عبادت در حين عمليات
خاطره من مربوط به عمليات والفجر 4 است، كه لشكر 25 كربلا توانست بر شهر پنجوين عراق مشرف شود. در اين عمليات گرداني به نام گردان حضرت مسلم ابن عقيل(ع) داشتيم به فرماندهي شهيد ذبيحالله عالي كه از نيروهاي غيرتمند شهر جويبار بود. عالي از كشتيگيرهاي بنام جويبار هم به شمار ميرفت.
زماني كه به سمت ارتفاعات كردستان به راه افتاديم تقريباً هوا گرگ و ميش بود و در حال روشن شدن بود. فرمانده به بچهها دستور دادند كه با همان تجهيزاتي كه همراه داريد نمازتان را بخوانيد، تا قضا نشود. بچهها در حالي كه لباس داشتند و اسلحه در دست، نماز صبحشان را خواندند. در اين عمليات يكي از دوستان ما به نام سردار داوود صفاري از نيروهاي فرهنگي بود اما از مسئولان خواسته بود موقع عملياتها همراه بچهها وارد ميدان كارزار شود. سردار داوود صفاري كه بعدها به شهادت رسيد، بسيار شوخطبع بود.
در حين حركت به سمت دشمن، بنا به مسئوليتي كه داشتم، بايد در طول مسير به ستون نظارت ميكردم تا مسائل امنيتي و حفاظتي رعايت شود.
در ميان ستون داوود صفاري را ديدم كه ساكت بود. من هر چه به او تيكه ميانداختم و شوخي ميكردم، پاسخي نميداد. خيلي آرام بود.
كمي برايم عجيب به نظر آمد. چون روحيه او را خوب ميشناختم.
يك ساعت و نيم بعد كه براي استراحت نشستيم، داوود كنار من نشست.
من هم، به زبان مازندراني از ايشان پرسيدم: تو از ما مكدري؟! گفت: نه چرا مكدر باشم و…
گفتم: من در طول مسير با تو شوخي كردم، اما تو نه حرفي زدي و نه كلامي! هيچي نگفتي! شهيد گفت: بعد نماز صبح ديدم فرصت دارم و بيكارم، داشتم با خداي خودم راز و نياز ميكردم.
فهميدم كه او در آن لحظه آن قدر مجذوب راز و نياز با خدايش شده بود كه اصلاً متوجه من نبود و شهدا انسانهاي ماورايي نبودند كه دست ما به آنها نرسد. شهدا از ما بودند، با هم بوديم، همرزم، همراه هم، با هم در يك ظرف غذا ميخورديم، عمليات ميرفتيم، كار ميكرديم، شوخي ميكرديم اما آنها انسانهاي زرنگي بودند. مانند شناگري كه ميخواهد شيرجه بزند اين تخته را هي بالا و پايين ميكند و شوك وارد ميكند و يكباره ميپرد.
شهدا اينگونه زرنگ و باهوش بودند و زمان شيرجه زدنشان را ميدانستند، ميدانستند كجا هستند. در نهايت هم شهيد شدند و آسماني. مانند ستارگاني كه براي گمراه نشدنمان، راه را نشانمان ميدهند.
بچهها در طول دوران دفاع مقدس در كمترين فرصتي كه به دست ميآوردند به عبادت ميپرداختند. رزمندهاي را نميتوانستي پيدا كني كه در جيبش، قرآن نداشته باشد. به محض اينكه فرصتي پيدا ميكردند، به قرائت قرآن ميپرداختند.
داوود هم همينطور بود، در ميان خطوط عملياتي دشمن راه ميرفت، نميدانست چند لحظه بعد زنده است يا نه، اما به عبادت مشغول بود.
راوي: رزمنده رمضانزاده
منبع : سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات