامت رزمندگان در برابر محاصره آبادان در آغاز جنگ و دلاوریهای مردم برگ زرینی از تاریخ سراسر حماسه هشت سال دفاع مقدس به شمار می‌آید و چه بهتر که بیان حالات و روحیات مردم در آن دوران از زبان شما که شاهد عینی وقایع بودید، عنوان شود.

** بسم‌الله الرحمن الرحیم- حوادث گذشته ایام جنگ تماماً جالب و عبرت‌آموز و پر از درس است. من اکنون افسوس می‌خورم و ای کاش لحظه به لحظه و ساعت به ساعت حوصله‌ای می‌کردم، و آنچه در همین شهر آبادان شاهد بودم، اینها را یادداشت می‌کردم ولی گرفتاریها و اشتغالاتی که مخصوص آن ایام بود، ما را از این کار بازداشت؛ امیدوارم ا‌ن‌شاءالله در فرصتی مناسب اینها را روبراه کنیم.

همیشه چیزهای جالب در ذهن می‌مانند؛ مثلاً یادم می‌آید از گذشت و ایثار بچه‌ها. جنگ که شروع شد، وضعی غیرعادی پیش آمد. مردم شهر آبادان جنگ ندیده بودند وقتی شهر زیر آتش قرار گرفت، همه مردم دست و پا می‌کردند و آنهایی که توان جنگیدن نداشتند، بیرون رفتند. یک عده از بچه‌ها اصرار بر ماندن داشتند و می‌ماندند، اصرار می‌کردند که دیگران را هم نگه دارند. بعضی جاها خالی می‌شد که برای ما حساس بود و آنهایی که مثلاً متصدی بودند، رها می‌کردند و می‌رفتند، ولی یک عده از بچه‌ها داوطلبانه ماندند و جنگیدند و آن مکان‌های حساس را اداره کردند. از مواردی که فراموش نمی شود، مرکز صداوسیمای آبادان بود. تلویزیون با شروع جنگ تعطیل شد و رادیو آن موقع به نام رادیو نفت معروف بود، تشکیلات بسیار خوبی داشت، برد خوبی هم داشت و صدایش در بیرون مرز تا نقاط دور دست هم می‌رفت و این رادیو در آن موقع بسیار مفید و مؤثر و روحیه ‌بخش بود و متصدیان خوبی هم از نظر مدیریت داشت با شروع جنگ که اغلب به بیرون از شهر رفتند، چند تا از بچه‌ها آنجا جمع شدند و همان‌جا ماندند و بسیار خوب آن قسمت مهم را اداره کردند و اگر این بچه‌ها نمی‌ماندند و این صدا خاموش می‌شد، برای ما ضربه‌ای بزرگ بود و باید گفت یکی از چیزهایی که خیلی در حفظ روحیه رزمندگان مؤثر بود، همین رادیو بود. با توجه به اینکه نزدیک آتش و زیر توپخانه دشمن بود، آن بچه‌ها دائماً برنامه داشتند و آتش هر قدر هم شدید می‌شد، آنها کار را متوقف نمی‌کردند.

 

 

یادم می‌آید روزهای اول جنگ، من و دوستانم به فارسی و مرحوم آقا شیخ عیسی به زبان عربی پیام می‌دادیم. بنده هر روز می‌رفتم آنجا و خاطرات بسیاری از آنجا دارم که مقداری از آنها را فراموش کرده‌ام از جمله روزی یک بُز شیردهی را که بچه‌ای هم تازه به دنیا آورده بود، دیم که بچه‌ها در باغ رادیو از آن نگهداری می‌کردند. پرسیدم از آنها، گفتند این بز ول بوده و ما آن را آورده‌ایم و از شیرش هم استفاده می‌کنیم. بعد از چند روز که دوباره به آنجا رفتم، دیدم بز افتاده و از سینه‌اش خون جاری است و آن برادران مشغول پانسمان آن بز هستند علت را جویا شدم، معلوم شد که ترکش خورده است.

یک مرتبه هم که برای دادن پیام رفته بودم، با تعطیلی رادیو مواجه شدم؛ علت را پرسیدم، گفتند به علت آتش سنگین دشمن و اصابت ترکش به قسمت اتاق فرمان فعلاً تعطیل است، و در مدت کوتاهی آن را ترمیم کردند. آنها با چنگ و دندان آن قسمت را اداره می‌کردند و ادامه می‌دادند و باید مکرراً در مورد مفید بودن رادیوی ذکری نمایم. در آن ایام فرماندهان، مسئولان، آقایان علما می‌آمدند و ضمن بازدید از شهر، به رادیو هم می‌آمدند و پیام می‌دادند و باید گفت در تقویت روحیه رزمندگان بسیار مفید بود.

* با توجه به کمبود آب، حمام نبود و این در حالی بود که بدنمان بو گرفته بود و بهترین حمام، توالتی بود که در آنجا خود را شستشو کردیم.

یادم می‌آید در مدت محاصره که آب نبود و بسیار وضع آشفته‌ای بود، بعد از چندین روز بدنمان کثیف شده و بو گرفته بود و با توجه به کمبود آب، حمام هم نبود و آب تنها برای خوردن پیدا می‌شد. در همین هنگام شنیدیم که در احمدآباد حمامی است به نام حمام نوربخش در خیابان یک، به آنجا رفتیم و دیدیم که مملو از جمعیت است و همه رزمندگان و غیره ایستاده‌اند و به ما گفتند می‌توانیم یک قسمت را به شما اختصاص بدهیم ولیکن اینها همه در نوبت هستند.

 

گفتم بابا من چنین حمامی را نمی‌خواهم، این بندگان خدا در جبهه‌ها و در گردوخاک بوده‌اند و حالا من آخوند بیایم و زودتر از اینها بروم حمام. این خیلی ناجور است و آدرسی دیگر به ما دادند و ما به آنجا رفتیم؛ در آنجا بچه‌های شرکت نفت بودند و یکی از برادران به نام آقای نجفی که در شرکت نفت هستند و مجالس قرآن و دعا را برپا می‌کنند، یک چای به ما داد و گفت این بهترین حمام ما است، و حقیقت هم این طور بود ما هم گفتیم همین غنیمت است و با یک زحمتی بالاخره حمام کردیم. من ایثارگریهای بسیاری در این مدت دیدم ولی بعضی از آنها در ذهنم هست. ای کاش آن لحظات را ضبط کرده بودم من منزلم در ایستگاه سه بود و محل مراجعه اقشار مردم بود.

یادم هست روزی زنی آمد و گفت من خرمشهری هستم و هیچ چیز ندارم نه پسری که برای فداکاری تقدیم جبهه‌ها نمانیم و نه اینکه خودم را اجازه می‌دهند که در جنگ شرکت کنیم، لذا دار و ندارم همین انگشتر طلاست که آورده‌ام برای جبهه و ای کاش من بچه‌ای داشتم که او را می‌دادم. یک وقت دیگر نیز مادری بود که بچه‌ای داشت بسیار خوب و فهمیده که شهید شده بود، این نکته را بگویم که یکی از زجرهایی که من کشیدم، این بود که همیشه شاهد شهادت بچه‌هایی بودم که با من مأنوس شده بودند و در مسجد و جاهای دیگر با ما بودند و من واقعاً غبطه می‌‌خورم از اخلاص، فداکاری، ایمان، تقوا و نماز شبشان، و گاهی یک کلمه که صحبت می‌کردند، از من می‌پرسیدند آقا غیبت نیست و اگر ما غیبت کرده باشیم، چکار کنیم خدا ما را ببخشد و یکی از نمونه‌های خوب همین پسر بود، بسیار مؤدب، خیلی پاک و من با او خیلی مأنوس بودم و از او خیلی راضی بودم.

مادر او یک شب به مسجد امد، مسجد ما در احمد آباد بود و قبل از غروب بود که گفتند مادری با شما کار دارد، وقتی فهمیدم مادر شهید است، داشتم خودم را آماده می‌کردم که با چه لحنی به او تسلیت بگویم و او را دلداری بدهم، اما قبل از اینکه من جمله‌ای بگویم، او که یک پسر دیگرش همراهش بود، شاید حدود 13-12 سال، گفت: «آقا راجع به فرزند شهیدم چیزی نفرمایید، ما آرزو داشتیم که به فیض شهادت برسد . و این دومی را هم آورده‌ام تقدیم کنم.» این ایثارگریها بود که ما را از حبس نجات داد.

یادم می‌آید گاهی پنجشنبه‌ها می‌رفتیم گلستان (مزار) شهدا و آن وقتها به دلیل خلوت بودن شهر کسی به آنجا سر نمی‌زد و در تمام روزها یک طور بود. یک روز که به آنجا رفته بودم، از دور خواهری را دیدم که به سوی ما می‌آید. تا به ما رسید، گفت: «من از دور شما را دیدم و آمده‌ام بگویم که چیزی ندارم که تقدیم جبهه کنم.» و یک حلقه در دستش بود و طلا هم بود، بیرون آورد و به من داد و گفت: «این هدیه ناقابل برای رزمندگان». مادر دیگری که دو بچه‌اش شهید شده بودند و بنیاد شهید در آن وقت طبق قانونشان جهات خانواده شهدا مبالغی می‌دادند، به این مادر و پدر شهید هم قرار بود که مبلغی بدهند و آنها به منزل ما آمدند و گفتند که قضیه این طور است و ما این مبلع را نمی‌خواهیم، من اصرار کردم که این پول را برای مخارجتان نگهدارید، لازم می‌شود، اما آنها اصرار می کردند و من گفتم بنابراین شما آن مبالع را خرج خیرات کنید و عاقبت به زحمت آنها را راضی کردم که با توجه به کمبود آب در منطقه، آنها بیایند و در جاهایی که این مشکل وجود دارد، آن پول را برای کمک به آنجا بدهند، به یاد شهیدانشان. این نمونه‌ای از ایثارگری‌هایی است که من بسیار دیدم و اگر بنده هم گاه توفیقی پیدا می‌کردم در شهر می‌ماندم، علتش همین حالات عزیزان بود که به ما دلگرمی می‌دادند.

عده‌ای از برادران عرب ما در روستاهای چوئبده، ملاکه، قریه سادات و نیره بودند که با توجه به وضعیت نامطلبو اقتصادی خودشان، کمکهایی می‌کردند که واقعاً عجیب بود. گاهی محصول نخلهایشان را و گاه پول فروش آنها را با یک عشق و علاقه تقدیم جبهه می‌کردند.

معمولاً برای نماز به سپاه می‌رفتم و آنجا خواباهی بود که اغلب رزمندگان و مسافرانی که می‌آمدند، در آنجا استراحت می‌کردند و ما شاهد آمدن روحانیون و طلاب بسیاری بودیم که ایثارگرانه خدمت رزمندگان بودند و خدمات ذکری کردند.

 

 

 
 
 
 
 
خاطرات دفاع مقدس
 
 
آیت‌اللهی که دربست در اختیار حضرت امام بود+عکس

اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».
هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».


سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*بفرمایید که شهر مقاوم آبادان چگونه درگیر جنگ شد؟ با توجه به اینکه شما در این شهر حضوری مستمر داشته‌اید و بی‌تردید از حوادث دوران جنگ، به ویژه دوران مقاومت و پایداری مردم این شهر و همین طور استقامت رزمندگان در برابر محاصره آبادان در آغاز جنگ و دلاوریهای مردم برگ زرینی از تاریخ سراسر حماسه هشت سال دفاع مقدس به شمار می‌آید و چه بهتر که بیان حالات و روحیات مردم در آن دوران از زبان شما که شاهد عینی وقایع بودید، عنوان شود.

** بسم‌الله الرحمن الرحیم- حوادث گذشته ایام جنگ تماماً جالب و عبرت‌آموز و پر از درس است. من اکنون افسوس می‌خورم و ای کاش لحظه به لحظه و ساعت به ساعت حوصله‌ای می‌کردم، و آنچه در همین شهر آبادان شاهد بودم، اینها را یادداشت می‌کردم ولی گرفتاریها و اشتغالاتی که مخصوص آن ایام بود، ما را از این کار بازداشت؛ امیدوارم ا‌ن‌شاءالله در فرصتی مناسب اینها را روبراه کنیم.

همیشه چیزهای جالب در ذهن می‌مانند؛ مثلاً یادم می‌آید از گذشت و ایثار بچه‌ها. جنگ که شروع شد، وضعی غیرعادی پیش آمد. مردم شهر آبادان جنگ ندیده بودند وقتی شهر زیر آتش قرار گرفت، همه مردم دست و پا می‌کردند و آنهایی که توان جنگیدن نداشتند، بیرون رفتند. یک عده از بچه‌ها اصرار بر ماندن داشتند و می‌ماندند، اصرار می‌کردند که دیگران را هم نگه دارند. بعضی جاها خالی می‌شد که برای ما حساس بود و آنهایی که مثلاً متصدی بودند، رها می‌کردند و می‌رفتند، ولی یک عده از بچه‌ها داوطلبانه ماندند و جنگیدند و آن مکان‌های حساس را اداره کردند. از مواردی که فراموش نمی شود، مرکز صداوسیمای آبادان بود. تلویزیون با شروع جنگ تعطیل شد و رادیو آن موقع به نام رادیو نفت معروف بود، تشکیلات بسیار خوبی داشت، برد خوبی هم داشت و صدایش در بیرون مرز تا نقاط دور دست هم می‌رفت و این رادیو در آن موقع بسیار مفید و مؤثر و روحیه ‌بخش بود و متصدیان خوبی هم از نظر مدیریت داشت با شروع جنگ که اغلب به بیرون از شهر رفتند، چند تا از بچه‌ها آنجا جمع شدند و همان‌جا ماندند و بسیار خوب آن قسمت مهم را اداره کردند و اگر این بچه‌ها نمی‌ماندند و این صدا خاموش می‌شد، برای ما ضربه‌ای بزرگ بود و باید گفت یکی از چیزهایی که خیلی در حفظ روحیه رزمندگان مؤثر بود، همین رادیو بود. با توجه به اینکه نزدیک آتش و زیر توپخانه دشمن بود، آن بچه‌ها دائماً برنامه داشتند و آتش هر قدر هم شدید می‌شد، آنها کار را متوقف نمی‌کردند.

یادم می‌آید روزهای اول جنگ، من و دوستانم به فارسی و مرحوم آقا شیخ عیسی به زبان عربی پیام می‌دادیم. بنده هر روز می‌رفتم آنجا و خاطرات بسیاری از آنجا دارم که مقداری از آنها را فراموش کرده‌ام از جمله روزی یک بُز شیردهی را که بچه‌ای هم تازه به دنیا آورده بود، دیم که بچه‌ها در باغ رادیو از آن نگهداری می‌کردند. پرسیدم از آنها، گفتند این بز ول بوده و ما آن را آورده‌ایم و از شیرش هم استفاده می‌کنیم. بعد از چند روز که دوباره به آنجا رفتم، دیدم بز افتاده و از سینه‌اش خون جاری است و آن برادران مشغول پانسمان آن بز هستند علت را جویا شدم، معلوم شد که ترکش خورده است.

یک مرتبه هم که برای دادن پیام رفته بودم، با تعطیلی رادیو مواجه شدم؛ علت را پرسیدم، گفتند به علت آتش سنگین دشمن و اصابت ترکش به قسمت اتاق فرمان فعلاً تعطیل است، و در مدت کوتاهی آن را ترمیم کردند. آنها با چنگ و دندان آن قسمت را اداره می‌کردند و ادامه می‌دادند و باید مکرراً در مورد مفید بودن رادیوی ذکری نمایم. در آن ایام فرماندهان، مسئولان، آقایان علما می‌آمدند و ضمن بازدید از شهر، به رادیو هم می‌آمدند و پیام می‌دادند و باید گفت در تقویت روحیه رزمندگان بسیار مفید بود.

* با توجه به کمبود آب، حمام نبود و این در حالی بود که بدنمان بو گرفته بود و بهترین حمام، توالتی بود که در آنجا خود را شستشو کردیم.

یادم می‌آید در مدت محاصره که آب نبود و بسیار وضع آشفته‌ای بود، بعد از چندین روز بدنمان کثیف شده و بو گرفته بود و با توجه به کمبود آب، حمام هم نبود و آب تنها برای خوردن پیدا می‌شد. در همین هنگام شنیدیم که در احمدآباد حمامی است به نام حمام نوربخش در خیابان یک، به آنجا رفتیم و دیدیم که مملو از جمعیت است و همه رزمندگان و غیره ایستاده‌اند و به ما گفتند می‌توانیم یک قسمت را به شما اختصاص بدهیم ولیکن اینها همه در نوبت هستند.

گفتم بابا من چنین حمامی را نمی‌خواهم، این بندگان خدا در جبهه‌ها و در گردوخاک بوده‌اند و حالا من آخوند بیایم و زودتر از اینها بروم حمام. این خیلی ناجور است و آدرسی دیگر به ما دادند و ما به آنجا رفتیم؛ در آنجا بچه‌های شرکت نفت بودند و یکی از برادران به نام آقای نجفی که در شرکت نفت هستند و مجالس قرآن و دعا را برپا می‌کنند، یک چای به ما داد و گفت این بهترین حمام ما است، و حقیقت هم این طور بود ما هم گفتیم همین غنیمت است و با یک زحمتی بالاخره حمام کردیم. من ایثارگریهای بسیاری در این مدت دیدم ولی بعضی از آنها در ذهنم هست. ای کاش آن لحظات را ضبط کرده بودم من منزلم در ایستگاه سه بود و محل مراجعه اقشار مردم بود.

یادم هست روزی زنی آمد و گفت من خرمشهری هستم و هیچ چیز ندارم نه پسری که برای فداکاری تقدیم جبهه‌ها نمانیم و نه اینکه خودم را اجازه می‌دهند که در جنگ شرکت کنیم، لذا دار و ندارم همین انگشتر طلاست که آورده‌ام برای جبهه و ای کاش من بچه‌ای داشتم که او را می‌دادم. یک وقت دیگر نیز مادری بود که بچه‌ای داشت بسیار خوب و فهمیده که شهید شده بود، این نکته را بگویم که یکی از زجرهایی که من کشیدم، این بود که همیشه شاهد شهادت بچه‌هایی بودم که با من مأنوس شده بودند و در مسجد و جاهای دیگر با ما بودند و من واقعاً غبطه می‌‌خورم از اخلاص، فداکاری، ایمان، تقوا و نماز شبشان، و گاهی یک کلمه که صحبت می‌کردند، از من می‌پرسیدند آقا غیبت نیست و اگر ما غیبت کرده باشیم، چکار کنیم خدا ما را ببخشد و یکی از نمونه‌های خوب همین پسر بود، بسیار مؤدب، خیلی پاک و من با او خیلی مأنوس بودم و از او خیلی راضی بودم.

مادر او یک شب به مسجد امد، مسجد ما در احمد آباد بود و قبل از غروب بود که گفتند مادری با شما کار دارد، وقتی فهمیدم مادر شهید است، داشتم خودم را آماده می‌کردم که با چه لحنی به او تسلیت بگویم و او را دلداری بدهم، اما قبل از اینکه من جمله‌ای بگویم، او که یک پسر دیگرش همراهش بود، شاید حدود 13-12 سال، گفت: «آقا راجع به فرزند شهیدم چیزی نفرمایید، ما آرزو داشتیم که به فیض شهادت برسد . و این دومی را هم آورده‌ام تقدیم کنم.» این ایثارگریها بود که ما را از حبس نجات داد.

یادم می‌آید گاهی پنجشنبه‌ها می‌رفتیم گلستان (مزار) شهدا و آن وقتها به دلیل خلوت بودن شهر کسی به آنجا سر نمی‌زد و در تمام روزها یک طور بود. یک روز که به آنجا رفته بودم، از دور خواهری را دیدم که به سوی ما می‌آید. تا به ما رسید، گفت: «من از دور شما را دیدم و آمده‌ام بگویم که چیزی ندارم که تقدیم جبهه کنم.» و یک حلقه در دستش بود و طلا هم بود، بیرون آورد و به من داد و گفت: «این هدیه ناقابل برای رزمندگان». مادر دیگری که دو بچه‌اش شهید شده بودند و بنیاد شهید در آن وقت طبق قانونشان جهات خانواده شهدا مبالغی می‌دادند، به این مادر و پدر شهید هم قرار بود که مبلغی بدهند و آنها به منزل ما آمدند و گفتند که قضیه این طور است و ما این مبلع را نمی‌خواهیم، من اصرار کردم که این پول را برای مخارجتان نگهدارید، لازم می‌شود، اما آنها اصرار می کردند و من گفتم بنابراین شما آن مبالع را خرج خیرات کنید و عاقبت به زحمت آنها را راضی کردم که با توجه به کمبود آب در منطقه، آنها بیایند و در جاهایی که این مشکل وجود دارد، آن پول را برای کمک به آنجا بدهند، به یاد شهیدانشان. این نمونه‌ای از ایثارگری‌هایی است که من بسیار دیدم و اگر بنده هم گاه توفیقی پیدا می‌کردم در شهر می‌ماندم، علتش همین حالات عزیزان بود که به ما دلگرمی می‌دادند.

عده‌ای از برادران عرب ما در روستاهای چوئبده، ملاکه، قریه سادات و نیره بودند که با توجه به وضعیت نامطلبو اقتصادی خودشان، کمکهایی می‌کردند که واقعاً عجیب بود. گاهی محصول نخلهایشان را و گاه پول فروش آنها را با یک عشق و علاقه تقدیم جبهه می‌کردند.

معمولاً برای نماز به سپاه می‌رفتم و آنجا خواباهی بود که اغلب رزمندگان و مسافرانی که می‌آمدند، در آنجا استراحت می‌کردند و ما شاهد آمدن روحانیون و طلاب بسیاری بودیم که ایثارگرانه خدمت رزمندگان بودند و خدمات ذکری کردند.

* عراق پس از اشغال خرمشهر، جاده آبادان - اهواز را تصرف کرد و سپس جاده آبادان - ماهشهر را نیز اشغال کرد، و به این ترتیب شهر آبادان به صورت نعل اسبی محاصره شد

مثلاً روزی یک برادر روحانی پسته آورده بود و گفت تقسیم کنید بین رزمندگان و ما او را به همراه برادرم به جزیره مینو، اطراف آبادان راهنمایی کردیم. ایشان خیلی شوق داشتند و بعد از مدتی دیگر ما او را ندیدیم تا چندی بعد که به من گفتند یک بسیجی آمده و با شما کار دارد. وقتی او را دیدم، اول نشناختم. بعد از معرفی فهمیدم که چه عشق و شوری او را به این وادی برای خدمت، آن هم با لباس بسیجی کشانده است و می‌گفت دلم راضی نشد این بچه‌های پاک و مخلص را تنها بگذارم، لذا آمده‌ام، و مدتی هم در جبهه بود و جنگید. این روحیه واقعاً باعث امیدواری و شور و هیجان بود.

*نماز جماعه در آبادان

برگزاری نماز جمعه در آبادان در حالی که هر نقطه‌ای از شهر مورد هجوم دشمن قرار داشت،  نمایانگر حماسه‌های مقاومت شما به عنوان امام جمعه این شهر و مردم شهید پرور آبادان بود. اگر امکان دارد در خصوص چگونگی برگزاری نماز جمعه در آبادان در آغاز جنگ صحبت بفرمایید.

نماز جمعه آبادان داستان جالب و شنیدنی دارد. این نماز جمعه معنی نماز را برای ما ثابت کرد. ما در اذان و اقامه می‌گوییم که حی علی الفلاح؛ یعنی بشتابید به سول فلاح و رستگاری و نجات. و من نمی‌فهمیدم نماز یعنی چه!؟ البته نماز می‌خواندیم، اما اثر آن مثل نماز جمعه نبود. معنی نماز جماعت و جمعه در دوران جنگ برایمان روشن شد. در زمان جنگ اگر آبادان سقوط نکرد، از برکت نماز جمعه بود، و من کاری نکردم. نماز جمعه از دستاوردهای مهم انقلاب اسلامی است که در کل کشور برگزار می‌شود. مرحوم آیت‌الله طالقانی به فرمان امام (قدس سره) در تهران نماز جمعه را برگزار می‌کرد. بعد نماز جمعه به امات آیت‌الله جنتی برگزار شد. در آبادان بچه‌ها اصرار می‌کردند که نماز جمعه برپا شود. من هم می‌گفتم: «شما عجله نکنید و هر وقت در اینجا یا جای دیگر فرد خوبی پیدا شود، نماز جمعه برگزار خواهد شد. و من از این خطبه‌ها چیزی زیاد بلد نیستم.»

بچه کم سن و سالی را که تقریباً چهارده سال سن داشت، دیدم. تفنگی بر دوش داشت، به طوری که وقتی راه می‌رفت، تفنگ به زمین کشیده می‌شد. از او پرسیدم: برای چه آمدی اینجا؟ با قاطعیت گفت: برای شکستن محاصره آبادان.

مدتی گذشته تا اینکه سیدی از قم برای تبلیغات آمده بود، سیدی انقلابی و پرشور بود. وی بچه‌ها را جمع و جور می‌کرد. بعد از دو ماه یک روزی به منزل ما آمد. بچه‌ها از مردم و بازار و حسینیه‌ها، طوماری نوشته بودند که کس دیگری به غیر از من را قبول ندارند. بچه‌ها اصرار می‌کردند که من نماز جمعه را برگزار کنم. من هم گفتم: شما نباید عجله کنید. ولی آنها گفتند که همین هفته باید نماز جمعه دائر شود. من گفتم که باید از قم (بیت امام) کسب اطلاع کنم. آن سید گفت: من خودم از قم کسب اطلاع می‌کنم. به هر نحوی بود، تماس گرفتند. بچه‌ها با آقای صانعی در دفتر امام تماس گرفتند و گفتند: قرار است در آبادان نماز جمعه به امامت آقای جمی دائر شود و ما کس دیگری را قبول نداریم. آقای صانعی هم گفته بودند که نماز جمعه را به امامت آقای جم دائر بکنید. ولی بچه‌ها گفتند: ما حکم رسمی نداریم. آقای صانعی گفت: مسئله‌ای نیست و امام (قدس سره) راضی است. به این ترتیب اولین نماز جمله ابادان در دانشکده نفت برگزار کردیم. دانشکده نفت محل خوبی بود و مردم هم استقبال گرمی کرده بودند.

 

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

خاطره یک فرمانده از پیرمرد تک تیرانداز لر

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دیدم یکی از پیرمردهای غیور لرستانی با کلاه نمدی و ابروهای پرپشت با همان تفنگ برنو بلند دوربین‌دار، در حالی که یک کتری چای با مقداری نان خشک و یک پاکت سیگار هم در کنارش بود، با حوصله و دقتی بسیار، سر عراقی‌ها را در آن سوی خاکریز هدف قرار می‌داد و تیرهایش به خطا نمی‌رفت. 
 سردار صفوی در کتاب از جنوب لبنان تا جنوب ایران به نقل از خاطرات خود از قبل از انقلاب و دفاع مقدس می‌پردازد. وی در این کتاب، درباره دلاورمردی‌ها و رشادت‌های اقوام لر می‌گوید: یک روز که در ستاد عملیات جنوب حضور داشتم، اتوبوسی از دلیرمردان لرستان با لباس‌های زیبای محلی و کلاه‌های نمدی با انواع تفنگ‌های برنو لوله‌بلند و لوله‌کوتاه و ام‌یک وارد ستاد عملیات جنوب شدند.

وقتی این غیورمردان لرستانی از ماشین پیاده شدند، رئیس آنها با همان لهجۀ زیبای لرستانی رو کرد به من و گفت: «ما آمده‌ایم عراقی‌ها را از خوزستان بیرون کنیم.» من به برادر حجازی مسئول اعزام نیرو گفتم: «وضعیت اعزام این برادران را به خطوط نبرد مشخص کنید.»

برادر حجازی آنها را به جبهۀ سوسنگرد اعزام کرد، اما بعد از گذشت یک روز از اعزام آنها، خبر آوردند که برادران لرستانی به ستاد بازگشتند و رئیس آنها گفته است: «آقا، اینجا جنگ، جنگ نامردی است، اینها (عراقی‌ها) از دور ایستاده‌اند و با گلولۀ توپخانه ما را می‌زنند، بهتر است ما را به یک جایی بفرستید که جنگ مردانه باشد.» برادر حجازی آنها را به جبهۀ شوش اعزام کرد. آنها هم در تپه‌های غرب رودخانه کرخه و غرب شوش مستقر شدند.

پس از گذشت دو هفته که من به محورهای مختلف عملیاتی سر می‌زدم، به محور عملیاتی شوش رفتم، فرمانده آن محور به من گفت: «در یکی از سنگرهای خط مقدم این محور، یک پیرمرد لرستانی باصفا و بانشاطی حضور دارد و بهتر است که او را از نزدیک ببینید.» به اتفاق او رفتم، دیدم یکی از همان پیرمردهای غیور لرستانی با کلاه نمدی و ابروهای پرپشت با همان تفنگ برنو بلند دوربین‌دار، راحت و آسوده در سنگر به طرف دشمن نشانه‌گیری می‌کند، در حالی که یک کتری چای با مقداری نان خشک و یک پاکت سیگار هم در کنارش بود و لحظه‌ای هم سیگار از لبش جدا نمی‌شد، ولی با حوصله و دقتی بسیار، سر عراقی‌ها را در آن سوی خاکریز هدف قرار می‌داد و تیرهایش به خطا نمی‌رفت. بچه‌های مستقر در این محور می‌گفتند این پیرمرد روزانه 3 تا 5 عراقی را شکار می‌کند.[1]

 

 

 

 نظر دهید »

مرا به گلزار شهدا برد و گفت: من به زودی شهید می‌شوم!

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

همسرم؛ تو ندیده‌ای که لحظه‌های جان دادن یک شهید چقدر دردناک اما شیرین و باشکوه است. ای یار وفادار، ای مهربان، مبادا خود را غمگین و غریب بیابی که در خلوت‌های پرهراس، ذکر اوست که آرام و روشن می‌دارد و تو ای مهربان که بسیار تو را آزردم، اکنون جشن عشق و عید ایمان را بگذار و تو اکنون عزیزت و عزیزمان را قربانی بدار و خونش را ریخته بپندار… 
 
 از شاگردان ممتاز در طول تحصیلاتش به شمار می‌رفت، به گونه ای که در هجده سالگی با معدل نوزده دیپلم گرفت و رتبه نخست را در کنکور اعزام دانشجو به خارج از کشور کسب کرد. او همچنین در رشته پزشکی تمامی دانشگاه‌های سراسر کشور پذیرفته و سرانجام در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل و در جنوب تهران ساکن شد و تشکل مذهبی بچه‌های جنوب را تشکیل داد و به این شکل فعالیت‌های سیاسی ـ دانشجویی خود را آغاز کرد. سید پس از مدتی تحصیل، خود را به دانشگاه جندی‌شاپور اهواز انتقال داد. وی از همان آغاز فعالیت‌های سیاسی در فکر مردم مظلوم فلسطین و در صدد اعزام به آن دیار بود ولی به دلیل اوج‌گیری مبارزات مردم ایران، فرصت حضور در فلسطین را نیافت.

 


به گزارش «تابناک»، آنچه در بالا آمد، روایتی است کوتاه از دلاورمردی از خطه سوزان خرمشهر که به همراه «محمد جهان آرا» سپاه این شهر را سر و سامان داد و تا زمان شهادت «محمد» سمت جانشینی سپاه خرمشهر را به عهده داشت.

او کسی نیست جز «سردار شهید دکتر سید عبدالرضا موسوی» متولد 1335 که با وجود اینکه دانشجوی سال آخر پزشکی بود، در زمان عملیات غرور آفرین «بیت المقدس» که منجر به فتح خونین شهر شد، فرماندهی سپاه این شهر را به عهده داشت و در نهایت، همچون «محمد»، نبود و نماند تا آزادی شهرش را به تماشا بنشیند و در اواسط عملیات بزرگ بیت المقدس ـ هفدهم اردیبهشت 1361 ـ به دیدار معبود شتافت.

شهید بزرگوار موسوی در کنار شهید بزرگوار محمد جهان آرا

«تابناک» بنا به وظیفه خود، به مناسبت سالگرد آن روزهای حماسه و خون، روایاتی کوتاه از زندگی این شهید بزرگوار را به محضر عاشقان شهادت تقدیم می کند، باشد که یاد و راه این عزیزان را زنده نگهداشته و ذخیره قبر و قیامتمان باشد:

اخراج

رضا در درس، بهترین بود. او پس از گرفتن دیپلم و دعوت‌نامه بورسیه خارج از کشور و به رغم تأکیدات خانواده مبنی بر اعزام به کشور، نپذیرفت و اصرار داشت که در ایران مشغول به تحصیل شود. از هنگامی که با آرمان‌های حضرت امام آشنا شد، مبارزاتش شکل تازه‌ای گرفت.

مادرش در این زمینه می‌گوید: در همه دوران تحصیل در دانشگاه، دانشجوی ممتازی بود به طوری که با وجود وارد شدن در فعالیت‌های سیاسی و مذهبی، مدتی او را تحمل کردند ولی سرانجام او را از دانشگاه اخراج کردند. آذر ماه سال 1356 وقتی به خرمشهر بازگشت جلسه‌ای انقلابی را با جوانان مبارز شهر آغاز کرد.

 

 

 

 

 نظر دهید »

توانمندی‌‌های مدیریتی «علی هاشمی» جنگ را از بن‌بست خارج می‌کرد

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سردار غلامپور می‌گوید: انجام علمیات خیبر و شکسته شدن بن‌بست جنگ بسیاری را از این توانمندی‌ در مدیریت، خلاقیت، اطاعت پذیری و… شهید هاشمی دچار شگفتی کرد. 
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد. او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

 

 

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره سردار «احمد غلامپور» هم‌رزم شهید می‌آید:

بعد از آنکه به دلیل تمهیدات دفاعی دشمن حملات ما به بن بست کشیده شد و همه فرماندهان جنگ در پیدا کردن راهکاری برای خروج از این بن بست دچار یأس و ناامیدی شده بودند در اینجا بود که یک ایده اولیه شجاعانه که امکان تحقق آن در نگاه اول برای هیچکس قابل قبول و باور نبود شکل گرفت.

محسن رضایی باید موضوع را با چه کسی طرح می‌کرد که ظرفیت باور آن را داشته باشد؟ و چه کسی را توجیه کند که اراده تبدیل به یک کار غیر ممکن به ممکن را داشته باشد؟ و چه کسی را در جریان این ایده و فکر اولیه قرار دهد که قدرت درک و فهم سری بودن و حیاتی بودن آن را بداند باور کردنی نبود «علی هاشمی».

حقیقت این است که اگر هر کدام از فرماندهان و دست اندر کاران صحنه جنگ در جریان این موضوع قرار می‌گرفتند بر این انتخاب خرده می‌گرفتند و آن را نوعی فریب یا سرکاری تلقی می‌کردند کما این که در مراحل انتهایی کار که همه اقدامات لازم برای انجام یک عملیات غیر ممکن آماده شده بود هنوز فرماندهان با دید شک، تردید و فریب به موضوع نگاه می‌کردند. ولی گذر زمان و انجام علمیات خیبر و شکسته شدن بن بست جنگ بسیاری را نه تنها دچار شگفتی از این همه توانمندی در مدیریت، خلاقیت، اطاعت پذیری و… کرد بلکه از مجموعه قرارگاه نصرت به فرماندهی شهید هاشمی ظهور و بروز پیدا کرد.

علی هاشمی جوان نوزده ساله‌ای که با آغاز جنگ بدون کوچکترین شک و تردیدی به جبهه رفت و در کوتاه‌ترین زمان به واسطه لیاقت و توامندی‌های ذاتی خود توانست به فرماندهی سپاه حمیدیه و سپس فرمانده محور طراح که مسئولیت حفاظت از جاده مهم سوسنگرد-حمیدیه را به عهده داشت شود و در این برهه که عملیات فتح المبین در شرف انجام بود با انجام عملیات ام‌الحسنین تمرکز دشمن را به هم ریخت و سپس با بسیج نیروهای بومی منطقه حمیدیه و سوسنگرد و تعدادی نیروی داوطلب تیپ نور را تشکیل دهد و به عنوان یکی از یگان‌های عمل کننده در عملیات بیت المقدس شرکت کند.

پس از آن اوج کار علی هاشمی تشکیل قرارگاه نصرت و انجام مأموریت سری واگذار شده بود که توانست به همت دوستان خود شرایطی فراهم سازد تا جنگ از بن‌بست خارج شود اما قصه علی با شهادتش تازه آغاز شد.

 

 

 

 نظر دهید »

عملیاتی بافرماندهی شهید«همت»و«حاج احمد متوسلیان»

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

در عملیات «محمدر رسول االله» رزمندگان از دو محور «مریوان» و «پاوه» وارد عمل شدند و با آزادسازی بخشی از ارتفاعات منطقه در محدوده بین نوسود و مریوان و نیز انهدام دشمن، شهر «طویله» عراق و چند روستا را به تصرف درآورند. 
عملیات «محمد رسول الله» در روز 12 دی ماه سال 60 با رمز و ذکر «لا اله الا الله ، محمد رسول الله (ص)» در مناطق عملیاتی «مریوان»، «نوسود» و «پاوه» و در ارتفاعات مرزی معروف به «تخت اورامانات» انجام شد.انسداد دالان‌های ورودی عناصر ضدانقلاب، پاکسازی و تامین امنیت شهرهای مرزی در منطقه اورامانات، تصرف چندین ارتفاع و روستای منطقه و تصرف شهر «طویله» عراق از اهداف این عملیات بود.  

در این عملیات رزمندگان از دو محور مریوان و پاوه وارد عمل شدند و با آزادسازی بخشی از ارتفاعات منطقه در محدوده بین نوسود و مریوان و نیز انهدام دشمن، شهر طویله عراق و چند روستا را به تصرف درآورند. محور مریوان به فرماندهی «حاج احمد متوسلیان»، ماموریت داشت تا ضمن آزادسازی ارتفاعات «شنگادور»، «توالی»(پنج قله)، دره تاریک، جانبازان و «ملقه پشقله»، شهر طویله را تصرف و تامین کند.

 

محور پاوه نیز به فرماندهی «حاج محمد ابراهیم همت»، ماموریت پاکسازی شهر نوسود، ارتفاعات کل هرات، سرنی، «شوشمی» و تعدادی از روستاهای منطقه از وجود دشمن و عناصر ضدانقلاب و نیروهای عراقی و ورود به شهر طویله را بر عهده داشت.

 

این دو محور؛ از محورهای فرعی برای تامین اهداف خود بهره گرفتند. محورهای فرعی به تناسب نیروهای ادغامی، فرماندهی متغیر داشتند. در طرح چنین پیش‌بینی شده بود که با اعزام چندین گروه عملیاتی به عمق عراق، عقبه‌های دشمن نیز همزمان با عملیات اصلی مورد حمله قرار گیرد.

 

در محور پاوه، نیروهایی که از معبر «وزلی» وارد عمل شده بودند در حین عبور از کنار شهر نوسود برای رفتن به ارتفاع سرنی با عناصر ضدانقلاب درگیر شدند و در نتیجه تعدادی از عنار ضد انقلاب کشته و تعدادی نیز اسیر شدند. در ادامه، اگرچه این نیروها به رغم هوشیاری دشمن توانستند هدف خود را تامین کنند، اما فشارهای دشمن موجب شد ارتفاع یاد شده چندین بار دست به دست شود. نیروهای محور ملقه پشقله و جانبازان نیز موفق شدند هدف خود را به سرعت تصرف کنند و وارد شهر طویله عراق شوند. در این میان، فقدان سقوط ارتفاع کل هرات و حضور دشمن روی آن موجب شد تا به رغم موفقیت نیروهای خودی در طرفین این قله مشکلات جدی در تامین و تدارک نیروهای ایرانی ایجاد شود.

 

کمبود نیرو نیز از جمله مشکلات دیگر عملیات بود که امکان ادامه آن را دچار مشکل مضاعفی کرده بود. به همین خاطر در بعدازظهر نخستین روز عملیات دستور داده شد نیروها به مواضع قبلی بازگردند. در محور مریوان، نیروهای خودی قبل از رسیدن به پای اهداف با تیراندازی و درگیری دشمن مواجه شدند. در معبر شنگادور اگرچه چهار قله از پنج قله این ارتفاع به تصرف درآمد، اما دشمن با استقرار روی قله پنجم تدارک و پشتیبانی نیروهای خودی را مختل کرده بود. نیروهای معبر دره تاریک نیز که با درگیری زود هنگام مواجه شده بودند، به دلیل تسلط و در نتیجه دید و تیر دشمن زمینگیر شدند.

 

در ادامه، دشمن با به‌کارگیری نیروهای احتیاط منطقه از جمله انتقال سه گردان از «پنجوین» و با استفاده از نیروهای گارد ریاست جمهوری پاتک خود را از بعدازظهر روز اول عملیات آغاز کرد.اگرچه دشمن در این پاتک‌ها متحمل خسارت‌های سنگینی شد ولی کمبود توان خودی و عدم جایگزین شدن نیروهای تازه نفس ادامه عملیات را غیرممکن ساخته بود. برا همین حدود ساعت 16 دستور عقب‌نشینی صادر شد.

 

 

در این عملیات که به صورت منطقه‌ای هدایت شد و از فرماندهی مرکزی بی‌بهره بود، تلفات و ضایعات زیر بر دشمن وارد شد:

 

حدود 1000 کشته، حدود 4500 مجروح و 191 نفر اسیر. همچنین 15 قبضه توپخانه، شش قبضه خمپاره‌انداز، یک قبضه توپ 106 میلیمتری و چهار دستگاه تانک و چندین دستگاه خودرو سنگین از دشمن منهدم شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

همه آن چه یک جوان 20 ساله از خدا می خواهد

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

«مسلم اسدی رازی» به سال 1344 شمسی متولد شد. «حضرت روح الله» که از تبعید بازگشت، او تنها 13 سال داشت. به مجرد آن که توانست، پای خود را به جبهه های جنگ رساند و به جمع پاسدارانِ «لشکر10 سیدالشهدا(صلوات الله علیه و آله)» ملحق شد. «مسلم» برادری به نام «محمدرضا» داشت که گرچه پنج سال کوچک تر از خودش بود اما، در پرواز به عرش، گوی سبقت را از برادرش ربود و در در «عملیات کربلای5» جاودانه شد.
 «مسلم اسدی رازی» 83 روز پس از شهادت برادرش، در حالی که معاونت فرماندهی «گردان حضرت علی اکبر (علیه السلام)» از «لشکر10 سیدالشهدا(صلوات الله علیه و آله)» را بر عهده داشت، به تاریخ 18 فروردین 1366 شمسی، پای بر بساطِ «عندربهم یرزقون» نهاد.

یادداشتی که پیش رو دارید، یک سال و چند روز قبل از شهادت «مسلم» توسط او در دفترچه یکی از همرزمانش به یادگار، ثبت شده است. جوانی که در زمان نگارش این خطوط تنها بیست و اندی سال دارد و باید در سر آرزوهایی دور و درازی بپروراند، تمام خواسته هایش از خدای خود چنین بیان کرده است. این است ثمره ی درختی که با اشک چشم بر «سیدالشهدا» و حضرت علی اکبر»(صلوات الله علیهما) آبیاری شده باشد:
بسمه تعالی

السلام علیک یا ثارالله

از من خواستن که بنویسم. نمی دانم چه باید بنویسم. تصمیم گرفتم هرچه دلم از خدا می خواهد به روی کاغذ بیاورم. خدایا! شهادت را نمی توان با جبهه آمدن به دست آورد بلکه با اخلاص در عمل به دست می آید. از خدا اخلاص در عمل بدون ریا و کبر و غرور، کینه، حسد و هر چه که مرا از تو دور می کند از من دور کن. خدایا! تو را به قلب پاک و خالص این عزیزان [هم رزمان بسیجی]، قلب مرا به نور ایمان روشن کن و شهادت را نصیب من کن.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

هدیه ‌ای که از ایتالیا برای رهبر انقلاب فرستاده شد

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

می‌خواستم چیزی که بیانگر عمق علاقه‌ام باشد به شما هدیه بکنم، در میان امور مادی، عزیزترین چیزم همین گردنبند بود. این گردنبند یادبود شب ازدواجم است که هدیه می‌کنم به شما.


هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

*یک بچه کوچک به یک مرد بزرگ نامه نوشته بود                                                                         

پیش از شروع جنگ، خدمت امام مشرف شده بودم. برادر پاسداری همراه ما بود. یک محافظ هم داشتیم که بعداً در جنگ اسیر شد. ما وقتی رفتیم خدمت امام، ایشان یک نامه‌ای داشت و نامه را به امام دادیم. بعد که آمدیم به پاسدار گفتم که نامه چه بود؟ گفت:‌ «من دختر دارم که دلش می‌خواست به امام نامه بنویسد، وقتی خبر دار شد که ما با شما می‌آییم، این نامه را داد.» بعد از چندی نامه‌ای به آدرس من آمد. وقتی آن را باز کردم، دیدم که جواب نامه همان دختر است و امام زیر همان نامه دختر، پنج جمله لذت‌بخش نوشته بودند. این کار امام یک تحول جدیدی در خانه آنها ایجاد کرده بود. یک بچه کوچک به یک مرد بزرگ نامه نوشته بود و او هم با آن عظمت جواب داده بود.

این نشان می‌دهد که او چقدر مراقب بود و دقت داشت که هیچ چیز از نظر دور نیفتد، ما در معارف دینی باب مکاتبه داریم که وظیفه برادران دینی است که هر وقت دور می‌شوند، با یکدیگر مکاتبه کنند. یکی از آن موارد جواب نامه است. در روایات داریم که همانطور که جواب سلام واجب است، جواب نامه هم لازم است. متأسفانه بعضی از عامه مردم و یا حتی بعضی افراد متدین برای نامه‌هایی که جواب لازم است، مکاتبه‌ای نمی‌کنند. گاه دیده می‌شود نامه‌هایی که از سوی اقشار پایین جامعه به افراد صاحب منصب نوشته می‌شود، بی‌جواب می‌ماند و حتی ممکن است گم شود و این کار امام، عظمت او را می‌رساند.

* این گردنبند یادبود شب ازدواجم است که هدیه می‌کنم به شما

خاطره دیگری دارم که تمام اینها نشانگر عظمت جنبه الهی حضرت امام(ره) است. در یکی از این دیدارها، یکی از اعضای بیت امام برایم تعریف می‌کرد که یک دفعه هدیه‌ای از خارج برای امام آمد. هدیه را نگاه کردیم، دیدیم یک گردنبند قیمتی است و از ایتالیا آمده بود. فرستند دختر جوانی بود و نوشته بود که: «من ازدواج کرده‌ام و شما را خیلی دوست دارم و علاقه‌ای فوق‌العاده به شما داشتم و می‌خواستم چیزی که بیانگر عمق علاقه‌ام باشد به شما هدیه بکنم، در میان امور مادی، عزیزترین چیزم همین گردنبند بود. این گردنبند یادبود شب ازدواجم است که هدیه می‌کنم به شما.» گردنبند را پیش امام بردیم و آن را نزد ایشان گذاشتیم. امام نگاهش کرد. چیزی طول نکشید که خانواده شهیدی آمد، دختر بچه‌ای هم همراه آنها بود که دختر شهیدی بود. وقتی خدمت امام رفتند، امام با دست خودش آن گردنبند را به گردن آن دختر بچه انداختند.

مشاهده بعضی از حالات امام در من احساس عجیبی به وجود آورده بود. من مقلد او بودم و عقیده داشتم که ایشان نایب امام زمان است و دلم می‌خواست که امام از ایشان سؤال کند که آیا حالات و رفتار و برنامه‌های ما درست و راه صواب است یا ناصواب. این را در دل داشتم تا اینکه چند دیدار که خدمت امام رفته بودیم و کم‌کم جرأت پیدا کرده بودم، یک روز من سؤال کردم و این جمله را گفتم. همین سؤال را  آقای مطهری در پاریس از امام کرده بودند. خدمت امام(ره) عرض کردم!! بار شما خیلی سنگین است و مسئولیت شما خیلی بالاست، این کشور و همه مسلمین جهان نظر به شما دارند. من با این حال ناتوانم شما را دعا می‌کنم و خواهش می‌کنم که مرا فراموش نکنید. من طوری شما را می‌بینم که الحق نایب امام زمان هستید، به طوری که شما اگر از رفتار ما راضی باشید، من مطمئن هستم که امام زمان هم از رفتار ما راضی خواهد بود. امام فرمود: من از شما راضی هستم و شما نگران نباشید.

*تعجب مهمان‌ها از محل زندگی رهبر انقلاب

از عنایات امام در دیدارهای عمومی که بیشتر با ائمه جمعه، نمایندگان مجلس، هیأت دولت، روحانیون و غیره بود، یکی سمینارهایی بود متشکل از روحانیون سراسر جهان از تمام کشورها مثلاً مصر که با ما رابطه نداشتند، افرادی که می‌آمدند، از آمریکا، کانادا، آفریقا خیلی آمده بودند. مردمانی خوش‌قلب و مهربان بودند. هر چند از نظر علم و دانش کم‌عمق بودند. ختم این سمینار با دیدار از حضرت امام(ره) بود. در پایان یکی از این سمینارها که به دیدار حضرت امام رفته بودیم و حسینیه مملو از جمعیت بود، امام آمد. در میان روحانیون خارجی، سخنران و خطیب خوبی وجود داشت. این خطیب در آنجا به عنوان نماینده روحانیون خارجی بود.

ایشان بلند شد و ایراد خطابه‌ای کرد و شعری خواند که مضمونش خطاب به امام بود و چنین گفت: شما محمدرضا را بیرون کردید و گرفتار صدام شدید. همسایه‌ای از اذیت و آزار سگ همسایه در عذاب بود و آنقدر دعا کرد تا سگ از بین رفت. بعد از مردن سگ، توله خرسی پیدا شد و می‌گفت که سگ را از بین بردی، این توله خرس را هم از بین ببر. جمله دیگری با این مضمون گفت که: ای امام، شما تنها امام مردم ایران نیستید، بلکه تمام مسلمین جهان هستید.

ماجرایی که در همان دیدار اتفاق افتاد، این بود که چند تا از خارجی‌ها نشسته بودند و برای آنها هم مترجم گذاشته بودند. دو تا از آن روحانیون با هم صحبت می‌کردند. یکی از دوستان به من گفت: می‌دانی که چه می‌گویند. گفتم: نه. گفت: چیز عجیبی می‌گویند، من هیجان‌زده شده‌ام. گفت: اینها می‌گویند، اینجا که نشسته‌ایم، جای شخصی امام است یا یک حسینیه است. گفتم: نه، اینجا خانه شخصی نیست، بلکه حسینیه است. گفت: حتماً اینجا سالن انتظار است و ملاقات‌کنندگان خارجی و داخلی اینجا می‌نشینند. پس خانه شخصی او کجا است. این سالن انتظار است، خانه شخصی او کجاست.

گفتیم: خانه شخصی آنطور که شما تصور می‌کنید وجود ندارد. این حسینیه محل دیدار او با مردم است و پشت این حسینیه دو اتاقک است که امام در آن سکونت می‌کند. گفت: پس فقط همین را دارد. ما گفتیم همین که دارد مال خودش نیست. مال دیگری است و به صورت اجاره‌ای در آن نشسته است. مقداری تأمل کرد و گفت: یعنی این چه طوری می‌شود. گفتند: توی این تهران از میان این همه قصر و کاخ و جاهای خوب و هتل‌ها و جاهایی که هنگام گردش در تهران دیدیم و الان هم موقعیت امام طوری است که صاحب ایران است، چطور شد که خودش خانه ندارد و این هم که دارد، اجاره است. بعد شروع کرد به لعنت کردن رهبران کشورهای اسلامی که مثل حیوان هستند، و گفت: شما مطمئن باشید که این امام عاقبت پیروز خواهد شد. او هیجان‌زده بود و تا موقعی که آنجا بود، آن حالات را داشت. دیدار با امام طوری بود که در هر دیدار در افراد تحول ایجاد می‌شد.

*از حال رفتن جوان توده ای در دیدار با امام (ره)

اوائل آمدن امام که در قم بودند، چند تا از بچه‌ها خدمت امام رفته بودند و وقتی برگشتند، برای من نقل می‌کردند، در جمع ما جوانی چپ‌گرا و توده‌ای بود و او با همان دیدار امام، تغییر و تحول پیدا کرد. بدون اینکه امام او را بشناسد. بعضی از بچه‌ها بودند و خواهش می‌کردند که ما آنها را پیش امام ببریم. یادم می‌آید یکی از ‌آنها آمد و می‌خواست دست امام را ببوسد و امام اجازه نمی‌داد که کسی دست او را ببوسد وقتی رفت دست امام را ببوسد، برگشت، دیدم حالش بهم خورده و گریه امانش نمی‌دهد.

هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم او را قانع کنم و حالش منقلب بود. امام واقعاً ما را دلگرم می‌کرد و ما نباید امام را فراموش بکنیم.

بالاخره خیلی از بچه‌ها آرزوی زیارت داشتند و من می‌گفتم که امام زیاد وقت ندارد شما امام را ببینید به ویژه این جوانها که تمایل زیادی به حضرت امام (ره) داشتند.

بسیجی‌ها در جبهه‌ها و جوانها همیشه به سراغ حضرت امام را می‌گرفتند و من هم اینها را به امام می‌گفتم و حضرت امام هم آنها را دعا می‌فرمودند.

به هر حال این هشت سال جنگ خیلی چیزها به ما آموخت که این همه را مدیون حضرت امام (ره) و روحیات و حالات و شخصیت آن حضرت هستیم و امیدواریم خدا کمکی کند که دیدارهایی که با امام داشتیم، در ما آثارش باقی بماند؛ مثلاً آقا شیخ عیسی طرفی وقتی که امام را دید، بی‌هوش و بی‌حال شد و تا ساعاتی از شب بی‌حال بود. خدا کند آن لحظات را ما به فراموشی نسپاریم.

*دست نوشته آیت‌الله جمی

59/7/30

اواخر مهر یک ماه بعد از جنگ بود. بعد از گوش دادن به صدای آمریکا و اخبار ساعت 7 تهران به آقای مهندس کرمی نزدیک ساعت 8 صبح تلفن کردم و گفتم که در منزل ما ‌آب قطع است و ما از نظر آب در مضیقه هستیم نمی‌دانم چه شده است. او آمد منزل ما را دید تا ببیند که چرا آب به آنجا نمی‌رسد.  حالا منتظریم بیاید و کاری بکند و ‌آب به منزل برسد.

یکی از افراد مستضعف که به من علاقه داشت، صبحها می‌آید و از اطراف مقداری آب برایم می‌آورد. امروز هم چند تا سطلی آب برایمان دست و پا کرده بود. مسأله این بود که همسایگان ما آب داشتند و گفتم چه شده است که منزل ما آب ندارد. فرزندم مهدی آ‌مد و لوله آب را شروع به مکیدن کرد. با مکیدن زیاد، بالاخره آب آمد. خیلی مایه مسرت و شادی فرزندانم مهدی و محمود شد. هر دو یا جدیت مشغول گرفتن آب هستند و مخزنی را که در منزل داشتیم و این مدت خالی مانده بود، با همین آب اندکی که می‌آید، دارند می‌ریزند تا آن را پر کنند و ذخیره‌ای باشد. خدا یارشان بود. ساعت نزدیکیهای 9 بود سراغ قرآن رفتم که چند آیه‌ای را تلاوت کنم.

از بدو درگیری و آغاز جنگ از شدت گرفتاری و مشاغل غیرمنظم موفق به قرائت قرآن نشده‌ام و  از آن حیث خود را مستحق همه نوع سرزنش و توبیخ دانسته و جداً احساس شرمندگی می‌کنم. واقعاً شرمندگی دارد و خجالت، مسلمانی که نتواند قرآن را از رو بخواند و لااقل شبانه‌روزی چند آیه از این کانون نور و فیض تلاوت نکند و خود را به این روح الهی متصل نسازد با آن تأکیدی که خود قرآن در این زمینه دارد، و در سوره مبارکه مزمل در یک آیه به فاصله اندکی دو جا می‌فرماید: فأقروا ما تیسر. علی ای حال، قرآن را باز کرده از سویه مبارکه یونس حدود نیم جزء خواندم. بعد از قرائت قرآن، طبق قرار قبلی، دو نفر از برادران رادیو و تلویزیون برای مصاحبه به سنگرهای رزمندگان برویم. رفتیم پشت پل بهمنشیر، ایستگاه هفت. به زحمت خود را به سنگرها رساندیم.

همان موقعی که در سنگر بودیم، از طرف دشمن شلیک می‌شد، یا توپ و خمپاره. در سنگر مصاحبه‌ای به عمل آمد. با برادران رزمنده گفتگو کردیم. چند سنگر دیگر را هم دیدیم. در همه جا به اذن‌الله وعده ظفر و پیروزی دادیم. قبل از اینکه به سنگرها برسیم، اول ایستگاه هفت در مدخل پل، جمعی را دیدم که قصد ترک شهر را دارند. با داد و قال آنها را قدری بر غیرت آوردم که برگردند. ظاهراً سر و صدا بی‌اثر نبود. حدود ساعت یازده برگشتم منزل، و یکی از خویشانم به دیدارم آمد و اکنون نشسته و مشغول صحبت در اوضاع و احوال جنگ هستیم.

همه در شور و اضطراب بودند و می‌گفتند حمله به زودی آغاز خواهد شد فرمان حمله از جایی صادر می‌شود که نمی‌توان از آن تخلفی کرد.

ساعت حدود 12 طبق معمول همیشگی به مسجد قدس برای نماز و گرفتن ناهار رفتیم. نماز ظهر و عصر را بجا آوردیم. برادرم رسول چون هنوز غذا آماده نشده بود، مرا به منزل رساند و خودش برای گرفتن غذا برگشت. در منزل فعلاً خودم تنها هستم. برادرم رسول  غذا را آورد. غذا ‌آبگوشت است. خود و برادرم رسول و فرزندانم مهدی و محمود نشسته و به غذا مشغول شدیم. صرف غذا که تمام شد، آقایان موسوی، کراماتی، مزارعی و صداقت وارد شدند. از شما چه پنهان که از ورودشان یکه خورده و ترسیدم که از ما غذا بخواهند که دیگر چیزی نداریم، ولی خدا را شکر که گفتند ما غذا خورده‌ایم. ساعت 2 بعدازظهر اخبار تهران را گوش دادیم و بعد به قصد استراحت چرتکی زده، بلند شدیم که رعد و برق توپ و خمپاره سراسر شهر را فرا گرفته بود. بعداً معلوم شد حمله هوایی هم بوده، تعدادی هم کشته و مجروح شده‌اند.

حدود ساعت 4 بعدازظهر دوستان را در منزل گذاشته و به اتفاق برادرم رسول بیرون آمدیم. سری به ستاد فرمانداری زدیم. آ‌نجا برادران بودند. قدری با آنها در زمینه‌های گوناگون صحبت کردیم. آنجا بودم که از طرف دفتر امام تلفن شد. قدری با آقای صانعی صحبت کردم و جریانات آبادان و خرمشهر را تا آنجا که اطلاع داشتم، برایش شرح دادم بعد با آقای شریعتی که تازه از خرمشهر آمده بود صحبت کردم. ایشان از عدم هماهنگی نیروها در خرمشهر ناراضی و گله‌مند بود که خودش برای رفع این نابسامانی‌ها و ایجاد هماهنگی بیشتر، به هنگ ژاندارمری رفت. خداوندش او را توفیق و یاری دهد. این طفلک از بدو درگیری تاکنون خالصانه در جبهه خرمشهر می‌جنگد و تاکنون زخم‌هایی هم برداشته که بحمدالله سطحی است و جای نگرانی فعلاً نیست.

نزدیکیهای غروب به عادت هر شب به قصد فریضه مغرب و عشاء به مسجد رفتم که هر شب چند نفری از برو بچه‌ها می‌آیند. باید بگویم اینها مشتریان جدید مسجد هستند. نوعاً جوانان رزمنده و خدمتگزار در جبهه و چند نفر از پیرمردهای قدیمی مسجد که تا هنوز مانده‌اند بعد از ادای نماز مغرب و عشاء به منزل آمدیم. دوستان، آقایان موسوی، کراماتی، مزارعی و صداقت در منزل هستند، نشستیم و خرمایی که از بازار پیدا کرده بودیم، آوردیم، هر کدام چند دانه‌ای مصرف کردیم و بعد هر کدام یک دانه سیب، خبرهای بی‌بی‌سی و تهران را گوش دادیم. من حیث‌المجموع تا اندازه‌ای مسکن و رضایت‌بخش بود و چنان می‌نمود که وضع دارد به نفع ایران عوض می‌شود. برای خوابیدن به اتاق آمدیم، خوابیدم و خوابم برد.

نمی‌دانم حدود چه ساعتی بود بیدار شدم؛ برای رفع قضا خواستم از اتاق خارج شوم. چون شب تاریک بود و چشم جایی را نمی‌دید، نفهمیدم که به کدام یک از دوستان که در خواب بودند، به شدت پیش پا زدم که فریادش بلند شد. خیال کردم آقای موسوی است. فریاد زدم آقای موسوی ببخشید، من به شما لگد زدم. معلوم شد آقای مزارعی بوده که بنده خدا سخت ضربه خورد اما جالب اینکه آقای موسوی بلند شد که چه خبر است کراماتی گفت آقا مثل این که تلفن شما را کار دارد. آقای موسوی به خیال این که از قم که خانواده‌اش آنجا است، تلفن شده بلند شد. خلاصه همه از خواب بیدار شدند و قشقره عجیبی در اتاق راه افتاد بالاخره امشب را هم مثل گذشته آرام گذراندیم. شبها آبادان تا اندازه‌ای آرام است.

ساعت 3 بامداد به من خبر دادند: آقا مژده، مژده، ما پیروز شدیم.

ماجرای این برادران واقعاً شورانگیز و حماسه‌آفرین بود. گذشته از جنگ، خاطرات زیبایی از آنها دارم. اولین محرم بود که همین بچه‌ها گفتند روضه‌خوانی امام حسین (ع) نباید تعطیل شود.

در کمیته و مسجد موسی‌بن‌جعفر جلسه بود و روضه‌خوانی می‌کردیم. سینه‌زنی می‌شد و شب زنده‌داری و خلاصه آدم حال پیدا می‌کرد بعضی از این جوانها نماز شب را ترک نمی‌کردند. اینها پاره پاره شدند، اینها مظلوم بودند. در آبادان شهید می‌شدند، تشییع جنازه نداشتند. چند نفری با ترس و لرز می‌رفتند و زود می‌آمدند، اینها شهید که می‌شدند، در سردخانه نگهداری می‌شدند و به خانواده‌هایشان اطلاع می‌دادند که شما می‌آیید یا نه؛ البته آنها نمی‌توانستند بیایند، به هر طریق آنها را دفن می‌کردند.

گاهی هم مادرها و پدرها می‌آمدند. دو تا از اینها که محافظین خودم بودند، یکی از ‌آنها در منزل خودم شهید شد و دیگری در جبهه شهید شد، در عملیات بیت‌المقدس. اینها هیچ وقت بیکار نبودند یا در مسجد بودند یا مشغول کارهای دیگر، تا اینکه شهید شدند. مدتی بود که آبادان وضع فوق‌العاده‌ای داشت و ارتش و سپاه آمده بودند و از ما می‌خواستند که در بیرون نماز بخوانیم. ما مدتی بیرون بودیم و گاهی به اهواز می‌آمدم و نماز می‌خواندم و می‌رفتم. منزل ما خالی بود و یکی از این برادران پاسدار در منزل ما بود. یک روز ما اهواز بودیم و خبر کردند که برادر آقای انصاری شهید شده است ما به تشییع جنازه‌اش نرسیدیم. سر قبرش رفتیم مادرش آمد این بچه وقتی یادم می‌آید مثل آب زلالی بود که از دست ما رفت. با این سن و سال، بسیار پخته و نجیب و آرام مهربان بود. این همه شوخی که بچه‌ها می‌کردند، هیچ وقت حرفی به آنها نمی‌زد.

گاهی سؤالات عجیبی از ما می‌کرد و معنویت خاصی داشت.

به دلیل وحشت عراقیها از عملیات ایران برای شکستن محاصره آبادان، تعداد تلفات نیروهای خودی بسیار کم بود، با کمترین شهید ، مهمترین پیروزی را به دست آوردیم.

او در بمباران شهید شده بود. یادم می‌آید که فرمانده بسیج شهید شد و اول مدتی مفقود بود و بعد جنازه‌اش را پیدا کردند. در عملیات اطراف دزفول شهید شده بود یک شب از ما خداحافظی کرد و رفت و دیگر نیامد تا اینکه خبر شهادتش را آوردند بچه رامهرمز بود و بعداً جنازه‌اش را آوردند. چون علاقه زیاد به من داشت، بعد از شهادتش برادرش با من ارتباط پیدا کرد و وصیت‌نامه‌اش را می‌خواستند. ما وصیت‌نامه‌ را آوردیم، یک نواری هم داشت. چون فرمانده بود، قبل از حمله بچه‌ها با او صحبت کرده بودند.

پنج‌شنبه‌ها که قبرستان شلوغ بود، گاهی دو نفر و گاهی سه نفر می‌رفتیم و فاتحه می‌خواندیم. کسانی که در قبرستان بودند، همه اهل ایمان و تقوا بودند و واجبات و مستحبات را ترک نمی‌کردند و به خاطر خدا صادقانه هم شهید شدند و چنین افرادی بودند که انقلاب را حفظ کردند. در طول جنگ بسیاری از قبرها بر اثر خمپاره و توپ دشمن خراب شده بودند و همه جا ناامن بود و بعد  این قبرها را تعمیر کردند …

این بود جلوه‌هایی از پایداری رهروان راستین امام (ره) امید است که پاسدار ارزشهای آنان باشیم.

  منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

آمبولانس غرق شده و نوحه‌های تکراری

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

من و شهید «حسن مقدم» درون یک چادر کنار هم می‌خوابیدیم. شبها به شدت سرد بود و بیشتر زمان‌ها هم باران می‌بارید. خوشبختانه حسن شب‌ها، نماز شب می‌خواند و پتویش را روی من پهن می‌کرد بعد از آن تازه یک مقدار گرم می‌شدم و خوابم می‌برد… 
جعفر طهماسبی یکی از رزمندگان «لشکر 10 سیدالشهدا(ع)»دوران هشت سال دفاع مقدس است. او باروایت خاطره‌ای از چپ شدن یک آمبولانس در رودخانه‌ای در جبهه غرب کشور می‌گوید: دهه اول محرم سال 1363 برای عزاداری در پادگان ابوذر ماندیم و پس از پایان این این دهه شهید «نوریان» رزمندگان تخریب‌چی را جمع کرد و برای مین گذاری در پایین یکی از ارتفاعات اطراف سرپل‌ذهاب برد چرا که ضد انقلاب توانسته بود از این قسمت راه نفوذی پیدا کند.  

محل استقرارمان کنار یک قبرستان بود. دو چادر برپا کردیم و روزها برای پاکسازی میدان مین می‌رفتیم. در این میدان چند نوار از مین «TX50» وجود داشت که شهید «اربابیان» مسئولیت پاکسازیش را بر عهده داشت.تا ظهر مین‌ها جمع کرده و در شب هم هما‌ن‌ها را مقابل دشمن می‌کاشتیم.

 

من وشهید «حسن مقدم» درون یک چادر کنار هم می‌خوابیدیم. شبها به شدت سرد بود و بیشتر زمان‌ها هم باران می‌بارید. خوشبختانه حسن شب‌ها نماز شب می‌خواند و پتویش را روی من پهن می‌کرد بعد از آن تازه یک مقدار گرم می‌شدم وخوابم می‌برد.

 

یادم می‌آید که دهه سوم محرم بود و ما هرشب داخل چادر عزاداری داشتیم. تقریبا من و حسن مقدم هرچه نوحه و شعر از حفظ بودیم می‌خواندیم تا اینکه روزی به شهید نوریان گفتم:«برادر عبدالله این بار پادگان ابوذر رفتی سواد ما را هم با خودت بیاور.» آن زمان دفتر شعر و نوحه‌ام داخل جعبه مهماتی بود که وسایلم را داخلش می‌گذاشتم. برادر عبدالله قول داد که دفتر را بیاورد و من هم منتظر بودم.

 

در همین حین شهید مقدم گفت: «فردا به پادگان ابوذرخواهیم رفت و من هم به حسن سفارش کردم که حتما جعبه وسایل من را هم بیاورد.» از مقر ما تا پادگان ابوذر رفت و برگشت یک نصف روز زمان می‌برد. بچه‌ها رفتند و غروب برگشتند. من هم دلم خوش بود که لااقل امشب یک شعر و نوحه جدید برای همرزمان خواهم خواند. غروب بچه‌ها رسیدند اما با آمبولانس آمدند و لباسهایشان خیس و گلی بود. شهید نوریان داشت از سرما می‌لرزید. خوشبختانه «مرتضی شعبانی» از همرزمان‌مان در آن موقع با خودش یک دوربین داشت و توانست چند تصویر از مراحل نجات آنها را ثبت کند تا برای ما از این شهیدان به یادگار بماند

 

 

نگاه حسرت‌آمیز شهیدان نوریان و مقدم در سمت چپ تصویر
 

من یک پتو برداشتم و سمتش دویدم. حاجی پتو را گرفت و روی سرش انداخت.گرم که شد رو به من کرد وگفت: «بچه مرشد! سوادت رو آب برد.» من تعجب کردم و گفتم: «سوادم!!!!» گفت: «آره همان جعبه مارگیری که وسایلت داخلش بود به رودخانه دادیم.» من که تعجبم زیاد شده بود از حسن مقدم پرسیدم: «وسایل من را آوردی؟» حسن با خنده گفت: «برادر عبدالله همینو داره توضیح میده.» و ادامه داد که با ماشین وارد رودخانه شدیم. خواستیم عبور کنیم که آب ماشین را چپ کرد و وسایل را آب با خودش برد. به حسن گفتم: «مگه تو مرده بودی؟از آب می‌گرفتیش.» جواب داد: «شدت آب آنقدر زیاد بود که وانت را هم با خودش برد. توقع داشتی جعبه 20 کیلویی رو نبره؟!»

شهید نوریان وسط رودخانه چسبیده به طناب
آن شب بعد از نماز و عزاداری با نوحه و شعرهای تکراری من،شهیدان حسن مقدم و عبدالله نوریان، مو به مو حکایت گرفتار شدن و غرق شدن ماشین در رودخانه را تعریف کردند. برادر عبدالله که به همه اتفاقات با دیده عبرت نگاه می‌کرد،گفت: «یک لحظه احساس کردم کارم تمام است و اکنون آب رودخانه من را با خودش خواهد برد و داخل آب خفه خواهم شد. در آن لحظه به یاد این آیه قرآن افتادم که می‌گوید: فَإِذَا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِکُونَ. به خودم گفتم بیچاره اگر خدا نجاتت بده، بنده شاکر هستی یا باز به خانه اول باز می‌گردی؟ آن جا با همه وجودم می‌گفتم یا علی یا حسین.»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

روزی که داماد حاجی مقابل چشمهایش سوخت

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

13دی ماه سال 90، روزنامه کریستین ساینس مانیتور درباره حاج بخشی نوشت: «فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی‌های حمایت از نظام بوده است.» 
حاج ذبیح الله بخشی زاده ، «شیرمرد جبهه ها» در ایران خیلی معروف بود اما  در خارج از ایران معروف تر و مشهور تر. 13 دی ماه 90 وقتی خبر مرگ حاجی منتشر شد، روزنامه کریستین ساینس مانیتور در باره حاج بخشی نوشت: «فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی های حمایت از نظام  بوده است.»

حاج ذبیح الله بخشی زاده مرد جنگ بود. مرد روزهای سخت. مردی که در سخت ترین شرایط جنگ کنار رزمنده ها ایستاد و با شعارهای حماسی خود به آنها روحیه داد. حاج بخشی «بمب روحیه» بود. مرد مقاوم و اسطوره ای که قلبش تا آخرین لحظه به یاد رزمندگان تپید.  به بهانه سومین سالگرد کوچ ناباورانه این پیرمرد روشن ضمیر، فرازهایی از زندگی سراسر حماسه و ایثارش را مرور می کند.

مرد کار 

وقتی ماشین انگلیسی ها، پدرش را زیر گرفت و پایش را شکست، حاجی هفت سال بیشتر نداشت. بیچاره پدرش سر همان تصادف از دنیا رفت و ذبیح الله یتیم شد. خانواده، نان آور می خواست. فکری به سرش زد . دست شکرالله (برادرش ) را گرفت و هر دو رفتند سراغ آب فروشی. از آب انبار اب می آوردند و به راننده کامیونها می فروختند. دو برادر سن و سالی نداشتند اما نان آور خانواده و کمک خرج مادر بودند.

الفبای مبارزه 

سر پر شوری داشت .اهواز که بود الفبای مبارزه را ابتدا از ایت الله علم الهدی آموخت. بعد خورد به پست گروه فدائیان اسلام و نواب صفوی. فدائیان خیلی زود حاجی را به جمعشان راه دادند بسکه جربزه داشت. از شهید نواب خیلی چیزها یاد گرفت. به ویژه «درستی، قاطعیت و تصمیم گیری» را. هنوز یادگیری الفبای مبارزه را تمام نکرده بود که حوصله اش سر رفت و برای دست گرمی دو بار مجسمه شاه را در محله راه آهن آورد پایین و سر اسب مجسمه شاه را برد قهوه خانه حسین ترک تا دوستانش را بخنداند.

جنگ تن به تن

دست شان خالی بود. اوایل جنگ در سوسنگرد نه اسلحه داشتند و نه فشنگ. با دست خالی می جنگیدند. بنی صدر ملعون دستور داده بود که به بچه های سپاهی حتی یک فشنگ هم ندهند. حاجی، شبها پشت بام خانه ها کمین می کرد و اسلحه عراقی ها را می گرفت و بعد با همان اسلحه به حساب شان می رسید. بعضی وقت ها هم احتیاجی به تفنگ نداشت ، تن به تن می جنگید ، بسکه پر زور و قوی پنجه بود.

سه راهی عشق 

گیر کرده بودند . گذشتن از سه راهی که بچه ها اسمش را “سه راهی مرگ” گذاشته بودند ، کار حضرت فیل بود. هر جنبنده ای که از آنجا رد می شد، عراقی ها می فرستادند هوا. به اصطلاح نیروها “کپ” کرده بوند. یکدفعه صدای بلندگوی ماشین حاجی بخشی آمد. گفتند : اگر ماشین حاجی بیایید آن را هم می زنند. همینطور شد. گلوله مستقیم تانک  از شیشه جلو رفت داخل ماشین. موج انفجار حاجی را پرت کرد بیرون اما همراهانش در میان آتش گیر کردند و مقابل چشمهای گریان حاجی سوختند و آسمانی شدند. یکی از همراهان، نادر نادری بود، داماد حاجی!

کی خسته است؟ 

دشمن پاتک کرده بود. هواپیماها از هوا، تانک ها از زمین و توپ ها از راه دور، عرصه را بر بچه ها تنگ کرده بودند. صدام به ژنرال ماهر عبدالرشید دستور داده بود که هر طور شده فاو را از دست ایرانی ها بگیرد. شرایط به قدری شخت بود که حتی جانشین لشگر هم تانک شکار می کرد. فشار دشمن روحیه بچه¬ها را ضعیف کرده بود. از زمین و آسمان گلوله می بارید.  ناگهان حاجی بخشی از گرد راه رسید با همان پاترول و بلندگوی معروفش. از راه نرسیده شعار داد: «کی خسته است؟» بچه ها جان دو باره گرفتند و فریاد زدند: «دشمن».

بمب روحیه 

“بمب روحیه” بود ,حاجی وقتی دید: «برای بچه ها (رزمندها) ، روحیه از مهمات خیلی بهتر است.» شروع کرد به شعار دادن و شعر  حماسی خواندن. «ماشاالله ، حزب الله». بعد پخش شیرینی و شکلات. ماشین معروفش را در تهران یا کرج از مهمات (بخوانید شیرینی و شکلات) پر می کرد و می برد جبهه. این کار حاجی به قدری در روحیه رزمنده ها تاثیر داشت که صدام 250 هزار دینار عراقی برای گروگان گیری حاجی جایزه تعیین کرده بود تا حاجی بخشی را زنده بگیرند و تحویل دهند. حاجی بیدی نبود که به این بادها بلرزد. دلش قرص تر از این حرف ها بود.

تدارکاتچی 

مسئول تدارکات لشکر نبود اما خودش به تنهایی یک لشکر بود. خودش را به آب و آتش می زد تا وسایل مورد نیاز بچه های لشکر را تامین کند. پیرمرد از گردن کج کردن پیش مسئولان ابایی نداشت. برای رزمنده ها حاضر بود هر کاری بکند. برای گرفتن وسایل هم شیوه خاص خودش را داشت. گاه ریش گرو می گذاشت. گاه خواهش می کرد و گاه با شیرین کاری های خاصی وسایل می گرفت. ریش پیر مرد پیش خیلی ها حرمت داشت. می گفت: «برای خاطر این بچه ها گردنم را کج می کردم. از کارخانه دارها، از آدم های معروف، کمک می گرفتم. شما چهار تا آجیل و بیسکویت و عطر را نبینید که من خودم می آوردم و به بچه ها می دادم. تازه پول این جنس ها اکثر با خودم بود. کمک اصلی، گونی گونی برنج و … که از تهران بار می کردند و به جبهه می فرستادند و اگر خدا قبول کند باعث و بانی آن ها من بودم. »

ماشاء الله ،حزب الله 

اوضاع بهم ریخته بود و تعریف چندانی نداشت. عملیات والفجر 4 تازه شروع شده بود. هیچکس دل و دماغ درست و حسابی نداشت.دز  روحیه ها پایین بود. ناگهان سر و کله یکی پیدا شد که بلند داد می زد: «ماشاء الله ،حزب الله ». باز هم حاجی بخشی بود. در حالی که بین بچه ها “نقل و نبات” ! پخش می کرد فریاد می کشید : «کی خسته است؟ » بچه ها هم جواب می دادند : «دشمن». حاجی به قدری  شعار داد و انرژی پخش کرد که صحنه عوض شد و بچه ها جان گرفتند.

علمدار 

پرچم معروف حاجی، مثل خودش پر ماجرا بود. هر جا می رفت پرچم معروفش را  هم با خودش می برد حتی در سفر مکه. «توی سفر مکه خواستم با آب زمزم بشورمش! شهید “دستواره” گفت : حاجی نمی شود.گفتم من می برم. پرچم را بستم و چوب پرچم را عصا کردم و خودم را زدم به کوری تا رسیدم به در. شرطه ها گفتند: چشم ندارد! خلاصه رفتم تو و سریع پرچم را با آب زمزم شستم . روی خانه خدا هم انداختم. »

به یاد رضا 

مثل همیشه داشت میان رزمنده ها مهمات!(بخوانید شیرینی و شکلات) پخش می کرد و با شور و حرارت همیشگی شعار می داد و رجز می خواند. عملیات کربلای 10 بود در پنجوین که خبر دادند : «حاجی پسرتون ،محمد رضا  شهید شده».  همین که خبر را شنید ، خم به ابرو نیاورد و گفت ” «عیب ندارد ، شما همه پسران من هستید» بعد از کیسه، یک مشت شکلات برداشت و فریاد کشید : « کی خسته است؟ » بچه ها اینبار با صدای بلند جواب دادند” «دشمن».

مرد شکلاتی 

از بس نازنین و بی غل و غش بود که هر کسی یک جوری صداش می کرد. بین بچه های جبهه به «حاجی شکلاتی» ، «حاجی عطری» ، «حاجی گلابی» معروف بود. بعضی ها هم حاجی بخشی را « پدر وتو» صداش می کردند از بس که در سخنرانی ها و نطق های آتشین اش به شورای امنیت و حق وتو اعتراض می کرد و گیر می داد. حاجی یک اسم داشت و ده ها لقب . به قول ظریفی: «حاجی یک نفر بود اما وقتی می آمد انگار یک تیپ و لشکر آمده». به راستی که پیر مرد یک لشکر بود. یادش بخیر.

حسرت شهادت 

بعد از جنگ پیر مرد  حسرت روزهای جبهه و شهید نشدن را می خورد اما  حسرت گذشته اش را نمی خورد بلکه به آن افتخار می کرد  و می گفت: « خدا می داند من از گذشته ام پشیمان نیستم. اگر دوباره به دنیا می آمدم و اگر انقلاب و جنگی بود، همین کارهایی را می کردم که در طول این سال ها کردم. مخصوصا خیلی حسرت جنگ را می خورم… من به گذشته ام افتخار می کنم. چون برای سرزمینم بود، برای اسلام بود، برای خدا بود و خلق خدا که می دانم خدا این خلق را هم خیلی دوست دارد. شما به مردم بگویید،‌ برای شان بنویسید که حاجی بخشی چیزی جز خدمت در نظر نداشت.»


منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

به وزیر بگویید من "علیرضا نوری" آنقدر در بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ابسم الله الرحمن الرحیم

و را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند. ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا، سپس حکم وزیر را پاره کرد.
با شروع جنگ تحمیلی شهید علیرضا نوری که پیش از این مسئولیت نگهداری از تاسیسات راه آهن را برعهده داشت گروه هفتاد و دو نفره ای از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و راهی جبهه های جنوب شد و در محور سوسنگرد و بستان تا پایان شکست حصر سوسنگرد استقرار یافت.

 

یکی از همرزمان شهید علیرضا نوری روایت می کند: «او قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله(ص) و مسئول حراست راه آهن کل کشور و از فرماندهان اولیه جنگ بود. در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت:« آقای کوثری! به وزیر بگویید من علی رضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم.»

 
 
 
 
 

علیرضا نوری سرانجام در ۹ بهمن ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی جنوب شلمچه در حالی که نیروهای بسیجی را در عملیات کربلای ۵ فرماندهی و هدایت می کرد، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 


 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
نام کاربری :

کلمه عبور :

  عضویت در سایت
  بازیابی کلمه عبور
 
 
 
 
 
 
 
خاطرات دفاع مقدس
 
 
به وزیر بگویید من “علیرضا نوری” آنقدر در بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم

او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند. ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا، سپس حکم وزیر را پاره کرد.
با شروع جنگ تحمیلی شهید علیرضا نوری که پیش از این مسئولیت نگهداری از تاسیسات راه آهن را برعهده داشت گروه هفتاد و دو نفره ای از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و راهی جبهه های جنوب شد و در محور سوسنگرد و بستان تا پایان شکست حصر سوسنگرد استقرار یافت.

 

یکی از همرزمان شهید علیرضا نوری روایت می کند: «او قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله(ص) و مسئول حراست راه آهن کل کشور و از فرماندهان اولیه جنگ بود. در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت:« آقای کوثری! به وزیر بگویید من علی رضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم.»

 

 نظر دهید »

ماجرای دعوت «حاج قاسم» از «حاج حمید»

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

همرزم شهید تقوی می گوید: برای دفاع از حرم با مجاهدین عراقی ارتباط برقرار کرد و به نیروهای مردمی عراق پیوست. دوران جنگ نیز از آنجا که به زبان عربی مسلط بود، همین ارتباط خوب را با مجاهدین عراقی برقرار کرده بود و با خیلی از آنها ارتباط دوستانه داشت، مجاهدین عراقی نیز کاملا او را می‌شناختند.

شهید سید حمید تقوی فر از یادگاران هشت سال دفاع مقدس و از مبارزان جبهه اسلام در مقابل تکفیری ها در عراق، هفته گذشته در مقابله با تروریست های داعش در سامرا هدف تیر تک تیراندازهای این گروه قرار گرفت و به شهادت رسید.

به مناسبت هفتمین روز شهادت شهید حمید تقوی با یکی از همرزمان و دوستان نزدیک شهید حمید تقوی به گفت و گو نشستیم….

 

حمید واسطه آشنایی با همسرم شد

سال 58 بعد از ورود به سپاه اهواز با حمید آشنا شدم و از کسانی بود که باعث آشنایی من و همسرم برای ازدواج شد. یک بار به من پیشنهاد داد که چرا ازدواج نمی کنی؟ گفتم موقعیتش هنوز جور نشده. خودش و خانمش موقعیتی را به وجود آوردند تا با یکی از دوستان خانم شهید تقوی در همان بسیج اهواز آشنا شوم و سال 59 با توافقاتی که انجام شد ازدواج کردم و انصافا شهید تقوی و همسرش برایمان سنگ تمام گذاشتند. به همین دلیل از همان روزهای اول آشنایی با شهید تقوی در کنار محیط کار رابطه خانوادگی هم داشتیم.

زندگی شهید تقوی به دو دوران تقسیم میشد. با شروع جنگ در محور حمیدیه، بستان ، سوسنگرد و هویزه مشغول نبرد شد. بیشتر با شهید هاشمی و باقری در ارتباط بود.

کار پشت میزی را دوست نداشت

کار ستادی و پشت میز نشینی را دوست نداشت مدام در بیایان ها بود و به دنبال کارهای سخت می گشت. قبل ازجنگ که قائله خلق عرب در خوزستان شکل گرفت یکی از مسئولین مبارزه با خلق عرب شد. آن روزها خلق عرب سبب بمب گذاری و آتش زدن لوله های نفت خوزستان می شدند و همیشه به دنبال شناسایی و دستگیری عوامل ناامنی ها می گشت. کاملا با فرهنگ مردم خوزستان آشنایی داشت و توانسته بود ستون پنجم دشمن که از عوامل نفوذی صدام می شدند را بشناسد تا عوامل را روستا به روستا و شهر به شهر دستگیر کند. شب و روز خود را برای مبارزه با این ضد انقلاب ها گذاشته بود.

کمتر کسی چنین روحیه ای را تا 38 سال بعد از جنگ حفظ کرده است. واقعا تا روز شهادت رفتار، اخلاق، منش شهید تقوی ذره ای تغییر نکرده بود. خیلی ها این چند ساله در رفتار و اعتقادات متزلل شدند ولی شهید تقوی مثل همان روزهای اول جنگ عاشق رهبر و امام و ولایت باقی ماند.

چند ماه قبل به دیدنم آمد. اخلاص و ساده زیستی اش عوض نشده بود. یک سالی می شد که بازنشسته شده بود. می گفت دوست ندارم از سپاه بروم.

دعوت سرلشکر قاسم سلیمانی از تقوی به عنوان فرمانده یکی از محور سامرا

بعد از مدتی متوجه شدم در ارتباطی که با مجاهدین عراقی برقرار کرده خود برای دفاع از حرم به نیروهای مردمی عراق پیوسته است. دوران جنگ نیز از آنجا که زبان عربی می فهمید همین ارتباط خوب را با مجاهدین عراقی برقرار کرده بود و با خیلی از آنها ارتباط دوستانه داشت برای همین مجاهدین عراقی کاملا او را می شناختند. سرلشکر قاسم سلیمانی وقتی شنیده بود شهید تقوی به عراق رفته از او دعوت به همکاری می کند و او را فرمانده یکی از محورهای شمال سامرا می کند.

فردای شبی که خبر شهادت حمید را شنیدم برای عرض تسلیت به خانه شان رفتیم. به خانمش گفتم چندین سال بود حمید انتظار شهادت را می کشید. تمام این سالهای بعد از جنگ را در انتظار شهادت بود. مخصوصا که بهترین دوستانش شهید زین الدین و باقری هم شهید شده بودند لحظه ای که خبر شهادتش را شنیدم فکر کردم که حمید بالاخره به آنچه دوست داشت و دنبالش بود رسید.

می دانستم که شهید می شود. کسی که جاه و مقام و پست و خانه را بگذارد کنار و تنها هدفش مبارزه علیه دشمن داخلی و خارجی باشد خداوند هم مزدش را اگرچه با وقفه ای چندساله می دهد. حمید از کسانی بود که باید همان روزهای اول جنگ شهید می شد ولی لحظه شهادتش تا این زمان ماند.
منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 نظر دهید »

راهی که به اسیری ختم شد

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

من جزو اولین گروه‌هایی بودم که اسیر شدم. صبح روز هجدهم مهرماه حدود ساعت 8، من و همراهانم را دستگیر کردند. عراقی‌ها هرچه و هرکه را می‌دیدند می‌گرفتند.

اگر قرار باشد در جنگ بین مجروحیت و شهادت و اسارت یکی را انتخاب کرد کمتر کسی است که تن به اسیری دهد. کنار تمام اذیت‌ها و توهین ‌ها و کمبود ها این انتظار برای آزادی است که قلب انسان را به تنگ می‌آورد و غروب که می‌شود می خواهی از این انتظار قالب تهی کنی.

غربتی که در اسیری است از هر گلوله ای که به بدن بخورد دردناک تر است. آن دسته از رزمندگان ما که در هشت سال جنگ اسیر شدند علاوه بر همه ناراحتی ها و سختی ها نگرانی خانواده هایشان را هم داشتند زیرا تعدادی از آنان بی نام و نشان به اسارت رفته بودند و حالا خانواده نمی دانست مردش، پسرش، پدرش کجاست و چه می‌کند. مشکلات زیاد و منحصر به فردی هم بعضا برای این خانواده ها پیش آمد. آنهایی هم که از وضعیت اسیرشان با خبر بودند هر لحظه که خودشان می خواستند استراحت کنند فکر اینکه ممکن است الان عزیزشان در چه وضعیت بدی است آرام و قرار را از دلشان می برد.   

شنیدن خاطرات اسارت از زبان آزادگان اگر چه تلخ است اما حلاوتی از ایمان و اراده و اعتقاد فرزندان امام را دارد که زیبایی و حماسه آن شنیدنی و خواندنی است. آنچه خواهید خواند لحظه هایی است از اسارت سید عباس لواسانی که به عنوان یک راننده اتوبوس عازم جبهه ها شده و به اسیری بعثی ها رفته بود.

                                                                         ***

راننده وزارت کشاورزی در تهران بودم. در تاریخ 59/7/15 دو ناویار از نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی به اداره کشاورزی آمدند و از ما تقاضای آمبولانس و سایر امکانات برای جبهه‌ها کردند. حضور آنان باعث شد که من تصمیم پیوستن به صفوف رزمندگان اسلام را بگیرم. به طور اتفاقی فردای همان روز مسئول قسمت ترابری و موتوری گفت قصد دارد تعدادی از نیروها را به جبهه بفرستد. حتما به خاطر دارید که در روزهای آغاز جنگ سپاه و بسیج گستردگی اواخر جنگ را در مرزها نداشتند.

طبق برنامه‌ریزی قرار شد با اتوبوسی که در اختیار قرار داده بودند نیروهای داوطلب را به جبهه برسانم. وقتی که ماموریت به من ابلاغ شد، با جان و دل پذیرفتم. آقای مددی تلفنچی اداره هم به عنوان کمک راننده مرا همراهی می‌کرد. خلاصه از تهران حرکت کردیم و ظهر روز بعد به اندیمشک رسیدیم و از آنجا به اهواز رفتیم، اما در اهواز هم به وجود ما نیازی نبود، به همین خاطر بعد از صرف صبحانه به طرف آبادان حرکت کردیم. در آن موقع آبادان در موقعیت خطرناکی قرار داشت. به همین دلیل ماشین را با گل استتار کردیم. حدود ساعت 11:30 دقیقه صبح بود که به ژاندارمری آبادان رسیدیم. در آنجا از جمع ما فقط 20 نفر توانستند به خط بروند. در مورد لباس هم قرار شد از البسه نظامی سربازانی که برای استراحت از خرمشهر به آبادان آمده بودند، استفاده کنند. پس از ادای نماز، آنها را با اتوبوس به نزدیک‌ترین فاصله از خط رساندم و برگشتم.

وقتی به محل استقرارمان در آبادان رسیدم، خیلی خسته بودم، به سرعت دوش گرفتم و چون هوا کم کم تاریک می‌شد، گوشه‌ای را برای استراحت انتخاب کردم.

ساعت 9 شب بچه‌ها یکی یکی برگشتند. یکی از آنان تعریف می کرد که ما 250 نفر بودیم و در مقابلمان هزار تانک عراقی صف کشیده بودند، با این وجود نگذاشتیم عراقی‌ها قدم از قدم بردارند. خوشبختانه مسافرین من هیچ کدام آسیب ندیده و همگی سالم برگشته بودند.

صبح روز بعد از ما خواستند که تعداد هزار راس گاو را که قرار است به دارخوین ببرند، مراقبت کنیم. ما همان شب به دارخوین رفتیم و گاوها را آوردند و شیرشان را دوشیدیم و به مردم دادیم. فردای آن روز پس از تعیین محل گاوها و سپردنشان به دیگران به طرف آبادان حرکت کردیم. اگر فراموش نکرده باشم ساعت 7:20 دقیقه بود که ما حرکتمان را به سمت آبادان آغاز کردیم. 25 کیلومتر از راه را آمده بودیم که به پل مارد رسیدیم. در حال عبور از پل ناگهان صدای رگبار گلوله ما را متوجه حضور عراقی‌ها کرد، یکی از گلوله‌ها به لاستیک جلوی ماشین اصابت و آن را پنچر کرد. من به سرعت ماشین را خاموش کردم.

حدود 36 نفر سوار ماشین بودند که همگی خودشان را به بیرون از اتوبوس رساندند. از این تعداد سه نفر را دیگر ندیدیم و بعدها فهمیدم که خوشبختانه نجات پیدا کرده و به تهران آمده بودند. من آخرین نفری بودم که از ماشین پیاده شدم. موقع پیاده شدن، صدای فردی را که عربی صحبت می‌ کرد شنیدم، وقتی صورتم را برگرداندم، حدود 10 سرباز عراقی را دیدم که به طرف ما نشانه رفته بودند، به همین خاطر فریاد زدم: برگردید که الان همگی را می‌کشند. بچه‌ها برگشتند و فقط همان سه نفر که ابتدا عرض کردم، خودشان را در زیر پل مخفی کرده و ماندند. فکر میکنم شب قبل عراقی‌ها پل مارد را ساخته بودند تا نیروهایشان را از روی آن عبور دهند و ظاهرا تا آن ساعت هنوز تعداد زیادی از نیروهای آنان به این سوی آب نیامده بودند و لذا این سه نفر توانستند با بهره‌گیری از موقعیت فرار کنند.

وقتی باقیمانده ما را جمع کردند، یکی از سربازان عراقی به عربی گفت: «سوار شوید!» همگی سوار اتوبوس شدیم. او با خشونت گفت حرکت کن! گفتم: اتوبوس پنچر است! گوش او به این حرف‌ها بدهکار نبود. به همین خاطر درحالی که اسلحه‌اش را به طرف من می‌گرفت گفت: زود راه بیفت! اتوبوس را روشن کردم و به راه افتادم. در طول راه تانک‌های عراقی در دو طرف جاده مستقر شده بودند. با رسیدن ما به مواضع عراقی‌ها، تعدادی از آنها از پشت تانک‌ها بیرون ریختند و ما را با تندی و خشونت از اتوبوس پایین کشیدند. پس از پیاده شدن به ستون یک به راه افتادیم. آنها جاده راه‌آهن را هم گرفته بودند.

در طول راه من متوجه شدم که در همان روز عراقی‌ها حدود دو هزار نفر از مردم محلی و بومی خوزستان را از روی جاده اهواز- آبادان ربوده بودند. همه اسرا بی‌سلاح و غیرنظامی بودند. بعثی‌ها بعد از بستن مسیر راه‌آهن و جاده اهواز- خرمشهر و جاده اهواز- آبادان ربوده بودند. همه اسرا بی‌سلاح و غیرنظامی بودند. بعثی‌ها بعد از بستن مسیر راه‌آهن و جاده اهواز - خرمشهر و جاده اهواز- آبادان،جاده آبادان- ماهشهر را هم بسته و عده‌از افراد را نیز بعدها از روی این جاده دستگیر و منتقل کرده بودند… به هر حال ما را به آن طرف کارون آوردند و در یک مکان نگه داشتند تا بقیه به اسرا را هم به آنجا بیاورند. زن باردار، دختر، بچه، پیرمرد، پیرزن و خلاصه اغلب اهالی بی‌دفاع را دستگیر کرده و به عنوان اسیر آورده بودند. در ‌آنجا بود که یکی از فرماندهان عراقی اعلام کرد، 80 تن از زن‌ها را به همراه بچه‌هایشان به طرف ابادان رها کنند. لابد فکر می‌کردند، به همین زودی آبادان را هم خواهند گرفت. بعدها شنیدم، همسر یکی از بچه‌های آبادانی که همراه این عده آزاد شد، 3 روز بعد فارغ شد و الان فرزند او 8 ساله است.

پدر وی که ما او را به نام «مشدی علی» می‌شناسیم، در بین اسرا بود. او چهل ماه اسارت کشید و سپس آزاد شد. آن لحظه که می‌خواستند زن و بچه‌ها را از مردها جدا کنند، صحنه عجیبی بود. فرمانده عراقی تهدید می‌ کرد که من اجازه گرفته‌ام زن و بچه‌های زیر پنج سال را آزاد کنم و اگر مخالفت کنید، انان را هم به اسارت خواهیم برد. سرانجام پس از کمی صحبت، پدرها و دخترها، مادرها و پسرها، زن‌ها و شوهرها و فرزندان کوچک از یکدیگر خداحافظی کرده و راه ایران را در پیش گرفتند و از ما دور شدند.

من جزو اولین گروه‌هایی بودم که اسیر شدم. صبح روز هیجدهم مهرماه حدود ساعت 8، من و همراهانم را دستگیر کردند. عراقی‌ها هرچه و هرکه را می‌دیدند می‌گرفتند. کامیون‌هایی که اسباب و اثاثیه سه خانوار را به اهواز می‌بردند، با سرنشینانشان گرفتار شدند، سه داماد و پدرزنشان را هم اسیر کردند و اثاثیه‌شان هم به عراق منتقل شد. در هر حال ما را نزدیک ظهر در کمپرسی‌های خودمان سوار کرده و از پشت کارخانه صابون‌سازی خرمشهر به شلمچه و سپس به طرف بصره بردند. بیش از صد نفر در یک کمپرسی سوار بودیم و دو عراقی هم جلو نشسته بودند و مدام تیراندازی می‌کردند و به عربی می‌گفتند: «اینها سرباز (امام) خمینی هستند»، در صورتی که اغلب اسرا، خانواده‌ها و افراد بومی و غیرنظامی بودند که در جاده ربوده شده بودند. در میان آنان حتی یک نفر هم اسلحه به دست نبود. در طول مسیر تا بصره، دو طرف جاده ادوات نظامی نو و پلمپ شده صف کشیده بود. وقتی که سلاح‌ها را دیدم با خود گفتم، هیچ کس جز خدا نمی‌تواند جلوی اینها (عراقی‌ها) را بگیرد. همان لحظه از خداوند خواستم که آبادان و اهواز و دزفول و سایر شهرها را از شر بعثی‌ها دور نگه دارد.

در طول هشتاد کیلومتر تا چشم کار می‌کرد تانک و توپ و ماشین و تانکر و … بود. نخلستان‌های اطراف بصره که از ده کیلومتری بصره آغاز می‌شد، مملو از ادوات نظامی بود.

وقتی کامیون‌های حامل اسرا به مقصد مورد نظر آنها رسید، من تازه فهمیدم که چرا 120 نفر را در یک کامیون انداختند. زیرا وقتی ما به مقصد اول رسیدیم، سربازان عراقی با چوب جعبه‌های مهمات وحشیانه به جان ما افتادند و با طرف میخ دار چوب‌ها، به هر کجا که می‌رسید، می‌زدند. در این حالت هیچ کس نمی‌توانست بنشیند. چون اصلا جای نشستن نبود، همه مثل قوطی کبریت چیده شده بودند. وقتی از کتک زدن ما خسته شدند شروع به غارت جیب‌هایمان کردند. در جیب من، سیگار و فندک و حدود 15 هزار تومان مخارج راه که از طرف اداره گرفته بودیم و مقداری مدارک اداری وجود داشت که همان ابتدای اسرات از من گرفتند.

در همان روز میخ یکی از چوب‌ها در بازوی چپم فرو رفت که تا چهل روز درد می‌کشیدم. از آغاز ما را با همان کامیون به بصره بردند و یک ساعت و نیم در این شهر گرداندند. در شهر بصره تمام ادارات و مغازه‌ها بسته بود و عده‌ای از مردم در خیابان‌ها سرگردان بودند. اما تا آنجایی که من متوجه شدم، فقط در آتش‌نشانی، عده ای از مامورین حضور داشتند که نشان می‌داد آنجا تعطیل نیست. شهر کاملا خلوت و مملو از عکس‌های صدام بر در و دیوار بود. حدود ساعت یک بعدازظهر ما را بازگرداندند و تا ساعت چهار بعدازظهر حتی یک جرعه آب هم ندادند. بعد از این، کار نمایش آنها با ما در بصره تمام شد. همه ما را به پادگانی در ده کیلومتری بصره به طرف خرمشهر، به نام «تنومه» بردند. این پادگان در سی کیلومتری داخل خاک عراق قرار دارد. در آنجا عرب زبان‌ها را از فارس‌ها جدا کردند. در این میان، تعدادی از کارگران افغانی را که با لباس محلی خودشان در میان ما بودند، از سایرین جدا و سپس شروع به عکسبرداری از جهات مختلف چهره اسرا کردند. این کار توام با کتک و شکنجه صورت می‌گرفت. بعد از پایان عکسبرداری، کار بازجویی شروع شد. کسانی که از ما بازجویی می‌کردند، به زبان فارسی کاملا آشنایی داشتند و من از این موضوع تعجب کردم.

مدت 12 ورز در این پادگان بودیم و در آنجا به اشکال مختلف اسرا را آزار می‌دادند. یادم می‌اید که یکی از اسرا برایم تعریف می‌کرد، وقتی مامور زندان می‌امد تا یک پیاله آب گوجه‌فرنگی بدهد، جلوی چشمم، آب دهانش را در داخل محتویات ظرف می‌انداخت.

بعد از 12 روز نوبت بازجویی به سرنشینان اتوبوس من رسید. ما را برای بازجویی از تنومه به پادگان «زبیر» که چهل کیلومتر بعد از بصره قرار داشت، بردند. قبل از اینکه بقیه ماجرا را تعریف کنم، بد نیست به این نکته اشاره داشته باشم که در پادگان تنومه، ما هنوز زیر پوشش صلیب سرخ جهانی قرار نداشتیم و هیچ نوع جیره‌ای به ما نمی‌دادند. آنها هر وقت دلشان می‌خواست یک قرص نان کوچک که به آن «سمون» می‌گفتند، می‌دادند. یک روز پنیر همراهش بود، یک روز تخم‌مرغ و بقیه روزها هم نان خالی بود.

در پادگان زبیر، آخرین مسافران مرا جدا کردند و تا امروز هیچ خبری از آنان نیست و خانواده‌هایشان هنوز به دنبال نام و یا اثری از آن عزیزان هستند. حتی نام بعضی از آنان به عنوان مفقودالاثر ثبت شده است. به جز این تعداد، 37 نفر دیگر را هم سراغ دارم که الان هیچ اثری از آنان نیست.

تا یادم نرفته بگویم، یکی از همین برادران عرب زبان که روز دوم جنگ اسیر شده بود، در طول این هشت سال از هیچ کوششی در خدمت به بیماران ایرانی فروگذار نکرد. به طوری که گاهی اوقات از چهل تا پنجاه اسیر مراقبت می‌کرد. او انسان خوب و شریفی است و در میان اسرا، همیشه به نیکی از او یاد می‌شود. در میان اسرا، برادری بود که به بیماری آسم مبتلا بود، درتنومه به او آنقدر آزار و اذیت رساندند که فوت کرد. وقتی بعثی‌ها متوجه فوت آن مرحوم شدند، او را در گوشه‌ای انداختند و یک گونی روی بدنش کشیدند و به حال خودش رها کردند. در تنومه غروب که می‌شد درها را قفل می‌کردند و دیگر به کسی اجازه رفتن به دستشویی را نمی‌دادند. غروب یکی از این روزها، جنازه آن مرحوم را بردند و فردای آن روز گفتند او را در قبرستان خودتان دفن کردیم.

همانطور که گفتم، بقیه سرنشینان اتوبوس مرا در زبیر جدا کردند. در آن پادگان بود که من به مسئول مراقبین اسرا گفتم: آن افرادی که همراه من اسیر شدند، همه شخصی هستند و در اداره کشاورزی آبادان کار می‌کنند، چرا آنان را می‌برند؟ او گفت: به تو مربوط نیست و …

در «زبیر» افراد بالای چهل سال را جدا کردند. من هم جزو آنان بودم. در مجموع تعداد افراد بالاتر از چهل سال به 110 نفر می‌رسید. همان شب هشت کامیون آمد و مابقی اسرا ر که زیر چهل سال داشتند سوار کرد و برد. من تاکنون هیچ خبری از آن افراد نشنیده‌ام. در میان ما، پدری بود که مثل ابر بهار گریه می‌کرد و از اینکه او را از پسرش جدا کرده بودند، ناراحت بود و ناله می‌کرد. حوالی عصر همان روز تعدادی خانواده به جمع ما اضافه شدند. در میان آنان، خواهری بود که حدود پنجاه سال داشت و از دو برادرش که یکی کور و دیگری کاملا فلج بود مراقبت می‌کرد.

چهار ماه تمام تشکمان سیمان و لحافمان سقف اتاق بود. شما می‌دانید که سرمایه خوزستان و نواحی اطراف آن که شامل بصره هم می‌شود،‌ شبها استخوان‌سوز است. ما در چنین شرایطی، همگی در یک اتاق 96 متری، لابلای هم می‌خوابیدیم. از لحاظ دستشویی و آب خوردن هم در مضیقه بودیم. تا آن موقع ما در اختیار نیروهای جیش‌الشعبی بودیم و هنوز جیره غذایی مرتبی نداشتیم.
منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطرات سردار ریحانی در باره عملیات مرصاد

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه گفت: منافقین به‌طور غافلگیرانه حمله کردند اما در گردنه مرصاد (چهارزبر) زمین‌گیر شده و عذاب الهی بر سر آنان فرود آمد.
سردار بهمن ریحانی اظهار داشت: عملیات مرصاد مانند دیگر عملیات‌ها نبود، در این عملیات حمله گسترده نفاق با حمایت دنیای استکبار طوفان سنگینی بود که با عنایات خدا، هوشیاری امام راحل، ایثار رزمندگان و پشتیبانی مردم به شکست منافقین ختم شد.

*پذیرش قطع‌نامه نشان از کرامات معنوی امام (ره) بود
ریحانی ادامه داد: امام خمینی (ره) با دید بلند و پیامبرگونه و بر اساس واقعیت‌هایی که پیش‌بینی می‌کردند، قطعنامه 598 را برخلاف میل باطنی خویش پذیرفتند و این نشان از کرامات معنوی امام راحل بود. وی، پذیرش قطع‌نامه توسط حضرت امام خمینی (ره) را خلع سلاح دشمنان عنوان و تصریح کرد: با این اقدام، ابزار امتیاز گرفتن از دست دشمن گرفته شد. جانشین فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه با اشاره به اینکه عراق بعد از پذیرش قطع‌نامه حملات گسترده‌ای را در همه جبهه‌ها، به‌ویژه در خوزستان آغاز کرده بود، بیان داشت: هدف عراق از این اقدامات به ‌دست آوردن برگ برنده در پای میز مذاکره بود. فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه با بیان اینکه بیشتر نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنوب بودند، افزود: منافقین توان خود را برای ضربه زدن به نظام مقدس جمهوری اسلامی به‌کار گرفته و درصدد رسیدن به تهران بود. این رزمنده دوران دفاع مقدس تأکید کرد: دشمن در پی جبران شکست‌های خود بود و نیروهای نفاق بهترین ابزار برای امتیازگیری از ایران به‌شمار می‌آمد. وی با تأکید بر اینکه منافقین در پای میز مذاکره یکی از مشکلات عراق بود، ابراز داشت: مشکلات درون‌گروهی بسیاری در بین گروهک تروریستی منافقین وجود داشت و سرکرده‌های وطن‌فروش منافقین وعده‌های زیادی به نیروهای خود داده بودند و پس از پایان جنگ باید توجیهی برای آنان پیدا می‌کردند و این موضوعات موجب شد منافقین درصدد حمله به ایران اسلامی برآید.

*رویای استقبال مردم ایران به کابوس هلاکت برای منافقین تبدیل شد

ریحانی، تحلیل منافقین از وضعیت ایران در پایان هشت سال دفاع مقدس را غلط توصیف کرد و متذکر شد: منافقین گمان می‌برد مردم ایران از جنگ خسته شده‌اند و نیروهای نظامی نیز دچار فرسایش شده‌اند؛ بر این اساس به نیروهای خود القاء کرده بودند که مردم به استقبال آن‌ها می‌آیند. این فرمانده ارشد نظامی با اشاره به اینکه منافقین پایان جنگ را بهترین فرصت برای ضربه زدن به نظام اسلامی می‌دید، خاطر نشان کرد: منافقین نیروهای خود را از سراسر دنیا فراخوان کرده بود و قبل از حمله، عملیات روانی گسترده‌ای آغاز کرده بود. به گفته ریحانی، عراق به‌صورت ویژه تجهیزات زیادی به منافقین داده بود و خط پیشروی در مرزها را عراق برای حمله منافقین باز کرد.

*منافقین به برخی از شهدا بیش از 50 گلوله شلیک کرده بودند

وی در بخش دیگری از سخنان خود با اشاره به اقدامات وحشیانه و ضدانسانی منافقین، بیان داشت: وقتی به شهر اسلام‌آباد غرب وارد شدیم، صحنه دردناکی را مشاهده کردیم که قلب هر انسانی از دیدن آن به‌درد می‌آمد. ریحانی اعلام کرد: منافقین زخمی‌ها را روی یکدیگر انداخته و زنده‌زنده به آتش کشیده بودند و گوشت و پوست رزمندگان مانند شمع به زمین می‌ریخت و استخوان‌ها جا می‌ماند. این یادگار هشت سال دفاع مقدس با چشمانی اشک‌آلود و با صدای بغض کرده، اظهار داشت: منافقین به برخی از شهدا بیش از 50 گلوله شلیک کرده بودند و با اعمال وحشیانه و ضدانسانی ثابت کردند که منافقین از کفار بدترند. وی با تأکید بر اینکه تمام ملت ایران برای مقابله با نفاق متحد شده بودند، ادامه داد: ملت ایران، منافقین را وطن‌فروش و آدم‌کش می‌دانستند و البته هم‌اکنون نیز می‌دانند.

*هجوم مردم به پادگان‌ها سپاه برای نبرد با منافقین بسیار گسترده بود

ریحانی، هجوم مردم به پادگان‌ها سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای تجهیز و نبرد با منافقین را بسیار گسترده اعلام کرد و گفت: سازماندهی نیروهای مردمی به‌سختی امکان‌پذیر بود. وی با اشاره به تأثیرات عملیات غرورآفرین مرصاد، عنوان کرد: تمام دنیا فهمیدند نقش ولایت فقیه گره‌گشای تمام مشکلات است و جهان استکبار در عملیات مرصاد رسوا شد. فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه یادآور شد: منافقین به‌ طور غافلگیرانه حمله کرد و در گردنه مرصاد(چهارزبر) زمین‌گیر شد و اساسی‌ترین دشمن انقلاب در کمین‌گاه مرصاد تار و مار شد. ریحانی در پایان با اشاره به رشادت‌های هوانیروز در شکار منافقین، تصریح کرد: در این عملیات منافقین در کمین رزمندگان اسلام گرفتار شدند و عذاب الهی بر سر آنان فرود آمد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 1 نظر

محبت «حاج احمد» به یک خبرنگار

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها نهمین سالگرد شهادت سردار سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» است.مردی که سردار جبهه های نبرد بود و سمبل محبت و مهرورزی به یاران. کسی که هر جا ندای مظلومی شنیده می شد به یاری اش می شتافت و شاید زلزله بم یکی از این عرصه ها بود. 
 
 

پنج روز از وقوع زمین لرزه ویرانگر پنجم دی 1382 شهرستان بم می گذشت - دهم دی ماه بود - و من چهره خندان، مهربان، مصمم و ولایت مدار مردی را می دیدم که دو سال و نه روز بعد ردای شهادت را به قامت استوار روحش تن کرد. او کسی نبود جز سردار سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» که خدمات رسانی به مصدومان و حادثه دیدگان زمین لرزه بم و هدایت کامل مقتدرانه عملیات بحران از سوی او در این منطقه زلزله زده انجام می شد.

سرداری که با داشتن مدیریت اقتضایی، تفکرسیستمی و مدیریت بسیجی چنان با انرژی مسوولیت هدایت عملیات امدادرسانی به حادثه دیدگان این زمین لرزه ویرانگر را در کنار سایر دستگاه های امدادی حاضر در منطقه برعهده داشت که به اذعان نیروهای امدادرسان وی تنها فرمانده برازنده مدیریت بحران و سانحه در این زمین لرزه ویرانگر بود.

به یاد می آورم این سردار سبز پوش و ولایت مدار سپاه اسلام حدود یکصد ساعت تمام، چشم هایش را برای خدمات رسانی به زلزله زدگان شهر بم با خواب بیگانه کرد و بیدارتر از همیشه برای دست گیری و خدمات رسانی به مجروحان، حادثه دیدگان و متاثرین از این زلزله زده ویرانگر بیدار ماند تا به عنوان یک پاسدار نقش انقلابی خود را برای خدمت بی منت به برادران و خواهران دینی خود به انجام برساند.

این فرمانده دلیر سپاه با مدیریت عملیاتی خود باند فرودگاه بم را در اختیار خودش گرفت و کنترل و هدایت هواپیماها و بالگردهای حامل مجروحین و مصدومین را برای اعزام آنان به سایر نقاط کشور برعهده داشت به طوری که با تدبیر وی هر دوازده دقیقه یک فروند هواپیما یا یک فروند بالگرد حامل آسیب دیدگان از زمین لرزه بم فرودگاه این شهر را برای انتقال مصدومان و مجروحان این حادثه ترک می کرد.

تصاویر، صداها و خاطرات آن روزها را به یاد می آورم که این سردار سرافراز جبهه های حق علیه باطل با آن روحیه بالا و چهره خندان و بدون گلایه چگونه توانست با یک تفکر بسیجی و روحیه جهادی به سرعت حدود 30 هزار مجروح و حادثه دیده از زلزله بم را برای دریافت خدمات تکمیلی درمانی و بیمارستانی به سایر نقاط کشور انتقال دهد.

به یاد می آورم هنگامی که برای تهیه خبر از آخرین اقدامات سپاه در انتقال حادثه دیدگان و مجروحان این زمین لرزه به سمت این شهید گرانقدر سپاه اسلام حرکت کردم، وی که در یک خودروی نظامی مستقر در باند فرودگاه مشغول صحبت با دستگاه رادیویی و ارائه دستورات لازم عملیاتی برای نشستن و برخاستن پروازهای ورودی و خروجی به این فرودگاه بود، متوجه کفش های من شد، کفش هایی که به دلیل حضور 120ساعته من در منطقه و حضور در نقاط مختلف شهر ویران شده بم از چند قسمت و ناحیه دچار پارگی و سوراخ شدگی شده بود.

سردار مهربان و نخستین ناجی زلزله زدگان بم با نگاهی عاطفی و دوست داشتنی و با آن لهجه شیرین اصفهانی به من گفت: برادر مگر از جنگ برگشته ای که چنین خاک آلوده ای، چرا لباس هایت این شکلی است ؟ چرا کفش هایت پاره شده است؟

من هم با خونسردی کامل به ایشان گفتم: سردار شما چرا بین آواره ها، جنازه ها، مجروح ها و زلزله زده هایی؟ که ایشان در پاسخ به این سوال ناخواسته من با آن چشم های خسته و نیمه باز که اگر او را می دیدی هرگز باور نمی کردی که «فرمانده نیروهای هوایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» است، گفت: مگر نشنیده ای که به فرموده معصوم(ع) هر کسی صدای مظلومی را بشنود و به داد او نرسد مسلمان نیست.

این آخرین دیدار من با سردار مهرورز سپاه اسلام بود و آن شب من بهترین هدیه عمرم را از یک رزمنده بزرگ، یک مجاهد صدیق و یک پاسدار ولایت مدار انقلاب اسلامی دریافت کردم، فرستاده ای از سوی حاج احمد کاظمی در پنجمین شب وقوع زلزله ویرانگر بم یک جفت پوتین سربازی برای من آورد، پوتینی که هنوز هم به عنوان یک همراه با من تا شمال اقیانوس هند و خلیج عدن همراهی و همسفری می کند، آن پوتین سربازی سهمیه خود سردار سرلشکر پاسدار حاج احمد کاظمی است که توان حرکت را در مناطق حساس و پر خطر به من به عنوان یک خبرنگار دفاعی می دهد.

یاد و نام سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» و فرماندهان نیروی زمینی سپاه (شهدای عرفه) برای همیشه در بلندای تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس گرامی و نامشان مستدام باد.

سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» طی هشت سال دفاع مقدس در جبهه های نبرد از کردستان تا جبهه های جنوب ، دو سال در فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان و شش سال فرماندهی لشکر ۸ نجف خدمت کرد و به علت حضور مستقیم در خط مقدم جبهه از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح شد.

ایشان پس از جنگ یک سال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین (ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را برعهده داشتند.

شهید کاظمی ۱۹ دی سال ۱۳۸۴ در سانحه هوایی سقوط هواپیما به همراه شماری دیگر از یارانش به فیض عظمای شهادت نائل شد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

تصاویر کم دیده شده از حماسه کربلای 5

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دی ماه 1365؛ عملیات «کربلای 5 » در جریان جنگ ایران و عراق، توسط نیروهای ایرانی با رمز یا زهرا (س) در منطقه عملیاتی شلمچه در جنوب شرقی بصره آغاز شد.
19دی ماه 1365؛ عملیات «کربلای 5 » در جریان جنگ ایران و عراق، توسط نیروهای ایرانی با رمز یا زهرا(س) در منطقه عملیاتی شلمچه در جنوب شرقی بصره آغاز شد. عکس های زیر از عکاس زبردست دفاع مقدس، علی فریدونی و از آرشیو خبرگزاری ایرنا انتخاب شده است.

 

 

 

 نظر دهید »

شهیدی که با پای کوتاه دست از جهاد برنداشت

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آنها میدانستند که حاج سعید در اکثر عملیات‌ها مجروح شده. می دانستند که پایش ۱۰سانتی متر از پای دیگرش کوتاه تر شده و بعد از عملیات آن را کشیده اند.
 
سردار شهید سعید مهتدی در سال ۱۳۳۷ در پیشوا متولد شد. پنج ساله بود که عبور کفن پوشان شهرش را که ندای لبیک یا خمینی (ره) سر داده بودند از کوی و محله خویش نظاره گر شد. دوران ابتدائی را در مدرسه شیخ جنید پیشوا سپری کرد. پدرش معاون آن مدرسه بود، اما نه تنها سعید از موقعیت پدرش سوء استفاده نکرد و به سهل انگاری در تحصیل نپرداخت بلکه با تلاش و پشتکار مضاعف کلاس‌های پنجم و ششم را بصورت جهشی پشت سر گذاشت.

پس از گذراندن دوران دبیرستان وارد مرکز تربیت معلم شد و به تدریس در پیشوا مشغول شد. در دوران مبارزات مردم علیه رژیم ستم شاهی نقش موثری داشت و در پخش و چاپ اعلامیه که در روستای قلعه سین ساماندهی می شد فعالیت چشمگیری داشت.

پس از انقلاب اسلامی‌علیه تحرکات باطل ضد انقلاب در کردستان ،شهید مهتدی همراه یکی از سرداران بنام _شهید اکبر بابائی-راهی کردستان شد و در آنجا مسئولیت‌های مختلفی از قبیل: فرمانده منطقه تاز آباد،مسئولیت عملیات سپاه جوانرود، مسئولیت عملیات سپاه بوکان را به مدت دوسال برعهده داشت. ایشان پس از مدتی به جنوب رفت و در لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص)فعالیت خود را در کنار شهید ابراهیم همت و دیگر دوستانش ادامه داد و مسئولیت‌های مختلفی از جمله: فرمانده گردان کمیل، فرمانده محور، مسئول عملیات لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص) مسئول اطلاعات لشکر، مسئول طرح ریزی معاونت عملیات ستاد مرکزی سپاه، مسئول عملیات قرارگاه سید الشهدا (ع)، مسئول عملیات نیروی زمینی سپاه، جانشین لشگر ۲۷محمد رسو ل الله (ص) را نیز برعهده داشت.

او بخاطر رشادت‌ها و موفقیت‌هایش در عملیات‌های مختلف به عنوان فرمانده لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص)منصوب شد. ایشان در حین فعالیت‌های خود در دانشگاه تربیت معلم تهران به تحصیل در رشته شیمی‌ پرداخت و کارشناسی شیمی‌ را در این دانشگاه کسب کرد. در ادامه فوق لیسانس مدیریت دفاع را نیز به کارنامه تحصیلی خود اضافه کرد.

شهید مهتدی همیشه متواضع بود و برایش فرقی نمی‌کرد در چه پست و مقامی‌باشد. مشکلات و دردهایش را مطرح نمی‌کرد، هر وقت خانواده او را می‌دیدند، با خوشروئی و آرامش برخورد میکرد. اما خانواده میدانستند پشت لبخندهای او دردها نهفته است. آنها میدانستند که حاج سعید در اکثر عملیات‌ها مجروح شده. میدانستند که پایش ۱۰سانتی متر از پای دیگرش کوتاه تر شده و بعد از عملیات آن را کشیده اند.

می دانستند که یکی از پاهایش را ۱۰بار عمل کرده بودند و هنوز بهبود نیافته بود. اما حاج سعید، مهربان بود و میخندید. آرام بود و صبور  و کوهی از مقاومت برای بلندی طبع.

دل مشتاق وصلش طاقت ماندن نداشت.سرانجام این انسان وارسته در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ براثر سقوط هواپیمای نظامی‌در ارومیه به خیل شهدا پیوست  و روح مطهر آن پرنده سبک بال، با آخرین پرواز عشق به آسمان عروج کرد.

در ادامه تصاویری از این شهید بزرگوار را می بینیم…

 

 

 

 نظر دهید »

روایت «شهید جعفری منش» از حمله‌های شیمیایی صدام در «کربلای۵»

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

قرار بود لشکر ۱۰ سید الشهدا، کارخانه شیمیایی بصره را تصرف کنند. صدام هر چه نیرو داشت، داخل بصره ریخته بود. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم، مرتب اتوبوس اتوبوس مجروح شیمیایی می‌آوردند. 
رزمندگان‌ اسلام برای‌ آزادسازی‌ مناطق‌ تحت‌ اشغال‌ و دفع‌ تجاوز دشمن‌ و به‌ منظور دست‌یابی‌ به‌ اهداف‌ والای‌ خود، اقدام‌به‌ انجام‌ عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ در این‌ منطقه‌ کردند. این‌ عملیات‌ در تاریخ‌ نوزدهم‌ دی‌ ماه‌ 1365 با رمز مبارک‌ یازهرا(ع) در منطقه‌ شلمچه‌ و شرق بصره‌ آغاز شد. این‌ عملیات‌ تا پایان‌ سال‌1365 ادامه‌ یافت‌ و به‌ لحاظ‌ مقاومت‌ و جنگندگی‌ نیروهای‌ ایران‌ در شرایط‌ بسیار مشکل‌ و پیچیدگی‌ دژهای‌ مستحکم‌ دشمن، یکی‌ از بزرگترین‌ نبردهای‌ تمام‌ دوران‌ جنگ‌ تحمیلی‌ محسوب‌ می‌شود. شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. وی که در بسیاری از عملیات های مهم هشت سال دفاع مقدس حضور داشته است برخی خاطراتش را در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» روایت کرده است. در ایام بزرگداشت عملیات غرورآفرین کربلای 5 روایت خاطرات او از این عملیات در ادامه می‌آید:

کربلای4 انجام شده بود و یکسری شهید داده بودیم. عراق هم مراقب بود و متوجه شده بود. مرخصی به نیروهای ما نداده بودند. در فاصله بین عملیات کربلای 4 و 5 آقای منتظر گفت شما برای تخلیه مجروحین شیمیایی بروید قرارگاه کربلا بعد از شروع عملیات خودمان را می رسانیم گردان. گردانی که انتخاب کرده بودم گردان زهیر بود. از لشکر 10 حدود 30 نفر از بچه ورامینی‌ها آنجا بودند. یکی از آن ها «حمید اصفهانی» برادر خانمم بود. رمز عملیات کربلای5 ، یا زهرا(س) بود. خیلی از شهدا و مجروحین ترکش و گلوله به صورت یا پهلویشان یا به هر دو سمت خورده بود. از جمله شهید مرتضی اکبری و شهید حمید اصفهانی. شهید اکبری مکبر نماز جمعه ورامین بود. بچه ها دیده بودند که در لحظه های آخر پاهایش را روی زمین می‌کشد اما نمی توانستند کاری بکنند. حسین معاف، شاهد شهادت مرتضی اکبری بود. بچه‌ها از شدت ناراحتی روحیه شان را از دست داده بودند. ما در قرارگاه مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودیم. کارمان این بود که به آن ها لباس و صابون و شامپو بدهیم و بفرستیمشان حمام. بعضی از شیمیایی ها هم موجی شده بودند و چرت و پرت می‌گفتند. مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودم  که دیدم با جناقم، «ابوالفضل مهرآذین» به همراه «مصطفی زاهدی» آمدند. ما تا آن موقع سه چهار هزار مجروح شیمیایی را تخلیه کرده بودیم. دیدم چشمان با جناقم پر از خون است. مصطفی زاهدی گفت: «حمید شهید شده، من جانشین گردانم، باید گردان را ببرم خط، عملیات داریم. شما زودتر برو ورامین، خبر شهادت حمید رو بده. من هم ترتیب انتقال شهید رو می‌دم.»

برگشتم ورامین چون هنوز عملیات بود، خانمم تعجب کرد. گفت: “چرا آمدی؟” گفتم: “برای ماموریتی آمده‌ام.” به خانمم گفتم: “اگر شهید بشوم روحیه‌ات چطور خواهد بود؟” گفت: “من از همان روز اول می‌دانستم که جبهه مجروحیت و شهادت دارد و قبول کردم.” گفتم: “روحیه اش را داری مطلبی را بگویم؟ حمید شما برای شناسایی رفته و شهید شده است.” رفتم سپاه ابوالفضل زنگ زد و گفت جنازه ها را حرکت داده اند به سمت معراج شهدا فردا می رسند ورامین حمید را تحویل بگیرید.  تعداد شهدا به هشت نفر می رسید. انتقالشان دادیم به سپاه و تشییع جنازه انجام شد. با جناقم هم خودش را رساند

برای مرحله دوم عملیات با جناقم گفت حاضر شو برگردیم و خودمان را برسانیم. او جانشین گردان بود و سریع رفت. من هم بعد از او با قطار رفتم اما به مرحله دوم عملیات نرسیدم. در مرحله سوم ما اطراف بصره بودیم. شنیدم گلوله توپی نزدیکی کاشانی اصابت کرده و ایشان را بلند کرده و به زمین زده است. قرار بود لشکر 10 سید الشهدا، کارخانه شیمیایی بصره را تصرف کنند. صدام هم گفته بود اگر ایرانی‌ها بتوانند بصره را بگیرند، من هم کلید طلایی بغداد را به آن ها می‌دهم. صدام هر چه نیرو داشت، داخل بصره ریخته بود. در مرحله سوم از قرارگاه خاتم الانبیا دستور دادند فایده ای ندارد چون صدام دارد از سلاح شیمیایی استفاده می‌کند. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم، مرتب اتوبوس، اتوبوس مجروح شیمیایی می‌آوردند.

مرحله چهارم عملیات دیگر انجام نشد و به نیروها مرخصی دادند. ما هم تسویه کردیم و آمدیم. یادم می‌آید در همین عملیات کربلای5 هواپیماهای عراقی یکجا حمله کردند و به پادگان شیرجه می زدند و بمب خوشه ای می ریختند. پدافندهای هوایی هم ترسیده بودند و رفته بودند و کسی شلیک نمی‌کرد. پایگاه هوایی دزفول هم اطلاع نداشت. هواپیمایی هم به سمت این‌ها بلند نمی‌شد. چادرهای ما مشخص بود. بیش از 20 بار پادگان دوکوهه را بمباران کردند. در یکی از بمباران‌ها ما روی تپه ای بودیم و شاهد بودیم که بمب‌های خوشه‌ای از بالا، صاف می‌آمد پایین روی کانتینرها و کانتینرها آتش می‌گرفت و کسانی که دور کانتینر بودند، می سوختند. هواپیماها شیرجه می‌زدند روی پادگان و موقع دور زدن، یک چرخ می‌خوردند و صاف از روی چادرهای ما عبور می‌کردند. ما نزدیکی پادگان بودیم و چادرهای ما آنجا قرار داشت. البته تلفات ندادیم چون هدفشان پادگان دوکوهه بود. بعد از 20 دقیقه از پایگاه دزفول، چهار پنج تا اف چهارده بلند شد. هواپیماهای دشمن ترسیدند و فرار کردند.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

معجزه توسل

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

عراقی ها که می دانستند آمپول ها کار خودشان را خواهند کرد، دیگر به سراغ آسایشگاه ما نیامدند و ما با خیال راحت، آن شب، چراغ عزاداری حضرت حسین (ع) را روشن کردیم. 
 بهترین خاطره ای که من از محرم در اسارت دارم، به آن سالی برمی گرد که عراقی ها طبق عادت هر ساله شان، روز هفتم و هشتم محرم به همه آمپول های تزریق می کردند تا رزمنده های ایرانی نتوانند در روزهای تاسوعا و عاشورا عزاداری کنند. این کار شیطانی شان هر سال خوب نتیجه می داد و غیر از چند نفر که به لطایف الحلیل از زیر تزریق آمپول، جان سالم به در می بردند، بقیه چنان تب می کردند که تا چند روز درجا می افتادند.


آن سال، دیگر تجربه ی کافی بدست آورده بودند و اسامی افراد را از روی لیست می خواندند و حتی یک نفر نیز نتوانست از نیش سوزن آمپول در امان بماند. حتی بین بچه ها شایع شده بود که درصد مواد آمپول امسال، چند سی سی بیشتر از سال های پیش است. وقتی عراقی ها به آسایشگاه ما آمدند، همه بچه ها به حضرت علی اصغر متوسل شده، نجات خود را از آن دردانه کوچک امام حسین (ع) خواستند.

قلب پاک بچه ها و نام و برکت آن طفل خاندان پیامبر چنان اثر معجزه آسایی داشت که هیچ کدام از بچه ها – به جز یکی دو نفر که آنها بیماری کم خونی داشتند – تب نکردند. عراقی ها که می دانستند آمپول ها کار خودشان را خواهند کرد، دیگر به سراغ آسایشگاه ما نیامدند و ما با خیال راحت، آن شب، چراغ عزاداری حضرت حسین (ع) را روشن کردیم.

  صبح که شد، دکترهای عراقی از جریان خبر دار شدند. آنها به آسایشگاه های دیگر رفتند و دیدند که تمام افراد آنها تب کرده و در جا افتاده اند؛ اما افراد آسایشگاه ما سرحال و قبراق هستند. بین خودشان بگو – مگویی شده بود که نگو! از طرفی تعجب کرده بودند و از طرف دیگر نمی توانستند قبول کنند که توسل به ائمه و خاندان عصمت، کار های نشدنی را شدنی می کند.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهیدی که دعوت «حاج قاسم» را پذیرفت

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

ارتباطات ما خیلی بد بود و اصلاً نمی‌شد جواب بیسیم‌ها را بدهیم. حتی بعضی از گلوله‌های توپخانه خودمان به سنگرهای ما می‌خورد. در این وضعیت بود که حسین از راه رسید و آرامشی در خط به وجود آورد. آن‌ها چنان شجاعانه جنگیدند که عراق به سرعت عقب زده شد. خط حفظ شد و در دست ما ماند. بعد از آن هم دیگر خط سقوط نکرد.
حسین تاجیک در فروردین سال 1342 در روستای شادبهار شهرستان کهنوج به دنیا آمد. تحصیلات دوره ابتدایی را در یکی از روستاهای اطراف شادبهار گذراند و دوره راهنمایی را در جیرفت سپری کرد. حسین از همان دوره نوجوانی عضو بسیج شد و در سال 59 به کردستان اعزام شد، حسین در شعبان سال 61 با دختری از خانواده‌ای روحانی و سادات ازدواج کرد. از آنجا که حسین نیرویی ورزیده و کامل محسوب می‌شد هیچ ارگانی نمی‌خواست او را از دست بدهد و فرماندهان اجازه اعزام به او نمی‌دادند.

 

او پس از اصرار زیاد به جبهه‌های نبرد اعزام شد و از عملیات والفجر 1 به صورت ماموریتی در عملیات‌ها شرکت کرد. وی بعد از مسوولیت پادگان امام حسین(ع) در سال 63 به درخواست سردار سلیمانی به طور دایم به لشکر 41 ثارالله پیوست و فرمانده گردان 415 شد.

ناجی کربلای 5

پل حدود یک کیلومتر طول داشت و کاملاً بی حفاظ و عریان بود. هیچ مانعی بر سر راه گلوله باران عراق وجود نداشت. همه‌ی توپخانه و تانکهای عراق روی این پل قفل شده بود و روی آن آتش می‌ریخت. واقعاً جهنمی از آتش بود. ما از دور به پل نگاه می‌کردیم و منتظر کمک بودیم اما هر چیزی یا هر کسی که به پل می‌رسید منهدم می‌شد، آمبولانسی آمد که آن را زدند. یک نفربر آمد، آن را هم زدند. بعد لندکروزی برای رساندن مهمات آمد که آن را هم منهدم کردند.

 

اطراف پل یا جنازه ریخته بود و یا مجروحی ناله می‌کرد. لودری آمده بود که حالا داشت در آتش می‌سوخت. ماشین مهمات آتش گرفته و مهمات دورنش هم در حال سوختن و انفجار بود. غلغله و معرکه‌ای از آتش بود. در چنین وضعی بود که دیدیم گردانی به پل نزدیک می‌شود. به سرعت و به دو سمت پل می‌آمدند. تماس گرفتم و فهمیدم گردان تاجیک است.

مدتی قبل با حسین تماس گرفته و گفته بودم: حسین هرطور که می‌توانی خودت را برسان. می‌دانستم که امکان ندارد او نیاید. در هر وضع و حالی که بود بدون یک ذره تردید می‌آمد و خودش را به ما می‌رساند. حالا می‌دیدم که آنها مستقیم به سمت نابودی می‌روند. با خودم گفتم: خدایا الان همه اینها روی پل قتل عام می‌شوند.

 

اما حسین گردان را با شجاعت و مهارت از روی پل گذراند. البته حدود سی، چهل نفر از بچه‌های گردان شهید و مجروح شدند، اما ما باور نمی‌کردیم که حتی یک نفر هم به سلامت عبور کند. گردان به ستون از روی پل می‌گذشت و عراقیها هم که آنها را می‌دیدند، تمام نیرویشان را روی پل متمرکز کرده بودند تا کسی از آن نگذرد. هرچه می‌توانستند آتش می‌ریختند. گردان حسین وقتی از پل گذشت و به کانالی که ما در آن بودیم رسید، به سرعت در خط پخش شد. حسین واقعاً ناجی کربلای پنج شد. بچه‌هایش را که از آن جهنم یک کیلومتر آتش گذشته بودند با آن همه مجروح و شهید، بسیج کرد و به سمت عراقیها یورش بردند. آن روز ما همه وصیت نوشته بودیم و هیچ امید زنده ماندن نداشتیم. وضع طوری بود که یکبار هلی کوپتر عراقی در بالای سر ما آن قدر پایین آمده بود که وقتی مرتضی، کلوخی از روی زمین برداشت و به طرفش پرت کرد، کلوخ به هلی کوپترخورد.

ارتباطات ما خیلی بد بود و اصلاً نمی‌شد جواب بی سیمها را بدهیم. حتی بعضی از گلوله های توپخانه خودمان به سنگرهای ما می خورد. در این وضعیت بود که حسین از راه رسید و آرامشی در خط به وجود آورد. آنها چنان شجاعانه جنگیدند که عراق به سرعت عقب زده شد. خط حفظ شد و در دست ما ماند. بعد از آن هم دیگر خط سقوط نکرد. لشکر 27 رسول الله از راه رسید و خط را تثبیت کرد.

 

 

وسرانجام در بهمن ماه سال 1365 (عملیات کربلای 5) صدای پر طنین حسین تاجیک، فرمانده گردان 415 لشکر 41 ثارالله در اطراف نهر جاسم به خاموشی گرایید تا شعله یادش برای همیشه در دل ها روشن بماند. او با اشتیاق سفیر شهادت را در آغوش کشید و به آرامش جاوید دست یافت.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

"محراب" کابوسی برای "ضد انقلاب"

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اوایل، محمود کاوه، ظاهر او، طرز لباس پوشيدن، راه‌رفتن و سخن‌گفتنش را نپسنديده بودند با خدمت وی در این تیپ مخالفت كردند امّا مدّتى بعد، او را در جمع خود پذيرفتند.
 
 
  «على اصغر حسينى محراب» در پانزدهم مردادماه سال 1340 در مشهد به دنيا آمد. پدرش مغازه‌‏ خوار بار فروشى داشت و از اين راه امرار معاش مى‌‏نمود و آن‏ها از نظر مالى وضعيّت مناسبى داشتند.
در خانه‌‏ى محراب تلويزيون وجود نداشت و فرزندان از همان كودكى، اوقات فراغت خود را در خانه با كتاب و کتاب خوانی مى‏‌گذراندند. پدر خانواده فرزندانش را از زمانى كه مى‏‌توانستند خوب و بد را تشخيص دهند با مسجد و نماز و زيارت امام هشتم (علیه السلام) آشنا كرده بود.

 

 

على اصغر علاقه‌ بسيارى به فعّاليّت‏‌هاى ورزشى داشت. او كشتى حرفه ‏اى را از چهارده سالگى زير نظر بهترين مربيّان كشتى كشور - زرّينى و هادى عامل - آغاز كرده بود. در دوران تحصيل عضو تيم كشتى و فوتبال مدرسه بود و در زمينه‏ كشتى به مقام قهرمانی دست يافت و چندين بار هم در وزن خود به مقام قهرمانى در سطح نواحى مشهد و استان خراسان رسيده بود.
شوخ طبعى و همچنين قدرت بدنى‌‏اش، جايگاه ويژه‏ اى را در بين همبازى‏ ها و همکلاسی ها براى وى باز كرده بود و او يكى از پيشگامان حركت‏‌هاى دانش آموزى در سطح دبيرستان‏‌هاى مشهد به شمار مى‌‏رفت و اوّلين كسى بود كه در دبيرستان، عكس‏‌هاى شاه و خاندانش را از ديوارها به زير كشيد.
حضور او در اكثر راهپيمايى‌‏هاى شبانه بدون توجّه به حكومت نظامى، بيانگر شجاعت و روحيه‏ ظلم ستيزى او بود و در اوج همين مبارزات بود كه به خاطر فعّاليّت‌‏هاى بى وقفه‏‌اش توسط عمّال حكومت دستگير شد؛ امّا پس از آزادى نيز همچنان به مبارزات خود ادامه داد. در کنار فعالیت های انقلابی در آن زمان محراب در تيم فوتبال تاج - كه بعد نام‏هاى ديگرى را پذيرفت - به عنوان دروازه‌‏بان فعّاليّت مى‏‌كرد و در همين تيم نیز به كارهاى انقلابى و سياسى مى‏‌پرداخت.

 

 

مسجد رضوی، مسجدى كه محراب و دوستانش در آنجا فعّاليّت‏‌هاى انقلابى مى‏‌كردند واقع در كوى طلاب، شاخص‏‌ترين مسجد مشهد در آن زمان بود. با وجود علاقه‏‌اش به تحصيل، وقتى كه ديد پدر پيرش تنها نان‏‌آور خانواده‏ پرخرج و پر اولاد آن‏هاست و به زودى نيز در مقابل مسئوليّت خطير خرج ادامه تحصيل فرزندان قرار خواهد گرفت، درس را رها كرد تا شايد بتواند بخشى از اين بار سنگين را بر دوش بكشد. بدين ترتيب برادران و خواهران محراب توانستند در فرصتى كه كار و تلاش او به وجود آورده بود، به تحصيل ادامه دهند امّا با تمام اين‏ها عطش محراب براى دانستن، هرگز كم نشد و همان‏‌طور كه از كودكى با هيأت‏‌هاى مذهبى، حسينيّه ‏ها، مساجد و با روحانيون در تماس بود، در زمان انقلاب و اوج‏‌گيرى آن نيز با روحانيون انقلابى بيشترى آشنا شد و در مجالس آن‏ها حضورى فعّال داشت.
هجده ساله بود كه با پيروزى انقلاب اسلامى و فرمان امام(ره) مبنى بر تشكيل بسيج، به صف پولادين بسيج پيوست و از آن پس تمام نيرويش را صرف رشد روحانى و معنوى خويش نمود. او در طول دوران خدمت خود در بسيج، تحرّك و تلاش بسيارى در جهت مبارزه با ضدّ انقلابيون و گروه‌های قاچاق موادّ مخدّر از خود نشان داد.

 

 

 
 
 
 
 
خاطرات دفاع مقدس
 
 
“محراب” کابوسی برای “ضد انقلاب”

اوایل، محمود کاوه، ظاهر او، طرز لباس پوشيدن، راه‌رفتن و سخن‌گفتنش را نپسنديده بودند با خدمت وی در این تیپ مخالفت كردند امّا مدّتى بعد، او را در جمع خود پذيرفتند.
 
 
  «على اصغر حسينى محراب» در پانزدهم مردادماه سال 1340 در مشهد به دنيا آمد. پدرش مغازه‌‏ خوار بار فروشى داشت و از اين راه امرار معاش مى‌‏نمود و آن‏ها از نظر مالى وضعيّت مناسبى داشتند.
در خانه‌‏ى محراب تلويزيون وجود نداشت و فرزندان از همان كودكى، اوقات فراغت خود را در خانه با كتاب و کتاب خوانی مى‏‌گذراندند. پدر خانواده فرزندانش را از زمانى كه مى‏‌توانستند خوب و بد را تشخيص دهند با مسجد و نماز و زيارت امام هشتم (علیه السلام) آشنا كرده بود.

 

على اصغر علاقه‌ بسيارى به فعّاليّت‏‌هاى ورزشى داشت. او كشتى حرفه ‏اى را از چهارده سالگى زير نظر بهترين مربيّان كشتى كشور - زرّينى و هادى عامل - آغاز كرده بود. در دوران تحصيل عضو تيم كشتى و فوتبال مدرسه بود و در زمينه‏ كشتى به مقام قهرمانی دست يافت و چندين بار هم در وزن خود به مقام قهرمانى در سطح نواحى مشهد و استان خراسان رسيده بود.
شوخ طبعى و همچنين قدرت بدنى‌‏اش، جايگاه ويژه‏ اى را در بين همبازى‏ ها و همکلاسی ها براى وى باز كرده بود و او يكى از پيشگامان حركت‏‌هاى دانش آموزى در سطح دبيرستان‏‌هاى مشهد به شمار مى‌‏رفت و اوّلين كسى بود كه در دبيرستان، عكس‏‌هاى شاه و خاندانش را از ديوارها به زير كشيد.
حضور او در اكثر راهپيمايى‌‏هاى شبانه بدون توجّه به حكومت نظامى، بيانگر شجاعت و روحيه‏ ظلم ستيزى او بود و در اوج همين مبارزات بود كه به خاطر فعّاليّت‌‏هاى بى وقفه‏‌اش توسط عمّال حكومت دستگير شد؛ امّا پس از آزادى نيز همچنان به مبارزات خود ادامه داد. در کنار فعالیت های انقلابی در آن زمان محراب در تيم فوتبال تاج - كه بعد نام‏هاى ديگرى را پذيرفت - به عنوان دروازه‌‏بان فعّاليّت مى‏‌كرد و در همين تيم نیز به كارهاى انقلابى و سياسى مى‏‌پرداخت.




مسجد رضوی، مسجدى كه محراب و دوستانش در آنجا فعّاليّت‏‌هاى انقلابى مى‏‌كردند واقع در كوى طلاب، شاخص‏‌ترين مسجد مشهد در آن زمان بود. با وجود علاقه‏‌اش به تحصيل، وقتى كه ديد پدر پيرش تنها نان‏‌آور خانواده‏ پرخرج و پر اولاد آن‏هاست و به زودى نيز در مقابل مسئوليّت خطير خرج ادامه تحصيل فرزندان قرار خواهد گرفت، درس را رها كرد تا شايد بتواند بخشى از اين بار سنگين را بر دوش بكشد. بدين ترتيب برادران و خواهران محراب توانستند در فرصتى كه كار و تلاش او به وجود آورده بود، به تحصيل ادامه دهند امّا با تمام اين‏ها عطش محراب براى دانستن، هرگز كم نشد و همان‏‌طور كه از كودكى با هيأت‏‌هاى مذهبى، حسينيّه ‏ها، مساجد و با روحانيون در تماس بود، در زمان انقلاب و اوج‏‌گيرى آن نيز با روحانيون انقلابى بيشترى آشنا شد و در مجالس آن‏ها حضورى فعّال داشت.
هجده ساله بود كه با پيروزى انقلاب اسلامى و فرمان امام(ره) مبنى بر تشكيل بسيج، به صف پولادين بسيج پيوست و از آن پس تمام نيرويش را صرف رشد روحانى و معنوى خويش نمود. او در طول دوران خدمت خود در بسيج، تحرّك و تلاش بسيارى در جهت مبارزه با ضدّ انقلابيون و گروه‌های قاچاق موادّ مخدّر از خود نشان داد.

 

در سال 1360 - با توجّه به احساس مسئوليّتى كه داشت و با اين فكر كه امروز كمك به دين و احكام قرآن از اولويّتى خاصّ برخوردار است - همراه با سيل خروشان مردم حزب اللّه عازم جبهه‌‏هاى نبرد شد و بدين ترتيب مقدّمات آشنايى محراب با شهيد محمود كاوه فراهم گرديد. نقش شهيد كاوه در سازندگى محراب انكارناپذير است. كاوه در ماموریت هايى كه به همراه ديگر يارانش داشت، همواره نيروهايى را با ويژگى‏‌هاى مورد نظرش انتخاب و به همراهى دعوت مى‏‌كرد. در يكى از همين مأموریت‌ها بود كه كاوه، محراب را ديد و بعد از كمى صحبت با او، او را توانا براى خدمت در تیپ تازه تأسيس شهدا دانست. بنيان‌گذاران تیپ 100 ویژه شهدا كه در ابتدا ظاهر محراب، طرز لباس پوشيدن، راه رفتن و طريقه‏ سخن گفتن او را نپسنديده بودند، مخالفت كردند. امّا مدّتى بعد با تغيير قابل توجّهى كه در پى تذكّرات و صحبت‏‌هاى به جاى كاوه در محراب به وجود آمده بود، كم‏‌كم او را در جمع خود پذيرفتند.
محراب همان كسى بود كه كاوه به دنبالش مى‏‌گشت. فردى شجاع و صادق كه هميشه در جلو نيروها حركت مى‏‌كرد. صحبت های حسن رزاقی از همرزمان شهید حسینی مهراب محراب مراتب کارآمدی خود در عملیات‌های رزمی در سردستان را به محمود اثبات کرده بود؛ در همان روزهاى نخست اعزام، محراب به اتّفاق كاوه به سقّز رفت و مسئولیت گروه اسکورت را عهده‌دار شد و سپس به تیپ ویژه شهدا پيوست و پس از چندى عضو رسمى سپاه شد. او پس از بروز قابليّت‏‌ها و توانايى‏‌هايش به عنوان يك رزمنده، از سوى كاوه به سِمَت جانشينى سرگروه و بعد از سیر مراحل مسئولیتی در گردان‌های رزمی سرانجام به جانشینی معاونت اطّلاعات تيپ ويژه‏ شهدا برگزيده شد.

 

 

عمليّات شاخص ديگرى كه محراب در آن نقش مؤثّر و قابل ملاحظه‌اى داشت، سلسله عمليّاتى بود كه در سال 1361، در محور سردشت - پيرانشهر انجام گرفت كه بسيار حايز اهميّت بود؛ چرا كه در طى آن مناطق بسيارى از كشورمان از جمله روستاى اکواتان، زندان دولتو، و از همه مهم‏تر جنگل آلواتان - كه توسط حزب دموكرات تسخير شده بود - از وجود آن‏ها پاكسازى و آزاد شد. اسراء و مردم بیگناه، زنان، دختران و ديگر كسانی که به اسارت در آمده بودند توسّط اين حزب آزاد شدند و به آغوش خانواده‏‌هاى خود بازگشتند.
جنگ‏‌هاى مناطق كردستان منظّم و کلاسیک نبود و آموزشِ صرف در تربيت رزمنده‌‏ها نقش بسيار كمى داشت و استعداد و ذكاوت خدادادى مى‏خواست، و اين همان چيزى بود كه محراب در وجود خود داشت. در همين دوران بود كه او اوج هنرش را نشان داد و در شرايطى سخت و با امكاناتى كم و مسير دشوار به همراه يارانش عمليّات را پيروزمندانه انجام دادند. در اين عمليّات‌‏ها، محراب همیشه جلوتر از گروه پيش مى‏رفت و به شناسايى منطقه مى‌‏پرداخت.
مهم‏ترين بخش اين سلسله عمليّات‏‌ها، فتح منطقه‌‏اى در دلِ جنگل آلواتان بود كه محراب ايثارگرانه به همراه خواهرزاده‏‌اش - احمد صفر زاده - «الله اكبر» گويان پيش رفت و با نيروهاى اندكى - كه همراهشان بود - در عرض چند دقيقه هدف را فتح كردند. در طى يكى از همين عمليّات‏ها در جنگل آلواتان، محراب در اثر انفجار نارنجك مجروح و بى هوش شد و تركش حاصل از آن انفجار تا آخر عمر در گردن او باقى بود.

 

 

محراب در پاکسازى شهر مهاباد نيز نقش مؤثّر و منحصر به فردى داشت. جسارت، قدرت و شجاعت او موجب درخشش او در بين همه‏ نيروها بود. پاكسازى اطراف شهر باختران، موقعيّت ديگرى براى شكوفايى استعدادهاى نظامى شهيد محراب و زمينه‏ مناسبى براى بروز فداكارى‏‌هايش بود. وقتى كه ضدّ انقلاب منطقه‏ «بست» در غرب كردستان را منطقه‏ امنى براى خود مى‌‏دانست، محراب تنها با يك گروهان كه همگى مانند خودش بودند و بيمى از شهادت نداشتند به آن جا يورش برد و ارتفاعات را از چنگ آن‏ها خارج ساختند. او بسيارى از سركردگان گروه‏‌هاى ضدّ انقلاب را مى‏‌شناخت و هرگاه حضور يكى از آن‏ها را در جايى احساس مى‏‌كرد، سريعاً به آن‏جا مى‏‌شتافت و در پى دستگيرى يا نابودى آن‏ها بر مى‌‏آمد.
در عمليّات آزادسازى سدّ بوكان، محراب حضور داشت و در صحنه حساس و سخت خنثی سازی توطئه انفجار سد بوکان بوسیله ضدانقلاب درخشید. محراب از افرادى بود كه قابليّت‏‌هايش در جنگ‏ها و سختى‏‌ها بارها براى فرماندهان رده بالا ثابت شده بود؛ از اين رو به او مسئوليّت‏هاى مختلفى سپرده مى‏شد كه البتّه از پس همه‏ى آن‏ها به خوبى برمى‏‌آمد. در اسفندماه 1362 با همسرش ازدواج كرد. همسرش صداقت، صفا و محّبتى را كه در وجود محراب ديده بود، دليل اصلى موافقت خود براى ازدواج با ايشان مى‏‌داند.

 

 

بعد از مراسم خواستگارى، محراب به جبهه رفت و بعد از پيروزى در يك عمليّات، سفرى تشويقى به سوريّه نصيبش شد و از آن‏جا نيز به مبارزان جنوب لبنان سر زد. فضا و معنويّت حاكم بر جبهه‏ حزب اللّه لبنان او را شيفته‏ ى خود ساخته بود. امّا با توجّه به ازدواجش ترجيح داد به ايران بازگردد و مبارزه را اين‏جا ادامه دهد.
تحمّل شرايطى كه محراب داشت، براى همسر جوانش آسان نبود. امّا همراهى و كمك محراب و دلدارى‏هايش اين دختر جوان را مصمّم مى‏ساخت كه در كنارش بايستد و يار او در سفر جهاد و مبارزه باشد. آن‏ها زندگى مشترك خود را طى مراسمى ساده و در عين حال باشكوه آغاز و سپس به اتفاق يكديگر به اروميّه عزيمت كردند و در يكى از آپارتمان‏هايى كه در اختيار آن‏ها قرار گرفت، ساكن شدند. محراب بيشتر وقتش را در مناطق عملیاتی كردستان مى‌‏گذراند و تنها هفته‌‏اى يك‏بار براى ديدن همسرش به اروميّه باز مى‏‌گشت.

 

 

زيارت امام رضا (علیه السلام)، مطالعه‏ آثار بزرگانى چون مطهّرى، دستغيب و بهشتى و همچنين گردش‏هاى خانوادگى از جمله برنامه ‏هاى دوران مرخصی و اوقات فراغتش بود. به امام حسين (علیه السلام) و حضرت زينب (سلام ا… علیها) عشق مى‏ ورزيد؛ طورى كه طبق گفته‏ خواهرزاده و همرزمش - محسن كرمانى: “كافى بود نام حضرت زينب (سلام ا… علیها) برده شود تا اشك او جارى شود.”
اوّلين فرزند آن‏ها در اوّل شهريور ماه سال 1364 به دنيا آمد و محراب او را زينب ناميد. پس از تولّد زينب براى سكونت به اهواز مهاجرت كردند چون لشگر 55 ویژه شهدا برای شرکت در عملیات بدر به جبهه های جنوب اعزام شده بود. در همان سال، در پى پيروزى در يك عمليّات، بار ديگر سهميه‏ اى براى پاسداران نمونه جهت اعزام به حجّ در نظر گرفته شد كه على اصغر محراب نيز يكى از آن‏ها بود. امّا به دليل داشتن مشكلات مالى با كمك مالى پدرش - كه البتّه به شرط باز پس گرفتن، آن وام را قبول كرده بود - عازم سفر پر بركت حجّ شد.
پس از بازگشت از مكّه معظّمه به مشهد، به زيارت امام رضا (علیه السلام) شتافت و با اندكى درنگ براى بازديد از اقوام و آشنايان، دوباره به جبهه رفت. او علاقه‏ بسيارى به همسر و فرزندش داشت؛ با اين وجود حاضر نبود جنگ و جبهه را رها كند. در جواب پدر كه از او خواسته بود به خاطر همسر و فرزندش منطقه را رها كند و در سپاه مشهد مشغول خدمت شود، قرآن كوچكى را از جيبش بيرون آورد و گفت: «پدر، تو را به قرآن مانع رفتن من نشو. چه بسا در زمانى كه تجربه‏ ى چندانى نداشتم، جوانان زيادى به دليل عدم تسلّط من به فنون جنگى به شهادت رسيده‏اند. حالا كه تجربه كسب كرده‏ام و از توانمندى‏ هايى برخوردارم، نبايد عقب نشينى كنم.”

 

به ماديّات و مسائل دنيوى توجّه و علاقه‌‏اى نداشت. يك‏بار كه شنيده بود قرار است به پاسداران درجه اعطا شود، به همراه شهيد كاوه و همه‏ى پاسداران منطقه نامه‏اى تنظيم و اعلام نمودند: “اگر چنين كارى صورت پذيرد، ما سپاه را ترك مى‏كنيم.” گفتگو با ابراهیم چاره‌خواه با شهادت شهید محمد بروجردی فرماندهی تیپ 100 ويژه‏ى شهدا به كاوه سپرده شد و تیپ شهدا به كمك رزمندگان و یاران کاوه به خصوص منصورى، ايافت، شهيد قمى و محراب توسعه پيدا كرد و تجهيز شد و به لشگر ويژه‏ى شهدا مبدّل گرديد. اين لشگر به تدريج داراى يگان‏هاى مجهّزى چون يگان دريايى و گردان پدافندى قائم به فرماندهى و سرپرستى على ‏اصغر حسينى محراب شد. وقتى گردان قائم در محلّى به نام كشتارگاه در مهاباد استقرار يافت، محراب براى توسعه و تجهيز آن دست به اقداماتى زد؛ از جمله اين كه آب مورد نياز پادگان را از چاه متروكى در روستاى نزديك پادگان تهيّه نمود. همچنين حمّام متروكی در شهر را براى استفاده‏ى رزمندگان بازسازى و مرمّت كرد. گردان پدافندى قائم به تدريج توسعه يافت و نام تيپ را به خود گرفت. سپس مستقل از لشگر ویژه شهدا به خواست محراب به عنوان تيپ مستقل انصارالرضا (علیه السلام) گرديد و بعد از جنگ، این یگان زير نظر سپاه خراسان « تيپ 3 لشكر 5 نصر » را تشکیل داد.

 

 

 
 
 
 
 
خاطرات دفاع مقدس
 
 
“محراب” کابوسی برای “ضد انقلاب”

اوایل، محمود کاوه، ظاهر او، طرز لباس پوشيدن، راه‌رفتن و سخن‌گفتنش را نپسنديده بودند با خدمت وی در این تیپ مخالفت كردند امّا مدّتى بعد، او را در جمع خود پذيرفتند.
 
 
  «على اصغر حسينى محراب» در پانزدهم مردادماه سال 1340 در مشهد به دنيا آمد. پدرش مغازه‌‏ خوار بار فروشى داشت و از اين راه امرار معاش مى‌‏نمود و آن‏ها از نظر مالى وضعيّت مناسبى داشتند.
در خانه‌‏ى محراب تلويزيون وجود نداشت و فرزندان از همان كودكى، اوقات فراغت خود را در خانه با كتاب و کتاب خوانی مى‏‌گذراندند. پدر خانواده فرزندانش را از زمانى كه مى‏‌توانستند خوب و بد را تشخيص دهند با مسجد و نماز و زيارت امام هشتم (علیه السلام) آشنا كرده بود.

 

على اصغر علاقه‌ بسيارى به فعّاليّت‏‌هاى ورزشى داشت. او كشتى حرفه ‏اى را از چهارده سالگى زير نظر بهترين مربيّان كشتى كشور - زرّينى و هادى عامل - آغاز كرده بود. در دوران تحصيل عضو تيم كشتى و فوتبال مدرسه بود و در زمينه‏ كشتى به مقام قهرمانی دست يافت و چندين بار هم در وزن خود به مقام قهرمانى در سطح نواحى مشهد و استان خراسان رسيده بود.
شوخ طبعى و همچنين قدرت بدنى‌‏اش، جايگاه ويژه‏ اى را در بين همبازى‏ ها و همکلاسی ها براى وى باز كرده بود و او يكى از پيشگامان حركت‏‌هاى دانش آموزى در سطح دبيرستان‏‌هاى مشهد به شمار مى‌‏رفت و اوّلين كسى بود كه در دبيرستان، عكس‏‌هاى شاه و خاندانش را از ديوارها به زير كشيد.
حضور او در اكثر راهپيمايى‌‏هاى شبانه بدون توجّه به حكومت نظامى، بيانگر شجاعت و روحيه‏ ظلم ستيزى او بود و در اوج همين مبارزات بود كه به خاطر فعّاليّت‌‏هاى بى وقفه‏‌اش توسط عمّال حكومت دستگير شد؛ امّا پس از آزادى نيز همچنان به مبارزات خود ادامه داد. در کنار فعالیت های انقلابی در آن زمان محراب در تيم فوتبال تاج - كه بعد نام‏هاى ديگرى را پذيرفت - به عنوان دروازه‌‏بان فعّاليّت مى‏‌كرد و در همين تيم نیز به كارهاى انقلابى و سياسى مى‏‌پرداخت.




مسجد رضوی، مسجدى كه محراب و دوستانش در آنجا فعّاليّت‏‌هاى انقلابى مى‏‌كردند واقع در كوى طلاب، شاخص‏‌ترين مسجد مشهد در آن زمان بود. با وجود علاقه‏‌اش به تحصيل، وقتى كه ديد پدر پيرش تنها نان‏‌آور خانواده‏ پرخرج و پر اولاد آن‏هاست و به زودى نيز در مقابل مسئوليّت خطير خرج ادامه تحصيل فرزندان قرار خواهد گرفت، درس را رها كرد تا شايد بتواند بخشى از اين بار سنگين را بر دوش بكشد. بدين ترتيب برادران و خواهران محراب توانستند در فرصتى كه كار و تلاش او به وجود آورده بود، به تحصيل ادامه دهند امّا با تمام اين‏ها عطش محراب براى دانستن، هرگز كم نشد و همان‏‌طور كه از كودكى با هيأت‏‌هاى مذهبى، حسينيّه ‏ها، مساجد و با روحانيون در تماس بود، در زمان انقلاب و اوج‏‌گيرى آن نيز با روحانيون انقلابى بيشترى آشنا شد و در مجالس آن‏ها حضورى فعّال داشت.
هجده ساله بود كه با پيروزى انقلاب اسلامى و فرمان امام(ره) مبنى بر تشكيل بسيج، به صف پولادين بسيج پيوست و از آن پس تمام نيرويش را صرف رشد روحانى و معنوى خويش نمود. او در طول دوران خدمت خود در بسيج، تحرّك و تلاش بسيارى در جهت مبارزه با ضدّ انقلابيون و گروه‌های قاچاق موادّ مخدّر از خود نشان داد.

 

در سال 1360 - با توجّه به احساس مسئوليّتى كه داشت و با اين فكر كه امروز كمك به دين و احكام قرآن از اولويّتى خاصّ برخوردار است - همراه با سيل خروشان مردم حزب اللّه عازم جبهه‌‏هاى نبرد شد و بدين ترتيب مقدّمات آشنايى محراب با شهيد محمود كاوه فراهم گرديد. نقش شهيد كاوه در سازندگى محراب انكارناپذير است. كاوه در ماموریت هايى كه به همراه ديگر يارانش داشت، همواره نيروهايى را با ويژگى‏‌هاى مورد نظرش انتخاب و به همراهى دعوت مى‏‌كرد. در يكى از همين مأموریت‌ها بود كه كاوه، محراب را ديد و بعد از كمى صحبت با او، او را توانا براى خدمت در تیپ تازه تأسيس شهدا دانست. بنيان‌گذاران تیپ 100 ویژه شهدا كه در ابتدا ظاهر محراب، طرز لباس پوشيدن، راه رفتن و طريقه‏ سخن گفتن او را نپسنديده بودند، مخالفت كردند. امّا مدّتى بعد با تغيير قابل توجّهى كه در پى تذكّرات و صحبت‏‌هاى به جاى كاوه در محراب به وجود آمده بود، كم‏‌كم او را در جمع خود پذيرفتند.
محراب همان كسى بود كه كاوه به دنبالش مى‏‌گشت. فردى شجاع و صادق كه هميشه در جلو نيروها حركت مى‏‌كرد. صحبت های حسن رزاقی از همرزمان شهید حسینی مهراب محراب مراتب کارآمدی خود در عملیات‌های رزمی در سردستان را به محمود اثبات کرده بود؛ در همان روزهاى نخست اعزام، محراب به اتّفاق كاوه به سقّز رفت و مسئولیت گروه اسکورت را عهده‌دار شد و سپس به تیپ ویژه شهدا پيوست و پس از چندى عضو رسمى سپاه شد. او پس از بروز قابليّت‏‌ها و توانايى‏‌هايش به عنوان يك رزمنده، از سوى كاوه به سِمَت جانشينى سرگروه و بعد از سیر مراحل مسئولیتی در گردان‌های رزمی سرانجام به جانشینی معاونت اطّلاعات تيپ ويژه‏ شهدا برگزيده شد.

 


عمليّات شاخص ديگرى كه محراب در آن نقش مؤثّر و قابل ملاحظه‌اى داشت، سلسله عمليّاتى بود كه در سال 1361، در محور سردشت - پيرانشهر انجام گرفت كه بسيار حايز اهميّت بود؛ چرا كه در طى آن مناطق بسيارى از كشورمان از جمله روستاى اکواتان، زندان دولتو، و از همه مهم‏تر جنگل آلواتان - كه توسط حزب دموكرات تسخير شده بود - از وجود آن‏ها پاكسازى و آزاد شد. اسراء و مردم بیگناه، زنان، دختران و ديگر كسانی که به اسارت در آمده بودند توسّط اين حزب آزاد شدند و به آغوش خانواده‏‌هاى خود بازگشتند.
جنگ‏‌هاى مناطق كردستان منظّم و کلاسیک نبود و آموزشِ صرف در تربيت رزمنده‌‏ها نقش بسيار كمى داشت و استعداد و ذكاوت خدادادى مى‏خواست، و اين همان چيزى بود كه محراب در وجود خود داشت. در همين دوران بود كه او اوج هنرش را نشان داد و در شرايطى سخت و با امكاناتى كم و مسير دشوار به همراه يارانش عمليّات را پيروزمندانه انجام دادند. در اين عمليّات‌‏ها، محراب همیشه جلوتر از گروه پيش مى‏رفت و به شناسايى منطقه مى‌‏پرداخت.
  مهم‏ترين بخش اين سلسله عمليّات‏‌ها، فتح منطقه‌‏اى در دلِ جنگل آلواتان بود كه محراب ايثارگرانه به همراه خواهرزاده‏‌اش - احمد صفر زاده - «الله اكبر» گويان پيش رفت و با نيروهاى اندكى - كه همراهشان بود - در عرض چند دقيقه هدف را فتح كردند. در طى يكى از همين عمليّات‏ها در جنگل آلواتان، محراب در اثر انفجار نارنجك مجروح و بى هوش شد و تركش حاصل از آن انفجار تا آخر عمر در گردن او باقى بود.




محراب در پاکسازى شهر مهاباد نيز نقش مؤثّر و منحصر به فردى داشت. جسارت، قدرت و شجاعت او موجب درخشش او در بين همه‏ نيروها بود. پاكسازى اطراف شهر باختران، موقعيّت ديگرى براى شكوفايى استعدادهاى نظامى شهيد محراب و زمينه‏ مناسبى براى بروز فداكارى‏‌هايش بود. وقتى كه ضدّ انقلاب منطقه‏ «بست» در غرب كردستان را منطقه‏ امنى براى خود مى‌‏دانست، محراب تنها با يك گروهان كه همگى مانند خودش بودند و بيمى از شهادت نداشتند به آن جا يورش برد و ارتفاعات را از چنگ آن‏ها خارج ساختند. او بسيارى از سركردگان گروه‏‌هاى ضدّ انقلاب را مى‏‌شناخت و هرگاه حضور يكى از آن‏ها را در جايى احساس مى‏‌كرد، سريعاً به آن‏جا مى‏‌شتافت و در پى دستگيرى يا نابودى آن‏ها بر مى‌‏آمد.
 در عمليّات آزادسازى سدّ بوكان، محراب حضور داشت و در صحنه حساس و سخت خنثی سازی توطئه انفجار سد بوکان بوسیله ضدانقلاب درخشید. محراب از افرادى بود كه قابليّت‏‌هايش در جنگ‏ها و سختى‏‌ها بارها براى فرماندهان رده بالا ثابت شده بود؛ از اين رو به او مسئوليّت‏هاى مختلفى سپرده مى‏شد كه البتّه از پس همه‏ى آن‏ها به خوبى برمى‏‌آمد. در اسفندماه 1362 با همسرش ازدواج كرد. همسرش صداقت، صفا و محّبتى را كه در وجود محراب ديده بود، دليل اصلى موافقت خود براى ازدواج با ايشان مى‏‌داند.

 

بعد از مراسم خواستگارى، محراب به جبهه رفت و بعد از پيروزى در يك عمليّات، سفرى تشويقى به سوريّه نصيبش شد و از آن‏جا نيز به مبارزان جنوب لبنان سر زد. فضا و معنويّت حاكم بر جبهه‏ حزب اللّه لبنان او را شيفته‏ ى خود ساخته بود. امّا با توجّه به ازدواجش ترجيح داد به ايران بازگردد و مبارزه را اين‏جا ادامه دهد.
تحمّل شرايطى كه محراب داشت، براى همسر جوانش آسان نبود. امّا همراهى و كمك محراب و دلدارى‏هايش اين دختر جوان را مصمّم مى‏ساخت كه در كنارش بايستد و يار او در سفر جهاد و مبارزه باشد. آن‏ها زندگى مشترك خود را طى مراسمى ساده و در عين حال باشكوه آغاز و سپس به اتفاق يكديگر به اروميّه عزيمت كردند و در يكى از آپارتمان‏هايى كه در اختيار آن‏ها قرار گرفت، ساكن شدند. محراب بيشتر وقتش را در مناطق عملیاتی كردستان مى‌‏گذراند و تنها هفته‌‏اى يك‏بار براى ديدن همسرش به اروميّه باز مى‏‌گشت.

 

 زيارت امام رضا (علیه السلام)، مطالعه‏ آثار بزرگانى چون مطهّرى، دستغيب و بهشتى و همچنين گردش‏هاى خانوادگى از جمله برنامه ‏هاى دوران مرخصی و اوقات فراغتش بود. به امام حسين (علیه السلام) و حضرت زينب (سلام ا… علیها) عشق مى‏ ورزيد؛ طورى كه طبق گفته‏ خواهرزاده و همرزمش - محسن كرمانى: “كافى بود نام حضرت زينب (سلام ا… علیها) برده شود تا اشك او جارى شود.”
اوّلين فرزند آن‏ها در اوّل شهريور ماه سال 1364 به دنيا آمد و محراب او را زينب ناميد. پس از تولّد زينب براى سكونت به اهواز مهاجرت كردند چون لشگر 55 ویژه شهدا برای شرکت در عملیات بدر به جبهه های جنوب اعزام شده بود. در همان سال، در پى پيروزى در يك عمليّات، بار ديگر سهميه‏ اى براى پاسداران نمونه جهت اعزام به حجّ در نظر گرفته شد كه على اصغر محراب نيز يكى از آن‏ها بود. امّا به دليل داشتن مشكلات مالى با كمك مالى پدرش - كه البتّه به شرط باز پس گرفتن، آن وام را قبول كرده بود - عازم سفر پر بركت حجّ شد.
پس از بازگشت از مكّه معظّمه به مشهد، به زيارت امام رضا (علیه السلام) شتافت و با اندكى درنگ براى بازديد از اقوام و آشنايان، دوباره به جبهه رفت. او علاقه‏ بسيارى به همسر و فرزندش داشت؛ با اين وجود حاضر نبود جنگ و جبهه را رها كند. در جواب پدر كه از او خواسته بود به خاطر همسر و فرزندش منطقه را رها كند و در سپاه مشهد مشغول خدمت شود، قرآن كوچكى را از جيبش بيرون آورد و گفت: «پدر، تو را به قرآن مانع رفتن من نشو. چه بسا در زمانى كه تجربه‏ ى چندانى نداشتم، جوانان زيادى به دليل عدم تسلّط من به فنون جنگى به شهادت رسيده‏اند. حالا كه تجربه كسب كرده‏ام و از توانمندى‏ هايى برخوردارم، نبايد عقب نشينى كنم.”

 

به ماديّات و مسائل دنيوى توجّه و علاقه‌‏اى نداشت. يك‏بار كه شنيده بود قرار است به پاسداران درجه اعطا شود، به همراه شهيد كاوه و همه‏ى پاسداران منطقه نامه‏اى تنظيم و اعلام نمودند: “اگر چنين كارى صورت پذيرد، ما سپاه را ترك مى‏كنيم.” گفتگو با ابراهیم چاره‌خواه با شهادت شهید محمد بروجردی فرماندهی تیپ 100 ويژه‏ى شهدا به كاوه سپرده شد و تیپ شهدا به كمك رزمندگان و یاران کاوه به خصوص منصورى، ايافت، شهيد قمى و محراب توسعه پيدا كرد و تجهيز شد و به لشگر ويژه‏ى شهدا مبدّل گرديد. اين لشگر به تدريج داراى يگان‏هاى مجهّزى چون يگان دريايى و گردان پدافندى قائم به فرماندهى و سرپرستى على ‏اصغر حسينى محراب شد. وقتى گردان قائم در محلّى به نام كشتارگاه در مهاباد استقرار يافت، محراب براى توسعه و تجهيز آن دست به اقداماتى زد؛ از جمله اين كه آب مورد نياز پادگان را از چاه متروكى در روستاى نزديك پادگان تهيّه نمود. همچنين حمّام متروكی در شهر را براى استفاده‏ى رزمندگان بازسازى و مرمّت كرد. گردان پدافندى قائم به تدريج توسعه يافت و نام تيپ را به خود گرفت. سپس مستقل از لشگر ویژه شهدا به خواست محراب به عنوان تيپ مستقل انصارالرضا (علیه السلام) گرديد و بعد از جنگ، این یگان زير نظر سپاه خراسان « تيپ 3 لشكر 5 نصر » را تشکیل داد.

 

محراب در كنار مسئوليّت‏ هاى خود به توجيه نيروهاى اعزامى تازه رسيده نيز مى ‏پرداخت. يعنى هرگاه يك گروه از شهرستان‏ها به یگان ملحق مى‏ شدند، براى آن‏ها يك دوره ‏ى فشرده‏ى آموزش به مسئوليّت حسينى محراب گذاشته مى‏‌شد. علاوه بر تمامى موارد ذكر شده، عمليّات‏ هاى پسوه، فتح، ليلةالقدر، قادر، والفجر 4و2، خيبر، بدر و الفجر 8 و 9 نيز از حضور و رشادت‏هاى محراب بى بهره نبودند. گستردگى مسئوليّت‏ ها و خدمات محراب به حدّى بود كه بيان تمامى آن‏ها نيازمند فرصتى مبسوط دارد. به قول يكى از همرزمانِ او: “محراب در يك جمله، يعنى ايمان، اراده، قدرت و تلاش خستگى ‏ناپذير، محبّت، مهربانى و در عين حال قاطع در مديريّت و فرماندهی.”
 او بسيار مقاوم بود. در يكى از عمليّات‏ها از ناحيه‏ دست مجروح شد امّا با همان حال به هدايت نيروها ادامه داد. به طورى كه وقتى دستش را بالا و پايين مى‏ برد، از آستينش خون مى چكيد. محراب براى آموزش و تجهيز نيروهايش از هر فرصتى استفاده مى‏كرد. در سفرهايش به خراسان و مشهد، نيروهايى را با خود همراه كرد و به تيپ ويژه‏ى شهدا ملحق مى‏‌نمود. در تمام طول خدمت در مورد بیت‌المال بسيار حسّاس بود و از هرگونه اسراف يا سوء استفاده در هر مورد جلوگيرى مى‏‌كرد. خواهر زاده ‏اش - محسن كرمانى - كه همرزم او نيز بود در اين زمينه مى‏‌گويد: “از جبهه به مرخّصى آمده بود. با ماشين سپاه آمد به منزل پدر بزرگ. همسرش پياده آمده بود. مى ‏گفت: اصغر گفته ماشين بیت‌المال است. استفاده‏ى اختصاصى ممنوع. فرداى قيامت نمى‏توانم پاسخ گو باشم.”

 

او سخنرانى‏‌هاى متعدّد و مفصّلى در مراسم مختلف داشته است. در يكى از همين سخنرانى‏‌ها از برادران رزمنده خواسته بود كه اگر مى‏‌بينند او به راه كج رفته، هدايتش كنند. حتّى آن‏ها را ترغيب مى‏‌نمود كه بر سرش داد بزنند، امّا غيبت نكنند؛ كه غيبت گناهى است كبيره. مرتّب نيروهايش را تشويق مى‏ كرد و مى‏‌گفت: “هرگز نگوييد نمى‏ توانم. اگر بخواهيد، مى ‏توانيد.” گفتگو با رزمنده دفاع مقدس-حسین رضوانی خواهرزاده‏ محراب - احمد صفر زاده - كه در مسير شهادت گوى سبقت را از او ربود، با شهادتش تأثيرى عميق در محراب باقى گذاشت. بازتاب شهادت اطرافيان در محراب به صورت خشم بيشتر از دشمن و عزم و اراده‏اى پولادين براى ادامه‏ راه آن‏ها نمودار مى‏‌شد. او شهادت‏‌هاى زيادى را در خاطر داشت، شهيد محمد بروجردى، شهيد علی قمى، شهيد شکرالله خانى كه هر يك تأثير خاصّ خود را در تكامل و تعالى محراب داشتند.
سرانجام در عمليّات كربلاى 2 و در تاريخ 10/06/1365، سردار محمود كاوه - در حالى كه فرماندهى گردان را خود بر عهده گرفته بود - بر اثر اصابت تركش خمپاره‏ به شهادت رسيد. وقتى كه محراب بر بالاى سر پیکر بى‌جان كاوه حاضر شد، چند بار او را صدا زد. چنان بى ‏تاب شده بود كه سرش را دوبار به زمين كوبيد؛ به طورى كه خون از دماغش جارى شد. سپس او را در آغوش كشيد و بوسيد و پيكرش را روى دوشش گذاشت.
بله! تقدير چنين بود كه محراب - كه سرنوشتش با كاوه رقم خورده بود - پيكر او را بر دوش بكشد. فرداى آن روز محراب در صف تيپ مستقل قائم براى رزمندگان سخنرانى كرد و خبر شهادت كاوه را به نيروهايش داد. پس از آن فرصت يافت تا خود را به مراسم تشييع كاوه در مشهد برساند و در مراسم مختلف به ايراد سخنرانى درباره ‏ى فداكارى‏ ها، دلاورى‏ ها و فضايل كاوه و خاطرات خود با او بپردازد

 

 

 
 
 
 
 
خاطرات دفاع مقدس
 
 
“محراب” کابوسی برای “ضد انقلاب”

اوایل، محمود کاوه، ظاهر او، طرز لباس پوشيدن، راه‌رفتن و سخن‌گفتنش را نپسنديده بودند با خدمت وی در این تیپ مخالفت كردند امّا مدّتى بعد، او را در جمع خود پذيرفتند.
 
 
  «على اصغر حسينى محراب» در پانزدهم مردادماه سال 1340 در مشهد به دنيا آمد. پدرش مغازه‌‏ خوار بار فروشى داشت و از اين راه امرار معاش مى‌‏نمود و آن‏ها از نظر مالى وضعيّت مناسبى داشتند.
در خانه‌‏ى محراب تلويزيون وجود نداشت و فرزندان از همان كودكى، اوقات فراغت خود را در خانه با كتاب و کتاب خوانی مى‏‌گذراندند. پدر خانواده فرزندانش را از زمانى كه مى‏‌توانستند خوب و بد را تشخيص دهند با مسجد و نماز و زيارت امام هشتم (علیه السلام) آشنا كرده بود.

 

على اصغر علاقه‌ بسيارى به فعّاليّت‏‌هاى ورزشى داشت. او كشتى حرفه ‏اى را از چهارده سالگى زير نظر بهترين مربيّان كشتى كشور - زرّينى و هادى عامل - آغاز كرده بود. در دوران تحصيل عضو تيم كشتى و فوتبال مدرسه بود و در زمينه‏ كشتى به مقام قهرمانی دست يافت و چندين بار هم در وزن خود به مقام قهرمانى در سطح نواحى مشهد و استان خراسان رسيده بود.
شوخ طبعى و همچنين قدرت بدنى‌‏اش، جايگاه ويژه‏ اى را در بين همبازى‏ ها و همکلاسی ها براى وى باز كرده بود و او يكى از پيشگامان حركت‏‌هاى دانش آموزى در سطح دبيرستان‏‌هاى مشهد به شمار مى‌‏رفت و اوّلين كسى بود كه در دبيرستان، عكس‏‌هاى شاه و خاندانش را از ديوارها به زير كشيد.
حضور او در اكثر راهپيمايى‌‏هاى شبانه بدون توجّه به حكومت نظامى، بيانگر شجاعت و روحيه‏ ظلم ستيزى او بود و در اوج همين مبارزات بود كه به خاطر فعّاليّت‌‏هاى بى وقفه‏‌اش توسط عمّال حكومت دستگير شد؛ امّا پس از آزادى نيز همچنان به مبارزات خود ادامه داد. در کنار فعالیت های انقلابی در آن زمان محراب در تيم فوتبال تاج - كه بعد نام‏هاى ديگرى را پذيرفت - به عنوان دروازه‌‏بان فعّاليّت مى‏‌كرد و در همين تيم نیز به كارهاى انقلابى و سياسى مى‏‌پرداخت.




مسجد رضوی، مسجدى كه محراب و دوستانش در آنجا فعّاليّت‏‌هاى انقلابى مى‏‌كردند واقع در كوى طلاب، شاخص‏‌ترين مسجد مشهد در آن زمان بود. با وجود علاقه‏‌اش به تحصيل، وقتى كه ديد پدر پيرش تنها نان‏‌آور خانواده‏ پرخرج و پر اولاد آن‏هاست و به زودى نيز در مقابل مسئوليّت خطير خرج ادامه تحصيل فرزندان قرار خواهد گرفت، درس را رها كرد تا شايد بتواند بخشى از اين بار سنگين را بر دوش بكشد. بدين ترتيب برادران و خواهران محراب توانستند در فرصتى كه كار و تلاش او به وجود آورده بود، به تحصيل ادامه دهند امّا با تمام اين‏ها عطش محراب براى دانستن، هرگز كم نشد و همان‏‌طور كه از كودكى با هيأت‏‌هاى مذهبى، حسينيّه ‏ها، مساجد و با روحانيون در تماس بود، در زمان انقلاب و اوج‏‌گيرى آن نيز با روحانيون انقلابى بيشترى آشنا شد و در مجالس آن‏ها حضورى فعّال داشت.
هجده ساله بود كه با پيروزى انقلاب اسلامى و فرمان امام(ره) مبنى بر تشكيل بسيج، به صف پولادين بسيج پيوست و از آن پس تمام نيرويش را صرف رشد روحانى و معنوى خويش نمود. او در طول دوران خدمت خود در بسيج، تحرّك و تلاش بسيارى در جهت مبارزه با ضدّ انقلابيون و گروه‌های قاچاق موادّ مخدّر از خود نشان داد.

 

در سال 1360 - با توجّه به احساس مسئوليّتى كه داشت و با اين فكر كه امروز كمك به دين و احكام قرآن از اولويّتى خاصّ برخوردار است - همراه با سيل خروشان مردم حزب اللّه عازم جبهه‌‏هاى نبرد شد و بدين ترتيب مقدّمات آشنايى محراب با شهيد محمود كاوه فراهم گرديد. نقش شهيد كاوه در سازندگى محراب انكارناپذير است. كاوه در ماموریت هايى كه به همراه ديگر يارانش داشت، همواره نيروهايى را با ويژگى‏‌هاى مورد نظرش انتخاب و به همراهى دعوت مى‏‌كرد. در يكى از همين مأموریت‌ها بود كه كاوه، محراب را ديد و بعد از كمى صحبت با او، او را توانا براى خدمت در تیپ تازه تأسيس شهدا دانست. بنيان‌گذاران تیپ 100 ویژه شهدا كه در ابتدا ظاهر محراب، طرز لباس پوشيدن، راه رفتن و طريقه‏ سخن گفتن او را نپسنديده بودند، مخالفت كردند. امّا مدّتى بعد با تغيير قابل توجّهى كه در پى تذكّرات و صحبت‏‌هاى به جاى كاوه در محراب به وجود آمده بود، كم‏‌كم او را در جمع خود پذيرفتند.
محراب همان كسى بود كه كاوه به دنبالش مى‏‌گشت. فردى شجاع و صادق كه هميشه در جلو نيروها حركت مى‏‌كرد. صحبت های حسن رزاقی از همرزمان شهید حسینی مهراب محراب مراتب کارآمدی خود در عملیات‌های رزمی در سردستان را به محمود اثبات کرده بود؛ در همان روزهاى نخست اعزام، محراب به اتّفاق كاوه به سقّز رفت و مسئولیت گروه اسکورت را عهده‌دار شد و سپس به تیپ ویژه شهدا پيوست و پس از چندى عضو رسمى سپاه شد. او پس از بروز قابليّت‏‌ها و توانايى‏‌هايش به عنوان يك رزمنده، از سوى كاوه به سِمَت جانشينى سرگروه و بعد از سیر مراحل مسئولیتی در گردان‌های رزمی سرانجام به جانشینی معاونت اطّلاعات تيپ ويژه‏ شهدا برگزيده شد.

 


عمليّات شاخص ديگرى كه محراب در آن نقش مؤثّر و قابل ملاحظه‌اى داشت، سلسله عمليّاتى بود كه در سال 1361، در محور سردشت - پيرانشهر انجام گرفت كه بسيار حايز اهميّت بود؛ چرا كه در طى آن مناطق بسيارى از كشورمان از جمله روستاى اکواتان، زندان دولتو، و از همه مهم‏تر جنگل آلواتان - كه توسط حزب دموكرات تسخير شده بود - از وجود آن‏ها پاكسازى و آزاد شد. اسراء و مردم بیگناه، زنان، دختران و ديگر كسانی که به اسارت در آمده بودند توسّط اين حزب آزاد شدند و به آغوش خانواده‏‌هاى خود بازگشتند.
جنگ‏‌هاى مناطق كردستان منظّم و کلاسیک نبود و آموزشِ صرف در تربيت رزمنده‌‏ها نقش بسيار كمى داشت و استعداد و ذكاوت خدادادى مى‏خواست، و اين همان چيزى بود كه محراب در وجود خود داشت. در همين دوران بود كه او اوج هنرش را نشان داد و در شرايطى سخت و با امكاناتى كم و مسير دشوار به همراه يارانش عمليّات را پيروزمندانه انجام دادند. در اين عمليّات‌‏ها، محراب همیشه جلوتر از گروه پيش مى‏رفت و به شناسايى منطقه مى‌‏پرداخت.
  مهم‏ترين بخش اين سلسله عمليّات‏‌ها، فتح منطقه‌‏اى در دلِ جنگل آلواتان بود كه محراب ايثارگرانه به همراه خواهرزاده‏‌اش - احمد صفر زاده - «الله اكبر» گويان پيش رفت و با نيروهاى اندكى - كه همراهشان بود - در عرض چند دقيقه هدف را فتح كردند. در طى يكى از همين عمليّات‏ها در جنگل آلواتان، محراب در اثر انفجار نارنجك مجروح و بى هوش شد و تركش حاصل از آن انفجار تا آخر عمر در گردن او باقى بود.




محراب در پاکسازى شهر مهاباد نيز نقش مؤثّر و منحصر به فردى داشت. جسارت، قدرت و شجاعت او موجب درخشش او در بين همه‏ نيروها بود. پاكسازى اطراف شهر باختران، موقعيّت ديگرى براى شكوفايى استعدادهاى نظامى شهيد محراب و زمينه‏ مناسبى براى بروز فداكارى‏‌هايش بود. وقتى كه ضدّ انقلاب منطقه‏ «بست» در غرب كردستان را منطقه‏ امنى براى خود مى‌‏دانست، محراب تنها با يك گروهان كه همگى مانند خودش بودند و بيمى از شهادت نداشتند به آن جا يورش برد و ارتفاعات را از چنگ آن‏ها خارج ساختند. او بسيارى از سركردگان گروه‏‌هاى ضدّ انقلاب را مى‏‌شناخت و هرگاه حضور يكى از آن‏ها را در جايى احساس مى‏‌كرد، سريعاً به آن‏جا مى‏‌شتافت و در پى دستگيرى يا نابودى آن‏ها بر مى‌‏آمد.
 در عمليّات آزادسازى سدّ بوكان، محراب حضور داشت و در صحنه حساس و سخت خنثی سازی توطئه انفجار سد بوکان بوسیله ضدانقلاب درخشید. محراب از افرادى بود كه قابليّت‏‌هايش در جنگ‏ها و سختى‏‌ها بارها براى فرماندهان رده بالا ثابت شده بود؛ از اين رو به او مسئوليّت‏هاى مختلفى سپرده مى‏شد كه البتّه از پس همه‏ى آن‏ها به خوبى برمى‏‌آمد. در اسفندماه 1362 با همسرش ازدواج كرد. همسرش صداقت، صفا و محّبتى را كه در وجود محراب ديده بود، دليل اصلى موافقت خود براى ازدواج با ايشان مى‏‌داند.

 

بعد از مراسم خواستگارى، محراب به جبهه رفت و بعد از پيروزى در يك عمليّات، سفرى تشويقى به سوريّه نصيبش شد و از آن‏جا نيز به مبارزان جنوب لبنان سر زد. فضا و معنويّت حاكم بر جبهه‏ حزب اللّه لبنان او را شيفته‏ ى خود ساخته بود. امّا با توجّه به ازدواجش ترجيح داد به ايران بازگردد و مبارزه را اين‏جا ادامه دهد.
تحمّل شرايطى كه محراب داشت، براى همسر جوانش آسان نبود. امّا همراهى و كمك محراب و دلدارى‏هايش اين دختر جوان را مصمّم مى‏ساخت كه در كنارش بايستد و يار او در سفر جهاد و مبارزه باشد. آن‏ها زندگى مشترك خود را طى مراسمى ساده و در عين حال باشكوه آغاز و سپس به اتفاق يكديگر به اروميّه عزيمت كردند و در يكى از آپارتمان‏هايى كه در اختيار آن‏ها قرار گرفت، ساكن شدند. محراب بيشتر وقتش را در مناطق عملیاتی كردستان مى‌‏گذراند و تنها هفته‌‏اى يك‏بار براى ديدن همسرش به اروميّه باز مى‏‌گشت.

 

 زيارت امام رضا (علیه السلام)، مطالعه‏ آثار بزرگانى چون مطهّرى، دستغيب و بهشتى و همچنين گردش‏هاى خانوادگى از جمله برنامه ‏هاى دوران مرخصی و اوقات فراغتش بود. به امام حسين (علیه السلام) و حضرت زينب (سلام ا… علیها) عشق مى‏ ورزيد؛ طورى كه طبق گفته‏ خواهرزاده و همرزمش - محسن كرمانى: “كافى بود نام حضرت زينب (سلام ا… علیها) برده شود تا اشك او جارى شود.”
اوّلين فرزند آن‏ها در اوّل شهريور ماه سال 1364 به دنيا آمد و محراب او را زينب ناميد. پس از تولّد زينب براى سكونت به اهواز مهاجرت كردند چون لشگر 55 ویژه شهدا برای شرکت در عملیات بدر به جبهه های جنوب اعزام شده بود. در همان سال، در پى پيروزى در يك عمليّات، بار ديگر سهميه‏ اى براى پاسداران نمونه جهت اعزام به حجّ در نظر گرفته شد كه على اصغر محراب نيز يكى از آن‏ها بود. امّا به دليل داشتن مشكلات مالى با كمك مالى پدرش - كه البتّه به شرط باز پس گرفتن، آن وام را قبول كرده بود - عازم سفر پر بركت حجّ شد.
پس از بازگشت از مكّه معظّمه به مشهد، به زيارت امام رضا (علیه السلام) شتافت و با اندكى درنگ براى بازديد از اقوام و آشنايان، دوباره به جبهه رفت. او علاقه‏ بسيارى به همسر و فرزندش داشت؛ با اين وجود حاضر نبود جنگ و جبهه را رها كند. در جواب پدر كه از او خواسته بود به خاطر همسر و فرزندش منطقه را رها كند و در سپاه مشهد مشغول خدمت شود، قرآن كوچكى را از جيبش بيرون آورد و گفت: «پدر، تو را به قرآن مانع رفتن من نشو. چه بسا در زمانى كه تجربه‏ ى چندانى نداشتم، جوانان زيادى به دليل عدم تسلّط من به فنون جنگى به شهادت رسيده‏اند. حالا كه تجربه كسب كرده‏ام و از توانمندى‏ هايى برخوردارم، نبايد عقب نشينى كنم.”

 

به ماديّات و مسائل دنيوى توجّه و علاقه‌‏اى نداشت. يك‏بار كه شنيده بود قرار است به پاسداران درجه اعطا شود، به همراه شهيد كاوه و همه‏ى پاسداران منطقه نامه‏اى تنظيم و اعلام نمودند: “اگر چنين كارى صورت پذيرد، ما سپاه را ترك مى‏كنيم.” گفتگو با ابراهیم چاره‌خواه با شهادت شهید محمد بروجردی فرماندهی تیپ 100 ويژه‏ى شهدا به كاوه سپرده شد و تیپ شهدا به كمك رزمندگان و یاران کاوه به خصوص منصورى، ايافت، شهيد قمى و محراب توسعه پيدا كرد و تجهيز شد و به لشگر ويژه‏ى شهدا مبدّل گرديد. اين لشگر به تدريج داراى يگان‏هاى مجهّزى چون يگان دريايى و گردان پدافندى قائم به فرماندهى و سرپرستى على ‏اصغر حسينى محراب شد. وقتى گردان قائم در محلّى به نام كشتارگاه در مهاباد استقرار يافت، محراب براى توسعه و تجهيز آن دست به اقداماتى زد؛ از جمله اين كه آب مورد نياز پادگان را از چاه متروكى در روستاى نزديك پادگان تهيّه نمود. همچنين حمّام متروكی در شهر را براى استفاده‏ى رزمندگان بازسازى و مرمّت كرد. گردان پدافندى قائم به تدريج توسعه يافت و نام تيپ را به خود گرفت. سپس مستقل از لشگر ویژه شهدا به خواست محراب به عنوان تيپ مستقل انصارالرضا (علیه السلام) گرديد و بعد از جنگ، این یگان زير نظر سپاه خراسان « تيپ 3 لشكر 5 نصر » را تشکیل داد.

 

محراب در كنار مسئوليّت‏ هاى خود به توجيه نيروهاى اعزامى تازه رسيده نيز مى ‏پرداخت. يعنى هرگاه يك گروه از شهرستان‏ها به یگان ملحق مى‏ شدند، براى آن‏ها يك دوره ‏ى فشرده‏ى آموزش به مسئوليّت حسينى محراب گذاشته مى‏‌شد. علاوه بر تمامى موارد ذكر شده، عمليّات‏ هاى پسوه، فتح، ليلةالقدر، قادر، والفجر 4و2، خيبر، بدر و الفجر 8 و 9 نيز از حضور و رشادت‏هاى محراب بى بهره نبودند. گستردگى مسئوليّت‏ ها و خدمات محراب به حدّى بود كه بيان تمامى آن‏ها نيازمند فرصتى مبسوط دارد. به قول يكى از همرزمانِ او: “محراب در يك جمله، يعنى ايمان، اراده، قدرت و تلاش خستگى ‏ناپذير، محبّت، مهربانى و در عين حال قاطع در مديريّت و فرماندهی.”
 او بسيار مقاوم بود. در يكى از عمليّات‏ها از ناحيه‏ دست مجروح شد امّا با همان حال به هدايت نيروها ادامه داد. به طورى كه وقتى دستش را بالا و پايين مى‏ برد، از آستينش خون مى چكيد. محراب براى آموزش و تجهيز نيروهايش از هر فرصتى استفاده مى‏كرد. در سفرهايش به خراسان و مشهد، نيروهايى را با خود همراه كرد و به تيپ ويژه‏ى شهدا ملحق مى‏‌نمود. در تمام طول خدمت در مورد بیت‌المال بسيار حسّاس بود و از هرگونه اسراف يا سوء استفاده در هر مورد جلوگيرى مى‏‌كرد. خواهر زاده ‏اش - محسن كرمانى - كه همرزم او نيز بود در اين زمينه مى‏‌گويد: “از جبهه به مرخّصى آمده بود. با ماشين سپاه آمد به منزل پدر بزرگ. همسرش پياده آمده بود. مى ‏گفت: اصغر گفته ماشين بیت‌المال است. استفاده‏ى اختصاصى ممنوع. فرداى قيامت نمى‏توانم پاسخ گو باشم.”

 


او سخنرانى‏‌هاى متعدّد و مفصّلى در مراسم مختلف داشته است. در يكى از همين سخنرانى‏‌ها از برادران رزمنده خواسته بود كه اگر مى‏‌بينند او به راه كج رفته، هدايتش كنند. حتّى آن‏ها را ترغيب مى‏‌نمود كه بر سرش داد بزنند، امّا غيبت نكنند؛ كه غيبت گناهى است كبيره. مرتّب نيروهايش را تشويق مى‏ كرد و مى‏‌گفت: “هرگز نگوييد نمى‏ توانم. اگر بخواهيد، مى ‏توانيد.” گفتگو با رزمنده دفاع مقدس-حسین رضوانی خواهرزاده‏ محراب - احمد صفر زاده - كه در مسير شهادت گوى سبقت را از او ربود، با شهادتش تأثيرى عميق در محراب باقى گذاشت. بازتاب شهادت اطرافيان در محراب به صورت خشم بيشتر از دشمن و عزم و اراده‏اى پولادين براى ادامه‏ راه آن‏ها نمودار مى‏‌شد. او شهادت‏‌هاى زيادى را در خاطر داشت، شهيد محمد بروجردى، شهيد علی قمى، شهيد شکرالله خانى كه هر يك تأثير خاصّ خود را در تكامل و تعالى محراب داشتند.
سرانجام در عمليّات كربلاى 2 و در تاريخ 10/06/1365، سردار محمود كاوه - در حالى كه فرماندهى گردان را خود بر عهده گرفته بود - بر اثر اصابت تركش خمپاره‏ به شهادت رسيد. وقتى كه محراب بر بالاى سر پیکر بى‌جان كاوه حاضر شد، چند بار او را صدا زد. چنان بى ‏تاب شده بود كه سرش را دوبار به زمين كوبيد؛ به طورى كه خون از دماغش جارى شد. سپس او را در آغوش كشيد و بوسيد و پيكرش را روى دوشش گذاشت.
 بله! تقدير چنين بود كه محراب - كه سرنوشتش با كاوه رقم خورده بود - پيكر او را بر دوش بكشد. فرداى آن روز محراب در صف تيپ مستقل قائم براى رزمندگان سخنرانى كرد و خبر شهادت كاوه را به نيروهايش داد. پس از آن فرصت يافت تا خود را به مراسم تشييع كاوه در مشهد برساند و در مراسم مختلف به ايراد سخنرانى درباره ‏ى فداكارى‏ ها، دلاورى‏ ها و فضايل كاوه و خاطرات خود با او بپردازد.

 


شهادت كاوه براى محراب آثار ويژه و منحصر به فردى داشت. او دوست كاوه بود. كاوه به او اعتماد داشت و او كاوه را در حدّ يك مراد مى‏‌دانست. اين كاوه بود كه به قابليّت محراب از همان ابتدا پى برد و به دوستان نيز توصيه مى‌‏نمود كه با اين جوان مدارا كنند و صبور باشند تا روزى شاهد شكوفايى او در كردستان باشند.
محراب هميشه مى‏‌گفت: من هرچه دارم، از كاوه دارم. امّا اين را نيز به خاطر داشت كه كاوه به او گفته بود: “اين طور حوادث نبايد در روحيه‏ ى او اثر بگذارد، بلكه بايد با ايمان و اراده راهش را ادامه دهد.” مادرش مى‏‌گويد: “وقتى براى شهادت كاوه به مشهد آمده بود، خواستم او را از رفتن منصرف كنم؛ ولى او پاسخ داد: مادر، خدا شاهد است كه براى خدا مى‏جنگم. ان‌شاءالله فردا شما جلوى حضرت زهرا (سلام ا… علهیا) روسفيد خواهيد بود.”
محراب بار ديگر به منطقه برگشت. امّا طبيعت پرتلاش محراب با حالت پدافندى سازگارى نداشت و دوست داشت بتواند مأموريّت تيپ مستقل انصارالرضا (علیه السلام) را از پدافند به آفند و عمليّاتى تغيير سازمانى بدهد و سرانجام توانست حكم عمليّاتى و آفندى بودن انصارالرضا (علیه السلام) را قبل از شروع عمليّات كربلاى 4 از فرماندهی كلّ سپاه پاسداران بگيرد. به اين ترتيب او بنيانگذار تيپ عمليّاتى انصارالرضا (علیه السلام) شد.
در زمانى كه نيروهاى لشكر ويژه‏ ى شهدا براى شركت در عمليّات‏هاى كربلاى 4 و 5 آماده مى‏شدند، محراب دايم در راه بود. گاهى به يگان دريايى ويژه ‏ى شهدا و گاهى به تيپ انصارالرضا (علیه السلام) و گاهى به فرماندهى لشكر ويژه‏ ى شهدا مراجعه مى‏ كرد.
 با شروع عمليّات كربلاى 4، مأموريت انفجار يك پل شهر بصره عراق به او واگذار شد. امّا به هر تقدير با ناكام ماندن مراحل اوّليه‏ى عمليّات، ديگر نوبت به محراب نرسيد. يك روز مانده به شروع عمليّات كربلاى 5، محراب مثل بسيارى ديگر از فرماندهان كه خانواده ‏هايشان در مناطق جنگى ساكن بودند، به خانه رفت و شايد هم مى‏ دانست كه براى آخرين بار دخترش را مى‏ بيند؛ لذا وقتى كه راننده ‏اش براى بردن او به منطقه آمده بود، او را براى خريد روزنامه بيرون فرستاد و اين رفت و آمد فرصت بیشتر بودن با خانواده را فرهم کرد. سرانجام دل از دخترش كند، او را بوسيد و بعد از خداحافظى با همسرش، به راه افتاد.
عملیات كربلاى 5 آغاز شد. از شب چهارم عمليّات، محراب به عنوان فرماندهی محور عمليّاتى لشكر ويژه ‏ى شهدا عمل مى‏ كرد. او توانست در آن شب پاتك شديد عراق را قاطع پاسخ دهد. در شب ششم عمليّات و در حالى كه لشكر ويژه ‏ى شهدا تا اواسط شهر «دوعيجى عراق» پيش رفت و بخش عظيمى از آن را تصّرف كرده بودند؛ توپ‏ ها و راكت ‏هاى شيميايى منفجر شدند. محراب كه شيميايى شده بود به ناچار به اهواز فرستاده شد. او پس از تسكين موقّت به رغم سوزش چشم‏ ها و گلو توانست در راه بازگشت به خطّ سرى به خانه بزند و بار ديگر دخترش را ببيند. امّا این بار او در خواب بود. اصرار خواهر و همسر محراب براى ماندن و استراحت در عزم و اراده‏ ى او براى باز پيوستن به نيروهايش خللى وارد نكرد و او برخلاف دستورات پزشك دوباره راهى خطّ شد.
 در فاصله‏ روزهاى هفتم تا دهم عمليّات او مدام در تب و تابِ رفتن به نزد نيروهايش در سنگر مقدّم بود، امّا سوزش چشم‏ها و سينه‏اش امان را از او گرفته بود و او از مركز پيام با نيروهايش در تماس بود. ولى سرانجام طاقت از كف داد و بعد از خواندن نماز در حالى كه زير لب آيه: «اللّهم ارزقنا توفيق الشهادة فى سبيلك» را زمزمه مى‏كرد، به اتّفاق جمعی از نيروهاى اطّلاعات به طرف خطّ به راه افتاد و در حالى كه سوار بر موتور به پل شهر «دوعيچى عراق» نزديك مى ‏شدند، توسّط راكت‏ هاى هواپیمای عراقى بمباران شدند. از وجود محراب و يار همراهش هيچ چيز باقى نماند؛ و به اين ترتيب در تاريخ 30 دى ماه 1365 محراب نيز به صف شهدا پيوست. اين در حالى بود كه همسرش دومّين فرزند خود را باردار بود و محراب 5 ماه پيش از تولّد دوّمين فرزندش به شهادت رسيد.
چند روز بعد، برادرش «حاج على اکبر محراب» به قرارگاه تاكتيكى لشكر رفت و به همراه برادر صلاحى به محلّ شهادت رفتند و توانستند تكّه‏‌اى از پاى محراب، گوش و قسمتى از سر و صورت و تكّه‏ هاى كوچكى از بدنش را از روى پشت بام خانه‏ هاى اطراف پل و زمين‏ هاى حاشيه‏ ى رود بيابند. آن چه از بدن محراب به دست آمد؛ چيزى حدود 3 كيلوگرم بيشتر نبود و اين هم تقدير الهى بود؛ براى اين كه اين سخن محراب را به ياد همگان بياورد: “به شرق و غرب بگوييد اگر خانه‏‌ام را به آتش بكشند و قلبم را سوراخ سوراخ كنند، آرزوى اظهار ضعف و شكست اسلام را و دينم را به گور خواهند برد؛ و اگر پيكرم را زنده زنده قطعه قطعه و پاره پاره كنند و پاره‏ هاى تنم را بسوزانند، باز فرياد خواهم زد: اسلام پيروز است، كفر و منافق نابود است.” قطعات باقيمانده از وجود پاكش در ميان استقبال بى‏ نظير مردم شهيد پرور مشهد تشييع و در قطعه‏ ى شهداى انصارالمجاهدين - نزديك آرامگاه شهيد كاوه - به خاك سپرده شد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

گفتگوی «حاج قاسم» و «حاج محسن» درباره «حاج احمد»

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سال 70 هیاتی نظامی به ریاست محمدباقری و با حضور احمد کاظمی به سریلانکا سفر می‌کند. باقری، احمد را به مسئولین سریلانکا معرفی می‌کند و می‌گوید: “احمد، فاتح خرمشهر بوده است.” دیگر در آن چند روز تمام کاروان دور احمد جمع شده بودند و او برایشان یک فرمانده مقتدری بود که هرچه می‌گفت تند تند می‌نوشتند.

چهل روز پس از شهادت حاج احمد کاظمی، سرلشکر رشید و سرلشکر قاسم سلیمانی به گفت‌و‌گو در رابطه با شخصیت شهید کاظمی می‌پردازند که به مناسبت سالگرد شهادت این سردار شهید، این مطلب بازنشر شده است.

رشید: بسم الله الرحمن الرحیم. بحث ما درباره شهید احمد کاظمی است، فرمانده نیروی زمینی سپاه.

کاظمی، لشکر نجف اشرف را با همه‌ی وجودش ساخت

رویکردی که در بررسی فرماندهان شهیدمان داریم، یکی در جنگ است و دیگری بعد از جنگ؛ در جنگ ما معتقدیم یک فرمانده با شناخت لشکرش و هرآنچه که این لشکرش در صحنه جنگ انجام داده شناسایی می‌شود، یعنی اگر ما بخواهیم شهید احمد کاظمی را بشناسیم باید لشکر 8 نجف را در جنگ، شناسایی کنیم و ببینیم که این لشکر در صحنه جنگ چه کرده است، چون ایشان فرمانده این لشکر بوده و این فرماندهان ما هم، مثل خود جنابعالی(سردار سلیمانی)، مثل شهید خرازی، مثل بقیه، اینها انسان‌هایی بودند که از صفر تا صد یگان را(گردان، تیپ و لشکر) با تمام وجودشان از اساس ساختند. این طور نبوده که یک لشکر آماده را بدهند دست این فرماندهان سپاه مثل احمد، مثل جنابعالی(سردار سلیمانی) چون در همه کشورها و حتی در ارتش خود ما هم این طور است که وزارت دفاع و برنامه و بودجه و نظام آن کشور به همراه سایر دستگاه‌ها، اول لشکری و یگانی را از اساس ایجاد می‌کنند و بعد به فرمانده‌ای می‌دهند که آن فرمانده خودش هیچ نقشی در به وجود آوردن آن نداشته است. در سپاه این روند اصلا طی نشده است، این فرماندهانی مثل احمد بودند که لشکر را با همه وجودشان از اساس و از اول خشت خشت گذاشتند روی هم و ساختند و بنیانگذار بودند. سایر تشکیلات سپاه هم همین طور بود مثل اطلاعات و عملیات که بنیانگذارش شهید باقری بود، مثل توپخانه که بنیان گذارش شهید شفیع زاده بود.

 

احمد به نیروهایش خیلی بها می‌داد

حالا می‌خواهیم ببینیم چون جنابعالی(سردار سلیمانی) خیلی جاها در صحنه جنگ در مقاطع مختلف در عملیات‌های مختلف کنار لشکر 8 نجف و احمد کاظمی جنگیدید این لشکر چه عملکردی در روند جنگ داشته است؟ ما بیاییم با این بهانه تمام ابعاد شخصیتی احمد کاظمی را مثلا از نظر نظم، مدیریت، ابتکار، خلاقیت و تدبیرش کالبدشکافی کنیم. این را باید حتما در سازماندهی و عملکرد لشکرش پیدا کرد. من یک جاهایی گفتم احمد در خیلی از ابعاد مسلط بود. من گفتم سه نقطه را در لشکر 8 نجف اگر کسی سر می‌زد به نقش احمد و مدیریت او پی می‌برد: یکی اسلحه خانه، یکی حمام و یکی هم آشپزخانه. در این سه جا، می‌فهمید که احمد چقدر به لجستیک، آموزش، نگهداری و روحیه پرسنل بها می‌دهد. احمد اصرار داشت که همه جا حمام احداث شود و این نشان می‌داد که به نیروهایش خیلی بها می‌دهد. در نزدیک‌ترین مکان‌ها به خط مقدم حمام درست می‌کرد، حمام درست حسابی. من دو سه جا در این حمام‌ها رفتم؛ در مریوان، در جزیره مجنون و کنار کارون. بنابراین در حین جنگ باید لشکر 8 نجف را مورد شناسایی قرار بدهیم تا احمد را معرفی کنیم.

تجربه‌ی جنگ در فلسطین و لبنان

بعد از جنگ هم بالاخره یک تجربه سنگینی را احمد پشت سر گذاشته، 8 سال، 10 سال حالا با فلسطین می‌شود 12 سال تا بعد از جنگ؛ چون از سال 1355 ایشان رفته بود فلسطین، 17 سالش بوده رفته لبنان و در اردوگاه‌های فلسطینی آموزش دیده و عجیب هم قضاوت می‌کرده، یعنی نمی‌دانم به شهید محمد منتظری یا فرد دیگری گفته که تا فلسطینی‌ها به سمت اسلام حرکت نکنند، موفق نمی‌شوند و اینها دین در درونشان کم‌رنگ است. این را آنجا درک کرده است.

کاظمی روش جنگ با گروهک‌های ضدانقلاب را تغییر داد

ما می‌خواهیم بدانیم این تجربه احمد از دوره‌های گذشته (جنگ کردستان، فلسطین) چه نقشی در برداشتن بارهای بزرگی مثل فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا، فرماندهی نیروی هوایی و فرماندهی نیروی زمینی داشته است. یعنی تجربیات شهید احمد کاظمی چه نقشی در موفقیت‌های بعدی او در عرصه مدیریتی و اقداماتی که انجام داده، داشته است، قطعا اقداماتی که احمد در قرارگاه حمزه انجام داد متاثر از 12 سال تجربه‌اش بوده است. من یادم است، واقعا با یک رویکرد جدید کار را انجام داد. یعنی تا رفت آنجا، بعد از یک مطالعه دو سه ماهه حالا خدا چه اعتماد به نفسی به او داده بود آمد کل روش جنگ را در طول 10 سال در کردستان گذاشت کنار و عوض کرد و تغییر و تحول ایجاد کرد و می‌گفت برادران قبلی اشتباه می‌کردند که پشت سر هم نیرو گذاشتند و صدها پایگاه ثابت ایجاد کردند، ما می‌توانیم اینها را جمع کنیم، ما می‌توانیم متکی بشویم به یک سیستم اطلاعات خیلی دقیق و چند واحد واکنش سریع و ورزیده داشته باشیم، هرجا که ضدانقلاب حرکتی کرد، به سرعت مثل اجل ما پیاده شویم روی سرش، مرحله بعد مرز را ببندیم و مرحله نهایی برویم در خاک عراق؛ و هر سه چهار کار را کرد. یعنی واقعا پایگاه‌ها را جمع کرد، همه داد و فریاد می‌کردند، نمایندگان مجلس صدایشان درآمده بود. ایستاد و گفت: هیچ طوری نمی‌شود، مسئولیت با من. یعنی شاید بیست سی هزار نفر را جمع کرد از نیروی انتظامی، سپاه و بسیج. همه را جمع کرد بعد همین کار را کرد، یعنی یک سیستم اطلاعات درست کرد و بعدش هم آمد مرز را بست و بعد رفت داخل خاک عراق. این تاکتیک‌ها و روش‌ها حتما از اعتماد به نفس او بوده که خدا در جنگ به ایشان داده که آمد و این طور عمل کرد. یعنی در این دو تا میدان، احمد در جنگ و احمد بعد از جنگ، هرچه که جنابعالی می‌دانید برای ما بفرمایید.

 

 

من و کاظمی احساس یتیمی و بازماندگی داشتیم

سلیمانی: بسم الله الرحمن الرحیم. اولا که آقا رشید استاد ماست و حرف زدن جلوی ایشان سخت است چون کاشف من و احمد و حسین و همه اینها آقا رشید هستند. هیچ وقت تصور نمی‌کردم که در مورد احمد بخواهم حرفی بزنم. با آن‌که چهل روز گذشته من باورم نمی‌شود که احمد شهید شده. خیلی به هم نزدیک بودیم، خصوصا بعد از جنگ ما بیشتر به هم نزدیک شدیم. علتش هم غربتی بود که ما بعد از جنگ پیدا کردیم یعنی همین احساس یتیمی، یتیمی نه از این باب که همه می‌گویند بلکه از باب اینکه انسان از یک راهی باز می‌ماند، احساسی مثل اینکه جا مانده و بازمانده است به او دست می‌دهد. لذا همیشه چیزی هم می‌گفتیم و شوخی که می‌کردیم می‌گفتیم که جزیره‌ای باشد و ما را ببرند آنجا که همیشه تداعی آن دوران را بکند و این باعث شده بود که بیشتر به هم نزدیک بشویم. یکی از علت‌هایی که ما دور هم جمع شدیم این بود که ما مثل یک جمعی هستیم که در یک طوفان و یک رودخانه‌ایم و باید دستمان به هم باشد و حامی هم باشیم تا آب ما را نبرد.

او می‌توانست یک جنگ بزرگ را فرماندهی کند

اما اینکه این چنین اتفاقی می‌افتاد ما اصلا تصور نمی‌کردیم. هرچند احمد به آرزویش رسید اما واقعا حیف شد و حیف شدن را هم نه در شهادت احمد بلکه در این می‌دانیم که احمد خیلی خوب می‌توانست آن چهره‌ای را نمایان کند که یک بخش کوچکش بر نزدیک‌ترین آدم‌ها به احمد نمایان شد، نه بر جامعه، که جامعه خیلی چیزها را نمی‌داند و مخفی ماند. او می‌توانست یک جنگ بزرگ را فرماندهی کند، مدیریت کند و شهید بشود. البته تقدیر الهی و به نظر من اصرار خودش باعث شد که زودتر از آن چیزی که ما تصور می‌کردیم، احمد را گرفت. شاید هم مصلحت احمد همین بود، شاید مصلحت الهی همین بود و همین درست بود. این را ما نمی‌دانیم ولی آنچه که می‌دانیم این است که احمد می‌توانست خیلی کارهای بزرگی بکند.

 

 

بخشی از شخصیت وجودی امام در کاظمی متبلور بود

در این مطلبی که آقا رشید فرمودند من دو نکته در مقدمه بگویم بعد می‌پردازم به مشخصات احمد. همین‌طور که در دین اسلام یک خلاصه‌هایی وجود دارد، یعنی وقتی ما می‌خواهیم بگوییم که دین در امیرالمومنین خلاصه شده است یا امیرالمومنین دین مطلق است معنایش این نیست که دیگران از دین بهره‌ای نبردند. دیگران هم در رکاب پیغمبر بودند و دیگران نیز هرکدام یک بخشی از خلاصه‌های دین در آن‌ها بود، یکی در تقوا بود یکی در شجاعت بود ولی اینکه همه، همه موجودی دین را بگیرند، کمتر بود. امام هم در تربیتی که در جامعه ما انجام داد مثل آن سلول‌های بنیادی بود که تحول ایجاد کرد و این تحول هم در جاهایی که تاثیر گذاشت به عنوان آدم‌هایی که به نحوی خلاصه امام بودند، ظاهر شد. البته کسانی که به معنای واقعی در ابعاد مختلف رفتار امام، معنویت امام، شخصیت امام، خلاصه امام باشند کمتر پیدا می‌شود. در جنگ هم امام تاثیراتی گذاشت و یک خلاصه‌هایی به وجود آورد. احمد یکی از آن‌ خلاصه‌ها بود که این هم به این دلیل نبود که احمد با امام مراوده داشت بلکه به دلیل عشق وافر به امام بود. حالا من می‌گویم خصوصیاتش را که تاثیر احمد در زیرمجموعه در جنگ چگونه بود که باعث می‌شود بگوییم که بخشی از شخصیت وجودی امام در فردی مثل احمد کاظمی متبلور بود.

 

 

لشکر نجف شاه کلید جنگ بود

احمد چند مشخصه اصلی داشت که همه اینها را از امام گرفت و این درست است که همه اینها از مکتب اسلام است اما امام به عنوان یک الگوی مجسم بود و ما وقتی در جنگ نگاه می‌کردیم، احمد هم در این چیزهایی که من ذکر می‌کنم از همه برجسته‌تر بود. احمد پنج مشخصه مهم داشت که اینها در دوره جنگ در لشکر نجف دیده می‌شد که ما وقتی به لشکر نجف نگاه می‌کنیم هیچ چیز در ذهن ما غیر از احمد نمی‌آید. شما وقتی مثلا می‌گویید فلان لشکر، یک عقبه‌ای هم در ذهنتان می‌آید ولی به لشکر نجف که نگاه می‌کنید غیر از احمد هیچ چیز در ذهنتان نمی‌آید. این خیلی هنر بود که یک فرد بیاید از درون یک شهرستان یک لشکر درست کند که آن لشکر با لشکرهایی که عقبه طولانی داشتند با امکانات وسیع خصوصا در کادر، نه تنها برابری می‌کند بلکه شاه‌کلید جنگ بشود. اینجا در واقع این را می‌رساند که نقش احمد محوری بوده، لذا همه چیز در او خلاصه شده بود یعنی همه ابتکارات و موضوعات گوناگون، نه اینکه احمد پایش روی شانه دیگری بود و از شانه دیگران داشت حرف آن‌ها را می‌زد و ابتکارات و طرح آن‌ها را می‌گفت، نه، بلکه هرچیز بود از او دمیده می‌شد. البته حسین هم همین بود ولی حالا بحث احمد است.

خط حدی را انتخاب می‌کرد که پیروزی و شکستش به گردن کسی نیفتد

یکی از مشخصه‌های بارز احمد زیرکی بود حالا به معنای درست آن تدبیر بود. منتظر نبود که در قرارگاه بگویند خط حد لشکرت چه می‌شود. همیشه وقتی درباره منطقه عملیاتی بحث می‌شد او به خیلی از زوایای پشت این هم نگاه می‌کرد لذا موافقت‌هایش معنا داشت و مخالفت‌هایش هم معنا داشت. دوم اینکه وقتی می‌خواست خط حدی انتخاب بکند مخالفت یا موافقت او در کل عملیات برای نحوه عمل لشکر 8 نجف تاثیر داشت. مثلا شما به همه خط حدهایی که لشکر نجف گرفته نگاه کنید، احمد خط حدی را برایش اصرار می‌کرد که پیروزی و شکستش کمتر به گردن کسی بیفتد.

درودیان: واقعا؟

سلیمانی: بله، حالا سطوح مختلف را می‌گویم و مرور می‌کنیم. اصلا اتکا لشکر نجف و احمد در محورهایی که عمل می‌کرد کمتر به جناحین آن بود. همیشه یا انتخابی را انجام می‌داد که این جناح طبیعی باشد یا به نحوی انتخاب می‌کرد که این جناح تاثیر بر کل عملیات بگذارد. مثل والفجر4، در والفجر4 حسین زیر ارتفاع سنگ معدن متوقف شد من بالای سر پنجوین متوقف شدم، حاج همت روی ارتفاع خلوذه متوقف شد، باکری روی ارتفاع کنگرک متوقف شد، او که آمد با عملش، خلوذه و پنجوین و غیره را، همه را بی‌خاصیت کرد و مسلط شد. هدف احمد تصرف ارتفاع لَری بود، عملیات احمد، عملیات سختی بود. در والفجر 4 فشار روی احمد از همه ما بیشتر بود چون از دشت شیلر می‌خواست بیاید از میدان مین، جناحش باز بود تا می‌رسد به لَری، قله تک بود اما او انتخاب کرد، نقطه‌ای را که می‌گرفت تمام منطقه را آزاد می‌کرد و این را عمل کرد.

در فتح المبین هم در واقع احمد جناح جلویش کسی نبود، آمد از زلیجان وسط کوه میشداغ رفت رقابیه. این طرف هم مرتضی بود، رئوفی بود، متوسلیان بود. بعد این طرف‌تر من بودم، خرازی بود؛ او آمد تا خط مرز من و خرازی و با عملی که انجام داد همه را سقوط داد.

 

رشادت کاظمی و باکری در رقابیه

رشید: با اینکه رقابیه این سر جبهه نبرد بود و عین خوش و دشت عباس آن طرف ولی فشاری که روی بچه‌های لشکر 14 امام حسین در دشت عباس آمد با پیروزی احمد در تنگه رقابیه این فشار برداشته شد. آقامحسن اصرار داشت اگر رقابیه را عمل بکنیم با لشکر 8 نجف یعنی احمد و مهدی باکری این معضل حل می‌شود و وقتی احمد و مهدی روی رقابیه رفتند دشمن خیلی سریع شکست خورد.

سلیمانی: مانور احمد در بیت المقدس نیز قابل ذکر است که رفت از کنار نهر خین، دشمن را از پهلو دور زد، حتی در مرحله اول هم تاکتیکی که از بالای دارخوئین آمد و کمر دشمن را نصف کرد، مهم بود.

احمد در فرماندهی و طراحی زیرک بود

در کربلای 5 آمد پیش من و مرتضی قربانی با حسین خرازی و زاهدی، آمد غرب کانال ماهی‌گیری در روز اول یک نگاه به جبهه کرد، ظاهرا در روز اول به هم ریخته بود، من احساس کردم که اصلا فکر می‌کند یک تکیه‌گاهی که بخواهد این کار را انجام بدهد، ندارد. هرچه من و مرتضی آنجا اصرار کردیم، چون ما در صحنه درگیری جنگ بودیم، به ما نگفت نه، اما معلوم بود که جواب نه است، آمد این گوشه‌ای از شمشیری پنج ضلعی را گرفت و منطقه مقابل آن و جاده شلمچه را ساقط کرد.

به این دلایل است که می‌گوییم احمد در طراحی و در فرماندهی زیرکی و تدبیر فوق‌العاده‌ای داشت. مثلا در عملیات رمضان، شما نگاه کنید احمد رو به کجا حمله می‌کند، همین‌طور مستقیم حرکت می‌کند به سمت نوک شمالی کانال ماهی‌گیری. این حرکت، یعنی هرچه تا شلمچه هست بی‌خاصیت می‌شود. لذا تا شلمچه هرچه بود بی‌خاصیت شد، لشکر 6 از بالا آمد کمر این را شکست، احمد زیر مثلثی‌ها عمل کرد. در آبادان نیز جایی را انتخاب کرد که بتواند بقیه جاها را بی‌خاصیت کند.

مهدی کیانی می‌گوید: «در سپاه آبادان نشسته بودم، مهدی آمد به من گفت که یک کسی از اصفهان آمده با شما کار دارد. ایشان آمد و گفت من احمد کاظمی هستم، تعدادی نیرو آورده‌ام اینجا، خطی به من بدهید دفاع کنیم. گفتم که بعد از ظهر بیا تا با هم صحبت کنیم. بعد از ظهر آمد و یک محلی بود کنار بهمن‌شیر که عراقی‌ها می‌آمدند از این چولان‌ها عبور می‌کردند و حمله می‌کردند یا کار اطلاعاتی می‌کردند که آن‌جا را به احمد نشان دادم و گفتم که شما بروید آنجا. او رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت اینجا کار ما نیست، یک جایی را بدهید دست من که به درد بخورد. در چه سالی؟ در سال 59، نه احمد سال 84، می‌گفت یک جایی به من بده به درد بخورد و بتوانم استفاده کنم.

رفتم پیش کلهر در فیاضیه و گفتم بیا اینجا. یک جایی هم بود نزدیک به عراقی‌ها، گفت همین‌جا برای من خوب است. بعد از این کلهر آمد و گفت احمد به ما گفته شما بروید آن طرف‌تر؛ و احمد آنجا ایستاد تا نتیجه گرفت.»

نقش کاظمی در شکست حصر آبادان

همین فاصله محدود بین عراقی‌ها و ما که خیلی وسیع هم نبود، نقطه شکننده عراقی‌ها شد که هم در جلوگیری از سقوط آبادان و هم در شکست حصر آبادان موثر بود. گویی این زیرکی و تدبیر از روز اول در احمد پیوسته نهفته بود. در منطقه آبادان هرجا می‌شد خط گرفت اما چرا احمد فیاضیه را انتخاب کرد؟ چون می‌دانست اگر فشار بیاورد می‌تواند پل عراقی‌ها را ببندد و تمام جبهه را بی‌خاصیت کند. این یک نکته از خصوصیان احمد در جبهه بود، حالا بحث در این موضوع خیلی زیاد است که اگر بخواهیم بگوییم همه اینها موضوعات متنوع و گوناگونی دارد.

احمد برای جنگی فراتر از ایران و عراق دوراندیشی کرده بود

نکته دیگر دوراندیشی احمد بود، این دوراندیشی در اواخر جنگ و بعد از جنگ بیشتر آشکار شد. شما ببینید مدیریت الان احمد هم دقیقا مثل زمان جنگ بود. زمان جنگ آقامحسن و شورای فرماندهی می‌نشستند منطقه عملیات را انتخاب می‌کردند اما طراحی عملیات که چگونه از منطقه استفاده شود دیگر کار احمد و بقیه بود که یکی از آن موارد که شما هم فرمودید نیروی هوایی است. احمد از مدیریت بهره‌گیری می‌کرد و برای این موضوع دوراندیشی می‌کرد. یعنی وقتی که در نیروی هوایی بود، احساس می‌کرد که ما حتما روزی درگیر چنین وضعیتی می‌شویم، با یک جایی درگیر یک جنگی می‌شویم فراتر از جنگ ایران و عراق. شما وقتی نیروی هوایی می‌روید، می‌بینید که احمد نوع توجه‌اش به سیستم موشکی سپاه است. نقش آقای شمخانی را نمی‌خواهم کم کنم اما کسی که سیستم قدرت دفاعی را تکان داد احمد بود. آقارشید می‌دانند، برای موشک شهاب 3 با بردهای گوناگون شبانه‌روز وقت گذاشت و در موضوعات دیگر، جلوی ایشان را گرفتند و گرنه در موارد دیگر مثلا در هلی‌کوپتری، احمد اصرار می‌کرد که یک سیستم هلی‌کوپتری جدیدی را وارد کند که بن‌بست‌های آن زمان را بشکند، اصرار می‌کرد روی یک هواپیمای کم پرواز با برد کم اما موثر برای جبهه، یعنی در آن زمان هم دوراندیشی داشت.

یک وقتی آقامحسن، من و احمد و مرتضی را خواست در قرارگاه شهید بروجردی برای عملیات نصر4 در منطقه شمال غرب، ما در فاو بودیم عملیات کربلای 10 را اجرا کنیم و برویم خط 2000 را از عراقی‌ها بگیریم و این جبهه را یک مقدار توسعه بدهیم، همه کارها را آماده کردیم. شب آقارحیم آمد در فاو به ما گفت (آقای شمخانی یا آقارحیم بود نمی‌دانم.)

رشید: شمخانی و رحیم بودند. من و آقامحسن شما‌غرب بودیم. شمخانی و رحیم جنوب بودند.

سلیمانی: آمد نزد ما و گفت که عملیات در اینجا لو رفته، اصرار کردیم که لو نرفته، اما از ترکیب ارتش عراق به این نتیجه رسیده بودند که عملیات لو رفته است لذا عملیات متوقف شد. من و احمد و مرتضی با هم رفتیم قرارگاه شهید بروجردی نزد آقامحسن، احوال‌پرسی کردیم و آقامحسن به شوخی گفت آن‌جا خوش می‌گذرد! بعد گفت بروید پیش آقای عزیز جعفری و بازدیدی از جبهه بکنید بیایید اینجا من کار دارم. ما سه نفری رفتیم در ارتفاعات قمیش و الاغلو و… که لشکر عاشورا هم زیر ارتفاعات الاغلوگیر کرده بود، با خود گفتیم اگر شده سینه‌خیز در جنوب عملیات کنیم زیر بار نرویم، آنجا وقتی صحنه را از نزدیک دیدیم، برای ما یقین شد که نباید زیربار این عملیات برویم. برگشتیم نزد آقامحسن، گفت دیدید؟ گفتیم بله. آقامحسن گفت یا می‌روید آنجا عملیات می‌کنید یا می‌روید پیش آقای دانش‌یار در مریوان. هرچه گفتیم آقامحسن گفت نه.

به اسارت درآمدن یک تیپ در عملیات محرم

یکی از آن چیزهایی که در مورد احمد می‌گفتم همین والفجر10 بود، فلش عملیاتی احمد را نگاه کنید (اشاره به نقشه منطقه) کنار دریاچه سد دربندیخان آمد حلبچه را دور زد، تمام منطقه مقابل احمد، ارتفاعات ریشن، همه اینها سقوط کرد. ما هم مقابل همه اینها یگان داشتیم، همه اینها سقوط کرد. لذا در بحث‌های میدانی و بحث‌های بعدی، احمد دوراندیشی فوق‌العاده‌ای داشت.

 

 

یکی دیگر از خصوصیات احمد استفاده از فرصت در بعد تاکتیکی و در بعد استراتژی بود. در بعد تاکتیکی وقتی که به دشمن می‌زد متوقف نمی‌شد تا نقطه‌ای که باید نتیجه می‌گرفت. همه عملیات‌هایش را نگاه کنید همین را می‌بینید مگر جایی بالاجبار متوقف شده، هرجا راه باز بوده فشار آورده تا نقطه‌ای که نقطه اتکا عمل بوده برسد. تمام عملیات‌هایش همین است. شما سراغ ندارید که مثلا زیر ارتفاعات لَری متوقف بشود، مرحله دوم برود وسطش، یکسره رفته دور زده و لَری را گرفته و کار را در یک مرحله تمام کرده است. یعنی ما کمتر عملیاتی داریم که احمد مرحله‌ای رفته باشد به جز عملیات‌های بزرگ که احمد آن مرحله‌ای را که برایش پیش‌بینی شده بود با یک حرکت گرفته است، تمام عملیات‌ها بدین‌گونه بود.

رشید: در عملیات محرم یک تیپ را اسیر کرد بدون هیچ تلفات و تا جایی که پیشروی کرد که در طرح قرار نبوده برود ولی نقطه اتکا عالی داشت.

یک جای مخروبه در نیروی هوایی نبود

سلیمانی: احمد وقتی آمد در نیروی زمینی به وقت خودش شلاق می‌زد. من همیشه می‌گفتم احمد تو چقدر کار می‌کنی؟ وقتی نیروی هوایی بود شما مقطع عمر احمد را در نیروی هوایی جمع بزنید،‌ نمی‌خواهم خدای نکرده دیگران را تضعیف کنم، ولی تمام دوره‌های دیگر منهای دوره‌ آقای قالیباف را جمع بزنید می‌بینید یک جهش داده است. در نیروی زمینی در همان مقطع می‌دوید مثل کسی که فرصت ندارد و باید آن را به یک نقطه برساند و نتیجه استراتژیک بگیرد. احمد در این موارد واقعا منحصر به فرد بود. این نکته را هم بگویم که احمد فرصت‌ها را محدود می‌دانست از نظر زمانی، چه در تاکتیک و چه در استراتژی، همیشه محدود می‌دانست، مثل کسی که وقت ندارد، این طوری به موضوع نگاه می‌کرد.

احمد کاظمی مرد انضباط بود

خصوصیت دیگر، انضباط احمد بود، این انضباط را در کلان که مقررات بود، شماه نگاه کنید به زمانی که احمد در نیروی هوایی بود می‌بینید برای همه چیز انضباط را تعریف کرده است. هر جا که می‌روی آرایش دارد. شما در نیروی هوایی یک جای مخروبه پیدا نمی‌کنید. در پادگانی که حضور می‌یافت به آن انضباط می‌داد ولو اینکه یک ساختمان قدیمی و تخریبی بود اما به آن ساختار و سازمان می‌داد و این کار را می‌کرد.

میدان صبحگاهش بهترین میدان صبحگاه است، مقبره‌ای که برای شهدا درست کرده، زیباترین مقبره است. هر کاری که انجام می‌دهد و به هر پایگاه‌اش که می‌روید همین طور است. پایگاه نیروی هوایی ما چند سال از آن می‌گذرد؟ 50 سال می‌گذرد، بروید نگاه کنید، این هم از پایگاه درست کردن احمد، بهترین پایگاه با همین امکاناتی که داشته است. در زمان جنگ، خط احمد کاظمی تمیزترین خط بود خاکریز آن بیشترین ارتفاع را داشت، غذای آن بهترین غذا بود، انضباط در همه جا به چشم می‌خورد، در آرایش سنگرها، در چیدن سلاح‌ها، و… شما در خاطرات آقا نگاه می‌کنید، می‌گویند وقتی که از لشکر نجف بازدید کردم، اولین لشکری که برای تانک‌ها چک لیست نوشته بود احمد کاظمی بود. برای همه کس و همه چیز برنامه داشت و یک انضباط خاصی در تمام کارهایش حاکم بود، نه اینکه انضباط خشک داشت، نه. همه چیز دقیق سرجای خودش بود و هزینه‌ای که انجام می‌داد هزینه درستی بود.

رزمنده‌ها از خصلت‌های احمد تقلید می‌کردند

خصوصیت بعدی احمد شجاعت و جسارت او بود که هر چند در جنگ عمومیت داشت، لکن احمد در حد اعلای آن قرار داشت. اما بعد از جنگ دو تا مشخصه احمد که به نظر من اینها خیلی از مشخصه‌های معنوی احمد را رشد دادند، یکی ادب احمد بود و دیگری راز نگهداری او بود. من خیلی کم در جمع‌ها می‌دیدم که کسی چنین خصلت‌هایی داشته باشد.

برای فرمانده نظامی چنین خصلتی سخت است و اینکه می‌گویم احمد خلاصه‌ای از امام بود واقعا این طوری بود. حالا به آقا رشید هم عرض کردم، فرماندهان ما در جنگ به ویژه‌ آنها که شهید شدند، نفوذشان خیلی زیاد بود، درجه هم نداشتند، هیچ کس هم نیامد بگوید که من از احمد کاظمی یا از فلانی حمایت می‌کنم.

شما نگاه بکنید اگر حسین خرازی پیراهنش روی شلوار بود، 99 درصد از لشکر امام حسین(ع) پیراهنشان روی شلوارشان بود. تن صدای حسین، ذکر حسین، راه رفتن حسین را تقلید می‌کردند، احمد هم همین طور. از اینها تقلید می‌کردند. واقعا الگو و نمونه بودند و تاثیر زیادی بر دیگران داشتند.

ماجرای مسافرت رفتن با احمد کاظمی

ادب احمد فوق‌العاده بود، این ادب احمد به نظر من شاه کلید همه چیز بود و به خیلی چیزها رشد داد. نمونه‌ای از تواضع احمد این بود که در مراسم‌های مختلف مثلا در هفته‌ جنگ که فرماندهان را دعوت می‌کنند یا یک روز ستاد کل دعوت می‌کند، به جلسه‌ای. ترتیب چیدن صندلی‌ها به نسبت درجه و رتبه و جایگاه است و هر کس جای مشخصی دارد. یکی از علت‌هایی که من امتناع داشتم از شرکت در مراسم‌ها به خاطر اخلاق و برخورد متواضعانه‌ی احمد بود، یک معرکه‌ای داشتیم در جایگاه، احمد همه را به هم می‌ریخت و جابه جا می‌کرد تا خودش آخر بایستند، امکان نداشت که این جوری نباشد.

یک روز به آقا رحیم گفتم که شما فکر می‌کنید که ما به احمد خط می‌دهیم؟ احمد را ما نمی‌شناسیم؟ احمدی که در جنگ وقتی تصمیم می‌گرفت که بگوید نه، همه می‌گفتند حریف احمد نمی‌شویم. آن وقت این ادب احمد است؛ مسافرت می‌خواستیم برویم اگر سه تا ماشین بودیم، اینقدر می‌ایستاد تا ماشین‌ها جلو بروند و او آخرین ماشین باشد. حتی در تردد، ادب او فوق‌العاده بود، شما بگردید در بین دوستان احمد، کسی را پیدا نمی‌کنید که احمد بدگویی او را بگوید و غیبت کسی را بکند.اگر مخالفت داشت کوتاه یک چیزی می‌گفت و زیاد به این موضوع نمی‌پرداخت. همه را بر خودش ترجیح می‌داد.البته ممکن است کسی احمد کاظمی را در جنگ دیده باشد و از نزدیک با او آشنا نباشد و بگوید احمد یک آدم لجبازی است، اما او اینجوری نبود و این قضاوت صحیحی نیست.

 

تمام سرمایه‌اش را در راه ولایت فدا کرد

و اما درباره راز نگهداری احمد. چند نفر ما می‌دانیم که در لشکر نجف که بینانگذارش احمد کاظمی بود آمدند سخنرانی کردند، گفتند احمد کاظمی این است، احمد کاظمی آن است، چند نفرمان اینها را می‌دانیم، چند نفرمان می‌دانیم احمد به خاطر دفاع از ولایت همه سرمایه‌هایش را دچار مشکل کرد. چند نفرمان این را می‌دانیم؟ چند جا این را گفت؟ و خیلی اتفاق‌های دیگر.

کسی نمی‌داند که احمد بارها مجروح شد

ما تا این روزی که احمد شهید شد، نمی‌دانستیم که احمد این‌قدر مجروح شده، والله یک بار احمد نگفت که ترکش به سرم خورده، به صورتم خورده، یک بار نیامد بگوید که مجروح شدم. من که نزدیک‌ترین فرد به احمد بودم، نمی‌دانستم احمد این‌قدر زخمی شده، هیچ وقت نگفت، خدا شاهد است هیچ وقت بر زبان جاری نکرد. احمد خیلی خصلت‌ها داشت.

همیشه از بریدگی از دنیا می‌گفت واقعا انسان عجیبی بود یعنی هر چه آدم از او فاصله می‌گیرد، احساس می‌کند که احمد یک قله‌ای بود، واقعا یک قله‌ای بود، متفاوت بود،‌ خیلی فضیلت داشت، برای همین می‌گویم احمد واقعا خلاصه‌ای از شخصیت امام خمینی (ره) در ابعاد مختلفی بود.

خدا، کلید فتح خرمشهر را به احمد و حسین داد

رشید: سردار سلیمانی احمد را در جنگ توصیف کرد و به بعد زیرکی یا به عبارتی به تدبیر و درایت فرماندهیش اشاره کرد که در همه‌ی عملیات‌ها واقعا یک نقشی داشت که روی تمام محورهای دیگر تاثیر مثبت می‌گذاشت و این لطف خداست که شامل بعضی‌ها می‌شود.

به هر حال عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر تاریخی است که در ذهن مردم تا ابد می‌ماند. ممکن است فتح‌المبین از ذهنشان برود، شکست حصر آبادان برود، حتی فتح فاو، حتی والفجر 10 ولی خرمشهر فراموش شدنی نیست. اما این چطور بود که ما قرعه هم نزدیم بین این بیست نفر فرمانده لشکر، ولی اوضاع کل عملیات در آخر این طور رقم خورد که حسین و احمد رفتند در شهر، یعنی در حقیقت کلید فتح این شهر را خدا به احمد و حسین داد و این دو فاتح خرمشهر بودند.

یعنی ما دو نفر فرمانده لشکر داشتیم که رفتند در خرمشهر و آن هم همین دو نفر بودند. حالا چطور شد این وضعیت عملیات که در پایان عملیات این دو تا فرمانده باید بروند در این شهر تا ابد خواهند ماند که این دو بزگوار فاتح خرمشهر بودند یکی احمد یکی حسین. تا زمانی که حسین زنده بود هرگز نگفت و تا زمانی که احمد هم زنده بود هرگز بیان نکرد.

هیچ وقت دیگران که از او تعریف کردند ما نشنیدیم و خودش هم هیچ وقت چیزی از خودش نگفت.

سلیمانی: ابدا؛ مثلا بگوید در خرمشهر من بودم که این کار را کردم! هرگز!

ماجرای سفر هیات نظامی به سریلانکا

رشید: محمد باقری می‌گوید که در سریلانکا در سال 1370 یک هیاتی بودیم که احمد هم بود. (محمد رئیس هیات بوده)، می‌گوید که من به فرماندهان و مسئولین سریلانکا ایشان را معرفی کردم و گفتم، احمد، فاتح خرمشهر بوده است. می‌گفت تمام شد، در این چهار پنج روز تمام کاروان دور احمد جمع بودند و احمد برایشان یک فرمانده مقتدری بود که فاتح خرمشهر است و هرچه می‌گفت تند تند می‌نوشتند.

200 سال هم بگذرد شخصیتی همچون احمد کاظمی پیدا نمی‌شود

سلیمانی: آقای درودیان! فکر می‌کنید ما هر 200 سال یک کسی مثل احمد را می‌توانیم داشته باشیم؟ امکان ندارد که شما فکر کنید دانشگاه‌های ما، دانشکده‌های ما بتوانند چنین افرادی را تحویل جامعه بدهند، نه! احمد عصاره یک شخص بود و آن شخص هم هر چند قرن یک بار می‌آید، او آمد و یک چنین دستاوردی داشت، تمام شد و رفت.

رشید: در بحثمان رسیدید به بعد دوراندیشی احمد که شما گفتید مدیریت حال احمد هم مثل زمان جنگ بود که به فرماندهی نیروی هوایی ایشان و تحولی که ایجاد کرده اشاره شد بعد از آن هم که با انضباط او، به ادب او، استفاده از فرصت او، راز نگهداری و ظرفیت وی پرداخته شد، حالا آقای درودیان اگر می‌بینید باز نکاتی مانده سوال کنید.

درودیان: نه، نکته خاصی که نیست، ایشان از بسم‌الله تا انتها را به خوبی بیان کردند. منتها آقا رشید حالا به هر جهت ما هم راوی این جنگ بودیم، کنار فرماندهان هم به هر حال بودیم. این ادراکی که حالا می‌گویم، من خودم که کنار فرماندهان بودم حالا بیشتر کنار آقا محسن بودم یا کنار دوستانی دیگر بیشتر به کار خودم توجه داشتم و خیلی دقیق نمی‌شدم روی شخصیت آن کسی که کنارش بودم، حالا چه مثبت چه منفی، یعنی خود آن صحنه عمل اجازه نمی‌داد و وارد این نکات نمی‌شدم. الان که جنابعالی و دیگران هنوز هم فرمانده هستید ما هم راوی آن جنگ هستیم و داریم می‌نویسیم، وقتی مثلا یک کسی مثل احمد کاظمی هم شهید می‌شود و با آن مواجه می‌شویم نمی‌دانیم چگونه باید به این شخصیت پرداخت و چگونه باید طرح کرد.

یعنی حقیقتا نحوه ورود ما به جنگ اصلا از این منظر نبود. من کتاب نبرد شرق بصره را که نوشتم، راوی قرارگاه خاتم در عملیات کربلای 5 بودم. وقتی کتاب آماده شد آن را به یکی از دوستانم دادم تا مطالعه کند، هیچ موقع از ذهنم نمی‌رود، ایشان گفت هر کسی این کتاب را بخواند مشکلات و پیچیدگی‌ها و دشواریهای جنگ و تصمیم‌گیری در جنگ را می‌فهمد؛ در صورتی که من با این هدف ننوشته بودم منتها من کنار یک کسی بودم که طبیعتا موضوع او این بود، یک عده امکان دارد بگویند که حالا کاظمی شهید شده و اینها آمده‌اند در رثای این شهید می‌خواهند احساسات را تسکین بدهند، در صورتی که واقعا ما که یک مقدار به آنها نزدیک بودیم، عظمت شخصیتی این افراد را چه از جنبه‌های دنیایی و چه آخرتی درک کردیم، وقتی قلوب متوجه کسی شد حتما یک چیزی در آن آدم هست چون روایت داریم که قلب مومن در ید خداست، بنابراین اگر قلوب متوجه شخصی مثل شهید کاظمی شد، این عنایت الهی است منتها این را ما با چه لسانی بیان کنیم که نگویند حالا که کسی شهید شد، شروع کردند به بیان این مسائل؟!

سلیمانی: اینها اشکالش این است که در این مراحل و اینچنین حوادثی بیان می‌شود.

 

درودیان: بله، اگر این حادثه نبود الان مطالب را شما چه زمانی می‌گفتید؟ اصلا امکان داشت شما بگویید؟ یعنی اگر شهادت شهید کاظمی نبود، ما می‌آمدیم می‌گفتیم می‌خواهیم در مورد احمد کاظمی مصاحبه کنیم، نه این تاثر روحی برای جنابعالی حاصل می‌شد و نه این جمع‌بندی که ذیل پنج تا مفهوم، همه‌ شخصیت و گذشته و رفتار شهید کاظمی را بیان کنید، خود این هم یک حادثه است، این یک شکل بحث ماست.

سختی‌های جنگ را به تصویر نکشیده‌ایم

رشید: مشکلی که همیشه گفتیم، یعنی ما اینقدر آمدیم جنگ را، فرماندهان را، رزمندگان را به طور ناقص، بدون پرداختن به همه ابعاد وجودی‌شان و ابعاد جبهه و جنگ، در این 10، 15 سال در تلویزیون نشان دادیم که فکر می‌کنند آقا اینها یک عده آدم بودند که فقط دعا می‌کردند. سادگی‌های جنگ را به تصویر کشیدیم ولی پیچیدگی‌های جبهه و جنگ را قادر نبودیم به تصویر بکشیم.

نگرانی سرلشکر سلیمانی از تحریف جنگ

سلیمانی: مثلا همین عنوان حاجی! که باب شده، من واقعا می‌گویم که یک تحریفی دارد انجام می‌شود نسبت به جنگ ما و ما هم خودمان خوشمان می‌آید می‌نشینیم نگاه می‌کنیم. گوش می‌دهیم.

رشید: حالا این عنوان حاجی در تهرانی‌ها رسم بود یا نه، من بعید می‌دانم اگر کسی نرفته بود حج به او بگویند حاجی، مثلا آقای سلیمانی به شما حاجی می‌گفتند؟ می خواهم بگویم در سایر یگان‌ها و لشکرها، عنوان حاجی برای فرمانده رسم نبود.

سلیمانی: حاجی نبود که، من و احمد و حسین بودیم و اصلا و ابدا حاجی نمی‌گفتند. برادر حسین،‌ برادر قاسم، اصلا این چیزها نبود اصلا برادر هم کم کار برد داشت و فقط اسم گفته می‌شد. من وقتی این فیلم‌ها را نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم که آنجا یک دکانی است. روزنامه‌ها را می‌خوانیم می‌بینیم پر از خاطرات دروغ، دروغ محض نسبت به شهید؛ من با شهید رفتم آنجا، من با شهید چه و چه، همه‌اش دروغ، چیزهایی را که آدم می‌داند که واقعیت ندارد. لذا آن فرمانده گردان را درست کردند که با عراقی‌ها در تماس بود. اصلا یک سناریوی عجیب و غریبی! این همه ما در جنگمان سناریو داریم، قهرمان داریم، آن وقت این طوری!

بیایند مثل فیلم امام علی(ع) سرمایه‌گذاری کنند، مثلا فرض کنید حسن باقری را؛ من در کنگره همین کار را کردم. کتاب‌های حسن باقری را بخوانید، حسن این نیست، حسن واقعا مثل بهشتی بود برای جنگ و هیچ وقت هم خلا حسن پر نشد.

درودیان: ان شاء‌الله در فرصتی که وجود دارد و فرماندهان در قید حیات هستند و سینه آنان پر از خاطرات است، حقایق و واقعیات بیان شود و شیوه پرداختن به جنگ و فرماندهان و شهدا نیز اصلاح گردد.
منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 نظر دهید »

شهیدی که بعد از شهادت به زیارت امام رضا (ع) رفت

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

ارادت خاص شهید علی عباس حسین پور به امام رضا (ع) و آرزوی دیدار دوباره سبب شد پیکرش به‌جای انتقال به زادگاهش خرم‌آباد، به مشهد الرضا منتقل شود و برای وداع، به طواف امامش برود. 
شهید علی عباس حسین پور از شهدای طلبه و دانشجوی لرستان است که در سال 1345 در خرم‌آباد متولد شد، تحصیلات ابتدایی او مقارن بازمان تبعید شهید محراب آیت‌الله مدنی به خرم‎آباد بود و مقطع راهنمایی را در حالی به پایان برد که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) به پیروزی رسید. علی عباس دانش‌آموز سال سوم دبیرستان بود که برای ادای تکلیف عازم جبهه شد و در نخستین مأموریت خود در تاریخ 30 بهمن 1361 در خرمشهر مجروح شد و با آغاز عملیات خیبر دوباره به خط مقدم طلائیه رفت و برای بار دوم مجروح شد.

وی برای استقبال از شهادت، 40 روز روزه گرفت و به‌عنوان غواص و خط‌شکن در عملیات والفجر 8 شرکت کرد که در غروب 23 بهمن 1364 در فاو، در حال وضو گرفتن بود که از ناحیه گلو مورد اصابت ترکش بمب شیمیایی قرار گرفت و یا زهرا (س) گویان به شهادت رسید.

جهت آشنایی بیشتر باشخصیت شهید علی عباس حسین پور گفت‌وگویی تفصیلی با علی حسین و علی‌اصغر حسین پور دو برادر شهید در دفتر خبرگزاری تسنیم لرستان انجام شد که شرح آن در ذیل آمده است.

شهید حسین پور چند بار به جبهه اعزام و مجروح شدند؟

برادر شهید: ایشان پنج بار به جبهه اعزام شدند و در مدت حضورشان در جبهه، دو بار از ناحیه پا در مناطق عملیاتی خرمشهر (در عملیات خیبر) و طلائیه مورد اصابت ترکش قرار گرفتند.

با توجه به اینکه ایشان نایب‌ قهرمان رشته دومیدانی کشور بودند، این امر سبب شگفتی مربی‌اش شده بود که چرا هر دو بار مجروحیتش از ناحیه پا است، به همین خاطر دیگر نتوانست ورزش دومیدانی را ادامه دهد.

شهید حسین پور قبل و بعد انقلاب چه فعالیت‌هایی داشتند؟

برادر شهید: ایشان مسئول انجمن اسلامی دبیرستان امام خمینی (ره) خرم‌آباد، دانشجوی رشته معارف در دانشگاه اسلامی رضوی مشهد، طلبه حوزه علمیه مشهد، نائب قهرمان در رشته دومیدانی کشور، مسئول آموزش عقیدتی بسیج سپاه، مربی قرآن بسیج خرم‌آباد و از مؤلفان کتاب المعجم المفهرس فی صحیفه سجادیه بود.

شهید حسین پور در جبهه به‌عنوان یک بسیجی حضور داشت یا مسئولیت داشت؟

‌برادر شهید: شهید حسین پور فرمانده گروهان شناسایی لشکر ولی‌عصر (عج) تهران، عضو واحد اطلاعات نظامی قرارگاه سلمان، معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه نجف (محور 2)، عضویت واحد اطلاعات سپاه لرستان و غواص خط‌شکن اطلاعات عملیات لشکر 5 نصر بودند البته بعد از شهادتش فهمیدم که چندین مسئولیت دیگر هم داشته است.

آخرین دیداری که با شهید علی عباس داشتید چه زمانی بود؟

برادر شهید: علی عباس برای دیدنم به محل کارم آمد، آن موقع در سپاه بحث درجه مطرح نبود اما وقتی شهید وارد اتاق شد، نخست به من احترام نظامی گذاشت و بعد احوالپرسی و روبوسی کرد، آن شب آخرین دیدار من با شهید بود و صبح راهی جبهه شد.

نحوه شهادت شهید حسین پور چطور بود؟

برادر شهید: در عملیات والفجر 8 لازم بود که رزمندگان از اروندرود عبور کنند و با توجه به اینکه جذر و مد آب در شب شدید است و موج‌های سه متری به وجود می‌آورد، نیروهای غواص باید قبل از عملیات وارد عمل شده و منطقه را شناسایی کنند.

 

شهید به همراه دیگر غواصان در شب نخست عملیات، مصادف با 21 بهمن 1364 بعدازاینکه به‌سختی از آب گذشتند، از موانع دیگری نظیر گل‌ولای، سیم‌خاردار و مین‌ها عبور کرده و کمین‌های دشمن را از بین برده بودند، به‌این‌ترتیب نخستین شب عملیات به‌خوبی انجام شد.

در روز دوم عملیات یعنی 23 بهمن، هواپیمای دشمن منطقه را شیمیایی کرد و علی عباس در حال وضو گرفتن مورد اصابت ترکش قرار گرفته و تا انتقال وی به بیمارستان به شهادت می‌رسند.

شهید بعد از انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی انجام می‌دادند که این ویژگی ایشان قبل از انقلاب شکل گرفت و بعد از انقلاب در بسیج، جبهه و مبارزه با گروهک به کار گرفته شد.

شما چطور از شهادت علی عباس مطلع شدید؟

برادر شهید: بعد از انتقال جنازه شهید به مشهد و طواف حرم امام رضا (ع)، متوجه می‌شوند که شهید اهل مشهد نیست و با خرم‌آباد تماس می‌گیرند.

آن زمان فرمانده حوزه نجف و کربلا بودم و در مسجد علوی جلسه داشتیم حین جلسه آقای طولابی مسئول بسیج مرا صدا زد و بعد از احوالپرسی گفت چه خبر از علی عباس، گفتم می‌دانم که الآن در عملیات است، آن لحظه فکر کردم برای سومین بار مجروح شده، گفت نه شهید شده، باورش خیلی سخت بود.

  چطور شد که پیکر شهید به مشهد منتقل شد؟

برادر شهید: ایشان از مشهد به جبهه اعزام شد و به همین دلیل به‌اشتباه پیکرش بعد از شهادت به مشهد منتقل و به‌عنوان نخستین شهید دانشگاه علوم اسلامی رضوی توسط هم‌دانشگاهیانش در حرم امام رضا (ع) طواف داده شد.

یکی از دست‌نوشته‌های شهید قبل از اعزام به جبهه و شهادتش دقیقاً این بود «ای‌کاش امام رضا (ع) را بار دیگر زیارت کنم» این یادداشت یا وصیت، ارادت ایشان به امام رضا (ع) را ثابت می‌کند.

یکی از دوستانش بعدها تعریف کرد که در زمان دانشجویی اتاق شهید رو به روی گنبد امام رضا (ع) بود و هر شب رو به گنبد با امام صحبت می‌کردند.

خبر شهادت علی عباس را چطور به خانواده اطلاع دادید؟

برادر شهید: سه روز طول می‌کشید تا با هماهنگی و به وسیله قطار پیکر شهید را به خرم‌آباد بفرستند. مادر در سال 1361 از دنیا رفته بود و تا دو روز هم نتوانستم به پدر اطلاع دهم، گفتم من خبر شهادت علی عباس را به پدر نمی‌دهم بهتر است یک روحانی این کار را انجام دهد.

  چه کسی خبر شهادت علی عباس را به پدر داد؟

برادر شهید: حاج‌آقا منصوری با گروهی از طرف بنیاد شهید به منزل ما آمدند تا خبر شهادت علی عباس را به پدر بدهند، با توجه به وضعیت جسمانی و کهولت سن پدر شرایط را آماده کرده و حتی آمبولانس آورده بودند، اما وقتی‌که پدر خبر شهادت علی عباس را شنید، در نخستین جمله گفت «فدای سر امام حسین (ع)».

چه خاطره‌ای از شهید علی عباس به یاد دارید؟

برادر شهید: شهید علی عباس از شهید شدنش اطلاع داشتند، من سه سال از شهید کوچک‌تر بودم یک‌بار که می‌خواست به منطقه برود در حین رفتن، برگشت و خطاب به برادر کوچکش گفت، راستی اگر شهید شدم حجله‌ام را داخل کوچه می‌گذارید یا حیاط، کدام گوشه بهتر است.

خاطره دیگر اینکه، یک روز با دست خط خود روی درب حیاط منزلمان نوشته بود منزل شهید علی عباس حسین پور، آن نوشته بعد از شهادتش سال های سال به یادگار ماند و از این رو درب حیاط همان شکل قدیمی را حفظ کرده بود، برای همسایه ها سوال شده بود که چرا آن را رنگ نمی زنیم.

 

برادر شهید: اولین یادواره شهدای دانشجوی خرم‌آباد در سال 1386 و اولین یادواره شهدای ورزشکار به‌نام شهید حسین پور برگزار شد.

در اولین یادواره‌ای که برای شهدای غواص کشور در شهر قم برگزار شد، نام شهید حسین پور نیز جزء این شهدا بود، زندگی‌نامه شهید حسین پور در نخستین برنامه ورزشی شبکه سه سیما (سکوی افتخار) پخش شد که این یادواره شهید شناسی با همکاری حوزه نهاد نمایندگی ولی‌فقیه در دانشگاه استان برگزار شد.

در یادواره شهدای روحانی که با حضور آقای لاریجانی برگزار شد، 700 نسخه از زندگی‌نامه شهید حسین پور از طرف خانواده شهید در بین حضار پخش شد و نیز نخستین شناسنامه هویتی شهدای لرستان در آذرماه سال 1393 به‌نام دانشجوی شهید علی عباس حسین پور رونمایی شد.

  اگر امروز شهید حسین پور در بین ما بود در عرصه جنگ نرم چه فعالیتی می‌کرد؟

برادر شهید: با توجه به روحیه و فعالیت‌های شهید، شکی نیست که در خط اول جنگ نرم حضور داشت و در زمینه‌های مختلف آنچه می‌توانست فعالیت می‌کرد.

هم‌اکنون که فعالیت در هر کاری نیازمند جذب نیروی انسانی خوب است، با تفکر معنوی‌ای که شهید داشت، صد در صد جوانان را جذب می‌کردند و با حضور در جمع جوانان صحبت‌هایشان را گوش‌داده و رفع شبهه می‌کردند و برگزاری جلسات قرآنی خود را ادامه می‌دادند.

دانشجویان امروز در این برهه از زمان چطور می‌توانند راه شهید حسین پور را ادامه دهند؟

‌برادر شهید: در وهله نخست جوانان خصوصیات، عملیات‌ها و عملکردهای شهدا را بشناسند و از همه مهم‌تر از عواملی ایجادکننده روحیه معنوی در شهدا شناخت پیدا کنند.

دانشجویان امروز باید بدانند که آن زمان شهدا به ندای چه کسی لبیک گفتند و به خاطر چه آرمانی به جبهه رفتند و جان خود را فدا کردند.

امروزه جنگ نرم به‌نوعی همان مبارزه و خاک‌ریز در مقابل دشمن است، پس جوانان امروز می‌توانند با ولایت مداری و اتحاد، با پیروی از یاد شهدا و امام خمینی (ره) در جامعه مثمر ثمر باشند و به حفظ نظام کمک کنند.

  و سخن پایانی

‌برادر شهید: بنا به فرمایش مقام معظم رهبری زنده نگه‌داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست، شهدا به ما نیاز ندارند این ما هستیم که باید دست به دامن شهدا شویم تا گوشه چشمی نیز به ما داشته باشند و در زمینه زنده نگه‌داشتن یاد شهدا، دینی به گردن ما است و ما به‌عنوان خانواده شهید وظیفه‌داریم در این عرصه فعالیت کنیم.

 

دل نوشته شهید علی عباس حسین پور

بار الها! من بارها در عزیمت به جبهه قصد نوشتن وصیت نامه داشتم اما هر بار مردد بودم، توان این نوشتن در من نبود، قبل از عملیات‌ها, برادران رزمنده نوید فرارسیدن شهادت مرا می‌دادند اما به دلم برات شده بود که حالا نوبت من نرسیده است، اما این بار به طور ناخودآگاه قلمم روان شده، روحم بال در آورده، هر روز و شبم به گریه در فراق دوست می‌گذرد.

بارالها! من دو بار تا مرز شهادت رفتم اما مجروح گشتم پس کی نوبت وصل من می‌شود، در دلم این نقطه روشن شده و هر روز روشن‌تر می‌شود که این بار بر نمی گردم تا مصلحت الهی چه باشد.

بارالها! این بار در آمدنم به جبهه دستم باز، قلم گیرا، نوشته هایم پر از عشق, حالم تغییر یافته و دنیا همچون قفس برایم تنگ شده و بر دلم احاطه دارد و یقینم افزون شده و عشق به اطاعت تو در دلم موج می‌زند.

میدانم بوی این سعادت ابدی به مشام می‌رسد، مثل اینکه وقت دیدار است، بدنم می لرزد از شوق دیدار، اما خودم را محکم می گیرم تا نگویند از ترس مرگ است.

خدایا ای خدا چقدر در انتظار این لحظه ساعت ها و روزها را به سر بردم، خدایا چگونه تو را سپاس گویم به خاطر این همه لطفت.

بارالها! معبودا، مقصودا، دست از سعی وجود شسته‌ام و از آن بعد حیوانی انسانی، خود را بالا کشیدم، قدم بر روح الهی خود گذاشتم، می‌خواهم در پناه تو در کنار رزمندگان با جهاد فی سبیل الله همزمان با جهاد اکبر علیه نفس سرکش و خودخواه طغیان کنم و بر تمامی پلیدی‌های دنیا که به‌ظاهر خوش‌رنگ و دلپذیرند چشم پوشم و زندگی جاوید را بر این زندگی پست ترجیح دهم.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

عبادت در حين عمليات

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خاطره من مربوط به عمليات والفجر 4 است، كه لشكر 25 كربلا توانست بر شهر پنجوين عراق مشرف شود. در اين عمليات گرداني به نام گردان حضرت مسلم ‌ابن ‌عقيل(ع) داشتيم به فرماندهي شهيد ذبيح‌الله عالي كه از نيروهاي غيرتمند شهر جويبار بود. عالي از كشتي‌گير‌هاي بنام جويبار هم به شمار مي‌رفت.

زماني كه به سمت ارتفاعات كردستان به راه افتاديم تقريباً هوا گرگ و ميش بود و در حال روشن شدن بود. فرمانده به بچه‌ها دستور دادند كه با همان تجهيزاتي كه همراه داريد نمازتان را بخوانيد، تا قضا نشود. بچه‌ها در حالي كه لباس داشتند و اسلحه در دست، نماز صبح‌شان را خواندند. در اين عمليات يكي از دوستان ما به نام سردار داوود صفاري از نيروهاي فرهنگي بود اما از مسئولان خواسته بود موقع عمليات‌ها همراه بچه‌ها وارد ميدان كارزار شود. سردار داوود صفاري كه بعد‌ها به شهادت رسيد، بسيار شوخ‌طبع بود.

در حين حركت به سمت دشمن، بنا به مسئوليتي كه داشتم، بايد در طول مسير به ستون نظارت مي‌كردم تا مسائل امنيتي و حفاظتي رعايت شود.

در ميان ستون داوود صفاري را ديدم كه ساكت بود. من هر چه به او تيكه مي‌انداختم و شوخي مي‌كردم، پاسخي نمي‌داد. خيلي آرام بود.

كمي برايم عجيب به نظر آمد. چون روحيه او را خوب مي‌شناختم.

يك ساعت و نيم بعد كه براي استراحت نشستيم، داوود كنار من نشست.

من هم، به زبان مازندراني از ايشان پرسيدم: تو از ما مكدري‌؟! گفت: نه چرا مكدر باشم و…

گفتم: من در طول مسير با تو شوخي كردم، اما تو نه حرفي‌ زدي و نه كلامي! هيچي نگفتي! شهيد گفت: بعد نماز صبح ديدم فرصت دارم و بيكارم، داشتم با خداي خودم راز و نياز مي‌كردم.

فهميدم كه او در آن لحظه آن قدر مجذوب راز و نياز با خدايش شده بود كه اصلاً متوجه من نبود و شهدا انسان‌هاي ماورايي نبودند كه دست ما به آنها نرسد. شهدا از ما بودند، با هم بوديم، همرزم، همراه هم، با هم در يك ظرف غذا مي‌خورديم، عمليات مي‌رفتيم، كار مي‌كرديم، شوخي مي‌كرديم اما آنها انسان‌هاي زرنگي بودند. مانند شناگري كه مي‌خواهد شير‌جه بزند اين تخته را هي بالا و پايين مي‌كند و شوك وارد مي‌كند و يكباره مي‌پرد.

شهدا اينگونه زرنگ و باهوش بودند و زمان شيرجه زدنشان را مي‌دانستند، مي‌دانستند كجا هستند. در نهايت هم شهيد شدند و آسماني. مانند ستارگاني كه براي گمراه نشدن‌مان، راه را نشان‌مان مي‌دهند.

بچه‌ها در طول دوران دفاع مقدس در كمترين فرصتي كه به دست مي‌آوردند به عبادت مي‌پرداختند. رزمنده‌اي را نمي‌توانستي پيدا كني كه در جيبش، قرآن نداشته باشد. به محض اينكه فرصتي پيدا مي‌كردند، به قرائت قرآن مي‌پرداختند.

داوود هم همين‌طور بود، در ميان خطوط عملياتي دشمن راه مي‌رفت، نمي‌دانست چند لحظه بعد زنده است يا نه، اما به عبادت مشغول بود.

راوي: رزمنده رمضانزاده
منبع : سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای جامانده «کربلای۵» که در تفحص شهید شد

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دی ماه سال ۱۳۶۵ سر سفره نشسته بودیم که مارش عملیات کربلای۵ از تلویزیون پخش شد. رنگ محمود پرید، بلند شد و گفت: “جا ماندم قرار بود آنجا باشم.” هنوز مراسم شب هفت پدر تمام نشده بود که رفت. 

 
«شهید محمود غلامی فتلکی» در سال 1346 در نجف آباد اصفهان بدنیا آمد در دوران هشت سال دفاع مقدس غلامی نیز مثل همه دانش آموزان مشتاق حضور در جبهه ها درس را رها کرد و با عضویت در بسیج مسجد، سنگر جبهه را انتخاب کرد و با تغییر سال تولدش در عملیات والفجر مقدماتی حضور پیدا کرد و داوطلبانه به گروه تخریب پیوست و بعد در والفجر3و 4شرکت کرد . در دی ماه 1362 عضو رسمی سپاه شد و در خیبر و بدر نیز صفحات تاریخ رزم را ورق زد .محمود در سال1364 دوره مربیگری تخریب را آموزش دید و با حضور در عملیات‌های والفجر8 ،کربلای5 ،8 و نصر7 و بیت المقدس2 ،4 ،7 و غدیر همچنان در بزم رزم عاشقانه جبهه‌ها میهمان بود که در همین دوران از ناحیه کتف و دست مجروح و جانباز شد. دست تقدیر او  را به جبهه تفحص اعزام کرد .او در تاریخ  2/10/74 در جریان عملیات تفحص به شهادت رسید. مزار شهید تفحص محمود غلامی در قطعه 29 ردیف14 شماره7 است. خاطراتی کوتاه و ماندگار در باره این شهید والامقام به نقل از خانواده، دوستان و همرزمان شهید در ادامه می‌آید:

اولین عملیات جنگی و آخرین عملیات تفحصش در «فکه» بود

بار اول که برای ثبت نام اعزام به جبهه مراجعه کردیم به خاطر جثه کوچکمان ردمان کردند. دوبار دیگر هم رفتیم ولی نشد. دفعه بعد، مرا که کمی قدم بلندتر بود پذیرفتند و به محمود گفتند شما کوچکی. ما را به ستون نشاندند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، محمود ایستاده بود و گریه می کرد. در ثبت نام بعدی او چند دست لباس و اورکت پوشید تا بزرگتر نشان داده شود. بعد هم شناسنامه اش را دستکاری کرد و بالاخره موفق شد. در منطقه از جمع 15 نفری بچه های مسجدمان، محمود و حسین داوطلب تخریب شدند. اولین عملیاتی که محمود رفت در فکه و آخرین منطقه عملیاتی که تفحص کرد هم فکه بود.

وقتی از کربلای 5 جاماند، رنگش پرید

بعد از تصادف پدر به محمود زنگ زدیم تا از منطقه بیاید. دور هم نشسته بودیم که محمد (برادر شهید محمود غلامی) برای شوخی، نوار صدای مارش عملیات را گذاشت، محمود رنگش پرید و گفت: “چی؟ حمله است؟ نه امکان ندارد.” دی ماه سال 1365 سر سفره نشسته بودیم که مارش عملیات کربلای5 از تلویزیون پخش شد. باز رنگ محمود پرید، بلند شد و گفت: “جا ماندم قرار بود آنجا باشم.” هنوز مراسم شب هفت پدر تمام نشده بود که رفت و طولی نکشید با دست مجروح برگشت. او همیشه آماده رفتن بود.

تا پسرتان را پیدا نکنم، برنمی‌گردم

همیشه به خانواده شهدا سر می زد. آخرین باری که شهید محمود غلامی می خواست برای تفحص برود، به منزل یکی از شهدای مفقود محل رفت و گفت: “من تا پسرتان «محرم» را پیدا نکنم، برنمی‌گردم.” یک سال بعد از شهادت محمود غلامی، مادر محرم خواب دید محمود می‌گوید: “مادر! محرم برگشت، برگرد!” آن موقع مادر شهید در شهرستان بود. وقتی برگشت پیکر پسرش را آورده بودند.

 

دست نوشته شهید تفحص، محمود غلامی

من خدا را تا زنده هستم برای این نعمت عظیم شکر می‌کنم که این توفیق را به من داد تا مدتی در راه خودش با دشمنان اسلام در جبهه حضور داشته باشم و با آنان مبارزه کنم و از این ناراحتم که چرا نتوانستم کاملا تمام روزها را در این دانشگاه الهیات شرکت کنم. ما باید طبق فرموده پیامبر اسلام(ص) و بعد از 8 سال دفاع در برابر دشمنان به مبارزه با نفس اماره و شیطان بپردازیم تا همان طور که در جنگ توانستیم در مقابل دشمنان سربلند بیرون آییم و دشمنان خارجی را در جنگ نابود کنیم و پیورز شویم با همان اعتقاد و ایمان می توانیم به دشمنان خارجی و داخلی غلبه کنیم و مخالفان انقلاب اسلامی را از این کیان ناامید کنیم…


تسنیم

 نظر دهید »

چه کسی این راننده بلدوزر را می‌شناسد+عکس

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

صاحب این عکس، یک راننده بلدوزر بسیجی است که هنگام ایجاد استحکامات تدافعی در خطوط مقدم نبرد، به درجه رفیع جانبازی نائل گشته است.

به گزارش فارس، این عکس توسط یکی از رزمنده گان سال های دفاع مقدس در اختیار گروه حماسه و مقاومت فارس قرار گرفته است. صاحب این عکس، یک راننده بلدوزر بسیجی است که هنگام ایجاد استحکامات تدافعی در خطوط مقدم نبرد، به درجه رفیع جانبازی نائل گشته است.

از تمامی کسانی که این «سنگرساز بی سنگر» را می شناسند و یا طلاعاتی از وی در اختیار دارند استدعا داریم گروه حماسه و مقاومت فارس را از طریق تلفن 42082000-021 داخلی 1283 مطلع سازند.

 

 نظر دهید »

بالاخره چراغ خاموش باشد یا روشن؟

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در زمان جنگ یکی از شب‌ها که با «جمال قانع» به گشت زنی در حوزه بسیج مسجد رفته بودیم در اطراف میدان یعقوب لیث، یکی از مغازه‌های مکانیکی، چراغ داخل آن روشن بود؛ جمال گفت برویم ببینیم چرا این مغازه خاموشی را رعایت نکرده است. 


آسمان ذخیره سپاه دزفول پر بود از ستارگانی که هر یک به تنهایی می‌توانست جهانی را روشن کند و یکی از این ستارگان شهید جمال قانع است.

دوستان و همرزمانی که با جمال معاشرت داشته اند محاسن زیادی را از او بخاطر دارند اما شوخ طبعی و خوش اخلاقی او از هم مشهورتر و معروف‌تر بود …

 روایتی از یکی از همرزمان شهید:

در زمان جنگ یکی از شب‌ها که با همدیگر به گشت زنی در حوزه بسیج مسجد رفته بودیم در اطراف میدان یعقوب لیث، یکی از مغازه‌های مکانیکی، چراغ داخل آن روشن بود.

جمال گفت برویم ببینیم چرا این مغازه خاموشی را رعایت نکرده است! چند بار درب مغازه را زدیم، صاحب مغازه جواب داد گفتیم بچه‌های بسیج هستیم چراغ مغازه چرا روشن است. گفت بخاطر ترس از موشک‌ها شب‌ها همراه خانواده داخل گود تعویض روغنی مغازه می‌خوابیم! الان چراغ را خاموش می‌کنم.

شب بعد هم مسیرمان به آنجا افتاد، این بار چراغ مغازه خاموش بود، جمال گفت چرا این مغازه امشب چراغش خاموش است؟! برویم… درب مغازه را زدیم و این بار بخاطر خاموش بودن چراغ اعتراض کرد و آن بنده خدا هم چراغ را روشن کرد.

شب سوم وقتی درب مغازه رسیدیم، نور ضعیفی از مغازه پیدا بود و جمال گفت چرا نور مغازه این طوری است؟ و دوباره در زدیم. صاحب مغازه مستأصل که چه کار باید بکند، روشن کردن چراغ ممنوع است یا خاموش کردن آن و ساعتی نگذشت که سکوت شب با انفجار موشک‌های 9 متری شکسته شد.
 مشرق

 نظر دهید »

سالروز شهادت فرمانده لشکر بدر

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

‌یک سال از فرماندهی‌اش در این منطقه می‌گذشت که به دلیل لیاقت و شایستگی زیاد،برای تشکیل سپاه پاسداران خوزستان به کمک علی شمخانی و سایرین شتافت. 
 

28 دی‌ماه سالروز سردار شهید اسماعیل دقایقی فرمانده «لشکر ‌9 بدر» است.

نگاهی به زندگی و فعالیت‌های شهید اسماعیل دقایقی:

 

اسماعیل دقایقی درسال ‌1333 هجری شمسی در بهبهان به دنیا آمد. روح و روان اسماعیل در این کانون که ارزش‌های اسلامی در آن به خوبی مشهود بود پرورش یافت و زمینه‌ای برای شخصیت والای آینده او شد. این خانواده با توجه به مشکلاتی که داشتند، مجبور شدند به «آغاجاری» مهاجرت و با پایبندی به اصول انسانی و اسلامی، در آن شهر زندگی کنند. شهری که بنا به موقعیت خاص جغرافیایی و منابع زیرزمینی خود نه تنها مورد طمع غرب (بویژه آمریکا) بود، بلکه غارت ارزش‌های فرهنگی و سنت‌های اجتماعی آن نیز در برنامه‌های استکبار جهانی قرار داشت. اما خانواده اسماعیل نه تنها خود از این تهاجم، سرافراز بیرون آمدند، بلکه در اجرای فریضه امر به معروف و نهی از منکر نیز تلاش می‌کردند. در نتیجه،‌اسماعیل نیز تمامی ارزش‌های وجودی خود را که از کودکی به آنها پایبند بود از خانواده خود فراگرفت. او که از هوش و ذکاوت سرشاری برخوردار بود، مورد توجه خانواده قرار گرفت و پس از ورود به دبستان و پشت سر گذاشتن این مرحله و اتمام دبیرستان، در سال ‌1349 در کنکور هنرستان شرکت ملی نفت (که تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را می‌پذیرفت) شرکت کرد و پس از قبولی، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت.

 

 

 

فعالیتهای سیاسی – مذهبی
 

دانش‌آموزان متعهد، از این آموزشکده – که در آن زمان یکی از مراکز فعال و مهم منطقه بشمار می‌آمد – برای مبارزه با رژیم استفاده می‌کردند. اسماعیل در همین هنرستان با محسن رضائی ( فرمانده کل سپاه در دفاع مقدس) – که از دیرباز آشنای وادی مبارزه بود – آشنا شد و به همراه او و دیگر همرزمانش مبارزه پیگیری را علیه رژیم و مفاسد اجتماعی آن آغاز کردند. اسماعیل در سال دوم هنرستان – که با برپایی جشن‌های ‌2500 ساله شاهنشاهی مصادف بود – در اعتصاب هماهنگ همرزمانش شرکت فعالی داشت و در همان سال با هدف منفجر کردن مجسمه رضاخان که در خیابان ‌24 متری اهواز نصب شده بود، به اقدامی شجاعانه دست زد و قصد خود را عملی کرد اما متاسفانه چاشنی مواد منفجره عمل نکرد.

 

مبارزات و تلاش‌های اسماعیل، منحصر به مسائل سیاسی و نظامی نبود بلکه به علت هوش سرشار و علاقه‌مند‌ی‌اش به مسائل فرهنگی، در فرصت‌های مناسب از طریق دایر کردن کلاس‌های مختلف، با جوانان این منطقه ارتباط فکری و روحی پیدا می‌کرد و در خلال ارائه مطالب علمی، آنان را با فرهنگ اصیل اسلام که در آن خطه، سخت مورد تهاجم واقع شده بود آشنا می‌ساخت و آنان را به تعالیم روحبخش اسلام جذب می‌کرد. از این رو همان گونه که فعالیت‌های سیاسی نظامی اسماعیل و دوستانش گام مؤثری در مبارزات مسلحانه علیه رژیم ستمشاهی در آغاجاری و بهبهان به شمار می‌رفت، فعالیت‌های فرهنگی او در حد بسیار مؤثر،‌عامل بازدارنده‌ای در مقابل روند سریع ترویج فرهنگ مبتذل غربی در این منطقه شد تا نه تنها از بی‌قیدی و لامذهبی جوانان (که تلاش فراوانی برای تحقق آن صورت می‌گرفت) جلوگیری به عمل آید، بلکه در اثر تلاش‌های زیاد این عزیزان، جوانان منطقه در مبارزه با رژیم، گوی سبقت را از دیگر مناطق بربایند.

 

در سال ‌1353 دوبار (همراه با محسن رضائی و جمعی از یاران) به زندان افتاد و هربار پس از چند ماه که همراه با شکنجه بدنی و عذاب روحی بود، از زندان آزاد شد. پس از آزادی از زندان، از هنرستان نیز اخراج شد، اما در همان سال در رشته آبیاری دانشکده کشاورزی دانشگاه اهواز قبول شد و پس از دو سال تحصیل در این رشته، دوباره در کنکور شرکت کرد و به دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران – که از لحاظ فضای مذهبی، سیاسی و علمی برای او مناسب‌تر از دیگر مراکز علمی و آموزشی بود – وارد شد. در این دو محیط دانشگاهی (اهواز و تهران) نیز به مبارزات عقیدتی،‌سیاسی و نظامی خود ادامه داد.

 

دقایقی در زمانی که اغلب دانشجویان دانشگاه‌ها آشنایی چندانی با اصول و مبانی اسلام نداشتند از دانشجویان متعهد و متشرع به شمار می‌رفت. تمام واجبات و مستحبات خود را به نحو احسن به جا می‌آورد و از انجام هرگونه عمل خلاف شرع که توسط دیگران انجام می‌گرفت در حدود وسع خود با حوصله و برخورد اسلامی جلوگیری می‌کرد واین ویژگی خاصی بود که در تمام مسیر زندگی پرافتخار خود، بدان پایبند بود. در دانشگاه تهران برای مقابله با جریانات التقاطی و غیراسلامی موضع قاطعی داشت و در بحث‌های آنان از مواضع اصلی اسلام دفاع می‌کرد و در جهت ملموس و عینی ساختن حقایق اسلامی برای همگان بسیار تلاش می‌کرد.

 

در سال ‌1357 ازدواج کرد و در اولین صحبت با همسرش، از این که وی فقط به خود و خانواده‌اش تعلق ندارد گفتگو کرد. با اوج‌گیری نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ایران به رهبری حضرت امام خمینی(ره) همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات کارگران شرکت نفت نقش مؤثر و ارزنده‌ای را عهده‌دار بود و در به هلاکت رساندن دو تن از افسران شهربانی بهبهان به طور غیرمستقیم شرکت داشت.

 

خانه اسماعیل همواره یکی از پایگاه‌های فعال مبارزه با رژیم به شمار می‌آمد و بسیاری از بیانیه‌ها و اعلامیه‌های ضدرژیم در این مکان تهیه و تکثیر می‌شد.

 

دقایقی قبل از ‌22 بهمن به اتفاق یکی دیگر از دوستانش طبق برنامه‌ای که داشتند به تهران آمد و با حضور در مبارزات مردمی، در فتح پادگانها نقش مؤثری ایفا کرد. پس از آن نیز با تلاش و جدیت تمام، در جلوگیری از غارتگری گروهک‌ها و به هدر رفتن اسلحه‌ها نقش به سزایی داشت.

 

محسن رضائی با اشاره به فعالیت‌هایی که در منزل شهید دقایقی در دوران انقلاب انجام می‌گرفت، اظهار می‌دارد: خانه و خانواده ایشان یکی از خانواده‌هایی است که انقلاب اسلامی در خوزستان مدیون آنها است.

 

نقش شهید در دوران انقلاب اسلامی
 

اسماعیل دقایقی علاقه وافری به ادامه تحصیل داشت اما با توجه به ضرورتی که در عرصه انقلاب ودفاع احساس می کرد دانشگاه و تحصیل را ترک کرد و در سال ‌1358با یک نسخه از اساس نامه جهاد سازندگی (که دانشجویان انجمن اسلامی دانشگاهها آن را تنظیم کرده بودند)، به آغاجری رفت و به اتفاق عده‌ای از دوستان، جهاد سازندگی را راه‌اندازی کرد. هنوز چند ماه از فعالیت و تلاش او در این ارگان نگذشته بود که طی حکمی (در اوایل مردادماه ‌1358) مسئول تشکیل سپاه پاسداران در منطقه آغاجری شد. با دقت و دلسوزی تمام به عضو گیری نیروهای انقلابی پرداخت و در زمان تصدی فرماندهی سپاه،نمونه و الگوئی از یک فرمانده متقی و مدبر و کاردان شد. یک سال از فرماندهی‌اش در این منطقه می‌گذشت که به دلیل لیاقت و شایستگی زیاد،برای تشکیل سپاه پاسداران خوزستان به کمک علی شمخانی و سایرین شتافت و با عهده دار شدن مسئولیت دفتر هماهنگی استان، شروع به تشکیل و راه‌اندازی سپاه در شهرستانهای خوزستان کرد و با انتخاب و معرفی فرماندهان صالح و لایق توانست خدمات ارزندهای را به این نهاد مقدس ارائه دهد.

 

در همین مسئولیت و قبل از تجاوز نظامی عراق به کشورمان،زمانی که از درگیری خرمشهر باخبر شد سریعا خود را به آنجا رساند و با انتقال سلاح و مهمات (به اتفاق شهید جهان آرا) نقش اساسی در آمادگی رزمی مردم منطقه ایفا کرد.

 

شهید و دفاع مقدس
به دنبال شروع تهاجم سراسری و ناجوانمردانه عراق، به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ لشکر‌92 زرهی اهواز حضور یافت و در شرایطی که با کارشکنی‌های بنی‌صدر خائن مواجه بود در سازماندهی نیروها و تجهیز آنها تلاش گسترده‌ای را آغاز کرد. او به لحاظ احساس مسئولیت ویژه‌ای که داشت در برخی مواقع در مناطق عملیاتی حاضر می‌شد و به سر و سامان دادن نیروها می‌پرداخت. در جریان محاصره شهر سوسنگرد توسط عراقی‌ها، با مشکلات زیادی از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهید علم‌الهدی در شکستن محاصره سوسنگرد دلیرانه جنگید. در عملیات فتح‌المبین نیز در قرارگاه «لشکر فجر» با سردار شهید بقایی (که در آن زمان فرماندهی قرارگاه فجر را به عهده داشت) همکاری کرد.

 

 

مسئولیت یگان حفاظت
 

بعد از عملیات بیت‌المقدس،از آنجا که جنگ، حالت فرسایشی به خود گرفت و تحرک جبهه‌ها کم شد، منافقین و ضدانقلاب در راستای اهداف استکبار جهانی، دست به ترور شخصیت‌ها و افراد مؤثر نظام و حزب‌اللهی‌ها می‌زدند تا نظام را از داخل تضعیف کرده و عقبه جنگ رادچار تزلزل کنند. دقیاقی در تاریخ 1361/4/1به سپاه منطقه یک مامور شد و مسئولیت مهم یگان حفاظت شخصیت‌ها را در قم و استان مرکزی به عهده گرفت و با تدبیر و درایت خاص خود به گونه‌ای عمل کرد که در دوران تصدی فرماندهی وی در این مسئولیت، هیچگونه ترور و سوءقصدی از جانب منافقین و ضدانقلاب در حوزه مسئولیتی او پیش نیامد. پس از یک سال و اندی کار و تلاش صادقانه در جهت حفظ سرمایه انسانی انقلاب، هنگامی که حضرت امام خمینی(ره) در سال ‌1362 طی فرمانی تاکید خاصی بر حضور افراد در جبهه‌ها کردند، اسماعیل دقایقی ‌بی‌درنگ طی نامه‌ای به فرماندهی، گزارش مشروح فعالیتهای خود را منعکس و ضمن آن بدین‌گونه کسب تکلیف کرد: در شرایطی که مساله اصلی سپاه و طبعاً کشور، جنگ است، آیا ماندن و عدم همکاری با سپاه در جنگ نوعی راحت‌طلبی نیست؟ و ضمن آن، درخواست خود را باتوجه به تجربیاتی که در جنگ اندوخته بود برای خدمت فعال و حضور در جبهه مطرح ساخت.

 

راه‌اندازی دوره عالی مالک اشتر
 

پس از بازگشت مجدد به جبهه، مسئول راه‌اندازی دوره عالی مالک اشتر (ویژه آموزش فرماندهان گردان) شد. این اقدام ضروری در جهت آشنایی هرچه بیشتر کسانی که در جنگ تجارب زیادی را کسب کرده و استعداد فرماندهی را داشتند توسط شهید دقایقی صورت گرفت. او با دقت، یکایک آنها را شناسایی و انتخاب کرد تا ضمن آموزش اصول و مبانی جنگ و آرایش و تاکتیک‌های نظامی، افراد نخبه و توانمند را برای بکارگیری در مسئولیتهای فرماندهی معرفی کند. البته خودش هم در این دوره شرکت کرد. در زمان اجرای «طرح مالک اشتر»، «عملیات خیبر» در منطقه عملیاتی جزایر مجنون انجام شد و دقایقی نیز با حضور در این نبرد فراموش نشدنی، فرماندهی یکی از گردان‌های خط مقدم را به عهده گرف. بعد از عملیات خیبر به پشت جبهه بازگشت و دوره یاد شده را در تابستان ‌1363 به پایان رسانید.

 

پس از مدتی در لشکر ‌17 علی‌بن ابیطالب(ع) در کنار شهید مهدی زین‌الدین قرار گرفت و در نظم بخشیدن و سازماندهی لشکر، یار دیرینه خود را کمک کرد و با پذیرش مسئولیت طرح و عملیات لشکر، خدمات ارزنده‌ای را به جبهه و جنگ ارائه کرد.

 

 

راه‌اندازی تیپ مستقل بدر
هنگامی که ماموریت تیپ بدر به او واگذار شد همانگونه که شعار همیشگی‌اش در زندگی این بود که هیچ‌وقت نباید آرامش خودمان را در آرامش مادی بدانیم، برای عملی ساختن و تحقق آن، تلاشی شبانه‌روزی داشت و تمامی قدرت و امکانات خود را وقف انجام وظیفه الهی کرد و در مدت کوتاهی موفق شد یگان رزم منسجم و قدرتمندی را پایه‌گذاری کند. نیروهای رزمنده تیپ عاشق او بودند. او در قلوب یکایک آنان جا گرفته بود و آنها اسماعیل را از خودشان و جزو جامعه خودشان می‌دانستند و وجودش را نعمت الهی تلقی می‌کردند. او فقط از نظر تشکیلاتی فرمانده نبود بلکه بر قلوب افراد فرماندهی می‌کرد. درحیطه مسئولیتی او نظارت بر نیروهای تحت فرماندهی امری بدیهی بود. از سرکشی به خانواده‌های شهدا نیز غافل نبود.

 

دکتر محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام درباره نقش سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی در سازماندهی نیروهای مجاهد و اسرای داوطلب عراقی در قالب لشکر ‌9 بدر می‌گوید: ما در کار با نیروهای عراقی چند مرحله را پشت سر گذاشتیم. تا قبل از آزادسازی خرمشهر یک نوع همکاری را با نیروهای داوطلب عراقی در دستور کار داشتیم و پس از آزادسازی سازی خرمشهر - وقتی که در سال ‌1361 به مرزها رسیدیم - دوره جدیدی از به کارگیری نیروهای داوطلب عراقی آغاز شد. در دوره اول نیروهای عراقی عمدتا آموزش می‌دیدند و به عنوان متخصص در برخی یگان‌ها و لشکرهای سپاه – مثلا به عنوان تکنسین فنی،‌ یا در مواردی برای مترجمی اسرای عراقی یا فعالیت‌های شنود مکالمات بی سیمی بعثی‌ها از آنها استفاده می‌کردیم. اما کار سازمان یافته‌ای را با آنها آغاز نکرده بودیم.

 

در حقیقت پس از آزادسازی خرمشهر، وقتی که به مرزها رسیدیم به این نتیجه رسیدیم که یک تیپ مستقل را با استفاده از این نیروها سازماندهی کنیم که پس از مدتی خودشان بتوانند مستقل شوند و به عراق برگردند و بدون کمک ما در راستای آرمانشان که سرنگونی رژیم بعثی صدام بود فعالیت کنند.

 

پس از آزادسازی خرمشهر و ورود نیروهای ما به خاک عراق، برنامه کاری‌مان را در رابطه با برادران مجاهد عراقی تغییر دادیم و در همین راستا بود که برادرمان شهید دقایقی را مسئول سازماندهی نیروها کردیم. از یک طرف ممکن بود در جریان پیشروی در خاک عراق مجبور شویم در برخی نقاط به شهرها و روستاها نزدیک شویم و از طرف دیگر می‌دیدیم به مصلحت ما نیست که نیروهای ایرانی وارد شهرهای عراق شوند. مثلا در «عملیات رمضان» قرار بود تا شرق ساحل اروندرود پیشروی کنیم ولی در همین ساحل شرقی «شهر تنومه» روستاهایی وجود داشت. با این پرسش مواجه شدیم که اگر وارد شهرها و روستاها شویم چه اتفاقی بین نیروهای ما و مردم می‌افتد؟ نگران بودیم که مردم وحشت کنند و اذیت شوند. از این جا کم کم به این نتیجه رسیدیم که از نیروهای مجاهد عراقی یک لشکری را سازماندهی کنیم.

 

مناسب‌ترین فردی را که برای فرماندهی لشکر می‌شناختم شهید دقایقی بود. من از قبل از انقلاب با شهید دقایقی آشنا و دوست بودم. در جریان مبارزه با رژیم شاه در قالب «گروه منصورون» با هم بودیم و بعد از انقلاب هم رابطه ما ادامه داشت.

 

در آن مقطع - بعد از عملیات خیبر - به او مأموریت داده بودم که با عده‌ای دیگر از کادرهای سپاه اولین دوره دوره عالی مالک اشتر را در پادگان امام حسین (ع) تهران راه‌اندازی کنند.

 

انتخاب شهید دقایقی به عنوان فرمانده تیپ مستقل بدر دلایلی داشت:

 

اولین عامل مؤثر در این انتخاب این بود که همگی دوستان در ارتباط با شهرها و مناطق خودشان مسئولیت‌هایی را پذیرفته بودند. مثلا از برادران عرب خوزستانی، شهید علی هاشمی فرمانده «تیپ نور» بود که توانست نیروها را در بستان،‌حمیدیه، سوسنگرد، و هویزه سازماندهی کند. اما هنوز به برادرمان شهید دقایقی مسئولیت لشکری نداده بودم. ایشان را زیر نظر داشتم تا متناسب با توانایی‌هایشان مسئولیتی را به او واگذار کنم.

 

عامل بعدی که در این انتخاب مؤثر بود، صبر و حوصله بسیار زیاد شهید دقایقی بود. چون پیشاپیش معلوم بود که برای فرماندهی نیروهای داوطلب عراقی صبر و حوصله بالایی لازم است. عامل بعدی، در حقیقت برخورد انسان دوستانه و آن روح ملایم و دوستانه‌ای بود که در ایشان وجود داشت و برای چنین ماموریت مهمی این روحیه فوق العاده لازم بود. عامل دیگر،‌ این بود که سازماندهی و تشکیل یک لشکر جدید نیازمند دقت بالایی بود و او هم فرد بسیار دقیقی بود. به ویژه در شناسایی نیروها بسیار دقیق عمل می کرد.

 

عامل بعدی که در انتخاب او به عنوان فرمانده نیروهای مجاهد عراقی مؤثر بود،‌ آن روحیه تعبد و پایبندی به قیود شرعی بود که این ویژگی در برادرمان دقایقی بسیار ملموس بود. در واقع برای ما مهم بود که فردی با این ویژگی‌ها در راس کار سازماندهی نیروهای عراقی قرار گیرد.

 

بعد از مدتی که دقایقی کار سازماندهی نیروهای مجاهد عراقی را به پیش برد،‌ به این جمع‌بندی رسیدیم که می توانیم در کنار مجاهدین عراقی از اسرای داوطلب یا «احرار» هم استفاده کنیم. در حقیقت برخی اسرای داوطلب عراقی به صورت انفرادی در بعضی عملیات‌های قبلی خوب درخشیده بودند. بنابراین عده‌ای از اسرای داوطلب را نیز وارد فاز سازماندهی نیروها کردیم.

 

ریسک مدیریتی این کار بسیار بالا بود. این خطر وجود داشت که اسرای می‌توانستند به عنوان داوطلب جنگ با عراق به تیپ بدر بپیوندند و هنگام عمل کردن در مرزها،‌ در موقعیتی که کسی هم نبود از فرار آنها جلوگیری کند،‌ از مرزها عبور کنند و بگریزند.

 

در اولین فراخوان نیرو از میان اسرای عراقی حدودا ‌300 الی ‌500 نفر داوطلب شدند که پس از انجام مصاحبه و شناسایی، جذب شدند و در تیپ بدر سازماندهی شدند. طبیعتا در جذب و استفاده از اسرای عراقی با احتیاط عمل می‌کردیم. و بعدا که عملکرد آنها را خوب ارزیابی کردیم کار را توسعه دادیم.

 

مدیریت کردن این دو گروه متفاوت – یکی مجاهدین و دیگری احرار یا اسرای داوطلب – کار بسیار سختی بود. هر یک از این نیروها روحیه خاصی داشتند. غالبا بین این دو بینش اختلاف نظر وجود داشت و سازماندهی این گروه‌های متفاوت در درون یک لشکر کار بسیار سختی بود.

 

دقایقی برای سازماندهی و اداره این لشکر زحمات زیادی کشید. یاد گرفتن کامل زبان عربی، آموختن ویژگی‌ها و فرهنگ عراقی‌ها، و درک تفاوت‌های ناشی از تفاوت فرهنگ و بینش نیروهای مجاهدین عراقی و اسرای عراقی جزو سختی‌های کار فرماندهی تیپ بدر بود. خود من در ابتدای کار قدری ابهام داشتم که آیا برادرمان دقایقی می‌تواند به خوبی از عهده این کار برآید؟‌ چون شهید دقایقی یک نیرویی بود که توانایی‌های فرهنگی و فکری‌اش برجسته‌تر بود،‌ بیشتر این طور به ذهن می‌رسید. لازم بود که در یک جای مناسب آزمایش شود که آیا جز توانایی‌های فرهنگی و فکری، قابلیت‌های عملیاتی هم در مدیریت خود دارد که البته شهید دقایقی به خوبی از عهده کار برآمدند. در مدت کوتاهی – ظرف همان چند ماه اول - توانست بر مشکلات غلبه کند. لشکر را واقعا خیلی خوب سازماندهی و گردان‌بندی کرد. بر کارها مسلط شد و توانست همه امور لشکر ر ا کنترل کند.

 

سردار اسماعیل دقایقی روز 28 و در «عملیات کربلای 5» به شهادت رسید.

ایسنا

 نظر دهید »

فرماندهی که به دعوت «حاج قاسم» به نیروی قدس رفت

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سردار “محمدعلی الله دادی” روز گذشته در حین بازدید از منطقه «قنیطره» سوریه مورد حمله بالگرد نظامی رژیم صهیونیستی قرار گرفت که بر اثر این جنایت این سردار دلاور همراه با تعدادی از اعضای حزب الله به شهادت‌ رسید.

 سردار “محمدعلی الله دادی” در حین بازدید از منطقه «قنیطره» سوریه مورد حمله بالگرد نظامی رژیم صهیونیستی قرار گرفت که بر اثر این جنایت این سردار دلاور همراه با تعدادی از اعضای حزب الله به شهادت‌ رسید.


این سردار شهید متولد سیرجان است. سال 1359 به اتفاق سردار شهید زندی نیا به جبهه‌های جنوب رفت و در کنار شهید حسین علم الهدی و شهدای دانشجو به مبارزه پرداخت.

پس از این حماسه و شهادت حسین علم الهدی در هویزه همراه با یکدیگر به دهلاویه رفتند و در جمع نیروهای شهید چمران به مبارزات چریکی پرداختند. این سرداران شهید همچنین در عملیات طریق القدس که منجر به آزادسازی سوسنگرد و بستان شد، حضور داشتند. وی در این عملیات فرمانده یگان خمپاره انداز بود.

پس از این شهید الله دادی به کرمان برمی‌گردد و در اعزام مجدد به گردان ادوات لشکر 41 ثارالله می‌رود. لشکری که فرماندهش سردار قاسم سلیمانی بود.

قبل از عملیات بدر در سال 63 فرمانده گردان ادوات لشکر ثارالله  شهید صادقی بود و جانشین او نیز سردار شهید زندی نیا. با شهادت سردار صادقی در این عملیات زندی نیا فرمانده گردان می‌شود و شهید الله دادی فرمانده یگان تطبیق آتش.

تطبیق آتش نیازمند بهترین و باهوش‌ترین نیروها بود. نیروهایی که تخصص بسیار خوبی در مباحث ریاضی داشتند. تطبیق آتش یعنی زاویه را به خوبی بشناسی و آتش را به آن نقطه هدایت کنی. الله دادی فرمانده این یگان بود.

قبل از عملیات والفجر 8، شهید الله دادی مطرح می‌کند که نقشه‌های موجود از دوره پهلوی دوم از منطقه اشتباه است چون یک بلوک کم دارد و نیاز است مجدد نقشه برداری شود. به همین منظور از منطقه آبادان و فاو عراق دوباره نقشه برداری و عکس برداری می‌شود و پس از این کار مشخص می‌شود که حرف شهید الله دادی درست بوده است.

در عملیات کربلای 1 شهید الله دادی فرمانده گردان ادوات سبک می‌شود. گردان ادوات سبک شامل تیربارها و خمپاره‌اندازها و تجهیزات سبک است که نیروهای این گردان هنگام عملیات همراه با گردان پیاده وارد عمل می‌شوند. ویژگی شخصیتی نیروهای این گردان شجاعت و زبدگی بود.

4 دی سال 64 که عملیات کربلای 4 آغاز شد شهید الله دادی توانست وارد جزیره ام الرصاص شود اما با توقف عملیات به عقب برمی‌گردد. دو هفته بعد در عملیات کربلای 5 فرمانده تیپ ادوات یعنی شهید زندی نیا، دوست و همراه همیشگی این شهید بزرگوار در خط به شهادت می‌رسد. قاسم سلیمانی در اثنای عملیات از پشت بی‌سیم دستور می‌دهد که محمدعلی فرمانده تیپ رعد ادوات لشکر ثارالله شود.

او تا پایان جنگ با این سمت در میدان نبرد و جنگ باقی ماند.اوج اقتدار و نقش آفرینی این سردار بزرگوار در عملیات والفجر 10 در منطقه‌ی مشرف به سلیمانیه عراق بود.

پس از پایان جنگ فرماندهی تیپ 38 ذوالفقار کرمان را بر عهده می‌گیرد. پس از آن به مدت 3 سال فرمانده تیپ رمضان لشکر 27 محمدرسول الله(ص) می‌شود. سپس به یزد می‌رود و فرماندهی سپاه الغدیر را بر عهده می‌گیرد تا اینکه چند سال پیش به دعوت سردار سرلشکر قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه به نیروی قدس رفت تا در لبنان و سوریه به مبارزه با رژیم صهیونیستی بپردازد.



منبع: دفاع پرس

 

 نظر دهید »

اسیرانی زیر شنی تانک

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردند مان خط دوم. آنجا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟» 


خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علیرضا بُستاک است:

حدود ۲۰-۲۵ نفر بودیم که بیست نفر از سربازان لشکر ۹۲ زرهی هم جمع ما پیوستند. عراقی ها یکی از بچه ها را بلند کردند و جلو چشمان ما اعدام کردند. نیم ساعت بعد، چهار نفر دیگر را هم بردند و اعدام کردند. در همین حین، یکی از افسران عراقی آمد و گفت: «همه اینها را بخوابانید زیر شنی تانک و بروید رویشان.»

با شنیدن این حرف، مو به تنم سیخ شد. آن روزها من فقط پانزده سال داشتم. شنی تانک هم به حقیقت چیز وحشتناکی است. به هر حال، ما را زیر شنی تانک روی زمین خواباندند. اشهدمان را گفتیم و منتظر بودیم که سرمان زیر شنی تانک صدا بدهد. راننده تانک هم مرتب گاز می داد و تانک را به جلو و عقب می برد. ناگهان یکی از فرماندهان عراقی از گرد راه رسید و گفت: «اینها را نکشید لازم شان داریم.»

بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردند مان خط دوم. آنجا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟»

آن برادر ارتشی هم در کمال شجاعت و صراحت گفت: «آمده ام تا با کفار بجنگم.»

از سیربانی پرسید: «تو دیگر برای چه آمدی؟»

سیربانی در چشمان فرمانده ارشد عراقی خیره شد و گفت:

ـ آمده ام با شما بجنگم.

افسر عراقی که حسابی از کوره در رفته بود، آن دریا دل خردسال را گرفت به باد کتک. سپس از برادر داوود پرسید: «تو چرا آمدی؟»

او هم جواب داد: «من جهادی هستم و برای جهاد در راه خدا آمده ام.»

فرانده عراقی داوود را هم زد و از من پرسید: «چرا آمدی جنگ؟»

گفتم: «برحسب وظیفه ام آمده ام.»

به هم چند تا سیلی زد و به سربازان خود دستور داد تا همه ما را بزنند. آنها – هم از خدا خواسته – مثل سگ های شکاری. با قنداق تفنگ و ضربات سنگین پوتین افتادند به جان ما و تا می توانستند زدند.

از بس کتک خورده بودیم، حال نداشتیم روی پایمان بایستیم. به همین جهت، روی خاکریز ولو شدیم. عراقی ها از ساعت هشت صبح تا شش بعد از ظهر، ما را زیر آفتاب گرم سوزان تیرماه خوزستان نگه داشتند؛ بدون اینکه حتی یک قطره آب به ما بدهند.

ساعت شش بعدازظهر ما را سوار ایفا کردند و بردند به پادگانی که در حوالی شهر بصره قرار داشت. آن شب به هر نفر، مقداری غذا و کمی آب گرم دادند؛ اما بعد از آن، تا سه روز اصلاً غذا ندادند. هرچند وقت توی آفتابه ای که با آن می رفتند توالت، برای ما آب گرم می آوردند که آن هم به ما نمی رسید.
*سایت جامع آزادگان

 نظر دهید »

عزم و مقاومت رزمنده به روایت «شهید جعفری منش»

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در دست نوشته شهید محمد جعفری منش آمده است: رزمنده محکمتر از آن است که دشمن با همه سلاح‌های مادی بخواهد در مقابل او مقاومت کند و همه آن‌ةا را در هم می‌کوبد. 
شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. او که حالا چند ماه از شهادتش می‌گذرد دست نوشته‌های مختلفی را از خود به یادگار گذاشته است و در آن‌ها از دیدگاه هایی که بعد از سال‌ها از اتمام جنگ تحمیلی هنوز بوی جهاد و رزمندگی می‌دهد می‌گوید. دست نوشته او با عنوان «عزم رزمنده» در ادامه می‌آید:

« ستون محکمی را در نظر بگیرید که در مقابل باد و و تمام عوامل طبیعی از خود سستی و ضعف نشان نمی‌دهد. بلکه مقاومت می‌کند چون ضعف‌ها را کنار زده و به این رسیده است. چون اتکایش به خداست و متکایش هیچ نقصی درش نیست و هیچگونه شکست در آن دیده نمی‌شود و کسی که به خدا تکیه کند یعنی واجب الوجود به قائم به ذات اطمینان دارد که در همه سختی‌ها و در همه رنج‌ها و عذاب‌ها خدا پشتوانه‌اش است.

پس عزم رزمنده از کوه هم مقاوم تر است چون کوه قابلیت مقاومتش تا آن اندازه است که انسان نخواهد آن را از بین ببرد ولی رزمنده مسئولیت الهی دارد. چنانکه خود خدا می‌فرماید که اگر کوه ها بجنبند انسان نمی‌جنبد و این مسئولیت را خدا حتی به کوه‌ها داد ولی قبول نکردند. عزم رزمنده آنقدر قوی است که همه مسائل که قبلا برایش مهم بود به خاطر هدفش کنار می‌گذارد و لحظه ای اندیشه خود را به این نمی‌دهد و فلاح را در این می‌بیند رزمنده محکمتر از این است که دشمن با همه سلاح‌های مادی بخواهد در مقابل او مقاومت کند و با اینکه همه ابرقدرت‌ها بخواهند با هم در مقابلش بسیج شوند نه تک تک آن‌ها باز هم عزم رزمنده قوی تر است و همه آن‌ها را در هم می‌کوبد چون مسیرش به سوی الله ختم می‌شود و این الله است که می‌تواند همه چیز را تغییر دهد.»

 



 خبرگزاری تسنیم

 نظر دهید »

یک مراسم عروسی خلاف رسم و رسومات!

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

من و حمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد!


گفت: « کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم.»

 

با این که برای مراسم، استاندار وجمعی از متمولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد! حمید می گفت: «شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.»

راوی: همسر شهید حمید ایرانمنش

دفاع پرس

 نظر دهید »

قرآن در دست آيه شهادت را قرائت كرد

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهيد حسن چيذري، از حضور در كلاس قرآن رهبر انقلاب تا عروج در عمليات بيت‌المقدس

محله قديمي چيذر در سال 1341 وجود نوزادي را به خود ديد كه بعدها يكي از بانيان فعاليت‌هاي قرآني در اين محله بود.


ولادت حسن چيذري در خانواده‌اي مذهبي و عاشق قرآن به همسايگان اين نويد را مي‌داد كه اهالي در آينده مي‌توانند از وجود او و فعاليت‌هاي قرآني‌اش استفاده كنند. چند سال بعد حسن چيذري محور جمع كردن بچه‌ها براي خواندن و فهم قرآن شد. گذري بر زندگي اين شهيد قرآني دفاع مقدس را پيش‌رو داريد.

انس پدر با قرآن

خانواده چيذري، خانواده‌اي مذهبي بود و پدر خانواده انس عجيبي با قرآن داشت. اگر كسي در محل نام شعبانعلي چيذري را مي‌آورد همه از او به نيكي ياد مي‌كردند. وي در جواني‌اش صبح‌ها وقتي در مغازه‌اش را باز مي‌كرد، بعد از آب و جاروي جلوي در، خواندن قرآن را در كنار دوستان و كسبه شروع مي‌كرد. شعبانعلي قرآن مي‌خواند و بقيه دورش مي‌نشستند و به آيات تلاوت شده گوش فرا مي‌دادند. پدر شهيد حسن چيذري در خانه هم قرآن به دست بود و اين مأنوس بودن تأثير زيادي روي فرزندانش مي‌گذاشت. حسن در چنين خانواده‌اي و با چنين الگويي بزرگ شد و بعد از آن در هيئت فعاليت‌هايش را ادامه داد.

شركت در كلاس‌هاي قرآن رهبر انقلاب

اولين جرقه‌هاي عشق به قرآن را پدر حسن در وجودش روشن مي‌كند. او با عشق وصف‌ناشدني عطش بسياري كه براي فهم كلام خدا دارد داشت، ‌از همان كودكي فعاليت‌هاي مذهبي و قرآني را شروع مي‌كند و يكي از فعال‌ترين اعضا در جلسات قرآني مي‌شود. بعدتر كه عضوي از هيئت محل شد، مسئول قرآني هيئت مي‌شود. حسن به هر جايي كه مي‌رود شميم خوش قرآني‌اش را به همراه مي‌برد. قبل از هر كاري در هيئت، نخست همگي دور هم جمع مي‌شدند و قرآن مي‌خواندند. بعد پاي صحبت‌هاي واعظ مي‌نشستند و در آخر مداح مديحه‌سرايي مي‌كرد. در يك پروسه چند ساله حسن مسئول قرآن بچه‌هاي هيئت مي‌شود و به آنها آموزش قرآن مي‌دهد. او در مدرسه هم يكي از فعال‌ترين شاگردان در فعاليت‌هاي قرآن است. زماني كه عضو بسيج مي‌شود اعضاي پايگاه را براي تعليم قرآن دور هم جمع مي‌كند. همچنين حسن جزو محافظان رهبر انقلاب در دوره رياست جمهوري‌شان بود و در كلاس‌هاي قرآن ايشان مشاركت داشت.

قرآن و توضيح‌المسائل ياوران هميشگي حسن

دو كتاب هميشه همراه و ياور حسن بودند؛ يكي قرآن و يكي توضيح‌المسائل حضرت امام. مهارت‌هاي قرآني‌حسن بيشتر در تجويد بود. گاهي هم در جلسات به بچه‌ها قرائت قرآن را آموزش مي‌داد. زماني كه به كلاس‌هاي رهبر انقلاب مي‌رفت بيشتر در مورد لحن هم كار مي‌كرد. بعضي اوقات آموزه‌هايش در مورد لحن را در جلساتش با بچه‌ها تقسيم مي‌كرد.

بي‌ريايي شهيد

جانباز علي چيذري از جانبازان دوران دفاع مقدس و برادر بزرگ حسن درباره بي‌ريايي برادر شهيدش مي‌گويد: «تا مدت‌ها نمي‌دانستم وقتي حسن قرآن مي‌خواند صدايش را ضبط مي‌كند. يك‌بار اتفاقي نوار يكي از قرائت‌هايش را پيدا كردم و به او گفتم صداي چه كسي است؟ او هم لو نداد كه صداي خودش است و گفت براي يك بنده خدايي هست ديگر! از سن تكليفش پنج سال بيشتر نگذشته بود كه خواندن نماز شب را شروع كرد. نماز شب‌هايش را هم در زيرزمين خانه مي‌خواند تا مزاحم كسي نشود و كسي هم پي به نماز شب خواندن‌هايش نبرد. با اينكه خيلي مواظب بود ولي گاهي من صداي «يارب، يارب» او را مي‌شنيدم.»

اهميت به بيت‌المال

علي خاطرات بسياري از برادر كوچك‌ترش دارد. او تعريف مي‌كند: «حسن خيلي به بيت‌المال اهميت مي‌داد. زماني كه من سر كار مي‌رفتم ماشين دولت در اختيارم بود. يك روز نزديك نيم متر برف آمده بود كه در راه بازگشت از سر كار حسن را ديدم و به او گفتم كه بيا سوار شو. او مي‌گفت سوار نمي‌شوم چون رضايتش را ندارم. مي‌گفتم من دارم ولي او قبول نمي‌كرد و مي‌گفت تو براي خودت اجازه گرفته‌اي نه من. شهيدان حجتي براي آدم‌هاي ديگر هستند. قرار بود مأموريتشان را انجام بدهند و بروند. كساني كه آنقدر پاك بودند را خدا گلچين كرد. حسن در خانه ما چيز ديگري بود.»

بيشتر شدن فعاليت‌هاي قرآني در جبهه

فعاليت‌هاي قرآني حسن تا لحظه‌اي كه زنده بود يك لحظه هم قطع نشد. فضاي معنوي جبهه‌ها باعث بيشتر شدن اين فعاليت‌ها هم شده بود. در مسائل قرآني و نماز تا لحظه آخر فعاليت مي‌كرد. هميشه قرآن همراهش بود. هنگام شهادت وقتي وسايلش را تحويل خانواده‌اش مي‌دهند تنها وسيله همراهش قرآنش است.

عطر خوش شهادت

در يكي از مراحل عمليات بيت‌المقدس گرداني كه حسن در آن حضور داشته هنگام عمليات توسط ستون پنجم لو مي‌رود. در اين عمليات همراه با گرداني كه حركت مي‌كرده خمپاره‌اي جلوي رويشان مي‌خورد كه همه گردان شهيد مي‌شوند و فقط چند نفر مجروح مي‌شوند. رزمندگاني كه خبر شهادت حسن و ديگر شهيدان را مي‌آورند تعريف مي‌كنند كه وقتي خمپاره جلوي پايمان خورد ما يك لحظه بوي عطري استشمام كرديم و بعد ديديم پيكر بي‌جان حسن و ديگر رزمندگان آن طرف ‌افتاده است. ناخودآگاه نسيم خوشي را استشمام كرديم. سال 1361 شهيد حسن چيذري در اوج جواني‌اش وقتي كه 20 سال بيشتر نداشت در خرمشهر به آغوش جاودانه يار ‌شتافت.

حضور حسن در مشهد

وقتي حسن شهيد شد چند روز تا رسيدن پيكرش طول كشيد. يك هفته پس از خاكسپاري يكي از بچه محل‌ها تعريف مي‌كرد كه باورم نمي‌شود حسن شهيد شده باشد. من او را 24 خرداد در مشهد ديدم. من حتي دنبال او رفتم تا احوالش را بگيرم كه در ميان جمعيت گمش كردم. فردا يا پس فردا همان فرد آمد و گفت من ديشب خواب حسن را ديدم. به من گفت تو مرا در مشهد درست ديده‌اي ولي چرا رفتي اين موضوع را به خانواده‌ام گفتي؟ حالا كه رفته‌اي و گفته‌اي به برادرانم بگو تا مي‌توانند دست از قرآن برندارند. انس با قرآن را هم در وصيتنامه و خواب‌هايي كه مي‌ديديم داشت.

پيدا نشدن وسايل شهيد

علي چيذري تأكيد مي‌كند كه برادر شهيدش هيچ گاه نمي‌خواست جلوي چشم باشد. چند باري كه در محله‌شان نمايشگاه شهدا مي‌زنند و از خانواده مي‌خواهند كه وسايل حسن را بهشان بدهد. اعضاي خانواده هر كار مي‌كنند وسايل حسن را پيدا نمي‌كنند. انگار شهيد دوست نداشته وسايلش را به كسي بدهند و بگويند حسن در جبهه بوده است.

خوش قولي شهيدان

هفتم حسن يكي از دوستانش كه همه جا با هم بودند از جبهه مي‌آيد و خبر شهادت رفيق ديرينش را مي‌شنود. هنگامي كه جلوي در خانه مي‌رسد، سرش را بر روي دوش برادر شهيد مي‌گذارد و مي‌گويد: حسن اينجا بي‌معرفتي كرد! ما به هم قول داده بوديم در هر كاري كه مي‌كنيم با هم باشيم ولي حسن رفت و من را تنها گذاشت. فرداي آن روز او هم مي‌رود و در عمليات شهيد مي‌شود. شهيدان از ته دل به هم قول مي‌دادند و همه چيزشان با هم بود.

برايم پنج سال نماز بخوانيد

حسن پنج سال از سن واقعي‌اش نگذشته بود كه نمازش را مي‌خواند و روزه‌اش را مي‌گرفت. به‌‌رغم اينكه نماز و نماز شب‌هايش ترك نمي‌شد و پنج سال بيشتر از سن تكليفش نگذشته بود اما در وصيتنامه‌اش مي‌نويسد پنج سال برايم نماز بخوانيد و روزه بگيريد شايد نمازهايم ايراد داشته باشد.


منبع : روزنامه جوان
نویسنده : آرمان شريف

 نظر دهید »

سفره‌ی عقد با زیباترین عروس

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

«داوود لشگری» به سال 1344 در روستای «ضیاءآباد» (از توابع شهرستان «تاکستان») متولد شد. 20 سال بعد، مادرش «آسیه خانم» برای جوانش، سفره ی عقدی برپا کرد


«داوود لشگری» به سال 1344 در روستای «ضیاءآباد» (از توابع شهرستان «تاکستان») متولد شد. وی 20 سال بعد، در حالی که خرقه‌ی پاسداری از نهضت «امام روح الله» را بر تن داشت، در نبرد «والفجر 8» به تاریخ 24 بهمن 1364 شمسی، پای در بساط «عند ربهم یرزقون» نهاد.
«آسیه خانم» مادرِ پاک نهادِ این پاسدارِ انقلاب اسلامی، به جای برافرشتن بیرق عزا و ماتم، در محل گلزار شهدای «ضیاء آباد»، برای جوانِ در خون طپیده اش، سفره ی عقد برپا کرد.
«داوود لشگری» برادری داشت به نام «اسماعیل» که او نیز در سال 1366 شمسی، مدالِ شهادت بر سینه اش نصب شد.
هدیه به ارواح بلندپرواز شهیدان «داوود» و «اسماعیل» لشگری، صلوات


 

 

مشرق

 نظر دهید »

ماجرایی که شهید کلهر را از خانواده‌اش دور کرد/ فرماندهی که شبیه نداشت

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بچه‌ها صف کشیده بودند جلوی بیمارستان و سر اهدای کلیه به حاجی، جر و بحث می‌کردند. هرکس می‌خواست قرعه به نام او بیفتد. آنها سر از پا نمی‌شناختند و هر لحظه به تعدادشان اضافه می‌شد.


“حاج یدالله کلهر” روستا زاده بود. در “بابا سلمان” شهریار به دنیا آمد. همانجا قد کشید و بزرگ شد. به دلیل نبود امکانات و سختی راه، ازادامه تحصیل باز ماند. سال 53 به خدمت سربازی رفت. چندین بار از خدمت سربازی فرار کرد. آشنایی با امام خمینی(ره) مسیر زندگی اش را تغییر داد و به جرگه مبارزان با رژیم پهلوی پیوست. با پیروزی انقلاب، سپاه منطقه کرج را راه ندازی کرد. با آغاز جنگ، در آزاد سازی گیلانغرب حماسه ماندگاری آفرید.

 
به خاطر لیاقت و کاردانی به عنوان جانشین فرماندهی تیپ المهدی(ج) برگزیده شد. در عملیات فتح المبین ضرب شست جانانه ای به عراقی ها نشان داد. بعدها در عملیات والفجر 8، کربلای 4 و 5 خوش درخشید. شهید یدالله کلهر از بنیانگذاران لشکر 31 عاشورا، لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و قائم مقام لشکر 10 سیدالشهدا بود. وی پس از سالها مجاهدت، سرانجام در اول بهمن 1365 در عملیات ” کربلای 5″ جاودانه شد و به قافله شهدا پیوست. به بهانه بیست و هشتمین سالگرد شهادتش فرزاهایی کوچک از زندگی این مرد بزرگ را مرور می کنیم:
 
نشانه
 
قنداقه نوزاد را با خوشحالی در آغوش کشید و سرتاپایش را خوب برانداز کرد. چشمش به گوش راست نوزاد افتاد. قسمت کوچکی از لاله گوش راست نوزاد بریدگی داشت. با تعجب گفت : «این بچه یک نشانه دارد». پدر بزرگ قنداقه را گرفت و گفت: « معنایش این است که این بچه در آینده کاری می کند که اسمش بر سر زبانها می افتد. شاید پهلوان شود و شجاعت از خود نشان دهد. هر چه هست نام خوبی از خود به جا می گذارد.»
 
مثل باران

با بچه های دیگر فرق داشت. فرقش هم این بود که بیش از حد مهربان بود. به تعبیر دوست همرزمش : «از همان بچگی به ما نصیحت می کرد که با هم دعوا نکنیم.  همیشه از مردانگی و گذشت صحبت می کرد» یدالله خوبیهایش حد نداشت. مثل باران بود . وقتی می بارید همه را فرا می گرفت. خیلی راحت می شد به او تکیه کرد. نه کینه داشت و نه اهل غرض ورزی بود. قلبی زلال و روحی بزرگ و مهربان داشت. هیچ وقت با کسی تند برخورد نمی کرد. تواضع اش تماشایی بود. صبور و پر حوصله بود.
 
دروازه بان

فوتبالش خوب نبود اما والیبال را بهتر بازی می کرد. در فوتبال اکثر اوقات دروازه بان می ایستاد. در بین بازی هم هیچ وقت عصبانی نمی شد. صبورانه بر خورد می کرد. با مزاح و شوخی جلوی عصبانیت های احتمالی بچه ها را می گرفت. به تعبیر پدرش ” از بچگی در بازیها میان بچه ها محبوب بود. هر کس به دنبالش می آمد و می گفت برویم ورزش ، می گفت : «یا علی» . هیچ وقت از ورزش و بازی روی گردان نبود. »
 
خانه اهدایی

برای هر کاری خیری پیش قدم می شد. دست به خیر بود. رفته بود خواستگاری یکی از همکارانش. بعد از صحبت های مقدماتی ، پرسیده بودند که آقا داماد منزل مستقل دارد یا نه؟! داماد سرش را انداخته بود پایین و گفته بود:« نخیر. خانه مستقل ندارم». داشته قول و قرار عروسی شان بهم می خورده که حاج یدالله گفته بود : «آقا داماد از خودشان منزل دارند و خانه مناسبی هم هست» انکار داماد هم به جایی نرسیده و جلسه به خوشی تمام شده بود. بعدها وقتی آقا داماد فهمیده بود که خانه اهدایی حاج یدالله، از طرف سپاه به اسم حاجی  در آمده بود.
 
قـرعه اول

به قول امروزی ها، حاجی خیلی «فدایی» داشت.  بچه ها صف کشیده بودند جلوی بیمارستان و سر اهدای کلیه به حاجی، جر و بحث می کردند. هر کسی می خواست قرعه به نام او بیفتد. بچه ها سر از پا نمی شناختند. هر لحظه به تعداد بچه ها اضافه می شد. لحظه شماری می کردند برای اهدای کلیه.  اما هر کاری کردند حاجی زیر بار نرفت و  گفت: « من شرعاً راضی نیستم که شما جان خودتان را به خطر بیندازید و به من کلیه بدهید. هر چه خدا بخواهد ، همان می شود.»
 
لبهای خونین

دشمن امان بچه ها را بریده بود در فاو. انگار از آسمان باران گلوله می بارید. بمباران عراقی ها خیلی شدید بود. حاج یدالله در یکی از این بمبارانها به شدت زخمی شد. جراحتش به حدی شدید بود که برای مداوا فرستادندش به تهران .خون از همه جای بدنش جاری بود حتی از لبهایش. پرستارها فکر کردند که لبهای حاجی ترکش خورده . وقتی خوب معاینه کردند دیدند  که از ترکش خبری نیست. حاجی از شدت درد دندان به لب گرفته بود! حاجی تا لحظه آخر یک «آخ» نگفت.
 
غریبه

هواخواه شهدا و خانواده هایشان بود. برای خانواده شهدا ارادت خاصی داشت. رفته بود سرکشی به خانه یکی از شهدا. برای دختر کوچک شهید هم اسباب بازی مناسبی تهیه کرده بود. مقابل خانه شهید که رسید آرام در زد. دخترک در را باز کرد و حاجی را شناخت. بی مقدمه گفت: « عموجان! اگر بابام را آورده ای بیا تو اگر نیاورده ای، برو.» بعد از این جریان، حاجی به خانواده و تنها دخترش به قدری  کم سر می زد  که دختر چهار ساله اش او را نمی شناخت. فکر می کرد حاجی غریبه است.
 
مثل هیچکس

با همه، فرق داشت. حاجی حسابش از دیگران جدا بود . شیوه فرماندهی اش جور دیگری بود. شبیه نداشت.  فرمانده بلند آوازه لشکر قلب بچه ها را تسخیر کرده بود. بدون استثنا حرفش زمین نمی ماند. بچه ها با جان و دل دستوراتش را انجام می دادند و حاضر بودند خودشان را برای ایشان فدا کنند. خیلی وقت ها سپر بلای حاجی می شدند. حاج یدالله واقعاً «فدائی»داشت چرا که خودش فدائی ولایت بود. گفتم که “این مرد، یکی یکدانه بود . باور کنید حاجی! شبیه نداشت»
 
آخرین یادگاری

روزهای آخر، رفتارش خیلی فرق کرده بود. کارهای عجیب و غریبی می کرد. غمگین و بیقرار بود. زمین با همه وسعتش برای حاجی تنگ می نمود. یک روز بی مقدمه وارد آسایشگاه شد و رفت سراغ کمد شخصی اش. به آرامی در کمد را باز کرد. تمام وسایلش را چید روی زمین و گفت: « بچه ها ! هر کس هر چه می خواهد بردارد برای یادگاری!» گرمکن ورزشی، ساعت مچی، تقویم ، انگشتر عقیق ، مهر و سجاده کوچک، تمام دارائی حاجی بود. بچه ها با دیدن این صحنه بغض کردند و …
 
خواهان شهادتم

جویای شهادت بود. می گفت: «خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام و خـواسته باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام موجودی نـباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.»

 دفاع پرس

 نظر دهید »

جمله‌ای که موجب شهادت یک پسر در مقابل پدرش شد

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شهر یکپارچه جولانگاه تانک‌های رژیم بود و جلوی هرکس را می‌گرفتند باید می‌گفت «جاوید شاه» تا او را آزاد کنند.
 عباس اسلامی پور در وبلاگ روشنای صبح نوشت: چهارشنبه 27 دی سال 1357 مردم شهر عزیزم در حال که از فرار شاه خشنود بودند، مجسمه شاه را در میدان راه آهن پایین کشیدند و همین موضوع خشم عوامل رژژیم شاه را بدنبال داشت و کشتار خونین چهارشنبه سیاه را رقم زد. دو خاطره زیر از نوجوانان آن روز است که با هم این دو خاطره را می‌خوانیم و بر روح شهدای این واقعه درود می‌فرستیم:

آن روز عصر به همراه برادرم در مغازه بودم، مغازه فروش کالای خانه که مقابل سینما تاج قدیم بود.

یک دفعه همهمه‌ای در شهر پیچید و خبر درگیری نیروهای رژیم ستمشاهی با مردم در دزفول شدت یافته و نیروها به سمت اندیمشک در حال حرکت هستند. مغازه را بستیم که درگیری در اندیمشک هم شروع شد همان طور که در حال حرکت به سمت منزل بودم صدای تیراندازی و الله‌اکبر مردم فضای شهر را به تسخیر درآورده بود.

همسایه‌ما نگران پسرش بود به اتقاق راهی خیابانه شدیم تا نشانی از «عبدالرضا» بیابیم، او در درگیری‌ها گم شده بود و از هرکس هم سراغ او را می‌گرفتیم اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد.

سرانجام  «عبدالرضا» را در جایی که تیر به پایش خورده بود یافتیم، او را به منزل بردیم… این جوان نا آرام روزهای انقلاب «عبدالرضا بصیری پور» نام داشت که به همراه برادرش «منصور» در عملیات والفجر هشت به فیض شهادت نایل آمد. (راوی:علیرضا الهام)

 

 

روز چهارشنبه سیاه تیراندازی زیادی در شهر بود من نوجوان بودم از صدای آنها اندکی هراسان؛ هنگام غروب بود که یکی از دوستان مرحوم پدرم هنگام عبور از کنار منزل ما به  پدرم گفت: بیایید از شهر خارج شویم قرار است نیروهای شاه با تانک به مردم حمله ور شوند، مادرم که صدای این مرد را شنید از درون منزل گفت: ما در شهر می‌مانیم و نیروهای زژیم هم هیچ غلطی نمی‌کنند.

شهر یکپارچه جولانگاه تانک‌های رژیم بود و جلوی هرکس را می‌گرفتند باید می‌گفت «جاوید شاه» تا او را آزاد کنند.

 سید اردشیر موسوی جوان خوش سیمایی که منزل آنان در همسایگی منزل ما بود به اتفاق پدرش به وسیله مینی بوس در مسیر اندیمشک-دزفول امرا معاش می‌کردند، آن روز سید اردشیر عکس امام را در مینی بوس نصب کرده بود و در مقابل گفتن «جاوید شاه» هم مقاومت کرده بود. این مقاومت به مذاق دژخیمان خوش نیامده بود و سید اردشیر را در مقابل دیدگان پدر به شهادت رساندند. (راوی: محمد صادق جمشیدی)

منبع:سایت فاحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

عکس/ تمام شهیدان یک روستا

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

جمعیت این روستا امروز کمتر از ۵۰ نفر است. یا این حال، این روستا در طول دفاع مقدس، دو نفر شهید داده است.
 "ضرونی” نام طایفه‌ای در جنوب “کوهدشتِ لرستان” در ایران است. زبان این طایفه لری و جمعیت آن در  ۷ روستا ساکن می باشند. این روستاها عبارت‌اند از: پشت باغ -سرچشمه- کره - انبار - میانرود(قنبربگ) - گنجینه - پریان ضرونی


از میان این هفت روستا، “پریان ضرونی” در ۱۴ کیلومتری غرب “کوهدشت” قرار دارد. جمعیت این روستا امروز کمتر از ۵۰ نفر است. با این حال، این روستا در طول دفاع مقدس، دو نفر شهید داده است. یعنی یک بیست و پنجم جمعیت امروز. این رقم برای چنین روستایی بسیار قابل توجه است.

شهدای این روستا، عزیزان، “غلامعباس ضرونی” و “چراغعلی ضرونی” هستند.

شادی ارواح مطهر شهدای روستای “پریان ضرونی” صلوات

 

 

 نظر دهید »

نامه‌ای که برای دکتر روحانی رونوشت شد

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

محسن رضایی فرمانده سپاه در دوران جنگ تحمیلی، در نامه‌ای خطاب به آیت‌الله هاشمی رفسنجانی جانشین وقت فرمانده کل قوا پیشنهاد کرد تا نام یکی از عملیات‌های مهم ایران در جنگ تغییر کند. رونوشت این نامه برای حسن روحانی نیز ارسال شده بود.

 عملیات والفجر 8 یک عملیات آبی - خاکی در دوران دفاع مقدس محسوب می‌شود که در آن، رزمندگان توانستند با غافلگیری نیروهای بعثی و با عبور از اروندرود، شبه‌جزیره فاو در جنوب عراق را به اشغال خود در آوردند. این عملیات در ساعت 22:10 روز 20 بهمن 1364 با رمز “یا فاطمه الزهرا” در منطقه خسروآباد تا رأس‌البیشه به طور گسترده آغاز شد و پیروزی‌های درخشانی برای کشورمان در دوران دفاع مقدس در پی داشت.

نکته‌ای که در دوران دفاع مقدس و پس از آن کمتر به آن توجه شده است، دلایل محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس برای تغییر نام «عملیات والفجر 8» به «نصرالمسلمین» بود؛ دلایلی که سال‌ها برای رزمندگان آن عملیات پنهان ماند تا اینکه به تازگی با انتشار نامه محسن رضایی خطاب به هاشمی رفسنجانی تنها چند ساعت مانده به آغاز عملیات، دلایل اصرارهای محسن رضایی برای تغییر نام عملیات والفجر 8 به نصرالمسلمین آشکار شد. این ادله در قالب نامه‌ای از سوی محسن رضایی خطاب به هاشمی رفسنجانی به عنوان جانشین وقت فرماندهی کل قوا به رشته تحریر در آمد.

این نامه که به تازگی از سوی مرکز اسناد دفاع مقدس منتشر و برای نخستین‌بار در اختیار خبرگزاری «نسیم» قرار گرفته است، خود می‌تواند گویای نکات مهمی از تاریخ دوران دفاع مقدس و شرایط حساس کشور در سال 1364 در ابعاد بین‌المللی باشد و از سوی دیگر به نظر می‌رسد محسن رضایی برای قانع کردن فرماندهان ارشد کشور در امور جنگ، مجبور به نگارش این نامه‌ خطاب به هاشمی رفسنجانی به عنوان جانشین وقت فرماندهی کل قوا می‌شود تا نظر مسئولان را به تغییر نام این عملیات به «نصرالمسلمین» جلب کند. یکی دیگر از نکات جالب توجه این نامه، رونوشتی است که محسن رضایی خطاب به حسن روحانی، رئیس‌جمهور کنونی کشورمان زده است.

متن کامل این نامه که 10 ساعت قبل از آغاز عملیات والفجر 8 در مورخه 64.11.20 توسط فرمانده وقت سپاه پاسداران به نگارش درآمده، به شرح زیر آمده است:

«بسم الله الرحمن الرحیم

به: سرور مکرم حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین جناب آقای رفسنجانی

سلام علیکم. با توجه به بحث‌های گذشته با حضرتعالی مبنی بر اینکه در عملیات آتی ان‌شاءالله کلیه پیروزی‌های حاصله بنام ارتش و سپاه قلمداد شود و در انعکاس آنها خدای ناخواسته هیچگونه جدائی منعکس نگردد، نام عملیات را به دلایل زیر نصرالمسلمین پیشنهاد می‌کنیم تا ان‌شاءالله تمامی عملیات سراسری با یک نام اعلام شود.

1- با توجه به هم‌مرز شدن با کویت ممکن است دشمن بعثی این عملیات را یک جنگ بر علیه اعراب تلقی و تبلیغ کند. عنوان نصرالمسلمین می‌تواند این تبلیغات مسموم را در جهان اسلام خنثی نماید.

2- با توجه به همزمانی عملیات با دهه مبارکه فجر و پیروزی انقلاب اسلامی عنوان نصرالمسلمین بیانگر هویت واقعی انقلاب اسلامی در یاری و نصرت مسلمانان جهان است.

3- مقاومت امت ما در مقابله با استکبار جهانی مخصوصاً شیطان بزرگ (آمریکا) موجب دلگرمی و قیام مسلمین جهان شده، عملیات نصرالمسلمین در تقویت روحیه و پشتیبانی رزمندگان ما از تمامی این حرکت‌ها در جهان اسلام مؤثر خواهد بود. ضمناً یادآور می‌شود: ما بین یگان‌هایمان عملیات فدک را به نام انصارالمسلمین و عملیات صف را به نام کربلا نامگذاری نموده‌ایم.

والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته

 

 

 

 نظر دهید »

سطل تی ان تی!

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

برای جلوگیری از هر گونه بی عدالتی در تقسیم جیره، قرعه کشی بهترین روش بود. وقتی مقسم جیره را به قسمت های مساوی تقسیم می کرد، یک نفر پشت می ایستاد و مقسم دست روی یک قسمت می گذاشت و می پرسید این مال کی و او جواب می داد فلانی. همه چیز قرعه کشی می شدو بدین ترتیب، کمتر اعتراض. 


خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سرگرد مجتبی جعفری است:

شبها چون زود در را می بستند، زمان دیر می گذشت. شبی فریدون بچه ها را صدا زد و گفت: بهرین کار برای گذراندن وقت، گل بازی است!

شاید بیست نفری می شدیم که شروع کردیم. نیمه شب بود که بازی تمام شد. وقتی آمدم در آسایشگاه، ابوالفضل خوابیده بود. صدایش کردم و گفتم: جبران بی خوابی های منطقه را می کنی … و او خندید و دوباره به خواب ادامه داد. حمید، مشغول نوشتن روی سنگ ها بود و گاهی گلدوزی روی پیراهن جبهه اش را ادامه می داد. او با نخ های لنگی که در الرشید پیدا کرده بود، گلدوزی می کرد. دراز کشیدم و با چشمانی نیمه باز، سقف سلول را جستجو می کردم. یکی آهسته گفت: فلانی، رفتی ایران، سلام مرا هم برسان …

صبح آن روز، با صدای سوت بیدار شدیم. نجوای تعریف خواب ها، سلول را فرا گرفت. اکثریت خواب دیده بودند؛ خواب های جالب و شنیدنی و گاهی هم تاسف بار و ناامید کننده!

بعد از بیداری، یکی از گروه ها، مسئولیت انجام کارهای عمومی را به عهده می گرفت که این کار با خالی کردن سطل ادرار که معروف به سطل تی ان تی بود، شروع می شد.

 

 

139754696762

آب های کثیف را خالی می کردند، غذا را می گرفتند، ظرف های کثیف را می شستند و گاهی که دسر می آمد، آن را تقسیم می کردند. دسر معمولا خیارهای پلاسیده ای بود که به هر نفر، نصف و گاهی یک خیار می رسید. و دو عدد نان شبیه نان ساندویچی، اما کوچک تر و با کیفیتی پایین تر به نام سمون و ناهار معمولا یازده تا سیزده قاشق برنج بود.

برای جلوگیری از هر گونه بی عدالتی در تقسیم جیره، قرعه کشی بهترین روش بود. وقتی مقسم جیره را به قسمت های مساوی تقسیم می کرد، یک نفر پشت می ایستاد و مقسم دست روی یک قسمت می گذاشت و می پرسید این مال کی و او جواب می داد فلانی. همه چیز قرعه کشی می شدو بدین ترتیب، کمتر اعتراض.

مدتی گذشت و آرام آرام با محیط اردوگاه خو می گرفتیم و بعد از انجام کارهای تزیینی روی سنگها عمده ترین فعالیت ها، درباره بالا بردن کیفیت و کمیت غذا بود. کم بودن غذا همیشه احساس گرسنگی را در ما زنده نگه می داشت؛ به شکلی که انتظار برای آمدن غذا برایمان عادت شده بود. شوربای صبح که برای پنجاه نفر می آوردند، به سختی ده نفر را سیر می کرد و غذای ظهر که غذای عمده به حساب می شد نیز به همین شکل بود و شب به ندرت غذا به سه قاشق می رسید. استفاده از تکه های خمیر نانها، اولین اقدام برای بالا بردن میزان غذا بود. ابتدا این خمیرها را با چوب های درازی روی آتش کباب کرده، می خوردیم و بعداز مدتی، آنها را پودر و خشک می کردیم و سپس روی آتش تفت می دادیم و قاطی برنج ظهر می کردیم، یا با شکر مخلوط می کردیم و به جای بیسکوییت می خوردیم!
منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای تحول شهید«احمدعلی نیری»به خاطر دوری ازگناه

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید احمد علی نیری نقل کرد: در دماوند از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم. بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم.
«شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود.

«دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید والامقام و عارف مسلک داشته است. او در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کمش اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطره‌ای از زبان خود شهید اشاره می‌کند. این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است که در ادامه می‌آید:

رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و… احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما نماز می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می‌دیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا  لذت می‌برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد. احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من… لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.

نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.»

بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله…» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شکنجه «ساواک» و جمله‌ای تاریخی

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

عبدالله میثمی در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت: «برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه‌ حرف‌های اختلاف‌انگیز،رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.» 


 
سال 1334 در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیر‌المؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل کرد، نام او را «عبدالله» گذاشتند.دوران کودکی و نوجوانی را سپری کرد و در دوره‌ی دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش مشغول به کار شد. از نوجوانی شور و علاقه‌ خاصی به مسائل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم دینی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به قبلیه روحانیت و طلبگی قرار داد.

 

عبدالله در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، «هیأت حضرت رقیه (ع)»، کلاس‌های آموزش قرآن و صندوق قرض‌الحسنه را پایه‌گذاری کرد و عملاً مسئولیت ارشاد دوستان هم‌سن و سال خود را بر عهده گرفت و قرآن و مسایل سیاسی روز را به آنها تعلیم داد. به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل شد. در این زمان بیشتر توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت‌های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین بود. سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال 1353 به همراه برادر شهیدش (حجت‌الاسلام رحمت‌الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت کردند و در مدرسه‌ «شهید حقانی»ساکن شد و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت.

 

عبدالله که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه‌ دیگر در همین سال دستگیر و راهی زندان شد.

در زندان با وجود آنکه شکنجه‌های فراوانی را تحمل کرد، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل کرد و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض می‌کرد، به اتفاق سایر زندانیان هم‌بند به تحقیق و مطالعه‌ی علوم و معارف قرآن و نهج‌البلاغه پرداخت.
 

او تعالیم قرآن را به زندانیان آموزش می‌داد و این حرکت‌ها در روحیه‌ زندانیانی که تحت تأثیر گروهک‌های ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت. شهید میثمی که 30 ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم‌شاهی به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه‌ی ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه‌ی انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد.

 

 

حجت الاسلام شهید عبدالله میثمی
با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه‌ تحصیل به حوزه‌ علمیه‌ قم رفت و از محضر استادان کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی‌پور» و برای یاری رساندن به این نهضت امام خمینی(ره)، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر رفت، تا در کنار پاسداران به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد.او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه‌ سیاسی قبلی خود می‌توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد.

 

این روحانی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاش‌های فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده‌ی شهدا به کار بست. او علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهاد‌های انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره‌ی مسؤولین استان قرار می‌گرفت. پس از 30 ماه خدمت و تلاش شبانه‌روزی در آن منطقه‌ی محروم، از سوی نماینده‌ی حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان «مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره)» در منطقه‌ی نهم (فارس،بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب شد.

 

از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، عبدالله جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست ومعتقد بود که هرکسی بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. برای همین در بسیاری از مناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آنه صحنه‌ها این بود که برادرش در مقابل چشمانش در تپه‌های شهید صدر به شهادت رسید.

 

به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه‌ی امور است و بقیه‌ی مسایل در مرحله‌ی بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین شهید محلاتی،«نماینده‌ محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به «مسئولیت نمایندگی امام(ره) در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ره)» که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده‌ تمامی نیروهای سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایه‌ قوت قلب آنان باشد.

 

حجت‌الاسلام میثمی که با علاقه و عشق بی‌نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شب‌های عملیات الهام‌بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود. او حتی برای زیارت خانه‌ خدا هم حاضر نبود، لحظه‌ای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه‌ اجر زیارت خانه‌ی خدا را هم دارد.

 

وی همواره در میدان جهاد حاضر بود و یار و یاور رزمندگان اسلام به شمار می‌رفت.تکلیف دینی در نزد او بر همه چیز مقدم بود. بصیرت و آگاهی او در آن شرایط سخت، گره‌گشا بود، اخلاص و تقوای او امید را در دل‌ها زنده می‌کرد و تبسمش یأس و نومیدی آنان را می‌زدود. او در بسیاری از صحنه‌ها پیشتاز بود. دلسوزی، ایمان و علاقه‌اش به حضرت امام(ره) و انقلاب، او را پذیرای همه‌ی سختی‌ها کرده بود. حجت الاسلام میثمی در کوران حوادث انقلاب و جنگ بر این نکته تأکید میکرد که وقتی انسان برای خدا کار کند، هرچند هم آن کار کوچک باشد، چنان نمود دارد که اصلاً خودش هم باور نمی‌کند.

 

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی
کار کردن در راه خدا و خدمت به بندگان برایش به مثابه‌ی عبادت و از همه چیز شیرین‌تر بود.زیرا فعالیت و تلاش برای رضای خدا را معراج خود می‌دانست و در حقیقت، تعالی و رسیدنش به کمال معنوی، نتیجه‌ی همین اخلاص و عشق به خدمت‌گزاری بود.او هر آنچه داشت،در طبق اخلاص نهاده بود و برای احیای دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت.ایثار و از خود گذشتگی او به حدی بود که در همه حال، برای سپاهیان اسلام، نمونه و الگو بود. اعتقاد راسخ و روح باصفایش که در مراحل مختلف زندگی، به ویژه در دوران زندان، صیقل یافته بود،از او انسانی وارسته ساخته بود،که جز در وادی سالکان طریق عشق و مخلصان درگاه معبود، نمی‌توان چنین یافت. عبدالله همواره مسؤولیت عظیم فرماندهان و نیروهای رزمنده و امانت سنگین و بار مسئولیت شهدا را یادآوری می‌کرد و می‌گفت:

«خدا می‌داند اگر پیام شهدا و حماسه‌های آنها را به پشت جبهه منتقل نکنیم،گنهکاریم.»
 

این عالم وارسته و روحانی مبارز که با درک تکلیف و شناخت زمان،خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌کرد:«اگر به خاطر مشکلات و به اسم پایان مأموریت و غیره بخواهیم برگردیم، نوعی سقوط است. برادران پیوسته از خدای خود بخواهید که توفیق ادامه‌ی نبرد را از ما نگیرد. خدا می‌داند روز قیامت وقتی روزهای جبهه‌مان را ببینیم و روزهای مرخصی را هم ببینیم، گریه خواهیم کرد که ای کاش مرخصی نرفته بودیم.»

 

حجت‌الاسلام میثمی که در فراز و نشیب‌های انقلاب و جنگ، وظیفه‌ی خود را خوب می‌شناخت و با حضور مستقیم در جبهه‌ها و خطوط مقدم، سند زنده‌ی عمل به تکلیف و همراهی روحانیت با فاتحان میادین رزم را به نمایش می‌گذاشت،در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت:«برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه‌ حرف‌های اختلاف‌انگیز ما، رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»

 

این روحانی مبارز و فداکار آنگاه که می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌کنند، می‌گفت: «خدا می‌داند که من این روزها دارم زجر می‌کشم، چرا که می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نکند که عاقبت ما، جور دیگری باشد.»

 

سرانجام همان‌طور که در شب دوم عملیات کربلای 5 به دوستان گفته بود:«من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم.»هنگامی که در تاریخ روز نهم بهمن ماه سحرگاهان، آن زمان که دلباختگان جمال محبوب،برای مناجات با خدای خویش آماده می‌شد،وعده‌ الهی تحقق یافت و در منطقه‌ عملیاتی «کربلای 5»، از ناحیه‌ی سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز 12 بهمن ماه سال 1365مطابق با دوم جمادی‌الثانی که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (ع) بود که به شهادت رسید.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

از عبور از هفت‌خان گزینش تا رضایت مادر برای حضور در جبهه

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سخت‌ترین مرحله اعزام من راضی کردن مادرم برای آمدن به جبهه بود، چرا که همزمان با من برادر دیگرم نیز در جبهه حضور داشت و مادرم مخالف حضور همزمان ما بود. روز اعزام از من پرسید: «از کدام مسجد اعزام می‌شوی؟» و من به دروغ گفتم: «از مسجد باب‌الحوائج(ع)»… 

 
جملات بالا بخش‌هایی از خاطرات یک رزمنده تخریبچی است.  

  سیدجلال روغنی از تخریبچیان قرارگاه «خاتم‌الانبیاء(ص)» و «کربلا» که از ناحیه دو چشم، دو دست و یک پا جانباز است، به روایت خاطره‌ای از چگونگی راضی کردن مادرش برای حضور در جبهه پرداخت.

 

او می‌گوید: 16 یا 17 ساله بودم که پس از دو، سه بار گزینش از سوی مسئولان اعزام رزمندگان به جبهه موفق به حضور در جبهه شدم. یکی از سوال‌های گزینش این بود که «امسال روز قدس کجا بودی؟» من هم جواب دادم: «راهپیمایی» در سوال دیگری پرسیدند:«ناهار چه خوری؟» گفتم: «با دوستانم رفتیم ساندویچی.» سپس مسئول گزینش با حالت خاصی گفت: «پس رفتی ساندویچی و روزه‌ هم نبودی» این در حالی بود که آن روز من روزه بودم و از پرسش‌های گزینشگر هول شده بودم.

 

البته سخت‌ترین مرحله اعزام من راضی کردن مادرم برای آمدن به جبهه بود چرا که همزمان با من برادر دیگرم نیز در جبهه حضور داشت و مادرم مخالف حضور همزمان ما بود. روز اعزام از من پرسید: «از کدام مسجد اعزام می‌شوی؟» و من به دروغ گفتم: «از مسجد باب‌الحوائج(ع)» و خودم به مسجد امام هادی (ع) رفتم اما هنگام اعزام مادرم را دیدم که به مسجد امام هادی (ع) آمده است. برای اینکه پیش دوستانم خراب نشوم با دو دست به محاسنم به حالت التماس کشیدم که مادرم چیزی نگوید. او از من پرسید کی بازمی‌گردی و من گفتم اجازه بدهید بروم فردا می‌آیم و این فردا ادامه داشت تا زمان مجروحیتم. از همین رو یکی از شیرین‌ترین لحظات زندگی من راضی کردن مادرم بود.

 

 

بر خلاف آنچه گاهی برخی از افراد از روی عناد یا نادانی بیان می‌کنند، هیچ رزمنده‌ای از روی اجبار به جبهه نرفت و انگیزه‌شان هم کوپن و سهمیه نخود و لوبیا نبوده است.
 

وی در بخش دیگر سخنانش ادامه می‌دهد: خوشبختانه کتاب «فرماندهان ورود ممنوع» که به روایت خاطرات 30 رزمنده تخریبچی اختصاص دارد، می‌تواند در حقیقت میراث خوبی برای آیندگان باشد و می‌تواند به معرفی سمبل‌های دوران دفاع مقدس کمک کند. متأسفانه ما در طول تاریخ در بخش سمبل‌سازی برای جوانان‌مان ضعف داشتیم و اگر هم سمبلی در کتاب‌هایمان بوده محدود به افرادی همچون «پتروس» و یا در اوج آن «ریزعلی خواجوی» بوده است. این در حالی است که تک تک رزمندگان و شهدای ما می‌توانند برای نسل جوان به عنوان یک سمبل معرفی شوند. اگر ایثار و از خودگذشتگی رزمندگان روایت شود، قطعا شاهد تأثیرات آن در جامعه خواهیم بود چرا که آن‌ها مایه ایجاد امنیت و آسایش امروزی ما هستند.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

سرلشکرشهید«علی هاشمی»چگونه درمجنون مفقودالاثر شد؟

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

کیانی همرزم شهید هاشمی می‌گوید: دشمن نیزارها را آتش زد آتش بسیار بود و شعله می‌کشید چند گروه تفحص راه انداختیم تا دنبالشان بگردیم به تدریج بچه‌هایی که محاصره شده بودند با پاهای سوخته آمدند، سراغ حاجی را که می‌گرفتیم هرکسی چیزی می‌گفت. 
 
علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد. او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

 

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره علی‌اکبر کیانی هم‌رزم شهید می‌آید:

یک شب قبل از حمله به جزایر، دشمن در سطح وسیعی از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد و با استفاده از انواع عامل‌های تنفسی و گاز خردل منطقه مجنون را آلوده کرد. بسیاری از رزمندگان در همان ابتدا شهید شدند و نزدیک صبح بود که حمله آغاز شد.

صبح عملیات من با برادر بهنام شهبازی و یکی دو تا از دوستان وارد جزایر شدیم در آن لحظات سخت حاجی و حاج احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا در قرارگاه خاتم 4 حضور داشتند و از آنجا سعی در کنترل اوضاع داشتند. خیلی خوب یادم هست علی هاشمی یک دست لباس تمیز و مرتب پوشیده بود. محاسنش را کوتاه کرده بود و خیلی آرام و با طمأنینه نشسته بود مثل همیشه سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می‌گفت.

درگیری بسیار شدید شده بود هر لحظه از حملات دشمن و پیشروی‌هایش گزارش می‌آمد و قرارگاه خاتم چهار هم زیر آتش شدید دشمن قرار گرفته بود حاج احمد غلامپور گفت: «حاجی یک مقدار عقب‌تر برویم که بتوانیم فرماندهی و کنترل کنیم». حاجی با طمأنینه گفت: «حاج احمد من کجا بروم عقب؟ برگردم به مردم بگویم من بچه‌های شما را گذاشتم و خودم آمدم عقب؟ نه من همینجا می‌مانم».

 

با تواضعی که نشان‌دهنده حالات درونی، اخلاص و علاقه او به بچه‌ها بود ارام نشسته بود و حاضر به ترک قرارگاه نبود در همان لحظه به ما خبر دادند که دشمن از جاده سیدالشهدا پیشروی کرده من به اتفاق یکی از دوستان یک گردان از نیروها را برداشتیم رفتیم جلو. تقریبا نیم ساعت تا یک ساعتی بیشتر طول نکشید که برگشتیم.

داشتیم طرف قرارگاه خاتم چهار می‌رفتیم که تعدادی از دوستان جلوی ما را گرفتند و گفتند: کجا دارید می‌رویم؟ گفتیم سمت قرارگاه. گفتند همین حالا هلی‌کوپترهای عراقی توی قرارگاه نشستند. گفتیم حاجی و خیلی‌های دیگر از بچه‌ها که در قرارگاه ماندند آن‌ها چه شدند؟ گفتند معلوم نیست احتمالا در نیزارها مخفی شده‌اند.

اما دشمن نیزارها را آتش زد آتش بسیار بود و شعله می‌کشید چند گروه تفحص راه انداختیم تا دنبالشان بگردیم به تدریج بچه‌هایی که محاصره شده بودند آمدند بعد از ظهر عملیات فردا صبح، دو روز بعد با پاهای سوخته و تاول زده برمی‌گشتند، سراغ حاجی را که می‌گرفتیم هرکسی چیزی می‌گفت: یکی می‌گفت دیدمش ولی تا هلیکوپترها نشستند دیگر ندیدیمش. یکی می‌گفت به سمت نیزارها رفت. هیچ کس دقیقاً متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده.

امید داشتیم در زندان‌های عراق باشد و با این امید همه درباره علی سکوت کردند بعد از سقوط صدام گفتیم شاید بیاید اما حاجی مزد یک عمر جهاد با نفس و اخلاص در راه ولایت فقیه بودنش را گرفت.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

توصیه‌های محرمانه فرمانده ۲۹ ساله برای «کربلای ۵»

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

علی شمخانی در نامه‌ای قابل تامل به فرماندهان این عملیات آورده بود: از تردید در تصمیم‌گیری در اموری که ضربات غیر قابل بخشودنی بر پیکر نظام وارد می‌سازد، بپرهیزید.
علی شمخانی، فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه پاسداران تنها چند ساعت مانده به آغاز عملیات کربلای 5، در نامه ای محرمانه خطاب به فرماندهان یگان های مختلف سپاه در این عملیات ، یکسری نکات را گوشزد می کند.

یکی از نکات جالب توجه ای که در متن این نامه از نظر پژوهشگران دوران دفاع مقدس به جشم می آید، نکاتی است که شمخانی در آن به فرماندهان گوشزد کرده است، شاید در نگاه اول این نکات یکسری مطالب عادی و البته مرسوم در میان ادبیات فرماندهان جنگ به حساب می آید اما با آگاهی از اتفاقات تلخ شکست های عملیات کربلای 4 ، به حکمت بازگوی کردن برخی نکات از سوی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه پی می بریم ، نکاتی چون ” پرهیز از تصمیم های پرتردید” و ” عدم بزرگنمایی تلفات دشمن” و در نتیجه عدم هیجان زدگی از پیروزی های مقدماتی.

 

شاید کلیدی ترین بخش نامه شمخانی به فرماندهان رسته های مختلف سپاه قبل از عملیات کربلای 5، آن قسمتی است که این فرمانده به نحوه تصمیم گیری های حیاتی فرماندهان اشاره می کند و می گوید:"از تردید در تصمیم گیری هایی که شکست در آن ضربات غیر قابل بخشودنی بر پیکر نظام وارد می‌سازد به شدت پرهیز کنید زیرا بالطبع بار این حوادث بر دوش یکایک مسئولین و فرماندهان عزیز به قیمت خون بهترین فرزندان ملت پاک باخته اسلام سنگینی می‌کند".

فرماندهی وقت نیروی زمینی سپاه در این رهنمود ضرورت رعایت مسائل حفاظتی ،پرهیز از اغراق درباره تلفات دشمن و ارائه آمار نوبه ای دقیق از نیروی انسانی و رعایت صداقت در اعمال و گفتار را به یگانهای تابعه تاکید نموده است.

 

سنگینی شرایط دشوار پس از عملیات کربلای 4 ضرورت انجام عملیات دیگری را ایجاب می کرد. عملیاتی که پیروزی آن تضمین شده باشد و ضمنا از جنبه نظامی و سیاسی بسیار ارزشمند باشد تا آثار نامطلوب عدم فتح کربلای 4 را جبران نماید.

ناحیه‌ی‌ مرزی استراتژیک‌ شلمچه‌ در منطقه‌ی‌ شمال‌ غربی‌خرمشهر واقع‌ شده‌ که‌ از جنوب‌ با اروند رود، از شمال‌ با منطقه‌ی‌عمومی‌ اهواز و از غرب‌ با مرزهای‌ بین‌ المللی‌ ایران‌ و عراق، محصورگردیده‌ است‌. وجود اروند رود در جنوب‌ آن‌، دریاچه‌ی‌ ماهی‌ و جزایربوبیان‌، ویژگی‌ نظامی‌ خاصی‌ را در این‌ منطقه‌ به‌ وجود آورده‌ است‌ وبه‌ خاطر نزدیکی‌ جغرافیایی‌ آن‌ با شهر صنعتی‌ بصره‌، از نظرکارشناسان‌ نظامی‌، دارای‌ اهمیت‌ فوق العاده‌ای‌ بوده‌ است‌.

ارزشمند ترین منطقه موجود شلمچه بود که دشمن در آن مستحکم ترین مواضع و موانع را داشت، به طوری که عبور از آن ها غیر ممکن می نمود و با توجه به اصول نظامی شناخته شده و محاسبات کمی، ضریب موفقیت بسیار ناچیز بود و بالطبع تضمین پیروزی از سوی فرماندهان عملیات را غیر ممکن می ساخت؛ لیکن ضرورت غیر قابل انکار ادامه جنگ در آن موقعیت و لزوم تسریع در تصمیم گیری پس از عملیات کربلای 4 سبب گردید که صرفا برای انجام تکلیف و با امید به نصرت الهی، تمامی نیروهای خودی اعم از رزمنده و فرمانده برای عملیات بزرگ کربلای 5 آماده شوند.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

ماجرای شورانگیز این سه شهید

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می بندیم بر اینکه هر کدام از ما 3 تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که ازگناهان 2 تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند 2 تن دیگر را شفاعت نماید. 


  حضرت آیت الله العظمی خامنه ای درباره ماجرای شورانگیز این سه شهید فرموده اند: ” آن سه نوجوانی که از مهدی‏شهر با هم پیمان می ‏بندند که هر کدام شهید شدند، آن دو نفر دیگر را در روز قیامت پیش خداوند شفاعت کنند؛ سه تا نوجوان و هر سه شهید می‏ شوند؛ نام اینها را شماها می ‏دانید؛ داستان اینها را شماها می ‏دانید. اینها جزو ماجراهای فراموش نشدنیِ تاریخ است. اینها چیزهایی نیست که از خاطره یک ملت برود .”

 

اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می بندیم بر اینکه هر کدام از ما 3 تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که ازگناهان 2 تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند 2 تن دیگر را شفاعت نماید.

خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار .

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

مردي كه با 7 پسرش به جبهه مي‌رفت

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سردي هوا و برف‌هاي ريز و درشت آسمان روستاي وليان در چند كيلومتري شهرستان ساوجبلاغ ما را از ديدار خانواده شهيدان كرميار باز‌‌نداشت، خانواده‌اي كه سه شهيد را نثار اين انقلاب كرده بود در هواي سرد برفي بهمن 1393 ميزبانمان شدند. 
 
 


 
اين ديدار به همت حوزه بسيج خواهران 618 حضرت خديجه(س) ‌سپاه هشتگرد شهرستان ساوجبلاغ ترتيب داده شد و كمي بعد به خانه برادران شهيد محمد، موسي و ماشاءالله كرميار مي‌رسيم. پير‌مردي مهربان و دوست‌داشتني در خانه را برايمان باز مي‌كند كه گويي خدا خنده را بر چهره معصومانه‌اش نقاشي كرده است؛ استقبالي كه به جان دلمان مي‌نشيند. خانه‌اي روستايي، با حياطي بزرگ و زيبا. جايي كه سال‌ها پيش در بحبوحه دفاع مقدس، ستاد پشتيباني جنگ و اعزام نيرو بود.

وارد خانه كه مي‌شويم، مادري به استقبالمان مي‌آيد كه شايد تنها دوري از فرزند و غم دلتنگي، گذر ايام را كمي برايش دشوار كرده باشد. صفورا دانيالي چندان ميلي به صحبت درباره شهيدانش ندارد اما به رسم مهمان‌نوازي كنارمان مي‌نشيند و مي‌گويد مي‌خواهد شنونده صحبت‌هاي همسرش باشد. حق هم دارد، گويي مرور و تكرار نبودن‌هاي پسرانش كمي او را آزار مي‌دهد و بغض‌ها و گريه‌ها حالش را بد مي‌كند.

«نادعلي كرميار» پدر شهيدان محمد، موسي و ماشاء‌الله كرميار كنارمان مي‌نشيند و از پدرانه‌هايش مي‌گويد. ‌پيرمردي كه اين روز‌ها هم دلش هواي دفاع از حرم دارد و مي‌گويد همواره در حسرت شهيد نشدن مانده است. كاش برود تا با شهادتش يك گلوله هم كه شده از دشمن بگيرد. همين جمله، تكليف گفت‌وگويمان را مشخص مي‌كند كه اين بار با پدري همكلام شده‌ايم كه اگر 86 بهار از عمرش گذشته است و دين خود را به انقلاب و نظام ادا كرده، اما همچنان پا در ركاب است و ولايتمداري او درسي است براي همه ما. نادعلي مي‌گويد: من 13 فرزند داشتم، 9پسر و چهار دختر. سه تا از پسر‌ها در راه حفظ اسلام و نظام به شهادت رسيدند. تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه‌ها بودم و در ستاد پشتيباني جنگ فعاليت داشتم. هفت تا از پسرها هم كه سنشان به جنگ و جبهه مي‌خورد همراهم بودند. خودمان پادگاني بوديم براي خودمان.

از پدر شهيدان مي‌پرسم نگران شهادت بچه‌ها نبوديد، همه خانواده در ميدان نبرد؟!

نادعلي با صداي بلندي مي‌خندد و مي‌گويد: «به بچه‌ها گفتم اگر بتوانيد و حضور نداشته باشيد، مديون نظام، انقلاب و شهداي انقلاب و مملكت هستيد. همه خانواده بسيجي بوديم.»

صفورا دانيالي، مادر شهيدان گويي كه با مرور خاطرات به وجد آمده باشد، برايمان از آن روزهاي به ياد ماندني مي‌گويد: «حاج آقا به همراه هفت تا از پسر‌ها راهي شدند و من هم در خانه و در همين حياط وسايل مورد نياز جبهه‌ها را مهيا مي‌كردم. دو تا از پسر‌ها هم كه كوچك بودند و نمي‌توانستند به جبهه بروند هم سهم من شدند و كنار من ماندند. شربت، مربا، ماست، لباس و… مهيا مي‌كرديم و از طريق حاج‌آقا و دوستان ديگرش در ستاد پشتيباني به جبهه مي‌فرستاديم.

از باغ، سيب جمع مي‌كردم و در جعبه‌ها بسته‌بندي كرده و به منطقه اعزام مي‌كردم. خدا را شكر توان و همت بالايي داشتم. بعضي از مردم هم مي‌آمدند و به من كمك مي‌كردند. در همين حياط نان مي‌پختم و مي‌فرستادم. اجاق‌ها را وسط حياط خانه بر پا مي‌كردم. خيلي روزهاي خوبي بود.

همه اين كارها را هم در سكوت و بي‌خبري انجام مي‌داديم. دوست نداشتيم كسي بداند، تنها همتمان اين بود كه سهم خودمان و دين خودمان را به نظام و كشورمان عطا كنيم. نمي‌خواستيم كسي متوجه شود.» پدر شهيدان در ادامه صحبت‌هاي همسرش مي‌گويد: «من بيش از 115مرتبه در جبهه حضور داشتم و راهي مناطق عملياتي شدم. رساندن كمك‌هاي مردمي به جنگ هم خودش تكليفي بود كه اميدوارم خداوند از من قبول كرده باشد.»

وقتي از شهدايشان مي‌پرسم، نادعلي كرميار بغض‌هاي ترك خورده‌اش را فرو مي‌خورد تا نكند دل مادر شهيدان بلرزد و سپس مي‌گويد: «اولين شهداي خانه ما، محمد و موسي بودند. محمد معلم بود، متولد 20 ارديبهشت‌ماه 1337. موسي هم متولد 1345 بود. هر دو هم در يك عمليات به شهادت رسيدند، عمليات خيبر 18 اسفند 1362. خبر شهادت بچه‌ها را كه شنيدم چند لحظه‌اي مات و مبهوت ماندم. كودكي‌هايشان جلوي چشمم آمد. من راه و رسم زندگي را به آنها آموختم و آنها چه زود از من پيشي گرفتد و سهم آقا ابا‌عبدالله‌الحسين(ع)‌ شدند. پيكر موسي و محمد باز‌‌نگشت. من هم به دنبال پيكر و يافتن اثري از بچه‌ها راهي مناطق عملياتي شدم. هر بار هم كه به دنبالشان مي‌رفتم، يك كاميون پر از مواد مورد نياز بچه‌ها را با خودم مي‌بردم تا دست خالي نباشم و پيش رزمنده‌ها شرمنده نشوم. با هر بار حضور در مناطق، سعي مي‌كردم خبري از بچه‌ها بگيرم. معراج شهدا، اهواز، خرمشهر و… همه جا را زير و رو كردم. هرجا نشاني مي‌دادند، من راهي مي‌شدم.

‌محمد به مادرش قول داده بود كه مواظب برادرش موسي باشد و سرانجام محمد به وعده‌اش عمل كرد و استخوان‌هاي موسي بعد از 12 سال به ما رسيد. اما خبري از برادر بزرگ‌تر نشد. محمد همچنان جاويدالاثر است. بعد از شهادت بچه‌ها، دوباره كارم را شروع كردم. وظيفه‌اي بود كه خدا به من توفيق داده بود كه انجامش بدهم. مادر بچه‌ها هم مشوق خوبي برايم بود. دو تن از جگر‌گوشه‌هايش شهيد شده بودند و پنج تاي ديگر در جنگ اما هرگز خم به ابرو نياورد. از دارايي خانه براي جبهه خرج مي‌كرد و هرگز لب به شكوه باز نكرد.

همه توجه من به سمت صفورا مي‌رود. حالا مي‌دانم ‌چرا نمي‌خواست برايم از دردانه‌هاي شهيدش بگويد. نمي‌خواست مرور آن روزها دلش را دوباره بي‌تاب‌تر كند. اينجا جايي است كه پدرانه‌هاي شهيد تنها در وصف زني است كه ام‌الشهداست؛ زني كه چون ام‌البنين دلخوش به حضور و بيتاب رزمندگان ديگر.

با نبودن‌هاي پدر خانه، همه كارهاي خانه به دوش مادر بود، ‌خانه‌اي روستاي با همه دشواري‌هاي زندگي آن روزها، دوري از همسر و بچه‌هاي رزمنده‌اش، ‌دلتنگي براي محمد و موسي، او را از تلاش و مجاهدت باز نداشت و همواره مي‌گفت: محمدها و موسي‌هاي من در جبهه منتظر نان من هستند.

پدر شهيدان ادامه مي‌دهد: «وقت رفتن محمد به مادرش گفت: «مادر جان! مراقب گلدان شمعداني من باش!» مادر 31 سال است كه از آن يك گلدان ده‌ها گلدان ديگر پرورش داده و به رسم دلتنگي‌اش آنها را نوازش مي‌كند و كنارشان به مرور شيطنت‌هاي كودكانه بچه‌ها مي‌نشيند. اين روزها گلدان‌هاي شمعداني محمد هم منتظر باز‌گشت صاحب خود هستند.»

نادعلي از شهيد سوم خانه‌اش هم برايمان مي‌گويد: «ماشاءالله را در خانه «رضا» صدا مي‌كرديم. متولد 1347 بود. رضا بسيجي فعال بود. مي‌توانست معاف شود اما شوق حضور در جهاد و ميدان كارزار او را به جبهه كشاند. مي‌گفت: درست است كه برادرهايم در منطقه هستند، هر كسي جاي خودش را دارد و بايد به اداي تكليف خودش بپردازد. رضايم هم در مريوان به شهادت رسيد.»

نادعلي از ديدار با رهبري نيز مي‌گويد: «من در آن ديدار از آقا خواستم كه ده دقيقه‌اي با ايشان بنشينم و حرف بزنم، ايشان هم پذيرفتند اما مجال نشد. من خوشحالم كه سهمي در انقلاب و نظام جمهوري اسلامي دارم.»
منبع : سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

هنرنمایی اسرا در تئاترهای انقلابی

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

هم زمان تئاتر سالگرد انقلاب به اجرا درآمد که تخیلی و امید بخش بود. از دیگر کارها تئاتر دیدنی ـ نوروز ۶۵ ـ جشن تولد در ۱۲ فروردین و هم زمان تئاتر هواپیما ربایی در اثبات تروریست بودن بسیاری از کشورهای مدعی حقوق بشر به روی صحنه رفت.

 در دهه فجر سال ۶۴ تئاتر زیبا فسلفی و روانشناسانه ی (کنگره) که نام دیگرش محاکمه درون بود به اجرا در آمد این تئاتر آقای خاکی زاده انسان متهم را نشان می داد که در دادگاهی به ریاست عقل و دادستانی وجدان یا نفس لوامه محاکمه می شد. وکیل مدافع متهم نفس اماره بود و شاهدان علیه متهم، کوه درخت پرنده بودند. نور و صدا در این تئاتر نقش اساسی ایفا می کرد.


هم زمان تئاتر سالگرد انقلاب به اجرا درآمد که تخیلی و امید بخش بود. از دیگر کارها تئاتر دیدنی ـ نوروز ۶۵ ـ جشن تولد در ۱۲ فروردین و هم زمان تئاتر هواپیما ربایی در اثبات تروریست بودن بسیاری از کشورهای مدعی حقوق بشر به روی صحنه رفت. در ادامه در دهه فجر ۶۵ تئاترهای جدال مومن و در تیرماه ۶۴ تئاتر حجر بن عدی به زبان عربی و هفته جنگ تحمیلی تکلیف الهی و در چهلم شهدای مظلوم ایرانی در مکه برائت و دهه فجر همان سال اسیران شاهد صدور انقلاب بودند و هم زمان تئاتر ترور و اعتراف را تماشا کردند.

تئاتر در اسارت با در نظر گرفتن هدفی والا شروع و پرده اول و آخر آن وجهه دینی داشت و بازیگران با احساسی عمیق و تعهدی توصیف ناپذیر شیدایی خویش را در منظر تماشاچیان به نمایش می گذاشتند. می توان گفت تئاتر در اسارت با داشتن هنرمندانی متعهد یکی از بهترین نمونه های هنر متعهد محسوب می شد چرا که ارزش آفرینی می کرد. اثرات متعالی به جا می گذاشت و ابزار پیام رسانی نیرومندی بود. این ابزار نیست که موجد هنر است. هنرمندان اسیر نشان دادند که با نبود ابزار می توان بهترین اثرهای هنری را خلق کرد. این دلیلی است که بگوییم تئاتر در اسارت، هنر در هنر بود.

راوی: آزاده فتاح محمدی

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

سرلشکر شهید هاشمی؛ نمونه واقعی یک بسیجی انقلابی و بی‌ادعا

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

همرزم شهید علی هاشمی می‌گوید: شهید هاشمی نمونه واقعی یک بسیجی انقلابی و اسلامی بود که بدون هیچ ادعا و تکبری به وظایفش عمل می‌کرد و مثل یک پدر دلسوز مراقب نیروهایش بود. 

 
علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

 

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره‌ای از رازی ساعدی همرزم شهید می‌آید:

از آذر ماه سال 61 که در سپاه سوسنگرد مشغول به خدمت شدم به عنوان یکی از نیروهای علی هاشمی فعالیت کردم ایشان انسانی وارسته و دارای یک شخصیت چند بعدی بود که هم در زمینه اطلاعاتی و نظامی دارای فکر و اندیشه بالا بودند و هم در زمینه عبادت و از نظر روحی و معنوی انسان بزرگی بودند. او یک الگوی خوب و کامل برای بچه‌های قرارگاه نصرت و رزمندگان تیپ 62 خیبر بود.

به همه ابعاد زندگی نیروهایش توجه داشت. خاطرم هست بعد از اینکه ارتفاعات الله اکبر را فتح کردیم همانجا در ارتفاعات نشستیم و حاجی شروع کرد به صحبت کردن، بسیار شیوا و دلنشین سخن می‌گفت بچه‌ها شیفته و عاشق او بودند و با گوش جان به حرف‌هایش دل می‌سپردند. او درخصوص تعهدی که رزمندگان به ایران دارند به اطاعت از ولایت فقیه و اهمیت و جایگاهی که دارد اشاره کرد و هم چنین در خصوص آموزش‌های لازم برای یک بسیجی سخن گفت.

 

او نمونه واقعی یک بسیجی انقلابی و اسلامی بود که بدون هیچ ادعا و تکبری به وظایفش عمل می‌کرد. مثل یک پدر دلسوز مراقب نیروهایش بود روز چهارم تیرماه سال 67 که ما با تک سنگین عراق مواجه شدیم و جزیره مجنون را از دست دادیم. در یکی از سنگرهای قرارگاه خاتم 4 بودیم و دشمن از سلاح‌های شیمیایی استفاده کرده بود و منطقه زیر آتش شدید توپخانه و هلی‌کوپترهای عراقی بود در این حال یکی از مسئولین به حاجی نگاه کرد و گفت: «آقای هاشمی جزیره سقوط کرد دیگر ما برای چه مانده‌ایم؟ بگذار عقب نشینی کنیم». حاجی در حالی که غم بر چهره‌اش نشسته بود با صدایی محزون گفت: «اگر شما می‌خواهید بروید اما من اینجا می‌مانم بچه‌های مردم در حال جنگند و من باید تا خارج شدن آخرین نفر در قرارگاه بمانم

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

روایت سردار نقدی از یک فرمانده شهید اطلاعات و عملیات در کردستان

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

«با وجود اینکه منطقه حفاظت شده بود، شهید صدوقی که برای بازدید به منطقه آمده بودند، مورد سوء قصد قرار گرفتند …»  


سیّد ابراهیم تارا در روز یکم تیرماه سال1338در شهر گرگان به دنیا آمد و تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان جامع بزرگ تهران به پایان رسانید.  

از ۱۵ سالگی فعالیت‌های انقلابی خود را آغاز کرد و پس از اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک، در دانشگاه پذیرفته شد اما به دلیل همزمانی با انقلاب فرهنگی در دانشگاه‌ها، آن سال موفّق به حضور در دانشگاه نشد.

 

با توجه به شرایط، بعد از پیروزی انقلاب و درگیری ضدانقلاب در کردستان، سید ابراهیم به غرب کشور رفت و تحت فرماندهی شهید بروجردی قرار گرفت و مسئولیت اطلاعات عملیات مناطقی از جمله بیجار، بوکان، کامیاران و سنندج را بر عهده گرفت.

 

سرانجام بیستم دی ماه سال 1361 در حالی که با نیروها، همسر و تنها دخترش در جاده تردّد می‌کرد، به اسارت کومله درآمد و پس از شکنجه‌های طولانی به شهادت رسید.

 

سردار محمدرضا نقدی، رییس سازمان بسیج مستضعفین درباره شهید تارا در خاطره‌ای روایت می‌کند:

وی بدون یک ذرّه از منیّت‌هایی که ما دچارش هستیم، بی‌ادعا و بسیار مردمی بود. وقتی ما بر جمع آنها وارد می‌شدیم، حتی زندانی و گروهکی را تشخیص نمی‌دادیم. همین روحیه و اخلاق باعث شد که هزاران نفر از ضد انقلاب به مسیر حق هدایت شوند و سلاح‌هایشان را زمین بگذارند.

 

در منطقه‌هایی که خطرناک‌ترین منطقۀ کردستان بود و یکی از آلوده‌ترین مناطق از لحاظ حضور منافقین محسوب می‌شد، ما در حادثه‌ای در همین منطقه 55 شهید تقدیم اسلام کردیم. با وجود اینکه منطقه حفاظت شده بود، شهید صدوقی که برای بازدید به منطقه آمده بودند مورد سوء قصد قرار گرفتند؛ منافقین با پرتاب نارنجک به پشت اتاق ایشان به فکر حذف این مهرۀ مهم انقلاب افتادند.

 

رفتار محبت‌آمیز شهید تارا، یک منطقۀ بسیار ناامن را با همۀ آلودگی‌اش که خط مقدم درگیری‌ها بود تغییر داد و رفتارهای هدایتگرانه وی با فریب‌ خوردگان گروهک‌ها موجب شد که نتنها صدها نفر از ضد انقلاب در همین منطقه بوکان اسلحه‌شان را زمین بگذارند بلکه ده‌ها نفر از آنها اسلحۀ جمهوری اسلامی را به دست بگیرند و به جنگ ضد انقلاب بروند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

روایت یک مادرازشهادت ومفقودالاثر شدن5فرزندجوانش

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز از طرف حزب بعث ریختند خانه‌ ما و حسین و دو دختر دیگرم را بردند. هرچه التماس کردیم، هیچ‌کس جواب‌گوی‌مان نبود. نگران فاضله بودم چون او دو ماهه باردار بود. سریع رفتیم خانه‌شان. آن‌جا بود که فهمیدم او و شوهرش را هم برده‌اند.
 «مؤسسه فرهنگی هنری جنات فکه» در سال 1377 در حالی فعالیت خود را آغاز کرد که مسائل پیرامون نهضت جهانی اسلام انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس اصلی‌ترین دغدغه‌اش به حساب می‌آمد. شرایط فرهنگی ایام پس از جنگ، تغییر و تحولات فکری به وجود آمد تصمیم گرفته شد از میان هیاهوهای حزبی و جناحی قدی علم شود و روایتگر جریاناتی باشد که روزگاری نه چندان دور روز و شب همه وجودشان از آن اشباع شده بود. انتشار ماهنامه فکه اولین حرکت فرهنگی موسسه بود. فکه زمانی روی پیشخوان مطبوعات رفت که جز یکی دو نشریه که دوام زیادی هم نیافتند شخص یا مرجعی به طور خاص و رسمی داعیه اشاعه و نشر فرهنگ غنی دفاع مقدس و انقلاب اسلامی را نداشت.

این ماهنامه در آخرین شماره خود گفت‌وگویی با «بانو صدقی» مادر پنج شهید و مفقودالاثر صورت داده است که تمام فرزندان او از فعالان مذهبی ایرانی ساکن در بغداد بودند اما با شروع جنگ ایران و عراق صدام او را مانند دیگر ایرانی‌های ساکن در عراق، اخراج کرده و به ایران می‌فرستد. متن کامل این گفت‌وگو به شرح ذیل است:

آن‌چه پیش رو است برگ جدیدی از کتاب جنایات صدام و حزب بعث است. اگرچه از جنایات متعدد او خاطرات تلخ زیادی گفته و شنیده شده، اما حکایت شهید و مفقود شدن پنج جوان از خانواده صدقی علی‌رغم تمام تکرارها، هم‌چنان بکر باقی مانده. شاید همین موضوع هم سبب شد تا با وجود نواقص موجود در ضبط خاطرات مادر این شهیدان و مفقودان بزرگوار، نتوانستیم آن را کنار بگذاریم. نیمه‌حرفه‌ای بودن کار و ناتمام ماندن زوایای روایتگری این مادر از نحوه شهادت و مفقود شدن فرزندانش به اندازه کافی نویسنده را مجاب به انصراف از ادامه می‌کند، اما عظمت داستان، نمی‌گذارد حکایت پرپر شدن گلستان خانوادةه صدقی و داغی که بر دل این پدر و مادر پیر نشسته نادیده گرفته شود.

من خودم اصالتاً یزدی هستم و همسرم؛ ابراهیم اهل ساری است. سال‌‌ها پیش، خانواده‌های ما برای استفاده از فضای معنوی عتبات عالیات و علمای آن‌جا، ایران را ترک کردند و ساکن کربلا شدند. من و همسرم هم در کربلا ازدواج کردیم. تا 50 سال بعد، یعنی در آستانه شروع جنگ تحمیلی من و همسرم و بچه‌هایم در کربلا زندگی می‌کردیم. به‌ لطف خدا صاحب هشت فرزند شده بودیم. حسین، فائز، فؤاد و فاضل پسرهایم بودند و فائزه، فاضله، فاکهه و قائمه هم دخترهایم. دخترها مخصوصاً فاضله همیشه به اسم‌هایی که روی‌شان گذاشته بودیم، اعتراض داشتند و می‌گفتند: مادر! این چه اسم‌هایی است که روی ما گذاشته‌اید؟ ای کاش القاب حضرت زهرا و اسامی مادران ائمه را انتخاب می‌کردید.

حسین؛ پسر بزرگم فارغ‌التحصیل رشته مهندسی الکترونیک از دانشگاه بغداد بود و در کارخانه سیمان کوفه کار می‌کرد. او از لحاظ مذهبی حکم راهنما را برای خواهرهایش داشت و برای‌شان خوراک فکری تهیه می‌کرد. هم‌زمان با ایام انقلاب اسلامی در ایران، در دل بچه‌های ما هم طوفانی به پا شد. بچه‌ها یکسره رادیو اهواز را می‌گرفتند و وقایع ایران را تا پیروزی انقلاب دنبال می‌کردند.

بین دخترها هم فاضله از همه فعال‌تر و مذهبی‌تر بود. او هم دانشجوی مهندسی برق دانشگاه بغداد بود. با این که دانشگاه بغداد، دانشگاه آزادی بود و دخترهایش بدون حجاب بودند، اما فاضله ذره‌ای از حجابش پا پس نکشید. علاوه بر این با توجه به این که خون‌گرم بود و چهره بشاشی داشت، همیشه سعی می‌کرد هم‌کلاسی‌های بی‌حجابش را جذب کند. پدرشان در کربلا نمایندگی یک شرکت کفش را داشت و با توجه به فقری که در آن زمان دامن مردم عراق را گرفته بود، خدا را شکر ما اوضاع اقتصادی بدی نداشتیم. پدرشان ماهیانه برای بچه‌ها مبلغی در نظر می‌گرفت و پیش من می‌گذاشت تا به آن‌ها بدهم. وقتی آن‌ها از دانشگاه می‌آمدند، من هم پولی را که دستم داشتند به آن‌ها می‌دادم. فاضله می‌پرسید: مادر! تمام این پول مال ماست؟ وقتی می‌گفتم: بله، شما هر کار که بخواهید می‌توانید با پول‌تان انجام بدهید. با خواهرهایش می‌رفتند بازار کربلا و چند توپ پارچه می‌خریدند و خودشان چادر نماز می‌دوختند و با مهر و تسبیح برای هم‌کلاسی‌های‌شان می‌بردند.

من خیلی نگران آن‌ها بودم. همه‌اش می‌ترسیدم کار دست خود‌شان بدهند. به فاضله می‌گفتم: مادر! نکنید این کارها را، من برای‌تان می‌ترسم. اما او می‌گفت: نترس مادر! توکلت به خدا باشد. ما چطور می‌توانیم ساکت بنشینیم و تماشا کنیم؟ خدا راضی هست به این سکوت؟! مادر! نمی‌دانی توی دانشگاه‌ چه خبر است؟ دخترها همه بی‌حجاب می‌آیند. شب‌ها که توی خوابگاه هستیم، می‌بینیم که پسرها می‌آیند دنبال‌شان و دم صبح آن‌ها را برمی‌گردانند. وقتی به‌شان نزدیک می‌شویم و یک‌طوری سر حرف را به اسلام می‌کشانیم، آن‌ها با دهان باز نگاه‌مان می‌کنند و می‌گویند: به خدا قسم تا به الان کسی درباره این چیزها با ما حرف نزده. اصلاً ما چیزی درباره محرم و نامحرم، گناه و حرام بودن این چیزها نشنیده‌ایم.

دخترها اکثر شب‌ها تا صبح توی اتاق بیدار بودند. خیلی وقت‌ها پدرشان می‌آمد و به من می‌گفت: پس چرا این‌ها نمی‌خوابند! مگر فردا صبح نمی‌خواهند بروند دانشگاه؟! برو ببین دارند چه‌کار می‌کنند؟ وقتی می‌رفتم توی اتاق‌شان می‌دیدم که چهار نفری سر سجاده‌ نشسته‌اند و نماز و دعا می‌خوانند. تا صبح اشک می‌ریختند و قرآن و مفاتیح دست‌شان بود. وقتی به‌شان می‌گفتم: بخوابید، فردا صبح می‌خواهید بروید دانشگاه یا مدرسه،‌ می‌گفتند: مادر! وقت برای خوابیدن زیاد است. این همه تا الان خوابیدیم چه شد؟ جز غفلت اطرافیان‌مان از خدا و اسلام، از خواب چه گیرمان آمده؟!

وقت ازدواج‌شان رسیده بود، اما زیر بار نمی‌رفتند. فائزه دختر بزرگم بود. دوست حسین او را یکی، دو بار دیده بود و از حسین خواستگاری‌اش کرده بود. حسین می‌گفت دوستش پسر خیلی خوب و مؤمنی است و مطمئن است که می‌تواند فائزه را خوشبخت کند، اما فائزه قبول نمی‌کرد. فکر می‌کرد با ازدواج، از عبادت و کارهای مذهبی‌اش می‌افتد. حسین کلی با او صحبت کرد تا بالاخره قبول کرد. خدا را شکر همان هم شد و زندگی خوبی داشتند.

همسر فاضله هم یکی از بستگان دورمان بود که به واسطه رفت و آمد خانوادگی، بیشتر با هم آشنا شده بودیم. او کارمند وزارت بهداشت بود و فوق‌دیپلم داشت. بعد از چند جلسه صحبت، فاضله هم تصمیم به ازدواج گرفت. مراسم ازدواج‌شان در نهایت سادگی انجام شد. البته روز عقدش از صبح تا شب منتظر داماد ماندیم تا بیاید برای مراسم عقد، اما هیچ خبری از او نشد تا یک هفته. تمام بیمارستان‌ها و زندان‌ها را سر زدیم، اما هیچ خبری از او نشد. بعد از یک هفته در حالی که دست راستش فلج شده و از کار افتاده بود، پیدایش شد. معلوم شد در این مدت توسط حزب بعث زندانی شده. می‌گفت 24 ساعت اول، از دست راست از پنکه آویزانش کرده بودند.

وقتی فاضله عقد کرد، بدون هیچ جهیزیه‌ای رفت خانه شوهرش. هرچند پدرش می‌خواست لوازم اولیه زندگی‌شان را فراهم کنم، اما او اجازه نداد. شوهرش یک فرش و یک کمد و یک اجاق گاز داشت. می‌گفت: با همین‌ها زندگی‌مان را شروع می‌کنیم، بعد هم خدا بزرگ است. طلا و زیورآلات هم ‌ نخرید. البته خریدنش هم فایده نداشت چون هم خودش و هم خواهرهایش همان چند تکه طلا را هم که پدرشان برای‌شان خریده بود، ذره‌ذره به فقرا دادند و چیزی برای خودشان نماند. فائزه و فاضله بعد از ازدواج هم دست از فعالیت‌های مذهبی و ضد رژیم بعثی‌ برنداشتند. فاضله در خانه‌اش کلاس قرآن برگزار می‌کرد و هم‌کلاسی‌هایش را دعوت می‌کرد.

شب‌های جمعه، برادرم با خانم و بچه‌هایش می‌آمدند کربلا. وقتی شام‌مان را می‌خوردیم، من و خانم برادرم با دخترها می‌رفتیم حرم امام حسین(ع). من از این‌ که بدون مرد می‌رفتیم، می‌ترسیدم و می‌گفتم: بگذارید کسی از مردها همراه‌مان بیاید، اما فاضله قبول نمی‌کرد. می‌گفت: مادر! ما چند نفریم، چه خطری دارد؟ در حرم امام(ع) هر چهار خواهر تا صبح نماز و زیارت‌نامه می‌خواندند و اشک می‌ریختند. حال قشنگی داشتند. حالی که من بارها و بارها به آن غبطه می‌خوردم.

فاضله خیلی دلداری‌ام می‌داد. هروقت دلم برای‌شان شور می‌زد، می‌نشست و کلی برایم حرف می‌زد. می‌گفتم: مادر، من طاقت ندارم اذیت ‌شدن شما را ببینم. تو را به خدا احتیاط کنید. چند وقتی می‌شد که حزب بعث چندتا از دوستان‌شان را گرفته بود. دختر‌ها هم مدام می‌رفتند و به خانواده‌های‌ آن‌ها سر می‌زدند. چند وقتی هم می‌شد که به خانواده‌هایی که حزب بعث سرپرست‌های‌شان را دستگیر کرده بود، سر می‌زدند و تا آن‌جا که در توان داشتند نیازهای مالی آن‌ها را تأمین می‌کردند. سر این رفت و آمدها من خیلی دلشوره داشتم. می‌ترسیدم  از خودشان رد پایی جا بگذارند و حزب بعث هم آن‌ها را شناسایی کند. فاضله می‌گفت: مادر، شهیدشدن لیاقت می‌خواهد. ما که این لیاقت را در خودمان نمی‌بینیم، اما اگر هم این‌طور شد و ما توفیق شهادت پیدا کردیم، مطمئن باش که خدا قبل از آن صبرش را به شما می‌دهد.

شهریور سال 59 برابر با 1980 زمانی که جنگ عراق علیه ایران شروع شد،‌ صدام شروع کرد به اخراج ایرانی‌هایی که در کشور عراق زندگی می‌کردند. می‌گفت: برگردید پیش خمینی. او باید شما را تحویل بگیرد و سر و سامان بدهد. در همین گیر و دار، یک روز از طرف حزب بعث ریختند خانه‌ ما و حسین و دو دختر دیگرم را بردند. هرچه التماس کردیم، هیچ‌کس جواب‌گوی‌مان نبود. اصلاً نمی‌دانستیم آن‌ها را کجا بردند. نگران فاضله بودم چون او دو ماهه باردار بود. سریع رفتیم خانه‌شان. آن‌جا بود که فهمیدم او و شوهرش را هم دستگیر کرده و برده‌اند.

رفتیم سراغ فائزه. از او هم هیچ خبری نبود. او را همراه شوهرش گرفته بودند. در عرض کم‌تر از یک ساعت، حزب بعث هفت جوانم را از من گرفته بود: پنج فرزند و دو دامادم را.  آن‌ها را برده بودند بدون این ‌که کوچک‌ترین نشانی از آن‌ها برایم به‌جا بگذارند. حال عجیبی داشتم. اصلاً نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. بماند که صدام اصلاً اجازه نداد کاری برای بچه‌هایم بکنم. دو روز بعد از دستگیری بچه‌ها هم ریختند خانه‌مان و ما را هم بیرون‌ کردند.

به ایران که آمدیم، برای زندگی قم را انتخاب کردیم. توی قم، هم تعدادی فامیل داشتیم، هم دل‌مان به حضرت معصومه(س) گرم بود. دلم پیش بچه‌هایم جا مانده بود. تمام هوش و حواسم در عراق بود. اصلاً نمی‌دانستم چه بلایی سر بچه‌هایم آمده. چند سال بعد، وقتی برای زیارت به مشهد رفته بودیم چند تا از همکلاسی‌های فاضله را در حرم دیدم. با دیدنم  زدند زیر گریه. آن‌ها می‌گفتند از طریق یکی از دوستان‌شان خبر شهادت حسین و فاضله را شنیده‌اند، اما از بقیه بچه‌هایم خبری ندارند.

الان 34 سال از آن روزها می‌گذرد. هروقت که می‌خواهم راجع به بچه‌هایم حرف بزنم دلم نمی‌آید به‌ شهادت‌شان فکر کنم. با این که عقل و شواهد حاکی از شهادت آن‌ها و بقیه فرزندان مفقود خانواده‌های مذهبی و مبارز عراق است، اما همیشه چشمم به راه است بلکه خبری از آن‌ها بشود.

منبع: سایت اتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

روایت خلبان جانبازی که به خاطر امام(ره) موقعیتش را در آمریکا کنار گذاشت

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خلبان جانباز می‌گوید: گردن‌کلفت‌های آمریکایی از نزدیکانم بودند، یکی از آشناهایم رئیس دادگاه کالیفرنیا بود و روزهای تعطیلش را با من می‌گذراند. قبل از اینکه به انگلیس بروم همه اصرار می‌کردند همانجا بمانم اما به خاطر امام و انقلاب برگشتم.
ماهنامه جنات فکه در آخرین شماره خود گفت‌وگویی با سرهنگ خلبان جانباز؛ «محمدرضا قره‌باغی» صورت داده است که از روزهای انقلاب و تلاش برای بازگشت از آمریکا به کشورش می‌گوید. متن این گفت‌وگو به شرح ذیل است:

روزهای انقلاب، روزهای پرشور جوانان دیروز است. جوانانی که در برابر بزرگ‌ترین تصمیم زندگی خود قرار گرفتند، پیوستن به جریان صاف و زلالی که رنگ و بوی مسئولیت داشت یا ماندن و گم شدن در کوچه‌ پس کوچه‌های روزمرگی که بر دوش خود سکون و ایستایی حمل می‌کرد. سرهنگ خلبان جانباز؛ محمدرضا قره‌باغی از انتخاب راه خود می‌گوید. راهی که در برگزیدنش نه شک کرد و نه گرفتار تردید شد و برای همراه شدن با مردم کشورش در مسیری مشترک، خود را به آب و آتش زد.

برای دوره جنگ‌های الکترونیکی به آمریکا رفتم

من بچه همدان هستم. سال 49 رفتم آمریکا، د‌وره آموزشی‌ام را دیدم و برگشتم ایران و مشغول پروازهای آموزشی شدم. در سال54 همان‌طور که خودم دوست داشتم و دنبالش بودم، از مهرآباد به همدان منتقل شدم. در همدان بودم تا سال56. آن سال، چهار نفر شدیم و برای گذراندن دوره «جنگ‌های الکترونیکی» دوباره رفتیم آمریکا. در این گروهِ چهار نفره؛ من خلبان اف4 بودم، یک نفر خلبان اف14 بود و یک پدافندی و یک راداری هم با ما بودند. در آن زمان، افراد دیگری هم برای گذراندن این دوره، از نیروی هوایی فرانسه، نیوزلند و استرالیا به آمریکا آمده بودند که روی هم چهارده، پانزده نفر می‌شدیم. ما در آمریکا بودیم تا سال57 که کلاس تمام شد. در آن زمان بحث انقلاب بالا گرفته بود و به آمریکا هم رسیده بود و همه در جریان بودند.

در جشن فارغ‌التحصیلی به ایران توهین شد و من پشت تریبون دفاع کردم/آمریکایی‌ها درمقابل دفاع من از انقلاب دلخور بودند

در همان دوره، یک روز ما را به مراسم فارغ‌التحصیلی در یک دانشکده نظامی دعوت کردند. از قبل به ما سپرده بودند که همه با لباس رسمی خلبانی بیایید. وقتی رفتیم، دیدیم نظامی‌های خیلی کشورها حضور دارند. در اول جلسه، فرمانده دانشکده رفت پشت تریبون و شروع کرد به صحبت که: ما تعدادی شاگرد خارجی داریم، ‌مخصوصاً از ایران که همه شترسوارند و آمده‌اند این‌جا دوره ببینند. من آن زمان جوان بودم و خیلی قُد و بهم برمی‌خورد اگر کسی به ایران بد می‌گفت. در این مواقع معمولاً پا می‌شدم و جلوی‌شان می‌ایستادم. بچه‌ها که اخلاق من را می‌دانستند مرا شیر کردند و زیر گوشم خواندند که: بلند شو برو بالا، جواب این‌ها را بده. من فرصتی گرفتم و بلند شدم و رفتم پشت تریبون و شروع کردم به جواب دادن و گفتم: اولاً ایشان اطلاعاتش در مورد ایران کامل نیست و ما را با کشورهای عربی اشتباه گرفته‌اند. ضمناً حتی اگر این‌طور هم باشد که نیست، ما الان شترهایمان را داده‌ایم به شما و فانتوم سوار شده‌ایم. چیزهای دیگری هم گفتم که به آمریکایی‌ها خیلی برخورد و بعداً آمدند سراغم و گله‌گی کردند. کلاً آمریکایی‌ها به خاطر این که من از انقلاب دفاع می‌کردم و اگر کسی درباره امام چیزی می‌گفت جوابش را می‌دادم، از من دلخور بودند.

پدرم در سال 47 قبل از اخذ دیپلم مرا به سوی انقلاب متمایل کرد

من خودم ادعایی ندارم ولی خانواده‌ام، قبل از انقلاب هم مذهبی بودند. مادرم اهل قرآن و پدرم معتقد به روزیِ حلال و آدم درستی بود. پدرم عطاری داشت که بعدها تبدیل به داروخانه شد. مردمِ اطراف، از 36 پارچه آبادی خیلی به او اعتقاد داشتند و دستش را شفا می‌دانستند. پدرم در کاسبی خیلی منصف بود. آن زمان رزن برق نداشت و پدرم یک طناب از کنار در کشیده بود به داخل خانه و به آن یک زنگ آویزان کرده بود و مردم شب و نصفه‌شب با کشیدن طناب او را خبر می‌کردند تا برود و به آن‌ها دارو بدهد. یک شب در سال‌های 42 یا 43، نصفه‌شب طناب کشیده شد و پدرم از خواب پرید. فتیله فانوس را بالا کشید و رفت دم در و برگشت. وقتی برگشت، من را هم از رختخواب گرم کشید بیرون که فلانی زنش مریض است. بلند شو برویم مغازه را باز کنیم و بهش دارو بدیم. من بلند شدم و همراهش رفتم. از آن‌جایی که در عطاری کمکش می‌کردم، از قیمت‌ها باخبر بودم. وقتی پدرم داروها را به آن مرد داد، متوجه شدم که قیمت روز را از او گرفت و راهی‌اش کرد. وقتی مرد رفت، من عصبانی شدم و به پدرم گفتم: نصفه‌شبی، هم خودت رو بی‌خواب کردی، هم من را، چرا قیمت روز رو ازش گرفتی؟! پدرم چیزی نگفت ولی من بس نکردم و غر می‌زدم. وقتی پدرم دید من دست‌بردار نیستم گفت: پسر جان! تو هنوز این چیزها را نمی‌فهمی. اگه این بیچاره نیاز نداشت که نصفه‌شبی درِ خانه من را نمی‌زد. من چنین پدری را که حساب و کتاب سرش می‌شد، در سال 47 وقتی که هنوز دیپلم نگرفته بودم از دست دادم ولی لقمه حلال او و تربیت مادر کار خودش را کرد و سر بزنگاه،‌ من را به انقلاب متمایل کرد.

نیروی اطلاعاتی نیوزیلند قصد داشت اطلاعاتم را درمورد امام و انقلاب تخلیه کند

در آمریکا، سرهنگی بود از نیروی زمینی که بعدها فهمیدم از نیروهای اطلاعاتی نیوزیلند است. با این‌ که از نیروی زمینی بود، اما ناوبر هواپیما بود. این شخص‌ همیشه به من می‌چسبید و هرجا می‌رفتم با من بود. وقتی می‌خواستم بروم سانفرانسیسکو یا دالاس، می‌گفت: من هم میایم و در راه، از انقلاب صحبت می‌کرد و درباره شاه یا امام از من حرف می‌کشید. کم‌کم من هم حساس شدم که این شخص چرا این‌قدر سؤال و جواب می‌کند. وقتی حواسم جمع شد، حرف‌ها را در هم می‌کردم و از موضوع پرت می‌شدم. آن‌زمان، امام به پاریس نرفته بودند و هنوز در عراق بودند.

خبرهایی که از انقلاب به ما می‌رسید، کم‌کم هوایی‌ام می‌کرد که به ایران برگردم. تصمیم گرفتم اول بروم انگلیس و از آن‌جا برگردم ایران. در لندن بودم که فرودگاه‌های ایران تعطیل شد. دولت ایران نمی‌خواست امام به وطن برگردد. افتادم دنبال راهی که هرطور شده خودم را به ایران برسانم. به من گفتند برو پاکستان و از پاکستان با اتوبوس برو ایران. من قبول نکردم چون پول کافی برای این کار نداشتم. در انگلیس، بیشتر پول‌هایم را گم کرده بودم و جیبم خالی بود. در همین اثنا که من در انگلیس بودم، امام به پاریس رفتند. می‌خواستم بروم خدمت امام در پاریس ولی نشد چون برای این کار هم پول می‌خواستم. رفتم پیش سرهنگ پهلوان وابسته نظامیِ وقت ایران در لندن. وقتی خودم را معرفی کردم، ایشان مرا فرستاد که: برو، فردا بیا. اوضاع به‌هم ریخته بود و کسی نمی‌دانست چه کار باید بکند. فردا رفتم سراغش که جواب بگیرم. تا مرا دید با تعجب سر تا پای مرا برانداز کرد و گفت: چطور تو این‌جایی؟! من با ایران تماس گرفته‌ام، گفته‌اند شما در همدانی. من بیشتر از او جا خوردم که: یعنی چی؟! من رفته‌ام آمریکا، دوره‌ام را دیده‌ام و حالا می‌خواهم بر‌گردم! ایشان دوباره اصرار کرد که: نه! من با تیمسار بهرام رئیس عملیات تماس گرفته‌ام و ایشان گفته‌ که شما در همدانی و داری خدمت می‌کنی. این‌طوری، سرهنگ پهلوان من را از سر خودش باز کرد.

من، دوباره ناامید برگشتم ولی سرگردان و پریشان بودم و نمی‌خواستم در انگلیس بمانم یا برگردم آمریکا. چند روز گذشت تا این ‌که یک روز رفتم و با عصبانیت گفتم: یه‌ فکری به حال من بکنید،‌ من می‌خواهم برگردم ایران! از آن‌جا با ستاد نیرو تماس گرفتند. یکی از خلبان‌های قدیمی پشت خط ستاد بود که در جنگ‌های الکترونیک ستاد کار می‌کرد و در جریانِ رفتن من به آمریکا بود. سرهنگ پهلوان گوشی را گرفت. آن خلبان به پهلوان گفت: ما ایشون را برای مأموریت فرستاده‌ایم و هرچه زودتر او را به تهران برگردانید. هرچند من تأیید شدم و دستور برگشتنم صادر شد ولی خیلی هم فرق نکرد چون فرودگاه‌ها برای پرواز‌های عادی بسته بود و فقط سی130‌های نیروی هوایی رفت و آمد می‌کردند. پهلوان به من گفت: یه هواپیمای ترابری سی130 در یکی از شهرهای نزدیک لندن هست، اگه خیلی مشتاقی که برگردی، برو سراغ آن‌ها. من آن‌ها را نمی‌شناختم، بنابراین از پهلوان خواستم که تماس بگیرد و حداقل من را به آن‌ها معرفی کند. وقتی پهلوان تماس گرفت،‌ خلبان هواپیما همان پشت تلفن جواب داد که: نه! من نمی‌برم چون مأموریتِ من سری است. پهلوان، مخالفت او را به من گفت ولی با این‌ حال گفت: خودت حضوری برو، شاید بتوانی راضیش کنی. چاره‌ای نبود، چمدانم را برداشتم و راهی شدم. یادم است هوا خیلی سرد بود. در سرمای شدید از لندن خارج شدم و راهیِ شهری شدم که تنها امید من برای برگشت به ایران بود.

شب بود که رسیدم و یکسره رفتم هتلی که خلبان و گروهش در آن مستقر بودند. تا رسیدم، اتاقی گرفتم و بلافاصله رفتم تا کاپیتان هواپیما را پیدا کنم. درِ اتاقش را زدم و خودم را معرفی کردم. تا مرا دید باز بنای مخالفت را گذاشت که: نمی‌تونم شما را ببرم. هرچه اصرار کردم که من با سختی در انگلیس مانده‌ام، پولم را زده‌اند و با هزار بدبختی خودم را به این‌جا رسانده‌ام، زیربار نرفت. خیلی دلخور شدم و دمق برگشتم اتاقم تا صبح شد. می‌دانستم برای صبحانه می‌روند رستوران. کشیک کشیدم و موقع صبحانه، خودم را رساندم تا دوباره کاپیتان را ببینم. نزدیک میزشان شدم. اکثر بچه‌های سی130 که همراه کاپیتان سر میز نشسته بودند تا چشم‌شان افتاد به من، جلوی پایم بلند شدند. من هم آن‌ها را می‌شناختم و این اتفاق خوبی بود. یادم است آقای رمضانی بود، خراسانی بود و چند نفر دیگر. این‌ها بلند شدند و با اسم کوچک مرا صدا کردند که: آقارضا، چطوری؟ تو کجا؟ این‌جا کجا؟ و من را تحویل گرفتند. من هم رویم را سفت کردم و رفتم سر میز و کنار کاپیتان نشستم. کاپیتان از دیدن این صحنه جا خورد و داستان را پرسید. بچه‌ها هم گفتند که: آقارضا رفیق ما و از خودمان است. این‌جا دیگر کاپیتان در رو دربایستی هم که بود با من کنار آمد.

آن ‌زمان‌ها بین ترابری‌ها و شکاری‌ها دو دستگی بود. شکار‌ی‌ها یک‌سال زودتر درجه می‌گرفتند و سرِ این موضوع بین این دو گروه اختلاف انداخته بودند ولی ما واقعاً با هم دوست بودیم و لج و لجبازی نداشتیم. دوستی من با ترابری‌ها مثل دانه‌ای بود که قبلاً کاشته بودم و حالا درو می‌کردم. به ‌هر حال کاپیتان تا اوضاع را دید، تسلیم شد و من آن‌قدر با او رفیق شدم که موقع پرواز، تا توی کابینش هم رفتم و به او پیشنهاد دادم که سر راه برود ایتالیا تا آن‌جا را هم ببینیم. او هم گوش کرد و دو روز ما را در ایتالیا نگه‌داشت که قدری گشتیم و با مختصر پولی که از دست دزدها جان سالم به در برده بود،‌ قدری خرید کردیم و برگشتیم ایران. حالا دیگر اواخر آبان و اوایل آذر57 بود.

قبل از پیروزی انقلاب گروه ضربت تشکیل دادم

زحمت‌ها و دوندگی‌های من برای برگشت به ایران و همراه شدن با انقلاب نتیجه داد و ما در مهرآباد نشستیم. من به ایران برگشتم ولی هنوز دو ماه و نیم مانده بود تا امام به وطن برگردد. من از تهران خودم را به همدان رساندم و در حالی که انقلاب هنوز پیروز نشده بود یک گروه ضربت تشکیل دادم. با بچه‌های پایگاه جمع شدیم دور هم و از آوج تا اسدآباد یعنی تا 80 کیلومتری پایگاه را کنترل می‌کردیم. این گروه، بعد از پیروزی انقلاب، بیشتر به درد ‌خورد.

با پیروزی انقلاب، پایگاه به یکباره خلوت شد. از فرماندهان و نیروهای ساواکی، همه دستگیر شدند و بعضی‌ها هم که فرار کرده بودند. به‌علاوه این که گروهک‌ها ریخته بودند و اسلحه‌های پایگاه را هم غارت کرده بودند. عده‌ای هم در خود پایگاه بودند که ما نمی‌دانستیم ولی از نیروهای مجاهدین و چریک‌های فدایی بودند و مردمِ محلی را تحریک می‌کردند. انقلاب پیروز شده بود ولی مشکلات ما زیاد بود. با این‌حال خلبان‌ها و نیروهای جوانی که در پایگاه بودند همه احساس مسئولیت می‌کردند. در چنین اوضاعی، بیست و چند نفر خلبان را دور هم جمع کردم و یک گروه ضربت قوی‌تر از قبل تشکیل دادم. از این گروه، دژبان‌ها را فرستادم پلیس راه و آن‌جا مستقر کردم. آن زمان پلیس راه خالی شده بود و کسی نمانده بود. وقتی بچه‌ها را با اسلحه در جاهای مختلف مستقر کردم، دیگر همدان و کرمانشاه و مناطق اطراف در کنترل ما بود. خودم هم یک مسلسل ام‌پی‌5 گرفتم دستم و تو این مسیرها رفت و آمد می‌کردم و مدام به بچه‌ها سر می‌زدم و گزارش می‌گرفتم.

آن‌موقع ما یک ایده انقلابی داشتیم و به خاطر موقعیتی که برای کشور پیش آمده بود می‌خواستیم همه ‌چیز را زیر کنترل داشته باشیم. ما فقط به مسائل امنیتی فکر نمی‌کردیم، حتی دنبال مواد مخدر هم بودیم. قاچاقچیان به‌خاطر وضع آشفته منطقه، خیلی فعال شده بودند و کیلوکیلو مواد و کالاهای دیگر جابه‌جا می‌کردند. ما قاچاق کشف‌شده را می‌گرفتیم و می‌بردیم خدمت شهید مدنی که آن‌زمان در دادگاه همدان بود. شهید مدنی قبل از انقلاب با شوهرخاله من دوست بود و من و ایشان همدیگر را می‌شناختیم. من خیلی پیش ایشان می‌رفتم و با هم تبادل‌نظر می‌کردیم. به‌جز مواد مخدر، بقیه کالاهای قاچاق را خدمت ایشان می‌بردم و تحویل می‌دادم. شهید مدنی مواد مخدر را نمی‌گرفت و از بین‌ بردن آن‌ها را به خود ما واگذار کرده بود. ما هم به محض پیدا کردن مواد، آن‌ها را در دستشویی می‌ریختیم و سیفون را می‌کشیدیم.

موقعیتم را در آمریکا رها کردم و به خاطر امام و انقلاب به ایران برگشتم

این اوضاع ادامه داشت تا این‌ که جنگ شروع شد و مسئولیت‌های ما ورق خورد. اگر ادعا نباشد، آن‌زمان من انقلابی بودم. اصلاً موقعیت‌هایم را در آمریکا رها کردم و به خاطر امام و انقلاب برگشتم ایران. در حالی که موقعیت شغلی خوبی در آن‌جا داشتم و دوست‌های گردن‌کلفت آمریکایی ‌دور و برم بودند. یکی از آشناهایم رئیس دادگاه کالیفرنیا بود که هواپیمای شخصی داشت و روزهای تعطیلش را با من می‌گذراند ولی من، خودم را به آب و آتش زدم و برگشتم ایران. در همان آمریکا، قبل از این که بروم انگلیس، خیلی‌ها به من اصرار می‌کردند که همان‌جا بمانم. هم جوان بودم، هم مجرد بودم و هم معلم اف4 بودم و موقعیت خوب و بی‌دغدغه‌ای برای ماندن داشتم. گاهی بعضی بی‌عدالتی‌ها را که می‌بینم، ممکن است پشیمان شوم که چرا نماندم ولی وقتی با خودم خلوت می‌کنم،‌ می‌بینم من آدمی نبودم که بتوانم دوری از ایران را تحمل کنم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

جنایت شیمیایی عراق در سال 1364

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شدیدترین بمباران‌ها به مدت 18 روز از 23 بهمن تا 10 اسفند ماه 1364 در مرحله‌ اول عملیات «والفجر8» بود که با شلیک بیش از 500 بمب و راکت و حدود 3000 گلوله‌ شیمیایی بی‌وقفه انجام گرفت و حاصل این جنایت‌، مصدومیت بیش از 12000 تن و شهادت 1000 تن از رزمندگان ایران بود. 
سردار محمد باقر نیکخواه بهرامی که در دوران دفاع مقدس به مدت چند سال مسئول تبلیغات جبهه و جنگ «قرارگاه کربلا» و از سال 64 به بعد نیز فرمانده جنگ‌های نوین قرارگاه خاتم الانبیا (ص) بوده است، با اشاره به جنایت شیمیایی رژیم بعث عراق در جریان عملیات «والفجر8» درباره حملات شیمیایی دشمن برای بازپس گیری «فاو» می‌گوید: با آغاز عملیات بی‌نظیر والفجر 8 در روز 20 بهمن 1364 و گذر از رودخانه‌ی مواج و خروشان اروند و فتح فاو‌، عراق سراسیمه به حملات مستمر برای بازپس گیری مواضع از دست رفته اقدام کرد.  

یکی از تمهیدات اصلی دشمن‌، اعزام گارد ریاست جمهوری به این منطقه‌ی عملیاتی بود. افزون بر آن‌، از روز 23 بهمن حملات خارق‌العاده‌، حجیم و گسترده‌ی شیمیایی را با آمادگی قبلی و تمهید انواع تسلیحات و مهمات آغاز کرد تا با بمباران‌های بی‌وقفه و گلوله‌باران‌های هم زمان با انواع توپ‌ها و خمپاره‌ها بتواند با تضعیف روحیه‌ رزمندگان ایران و به عقب راندن آنان‌ف مواضع تصرفی را پس بگیرد.

 

به همین خاطر از صبح چهارشنبه 23 بهمن با بیش از 35 فروند انواع جنگنده بمب افکن‌های «میراژ»‌، «سوخو»‌، «توپولف» و «میگ» به بمباران وسیع‌، متواتر و پرحجم شیمیایی در این مناطق پرداخت. شهر فاو‌،جاده‌ِ استراتژیک بصره،فاو‌، جاده‌ی «البحار‌ف»، جاده‌ی «ام‌القصر»‌، راس البیشه‌، قشله‌، نخلستان‌های دو سوی اروندرود‌، اسکله‌ها،‌ مواضع نیروها در حد فاصل رودخانه‌ی بهمن‌شیر تا اروندرود،‌ سراسر سواحل و نخلستان‌های منتهی به خلیج فارس‌،دهانه‌ی اروند رود تا شهر آبادان‌، اروند کنار‌، خسروآباد و شهرک قصر‌،همچنین قفاس‌، چویبده‌، خضر‌، حوالی بندر امام خمینی و ماهشهر‌، جاده‌های مواصلاتی شمال بهمن‌شیر‌، جاده‌های آبادان- ماهشهر‌، ‌آبادان – اهواز و آبادان – خرمشهر و پل‌های ورودی به شبه جزیره‌ی آبادان.

 

این بمباران‌ها به گونه‌ای بود که آسمان فاو و مناطق پشتیبانی و قرارگاه‌ها،‌ اورژانس‌ها‌، بیمارستان‌های صحرایی حضرت فاطمه الزهرا(س) و علی بن ابی‌طالب (ع) و جاده‌های مواصلاتی و نخلستان‌های اروندرود و خلیج فارس از انواع گازها و عوامل شیمیایی به صورت توده‌های ابرمانند و ذرات ریز بارانی به رنگ‌های زرد‌، نارنجی و سبز‌، مملو و پوشیده

دشمن همچنین با شلیک انواع گلوله‌های شیمیایی به وسیله‌ی حدود 100 قبضه‌ توپ‌، بر غلظت و تراکم آلودگی افزود. موادی که دشمن به کار برد عبارت بودند از: گازهای مخرب تاول‌زاهای شدید به ویژه خردل‌های سولفوره (گوگردی)،‌ موستارد و نیتروژنه،گازهای اعصاب تابون و سارین‌؛ عوامل موثر بر خون و ترکیبات سیانور به ویژه سیانید هیدروژن‌؛ عامل خفه کننده‌ی فسژن‌؛ ناتوان کننده‌ها و عامل بس خطرناک و ناشناخته‌ی اعصاب سری vx و ترکیبات مهلک اعصاب تابون با هیدروژن سیانید و فسفات که با عوارض و تاثیرات متفاوت و متضاد خود سبب تشدید آثار و صدمات دیگر عوامل شد و امر درمان را پیچیده‌تر و بسار مشکل‌تر می‌ساخت.

 

شدت تراکم و مقدار(dose) آلودگی و غلظت آن چندان بود که امکان زنده ماندن بدون داشتن تجهیزات محافظ انفرادی برای نیروها امکان پذیر نبود و با وجود تجهیزات ناکافی‌، امکان سلامت و عدم مصدومیت آن متصور نبود. حتی سلامت حیوانات اهلی و موجودات زنده‌ی دیگر چون پرندگان دوزیستان‌ و آبزیان به خطر افتاده بود‌، زیرا به محض این که در معرض آن عوامل شیمیایی قرار می‌گرفتند نابودی آن‌ها حتمی بود. حتی اشجار‌، نخل‌ها و روییدنی‌ها نیز بر اثر آلودگی‌، پژمرده و در معرض نابودی قرار گرفتند و آب‌ها و مرداب‌ها نیز آلوده شدند. به طور کلی اکوسیستم و محیط در معرض آلودگی قرار گرفت و صدمات کلی دید.

 

عراق در این مجموعه عملیات‌های گسترده‌ی شیمیایی خود‌، به مدت بیش از 45 روز در چند مرحله به جنایات ضد بشری خود ادامه داد. شدیدترین بمب‌باران‌ها به مدت 18 روز از 23 بهمن تا 10 اسفند 1364 (12 تا 29 فوریه‌ی 1986) در مرحله‌ی اول عملیات بود که با شلیک بیش از 500 بمب و راکت و حدود 3000 گلوله‌ی شیمیایی بی‌وقفه انجام گرفت و حاصل این جنایت‌، مصدومیت بیش از 12000 تن و شهادت 1000 تن از رزمندگان ایران تا 10 اسفند 1364 بود.

 

 

 

 

در این مقطع‌، افزون بر منطقه‌ی عملیاتی فاو‌، ارتش بعث در مناطق دیگر نیز به حملات شیمیایی پرداخت. طبق شنود فرماندهی قرارگاه غرب(نجف اشرف) از مکالمات فرماندهی یک تیپ عراقی مبنی بر درخواست حمله‌ شیمیایی در منطقه‌ی مهران‌، تیپ امام سجاد(ع) برای پوشش پدافند شیمیایی منطقه به مهران اعزام شد. متعاقبا عراق در چهارم خرداد 1365(25 مه 1986 ) در محورهای روستای گلان،‌کنجان چم و صالح‌آباد مهران با استفاده از گازهای خردل و تابون‌، 600 تن را مصدوم و 13 تن را شهید کرد.

 

این پژوهشگر سلاح‌های شیمیایی در رابطه با ارزیابی حملات شیمیایی عراق در عملیات والفجر 8 نیز توضیح می‌دهد: عراق از 23 بهمن 1364 تا 9 فروردین 1365 به مدت 45 روز در چند مرحله‌،عملیات‌های گسترده‌ی شیمیایی را علیه رزمندگان ایران در عملیات والفجر 8 باتمام توان شیمیایی خود آغاز کرد و ادامه داد و بی‌محابا و با اطمینان کامل از عدم مجازات و ممانعت مجامع مسئول جهانی‌، صدها بمب‌، راکت و هزاران گلوله‌ی شیمیایی در سراسر منطقه‌ی عملیاتی اعم از خطوط مقدم تا عمق 80 کیلومتری عقبه‌های عملیات پرتاب و شلیک کرد.

 

 

سراسر منطقه را از گازها و عوامل شیمیایی خطرناک و کشنده آکنده ساخت‌، به نحوی که تراکم و شدت آلودگی چندان غلیظ بود که حتی آب زیان و نباتات و نخل‌ها را هم در معرض نابودی و پژمردگی قرار داد‌، به ویژه در برهه‌های 23 بهمن‌ تا 10 اسفند‌، 21 تا 28 اسفند 1365 ‌، سوم تا ششم فروردین و یکم تا چهارم اردیبهشت 1365 که شدت آلودگی بیش از دیگر نوبت‌های حملات عراق بوده است.

 

برهه‌ی پایانی حملات شیمیایی گسترده‌ی هواپیماهای عراق در مقطع سوم‌، حمله‌ی سه دی 1365 به پاسگاه ژاندارمری بین اسلام‌آباد غرب و کرمانشاه بود که سبب مصدومیت دو نفر از ژاندارم‌ها با عامل خردل شد. در مجموع‌، در این مقطع عراق بیش از 120 حمله‌ی شیمیایی انجام داد. در این حملات که صبح و عصر انجام می‌شد هواپیماهای دشمن با چندین سورتی پرواز‌، ده‌ها بمب و راکت بر رزمندگان ایران فرو ریختند که بر اثر 45 روز حملات گسترده‌ی شیمیایی‌، حدود 20 هزار تن مصدوم و 3000 تن شهید شدند.

 

عراق در این حملات از عوامل گوناگونی همچون عوامل تاول زاهای شدید‌، به ویژ خردل‌های سولفوره و نیتروژنه،گازهای اعصاب تابون و سارین،عوامل موثر بر خون با ترکیبات سیانور به ویژه سیانید هیدروژن (هیدروژن سیانوژن)،عامل خفه کننده‌ی فسژن،عامل بس خطرناک و ناشناخته‌ی اعصاب سری vx و ترکیبات مهلک تابون با هیدروژن سیانید و فسفات و عوامل ناتوان کننده استفاده کرد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

زندگی کنار ۹شهید گمنام

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تاریخ اعزام اواخر پاییز ۱۳۶۴ بود. در جبهه جنوب به صورت بی سابقه ای نیرو جمع شده بود. طوری که تدارک آن ها با مشکل روبرو شد. معلوم بود عملیات بزرگی در پیش است، اما کی و کجا، هیچ یک از نیروهای عادی مثل ما نمی دانستند. 

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مجید بنشاخته (سجادیان) است:

زمزمه اعزام کاروان بزرگ محمد رسول الله(ص) به گوشم خورد و باز هوایی شدم. دیگر به جبهه «معتاد» شده بودم و اگر مدتی می گذشت و سری به آن نمی زدم «خمار» می شدم. «می» جبهه همه ما را مست کرده بود. مسئولان مملکتی این بار تصمیم گرفتند از کل کشور کاروان بزرگی از بسیجی ها را در قالب طرح «کاروان محمد رسول الله» (ص) به جبهه ها اعزام کنند. برای این کار در سطح ایران تبلیغات زیادی انجام شد هزاران نفر بسیجی و داوطلب به جبهه جنگ هجوم بردند.

در استان بوشهر نیز استقبال از کاروان محمد رسول الله(ص) فوق العاده زیاد بود و بسیجیان زیادی در قالب گردان های مختلف به جبهه رفتند. این بار من در سفر به جبهه تنها نبودم و پسر عمویم «اسماعیل» نیز همراهم بود. دوست دیگری به نام «محمد صفایی» هم ما را همراهی می کرد. اسماعیلی اولین بار نبود که به جبهه می رفت. محمد نیز قبل از این، جبهه را دیده بود.

تاریخ اعزام اواخر پاییز ۱۳۶۴ بود. در جبهه جنوب به صورت بی سابقه ای نیرو جمع شده بود. طوری که تدارک آن ها با مشکل روبرو شد. معلوم بود عملیات بزرگی در پیش است، اما کی و کجا، هیچ یک از نیروهای عادی مثل ما نمی دانستند. من در اثر تجربه و چندین بار اعزام به جبهه می دانستم که هرگاه حجم عظیمی از نیرو در جایی تجمع کنند، قطعا عملیات در پیش خواهد بود. بعد ازعملیات خیبر و بدر، ایران عملیات بزرگی انجام نداده بود و حدس زده می شد با آن همه نیرو که بسیج شده و به جبهه آمده بودند، به زودی عملیات خواهیم داشت. کم تر کسی بود که آرزوی شرکت و حضور در شب عملیات، نداشته باشد.

ما را به ناو تیپ امیرالمؤمنین(ع)، که مقرش در منطقه «مارد» بود، اعزام کردند. ناو تیپ از شیرازی ها مستقل و نیروها و فرماندهان آن همگی بوشهری یا اهل استان بوشهر بودند.

مارد نزدیک آبادان بود. نیروها را به هفت، هشت گردان تقسیم کردند وبرای هر گردان نیز یک فرمانده و معاون فرمانده منصوب کردند. هر عده ای در قسمتی مشغول شدند. قسمت ها: توپخانه، پیاده نظام، اطلاعات و شناسایی، تخریب، تبلیغات و کارهای دیگر بود. اما وضعیت گردانی که من در آن بودم چندان مشخص نشد. دو هفته ای ما را نزدیک آبادان و محل دفن شهدای گمنام عملیات شکست حصر آبادان اسکان دادند. قبرستانی بود با نُه نفر شهید گمنام.

شبی باران  می بارید. برای ما شام آورده بودند. هوا هم سرد بود. کف خودرویی که ظرف داخل آن بود لیز و روغنی بود. در راه ظرف غذا واژگون شده بود. غذای خاکی، روغنی و کثیف شده را دوباره داخل ظرف ریخته بودند و تحویل ما دادند.

ما هم بدون آگاهی از ماجرا با اشتها غذا بخوریم. یکی، دو ساعت بعد کل گردان مسموم شد. اولین کسی که مسموم شد و حالش به هم خورد، من بودم. اسهال سختی گرفتم. بچه ها شروع کردند به مسخره کردن، اما کمی بعد خودشان نیز به درد من مبتلا شدند. صف طویلی جلوی چند مستراح گردان تشکیل شد. غذا آبگوشت بود و از آن به بعد هر گاه آبگوشت می دادند،

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهید شیخی: ما به فرمان رهبری تا آخر ایستاده‌ایم

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دعایش همیشه این بود که خدایا آخر جبهه ما را به شهادت برسان. وقتی ازش می پرسیدم چرا این دعا را می کنی، میگفت چون امام و کشورمان برای دفاع نیرو لازم دارند و دقیقا اواخر جنگ به شهادت رسید.
 
 

ماشاالله شیخی فرزند محمدرضا به سال 1342 در خانواده ای پر جمعیت به دنیا آمد و تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در شهرستان ادامه و در جهاد سازندگی مشغول به کار شدند. با شروع جنگ و فرمان امام راهی جبهه و جنگ شدند. ایشان جز رسیدگی به مسائل درسی، حضوری مستمر در جمع آوری نیرو و پشتیبانی جنگ و جهاد سازندگی لار را به عهده داشتند و از جنبه هنری در تئاتر فعال بودند از مداحان به نام شهرستان و قاری قرآن و تا حدودی حافظ قرآن بودند.

مهدی شیخی برادر شهید درباره خصایل اخلاقی شهید بیان کردند: شهید شیخی جزو آن دسته از بچه های سر به زیر، افتاده و متواضع بودند. با وجودی که بنده هم پنج سال از برادرم کوچک تر بودم اما ایشان خیلی مراقب من بودند. البته نه تنها من همیشه هوای خانواده و همسایه ها را هم خیلی داشتند. نکته شخصیتی مهمی که در ایشان بود این بود که توجه زیادی به احترام و کمک به پدر و مادر داشتند. از دیگر سجایای اخلاقی ایشان حساسیت زیاد روی نمرات درسی و مخصوصا نمره انضباط بود. حتی در انتخاب دوستان به نمره انضباط¬¬¬ شان بسیار دقت داشتند و زبانزد رفتار و اخلاق نیکو بودند.

برادر شهید شیخی با لبخندی بر لب از خاطرات بچگی خود و شهید گفتند: خاطره های زیادی با هم داشتیم. اما خاطره ای که من از ایشان همیشه در خاطرم است تاکید همیشگی ایشان بر حق الناس است. یک بار پدرم به من گفتند که کالایی را در بازار گرفتند و فلان مغازه گذاشتم و ازم خواستند که چون در مسیرم بود بیاورم. من هم با ماشاالله که در جهاد سازندگی مشغول بود تماس گرفتم و گفتم که شما این بار را پشت ماشین بگذارید و بیاورید خانه، وقتی این حرف را شنید بسیار ناراحت شد و گفت این ماشین دولت و خدمت است نه برای کارهای شخصی. گفتن من حتی اجازه ندارم خودت را سوار کنم چه برسد باهاش وسیله بیاورم و از نظر شرعی و عرفی درست نیست ولی بعد کار با ماشین شخصی می آورم و این کوچک ترین خاطره ای است که من از ایشان دارم.

وی در ادامه درباره شهید شیخی گفت: من و ایشان به خاطر این که خانواده پر جمعیتی بودیم تو یک اتاق می خوابیدیم و ایشان نماز شب را به صبح متصل می کردند و بعد نماز صبح کمی میخوابید و بعد سرکار میرفت. من دبیرستانی بودم و یک بار به برادرم گفتم، محبتی کن و کمی مراعات من را هم بکن. من شب ها درس میخوانم و شب ها که بیداری با صدای شما من نمی توانم بخوابم و سر کلاس کمی گیج هستم و کم خوابی دارم. چند شب بعد دیگه سر و صدایی نمی آمد. بلند شدم نگاه کردم دیدم ایشان رفتن تو اتاق انباری آن هم در زمستان و سرمای آن سال ها، جایی به اندازه جانماز انداختن باز کردند و در شرایط نامناسب نماز میخواند. با گریه ام جلو رفتم و گفتم اشتباه کردم تو برو خانه من میام اینجا می خوابم اما قبول نکرد و گفت اگر میدانستم که نماز خواندن من باعث می شود که بیدار شوی و با بی حالی صبح سر کلاس حاضر شوی، اصلا نماز شب را از اول همین جا می خواندم.

برادر شهید افزود: نکته جالبش این بود که از من پرسیدند مگر وقتی من نماز می خونم سر و صدام انقدر زیاد است که باعث می شود از خواب بیدار شوید، گفتم شما وقتی نماز شب متصل می شوید به قدری از خودتان بی خود می شوید و در برابر خدا زاری و مغفرت می کنید که تنها خودتان خبر ندارید و صدایتان تا اتاق دیگر هم می رود.

دوران ارادت به جبهه و جنگ
شهید شیخی اولین بار کلاس اول دبیرستان بودند که به صورت رسمی به دلیل شرایط سنی به جبهه اعزام شدند. البته از اول راهنمایی برای بردن کالا و رساندن آذوقه هر سه ماه یک بار به خاطر علاقه به رزمنده ها در جبهه حاضر می شدند. وقتی بزرگ تر شده بودند به صورت تلفنی و رمزی که بین همرزمان گذاشته بودند، به طور مثال فردا قراراست عروسی برویم، سریعا حاضر و عازم می شدند.

برادر شهید شیخی در این باره عنوان کرد: اوایل که سنش پایین بود، خود بسیج اسم¬شان را نمی نوشت و مجبور می شدند در شناسنامه دست ببرند. پدرم در ابتدا خیلی تمایل به رفتنشان نداشت و می گفت شما باید به سن قانونی برسید و آموزش های لازم را ببینید و بعد بروید. اما برادرم قبول نمی کرد و می گفت ما آموزش نمیخواهیم و به کارهای دیگر جبهه می رسیم، اما مادرم می¬گفت در راه خدا مشکلی نیست.

شهید شیخی با اینکه در عملیات های زیادی شرکت کردند و بارها به سختی مجروح شدند، اما ایشان در عملیات شهید نشدند. در پاتکی که از دشمن در محوطه ای به نام انگشتی که در شلمچه به حالت نان و فرو رفتگی بود و موقعیت استراتژیکی خاصی که داشت با وجود ترکش هایی که به سرشان اصابت کرده بود و حتی قسمت هایی از سرشان برداشته شده بود در مهرماه سال 66 شهید شدند.

 این منطقه موقعیت حساسی داشت و اگر در اختیار دشمن قرار می گرفت، نیروهای عراقی به شهر مسلط می شدند. تقریبا 70 درصد بچه ها در آن پاتک جانشان را از دست دادند اما نگذاشتند قسمت انگشتی دست عراقی ها بیفتد.

سیره اخلاقی اعتقادی شهید شیخی
ایشان از نظر شیوه اعتقادی به گونه ای بودند که علاوه بر اینکه واجبات را به شدت انجام میدادند و به آن مقید بودند و حتی به دیگران هم توصیه می کردند. در کنار واجبات به مستحبات و فرعیات جزیی هم تا جایی که می توانستند عمل می کردند.

مهدی شیخی در خصوص خصایل اعتقادی برادر بیان کرد: چیزی که من ار ایشان به خاطر دارم و از رزمنده های دیگر هم شنیده ام ایشان همیشه علاوه بر بدنشان، دهانشان به دلیل اینکه حافظ قرآن بودند مدام ذکر می گفتند همیشه خوشبو بود. می گفتند ببینید ما باید همیشه ذکر سبحان الله، الحمد الله و بقیه اذکار را بر لب داشته باشیم. غالبا صبح ها بعد از نماز و ظهر ها و شب ها قرآن می خواندند و هم به آن چیزی که به نفع خودش خانواده اش و جامعه بود به حق عمل می کرد.

وی در ادامه اظهار کرد: دعایش همیشه این بود که خدایا آخر جبهه ما را به شهادت برسان. وقتی ازش می پرسیدم چرا این دعا را می کنی، میگفت چون امام و کشورمان برای دفاع نیرو لازم دارند و دقیقا اواخر جنگ به شهادت رسید. حتی زمان مجروحیت هایشان از خدا میخواستند که اگر آخر جنگ است از دنیا بروند و الا برگردند. مدام می گفتند ما تا آخر ایستاده ایم.

برادر شهید در ادامه یاد آور شد: ایشان علاقه زیادی به کارهای هنری داشتند و تئاترهای زیادی بعد از انقلاب انجام می دادند. حتی چندین بار تئاترهای زیبایی در مساجد اجرا کردند اما پیشکسوتان مخالفت کردند و گفتند، مسجد تنها جای زیارت است ولی چون در آن زمان در شهرستان ما سالن نبود مور شدند از حیاط حسینیه ها و مساجد برای جذب بچه ها به هنر استفاده کنند. ایشان علاوه بر اینکه جبهه می رفتند، قاری و مداح بزرگ شهر بودند و درمسائل هنری هم سر آمد بودند. اما در موسیقی چون پدر نسبت به آلات موسیقی بسیار حساس بودند اجازه نمی دادند حتی در جهت مثبتش قدم بر دارند و بیشتر به درس اهمیت می دادند.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

عیدتان مبارک

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 نظر دهید »

از نواختن نی تا حضور در اطلاعات تیپ

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید سودی که در طول حیات پر برکت خود به نی نوازی می پرداخت پس از ورود به جبهه حق علیه باطل نیز همچنان به فعالیت های فرهنگی و هنری خود را ادامه داد و به عنوان خبرنگار در ساخت مستند جنگ نقش برجسته ای ایفاء نمود.
در هشت سال دفاع مقدس و مقابله با دشمن بعثی، بسیاری از جوانان با استعداد و هنرمند این مرز و بوم جان خود را در کف دست نهاده و با سپر کردن سینه خود از خاک و ناموس این سرزمین جانانه دفاع کردند.

شهید منصور سودی یکی از این جوانان هنرمند بود که وقتی دید دشمنان قسم خورده انقلاب کمر به تجاوز به خاک جمهوری اسلامی ایران و شکست انقلاب بسته اند دل از علایق هنری خود برداشته و بهترین هنر را در شهادت دید.

شهید سودی که در طول حیات پر برکت خود به نی نوازی می پرداخت پس از ورود به جبهه حق علیه باطل نیز همچنان به فعالیت های فرهنگی و هنری خود را ادامه داد و به عنوان خبرنگار در ساخت مستند جنگ نقش برجسته ای ایفاء نمود.

برای آشنایی بیشتر با فعالیت های هنری این شهید بزرگوار گفتگویی با برادر ایشان علی سودی انجام داده ایم که در ادامه می خوانید.

*لطفا کمی در خصوص زندگی شهید سودی در دوران تولد و نوجوانی توضیح دهید.

شهید منصور سودی در 1342 در شهر زنجان متولد شد و دوران مدرسه تا دبیرستان را در همین شهر سپری کرد. تقریبا سال دوم دبیرستان بودند که رژیم بعث عراق به خاک ایران تجاوز کرد و برادر من نیز به مانند بسیاری از جوانان دیگر به دستور حضرت امام خمینی (ره) عازم جبهه های جنگ شد. ایشان از سال 61 تا زمان شهادتشان به طور مستمر در منطقه و جبهه حضور داشتند.

*چه زمانی و در کدام منطقه به شهادت رسیدند؟

سال 66 و در منطقه سردشت پس از عملیات نصر هفت به شهادت رسید.

*کمی از علایق و فعالیت های هنری ایشان بگویید.

شهید سودی همیشه به نواختن ساز نی علاقه داشت اما در آن زمان امکانات و زمان کافی برای آموزش به طور حرفه ای برای وی فراهم نبود و بیشتر برای دل خودش می نواخت. البته یک نوار ضبط شده کوتاه از نی نوازی و خوانندگی ایشان وجود دارد.

با آغاز جنگ تحمیلی شهید سودی در همان سن نوجوانی به جبهه رفت و فرصت چندانی برای ادامه فعالیت های هنری نداشت اما در جبهه هم دست از فعالیت های فرهنگی و هنری دست نکشید و گاهی اوقات به عنوان خبرنگار فعالیت می کرد. به طور مثال زمانی که ایشان عضو واحد اطلاعات- عملیات تیپ بود با دوربینی که در اختیار داشت از عملیات کربلای چهار از بچه های رزمنده در لشکر عاشورا فیلم گرفته و با آنها مصاحبه کرد و فیلمی که الان وجود دارد را شهید سودی تهیه کرده است. اواخر نیز مسئول اطلاعات و عملیات تیپ انصار المهدی زنجان بود و در کنار فعالیت های هنری خود نیز به مداحی برای اهل بیت می پرداخت.

*شما برادر شهید سودی هستید و ارتباط نزدیکی با ایشان داشتید، سیره اخلاقی و اعتقادی این شهید را چطور می‌دیدید؟ آیا خاطره ای از منش رفتاری ایشان به یاد دارید؟   

من گاهی که با مردم به خصوص جوانان صحبت می کنم. همیشه گفتم که شهدا نیز به مانند مردم و از خود آنها بودند اما برخی ویژگی های اخلاقی در آنها بسیار بارز بوده است. به طور مثال یکی از خاطراتی که از دوران کودکی با شهید سودی به یاد دارم این است که یک بار مادرمان به ما پول داده بود تا برویم خوراکی بخریم. آن زمان تازه فصل گوجه سبز رسیده بود و ما مقداری گوجه سبز که تقریبا 10 عدد می شد خریدم. در آن زمان شهید سودی 13 سال و من 8 سال سن داشتم و زمانی که از خریدمان تمام شد من با اشتیاق به برادرم گفتم که دو سه تا گوجه سبز یواشکی و بدون اینکه فروشنده متوجه شود برداشتم تا بیشترگوجه سبز بخوریم. در همان لحظه ایشان بسیار عصبانی شد و من را تنبیه و کلی هم نصیحت کرد.

از خصایص دیگر شهید سودی دلسوزی و دل رحمی ایشان بود. یادم می آید که قبل از شهادت، ایشان توانسته بود یک خانه کوچک در زنجان بسازد. برای کمک خرج دو اتاق این خانه را که یک واحد هم بیشتر نبود به خانواده ای اجاره داد. پس از آنکه این خانواده در ماه های آخر نتوانست اجاره را پرداخت کند، شهید سودی بدون هیچ گونه سخت گیری ای از اجاره بها گذشت در حالی که وضعیت اقتصادی خودشان خوب نبود.

شهید سودی در وصیت نامه خود به مانند همه شهدای دیگر بر تبعیت از ولایت فقیه تاکید ویژه داشت و از خدا خواسته بود که مفقود اثر شود.

*لطفا نحوه شهادت ایشان را توضیح دهید.

ایشان همانطور که دوست داشت و در وصیت نامه خودش هم خواسته بود، مفقود اثر شد. به خاطر دارم یک بار که شهید سودی برای مرخصی به زنجان آمده بود، دوست نزدیک خود شهید عباس محمدی را که در عملیات نصر 7 شهید شده بود از دست داده بود و با شور خاصی به ما گفت عباس رفت. آخرین باری که ایشان به منطقه اعزام شد شب بود و با حالت معنوی خاصی از همه اعضای خانواده خداحافظی کرد. به دل من هم افتاده بود که برای آخرین بار برادرم را می بینیم و وقتی که سوار ماشین شد خروج وی از کوچه را تا آخرین لحظه دنبال کرده و حس عجیبی داشتم.

شهید سودی بعد از عملیات نصر 7 و در پاتک عراقی ها به شهدات رسید. بعد از عملیات تپه ای که از نظر استراتژیک اهمیت داشت و در جریان عملیات در اختیار ایران قرار گرفته بود، مجددا در پاتکی مورد تهاجم بعثی ها قرار گرفت و برادرم به شهادت نایل شد. ماجرا از این قرار بود که شهید سودی به دوستان همرزم اش گفت که ما باید حتما این تپه را نگه داریم و نگذاریم که در اختیار عراقی ها قرار بگیرد در این بین شهید مسعود پارسا، شهید ودود روغنی، شهید عباس غلامی با شهید سودی همراه شدند و در درگیری شدید با عراقی ها به شهادت رسیدند.

آقای کاظم پور از دیگر همرزمان این شهدا بود که به ذکر این خاطره پرداخته و گفته که پس از درگیری های شدید و زمانی که به این منطقه رفتم دیگر اثری از شهدا نیافتم و خبری نیز نیامد. تا اینکه بعد از جنگ پیکر مطهر شهید روغنی، پارسا و غلامی شناسایی شد و به کشور بازگشت اما همچنان از پیکر شهید سودی خبری نبود تا اینکه بعد از سقوط رژیم صدام با آنکه هنوز پیکر ایشان شناسایی نشده اما با وجود شواهد متعدد از شهادت شهید سودی اطمینان پیدا کردیم.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادیروح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید الله‌دادی در عملیات‌های کربلای 4 و والفجر 8

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از رزمندگان لشکر 41 ثارالله گفت:شهید الله‌دادی با سن کمی که داشت بسیار زود رشد کرد و توانست با همکاری شهید زندی‌نیان بحث آتش پشتیبانی و نحوه اجرا آن را انجام بدهد و قسمتی به عنوان تطبیق آتش را آماده کرد. 
محمدرضا مغفوری  درباره چگونگی آشنایی‌اش با شهید «محمدعلی الله‌دادی» توضیح داد: در جریان عملیات «بدر» با شهید الله‌دادی آشنا شدم. او در سال 63 جذب یگان ادوات لشکر 41 ثارالله شد و با شهید مهدی زندی‌نیان کار کرد.

 

وی افزود: شهید الله‌دادی با سن کمی که داشت بسیار زود رشد کرد و توانست با همکاری شهید زندی‌نیان بحث آتش پشتیبانی و نحوه اجرا آن را انجام بدهد و قسمتی به عنوان تطبیق آتش را آماده کرد.

 

این رزمنده با روایت خاطره‌ای گفت: یادم است پیش از عملیات «کربلا4» بود که روزی شهید زندی‌نیان من را به داخل کانتینری فراخواند. دست او چند برگه به چشم می‌خورد. برایم توضیح داد که از لشکر خواسته‌اند تا برای خودش جانشینی انتخاب کند. او با من مشورت کرد و پرسید چه کسی را برای این عنوان انتخاب کند. از آنجایی که «افشار» معاون او به شهادت رسیده بود، گفتم هرکسی را که خودت صلاح می‌دانی. اولین اسمی که نام برد‌، شهید الله‌دادی بود و من هم او را تایید کردم. پس از آن شهید زندی‌نیان در عملیات «کربلا5» به شهادت رسید و به صورت رسمی شهید الله‌دادی مسئولیت یگان ادوات لشکر 41 ثارالله را عهده دار شد.

 

وی درباره اخلاق شهید الله دادی توضیح داد:الله دادی اخلاقی وارسته و خوب داشت و از آنجایی که جوان بود معمولا با جوان‌تر ها بیشتر گفت‌وگو و مراوده می‌کرد تا جذب شوند. علاوه بر این او پیش از جنگ هم ورزشکار بود و ورزش باستانی انجام می‌داد

 

مغفوری در پایان سخنانش با اشاره به فعالیت‌های شهید الله‌دادی در عملیات «والفجر8 » گفت: او در یگان ادوات حضور داشت و قرار بود برای قبضه‌های توپ جایی آماده کند. یادم هست من از اهواز سبد‌های مفتولی را می‌بستم و برایش می‌آوردم. او به همراه دیگر رزمندگان چاله‌هایی یک در یک متر حفر می‌کرد و آرماتورها را در درون آن قرار می‌داد و سپس بتون آرمه درون این چاله‌ها می‌ریخت تا زیر قبضه‌های توپ‌خانه محکم شود. آنها شب‌ها کار می‌کردند و در طول روز کارهای عقیدتی ‌ و روزش می‌کردند. شهید الله‌دادی خودش نماز جماعت را برپا می‌کرد و دیگر بچه‌ها به او اقتدا می‌کردند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 نظر دهید »

حلاوت شهادت زير زبان حافظ قرآن

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهيد زين‌‌العابدين توسلي سال 1337 در محله دولت‌آباد شهر ري به دنيا آمد. همجواري با بارگاه عبدالعظيم‌ حسني از اهالي ري، مردماني عموما مذهبي و متدين پرورش داده است كه خانواده توسلي‌ها يكي از آنها به شمار مي‌رفتند.
به اين ترتيب زين‌الدین در ميان يك خانواده مذهبي كه مقدر بود پس از شروع جنگ تحميلي دو شهيد را تقديم نظام اسلامي كند، پرورش يافت و از همان دوران نوجواني به آموزش علوم ديني و فراگيري قرآن پرداخت. براي آشنايي با منش و سيره اين شهيد قرآني دقايقي به گفت‌وگو با محمد حاجي كتابي از دوستان و همرزمان شهيد پرداختيم كه متن زير روايت حاجي كتابي از سال‌ها همنشيني با يك شهيد است.

مكتب طلايي

سال 1351 بود كه جرقه‌هاي اولين آشنايي بين من و شهيد توسلي در حسينيه بني‌فاطمه تهران زده شد. در اين حسينيه آيت‌الله مكارم شيرازي جلسات سخنراني برگزار مي‌كرد كه پيش از شروع آن، شاگردان حاج‌محمود طلايي نمايشي از حفظيات قرآن كريم را براي حضار اجرا مي‌كردند. روش حفظ قرآن توسط مرحوم طلايي به اين ترتيب بود كه ايشان آدرس سوره يا آيه‌اي را مي‌داد، آن وقت شاگردانش همان آيه را مي‌خواندند و تسلط‌شان بر حفظيات قرآن را به نمايش مي‌گذاشتند. من هم همان روز مجذوب اين برنامه قرآني شدم و تصميم گرفتم به حلقه مكتب طلايي بپيوندم. خصوصاً آنكه در ميان شاگردان حدوداً 9 ـ هشت ساله استاد، نوجواني
15 ـ 14 به چشم مي‌خورد كه همسن و سال خودم بود و آثار معنويات راه يافته از همجواري با قرآن در چهره‌اش به وضوح نمايان بود. او كه زين‌العابدين توسلي نام داشت، كمي بعد تبديل به صميمي‌ترين دوست من شد. جلسات قرآني استاد طلايي هفته‌اي دو روز بعدازظهرها تا نماز مغرب ادامه داشت.

كتابت قرآن به خط نسخ

از خصوصيات بارز شهيد توسلي اين بود كه علاوه بر حفظ و قرائت قرآن كريم، به فراگيري هنرهاي خوشنويسي و نقاشي نيز همت مي‌گماشت. او كه از حس زيباشناختي فوق‌العاده‌اي برخوردار بود، ‌از هنر خوشنويسي خود براي كتابت قرآن به خط نسخ بهره مي‌برد و تابلونوشته‌هايي از اشعار مثنوي مولوي و حافظ را خلق مي‌كرد كه برخي از آنها هم اكنون نيز موجود هستند. با گذشت زمان و پيشرفت چشمگيري كه زين‌العابدين در خطاطي با قلم يافته بود، براي اينكه هنر خود را تقويت كند، در زمره شاگردان استاد اميرخاني درآمد.

يادم است روزي كه زين‌العابدين براي شاگردي استاد اميرخاني به انجمن خوشنويسان رفته بود، 20 سال بيشتر نداشت و افرادي كه در انجمن حضور داشتند، با تصور اينكه او مي‌خواهد شاگرد استاد شود، حرف‌هايي به تمسخر زده بودند. آنها استدلال مي‌كردند كه يك خوشنويس بايد حداقل 20 الي 30 سال خطاطي كند تا لايق شاگردي استاد شود، زين‌العابدين هم كه به هنر خودش اعتماد داشت، از آنها خواسته بود متني را پيشنهاد بدهند تا خطاطي كند. وقتي شهيد آن متن را نوشته و به حضور استاد برده بود، خود آقاي امير خاني درخواست داده بود تا نام زين‌العابدين را جزو شاگردان بنويسند.

نقاشي تصوير امام

در دوران مبارزات انقلابي بنده و شهيد توسلي در مرز 20 سالگي بوديم. در آن روزها كه همسن و سال‌هاي زين‌العابدين شور و هيجان انقلابي خود را در تظاهرات و حضور در خيابان‌ها نشان مي‌دادند، او كه به تأثير هنرهاي خود در تهييج افكار عمومي مطلع بود، به همراه تعداد ديگري از هنرمندان دست به نوشتن تابلوها و كشيدن نقاشي‌هايي مي‌زند كه مورد استفاده مردم در راهپيمايي‌ها قرار مي‌گيرد. آن روزها زين‌العابدين به اتفاق تعدادي از هنرمندان متعهد انقلابي در يكي از خانه‌هاي حوالي ميدان شهدا به شكل مخفيانه اقدام به نوشتن پلاكارد‌ها و تابلوهايي مي‌كردند كه در تظاهرات از آنها استفاده مي‌شد. وقتي قرار بر برگزاري اربعين سال 57 رسيد، شهيد توسلي از ساعت 12 شب تا شش صبح تصوير امام را در ابعاد بزرگي نقاشي كرد تا در آن راهپيمايي بزرگ استفاده شود. من خودم آن روز كنارش بودم و ديدم كه با چه جديت و سختكوشي نقاشي را طي شش ساعت به اتمام رساند.

صوت محزون قرآن

يكي از ويژگي‌هاي قرآني شهيد زين‌العابدين توسلي، قرائت قرآن به سبك استاد محمود منشاوي بود كه صوت و لحن محزون، از ويژگي‌هاي اين سبك به شمار مي‌رود. كساني كه پاي قرائت‌هاي زين‌العابدين مي‌نشستند، قرائت محزون جواني نوراني را به ياد مي‌آورند كه چگونه در جلسات قرآني همه حضار را تحت تاثير صوت زيباي خود قرار مي‌داد و سيمايي از يك جوان متدين و مذهبي را براي همگان به نمايش مي‌‌گذاشت.

شهادت دو برادر به فاصله يك هفته

بعد از پيروزي انقلاب فعاليت‌هاي فرهنگي و عقيدتي ما ادامه داشت. اما زين‌العابدين كه فكر و روانش را با كلام الهي پرورش داده و قلب پاكش را به نور قرآن منور ساخته بود، ديگر توان تحمل بي‌قراري‌هاي روحش را نداشت. لذا با شروع جنگ تحميلي تمام تلاش خود را براي قرار گرفتن در صف مجاهدان راه خدا قرار داد و كمي بعد در حالي كه يكي از برادرانش به نام عليرضا توسلي، در جبهه‌هاي جنگ حضور داشت، او نيز به صف رزمندگان پيوست و سال 1360 در جبهه‌هاي غرب به شهادت رسيد. در حالي كه تنها يك هفته بعد خبر شهادت برادرش شهيد عليرضا توسلي نيز به خانواده‌اش داده شد.

شهيد توسلي در بخش ‌ديگري از همين وصيتنامه با دعوت از مردم به رعايت تقوي و پيروي از ولايت فقيه نوشته بود: شهادت شيرين‌تر از قند است. خدايا نصيب‌مان كن…


منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

روایت آخرین دیدار با سرلشکر شهید علی هاشمی از زبان مادرش

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

می‌گذاشت به او گفتم پشت سرت دارم نگاه می‌کنم رسیدی زنگ بزن. گفت نگران نباش فردا می‌آیم از آن روز ۲۲ سال می‌گذرد اما… 
علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد. او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره مادر شهید می‌آید:

 

با آغاز جنگ تحمیلی علی کمتر از قبل به خانه می‌آمد یا در منطقه بود یا در مسجد. انگار وقت کم می‌آورد. آقا قاسم هم برای پشتیبانی و تدارکات به منطقه می‌رفت پسر کوچکترم عارف هم به جبهه رفته بود من هم با کمک دخترم در خانه غذا، نان و کلوچه می‌پختیم تا برای بچه‌ها به منطقه ببرند. آن موقع جنگ و سپاه پشتیبانی درست و حسابی نداشت تامین غذا و تدارکات سپاه حمیدیه را ما در خانه انجام می‌دادیم.

علی هم مثل قبل آرام و سر به زیر می‌آمد و می‌رفت وقتی به او می‌گفتم چرا انقدر سرت را پایین می‌گیری؟ می‌گفت نمی‌خواهم چشمم به نامحرم بیفتد. زن‌های همسایه به من می‌گفتند خوش به حالت ننه علی پسرت مثل فرشته‌ها است. آخرین باری که دیدمش شب جمعه دوم تیر سال 67 بود قرار گذشته بود در منزل خواهرش همه خواهرها و برادرها جمع شوند برای شام اما زنگ زده بود به خواهرش تا مهمانی را در خانه ما بگیرد.

قمر هم همه وسایلش را جمع کرده بود و آمده بود و داشت غذاها را آماده می‌کرد که علی از راه رسید. دم غروب بود شام که خوردیم نشستیم دور هم و علی با خواهرش شوخی می‌کرد اما نمی‌دانم چرا دلم داشت شور می‌زد انگار می‌خواست خبری به من بدهد که من برای شنیدنش آمادگی نداشتم اصلا نمی‌خواستم به این حرف دلم گوش دهم.

شب برای خداحافظی با همه روبوسی کرد چندین بار رفت و دوباره برگشت انگار او هم می‌خواست حرفی بزند که دلش نمی‌گذاشت به او گفتم مادر پشت سرت دارم نگاه می‌کنم تا برسی وقتی رسیدی زنگ بزن. وقتی رسید منزل خودش زنگ زد و گفت: «مادر نگران من نباش من رسیدم فردا ناهار می‌آیم». من هم گفتم منتشرت هستم.

 

 

فردا ناهار را درست کردم و منتظرش شدم اما خبری نشد از آن روز تا بیست و دو سال هر صبح به امید دیدن روی او از خواب بیدار می‌شدم و هر شب به امید دیدن رویش حتی به خواب می‌رفتم اما دریغ از یک خبر.هیچکس نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و علی کجاست؟ تا وقتی که خودش آمد به خوابم و گفت دیگر منتظرش نباشم باور این حرف بعد از این همه سال امیدواری به دیدار دوباره‌اش برایم سخت بود.

تا اینکه سه سال پیش باز هم به خوابم آمد رفته بودم منزل علی دیدن همسر و فرزندانش شب را آنجا ماندم که علی آمد به خوابم و گفت: «مادر دیگر منتظرم نباش این انگشتر را برای شما آورده‌ام». دست مرا گرفت و انگشتر را در دستم گذاشت. چند روز از این ماجرا نگذشته بود که یکی از همرزمانش به نام آقای عباس هواشمی که به یمن سفر کرده بود برای من همسر و دختر علی انگشتر عقیق آورد به او گفتم چند شب پیش چنین خوابی دیدم. او گفت این هیده حاج علی بود من برای شما آوردم.

 

 نظر دهید »

انتظار شلمچه به سر آمد

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

اردیبهشت ماه سال 63 بود که برای کارکردن بچه‌های گردان در میدان مین واقعی به اردوگاه شهدای تخریب درجاده آبادان رفتیم. میدان مین آموزشی وسیعی داشتند همه مین‌ها هم واقعی بود. مثلا مین «والمرا»چاشنی اشتعالی داشت و درصورت بی‌توجهی، عمل می‌کرد…
 

جعفر طهماسبی از پیشکسوتان تخریب «لشکر10 سیدالشهدا(ع)» با بیان مقدمه‌ای درباره ویژگی‌های رفتاری، ترکیب سنی رزمندگان تخریبچی در دوران دفاع مقدس و بخش‌های از زندگی‌نامه شهید اسماعیل گل محمدی می‌گوید: در میان رزمندگان تخریبچی به ندرت به افرادی با سن و سال بالا بر می‌خوردیم و جمع با صفای این حماسه‌سازان معمولا از قشر نوجوان وجوان‌ها تشکیل شده بود. جوان‌هایی که سراسر شور و شوق بودند. بعضی از آنها به معنویت‌شان شهره و بعضی دیگر هم با رعایت شئونات دینی، کمپوت خنده و روحیه دیگر رزمندگان بودند. البته در این بین کسانی هم که در اوج معنویت قرار داشتند اما خودشان را به سادگی می‌زدند. یکی از این افراد، شهید اسماعیل گل محمدی بود. بچه‌های تخریبچی از روی صمیمیت او را «برادر گلی» صدا می‌کردند.

 

اسماعیل در سال 1342 به دنیا آمد. ابراهیم نام پدرش بود و در سازمان آب سد امیرکبیر کارگری می‌کرد. آن‌ها در روستا زندگی می‌کردند و بین همه فرزندان خانواده آرام‌ترین ومظلوم‌ترین فرزند او بود. گلی در پنج سالگی از پشت بام منزل‌شان به حیاط پرت شد اما مشیت الهی بر این بود که سالم بماند. یک سال بعد وقتی که همراه والدینش به دیدن یکی از اقوام‌ می‌روند، در حالی که مشغول بازی بود ستون ایوان خانه که سالیان سال پا برجا بود یک مرتبه از جا کنده و روی صورت او خراب می‌شود، اما این بار هم عنایت الهی باعث شد که صدمه‌ زیادی نبیند. البته این همه ماجرا نیست چرا که در دورانی که او دانش‌آموز بود پس از بازگشت به خانه، از سر غفلت سماور آبجوش بر رویش‌ می‌ریزد و باز خدا اسماعیل را حفظ می‌کند و آسیبی نمی‌بیند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روایت خواهر سرلشکر شهید هاشمی از آخرین دیدار قبل از شهادت

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

قمر هاشمی می‌گوید: احساسم می‌گفت این آخرین دیدار ماست. او هم انگار چنین حسی داشت مدام کنار ما بود و از من دور نمی‌شد. لبخندی زد و گفت: «چه شده قمر چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟» اما من چیزی نگفتم دلم نمی‌آمد شبش را با نگرانی‌ام خراب کنم. 

 علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مأمور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه‌ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق(ع)» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به‌درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه‌ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی‌رتبه سپاه، جان او را که احتمالاً به اسارت درآمده بود به خطر بیندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به‌قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره‌ای از خواهر شهید می‌آید:

 

زندگی من و علی با هم گره خورده بود وابستگی من و علی چیزی نبود که با فاصله زمینی از بین برود و شاید بگویم هیچ فاصله‌ای باعث نمی‌شد ما از هم جدا شویم. من عاشق علی بودم وقتی که او نبود با عکس‌هایش حرف می‌زدم تمام خانه‌ام پر بود از عکس‌های علی هر وقت به خانه‌ام می‌آمد نگاهی به در و دیوار می‌انداخت و با آن لبخند زیباسش می‌گفت «چه خبرت است این همه عکس تمام خانه را پر کردی؟» گفتم «دوست دارم وقتی نیستی تمام زندگی من این عکس‌ها است».

تا اینکه یک شب چند عکس قاب گرفت و آورد به من تمام خواهرها و برادرها همسرش و پدر و مادرم داد. آن شب وقتی قاب را آورد تا به دستم بدهد نمی‌دانم چرا دست و پایم لرزید و احساس کردم ته دلم خالی شد علی هم متوجه شد گفت «قربانت بروم چه شد؟ چرا رنگت پرید؟ نکند عکس را که به تو داده‌ام از آن خوشت نیامده؟». گفتم «نه من فدای تو و عکست بشوم». اما دلم گواهی می‌داد که اتفاق بدی خواهد افتاد. نمی‌دانم چرا اما از آن روز حسی همراه باترس و اضطراب مرا آرام نمی‌گذاشت.

سه شب قبل از آن اتفاق درحیاط نشسته بودیم و زینب دختر علی مثل همیشه روی شانه‌های او نشسته بود و داشت بازی می‌کرد من به آن‌ها نگاه می‌کردم و فکر این که ممکن است این آخرین دیدار باشد کم کم داشت دیوانه‌ام می‌کرد عصبی شده بودم علی از نگاهم فهمید که ناراحت هستم به زینب گفتم «عمه بیا پایین بابا خسته شد اذیت‌ می‌شود». علی گفت «اشکالی ندارد بگذار راحت باشد». گفت « تو چرا امشب این جوری به ما نگاه می‌کنی؟ قمر فردا شام همه خانه شما دعوتیم؟» گفتم «قدمت به روی چشم خوش آمدی حالا واقعا فردا میایی؟ گفت «انشاءالله اگر خدا بخواهد».

رفتم خانه و از همان موقع شروع کردم به تدارک دیدن شام فردا شاید علی با ساده‌ترین شام هم سیر می‌شد اما مهمان من علی بود و می‌خواستم هر آنچه را که در توان دارم و او دوست دارد برایش آماده کنم تمام خریدهایم را انجام دادم و کارهایم را مرتب کردم عصر شوهر خواهرم که همراه علی بود آمد و گفت «حاجی گفته امروز نمی‌توانم بیایم باشد برای فردا». گفتم اشکال ندارد اما فردا شب منتظرم. او رفت و دوباره فردا همان ماجرا تکرار شد شب سوم وقتی آمد و گفت حاجی سلام رساند و گفت نمی‌توانم بیایم عصبانی شدم و به او گفتم «حاج علی دو شب است دارد می‌گوید که فردا شب. چرا من را اذیت می‌کند؟» چهارمین روز داشتم آماده می‌شدم که به منزل مادرم بروم عصر حاجی تماس گرفت و گفت «امشب می‌آیم خانه مادر بیا آنجا».

تمام وسایل و تدارکات را جمع کردم و رفتم منزل مادرم و شروع کردم به پختن غذاها علی مرغ سرخ شده و خورشت بادمجان دوست داشت و من سعی داشتم در فرصت کمی که دارم برایش آماده کنم وقتی آمد و یک راست رفت سراغ ظرف مرغ‌ها می‌دانست من از ناخنک زدن به غذا حساسم می‌خواست اینجوری تلافی بدقولی‌هایش را کرده باشد و کمی هم با من شوخی کند خواهرم گفن قمر حاجی رفت سراغ مرغ‌ها کفتم بگذار برود نوش جانش همه‌اش را بخورد. خندید و گفت تو که دیدی پس چرا چیزی نگفتی؟ گفتم دیدم اما اشکالی ندارد.

 

 

احساسم می‌گفت این آخرین دیدار ماست. حاجی هم انگار چنین حسی داشت چون مدام کنار ما بود و از من دور نمی‌شد. حتی آمده بود و در آشپزخانه کنار ما ایستاده بود وقتی سفره شام را پهن کردیم من غذا نخوردم فقط نشسته بودم و به حاج علی نگاه می‌کردم دستکم را گذاشته بودم زیر چانه‌آم و به حرکات علی نگاه می‌کردم لبخندی زد و گفت: «چه شده قمر چرا اینجوری نگاهم می‌کنی می‌ترسم ها». اما من چیزی نگفتم دلم نمی‌آمد شبش را با نگرانی‌ام خراب کنم اما او خودش هم انگار می‌دانست فقط نمی‌توانست بیان کند. موقع رفتن با همه خداحافظی کرد و دوباره سوار ماشین شد و این اتفاق چندین بار تکرار شد.

این رفتارش باعث می‌شد من بیشتر نگران شوم با خودم می‌گفتم حتما خودش هم از ماجرایی خبر دارد و چیزی نمی‌گوید قرار شد فردا برای ناهار بیاید اما خبری نشد همسرش ظهر آمد و گفت: «می‌گویند به مجنون حمله شده قرار بود حاج علی بیاید اما نیامده زنگ هم نزده است نگران و دلواپس بودم با این حرف‌ها بی‌تاب تر هم می‌شدم نمی‌دانستم به کدام حرف باید اطمینان کنم و کدام را جدی نگیرم چند روز منتظرش بودیم هرکس خبری می‌آورد و چیزی می‌گفت منزل‌مان پر شده بود از مهمان‌هایی که می‌آمدند تا تسلیت بگویند و من قبول چنین واقعه‌ای برایم سخت و غیر ممکن بود. بعد از چند روز به پدرم اطلاع دادند که آرام باشید و صبر داشته باشید گفتند حاج علی اسیر شده است. اما من نمی‌توانستم باور کنم به هرحال سال‌های چشم انتظاری ما آغاز شد چشم‌مان به در بود تا خبری از علی برسد اما…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 

 نظر دهید »

خاطراتی از بانوان زینبی

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پرستاران و امدادگران زن به صورت داوطلبانه دوشادوش رزمندگان در خط مقدم جنگ حضور یافتند. در این بین باید گفت که انصافا امدادگران بانو همانند فرشتگانی بودند که بر سر جراحت مجروحان مرهم می‌نهادند و نقش بی‌نظیری را در هشت سال دفاع مقدس به عنوان «فرشتگان سفیدپوش» ایفا کردند. 

در تقویم پنجم جمادی الاول روز ولادت باسعادت بانوی قهرمان کربلا، پرچم‌دار نهضت عاشورا پس از شهادت حسین(ع)، حضرت زینب کبری (س) است. این روز به نام «پرستار» در تقویم به ثبت رسیده است.به همین مناسبت مروری بر خاطرات تعدادی از بانوان امدادگر و رزمنده حاضر در دوران دفاع مقدس داریم.

 

«مینا کمایی» یکی از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس است او درباره چگونگی راضی کردن خانواده‌اش برای حضور در جبهه توضیح می‌دهد: پذیرش اینکه به عنوان امدادگر در آبادان بمانم برای خانواده کمی مشکل بود اما از آنجایی که خواهرم «زینب» که به دست منافقین شهید شده بود، حضور برادرانم در جبهه و مقاومت و پافشاریم سبب شد تا خانواده با این تصمیم من موافقت کنند. در نتیجه از ابتدای آغاز جنگ تا سال 1364 در مناطق عملیاتی و بیمارستان‌ها حضور یافتم.

 

با تعدادی از دوستانم برای کمک به مجروحین وارد بیمارستان «شرکت نفت» آبادان شدیم.عراق از موقعیت «شلمچه» به سمت آبادان در حال پیشروی بود تا اینکه خانواده‌ام آبادان را ترک کردند. اما من و خواهر بزرگم «مهری» در خوابگاه بیمارستان شرکت نفت ماندیم.تعداد خواهرانی که در آنجا به سر می‌بردیم حدود 20 نفر بودند و در هر قسمت که اعلام نیاز می‌شد از طرف سپاه و هلال احمر برای کمک حضور می‌یافتیم. یادم می‌آید در «عملیات فتح‌المبین» به بیمارستان «شهدای شوش»در شهرستان شوش اعزام شدیم. از آنجایی که بخیه زدن، رگ گیری و کمک‌های اولیه را از قبل می‌دانستیم هر یک از ما در بخش‌های مختلف این بیمارستان مشغول انجام کارها شدیم. مجروحین آنقدر زیاد می‌شدند که گاهی تا سه شب نمی‌خوابیدیم.

 

«معصومه رامهرمزی» نیز از دیگر امدادگران و رزمندگان دوران دفاع مقدس است. او با بیان خاطره‌ای از نوروز سال 1360 روایت می‌کند: همراه تعدادی از بانوان تصمیم گرفتیم در طبقه سوم بیمارستان آیت‌الله طالقانی آبادان که بر اثر بمباران مخروبه شده بود حدود 400 بشقاب سبزه گندم برای سال نو(1360) بکاریم و بین سنگرها توزیع کنیم. شب قبل از سال تحویل سبزه‌ها را همراه با عکس کوچکی از امام خمینی و بسته‌های کوچک آجیل در داخل خودرو آمبولانس گذاشتیم که بین سنگرها توزیع کنیم. رزمندگان اصلا فکر نمی‌کردند که کسی در این بحبوحه جنگ به فکر آن‌ها باشد. بنابراین با دیدن این سبزه‌ها روحیه‌شان بسیار تقویت شد.

 

همچنین سکینه هورسی از دیگر بانوا رزمنده و امدادگر حاضر در دوران دفاع مقدس با اشاره به شهادت شهیدان باهنر و رجایی تویضیح می‌دهد: با پیروزی‌های رزمندگان اسلام در سال دوم جنگ تحمیلی دشمن چهره‌ جدیدی را از خود با ترور برخی شخصیت‌های عالیرتبه و تاثیرگذار کشور به نمایش گذاشت. یکی از این ترورها که منجر به شهادت شهید باهنر و رجایی شد در سال 60 به وقوع پیوست. از آنجایی که شهید رجایی رئیس جمهور بود باید برای انتخاب رئیس جمهور انتخابات برگزار می‌شد.

 

با پیام امام (ره) مبنی بر حضور در انتخابات تصمیم گرفتیم که در آن شرایط حساس از جنگ در انتخابات شرکت کنیم و به همین دلیل به یکی از شعبه‌های اخذ رأی شهر آبادان رفتیم. اگر اشتباه نکنم این شعبه در مسجد «پیروز» آبادان قرار داشت. حضور گسترده مردم و رزمندگان باعث شده بود که دشمن حملات توپ‌خانه‌ای خود را افزایش دهد. اما مردم اعتنایی به این بمباران نکردند و با استقبال بسیاری برسر صندوق‌های رأی حاضر شدند.

 

 


ایسنا

 نظر دهید »

یادمان های عاشقی

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

راهیان کربلا را بنگر که چگونه به مقتضای انتظار عمل کرده اند و به جبهه ها شتافتند. آری!این مقتضای انتظار است.زائران شهدا، راهیان نور مهمان های ویژه ای هستندکه میزبانانش ساکنان حرم حق اند، همان آنهایی که عزیزترین هستی خود را که جان است با نیت و انگیزه الهی در راه خدا و آرمان های الهی فدا می کنند و به مقام شهادت نائل می شوند.

تو ای شهید که نامت ،خلاصه پاکیست   چقدر پیرهن خاکی تو افلاکیست

به استخوان وپلاک شکسته ات،سوگند  به جان مادرپهلو شکسته ات،سوگند

 دلم زهجرتو ای دوست،شعله ور شده است   زاستخوان تو قلبم،شکسته ترشده است

راهیان کربلا را بنگر که چگونه به مقتضای انتظار عمل کرده اند و به جبهه ها شتافتند.

آری!این مقتضای انتظار است.

در دلم یکسره من شوق شهادت دارم

در سرم ول وله ایست ، حس سعادت دارم 

یادمان دوکوهه:

 

دوکوهه السلام ای خانه عشق

دو کوهه یکی از بزرگترین پادگان های ارتش جمهوري اسلامي بود که در زمان جنگ در اختيار سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قرار گرفت.

دوکوهه در دوران هشت سال جنگ تحمیلی میزبان نیروهای تازه نفس از لشگرهای متفاوت از سراسر استان ها بالاخص بالاخص لشگر حضرت رسول(ص) از تهران بود.

از به یادماندنی ترین مراسمی که در پادگان دوکوهه هرگز آن را فراموش نخواهدشد، مراسم صبحگاه لشکر محمدرسول الله است.

اگر اندیشمک را دروازه ی خوزستان بدانیم ،دوکوهه دروازه ی جبهه های جنوب است.

علت نامگذاري اين منطقه به نام دوکوهه، وجود دو کوه  مانند( دوكوه دوقلو) در كنار يكديگر در اين منطقه است .

این مکان محل استقرار سرداران شهید چون احمد متوسلیان، ابراهیم همت، رضا چراغی ، دستواره، محسن وزوایی و بسیاری از رزمندگان اسلام بوده است.

“دوکوهه” منزل و مأوای عشاق

دگر خالی شده از جای عشاق

گردان هاي (ساختمان ها) انصار، مالك اشتر ، حبيب بن مظاهر ، مقداد ، عمار و حمزه ، كميل، ابوذر، فاطمه زهرا و ….

“دوکوهه” گشته ای خالی تو دیگر

ز گردان حبیب و هم اباذر

 

در بخش مركزي دوكوهه حسينيه شهيد همت وجود دارد كه قلب اين پادگان نام گرفته و شاهد شب زنده داري ها و اشك هاي رزمندگان اسلام بوده است .دوکوهه در تب پرواز حاج همت هاست.

“دوکوهه” آن حسینیه همت

دگر پر گشته است از خاک غربت

حوضي كه در مقابل اين حسينيه وجود دارد صفايي عجيب به اين حسينيه مي دهد.

در دو كيلومتري حسينيه شهيد همت ، حسينيه  گردان تخریب سوله ای شیروانی شکل  وجود دارد كه به نام حسينيه حضرت زهرا(س) نام گرفته است كه مقر رزمندگان مخلص تخريبچي بوده است.

دوکوهه”  گو تو گردان ها کجایند

مگر نزد شهید کربلایند

مقر اين رزمندگان به علت تمرين هاي ويژه و سخت تر دور از ساير گردان ها قرار داشته است در چند قدمي اين حسينيه هنوز هم چال هايي وجوددارد  شبيه قبر ، رزمندگان  قبرهایی را برای عبادت و تهجد حفر کرده بودتا در دل شب با معبود خود راز و نیاز کنند این قبرها محل خلوت ها و  مناجات هاي اين رزمندگان بوده است.

یادمان اروند کنار:

 

هنوز ساحل والفجر8،غمگین است

جبین آب از آن التهاب پرچین است

«اروند رود» رودخانه ی بزرگی است در جنوبی ترین نقطه ی  سرزمین ایران  که در کنار آن بزرگترین نخلستان هان جهان قراردارد. در حاشیه اروند رود روبروی فاو عراق قرار دارد.

غروب 20بهمن سال64 سه هزار بسیجی لباس غواصی برتن کردند و آماده شدند تا باعبور از عرض اروند وارد منطقه عراقی ها شوند.

این منطقه شاهد یکی از موفق‌ترین و بزرگترین نبردهای دوران دفاع مقدس می‌باشد.

در عملیات والفجر 8 غواصان خط‌شکن شبانه از اروندرود گذشته، خط دشمن را شکسته و موفق به آزاد سازی منطقه فاو شدند این عملیات ضربه مهلکی بر ارتش بعث عراق وارد کرد.

یادمان شلمچه:

 

هنوزخاک شلمچه جنون به دل دارد

زهجرآن همه خورشید،خون به دل دارد

شلمچه زان همه شب زنده دار،خالی نیست

 هنوزلشکر10، نذرسید الشهداست

شلمچه تندیس زیبای  عشق است که در میدان ایثار قدکشیده است.

منطقه مرزی شلمچه در غرب خرمشهر واقع شده است. و نزديكترين نقطه مرزي به شهر بصره در كشور عراق مي‌باشد دشمن از همان اوایل جنگ درشهریور ماه  1359 شلمچه را به تصرف خود در آورده بود.

شلمچه يكي از مهمترين محورهاي حمله ارتش عراق به ايران بود.

شلمچه یکی از محورهای مهم برای دشمن بود زیرا دشمن از طریق مرز شلمچه به خرمشهر حمله کرد وقتی خرمشهر آزاد شد هنوز شلمچه در اشغال دشمن بود، دشمن از طریق موانع هایی که در مرز شلمچه ایجاد کرده بود خیلی سخت از آن دفاع می کردند ، سرانجام رزمندگان اسلام در دی ماه 1365در عملیات کربلای پنج شلمچه را آزاد کردند و شهدای زیادی در این عملیات به شهادت رسیده اند.

پس از آزاد سازی شلمچه آثار زیادی از شهدا در یادمانی که اکنون در شلمچه دایر شده است جمع آوری شده است و8 تن از شهدای عزیز گمنام درمرکز  این یادمان آرمیده اند.

این یادمان که توسط  آستان قدس رضوی ساخته شده است در مهرماه 78مقام معظم رهبری با حضور خود در این شلمچه نورانیت خاصی به این منطقه داد و فرموده اند:شلمچه قطعه ای از بهشت است.

بر طبق تاریخ امام رضا علیه السلام در هنگام ورود به ایران از مرز شلمچه عبور می کنندچنین است که  شلمچه قدمگاه امام رضا علیه السلام است.

یادمان طلائیه:

 

سخن بگوی طلائیه، باز دلتنگم

 برای سجده سرخ نماز دلتنگم

طلائیه یکی از محوهای اصلی حمله عراق در روزهای اول جنگ ومحور مهم برای عملیات های خیبر و بدر بوده است.

 حسینیه ای که در طلاییه بنا شده است ضریح زیبای چوبی وجود دارد پیکر مطهر پنج شهید گمنام هست نام این حسینیه ابوالفضل علیه السلام است . یادمان شهدای طلاییه یکی از مقرهای اصلی نیروهای کمیته جستجوی مفقودین پس از جنگ تحمیلی بوده است.  این منطقه شاهد شهادت مردان بزرگی همچون شهیدان حمید باکری و حاج همت بوده است.

عملیات های  سخت در این منطقه رخ داد طوری که شهيد ميثمي نماینده امام در قرارگاه خاتم الانبیا، درباره ی نبرد طلائیه گفت:«هر كس در طلائيه ايستاد، اگر در كربلا هم بود مي‌ايستاد» منطقه عملیات در طلاییه به حدی سخت بود که به گفتهی راویان حتی فرماندهان ما هم به جنگ تن به تن وارد شده بود.حتی دشمن در این عملیات از سلاح شیمیایی استفاده کرد .

در عملیات خیبر بود که شهید محمدابراهیم همت که به مولایش حسین (ع) اقتداکرده بود و تن بی سر به دیار حق شتافت. 

جنازه های خیلی ها در طلاییه ماند و هنوز برنگشته اند شهید حمید باکری از جمله این شهدا بود که گفته بود:

ما به فرموده امام، حسين‌وار وارد جنگ شديم و حسين‌وار به شهادت مي‌رسيم.

یادمان هویزه:

 

هویزه سرزمین دلاوری های بزرگ دلان کم و سن سال است اگر خوب گوش کنید صدای صوت قرآن سید حسین (سید حسین علم الهدی) را خواهید شنید.

در سکوت شب اونجا صدای ناله هایی در سنگرها خواهید شنید صدای مناجات های دانشجویان پیرو خط امام .عشق را اینجا نشان داده اند.

هویزه در جنوب غربی سوسنگرد در  دشت آزادگان است. دشمن در آغاز جنگ هویزه را محاصره کرد. در عملیات هویزه در 15/10/59 رزمندگان از این منطقه نفوذ کردند، اما با شروع پاتک‌های دشمن گروهی از پاسداران هویزه دانشجویان پیرو خط امام بودند در محاصره قرار گرفتند و در دی ماه 59تعدادی از آنان از جمله سید حسین علم‌الهدی فرمانده سپاه هویزه به شهادت رسیدند.

در طی عملیات بیت‌المقدس در اردیبهشت 1361 منطقه هویزه با رمز یا علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام آزاد شد و پیکر شهدا عزیز دانشجو در مکانی که امروز به عنوان یادمان شهدای هویزه میزبان زایرین می‌باشد کشف شد.

مقام معظم رهبری فرمودند:سراسر دوران جنگ، سرشار از ماجراهای رویاگونه این راهیان شب و شیران روز است و گروه شهیدان هویزه از برجسته‌ترین آنان‌اند.

هویزه جایی ست که کاروانهای راهیان نور از این سرزمین بازدید می کنند کاروانها به شهر هویزه نمی روند به مزار شهدای هویزه می روند، هویزه برای زائران راهیان نورحال و هوای خاصی دارد.

شهر هویزه با نام شهید سید حسین علم‌الهدی و شهدای هویزه عجین است؛ با خاطرات نبرد تن به تانک یعنی مقاومت و ایستادگی عده ای از جوانان دانشجو پیرو خط امام(ره) در مقابل لشگر تانک‌های بعثی عراق.

اینجا غربت شهیدانش وصف نشدنی است شاید زائران سرزمین نور آنجا احساس غربت نکنند ولی آرامشی عجیبی این مزار شهدای هویزه دارد.

کجایید ای شهیدان خدایی   بلاجویان دشت کربلایی

کجایید ای سبک بالان عاشق  پرنده‌تر ز مرغان هوایی

 

هویزه از شهرهای دشت آزادگان خوزستان است که نزدیک دو شهر بستان و سوسنگرد است، آب و هوای هویزه گرم و خشک است، دشمن در آغاز جنگ با اشغال شمال و شرق هویزه آن را محاصره کردند، عملیات نصر در این بیان انجام گرفت که این عملیات داستان غم انگیزی دارد عملیاتی که ما آغاز کردیم ولی به خاطر بنی صدر عقب نشینی کردیم.

بنی صدر به نیروهای مردمی و غیر ارتشی نگاه خوبی نداشت که آیت الله خامنه ای نماینده امام در ارتش آن زمان  درباره آن روز ها می گوید نیروهای مردمی به کار گرفته نمی شدند از سپاه و بسیج در عملیات ها خبری نبود …یکی از درگیری های ما با بنی صدر همین مساله بود.

یادمان فکه:

 

 تبسمی به من ای فکه، هردوتنهاییم

 چگونه بعد شهیدان هنوز برپاییم

پراز دعای کمیلی،پراز جنون کارون

  کجاست منزل لیلی،جزیره ی مجنون؟

منطقه فکه رملی و سرزمین شن‌های روان است. دشمن بعد از اشغال منطقه در آن، 16 رده موانع در مقابل رزمندگان اسلام ایجاد کرده بود.

در عملیات و الفجر مقدماتی رزمندگان پس از نبردی سخت در محاصره دشمن افتادند و عده‌ای از نیروها نیز مجبور به عقب‌نشینی شدند.

 این منطقه مزین به خون شهدای عملیات‌های والفجر مقدماتی، والفجر یک و سرداران شهید همچون حسن باقری، مجید بقایی و سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی و همچنین شهدای بزرگوار تفحص می‌باشد.

تعداد زيادي از نيروهاي خودي به علت لو رفتن عمليات و تجهيزات فراوان دشمن و ميادين بسيار در منطقه شهيد و مجروح شدند ، عده اي عقب نشيني كردند اما عده زيادي در اين سرزمين جاماندند ، برخي بر اثر تشنگي در بيابان سوزان فكه شهيد شدند و عده اي به طرزي فجيع توسط دژخيمان بعثي شهيد شدند حتي برخي از مجروحين را زنده به گور كردند.اين زمين علاوه بر آن كه مشهد تعداد قابل توجهي از رزمندگان اسلام است، شاهد شهادت دو فرمانده بزرگ جنگ “ حسن باقري و مجيد بقايي” بود.

 فكه تا آخر جنگ در دست دشمن باقي ماند و برخي پيكرها همچنان در ميادين مين باقي ماند.

یادمان دهلاویه:

 

دهلاویه یک روستا در شمال غرب سوسنگرد است. خط مقدم رزمندگان ستاد جنگ های نامنظم ومحل مجروحیت دکترمصطفی چمران است.

یادمانی که نزدیکی این روستا هست محل شهادت دکتر مصطفی چمران می‌باشد.

ساختمان بلندی در این مکان ساخته شده است که بلندی قامت آن ،آدمی را به یاد ایستادگی چمران بیاندازد.

در این منطقه که با ایجاد ستاد جنگ های نامنظم به فرماندهی شهید مصطفی چمران تلاش های زیادی برای آزادسازی مناطق انجام شد سرانجام در عملیاتی به نام آیت الله مدنی در سال 60دهلاویه آزاد شد.

در اين عمليات فرمانده نيروهاي خودي (ايرج رستمي) به شهادت رسيد و هنگامي كه دكتر مصطفي چمران فرمانده ستاد جنگ هاي نامنظم – و وزير دفاع- براي معرفي فرمانده جديد عازم دهلاويه شد، در پشت كانال اين منطقه (مكان فعلي يادمان) بر اثر اصابت گلوله خمپاره فرمانده به شدت مجروح شد و هنگام انتقال به اهواز به شهادت رسيد.

دهلاويه را به نام چمران مي شناسند. اما دهلاويه انسان هاي بزرگ بسياري به خود ديده است. دهلاويه قدم گاه مردان بزرگي چون تجلايي است. جواد داغري هم در دهلاويه شهيد شد. امثال جواد، ايرج رستمي، فرمانده ي شجاع و شهيد دهلاويه، و ده ها مرد ارتشي، سپاهي و مدافعان مردمي، كه مظلومانه شهيد شدند، مدت ها با دست خالي در دهلاويه مقاومت كردند تا دشمن را از سوسنگرد و اهواز دور نگه دارند.

فرازی از دست نوشته های شهید چمران:

اي خداي بزرگ دست از جهان شسته ام و براي ملاقات تو به كربلاي خوزستان آمده م. از تو مي خواهم كه مرا با اصحاب حسين محشور كني. آرزو دارم كه بر خاك داغ خوزستان در خون خود بغلطم و به ياد عاشوراي حسين(ع) خود را در قدم مقدسش بيفكنم. و اين عقده ي هزار و چهارصد ساله را كه بر دلم فشار مي آورد و هميشه با تو مي گويم: «يا ليتني كنت معك» را برآورده كنم. اي حسين! در كربلا تو يكايك شهدا را در آغوش مي كشيدي، مي بوسيدي و وداع مي كردي. آيا ممكن است هنگامي كه من نيز به خاك و خون خود مي غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاري و عطش عشق مرا به تو و به خداي تو سيراب كني؟ من از دنياي دون مي گريزم. از اختلافات، از تظاهرات، از خودنمايي ها، غرورها، خودخواهي ها، سفسطه ها، مغلطه ها، دروغ ها و تهمت ها خسته شده ام. احساس مي كنم اين جهان جاي من نيست. آن چه ديگران را خوشحال مي كند، مرا سودي نمي رساند.

احساس مي كردم كه حسين(ع) مرا به جنگ كفار فرستاده و از پشت سر مراقب من است. حركات مرا مي بيند، سرعت عمل مرا تمجيد مي كند، فداكاري مرا مي ستايد، و از زخم هاي خونين بدنم آگاهي دارد. و براستي كه زخم و درد در راه او و خداي او چقدر لذت بخش است.

 

 

 

فاتحان

 نظر دهید »

ماجرای رویای سرلشکر شهید هاشمی با امام (ره) که تعبیر شد

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سردار قنبری هم‌رزم شهید هاشمی می‌گوید: شهید به من گفت: من خواب دیدم که از یک بلندی بالا می‌رفتم و امام در بالای آن ایستاده بود دست شما را گرفتم و همراه خودم بردم اما در نزدیکی امام دستت رها شد و تو افتادی ولی من به خدمت امام مشرف شدم. 


 علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره ‌ای از سردار قنبری هم‌رزم شهید می‌آید:

 

من از سال 62 و بعد از عملیات خیبر افتخار همکاری و همراهی با حاج علی هاشمی را در قرارگاه نصرت داشتم حاج علی مردی مهربان و رئوف بود تمام رزمندگانی که با ایشان رابطه نزدیکی داشتند اینرا می‌دانستند اما این اواخر دیگر نمی‌خندید می‌دانست که روزهای سختی در پیش است.

سعی داشت از شدن این فشار بر بچه‌ها بکاهد سعی داشت روحیه بچه‌ها را حفظ کند. دو روز قبل از حمله و تک عراق به جزایر بود و من و حاج علی در سنگر در حال برنامه‌ریزی برای مقابله با دشمن بودیم و صحبت کردیم و حاجی می‌دانست که عراق به زودی باز پس گیری جزایر حمله خواهد کرد. در میان بحث ناگهان سکوت کرد و بعد از کمی سکوت نگاهی به من انداخت و گفت: «آقای قنبری! خوابی دیدم که می‌خواهم آن را برایت تعریف کنم».

 

«در خواب دیدم که از یک بلندی که حالت هرم داشت بالا می‌رفتم امام بالای آن بلندی ایستاده بود و من دست شما را گرفته بودم و همراه خودم از پله‌ها بالا می‌بردم همینطور که داشتم به قله نزدیک می‌شدم و تو را به دنبال خودم می‌کشیدم در نزدیکی امام دست شما از دستم رها شد و متاسفانه افتادی. و نتوانستی به خدمت امام برسی اما من رفتم و خدمت امام مشرف شدم».

از آنجایی که می‌دانستم به احتمال زیاد به زودی عملیاتی رخ خواهد داد با خودم فکر کردم حتما لیاقت شهادت و پیوستن به شهدا نصیب من نخواهد شد اما حاج علی به این افتخار خواهد رسید در انتها همان شد که حاجی آرزویش بود.


 
تسنیم

 نظر دهید »

سرتك نفوذی

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تیپ 57 ابوالفضل ( ع ) با استعداد دو گردان انبیاء و ثاراله در ارتفاعات شاخ شمیران و اطراف آن مشغول پدافند بود که از جانب قرارگاه مأمور شد تا مقدمات یک عملیات نفوذی با هدف انهام تجهیزات دشمن و از کار انداختن ماشین جنگی عراق را در جبهه ی غرب کشور فراهم آورد .تیپ 57 ابوالفضل ( ع ) با استعداد دو گردان انبیاء و ثاراله در ارتفاعات شاخ شمیران و اطراف آن مشغول پدافند بود که از جانب قرارگاه مأمور شد تا مقدمات یک عملیات نفوذی با هدف انهام تجهیزات دشمن و از کار انداختن ماشین جنگی عراق را در جبهه ی غرب کشور فراهم آورد و بدین منظور در تاریخ پانزدهم دی ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و چهار ه.ش کار شناسایی منطقه شروع شد  و در نهایت پس از گذشت چند روز از مأموریت شناسایی ، « تنگه –ی سرتک » شناسایی و آماده ی عملیات شد .

پس از فراهم نمودن مقدمات عملیات ، تیپ دو گردان پیاده ی ابوذر و محبین را از عقبه فرا خواند و در منطقه مستقر کرد . علاوه بر این دو گردان عناصری از گردان ثاراله نیز از پدافند آزاد و برای شرکت در این عملیات مهیا شدند .

عملیات در ساعت یک و سی دقیقه ی بامداد مورخ بیست و پنجم دی ماه همان سال با رمز ( یا زهراء « س » ) آغاز و دشمن را غافلگیر کردند .

در نتیجه ی این عملیات تمام امکانات و تجهیزات دو گردان دشمن که در آنجا مستقر بودند ، به آتش کشیده و منهدم شدند . بعضی از ادوات نیروهای کفر هم به غنیمت گرفته شد . اکثر سپاه دشمن کشته یا زخمی و یا اسیر شدند و بقیه هم پا به فرار گذاشتند . سپس نیروهای خودی مواضع ، سنگرها و تجهیزات باقیمانده ی دشمن را منهدم کردند و قبل از فرا رسیدن طلوع صبح به مواضع قبلی خود بازگشتند . » 1

 

____________________

1- منبع ؛ کتاب « روایت حماسه ها » ، مؤلف ؛ مراد حسین پاپی ، با حمایت مدیریت حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس تیپ 57 ابوالفضل ( ع ) ، ناشر ؛ انتشارات افلاک ، چاپ ؛ سال 1376- صص 101-100 .

 
 
 « شناسايی محور عملياتی »

« بنابردستور فرماندهی تيپ، نيروهای مخلص و جان بركف واحد اطلاعات وعمليات به سه دسته تقسيم شده وهر دسته از يك جناحِ معین ، فعاليت های شبانه روزی خود را جهت شناسايی مواضع وتوانايی دشمن شروع كرد.

يك دسته ازاين نيروهای هميشه آماده ، ماموريت يافت تا ازجناح شمالی محور به شناسايی مواضع، استحكامات وتوانمنديهای دشمن در كنار تأسيسات وسد درياچه ی دربنديخان بپردازد . دراين جناح، فاصله ی زيادی بين مواضع خودی ونيروهای عراقی وجود داشت ، پيمودن وشناسايی آن با توجه به مواضع وسرمای بسيار زياد منطقه ، كار مشكلی بود.

دسته دوم نيروهای اطلاعات - عمليات تيپ، مأموريت يافت تا با هماهنگی يگان همجوار ، از جناح جنوبی محور، به شناسايی ارتفاعات مقابل روستای« اِزْگِلَه » ازتوابع شهرستان سرپل ذهاب بپردازد.

دسته سوم نيز ، ماموريت داشت تا جناح ميانی (جناح بين شمال وجنوب ) محوررا شناسايی كند كه اين جناح در مقابل يال بياروُك ، روی گردنه ی سرتك واز ارتفاعات مهم عراق بود.

دسته ی اول شناسايی، متشكل از پنج نفر از نيروهای واحد اطلاعات - عمليات، در قسمت شمال خطوط استقراری تيپ، در ارتفاعات شاخ شميران  مقابل سد ودرياچه ی دربندی خان وشهر دربندی خان شروع به فعاليت كرد. از مجموع افراد آن دسته، سه نفرشان در طول جنگ تحميلی به شهادت رسيدند ودونفر ديگر آنها درحال خدمت به نظام مقدس اسلامی  هستند.

در شروع شناسايی ، ابتدا بااستفاده از دوربين های ديده بانی دراندازه های مختلف به صورت مداوم ودقيق، مواضع عراقی ها را كاملاًزير نظر قرار داديم ومسير را شناسايی كرديم، در نتيجه توانستیم به مسير رفت وبرگشت آشنايی مناسب پيدا كنيم.

بعداز چند روز ديده بانی با پيش بينی های لازم براي اجرای يك شناسايی دقيق از مواضع دفاعی دشمن از كنار سد دربندی خان حركت، وتداركات لازم وقابل حمل انفرادی رابرای مدت چهل و هشت ساعت آماده وبا خود حمل كرديم. ازجمله آن تداركات ؛ اسلحه ، نارنجك، سرنيزه، كيسه خواب، مقداری نان ، تعدادی كنسرو وشكلات جنگی ، مقداری حلوا ، دو عدد  دوربين  ديد  در شب وديد  در روز بود ، كه  در كوله پشتی جاسازی شده بود.

به علت فاصله ی نسبتاً طولانی مواضع خودی با نيروهای عراقی، می بايست در طول مسير، يك شب را استراحت كنيم.به همين خاطركيسه خواب را نيز به تداركات خود اضافه كرديم.

محل استقرار نيروهای خودی روی ارتفاعات شاخ شميران ، و مواضع عراقی ها دركنار سددربندی خان بود . بنابراين اختلافِ ارتفاعِ بسيار زياد و پايين رفتن از آن ارتفاعات صعب العبور وادامه مسير با وجود آن شيارهای بسيار تند وعميق، مشكل وواقعاً نفس گير بود و فايق آمدن بر آنها توان وقوه ی خاصی را می طلبيد.

پس از پشت سرنهادن مقداری از مسافت پيش بينی شده ، سعی كرديم منطقه ی مناسبی رابرای استراحت شبانه انتخاب نماييم. به همين منظور شيار مناسبی كه دارای آب وپوشش گياهی خوب وباغ ميوه ی اناری بود ، انتخاب شد . در آن موقع از فصل زمستان  تمام ميوه های آن به دليل دوربودن از دسترس، به كلی روی شاخه های درختان خشك شده بود، ما نيز در فرصت مناسب از ميوه های آن استفاده می كرديم. اگرچه آن شيار فاصله چندانی با مواضع دشمن نداشت اما آنان هيچ گونه ترددی در آنجا نداشتند.

هوای سرد زمستانی باعث شده بود كه لباسهای گرم زيادی بپوشم تا  به هنگام حركت و در زمان استراحت های شبانه، سرمای زمستان آزارم ندهد، ولی اين وضعيت تحركم را تحت تأثير قرار داده و کم کرده بود .

دريك شب بسيار سرد زمستانی همراه دسته ی شناسايی وارد مواضع نيروهای بعثی در جناح شرقی تأسيسات سد در ياچه ی دربنديخان شديم. سرمای سرد طاقت فرسای آن منطقه كوهستاني آنچنان بود كه بعثيون از پوشش كامل خطوط خودشان عاجز شده بودند . لذا با استفاده از غفلت دشمن با انتخاب مسيری كه كمترين مواضع مهندسی از قبيل مين و سيم خاردار را داشت وارد مواضع عراقی ها شديم.

ساعت حدود يك نيمه شب همراه  گروه شناسايی ، داخل سنگر شديم و شهيد گرانقدر داريوش مرادی، در حالي كه سياهی كاملاً بر منطقه دامن گسترانيده بود ، وارد مواضع دشمن شد، سپس به انتظار طلوع ماه مانديم.

هنوز مدتی از ورود ما به مواضع نيروهای عراقی نگذشته بود كه انگار كسی ابرهای غضبناك و سيه فام را از روی آسمان برداشت و تمامی منطقه از نورافشانی خوش رنگ ماه روشن شد وسنگرهای تجمع، نگهبانی، مسيرهای تردد ومواضع مهندسی دشمن كاملاً نمايان شدند. با روشن شدن منطقه ، مسير حركت را شناسايی كرديم ، از سنگر بيرون آمده ومسافتی از مسير راباهم پيموديم. اما جهت انجام يك مأموريت دقيق وكامل تصميم گرفتيم كه از هم ديگر جدابشويم. شهيد گرانقدر داريوش مرادی از سمت راست مواضع عراقی ها ومن ازسمت چپ، ادامه ی مسير داديم وبعد از انجام شناسايی های لازم درنقطه ای كه وعده داده بوديم مجدداً به هم ملحق شديم.

برای احتياط، هردونفر ازيك نقطه ی سيم خاردار عبوركرديم ووارد مواضع شديم وسعی كرديم يكديگر را، در عبور از سيم خاردار های حلقوی  كمك كنيم. وعده گاه ديدارمان را پس از بازگشت ازشناسايی ، نقطه ی ورودی به ميدان مين قرار داديم.

پس از جدا شدن از يكديگر هر نفر، يك اسلحه ، دونارنجك ويك سرنيزه همراه داشتيم، در بعضی مواقع به دليل حساسيت مسير ودقت عراقی ها در حفاظت ازموانع، برای جلوگيری از سروصدا، اسلحه ی كلاشينكف را با خود نمی بردم واز  كلت كمری استفاده می كردم.

دركمال غفلت دشمن، حركت خود را به طرف اهداف از پيش تعيين شده در مواضع عراقی‌ها ، شروع كردم، چون شخص ديگری همراهم نبود تا ضريب حفاظتی را تحت- الشعاع قرار دهد وآن راكمتر كند، موفقيت مأموريت به دقت خودم بستگی داشت. هرچه افراد نفوذی بيشتر باشنداحتمال خطای فردی به همان اندازه بيشتر است،ازنقطه ی جدايی از شهيدگرانقدر مرادی ،ديگر كسی همراهم نبود، لذا سعی می- كردم تا به مين های كاشته شده ضربه ای وارد نكنم تا انفجاری رخ ندهد. بنابراين با دقت تمام به مواضع اصلی سنگرهای تجمع واستراحت دشمن نزديك شدم .

دقت ، حساسيت وتلاش همه جانبه ی فكری وجسمی ، سرمای طاقت فرسای آن شب را درآن موقعيت از يادم برده بود و به چيزی كه فكر نمی كردم ويااصلاً  جایی در مخيله ام پيدا نكرده بود، سرمای استخوان سوز آن شب بود.

چراغ سنگرها روشن بود. عراقی ها سرمست ازموانع كاشته شده ی خود ، برای در امان ماندن از سرما به سنگر پناه برده وكاملاً بی توجه به اطراف بودند. تنها مشكلی كه هرلحظه خودش رانمايانتر می كرد نورافشانی زياد ماه بود ، همين عامل باعث شد تامأموريت را در عرض كمترين وقت ممكن وبا دقت هرچه بيشتر وفراوان ‌انجام داده ومواضع دشمن را ترك كنم.

همان طوريكه گفتم هوا بسيار سرد بود، وبه دليل نمناك بودن سطح زمين ، هوای شرجی كنار درياچه و سرمای زياد ، زمين كاملاً يخ زده بود . من هم برای جلوگيری از كوچكترين خطا و اشتباه ، سعی می كردم به رغم آن شرايط سخت( يخ زدگی زمين ) طبق روال معمول حركت درموانع ،يعني چهاردست و پا مسير را طی كنم. لذا دستها وزانوهايم خيس و به لرزش افتاده بودند. اما به دليل عشق و علاقه ومسئوليتی كه داشتم، هيچ ضعف ولرزشی یا خطر ومانعی نمی توانست من را از ادامه‌ی كاربازدارد. با جود تمام سختی- ها وفشارهايی كه ازنظر شرايط اقليمی و مواضع سخت دشمن درمقابل داشتم، مأموريتم رابه خوبی انجام دادم وپس از اين كه سنگرها وراههای ترددوديگر مواضع دشمن را بادقت كامل شناسايی ، واحساس كردم كه ابهامی باقی نمانده است، با شكر گزاری ازخداوند تبارك وتعالی ، همزمان با تلاوت آيه- ی مبارك وجعلنا…. به منظور كوری چشم دشمن ،به سمت عقب و به طرف وعده گاه بازگشتم.

در نزديكی وعده گاه ،شهيد گرانقدر مرادی را ديدم كه او نيز با موفقيت تمام مأموريتش را انجام داده بود وهمزمان با هم به وعده گاه رسيديم. پس ازاين كه درلحظه ی كوتاهی يكديگر را ازموفقيت هايمان مطلع كرديم با  بررسی كاملِ اطراف ، از مواضع دشمن خارج شديم وبه ديگر دوستان گروه ، كه در مكان استراحت اصلی بودند، يك روز را درهمان باغ انار استراحت كرديم وپس از فرارسيدن شب، با استفاده ازتاريكی به سمت مواضع خودی يعنی ارتفاعات شاخ شميران ،حركت كرديم.

مواضع عراقی ها هم سطح درياچه ومواضع نيروهای خودی در ارتفاعات شاخ شميران بود. هرچه قدر از خطوط مرزی دشمن دورتر وبه طرف خطوط پدافندی خودی نزديكتر می شديم به علت شيب زياد ارتفاعات خسته تر می شديم پس از آن همه تلاش وجنب وجوش تمام وقت،وعدم استراحت لازم، قدرت جسمی مان واقعاً تحليل رفته بود. تا اين كه به سنگرهای كمين دسته ای از گردان ثارالله رسيديم ، به علت خستگی زياد نزد بچه های بامحبت و صميمی آن گردان ، استراحتی كرديم وصبحانه وچای گرمی هم صرف كرديم و سپس به راه خود ادامه داديم، تا اين كه به مقر اصلی كه دربالا ترين نقطه ی ارتفاعات شاخ شميران بود، رسيديم . گزارشي از ماموريت خود، تهيه وبه مسئول اطلاعات - عمليات و فرماندهی تيپ ارائه كرديم آنها نيز با  ملاحظه ی آن گزارش رضايت خود را از روند كار و نحوه ی شناسايی ابراز داشتند.

دودسته ديگر شناسايی نيز با لطف وعنايات پروردگار مأموريتشان را به نحو احسن وبا موفقيت هرچه بيشتر انجام داده بودند. پس از آن فعاليت شبانه روزی شناسايی همراه ديگر افراد دسته که نام آنها عبارت بود از ، 1- داريوش مرادی- توكل مصطفی زاده3- توكل حسنوند 4- علی گل ميرزايی. به استراحت پرداخيتم. در طول جنگ تحميلی سه تن از افراد ذكر شده به نامهای ؛ 1- شهيد گرانقدر داريوش مرادی 2- شهيدگرانقدر توكل مصطفی زاده 3- شهيد گرانقدر حسنوند ، در عملياتهای مختلف ودرمأموريتهای اطلاعاتی -عملياتی به شهادت رسيدند. يادشان گرامی وراهشان پررهرو باد. ان شاء الله.» 1

 

____________________

1- راوی ؛ حمید قبادی ، مورخ بیست و چنجم دی ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و چهار ه.ش ، منطقه عملیاتی تنگه سرتک
 
 « اعزام نيروها به محور عملياتی »

«  منطقه ی دربنديخان ،منطقه ای كوهستانی باارتفاع حدود دو هزار متراست . دشمن به منظور حفاظت از منطقه، نيروهای زيادی با قوای نظامی چشمگير را دربين تنگه های ارتفاعات منطقه مستقرکرده بود و بدين وسيله تمام تنگه ها اعم از تنگه های ارتفاع بَموُو شاخ شِیک وتنگه ی سرتك ، تنگه‌ی زيمْناكُو ، تنگه‌ی كَرگَمَلْ و تنگه ی بَردَدْكان را با نيروهايش بسته بود. مأموريت عمليات دربنديخان ،به تصرف درآوردن تنگه ی بين ارتفاع بموو وشاخ شِیک بود.» 1

 

____________________

1- راوی ؛ سردار نوری ؛ مورخ بیست و پنجم دیماه سال یک هزار و سیصد و شصت و چهار ه.ش ، منطقه عملیاتی تنگه سرتک
 
 « نيروهای شناسايی، منطقه را كاملاً شناسایی كرده بودند. مقدمات عمليات فراهم شد وتوجيهات لازم انجام گرفت. چون دو گردان انبياء وثارالله در خطوط پدافندی فعاليت داشتند ، دو گردان ديگر تيپ، با نام های گردان ابوذر ومحبين برای اجرای عمليات سازماندهی شدند. فرمانده گردان ابوذر شهيد گرانقدر نقيبی وفرماندهی گردان محبين شهيد گرانقدر علی مردان آزاد بخت بود، باپشتيبانی آتش توپخانه تيپ ،در حقيقت عمليات مستقل وبدون حمايت ديگر يگانها وتيپ ها ، فقط توسط نيروهای تيپ57 ابوالفضل (ع) انجام گرفت. » 1

« توپخانه‌ی تيپ در بهار سال يك هزار و سيصد و شصت هـ . ش  با تلاش وهمت شهيد گرانقدر كوشكی كه از بچه های ملاوی بود، تشكيل شد ودر آن عمليات، تيپ دو قبضه توپ داشت. اين دوقبضه توپ هم به نحو احسن توانستند آتش پشتيبانی آن عمليات را فراهم سازند.

با وجود شوروهيجان نيروها برای انجام عمليات، اما عمليات  يك  شب  عقب افتاد . چون  نيروهای  تيپ مدتها يعنی  حدود

 

____________________

1- راوی ؛ حمید قبادی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی
 
 

دوسال ، عمليات انجام نداده بودند، به همين خاطر در طول اين مدت بارها وبارها به مسئولين مراجعه می كردند ودرخواست انجام عمليات داشتند. پس ازاين كه نسبت به انجام عمليات سرتك مطلع شدند به محض عقب افتادن يك شبهی عمليات ، ازاين وضعيت ناراحت شدند و دلهره‌ی عجيبی سراپای آنها را گرفته بودكه نكند عمليات انجام نگيرد.

علت يك شب تأخير عمليات اين بود، كه برادران اطلاعات _عمليات را ابتدا فرستاديم تا منطقه‌ی شناسايی شده را يك مرتبه‌ی ديگر بازبینی كنند. در بازگشت اطلاع دادند كه دشمن در يكی از معابر نيرو گذاشته است تا گستره‌ی حفاظتش را توسعه ببخشد. در شب بعدی قرار شد تعدادی از نيروها وارد آن معبر شوند ونيروهای دشمن را بدون سروصدا يا منهدم ، يا دستگير نمایند و ديد ه بانی آنها را نيزاز بين ببرند. وقتی كه نيروها جهت انجام مأموريت به معبر مورد نظر می- رسند، می بينند كه به علت سرمای بسيار زياد منطقه، نيروهای دشمن معبررا ترك كرده اند وچون منطقه را برف پوشانده بود، ردپای دشمن را دنبال می كنند واطمينان حاصل   می شود كه دشمن در آن معبر  وجود نداردوهمگی معبر را به طرف خط خودشان ترك كرده اند. » 1

« به علت بارش بيش از حد برف در بعد از ظهر روز عمليات ، زمين كاملاً سفيد پوش شد. همين عامل باعث شد، تا مسير شناسايی نيروهای اطلاعات _عمليات قابل تشخيص نباشد وآنان نتوانند ميادين مين را كه زير برف سنگين پنهان شده بود ،بشناسند ونيروها را هدايت كنند واحتمال اشتباه وجود داشت . به همين خاطربين فرمانده قرارگاه‌ نجف وفرمانده تيپ بحث شد ودرنهايت با توجه به اين كه ا عضای اطلاعات از ورزيده ترين نيروهاي يگان بودند، تصميم گرفته شد كه آنان با دقت تمام نيروهای عمل كننده را تا هدف، هدايت كنند تا عمليات درموعد مقرر انجام بگيرد.

نهايتاً درروز بيست و پنجم دی ماه سال يكهزار و سيصد و شصت چهار هـ.ش ساعت حدود هيجده و سی دقيقه عصر، با وجود هوای بارانی ، نيروهای عمل كننده راهی حد و مرزهای از پيش  تعيين  شده  جهت انجام عمليات شدند . از

 

____________________

1- راوی ؛ سردار كشكولی، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

 
 
 اززمان حركت تا ساعت حدود نه الی ده صبح روز بعد زير برف وباران درآن هوای سرد كوهستانی با ستون نظامی پياده، كوهستانها ودره ها را بدون اينكه خم به ابرو بياورند، پشت سرگذاشتند.» 1

 

____________________

1- راوی؛ حميد قبادی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی
 
« بعضی از آنها چون کفش کتانی به پا داشتند وباآن كفشها نمی توانستند شيب ها را طی كنند، مجبور شدند تمام مسيررا با پای برهنه حركت كنند. اين مدت زياد دركوهستانهای سرد وبرف گرفته، راه رفتن ممكن نبود مگربه خاطر يك هدف ، آن هم هدفی بزرگ وبی مانند. آنان نيز برای رسيدن به  هدف خويش كه چيزی جزء مبارزه وجهاد با كفار زمان خويش نبود آن همه مشقتها را بدون كوچكترين ناراحتی تحمل می كردند و با دیدن لبخندهای پرمهر و محبتی كه برلب داشتند، هيچ كس فكر نمی كرد كه چه خستگی برعضلات آنها سايه افكنده است،بلكه هربيننده ای با  ديدن آن روحيه ی بسيار بالا فكر می كرد كه تازه از مقر خود  حرکت را  شروع  كرده‌اند و نمی  شد  باور کرد  که  اين  برادران  بيش ا ز شش  يا هفت كيلومتر را با پای برهنه طی کرده باشند. اين عشق و علاقه آنها ناشی از گفتار پر بار سروروسالار شهيدان ، حضرت سيد الشهداء امام حسين(ع) است كه می فرمايند: ’ زندگی انسان هدف او ومبارزه در راه آن است. ‘

آنان نيز مصداق حقيقی اين جمله ی انسان ساز سومين امام بزرگوارشان بودند . آنها پس از « شناخت، ايمان آوردند» وپس از اين كه ايمان آوردند برآن شدند تا تمام مراحل آن را تا رسيدن به هدف نهايی يعنی « قرب الهی » طی كنند. دراين مسير تلخ ترين مزه ها دركامشان شيرين بود وتمام سختيها ومصائب ومشكلات رابه جان می خريدند، وآن هم فقط به خاطررسيدن، رسيدن به ستيغ قله ی شرافت وانسانيت.

آنان ايمان آوردندگانی صديق بودندكه به دستورات پروردگارشان باورقلبی داشتند ودرمدت زمان حيات خويش نيز، سعی می ‌كردند تا آن باورها را به عمل در آورند. مبارزانی نترس وجنگجويانی بی مانند بودند. به طوريكه با دست خالی به جنگ با سپاهی تا دندان مسلح شتافتند وبی هيچ دلهره ای تمام موانع طبيعی و غير طبيعی را، يكی پس از ديگری پشت سرگذاشتند وبا  اتكای به ايمانشان كه ازهر اسلحه ای توانمندتر بود توانستند سپاه عراق را كه سهل بود بلكه تمام لشگريان الحاد وكفررابه زانو درآورند.

حدود ساعت بيست دقيقه نيمه شب بود كه به موانع كاشته شده ی عراقی ها رسيديم. گردانها را مقابل ميادين مين استتار کرده و منتظر مانديم . درآن هوای سرد وزمين يخ زده يك جا ماندن واقعاً مصيبت بود ولی نيروها به خاطر انقلاب و اسلام مشكلات  راتحمل می كردند ولب به شكوه نگشودند . تخريب چی های شيردل مشغول بازكردن ميادين مين شدند. با فرماندهی گردان توافق كرديم تا همراه تخريب چی ها، چند نفر بسيجی ورزیده متشكل از تيربارچی وآرپی جی زن و يك بی سيم چی به داخل ميدان مين بروند كه اگر عراقی ها نيروها را ديدند با اجرای آتش آنها را سرگرم كنند تا برادران تخريب چی مأموريت شان را با موفقيت به انجام برسانند. برنامه برهمين اساس درحال پيشرفت بود، دونفر مشغول خنثی كردن مين ها ودونفر هم محدوده معبر باز شده را با طناب مشخص می كردند.

سروصدای عراقی هاكه درداخل سنگرنگهبانی بودند من را نگران كرد ، فكركردم كه متوجه حضور ما  شده اند اما به خاطر سردی هوا وپوشش كلاه متوجه حركت بچه ها نشده بودند. دريك لحظه صدای انفجاری در داخل معبر، سكوت را شكست . يك نفر از بچه ها روی مين رفته وفريادش بلندشد، سريع روی او افتادم ودستم را جلوی دهنش گذاشتم تا فرياد نكشدوآه وناله نكند همزمان بيخ گوش او گفتم؛ اگر سروصدا كنی عراقی ها متوجه حضور بچه ها می شوند وهمه آنها را موردهدف خود قرار می‌دهندوعمليات لو می- رود. با شنيدن اين جملات درحالی كه درآن سرمای سرد واستخوان سوز براثر انفجار مين وتركش ، بدنش  در آتش می سوخت ولی هيچ آه وناله‌ای نكرد. عراقيها هم به انفجار اهميت ندادند واز سنگرهايشان بيرون نيامدند. درحقيقت او با سوختن خودش جان بچه ها را نجات داد. درحالی كه آدم   در شرایط عادی نمی تواند گرمای شعله يك كبريت را روی انگشتش تحمل كند اما او بااين كه تمام بدنش را تركش گرفته بود وخون از بدنش فوران می زد، ولی آنچنان سكوت كرده بود كه انگارنه انگار مجروح است. اورا روی  پشتم گرفتم وبا احتياط ازميدان مين بيرون آوردم وبه طرف نيروهای گردان راهی شدم. پس از رسيدن به آنها اورا تحويل دونفرامدادگر دادم تا به سمت عقب وجای امنی برده و مداواهای اوليه را انجام بدهند.

در حال بازگشت وملحق شدن به پرسنل تخريب چی ، كه درحال نزديك شدن به سنگرهای عراقی بودند در حركت بودم ، چند قدمی مانده به آنها، صدای انفجار مين ضدنفرديگری عراقی ها را مشكوك كرد . يكی از عراقی ها با تير بار به سمت صدای انفجار تيراندازی كرد ، اما چون عكس العملی نديد ساكت شد. شايد فكر كرد كه انفجار به خاطربرخورد حيوانات منطقه با مين ها بوده است. بدی هوا، سردی بسيار زياد همراه با ريزش برف وگهگاه باران ،هرگز اين فكر وگمان  را به ذهن دشمن خطور نمی داد كه كسی دراين شرایط بتواند به آنها حمله كند.

به پرسنل تخريب چی گفتم؛ ممكن است عراقی ها مشكوك شوند پس كارتان رابا سرعت بيشتری به انجام برسانيد. همچنين به فرمانده گروهان كه همراهم بود گفتم؛ آهسته با بی سيم به فرمانده گردان بگو نيروها را ازداخل معبر مشخص شده كه محدوده‌ی آن را طناب كشيده ايم حركت دهد تا اززمان ، بيشترين استفاده را ببريم و زمان كمتری را تلف كنيم.

گزارش كار را هرلحظه با بی سيم به مقرفرماندهی گزارش می دادم ونگرانی ما ازاين بود، كه نكند قبل از بازكردن كامل ميدان مين معبرهای ديگر، عمليات را شروع كنند وعمليات ما لو برود، لذا حتی المقدور كارمان را باسرعت بيشتری انجام مي داديم.» 1

 

____________________

1- راوی ؛ حمید قبادی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی
 
 

« صحنه های واقعی از وقايع عمليات»

« با دقت وسرعت پيش می رفتيم تااين كه حدود ده متر تا رسيدن به كانال تردد وسنگرهای عراقی بيشتر فاصله نبود، در معبری كه فاصله ی نسبتاً زيادی با ما داشت درگيری بين نيروهای خودی وعراقی شروع شد.

نيروهای دشمن كه به علت انفجارهای قبلی مشكوك شده بودند، بلافاصله با آغاز درگيری در آن معبر،شروع به تيراندازی كردند. تعداد تيرهای رسام آنها آنقدر زياد بود كه گويا ما را ديده بودند. فرمانده گروهان كه بعداً شهيد شد بنام شهيد گرانقدر قلی، در يك عكس العمل سريع، آرپی جی را از دست يك نفر از نيروها گرفت وبه سمت سنگر تيربار دشمن شليك كرد. با لطف وعنايت پروردگار ، گلوله ی آرپی جی به هدف اصابت كرد وتيربار خاموش شد.سپس با سرعت هرچه تمامتر ده مترباقی مانده را با احتياط باز كرديم، نيروهای گردان كه قبلاً از معبر بالا كشيده شده بودند به همراه فرمانده گروهان به داخل كانال وسنگرها هدايت شدند. درنهايت عمليات بارمز « يازهرا(س) » شروع شد وچون با لطف خداوند گلوله ی شليك شده ی اولين آرپی جی توسط شهيد گرانقدر قلی تيربار عراق را از وسط دونصف كرده بود، مقاومت عراقی ها نيز دوامی نياورد. » 1

     « نيروها به راحتی توانستند از معبر عبوركنند وارتفاع اول را كه نخستین پايگاه دشمن بود ، تسخير كنند. در سمتی ديگر دشمن يك دوشكا گذاشته بود كه جهت جلوگيری از حملات آن، برنامه ريزی شده و قراربود كه چند نفر از بچه- ها مأمور شوند وآن را از بين ببرند .قبل از اين كه آن برادران

 

 

____________________

 1- راوی ؛ حمید قبادی ، مورخ بیست و پنجم دیماه سال یک هزار و سیصد و شصت و چهار ه.ش ، منطقه عملیاتی تنگه سرتک
 
 

وارد عمل شوند،دوشكا و نفری  كه پشت آن بود( دو شكاچی ) با يك گلوله آرپی جی منهدم شدند وگلوله درست به وسط دوشكا اصابت وآن را به دونيم تقسيم كرده بود.

آمادگی و روحيه ی بالای نيروهای خودی مهمترين عامل موفقيت درعمليات بود به طوريكه كه كاملاً دشمن غافلگير شد.

يكی از استوارهای دشمن كه  دراين عمليات اسير شد   می گفت:, پيش بينی كرده بوديم كه همين روزها نيروهای ايرانی عمليات انجام می دهند اما مكان هنوز برايمان مشخص نبود وچون در منطقه برف زيادی باريده بود، ديگر فكر نمی- كرديم كه دراين جا عمليات شود به همين خاطر باخيالی راحت رفتيم وخوابيديم.،

اكثر اسراء از داخل سنگرهای اجتماعی بيرون كشيده شدند. تعداد زيادی از نيروهای دشمن كشته ومجروح شدند وتمام سنگرهای آنها منهدم شد.

منطقه ی عملياتی سرتك برای ما وعراق حائز اهميت بود چرا كه دشمن با قرارگرفتن در آن موضع می توانست با دوربين وديده بانها ئی كه داشت تمام حركات نيروهای ما را در قسمتهای شمال شرقی وجنوبی ارتفاع بمورا تحت كنترل درآورد. به همين جهت با نيروهاي زيادی كه در منطقه مستقر كرده بود هميشه سعی در حفاظت ازآن مواضع را داشت . با عمليات رعد آسای دليرمردان خطه ی لرستان مواضع آنها به دست نيروهای  اسلام افتاد وغنايم زيادی از آنهانيز به غنيمت گرفته شد. » 1

« باارائه گزارش پيروزی رزمندگان كفر ستيز درعمليات به فرماندهی ، فرماندهی دستور ترك منطقه را با رعايت تمام اصول امنيتی وتاكتيكی صادر كرد ما نيز تمام نيروهای عمل كننده را با دقت جمع آوری واز مسير ديگری ، سرافرازانه به سمت مواضع حركت كرديم. » 2

« دربنديخان عراق از جاهای تقريباً خوش آب وهوا ی عراق است . قبل از جنگ افسران ارشد ارتش عراق برای تفريح تابستانه ی خودبه در ياچه‌ی در بنديخان می آمده‌اند.   منطقه ای بسياز زيبا وجنگلی كه تقريباً دارای انواع ميوه های طبيعی است.

 

____________________

1- راوی ؛ ولی الله میر هاشمی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

2- راوی ؛ حمید قبادی ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

 
 
 از لحاظ نظامی و سوق الجيشی هم دارای اهميت بسزايی بود به طوريكه با فتح سددربنديخان می توانستيم به گلوگاه عراق فشار بيارويم چون برق استان سليمانيه ازهمين سد تأمین می شد و با مانورهای تكنيكی هم می توانستیم استان بياده ی عراق رانيز زير فشار قرار داده  وبا قطع آب آن استان روحيه دشمن را تضعيف می كرديم.

اين ازجمله مهمترين آزمون وتجربه ای بود كه در جبهه ی غرب انجام گرفت. چگونگی انجام ونتيجه ی بسيار مثبت عمليات ، توجه فرماندهان قرارگاه را به اين تيپ جلب كرد، وازآن پس تيپ به عنوان يك يگان توانمند در سازمان رزمی سپاه مورد توجه قرار گرفت.» 1

___________________

1- راوی ؛ سردار نوری ، همان تاریخ ، همان منطقه عملیاتی

 نظر دهید »

سالروز عمليات عاشوراي3

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بحث عملیات عاشورای 3 به فاصله یک روز پس از انجام عملیات عاشورای 2 در منطقه عمومی فکه مطرح شد.مدتی بود که به تیپ سیدالشهدا (ع) (که بعدها به لشکر تغییر یافت) مأموریتی واگذار نشده بود.

این تیپ عنوان یگان خط شکن را داشت و حریف جدی لشکر گارد ریاست جمهوری عراق به حساب می‌آمد.

بحث عملیات عاشورای 3 به فاصله یک روز پس از انجام عملیات عاشورای 2 در منطقه عمومی فکه مطرح شد.

با توجه به این که آن محور حدود عملیات والفجر مقدماتی و رمضان بود، قسمت‌هایی از میدان‌های مین قدیمی در آن منطقه باقی مانده و تعدادی نیز به واسطه رمل و طوفان و سیلاب در زیر خاک پنهان شده بود.

به همین دلیل کار عملیات با همت نیروهای گردان تخریب این تیپ و به فرماندهی شهید حاج محمود نوریان باز شد تا نیروهای عمل‌کننده سپاه در ساعت 2 و 19 دقیقه بامداد روز 25 مرداد ماه 1364 با رمز یا سیدالشهدا (ع) دست به حمله زده و با انهدام 2 گردان از تیپ 108 لشکر 16 ارتش عراق در شمال فکه، تعداد 635 تن از آنان را کشته و زخمی یا به اسارت بگیرند.

هم‌چنین در این حمله ضربتی یک روزه 2 دستگاه تانک، و پل ارتباطی، یک پارک موتوری، 19 انبار مهمات، یک دستگاه لودر و تعدادی از ادوات و تجهیزات مهندسی دشمن نابود شده و شماری سلاح سبک و نیمه سنگین به همراه چندین قبضه خمپاره‌انداز و وسایل مخابراتی و لجستیکی به غنیمت گرفته شد.

 


 خلاصه گزارش عملیات :

نام عملیات: عاشورای 3 ـ ضربتی

زمان اجرا: 25/5/1364

مدت اجرا: یک روز

تلفات دشمن (کشته، زخمی و اسیر): 635

رمز عملیات: یا سیدالشهدا

مکان اجرا: منطقه عمومی فکه ـ جبهه میانی جنگ

ارگان‌های عمل‌کننده: نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

اهداف عملیات: انهدام قوای جنگی دشمن و گرفتن فرصت عکس العمل و طراحی نبرد

 

 

فاتحان

 نظر دهید »

زنی که نیروی تدارکات لشکر 27 محمد رسول‌الله بود

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

گوشی را که برداشتم صدای حاجی عبادیان پیچید توی گوشم. مثل همیشه حال بچه‌ها را پرسید. بعد گفت: «خانم غلامی یک زحمتی برای شما دارم». گفتم: حاج آقا امر بفرمایید. حاجی خنده‌ای کرد و گفت: «خانم غلامی اینجا شدیداً به جارو نیاز داریم. هر چقدر می‌توانی برو جاور بخر و برای ما بفرست.»
 شاید تاکنون نام «فاطمه غلامی» به گوشتان نخورده باشد. چون فاطمه غلامی بازیگر مشهوری نیست که تصویرش از تلویزیون بارها پخش شده باشد. این زن، ورزشکار مدال آوری نیست که خیلی ها بشناسندش.

 
فاطمه غلامی بانویی گمنام مثل هزاران بانوی ناشناخته دیگر است که در دوران دفاع مقدس همسر و فرزندانشان را به جبهه فرستادند و خودشان در پشت جبهه شب و روز کارکردند تا مایحتاج رزمندگان را تامین کنند. بانوان فداکاری که با گذشت بیست و پنج سال از پایان جنگ، هنوز قدر ندیده و بر صدر ننشسته اند.
 
فاطمه غلامی در زمان جنگ نیروی تدارکاتی حاج محمد عبادیان، مسئول تدارکات لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در پشت جبهه بود و همسرش جانباز حسین مهدوی از معاونان پر تلاش حاجی در خط مقدم نبرد. خانه کوچک این شیر زن فداکار در کرج، بنه تدارکاتی لشکر 27 محسوب می شد. حاج عبادیان به وقت ضرورت از جبهه تماس می گرفت و مایحتاج لشکر را به خانم غلامی سفارش می داد. از جارو گرفته تا وسایل دیگر. خانم غلامی خاطرات زیادی در این باره دارد که بسیار شنیدنی است. بی بهانه یکی از خاطرات ایشان را مرور می کنیم.
***

دم غروبی بود که تلفن خانه زنگ خورد. گوشی را که برداشتم، صدای حاجی عبادیان پیچید توی گوشم. اول احوالپرسی کرد و مثل همیشه حال بچه ها را پرسید. بعد گفت: «خانم غلامی یک زحمتی برای شما دارم». گفتم: حاج آقا امر بفرمایید. فرمایش شما عین رحمت است. حاجی خنده ای کرد و گفت: «خانم غلامی اینجا شدیداً به جارو نیاز داریم . هر چقدر می توانی برو جاور بخر و برای ما بفرست». گفتم:  چشم حاج آقا . چقدر جارو نیاز دارید. باز خندید و گفت: «به اندازه یک نیسان».گفتم حاج آقا این همه جارو را از کجا تهیه کنم. گفت: «من کاری ندارم . هر جور شده باید تهیه کنید. نیاز داریم» یک چشمی گفتم و گوشی را گذاشتم.

فردا علی الطلوع راه افتادم. توی کرج یک جارو فروشی می شناختم. رفتم سراغش. گفتم جارو می خواستم. پرسید چند تا حاج خانم. گفتم: به اندازه بار یک نیسان وانت. بنده خدا پا پس کشید و گفت: خانم شوخی می کنید؟ این همه جارو برای چی؟ نکنه می خواهید کار و کاسبی ما را تعطیل کنید. گفتم: می خواهم بفرستم جبهه. بنده خدا مانده بود که چکار کند. ترس برش داشته بود. گفت: یک نیسان جارو کلی پولش می شود. گفتم : شما نگران پولش نباشید. طوری نیست. پولش هم نقد است. بنده خدا یک کمی فکر کرد و آخر سر گفت: توکل بر خدا. برو یک وسیله ای جور کن بیار.

من هم تا شما برگردید جاروها را آماده می کنم. آمدم سر جاده، با چند راننده وانت صحبت کردم. پرسیدند: خانم بارت چیه؟ همین که گفتم بارم جاروست، زدند زیر خنده. گفتم: شما چکار با بار دارید. پولتان را بگیرید و خلاص. قبول نکردند. یکی شان گفت: شوهرتان کجاست؟ گفتم شوهرم جبهه است. اینها را هم برای جبهه می فرستم. باز خندیدند. آخر سر یک بنده خدایی پیدا شد و قبول کرد که جارو ها را بار کند و ببرد جبهه. سوار ماشین شدیم و رفتیم جلو جارو فروشی. بنده خدا قسمتی از بار را آماده کرده بود. منتظر شدیم جاروها که آماده شد، بار زدیم. حساب و کتاب کردیم . پول جارو ها و کرایه راننده را دادم. بعد آدرس منطقه را. موقع حرکت راننده گفت: اگر رسیدم ، جاروها را به کی تحویل بدهم. گفتم: بروید سراغ حاج محمد عبادیان.



دفاع پرس

 نظر دهید »

قاسم سلیمانی از«سیدالشهدای» سیستان و بلوچستان می‌گوید

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سیدالشهدای همه شهدای استان سیستان و بلوچستان و بزرگ لشکر ثارالله، که واقعا امروز من در هر مأموریتی جای او را خالی می بینم، شهید میرحسینی است… 
حاج میرقاسم میرحسینی در سال ۱۳۴۲در روستای «صفدرمیربیک» شهرستان زابل متولد شد. او کوچکترین فرزند خانواده حاج مرادعلی میرحسینی بود. میرقاسم تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستای جزینک به پایان رساند . او برای ادامه تحصیل رهسپار هنرستان کشاورزی شهر زابل شد.پس اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه پاسدارن درآمد و در واحد پذیرش مشغول به خدمت شد.

 

میر قاسم پس از چند ماه کار و تلاش صادقانه و خالصانه برای گذراندن دوره عالی برگذیده شد. که این دوره را با موفقیت طی کرد .او با آغاز عملیات «الی بیت‌المقدس» بعنوان معاون یکی از گردانهای عمل کننده در این عملیات شرکت کرد.سرانجام پس از آزادسازی خرمشهر برای دوره آموزش تکمیلی فرماندهی رهسپار تهران شد و پس از فراگیری آموزشهای آن دوره به تیپ ۴۱ ثارالله (ع) پیوست. در سال ۱۳۶۱ بعنوان فرمانده گردان «شهید مطهری» منصوب شد و پس از شرکت در عملیات‌های چون «رمضان» و «والفجر مقدماتی»،با لیاقتی که فرماندهان در او دیدند،میرقاسم را بعنوان «مسئول طرح و عملیات تیپ ۴۱ ثارالله (ع)»منصوب کردند.

 

 

این فرمانده در عملیات «والفجر1» از ناحیه کتف و صورت مجروح شد و در عملیات «والفجر۳» سه شبانه روز چشم بهم نگذاشت تا این عملیات را ساماندهی کند. در عملیات «والفجر ۴» ارتفاعات دره «شیلر» و «پنجوین» را با یاری خداوند و رزمندگان اسلام تصرف کرد.میرقاسم در عملیات «خیبر» به عنوان «فرمانده تیپ» منصوب شد و در این عملیات در جزیره مجنون پس از دلاوری‌های فراوان بر اثر بمباران شیمیایی دچار مسمومیت ناشی از گازهای سمی و مجروح شد و به پشت جبهه اعزام شد و پس از آن به تهران آمد.

 

 

شهید قاسم میر حسینی
 

میرحسینی هنوز از بند جراحات وارد شده رها نشده بود به مناطق عملیاتی برگشت و در عملیات میمک شرکت کرد تا اینکه ارتفاعات میمک را فتح شد.در سال ۱۳۶۳ «مسئولیت طرح و عملیات لشکر۴۱ثارالله(ع)» به او واگذار شد. او در عملیات «بدر» دو باره بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن بعثی از ناحیه پا بشدت زخمی شد.در سال ۱۳۶۴ به زیارت خانه خدا رفت و در همان سال به عنوان «قائم مقامی لشکر ۴۱ثارالله(ع)» معرفی شد.در عملیات «والفجر ۸ » پس از رشادت‌ و شجاعت‌ نیروهای سپاه اسلام و رهبری مقتدرانه فرماندهان از جمله «حاج قاسم سلیمانی» و همرزمانش، شهر «فاو» آزاد شد. در عملیات «کربلای1» ارتفاعات قلاویزان را به همراه نیروهای رزمنده فتح کرد. در عملیات‌های «کربلای ۴ » و «کربلای ۵ » شجاعانه جنگید و در عملیات کربلای ۵ پس از سامان دهی نیروها در حین عملیات بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به ناحیه پیشانی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

سردار سرلشکر پاسدار حاج قاسم سلیمانی درباره مقام این فرمانده شهید شهید می‌گوید:

سیدالشهدای همه شهدای استان سیستان و بلوچستان و بزرگ لشکر ثارالله، که واقعا امروز من در هر مأموریتی جای او را خالی می بینم، شهید میرحسینی است.
ما همه مات و مبهوت حرکات او می‌شدیم او یک سخنور بود و وقتی شروع به صحبت می‌کرد به قول بچه ها «جادو» می‌کرد. تمام حرف‌های خودش را با استناد به آیات و روایات نقل می‌کرد. من واقعا احساس می‌کردم هیچ روحانی توی سن و سال خودش به پای ایشان نمی‌رسید. در بعد فرماندهی ما باید بگویم ایشان در جلسات همیشه صائب‌ترین نظرات را می‌داد. بهترین نظر ؛ نظر شهید میرحسینی بود و در میدان عمل هم همانها بوقوع می‌پیوست.خدا را شاهد می‌گیرم که هیچ وقت در چهره شهید میرحسینی در سخت‌ترین شرایط من هراسی ندیدم. انگار در وجود این مرد چیزی بعنوان ترس، هراس، دلهره و تردید وجود نداشت. اگر در محاصره بود همانطور صحبت می‌کرد که در اردوگاه صحبت می‌کرد.

 

 

شهید قاسم میر حسینی
 

مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس استان سیستان و بلوچستان از برگزاری بیست و هشتمین مراسم یاد بود «حاج قاسم میرحسینی» و تشییع پیکرهای دو شهید گمنام در این استان خبر داد.

 

سرهنگ حمزه دهقان در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا،با اشاره به سالروز شهادت شهید «حاج قاسم میرحسینی» قائم مقام لشکر 41 ثارالله توضیح داد: به همین مناسبت قرار است مراسمی یکشنبه 10 اسفندماه در شهرستان سراوان برگزار شود.همچنین شب شعری هم روز سه‌شنبه در تالار فردوسی دانشگاه سیستان و بلوچستان در شهر زاهدان برگزار خواهد شد.

 

وی یادآور شد: در ایام فاطمیه نیز پیکرهای دو شهید گمنام در شهرستان مرزی میرجاوه تشییع خواهد شد.

 

 

ایسنا

 نظر دهید »

نامه شهیده 14 ساله به یک رزمنده بسیجی

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهیده طاهره سادات هاشمی از تبار آمل و روستای شهید آباد بود و با آن که 14 سال بیشتر از عمر کوتاهش نمی گذشت درگیری خونین گروهک‌های معاند انقلاب با نیروهای بسیجی و مردمی، با اصابت دو گلوله به فیض شهادت نایل آمد.
سیده طاهره هاشمی در یکم خرداد سال ۱۳۴۶ در شهرستان آمل و در روستای شهید آباد (شهربانو محله) و در خانواده‌ای متدین، مذهبی و طرفدار انقلاب به دنیا آمد و تحت تربیت پدر و مادری بزرگوار که هر دو از سادات منطقه‌ی هزار جریب ساری بودند، رشد و پرورش یافت. 


از کودکی با قرآن، نهج‌البلاغه و سایر کتب روایی شیعی انس و الفت پیدا کرد و به دلیل جو فرهنگی و مذهبی خانواده روح تشنه‌اش با عمیق‌ترین مفاهیم دینی و معنوی سیراب شد. او دختری مهربان، دلسوز و دانش‌آموزی نمونه، موفق و درسخوان بود. هرگز در ادای تکالیف واجب دینی، کوتاهی نمی‌کرد و مستحبات را تا جایی که می‌توانست، به جا می‌آورد. در کارهای هنری چون خطاطی، طراحی، گلدوزی، نگارش مقاله، تهیه‌ روزنامه دیواری و نیز اداره‌ی برنامه‌های فرهنگی مدرسه بسیار موفق بود و بسیاری از برنامه‌های فرهنگی، اجتماعی و حرکت‌های سیاسی مدرسه بر عهده‌ او بود. 

در برخورد با دانش‌آموزانی که تحت تأثیر تبلیغات گروهک‌های منحرف قرار گرفته بودند، بسیار مهربان، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستی، آن‌ها را به خود جذب می‌کرد. سرانجام در غروب روز ششم بهمن‌ سال ۱۳۶۰ در حالی که ۱۴ بهار بیشتر از عمر کوتاهش نمی‌گذشت، در که حالی به کمک نیروهای مدافع شهر شتافته بود، در درگیری خونین گروهک‌های معاند انقلاب با نیروهای بسیجی و مردمی، با اصابت دو گلوله به فیض شهادت نایل آمد. 

این سیده بزرگوار با این که موقع شهادت 14 سال بیشتر نداشت اما با توجه به نبوغ و ذوق سرشار خود آثاری قلمی و تجسمی به یادگار گذاشته است. در زیر، انشایی را از این بانوی شهیده می‌خوانیم که به پیشنهاد معلم باید خطاب به یک دوست نوشته می‌شد. انشای شهیده سیده طاهره هاشمی در طرحی ابتکاری در قالب نامه‌ای به یک دوست امدادگر و رزمنده فرضی نگاشته شده است. او در این نامه پیامی را نیز خطاب به رئیس جمهور وقت ایالات متحده گوشزد کرده است: 

به نام خدا 

نامه‌ای می‌نویسم برای تو دوست در جنگم، ای دوست جان بر کفم، ای دوست شریفم. 


نامه‌ای که شاید از آن کوه مشکلات که بر سرت فرود آمده است، بکاهد. هر چند که این نامه برایت سودی ندارد، برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیر ایرانی می‌پردازی. من این نامه را در حقیقت برای دوستانم می‌بایست می‌نوشتم اما روزگار را چه دیدی باید نوشت برای تو که حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظری بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیده و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند. 

ای کاش می‌توانستم با تو به جبهه آیم و مسلسل‌ها را در آغوش گیرم، اما می‌دانم که چه خواهی گفت، بله من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد، همچون تو که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبهه‌ای. شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاهی دوستان و همشهریانم نمی‌پردازم. می‌دانم اما آگاهی دادن به کدامین مردم؟ به مردم جان بر کف شهرم! نه می‌دانم که نمی‌گویی! زیرا باید به اشخاصی آگاهی داد که چشم‌ها را بسته و گوش‌ها را پنبه نموده و به شعار دادن در سر چهارراه‌ها مشغولند. 

شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست! می‌گویند که باید در این جنگ، حق با باطل سازش کند؛ باید میانجی‌گری را پذیرفت و ملتی را که بیست سال زیر ستم بعثیان بود تنها گذاشت. آنها با شایعه‌سازی می‌خواهند مردم را گول بزنند، اما قرآن دستور داد برای شایعه‌سازان قتل، اسیری و لعنت است. می‌دانم که تو تنها برای ملت ایران نمی‌جنگی بلکه برای ملت عراق هم می‌جنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند. 

اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو می‌آیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد. ملتی که برای هر قطعه از این میهن خون‌ها فدا کرد، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی این دشمنان اسلام را جایز نمی‌داند. می‌دانم که تو تا آخرین قطره خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم می‌شوریدند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد، زیرا امام‌مان، این بت شکن عصر گفت: «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» و در جای دیگر گفت: «ما مرد جنگیم». 

آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند، البته به یاری خداوند؛ زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد؛ شن‌های بیابان این مأموران الهی چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت چون خداوند در قرآن فرمود «ان کید الشیطان کان ضعیفا» بلی حیله شیطان ضعیف است، زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان بر کفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید. 

من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید، پیام می‌دهم که خواهم آمد و انتقام خون‌های نا به حق ریخته را خواهم گرفت. نگرانی من و تو ای خواهرم این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خون‌های شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است. 

اما می‌دانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگان‌های مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و تو ای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است، می‌رویم و از آن جا به سادات‌ها و شاه حسن‌ها و حسین‌ها و ملک خالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صف‌های طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت. 

و السلام 

سیده طاهره هاشمی

حیات

 نظر دهید »

زندگی در خانه 30سانتی

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بعد از اینکه این کار تمام شد، برای حفظ و نگهداری وسایل، تذکراتی داده شد و یکی یکی رهسپار آسایشگاه شدیم. جلوی در، برای هر سه نفر تخته پتو و یک زیرانداز هم تحویل دادند. پس از آن وارد آسایشگاه شدیم. تا آن روز عصر بقیه ی آسایشگاه ها را هم همین طور تجهیز کردند. 
 


خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده بیژن کریمی است:

در آسایشگاه باز شد و عراقی ها وارد شدند. همه باتوم، شلاق، چوب و سیم خاردار به دست داشتند. مترجم هم کنارشان شروع به صحبت کرد: «باید کف این سالن رو آنقدر از این آشغال ها پاک کنین تا به کف سیمانی اون برسه! شما باید حدود دو متر آسفالت و خاک بیرون بریزین تا به کف اصلی سالن که سیمانی هست، برسین! تا ظهر هم وقت دارین این کار رو انجام بدین! هیچ گونه وسیله ای هم از قبیل بیل، کلنگ، گاری و غیره تحویل شما داده نمی شه. فقط باید با دست این کار رو بکنین! اگه تا ظهر تموم نشه، از ناهار خبری نیست، اگه تموم شد به حمام می رین، لباس و پتو نحویل می گیرین.» تذکر دیگری هم دادند: «مجروحانی که قادر به انجام کار نمی باشن، اون ها رو بیرون، زیر فلان سالن بگذارید.»

صحبت هایش که تمام شد، چند سرباز عراقی مجروحان را به محل تعیین شده بردند و بقیه را وادار به تمیز کردن سالن کردند. هنوز زخم های شب قبل و دردهای آن ها ساکت نشده بود. تمیز کردن این سالن آن هم بدون هیچ وسیله ای با دستان زخمی و مجروح و بدن های رنجور، کاری بس سخت و دشوار بود. ما هم که حدود بیست نفر می شدیم و قادر به حرکت نبودیم، در گوشه ای فقط نظاره گر کار بچه ها شدیم و به حال این عزیزان با آن شرایط سخت افسوس می خوردیم.

فقط از خدا و ائمه (ع) می خواستیم که کمک شان کنند. شاید بچه ها چند کامیون خاک، فضولات و آسفالت از آن سالن بیرون بردند! بعضی با دست به جمع آوری آشغال ها می پرداختند، بعضی دیگر از مقواهایی که در آن بین پیدا می شد، استفاده می کردند. برخی دیگر، آشغال ها را با پیراهن های پاره پاره ی خود، بیرون از سالن و در گوشه ای انبار می کردند!

این فضولات سالیان سال بود که روی هم انباشته شده، و لایه لایه تشکیل شده بودند که با زحمت زیاد آن ها را جدا می کردند و با همان بدن زخمی و رنجور بیرون می ریختند. از بس فشار عراقی ها بر اسرا زیاد بود، اگر کسی کمی خسته می شد و می خواست استراحت کند، سریع ضربه های باتوم را روی سرش حس می کرد. به اجبار می بایست کار کنند و تا ظهر تمامی آن خاک و آشغال ها را بیرون بریزند.

تعجب می کنید اگر بگویم نزدیک پنج، شش کامیون آشغال و خاکروبه از توی آن سالن ها بیرون ریختند. ظهر که شد ما را دوباره به درون سالن بردند. با زحمت زیادی که بچه ها کشیده و تا کف سیمانی رسانده و شسته بودند، محیط آن جا تمیز شده بود! کف سالن سیمان های ضخیمی بود که خدا می داند قبل از آن برای چه کارهایی استفاده می شد. به گفته ی بعضی از بچه ها در لا به لای آسفالت ها اسکلت بعضی حیوانات و احشام هم به چشم می خورد! حال آن مکان برای ما حکم آسایشگاه را داشت.

ظهر، عراقی ها وارد سالن شدند و آمار گرفتند، گفتند: «چون ظرف غذا ندارین و دست هاتون کثیفه و حمام نکرده اید از ناهار خبری نیست! بعدازظهر که همه حمام کردین و لباس تحویل گرفتین، ظرف غذا تحویل می دیم و غذا رو به موقع خواهیم داد.» حرف می زدند اما عمل در آن کمتر دیده می شد.

ظهر درون آسایشگاه تازه تأسیس شده، بچه ها خسته و کوفته با دست های زخمی، هر کدام به کناری افتادند و استراحت کردند. نماز ظهر را خواندیم. وقتی صحبت از نماز خواندن می شود باید توضیح بدهم که آن جا نماز خواندن به راحتی ای که شما خواننده ی عزیز نماز می خوانید، نبود. چون اول اینکه یکی از کارهای ممنوعه بود! و دوم اینکه هر کدام از این افراد با آن حال و روز جسمی که داشتند، فقط می توانستند نشسته یا خوابیده و با حالت خضوع نماز بخوانند.

آب هم که برای وضو گرفتن نبود و هزار مشکل دیگر. مطلب دیگر اینکه، در یک اجتماع چندین نفری همه دارای یک رأی و عقیده یا اهل یک مذهب نیستند. عقاید مختلف؛ بعضی ها سرباز، بعضی بسیجی، بعضی پاسدار، بعضی ها کاسه داغ تر از آش! بعضی ها کم صبر و کم طاقت؛ ولی در مجموع همه از یک ملت بودند و به خاطر یک یک ملت و یک ایران آن جا بودند. در تنبیهات و آزار و اذیت های عمومی برای هیچ کس تبعیضی قائل نمی شدند. نمی گفتند آقای فلانی، جناب عالی که سرباز ارتش هستی یا تو که در راه کویت اسیر شده ای، کنار بایستید تا دیگران را تنبیه کنیم، نه! این طور نبود. فقط بعضی از مواقع، ما مجروحان را در اذیت و آزار عمومی کنار می گذاشتند که این مطلب خود برای ما خیلی دردآورتر بود.

نمی توانستیم شکنجه و آزار هم وطن مان را تحمل کنیم. این خود یک نوع شکنجه ی روحی برای ما بود و این مسئله که خودمان نمی توانستیم کارهایمان را انجام دهیم و زحمت آن بر دوش هم وطنان رنجورمان بود، مشکلات روحی ما را دو چندان می کرد. البته بعضی مواقع تنبیه ما گونه های مختلف دیگری داشت.

حدوداً ساعت سه بعد از ظهر بود که در آسایشگاه باز شد و جلادان عراقی با آلات ضرب و شتم وارد آسایشگاه شدند. آماری گرفتند و باز هم یکی از آنها که به ظاهر مسئول بند بود، شروع به رجز خوانی کرد و تذکرات این بخش را توسط مترجم گوشزد کرد. حرفش این بود: « شما الان باید برای حمام کردن آماده شوین و لباس و پتو بگیرین.» همیشه آسایشگاه ما آسایشگاه اول بود. بعد از ما سراغ دیگر آسایشگاه ها می رفتند. به چند نفر از بچه های سالم دستور دادند که اول ما مجروح ها را ببرند و بعد خودشان در یک صف منظم برای حمام کردن آماده شوند. وقتی آن روز ما مجروح ها را بیرون از آسایشگاه بردند و توی محوطه اردوگاه گذاشتند، هر چه اطراف مان را نگاه کردیم اثری از حمام ندیدیم! بلکه حوض آب سردی در کنار حیاط اردوگاه بود که یکی یکی ما را نزدیک آن حوض بردند و یک سطل آب روی بدن مان ریختند. و این یعنی حمام کردن! چند متر آن طرف تر هم یک انباری (کانتینر) وجود داشت که بلافاصله آن جا رفتیم. هر نفر یک دست لباس پارچه ای، حوله، ، زیر پوش، لیوان و قاشق با کیسه ی انفرادی برزنتی تحویل گرفت. و چند متر آن طرف تر به صف های آماده و سر  پایین روی زمین نشستیم.

بعد از اینکه این کار تمام شد، برای حفظ و نگهداری وسایل، تذکراتی داده شد و یکی یکی رهسپار آسایشگاه شدیم. جلوی در، برای هر سه نفر تخته پتو و یک زیرانداز هم تحویل دادند. پس از آن وارد آسایشگاه شدیم. تا آن روز عصر بقیه ی آسایشگاه ها را هم همین طور تجهیز کردند. وقتی هوا تاریک شد، باز هم مسئول بند با چند تن از سربازان وارد سالن آسایشگاه شد. آمار گرفت و دوباره شروع به صحبت کرد. این بار می خواست از بین بچه ها یک نفر را به عنوان سرپرست آسایشگاه معرفی کند. هدف آن ها از قبل مشخص بود؛ شخصی که عرب زبان بوده و تابع دستواراتشان باشد. برای آسایشگاه ما حبیب را معرفی کردند. از او خواستند یک نفر را هم به عنوان معاونش انتخاب و همچنین چند نفر را نیز برای گرفتن غذا مشخص کند.

آن گاه از آسایشگاه بیرون رفتند و ما هم برای مشخص کردن جای خواب خود با هم کلنجار رفتیم. چون ما مجروح بودیم، صلاح در این دیده شد که در همان ابتدای آسایشگاه کنار در ورودی جای داشته باشیم. بقیه ی بچه ها هم هر کدام به اندازه ی سی سانتی متر جا، برای خود انتخاب کردند.

*سایت جامع آزادگان

 نظر دهید »

روایت‌های تخریب‌چی خیبری؛از دژ العماره تا موج‌گرفتگی عملیات

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این آرپی‌جی زمانی را هر موقع می‌زدند در یک ارتفاع دو متری سمت سر فرد منفجر می‌شد. موج انفجار داشت. در عملیات خیبر اول کار یکی از این آرپی‌جی‌ها بالای سر من منفجر شد و موج انفجار من را گرفت. 
شهید «سید علی‌اکبر عدل» با سابقه 37 ماه حضور در جبهه مجروحیت‌های مختلفی را متحمل شد که حادترین آن مربوط به نخاع بود که این خیبری را ویلچرنشین کرد. او در عملیات بدر به افتخار جانبازی 70 درصد نائل شده بود. او سال گذشته بعد از تحمل 29 سال مجروحیت به‌سوی یاران شهیدش پر کشید. شهید عدل روایت های مختلفی از عملیات خیبر داشت که در گفت‌وگو با تسنیم آن‌ها را نقل کرده بود. برخی از این خاطرات در ادامه می‌آید:

در اسفند 62 عملیات خیبر انجام شد. در والفجر4 و مابعد آن دیگر کارم تخریب و انفجار بود. در والفجر یک و به قبل از آن تک تیرانداز بودم. در عملیات خیبر همگی پخته و باتجربه‌تر شده بودیم و بهتر می‌توانستیم اوضاع را تشخیص دهیم. وقتی داشتیم در یکی از محورها راه می‌رفتیم یک دژی بود به اسم “دژ العماره” که ما اسمش را گذاشته بودیم “جاده معلم". انتهای دژ میدان مین بود و ابتدایش هم یک جایی را درست کرده بودند که اگر بچه‌ها مجروح می‌شدند، می‌بردند آنجا تا آمبولانس بتواند بچه‌ها را بردارد و ببرد. فرمانده دسته‌ای به نام محمد قنبری داشتیم. یکی از این شب‌ها که ما داشتیم می‌رفتیم برای کارهای عملیاتی. یک جایی نزدیک درگیری فرمانده دسته گفت: بایستید. بعد پشتش را به جمع کرد و گفت من نگاهتان نمی‌کنم. ببینید 50 متر دیگر مانده. هر کسی بریده، ترسیده یا نمی‌تواند، برگردد. من نمی‌بینمش. ما به خودمان نگاه کردیم و گفتیم ما که این همه در عملیات بوده‌ایم و ترس دیگر معنی ندارد. یک نگاهی به سمت چپم کردم دیدم که چند نفری دارند می‌روند. از رفقا بودند. صدایشان کردم. گفتم فلانی! کجا داری می‌روی؟ قنبری، فرمانده گردان شنید و گفت: “عدل! به تو ربطی ندارد. فرمانده منم.” دیگر چیزی نگفتم.

در خیبر، مرا موج انفجار گرفت

رفتیم جلو. همان اول کار که می‌خواستیم عملیات انجام شود و ملحق به گردان دیگری بشویم. یک نوع آرپی‌جی به نام آرپی‌جی زمانی زدند. این آرپی‌جی زمانی را هر موقع می‌زدند در یک ارتفاع دو متری سمت سر فرد منفجر می‌شد. موج انفجار داشت. اول کار یکی از این آرپی‌جی‌ها بالای سر من منفجر شد و موج انفجار من را گرفت. موج انفجار هم سر و هم کمرم را گرفت. کج ماندم و دیگر نتوانستم صاف بایستم. درد هم در سرم افتاده بود. نیروها رفتند و من با آن حالم ماندم. کنار دژ و حور الهویزه، آن هم در تاریکی شب. باتلاق هم بود. خیلی سخت می‌توانستم بفهمم اطرافم چه خبر است. کمی به بی‌راهه زدم. خوردم به باتلاق و پاهایم در باتلاق فرو رفت. خیلی سخت پاهایم را بلند می‌کردم. قدم سوم و چهارم بود که دیدم پوتین به پاهایم نیست و در باتلاق جامانده است. در آن تاریکی وقتی داشتم به زور خود را عقب می‌کشیدم، دیدم یکی مچ پایم را گرفت. ترس در وجودم آمده بود. نه می‌توانستم سرم را برگردانم. نه می‌توانستم بپرسم کی هستی. بالاخره با یک سختی برگشتم و دیدم یکی از رزمندگان است که فقط مقدار کمی از صورتش از باتلاق بیرون است. یعنی کاملا زیر باتلاق مانده بود و فقط می‌توانست به زحمت بگوید کمک. پایم را که ول کرد تا آمدم با آن حالت خمیده کمکش کنم، دیدم دیگر چیزی معلوم نیست. فرو رفته بود. بالاخره با یک اوضاعی یک نفر پیدا شد در میانه راه و کولم کرد و به عقب بازگرداند. این خاطره در خیبر بود.

اگر خدا نخواهد، کسی کشته نمی‌شود

قبل از اینکه در شب دوم یا سوم من مجروح شوم، سه یا چهار تخریبچی بودیم که مأمور شدیم به گردان عمار که فرمانده‌اش قبل از اینکه شهید بشود حاج لشگری بود. وقتی رفتیم، میدان مین پیدا شد و اطلاعات-عملیات گفت و خود را آماده کردیم برای پاکسازی. یکی از دوستان به نام “امیر ذبیحی” میدان را تمیز کرد. فرمانده لشگری پرسید خیالمان راحت باشد که تمیز است؟ گفتم بله و خودم هم مجددا شروع کردم میدان را چک کردن تا آخر.

از همان جایی که فرمانده نیرو را خوابانده، ابتدای میدان مین تا انتهای آن، یک چیزی حول و حوش 25 یا 30 متر بود. بعد از میدان مین هم سیم خاردارهای بود و بعد از آن یک کانال و پشت آن هم یک خاکریز بود. ما که بچه‌های تخریبچی بودیم و داشتیم کار می‌کردیم آنطرفمان را خبر نداشتیم که چه خبر است تمیز کردیم و طناب‌های معبر را هم زده و آماده کردیم.

گفتیم که ما میدان را پاک کرده‌ایم پس چرا عمل نمی‌کنید. در همانجا شنیدم که حاج لشگری داشت پشت بی‌سیم  می‌گفت: نه حاجی! نه! ما عمل نمی‌کنیم. چون آن طرف دوشکاست. به محض اینکه پایمان را در معبر بگذاریم، بچه‌ها را تکه تکه می‌کنند. از جایی که حاج لشگری نشسته بود تا بیست و پنج متر آن طرف‌تر که میدان مین، سیم خاردار، کانال و پشتش خاکریز بود. فرمانده گردان دستور عقب نشینی داد. موقع عقب نشینی دیدیم از همان طرف صدای تیر می‌آید. ترسیدیم. همه توی کانال‌ها خوابیدند. دیدیم 5 یا 6 نفر از آن طرف آمدند در معبر. کمی که نگاه کردیم و آمدیم با تیر بزنیمشان دیدیم که سربند یا ابالفضل و یا ثارالله دارند. فهمیدیم خودی و از بچه‌های تیپ الغدیرند. مال شیراز؛ پرسیدیم چطور از سمت عراقی‌ها آمدید؟ مگر اینجا عراقی نیست؟ گفتند چرا برادرا، اگر خدا بخواهد کسی کشته نشود نمی‌شود. گفتیم جریان چیست؟ گفتند ما محور دیگری بودیم. و در آن محور عملیات می‌کردیم که پنج شش نفری مسیرمان را گم کردیم. آمدیم و خوردیم پشت این عراقی‌ها و دیدیم جنب و جوش می‌کنند. گفتیم حتما یک خبری هست. رفتیم جلو و کمی تیزبازی درآوردیم و فهمیدیم نیروهای ما آن طرف خاکریزند و عراقی‌ها منتظرشان هستند. از پشت آن‌ها را بستیم به رگبار و وقتی مطمئن شدیم که نیروهای خودی هستید، آمدیم پیش شما؛

چرا عراقی‌ها؟ خودم میکشمت!

یکبار یادم هست دستور عقب نشینی آمد. گردان دوید. حالا وسط دویدن‌ها خمپاره هم می‌خورد و چند تا شهید و چند مجروح هم دادیم. دوستی داشتیم به نام “محمد بحری” که دست چپش معلول بود. بچه شوخ طبعی هم بود. بیست، سی متری دوید و بعد درازکش خوابید. به او گفتم: “محمد! پاشو عراقی‌ها دارند دنبالمان می‌کنند.” گفت: “من نمی‌توانم بیایم.” گفتم: “الان همه‌مان را می‌کشند.” گفت: “بگذار بکشند.” گفتم: “اسیر می‌شویم.” گفت: “بشویم.” من هم دیدم که اینطور رفتار می‌کند، اسلحه کلاش را آماده کردم و گفتم: “چرا عراقی‌ها؟ خودم میکشمت.” اسلحه را گرفتم کنارش و یک گلوله در کردم. چشمانش را باز کرد و گفت “یا حضرت عباس!” بلند شد دید شوخی نیست و دوید. همان موقع هم یک اردنگی و یک پس گردنی هم از من خورد. دیگر نفهمید چطوری بدود. چند روز بعد که دیدمش گفتم: “چطوری؟” گفت: “اکبر! اگر آن روز آن تیر و پس گردنی را نمی‌زدی، معلوم نبود الان کجا بودم.”

من در مرحله‌ی بعدش با آرپی‌جی زمانی، موجی شده و سر و کمرم مجروح شد و بیمارستانی شدم. و بیشتر از این در خیبر نماندم. خود را آماده کردم برای عملیات‌های بعدی.


تسنیم

 نظر دهید »

«رزمنده» قدر چشم بر هم زدنی فکر برگشتن نیست

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در دست نوشته شهید محمد جعفری منش آمده است: خدا می‌داند درون رزمنده چه می‌گذرد. همه وجودش را خدا گرفته و درونش خالی از هرگونه شبهه، دودلی و تردید است و حتی برای لحظه‌ای و حتی چشم بر هم زدنی فکر برگشتن نیست. 


 شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. او که حالا چند ماه از شهادتش می‌گذرد دست نوشته‌های مختلفی را از خود به یادگار گذاشته است و در آن‌ها از دیدگاه‌هایی که بعد از سال‌ها از اتمام جنگ تحمیلی هنوز بوی جهاد و رزمندگی می‌دهد می‌گوید.

 

دست نوشته او با عنوان «نگاه رزمنده به شهادت و مقصد نهایی» در ادامه می‌آید:

«رزمنده به اطراف خود نگاه می‌کند. همسفران خود را مشاهده می‌کند. این مسافران آخرت به هم دل بسته‌اند به خاطر خدا بر چهره آن‌ها خیره شده و در فکر خود می‌گوید آیا می‌شود در بهشت همدیگر را ببینیم؟ و باز به عمق وجود یکدیگر می‌اندیشند که در درون هم چه می‌گذرد. اگر به چهره هم نگاه می‌کنند، ظاهر را نمی‌بینند، آن نورانیت یکدیگر را می‌بینند و جلوه خدا را در چهره و سیمای یکدیگر مشاهده می‌کنند و آن چیزی که از روز اول حرکت رزمنده را به خود معطوف داشته در وهله اول به آن حکم آشنا می‌شود و حرکتش که به اوج می‌رود یا خود شهادت را ملموس می‌بیند. حتی در خواب می‌بیند که یکی از دوستانش شهید شده است و مسئله شهادت لحظه‌ای او را از فکر کردن بازنمی‌دارد. البته نه به عنوان اینکه برایش سخت باشد بلکه به شیرینی آن می‌اندیشد و باز بیشتر می‌اندیشد به اینکه لحظه‌ زیبایی است هنگام شهادت و هنگام گفتن لا اله الا الله و محمد رسول الله(ص) و اینکه زیباترین حالت و زیباترین لحظه دنیا را رزمنده در همان لحظه احساس می‌کند و از آن به بعد شروع می‌شود خوشی‌ها و در آن لحظه به آن می‌اندیشد که الحمدلله قبول شدم.

شکراً شکراً که پاک شدم. چه شب قبل از عملیات، چه هنگام عملیات از لحظه لحظه‌های گران عمرش تا قبل از شهادت به هر سو می‌نگرد، خدا را می‌جوید. او کوه و آسمان و ماه و ستارگان و طبیعت را نمی‌بیند، او خدا و صفات خدا و اسماء الله را می‌بیند. او همه آثار را خدا می‌داند و فکرش اولین منبع کامل است. او با فکر کردن به گذشته تاریخ از رسول اکرم(ص) می‌آموزد که چگونه جنگ و جهادی کرد، چگونه احد و خیبر و و بدر را گذراند. به علی(ع) و فرق شکافته‌اش؛ به حسین(ع) و سر بریده‌اش؛ به همه ائمه و چهارده معصوم(ع) و بالاخص به قائم(عج) می‌اندیشد. اما درون رزمنده خدا می‌داند چه می‌گذرد. او با وجدانی آرام، اراده‌ای راسخ و ایمانی چون ستون محکم و تقوایی به بلندای همه عظمت اسلام دارد، او از کوه محکمتر است، نورانیت او از ماه و خورشید نورانی‌تر است، همه وجودش را خدا گرفته و درونش خالی از هرگونه شبهه و دودلی و تردید است و لحظه‌ای حتی چشم بر هم زدنی فکر برگشتن نیست. او کمال را می‌بیند و اینکه مقصد انسان کجاست و باز آن نقطه را در اوج می‌بیند.»

 

 

 
 تسنیم

 نظر دهید »

کشف بمب اتم در اردوگاه اسرا

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

هرچی فکر کردم تا جواب قانع کننده­ای به ذهنم برسد و از طرف خوش­یاری به او بگویم فایده ای نداشت. خوش یاری همان جواب قبلی را تکرار کرد. عبدالقادر وقتی جواب قبلی را شنید، با نوک پوتین ضربه محکمی به پهلوی خوش یاری کوبید. 
  خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدجواد سالاریان ست:

بین اسرا، سرباز کُردی بود به نام خوش یاری. او چنان سر نترس و شجاعی داشت که تحت هیچ شرایطی در مقابل دشمن کم نمی ­آورد و همیشه باعث حقارت آنها می ­شد.

عراقی­ها هرازگاهی، بی­خبر می ­ریختند توی آسایشگاه و تمام هست و نیست ما را می ­گشتند. تو یکی از همین گشتن­ها، یک قیچی کوچک تاشو بین وسایل خوش یاری پیدا کردند. این قیچی کوچک، گویی برای آنها حکم بمب اتم را داشت! این را از طرز برخوردشان می ­شد فهمید. با مشت و لگد افتادند به جان او.

وقتی خوش یاری بی حال افتاد وسط آسایشگاه، تازه فرستادند دنبال عبدالقادر که بیاید کارآگاهی کند و سر از راز این جرم بزرگ در بیاورد. عبدالقادر که آمد، رو به من کرد و گفت: ازش بپرس قیچی رو از کجا آورده؟

پرسیدم، گفت: من این قیچی رو از همون اول اسارت داشتم.

وقتی جوابش را ترجمه کردم، عبدالقادر با عصبانیت گفت: بگو با زبون خوش بگه قیچی رو از کجا آورده، وگرنه بیچاره­اش می ­کنم.

در این لحظه هرچی فکر کردم تا جواب قانع کننده­ای به ذهنم برسد و از طرف خوش­یاری به او بگویم فایده ای نداشت. خوش یاری همان جواب قبلی را تکرار کرد. عبدالقادر وقتی جواب قبلی را شنید، با نوک پوتین ضربه محکمی  به پهلوی خوش یاری کوبید. بعد رو سر من داد کشید گفت: اگر از اول این قیچی رو داشته، پس چرا ما تا حالا پیداش نکردیم؟

خوش­یاری گفت: چون من اون رو توی لباس­هایم قایم کرده بود. عبدالقادر قانع نشد. دستور داد و تا از آن کابل های برقی و چند لایه بیاورند و دادشان دست دو تا سرباز غول پیکر.

وقتی شروع کردن به زدن ضربات کابل، عبدالقادر مخصوصاً دستور داد همان قسمتی را که ترکش خورده، بیشتر بزنند. من که پایم قبلاً ترکش داشت و ترکشی هم در صورتم مانده بود، درد خوردن ضربات اینطوری بر محل زخم را می ­دانستم.

عبدالقادر ما بین هر چند ضربه، همان دو سوالش را تکرار می ­کرد و همان جواب را می ­شنید. من از لابه لای صحبت­هایی که عبدالقادر با عراقی­های دیگر می ­کرد، فهمیدم بیشتر کنجکاو این شده که؛ نکنند خوش­یاری ارتباط دوستانه­ای با بعضی از سربازان عراقی دارد.

آن روز نه تنها رود ترکشی که پشت خوش­یاری بود، بلکه تمام کمرش خون آلود شد. گروهبان عبدالقادر که مثل همیشه در مقابل صبر و مقاومت اسرا کم آورده بود، با ناامیدی دستور داد بس کنند. قیچی کوچک را به اصطلاح ضبط کردند و رفتند پی کارشان.

خوش­یاری به حالت نیمه فلج افتاده بود و صدایش دیگر در نمی ­آمد.
*سایت جامع آزادگان

 نظر دهید »

آرایشگری که گوش یک رزمنده را اصلاح کرد

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یک پزشک و جراح عمومی در نقل خاطره ای از دوران دفاع مقدس از آرایشگری گفت که به جای مو گوش وی را اصلاح کرد.
فرامرز پازیار افزود: از دوران دفاع مقدس خاطرات فراوانی دارم، در آن زمان به عنوان امدادگر در جبهه های نبرد خدمت می کردم.

وی اظهار داشت: همه رزمندگان، ایثارگران و جانبازان از آن دوران خاطرات فراوان و عبرت آموزی دارند که تعدادی از آنها تلخ و تعدادی نیز طنز است و هرگز فراموش نخواهند شد و این خاطرات رشادت، ایثارگری و شجاعت رزمندگان را به تصویر می کشد.

این پزشک جراح با بیان اینکه خاطره ای تلخ از عملیات مقدماتی بیت المقدس و قبل از حصر خرمشهر دارم، ادامه داد: یکی از دوستانم به نام سید حسین جلیل زاده که دانشجوی پزشکی بود، در آستانه سال جدید در این عملیات آسمانی شد.

این جراح ادامه داد: اما خاطره ای به یاد ماندنی از آن ایام دارم، در عملیات فاو مدتها بود که هیچ رزمنده ای موی سر خود را اصلاح نکرده بود و همه موهای نسبتا بلند و ژولیده ای داشتند.

وی با بیان اینکه لشکر ولیعصر (عج) بسیار مرتب و منظم بود تا جایی که یک آرایشگر در آن حضور داشت، اضافه کرد: این فرد که می خواست اصلاح خوب و سفارشی برای من انجام دهد با وسواس شروع به کار کرد اما حین کار ناگهان به جای مو، گوش مرا قیچی کرد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

رونمایی از یک عکس خانوادگی بعد از 30 سال

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

«حاج عباس کریمی قهرودی»، به سال 1338 شمسی در «کاشان» متولد شد. او در اسفند ماه سال 1363 شمسی، طی «عملیات بدر» در منطقه ی عملیاتی شرق رودخانه ی «دجله» بال در بال ملائک گشود. . وی در زمان شهادت فرماندهی «لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه و آله)» را بر عهده داشت. از آن سردار بسیجی، یک نوزاد چند ماهه به یادگار ماند که او را «داوود» نام گذاشتند.
روز گذشته، در سی امین سال گشت شهادت چهارمین فرمانده «لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه و آله)»، «داوود کریمی قهرودی» یادگار «حاج عباس»، از یک عکس دیده نشده‌ی خانوادگی در فضای مجازی، رونمایی کرد. در این تصویر، «حاج عباس کریمی قهرودی» و همسر گرامی شان، سرکار حاجیه خانم «زهرا منصف» که «داوود» را در آغوش دارد دیده می شوند:

 نظر دهید »

کلاسی که بزرگ ترین فرماندهان جنگ در آن آموزش دیدند

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

روش های بدیع او در آموزش که ترکیبیبود از آموزه های تاکتیکی و روحی، برای همه شاگردانش که امروز سال های بازنشسته گی خود را طی می کنند، بسیار خاطره انگیز و تاثیر گذار بود.
تصویری که پیش رو دارید، در سال 1358 شمسی برداشته شده و یکی از کلاس های آموزش تاکتیک «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» را به ثبت رسانده است. شخصی که در جایگاه استادِ کلاس دیده می شود، سردار مظلومِ سپاه، شهید «سعید گلاب بخش» است که در میان پاسدارانِ کهنه کار به نام «محسن چریک» شناخته می شود.
«محسن چریک» در اذهان بسیاری از فرماندهان بزرگ سپاه که سال ها، فرماندهی عرصه های جهادی و دفاعی کشور را بر عهده داشتند، نامی خوش آهنگ و دل نواز است. جوان اصفهانی خوش سیما و چست و چالاکی که پیش از پیروزی انقلاب، در لبنان و سوریه، آموزش نظامی دیده بود و با تاسیس نخستین هسته های سپاه پاسداران، در «پادگان جمشیدیه» مسئولیت آموزش پاسداران تازه کار را بر عهده گرفت. روش های بدیع او در آموزش که ترکیبیبود از آموزه های تاکتیکی و روحی، برای همه شاگردانش که امروز سال های بازنشسته گی خود را طی می کنند، بسیار خاطره انگیز و تاثیر گذار بود.
تقدیر چنین بود که «محسن چریک»، بسیار زودتر از آن چه تصورش می رفت(چند ماه بعد از آغاز جنگ تحمیلی و در سال 1359 شمسی)، پر پرواز بگشاید و حتی پیکر پاکش نیز پیدا نشود.
روحمان با یادش شاد
هدیه به روح بلندپروازش صلوات

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

شاعری که فرمانده تیپ شد!

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

گذری بر زندگي شهيد هنرمند «باباساعي»
علي رغم نداشتن تحصيلات كلاسيك ، از دانش بالايي برخوردار بودند . افراد با مدرك ليسانس از اطلاعات ايشان استفاده مي كردند . مطالعه ي او بيش از اندازه بود . در محل كار خود كه كتاب مي فروخت هميشه مشغول مطالعه بود و هرگاه كسي از او چيزي مي خواست يا سوالي مي كرد ، صفحه ي مورد مطالعه را علامتگزاري مي كرد و بعد از پاسخ ، به مطالعه اش ادامه مي داد .

 سال 1333 ه ش در يك خانواده ي فقير و زحمتكش قدم به عرصه ي هستي نهاد.

تازيانه هاي فقر و عذاب پياپي بر پيكر رنجورش فرود آمد تا دوران كودكي اش به پايان رسيد. همانند هزاران فرزند محروم اين سرزمين قرباني ستم مضاعف رژيم شاهنشاهي شده و از درس و تحصيل بازماند. استعداد هاي طبيعي و خدا دادي او در ابتداي زندگيش در جهت غلبه بر فقر و معاش صرف شد .

او از طريق كارگري و دستفروشي به سختي مي توانست هزينه ي خود و خانواده را تامين نمايد . از آنجا كه روح وسيع و ذهن سيال او سرشار از استعداد ها بود و از طرفي سخت زيستي خود را تقوي توام نموده بود ، لذا فقر كه براي اغلب انسانها منشاء لغزش و انحراف است ، براي شهيد بزرگوارمان وسيله اي شد جهت نيل به زهد واقعي، بنابراين توانست در جوار اين معضلات و مشكلات مادي ، به تحصيل علوم فقهي وقرآني دست يابد .

او در جهت كسب معارف اسلامي و علمي از هر فرصتي سود جست تا اينكه توفيق يافت روح خود را براي پذيرش روح اصيل اسلام در جهت مبارزه با ظلم و ستم مستعد سازد . چنانكه بدون داشتن سواد كلاسيك ، بهترين مدرس قرآن شد و چون اهل عمل نيز بود ، نفس گيرا و نفوذ كلامش زبانزد عام و خاص گرديد . ساعي به مصداق آيه ي “يومنون بالغيب و يقيمون الصلاهّ …” به انفاق علمش كه رزق و روزي معنوي اعطايي خداونداست ، اقدام نمود .

او جلسات متعددآموزش قرآن در شهر و روستاهاي اطراف داير كرد . در آن جلسات قرآن و در برنامه هاي منظم و حساب شده ي كوهنوردي نوجواناني را تربيت كردند كه بعد ها در مبارزات انقلاب بزرگترين و ماندگارترين حماسه ها را آفريدند . از آن جمله است : سردار شهيد نادر عليزاده ، شهيد رحمان حسن زاده ، شهيد محمد خمسه لويي و عده اي از شهداي معظم ديگر و همچنين تعدادي از بزرگواراني كه در قيد حياتند و هر يك در محيط كاري و محل زندگي ، به نوبه ي خود براي اطرافيان الگوي عملي يك مومن واقعي مي باشند و بانی خدمات شاياني براي جامعه . اين باقيات صالحات ، حاصل خود سازي انقلابي و عشق و انفاق شهيد بابا ساعي بود .

ساعي عزت نفس عجيبي داشت، هيچ گاه در مورد مال دنيا حرص و طمعي از خود نشان نداد. مدتی فقير و تنگدست بود ولي با ديگران چنان مواجه مي شد و طوري رفتار مي کرد كه همه مي پنداشتند او از نظر مالي بي نياز است . او ديناري از كسي قرض نخواسته بود و چون داراي روح بزرگوار بود مي خواست به دوستانش نيز عزت نفس سرايت دهد . براي دوستان صندوق قرض الحسنه ای تاسيس كرد تا نياز هاي آنها را رفع کند . او بااينكه شخص اميني براي دوستان بود ، اما برای رعايت نظم و انضباط هميشه از عملكرد موسسه ی قرض الحسنه گزارش كاري تهيه مي كرد و در اختيار ديگران قرار مي داد و خود را موظف به جوابگويي در مقابل اعضاي صندوق مي دانست .

از ويژگيهاي ديگر شهيد ، شجاعت او بود . دوستانش تعریف می کنند: “قبل از انقلاب به خاطر فعاليتهاي سياسي ، بنده و ايشان را دستگير كردند و براي مدتي در بازداشت بوديم . وقتي كه مامورين براي گرفتن اعتراف پيش ما آمدند ، ايشان با كمال شجاعت از دادن اعتراف خودداري مي كرد و هرگز در مقابل برخورد هاي مامورين خم به ابرو نمي آورد . نزديكي هاي عيد نوروز بود كه يكي از مامورين بازداشتگاه آمد و در بين زندانيان فرم توبه نامه توزيع كرد كه به شرط امضاء و اظهار ندامت ، از بازداشتگاه آزاد شوند . شهيد بابا ساعي مامور را صدا زد و او را نصيحت كرد و گفت : اين كار تو بر خلاف كرامت انساني است و زندانيان ديگر را از گرفتن توبه نامه منع نمود . او همواره فساد و خیانت مربوط به رژيم شاهنشاهي را بي پروا فاش مي كرد و از كسي باكي نداشت . در مقابل مشكلات مقاوم بودند و هرگز از خود ضعف نشان نمي دادند .

شخصيت والاي ايشان در بين دوستان از جاذبه ي خاصي برخوردار بود . به طوري كه هميشه در موارد اختلاف ، ايشان را بين خود حكم قرار مي دادند و همه حرف او را قبول مي كردند . او مايل بود كه دوستان در كنار هم باشند و آرزو داشت كه بچه ها هميشه بدون اختلاف در كنار هم باشند .

در تقيد به احكام ديني شهره ي دوستان بود . در مقابل گناه حساس و به تمام معنا مسلمان رساله اي بود و نماز را هميشه و در هر جا ، اول وقت به جا مي آورد . در زندگي روزمره هميشه فریضه ی امر به معروف و نهي از منكر را اقامه مي كرد .

در زمان طاغوت روزي با جمعي از دوستان براي كوهنوردي به دره ي شهداء فعلی رفته بوديم . در سر راه به گروهي برخورد كرديم كه قمار مي كردند . وقتي به جمع نزديك شديم ، با ادب خاصي ، گناه قمار را به آنهاگوشزد كرد. چون جا محدود بود ، ما مجبور شديم كه به فاصله ي كمي از آنها اتراق نماييم . بعد از صرف غذا و چائي مشغول استراحت بوديم كه صداي آن گروه قمار باز با پرخاش به يكديگر بلند شد و مانع استراحت ما شدند . شهيد بابا ساعي برخاست و به طرف حركت نمود . دوباره معصیت قمار را تذكر داد و گفت كه عمل حرام ديگري كه اكنون از شما سر مي زند ، فحشهاي ركيكي است كه به همديگر مي دهيد . يكي از آنها گفت : چه كسي از آن دنيا آمده است كه وجود آخرت را بازگو نمايد ؟ آقا بابا گفتند : فرض كنيم كه كسي از آنجا نيامده است ، اولاً چه كسي آمده است كه بگويد بهشت و جهنم وجود ندارد ؟ ثانياً ما ، در اين دنيا در بهشت هستيم ، بابهترين دوستان رفت و آمد داريم در حاليكه شما با فحش و ناسزا گويي با يكديگر ، در جهنم هستيد .

علي رغم نداشتن تحصيلات كلاسيك ، از دانش بالايي برخوردار بودند . افراد با مدرك ليسانس از اطلاعات ايشان استفاده مي كردند . مطالعه ي او بيش از اندازه بود . در محل كار خود كه كتاب مي فروخت هميشه مشغول مطالعه بود و هرگاه كسي از او چيزي مي خواست يا سوالي مي كرد ، صفحه ي مورد مطالعه را علامتگزاري مي كرد و بعد از پاسخ ، به مطالعه اش ادامه مي داد .

زمانيكه ما را در دادگاه رژيم سابق محاكمه مي كردند ، رئيس دادگاه از مدرك تحصيلي ما پرسيد . من جواب گفتم و آقا بابا در جواب همين سوال گفت كه مدرك من زير ديپلم است . رئيس دادگاه از ايشان قبول نكرد و گفت تو دروغ مي گويي، تحصیلات تو بالاي ليسانس است!

بدني تنومند داشت . علاقمند به ورزش كوهنوردي بود و در برنامه هاي كوهنوردي در زمانهاي استراحت به نقل حديث و تشريح سيره ي ائمه اطهار ( ع) مي پرداخت . در مسجد كه براي بچه ها قرآن تدريس مي كرد . برای اطمينان از يادگيريشان از آنهاسوال مي كرد و آنها را پس از طي مراحلي كه مي توانستند روخواني قرآن را تدريس كنند ، روانه دهات مي كرد كه كلاسهاي روخواني قرآن داير كنند . شاعري توانا در عرصه ي ادبيات تركي و فارسي بود و در اين زمينه آثار ارزشمندي به يادگار گذاشته است .

به آلودگي ظاهري بدن بسيار حساس بود و اگر احساس مي كرد كه قسمتي از بدنش نجس شده است ، وضو را تجديد مي كرد .” “از هر لحاظ لايق ترين سرباز براي امام (ره) محسوب مي شد . سالها قبل از انقلاب به محض آشنايي با نام مباركش به مصداق فرمايش شهيد آيت ا… صدر که گفته بود: در امام خميني ذوب شوید, آنگونه كه او در اسلام ذوب شده است,شیفته افکار امام(ره)شد . هر وقت سخنان امام پخش مي شد ، بچه ها را دعوت به سكوت مي كرد . با همه وسواسي كه در مورد نماز اول وقت داشت، در موقع پخش سخنان امام ، نماز را به تعويق مي انداخت .

او قبل از انقلاب نيز مقلد امام بود و هميشه حضرتش را مجتهد جامع الشرايط معرفي مي كرد . بعد از انقلاب هم در كليه ي مسائل سياسي شهر و كشور نظر امام ( ره) را ميزان مي دانست .” جواني بود ورزشكار با اندامي پهلوانانه كه جوانمردي و شجاعتش سيره ي ائمه معصومين ( ع) را به ياد مي آورد . داراي سيماي نوراني با محاسنی زيبا، درحالی که در آن زمان گذاشتن محاسن جزو معايب اجتماعي بود و چنين اشخاصي مورد تمسخر قرارمی گرفتند . او با غرور ديني و حماسي خود به مخالفين مظاهر دين جواب سازنده اي مي داد و درجاهایی جوابهاي ايشان براي مخالفين دین دندان شكن بود و به درگيري مي انجاميد ولي او همچنان بر حفظ مظاهر ديني پافشاري مي كرد .

هر كس كه او را مي شناخت او را به عنوان استاد و معلم اخلاق و تقوي مي پذيرفت . وقتي كه با او روبرو مي شدي ، خدا را به ياد مي آورد . ايمان و اعتماد او را فقط با مومنين صدر اسلام مي توان مقايسه نمود . به اهل بيت(ع) ارادت فوق العاده اي داشت . مداح و شاعر اهل بيت بود . هم غزلهاي عرفاني مي سرود و هم مدائحي در خصوص ائمه اطهار ( ع) داشت و اكثر جوانان اروميه با نوحه هاي او در سوگ اهل بيت ، آشنايي دارند .

از شم سياسي قوي برخوردار بود و در مقابل گروه هاي منحرف و التقاطي حساس بود . ايشان در مبارزات انقلاب به عنوان يكي از استوانه هاي انقلاب بودند . دكه كاري او ,به عنوان دكه انقلاب شمرده مي شد كه محل تجمع بچه مسلمانهاي انقلابي بود . مثل شمعي بود كه نيروهاي انقلابي به دور او حلقه مي زدند . از جمله مجاهد في سبيل ا… شهيد مصطفي جهانگير زاده و شهيد رحمان حسن زاده و عده اي ديگر بودند كه همواره ساواك در كمين اين حلقه ي انقلابي نشسته بود . ساعي با درآمد كم همين دكه علاوه بر عائله ي خود هزينه ي خانواده ي پدرش را نيز تامين مي كرد.

با پيروزي انقلاب اسلامي نهاد هايي جهت بهبود بخشيدن به وضع مسكن و ساير نيازهاي ابتدايي تنگدستان تاسيس شد . واگذاري يك قطعه زمين را جهت احداث ساختمان ، پيشنهاد نمودند و با كمال تعجب ديدند كه او نپذيرفت و قاطعانه پيشنهادشان را رد نمود و گفت من نيازي ندارم به مستحقين بدهيد . كالاهاي اساسي منزل از قبيل فرش ، يخچال و غيره نيز از همين قرار بود . را به قيمت نازلي بر وي عرضه نمودند , باز نپذيرفت . گويا او تمام فضائلش را بعد از عقيده ي به توحيد ، مديون فقر مي دانست كه هرگز تا زنده بود ، اجازه نداد در زندگي درويشانه اش هيچ تغييري روي دهد .

بعد از پيروزي انقلاب نيز همچنان به فعاليتهاي فرهنگي و سازنده ي خود با گستردگي بيشتري ادامه مي داد و با تلاش امرار معاش مي کرد تا اينكه با مشاهده ي آشوبهايي كه ضد انقلاب مسلح در منطقه ايجاد مي كرد ، او احساس كرد كه موجوديت انقلاب از سوي گروهكهاي مسلح تهديد مي شود . فعاليتهاي فرهنگي ديگر روح او را ارضاء نمي كرد . لذا احساس تكليف نمود و عاشقانه به سپاه پيوست تا مسلحانه در خدمت انقلاب قرار گيرد . او براي سپاه ، يك پاسدار ايده آل بود . تمام شرايط سپاه را به طور كامل دارا بود . اعتقاد راسخ به ولايت فقيه ، دانش قرآني بالا ، حافظ و قاري قرآن ، سابقه ي طولاني مبارزاتي بر عليه رژيم , اطلاعات چريكي و نظامي مطلوب ، با مواضعي قاطع در مقابل جريانهاي انحرافي .

او چهره آشناي پاسداران و فرماندهان سپاه آذربایجان غربی بود. در قدم اول فعاليت ، به عنوان فرمانده گروهان سرو در مرز ايران و تركيه انتخاب شد كه در منطقه با خوانين وابسته ي رژيم سابق و گروهك هاي مسلح ضدانقلاب ، مبارزه ي پي گيري داشت . در كارداني او به عنوان فرمانده منطقه كافي است بگوييم كه با 30 نفر نيرو منطقه اي را كنترل مي كرد كه اكنون يك تيپ آن كار را انجام مي دهد . بعد از آن به عنوان فرمانده عمليات سپاه مهاباد . بعد از آرامش نسبی در این منطقه عازم جبهه هاي جنگ در جنوب شد و در آنجا سردار شهيد مهدي باكري مقدم او را گرامي داشت و تقريباً تا آخرين روزهاي زندگيش در ركاب او بود .

در عمليات فتح المبين و مسلم ابن عقيل شركت داشت . آخرين مسئوليت او معاون فرمانده تيپ حضرت ابوالفضل (ع)، يكي از تيپ هاي لشكر 31 عاشورا و مسئول هدايت عمليات در خط مقدم جبهه بود . سرانجام زمان موعود فرا رسيد و صبر و انتظار به سر آمد و گمشده اش يعني شهادت را كه سالها در وصالش بي تاب بود ، به دست آورد و در عمليات والفجر مقدماتي در ساعت چهار و سي و پنج دقيقه ي بعد از ظهر روز سه شنبه مطابق با 1402 هجري قمري24 / 12/ 1361 شاهد شهادت را در آغوش گرفت و سالها درد و رنج دنيا را به تسكين آخرت تبدیل کرد تادر جوار رحمت الهي آرام گیرد.

شاعر نامدار اروميه، استاد متمادي با او آشنايي داشت ، قطعه ی تاريخي در شهادت ايشان به نظم كشيده است كه می خوانیم : گذشته سالها از قتل ساعي هنوز هم مهر ساعي مانده در ياد چو او معشوق خود را كرد رؤيت بگو چيد از يارش با دلي شاد چو او شد كشته، ازدلهاي مردم به اوج آسمانها رفت فرياد نبود اندر كف اش جز جان شيرين كه جان را هم به جانان پيش كش داد رقم زد كلك تنها سال قتلش ساعي نيز رفت از محنت آباد ساعي نيز رفت از محنت آباد كه به حساب حروف ابجد معادل سال 1402 هجري قمري يعني سال شهادت شهيد ساعي است . و شاعري ديگر كه از دوران نوجواني او را مي شناخت در سوگش ابيات زير را سروده كه آن را حسن ختام اين زندگينامه ي سراسر رنج و درد و در عين حال افتخار آميز ، قرار مي دهيم:

چون به جنت شد روان ساعي
مكان در قرب حق دارد
ز فيض لامكان ساعي
از آن شد اسوه ي تقوي
كه اندر مكتب عرفان
ميان بستري از خون
به سر داد امتحان ساعي
حديث عشق آن نبود
كه در گفت و شنود آيد
كه در ميدان نمود آن را
به خاك و خون بيان ساعي
به محراب دعا بودي
چنان پروانه اي عاشق
به جنگ كافران شيري
دلير و پر توان ساعي
به عاشورا و با تيپ ابوالفضل است نام آور
ميان خط شكن ياران
شهيدي جاودان ساعي
به آذربايجان شد شهره
از ايثار و پاكيها به كردستان
سپاهي مرد بي نام و نشان ساعي

 

 نظر دهید »

تصمیم بزرگ سردار شهید «کاظم نجفی رستگار»

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آنهایی که همچون شهید رستگار و شهید حمید بهمنی ولایی و پیرو امام (ره) بودند به فرمان ایشان تمکین کردند و به جبهه برگشتند و جنگیدند و گروهی دیگر امثال اکبر گنجی که از همان آغاز هم امام(ره) را قبول نداشتند سپاه را ترک کردند و به جبهه هم نیامدند. 
حاج کاظم نجفی رستگار در نخستین روزهای بهار سال ۱۳۳۹ در شهر ری به‌ دنیا آمد.مانند دیگر کودکان هفت سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس سوم دبیرستان درسش را ادامه داد. پس از آن در صف عناصر انقلابی قرار گرفت.

 

با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز غائله کردستان و تحرکات نیروهای ضد انقلاب، همراه نیروهای «شهید دکتر مصطفی چمران» راهی کردستان شد و آموزش‌های چریکی را در آن‌جا فرا گرفت.

 

او پس از بازگشت از کردستان و آموختن فنون نظامی و جنگ شهری از سوی شهید چمران و جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان»،در «پادگان توحید» به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد و بعد از مدتی به «فیروزکوه» رفت و کلاس‌های آموزش احکام دینی و مسائل نظامی را برای جوانان و نوجوانان برپا کرد.

 

 

شهید کاظم نجفی رستگار
 

پس از مدتی حاج کاظم را به‌ عنوان فرمانده یکی از گردان‌های تیپ رسول الله(ص)، که فرمانده آن احمد متوسلیان بود، انتخاب کردند و بعد از شش ماه فعالیت، «مسئولیت واحد عملیات» را در پادگان توحید پذیرفت و تا شروع جنگ در این سمت باقی ماند.

 

حاج کاظم در این زمان طی مأموریتی جهت توانمندسازی نیروهای «حزب‌الله»، به‌عنوان فرمانده گردان به جنوب لبنان اعزام شد و مسئولیت تعدادی از عملیات‌ها را برعهده گرفت.وی در راه آماده‌سازی شیعیان لبنان از هیچ کوششی فروگذار نکرد. بازگشت او با تشکیل تیپ دوم سپاه تهران مصادف شد که این تیپ به‌ نام مبارک «سیدالشهدا(ع)» مزین شد و با جمعی از یاران و دوستانش،فرماندهی عملیات تیپ را عهده‌دار شد.

 

در مهرماه سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و چند روز بعد به جبهه رفت. تا اینکه پس از حضور مداوم در جبهه در جریان عملیات «بدر»، روز پنجشنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ هنگام اذان ظهر در شرق دجله (منطقه هور الهویزه) در حال شناسایی منطقه، همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) به درجه رفیع شهادت نائل . پیکر این فرمانده شهید بعد از ۱۳ سال همچون سید و سالار شهیدان، قطعه قطعه به وطن بازگشت.

 

محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسدارن و دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در سخنانی که سال 1389 بیان کرده است توضیح می‌دهد: در عملیات «خیبر» تیپ 10 سیدالشهدا (ع) وارد عمل شد. پس از آن عملیات، ابهاماتی در بین فرماندهان پدید آمد، چون عملیات‌هایی که پس از فتح خرمشهر مثل «رمضان»، «والفجر مقدماتی» «والفجر 1» و خیبر به نتایج مطلوبی نرسیده بود،

در بین برخی فرماندهان همچون شهید رستگار و شهید «حمید بهمنی»(مسئول عملیات تیپ10 سیدالشهدا) ابهاماتی به وجود آورده بود که باید به همین سبک به جنگ ادامه دهیم یا سبک دیگری را برگزینیم؛ بنابراین، نظراتی در سپاه تهران شکل گرفت که این نظرات مدتا درباره نحوه ادامه عملیات‌ها بود.

 

 

شهید کاظم نجفی رستگار
یک گروه سیاسی هم با محوریت «اکبر گنجی» در پادگان امام حسین (ع) بود که تلاش کردند، از این اعتراضات به سود خودشان بهره ببرند؛ برای همین، در منطقه 10 سپاه که مرکزش تهران بود و پادگان حضرت ولیعصر(عج) اعتراضاتی شکل گرفت پس از اینکه امام راحل پیامی دادند، امتحان سختی شکل گرفت. آنهایی که مانند شهید رستگار و شهید بهمنی ولایی و پیرو امام (ره) بودند به فرمان امام تمکین کردند و به جبهه برگشتند و جنگیدند و گروهی دیگر امثال اکبر گنجی که از همان آغاز هم امام(ره) را قبول نداشتند سپاه را ترک کردند و به جبهه هم نیامدند.

 

رضایی با بر شمردن شاخصه‌های فرماندهی و اخلاقی شهید رستگار می‌گوید: زندگی شهید رستگار نشان می‌داد که این شهید بزرگوار یک ولایتی آزاده بود و در عین اینکه ولایت‌پذیر بود، اشکالات و معایبی را که در صحنه جنگ و نبرد می‌دید، آشکارا طرح می‌کرد و در حقیقت، شهید رستگار به معنای واقعی یک ولایتی آزاده بود.

آزادمنشی و آزادگی او مبنای ولایت‌پذیری او بود.
به همین دلیل بود هر مطلبی را که حق می‌دانست، پیگیری و دنبال می‌کرد و هر مطلبی که امام می‌فرمودند را نصب العین و راهنمای خود قرار می داد.

شهید کاظم نجفی رستگار
یک گروه سیاسی هم با محوریت «اکبر گنجی» در پادگان امام حسین (ع) بود که تلاش کردند، از این اعتراضات به سود خودشان بهره ببرند؛ برای همین، در منطقه 10 سپاه که مرکزش تهران بود و پادگان حضرت ولیعصر(عج) اعتراضاتی شکل گرفت پس از اینکه امام راحل پیامی دادند، امتحان سختی شکل گرفت. آنهایی که مانند شهید رستگار و شهید بهمنی ولایی و پیرو امام (ره) بودند به فرمان امام تمکین کردند و به جبهه برگشتند و جنگیدند و گروهی دیگر امثال اکبر گنجی که از همان آغاز هم امام(ره) را قبول نداشتند سپاه را ترک کردند و به جبهه هم نیامدند.

 

رضایی با بر شمردن شاخصه‌های فرماندهی و اخلاقی شهید رستگار می‌گوید: زندگی شهید رستگار نشان می‌داد که این شهید بزرگوار یک ولایتی آزاده بود و در عین اینکه ولایت‌پذیر بود، اشکالات و معایبی را که در صحنه جنگ و نبرد می‌دید، آشکارا طرح می‌کرد و در حقیقت، شهید رستگار به معنای واقعی یک ولایتی آزاده بود.

آزادمنشی و آزادگی او مبنای ولایت‌پذیری او بود.
به همین دلیل بود هر مطلبی را که حق می‌دانست، پیگیری و دنبال می‌کرد و هر مطلبی که امام می‌فرمودند را نصب العین و راهنمای خود قرار می داد.

 

 نظر دهید »

روایت عملیات امام مهدی(عج) و شهادت فرمانده در سوسنگرد

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پس از حمله شدیدی که بر مزدوران عراقی وارد آوردند تعداد زیادی اسیر و مقدار زیادی غنائم جنگی گرفتند و در شهر سوسنگرد کانالی است که با نقشه شهید اسحاق عزیزی کنده شد که از همان کانال حمله شدیدی بر بعثیان داشتند. 

شهید اسحاق عزیزی در یک کارخانه چرم سازی کار می‌کرد و کارگری فعال و فهمیده بود. او برای کارگران راعلامیه و نوارهای امام خمینی را می‌برد و در گوشه و کنار با آن‌ها صحبت می‌کرد و از امام می‌گفت از تبعید شدن امام به نجف و از چیزهایی که در سال 42 دیده بود برای آن‌ها تعریف می‌کرد او همیشه می‌گفت در کارخانه دو نفر هستند که خیلی خوب اسلام را درک می‌کنند. وقتی از امام صحبت می‌کنم آن‌ها اصرار می‌کنند که باز هم بگو. او نقش فعالی در کارخانه داشت، تا اینکه کم کم تظاهرات خیابانی شروع شد دیگر عزیزی یک کارگر فعال نبود چون بیشتر اوقات در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و حتماً هم باید شرکت می‌کرد و بالاخره کارها را رها کرد و شب و روز فعالیت می‌کرد. بیشتر اوقات با دست و پای خونی و غبارآلود به خانه بر می‌گشت. حتی یک شب وقتی به خانه برگشت تمام لباس‌هایش خون آلود بود از او پرسیدم چه شده است گفت دیگر نباید کسی در خانه بنشیند باید به مبارزه بپردازیم، رژیم کثیف شاه دست به کشتار مردم بی گناه زده است و امروز تعداد زیادی از جنازه های برادران خود را من حمل می‌کردم.

تا اینکه جمعه سیاه فرا رسید شهید عزیزی می‌گفت چرا من شهید نشدم شاید سعادت نداشتم او می‌گفت چرا پنج هزار نفر کشته شوند و ما هنوز زنده باشیم و حالا که زنده‌ایم باید مبارزه کنیم و همیشه به شهادت در راه خدا فکر می‌کرد هر زمانی که خانه می‌آمد درباره شهدا صحبت می‌کرد. در روز ورود امام به تهران سرپرست انتظامات یک منطقه بود بعد از ورود امام او حتی دیگر شب‌ها به خانه نمی‌آمد تا اینکه یوم الله فرا رسید و طاغوت در 22 بهمن در هم شکسته شد و ما نیز شاهد جانبازی عزیزی و عزیزی‌ها بودیم پس از پیروزی کمیته و سپاه به فرمان امام شروع به کارکردند. شهید عزیزی هم در کمیته مسجد حسینی شروع به فعالیت نمود و در دستگیری ضد انقلاب و مزدوران طاغوت نقش مؤثری داشت بعد از مدتی به سپاه پاسداران پیوست و چون پاسدار فعالی بود در درگیری‌های کردستان وجودش بسیار مؤثر بود تا اینکه جنگ میان کفر و اسلام در گرفت و عراق به ایران تجاوز نمود. شهید عزیزی هم به جبهه اعزام شد، چندین بار از افراد محلی را بسیج نمود و به جبهه برد تا اینکه فرماندهی عملیات سوسنگرد را به عهده گرفت و از کسانی با این شهید بوده‌اند باید پرسید که چطور فرماندهی بوده است، پس از حمله شدیدی که بر مزدوران عراقی وارد آوردند تعداد زیادی اسیر و مقدار زیادی غنائم جنگی گرفتند و در شهر سوسنگرد کانالی است که با نقشه شهید اسحاق عزیزی کنده شد که از همان کانال حمله شدیدی بر بعثیان نمودند پس از چندی جهاد در راه خدا در مورخه 8/1/60 در اثر ترکش خمپاره به درجه رفیع

 

شهادت نائل آمد.

 

صحنه‌هایی از عملیات حضرت مهدی(عج)

گلوله همچنان بدون وقفه صفیرکشان از بالای سرمان می‌گذشتند و سکوت سنگین نیمه شب را درهم می‌شکستند و هر چند دقیقه یکبار خمپاره مزدوران زوزه کشان بر در و دیوار نیمه مخروب شهر فرود می‌ آمد و خانه‌ها را به آتش می‌کشید و … روزها هم عده‌ای از برادران تا نزدیک مزدوران بعیثی می‌رفتند و به آن‌ها ضربه می‌زدند  و برمی‌گشتند و عده‌ای دیگر از برادران برای کندن کانال  به طرف دیگر رودخانه می‌‌رفتند. چند روز و شب همین منوال گذشت تا این که روز 24 اسفند 59 ( دو روز قبل از عملیات) فرا رسید. در آن روز برای کندن سنگر بهداری و انبار مهمات به کانال اصیل رفتیم. حدود 10 نفر بودیم که از سمت چپ جبهه بایستی خودمان را پشت سر عراقی‌ها می‌‌رساندیم. برنامه را هماهنگ کرده و با احتیاط شروع به پیشروی کردیم زیر لب زمزمه می‌ کردیم : خدایا بارالها تو خود حافظمان باش .

تمام نفرات عراقی ها را  زیر نظر گرفتیم و با این که درست در چند قدمی آن‌ها بودیم اًصلا متوجه ما نبودند و ما را نمی دیدند . به مصداق آیه صم بکم عمی فهم لا یرجعون مزدوران آنچنان در خواب غفلت بودند و هیچ چیز را نمی دیدند در همین حال بود که به یاد خوابی که برادر فرمانده عملیات دیده بود افتادم که می‌گفت : در خواب دیدم امام خمینی اسلحه تیربار - ژ 3 ای به دست گرفته و به طرف عراقی‌ها می‌دود. آنقدر به آنان نزدیک شد که همه تعجب کردیم به امام گفتم دراز بکشید کفار بعثی شما را می‌بینند اما همچنان آرام به طرف جلو گام برمی‌داشتند و می‌گفتند اینان هیچ چیز را نمی فهمند نمی‌بینند و نمی شنوند و راستی آنچنان کر و کور بودند که ما را در 19 متری پشت سرشان در یک کانال که حتما می‌ بایستی سینه خیز می رفتیم نشسته و سنگر می‌کندیم و نمی دیدند.

طرح عملیات

عملیات آن روز که به عملیات حضرت امام مهدی ( عج ) نامگذاری شده بود از سه طرف بایستی انجام می‌گرفت و در این عملیات 150 نفر شرکت داشتند که 60 نفر عملیات اصلی را و بقیه پشتیبانی عملیاتی و ایذائی را به عهده داشتند.

روز قبل از عملیات

من در یک گروه30 نفری بودم و گروه ما حمله سمت چپ را به عهده داشت و فرماندهی این گروه برادر شهید دیده ور بود. روز دوشنبه 25 اسفند 59 هنگامی که افتاب جهان تاب می‌رفت تا روشنی‌اش را در افق دوردست به غروب بسپارد در یک جمع 30 نفری که همه یاوران خمینی بودیم برادر شهید دیده ور نقشه حمله را تشریح کرد. خورشید رنگ سرخ خود را به سیاهی شب سپرد اذان مغرب گفته شد و نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم و برای پیروزی اسلام و مسلمین دعا کردیم. بعد از نماز طبق روال همیشگی برادر شهید دیده‌ور نهج البلاغه را آورد و خطبه‌های 65 و124 را برای ما قرائت کرد و توضیح داد.

ساعت 5/45 دقیقه همه با تجهیزات کامل آماده حرکت شدیم کوله پشتی بر پشت خشاب‌ها حایل بر فانسخه و تفنگ‌ها  بر دوش ساعت شش با نام الله حرکت کردیم ساعت 7 بود که به دهکده ای در مسیر رسیدیم بعد از چند دقیقه استراحت به داخل کانال رفته و از آنجا به طرف مزدوران عراقی  حرکت کردیم تا جایی که امکان داشت دو لا دولا راه می‌رفتیم و بقیه راه را به طرف مزدوران عراقی حرکت کردیم تا جایی که امکان داشت می‌رفتیم و بقیه راه را حالت سینه خیز طی کردیم تا اینکه به نزدیکی‌های مزدوران رسیدیم که ناگاه مزدوران بعثی که ناگاه مزدوران بعثی موضعم را تشخیص داده و کانال را به رگبار بی امان  انواع سلاح‌های روسی و آمریکایی ما را نشانه رفتند در آن کانال چهار نفر از برادرانمان شهادت را در آغوش گرفتند. در حدود 150 متری آنان بودیم که دستور حمله داده شد الله اکبر… الله اکبر… دیگر خود را نمی‌شناختیم و به فرموده حضرت علی (ع) کاسه سر خود را به خدا سپرده و جلو می‌رفتیم. خدایا باردانمان در کنارمان هدف قرار می‌گرفتند و به  لقاءا … می‌ پیوستند و ما با جریان خود رسالت سنگین تری بر دوشمان نهاده می‌شد

 

 

اکنون به پشت کانال اولی عراقی اها رسیده بودیم. شدت آتش از دو طرف به اوج خود رسیده بود که ناگهان فرمانده مان با آتش دشمن به شهادت رسید. . اما با دیدن این صحنه نه تنها روحیه خود را از دست ندادیم بلکه پرشورتر از پیش برای نابودی کفر به پیش می‌رفتیم. مزدوران عراقی که از سلحشوری برادران رزمنده به تنگ آمده بودند با دیدن لشکر اسلام پا به فرار گذاشتند. اما دیگر دیر شده بود چون در لحظاتی فرار می‌کردند که ما در دو یا سه متری آنان بودیم و آنان را یکی پس از دیگری به جهنم می‌فرستادیم و همچنان پیش می‌رفتیم و کافران بعثی و تجهیزاتشان را به اسارت و غنیمت می‌گرفتیم و آن‌ها با آخرین توانشان در آخرین سنگر یعنی در کانال‌ةای ردیف آخر رگبار مسلسل و سلاح های دیگرشان لحظه‌ای قطع نمی‌کردند. در آن هنگام که حدود 800 تا 900 متر در کانال‌ةای کنده شده مزدوران پیشروی کرده بودیم پیروزی اسلام بر کفر را به همدیگر تبریک گفتیم. که ناگهان گلوله خمپاره ای در دو متری پشت سرمان با صدای مهیبی منفجر شد چند لحظه هیچ چیز نفهمیدم و وقتی چشمانم را باز کردمی گوش هایم سنگین شده بود در پاهایم گرمی خاصی را احساس می‌کردم و خون چنان با فشار فوران می‌زد که در عرض چند لحظه تمام لباسم غرق در خون شد. با تکبیرهای بلند دو باند از کوله پشتی ام بیرون آورده و زخم را بستم. بعد تجهیزات را از خودم کندم و حدود چند متر به عقب سینه خیز رفتم. سرم گیج می‌رفت و حالت تهوع به من دست داده بود و چشمانم سیاهی می‌رفت و دیگر هیچ نفهمیدم بعد از لحظاتی که در حال به هوش آمدن بودم در آن حالت اغما اسبان سفید و سواران سفیدپوش را دیدم که در دستان پرچم سبز لااله الا الله بود و از بالای سرم می‌گذشت و به طرف دشمن هجوم می‌بردند . صحنه چند لحظه ای ادامه داشت و بعد سواران ناپدید شدند و برادران را می‌دیدم که با شهامت و شجاعت هم چنان به پیش می‌رفتند و من با تکبیرهای پی در پی از امدادگران کمک می‌طلبیدماما چون جلوتر از بقیه بودم دیر رسیدند.

برادر امدادگر مرا روی دوش خود گذاشت و چند متر به عقب برد در این حین به یاد سه برادر دیگرم افتادم و داد کشیدم مرا زمین بگذار و سراغ برادران دیگر برو با اصرار زیاد مرا زمین گذاشت و باز بیهوش شدم و در لحظاتی که داشتم به خود می آمدم مجددا همان صحنه ها بود و همان اسبان سفید و سوارکاران سفیدپوش. مدتی بعد برادر دیگری مرا بلند کرد و به عقب صحنه برگشتیم در طول زمانی که مرا به کانال های اول منتقل می‌کردند چندین بار بیهوش شدم و هر بار همان صحنه‌ها برایم تکرار می‌شد. اسبان سفید و سواران سفیدپوش و علم سبز لا اله الاالله…

 

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

ماجرای اخراج افسر عراقی از اردوگاه به درخواست یک اسیر ایرانی

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

رعد بدون دستور افسر، فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می‌گشت تا آن‌ها را شکنجه کند. نمی‌دانم چه نفرتی بود که وجود ناپاک برخی از بعثی‌ها را گرفته بود. برای همین می‌خواست تا من پاسدارها را به او معرفی کرده و با تطمیع، جاسوس پروری کند. 
احمد چِلداوی، در کتاب یازده خاطرات دوران اسارت خود را در زندان تکریت عراق در زمان هشت سال دفاع مقدس را نوشته است. او در پانزده فصل، به بیان زندگینامه و خاطرات خود پرداخته است. «من از تبار جنوب‌ام»، «با بسیج بزرگ شدم»، «دانشگاه اشتباهی من»، «آن شب آسمانی»، «امتحان بزرگ»، «اردوگاه تکریت 11»، «استخبارات بعث»، «روزگار تلخ»، «فراق در غربت»، «کابل سه فاز»، «فرار بزرگ»، «بازگشت به تکریت»، «نسیم آزادی»، «فراموشت نمی‌کنم» و «مأموریت من» عناوین پانزده‌گانه این اثر را تشکیل می‌دهند. خاطره‌ای از این نویسنده که مربوط به یکی از وقایع دوران اسارت است در ادامه می‌‌آید: در محوطه خاکی اردوگاه با بچه‌ها مشغول قدم زدن بودم که رعد نگهبان وحشی بعثی با یک کابل و با عصبانیت سروکله‌اش پیدا شد من را به آسایشگاه سه که خالی از اسیر بود برد و دستور سرپایین داد بعدش گفت با کی داشتی حرف می‌زدی و چه داشتی می‌گفتی؟ من را حین صحبت با بقیه دیده بود و دنبال بهانه برای کتک زدنم می‌گشت گفتم صحبت‌های معمولی می‌کردیم حال و احوالپرسی بود شروع کردن به تهدید کردن. چرندیاتی سرهم کردم و تحویلش دادم قانع نشد تا اینکه گروهبان عبدالکریم یاسین از راه رسید و قضیه را جویا شد. رعد ماجرا را تعریف کرد. عبدالکریم با موذیانگی رو به رعد کرد و گفت: این بار به خاطر من ببخشش دیگر تکرار نمی‌کند من نیز قول دادم دیگر با کسی صحبت نکنم بعد از آن عبدالکریم من را به گوشه‌ای برد و گفت دیدی نجات داد؟ نزدیک بود کتک بخوری. گفتم نمی‌دانستم که صحبت کردن ممنوع است. دیگر با کسی صحبت نمی‌کنم گفت منظورم این نبود که باکسی صحبت نکنی ولی حرف‌هایشان را به ما هم برسان فهمیدم این قضیه از اول نقشه‌ای بوده است تا با تهدید از من در مورد بچه‌ها خبر بگیرند.

رعد یک‌بار دیگر من را در آسایشگاهی احضار کرد و گفت اگر تا 24 ساعت دیگر یک پاسدار معرفی نکنم به شدت شکنجه‌ام خواهد داد. من گفتم این‌ها را نمی‌شناسم این‌ها جزء لشکر ما نیستند. رعد گفت یا یک پاسداری تحویل می‌دهی ای خودت کتک می‌خوری. مانده بودم چه کنم تا از شر او خلاص شوم. دست به دعا برداشتم و به درگاهش گریستم گفتم خدایا می‌بینی بنده ظالمت چه بلایی سرم می‌آورد؟ مگر اراده تو بر اراده او غالب نیست؟ من را از شرش خلاص کنم آن روز آن‌قدر خدا را نزدیک احساس می‌کردم که مواظب لحن بی‌ادبانه‌ام هم نشدم.

دعا کردم و منتظر شدم تا 24 ساعت تمام شد ولی از رعد خبری نشد روز بعد هم گذشت هم‌چنین روزهای دیگر اما باز خبری از رعد نشد فهمیدم به مرخصی رفته است در این مدت من به آنفولانزای شدیدی دچار شدم تعداد کمی از اسرا امکان استفاده از بهداری را داشتند و معمولاً فقط به بیماران بسیار بدحال اجازه رفتن به بهداری می‌دادند و بیماران معمولی توی آسایشگاه می‌ماندند وقتی رعد از مرخصی برگشت به دستور عبدالکریم من را پیش بهیار بردند تا دارو بگیرم. در مسیر خیلی به من ناسزا گفت. عملکرد عبدالکریم از رعد متفاوت بود. عبدالکریم می‌خواست با تطمیع جاسوس پروری کند و رعد به‌زور کتک و شکنجه و تهدید.

به‌هرحال وقتی من را برگرداند مهلت 24 ساعته را به رخم کشید و گفت آن مهلت که گذشت و کسی را معرفی نکردی 48 ساعت دیگر فرصت می‌دهم اگر معرفی که هیچ والا هر چیز دیدی از چشم خودت دیدی. رعد بدون دستور افسر و فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می‌گشت تا آن‌ها را شکنجه کند نمی‌دانم چه نفرتی بود که سرتاسر وجود ناپاک برخی از بعثی‌ها را گرفته بود. در بستر بیماری دوباره به درگاه خالق خوبم دعا کردم و گفتم «ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه بکاء». در غربت و چنگال دشمن گرفتار بودیم و لحظات دردناکی بر ما می‌گذشت. دشمنی که بویی از انسانیت نبرده بود.

خدا راه خلاصی را در دعا و تضرع جلوی پایم گذاشت. بازهم صبر کردم تا 48 ساعت گذشت. خودم را آماده شکنجه سنگینی کرده بودم هر لحظه منتظر آمدن رعد بودم خوشبختانه بعد از 48 ساعت خبری از او نشد روز بعد هم خبری نشد سعی می‌کردم جلوی چشم بعثی‌ها نباشم فکر کردم شاید رفته باشد مرخصی. اما آن‌ها هر 20 روز 5 روز مرخصی داشتند و رعد تازه از مرخصی برگشته بود روزهای بعد نیز از او خبری نشد بعدها فهمیدم در همان فاصله 48 ساعته ظاهراً به خاطر اجرا نکردن دقیق دستور مافوق از اردوگاه اخراج شده است. دعایم گرفته بود او با دعای یک اسیر غریب گمنام جوری گم و گور شد که تا آخر اسارت او را ندیدیم. وقتی فهمیدم از اردوگاه اخراج شده است نفس راحتی کشیدم و از خداوند تشکر کردم.
 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

کم شدن نیروهای گردان هیچ تزلزلی در قبول ماموریت ایجاد نمی‌کند

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمانی که فرماندهان گردانها کمتر به مطالعه مباحث آموزشی و تئوریهای نظامی می پرداختند او به اینگونه مباحث می پرداخت و امر آموزش را بسیار جدی می گرفت. تاکید بسیار داشت که کلاسهای آموزشی بگذاریم و در خصوص مباحث نظامی به بحث بنشینیم.
سردار شهید صمد اسودی از سرداران رشید استان گلستان و اهل شهرستان گنبدکاووس که اسفند ماه سال 1363 قبل از عملیات بدر در پادگان شهید بیگلو به شهادت رسید. سردار حاج کمیل کهنسال قائم مقام لشکر 25 کربلا درباره ی قابلیتهای نظامی و توان تئوریک اسودی می گوید:

در زمانی که فرماندهان گردانها کمتر به مطالعه مباحث آموزشی و تئوریهای نظامی می پرداختند او به اینگونه مباحث می پرداخت و امر آموزش را بسیار جدی می گرفت. تاکید بسیار داشت که کلاسهای آموزشی بگذاریم و در خصوص مباحث نظامی به بحث بنشینیم. با این روحیه نظامی و جسارت مثال زدنی, وقتی به خانه می رسید مثل اینکه اصلاً در فضای سخت درگیریهای جنگ نبوده و از تفرجگاه می آید او تقوی، جسارت، تهجد و شجاعت را در کنار یکدیگر دارا بود به طوری که کمتر کسی مانند او یافت می شد.

چند روز مانده به عملیات بدر در جلسه دعایی که در آن شهید حجت الاسلام و المسلمین محلاتی (نماینده حضرت امام در سپاه) و سردار محسن رضائی و اکثر فرماندهان حاضر بودند؛ زیارت حضرت فاطمه (س) خوانده شد. بعد از مراسم، اسودی را که قرار بود به منطقه عملیاتی برود، دیدم. روحیه خیلی شاداب و با نشاطی داشت. با بغضی از گریه همراه با شادی گفت: وقتی امام زمان (عج) خود در یک عملیات حضور دارد آیا ممکن است در چنین صحنه ای انسان اندکی نگرانی و تردید به خود راه دهد. چه توفیقی بالاتر از این که در عملیاتی شرکت کنم که خود حضرت, فرماندهی را بر عهده دارد.

در آن لحظات احساس کردم در شرایطی است که در پوست خود نمی گنجد و به شرایطی و حالاتی رسیده است که شاید ماندگار نباشد و حقیقتاً پرپر می زد.صبح روز بعد گردان برای عملیات بدر مهیا شد و آخرین صبحگاه خود را در پادگان شهید بیگلوی اهواز برگزار کرد. نیروها به خط ایستاده بودند و برخلاف همیشه که محمدرضا هدایت پناه و محمد جلایی (مسئول تبلیغات)صبحگاه را برگزار کردند صمد, قرآن به دست, با بادگیر زیتونی در جایگاه قرار گرفت و با آوای دلنشین و حزینی شروع به تلاوت قرآن کرد.

 

این اولین باری بود که می دیدم یک فرمانده گردان شخصاً قرآن صبحگاهی را تلاوت می کند. چند آیه از سوره انا فتحنالک فتحاً مبینا را تلاوت کرد. سپس به سخنرانی پرداخت در حالی که هاله ای از نور از صورتش تلالو می کرد. من که محو صورت نورانی او شده بودم به خود گفتم امروز چقدر اسودی نورانی شده است. ای کاش دوربین داشتم و از این حالتش عکس می گرفتم.

سپس فرازهایی از زیارت عاشورا را تلاوت کرد و بعد اشاراتی از نهج البلاغه در خصوص ورود رزمندگان به بصره در حالی که گرد و غباری بر پا نمی کنند بیان کرد. سپس گفت:عملیاتی که در پیش است من سخت ترین موقعیت آن را تقبل کرده ام و از فرماندهی لشکر خواستم تا گردان ما را وارد عمل کند. ای عزیزان در برهه ای از تاریخ قرار گرفته ایم که هرکس در آن شرکت نداشته باشد سرش کلاه رفته است و پشیمان خواهد شد.

به همین قرآن قسم که تصفیه حساب و یا کم شدن نیروهای گردان هیچ تزلزلی در اراده ام در قبول ماموریت ایجاد نمی کند. شما سربازان امام زمان هستید. از ته قلب از او بخواهید, چرا که هیچگاه سربازانش را رد نمی کند. من به جرات قسم می خورم که زیر برگه پیروزی را امام زمان امضا کرده است. این بار به شما قول می دهم که دیگر بلیط مرخصی را طوری تنظیم نمی کنیم که شب به خانه برسیم. این بار دیگر پیش بچه های مفقودین و شهدا شرمنده و خجل نیستیم.

در پی صحبتهای او, صدای ناله و شیون رزمندگان برخاست و همه به اتفاق فرمانده گردان می گریستند. در ادامه صحبتهایش با بغض گفت:ان شاءالله می رویم و انتقام دستان قطع شده ابوالفضل را در کنار نهر علقمه از یزیدیان زمان خواهیم گرفت. می رویم تا انتقام پهلوی شکسته زهرا را بگیریم و امیدواریم که آقا امام زمان ما را به عنوان کوچکترین سربازانش قبول کند. در پایان سخنانش در حالی که نیروها سخت می گریستند با دلی پرسوز گفت: برداران من، به همدیگر قول بدهیم هرکس زودتر به شهادت رسید سلام ما را به فاطمه زهرا (س) و امام حسین (ع) برساند.

محمد جلایی یکی دیگر از همرزمانش می گوید:

صبحگاه را همیشه من و شهید محمد رضا هدایت پناه –مسئول تبلیغات گردان –برگزار می کردیم و قر آن را می خواندم. اما این بار او قبل از ما قرآن را به دست گرفت و بدون هماهنگی به جایگاه رفت و شروع به تلاوت قرآن کرد. نوع تلاوت او بسیار دلنشین و زیبا بود. بعد از تلاوت قرآن, اندکی صحبت کرد و شرایط و سختی کار را توضیح داد و گفت: من به شما اعتقاد دارم. ماموریتی سنگین در پیش دارد. هر چه سریع تر آماده شوید و حتماً ماسکهای ضد شیمیایی بردارید. بعد از اتمام سخنرانی صمد آسودی نیروها به محل گروهانها برگشتند و عظیمی (مسئول گروهان) در حال توجیه نیروها بود که ناگهان صدای انفجاری برخاست. لحظه ای مسئولین گردان را دیدم که پیکر صمد را پشت تویوتا گذاشتند تا به بیمارستان برسانند. در میان نگاه منتظر و بهت زده ما یکی از مسئولین گردان با دست اشاره ای به عظیمی کرد به این معنا که تمام کرده است ماجرای انفجار از این قرار بود که نیروهای ما در عملیات بدر باید در میان آبهای هور در قلب هورالهویزه وارد عمل شوند. ظاهراً شهید اسودی, نارنجکی را بیست و چهار ساعت در آب گذاشته بود تا چگونگی عملکرد آن را آزمایش کند. بعد از اتمام سخنرانی بلافاصله سراغ نارنجک رفت و نارنجک در دستان او منفجر شد

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شوخ‌طبعی‎های رزمندگان در جبهه

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ غنی دوران دفاع مقدس را در برمی‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود.


 شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را در برمی‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود، به‌طوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخ‌طبعی‌ها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی تقدیم به مخاطبان می‌شود.

* پیاده کردن اسلام

اکبر محمدزاده رزمنده دفاع مقدس، خاطره‌ای را چنین نقل می‌کند: در پادگان آموزشی بسیج نور مسئول گروه‌مان سید علیرضا نام داشت، رو به من گفت؛ «بچه! تو برای چی آمدی اینجا؟» گفتم: «شما برای چی آمدی؟» گفت: «من برای پیاده کردن اسلام.» گفتم: «من هم برای تماشای آن چیزهایی که شما همیشه با آب و تاب از جبهه برای‌مان تعریف می‌کنید.»

خندید و بعد با هم راه افتادیم طرف شالیکوبی پدرش - حاج سید ابراهیم ـ ماجرای پادگان را برای حاجی تعریف کردم، پدرش خندید و رو به پسرش - سید علیرضا که دست‌ به‌ جیب ایستاده بود، گفت: «بابا! یک‌وقت شما کمک نکنید؟ بروید منطقه اسلام را پیاده کنید» بعد همه زدیم زیر خنده.

* نخستین تظاهرات نوشهر

غلام‌محسن سنگاری رزمنده‌ای دیگر خاطره‌ای را چنین بیان می‎کند: سال 57 خفقان در نوشهر موج می‌زد، جلوی هر فعالیت ضد رژیم با حضور مأمورها و عوامل شاه گرفته می‌شد، هر چیز مشکوکی را که می‌دیدند سریع می‌آمدند ببینند قضیه از چه قرار است، آن موقع‌ها محمدباقر سنگاری در رشته تربیت‌بدنی دانشگاه تهران درس می‌خواند و از اوضاع انقلابی تهران بیشتر از بقیه افراد محل باخبر بود، سوغات آمدنش هم از تهران به نوشهر، اعلامیه‌های امام خمینی (ره) بود، فضای امنیتی شهر را که دید، نقشه‎ای به ذهنش نشست، یک دعوای صوری با یکی از رفقایش راه انداخت و کلی مردم را دور و بر خودش جمع کرد تا بیایند و آنها را از هم جدا کنند.

هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده می‌شد، مأمورها هم که دیدند دعوا سر مساله غیرسیاسی است، اهمیتی ندادند، در همین لحظه، محمدباقر روی دوش یکی از دوستانش رفت و با صدای بلند، شعار «مرگ بر شاه» را سر داد، مردم هم که متوجه قضیه شدند با دیدن جمعیت دل‌شان قرص شد و یک صدا فریاد زدند: «مرگ بر شاه.»

مأمورها تازه فهمیدند چه کلاه گشادی سرشان رفت، تظاهرات آن روز نخستین تظاهرات نوشهر بود.

* صدای گوسفند درآوردیم

حسین علیزاده رزمنده دفاع مقدس درباره دوران اسارتش خاطره‌ای را چنین نقل می‎کند: در مدت 9 ماه اسارت در دست کوموله‌ها، چه شکنجه‌هایی را که تحمل نکردیم، محمدرضا ابراهیمی‌ و بچه‌های گروه را وادار می‌کردند، پای برهنه توی برف‌ها راه بروند، به جای غذا علف می‌دادند، شب‌ها هم که در طویله می‌خوابیدیم.

حدود هفت ماه، آب به تن ما نخورده بود، همان یک دست لباسی که از اول اسارت به ما داده بودند، تن ما بود، اندازه کف دست، هر وعده به ما نان می‌دادند، روحیه قوی محمدرضا باعث می‌شد، بچه‌ها جلوی کوموله‌ها کم نیاورند.

یادم است هر چند وقت‌ یک‌بار، مکان استقرارمان را عوض می‌کردند، آخرین جا هم طویله‌ای بود که گوسفندهای آن را انداخته بودند بیرون و ما را جای آنها نشاندند، پنجره‌ها را هم گل‌مالی کرده بودند، هیچ روشنایی وجود نداشت، شب و روز باید فانوس روشن می‌کردی، یک روز با پیشنهاد محمدرضا، بچه‌ها همه با هم صدای گوسفند درآوردیم، نگهبان آمد و گفت: «این سر و صداها چیه؟»

محمدرضا گفت: «با انصاف! لااقل ما را آوردید اینجا، یک کم جویی، چیزی هم می‌ریختید توی این آغول، مشغول باشیم.» بعد بچه‌ها زدند زیرخنده، روحیه بچه‌ها با این حرف تقویت شد.

* غسل مگس تو لیوان چای

رضا دادپور، رزمنده گردان بهداری لشکر 25 کربلا بیان می‌کند: بذله‌گویی و شوخی‌های علیرضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری که آن شوخی‌ها هیچ‌وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شود، یک روز ما در فاو نشسته بودیم، در همان اورژانس خط اول، با علیرضا چای می‌خوردیم، یک لحظه هر دوی‎مان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه لیوان چای علیرضا نشست، همین طور خیره به مگس بودیم، مگس روی لبه لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک‌دفعه مثل این که سُر خورده باشد، افتاد توی لیوان علیرضا، علیرضا هم برگشت و گفت: «ببین نگاه کن! می‌رود روی جنازه عراقی‌ها می‌نشیند و غسلش را می‌آید توی لیوان چای ما می‌کند.»

* گربه‌های عرب

وی در خاطره‌ای دیگر می‌گوید: در فاو گربه زیاد بود، یک روز یکی از این گربه‌ها به پایین خاکریز آمده بود، ما به خاطر این که گربه ترکش نخورد و بلایی سرش نیاید، می‌گفتیم: «پیشته، پیشته»

در همین لحظه، علیرضا کوهستانی هم آمد، تا دید دارم گربه را پیشت می‌کنم، و گربه هم به حرف من توجهی نمی‌کند، گفت: «رضا جان! مثل این که فراموش کردی توی عراق هستیم و این گربه هم عراقی هست، ببین تکان نمی‌خورد، حرفت را نمی‌فهمد، تو باید عربی باهاش حرف بزنی، باید بگویی: «الپیشت ـ الپیشت!»

* تن‌ماهی شیمیایی

عباس خمیری رزمنده هشت سال دفاع مقدس چنین نقل می‌کند: سال 66 همراه با تیپ مالک‌اشتر در پیرانشهر مستقر بودیم، فرماندهی تیپ را هم آن وقت‌ها ناصر فارابی به‌عهده داشت، من هم در گردان حمزه (ع) بودم، رضا تسنیمی از بچه‌های گرگان، فرمانده گردان بود و من هم جانشینش، منطقه پوشیده بود از خاکریزهای بلند، محل استقرار ما هم وسط این خاکریزها بود.

پیک گردان طبق روال هر شب رفت تا سهمیه غذای آن شب را بگیرد و برگردد، همه ما منتظر بودیم، پیک زودتر از راه برسد و دلی از عزا در بیاوریم، سفره را پهن کرده بودیم تا این که سر و کله پیک پیدا شد، به تعداد بچه‌ها با خودش کنسرو ماهی آورده بود، در کنسرو که باز شد، صدای «فش» مانندی از آن زد بیرون و بعد هم بوی تعفن، چادر پر شده بود از بوی گند کنسرو، معلوم بود که مال خیلی وقت پیش بود و حالا فاسد شده است.

یکی از بچه‌ها با عجله آن را گرفت و با خودش برد بالای خاکریز و از آنجا هم با همه زور بازویش آن را پرت کرد، با این که کنسرو را از چادر انداختیم بیرون، اما بوی بدش دست از سر ما برنمی‌داشت، هر کاری از دست‌مان بر آمد انجام دادیم بلکه از شرش خلاص شویم.

مثلاً هر چی کاغذ باطله بود، از این گوشه و آن گوشه چادر درآوردیم و آتش زدیم تا شاید افاقه کند، اما نشد که نشد، مجبور شدیم از چادر بزنیم بیرون و توی هوای آزاد بنشینیم تا وقتی آب از آسیاب افتاد، برگردیم به چادر و فکری به حال شام شب‌مان بکنیم، هنوز خوب ننشسته بودیم که یک‌هو یکی از نگهبان‌ها، سراسیمه از آن طرف خاکریز آمد به طرف ما و داد و هوار زد: «بچه‌ها! بچه‌ها! یالّا ماسک‌های‎تان را بردارید، عراقی‌ها منطقه را شیمیایی زدند.»

با تعجب گفتیم: «معلوم هست چی می‌گی؟ شیمیایی چیه؟ ما که اینجا اصلاً بویی حس نمی‌کنیم.»

گفت: باور کنید! چند دقیقه پیش صدایی از کنار خاکریزی که داشتم نگهبانی می‌دادم، بیرون آمد، رد صدا را گرفتم، نزدیکش که شدم، دیدم بویی مثل بوی ماهی گندیده می‌آید.»

گفتیم: «خب که چی؟ چه ربطی به شیمیایی دارد؟»

گفت: «مگر توی آموزش ش‎.م‎.ر به ما یاد ندادند، گاز شیمیایی اعصاب، شبیه بوی ماهی گندیده است؟ یالا وقت تلف نکنید! الان همه‌مان شیمیایی می‌شویم، از من گفتن، بعد نگویید، نگفتم.»

ما که تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است، زدیم زیر خنده، نگهبان که هاج واج داشت نگاه‌مان می‌کرد، گفت: «چیزی شده، خب به من هم بگویید.»

ماجرای کنسرو را که برایش تعریف کردیم، از تعجب ماتش برد و بعد هم زد زیر خنده.»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

ماجرای آزار رساندن منافقین به پاسداران

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

منافقین پاسدارها را از منزل ربوده و آزار و اذیت می‌کردند. منزل ما را نیز شناسایی کرده و ما را تهدید می‌کردند به همین خاطر بیشتر اوقات به منزل مادرشوهرم می‌رفتم.

 

اشاره: زمانی که خبر مجروحیت سه تن از بچه‌های محل (منطقه نارمک) را دادند بزرگان محل به ملاقاتشان رفتند. یکی از آنان مهرداد قلی نیای نوایی بود که با اصابت ترکش به پشت دنده‌ها و وارد شدن به قلبش شرایط مناسبی نداشت و پزشکان احتمال شهادت یا فلج شدن را می‌دادند

 

آن زمان همه دست به دعا برداشته و برای سلامتیش دعا می‌کردند. به لطف خدا سلامتیش را دوباره به دست آورد اما سرنوشت زندگی او شهادت بود.

حاصل گفت‌وگو با خانم سرداری همسر شهید مهرداد قلی نیای نوایی را در ادامه می‌خوانید.

مهرداد سال 1358 به عضویت سپاه درآمد و جزو اولین نفراتی بود که به جبهه اعزام شد او همچنین مسئول بسیج محل نیز بود. در خرداد 1360 مجروحیت سختی داشت و دستگاه گوارشش مشکل پیدا کرده بود و احتمال شهادتش را پزشکان داده بودند.

با لطف خداوند عمل موفقیت آمیز داشت و با برداشتن دو دنده، ترکش را خارج کردند ولی آثار عمل و مجروحیت تا زمان شهادت همراه او بود. پس از گذراندن دوران نقاهت با جمعی از همسایگان به عیادت وی رفتیم.

 

 

ما هم محل بودیم و نخستین بار او را در بیمارستان مصطفی خمینی دیدم که در حیاط بیمارستان نشسته و برای دوستان و بیماران از جبهه و مجروحیتش می‌گفت.

در آذر ماه 1360 بود که توسط یکی از همسایگان به مادر شهید معرفی شدم. در مراسم خواستگاری برای نخستین بار با هم روبرو شدیم و چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم. به دلیل پاسدار، مذهبی و خوش نام بودن ایشان خیلی زود در خانواده‌ی ما پذیرفته شد. در مبعث حضرت رسول، 23 دی ماه 1360 ازدواج کردیم و منزلی در همان محل اجاره کرده و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.

از کودکی تا قبل از انقلاب

مهرداد فرزند سوم خانواده قلی نیای نوایی است که در خرداد سال 1340 در اطراف سرچشمه به دنیا و در دامن مادری پاک دامن بزرگ شد. طبق تعاریف اطرافیان، او جوانی پرجنب‌و جوش، خوش رو، با ایمان و دارای تعصبات خاص بر روی حجاب بود.

مادر شهید برایم تعریف کرده بود که مهرداد بر روی حجاب تعصب داشت و قبل از انقلاب خانم‌ها توجهی بر روی حجاب نداشتند. آن زمان او 18 ساله بود ولی زمانی که به مجلسی وارد می‌شد، خانم‌ها حجابشان را رعایت می‌کردند.

 

 

اعزام به جبهه پس از ازدواج

پس از محرمیت مرا صدا کردند و گفتند که من اهل جبهه هستم و امکان شهادتم هست، آن لحظه احساس کردم که ایشان را از دست خواهم داد و شهید می‌شوند. با وجود علاقه زیادی که به همسرم داشتم ولی هرگز مانع رسیدن به هدفش نشدم. وصیت‌نامه خود را بر روی قرآن گذاشته و عازم منطقه بازی دراز شد و سرانجام پس از 5 سال زندگی مشترک خبر شهادت ایشان را آوردند.

در جست و جوی شهادت

من کارمند دادستانی بودم، منافقین منزل ما را شناسایی کرده و ما را تهدید می‌کردند و این مصادف با زمانی بود که پاسدارها را از منزل ربوده و آزار و اذیت می‌کردند. به همین خاطر بیشتر اوقات به منزل مادرشوهرم می‌رفتم. تصمیم گرفتیم که به جنوب مهاجرت کنیم ولی مهرداد زمانی که عملیات بود به جبهه می‌رفت و در زمان‌های دیگر پشت جبهه فعالیت داشت به همین دلیل شرایطش پیش نیامد که به جنوب برویم.

وقتی در تهران بود موذب بود و دوست داشت زودتر به خط مقدم برگردد و می‌توانم بگویم که مهرداد در جست‌وجوی شهادت بود و در اکثر عملیات‌ها شرکت داشت.

در شهریور 1362 اولین فرزندمان به دنیا آمد و نام او را زهرا گذاشتیم. ده روز بعد در حال آماده شدن برای اعزام به جبهه بود که عکسی از زهرا به او دادم که همراه خود داشته باشد. قبول نکرد و گفت: «عکس زهرا عاملی می‌شود که من به تهران برگردم و من راضی نیستم.»

زمان شهادت همسرم ما دو فرزند به نام‌های زهرا و محمدمهدی داشتیم.

 

مجروحیت به روایت دفتر خاطرات شهید

در تاریخ 1اسفند 64 صبح ساعت 3/5 به انتهای جزیره آبادان که روبروی فاو می‌باشد رسیدیم و پیاده شدیم و حدود 200 الی 300 متر پیاده حرکت کردیم و محلی ایستادیم و منتظر حرکت هستیم حدود ساعت 6/5 صبح است، قرار شد با قایق به آن طرف آب یعنی فاو برویم. وارد فاو شدیم نماز را سریع خواندیم و به داخل فاو رفتیم و از اسکله تا خاکریز عقب حدود یک ربع راه بود به آنجا رسیدیم و سنگری انتخاب کردیم و در همین حول و حوش بودیم که چند فروند هواپیمای عراقی جهت بمب باران بالای سر ما ظاهر شدند و شروع به بمب باران کردند که بحمدالله یکی از این هواپیماها توسط رزمندگان اسلام سرنگون شد و خلبان آن اسیر شد. تا نزدیکی خط استراحت کردیم، نهار خوردیم و نماز را خواندیم.

حدود ساعت 5 بعد از ظهر دوباره برای چندمین بار هواپیماهای عراقی ظاهر شدند و بعد از دو نوبت بصورت پله ای بار سوم بمب‌های خود را در نزدیکی سنگرهای برادران ریختند که باعث شهید شدن دو تن از رزمندگان اسلام و زخمی شدن دو تن دیگر شد. یکی از زخمی‌ها خود من بودم که از ناحیه بازوی راست توسط ترکش زخمی شدم که الحمدالله خطر رفع شد و به استخوان نخورد و از داخل دست نیز خارج شده بود. مرا به اورژانس لب اسکله بردند، در بین راه یکی دیگر از زخمی‌ها مصیبتی از حضرت زهرا می‌خواند و ما گریه می‌کردیم. بعد از پانسمان به آن طرف آب یعنی خاک میهن اسلامی خودمان آوردند و به اورژانس لشکر حضرت محمد رسول الله بردند بعد از آنجا توسط آمبولانس به بیمارستان الزهراء (س) که حدود 25 کیلومتر از خط عقب‌تر بود بردند و از آنجا توسط اتوبوس به عقب بازگشتیم. شب حدود ساعت 10/5 به بیمارستان سینا اهواز رسیدیم و در آنجا پانسمان دستم را عوض کردند و دکتر دستور عکس گرفتن را دادند و من شب را در بیمارستان به سر بردم.

عکس العمل شهید از ارائه خدمات دولتی

قرار بود از محل کارش از طرف سپاه به نیروها، زمینی بدهند که خانه‌ای بسازند. شدیدا با این کار مخالف بود و معتقد بود که با این کار می‌خواهند بچه‌ها را مادی کنند. روزی به منزل آمد و خیلی ناراحت بود وقتی دلیلش را جویا شدم گفت: «دفترچه بیمه داده‌اند. به اتاق فرماندهی رفتم و گفتم با این کار شما رزمندگان را به زمین وصل می‌کنید.» با هر آنچه که باعث وابستگی انسان به دنیا و مادیات می‌شد مخالف بود.

 

 

نحوه شهادت

روز قبل از عملیات بخاطر عوارض مجروحیتش در سال 60، به پشت جبهه اعزام می‌شود ولی طاقت جا ماندن از عملیات را نمی‌آورد و خود را برای شروع عملیات به خط می‌رساند. قبل از شروع عملیات از دیگر رزمندگان می‌خواهد که اگر شهید شدم هیچ کس خود را برای به عقب کشیدن پیکرم خود را به خطر نیاندازد و چند عکس یادگاری هم با دوستانش می‌اندازد.

یکی از دوستان مهرداد به نام علی زندی نحوه شهادتش را برایم تعریف کرد. وی گفت: مهرداد آن شب نور بالا می‌زد و انگار خودش متوجه شده بود که می‌خواهد به آرزویش برسد و برای رسیدن به آن لحظه، لحظه شماری می‌کرد. مرا صدا کرد و توصیه کرد که کارهای نیمه تمام را تمام کن و جای وصیت نامه‌اش را به من گفت.

وی ادامه داد: در عملیات کربلای 5 شهید جزمانی فرمانده گردان مقداد و شهید حاج امینی جانشین فرماندهی لشکر 27 محمدر سول الله (ص) بود. شهید جزمانی از ناحیه سر مجروح می‌شود، حاج امینی و مهرداد به دنبال پناهگاه برای فرمانده خود بودند که در گودانی پناه می‌گیرند و سرانجام خمپاره‌ای سه یار دیرینه را به وصال حق رساند.

پس از آرام شدن منطقه برای به عقب کشیدن پیکر شهدا می‌روند و شهید نوایی را در حال سجده و غرق در خون می‌یابند. شهادت شهید مهرداد قلی نیای نوایی مصادف با شهادت امام باقر(ع) بود.

 

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی وح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 26
 << < تیر 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یا کاشف الکروب

آمار

  • امروز: 12
  • دیروز: 21
  • 7 روز قبل: 3988
  • 1 ماه قبل: 9808
  • کل بازدیدها: 242842

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس