روایت یک مادرازشهادت ومفقودالاثر شدن5فرزندجوانش
بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز از طرف حزب بعث ریختند خانه ما و حسین و دو دختر دیگرم را بردند. هرچه التماس کردیم، هیچکس جوابگویمان نبود. نگران فاضله بودم چون او دو ماهه باردار بود. سریع رفتیم خانهشان. آنجا بود که فهمیدم او و شوهرش را هم بردهاند.
«مؤسسه فرهنگی هنری جنات فکه» در سال 1377 در حالی فعالیت خود را آغاز کرد که مسائل پیرامون نهضت جهانی اسلام انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس اصلیترین دغدغهاش به حساب میآمد. شرایط فرهنگی ایام پس از جنگ، تغییر و تحولات فکری به وجود آمد تصمیم گرفته شد از میان هیاهوهای حزبی و جناحی قدی علم شود و روایتگر جریاناتی باشد که روزگاری نه چندان دور روز و شب همه وجودشان از آن اشباع شده بود. انتشار ماهنامه فکه اولین حرکت فرهنگی موسسه بود. فکه زمانی روی پیشخوان مطبوعات رفت که جز یکی دو نشریه که دوام زیادی هم نیافتند شخص یا مرجعی به طور خاص و رسمی داعیه اشاعه و نشر فرهنگ غنی دفاع مقدس و انقلاب اسلامی را نداشت.
این ماهنامه در آخرین شماره خود گفتوگویی با «بانو صدقی» مادر پنج شهید و مفقودالاثر صورت داده است که تمام فرزندان او از فعالان مذهبی ایرانی ساکن در بغداد بودند اما با شروع جنگ ایران و عراق صدام او را مانند دیگر ایرانیهای ساکن در عراق، اخراج کرده و به ایران میفرستد. متن کامل این گفتوگو به شرح ذیل است:
آنچه پیش رو است برگ جدیدی از کتاب جنایات صدام و حزب بعث است. اگرچه از جنایات متعدد او خاطرات تلخ زیادی گفته و شنیده شده، اما حکایت شهید و مفقود شدن پنج جوان از خانواده صدقی علیرغم تمام تکرارها، همچنان بکر باقی مانده. شاید همین موضوع هم سبب شد تا با وجود نواقص موجود در ضبط خاطرات مادر این شهیدان و مفقودان بزرگوار، نتوانستیم آن را کنار بگذاریم. نیمهحرفهای بودن کار و ناتمام ماندن زوایای روایتگری این مادر از نحوه شهادت و مفقود شدن فرزندانش به اندازه کافی نویسنده را مجاب به انصراف از ادامه میکند، اما عظمت داستان، نمیگذارد حکایت پرپر شدن گلستان خانوادةه صدقی و داغی که بر دل این پدر و مادر پیر نشسته نادیده گرفته شود.
من خودم اصالتاً یزدی هستم و همسرم؛ ابراهیم اهل ساری است. سالها پیش، خانوادههای ما برای استفاده از فضای معنوی عتبات عالیات و علمای آنجا، ایران را ترک کردند و ساکن کربلا شدند. من و همسرم هم در کربلا ازدواج کردیم. تا 50 سال بعد، یعنی در آستانه شروع جنگ تحمیلی من و همسرم و بچههایم در کربلا زندگی میکردیم. به لطف خدا صاحب هشت فرزند شده بودیم. حسین، فائز، فؤاد و فاضل پسرهایم بودند و فائزه، فاضله، فاکهه و قائمه هم دخترهایم. دخترها مخصوصاً فاضله همیشه به اسمهایی که رویشان گذاشته بودیم، اعتراض داشتند و میگفتند: مادر! این چه اسمهایی است که روی ما گذاشتهاید؟ ای کاش القاب حضرت زهرا و اسامی مادران ائمه را انتخاب میکردید.
حسین؛ پسر بزرگم فارغالتحصیل رشته مهندسی الکترونیک از دانشگاه بغداد بود و در کارخانه سیمان کوفه کار میکرد. او از لحاظ مذهبی حکم راهنما را برای خواهرهایش داشت و برایشان خوراک فکری تهیه میکرد. همزمان با ایام انقلاب اسلامی در ایران، در دل بچههای ما هم طوفانی به پا شد. بچهها یکسره رادیو اهواز را میگرفتند و وقایع ایران را تا پیروزی انقلاب دنبال میکردند.
بین دخترها هم فاضله از همه فعالتر و مذهبیتر بود. او هم دانشجوی مهندسی برق دانشگاه بغداد بود. با این که دانشگاه بغداد، دانشگاه آزادی بود و دخترهایش بدون حجاب بودند، اما فاضله ذرهای از حجابش پا پس نکشید. علاوه بر این با توجه به این که خونگرم بود و چهره بشاشی داشت، همیشه سعی میکرد همکلاسیهای بیحجابش را جذب کند. پدرشان در کربلا نمایندگی یک شرکت کفش را داشت و با توجه به فقری که در آن زمان دامن مردم عراق را گرفته بود، خدا را شکر ما اوضاع اقتصادی بدی نداشتیم. پدرشان ماهیانه برای بچهها مبلغی در نظر میگرفت و پیش من میگذاشت تا به آنها بدهم. وقتی آنها از دانشگاه میآمدند، من هم پولی را که دستم داشتند به آنها میدادم. فاضله میپرسید: مادر! تمام این پول مال ماست؟ وقتی میگفتم: بله، شما هر کار که بخواهید میتوانید با پولتان انجام بدهید. با خواهرهایش میرفتند بازار کربلا و چند توپ پارچه میخریدند و خودشان چادر نماز میدوختند و با مهر و تسبیح برای همکلاسیهایشان میبردند.
من خیلی نگران آنها بودم. همهاش میترسیدم کار دست خودشان بدهند. به فاضله میگفتم: مادر! نکنید این کارها را، من برایتان میترسم. اما او میگفت: نترس مادر! توکلت به خدا باشد. ما چطور میتوانیم ساکت بنشینیم و تماشا کنیم؟ خدا راضی هست به این سکوت؟! مادر! نمیدانی توی دانشگاه چه خبر است؟ دخترها همه بیحجاب میآیند. شبها که توی خوابگاه هستیم، میبینیم که پسرها میآیند دنبالشان و دم صبح آنها را برمیگردانند. وقتی بهشان نزدیک میشویم و یکطوری سر حرف را به اسلام میکشانیم، آنها با دهان باز نگاهمان میکنند و میگویند: به خدا قسم تا به الان کسی درباره این چیزها با ما حرف نزده. اصلاً ما چیزی درباره محرم و نامحرم، گناه و حرام بودن این چیزها نشنیدهایم.
دخترها اکثر شبها تا صبح توی اتاق بیدار بودند. خیلی وقتها پدرشان میآمد و به من میگفت: پس چرا اینها نمیخوابند! مگر فردا صبح نمیخواهند بروند دانشگاه؟! برو ببین دارند چهکار میکنند؟ وقتی میرفتم توی اتاقشان میدیدم که چهار نفری سر سجاده نشستهاند و نماز و دعا میخوانند. تا صبح اشک میریختند و قرآن و مفاتیح دستشان بود. وقتی بهشان میگفتم: بخوابید، فردا صبح میخواهید بروید دانشگاه یا مدرسه، میگفتند: مادر! وقت برای خوابیدن زیاد است. این همه تا الان خوابیدیم چه شد؟ جز غفلت اطرافیانمان از خدا و اسلام، از خواب چه گیرمان آمده؟!
وقت ازدواجشان رسیده بود، اما زیر بار نمیرفتند. فائزه دختر بزرگم بود. دوست حسین او را یکی، دو بار دیده بود و از حسین خواستگاریاش کرده بود. حسین میگفت دوستش پسر خیلی خوب و مؤمنی است و مطمئن است که میتواند فائزه را خوشبخت کند، اما فائزه قبول نمیکرد. فکر میکرد با ازدواج، از عبادت و کارهای مذهبیاش میافتد. حسین کلی با او صحبت کرد تا بالاخره قبول کرد. خدا را شکر همان هم شد و زندگی خوبی داشتند.
همسر فاضله هم یکی از بستگان دورمان بود که به واسطه رفت و آمد خانوادگی، بیشتر با هم آشنا شده بودیم. او کارمند وزارت بهداشت بود و فوقدیپلم داشت. بعد از چند جلسه صحبت، فاضله هم تصمیم به ازدواج گرفت. مراسم ازدواجشان در نهایت سادگی انجام شد. البته روز عقدش از صبح تا شب منتظر داماد ماندیم تا بیاید برای مراسم عقد، اما هیچ خبری از او نشد تا یک هفته. تمام بیمارستانها و زندانها را سر زدیم، اما هیچ خبری از او نشد. بعد از یک هفته در حالی که دست راستش فلج شده و از کار افتاده بود، پیدایش شد. معلوم شد در این مدت توسط حزب بعث زندانی شده. میگفت 24 ساعت اول، از دست راست از پنکه آویزانش کرده بودند.
وقتی فاضله عقد کرد، بدون هیچ جهیزیهای رفت خانه شوهرش. هرچند پدرش میخواست لوازم اولیه زندگیشان را فراهم کنم، اما او اجازه نداد. شوهرش یک فرش و یک کمد و یک اجاق گاز داشت. میگفت: با همینها زندگیمان را شروع میکنیم، بعد هم خدا بزرگ است. طلا و زیورآلات هم نخرید. البته خریدنش هم فایده نداشت چون هم خودش و هم خواهرهایش همان چند تکه طلا را هم که پدرشان برایشان خریده بود، ذرهذره به فقرا دادند و چیزی برای خودشان نماند. فائزه و فاضله بعد از ازدواج هم دست از فعالیتهای مذهبی و ضد رژیم بعثی برنداشتند. فاضله در خانهاش کلاس قرآن برگزار میکرد و همکلاسیهایش را دعوت میکرد.
شبهای جمعه، برادرم با خانم و بچههایش میآمدند کربلا. وقتی شاممان را میخوردیم، من و خانم برادرم با دخترها میرفتیم حرم امام حسین(ع). من از این که بدون مرد میرفتیم، میترسیدم و میگفتم: بگذارید کسی از مردها همراهمان بیاید، اما فاضله قبول نمیکرد. میگفت: مادر! ما چند نفریم، چه خطری دارد؟ در حرم امام(ع) هر چهار خواهر تا صبح نماز و زیارتنامه میخواندند و اشک میریختند. حال قشنگی داشتند. حالی که من بارها و بارها به آن غبطه میخوردم.
فاضله خیلی دلداریام میداد. هروقت دلم برایشان شور میزد، مینشست و کلی برایم حرف میزد. میگفتم: مادر، من طاقت ندارم اذیت شدن شما را ببینم. تو را به خدا احتیاط کنید. چند وقتی میشد که حزب بعث چندتا از دوستانشان را گرفته بود. دخترها هم مدام میرفتند و به خانوادههای آنها سر میزدند. چند وقتی هم میشد که به خانوادههایی که حزب بعث سرپرستهایشان را دستگیر کرده بود، سر میزدند و تا آنجا که در توان داشتند نیازهای مالی آنها را تأمین میکردند. سر این رفت و آمدها من خیلی دلشوره داشتم. میترسیدم از خودشان رد پایی جا بگذارند و حزب بعث هم آنها را شناسایی کند. فاضله میگفت: مادر، شهیدشدن لیاقت میخواهد. ما که این لیاقت را در خودمان نمیبینیم، اما اگر هم اینطور شد و ما توفیق شهادت پیدا کردیم، مطمئن باش که خدا قبل از آن صبرش را به شما میدهد.
شهریور سال 59 برابر با 1980 زمانی که جنگ عراق علیه ایران شروع شد، صدام شروع کرد به اخراج ایرانیهایی که در کشور عراق زندگی میکردند. میگفت: برگردید پیش خمینی. او باید شما را تحویل بگیرد و سر و سامان بدهد. در همین گیر و دار، یک روز از طرف حزب بعث ریختند خانه ما و حسین و دو دختر دیگرم را بردند. هرچه التماس کردیم، هیچکس جوابگویمان نبود. اصلاً نمیدانستیم آنها را کجا بردند. نگران فاضله بودم چون او دو ماهه باردار بود. سریع رفتیم خانهشان. آنجا بود که فهمیدم او و شوهرش را هم دستگیر کرده و بردهاند.
رفتیم سراغ فائزه. از او هم هیچ خبری نبود. او را همراه شوهرش گرفته بودند. در عرض کمتر از یک ساعت، حزب بعث هفت جوانم را از من گرفته بود: پنج فرزند و دو دامادم را. آنها را برده بودند بدون این که کوچکترین نشانی از آنها برایم بهجا بگذارند. حال عجیبی داشتم. اصلاً نمیدانستم باید چهکار کنم. بماند که صدام اصلاً اجازه نداد کاری برای بچههایم بکنم. دو روز بعد از دستگیری بچهها هم ریختند خانهمان و ما را هم بیرون کردند.
به ایران که آمدیم، برای زندگی قم را انتخاب کردیم. توی قم، هم تعدادی فامیل داشتیم، هم دلمان به حضرت معصومه(س) گرم بود. دلم پیش بچههایم جا مانده بود. تمام هوش و حواسم در عراق بود. اصلاً نمیدانستم چه بلایی سر بچههایم آمده. چند سال بعد، وقتی برای زیارت به مشهد رفته بودیم چند تا از همکلاسیهای فاضله را در حرم دیدم. با دیدنم زدند زیر گریه. آنها میگفتند از طریق یکی از دوستانشان خبر شهادت حسین و فاضله را شنیدهاند، اما از بقیه بچههایم خبری ندارند.
الان 34 سال از آن روزها میگذرد. هروقت که میخواهم راجع به بچههایم حرف بزنم دلم نمیآید به شهادتشان فکر کنم. با این که عقل و شواهد حاکی از شهادت آنها و بقیه فرزندان مفقود خانوادههای مذهبی و مبارز عراق است، اما همیشه چشمم به راه است بلکه خبری از آنها بشود.
منبع: سایت اتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات