از شنیدن این خبر سرما خوردم
کدام شراب چهل ساله میتواند به قدر حرفهای این جوان بیست و چند ساله ما را به مستی بکشاند و به خلسه بنشاند، اما افسوس و صد افسوس که هجوم سرد خبری مستی را از سرمان میپراند.سید مهدی شجاعی نامی است که اهل مطالعه حتما با او آشنا هستند. شجاعی از جمله نویسندگان متعهد کشورمان است که نشان داد بر خلاف بعضی نویسندگان دیگر در دوران جنگ و سختی نیز در کنار ملت خویش است. قلم سید مهدی گیراست و اغلب آثارش را که میخوانی تو را تا ته ماجرا میکشاند.
آنچه خواهید خواند گزارشی است ادبی و زیبا از روزهای آغازین جنگ در جبهه غرب که وی با حضور در منطقه و کنار رزمندگان از حال و هوای آن شب ها نوشته و به خوبی شما را در فضا غرق میکند. او اینگونه گزارش خود را آغاز کرده است:
***
تویی که تا بحال در زیر رگبار خمپارههای دشمن دندانهایت را به هم نفشردهای، تویی که خون سرخ همسنگر را در دستهای خویش جاری ندیدهای، تویی که در پنج گامی دشمن در التهاب اسارت نتپیدهای، تویی که دست از جان کثیف خویش هرگز نشستهای، تویی که نان آغشته به اضطراب هرگز نخوردهای، تویی که در ظلمت نورانی سنگر در شعلههای آتش خشم دشمن هزار بار نمردهای، تویی که شراب ایمان را از دست ساقی پاسدار نوش نکردهای، تویی که حلقه بندگی معشوق در گوش نکردهای، تویی که هیبت شکستن نخلهای کهن را هرگز ندیدهای، تویی که لطافت عمیق را با دستهای باورت لمس نکردهای، تویی که …
چگونه میتوانی برای مادری که دلی در جبهه دارد و چشمی به دستهای تو، قلم بزنی؟ چگونه میتوانی برای جوان و نوجوانی که تشنه حقیقت است، بین باغهای صداقت و خارزار خیانت پرچین بکاری.
چگونه میتوانی برای کودکانت و شاگردانت بگویی که ایمان چیست؟
صداقت چیست؟ عشق چیست؟ و استقامت چیست؟
چگونه…؟
این حرفها و هزاران حرف دیگر را که گوش از زبان دل شنید با هزاران مشغله که بود برآنم داشت که از جای بیجایی خویش برخیزم تا حداقل بیش از این در گرداب وجود خویش نپوسم. اکنون آنچه را که در آنجا از خویش دریافتهام و برای خویش یافتهام که بماند. آنچه را هم که اگر زبان گفتن باشد گوش شنیدن نیست، بماند. آنچه را که بر اساس شرایط مسائل نظامی گفتنش جایز نیست بماند، و آنها هم که نه زبان گفتن اگرچه گوش شنیدن باشد هم بالاجبار بماند و اگر از میان این همه محذوفات چیزی بماند با هم به تماشا خواهیم نشست.
نه، من که باور نمیکنم اینجا اهواز باشد. تابلوی «به شهر اهواز خوش آمدید» و جمعیت و مساحت و ارتفاع از سطح دریا و … و … همه اینها در مدخل شهر هست و مغازههای در بستهای که نشان از وجود شهری، اینها را میپذیرم، اما اینکه اینجا اهواز باشد باور کردنش مشکل است.
نه که من «اهواز ندیده» باشم، نه! اهواز را سال قبل دیدهام و ترافیک این موقع روز، ساعت 2 بعدازظهرش را، ولی یک نقطه مشترک با اهوازی که قبلا من دیدهام دارد و آن این است که به هر حال نه آن زمان و نه اکنون جائی برای استراحت نیافتهام. گفتهاند برای دادن خبر ورودمان و نیز گرفتن مجوزی برای رفتن به جبههها باید به ستاد مشترک برویم و طبیعی است که پیاده.
برادری که با ما از دزفول آمده است آدرس را میداند و تقبل میکند که با ما بیاید و راه را نشانمان دهد. در اهواز نیازی به جستجوی جای پای جنایت دشمن نیست که از نردههای پارک تا دیوارها و اتاقهای خانه، از مرکز فروشگاه تا کلاس مدرسه همه جا جای پای جنایت دشمن است. اهواز مظلوم هم شمشیر از کفار مقابل میخورد و هم خنجر از منافق درون. اینکه ستون پنجم دشمن چگونه خمپاره بدست آورده است و این خمپارهاندازها از پادگان چگونه بیرون رفته است، بماند. ارتش مجوزی برای جبهه سوسنگرد برایمان صادر میکند، از آنجا به هر زحمتی هست خودمان را به سپاه میرسانیم، قرار بر این میشود که شب را در اهواز بمانیم و صبح همراه گروهی که برای تبلیغ در جبههها عازم آبادان است حرکت کنیم.
بنا به خواست بچهها نام و نشانیمان را مینویسیم و با سه نفر از برادران سپاه به طرف آبادان حرکت میکنیم. تا آبادان، ماهشهر و شادگان را در پیش داریم. جاده اصلی ماهشهر - آبادان در دست نیروهای دشمن است. بنابراین باید از بیابانهایی که باز در زیر آتش خمپاره دشمن است عبور کنیم. بیابان شن یکدست است، ساحلی است که از هر طرف به شن ختم میشود. بعد از گذر از این بیابان برهوت بقیه راه را باید از پشت نیروهای خودی گذشت و چه خطرناک است، نه برای ما که بادمجان بم هستیم و خدا را تمایلی به دیدن ما نیست بلکه این سربازان را که اندک خاکی که از جاده برمیخیزد دشمنان به رگبار خمسه خمسه خود افزونش میکنند و سربازی دست بلند میکند و ما را هشدار میدهد که «آرامتر، فاصله چندانی با دشمن نداریم گرد و خاک را میزنند» و گواه مدعای او پشت سر ما در همین مسیر که آمدهایم خمپارهای به زمین مینشیند و ترکشهایش در نزدیک ما به خاک میافتد.
برادر سرباز به زمین میخوابد و ما با توجه به سفارشات او را همان را ادامه میدهیم. اما دشمن که ماشین را دیده است همچنان جاده را زیر آتش میگیرد و چپ و راست ما را با توپ و خمپاره گود میکند، به طوری که مجبور میشویم زیگزاگ حرکت کنیم تا در چالههایی که پیش پایمان میکند و ترکشهایشان را نثارمان میکند نیفتیم، اما به هر حال تا خود آبادان ماشین ما و سرنشینهایش در خماری یک توپ یا خمپاره ناقابل میمانند و خبری نمیشود.
*آبادان
تن خسته و بیرمق کودک آبادان همچنان در زیر پنجههای گرگ دشمن زخم میخورد. جسم نحیف آبادان مجال حتی لحظهای استراحت را نمییابد. اما قلب آبادان همچنان گرم میطپد و در انتظار دیدار مادر لحظه میشمرد.
یک اندیشه واهی که خدا در دل دشمن افکنده است جرأت بردن کودک آبادان را از او گرفته است.
دشمن از یک سمت بر او نمیزند دور تا دور او را دشمن احاطه کرده است و او صفیر هر خمپاره را که میشنود اضطراب در دلش میریزد که در کجای بدن او خواهد نشست و کدام عضو او را به آتش خواهد کشید. دشمن آبادان را فقط با موشک و خمپاره خمسه خمسه و کاتیوشا نمیزند، دشمن آنقدر به آبادان نزدیک است که از کنار کارون که میگذری آتش مسلسل و سلاح سبک دشمن اگر به خاک و خونت نکشد زخمیت خواهد کرد. پالایشگاه آبادان هنوز در آتش میسوزد و دشمن هنوز هم دست از سرش برنمیدارد. نه به این دلیل که باقی ماندهاش را خراب کند چرا که میداند چیزی از پالایشگاه بر جای نمانده است بلکه دشمن از دود و شعله پالایشگاه جهتیابیاش دقیقتر میکند.
آبادان انگار با صفیر خمپارهها نفس میکشد، به برادری میگویم چه خبر است، چرا لحظهای آرام نمیگیرند؟ میخندد که «امروز نسبتا آرومه، از صبح تا حالا دویست، سیصد تا بیشتر نزدن». ما از قساوت و بیرحمی دشمن حرفها شنیده بودیم اما آبادان اوج نمایش رذالت دشمن است، در هر خانهای را که باز میکنی، قدم به هر خیابانی که میگذاری، از کنار هر مدرسهای که میگذری، به هر بیمارستانی که نگاه میکنی حضور قساوت و سفاکی دشمن را لمس میکنی. برادری میگوید: «اگر مردم ما بدانند که بر آبادان چه میگذرد یک لحظه آرام نمیگیرند و با چنگ و دندان به کمک آبادان میشتابند». من برای اینکه زیاد ناامید نشود به او نمیگویم که در جاهای دیگر چه خبر است و هم برای اینکه یک وقت خدای نکرده سکته نکند به او نمیگویم که بعضی مردم به خاطر چه چیزهایی به سر و کله یکدیگر میزنند.
به هر زحمتی هست برادران سپاه را پیدا میکنیم. این برادران هیچ کار دیگری هم که نکنند با حضور داوطلبانه و سمج خود در زیر رگبار خمسه خمسه و خمپاره، ایمان و استقامت را هر لحظه رنگ تازه میزنند و داغ دشمن را تازهتر میکنند. قرار میشود که شب را استراحت کنیم و صبح با برادران سپاه به جبهه فیاضیه برویم. البته استراحت که چه عرض کنم اما اگر نشود خوابید تا صبح چمباتمه زد و به موزیک متن شب، جاز وحشتناک خمپارهها و خمسه خمسهها گوش کرد و سیگار کشید و رقص تند درها و پنجرهها را به تماشا نشست و صبح خسته و خوابآلود با برادرانی که شب خوابشان برده است از این فیوضات محروم ماندهاند به طرف جبهه فیاضیه راه افتاد.
جبهه فیاضیه با شهر فاصله چندانی ندارد نرسیده به بیمارستان طالقانی سمت راست جادهای است که از پانصد متری آن جبهه ما آغاز میشود در حالی که نخلها از همان اول جاده شروع شده است. نخلها عجیب انسان را در عظمت خویش گم میکنند، آنچنان محکم و استوار ایستادهاند که انگار هنریترین شاهکار خداوندند، و چرا که نباشند کدام آفرینش را خدا گوشوارهایی چنین زیبا در گوش کرده است. وقتی خورشید را قبل از تمام شدن در میان خویش میگیرند و بزرگوارانه در میان مردم آن دیار جیرهبندی میکنند کسی هست که به تماشا بایستد و عظمت خدا را سر خاک شاید صدای وحشتناک توپی که از چند قدمی ما شلیک میشود و زمین را زیر پا میلرزاند یادم میآورد که اینجا جبهه است و در جای دیگر هم میشود به زیبایی نخلها اندیشید.
از ماشین پیاده میشویم، تا رودخانه بهمنشیر باید مواظب بود که پوکههای مهمات بر پای نگیرد و خرماها در زیر پا له نشود. رودخانه بهمنشیر چه زلال و شفاف است حیف که خمپاره میآید وگرنه….
رودخانه بهمنشیر را قرار است برای حمل مهمات پل بزنند البته مدتهاست که قرار است، هزار وعده خوبان یکی وفا نکند. با قایقی موتوری که با هزار بدبختی بجای پل انجام وظیفه میکند به طرف دیگر رودخانه میرویم،غ برادران سپاه به دنبال وظیفه خود میروند، آمدهاند تا سربازان تشنه را از زلال قرآن جرعهای بنوشانند. سربازان اینقدر که برای گرفتن قرآن اشتیاق دارند و سماجت میورزند به فکر آب و جیره غذایشان نیستند. تا خط مقدم جبهه صدمتری راه است، چقدر سربازان از دیدن ما خوشحال میشوند، همچنانکه ما. فکر نمیکردیم هدیه ناقابل «سلام و خسته نباشید» ما آنقدر برایشان ارزش داشته باشد.
با برادران به صحبت مینشینیم البته زمانی که خمپاره میآید به صحبت میخوابیم. استواری ایمان این برادران براستی با نخلهای کنارشان به رقابت ایستاده است،برادری در جواب سؤال «حرفی برای خانواده خود دارید؟» میگوید:
«حرفی و پیام مال کسی است که بخواهد برگردد من حرفهایم را در آنجا زدهام. من برای همیشه با آنها وداع کردهام. اما دشمن هم فکر نکند که ما چون شهادت را دوست داریم بسادگی خود را تسلیم گلولههایشان میکنیم، نه! هر کدام از ما تا حداقل ده نفری از آنها را نکشیم پیش خدا نمیرویم. دست خالی بریم بگیم چی…» شراب کهنه این برادر همه ما را مست میکند. سرهامان گرم میشود و دلهامان گُر میگیرد. کدام شراب چهل ساله میتواند به قدر حرفهای این جوان بیست و چند ساله انسان ما را به مستی بکشاند و به خلسه بنشاند، اما افسوس و صد افسوس که هجوم سرد خبری مستی را از سرمان میپراند.
سربازی نفس نفس زنان خبر میآورد که «… دست خودش را با تیر زده تا چند ماهی در تهران استراحت کند، همه از شنیدن خبر سرما میخوریم من که پاک سینه پهلو میکنم…»
فارس