مردي كه با 7 پسرش به جبهه ميرفت
سردي هوا و برفهاي ريز و درشت آسمان روستاي وليان در چند كيلومتري شهرستان ساوجبلاغ ما را از ديدار خانواده شهيدان كرميار بازنداشت، خانوادهاي كه سه شهيد را نثار اين انقلاب كرده بود در هواي سرد برفي بهمن 1393 ميزبانمان شدند.
اين ديدار به همت حوزه بسيج خواهران 618 حضرت خديجه(س) سپاه هشتگرد شهرستان ساوجبلاغ ترتيب داده شد و كمي بعد به خانه برادران شهيد محمد، موسي و ماشاءالله كرميار ميرسيم. پيرمردي مهربان و دوستداشتني در خانه را برايمان باز ميكند كه گويي خدا خنده را بر چهره معصومانهاش نقاشي كرده است؛ استقبالي كه به جان دلمان مينشيند. خانهاي روستايي، با حياطي بزرگ و زيبا. جايي كه سالها پيش در بحبوحه دفاع مقدس، ستاد پشتيباني جنگ و اعزام نيرو بود.
وارد خانه كه ميشويم، مادري به استقبالمان ميآيد كه شايد تنها دوري از فرزند و غم دلتنگي، گذر ايام را كمي برايش دشوار كرده باشد. صفورا دانيالي چندان ميلي به صحبت درباره شهيدانش ندارد اما به رسم مهماننوازي كنارمان مينشيند و ميگويد ميخواهد شنونده صحبتهاي همسرش باشد. حق هم دارد، گويي مرور و تكرار نبودنهاي پسرانش كمي او را آزار ميدهد و بغضها و گريهها حالش را بد ميكند.
«نادعلي كرميار» پدر شهيدان محمد، موسي و ماشاءالله كرميار كنارمان مينشيند و از پدرانههايش ميگويد. پيرمردي كه اين روزها هم دلش هواي دفاع از حرم دارد و ميگويد همواره در حسرت شهيد نشدن مانده است. كاش برود تا با شهادتش يك گلوله هم كه شده از دشمن بگيرد. همين جمله، تكليف گفتوگويمان را مشخص ميكند كه اين بار با پدري همكلام شدهايم كه اگر 86 بهار از عمرش گذشته است و دين خود را به انقلاب و نظام ادا كرده، اما همچنان پا در ركاب است و ولايتمداري او درسي است براي همه ما. نادعلي ميگويد: من 13 فرزند داشتم، 9پسر و چهار دختر. سه تا از پسرها در راه حفظ اسلام و نظام به شهادت رسيدند. تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبههها بودم و در ستاد پشتيباني جنگ فعاليت داشتم. هفت تا از پسرها هم كه سنشان به جنگ و جبهه ميخورد همراهم بودند. خودمان پادگاني بوديم براي خودمان.
از پدر شهيدان ميپرسم نگران شهادت بچهها نبوديد، همه خانواده در ميدان نبرد؟!
نادعلي با صداي بلندي ميخندد و ميگويد: «به بچهها گفتم اگر بتوانيد و حضور نداشته باشيد، مديون نظام، انقلاب و شهداي انقلاب و مملكت هستيد. همه خانواده بسيجي بوديم.»
صفورا دانيالي، مادر شهيدان گويي كه با مرور خاطرات به وجد آمده باشد، برايمان از آن روزهاي به ياد ماندني ميگويد: «حاج آقا به همراه هفت تا از پسرها راهي شدند و من هم در خانه و در همين حياط وسايل مورد نياز جبههها را مهيا ميكردم. دو تا از پسرها هم كه كوچك بودند و نميتوانستند به جبهه بروند هم سهم من شدند و كنار من ماندند. شربت، مربا، ماست، لباس و… مهيا ميكرديم و از طريق حاجآقا و دوستان ديگرش در ستاد پشتيباني به جبهه ميفرستاديم.
از باغ، سيب جمع ميكردم و در جعبهها بستهبندي كرده و به منطقه اعزام ميكردم. خدا را شكر توان و همت بالايي داشتم. بعضي از مردم هم ميآمدند و به من كمك ميكردند. در همين حياط نان ميپختم و ميفرستادم. اجاقها را وسط حياط خانه بر پا ميكردم. خيلي روزهاي خوبي بود.
همه اين كارها را هم در سكوت و بيخبري انجام ميداديم. دوست نداشتيم كسي بداند، تنها همتمان اين بود كه سهم خودمان و دين خودمان را به نظام و كشورمان عطا كنيم. نميخواستيم كسي متوجه شود.» پدر شهيدان در ادامه صحبتهاي همسرش ميگويد: «من بيش از 115مرتبه در جبهه حضور داشتم و راهي مناطق عملياتي شدم. رساندن كمكهاي مردمي به جنگ هم خودش تكليفي بود كه اميدوارم خداوند از من قبول كرده باشد.»
وقتي از شهدايشان ميپرسم، نادعلي كرميار بغضهاي ترك خوردهاش را فرو ميخورد تا نكند دل مادر شهيدان بلرزد و سپس ميگويد: «اولين شهداي خانه ما، محمد و موسي بودند. محمد معلم بود، متولد 20 ارديبهشتماه 1337. موسي هم متولد 1345 بود. هر دو هم در يك عمليات به شهادت رسيدند، عمليات خيبر 18 اسفند 1362. خبر شهادت بچهها را كه شنيدم چند لحظهاي مات و مبهوت ماندم. كودكيهايشان جلوي چشمم آمد. من راه و رسم زندگي را به آنها آموختم و آنها چه زود از من پيشي گرفتد و سهم آقا اباعبداللهالحسين(ع) شدند. پيكر موسي و محمد بازنگشت. من هم به دنبال پيكر و يافتن اثري از بچهها راهي مناطق عملياتي شدم. هر بار هم كه به دنبالشان ميرفتم، يك كاميون پر از مواد مورد نياز بچهها را با خودم ميبردم تا دست خالي نباشم و پيش رزمندهها شرمنده نشوم. با هر بار حضور در مناطق، سعي ميكردم خبري از بچهها بگيرم. معراج شهدا، اهواز، خرمشهر و… همه جا را زير و رو كردم. هرجا نشاني ميدادند، من راهي ميشدم.
محمد به مادرش قول داده بود كه مواظب برادرش موسي باشد و سرانجام محمد به وعدهاش عمل كرد و استخوانهاي موسي بعد از 12 سال به ما رسيد. اما خبري از برادر بزرگتر نشد. محمد همچنان جاويدالاثر است. بعد از شهادت بچهها، دوباره كارم را شروع كردم. وظيفهاي بود كه خدا به من توفيق داده بود كه انجامش بدهم. مادر بچهها هم مشوق خوبي برايم بود. دو تن از جگرگوشههايش شهيد شده بودند و پنج تاي ديگر در جنگ اما هرگز خم به ابرو نياورد. از دارايي خانه براي جبهه خرج ميكرد و هرگز لب به شكوه باز نكرد.
همه توجه من به سمت صفورا ميرود. حالا ميدانم چرا نميخواست برايم از دردانههاي شهيدش بگويد. نميخواست مرور آن روزها دلش را دوباره بيتابتر كند. اينجا جايي است كه پدرانههاي شهيد تنها در وصف زني است كه امالشهداست؛ زني كه چون امالبنين دلخوش به حضور و بيتاب رزمندگان ديگر.
با نبودنهاي پدر خانه، همه كارهاي خانه به دوش مادر بود، خانهاي روستاي با همه دشواريهاي زندگي آن روزها، دوري از همسر و بچههاي رزمندهاش، دلتنگي براي محمد و موسي، او را از تلاش و مجاهدت باز نداشت و همواره ميگفت: محمدها و موسيهاي من در جبهه منتظر نان من هستند.
پدر شهيدان ادامه ميدهد: «وقت رفتن محمد به مادرش گفت: «مادر جان! مراقب گلدان شمعداني من باش!» مادر 31 سال است كه از آن يك گلدان دهها گلدان ديگر پرورش داده و به رسم دلتنگياش آنها را نوازش ميكند و كنارشان به مرور شيطنتهاي كودكانه بچهها مينشيند. اين روزها گلدانهاي شمعداني محمد هم منتظر بازگشت صاحب خود هستند.»
نادعلي از شهيد سوم خانهاش هم برايمان ميگويد: «ماشاءالله را در خانه «رضا» صدا ميكرديم. متولد 1347 بود. رضا بسيجي فعال بود. ميتوانست معاف شود اما شوق حضور در جهاد و ميدان كارزار او را به جبهه كشاند. ميگفت: درست است كه برادرهايم در منطقه هستند، هر كسي جاي خودش را دارد و بايد به اداي تكليف خودش بپردازد. رضايم هم در مريوان به شهادت رسيد.»
نادعلي از ديدار با رهبري نيز ميگويد: «من در آن ديدار از آقا خواستم كه ده دقيقهاي با ايشان بنشينم و حرف بزنم، ايشان هم پذيرفتند اما مجال نشد. من خوشحالم كه سهمي در انقلاب و نظام جمهوري اسلامي دارم.»
منبع : سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات