فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

12 ساعت آتشین؛چگونه از تیر خلاص نجات یافتم؟

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شب اول استقرارمان در سازمان انرژی اتمی «دارخوین» به داخل یکی از کانتینرها رفتیم. تاریک و کمی خنک بود. از طرفی هم روی زمینی که نشسته بودیم سخت و سفت بود. گمان می‌کردیم هیچ وسیله برای آنکه بتوانیم روی آن استراحت کنیم موجود نیست. اما با روشن شدن هوا متوجه شدیم در کانتینر پتوها هستیم.
 
 

 

آغاز از پامنار

 

سال 1341 در محله «پامنار» تهران در خانواده‌ای انقلابی که مقلد امام بودند به دنیا آمدم. پدرم «سید یحیی مدنی» یادم می‌آید آن زمان که روی رساله‌ها اسم امام خمینی (ره) را به اختصار حرف (خ) می‌نوشتند از این رساله استفاده می‌کرد. از همین رو تماشای رفتارهای پدرم و رهنمودهای ایشان بسیار بر روی من تأثیر گذاشت. پدرم بسیار به فعالیت‌های مذهبی من توجه داشت به گونه‌ای که مرا به مدرسه مذهبی «محمودیه» و دبیرستان «انتصاریه» که شهید چمران هم در آن درس خوانده بود، فرستاد.

 

 

خوشبختانه حضور در محیط‌های مذهبی باعث خودسازی من شده بود.پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با توجه به اقتضای سنی، در راهپیمایی‌ها حضور می‌یافتم و نوارهای سخنرانی امام (ره) را در میان مردم توزیع می‌کردم. همچنین برای اینکه نسبت به انقلاب و مکتب‌های فکری آگاهی داشته باشیم هسته‌های کتاب‌خوانی تشکیل داده بودیم.

 

 

 

حفاظت از شخصیت‌ها و گردان قدر
پس از پیروزی انقلاب عضو «کمیته» شدم. با تشکیل سپاه، حدود سه ماه در پادگان امام حسین (ع) که اکنون دانشگاه امام حسین (ع) است دوره‌های آموزشی گذراندم و به دنبال آن به عضویت این یگان درآمدم و در «گردان 9» که فعالیت‌های اصلی‌اش حفاظت از اشخاص و مکان‌ها بود مشغول انجام وظیفه شدم. آن زمان جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان» فرمانده تیپ حضرت رسول (ص) بود. کمی که گذشت سپاه ساختار تشکیلاتی به خود گرفت و گردان، گردان شد. اسم گردان ما «قدر» بود.

 

 

از ترس پارچه به دهانم گذاشتم
 

جنگ تحمیلی که شروع شد حدود 20 سال داشتم. درسم را نیمه کاره رها کردم و به جبهه رفتم. برای اولین بار از پادگان ولی‌عصر (عج) خیابان شریعتی به جبهه کرمانشاه و ارتفاعات «بازی‌دراز» منطقه «سر پل ذهاب» رفتم. حضور در شرایط کوهستانی و تاریک ارتفاعات بسیار وحشتناک بود. یادم می آید چند شب نخست وقتی در پست نگهبانی و دیده‌بانی قرار می‌گرفتم از ترس دندان‌هایم به هم می‌خورد و لای آن پارچه می‌گذاشتم تا صدایش بچه‌ها را اذیت نکند. ولی کمی که گذشت با شرایط آشنا شدم و این ترس از بین رفت. چند وقت پس از حضورم در این منطقه قرار شد نخستین عملیات سپاه که «فرماندهکل قوا، خمینی روح خدا» نام داشت اجرا شود. آن زمان شهید محسن وزوایی فرمانده ‌ما بود.

 

 

 

شهر غیرقابل تحمل،انرژی اتمی و کانتینر پر از پتو
 

پس از شرکت در این عملیات به تهران بازگشتم و دوباره مدتی مشغول حفاظت از مکان‌هایی همچون جماران، فرودگاه و نهاد ریاست جمهوری شدم. حضور در تهران و شهر برای ما قابل تحمل نبود و احساس می‌کردیم که تنها با حضور در جبهه می‌توانیم مسئولیت خود را انجام دهیم.

 

 

برای همین بار دوم پس از چندی استراحت با بازی‌دراز رفتیم و حدود 45 روز دیگر در آنجا مستقر ‌شدیم تا اینکه در اردیبهشت سال 61 خبر دادند برای عملیات «الی‌بیت‌المقدس» باید به خوزستان برویم. ابتدا به راه‌آهن تهران رفتیم تا به اهواز برویم .پس از آن چند شبی در سازمان انرژی اتمی «دارخوین» مستقر شدیم. یکی از خاطره‌های استقرار در این سازمان این بود که اتاق‌هایش کانتینری بود و هیچ چراغی در آن وجود نداشت. شب اول استقرارمان به داخل یکی از این کانتینرها رفتیم تاریک و کمی خنک بود از طرفی هم زمینی که خوابیده بودیم سخت و سفت بود. گمان می‌کردیم هیچ وسیله‌ای برای آنکه بتوانیم روی آن استراحت کنیم موجود نیست. اما با روشن شدن هوا متوجه شدیم در کانتینر پتوها نشسته‌ایم ولی تصور می‌کردیم کانتینر خالی است برای همین به دنبال هیچ پتویی در آن نگشتیم.

 

 

سایه را با تیر می‌زدند
 

چندروز پس از آن، برای آنکه دشمن شک نکند با خودرو کمپرسی بچه‌ها را به خط دو و سه اعزام کردیم تا پس از چند روز استقرار در آنجا به خط مقدم اعزام شوند.مرحله نخست عملیات «الی‌بیت‌المقدس» آغاز شد. من مامور اسلحه «کالیبر 50 » بودم و باید از جاده اهواز به خرمشهر حفاظت می‌کردیم. دشمن این جاده را زیر آتش شدید خود گرفته بود. چیدمان سلاح‌هایش بسیار شدید و صعب‌العبور بود گویا تصمیم داشتند سپری نفوذناپذیر ایجاد کنند. آنها علاوه بر اینکه منطقه «شلمچه» را شدیدا زیر آتش توپخانه خود داشتند، کانال‌هایی را حفر کرده بودند تا نوک سلاح‌هایشان از زمین بیرون باشد. موضع‌گیری آنها موجب می‌شد تا از اصابت گلوله در امان باشند و بتوانند هر جنبده‌ای را که روی زمین دشت صاف راه می‌رود هدف بگیرند.

 

 

 

یک گلوله از میلیون‌ها،تیر خلاصی دشمن و رهایی
در این شرایط که بارانی از گلوله توپ و تانک بر سر رزمنده‌ها می‌ریخت. ما در حال پیشروی بودیم تا اینکه از بین میلیون‌ها گلوله که به سمت ما می‌آمد فقط یکی سهم من شد. همان طور که در حال راه رفتن بودم گلوله ابتدا به کتفم اصابت کرد و سپس به صورت اوریب در بدنم منحرف شد و نخاع کمرم را قطع کرد.

 

پس از اصابت این گلوله چند ساعتی بیهوش شدم. پس از آنکه هوشیاری نسبی‌ام را بازیافتم نمی‌توانستم حرکت کنم.برای همین حدود 12 ساعت در دشت ماندم. هوا به شدت گرم بود.از طرفی هم اگر می‌خواستم نیم‌تنه بالای خودم را حرکت دهم تا جانم را نجات دهم چون اگر عراقی‌ها می‌رسیدند با تیر خلاصی مرا می‌کشتند. برای همین به اجبار با هر زحمتی که بود شانه‌هایم را تکان می‌دادم تا فقط پنج سانت بتوانم سرم را پایین‌تر از سطح دشت در میان خاک‌ها ببرم تا هم جانم در امان باشد و هم از تابش مستقیم آفتاب رهایی یابم.

 

 

 

قطع نخاع پایان زندگی نیست
 

 

شاید برخی گمان کنند که قطع نخاع شدن پایان زندگی است چرا که انسان نمی‌تواند حرکت کند اما برای من اینگونه نبود چون کمی پس از بهبودیم، اگرچه از کمر به پایین نمی‌توانستم حرکت کنم ‌اما براساس تکلیفی که بر دوشم احساس می‌شد برای ادامه تحصیل به مدرسه رفتم و دیپلمم را گرفتم.

 

با اخذ دیپلم و علاقه‌ای که به تحصیل داشتم تا مقطع کارشناسی ارشد حقوق قضایی دانشگاه شهید بهشتی ادامه تحصیل دادم. اگرچه شاید در سنگر جبهه و جنگ وظیفه‌ای بر دوشم نبود اما این تکلیف احساس می‌شد که باید برای پیشرفت کشور پس از جنگ تلاش کرد.همین،عنصری برای ادامه تحصیلم بود.جالب است بدانید در همان دوران جنگ یکی از همرزمانم به نام سردار «محمد بلالی» مانند من از کمر قطع نخاع شد اما پس از بهبودی دوباره به جبهه آمد و این بار به عنوان دیده‌بان در بالای دکل مستقر شد و «ِگرای»(موقعیت) دشمن را به بچه‌ها می‌داد. حضور او برای تمامی رزمندگان بسیار مهم و قابل توجه بود چون با دیدنش روحیه‌شان چند برابر می‌شد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خنده‌های شیخ جعفر مجتهدی‌ در عزای شهید ابوترابی

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آیت‌الله سید عباس ابوترابی، پدر حجت‌الاسلام‌ سیدعلی‌اکبر ابوترابی در حالی که بسیار محزون بودند و بغض گلوی ایشان را گرفته بود، گفتند: فرزندم شهید شد. با گفتن این مطلب ناگهان آقای مجتهدی به شدت شروع به خندیدن نمودند! 

 

 

به گزارش فارس، یکی از بهترین روش‌ها برای ثبت و ضبط یک دوران و تاریخ یک ملت جمع آوری خاطرات افرادی است که خود در آن مقطع حضور داشته و وسط ماجرا بوده اند. افرادی که در کنار حضور خود، ذهن خلاق و روشنی از ماجرا دارند و می‌توانند آن را بیان کنند. دفاع مقدس و انقلاب اسلامی دو برهه مهم و درخشان تاریخ ملت ایران است که به لطف خدا اخیرا در ثبت هر چه واقعی تر آن توجه بیشتری نسبت به قبل شده است. مطلب زیر برگرفته از کتاب «سیری در سفر» است که حجت الاسلام شیخ علی حبیبی یکی از مبارزین دوره انقلاب و رزمنده زمان جنگ به بیان خاطرات خود پرداخته است. در این خاطره ایشان در مورد احوالات مرحوم ابوترابی می‌گوید:

در کتاب «در محضر لاهوتیان» پیرامون زندگی، احوال و حکایتهای اخلاقی عارف و اصل معاصر، مرحوم شیخ جعفر مجتهدی نوشته شده است: حجت الاسلام و المسلمین موحد ابطحی نقل کردند، هنگامی که خبر شهادت حجت‌الاسلام‌ سیدعلی‌اکبر ابوترابی اعلام گردید، از طرف خانواده ایشان مجالس ختم و بزرگداشت مفصلی برگزار شد و در مراسم چهلم ایشان آیات عظام و علمای اعلام شرکت کرده و رییس جمهور وقت، سخنرانی نمود. چند روز بعد از اتمام مراسم چهلم ایشان، بنده خدمت آقای مجتهدی بودم که جناب آیت‌الله آقای حاج سید عباس ابوترابی، پدر حجت‌الاسلام‌ سیدعلی‌اکبر ابوترابی به آنجا آمدند و در حالی که بسیار محزون و ناراحت بودند و بغض گلوی ایشان را گرفته بود گفتند: فرزندم شهید شد و برای او مجالس بزرگداشتی برپا کردیم. با گفتن این مطلب ناگهان آقای مجتهدی به شدت شروع به خندیدن نمودند! بنده از این حرکت ایشان بسیار ناراحت شدم، جناب آیت‌الله ابوترابی هم که ناراحت شده بودند به آقای مجتهدی گفتند: ما پسرمان را از دست داده و عزادار می‌باشیم اما شما می‌خندید! آقای مجتهدی که در حال خندیدن بودند به آیت‌الله ابوترابی فرمودند: آقاجان! این چه فرمایشی است؟! ما هم اکنون پسر شما را در زندان بغداد می‌بینیم.

آیت‌الله ابوترابی که بهت زده شده بودند گفتند: این چه حرفی است؟! پسرم شهید شده و از طرف دولت، خبر شهادتش اعلام گردید و مراسم ختم و بزرگداشت او هم برگزار شد. آقای مجتهدی فرمودند: اگر باور ندارید، بدانید که فردا رأس ساعت ده صبح، صدای ایشان در حال مصاحبه مستقیما از رادیو بغداد پخش خواهد شد و به زودی نامه ایشان به شما خواهد رسید. این را هم بدانید که ایشان به سلامتی از اسارت رهایی خواهند یافت و پس از آن شهرت پیدا می‌کنند. آیت‌الله ابوترابی که سخت از صحبت‌های آقای مجتهدی شوکه شده بودند با حالتی حیران و بهت‌زده آنجا را ترک کرده و از خدمت آقای مجتهدی مرخص شدند. طبق فرمایشات آقای مجتهدی، روز بعد، رأس ساعت مقرر، صدای حجت الاسلام سید علی‌اکبر ابوترابی از رادیو بغداد پخش شد و معلوم گردید که ایشان شهید نشده‌اند. و چند سال بعد از اسارت آزاد گشتند. و پس از بازگشت به ایران به سمت سرپرست امور آزادگان منصوب و شهرت به سزایی پیدا کردند.

و بالاخره در سال 1379 ه.ش هنگامی‌ که به همراه پدر بزرگوارشان حضرت آیت‌الله سیدعباس ابوترابی به قصد زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) عازم مشهد مقدس بودند بر اثر سانحه اتومبیل به لقاء حق شتافته و در تجوار ملکوتی حضرت رضا (ع) در همان غرفه‌ای که آقای مجتهدی مدفون می‌باشند به خاک سپرده شدند. یکی از آزادگان سرافراز به نام حاج امین دهقان که با مرحوم ابوترابی حشر و نشر و در زمان اسارت با او در یک اردوگاه اقامت داشت، حادثه تصادف را نقل می‌کند:

بنا بود به همراه چند نفر با مرحوم ابوترابی به مشهدالرضا برویم، ایشان و مرحوم پدرش در صندلی جلو، من و یک دانشجو بیرجندی در صندلی عقب ماشین نشستیم. ناگهان در محدوده استان سمنان، برایمان تصادف سختی پیش آمد. بعد از مدتی که به هوش آمدم، متوجه شدم که در بیمارستان هستم. بسیار امیدوار بودیم که برای همراهانمان، مخصوصا جناب ابوترابی و پدر بزرگوارشان اتفاق خاصی نیافتاده باشد؛ اما متأسفانه به ما اعلام کردند که ابوترابی دار فانی را وداع و به ملکوت اعلا پیوست. روحش شاد و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شب یلدا 61در جبهه چگونه بود

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات شب يلدا محمد قبادى در سال ١٣٦١ چنانه :

سال ٦١ بود، كه ما تو جبهه هاى جنوب در منطقه چنانه براى عمليات  خودمون را آماده مي كرديم. من كه تو قسمت  تسليحات بودم با فرمانده گردان شهيد ساربان نژاد و فرمانده هاى دسته ها شهيد صراف نژاد و شهيد رضا عزتى و سردار بيگلوئى قرار گذاشتيم در چادر تبليغات كه دوستان ما آقايان ملالو و ذوقى مسؤل آنجا بودند به مناسبت شب يلدا جمع بشيم .

بعد از اينكه نماز مغرب و عشاء را خوانديم و طبق معمول  همه شب زيارت عاشورا خوانده شد ، به چادر هايمان رفتيم و منتظر شديم على بى غم  كه مسؤل تداركات بود شام را از قرارگاه بياورد.
اونشب شام نون و خرما بود، خوب يادم نيست بجز اينها سبزى يا پنير بود يا نبود.
هر كس شام خود را گرفته بود و به چادر ها ميبرد.
من با يكى از دوستان به نام عباس صفادل كنار چادرمون  پياز كاشته بوديم و خيلى خوب سبز شده بود، من مقدارى از آن پيازچه ها را چيدم و در روغن سرخ كردم  و چند تا تخم مرغ كه از قبل در چادر نگهدارى كرده بوديم را نيز اضافه كردم و سپس خرماها را نيز به آن افزودم و غذاى بسيار لذيذى شد كه به اتفاق خورديم .
اون شب همه بعد از خوردن شام  با فرمانده گردان و بقيه به چادر فرماندهى و سپس تبليغات رفتيم تا شب يلدا كنار هم باشيم.
خيلى عجيب بود كه حتى يك لحظه هم از اينكه از خانواده دور هستيم ناراحت نبوديم. وقتى در چادر جمع شديم هر كدام از بچه ها از عمليات هايى كه در آن شركت كرده بودند تعريف ميكردند از شكار تانكها با آر پى جى هفت تا زدن هواپيماهاى دشمن توسط دوشكا …
بسته هاى كوچكى كه از طرف كمك هاى مردمى كه آجيل فرستاده بودند را باز كرديم  و از كمپوت ها به عنوان ميوه شب يلدا براى يكديگر تعرف ميكرديم .
آن شب يكى از طلبه ها هم به نام محمود قربانى مهمان ما بود كه از قضاء بچه محله ما نيز بود.
از شب قبل قرار شده بود بچه ها را براى آشنايى منطقه در شب  براى مقدمات عمليات آماده كنيم، من كه در طول روز با فرمانده گردان، شهيد ساربان نژاد و مسؤل دسته ها شهيدان رضا عزتى و عادل صراف نژاد و شهيد محمد مظهرى كه مسؤل تعاون بود و چند نفر ديگر براى شناسائى منطقه رفته بوديم و كاملأ از نقطه صفر و نقطه قرمز عبور كرديم و تا نقطه رهائى منطقه را رصد كرده بوديم و با برنامه ريزى قبلى و آمادگى لازم منتظر شديم همه بخوابند ، بدون اينكه خودمان بخوابيم ،حال آنكه بسيار فعاليت كرده بوديم ولى خستگى را نميفهميديم ، بچه ها را بيدار كرديم و به ستون يك در حالى كه بيسم چى در جلو و عقب و من كه آن شب به عنوان بلد چى گردان  بودم در كنار فرمانده گردان  براى شناسائى منطقه به حركت افتاديم و تا صبح پياده روى كرديم در ميان افراد كه متاسفانه نامشان را فراموش كردم پيرمرد هفتادو پنج ساله و نوجوان چهارده ساله به چشم ميخوردند كه همگى از روحيه اى برخوردار بودند كه انسان در كنار آنها اصلأ احساس خستگى نميكرد.
وقتى از مناطق شناسائى بازگشتيم دقيقأ صبح شده بود كه نماز صبح را به جماعت خوانديم و به چادرها رفتيم و همه خوابيديم كه ميتوانم بگويم كه آن شب يكى از بهترين شب يلدا هايم بود كه از خواندن شاهنامه خبرى نبود و هيچ كس براى كسى فال حافظ باز نكرد، در آن شب از انار و هندونه خبرى نبود، در آجيلى كه مردم فهيم ما برايمان فرستاده بودند از تخمه نيز خبرى  نبود ولى نامه هايى  كه لابلاى آجيل ها بود  ما را سخت سرگرم كرده بود و روحيه مان را مضاعف ميكرد .




ما چيزى نداشتيم كه وصيت كنيم ، بخاطر همين وصيت نامه ها شبيه به هم بودند ، من دقيقأ يادم هست كه من وشهيد عادل صراف نژاد كه متولد عراق بود و در خانه نيز عربى صحبت ميكردند وصيت نامه هاى خود را به هم نشان داديم و او نيمى از وصيت نامه مرا به وصيت نامه خود اضافه كرد و من نيز نيمى از وصيت نامه او را به وصيت نامه خود اضافه كردم.
حقيقتأ يادش بخير، لحظات مثل باد ميگذشت و ما نيز احساس ميكردم هر لحظه سبكبالتر ميشويم.
دارايى همه معلوم بود، هيچ كس قفل و بست نداشت، هيچ كس از ديگرى چيزى پنهان نداشت.
چيزى نداشتند كه قصه آن را بخورند ، يك پلاكى از گردنشون آويزون بود يا قرآنى تو جيب داشتند يا وصيت نامه اى . هيچ گاه احساس تنهايى نمى كردند.
 همه ميخنديدند، نميدونم به چى؟
فقط ميدونم همه عاشق بودند. نميدونم عاشق چى بودند، فقط ميدونم خودشونو متعلق به اين دنيا نميدونستند. اونا اينو فهميده بودند كه شايد تا لحظاتى ديگر زنده نمانند.
آنها نفس ميكشيدند تا بمانند، ولى نه در قفس …….
براى آنها ديگر يلدا و نوروز معنا نداشت .
آنها افسانه رستم و اسفنديار را به فتح المبين و والفجرها تبديل كردند.
آرى چنين بود قصه شب يلدائى ما، يادش بخير.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

مجروحی که ابراهیم هادی او را به عقب کشاند

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

ماشاالله شخصیت عجیبی داشت. از کردهای بسیار مهمان‌نواز بود. خانه او همیشه پر از مهمان بود. چهره نورانی و جذاب. ایمان و تقوا، بدن قوی و آشنایی با منطقه، شجاعت و هوشیاری. قدرت بیان و فرماندهی و… از او شخصیت منحصر به فردی ساخته بود.
خسته بودم و ناراحت تا حالا ابراهیم هادی را اینگونه ندیده بودم. پرسیدم آقا ابرام چی شده؟ گفت: یکی از تیم‌ها رفته بود شناسایی. توی منطقه گیلانغرب. در راه برگشت یکی از بهترین‌ نیروها رفته روی مین و … او شهید شده و درست در کنار سنگر عراقی‌ها افتاده. شلیک پیاپی عراقی‌ها باعث شده که بقیه سریع برگردند و پیکر او بماند.

باتعجب گفتم: از کی حرف می‌زنی؟ گفت: ماشاءالله عزیزی. یکی از نیروهای دلاور واحد شناسایی. او بهترین نیروی کرد واحد ما بود.

ندیده بودم ابراهیم برای کسی این طور ناراحت باشد. گریه می‌کرد. می‌گفت: ماشاءالله دلاور واحد ما بود مثل او کمتر پیدا می‌شود.

او از کسانی بود که تمام دشت‌ها و بیابان‌های این اطراف را می شناخت. او شجاع‌ترین نیروی ما بود. ترس برای او معنا نداشت.

شناسایی‌های او کامل بود. وقتی در جلسه فرماندهان می‌گفتند که این منطقه را ماشاءالله شناسایی کرده هیچ سؤالی نمی‌کرد. همه مطمئن بودند که کار به صورت دقیق انجام شده.

 

بعد ادامه داد:‌ ماشاالله قبلا معلم بود. و همین باعث شده بود که در مردم محلی بسیار تاثیرگذار باشد. وقتی ما کار را در گیلانغرب و نفت شهر شروع کردیم برخی از نیروهای انقلابی این منطقه می‌گفتند: باید فرمانده منطقه از اهالی بومی این شهر باشد.

اما او در نهایت اخلاص وارد گروه ما شد و بقیه را همراه کرد. به دنبالم انجام وظیفه بود با شجاعت در عملیات‌های شناسایی و نفوذ به منطقه دشمن ما را همراهی می‌کرد.

برای همین امشب به منطقه دشمن برمی‌گردم تا پیکر این سردار شهید را برگردانم.

یک شبانه روز پیکرش در کنار سنگر دشمن افتاده بود. جواد افراسیابی و رضا گودینی به همراه ابراهیم حرکت کردند.

 

موقع اذان صبح بود. در سنگرهای کمین بودیم. آماده شدیم برای نماز. یکدفعه دیدم ابراهیم از راه رسید. داد می‌زد: امدادگر، امدادگر سریع آمبولانس بیارید ماشاءالله زنده است.

یک پای او به کلی آسیب دیده بود. بدن او هم مجروح شده اما خدا خواسته بود که او زنده بماند.

آمبولانس به سرعت حرکت کرد. ماشاءالله به یکی از بیمارستان‌های شهر منتقل شد.

ابراهیم با حالتی عجیب به حرکت آمبولانس نگاه می‌کرد. پرسیدم: آقا ابرام چیزی شد؟

گفت: عجیبه؟ بچه‌ها می‌گفتند ماشاءالله درست در کنار سنگر عراقی‌ها افتاده اما…

وقتی به سراغ او رفتم نبود. او کمی دورتر در یک جای امن نشسته بود من هم به راحتی او را به عقب منتقل کردم.

 

ماشاالله شخصیت عجیبی داشت. از کردهای بسیار مهمان‌نواز بود. خانه او همیشه پر از مهمان بود. چهره نورانی و جذاب. ایمان و تقوا، بدن قوی و آشنایی با منطقه، شجاعت و هوشیاری. قدرت بیان و فرماندهی و… از او شخصیت منحصر به فردی ساخته بود.

با عقب نشینی عراق از مناطق گیلانغرب و اعزام نیروها به جنوب همراه نیروها اعزام شد. در همه عملیات‌های منطقه غرب و جنوب حضور داشت. در هر عملیات داغ یکی از دوستان را دید اما در ادامه راه نورانی شهدا ثابت قدم بود.

معلم بود. هر روز می‌رفت سر کلاس. بعد از کلاس به سراغ نیروها بسیجی می‌آمد و با آنها بود. در همه شناسایی‌های منطقه غرب حضور داشت. فرمانده تیپ مسلم از او به عنوان یکی از مسئولین شناسایی استفاده می‌کرد.

آخرین بار او را در عملیات مرصاد دیدم. نیروهای محلی را سازماندهی کرده بود. با شروع عملیات منافقین در کوه و دشت پراکنده شدند. او نیروها را برای پاکسازی منطقه اعزام کرد.

خودش هم سوار ماشین شد و به سوی مناطق مهم حرکت کرد. ما هم با چند خودرو به دنبال او بودیم. از مسیرهایی می‌رفت که هیچ کس از آنها اطلاع نداشت با هوشیاری توانست چندین منافق را محاصره کند.

تعدادی از آنها را به هلاکت رساند و دو نفر را به اسارت درآورد. به سمت خودرو برمی‌گشت که ناگهان ماشین او مورد هدف قرار گرفت و منفجر شد. وقتی کار پاکسازی منطقه به پایان رسید یکی از دوستانش آمد و گفت: ماشاالله پسرت به دنیا آمد.

پرسیدم: جریان چیه؟

گفت: موقع وضع حمل خانم آقا ماشالله بود همان موقع منافقین حمله کردند. قابله شهر به همراه مردم به کوهستان رفته بودند. آقا ماشالله نیروها را هماهنگ کرد و من به دنبال قابله رفتم. با هم به منزل آقا ماشالله رفتیم. خوشحال بود. نام فرزندش را مهدی گذاشت. فرزندی که در بحبوحه جنگ به دنیا آمده بود.

 

جنگ به پایان رسید اما برای او مبارزه همچنان ادامه داشت. ده سال از پایان جنگ گذشته بود.

همزمان با آموزش پرورش در یکی از نهادهای انقلابی فعالیت می‌کرد. در جریان انجام ماموریت بود که دچار سانحه رانندگی شد.

تشییع پیکر او بزرگترین تجمع مردمی در گیلانغرب بود. همه آمده بودند همه اشک می‌ریختند. انقلاب یکی از بهترین یاوران کرد خود را از دست داده بود. ماشاءالله به یاران شهیدش پیوست.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

میان‌داریِ شهید کاظمی در هیأت عاشقان ثارالله(ع)

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

مدیریت حاج احمد در هیأت عاشقان ثارالله(ع) که هیأت لشکر «۸ نجف اشرف» محسوب می‌شد نیز مانند مدیریت‌های نظامی او بی‌نظیر بود. این موضوع را همرزمان و دوستانش که شاهد دقت او در تمام جزئیات مراسم‌های ویژه محرم بودند، روایت کرده‌اند.
سردار شهید احمد کاظمی شش سال فرماندهی لشکر 8 نجف، یکسال فرماندهی لشکر 14 امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه و بعد هم فرماندهی نیروی زمینی سپاه را به عهده داشت. مدیریت حاج احمد در هیأت عاشقان ثارالله(ع) که هیأت لشکر «8 نجف اشرف» محسوب می‌شد نیز مانند مدیریت‌های نظامی او بی‌نظیر بود. این موضوع را همرزمان و دوستانش که شاهد دقت او در تمام جزئیات مراسم‌های ویژه محرم بودند، روایت کرده‌اند. آن‌ها از میان‌داری شهید کاظمی در هیات چنین روایت می‌کنند:

برگزاری هیأت و مراسم عزاداری در دهه اول محرم، برای سردار شهید احمد کاظمی از اهم واجبات به شمار می‌آمد و سنگ تمام می‌گذاشت، اما کیفیت اجرای آن برایش خیلی مهم‌‌تر بود. طوریکه می‌توان از هیأت عاشقان ثارالله(ع)، لشکر «8 نجف اشرف»، به‌عنوان یک الگوی نمونه عزاداری نام برد. از چند وقت پیش بزرگ ‌ترها و معتمدین خود را در لشکر خبر می‌کرد. بعد هم تقسیم کار می‌کرد. سخنران و تک‌ تک موضوعات و مطالب قابل بحث برایش خیلی مهم بود و می‌گفت: انقلاب ما برگرفته از قیام امام حسین(ع) وهمین مراسم‌ها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس باید محتوای این مراسم‌ها قوی باشد. احترام به عزاداران از توصیه‌های ویژه‌اش بود. حتی نگران سربازها هم بود. به تداخل نداشتن برنامه‌ها با ساعات کاری و تعطیل نشدن امور اداری لشکر هم تأکید می‌کرد. مهم‌تر از همه، برگزاری نماز جماعت ظهر تاسوعا و عاشورای هیأت‌ها در تکیه و خیابان‌های اطراف بود. معمولا خودش دم در می‌ایستاد و همه چیز را با دقت کنترل می‌کرد.

 

شهید کاظمی تاسوعا و عاشورا با پای برهنه و لباس‌های خاکی، این طرف و آن طرف می‌دوید و بر کار هیئت نظارت می‌کرد. این دو روز، هیأت‌های مذهبی از سراسر اصفهان در خیمه عزاداری حضرت امام حسین(ع) در لشکر 8 نجف اشرف به نوبت و نظم خاص عزاداری می‌کردند. حاجی می‌گفت: ما پاسداران و رزمنده‌ها باید با برگزاری این مراسم‌ها، ضمن انتقال پیام این حماسه، زیبایی‌ها را نشان بدهیم و آفت‌هایی که گاهی هست را نیز از بین ببریم. باید تمام امکانات در هرچه بهتر و باشکوه برگزارشدن این مراسم به‌ کارگرفته شود. به همین دلیل بود که یکسال نشده، هیأت در کل استان مطرح شد و سال‌های بعد جمعیت بیش‌تری شرکت ‌کردند. حاجی همین رویه را نیز در نیروی هوایی ادامه داد. حسینیه‌ حضرت فاطمه زهرا(س) که در کنار 5 شهید گمنام است، یادگاری اوست.

روضه خوان معروف مجالس عزاداری امام حسین(ع) که شهید کاظمی‌ میان‌دار و مسئولش بود، آیت الله سید ابوالحسن مهدوی بود. او در سال 1341 هجری شمسی در شهر مقدس نجف و در خانواده‌ای از تبار علم و تقوی متولد شد و در سن چهارده سالگی وارد حوزه علمیه شد. از محضر بزرگانی همچون مرحوم آیت الله صافی و مرحوم آیت الله صادقی و حضرت آیت الله مظاهری در سطح خارج فقه و اصول بهره برده و هم اکنون نیز به تعلیم طلاب علوم دینی در سطح خارج فقه و اصول اشتغال دارد.

 

شهید کاظمی‌ و ایت الله سید ابوالحسن مهدوی واعظ هیأت

اجازه برگزاری هیأت از همسایه مسیحی

از مراسم‌های ستاد لشکر 8 نجف اشرف که هرسال دهه‌ محرم برگزار می‌شد، خاطرات بسیاری از حاج احمد کاظمی در ذهن برخی نقش بسته است. چند نفر از همسایه‌های هیأت مسیحی بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجی دو، سه نفر از مسئولان لشکر را می‌فرستاد تا با احترام از همه‌ همسایه‌ها اجازه برگزاری مراسم را بگیرند. می‌گفت سروصدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی ممکن است باعث آزار همسایه‌ها شود. آن‌ها حق همسایگی گردن ما دارند. باید با رضایت کامل آن‌ها باشد. موقع توزیع غذا نیز سهم همسایه‌ها را جدا می‌کرد و می‌فرستاد در خانه‌هایشان. بعد از شام غریبان هم با تشکر و حلالیت از همسایه‌ها، مراسم تمام می‌شد.

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

مادری که30سال به بهشت زهرا میرود

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

الان 30 ساله که دارم می یام بهشت زهرا هیچ وقت نشد که معطل بشم برا ماشین همیشه کمکم کرده،رحمت خدا بود که یه بچه ای به من داد که در راه امام حسین ازم گرفتش اگه اینها کربلا بودن قطعا تو جریان کربلا جلوی چشم امام حسین شهید می شدن.
ثمره یک عمر زندگی اش ،فقط یک فرزند پسر است که؛آن راهم صادقانه بر طبق اخلاص گذاشته و با خدا معامله کرده است.لب که می گشاید ؛آه برآمده از دل تنهایش ،واژه های بی کسیش را بیشتر رخ می نمایاند و نم گاه به گاه نشسته بر چشمانش را هویداتر می سازد. خاطرات روزهای بودن با تنها فرزندش را بر روی برگه هایی از جنس فراموشی نوشته و به دست باد سپرده است.تنها آنچه که در خاطرش مانده ،لحظه های فراق ودوری تنها فرزندی است که هنوز هم داغ نبودن و نداشتنش دنیا رابرایش، بسان زندانی تنگ و تاریک کرده است . مادر شهید اسد شیبی ،مدتی بس طولانی ، روزها در کنار مزار فرزندش روزگار گذرانیده و شبها مهمان خانه کوچک “ننه علی” در گلزار شهدا ی بهشت زهرا (س) بوده است…

 

مادر شهید اسد شیبی

مبارکه صمد اسلامی که به گفته خود تنها فرزندش را در راه انقلاب،امام و قرآن تقدیم خدا کرده است،اصالتی زنجانی دارد که سالهایی دور به خواستگاری مردی عرب زبان از تبعه کشور عربستان جواب مثبت داده و یک سال بعد شده است مادر فرزندی که قراراست 19 سال بعد نامش در تاریخ، با شهادت ماندگارشود…

تنها فرزندم سال 44 به دنیا اومد .از اونجایی که پدرش نمی خواست اسد که تنها فرزندش بود بره جبهه،شناسنامه اش رو کوچیک کرد .شد متولد سال 47.ولی اسد عاشق امام بود.اون موقع که اسد رفت جبهه،پدرش مکه بود و نمی دونست که اسد رفته جبهه.در کل چند بار رفته بودو چند دفعه هم زخمی شده بود.حدود یک سال و سه ماه جبهه بود.بار آخر هم مهرسال 63رفت بوکان و شهید شد.

از اونجایی که فقط همین یه بچه رو داشتم،وقتی مریض می شد می ذاشتمش رو زمین و 7 بار مثل کعبه دورش می گشتم.می گفتم خدایا درد و بلای این رو بدین به من.اینو از من نگیرینش. هیچ وقت نشد که من بدون وضو به این بچه شیر بدم.اصلا بچه اروم و خوبی بود.بزرگتر که شد می اومد دست می انداخت گردن من و می گفت مادر از من راضی هستی؟می گفتم تو حالا که بچه ای کاری نکردی که من از دستت نا راضی باشم.تمام عمرم بود.همش بهش می گفتم عمرم.نفسم.تو پیشونی اینها نوشته بودن که شهید می شن.اگه اینها کربلا بودن ،قطعا تو همون جریان کربلا جلوی چشم امام حسین شهید می شدن.

 

شهید اسد شیبی

موقعی که داشت می رفت بوکان،بهم گفت که مامان نگران نباش اونجا هیچ درگیری نیست.فقط دوره آموزشی می بینم.منم خیالم راحت بود.2 بار تو هفته برام نامه می نوشت.می گفت اینجا خبری نیست.ولی اونجا منافقها بودن،پاکسازی نشده بود.تدارکات شده بود.بعدازظهر که رفته بود بوکان منافقها یه درخت انداخته بودن وسط جاده .ماشین رو که نگه داشته بود ریخته بودن سرش و بعد از شکنجه شهیدش کرده بودن.با اسلحه خودش پنج تا گلوله زده بودن به سینه اش.صبح شهادت اسد خودم آگاه شده بودم.بیدار که شدم دیدم پسر صاحبخونه رفت بیرون و برگشت.من شک کردم.یکی این ور در وایستاده بود و یکی اون ور.دیدم که اینها شروع کردن به گریه کردن.رفتم گفتم که چرا اینجا وایستادین.اونها خواستن به من نگن.همونجا گرفتم پای شلوارشونو گفتم. تو رو خدا بچه من جبهه است.خبری شده؟.دیگه وقتی بهم گفتن تو کوچه هر چی خاک بود ریختم به سرم.

رفتم سپاه و بعد از اونجا هم پزشکی قانونی.وقتی بهم نشونش دادن دیدم انگاری خوابیده فقط یه رد خون کنار لبش بود.از اون روز شب و روزم تو بهشت زهرا می گذشت.روزها کنار مزار اسد بودم و شبها می رفتم پیش ننه علی.یه مدت بعد گفتن منافقها خانواده شهدا رو اذیت می کنن.منم گفتم که شهید دیگه اینجور راضی نیست.شبها رو می رفتم خونه و صبحها می اومدم.الان 6،7 ساله که لباس مشکیم رو از تنم درآوردم.روز تولد امام حسین همسایمون اومد گفت که امروز دیگه روز تولد امامه باید لباس مشکیت و عوض کنی که منم قبول کردم.

 

مزار شهید اسد شیبی

نماز اسد همیشه اول وقت بود.وضو می گرفت می یومدجلوی عکس امام وا می ایستاد و می گفت که جونم فدای تو.روحم فدای تو امام.صبحها قبل از اذان بیدار می شد می یو مد منم بیدار می کرد.الان 30 ساله که دارم می یام بهشت زهرا هیچ وقت نشد که معطل بشم برا ماشین همیشه کمکم کرده.رحمت خدا بود که یه بچه ای به من داد که در راه امام حسین ازم گرفتش.اگه بچه ناخلفی بود من الان خار شده بودم.ولی الان همه احترام و عزت می زارن بهم.از بزرگ تا کوچیک.اگر اینها هم زنده می موندن آخرش هم مرگ بود دیگه.همه تا ابد که نمی مونن.فقط همیشه به خدا می گم خدایا این رو از من قبول کن.به خودشم می گم من جدایی تو رو نمی تونم تحمل کنم.دنیا زندان منه.من دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم…

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

حيف نيست نماز نخوني...

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

تو گردان شايعه شد. نماز نمي خونه! گفتن: «تو که رفيق اوني، بهش تذکر بده!» باور نکردم و گفتم: «لابد مي خواد ريا نشه، پنهاني مي خوونه.»
وقتي دو نفري توي سنگر کمين جزيره ي مجنون، بيست و چهار ساعت نگهبان شديم با چشم خودم ديدم که نماز نمي خواند! توي سنگر کمين، در کمينش بودم تا سر حرف را باز کنم.
ـ تو که براي خدا مي جنگي، حيف نيس نماز نخوني…
لبخندي زد و گفت: «يادم مي دي نماز خوندن رو!»
ـ بلد نيستي!؟
ـ نه، تا حالا نخوندم!
همان وقت داخل سنگر کمين، زير آتش خمپاره ي شصت دشمن، تا جايي که خستگي اجازه داد، نماز خواندن را يادش دادم. توي تاريک روشناي صبح، اولين نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قايق پارويي که آمدند و جاي ما را گرفتند، سوار قايق شديم تا برگرديم.
پارو زديم و هور را شکافتيم. هنوز مسافتي دور نشده بوديم که خمپاره شصت توي آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قايق خواباندمش، لبخند کم رنگي زد.
با انگشت روي سينه اش صليبي کشيد و چشمش با آسمان يکي شد….

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهرداری که رفتگرشد!!!

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شد. چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شد، سلام داد و دید رفتگر امروز، آقا مهدی است. او از دوستان شهید باکری بود.

آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. او ادامه داد، آقا مهدی شما شهرداری اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید.

زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.

اشک تو چشماش حلقه زد. هر چی اصرار کرد، آقا مهدی جارو رو بهش نداد؛ ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن، رفتگر امروز محله، شهردار ارومیه است.

آقا مهدی، پدر بچه های پرورشگاه شهرم بود. همیشه بهشون سر میزد؛ نزدیکای عید، کلی کادو میخرید میاورد براشون. خیلی دوستش داشتن، وقتی شهید شد، یه شهر یتیم شدن.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

سر محمدرضای شهیدم را دو ماه توی کمد گذاشتم

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

محمدرضا آل مبارک،شهیدی که طی 7 سال ، سه بار دفن شد


در انتهای آیینه

محمدرضا کنار مادر نشسته است. سر را بلند کرده و آرام می گوید ، مادر من رفتنی هستم و شهید می شوم. به گونه ای هم شهید می شوم که دیدن پیکرم  ناراحتت می کند.  مادرجان! تو فقط بیا نگاه کن و برو.  آن لحظه دوستانم تو را نظاره می کنند . مراقب باش مادر . حرفی نزنی ها.

و مادر زل می زند توی چشم های محمدرضا و شاید دارد تصویر دامادی شاخ شمشادش را تصور می کند.

 

حکایت آن شب غریب

شب اربعین است و حاج حسین سرش گرم عشق ازلی اش.  دلش شور عجیبی دارد. حس می کند حال و روزش عادی نیست. می رود سمت حسینیه اعظم. می گوید کمی روضه بخوانم ، آرام شوم.

حاج حسین می داند نام حسین مسکن دردهایش است. توی همان حس وحال خودش است که با موتور می خورد به درب حسینیه. آن شب حاج حسین می رود و روضه عباس  می خواند و یک دل سیر گریه می کند.

حاج صادق آهنگران است که دارد می آید سمت حاج حسین با دو نفر دیگر از دوستانش. سلام می کند با حاجی و میپرسد : چطوری حاجی ؟ چه می کنی ؟

و اینجا حاج حسین رمز حس و حالش غریبش را می فهمد و بدون هیچ مقدمه ای رو به حاج صادق می گوید : «آمده ای خبر شهادت محمدرضایم را بدهی. خودم می دانم»

 

 

امان از دل مادر

حاج صادق و چند نفر دیگر مهمان حاج حسین می شوند.  دل مادر، آیینه تمام نمای عشق است. رو به حاج حسین کرده و دلیل حضور حاج صادق را می پرسد، اما تلاطم های دل مادر با نسیم آرامش حرف های حاج حسین آرام نمی شود.

به همراه طلوع ، قامت مادر محمدرضاست که در آستانه در ظهور کرده است و بدون مقدمه به حاج صادق می گوید : «محمدرضایم شهید شد؟»

و بغض و اشک های حاج صادق که سوز  و نوا را از استادی به بزرگی حاج حسین  درس گرفته است ، تنها پاسخ است.

مادر هم درس آموخته مکتب زینب است. محکم می ایستد روبروی حاج صادق و می گوید گریه نکن مادر.

«دیشب در خواب دیدم که سر محمدرضایم را دادند دستم و گفتند:«این سر را بگیرو شست و شویش کن و من سر محمدرضایم را گذاشتم روی پایم و با گلاب شستم»

 

 عاشورا بود یا اربعین ؟

همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم می افتد روز اربعین. می رود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز می شود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضه های گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی می کند و همانجاست که حاج حسین زمزمه می کند : «یا اباعبدالله»

 

ام وهب

مادر محمدرضا هم کمی آنطرف تر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و می گوید : در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد.

ملائکه آنجا ایستاده اند و «تقبل منا » را از زبان حاج حسن و همسرش به آسمان می برند. حاج حسین می رود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و سیزده شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع می شوند روضه می خواند.

 

 هفت روز بعد

هفت روز است محمدرضا مهمان آسمان است و  حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن می خواند. فرمانده گردان محمدرضا کیسه ای در دست می آید کنار حاجی. سرش را می آورد کنار گوش حاجی و زمزمه می کند : «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست. تازه پیدایش کرده ایم.»

حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم می زند.

پاره پیکر فرزند را می گیرد. قبر را می کند و  پاره خورشید را به خورشید بر می گرداند.

هفت سال بعد

حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همینجا تمام نمی شود.  ثانیه های زندگی حاج حسین ، حسینی است.

هفت سال از داستان پرواز محمد رضا می گذرد.  تلفن صدایش در می آید:

«حاج حسین. خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟»

 چه سوال بیهوده ای . حاجی دلش را داده است دست حسین(ع).  و صدای پشت تلفن خبر می دهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کرده اند.

حاج حسین می رود بنیادشهید و سر پسرش را توی پارچه ای  می دهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی می شود. باید لحظه به لحظه روضه هایی را که خوانده است تجربه کند .

سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد.

رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، دو ماه می ماند توی کمد.

دو ماه. و حاج حسین بدون اینکه حتی یکی از چهار پسر طلبه اش را خبر کند ، یک روز سر را از توی کمد بر می دارد و با بچه های سپاه می برد بهشت آباد.

بچه های سپاه دور قبر حلقه می زنند.  قبر را شروع می کنند به کندن. به سنگ لحد که می رسند، قیامت می شود کنار قبر. پاسدارها بدجور بر سر و سینه می زنند. کل خاک ها را بر سر و رویشان می ریزند.

حاج حسین می رود توی قبر و بالای سر محمد را  می کند. سر را می گذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش می کند . همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمد رضا.

بعد از 7 سال هنوز محمدرضایش بوی عطر می دهد.

پاره های خورشید دیگر تکمیل شده است  و حاج حسین دهان را می برد سمت لحد و می گوید : «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی ها! امام حسین هم سر نداشت »

اینجا هم حاج حسین ، جدا نمی شود از کربلا. از عشقی که هستی اش را فرا گرفته است وحاج حسین حکایت رجعت سر را دو سال بعد برای فرزندانش اقرار می کند.

 

حاج حسین شیشه عطر است

حاج حسین ، شیشه عطر است. دهان که به روضه باز می کند، زمین و زمان می گرید و این سوز و این نفس یقینا هدیه ای است آسمانی که می سوزد و می سوزاند.

 راستی! همسرش هنوز گاهی می رود گوشه ای و عکس هایی را که از جنازه محمدرضایش قایم کرده است ، نگاه می کند و اشک می ریزد.

 

برای سلامتی حاج حسین دعا کنید و برای همسرش ، مادر شهیدی که ام وهب وار پسرش را داد دست حسین(ع).

شنیده ام مادرشهید در بستر است.

دعا کنید که این دو گوهر گرانبهای آسمانی راخداوند بیشتر مهمان زمین کند.

یک عاشوراست و یک حسین(ع) و یک حاج حسین.

صدایش توی گوشم پیچیده است : «نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب. حسینت اینجا خفته . .  حسینت اینجا خفته . . .»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روایتی از جدال با بالگردهای آمریکایی در خلیج فارس

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دقایقی نگذشته بود که هلی‌کوپترها را به وضوح دیدیم و مطمئن شدیم آنها مربوط به ارتش آمریکا هستند اما چون نمی‌خواستیم آغازکننده درگیری باشیم، و مأموریت ما حفاظت و گشت‌زنی در آب‌های خودمان بود عکس‌العملی نشان ندادیم.

جهت انجام مأموریت محوله به مدت یک ماه از تهران به منطقه دریایی بوشهر رفته بودم. از طرف فرمانده مربوطه مأموریتی به گروه ما ابلاغ شد که 16 مهر برای گشت‌زنی در آب‌های خلیج‌فارس با شناورهای خود از بوشهر به طرف جزیزه فارسی حرکت کردیم. پس از طی مسافتی و پشت‌سر گذاشتن امواج پرخروش دریا، حدود ساعت چهار بعدازظهر به جزیره فارسی رسیدیم. در آنجا پس از اینکه به مأموریت خود کاملاً توجیه شدیم، سلاح‌های سازمانی و مهمات هر شناور تحویل داده شد. پس از خداحافظی با یکدیگر، پنج شناور تندرو به طرف منطقه مأموریت به حرکت در آمدند. هوا به تدریج تاریک و امواج دریا سهمناک‌تر می‌شد و شناورهای ما به پیش می‌رفت.

ساعت هفت شب وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا را داخل شناورهای خود اقامه کردیم. آن شب حال عجیبی در بچه‌ها بود. نماز که به پایان رسید، بچه‌ها با خضوع و خشوع خاصی با خالق خویش راز و نیاز کردند و برای انجام مأموریت آماده شدند. در حال گشت‌زنی چند هدف را در منطقه مشاهده کردیم که پس از شناسایی، مشخص شد هدف‌های کاذب هستند.

در همین حین چند هواپیما از بالای سر ما گذاشتند که احتمالاً متعلق به کشورهای منطقه و جهت شناسایی و عکسبرداری از منطقه آمده بودند، ولی چون حکمی جهت مقابله با این هواپیماها نداشتیم، در قبال آنها عکس‌العملی انجام ندادیم. پس از رفتن آنها، وجود چند هلی‌کوپتر در نزدیکی‌های خود احساس کردیم.

دقایقی نگذشته بود که هلی‌کوپترها را به وضوح و با چشم غیرمسلح دیدیم و مطمئن شدیم که آنها مربوط به ارتش آمریکا هستند اما چون نمی‌خواستیم آغاز کننده درگیری باشیم - چون مأموریت ما حفاظت و گشت‌زنی در آب‌های خودمان بود - هیچ گونه عکس‌العملی نشان ندادیم. بعد از گذشت چند دقیقه ناگهان هلی‌کوپترها بالای سرمان ظاهر شدند و یکی از شناورها را هدف موشک قرار دادند.

بلافاصله بچه‌ها به حالت دفاعی در آمدند و به طرف آنها شروع به تیراندازی کردند. ساعت 9:30 دقیقه شب بود. از هلی‌کوپترها آتش می‌بارید. اولین هلی‌کوپتری که به شناورها حمله کرد، به صورت دایره از منطقه درگیری خارج شد. چون کاملاً غافلگیر شده بودیم، تصمیم گرفتیم به صورت تاکتیکی از منطقه خارج شویم.

هنوز چند لحظه نگذشته بود که یکی از برادران موشک «استیتگر» را برداشت و با ذکر مقدس «فاطمه الزهرا» به طرف هلی‌کوپتری که بالای شناور ما بود، نشانه رفت. موشک را شلیک کرد و به دنبال آن هلی‌کوپتر آمریکایی منفجر شد. تکه‌های گداخته هلی‌کوپتر در کنار ما روی آب افتاد. در همین دقایق کوتاه، دو تا از شناورهای ما موفق شدند خود را از منطقه درگیری نجات دهند.

 با منفجر شدن هلی‌کوپتر آمریکایی، منطقه مثل روز روشن شد و پس از آن چند هلی‌کوپتر دیگر آمدند و دو شناور دیگر را مورد تهاجم قرار دادند. شناور ما هم که مورد اصابت موشک هلی‌کوپترهای آمریکایی قرار گرفته بود، آتش گرفت و ما به داخل آب پریدیم. یکی دیگر از شناورها که موتورش آتش گرفته بود و برادران داخل آن در حال تدافع بودند، هلی‌کوپتری بالای سرش آمد و آنها را به رگبار بست و سرنشینان آن شناور پس از یک درگیری نابرابر با دژخیمان آمریکایی به فیض شهادت نایل شدند.

در آب و در آن فضا احساس کردم که توانم از دست رفته است ولی ذکر و یاد خدا نیروی عجیبی در من به وجود می‌آورد. وقتی می‌خواستم شنا بکنم، متوجه شدم که پای راستم حرکت نمی‌کند. فهمیدم پایم به گلوله‌های خفاشان آمریکایی مجروح شده است. دستم را به صورتم کشیدم و دیدم که پوست صورتم کنده شده است، وقتی دست‌هایم را لمس کردم پوست دست‌هایم در کف دستم جمع شد، متوجه شدم که بدنم سوخته است.

در طول 90 دقیقه‌ای که در آب بودیم، هلی‌کوپترهای آمریکایی بر بالای سر بچه‌ها حرکت می‌کردند و آنها را یکی یکی به رگبار می‌بستند. در سمت راستم، صدای یکی از بچه‌ها را که طلب کمک می‌کرد، شنیدم، اما به یک باره هلی کوپتری به او نزدیک شد و صدایش دیگر شنیده نشد. لباس‌هایم که باعث سنگینی من در آب شده بود، در آوردم و برای اینکه بتوانم از گلوله‌های هلی‌کوپترها در امان باشم، جلیقه نجات را هم از تنم درآورده و روی آب رها ساختم و هنگامی که حس می‌کردم هلی‌کوپتر به طرف من می‌آید به زیر آب می‌رفتم و پس از عبور آن دوباره به سطح آب می‌آمدم.

در آن لحظات یکی از برادرها صدا می‌زد که به طرف بویه بیایید. چون جریان آب برخلاف بویه بود، لذا هرچه تلاش می‌کردیم، آب ما را پائین می‌برد. کم‌کم توانم رو به تحلیل می‌رفت و چون پایم تیر خورده بود و مرتب به زیر آب می‌رفتم و به بالا برمی‌گشتم، دیگر رمقم تمام شده بود که به یک باره دیدم شناوری به طرف من می‌آید، احتمال می‌دادم که شناور خودی باشد، خوشحال شدم، به سمتش شنا کردم که ناگهان متوجه شدم آمریکایی هستند.

تفنگداران ویژه آمریکایی با هیکل‌های بزرگ و سلاح‌های مدرن دورتادور شناور ایستاده بود و همه به طرف من نشانه‌روی می‌کردند. مجددا توکل به خدا کردم و رضای خدا را طالب شدم. طنابی را که انداخته بودند، گرفتم و آنها مرا به شناور کشیدند. مردد بودم که طناب را رها کنیم یا خیر، که در یک لحظه متوجه شدم موهای سرم در دست یک غول آمریکایی است.

در حالی که نصف بدنم داخل آب بود، صحنه کربلا و همان لحظه‌ای که در گودال قتلگاه سر امام حسین(ع) را جدا کردند، در نظرم شکل گرفت. آمریکایی انسان‌نما محکم سرم را به لبه شناور کوبید که بینی‌ام شکست، حس کردم که الان سرم را جدا می‌کنند لذا با یک فشار خودم را داخل آب انداختم.

آمریکایی‌ها اسلحه‌هایشان را به طرفم نشانه گرفتند و دوباره طناب انداختند. با خود گفتم: شاید با اسیر شدن بتوانم زنده بمانم تا پرده از جنایت این جنایتکاران بردارم. طناب را گرفتم، مرا گرفتند و داخل شناور انداختند و با دست‌بندهای مخصوص، دست‌ها و پاهایم را بستند و به کف شناور انداختند. دقایقی بد یکی یکی بچه‌ها را از آب می‌گرفتند و به کف شناور می‌انداختند، اما چون کیسه‌ای بر سر ما بود، یکدیگر را نمی‌توانستیم ببینیم.

از شدت درد جراحات بدن فریاد می‌زدند که ناجوانمردانه با قنداق تفنگ به پشتم زده می شد. برای اینکه از کتک‌های آنان در امان باشم، با تحمل درد سکوت کردم. این شناور که حدس می‌زدم ناوچه باشد، نیم ساعتی در حرکت بود که نزدیک شناور دیگری پهلو گرفت. همان‌طور که با صورت در کف شناور افتاده بودم، یکی از آمریکایی‌ها پاهایم را گرفت و از زمین بلند کرد و بعد مثل یک کیسه برنج به طرف بالا که شناور بزرگ بود پرتاب کرد.

افراد داخل شناور بزرگ‌تر، گو اینکه عقده بیشتری داشتند، از این رو با تمام وجودشان ما را می‌زدند. پس از اینکه آمریکایی‌ها از زدن ما خسته شدند، ما را به اتاقی بردند. شخص نسبتا جوانی که فارسی هم بلد بود، جلو آمد و از من مشخصات فردی خواست:

اسم؟

- رضا

فامیل؟

- کرمی

درجه؟

- سرباز

وقتی که مشخصات را نوشت. با من کاری نداشتند اما برادران دیگر را اذیت کرده بودند. پس از اینکه همه را چک کردند و مشخصاتی را تهیه کردند، ما را با بدنی مجروح سوار هلی‌کوپتر کردند. نمی‌دانم ما را در چه وضعیتی قرار داده بودند که باد شدیدی به بدن مجروحان می‌خورد که از شدت باد لباس‌هایی که بر تن‌مان بود، پارچه می‌شد و حس می‌کردم که ما را زیر هلی‌کوپتر بسته‌اند.

پس از یک ساعت و نیم پرواز، هلی‌کوپتر بالای ناو امریکایی قرار گرفت. من طوری قرار داشتم که از بالا ناو را می‌دیدم. سربازان ما را داخل راهرو ناو بردند و حدود 30 دقیقه با بدن مجروح و مصدوم از ضرب و شتم جانیان آمریکایی، در آن جا نگه داشتند.

سربازان می‌آمدند و تند تند عکس می‌گرفتند و به دلیل خونی که از ما رفته بود، از آنها آب می‌خواستیم. پس از یک انتظار سخت و دردناک ما را به زیرزمین ناو بردند. در آنجا یک راهروی باریکی بود که چند تخت را در خود جای داده بود. ما را روی تخت‌ها انداختند و به صورت خیلی سطحی جراحات را پانسمان کردند. هنوز دقایقی از پانسمان جراحات نگذشته بود که فردی نقاب بر صورت وارد شد و دوباره بازجویی از ما شروع شد.

اسمت چیست؟

چند تا شناور بودید؟

از کجا و برای چه آمده بودید؟

می‌دانستم اگر از دادن پاسخ خودداری کنم، اذیت خواهند کرد و شاید با دادن شکنجه‌های سخت‌تر از ما حرف بکشند، در نتیجه حرف‌هایم را سر هم کردم و به آنها تحویل دادم. از نوع سلاح‌ها که پرسید، خودم را به بدحالی زدم و به خودم پیچیدم و گفتم: نمی‌دانم.

فردای آن روز مجددا همان بازجو آمد و پرسش‌های پیش را از من پرسید. در ناو پایم را که گلوله خورده بود، عمل کردند و بدنم را که سوخته بود، موقتا درمان کردند. دوباره محاکمه و بازجویی شروع شد. این بار مرد میانسالی که فارسی صحبت می‌کرد، به سراغم آمد و برای فریب با خوشرویی برخورد کرد و پرسید: اسم و نام و نام خانوادگی، نام همسر، تعداد فرزندان، کجا بودی؟

وی ادامه داد: من با تو دوست هستم. حرف‌هایی که بین من و تو زده می‌شود، من می‌دانم و خدا، اگر با من حرف بزنی با هم دوست هستیم والا من دیگر از سرنوشت تو خبری ندارم؛ یک سری مطالب را تو باید به من بگویی.

این فرد احتمالا از سوی سازمان سیا بود. چون پس از انجام کار پزشکی ما را پیش این فرد می‌آوردند. ابتدا پیشنهاد پول داد و گفت: اگر مشکلی داری برایت حل می‌کنم. به او گفتم: فعلا خوب هستم و هیچ مشکلی ندارم. او فکر کرد که می‌خواهم با او همکاری کنم. به من گفت: شما فعلا استراحت کنید بعدا می‌آیم.

 مرحله چهارم محاکمه شروع شد، در تمام مراحل از خدا تقاضا می‌کردم که حرف‌هایی را بر زبانم جاری سازد که علیه جمهوری اسلامی نباشد و سخنانی را که به آنها می‌گویم در آنان شک به وجود نیاورد و قبول کنند تا خدا ناکرده خون بچه‌هایی که در کنار ما بودند و شهید شدند، پایمال نشود و این که ما را زیاد اذیت نکنند. با توکل به خدا حرف‌هایی را به آنها گفتم و آنها قبول کردند.

 این بار بیوگرافی کامل می‌خواستند. در پاسخ به سؤالشان گفتم: سرباز هستم. یکی از دوستانم گفت: بیا برویم در دریا گشت بزنیم که من هم به عنوان کمک قایقران با او آمدم که حالم در آب بهم خورد. وقتی که قایق‌‌ها در آب توقف کردند، دیدیم چند هلی‌کوپتر آمدند و ما را به رگبار بستند که شماها ما را از آب گرفتید و من اصلا از این حرف‌هایی که شما می‌زنید، اطلاعی ندارم. از من پرسیدند چرا به جنگ آمده‌ای؟

گفتم: اهل جنگ نیستم، من سرباز هستم و باید فقط خدمت کنم تا مشکلاتم حل شود.

بازجو پرسید: مسئول گروه شما کیست؟ مهدوی را می‌شناسی؟

این مطلب به ذهنم آمد که اینها مهدوی را می‌شناسند، باید به گونه‌ای سخن بگویم که ذهنیت آنها را از بین ببرم.

گفتم: مسئول ما یک فرد قد بلندی است (برادر مظفری که قدبلندی داشت و در جمع ما هم بود، به ذهنم آمد.)

بازجو گفت: خیر، او قد بلنده را که زیاد سوخته و چاق است نمی‌گویم. سپس بازجوی آمریکایی راجع به او (مظفری) پرسید که چکاره است. در پاسخش گفتم: اصلا او را ندیده‌ام، من فقط رفیقم را می‌شناسم.

 

با پاسخ‌های من تقریبا متقاعد شد و گفت: دوست داری به ایران بروی؟ گفتم: خب خانواده من در ایران است، می‌خواهم به ایران بروم.

بازجو گفت: ما شما را به ایران می‌فرستیم. بگذار از نظر پزشکی آماده بشوید و مشکلی نداشته باشید. ما شما را به ایران خواهیم فرستاد تا اینکه ما را از آنجا حرکت دادند و با هلی‌کوپتر به همان ناو اولی بردند. دکترهایی که در آنجا بودند، ما را معاینه کردند تا اینکه چند نفر ساک به دست آمدند.

 از آرمی که روی سینه‌هایشان نصب شده بود، فهمیدم که آنان از طرف صلیب سرخ آمده‌اند. در همین هنگام مترجمی که همراه افراد صلیب سرخ بود، به نظرم آشنا آمد. به دقت به او نگریستم. درست حدس زده بودم؛ همان بازجویی بود که روزهای اول نقاب بر چهره داشت و از ما بازجویی می‌کرد. وقتی که به چشم‌های او خیره شدم، احساس می‌کرد که او را شناخته‌ام.

 بنابراین زیاد به طرف من نمی‌آمد. به هر ترتیب او افراد صلیب سرخ را به ما معرفی کرد و از ما خواست تا مشخصات و درخواست‌های خود را به این‌ها بگوییم. مجددا مشخصات خود را برای آنان بیان و اعلام کردیم که خواستار اعزام به جمهوری اسلامی ایران هستیم. صلیب سرخ جهانی به ما پیشنهاد کردند هر جایی که مایل باشید می‌توانیم شما را به آنجا بفرستیم که ما بار دیگر قاطعانه به آنها گفتیم: ما هرگز حاضر نیستیم جای دیگری جز ایران برویم.

صبح روز بعد مجددا از تمام بدن‌مان که زخم برداشته بود، عکس گرفتند و چشم‌هایمان را بستند و در حالی که پنبه در گوش‌های ما گذاشته بودند، به مدت یک ساعت ما را زیر آفتاب روی ناو نگه داشتند. سپس ما را روی برانکارد بستند و داخل هلی‌کوپتر گذاشتند. هلی‌کوپتر از روی ناو امریکا پرواز کرد و پس از یک ساعت پرواز، در یک پایگاه فرود آمد.

از داخل هلی‌کوپتر با چشمان بسته سریعا ما را به داخل هواپیمایی انتقال دادند. هواپیما پس از طی مسافتی در فرودگاه عمان به زمین نشست. نماینده‌های صلیب سرخ عمان داخل هواپیما آمدند و  پس از خوشامدگویی ما را از هواپیما به داخل آمبولانس بردند. آمبولانس ما را به اورژانس مستقر در فرودگاه مسقط پایتخت عمان برد.

در آنجا دکترها فوراًبالای سر ما آمدند و پانسمان را عوض کردند و فوریت‌های پزشکی را انجام دادند. دکترهای عمانی اظهار تاسف کرده و خوشحال بودند که ما به ایران برمی‌گردیم. سفیر جمهوری اسلامی در آنجا به ملاقاتمان آمد و حدودا دو ساعت در فرودگاه عمان بودیم. نمایندگان ایرانی جهت تحویل ما آمدند و ما را به داخل هواپیما بردند.

 در تمام لحظات توسط عمانی‌ها از ما فیلمبرداری می‌شد که بچه‌ها در همان لحظه سوار شدن بر هواپیما، شعار «الموت لامریکا» سر دادند. در این لحظات شور و شوق عجیبی بر بچه‌ها به وجود آمده بود. اما یاد برادرانی که چند روز پیش در کنار هم بودیم ولی حالا از ما جدا شده و به ملاقات خدا شتافته بودند، متاثرمان می‌ساخت.

پس از هشت روز اسارت در چنگال دژخیمان امریکایی به وطن اسلامی‌مان بازگشتیم که در فرودگاه مورد استقبال شخصیت‌های مملکت قرار گرفتیم…»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای شفای اسیری که قطع نخاع بود

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی داوود را با عکس‌ها رادیولوژی‌اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده‌اید؟ غیر ممکن است که این عکس‌ها مربوط به داوود باشد!» 


 
 

هر وقت چشم بچه‌ها به «داوود» می‌افتاد، بغض گلویشان را می‌گرفت و سر را به زیر می‌انداختند البته افراد دیگری هم بودند که زخم‌های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود.


گلوله کالبیر 50، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی‌سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می‌آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند.

او را چند بار به بیمارستان شهر  موصل بردند و عکس‌های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه‌ها کارهای داوود را انجام می‌دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه‌ها ازشاخه‌های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می‌گذاشتند و برای هوای‌خوری بیرون می‌بردند ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده‌تر از روز پیش می‌شد؛ سرنوشت او را می‌شد از حال نزارش پیش‌بینی کرد.

یک روز صدای همهمه‌ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می‌کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه 10 خبری شده، خیلی شلوغ است.»

بچه‌ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می‌کردم درگیری پیش آمده، نیم‌نگاهی به بیرون اندختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات‌های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.»

ادامه صلوات ها حس کنجکاوی‌ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود؛ داوود روی دست بچه‌ها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده می‌شد، در حالی که همه اشک می‌ریختند.

یکی از بچه‌ها در حالی که تکه‌ای از پیراهن او را در دست داشت، با چهره‌ای آمیخته به اشک و لبخند گفت:«داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.»

من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم می‌دیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد:

«آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچه‌ها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار می‌داد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندان‌هایم قفل و ماهیچه‌هایم منقبض شده بود. دیگر خجالت می‌کشیدم تا بچه‌ها را بیدار کنم.

توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج)را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک می‌ریختم و آقا را صدا می‌زدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند می‌کند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر می‌خیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کم‌کم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستاده‌ام و هیچ دردی را احساس نمی‌کنم.

سرم گیج می‌رفت. با دلهره‌ای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچه‌ها را بیدار کردم. او خواب‌آلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچه‌ها بیدار شدند.

دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا می‌بوسیدند، به لباس‌هایم دست می‌كشیدند یا آن را پاره می‌کردند.»

همان روز داوود را پیش پزشکیار عراقی بردند. او هم با شگفتی به داوود نگاه می‌کرد. با توضیحات بچه‌ها سری تکان داد و با اینکه سنی بود، گفت: «به خدا قسم هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست او را درمان کند مگر امام زمان.»

وقتی داوود را با عکس‌ها رادیولوژی‌اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند، او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده‌اید؟» غیر ممکن است که این عکس‌ها مربوط به داوود باشد!»

این رخداد، شور و شادی را در اردوگاه منتشر کرد و بر یقین همه ما افزوده شد که «هیچ گاه تنها و بی‌پناه نیستیم و همیشه یاوری داریم که از او کمک بخواهیم.»

منبع:برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

صداي العفو العفو

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سردار شهيد حاج احمد اميني براي چندمين بار منطقه را مورد بازديد قرار داد كارش اين بود: آشنايي كامل با محور و بررسي اوضاع و احوال دشمن . 
آن شب هم با جديت آخرين ديدار را از محور عمليات انجام داد. همه چيز مهيا شده بود براي انجام عمليات. نگران حالش بودم حدود ساعت 3 بعد از نصف شب بود كه از منطقه برگشت.
با آمدن او بيدار شدم. اما مزاحمش نشدم. با خودم گفتم: او بايد استراحت كند تا آمادگي كامل براي عمليات فردا شب داشته باشد پس نبايد مزاحم او بشوم.
آرام و بدون سرو صدا، لباس‌هاي غواصي را از تن بيرون آورد. چهره‌اش در آن تاريكي ديدني‌تر شده بود. مي‌درخشيد. هوا سرد بود. آهسته از گوشه سنگر پتويي برداشت دورش پيچيد. خيالم راحت شد كه از خط برگشته و حالا هم مي‌خواهد بخوابد.
چشمانم را روي هم قرار دادم اما لحظاتي نگذشته بود كه صداي العفو العفو او مرا به خود آورد. پتويي دورش پيچيده بود و نماز شب مي خواند… با آن همه خستگي. خدايا اين ديگر چگونه مردي است ؟
منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای قرار ضدانقلاب با شهید عباس کریمی قهرودی

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

روزها فقط تا شعاع سه کیلومتری دور شهر، امنیت نسبی برقرار بود و برای رفتن به دورتر باید با ستون و تأمین می‌رفتیم. حالا عباس چهل پنجاه کیلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها که نه، من هم بودم ولی مگر فرقی هم می‌کرد!

یکی از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتیانی» با عباس تماس گرفته بود که می‌خواهم با تو مذاکره کنم. یک جایی را هم برای مذاکره مشخص کرده بود. عباس به همراه بنده خدایی به نام «حمید» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشین که پیاده می‌شوند معلوم می‌شد که «آشتیانی» راهنمایی فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره می‌شود که عباس! به خدا توطئه است. اینها می‌خواهند بگیرند ما را. عباس می‌گوید: نترس برادر! با من بیا، غلط می‌کنند دست از پا خطا کنند. بقیه ماجرا از بیان «حمید» خواندنی است:

آقا این راهنما همین طوری ما را جلو می‌برد و می‌پیچاند. یقین داشتم که کارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه کیلومتری دور شهر، امنیت نسبی برقرار بود و برای رفتن به دورتر باید با ستون و تأمین می‌رفتیم. حالا عباس چهل پنجاه کیلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها که نه، من هم بودم ولی مگر فرقی هم می‌کرد!
بالاخره به یک ده رسیدیم. هرچی گیر دادم به عباس که بیا از اینجا برگردیم. دلیلی ندارد که اینها ما را اسیر نکنند یا نکشند، عباس محکم می‌گفت: من باید با این مردک صحبت کنم. تو نمی‌آیی، نیا. راستش اگر می‌توانستم برمی‌گشتم، ولی دیگر جسارت تنها برگشتن را نداشتم.

رسیدیم به خانه‌ای که محل استقرار «آشتیانی» بود. روی تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجره‌ها دموکرات‌های سبیل کلفت و کلاش به دست زل زده بودند به ما. شاید هاج و واج بودند که این دو تا دیگر چه خل‌هایی هستند. آنجا بود که صمیمانه و با اطمینان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدری خونسرد و بی خیال بود که شک کردم نکند با حاج محمد هماهنگ کرده که الان بریزند این ده را بگیرند. قلبم مثل گنجشک می‌زد.

جلوی آشتیانی که نشستیم او شروع به صحبت کرد که ما می‌خواهیم با شما به توافقاتی برسیم، تا…

عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خیلی محکم و با جسارت گفت: ببین کاک! شما و ما هیچ مذاکره ای نداریم. شما باید بدون قید و شرط اسلحه را زمین بگذارید و تسلیم بشوید.

دلم هری ریخت پایین. اگر ذره‌ای هم به نجاتمان امید داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم که فی المجلس سوراخ‌سوراخمان کنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهدید می‌کرد که انگار لشکر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با کمال تعجب دیدم محمود آشتیانی عکس العملی نشان نداد و دوباره خواست باب مذاکره را باز کند ولی این بار هم عباس با تحکم خاصی حرف از تسلیم بی قید و شرط زد. هرچه محمود آشتیانی گفت عباس از حرف خودش کوتاه نیامد. گفت تضمینی نمی‌دهم، اگر کاری نکرده باشید امنیت دارید. صحبتشان که تمام شد مطمئن بودم که همانجا سرمان را گوش تا گوش می برند. ولی طوری نشد و راهنما دوباره ما را به ماشین رساند. تا زمانی که با ماشین وارد سپاه مریوان نشدیم منتظر بودم که یک جوری دخلمان بیاید و در دل، عباس را لعن و نفرین می‌کردم که این دیگر چه جور مذاکره‌ای است.
چند روز بعد که آشتیانی و پنجاه شصت نفر از مزدورهایش آمدند و تسلیم شدند نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. تسلیم آنها ضربه خیلی بدی به حزب دموکرات می‌زد. خصوصا اینکه در تلویزیون مریوان هم حرف زدند و ابراز توبه کردند و به افشای جنایت‌های حزب دموکرات پرداختند. عباس به تنهایی این دار و دسته قلچماق و یاغی را به زانو درآورده بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

درفشی مزین به مردانگی؛ شیرمردی از تبار ابراهیم

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

بر کهن تخت فولادین اصفهان یاقوت لاله نشان چند دهه‌ای است می‌درخشد و بوی عطرش مشام نصف جهان را پر می‌کند. در این درج پرنگین گوهرانی خوابیده‌اند که هرکدام درفش ایرانی را مزین به نام و حماسه خود کرده‌اند. شیرمردانی که به خون خویش پاسدار حرمت و حریم این آب و خاک بوده‌اند. شیرمردانی که هر کدام داستانی بلند از غیرت و مردانگی‌شان‌ در صندوقچه قلب خانواده‌هایش به جا مانده است. صندوقچه‌هایی که باید گشوده شوند تا شرح حماسه مردانی که فدای وطن شدند را همه بدانند. 

 

 

ابراهیم زمانی نیز از گوهران خفته در گلستان شهدای اصفهان است. گوهری که قصه حماسه‌اش را از زبان خانواده‌اش شنیدیم، از زبان برادری که هنوز با یادگار‌های جنگ زندگی می‌کند؛ با براده‌های فلزی‌ای که سالها ساکن جسم او شده‌اند. خواهری که هنوز در خوابهایش برادر را می‌بیند و برادر کوچکتری که با خاطره حمایت‌های برادربزرگتر زندگی می‌کند.

 

پدر سالهاست که در سکوت زندگی می‌کند با چشمانی که آرامش و غم را توأمان دارد، با صورتی که می‌توان لابه لای چین‌ها و چروک‌هایش درد و رنج‌ها و شادی‌ها را دنبال کرد، سختکوشی‌هایی که به قول جمشید -برادر بزگ ابراهیم- دلیل اخلاص و ایمان ابراهیم بود و در این گفت‌و گو فقط چشمهایش بود که داستان زندگی پسرش را که نور دو دیده‌اش بود از زبان فرزندان و عروسش دنبال کرد.

 

جمشید به سال‌های اولیه جنگ برمی‌گردد: از همان ابتدای جنگ با دوست و هم رزم خود شهید سردار علی رضاییان، فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا، به جبهه‌های حق علیه باطل شتافت. اوایل جنگ در سپاه داران عضو شد و جزو اولین گروه‌هایی بود که سال 59 به کردستان اعزام و با کومله و دمکرات به نبرد پرداخت.

 

جمشید می‌گوید: سردار شهید رضاییان و شهید فضل‌الله زمانی که در «عملیات والفجر4» یعنی عملیاتی که منجر به آزادسازی شهر مریوان شد، به شهادت رسید. پس از شهادت ابراهیم برای دلجویی به خانه ما آمدند و از شهامت و شجاعت شهید زمانی در نبرد با دمکرات بسیار صحبت کردند و بالاخره هر سه نیز شهید شدند.

 

طبق گفته‌های همرزمان نحوه شهادت ابراهیم ترکش به قلب و پهلوی وی اصابت کرده بود. پس از آن که خبر شهادت برادرم را آوردند، برای پیشواز به سپاه داران رفتیم و قرار بود پیکر شهید را تا اصفهان همراهی کنیم، اما متاسفانه من از جنازه جا ماندم و هنگامی که اصفهان رسیدم جنازه برادرم را خاک کرده بودند و دیدار به قیامت افتاده بود.

 

بعد از شهادت، هنگام وداع با شهید در گلستان شهدا، شخصی به نام سردار توکلی‌نژاد که در جبهه همرزم شهید بود، می‌گفت که آن لحظه‌ای که آتش دشمن شدت می‌گرفت، ابراهیم هنگام اذان ظهر وضو می‌گرفت و روی سقف سنگر می‌ایستاد و اذان می‌گفت. ایمان و عمل او برای رزمندگان بسیار جالب توجه و در روحیه آنان بسیار تاثیر گذار بود، اما وحشت و اضطراب را به دل‌ دشمنان بعثی می‌انداخت.

 

جمشید از تاثیر برادر شهیدش بر زندگیش می گوید: در آن زمان ابراهیم که برادر بزرگ‌تر ما بود تاثیر زیادی در روحیه ما با وجود سن پایین‌مان برای حضور در جبهه داشت و دیگر عاملی که ما را به این امر ترغیب می‌کرد زمانی بود که با بسیج از منطقه «عملیات والفجر مقدماتی» دیدن کردیم. در آنجا نوجوانان 13، 14 ساله و آن نماز شب‌هایشان در دل شب دل سنگ را نرم می‌کرد و دیگر، اخلاص آنها که باعث می‌شد چیزهایی را ببینند و درک کنند که هر کس توانایی آن را نداشت.

 

به عنوان مثال در عملیات والفجر 8 در نخلستان‌های عراق یکی از رزمندگان در گردان امیرالمومنین کبوتری را گرفت و آن را نزد آقای کارخیران -فرمانده گروهان- آورد. هنوز چند قدمی با هم فاصله داشتند که آقای کارخیران گفت، این اکبر لطیفی(دوست و هم رزم آقای کارخیران که در آبهای هورالهویزه در سال 63 شهید و مفقودالاثر شد و پیکر او را پس از گذشت 12 سال برای خانواده‌اش آوردند) است، آمده تا مرا با خود ببرد. کبوتر را گرفت و بوسید و رهایش کرد و یک ساعت بعد به رفیق شهید خود پیوست.

 

دلایلی که ابراهیم به خاطر آن با رژیم پهلوی به مبارزه می‌پرداخت و برای او دردآور بود؛ بی‌بند وباری و ظلم وستم به حقوق مردم بود. شهید زمانی از مسئولان انتظار داشت که به وضعیت مستضعفین رسیدگی شود و همیشه آرزو داشت که هیچ کس از اهالی محل از لحاظ معیشت تحت فشار نباشد. و از مردم انتظار داشت که خون شهدایی که در این راه جان دادند را پایمال نکنند.

 

دنیای برادر کوچکتر نیز پر است از خاطرات شهید، از اخلاص و سادگی او می گوید: همیشه به برادرم ارادت خاصی داشتم و در مشکلات از او کمک می‌خواستم.

 

خواهر شهید زمانی نیز هنوز با دیدن خواب برادر نیز آرام می‌شود: تازه ازدواج کرده بودم و یک بچه هم داشتم. خانه ما خیلی گود بود، در خواب دیدم من و مادرم باهم در حیاط بودیم، ابراهیم آمد در دستش یک ظرف آش بود، آن را به من داد و پیشانی مرا بوسید. از آن روز به بعد حالت معنوی خوبی داشتم و مشکلات زندگی برای من هموارتر شد و همیشه او را در زندگی خودم حس می‌کنم.

 

همسر شهید نیز که حاصل زندگی‌شان دختری جوان است با اینکه زندگی جدیدی را شروع کرده اما هنوز وابستگی‌هایش را از دست نداده است. هنوز هم به پدر ابراهیم سر می‌زند و خاطراتش برایش زنده است. هرهفته با خانواده به دیدار ابراهیم درخانه ابدی‌اش در گلستان شهدا می‌رود و فاتحه برای شادی روحش می‌خواند.

او از آخرین باری می‌گوید که همسرش به مرخصی آمده بود: ابراهیم یک هفته پیش از ماه رمضان به مرخصی آمد و ما را با خود به چادگان برد، در آنجا به نیروها آموزش می‌داد و با وجود آموزش‌های سخت نظامی در آن هوای بسیار گرم روزه هم می‌گرفت.

 

یک هفته پیش از آخرین دیدار نوع صحبت‌های او با من نسبت به دفعات قبل خیلی فرق داشت. او که با توجه به ندای قلبی خود می‌دانست که این آخرین دیدار است، سعی می‌کرد این حس را به من هم انتقال بدهد و با دلداری مرا آماده می ساخت. روز قبل از اعزام گفت بیا به گلستان شهدا برویم،‌ صحبت‌هایش در آنجا بیشتر حال و هوای وصیت داشت. در دلم غوغایی به پا بود، حرفهایش وجودم را به شدت می‌لرزاند، از صبور بودن در برابر مشکلات حرف می‌زد، از اینکه پس از او در ایمان به خدا ثابت‌قدم باشم. با خود می‌گفتم یعنی دیگر او را نخواهم دید؟در آخرین نامه‌ای که از او داریم، ضمن وصیت مهمترین سفارشی که به من کردند رعایت حجاب بود، همچنین در مورد دختر خود که تازه به دنیا آمده بود، سفارش می کرد او را زینب‌وار بزرگ کن.

 

غم از دست دادن پسر،برادر،همسر را می‌شود در طنین صدا و عمق چشم‌های هر کدام‌شان دید. غمی که با غم‌های دیگر تفاوتی اساسی دارد. غمی که با غرور همراه است. غرور و افتخار به مردی که برای ایران اسلامی جانش را فدا کرده تا ایران ایران بماند، تا دخترش آزادانه چون زینب پرورش یابد و سایه بیگانه بر سر نداشته باشد .

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

سرما و نماز شب

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 بسم الله الرحمن الرحیم

نماز شب شهيد غلامرضا ابراهيمي
نيمه‌هاي شب از سردي هوا، از خواب بيدار شدم هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم «شهيد غلامرضا ابراهيمي» نيز بيدار است. او آرام از جا برخاست و هر سه پتوي خود را، روي بچه‌ها كه از شدت سرما مچاله شده و به  خواب رفته بودند، انداخت. من نيز بي‌نصيب نماندم. يك پتو هم روي من انداخت. فكر كردم صبح شده كه حاجي از خواب برخاسته  و ديگر قصد خواب ندارد ولي او وضو ساخت و به نماز ايستاد. او آن شب مثل همه شب‌ها تا اذان صبح به تهجد و راز و نياز مشغول بود.

منبع:سایت

برای شادی روح شهیدان صلوات

 1 نظر

اگر بابام را آورده ای بیا تو، اگر نیاورده ای برو

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی به خانه آن شهید رفتم و در زدم، دخترک در خانه را باز کرد. بدون این که به اسباب بازی که توی دستم بود، نگاه بیندازد گفت: اگر بابام را آورده ای بیا تو، اگر نیاورده ای برو.
دیدم یدالله کلهر ناراحت و افسرده است. پرسیدم: چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟

گفت: راستش امروز صحنه ای دیدم که نمی توانم یک لحظه فراموشش کنم.

گفتم: چه صحنه ای؟

گفت: در فرصتی مرخصی برای سرکشی به خانه یکی از شهدا رفته بودم.

می دانستم که دختر کوچکی دارد. اسباب بازی برایش تهیه کرده بودم. وقتی به خانه آن شهید رفتم و در زدم، دخترک در خانه را باز کرد. تا مرا دید فهمید که یکی از دوستان پدرش هستم. بدون این که به اسباب بازی که توی دستم بود، نگاه بیندازد گفت: اگر بابام را آورده ای بیا تو، اگر نیاورده ای برو.

و در را به رویم بست.

این واقعه موجب تاثر حاجی شده بود. تا چند روز او را می دیدم که گرفته و ناراحت است. شاید به خاطر همین مسائل بود که حاضر نمی شد زیاد به خانواده و تنها دخترش سربزند، تا آنجا که دختر چهار ساله اش او را نمی شناخت.

شهید یدالله کلهر نیز مانند شهدای دیگر نماد شجاعت و اسقامت بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای خواب ماندن در شب عملیات

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

مهرداد همیشه بین ما چند نفر برای این ‌که بچه‌ها را به سمت خانه‌ی خودشان سوق بدهد، پیشتاز بود. خانه‌شان پاتوق دائمی بود. مهرداد تک ‌پسر خانواده و قهرمان وزنه‌برداری بود.

 

گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس- مسجد جامع ساری، پاتوق بچه‌های جبهه‌ایی بود. وقت نماز که می‌شد، دور هم جمع می‌شدیم. مهرداد بابایی، سیدمجتبی علمدار، حسن سعد و… یک حلقه‌ انس تشکیل می‌دادیم، هر کجا که بود؛ مسجد و جبهه، همیشه با هم بودیم. ظهر روز چهار بهمن 66، نماز را که خواندیم، از مسجد بیرون رفتیم. خانه ما در محله نهضت بود و خانه مهرداد در محله‌ تکیه باقرآباد.

مهرداد همیشه بین ما چند نفر برای این ‌که بچه‌ها را به سمت خانه‌ی خودشان سوق بدهد، پیشتاز بود. خانه‌شان پاتوق دائمی بود. مهرداد تک‌پسر خانواده بود. قهرمان وزنه‌برداری که مادرش مهربان‌تر از خودش بود و پدرش با صفاتر از دریای خزر. حیاط خانه‌شان هم همیشه پر بود از بوی بهار نارنج. در بین راه که به ‌سمت خانه‌شان می‌رفتیم، ایستادم. گفتم: «مهربان‌پسر، مهردادجان! گردان مسلم(ع) پیغام داده که باید راهی بشوم. فردا هم باید بروم، امروز نمی‌توانم نهار خانه‌ی شما باشم.»

 

 

راست: شهید سید علی دوامی چپ علیرضا علیپور
مهرداد غیظ کرد، به هم ریخت و گفت: «این دیگر آخر هر چه نامردی دنیاست، نارفیقی اگر بی‌ من ساری را به هر نقطه‌ی عالم ترک کنی…»

گفتم: «مهردادجان! تو تنها پسر خانواده‌ای، ما چند برجی هستیم. من نباشم، شش تای دیگر هستند که ننه‌ام دق نکند. تو چی؟ واقعاً می‌دانی که مادرت چه‌قدر به تو وابسته است؟ پدرت چی؟ اگر یک ساعت تو را نبیند، مثل این‌ که آفتاب گم شده باشد، فانوس می‌گیرد، وجب به وجب باغ و دریا و کوهستان شمال را از این رو به آن رو می‌کند. تازه تو قهرمان وزنه‌برداری هستی. مملکت به شما پهلوان‌های باایمان خیلی نیاز دارد. از همه مهم‌تر، تو عزیز دل مادری، اگه تو بیایی با من، اگر یک گوشه‌ی دست و سرت خراش بردارد، یک قطره خون از دماغ تو بیاد، وای بر من اگر زنده بمانم. امان از روزی که زنده و سالم برگردم. همیشه‌ی خدا محکوم به شرم و خجالتم در مقابل مادرت…»

بحث بالا گرفته بود که بر سر یک دوراهی رسیدیم، یک خم کوچه سمت محله‌ی ما می‌رفت، خم دیگر کوچه به محله باقرآباد. با مهرداد دست دادم و سرش را بوسیدم. خم دیگر کوچه را گرفتم و دستم را از دست مهرداد کشیدم. حرکت کردم به سمت خانه، یک قدم که برداشت قدم دوم، قفل شده بودم، مهرداد با آن پنجه‌های پهلوانی‌اش، چنان دست‌هایم را فشرد که قلبم داشت می‌ترکید. یک نیم دایره پیچیدم و برگشتم روبه‌روی مهرداد! گفت: «ببین رضا! ما با هم رفیق هستیم. رفاقت یعنی رفتن با رفیق تا آخر خط.»

گفتم: «من توان این‌که جواب ننه و بابای تو را بدهم ندارم. بچه‌جان ولم کن، ولم کن.»

دستم را کشیدم و یا علی(ع) گفتم و حرکت کردم. مهرداد، با عصبانیت گفت: «بُوبوبوروبابابابا.» بعد جوری مرا کشید که توی بغلش پرس شدم.

 

 

 

شهیدان حسن سعد و محمد علی صبوری در تصویر دیده می‌شوند
مهرداد وقتی حرف می‌زد، یک لکنت زبان بسیار شیرین داشت؛ اما وقتی عصبانی می‌شد، این لکنت از بیش‌تر و دوست ‌داشتنی‌تر می‌شد. دستم را از پنجه‌هایش کشیدم، یک قدم که دور شدم، دوباره نگاهی به چشم‌های آبی‌اش کردم. بغض آرام و غم پنهانی توی صورت و نگاهش نشسته بود که داشت التماسم می‌کرد، بی‌من نرو…

گفتم: «نه! تو نمی‌توانی با من بیایی.»

رفتم. دوید سمت من، شانه‌هایم را چسبید و یک نیم‌دایره سمت خودش چرخاند. او قهرمان وزنه‌برداری و من وردست پدر آرایشگرم بودم. تند چرخیدم و روبه‌رویش قرار گرفتم. خیلی عصبانی بود. لکنت زبانش هم زیادتر، اما شیرین‌تر شده بود. گفت: «ببین! من به مادرم، به به به پ پدررررم گفتم: دو دو دورم من یه یک خط قرمز بکشید.»

 

 

 

جهانشائی، علیرضا علی پور، شهید علمدار
وقتی گفت خط قرمز بکشید، انگار دور مرا خط قرمز کشیده باشد و من دلم را سپردم به مهرداد. رفتیم منزلشان. یک خانه‌ی قدیمی دوطبقه. خانه دو تا در ورودی داشت؛ یکی از کوچه‌ی اصلی، یک در دیگر از سمت پشت خانه که کوچه‌ی دیگر بود. پله می‌خورد و وارد حیاط می‌شد. یک باغچه‌ی پر از درخت‌های پرتقال، نارنج و بید مجنون. مهرداد همیشه رفقای خودش را برای این ‌که مزاحم خانواده نشوند، از در پشتی به طبقه بالا می‌برد.

رفتیم بالا، جلوی در اتاق ایستادم و گفتم: «مهردادجان! بی‌خیال نهار. الآن سر ظهر است و مادرت بنده خدا به زحمت می‌افتد.»

بی‌توجه به من مادرش را صدا زد. آمد بالا. عرض ادب کردیم. مادر و پسر رفتند گوشه‌ایی تا باهم گپ بزنند. گوش‌های تیز ما هم شنید که مادرش گفت: «مهردادجان! این چه کاری است که تو می‌کنی، الآن من چه‌کار کنم. این‌همه گرسنه را جمع می‌کنی وقت نهار می‌آوری خانه، این‌ها هم که ماشاءالله، همه بخور! چه‌طوری شکم پنج‌شش نفر را سیر کنم؟»

 

 

 

شهیدان: مهراد عظیم باقری و حسن سعد در تصویر دیده می‌شوند
مهرداد خندید و گفت: «این‌ها همه خودی‌اند مادرجان! هر چه بیاری اعتراضی ندارند. هر چی توانستی سر هم کن، لنگ مرغی، شاخه درخت نارنجی، پوست پرتقال، یک مشت عدس و مرغانه. مهم نیست. این‌ها کارشان تو جبهه همین است. بند شکم نیستند، عادت دارند.»

هر چه به دستور مهرداد آماده شد خوردیم و برنامه‌ی رفتن را گذاشتیم؛ قرار شد فردا راهی جبهه شویم. گفتم: «مهردادجان! تا ما این‌جاییم تو اصلاً صدای رفتنت را در نیاور. بگذار هر وقت ما از این‌جا رفتیم، بعد فردا صبح یک بلایی سر خودت بیاور و پای مرا وسط معرکه نکش!»

عصر شد. همراه مهرداد رفتیم بلوار دریا، سمت ترمینال. دو بلیط اتوبوس گرفتیم. بعد رفتیم آرایشگاه پدرم که در محله‌ی نهضت بود. اول مهراد نشست. به بابام گفت: «موهای من را مثل دامادی رضا که بنا داری اصلاح کنی، بزن.»

بابام خندید و گفت: «علی‌رضا اصلاح‌شدنی نیست که نیست. مگر تو آدمش کنی که ما را هم با خودش ببرد جبهه.»

مهرداد صفایی به سر و صورتش داد. بهش گفتم: «داماد شدی پسر، خودت را تو آینه دیدی؟ حسابی خوشگل شدی‌ها!»

مهرداد نرم و غمگین خندید. نمی‌دانم چرا لحظه‌ای غمگین شد. شاید حس غریبی پیدا کرد که در فهم من نگنجید و من غمگین دیدمش. توی دلم گفتم: «من که این همه بهش وابسته‌ام، رفیقش هستم، وای به حال پدر و مادرش که مهرداد تک‌پسر خانواده هم هست.»

از پدرم خداحافظی کردیم و رفتیم. اما من گیر افتاده بودم، گیج و پریشان، نمی‌توانستم رها بشوم. همین‌طور قدم‌زنان به‌سمت مسجد جامع ساری رفتیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و به مهرداد گفتم: «هر کی برود خانه‌ی خودش.»

 

 


شب سختی برایم بود. کاش می‌توانستم بدون مهرداد بروم؛ اما توان جدا‌یی‌اش را نداشتم. شب را با دلواپسی سپری کردم. نماز صبح را که خواندم، کوله‌ام را برداشتم، لباس پوشیدم و نشستم پای تلفن که به مهرداد تلفن بزنم. گوشی را برداشتم، قلبم می‌کوبید. خدایا! مادر مهرداد گوشی را بر ندارد. هنوز بوق سوم نخورده بود، مادرش گوشی را برداشت. ساعت هنوز هفت نشده بود. فهمیدم که هوای خانه‌ی دوست حسابی ابری است و دریای دل مادر مهرداد طوفانی. با شرمندگی سلام و احوال‌پرسی کوتاهی کردم. گویا مهرداد قصه‌ی رفتن را گفته بود؛ چون مادرش سنگین جواب داد. گفتم: «آقا مهرداد گوشی را بگیرند.»

مهرداد را صدا زد. مهرداد گوشی را برداشت. هنوز مهرداد حرفی نزده بود که مادرش با صدای بلند گفت: «این علیپوُره ریکا تِه ره ول نَکُونده؛ یعنی این پسره علی‌پور، تو را رها نمی‌کند.»

مهرداد سریع جلوی دهنی گوشی را گرفت تا من صدای ناراحتی مادرش را نشنوم. گفتم: «مهردادجان! من که به تو گفتم، ببین مادرت چه می‌گوید؟ هنوز که هیچی نشده، این‌طوری قاطی کرده! وای به روزی که برای تو اتفاقی بیفتد، من زنده بمانم! با چه رویی برگردم. تازه پدرتان چی؟ مهردادجان بی‌خیال شو. بگذار من تنها بروم.»

 

 

 

راست: شهید بهروز مستشرق، شهید مهرداد بابائی/ نشسته علیرضا علیپور
مهرداد خونسرد و خیلی با بی‌خیالی، گویا اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده، سلام کرد و گفت: «تو چی می‌گویی؟»

گفتم:«مثل این‌که متوجه عرایضم نشدی.»

گفت:«به این موضوع فکر نکن رفیق. من به این کارها کار ندارم، تو هم بهانه‌جویی بی‌خودی نکن لطفاً، بگو ببینم چه کار داری؟»

گفتم:«هیچی بابا، حرف من که حالی‌ات نمی‌شود! توکل به خدا، قلب کوچک مادرت، بغض نشکفته‌ی پدرت را بشکن و ساعت هفت صبح بیا دروازه بابل. وای بر من که عاقبت کارم بی‌تو چگونه خواهد شد.»

مهرداد گفت:«کتابی حرف نزن، دل ننه‌ی من بزرگ‌تر از دریای خزر است. الآن حاضر می‌شوم و می‌آیم.»

گوشی را گذاشتم. دلم داشت از پریشانی جیغ می‌کشید که این دل، عاقبت این بار تنها و بی مهرداد، برخواهد گشت. آماده شدم، کوله‌ام را برداشتم، خداحافظی کردم و رفتم به‌سمت سرنوشت.

 

 


هوا هنوز گرگ و میش بود که رسیدم سر قرار. چند دقیقه نگذشته بود که مهرداد کوله بر دوش آمد. لبخند شیرینی پای لب مهرداد دیدم، دلم آرام گرفت. بهش گفتم:«سلام‌علیک آقا مهرداد بابایی! عاقبت کارَت را به مراد رساندی.»

بعد هر دو زدیم زیر خنده و من پیشانی‌اش را بوسیدم.

سه‌شنبه 5 بهمن، میدان خزر. باران نم‌نم می‌بارید و هوا سرد و سوزناک شده بود. مسافرها یکی‌یکی از راه می‌رسیدند. ما منتظر رسیدن اتوبوس بودیم. باران بند آمده بود و برف نرم و ملایم می‌نشست. چاره‌ای نداشتیم جز این‌که با برانداز کردن دانه‌های بلورین برف، خودمان را سرگرم کنیم. مهرداد ساکت بود و حرفی نمی‌زد. انگار که اصلا در کنار من حضور ندارد. نگاهش کردم، نرم خندید؛ یعنی حوصله‌اش هنوز به‌جاست. نگاهی به جاده انداختم، گفتم:«مهردادجان، این اتوبوس کی از راه می‌رسد؟ گمانم یارو بلیط‌فروشه، دروغ می‌گوید که اتوبوس می‌آید. اصلاً اتوبوسی در کار نیست. سرکارمان گذاشته، الآن یک ساعت این‌جا توی سرما علافیم.»

بارش برف کم‌کم شدیدتر می‌شد. از سرما می‌لرزیدیم. داد همه‌ی مسافرها درآمده بود. هرکس چیزی می‌گفت: «این چه وضعش است؟ تو این سوز و سرما ما را سرگردان کرده‌اند. بلیط ساعت هشت بود.»

سطح تحمل من هم ریزش کرد، عصبانی شدم و شروع کردم به داد و فریاد: «این چه وضعش است؟ ما باید هر طور شده خودمان را به تهران برسانیم.»

داد و فریاد مسافرها بالا گرفت. مسئول تعاونی مسافربری گفت: «متأسفانه اتوبوس در راه برگشت از تهران به ساری تصادف کرده است. هر کس دوست دارد منتظر بماند تا ظهر یک اتوبوس دیگر خواهد آمد. هر کس عجله دارد بیاید و پول بلیطش را پس بگیرد.»

قیمت بلیط ساری به تهران، هر نفر 38 تومان بود. چار‌ه‌ای نبود جز این‌که تسلیم سرنوشت شویم. پول را پس گرفتیم و با عجله میدان خزر را به‌سمت دروازه بابل ترک کردیم.

خیلی سریع رسیدیم دروازه بابل. یک خودروی شخصی بنز به رنگ آبی بود که کرایه‌ی هر نفر هشتاد تومان می‌شد. یعنی دو برابر اتوبوس. سوار شدیم. برف سنگینی می‌بارید. از راننده خواهش کردیم تا وقتی که ماشین پر شود، بخاری‌اش را روشن کند. راننده ماشین را روبه‌راه کرد. گرم شدیم. زمان به‌سختی می‌گذشت و هیچ اثری از مسافر نبود. کلافه و خسته شده بودیم. به راننده کرایه دربست را پیشنهاد کردیم. راننده هم یک یا علی گفت و به‌سمت تهران حرکت کرد.

مهرداد صبور و پرحوصله، اما من پریشان از این‌همه سرگردانی، این‌همه سختی که در هوای سرد برفی از صبح کشیدیم. این آدم یک کلمه شکایت نکرد، حرف اضافه نزد که این چه وضعی است، اصلاً گله‌گذاری نکرد.

ساری را که پشت سر گذاشتیم، هوا طور دیگری شد. هرچه به‌سمت بلندی‌های هراز نزدیک‌تر می‌شدیم، شدت برف بیش‌تر می‌شد. باد هم شروع شده بود، باد، با برف و باران قاطی شده بود و بوران شده بود. باد شلاق می‌زد و برف می‌چسبید به شیشه‌ی ماشین و پرده‌ایی از یخ ایجاد می‌کرد. داخل ماشین دلنشین و گرم بود. برف‌ها در باد می‌غلتیدند، شیشه‌ها بخار گرفته بود، راننده هر چند ثانیه یک بار لُنگی که دور گردنش بود را می‌کشید و با یک دستش شیشه‌ی داخل را پاک می‌کرد. برف‌پاک‌کن خسته و درمانده نفس‌نفس می‌زد. رسیدیم به پلور، در یک پیچ خطرناک ماشین تکانی خورد، خاموش کرد و ایستاد.

هر چه استارت زد، روشن نشد. راننده گفت: «ماشین خراب شد.»

عاقبت نیم‌چه‌پتویی کهنه از زیر صندلی بیرون کشید و انداخت روی شانه‌اش. یک تکه پلاستیک هم روی سرش گذاشت و از ماشین بیرون زد. در که باز شد، سرما پیچید داخل ماشین. کاپوت ماشین را بالا زد و شروع کرد به دستکاری. داد می‌زد: استارت بزن. من پریدم جلو و هر بار که داد می‌زد استارت، سویچ را می‌چرخاندم.

نیم ساعتی گذشت. راننده آمد داخل و سیم‌ها را از پشت سویچ بیرون آورد. اتصال داد که شاید مشکل از این‌جا باشد. ماشین مجسمه شده بود، هر کاری کردیم روشن نشد. به تنها چیزی که فکر کردیم، پول تو جیبی‌مان بود. من و مهرداد از ماشین پیاده شدیم. ماشین زنجیر چرخ بسته بود و باید ماشین را هل می‌دادیم. چند متری که هل می‌دادیم، راننده استارت می‌زد. خیس عرق شده بودیم. بیش از حد توان تلاش می‌کردیم. نمی‌خواستیم وسط کوهستانی که هر یک ساعت، یک ماشین هم رد نمی‌شد، ناامید شویم. یک ساعت بیش‌تر سرگردان روشن شدن ماشین شدیم. راننده خسته از تلاش، عاقبت دستی به عرق پیشانی‌اش کشید و گفت: «بچه‌ها واقعاً شرمنده‌ام.»

برای لحظه‌ای دنیا روی سرم خراب شد. خدایا! این چه سرنوشتی است؟ راننده دستش را توی جیب برد و اسکناس مچاله‌شده‌ای را از هم جدا کرد، شمرد و گفت: «شرمنده‌ام به خدا! دست من نیست.»

نصف کرایه را پس داد. وضع مالی خوبی نداشتیم. من نصف مهرداد پول داشتم. نه این‌که مهرداد تک‌پسر و دوردانه خانواده بود، همیشه‌ی خدا پول تو جیبی‌اش بیش‌تر از من بود. اما ما شش برادر بودیم و درآمد پدرمان از یک مغازه‌‌ی سلمانی، خیلی چشمگیر نبود. از طرفی هم بعضی وقت‌ها پدرم جبهه هم می‌رفت، برای همین وضع زندگی خانواده سخت می‌شد. ما مجبور بودیم خیلی مراعات کنیم تا چرخ زندگی‌مان بچرخد.

حالا وسط کوهستان، بی‌پولی از یک طرف، گرسنگی هم کم‌کم به درماندگی و سرگردانی ما اضافه شد. قولی که به سیدمجتبی علمدار داده بودیم، یک طرف، دعای توسل جمکران طرف دیگر! باید هرطور شده پرواز کنیم تا شب به جمکران برسیم. فردا شب هم باید خودمان را به گروهان سلمان معرفی کنیم. توکل به خدا کردیم و در آن هوای بورانی، پیاده گردنه را گرفتیم و خودمان را بالا کشیدیم. هرچند قدم که می‌رفتیم، نگاهی به پشت سر می‌انداختم. مهرداد انگار این شرایط سخت را هنوز درک نکرده بود که آرام و مطمئن راه می‌رفت.

 

 


یک ساعت گذشت. به ندرت ماشینی از کنار ما می‌گذشت. اولین ماشین که سروکله‌اش پیدا شد، یک وانت پیکان بدون چادربند بود. اول توجهی به ما نکرد، شاید ترسیده بود اما چند متری که دور شد و داد و فریاد ما را دید، دلش رحم آمد و ایستاد.

جلوی ماشین به غیر از راننده، یک مرد و زن هم نشسته بودند. اشاره کرد اگر تحمل سرما را داریم، عقب ماشین سوار شویم. این بهترین گزینه‌ای بود که می‌شد انتخابش کرد. بدون هیچ حرفی سوار شدیم. هوا بسیار سرد و گدازنده بود. استخوان‌های ما از شدت سرما جیغ می‌کشید. در آن وضعیت سخت، تنها چیزی که ما را گرم نگه می‌داشت، اعتقاد قلبی بود که به آن پایبند بودیم.

عشقی که در وجود ما بود، رسیدن به دعای توسل بود و پس از آن جبهه. هرچه لباس ضخیم در کوله داشتیم، به خودمان پیچیدیم. برای لحظه‌ای اشک‌هایم حلقه‌حلقه روی گونه‌هایم نشست و منجمد شد. با خودم گفتم: «خدایا! ما که فقط داریم برای تو می‌آییم. این شرایط سخت اگر توی معرکه جنگ و در کوه‌های کردستان اتفاق می‌افتاد، نگران‌کننده نبود؛ اما نمی‌دانم مصلحت چیست؟»

همه‌ی مسیر بدون این‌که کلمه‌ای با مهرداد حرف بزنم، طی شد. نمی‌دانم چه‌قدر گذشته بود که پایتخت، خودش را به ما نشان داد. برای پریدن از عقب وانت لحظه‌شماری می‌کردیم. رسیدیم تهران‌پارس، سه‌راه افسریه؛ جایی که همیشه قفل است و ترافیک سنگینی دارد. لحظه‌ها کند و بی‌تاب می‌گذشت. عاقبت رسیدیم، نفسی عمیق کشیدم. به مهرداد گفتم: «مثل این‌که واقعاً به تهران رسیدیم.»

خوشحال از ماشین پایین پریدیم. مهرداد خواست به راننده کرایه بدهد که قبول نکرد. از تهران‌پارس فوری یک تاکسی سواری دربست به‌سمت راه‌آهن گرفتیم. طولی نکشید که رسیدیم.

 

 


راه‌آهن خیلی شلوغ بود. به هر مشقتی که بود، امریه گرفتیم که با قطار به اهواز برویم. امریه برگه‌ای بود رایگان تا رزمندگان با آن به جبهه‌های جنوب سفر کنند. امریه برای ساعت یک بعدازظهر فردا، بود. حرکت از تهران ساعت یک بود که رأس ساعت سه هم می‌رسید قم.

اما برنامه‌ی ثابت و همیشگی ما این بود که هر وقت می‌خواستیم به جبهه برویم، طوری تنظیم می‌کردیم که صبح روز سه‌شنبه از شمال به تهران می‌رفتیم، شب چهارشنبه جمکران و صبح آن روز حرم حضرت معصومه(س). ساعت سه عصر هم سوار قطار قم می‌شدیم و به‌سمت جبهه می‌رفتیم. امریه را گرفتیم، یک نفس عمیق و راحت کشیدیم که عاقبت به جمکران خواهیم رسید گوشه‌ای از ایستگاه راه‌آهن نماز ظهر و عصر را خواندیم. خسته، گرسنه و تشنه بودیم. چای داغ خوردیم و شکم‌مان را سیر کردیم تا انرژی کافی داشته باشیم. آن‌جا کمی گرم شدیم و استراحت کردیم. بعد سوار تاکسی شدیم و به‌سمت ترمینال جنوب حرکت کردیم. ساعت از سه گذشته بود که به ترمینال رسیدیم، اما از جمعیتی که آن‌جا ایستاده بودند وحشت کردیم.

ایستگاه جمکران، وضعیت غیرعادی داشت. مردم در یک صف بسیار طولانی و بسیار شلوغ ایستاده بودند. هرچه به انتهای صف نزدیک‌تر می‌شدیم، شلوغ‌تر و بی‌نظم‌تر می‌شد. به مهرداد گفتم: «اگر این‌طوری بخواهیم برسیم ته صف، شب می‌شود.»

دست مهرداد را گرفتم و گوشه‌ای دورتر از صف، سرگردان ایستادیم. دوباره آشفته و سرگردان شدیم. نگاهی به مهرداد انداختم. توی چشم‌های مهرداد خستگی را دیدم، اما چیزی نگفتم. می‌دانستم که هرگز شکایتی نخواهد کرد.

هر بیست دقیقه یک اتوبوس می‌آمد که تقریبا پر بود. فقط چند صندلی خالی داشت که با هجوم مردم به‌سمت آن، دعوا و یقه‌گیری بالا می‌گرفت و عاقبت، اتو‌بوس بدون آن‌که کسی را سوار کند، از میان جمعیت به سختی فرار می‌کرد!

هوا لحظه به لحظه سردتر و تاریک‌تر می‌شد. کم‌کم باران هم خودی نشان داد. دو ساعتی گذشت. دیگر تاب و تحمل نداشتم. به مهرداد گفتم: «اگر راه چاره‌ای پیدا نکنیم، تا فردا هم منتظر بمانیم، جز سرگردانی چیزی نصیبمان نخواهد بود. به درک که پول ما تمام می‌شود. توکل به خدا ماشین بگیریم.»

 

 


مهرداد انسان عجیبی بود. اعتراضی به سختی، سرگردانی و سرما نداشت. من نق‌نقو شده بودم و دائم شکایت می‌کردم؛ هرچند که پشیمان نبودم. رفتیم سر خیابان، مردم آن‌جا هم ازدحام کرده بودند. هر ماشین شخصی که می‌آمد، مردم هجوم می‌بردند، طوری‌که می‌خواستند ماشین را از جا بلند کنند. داد می‌زدند، جمکران جمکران جمکران، ماشین گاز می‌داد و ناپدید می‌شد.

رفتیم سمت جنوب شرقی ترمینال. کمی صبر کردیم. بر‌گشتیم سمت انتهای جنوب غربی، هر طرف شلوغ‌تر از جای قبل. اصلاً موفق نمی‌شدیم. دیگر بریدم. نگاهی به چهره‌ی مهرداد انداختم. دلم برایش سوخت. دلم می‌خواست سرم داد بکشد؛ اما آن‌قدر متواضع بود که کلمه‌ای نمی‌گفت. بدجوری دلم گرفت، حس کردم شکست خورده‌ام.

مهرداد هم همین‌طور بود. آرام، لطیف و غمگین نشان می‌داد. دلم شکسته بود، نه به خاطر سرگردانی، خستگی و گرسنگی، بلکه به خاطر مهرداد. نگاه عمیقی به چشمان مهرداد کردم. دیدم در چشمانش حرارتی بیش‌تر از من است؛ برای رسیدن به دعای توسل و آن حال عاشقانه. برای لحظه‌ای از این‌که نتوانستم مهرداد را به آن حال عاشقانه‌ی جمکران برسانم، شرمنده شدم. از این شرمندگی گریه‌ام گرفت و اشک از گونه‌هایم جاری شد. دلم شکست و در هق‌هق گریه‌هایم به امام زمان(عج) گفتم: «مولای من! تو که خودت می‌دانی چه‌قدر عشقت در دل ماست. می‌بینی حال و روزگار ما را. همه‌ی وجود ما، همه‌ی هستی ما، فقط تو هستی! شاهد بیاورم… خودت.

گریه‌ام بالا گرفت. در هق‌هق گریه‌هایم نالیدم که آقاجان! فرمانده ما تویی، ما سرباز تواییم. اصلاً برای تو آمدیم. می‌خواهیم برویم به جبهه، جانمان را گرفته‌ایم کف دستمان. همه‌ی این‌ها برای توست، اگر تو نمی‌خواستی ما بیاییم خانه‌ات، چرا ما را در این برف و سرما، تا این‌جا کشاندی؟ ببین آقاجان ما چه‌قدر یخ کردیم. ببین داریم از گرسنگی می‌افتیم. مولای من! تو که مشرفی بر همه‌ی جهان، تو که احاطه داری به این عالم، حالا می‌خواهی ناامیدمان کنی؟

دلم داشت از سینه کنده می‌شد. دانه‌ی باران و اشک‌هایم گونه‌های هردوی ما را خیس کرده بود. مهرداد با آن‌همه صبوری هم حال دیوانگی مرا که دید، گریه افتاد. هنوز اشک‌هایمان را پاک نکرده بودیم که یک اتوبوس چند متری ما ایستاد. از آن اتوبوس‌های هیأتی تهران، جمعیت پراکنده ایستاده بودند. من و مهرداد در یک فضای خالی میان جمعیت بودیم.

مردم هجوم بردند سمت اتوبوس. چند نفر چنان تنه‌ای به ما زدند که نزدیک بود نقش زمین شویم. هم‌همه‌ای بر پا شده بود. نگاهم افتاد به اتوبوس، دیدم تقریباً پر است. در دلم گفتم: «این مردم عجب کم‌صبرند. بابا این‌که اصلاً پُر است، جایی برای گرفتن مسافر ندارد، چرا خودتان را خسته می‌کنید؟»

مردم چسبیده بودند به تنه‌ی اتوبوس و از سروکول هم بالا می‌رفتند؛ اما نمی‌دانم چرا اصلاً درِ اتوبوس باز نمی‌شد. شاگرد اتوبوس سرش را از شیشه بیرون کرد، مردم چنان هجوم می‌آوردند، گویی می‌خواهند اتوبوس را چپ کنند. ما فقط تماشا می‌کردیم. اصلاً ذره‌ای امید نداشتیم، برای همین هم تلاشی برای جلو رفتن نکردیم.

شاگرد اتوبوس، نگاهش را چرخاند سمت ما و بلند داد زد: «آهای شما دو نفر» من برای لحظه‌ای شوکه شدم، دور و برم را نگاهی کردم که شاید به دوست و آشنایی دارد اشاره می‌کند. باورم نمی‌شد که ما را صدا می‌زند. برای بار دوم صدا زد: «هی با شما دو نفر هستم! شما دوتا که اورکت جبهه‌ای دارید.»

من گفتم: «با مایی؟»

با صدایی بلند گفت: «بله! پس با کی هستم؟ زود باشید.

از لابه‌لای جمعیت جلو رفتیم. در باز شد، وقتی پایم را روی رکاب اتوبوس گذاشتم، اشکم جاری شد. توی دلم گفتم: «آقاجان! به همین زودی، به این سرعت به داد دل ما رسیدی.»

بغض سنگینی از خوشحالی گلویم را فشرد. سینه‌ام سنگین شد، نفسم بالا نمی‌آمد. یعنی اصلاً خودم را در آن حد نمی‌دانستم که پذیرفته شوم. همان‌جا، همه‌ی این اتفاقات را به مهرداد نسبت دادم و با خودم گفتم که این اجابت دعا و این لطف امام زمان(عج)، به خاطر مهرداد بوده است.

شاگرد اتوبوس با احترام ما دو نفر را به‌سمت ردیف دوم هدایت کرد. پشت سر راننده و کنار بخاری گرم. همین‌که نشستیم، دست مهرداد را محکم فشردم و آرامش عمیقی پیدا کردم.

طوفان‌زده‌ای بودیم که نجات پیدا کرده بودیم. اتوبوس حرکت کرد. هنوز گیج و پریشان از این‌همه لطف و دگرگونی بودم. شاگرد اتوبوس با دو لیوان چای و دو بسته کیک حال ما را پرسید و گفت: «بخورید تا داغ شوید.»

چای و کیک را که خوردیم، دوباره برگشت. دو لقمه‌ی بزرگ نان برای ما آورد و گفت: «گرسنه‌ هم که هستید، بخورید، بخورید تا جان بگیرید.»

دیگر همه‌چیز روشن و واضح بود. وقتی غذا را خوردیم، مهرداد بلند شد و رفت از راننده و شاگرد تشکر کرد و برگشت کنارم نشست. یک صلوات بلند فرستاد و همه‌ی مسافران اتوبوس هم با صدای بلند صلوات فرستادند. سکوت که برقرار شد، مهرداد بلند شد و گفت: «این دوست من مداح است.»

شاگرد اتوبوس فوری یک بلندگوی دستی آورد. من هم شروع کردم به مداحی. هر چه از آقا امام زمان(عج) خواسته بودیم، بیش‌تر از آن‌چه طلب کرده بودیم، برآورده شد. طولی نکشید که به مقصد رسیدیم.

رسیدیم مسجد جمکران. وارد که شدیم، همین که نشستیم روی زمین، شروع کردیم به خواندن دعای توسل. همه‌ی آن مصیبت‌ها را کشیده بودیم تا به دعای توسل برسیم. رسیدیم به آرزوی دلمان، چه‌قدر حال خوبی پیدا کردیم. همانطور که می‌خواستیم، به موقع، اتفاق افتاد؛ حتی یک ثانیه هم عقب نماندیم.

دعای توسل را خواندیم و آخر شب رفتیم خانه‌ی خواهرم در قم. خواهرم خیلی تعجب کرد. گفت: «این وقت شب، بی‌خبر؟!»

شوهر خواهرم جبهه بود. شب را خوابیدیم، صبح برای نماز رفتیم حرم حضرت معصومه(س)، نماز و زیارتنامه را خواندیم و برگشتیم. خواهرم صبحانه را حاضر کرده بود. صبحانه را که خوردیم، به خواهرم گفتم: «ما باید ساعت سه سوار قطار شویم، قبل از آن حرکت می‌کنیم تا جا نمانیم.»

خواهرم گفت: «من نهار برای شما فسنجان تدارک دیدم؛ مگر اجازه می‌دهم که بدون نهار بروید.»

از ما اصرار و از خواهرم انکار که بدون خوردن دست‌پختش حق رفتن را نداریم. خواهر بود و چاره‌ای نبود. فضای مطبوع و گرم اتاق ما را به خواب عمیقی فرو برد. برای نماز ظهر بیدار شدیم. دیگر فرصتی نبود که نماز ظهر را به حرم برویم، نماز را خواندیم و منتظر نهار شدیم.

خواهرم چای، میوه و تنقلات مختلف می‌آورد و اصرار داشت که بخوریم تا نهار آماده شود. ما هم منتظر و دلواپس سوت قطار. اندکی گذشت، عاقبت فسنجان از راه رسید و بر دل سفره نشست.

ساعت دو عصر شد. فقط یک ساعت فرصت داشتیم که جا نمانیم. نهار را که خوردیم، خواهرم دوباره چای و دسر آورد. گفتم: «مهردادجان بلند شو تا بی‌چاره نشدیم.»

بلند شدیم. از خواهرم خداحافظی کرده و راه افتادیم. سوار ماشین که شدیم، به راننده گفتم: «فقط جلدی بران که از قافله عقب نمانیم.»

خوردیم به ترافیکی که اصلاً سابقه نداشت. عاقبت نزدیک به ساعت سه رسیدیم راه‌آهن. از ماشین پیاده شدیم و دویدیم داخل راه‌آهن. ساعت سه و ده دقیقه بود. با عجله و دلواپسی وارد محوطه شدیم که قطار سوت دلخراشی کشید. دم قطار را دیدم که داشت دور می‌شد. زدم توی سرم، نقش زمین شدم. مهرداد نشست روی زمین کنار من، هاج و واج نگاه کردیم. قطار رفت…

گفتم: مهرداد بی‌چاره شدیم. این چه سرنوشتی بود؟ از ساری همین‌طور به مشکل خوردیم. دست مهرداد را گرفتم و دویدیم بیرون. تند و با عجله یک سرویس دربستی گرفتیم، به‌سمت اراک. به راننده گفتیم که اگر ما را به قطار اراک برساند، به او دو برابر کرایه می‌دهیم.

ایستگاه بعدی قطار اراک بود. رسیدیم اراک، هنوز به راه آهن نرسیده، سوت قطار دل ما را فرو ریخت، آسمان روی سرمان خراب شد. به راننده خواهش و تمنا کردیم که ما را برساند ایستگاه بعدی. مقصد بعدی قطار ازنا بود. خسته و سرافکنده شده بودم. مهرداد یک کلمه هم نق نمی‌زد که اگر نهار نمی‌خوردیم این‌طور نمی‌شد. به طرف اَزنا راه افتادیم. ازنا هم از قطار ماندیم، خودمان را به خرم‌آباد رساندیم. انگار خدا دیگر دلش واقعاً برای ما سوخت. در خرم‌آباد برای قطار مشکلی پیش آمده بود که بیش‌تر از حد معمول توقف کرد و ما به وصال خود رسیدیم.

قطار شلوغ بود. در راهرو ایستادیم و قطار راه افتاد. در اندیمشک پیاده شدیم و به سمت هفت‌تپه، محل استقرار لشکر «25 کربلا»، رفتیم. خودمان را به گردان مسلم(ع) تحویل دادیم. شب اولی که رسیدیم، سیدمجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان، از گردان مسلم، نیمه‌های شب بیدارم کرد. خواب‌آلود بیدار شدم. دیدم بچه‌ها زیر نور فانوس نشسته‌اند. مهرداد بابایی، حسن سعد و حسن حسین‌زاد. چشم‌هایم را مالیدم و گفتم: «چه خبر است؟

نگاه کردم، ساعت دو و نیم نیمه‌شب بود. گفتم: «ای بابا! شما هم نصف شب وقت گیر آورده‌اید. خوابم می‌آید. تازه رسیدم و خسته‌ام

رفتم زیر پتو. سیدمجتبی با صدای بلند داد زد: «علی‌پور پاشو بچه! می‌خواهیم برویم.»

سرم را از زیر پتو بیرون نیاوردم. با صدایی خسته و خمارآلود گفتم: «کجا؟»

گفت: «یک جای خیلی دور…»

گفتم: «بروید، من الآن خوابم می‌آید. بگو اصلاً بهشت، آن‌جا هم نمی‌آیم. دور من خط بکشید. یک خط قرمز!

بیرون باران می‌بارید و هوا خیلی سرد بود. تنبلی زد زیر دلم و خودم را زدم به‌خواب. هرچه سیدمجتبی، مهرداد و بچه‌ها گفتند، بلند نشدم و خوابیدم. صبح بلند شدم، دیدم چادر خالی است. رفتم بیرون، هیچ‌کس نبود. گروهان رفته بود، زدم توی سرم. دویدم سمتی که گروهان برای عملیات «والفجر 10» رفته بود…

*خاطراتی از رزمنده‌ی گردان مسلم ابن عقیل(ع) جانباز علی‌رضا علی‌پور 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نماز شهيدان به روايت ياران شهيد

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مسعود احمدي نسب:

زمستان 52 را فراموش نمي‌كنم. هوا خيلي سرد و يخبندان بود. رفته بوديم تهران كه سري به پدر بزرگش بزنيم. صداي اذان صبح كه از مسجد محل به گوش رسيد، مسعود احمدي نسب كه آن وقت يازده سال داشت برخاست و از آبي كه يخ زده بود براي وضو استفاده كرد. پدربزرگ او كه شاهد اين صحنه با شكوه بود خوشحال شد و گفت:‌خدا را شكر كه در اين روزها مي‌بينم نوه‌هايم مذهبي و اهل نماز و دعا هستند.

2- نادر پشكوهي:

نادر بي‌نهايت به قرائت قرآن علاقه داشت، بخصوص سوره والفجر را زياد مي‌خواند حتماً رابطه‌اي بود بين علاقه او به اين سوره و شهادتش درعمليات والفجر 8 اكثر شبها تا نيمه شب بيدار بود و بر سجاده با خدايش راز و نياز مي‌كرد.
يادم مي‌آيد نادر هميشه مي‌گفت: شهادت يك انتخاب است، نه يك اتفاق. اذان ظهر بود كه پا به دنيا گذاشت و در 22 سال عمرش حافظ اذان و نماز و قرآن بود و در اذان مغرب نيز به فيض عظيم شهادت نايل گشت.

3- عزيزي مجتبي:

ساعت 11 شب بود. همه در سنگر بوديم. مجتبي جهت اداي نماز شب به قصد وضو از سنگر خارج شد. دشمن همه جا را به دشت زر آتش گرفته بود. صداي انفجار پياپي خمپاره‌ها سكوت شب را در هم شكست. مجتبي هنوز برنگشته بود يكي از بچه‌ها براي آوردن آب بيرون رفت. در همان لحظه، خمپاره‌اي در نزديك ما با صداي مهيبي منفجر شد. رزمنده‌اي كه براي آوردن آب رفته بود، هيجان زده و با رنگ و روي پريده به داخل سنگر بازگشت و گفت: عجله كنيد، بياييدگوني‌ها… گوني‌هاي شن در كنار تانكر آب ريخته‌اند و مجتبي!..
همين كه اسم مجتبي را شنيدم همه مان سراسيمه بيرون آمده و به سكوي تانكر آب دويديم. تانكر سوراخ شده بود و گوني‌هاي شن ريخته بود. پيكر پاك مجتبي عزيزي در زير گوني‌ها افتاده بود. گوني‌[ا را به كنار زديم. ديگر دير شده بود و در محراب عبادت خود به شهادت رسيده بود. ريزش آب تانكر همچنان ادامه داشت و …

4- علي كبيري عباس:

شهيد كبيري مرا نصبحت مي‌كردو مي‌گفت: اگر مي‌خواهي گناه و معصيت نكني، هميشه با وضو باش، چون وضو انسان را پاك نگه مي‌دارد و جلوي معصيت را مي‌گيرد.

5- عليرضا گودرزي:

هميشه وضو داشتند، يكبار از ايشان پرسيدم: چرا شما همواره وضو داريد؟ فسلفه كار چيست؟ عليرضا لبخند زد و گفت:‌اول اينكه حديث دارم وضو نور است. در ثاني هر لحظه احتمال مرگ انسان هست. پس چه بهتر كه با وصو بميريم و به ملاقات خدا برويم.

6- كيا مظفري:

كيا تار و پودش عشق به قرآن، نماز و دعا بود تا جائيكه درعمليات و موقع پيشروي با صداي بلند قرآن مي‌خواند. درعمليات فتح المبين باخواندن قرآن با صوت رسا موجب تقويت روحيه عزيزان رزمندها شد. وقتي فاو در عمليات والفجر 8 آزاد شد كيا بر بالاي مناره مسجد شهر فاو رفت و اذان گفت تا همرزمانش براي اقامه نماز شكر گرد هم آيند

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 1 نظر

سه روز بعد از شهادت برادرم نظرعلي!

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره در مورد نظرعلی از زبان برادرش جانباز عظیم عظیم‌پور: در عملیات والفجر1 همراه نظرعلی بودم. نظرعلی مجرد بود و من متأهل و صاحب یک دختر بودم. بيست و ششم فروردين ماه 1362 در این عملیات مجروح شدم و به مدت چهارده روز در بیهوشی کامل در بیمارستان ارتش تهران بستری بودم. یعنی سه روز بعد از شهادت برادرم! اگر چه به خاطر اصابت ترکش از ناحیه سر و گردن و دست، قادر به حرف زدن نبودم ولي با اصرار در روز چهلم نظرعلي در مسجد جامع نیار حضور یافتم. مراسمی که به خاطر شهدای عملیات والفجر1 در نیار برگزار شد. مراسم باشکوهی که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد.

 

شهید نظرعلي عظيم‌پور نياري فرزند موسي 17/10/1343 در اردبيل بدنيا آمد و 23/1/1362 در شمال فکه به شهادت رسيد.



فرازی از وصیت نامه شهید
ما مرد جنگیم و از قدرت‌های شیطانی هراسی نداریم چرا که پشتیبان ما خداست و هیچ قدرتی ما فوق قدرت او نیست. همچون کوهی استوار در مقابل منافقان بایستید و صبور باشید که خدا دوستدار صابرین است اگر در این راه مقدس شهید شوم سعادت بزرگی نصیب من شده است هیچ گونه ناراحتی به دل راه ندهید که صاحب اصلی ما خداست و بدانید که حسین بن علی7 پیرو می‌خواهد نه عزادار.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهبدان صلوات

 نظر دهید »

آخرین دست‌نوشته شهید مبارزه با فتنه، امیرحسام ذوالعلی+ تصویر

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پدر ومادر شهید ذوالعلی از وسایل شخصی شهید که در روز حادثه همراه او بوده می‌گویند.آخرین ابیاتی را که او با خط خود نوشته و به همراه داشته هم اکنون به عنوان یکی از ارزشمندترین یادگارهای به جا مانده از این شهید نزد خانواده‌اش قرار گرفته. 

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، بسیجی شهید امیرحسام ذوالعلی متولد 1365 است. او دانشجوی رشته الهیات دانشگاه آزاد اسلامی بود و در صحنه مبارزه با فتنه88 و آگاهی بخشی به مردم در زمینه اتفاقات این جریان شهره بود. او یکی از بهترین رزمی کاران باشگاه رزم انتظاران و از شاگردان حاج آقا علمایی بود. شهید امیرحسام ذوالعلی در ابتدا روز نهم دی‌ماه88 مورد سوء قصد عده‌ای ناشناس قرار می‌گیرد اما آسیبی نمی‌بیند. در حالیکه 10دی‌‌ماه88 وقتی عازم کلاس درس در دانشگاه بود توسط عده‌ای از آشوبگران مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفته و سرانجام طبق گواهی پزشکی قانونی به علت صدمات متعدد در اثر اصابت جسم سخت به بدن به شهادت رسید.

پدر و مادر شهید ذوالعلی از وسایل شخصی شهید که در روز حادثه همراه او بوده می‌گویند و آن‌‌ها را به خوبی نگاه داشته‌‌اند. امیرحسام که از فعالان هیأت محل در دهه محرم بوده و میان‌داری در این هیأت از ویژگی‌های شاخص او به شمار می‌رفت، همواره قطعات مختلفی از اشعار مورد استفاده در مداحی‌ را می‌نوشت و به همراه داشت. تا در زمان مناسب برای اقامه عزای اهل بیت عصمت و طهارت(ع) از آن‌ها استفاده کند. روز حادثه آخرین ابیاتی را که او با خط خود نوشته و با خود به همراه داشت هم اکنون به عنوان یکی از ارزشمندترین یادگارهای به جا مانده از این شهید والامقام نزد خانواده‌اش قرار گرفته است. ابیات زیر متن این دست نوشته است که با زبان گفتار، عاشقی سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را توصیف می‌‌کند. او در این ابیات شیفتگی خود نسبت به امام حسین(ع) را بیان می‌‌کند:

عاقل بودن یه دردیه که اونو مجنون می‌دونه

به غیر دیوونه شدن عاقلی درمون نداره

یادم میاد روزهایی که از عاشق‌ها جدا بودم

اسیر دلواپسی‌ها تو جمع عاقلا بودم

کاری نداشتم با دلم هر جا دیوونه‌ای دیدم

مثل تمام عاقلا به دیوونه می‌خندیدم

اما نفهمیدم چی شد اینطوری بی‌خونه شدم

اسم حسین(ع) رو شنیدم یکباره دیوونه شدم

من دیگه عاقل نمی‌شم دیوونه و یه عاشقم

هر چی می‌گم حسین حسین دلم می‌گه بازم کمه

رفتن ما دیوونه‌ها انشالا بین الحرمین

سینه زنان لطمه زنان کنار عباس حسین(ع)

می‌خوام پیشت شهید بشم خودت بگو چی‌کار کنم

صید دو چشمونت شدم خودت بگو چی‌کار کنم

دوسش دارم، چی کار کنم؟چی کار با عشق یار کنم؟

گفته با یک نگاه می‌خوام عقلت رو تار و مار کنم

 

آخرین نوشته شهید امیرحسام ذوالعلی؛ شهید مبارزه با فتنه88

 

 

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

رزمنده لرستانی که با پای برهنه رفت . . .

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خاطرات دفاع مقدس
 
 
رزمنده لرستانی که با پای برهنه رفت . . .

خاطره ای از سردار شهید اسدمراد بالنگ به نقل از آقای سیدعلی نظریان

در یکی از پاتک هایی  که علیه رژیم بعث عراق در منطقه دربندی خان داشتیم، قبل از شروع کار با یک خودرو به  تعداد رزمندگان پوتین مخصوص برف (چکمه ) برای راحت تر شدن عبور رزمندگان از مناطق برف گیر به منطقه عملیاتی ارسال شده بود ، توزیع چکمه ها که به پایان رسید یکی از افراد به نشانه اعتراض به اینکه چکمه اندازه پایش نیست با مامور توزیع چکمه درگیر شد، پس از مشاهده این ماجرا توسط شهید اسدمراد بالنگ ، شهید چکمه هایش را به آن شخص داده و خودش با پای برهنه به ادامه نبرد رفتند.


خاطره ای از سردار شهید اسدمراد بالنگ به نقل از آقای سیدعلی نظریان



درباره شهید شهید اسدمراد بالنگ


منبع:http://farmande.blogfa.com

 

 نظر دهید »

در معراج شهدای اهواز پیدایش نکردیم؛ اشتباهی! رفته بود مشهد...

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بابا دلم برای آقا علی بن‌موسی‌ الرضا (ع) تنگ شده است. گفتم: برو مشهد، گفت: بابا مرخصی‌ام کوتاه است. امام فرموده جبهه‌ها را پر کنید. می‌ترسم حرف امام زمین بماند. گفتم: برو ان‌شاءالله خدا نصیب می‌کند. پسرم رفت طولی نکشید به ما خبر دادند بیایید معراج شهدای اهواز جسد محمدحسن را شناسایی کنید، به معراج شهدای اهواز رفتیم، هر چه گشتیم جسد محمدحسن را پیدا نکردیم…

شهید محمد حسن ترابیان (معروف به حسن قمی) جانشین معاونت طرح و عملیات لشکر ۲۷ به سال ۱۳۳۷ و در روز رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) در شهر مذهبی قم دیده به جهان گشود. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد و در مبارزات و تظاهرات مردمی علیه شاه فعالانه شرکت داشت.

وی روز‌ها در پخش اعلامیهٔ امام به همراه دوستانش فعالیت می‌کرد و شب‌ها نیز مشغول تکثیر اعلامیه یا ساختن کوکتل مولوتوف بود؛ بنابراین، به دلیل فعالیت‌هایش نیروهای ساواک به او مشکوک شده و درصدد دستگیری او برآمدند، ولی به دلیل چالاکی‌اش نتوانستند او را دستگیر کنند. وی برای ادامهٔ فعالیتش به تهران آمد و همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی و ورود حضرت امام خمینی (ره) به ایران، محمد حسن عضو تیم انتظامات در مراسم استقبال و پس از آن عضو تیم محافظت از امام (ره) در تهران شد.

با آغاز تحرکات ضد انقلابیون در کردستان وی از نخستین نفراتی بود که خود را به مناطق بحران‌زدهٔ غرب کشور رسانید و در شهر بحران زدهٔ پاوه، دوش به دوش شهید همت در جایگاه مسئول واحد تفنگ ۱۰۶ درگیر نبردی طاقت‌فرسا با تجزیه‌طلبان مسلح تحت امر سپاه یکم ارتش بعث شد. او در سرکوب ضد انقلاب آنقدر با شدت‌ برخورد می‌کرد که برای سر او جایزه تعیین کرده بودند.



او در زمستان سال ۱۳۶۰ پس از شرکت در نبرد محمد رسول الله (ص) برای تأسیس تیپ ۲۷ سپاه به اتفاق شهید همت راهی مناطق جنوبی کشور شد. ‌وی در این یگان تازه تأسیس به عنوان مسئول واحد ۱۰۶ منصوب شد و در عملیات فتح مبین شرکت کرد. در عملیات الی بیت المقدس مجروح شد و با پای لنگان و عصا به دست تا آزادی خرمشهر در خط مقدم جبهه حضور داشت‌ و‌ همراه با شهید همت و به فرماندهی احمد متوسلیان، عضو کادر اعزامی قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان بود.

در پاییز سال ۱۳۶۱ و پس از ارتقای تیپ ۲۷ به لشکر، وی همچنان همراه این یگان در تمامی نبرد‌ها شرکت داشت. او در همین سال ازدواج کرد، ولی بیشتر از سه روز در خانه نماند و به جبهه بازگشت.

در عملیات بدر با اینکه از ناحیهٔ فک و دهان به شدت مجروح شده بود و بنا به تشخیص پزشک معالج باید دست‌کم ‌چهل و پنج روز‌ استراحت می‌کرد و تنها مایعات مصرف می‌نمود،‌ در بیمارستان نماند و با‌‌ همان حال به جبهه بازگشت. او در ذی‌الحجه سال ۱۳۶۴ به خانهٔ خدا مشرف شد. در مدینه با وجود اینکه مأمورین امنیتی حکومت سعودی از زیارت نزدیک ائمهٔ بقیع (ع) جلوگیری می‌کردند،‌ شبانه خود را به بقیع رساند و آنجا از نزدیک و به تنهایی قبور ائمهٔ معصومین (ع) را زیارت کرد.

محمد حسن ‌در مرخصی ‌به خانواده شهدا سر می‌زد و صلهٔ ارحام از خویشان را انجام می‌داد. آنقدر نسبت به خانواده و فرزندان شهدا حساس بود که وقتی با همسرش به زیارت مزار شهیدان می‌رفت، در آنجا از همسر و فرزندش فاصله می‌گرفت تا مبادا فرزند شهیدی او را همراه فرزندش ببیند و دلش به درد آید. حتی از مکه که برگشت، ابتدا سوغاتی فرزندان شهدا را کنار گذاشت و بعد سوغات همسر و فرزندان خود را داد.

همه او را دوست داشتند و او را فردی مؤمن، متقی و رئوف می‌دانستند. هر وقت به قم بر می‌گشت، در همه جا و در هر جمعی به عنوان یک مبلغ انقلاب اسلامی حاضر می‌شد و ارزش‌های دفاع مقدس را به همگان گوشزد می‌کرد. عاشق امام خمینی (ره) بود و مخالفت با فرامین امام، او را بسیار عصبانی می‌کرد. سرانجام محمد حسن ترابیان در بیست و هفتم بهمن سال ۱۳۶۴ طی عملیات والفجر هشت با سمت جانشین معاونت طرح و عملیات لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و در حالی که مشغول جنگ تن به تن با دو کماندوی بعثی بود، از پشت سر هدف رگبار یک سرباز بعثی که در زیر تانکی پنهان شده بود، قرار گرفت و به شهادت رسید.

پدر شهید محمد حسن ترابیان می‌گوید:

محمدحسن مرخصی آمده بود، گفت: بابا دلم برای آقا علی بن‌موسی‌ الرضا ـ علیه‌السلام ـ تنگ شده است، گفتم: «برو مشهد»، گفت: بابا مرخصی‌ام کوتاه است. امام فرموده جبهه‌ها را پر کنید. می‌ترسم حرف امام زمین بماند. گفتم: «برو انشاءالله خدا نصیب می‌کند». پسرم رفت طولی نکشید به ما خبر دادند بیایید معراج شهدای اهواز جسد محمدحسن را شناسایی کنید. به معراج شهدای اهواز رفتیم، هر چه گشتیم جسد محمدحسن را پیدا نکردیم. به ما گفتند عذرخواهی می‌کنیم، جسد محمدحسن اشتباهی به مشهد منتقل شده. این پدر شهید می‌فرمود: نه اشتباهی نرفته بلکه او خودش خواسته برود، ولی تا قبل از شهادت حتّی از زیارت امام رضا (ع) که همه عشقش و هستی‌اش بود، به خاطر اینکه سخن امام زمین نماند صرف نظر کرد؛ منتهی امام رضا او را به مشهد می‌کشاند.

وصیت نامه شهید

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

ما براي نماز مي جنگيم

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سال 66 در قرارگاه ‘لشكر فتح’ تابع ‘سپاه پانزده رمضان’ بوديم. براى سركشى به مقرهايى كه در داخل خاك عراق بود مأموريت داشتيم.

بايد از چندين معبر در ‘استان سليمانيه’ عراق مى گذشتيم. برنامه مان اين بود كه شبها حركت مى كرديم و روزها داخل مناطق آزاد شده و يا جنگلها به استراحت مى پرداختيم.
يكى از اين معبرها راه ‘ادبت’ به ‘سليمانيه’ بود. نيروهاى پيشمرگ همراهمان گفتند: چند لحظه پشت تپه بمانيد تا ما گشتى بزنيم مبادا دشمن كمين كرده باشد.

لحظات سختى بود. درست زير يكى از پايگاههاى عراق بوديم. يكى از برادران تخريب از من سراغ قبله را گرفت. وقتى ديد نمى دانم نزد برادرى كه مسئول ما بود رفت. او با پرخاش نهيب زد كه: مگر نمى بينى زير پاى دشمن هستيم. بگذار بعدا قضايش را مى خوانى.
آن برادر عزيز با آرامش گفت: مگر نه اين است كه ما براى نماز مى جنگيم. مگر همه اين زحمات فقط براى نماز نيست؟ بعد رفت پيش يكى از پيشمرگان كه او هم با بد و بيراه جوابش را داد. يكى از برادران بهدارى به نام ‘ناصرى’ كه مشهدى بود دستش را گرفت و جهت قبله را آن طور كه حدس مى زد نشان داد و او به نماز ايستاد.



معراج مومن، مجموعه خاطرات نماز رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

نوجوانی که غیرتش، زن خبرنگار را مجبور به حفظ حجاب کرد

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به من که رسید، همچنان قهقهه می‌زد که همه اتاق با قهقهه‌های او می‌لرزید. چند لحظه بعد، جمله‌ای به زبان عربی به سربازها گفت و ناگهان مرا کشیدند و از کنار او بردند. نمی‌دانستم کجا می‌برندم. پس از یک راهرو، دری باز شد و دیدم حمام است که در یک لحظه مرا به داخل آن هل دادند. سرم را زیر دوش گرفتند و آب را باز کردند! 


مهدی طحانیان، نوجوان سیزده ساله ای بود که در عملیات بیت المقدس در نوزده اردیبهشت 1361 به اسارت دشمن بعثی درآمد. مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، در برابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، خطاب به شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند و همرزمش علیرضا رحیمی شعر زیر را خواند:

ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است    ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است


خاطرات مهدی طحانیان که پس از دوران اسارت ادامه تحصیل داد و لیسانس علوم سیاسی گرفت ـ که اکنون از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بازنشسته شده ـ از روزهای اولیه اسارت و توصیف او از خرمشهر چند روز پیش از آزادی شنیدنی است. البته خاطرات مهدی به زودی از سوی انتشارات پیام آزادگان چاپ و منتشر خواهد شد، خاطراتی شنیدنی و گاه، بی نظیر که به مناسبت حماسه فتح خرمشهر گوشه هایی از آن را که با خبرنگار ما در میان گذاشته است، تقدیم حضور می کنیم:

پس از آن‌که با آتش کاتیوشا که در چند قدمی آتشبار آن بودیم، مستفیض! شدیم، وقتی به یکدیگر نگاه کردیم از چهره‌هایمان تنها سفیدی چشمانمان معلوم بود و بقیه چهره از دود و خاک و باروت، سیاه شده بود. تازه این حکایت چهره بود و لباس‌ها و موهایمان که قسمت هیچ کافر و مسلمانی نشود که اصلا دیدن نداشتند. گوش‌هایمان هم حکایت دیگری داشتند، چون کاتیوشا چهل گلوله خود را در حالی که دست و پا بسته در چند قدمی قبضه کاتیوشا بودیم، شلیک کرد. با هر شلیک کاتیوشا، مرگ خود را از خدا می‌خواستیم ولی  انگار تمامی نداشتند. اینها به خاطر این بود که به ما بفهمانند شوخی ندارند و حتی می‌توانند ما را برای تنبیه و گوشمالی، از پشت جبهه و نزدیکی بصره، به جبهه برگردانند و با ما این کار را بکنند، ولی تصمیم خود را گرفته بویدم و من از خودم خبر داشتم که به هیچ وجه تسلیم خواسته‌هایشان نمی‌شدم.


همان لحظه معروف که خبرنگار زن مجبور به رعایت حجاب شد

آن روز که دو، سه روز از اسارتم گذشته بود، پس از آن داستان آتشبار کاتیوشا، بلافاصله ما را که سه، چهار نفر بودیم، سوار جیپ کردند و حرکت دادند. کم‌کم به خرمشهر نزدیک می‌شدیم و از دور، تک تک ساختمان‌هایی که سرپا بودند دیده می‌شدند. در نخلستان‌های میان راه، آنقدر نیرو بود که انسان، حیرت می‌کرد. در یک جایی متوقفمان کردند. نیروهای آن محل را ـ که حدود یک تیپ بودند ـ جمع کردند. کسی که فرماندهی همراهان ما را بر عهده داشت، بلندگو را گرفت و شروع کرد به سخنرانی که: این طفلی را که می‌بینید، شش ساله است و او را به زور از مهدکودک آورده‌اند به جبهه. شما باید بدانید که نیروهای ایرانی همه به زور و اجبار به جبهه‌ها می‌آیند و هیچ انگیزه‌ای برای جنگ ندارند. ایران که با کمبود نیرو روبه‌رو شده و همواره از شما شکست می‌خورد، مجبور است به مهدکودک‌ها برود و اطفالی مانند این کودک شش ساله را از آنجا به جبهه بفرستد… .

او همچنان می‌گفت و نیروهای عراقی با تعجب به من نگاه می‌کردند. به من که به زعم او شش ساله بودم و از مهدکودک، به جبهه آورده بودند، این نمایش‌ها برایم تکراری بود و در این دو، سه روز اسارت، چند بار با این نمایش‌ها برخورد کرده بودم و می‌دانستم که چگونه او را «کنف» کنم.

فرمانده در برابر حیرت و بهت سربازان عراقی، به من گفت که خودم جریان به جبهه آوردنم را تعریف کنم. بلندگو را به من واگذار کرد، با توکل بر خدا شروع کردم به صحبت:

ـ من سیزده ساله‌ام و با میل خود برای دفاع از وطن و انقلاب اسلامی به جبهه آمده‌ام و هیچ کس مرا به زور به جبهه نیاورده است، بلکه من با اصرار و گریه برای اعزام، با رزمندگان همراه شده‌ام… .

ناگهان نیروهای عراقی مات و مبهوت شدند و دهان‌هایشان از تعجب بازماند. گاهی به من و گاهی به بغل‌دستی‌هایشان نگاه می‌کردند و شگفت‌زده بودند.

فرمانده و نیروهای ویژه‌ای که با ما بودند، عصبانی شدند و مترجم هم چپ چپ به من نگاه می‌کرد و یواش می‌گفت: مهدی! چه کردی؟ تو را می‌کشند.


آزاده بزرگوار مهدی طحانیان


من لحظه‌ای نترسیدم و خود را نباختم. با غیض و خشم بلندگو را از من گرفتند و دوباره سوار جیپ شدم و حرکت کردیم. وارد خرمشهر که شدیم، دلم سوخت چون از زیبایی آن شهر بندری، بسیار شنیده بودم ولی می‌دیدم که شهر کاملا ویران شده است و به جز چند ساختمان سر پا، هیچ ساختمانی پابرجا نبود. تازه ساختمان‌هایی که پابرجا بودند، هم پر از سوراخ بودند که نشان از ترکش‌ها و بمباران‌ها بود. شهر از بس خراب شده بود، نمی‌شد تشخیص داد کجا خیابان است و کجا خانه. خانه‌های ویران‌شده، جولانگاه تانک‌ها و نفربرها و کاملا هم‌سطح زمین شده بودند. از نظر نیرو هم، تا چشم کار می‌کرد، نیرو بود که مثل مور و ملخ در شهر پراکنده بودند؛ آن هم با حالت آماده و مسلح.

در بین نیروها، افرادی بسیار تنومند و قبراق دیده می‌شدند که روی لباس‌هایشان نوشته شده بود: «حرس الجمهوریه» یا «قوات الخاصه» که نیروهای ویژه و گارد ریاست‌جمهوری بودند. با دیدن آنها دریافتم که عراق برای رویارویی با حمله رزمندگان اسلام، حتی نیروهای گارد صدام را هم به خرمشهر آورده است.

از نظر تجهیزات نظامی هم، تانک و نفر‌بر و توپ و … در شهر جولان می‌دادند و یا در حال آماده شدن بودند. در میان آنها، تانک‌ها و نفربرهای بسیار نویی بودند که هنوز…. آنها برداشته نشده بود و حتی پلاستیکشان هم دست نخورده بودند.

با دیدن آن همه نیرو و تجهیزات، یک لحظه به خودم گفتم: خدایا بچه‌های ما چگونه می‌خواهند با این همه نیرو و تجهیزات بجنگند و خرمشهر را بگیرند؟ خدایا مگر خودت کمک کنی. جیپ ما متواری در شهر حرکت کرد و من با دیدن این صحنه‌ها، همه چیز دستم آمد که عراق، به هیچ وجه نخواهد گذاشت خرمشهر، آزاد شود. پس از چند دقیقه، جیپ متوقف شد و من را از آن پیاده کردند و دو، سه نفر همراهم را در همان جا گذاشتند. من بودم و چند نفر از نیروهای ویژه و فردی که فرماندهی آنان را بر عهده داشت و یک مترجم که گویا عراقی بود؛ اما بسیار خوب فارسی حرف می‌زد و ترجمه می‌کرد. من در میان آنان بودم و از میان محل‌ها و خانه‌هایی که سرپا بودند، رد می‌شدیم؛ آن هم از سوراخ‌هایی که در دیوارهای بین خانه‌ها بود و من که قدم کوتاه بود، به راحتی از سوراخ‌ها رد می‌شدم، ولی آنها که قدهای بلندی داشتند، مجبور بودند با خم شدن، رد شوند.

پس از مدتی پیاده‌روی در میان خانه‌ها و ساختمان مخروبه به کنار رودخانه رسیدیم و درون ساختمانی شدیم بزرگ و چند طبقه که جای جای آن نشان از ترکش‌هایی داشت که در جنگ به آن خورده بود.

نمی‌دانستم آن محل کجاست. آسانسوری بود که داخل آن شدیم و ما را به زیرزمین برد. در آسانسور که باز شد، چند نفر که بسیار تنومند و هیکلی بودند، شروع کردند به تفتیش نیروهایی که مرا آورده بودند و حتی اسلحه آنها را هم گرفتند. سپس ما را به کمی جلوتر هدایت کردند و فرمان توقف در پشت در بزرگی دادند که بسته بود.

نمی‌دانستم چه می‌شود و چه اتفاقی خواهد افتاد یا چه کسی می‌خواهد مرا ببیند و به من چه خواهد گفت؛ اما از آن همه پرستیژ و تفتیش، معلوم بود که اینجا شخصیت برجسته‌ای از عراق است و یا اتفاق خاصی می‌افتد. یک ذره هم نمی‌ترسیدم، چون خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم و از لحظه اول اسارت با خود شرط کرده بودم که تنها در اندیشه عزت جمهوری اسلامی ایران باشم و اجازه ندهم آنها مرا به خوراک تبلیغاتی خود تبدیل کنند.

چند دقیقه بدون آن‌که بدانم آنجا کجاست و چه خواهد شد، در همان محل، ایستادیم و هیچ کس هم حرفی نمی‌زد و من که زیرچشمی افراد اطرافم را نگاه می‌کردم، می‌دیدم که هیچ کس تکان نمی‌خورد؛ انگار مجسمه بودند! و این در حالی بود که نیروهای ویژه آن محل، پیرامون ما را احاطه کرده و خشک و نظامی به من نگاه می‌کردند.


مهدی طحانیان در سیزده سالگی زمانی که به اسارت گرفته شده بود


ناگهان آن در بزرگ باز شد و سالنی بزرگ و کشیده در برابر چشمانم ظاهر شد، با یک میز بزرگ بیضی شکل در وسط آن که دورتادور میز افراد ارتشی نشسته بودند و از قبه و درجه‌هایشان معلوم بود که باید فرماندهان یگان‌ها و لشکرهای عراقی باشند. روی دیوارها هم نقشه‌های بسیار بزرگ نظامی چسبیده شده بود. در قسمت ته سالن و بالای میز، فردی ارتشی با هیکل درشت و لباس نظامی که ده‌ها قپه بر دوش و سینه داشت در حال توضیح دادن نقشه‌ای بود که در مقابلش بود و همه، سراپا گوش بودند و محو سخنان او. فهمیدم آنجا اتاق جنگ عراق است.

پس از چند دقیقه که همانجا جلوی سالن ایستاده بودیم و او توضیح می‌داد، با پایان گرفتن سخنانش روی صندلی خود نشست. بعد نگاهش که به من افتاد، شروع کرد به خندیدن. بلند شد و در حالی که می‌خندید به طرف من آمد. هرچه به من نزدیک می‌شد، صدای خنده‌هایش بیشتر می‌شد و وقتی به من رسید، دیگر قهقهه می‌زد و ریسه می‌رفت.

بقیه فرماندهان هم با قهقهه‌های او شروع کردند به خندیدن و قهقهه و این در حالی بود که مرا نگاه می‌کردند و به یکدیگر نشان می‌دادند. اتاقش پر شد از قهقهه و صدای شلیک خنده‌های مستانه او و فرماندهان عراقی داخل سالن. نمی‌دانستم به چه می‌خندند، اما خیلی خشک ایستاده بودم. سرم بالا بود و خودم را محکم نشام می‌دادم و پلک نمی‌زدم، نکند نشانه ضعف من باشد.

به من که رسید، همچنان قهقهه می‌زد که همه اتاق با قهقهه‌های او می‌لرزید. چند لحظه بعد، جمله‌ای به زبان عربی به سربازها گفت و ناگهان مرا کشیدند و از کنار او بردند. نمی‌دانستم کجا می‌برندم. پس از یک راهرو، دری باز شد و دیدم حمام است که در یک لحظه مرا به داخل آن هل دادند. سرم را زیر دوش گرفتند و آب را باز کردند!

ناگهان با فشار آب، خاک و گل و باروت با رنگ سیاه از سرم به روی زمین ریخته شد و نفسی کشیدم تا می‌خواستم سرم را بشویم ناگهان مرا از زیر دوش بیرون کشیدند و در حالی که هنوز آب و گل از سرم می‌ریخت، حوله‌ای به من دادند تا سرم را خشک کنم. همانطور که سرم را خشک می‌کردم، مرا دوباره به همان سالن و نزد آن فرمانده که نمی‌دانستم چه کسی است، بردند؛ این جریان فقط چند دقیقه طول کشید چون وقتی به آنجا رسیدم، او هنوز در همان محل ایستاده بود.

به او که رسیدم و مقابلش ایستادم، دوباره از سر تحقیر خنده ای زد که باز هم اطرافیان او هم شروع کردند به خنده. از من پرسید که چند ساله‌ام و مترجم برای من ترجمه کرد. پرسید: چه جوری به جبهه آمدم؟ گفتم: داوطلبانه و با خواست خود به جبهه آمده‌ام. (متطول) او باز هم قهقهه زد و در بن قهقهه‌هایش از من پرسید که آیا تو با این سن و سال نترسیدی به جبهه بیایی و با این پهلوانان و قهرمانان بجنگی؟

ناگهان خدا به دلم انداخت که پاسخ او را بدهم؛ آن هم پاسخی دندان‌شکن. گفتم: ما که نیامده‌ایم با هم کشتی بگیریم. اینجا صحنه جنگ است. شما یک تیر می‌اندازید و من هم یک تیر. چون من کوچک و دارای هیکل ریزی هستم، از تیرهای شما در امان خواهم بود، اما شما که هیکل‌های درشت دارید به راحتی هدف تیرهای من قرار می‌گیرید.

مترجم سخن مرا در حالی که می‌لرزید و رنگ چهره‌اش سفید شده بود، ترجمه کرد و آن فرمانده با شنیدن جمله مترجم، ناگهان خنده بر لبش خشکید و صدای قهقهه‌اش خاموش شد و آن همه سرمستی و غرور، محو شد.

نگاهی خون‌آلود به من کرد. انگار تیر خلاصی به او زده باشم، قاتی کرد و خیلی به او برخورد. یکی از دلایل آن، این بود که من یک نوجوان سیزده ساله اسیر، با آن جثه نحیف و لاغر که چندین روز شکنجه شده و بدون آب و غذای درست  حسابی رنج‌ها کشیده بودم و با آن وضع لباس و سر و صورت، او را در برابر آن همه فرماندهانش، کنف کرده و پاسخی دندان‌شکن به او داده بودم.

نگاهش شیطانی و غضبناک بود، ولی من اصلا خم به ابرو نیاوردم و خود را به خدا سپردم، چرا که می‌دانستم این پاسخ را خدا به من الهام کرده بود. با عصبانیت جمله‌ای به زبان عربی به مأموران گفت و برگشت و رفت تا سر جایش بنشیند. وقتی برگشت، احساس کردم شکسته شده است آن هم در میان آن همه فرمانده و نیروهای خود.

مرا سریع از آنجا دور کردند و در بالا از راه خرابه‌ها به جیپ رساندند. در بین راه، مأموران که بسیار عصبانی بودند، چپ‌چپ به من نگاه می‌کردند و با غضب و خشم و عجله من را همراهی می‌کردند. مترجم هم شروع کرد به هشدار که: مهدی! چه گفتی؟ چرا این کار را کردی؟ نمی‌دانی این کی بود؟ تو را خواهند کشت. چرا به خودت رحم نکردی؟

اما من تنها به انگیزه اسلام و رضایت امام خمینی(ره) فکر می‌کردم و تنها به فکر اندیشه عزت اسلام و انقلاب بودم. با سخنان مترجم دریافتم که به خوبی آن فرمانده را شکست داده‌ام وخود را برای شهادت آماده کردم.



در راه بازگشت باز هم شاهد نیروهای مزدوران و مسلح و آماده و تجهیزات بی‌شمار عراق در خرمشهر بودم و در حالی که از کار خودم خوشنود بودم احتمال نمی‌دادم که خرمشهر آزاد شود. مگر آن‌که خدا کمک کند. این موضوع گذشت و به عقب جبهه آورده شدیم. چند روز بعد و پس از بارها شکنجه به اردوگاه عنبر برده شدیم و در آنجا بود که بلندگوهای اردوگاه، اطلاعیه‌ای از رادیو عراق پخش کردند که عراق از خرمشهر عقب‌نشینی کرده و آنجا بود که دریافتیم نیروهای رزمنده ایرانی، خرمشهر را فتح کرده‌اند.

نخست باور نمی‌کردیم، چون من با چشم‌های خودم آن همه نیرو و تجهیزات بی‌شمار را دیده بودم و شاهد جلسات سران ارتش بعث در آن سالن بودم که آن فرمانده عالی‌رتبه، ‌با جدیت نقشه را برای آنان بازگویی کرد که نشان‌دهنده حساسیت موضوع بود. با شنیدن چند باره خبر از رادیو عراق، باور کردم که به راستی خرمشهر آزاد شده است و عزیزان رزمنده توانسته‌اند خرمشهر را آزاد کنند؛ فتحی که جز به یاری خداوند، میسر نبود و به قول امام خمینی، «خرمشهر را خدا آزاد کرد».

آن روزها گذشت و من همچنان در اندیشه بودم که آن فرمانده که در برابر من شکست خورد، چه کسی بود تا آن‌که سال 67 یا 68 بود که ناگهان خبر رسید که «عدنان خیرا…»، وزیر دفاع عراق در یک سانحه هوایی کشته شده است.

هنوز هم برایم مهم نبود؛ اما وقتی عکس او را در روزنامه‌ها و تلویزیون عراق دیدم، دریافتم که آن فرمانده در آن سالن که قهقهه می‌زد و با کمک خدا، توانستم قهقهه‌هایش را خاموش کنم، کسی نبوده است ،جز عدنان خیرا… که به عنوان شخص اول نظام پس از صدام برای دفاع از خرمشهر به آنجا آمده بود.

چند سال پس از آزادی‌ام که به خرمشهر رفتم، ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر بردند و من به دنبال آن ساختمان بودم. به متصدی آنجا، جریان خود را گفتم و از او پرسیدم: آیا این موزه آسانسور هم دارد؟

پاسخ داد: بله. این ساختمان تنها ساختمانی در خرمشهر بوده که پیش از جنگ آسانسور داشته است. در آنجا بود که دریافتم، محلی که من با عدنان خیرا… ملاقات کرده‌ام، همین موزه کنونی دفاع مقدس خرمشهر بوده که در آن زمان به عنوان قرارگاه فرماندهی ارتش عراق در خرمشهر از آن استفاده می‌شده است.






تابناک

 نظر دهید »

۱۷۸۴ شهید انقلاب و دفاع مقدس دانشجو بودند

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بنابر فرهنگ اعلام شهدای دانشجو، یک هزار و 784 شهید انقلاب و دفاع مقدس دانشجو بودند که در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل آسمانی شدند.

وقتی که ندای مقاومت سر داده شد، شنیدند کسانی که پشت نیمکت‌های مدرسه و کلاس‌های دانشگاه بودند، بنایی می‌کردند، روی زمین‌های کشاورزی بودند، رانندگی می‌کردند و پست و مقامی داشتند، رفتند تا ندای حق را لبیک بگویند.

گروهی از این لبیک‌گویان، دانشجویان بودند؛ دانشجویانی که در آن زمان به سختی می‌توانستند وارد عرصه تحصیل شوند، با اشتیاق وارد دانشگاه شدند؛ اما از یک سو جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران در هشت سال و از سویی دیگر سوء قصد ضدانقلاب در نقاط مختلف کشور مجال ادامه تحصیل را از آنها گرفت.

آنها آن روز بر اساس تکلیف، کلاس‌های درس در دانشگاه‌ها را رها کرده و در سنگر مقاومت ایستادگی کردند؛ جمعی از رزمندگان دانشجو به شهرها بازگشتند و بنابر فرهنگ اعلام شهدای دانشجو، یک هزار و 784تن از این مردان به شهادت رسیدند.

در ورق زدن برگ‌های تاریخ، 16 دی ماه 1359 روزی است که سپاهیان اسلام جلوی تانک‌های ارتش در شهر هویزه ایستادند و در حمله دشمن، بیش از یکصد تن از رزمندگان پاسدار، جهاد و دانشجویان پیرو خط امام از جمله شهید بزرگوار سیدحسین علم‌‌الهدی شهید و مفقود الاثر شدند.

به بهانه بزرگداشت شهدای دانشجوی پیرو خط امام در هویزه نام جمعی شهدای دانشجو انقلاب و دفاع مقدس در ادامه می‌آید.

شهید «منصور ‌آخرت‌دوست»، متولد 1338، دانشجوی دکترای دانشگاه ارومیه رشته پزشکی، تاریخ و نحوه شهادت 15 مرداد 1362 در محل درگیری با ضدانقلاب

شهید «اکبر آذربایجانی»، متولد 1342، دانشجوی دوره کارشناسی دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبیات فارسی، تاریخ و نحوه شهادت 11 اسفند 1365 در عملیات «کربلای 5»

شهید «سیدحسین میرسطانی»، متولد 1340، دانشجوی دوره کارشناسی دانشگاه صنعتی شریف در رشته شیمی، تاریخ و نحوه شهادت 27 آبان 1359 در سوسنگرد

شهید «سیدابوالفضل میرسلطانی» متولد 1347، دانشجوی سال سوم کارشناسی دانشگاه علامه طباطبایی در رشته زبان انگلسیی، تاریخ و نحوه شهادت 21 مرداد 1369 به دلیل عوارض ناشی از جراحت در جبهه

شهید «محمد همایون‌پور» متولد 1344، دانشجوی دوره کارشناسی دانشگاه صنعتی امیرکبیر در رشته شیمی، تاریخ و نحوه شهادت 9 شهریور 1366 در شلمچه

شهید «کوروش هلیسایی» متولد 1341، دانشجوی کارشناسی در رشته معماری دانشگاه شهید بهشتی، تاریخ و نحوه شهادت 7 اسفند 1365 در شلمچه

شهید «محسن ماندگار» متولد 1336، دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف در رشته متالوژی، تاریخ و نحوه شهادت 28 آبان 1362 در پنجوین عراق 

شهید «سیدمصطفی حجازی» متولد 1335، دانشجوی کارشناسی ارشد در رشته ریاضی، تاریخ و نحوه شهادت 11 شهریور 1360 در درگیری با ضدانقلاب استان سیستان و بلوچستان

و هزاران شهید گلگون کفن که نامشان تا ابد در تاریخ انقلاب اسلامی خواهد ماند.

فارس

 

 نظر دهید »

کشتی‌گیری که فرمانده اطلاعات عملیات شد

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در حالی که طبق معمول نگاهش به جلو بود می‌گفت: «برای از بین بردن تانک‌های دشمن و زره‌پوش‌های آنها، نیازی به موشک ضد زره نمی‌بینم! با «آر.پی.جی» بهتر و مقرون به صرفه‌تر است. من «آر.پی.جی» را به موشک ضد زره ترجیح می‌دهم …!!». 

سردار شهید غلامرضا کیانپور در سال 1339 در خانواده‌ای محروم از نعمات مادی، اما پارسا و دیندار در محله سرآسیاب از محلات کرج دیده به جهان گشود. او در خانواده‌ای که مهر و عطوفت در آن سرشار بود، رشد کرد و تربیت یافت. دوره ابتدایی را در دبستان «مرادیان» به پایان رساند و پس از آن جهت ادامه تحصیلات وارد مدرسه «آزادی» تهران شد و این دوره را نیز با موفقیت پشت سر نهاد. سپس وارد یکی از دبیرستان‌های کرج شد و مقطع متوسطه را نیز با نمرات عالی گذراند. او از استعداد و هوش سرشاری برخوردار بود؛ بطوری که در تمام دوران تحصیل، شاگردی موفق بود و به حسن اخلاق مشهور بود و در بیشتر مقاطع تحصیلی جزء شاگردان ممتاز محسوب می‌شد؛ در همین راستا توانست دیپلم ریاضی فیزیک و علوم تجربی را با هم کسب نماید. در حین تحصیل هیچ‌گاه از شرکت در مراسم مذهبی غفلت نکرد و همواره در کسب معارف و تقویت بنیه معنوی تلاش وافر داشت. شرکت در مراسم مذهبی و محافل دینی را بر خود فرض می‌دانست و بر آن پافشاری می‌کرد.

در دوران پرشور انقلاب که نوجوانی بیش نبود و سال‌های پایانی دوره متوسطه را می‌گذراند، با شور و اشتیاق زایدالوصفی وارد صحنه‌های انقلاب شد و به طور جدی با درون‌مایه غنی اعتقادی در صفوف انقلابیون در عرصه‌های گوناگون تحولات حضور یافت. او به عنوان عنصری پرتلاش، نوجوانان و جوانان محل را به مبارزه علیه رژیم ستمشاهی تشویق و ترغیب می‌نمود و در این زمان فعالیت‌های زیادی از خود نشان می‌داد.

شهید کیانپور در اردیبهشت ماه سال 1358 پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی جهت حراست از آرمان‌های نظام مقدس جمهوری اسلامی، عازم خدمت مقدس سربازی شد. دوران سربازی را در پادگان «آبیک» گذراند. اواخر دوران سربازی مصادف با آغاز جنگ تحمیلی بعثیان عراقی علیه خاک پاک میهن اسلامی بود.

در این زمان علیرغم مخالفت‌های مسئولان خود در پادگان «آبیک»، تلاش نمود تا عازم جبهه‌های جنگ شود، اما موفق نگشت. پس از اتمام سربازی برای اولین‌بار از پادگان «جی» ورامین عازم مناطق جنگی شد. در سال 1361 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو فرزند دختر بنام «زینب» و «زهرا» بود. پس از مدتی از طرف لشکر 27 محمد رسول‌الله(ع) جهت انجام ماموریت عازم لبنان شد. این ماموریت چهارده ماه به طول انجامید.

در خرداد سال 1362 به طور رسمی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. در این زمان ابتدا به مدت سه ماه در پادگان «امام حسین(ع)» دوره آموزش نظامی گذراند. کمی بعد به نیروهای لشکر ده نیرو مخصوص سیدالشهداء(ع) پیوست و در معاونت اطلاعات- عملیات این لشکر انجام وظیفه نمود.

با کسب تجربه در این واحد و با توجه به هوش و ذکاوت و دقت در کار به عنوان جانشین معاونت اطلاعات- عملیات منصوب شد و تا زمان شهادت در این سمت باقی ماند.

در طول مدت حضورش در این واحد مایه دلگرمی لشکریان بود و همه به انتخاب راهکارها و شناسایی‌های او ایمان داشتند. اتکا به خدا آمیخته جانش بود و در سخت‌ترین شرایط جنگ نیز احساس ضعف ننمود. در عملیات «مهران» که فقط یک شب برای شناسایی فرصت داشتند با توسل به حضرت فاطمه(ع) به قلب دشمن زد و با شناسایی دقیق خود ضامن پیروزی عملیات گشت و نام راهکار عملیاتی را، راهکار «فاطمه زهرا(ع)» گذاشت.

در طول دوران حضور در جبهه در عملیات‌های متعددی حضور داشت و عملیات‌های شناسایی را به همراه گروهش انجام داد. عملیات‌های «بیت‌المقدس»، «والفجر مقدماتی»، «والفجر1»، «لبنان»، «بیت‌المقدس سوریه»، «محرم»، «خیبر»، «بدر»، «عاشورای3»، «ایذائی ام الرصاص»، «والفجر8»، «سیدالشهدا(ع)»، «کربلای1»، «کربلای4» و «کربلای5» از جمله عملیات‌هایی بود که غلام در آنها حضور داشت.

شهید کیانپور پس از عمری مجاهدت و جانفشانی در جبهه‌های نبرد، از آنجا که دلتنگ و آرزومند شهادت بود، در عملیات «کربلای5» پرنده سفید جان را به آسمان حیات و هستی پرواز داد و سرو قامتش در دشت خونبار «شلمچه» به خاک افتاد و به قافله یاران شهیدش پیوست. تربت پاک این سردار شهید در امامزاده محمد(ع) واقع در حصارک کرج می‌باشد. 

 

 

 

شهید غلامرضا کیانپور/ فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 10 سیدالشهدا
 

*عملیات در فکه…

 وقتی مسئولیتی را می‌پذیرفت، تمام فکر و ذکر خود را در آن معطوف می‌کرد و هر کار دیگری را در اولویت دوم قرار می‌داد. تمام سعی او این بود که مسئولیت محوله را به بهترین شکل انجام دهد. شب‌بیداری، استراحت‌های کوتاه و عدم رفتن به مرخصی جزو کارهایش می‌شد و تا عملیات شناسایی به خوبی انجام نمی‌گرفت روند زندگی او در این دوران تغییر نمی‌کرد.

همه او را فردی کم‌هزینه و پرسود می‌دانستند! برای انجام کارهایی که نیازمند امکانات و هزینه‌های زیاد بود، طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که با کمترین امکانات و هزینه، بهترین نتیجه حاصل شود. نمونه بارز آن عملیات‌های غواصی بود. برای کار غواصی وسایل و امکانات مختلفی لازم بود که اغلب گران و باید از کشورهای خارجی وارد می‌شد. او علاوه بر استفاده نمودن از امکانات در دسترس، بعضی از ابزارها را خود می‌ساخت و پس از تمرین نمودن با وسایل دست‌ساز خود، سعی می‌کرد در عملیات از آنها استفاده کند. او معتقد بود «در عملیات‌های شناسایی باید کمتر به امکانات و وسایل تکیه کرد! در عوض باید بیشتر به خدا توکل نمود و به توانمندی‌های فردی تکیه داشت…».

در حالی که طبق معمول نگاهش به جلو و به سمت مناطق دشمن بود می‌گفت: «برای از بین بردن تانک‌های دشمن و زره‌پوش‌های آنها، نیازی به موشک ضد زره نمی‌بینم! با «آر.پی.جی» بهتر و مقرون به صرفه‌تر است. من «آر.پی.جی» را به موشک ضد زره ترجیح می‌دهم…!!».

بارها اتفاق افتاده بود که بی‌توجه به نصیحت‌های دیگران، با یک قبضه «آر.پی.جی» و چندین موشک، کیلومترها از خط مقدم پیش می‌رفت و برای نیروهای دشمن و تانک‌های آنها کمین می‌گذاشت. با شلیک موشک‌های «آر.پی.جی» دشمن را غافلگیر می‌نمود. به همین جهت در اغلب مواقع دشمن تصور می‌کرد که به نزدیکی خط مقدم نیروهای ایرانی رسیده است و یکی دو کیلومتر بیشتر با نیروهای ایرانی فاصله ندارد، بنابراین کورکورانه آتش می‌ریختند و حجم زیادی از آتش آنها هدر می‌رفت.

اوایل سال 1364 بود که حاج علی فضلی فرماندهی لشکر 10 نیرو مخصوص سیدالشهدا(ع) را برعهده گرفت. در آن زمان هفت هشت ماه بود که لشکر کار عملیاتی انجام نداده بود و از نظر روحی و جسمی نیروها ضعیف شده بودند. جهت بالا بردن انگیزه نیروها، لشکر در یک عملیات ایذائی که در شمال فکه صورت گرفت شرکت کرد. در این عملیات ایذائی نیز غلام عملیات شناسایی آن را به همراه گروهش انجام داد. 

انجام عملیات‌های شناسایی متعدد در آن زمین سراسر رملی که راه رفتن عادی در آن نیز با مشکلات فراوان همراه بود، به مهارت، شجاعت و جسارت زیادی نیاز داشت. تپه ماهورها با چهره‌هایی یکسان و تقریبا شبیه به هم مانع از شناسایی دقیق می‌شدند. پس از گذشت چند ماه کار شناسایی به خوبی انجام شد و یک عملیات موفقیت‌آمیز در خاک فکه صورت گرفت.

در عملیات‌های سنگین که حجم آتش روی نیروها شدید بود، قدرت تشخیص و تدبیر خود را از دست نمی‌داد و ابتکار عمل در دسترس بود. نیروها را به نحوی اداره می‌کرد و به آنها دستور می‌داد که گویی در شرایط عادی قرار دارد! حجم آتش نمی‌توانست مانع از فرماندهی او شود. 

قبل از شروع هر عملیات سعی می‌کرد فرماندهان گردان‌های عمل‌کننده را به خوبی توجیه کند تا آنها بتوانند نیروهایشان را به خوبی هدایت کنند، اما با شروع عملیات در کنار یگان‌های مختلف عمل‌کننده حضور می‌یافت و به کمک آنها می‌شتافت. اگر کارهای عملیاتی شهید می‌شدند، جای آنها را می‌گرفت و در بعضی مواقع با شهید شدن فرماندهان گردان، به جای آنها وارد عمل می‌شد. 

… با فکه صحبت‌های زیاد داشت، عملیات‌های متعدد در این زمین انجام شده بود. هر بار که شناسایی منطقه‌ای از زمین فکه به او می‌رسید، سختی زیادی متحمل می‌شد. کم‌کم فکه را به خوبی می‌شناخت، مانند کف دستش، اما آیا فکه هم او را می‌شناخت…؟!!

 


 

 

*عملیات در جزیره مینو

 غلام علاقه زیادی به ورزش صبحگاهی داشت. وقتی نیروها در عقبه بودند به همراه گروهی از بچه‌ها ورزش صبحگاهی می‌کرد؛ بدن آماده و ورزیده‌ای داشت. چندین مقام قهرمانی در کشتی کسب کرده بود و در این رشته ورزشی حرف‌هایی برای گفتن داشت.

نسیم بهاری، آرام آرام می‌وزید و صورت را نوازش می‌داد. پادگان حمید حالی عجیب داشت. در حالی که اطراف پادگان را نگاه می‌کرد، همهمه‌ای به گوشش خورد. گروهی از رزمنده‌ها با شادی می‌گفتند: «حاج احمد آمد… حاج احمد… حاج احمد عراقی!!!».

بچه‌ها می‌گفتند: «قبلا در اطلاعات لشکر 27 بوده. در این بین به علت رفتن روی مین، یکی از پاهایش را از دست داده است…»

کمی بعد از آن حاج احمد درخواست پیوستن به مجموعه لشکر ده را نمود و بار دیگر در قالب این واحد وارد میادین جنگ شد. غلام آرام و قرار نداشت؛ حاج احمد به عنوان فرمانده اطلاعات لشکر معرفی شده بود و او می‌بایست تحت فرمان حاج احمد کار می‌کرد. اولین برخورد بین آنها بسیار زیبا بود. آنقدر زیبا که انس و الفتی عمیق بین آن دو ایجاد کرد و آنقدر پیش رفت که آن دو گویی دو برادر جلوه می‌کردند.

 

من احمدم… احمد عراقی… امیدوارم در خور نام لشکر به واحد اطلاعات خدمت کنم… 

اسم من هم غلامه… غلام کیانپور… من هم آماده‌ام با فرمان شما هر عملیاتی را انجام بدهم…

حاج احمد دستش را به سمت غلام دراز کرد، دستانی محکم و قوی داشت؛ غلام بدون اینکه دستان حاج احمد را بگیرد، خودش را در آغوش او انداخت. گویا در همان لحظه اول هر دو شهادت را در چشمان یکدیگر دیده بودند. هر دو اخلاقی شبیه به هم داشتند و با اصرار به انجام مستحبات، آن را زیت‌بخش واجبات خویش می‌نمودند. هر دو معتقد بودند که چهار وجه مشترک دارند؛ عشق به امام(ع)، عشق به شهادت، ایمان و تقوا و این چهار وجه پیوند دوستی آنها را روزبه‌روز محکم‌تر می‌کرد.

همه آن دو را از هم جدا ناشدنی می‌دانستند. تاریخ شهادت آن دو نیز این ادعا را ثابت کرد. کربلای 8 حاج احمد و کربلای 5 غلام با یکدیگر پیوند خورده بود.

غلام با لبخندی زیبا در حالی که از پشت عینک همه بچه‌ها را زیر نظر داشت با سخنانی که خواهش و التماس در آن موج می‌زد اصرار کرد که حتما نماز شب را بجا آورند. در حالی که به نیروها خیره شده بود گفت: «کسانی می‌توانند به عملیات‌های شناسایی بروند که زاهد و پرهیزکار باشند… چشمانش قوی و بینا باشد و قبل از حرکت از هر جهت تمیز و طاهر باشند… چون این افراد پیشقراولان شهادت هستند…»

اولین ماموریت پس از آشنایی با حاج احمد، شناسایی جزیره مینو بود. جهت شناسایی جزیره باید از آب‌های وحشی اروندرود می‌گذشتند. تا آن روز عملیاتی بر روی اروندرود انجام نشده بود. به همین دلیل این منطقه نیز مورد شناسایی قرار نگرفته بود. زمستان بود و سوز سرما بیداد می‌کرد. امواج خروشان اروندرود خود را به ساحل می‌کوبیدند. گویا می‌خواستند سرما را بیش از پیش به رخ آدمیان بکشند. اروندرود سردی را با تمام وجود حس کرده بود و موج‌هایش را هر لحظه بیش از لحظه قبل به کناره می‌کوبید. آشنایی با امواج خروشان و وحشتی اروندرود، میزان جزر و مد و ساعات این پدیده‌ها، سرعت حرکت آب و… از جمله سوالاتی بود که گروه شناسایی باید به آن پاسخ می‌داد.

تدارک نیروها به خوبی انجام نمی‌گرفت؛ حتی لباس غواصی نیز به اندازه کافی فراهم نشده بود. غلام طبق سخنان جذاب خویش روحیه معنوی و سلحشوری نیروهایش را تحریک می‌کرد تا با همین اندک امکانات عملیات شناسایی را آغاز کنند. پیشاپیش دیگر نیروها وارد آب شد. سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. در این عملیات که بیش از نیمی از آن را یک تنه به انجام رساند، سختی زیادی را تحمل نمود. وضعیت جسمانی حاج احمد باعث شده بود که در عمل فرماندهی نیروها را برعهده گیرد و حاج احمد بیشتر وقت خود را صرف کارهای ستادی می‌کرد. در کمترین مدت شناسایی اروند پایان گرفت و اطلاعات جامعی به مقامات تصمیم‌گیرنده رساند.

ساعت‌ها تحمل سردی هوا کردن و صبر و شکیبایی نسبت به مشکلات باعث شد در انجام عملیات شناسایی موفق عمل کند.

… اگر پایش را از دست داده بود، اما دستانی قوی و نیرومند داشت و این نیرو را به غلام نیز منتقل می‌کرد. غلام طوری او را نگاه می‌کرد که گویی سال‌هاست او را می‌شناسد.

قدرت رهبری حاج احمد، مدیریت غلام را نیز تحت تاثیر قرار داده بود. در حضور نیروها غلام درس سلسله مراتب و حرف شنوی از مسئول به بچه‌ها می‌داد. غلام، حاج احمد را قبول داشت؛ به عنوان یک برادر؛ به عنوان یک دوست؛ به عنوان یک همرزم و به عنوان یک فرمانده…!!


 

 

 

 *عملیات ایذایی ام‌الرصاص…

 زمزمه‌های عارفانه او در شب‌های عملیات قطع نمی‌شد. لرزش لبان او نشان‌دهنده این مناجات‌های پنهانی بود. در موقع حرکت آرام‌آرام قرآن می‌خواند و دعا می‌کرد. همه زندگی خود را وقف اسلام و ایران نموده بود و به این دو عشق می‌ورزید. گرچه جنگ، تمام هم و غم او شده بود، اما در آن بحبوحه نیز خوشرو بود و سعی می‌کرد با مهربانی نیروهایش را مورد خطاب قرار دهد. هرگاه تصمیم می‌گرفت جهت عملیات شناسایی به سمت عراقی‌ها برود، باید دو یا سه نفر از نیروها او را همراهی می‌کردند. در این لحظه بود که بیشتر نیروها با اصرار فراوان تقاضای همراهی با او را داشتند تا در کنارش کسب تجربه کنند. خوشرویی، خوش‌برخوردی او با نیروها، یکی از علل مهم این حرکت و طرز تفکر نیروهایش بود.

برخلاف اطلاعات تاکید خاصی داشت. نیروها را تا آنجا که لازم بود از موقعیت‌های منطقه و دیگر اطلاعات آگاه می‌کرد. در چندین نوبت برای نیروهای تحت امرش کلاس‌های اطلاعاتی دایر نمود. در این کلاس‌ها علاوه بر آموزش حفاظت اطلاعات، شیوه نگارش نامه به روش حفاظتی را نیز یاد داد.

شهید عراقی برای شرکت در جلسه لشکر، عازم اهواز شده بود. غلام نیز به جلسه قرارگاه رفته بود. از جلسه قرارگاه که بیرون آمد غرق در تفکر بود؛ گویا در حال ترسیم نقشه‌ای بود تا ماموریت محوله از طرف قرارگاه را به خوبی انجام دهد.

قرار بود عملیات ایذایی بر روی جزیره ام‌الرصاص انجام شود تا تمرکز نیروهای عراقی به سوی این منطقه کشیده شود و نیروها بتوانند عملیات اصلی را در اروندرود انجام دهند. این عملیات ایذایی نقش بسزایی در موفقیت عملیات والفجر هشت داشت.

خورشید خیره خیره زمین را می‌نگریست. از آسمان گرما به زمین می‌رسید و زمین آن را به آسمان حواله می‌داد.

عرق روی پیشانی خود را پاک کرد و گفت: محمد!!! 

-چیه!!! اتفاقی افتاده…؟ خیلی تو فکر هستی… 

-امشب باید آب را رد کنیم و از خط بگذریم. باید خودمان را به «ام‌الرصاص» برسانیم… 

-چند تا تیم می‌فرستی؟!! تو نقشه خاصی داری؟!! 

-خودم می‌خواهم بروم… تا الان وارد جزیره نشده‌ایم و خطرناک است. بهتر است اولین‌بار خودم بروم تا راهکار به بچه‌ها بدهم.

محمد که انتظار چنین پاسخی را داشت، مسیر نگاهش را به سمت جزیره کج کرد و جواب داد: «پس سعید مرادی را با خودت ببر…». 

غلام در حالی که هنوز غرق در تفکر بود گفت: «امشب در رابطه با آن با هم صحبت می‌کنیم… باید کاری انجام بدهم…». 

این را گفت و سریع از محمد دور شد. محمد در حالی که به شب فکر می‌کرد، غلام را با چشم دنبال نمود. 

یک بار دیگر تاریکی همه‌جا را فرا گرفت. همه خوابیده بودند. هر از چند گاهی صدای جیرجیرک‌ها یا فریاد قورباغه سکوت را از بین می‌برد. ساعت 11 بود. رو به محمد کرد و گفت: «باید هرچه زودتر آماده بشوم… احمد کجاست؟!!»

محمد در حالی که سعی می‌کرد خودش را به غلام برساند جواب داد: «نمی‌دانم… احتمالا در سنگر است… شاید هم رفته باشد خرمشهر…»

برای چند لحظه ایستاد و چشم در چشم محمد دوخت.

-من نمی‌توانم صبر کنم. دستور رسیده که امشب آب را رد کنیم و برای شناسایی وارد جزیره شویم. اما نمی‌دانم احمد را چکار کنم… من نتوانستم با احمد هماهنگی کنم…

-آخه چه جوری می‌خواهی آب را رد کنی؟ با قایق؟!!

-نه، با قایق نمی‌شه… باید دو نفر آب را رد کنند… من خودم می‌روم. به نظر تو چه کسی را با خودم ببرم؟

-با سعید مرادی برو…

-نه، سعید از نیروهای قدیمی است و حیفه، واحد به وجود او نیاز دارد…!!

-پس با «محمد محافظت» برو…

-نه؛ محمد هم حیفه… به وجود او هم نیاز داریم…!!

-بابا تو چی می‌گی؟ مگه می‌خوای چه کار کنی؟ هر که را که می‌گویم می‌گویی حیفه؛ اینجا که جدید و قدیم نداریم… من که متوجه منظورت نمی‌شوم…

غلام لبخندی زد و گفت: «منظور من مقدار اطلاعاتی است که آنها دارند؛ من که نگفتم اینها شهید نشوند و دیگران شهید بشوند…»

محمد با بی‌حوصلگی گفت: «بیا برویم توی سنگر؛ من خودم یکی را انتخاب می‌کنم…»

و بدون اینکه منتظر جواب غلام بماند دست او را گرفت و به طرف سنگر حرکت کرد. چند نفر از بچه‌های دانشگاه امام حسین(ع) در سنگر خوابیده بدند. یکی از آنها «علی سیف‌اللهی» بود؛ خوش قد و قامت، موهای بور، رعنا، خوش‌قیافه و هیکل زیبایی داشت. هیکل او سنگر را پر کرده بود. محمد در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: «غلام بیا… بیا که یک چاق و چله برایت سراغ دارم که اگر بخواهی او را دم تیغ بدهی ارزشش را دارد…»

محمد آرام‌آرام پیش رفت و علی را بیدار نمود. وقتی علی در جریان ماموریت قرار گرفت با گشاده‌رویی پذیرفت و سریع اعلام آمادگی کرد. محمد که پریشانی و اضطراب در چشمانش موج می‌زد رو به علی کرد و گفت: «تو را انتخاب کردم که اگر غلام زخمی شد بتوانی او را روی دوش بگیری و برای من بیاوری…»

علی با چشم جواب محمد را داد و یکدیگر را در آغوش گرفتند. غلام رو به محمد کرد و گفت: «هرچه فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌توانم بدون اجازه «احمد» بروم. احمد الان خرمشهر است باید هر چه سریع‌تر خودمان را به خرمشهر برسانیم…»

محمد در حالی که به سمت اتومبیل می‌رفت گفت: «پس یا علی… زود باش…»

بین راه محمد از رفتن غلام صحبت کرد و غلام او را دلداری می‌داد. در حالی که هر لحظه بغض بیش از قبل گلوی محمد را می‌فشرد گفت: «غلام، اگر برنگردی ما چه کار کنیم…؟ به بچه‌ها چه بگوییم…؟!»

غلام لبخند زیبای همیشگی را به لب آورد و جواب داد: «ما حالا حالاها هستیم… از این بابت خیالت راحت باشد…!»

وقتی به خرمشهر رسیدند احمد را دید و جریان را برای او تعریف کرد. در ادامه گفت: «باید بروم جزیره ببینم عراقی‌ها چه دارند چه ندارند…؟! عملیات نزدیک است و امشب باید بروم…»

 

 


حاج احمد راهنمائی‌های لازم را به غلام کرد و تدارکات لازم را به آنها داد. سپس به سمت خط برگشتند. در بین راه احمد مدام با غلام صحبت می‌کرد و او را از جلسه لشکر و صحبت‌های رد و بدل شده مطلع ساخت.

نسیم آرام‌آرام وزیدن گرفت. نیزارها خود را به دست باد داده بودند و با وزش باد می‌رقصیدند. احمد و محمد با چشمانی نگران غلام و علی را بدرقه کردند. لب آب که رسیدند احمد دستان غلام را محکم کشید و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «خیلی مواظب باشید… علی را به تو سپردم… لازم نیست تا عمق زیاد بروید. چون اولین‌بار است، فقط ساحل و عمق نزدیک شناسایی کنید…»

و محکم غلام را در آغوش گرفت. مرادی و نوروزی نیز بیدار شده بودند. احمد رو به آنها کرد و گفت: «هر دو موضع بگیرید و کار تامین را انجام دهید.»

غلام نجواکنان دعایش را خواند. راز و نیاز خود را با خدایش کرد و آرام‌آرام وارد آب شد.

هدف از شناسایی جزیره ام‌الرصاص بدست آوردن اطلاعاتی لازم از پشت جزیره مذکور بود که یکی از اهداف عملیات والفجر 8 محسوب می‌شد.

در طول چند ماه شناسایی، توانستند بوسیله عکس‌های هوایی و غواصی، اطلاعات مفیدی را از معابر کسب کنند تا به هنگام عملیات، رزمنده‌ها بتوانند به راحتی وارد جزیره شوند. سپاه سوم و سپاه هفتم عراق که حفاظت از شهر بصره را برعهده داشتند، از این جزیره به عنوان سنگرهای متعدد کمین استفاده می‌کردند. عکس‌های هوایی دال بر وجود موانع طویلی دور تا دور جزیره می‌کرد که باید به دقت مورد شناسایی قرار می‌گرفت.

در آخرین لحظه یک بار دیگر حاج احمد گفت: «غلام… خیلی مواظب باش… تحرکات عراقی‌ها خیلی بیشتر از قبل شده… خیلی دقت کنید…!!»

علی و غلام هر دو دستانشان را بالا آوردند و در یک لحظه به زیر آب رفتند. حاج احمد دست راست خود را بر روی دوش محمد گذاشت و هر دو تا آنجا که چشم کار می‌کرد آن دو را دنبال کردند. صدای چلیک چلیک آب هر لحظه کمتر و کمتر می‌شد. تاریکی همه‌جا را فرا گرفته بود. عرض هفتصد متری اروند باید طی می‌شد. آن دو باید خود را تا دهنه نهر «خین» می‌رساندند و از آنجا که پشت جزیره محسوب می‌شد وارد جزیره می‌شدند.

غلام جلو حرکت می‌کرد و علی متعاقب آن فین می‌زد. پس از رسیدن به جزیره، اولین مانع سیم‌های خارداری بود که به عرض چهل تا پنجاه متر از خاک جزیره را پوشانده بود. سیم‌های خاردار حلقوی بودند و در چندین ردیف روی یکدیگر دیده می‌شدند. در بعضی جاها ارتفاع این مانع به اندازه قد یک انسان بالا آمده بود هشت‌پرهایی نیز در آن حوالی دیده می‌شد. غلام با اشاره دست به علی فهماند که باید سیم‌های خاردار را بچینند. پس از گذشت دو ساعت از سیم‌های خاردار عبور کردند. غلام نگاهی به ساعتش کرد. کمی دیر شده بود. وقت و زمان در عملیات‌های شناسایی از مولفه‌های مهم محسوب می‌شد؛ چون اگر زمان می‌گذشت و هوا روشن می‌شد نه می‌توانستند به عقب برگردند و نه قادر بودند حرکتی در جزیره انجام دهند. پس از کمی پیاده‌روی به دژهای عراقی‌ها رسیدند. کانالی برای عبور نیروها پشت دژ حفر کرده بودند و در طرفین این کانال دو سنگر تیربار وجود داشت. غلام با حرکت دست علی را متوجه این سنگرها کرد و به راهش ادامه داد. چند سنگر تیربار دیگر نیز در جای‌جای جزیره دیده می‌شد.

به فاصله اندکی از این سنگرها دو سنگر دیگر وجود داشت که نگهبان‌ها و سربازان عراقی در آن مستقر بودند. نگهبان‌ها مشغول بودند و با دقت اطراف را زیر نظر داشتند.

ورودی کانال‌ها با نیزار پوشانده شده بود تا قابل عبور نباشد. هنگام عبور چند شاخه نی زیر پای آنها شکسته شد. غلام ایستاد و توجه علی را به خودش جلب کرد. آرام نشست و نی‌های شکسته شده را در زیر خاک مدفون نمود. سپس به سمت نیزارهای بلند حرکت کردند. گرچه این نیزارها وسیع نبود اما عبور از آنها مشکل بود. غلام نگاهی به علی انداخت و گفت: برای عبور از اینجا فقط یک راه وجود دارد… پرش از روی آنها… اما از آنجا که پشت سرشان باتلاقی قرار داشت خیزگرفتن و پریدن از روی نیزارها را مشکل کرده بود. نگاهی به هم انداختند. خواستند به سمت نیزارها حرکت کنند که ناگهان دو نگهبان عراقی را دیدند که به سمت آنها می‌آمدند. به سرعت خود را به خاکریز کوچکی که در آن نزدیکی قرار داشت، رساندند. هر دو خودشان را به پشت آن خاکریز انداختند. گرچه آنجا برای مخفی شدن مناسب نبود ولی چاره‌ای نداشتند و برای مخفی شدن از دید عراقی‌ها به ناچار آرام و بی‌حرکت برای چند لحظه در آنجا ماندند. دو عراقی بدون هیچ عکس‌العملی از جلوی آنها عبور کردند و رفتند. کمی پس از آن غلام با مهارتی خاص خودش را از روی نیزارها به داخل جزیره پرتاب کرد علی نیز به تبعیت از او وارد جزیره شد.

در آن حوالی سنگر تجمعی وجود داشت. تمام حواس خود را به آن سنگر معطوف کرد. کمی بعد لبخندی زد. به آرامی دست علی را گرفت و او را نزدیک سنگر برد. به پنجره سنگر اشاره کرد و گفت: از این پنجره درون سنگر را ببین… خدا همه آنها را خواب کرده تا ما بتوانیم از اینجا عبور کنیم…

بیست تا سی نفر عراقی در آن سنگر خوابیده بودند. سکوتی عجیب همه جا را فرا گرفته بود. گاهی صدای غورباغه‌ها و گاهی آوای جیرجیرک‌ها سکوت شب را می‌‌شکست اما کمی پس از آن مجددا سکوت بود و سکوت. سیاهی به روی جزیره خیمه زده بود. به آرامی از کنار سنگر عبور کردند و به راهشان ادامه دادند. پس از چند ساعت پیاده‌روی و یادداشت نمودن اطلاعات کسب شده برای چند لحظه استراحت کردند. سپیده صبح کم کم در حال طلوع بود. غلام رو به علی کرد و گفت: ممکن است نماز صبح قضا شود! بهتر است همین جا نماز بخوانیم و بعد حرکت کنیم.

بعد از نماز آنها حرکت کردند. طول جزیره حدود دو کیلومتر بود و در طول آن نیزارها و درختان نخل بی‌شماری وجود داشت. راه رفتن روی نیزارها و تیغ‌های حاصل از درختان نخل به سختی انجام می‌شد. گرچه جاده‌های هموار و بدون مانع در آن حوالی وجود داشت اما چون محل تردد عراقی‌ها بود آنها نمی‌توانستند از آن استفاده کنند. پس از تحمل سختی‌های فراوان و در آن وضعیت خطرناک، حوالی ظهر به آن طرف جزیره رسیدند. جاده مذکور که تقریبا وسط جزیره قرار داشت یکی از اهداف شناسایی محسوب می‌شد. شناسایی جاده به خوبی انجام شد و کار آنها تقریبا به اتمام رسیده بود. نماز ظهر را یکی پس از دیگری خواندند. باید تا شب صبر می‌کردند تا با تاریک شدن هوا و استفاده از سیاهی شب از طریق آب خودشان را به نیروهای خودی برسانند. علی روی زمین دراز کشیده بود غلام رو به او کرد و گفت: تو اینجا باش تا من برای آخرین بار از نزدیک وضعیت پل و پاسگاه عراقی‌ها را بررسی کنم. کمی که به سمت پل حرکت کرد یک سرباز عراقی که از آن حوالی می‌گذشت آن دو را دید. غلام و علی سعی کردند خود را از دید او مخفی کنند اما دیر شده بود. سرباز عراقی بدون اینکه هیچ مکثی کند با فریادی بلند گفت: ایرانی .. ایرانی

علی و غلام هر کدام به سمتی دویدند تا خودشان را از آن محل دور کنند. علی خودش را به نیزارها رسانید و داخل آب رفت. در همان لحظه آیه : “و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون” را زیر لب زمزمه کرد. تمام تن خود را زیر آب فرو برده بود و فقط مقداری از بینی و چشم او از آب بیرون بود. سرباز عراقی به او نزدیک شد کم کم علی نوک پوتین عراقی را روی صورت خود لمس می‌کرد اگر یک قدم جلوتر می‌آمد حتما پایش به صورت علی برخورد می‌کرد. با این تفاسیر او از دیدن علی عاجز بود. عراقی‌ها مدام فریاد می‌زدند این منطقه مشکوک است ایرانی حتما اینجاست بیشتر جستجو کنید.

کمی بعد وقتی از یافتن ایرانی‌ها ناامید شدند آن منطقه را ترک کردند. علی خودش را اندکی به عقب کشید و از آب بیرون آمد. هیچ اثری از غلام نبود کمی به اطراف نگاه کرد.

عراقی‌ها آن منطقه را محاصره کرده بودند و حلقه این محاصره را هر لحظه تنگ‌تر می‌کردند. علی هیچ دوست نداشت اسیر عراقی‌ها شود اما چاره‌ای نبود و ناگزیر اسیر عراقی‌ها گشت. عراقی‌ها در کنار آب دو عدد فین که متعلق به غلام و علی بود را یافتند و مطمئن شدند که آنها دو نفر بوده‌اند.

علی که به اسارت آنها درآمده بود با دقت بیشتری در جستجوی نفر دوم بودند.

غلام خودش را درون گودالی که در آن حوالی بود انداخت و با مهارت خاصی خود را مخفی کرد. تلاش عراقی‌ها برای یافتن او بی‌ثمر ماند. سریع وضعیت موجود را در ذهن خود تجزیه و تحلیل نمود.

با خود گفت: اگر در جزیره بمانم با وجود پاسگاه‌های مختلف نیروهای عراقی در این جزیره و جزیره ام‌البابی احتمالا دستگیر و اسیر می‌شوم.

تصمیم گرفت جزیره را ترک کند بنابراین در خلاف جهت آب، با مشقت و سختی زیاد شنا کرد و خودش را به راس ام‌الرصاص رساند. در آنجا کمی استراحت کرد و وقتی آب به حالت جزر درآمد خودش را به جزیره اروند رود رساند.

عراقی‌ها منور می‌زدند تا او را پیدا کنند. در حالی که فین نداشت خود را به دست امواج خروشان اروند رود سپرد. اطلاعاتی که کسب نموده بود بسیار مهم بود. باید آنها را هر چه سریع‌تر به قرارگاه می‌رساند. از سرنوشت علی بی‌اطلاع بود و امید داشت که او از دست عراقی‌ها به سلامت نجات یافته باشد.

صدای پارس سگ می‌آمد. زوزه سگ حالت غریبی داشت. از دهنه خین نسبت به شب‌های دیگر سر و صدای بیشتری به گوش می‌رسید. دو روز از رفتن غلام و علی می‌گذشت. حاج احمدو محمد آرام و قرار نداشتند. نیروهای شناسایی که در حوالی جزیره کار می‌کردند خبر آورده بودند که صدای شلیک گلوله شنیده‌اند و این خبر باعث دلواپسی بیشتر محمد و حاج احمد شده بود. لحظه موعود فرا رسیده بود و باید در کنار آب به انتظار غلام و علی می‌ایستادند. میررضی نیز با آنها همراه شد. هر سه دلشوره عجیبی داشتند. نزدیک ساحل که رسیدند از اطراف جزیره به سمت آنها تیراندازی شد. محمد رو به حاج احمد کرد و گفت: حاج احمدباور کن غلام را از دست دادیم. بین عراقی‌ها چطور تیراندازی می‌کنند.. معلومه که یک اتفاقی افتاده.

حاج احمد که نمی‌خواست باور کند زیرلب دعا می‌خواند. موعد مقرر فرا رسیده بود اما غلام نیامد. سپیده صبح کم‌کم بالا می‌آمد و آسمان روشن می‌شد. هر سه ناراحت و غمگین به طرف واحد حرکت کردند. حاج احمد دو نفر را در کنار رودخانه گذاشته بود تا اگر از غلام اثری به دست آمد آنها را مطلع کند. حاج احمد باید به قرارگاه می‌رفت و گزارش کار می‌داد. علی صیادشیرازی فرمانده قرارگاه بود و انتظار احمد را می‌کشید. نام قرارگاه نور با نام صیاد شیرازی پیوند خورده بود. حاج احمد با ناراحتی گفت: به قرارگاه می‌روم.. کالک‌ها را به آنها می‌دهم و گزارش کار شناسایی.. باید به آنها هم بگویم که ما اسیر داده‌ایم تا در جریان باشند و از نظر عملیاتی در برنامه‌هایشان مدنظر داشته باشند.

محمد پشت رل نشست حاج احمد و میررضی هم در اتومبیل نشستند. تا اتومبیل روشن شد دیدند که سربازان داد و فریاد می‌کنند: غلام آمد… آقای کیانپور آمد…

ساعت 7 صبح بود. حاج احمد عراقی با آن پای مصنوعی و میررضی با سرعت خود را به لب رودخانه رساندند.

نیروها در حال بیرون آوردن غلام از آب بودند. غلام مثل آدم‌های هفتصدسال پیش شدهب ود. 48 ساعت در آب بودن او را چروکیده کرده بود. لباس‌هایش به شکل عجیبی به تنش چسبیده بود و مجبور شدند آنها را پاره کنند. نیروها از خوشحالی نمی‌دانستند چه کار کنند. سریع غلام را داخل اتومبیل گذاشتند و به خرمشهر که عقبه واحد اطلاعات در آنجا بود منتقل نمودند. یک دوش آب گرم غلام را به حالت اولیه آورد. هیچ کس از سرنوشت علی سیف‌اللهی با خبر نبود. علی اسیر اسران دنیا شده بود.

محمد پشت رل نشست حاج احمد و میررضی هم در اتومبیل نشستند. تا اتومبیل روشن شد دیدند که سربازان داد و فریاد می‌کنند غلام آمد .. آقای کیانپور آمد..

نیروها در حال بیرون آوردن غلام از آب بودند. غلام مثل آدم‌های هفتصد سال پیش شده بود. 48 ساعت در آب بودن او را چروکیده شدند آنها را پاره کنند. نیروها از خوشحالی نمی‌دانستند چه کار کنند. سریع غلام را داخل اتومبیل گذاشتند و به خرمشهر که عقبه واحد اطلاعات در آنجا بود منتقل نمودند. یک دوش آب گرم غلام را به حالت اولیه آورد. هیچ کس از سرنوشت علی سیف‌الهی باخبر نبود علی اسیر اسیران دنیا شده بود.

پس از گذشت چند روز حال غلام بهتر از قبل شده بود. از دست دادن علی روحیه او را به هم ریخته بود. اطلاعات کسب شده توسط او به قرارگاه نور ارسال شد و او به خوبی درباره جزیره ام‌الرصاص صحبت کرد.

او از قبل درباره اسارت نیروهای تدبیری اندیشیده بود. همیشه قبل از حرکت اطلاعاتی به آنها می‌داد که در صورت اسارت به عراقی‌ها بدهند تا حرف‌های آنها یکی باشد و هم عراقی‌ها را فریب بدهند.

دارای روحیات خاصی بود جذابیتی وصف‌‌ناپذیر داشت. در برخورد با دوستان بسیار مهربان بود اما موقع کار با همه جدیت برخورد می‌کرد و با هیچ کس تعارف نداشت اوج عصبانیت او موقعی بود که در کارها خلل و اشکالی روی می‌داد. خشم او نیز لذت‌بخش بود چون این خشم از روی حب و بغض نبود بلکه عشق به کار و خدمت داشت. خود را ملزم کرده بود که تمامی موانع را از سر راه بردارد.

یکی از آرزوهای خود را پیروزی اسلام و شهادت در راه اسلام و دفاع از کشور می‌دانست. هر روز یکی از تیم‌ها عازم شناسایی می‌شدند غلام بیش از پیش به نیروها وابسته شده بود.

شهید پرگنه یکی از نیروهای اطلاعاتی مجرب بود که تحت نظر او خدمت می‌کرد. با صدای رسا و زیبایی که داشت اذان می‌گفت و مؤذن واحد شده بود. همه نیروها از شنیدن صدای زیبا و ندای اذان او روحیه‌ای دوچندان می‌گرفتند. غلام نیز عاشق صدای او بود و هنگام اذان از او می‌خواست تا آوای اذان را با صدای خوش بخواند.

روزی در حالی که اندوهی غریب در چهره داشت رو به بچه‌ها کرد و گفت: برادر پرگنه شهید می‌شود. اذان‌هایش را ضبط کنید.

این را گفت و به سرعت از جمع نیروها دور شد. همان روز نوای اذان پرگنه را ضبط کردند. اتفاقا در همان عملیات ام‌الرصاص پرگنه غلام را تنها گذاشت و به شهادت رسید. پرگنه رفت اما تا مدت‌ها صدای اذان او در منطقه پخش بود.

 

 


در یکی از شب‌های شناسایی بعد از اقامه نماز مغرب و عشا به همراه یکی از همرزمان به سمت منطقه عراقی‌ها حرکت کردند. پس از دو ساعت راهپیمایی خود را به منطقه عراقی‌ها رساندند. آرام آرام پیش رفتند. موقعیت آنها بسیار حساس بود کمی جلوتر میدان مین بود. سکوتی خاص در منطقه حکمفرما بود. با چشمانی تیزبین منطقه را بررسی کرد. در گوشه گوشه منطقه احتمال وجود سنگر کمین دشمن بود. بیست دقیقه آنها پشت میدان مین توقف کردند تا اوضاع منطقه را بررسی کنند. در این مدت مدام زیر لب دعا می‌خواند.

پس از آن آرام آرام حرکت خود را آغاز کردند. غلام جلو می‌رفت و نیروی شناسایی پشت سر او به جلو می‌رفت.

پایش را جایی می‌گذاشت که احتمال مین‌گذاری وجود نداشت با مشقت زیاد میدان مین را پشت سر گذاشتند و به سیم‌های خاردار رسیدند. با قطع سیم‌های خاردار از آنجا نیز گذاشتند. سپس به تپه‌ای رسیدند که پشت آن احتمال وجود سنگرهای کمین عراقی وجود داشت. هر دو آرام پشت تپه نشستند. در یک لحظه صدای گلنگدن دوشیکایی که با آنها فاصله چندانی نداشت سکوت را شکست و وضعیت بسیار سختی بود. میدان مین در پشت سر آنها قرار داشت و سنگر عراقی که با دوشیکا مسلح بود روبروی آنها منوری زده شد و منطقه را همانند روز روشن کرد. سنگر دوشیکا در سمت چپ آنها به وضوح دیده می‌شد. در یک لحظه شلیک‌های مرگبار دوشیکا آغاز شد و هر دو زمین‌گیر شدند.

هدف خدمه دوشیکا تپه‌ای بود که آنها پشت آن مخفی شده بودند. نگاهی به بسیجی‌ای که او را همراهی می‌کرد انداخت و وقتی مطمئن شد سالم است یک بار دیگر زمزمه‌های عارفانه خود را آغاز کرد. بسیجی تصور می‌کرد خدمه دوشیکا آنها را دیده و هر لحظه به محاصره نیروهای عراقی درخواهند آمد. در حالی که بسیجی مضطرب بود و مدام به این طرف و آن طرف می‌نگریست او آرام نشسته بود و زیرلب دعا می‌خواند.

چند بار تصمیم گرفت غلام را متوجه شرایط بحرانی موجود کند اما با خود گفت مگر ممکن است آقا غلام با آن همه تجربه، موقعیت موجود را درک نکند..

ده دقیقه که از همه دقیقه‌ها طولانی‌تر بود گذشت و پس از آن آتش دوشیکا قطع شد. متعاقب آن چند منور شلیک شد و یک بار دیگر منطقه را مثل روز روشن نمود. هر دو خود را به سرعت به تپه چسباندند. در این لحظه غلام به آرامی گفت: آنها فقط به این تپه مشکوک شده‌اند.

در این لحظه نکاتی را روی کاغذ یادداشت نمود و هر دو آرام آرام از پشت تپه بیرون آمدند. مدام مسیر حرکت را عوض می‌کرد و سعی داشت منطقه را به خوبی شناسایی کند. ارتفاعی را که در آن حوالی بود دور زدند. پس از گذشت بیست دقیقه راهپیمایی به جاده تدارکاتی دشمن رسیدند. صدای دلخراش خودروها از دور شنیده می‌شد. نور اتومبیل آنها، رگه‌ای از تاریکی را روشن می‌کرد و یکی پس از دیگری از روبروی آنها عبور می‌کردند. جاده را پشت‌سر گذاشتند. در این لحظه غلام رو به همراهش کرد و آرام گفت: در این منطقه تعداد زیادی سنگر وجود دارد.

بسیجی با دقت زیادی منطقه را نگاه کرد در این لحظه بود که تعداد زیادی پتو توجه آنها را به خود جلب کرد و آنها پی به موقیت منطقه بردند.

غلام در حالی که با خونسردی اطراف را نگاه می‌کرد گفت: تو اینجا بنشین من جلوتر می‌روم تا در صورت امکان موقعیت این منطقه را بیشتر مورد شناسایی قرار دهم.. اگر تا یک ساعت دیگر برنگشتم تو به عقب برگرد و اطلاعاتی را که به دست آورده‌ایم به بچه‌ها برسان…

به آرامی حرکت کرد و بعد در تاریکی شب ناپدید شد لحظه‌ها به کندی سپری می‌شد.همه جا را سیاهی فرا گرفته بود یک ساعت از رفتن غلام می‌گذشت ولی هیچ خبری از او نبود. دلشوره غریبی بسیجی را گرفته بود. در این لحظه شبهی سیاه رنگ از دل تاریکی نمایان شد. آرام آرام به سمت او می‌آمد. چشمانش را تنگ کرد و دقیق‌تر به آن منطقه نگریست. آری غلام بود.

شناسایی سنگرهای دشمن به خوبی انجام شده بود بسیجی با دیدن غلام برقی از شادی در چشمانش درخشیدن گرفت. هر دو به فاصله اندکی از یکدیگر در امتداد جاده حرکت کردند. عرض جاده و اینکه آیا جاده مذکور نگهبان دارد یا خیر مورد شناسایی قرار گرفت.

عملیات به خوبی انجام شد و به سمت نیروهای خودی حرکت کردند. در حین برگشت مشکلی پیش نیامد و تجربیات گرانبهای غلام هر دو را صحیح و سالم به نیروهای خودی رسانید.

صبح شده بود و خورشید آرام آرام دامن زردگون خود را روی زمین پهن می‌کرد. خورشید هیچ خبر نداشت غلام آن شب را چگونه به صبح رسانده است.

هنگام استراحت، خاکریزهای عراقی را که فاصله چندانی با آنها نداشتند به نیروهای تحت امرش نشان می‌داد و با عزمی راسخ می‌گفت: «تکلیف ما حکم می‌کند که پشت خاکریزهای دشمن رفته و آنجا را شناسایی کنیم و در آینده‌ای نزدیک می‌بایست در آنجا مستقر شویم…!!».

هرگاه در عملیات‌های شناسایی به بن‌بست می‌خوردند یا اینکه راه برای انجام عملیات بسته بود، محکم و با روحیه می‌گفت: «اتفاقی نیفتاده… فقط راه بسته است. این راه باید باز شود. من مطمئنم که باز می‌شود…!!».

با این روحیه سعی می‌کرد توان و روحیه بچه‌ها را بالا ببرد که در بیشتر مواقع نیز موفقیت‌آمیز بود.

عملیات شناسایی جهت حمله به جزیره ام‌الرصاص انجام شده بود. همه نیروها نیز آماده عملیات بودند. آخرین مرحله، عملیات شناسایی بشگه‌های فوگاز بود که عراقیها در ساحل اروندرود و زیر آب کار گذاشته بودند. در عملیاتهای شناسایی قبل کابل‌هایی که از مواضع عراقیها آمده بود، مورد شناسایی قرار گرفته بود و غلام تصمیم گرفت گروهی از نیروهای خود را با کپسول به عمق آب بفرستد تا بشگه‌های فوگاز را مورد شناسایی قرار دهند.

گروهی از نیروها که سابقه زیادی در امر شناسایی داشتند، نزد غلام آمدند و به این قضیه اعتراض نمودند. یکی از آنها با اضطراب گفت: «آقا غلام… کار ساده‌ای نیست… اصلا شناسایی این بشگه‌ها کار ما نیست… بچه‌ها فقط بیست روز آموزش کپسول دیدند و قادر به شناسایی و انجام این کار نیستند… بهتر است این عملیات از طرف قرارگاه انجام شود؛ چون آنها علاوه بر نیروهای مجرب، کپسول‌های مدار بسته نیز دارند…».

غلام پس از شنیدن صحبت‌های یک یک معترضین با آرامش جواب داد: «از توصیه‌های شما متشکرم… به خدا توکل کنید… این عملیات باید از سوی بچه‌های خودمان انجام شود. من مطمئنم نتیجه‌بخش است… نیروهای ما باید این توانایی را داشته باشند…».

سپس رو به یکی از نیروهایش کرد و با جدیتی خاص گفت: «به همراه یکی دیگر از غواص‌ها این ماموریت را انجام بدهید… شما باید به عمق آب بروید و شناسایی دقیق انجام دهید…».

سپس رو به بقیه کرد و گفت: «من نسبت به نیروهایم شناخت کامل دارم و مطمئنم نتیجه می‌گیرم…».

این عملیات شناسایی به خوبی انجام شد و همه نیروها به شناخت غلام بیش از پیش ایمان آوردند.

گرچه غلام و حاج احمد عملیات‌های متعددی برای شناسایی جزیره «ام‌الرصاص» تدارک می‌دیدند، اما نیروهای تحت امرشان به موفقیت این عملیات شک داشتند. از طرف قرارگاه دستور رسیده بود که عملیات باید انجام شود. در آخرین مرحله عملیات شناسایی باید پل‌های «ام‌الرصاص» و «ام‌البابی» مورد شناسایی دقیق قرار می‌گرفت تا در شب عملیات منفجر شود. تخریب‌چی‌ها باید مطلع می‌شدند برای انفجار این پل‌ها چه قدر مواد منفجره لازم است. بنابراین دو نفر از نیروها به نام «سمنانی و صفرزاده» این مسئولیت را عهده‌دار شدند. آنها خودشان را به پشت جزیره ام‌الرصاص که نزدیک پل ام‌البابی بود رساندند. اما متاسفانه نیروهای عراقی از حضور آنها مطلع شدند و هر دو را به اسارت درآوردند.

«سمنانی» از نیروهای خوب تخریب بود که نماز شب او ترک نمی‌شد. پس از این ماجرا نیروهای اطلاعات جلسه گذاشتند تا با توجه به پیشامدهایی که منجر به اسارت چند نفر از نیروها شده است احتمال لو رفتن عملیات داده شد؛ بنابراین تصمیم گرفتند از انجام عملیات جلوگیری کنند، اما غلام به آنها گفت که عملیات باید انجام شود. در آن روزها نیروها تصور می‌نمودند که غلام اشتباه می‌کند و او را تحت فشار قرار داده بودند؛ اما آنها نمی‌دانستند که عملیات بزرگ و اصلی در جای دیگری صورت خواهد گرفت و این پافشاری غلام و قرارگاه را درک نمی‌کردند!!

در یکی از این روزها، در خرمشهر شهید حاج عبدالله نوریان به عنوان فرماندهی مهندسی رزمی و فرماندهی تخریب به لشکر معرفی شد. اخلاص و بزرگی حاج عبدالله به حدی بود که نیروها بدون کوچکترین حرفی او را به فرماندهی قبول کردند.

وظیفه حاج عبدالله نوریان منفجر کردن پل‌های «ام‌الرصاص و ام‌البابی» بود که به خوبی از عهده آنها برآمد.

شب عملیات فرا رسید. رزمندگان آرام و قرار نداشتند. غلام طبق معمول شبهای عملیات، حالتی خاص داشت و خوشحالی در چهره‌اش کاملا مشخص بود. شهید جنگروی قائم مقام لشکر پیغام داده بود که غلام هرچه سریعتر نیروها را روانه آب کند.

وضعیت به شدن حساس و خطرناک بود. در آن شب تیره که سکوت همه جا را فرا گرفته بود، اگر دو نفر وارد آب می‌شدند صدای ناشی از آن، از پانصد متری نیز به خوبی قابل شنیدن بود. در آن شرایط ویژه، غلام باید پانصد نفر را از طریق آب به سوی ام‌الرصاص می‌فرستاد تا عملیات آغاز شود.

نیروهای غواص چندین متر مانده به ساحل اروندرود آماده بودند. «خادم» که فرماندهی آنان را به عهده داشت، تمام حواسشان به غلام بود. غلام نیروهای اطلاعات را بین آنها تقسیم نمود. خادم با اشاره دست به غواصها علامت داد تا یکی یکی وارد آب شوند. در یک لحظه غلام گفت: «صبر کنید… صبر کنید…».

لحظه اتصال با معبود رسیده بود. چشمانش را بست و راز و نیاز عارفانه را آغاز کرد. پس از چند دقیقه با حرکت سر به خادم فهماند که نیروها می‌توانند حرکت کنند. رزمندگان آرام و بی‌صدا پنج نفر پنج نفر وارد آب شدند. قرار گذاشته بودند وقتی غواصها به آن طرف ساحل اروندرود رسیدند، با علامت چراغ قوه فرماندهان را مطلع نمایند تا دستور بعدی صادر شود.

«محمد» آرام کنار غلام نشسته بود و به نیروها نگاه می‌کرد. یکدفعه دلشوره عجیبی دلش را فرا گرفت. سرش را کنار گوش غلام آورد و به حالت پریشانی گفت: «یا امام حسین علیه‌السلام… غلام!!! نیروها الان وسط آب هستند… اگر عراقی‌ها صدای فین‌زدن بچه‌ها را بشنوند و از عملیات مطلع شوند، همه آنها را تکه‌تکه می‌کنند… اگر نارنجک توی آب بیندازند یکی از بچه‌ها زنده نمی‌ماند…».

یک بار دیگر غلام چشمانش را بست. پنج صلوات غلام شهره خاص و عام بود. انتهای صلوات پنجم و عرفانی غلام باد ملایمی وزیدن گرفت. وزش باد به داخل نیزارها افتاد و نیزارها با شور و حال خاص آواز خود را سر دادند. کم‌کم باران نیز با باد همراه شد و موج ملایمی به اروندرود داد. ریزش دانه‌های باران در اروندرود، وزش باد، آواز نیزارها همه و همه دست به دست هم دادند تا صدای فین‌زدن و حرکت نیروها در آن شب تاریک گم شود.

نیروها یکی یکی به ساحل غربی اروندرود رسیده‌اند و با چراغ‌قوه به فرماندهان اطلاع دادند که به نزدیکی عراقیها رسیده‌اند. دستور حمله صادر شد و با پرتاب نارنجک حمله به سمت عراقیها آغاز گشت. تفنگ 106 به شدت روی عراقیها آتش می‌ریخت. با علامت دادن دوباره نیروها مشخص شد که دهانه عرایض نیز به تصرف نیروها درآمده است و رزمندگان در حال پیشروی هستند. در یک لحظه غلام با فریاد گفت: «یا امام حسین علیه‌السلام… تفنگ 106 بچه‌های خودمان را قلع و قمع می‌کند. باید خودمان را به آنها برسانیم تا دست از شلیک بردارد… نیروها نابود می‌شوند…».

به سرعت به سمت خدمه‌ها تفنگ 106 دوید. محمد نیز متعاقب او می‌دوید. وقتی به آنها رسید فریاد زد که: «بابا چه کار می‌کنید… تمام آتش‌های شما روی بچه‌های خودمان می‌ریزد… مگر به شما نگفته‌اند که با علامت چراغ‌قوه دیگر شلیک نکنید…!!.

اما آنها قبول نمی‌کردند و می‌گفتند: «ما باید از فرمانده خودمان دستور بگیریم… به ما گفته‌اند تا دستوری جدید به شما نرسیده، شلیک کنید…».

هرچه غلام اصرار کرد آنها قبول نکردند. در یک چشم به هم زدن 120 آمد و علاوه بر نابود کردن 106، خدمه‌های آنها را نیز به شهادت رسانید. غلام آرام و ناراحت در کنار اجساد آنها ایستاده بود. محمد گفت: «غلام بیا برویم بچه‌ها منتظرند… باید خودمان را به آنها برسانیم…».

غلام در حالی که به سمت آنها می‌رفت گفت: «نه… باید اینها را هم با خود ببریم…». وقتی آنها را به عقب منتقل نمود به سمت نیروهای عملیاتی حرکت کرد.

عملیات به خوبی انجام شد و اسیران زیادی به دست رزمندگان اسلام افتادند. غلام به سمت اسرا می‌رفت و اولین سوالی که از آنها می‌پرسید، درباره «علی سیف‌اللهی» بود. مشخصات او را می‌گفت تا ببیند او را اسیر کرده‌اند یا خیر…

بیستم مرداد ماه 1364 این عملیات ایذایی به بهترین وجه صورت گرفت.

فارس

 1 نظر

واکنش رهبر معظم انقلاب بعد از شنیدن خبر شهادت علم‌الهدی/ اولین نوحه آهنگران در محضر امام چه بود؟

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سردار عبدالکریم کریمی‌پور از هم‌رزمان شهید علم‌الهدی گفت: بعد از جوسازی دشمن علیه عشایر عرب شهید علم‌الهدی کار فرهنگی دندان‌شکنی برای ضربه به بعث انجام داد و به‌اندازه ظرفیت یک قطار، عشایر عرب را به زیارت امام خمینی(ره) برد. 


 

سردار عبدالکریم کریمی‌پور از مبارزان دوران انقلاب اسلامی که مدتی را در زندان‌های رژیم ستم‌شاهی گذرانده، او در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران شهرستان مسجدسلیمان، نقش ارزنده‌ای ایفا کرده است. وی همچنین در سال‌های پرالتهاب دفاع مقدس و حتی قبل از شروع رسمی جنگ به‌همراه بچه‌های مسجدسلیمان در مرزبانی کیان اسلام نقش مؤثری داشت و از اولین فرماندهان گردان‌های سپاه انقلاب اسلامی است. او همچنین فرمانده گردان سپاه در عملیات نصر بود که فرماندهی یکی از گروهان‌های تحت فرمانش به‌عهده شهید سرافراز سیدحسین علم‌الهدی بود. کریمی‌پور مفتخر به هم‌رزمی شهید حسین علم‌الهدی، شهید دکتر چمران، فرماندهی تیپ امام سجاد(ع)، قدس، کمیل، گردان صف‌شکن سلمان فارسی از لشکر 7 حضرت ولی‌عصر(عج) و فرماندهی محورهای مختلف می‌باشد. بسیاری از بزرگان از شهید محمدحسین علم‌الهدی خاطره دارند. خاطرات شهید سیدحسین علم‌الهدی از زبان هم‌بند، هم‌رزم  و فرمانده این شهید در عملیات 16 دی 59؛ عملیات نصر هویزه نیز شنیدنی است.

گفت‌وگو با این دلاور جبهه‌های 8 سال جنگ تحمیلی در مورد شهید علم‌الهدی و دیگر شهدای حماسه هویزه در ادامه می‌آید:

چطور شد که در زندان هم‌بند شهید علم‌الهدی شدید؟

در مهرماه سال 1357 و زمان اوج‌گیری انقلاب مرا در مسجد سلیمان دستگیر کرده بودند که ابتدا به نیروی شهربانی و از آنجا به ساواک بردند. حدود یک ماه و چند روز در ساواک اسیر شدم و پس از آن ما را به اهواز و به کمیته به‌اصطلاح ضدخرابکاری انتقال دادند و حکم پانزده سال زندان برای‌مان صادر کردند. ما وارد زندان کارون بند 6 شدیم و مدتی آنجا بودیم که شهید سیدحسین علم‌الهدی را آنجا آوردند. بندهای 4 و 5 کنار بند ما بود. در بند 4 نوجوانان 16 تا 20 ساله نگهداری می‌شدند که به آن بند تأدیبی‌ها می‌گفتند. القصه، ما قصد داشتیم با بند تأدیبی‌ها ارتباط برقرار و از جهت اخلاقی سیاسی و فرهنگی با آن‌ها کار کنیم و وارد مبارزات انقلابی‌شان کنیم. بیشتر زندانیان آن بند به‌گمانم فاسد و بزهکار بودند. در بند 4 کسی جز شهید علم‌الهدی اهل مبارزه نبود یا حداقل بنده یادم نیست. البته من هم هنوز آقای علم‌الهدی را به آن صورت نمی‌شناختم چون بنده اهل مسجد سلیمان و ایشان اهل اهواز بود. اگرچه هر دو خوزستانی بودیم، اما آقای علم‌الهدی را بیشتر آنجا شناختم. چون نه‌تنها توجه بنده بلکه بقیه هفتاد و هشت نفری را که در بند 6 با هم بودیم جلب کرد.

 

سردار عبدالکریم کریمی‌پور

شهید علم‌الهدی میان زندانیان تحول ایجاد کرده بود

در بند 5 کمونیست‌ها و نیروهای سازمان مجاهدین زندانی بودند و کسانی که سابقه اسلامی و مذهبی داشتند در بند 6 با ما بودند. کم‌کم ما متوجه شدیم در بند 4 تحولاتی به وجود آمده و آن‌ها که پیشتر چندان اهل مسائل مذهبی و نماز نبودند نماز می‌خواندند و کلاس‌هایی برگزار می‌کنند. پرس‌وجو کردیم و کم‌کم در بطن قضایا قرار گرفتیم. متوجه شدیم یک نوجوان اهوازی و سید به‌نام محمدحسین علم‌الهدی را که در مسجد آیت‌الله جزایری فعالیت می‌کرده و شاگرد علمای اهواز مثل آقایان شفیعی و جزایری بود دستگیر کردند و به آن بند آورده‌اند. در واقع ایشان بود که میان زندانیان تحول ایجاد کرده بود. چند روز بیشتر طول نکشید که دستگاه و زندانی‌ها متوجه این ماجرا شدند. ایشان حتی در زندان هم فعالیت فرهنگی و نیروسازی کرد. این سید جوان در آن فضا و شرایط خفقان به این بچه‌ها فهماند که به شما ظلم شده و الآن باید در دانشگاه‌ها درس بخوانید نه این‌که در این بند اسیر باشید. پس از این ماجرا بعضی از این زندانیان، نمازخوان و انقلابی شدند.

جلوی فعالیت‌های ایشان در زندان گرفته شد؟

هم ما و هم آقای علم‌الهدی در زندان اسیر بودیم ولی ایشان توانست در کسانی که در آن جو و فضای آلوده به آنجا کشیده شده بودند تحولی ایجاد کند. البته این ماجرا زیاد طول نکشید و دستگاه ساواک ایشان را از بند 4 به جایی دیگر منتقل کرد. جالب این‌که آن‌ها برای این‌که آقای علم‌الهدی را اذیت کنند، ایشان را به بند 7 که در آن افراد فاسد و فاجر زندانی بودند برده بودند ولی حقیقتاً سید اولاد پیامبر(ص) حتی توانست روی اشخاصی که در آن بند اسیر بودند هم تأثیر بگذارد و متحولشان کند.

یادم است که در آن شرایط ما همیشه امام زمان(عج) را سوار بر اسب و شمشیر به دست تصور می‌کردیم و در باورمان نمی‌گنجید که ایشان چگونه می‌خواهند در زمان تکنولوژی، دانش انفورماتیک، ماهواره‌ها، صنعت موشک، هواپیما و بمب اتم مبارزه کنند تا این‌که انقلاب شد و ما نمونه کوچکی از قدرت خداوند متعال را در سال 1356 و 1357 به‌چشممان دیدیم، و در واقع با دست خالی جلو رفتیم.

چون به‌خوبی می‌دیدیم که ابتدا حضرت امام رضوان الله تعالی علیه قیام کردند به آن صورت نیرویی نداشتند ضمن این‌که معمولاً گاهی وقتها می‌بینیم بعضی‌ها در جیبشان یک چاقوی کوچک می‌گذارند که با آن خیار را پوست بگیرند که ما حتی آن را هم نداشتیم اما محمدرضا شاه مخلوع تا بن دندان مسلح و مشهور به ژاندارم منطقه بود. در سال 1356 جیمی کارتر رییس جمهور بزرگ‌ترین کشور صنعتی و ابرقدرت دنیا بعد از سفری که به ارمنستان داشت به ایران آمد و مهمان شاه بود، سر میز شام کارتر به شاه می‌گوید: ما اکنون در ایالت پنجاه و سوم خودمان هستیم و اینجا هم جزیره ثبات خاورمیانه است. یک سال بعد در سال 1357 ایالت پنجاه و سوم جیمی کارتر از دستش رفت و ژاندارم منطقه هم ساقط شد و نشان دهنده این بود که حضرت امام(ره) امکاناتش غیر از نیروی انسانی بود که توانست ژاندارم منطقه را با وجود آن‌همه پشتیبانی از سوی بیگانگان ساقط کند.

از ویژگی‌های اخلاقی شهید علم‌الهدی و خصوصیات برجسته رفتاری‌اش بگویید.

حقیقتاً نورانیت در وجود و معصومیت در چهره پاک این سلاله پیغمبر(ص) هویدا بود. این سید مظلوم و بی‌گناه نه‌فقط توانسته بود در بچه‌های بزهکار تحول ایجاد کند بلکه به هرجا که می‌رفت منشأ اثر بود. ایشان بسیاری از نهج البلاغه را حفظ بود. به هر حال منبع و ملجأ این بزرگوار قرآن و در مرحله بعد سیره و کلام مولا علی(ع) بود و طبیعی است هر حرفی که از درون و ضمیر پاک برخیزد لاجرم بر دل می‌نشیند، چون ایشان خودش به حرف‌هایی که می‌زد عمل می‌کرد به همین دلیل تأثیر دوچندانی بر بقیه می‌گذاشت.

 

ماجرای زندانی شروری که به دستگیری علم‌الهدی اعتراض کرد

آقای علم‌الهدی در زندان برای بزهکاران صحبت می‌کرد و اسلام، خدا و پیغمبر(ص) و شرایط آن زمان که باعث ایجاد فساد شده و جامعه را آلوده کرده بود می‌گفت. ایشان توانست در زندان تحولاتی ایجاد کند تا جایی که بعضی از زندانی‌ها ناراحت و نگران ایشان شدند و اعتراض کردند که این سید بی‌گناه را برای چه به چنین جایی آورده‌اند. در نهایت یک روز این زندانیان فضایی را ایجاد کردند: باید ایشان را آزاد کنیم. البته ما از برنامه آن‌ها اطلاعی نداشتیم. یکی از زندانی‌ها که که سردمدار بند 7 زندان (افراد فاسد و فاجر) بود و بدنش خالکوبی داشت، برهنه شد و با قاشقی که تیز کرده بود و شبیه چاقو شده بود، خودزنی کرد و فریاد زد: چرا این سید بی‌گناه را دستگیر کرده‌اید؟ و مقابل مأمورها ایستاد و شروع به داد و فریاد کرد. یک‌دفعه دیدیم چیزی با او برخورد کرد و تمام سینه‌اش پر از خون شد، ما متوجه شدیم که می‌خواهد جو را برهم بزند تا زندانیان بتوانند فرار کنند. مأمورها هم آمدند و از بالا شروع به تیراندازی کردند. البته به کسی آسیبی نرسید و فقط پتوها را آتش زدند. در همان ایام از بیرون هم خبر می‌رسید که تنور انقلاب از همیشه گرمتر شده است. یادم است دولت بختیار که سر کار آمد دستور آزادی تمام زندانیان سیاسی را صادر کرد، ما و شهید علم‌الهدی هم همان موقع از زندان آزاد شدیم.

اغلب مشکلاتی که به‌عنوان گروه‌های انقلابی در زندان رژیم طاغوت داشتید چه بود؟

آشنایی ما با آقای شهید سید محمدحسین علم‌الهدی از آن زندان آغاز شد، البته ما در زندان یک‌سری مشکلات هم با کمونیست‌ها داشتیم، آن‌ها از نظر سیاسی و فرهنگی می‌خواستند راه خودشان را بروند و بر دیگران هم تسلط پیدا کنند. کمونیست‌ها بیشتر مواقع به‌دنبال جذب نیرو بودند ولی گروه ما خدا، اسلام و پیغمبر(ص) را قبول داشتند و تأثیری که روی افراد بند عادی و تأدیبی‌ها می‌گذاشتند آن‌ها را ناراحت می‌کرد. باز یکی دیگر از مشکلات ما در زندان که آقای علم‌الهدی در رفع آن کمک کرد این بود که چون گوشت مصرفی در زندان را از اسرائیل، استرالیا یا زلاندنو وارد می‌کردند که ذبح اسلامی نبود و ما هم طبعاً گوشت نمی‌خوردیم تمام گوشت‌ها را کمونیست‌ها استفاده می‌کردند. خلاصه، با توجه به اینکه منزل آقای علم‌الهدی در اهواز بود و از طریقی با حاج آقای جزایری ارتباط داشتند، در ملاقات‌ها، برخی مواد غذایی از قبیل کنسرو، نان، پنیر و این‌جور چیزها را به ما می‌رساندند.

در جنگ تحمیلی شما و شهید علم‌الهدی چه فعالیت‌هایی داشتید؟

وقتی از زندان آزاد شدیم چون نزدیک غروب و زمان شروع حکومت نظامی بود احتمال داشت دوباره دستگیر شویم، بنا بر این همه با هم به حسینیه اعظم رفتیم. در آن ایام  فکر می‌کنم ماه محرم بود، آیت‌الله خزعلی هرشب آنجا منبر می‌رفتند و از همین محلی که الآن حسینه ثارالله اهواز واقع است تا فلکه شهدا کل خیابان‌ها مملو از جمعیت می‌شد. خلاصه آن شب را  طی کردیم و همراه آقای علم‌الهدی به مسجد سلیمان رفتیم. یک‌دفعه دیگر هم پس از پیروزی انقلاب دوباره ایشان را در مسجد سلیمان دیدم. آن زمان ایشان همراه با برادرمان سردار مطیعی به‌عنوان فرمانده سپاه به مسجد سلیمان آمده بودند. آقای علم‌الهدی بنده را شناخت و ارتباطمان از آن‌جا بیشتر شد.

این‌ها گذشت تا این‌که جنگ آغاز شد. شهید علم‌الهدی پس از آزادسازی سوسنگرد وارد نبرد شد و با آقای حاج صادق آهنگران و دوستان دیگر کارهای فرهنگی انجام می‌دادند. این‌ها گذشت تا این‌که آقای علم‌الهدی فرمانده سپاه هویزه شد. چندی بعد، مسئولیت یک محور بیست و پنج کیلومتری از حمیدیه تا دهانه ورودی شهر به بنده، همچنین آن‌طرف هویزه به‌سمت دهلاویه به شهید علی تجلّایی و در نهایت هویزه به شهید علم‌الهدی سپرده شد. البته هویزه مورد هجوم عراق قرار نگرفته بود و محفوظ بود و آقای علم‌الهدی بیشتر روی مسائل فرهنگی و عقیدتی کار کرد. شهید علم‌الهدی حتی در رادیو خوزستان درس‌های زندگی و جنگ‌های پیامبر اسلام(ص) را تشریح می‌کرد که صوت این درس‌ها موجود است و در برخی از نرم‌افزارها که برای ایشان ساختند موجود است و ایشان مباحث عمیقی را در آن سن کم آموزش می‌دادند.

ماجرای تجدید بیعت عشایر عرب خوزستان با امام توسط شهید علم‌الهدی/ اولین نوحه آهنگران در محضر امام چه بود؟

ایشان از اواخر مهرماه و اوایل آبان ماه که در آن منطقه مستقر شد با مردم دیدار کرد، به روستاها سرکشی کرد و برنامه نماز جماعت گذاشت، خلاصه به‌عنوان فرمانده سپاه، شهر را به‌تنهایی چرخاند. اگر خاطرتان باشد سال‌های اول انقلاب فرماندهان سپاه امور فرهنگی، دادستانی و کارهای دیگر را هم انجام می‌دادند و خلاصه در شرایط شکل‌گیری و نوپا بودن نظام به‌نوعی همه‌کاره شهرها و مناطق تحت فرمانشان بودند. شرایط شهید علم‌الهدی هم در هویزه این‌گونه بود. ایشان خیلی زود در قلب عشایر عرب منطقه خوزستان جا کردند، این در حالی بود که دشمن سعی می‌کرد بگوید عشایر عرب خوزستان با انقلاب اسلامی ایران نیستند در حالی که شهدای فراوان عرب خوزستان سند حمایت همه‌جانبه اعراب خوزستان بود. ایشان در این شرایط ویژه و حساس کار فرهنگی دندان‌شکنی برای ضربه به بعث انجام داد و به‌اندازه ظرفیت یک قطار، عشایر عرب را با همراهی شهید محمدحسن قدوسی فرزند شهید آیت‌الله قدوسی و نوه آیت‌الله طباطبائی از شهدای کربلای هویزه، و شهید سید محمدعلی حکیم که از شهدای هویزه است و برادرم آقای صادق آهنگران در سفری، عشایر عرب را به زیارت امام خمینی(ره) بردند و عشایر عرب بیعتی را خدمت امام تلاوت کردند. در این مراسم که از تلویزیون هم پخش شد آقای آهنگران اولین نوحه را با عنوان “ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود” در خدمت امام خواندند و این حرکت عظیم فرهنگی نقش ارزنده‌ای در آن زمان داشت که فکر می‌کنم در آذرماه 59 این کار عظیم شکل گرفت.

 

شهید محمدحسن قدوسی فرزند شهید آیت‌الله قدوسی

واکنش رهبر معظم انقلاب بعد از شنیدن خبر شهادت علم‌الهدی

با مقام معظم رهبری هم در آن ایام دیدار داشتید؟

ما چند روز قبل از عملیات همچنین حضرت آقای آیت‌الله خامنه‌ای را در آن منطقه ملاقات کردیم که ایشان مانند یک رزمنده آنجا آمده بودند و جویای حال ما شدند و ما از ایشان روحیه گرفتیم و به امامت ایشان نماز خواندیم، حتی ایشان در خاطراتشان فرمودند: وقتی خبر شهادت سیدحسین علم‌الهدی را به من دادند، من به یاد شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام افتادم، حضرت آقا حتی در خاطراتشان ذکر کرده‌اند و در مورد آن دیدار ایشان فرمودند که رزمندگان را با دست خالی ولی با دلی سرشار از عشق ایمان و با قلبی استوار از اتکا و توکل به پروردگار دیدند. ما در جریان عملیات تا زمانی که ایشان به شهادت رسید با هم بودیم. آن زمان از نظر استراتژیک به بنی‌صدر برای آزادسازی از سوسنگرد تا نشوه فشار وارد آمده بود، که البته طراحی ناقص بود و مرحله به مرحله نبود.

  از حماسه هویزه در 16 دی‌ماه بگویید.

بنده و برادرمان آقای حسین کلاه‌کج به‌عنوان دو فرمانده گردان سپاه انتخاب شده بودیم. آقای علم‌الهدی آن زمان فرمانده پاسگاه هویزه بود و ما برای مقاومت یک گروهان دیگر کم داشتیم. آقای احمد غلام‌پور فرمانده عملیات سپاه و آقای عندلیب جانشین ایشان و آقای صفایی مقدم به ما گفتند که آقا حسین علم‌الهدی حدود 50 نیروی دانشجو دارد، و گفتند: اینها را سازماندهی کنید تا گروهان سوم شما باشد. این ماجرا 12 یا 13 دی ماه 59 رخ داد حدود چند روز پیش از عملیات نصر، ما شب‌ها به همان مدرسه‌ای که آقای علم‌الهدی آنجا را پاسگاه کرده بود، می‌رفتیم و دوره آموزشی تشکیل داده بودیم و ایشان نیروها را آموزش می‌داد. شب 15 دی ماه عملیات آغاز شد که شاید فقط چند مجروح داشتیم و شهید نداشتیم اما 16 دی شهدا زیاد بودند.

در 16 دی ما قصد پاتک داشتیم در منطقه هویزه به‌همراه برادران ارتش تیپ لشکر 16 زرهی قزوین بودیم و به ما گفتند: آماده تک باشید، حین تک به ما پاتک زدند، ما روی زمین باز و بدون مانع بودیم و بعثی‌ها از زمین و آسمان به ما حمله کردند و به جناح راست ما آمدند. رزمندگان گردان‌های دیگر از جمله تیپ زنجان و بچه‌های گردان آقای حسین کلاه‌کج هم بودند. ساعت سه و نیم بود که یک‌دفعه متوجه شدیم با بیسیم که آقای علم‌الهدی به من بیسیم زد و گفت: از عقب تیر می‌آید، و بنده گفتم نیروهای دشمن هستند که جناح راست ما را پوشش دادند، ایشان و بچه‌های دانشجو از جمله شهید سید محمدعلی حکیم که دانشجوی پزشکی اهواز بود و دانشجویان دیگر که با وی بودند محاصره شدند، گروهان ایشان محاصره شد و عرصه به این عزیزان تنگ شد و ارتباط ما قطع شد با این عزیزان، و ساعت 4 یا 5 بعد از ظهر بچه‌ها به شهادت رسیدند، در زمین باز بدون مانع بود که عراقی‌ها با تانک و هواپیما ما را هدف قرار دادند و غروب دی ماه معرکه عجیبی به پا شد و بچه‌ها جنگ دلاورانه‌ای با دست خالی انجام دادند، تاریکی شب باعث شد برادرانی که با من بودند نجات پیدا کنند اما بچه‌های شهید علم‌الهدی در کربلای خونین هویزه به شهادت رسیدند.

 

شهید سید محمدعلی حکیم

در پاسگاه هویزه اسلحه را به‌همراه نهج البلاغه تحویل رزمندگان می‌دادند

آن منطقه تحت تصرف رژیم بعث شد تا زمان عملیات بیت المقدس که شهر هویزه در 18 اردیبهشت 1361 آزاد شد. برادران به‌دنبال شهدا رفتند و آنها را تفحص کردند و تقریباً این اولین تفحص‌ها بود و شهید سیدحسین را از روی قرآن جیبی‌اش شناختند، وقتی تصمیم گرفتند شهید علم‌الهدی را در همان محل شهادت ایشان به خاک بسپارند، خانواده‌های یاران او که دانشجویانی از جای جای ایران اسلامی بودند با دفن فرزندانشان در محل شهادتشان موافقت کردند و مسجد و بارگاهی برای این شهدا ساخته شد همچون شهدای کربلا، و امروز گاهی حدود 20 هزار نفر یا بیشتر در روز در ایام راهیان نور این شهدا را زیارت می‌کنند. این شهید معلم قرآن و نهج البلاغه بود و دانشجوی راه امام و حتی در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در 13 آبان نقش تعیین کننده داشت و اسوه تقوا به‌تمام معنی بود و خود عمل‌کننده به آیات و روایات الهی بود تا آنجا که شنیدم در پاسگاه هویزه اسلحه را به‌همراه نهج البلاغه تحویل برادران می‌دادند. حتی آقای رضایی فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس خبر شهادت شهید علم‌الهدی و این عزیزان را خدمت امام بردند و امام گریستند و دستهای‌شان را بالا بردند و دعا فرمودند. و امروز مزار شهدای هویزه تقدس ویژه‌ای میان مردم و عشایر دارد و این عزت را خداوند به این شهدا داد، آنها در گمنامی و با دست خالی شهید شدند و با لشگریان یزید زمان جنگیدند و خداوند نیز به آن‌ها عزت داد.

—————————
گفت‌وگو از: کرامت حافظی
—————————

خبرگزاری تسنیم

 نظر دهید »

ماجرای عکس ماندگار شهید احمد کاظمی در منطقه فاو

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سردار سید علی بنی لوحی روایت کرده و گفت:عملیات والفجر ۸ در ایام ۲۲ بهمن ۶۴ انجام شد حدود دو سال بعد در سال ۶۶ بنا بر این شد در منطقه فاو یک عملیات دیگری انجام بشود تا ضمن تقویت خطوط دفاعی به سمت بصره نیز پیشروی‌هایی داشته باشیم.
سردار سید علی بنی لوحی از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس که اکنون در زمینه ادبیات دفاع مقدس صاحب اثر و فعال است، از دوستان و همرزمان سردار شهید احمد کاظمی است که با او خاطرات مشترک و فراوانی دارد.

نگارش همین خاطرات او را به کتاب “احمد” پیرامون شهید کاظمی رسانده است. سردار سید علی بنی لوحی در مورد یکی از عکس‌های مشترک و خاطره انگیزش با شهید احمد کاظمی سخن می‌گوید و در مورد زمان آن چنین روایت می‌کند:

عملیات والفجر 8 در ایام 22 بهمن 64 انجام شد حدود دو سال بعد در سال 66 بنا بر این شد در منطقه فاو یک عملیات دیگری انجام بشود تا ضمن تقویت خطوط دفاعی به سمت بصره نیز پیشروی‌هایی داشته باشیم. شناسایی‌های قبل از عملیات انجام شد. یگان‌هایی که می‌بایست در آن منطقه عملیات انجام می‌دادند نیز مشخص شد. بعد از ورود نیروها در منطقه، شب عملیات به دلیل عدم آمادگی صد درصدی نیروها و تردیدی که در رسیدن به پیروزی بود و احتمال حساس شدن دشمن به منطقه، عملیات فوق انجام نشد. این عکس مربوط به عصر روزی است که عملیات لغو شد که شهید احمد کاظمی را در جمع رزمندگان در جوار  سنگر فرماندهی واقع در منطقه فاو نشان می‌دهد.

او در مورد افراد حاضر در این عکس می‌گوید: افرادی که در عکس هستند از سمت چپ سردار شهید احمد کاظمی فرمانده لشکر نجف اشرف، نفر دوم خودم هستم که آن زمان مسئولیت ستاد لشکر امام حسین (ع) را برعهده داشتم. نفر سوم سردار ربیعی که در آن زمان مسئول مخابرات کل سپاه و قرارگاه خاتم بود و هم اکنون معاونت آموزش و بازرسی سپاه هست و نفر چهارم شهید محمد سلیمانی مسئول تبلیغات لشکر امام حسین(ع) که بعد از جنگ بواسطه عارضه شیمیایی شهید شد. بنا بود لشکر امام حسین (ع) و لشکر نجف اشرف  با یکدیگر در آن منطقه عمل کنند.

 

 
تسنیم

 نظر دهید »

خوابی که مادر یک شهید ارمنی دید

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

روزی در خواب دیدم که سیدی آمد و دستی به شانه‌ام کشید و گفت: اگر می‌خواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو!


شهید «آلفرد گبری» فرزند ارشد خانواده، در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه «نائیری» سپری و تا سال چهارم، در دبیرستان «سوقومونیان» به درس ادامه داد،لیکن سرانجام تصمیم به ترک تحصیل گرفت. پس از آن نزد دایی خود به حرفه باطری سازی مشغول شد. در عین حال ورزشکار بوده و عضو «نهضت سواد آموزی» بود. او دو برادر و یک خواهر داشت. وی بدون اطلاع خانواده، خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی کرد.

دوره آموزشی را در تهران به اتمام رسانده و سپس به جبهه گیلان غرب منتقل شد. روزی «آلفرد» در پست دیده بانی مشغول کشیک بوده و دوستان او فکر می‌کردند که او خوابیده است! بعد از نزدیک شدن، متوجه شدند که پوتین های او پر از خون است… «آلفرد» بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیده بود. پیکر مطهر شهید «آلفرد گبری» پس از انجام تشریفات خاص مذهبی در قطعه شهدای قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالی محل به خاک سپرده شد.

شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشسته‌ام و یک روحانی سخنرانی می‌کرد. چیزهایی می‌گفت و من گریه می‌کردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. …

شهید به روایت مادرش:

«… او علاقه بسیار زیادی به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه کتابهای ارمنی. آرزو داشت تا ادامه تحصیل دهد. روزی به خانه آمد و گفت که می‌خواهد به خدمت سربازی برود. شب آن روزی که او برای دریافت لباس های ارتشی به پادگان رفته بود، در خواب دیدم که چراغ خانه ما خاموش شد. صبح که از خواب بیدار شدم. آن روز خیلی گریه کردم.


شهید «آلفرد گبری»

او پسر فوق العاده سر به راهی بود. کارش فقط مطالعه کتاب بود. سرش به کار خودش مشغول بود. آلفرد در «نهضت سواد آموزی» به بی سوادان درس می‌داد. ورزشکار نیز بود. او خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید. در زیبایی اندام مقامهایی را نیز به دست آورد. به امور مذهبی احاطه داشت. او جوان بسیار درستکار و امینی بود. او 20 سال داشت که به شهادت رسید.

از روز خاکسپاری «آلفرد» به بعد، برادرش «روبرت» دیگر روحیه خوبی ندارد. بعد از شهادت «آلفرد» من دچار افسردگی شدیدی شده بودم. هر چه دارو مصرف می‌کردم، فایده ای نداشت. کارم شده بود گریه و بس. روزی در خواب دیدم که سیدی آمد و دستی به شانه‌ام کشید و گفت: اگر می‌خواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو! این مسئله را نمی‌توانستم برای کسی تعریف کنم، زیرا فکر می‌کردم باور نخواهند نمود.

 روزی از ایام سوگواری تاسوعا و عاشورا، وقتی از کوچه ما هیئت عزاداری می‌گذشت از زیر «عَلَم» رد شدم. شاید باور نکنید، ناراحتی من رفع شد و از همان شب بدون اینکه حتی یک قرص مصرف نمایم، خیلی خوب می‌خوابم.

روز بعد از آن هم به یک فرد معمولی و خانم خانه دار تبدیل شدم. همه تعجب می‌کردند. همسرم می‌گفت: معجزه ای رخ داده است. اوایل شهادت پسرم مثل دیوانه ها شده بودم.

شبی نیز در خواب دیدم که در مسجدی نشسته‌ام و یک روحانی سخنرانی می‌کرد. چیزهایی می‌گفت و من گریه می‌کردم. او به طرف من آمد و به من گفت که گریه نکن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. … »


نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

طلبه‌ای که کلید فتح شد

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اون روز موقع نماز ظهر و عصر کنار هم نشسته بودیم که بعد از سلام دادن نماز و وقت تقبل الله، تا دستم رو دراز کردم او دستم را به سختی فشرد که ناله‌ام بلند شد. اما به خنده گفت: نشکست که اینقدر سرو صدا می‌کنی.

 

چند روزی بود که رفته بودیم مقر قلاجه و آماده می‌شدیم برای عملیات کربلای یک که شهید نخبه زعیم رو با لباس نظامی در حالی که یک عمامه جمع و جور رو سرش بود دیدم. او از بچه های هشتگرد بود که در حوزه علمیه قائم چیذر درس می‌خوند و اعزام گرفته و به تخریب لشگر ده‌سیدالشهدا(ع) اومد. البته در گردان ما طلبه زیاد رفت و آمد می‌کرد.

اون روز موقع نماز ظهر و عصر کنار هم نشسته بودیم که بعد از سلام دادن نماز و وقت تقبل الله، تا دستم رو دراز کردم او دستم را به سختی فشرد که ناله‌ام بلند شد. اما به خنده گفت: نشکست که اینقدر سرو صدا میکنی.

 

 

صبحگاه اردوگاه کوثر- 3روز قبل از عملیات کربلای5/ در تصویر سردار علی فضلی نیز دیده می‌شود
بعد از اتمام نماز اومد و معذرت خواهی کرد و این شد باب دوستی ما دو تا. شهید نخبه زعیم بدن ورزیده‌ای داشت. بچه‌های هشتگرد که در گردان ما بودند می‌گفتند او کونک فو کاره.

درسته طلبه بود اما با وجود طلبه‌های دیگه توی گردان خصوصا آقای قائم مقامی  افاضاتش رو بروز نمی‌داد. روحیات عجیبی داشت. گریه‌های بلند، سجده‌های طولانی، سبقت در کارهای خیر و از همه اینها گذشته او هرکجا بود شور و شادابی هم بود. چون سنش کم بود و خوش محضر هم بود همه دورش رو می‌گرفتند. آدم بی ادعا و بی شیله پیله بود. خلق و خوی روستایش هم به طلبه گیش اضافه شده بود و همه را جذب می‌کرد.

عملیات کربلای یک رو با بچه‌ها تخریب مامور شد به گردانها و در باز گردن معبرهای عبور رزمندگان برای حمله به دشمن خیلی کارساز بود و همین قدرت بدنی و ورزیدگی و ایمان راسخش کمک کار بود که معابرشون باز شد و بعد هم اعزام شدند برای مین گذاری مقابل دشمن. شهادت همسنگرانش مثل تابش، برخورداری، غلامحسین رضایی و پور رازقی در عملیات کربلای یک و فتح مهران خیلی اون رو به هم ریخت.

بعد از عملیات کربلای یک رفت گردان حضرت زینب(س). ما هم بعضی اوقات که می‌رفتیم اردوگاه کوثر و او رو می‌دیدیم. تا اینکه بعد از عقب اومدن از کربلای 4 یک روز رفتیم صبحکاه لشگر سیدالشهداء(ع)، منتظر بودیم تا بقیه گردان‌ها هم وارد میدان صبحگاه شوند که دیدم بچه‌های گردان حضرت زینب(س) دارند با خواندن سرود میان سمت میدان صبحگاه.

 

 

شهید نخبه زعیم نشسته نفر وسط
اما اونچه تعجب داشت این بود که کفن به تن داشتند و پاهاشون برهنه بود وپوتین‌ها رو دور گردن انداخته بودند و جالب‌تر اینکه دو عمامه به سر جلوی دار ستون بودند که یکی از اونها شهید نخبه زعیم بود. دیدم پوتین هاش دور گردنشه و سرش رو پایین انداخته. انگار گریه می‌کرد. 

حکایت این کار بچه‌های گردان را بعدا حاج اسدی، جانشین گردان حضرت زینب برای من این‌گونه تعریف کرد: 

از کربلای 4 که برگشتیم، بچه‌های گردان هجوم آوردن برای گرفتن تسویه حساب و مرخصی. بچه ها سه ماه بود که مرخصی نرفته بودند و انواع واقسام آموزشها رسشون رو کشیده بود و جریانات عملیات کربلای 4 روحیه شون رو درب و داغون کرده بود دیگر طاقت ماندن نداشتند هرچه برای اونها توضیح میدادیم که باید بمانید مجاب نمی شدند مستقیم هم نمیتوانستیم بگوییم که عملیاتی در پیش است. همه به قول معروف صفر بیست و یکشون عود کرده بود. همین طور مانده بودیم چه کنیم؟ که صبح اول وقت توی اردوگاه ولوله ای افتاد. دیدیم سعید نخبه زعیم وشیخ سیاوشی کفن پوش آمدند توی محوطه اردوگاه  گردان حضرت زینب (س) در مقر کوثر. پوتین هاشون رو هم دور گردن انداخته بودند.

سعید با صدای بلند فریاد می‌زد: امروز عاشوراست و حسین تنهاست. آنقدر تُن صداش بلند بود که همه اردوگاه صدای او را شنیدند و بچه‌ها از چادرها بیرون اومدند. این هیئت و هیبت سعید همه رو منقلب کرد. 

 


شهید مجید داوودی با پای لنگش اولین نفری بود که به سعید پیوست و بعد هم سه نفری فریاد زدند: هر کس می‌خواهد بماند و هر که نمی‌خواهد برود.

با این حرکت یک به یک درب چادرها بالا می‌رفت و بچه‌های دیگر به جمعشون اضافه می‌شدند. هرکسی توانسته بود پارچه سفیدی رو پیدا کنه و به گردن بیاندازه و اعلام کنه که کفن پوش آماده رزمه. تقریبا همه بچه‌ها اومده بودند و چادرها خالی شده بود. ولوله ای شده بود. ما وقتی به خودمون اومدیم که بچه ها کفن پوشیده و پوتین ها دور گردن رفتند سمت میدان صبحگاه لشگر در اردوگاه کوثر.

مه غلیظی همه اردوگاه رو گرفته بود. بچه های گردان حضرت زینب همه صف کشیده بودند تا مراسم صبحگاه آغاز شود. حاج فضلی از دیدن این جماعت به وجد اومده بود و شهید جواد رسولی رفت پشت بلند گو و شروع کرد به مداحی کردن. زمین صبحگاه شد یک پارچه ناله.

این کار شهید نخبه زعیم و سایر بچه ها قوت قلبی بود برای فرماندهان لشگر ده سیدالشهداء (ع) که برای شکستن دژ شلمچه اعلام آمادگی کنند این اتفاق درست روز 16 دیماه 65 واقع شد و اون روز هم مصادف بود با روز ولادت زینب کبری (س) .

 

 

شهید سعید نخبه زعیم ایستاده از سمت چپ نفردوم
 حاج اسدی حکایت شهادت شیخ سعید را اینگونه گفت :

 گردان ما برای عملیات اعلام آمادگی کرد و ما مشغول کارهای عملیات شدیم. ماموریت گردان ما شد شکستن بخشی از دژ شلمچه با بچه های غواص و بعد از آن حمله به نونی هایی که بعد از دژ قرار داشت. شب19 دیماه ما به دشمن حمله کردیم و با جنگ مردانه ای که بچه ها کردند دژ تسخیر شد و باقی مانده غواص ها به سمت نونی شکل‌ها حمله بردیم. نزدیک ظهر بود که به اطراف نونی ها رسیدیم، دشمن به شدت مقاومت می‌کرد و از جهت آتش هم بر ما برتری داشت و هر دقیقه که می‌گذشت تلفات ما بالا می‌رفت. پشت کانال قبل از نونی ها همه زمین‌گیر شده بودیم که باز این بار هم سعید نخبه زعیم خودنمایی کرد. او عمامه به سر داشت و پرچمی بدستش بود و با همه توانش از جا بلند شد و زیر آتش پرحجم دشمن به سمت بالای نونی اول دوید و خودش را به کانال رساند و پرچم را روی خاک ها فرو کرد و خودش افتاد. این کار سعید به همه جرات داد. بچه های دیگر هم حرکت کردند و ما خودمون رو به داخل کانالی که دشمن روی نونی اول کشیده بود رسوندیم. کانال پر از جنازه دشمن بود و ما مجبور بودیم از روی جنازه دشمن عبور کنیم. بعد از اینکه نونی اول فتح شد، رفتیم سر وقت سعید نخبه زعیم دیدم سرو سینه اش را گلوله ها شکافته و شهید شده.

  

 

اردوگاه قلاجه- تابستان 65-شهید نخبه زعیم ردیف بالا نشسته نفر دوم
طلبه شهید سعید نخبه زعیم ظهر روز 19 دیماه 65 در حالی که 18 بهار از عمرش سپری شده بود به شهادت رسید. من و شهید حاج ناصر اربابیان لب اسکله لشگر سیدالشهدا(ع) ایستاده بودیم که سکاندار قایقی که شهدای غواص داخل اون بودند صدا زد : برادر… طناب قایق رو بگیر و بیایید کمک کنید.

حاج ناصر خیلی به هم ریخته بود چون قایق قبلی پیکر بچه های تخریب رو آورده بود و حاجی هنوز توی شوک شهادت بچه ها بود. من رفتم سمت قایق، اما حاج ناصر نیومد. گفتم: حاجی بیا کمک. بچه های گردان ما نیستند.

تا رسیدم به قایق و یک دفعه خشکم زد. دیدم شهید نخبه زعیم تو قایق دراز کشیده. جای گلوله ای روی بدنش نبود. اصلا بهش نمی‌خورد که شهید شده باشه. چون لباس غواصی تنش بود معلوم نمی‌کرد. وقتی زیپ لباسش رو پایین کشیدم، سینه اش پر از گلوله بود. بدنش از شدت سرما خشک شده بود. من زیر کتفهاش رو گرفتم و شهید ناصر هم پاهاش رو گرفت. وقتی از قایق بیرونش میاوردیم یکدفعه نگاهم به دستهاش افتاد. دستهاش رو مشت کرده بود. یاد اولین باری افتادم که با این دستها دستم رو فشار داد و بعد معذرت خواهی کرد. با شهید ناصر بدن این شهید رو آوردیم که سوار وانت کنیم. تقریبا پشت وانت از پیکر غواص های شهید پرشده بود. 

 

 

عکس هوایی موقعیت نونی های کربلای5
پیکر مطهر شهید سعید رو که پشت ماشین گذاشتیم. من اونها رو با طناب به بار بند ماشین بستم که خدای نکرده در عقب بردن تا معراج شهدا به پایین پرت نشوند. خلاصه طلبه شهید سعید نخبه زعیم رفت و در گلزار شهدای هشتگرد مهمان خاک شد .

*راوی: جعفر طهماسبی

فارس

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

سربازی که یک تنه مقابل صهیونیست‌ها ایستاد

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

او از مرزهای بلاد اسلامی در مقابل تجاوز صهیونیست‌ها به منطقه حفاظت شده و حاوی انبارهای مهمات جلوگیری کرد و فریب نیرنگ دشمن صهیونیست را نخورد و با سلاحش از بلاد اسلام دفاع کرد؛ حق او نشان افتخار بود اما سران خیانت‌کار مصر مزد او را با محکومیت به حبس ابد و بعد هم مرگی مشکوک در زندان جور دادند.


 

سرباز دلاور سرزمین سینای مصر؛ شهید سلیمان محمدخاطر سربازی است در دوران حکومت جور و ظلم فرعونی حسنی مبارک به اتهام دفاع از مرزهای اسلام به شهادت رسید.

او از مرزهای بلاد اسلامی در مقابل تجاوز صهیونیست ها به منطقه حفاظت شده و حاوی انبارهای مهمات جلوگیری کرد و فریب نیرنگ دشمن صهیونیست را نخورد و با سلاحش از بلاد اسلام دفاع کرد؛ حق او نشان افتخار بود اما سران خیانت کار مصر مزد او را با محکومیت به حبس ابد و بعد هم مرگی مشکوک در زندان جور دادند.

 

 


شهید سلیمان محمد عبدالحمید خاطر سربازدلاور مصری که در تاریخ 13مهر 1364 (برابر با 5اکتبر 1985) با تیراندازی به متجاوزان دژخیم اسرائیلی در منطقه شرم‌الشیخ واقع در سواحل شبه جزیره سینا هفت نفر از آنان را کشت. پس از این اقدام، به وسیله دولت مصر دستگیر و به حبس ابد محکوم شد.

قهرمان سینا، سلیمان محمد عبدالحمید خاطــر، مانند همــه جوانان مصری به ســربازی اعزام شد، او آخرین فرزند خانــواده‌ای در منطقه «اکیاد» از اســتان شرقی مصر بود. سلیمان به منطقه «راس برجه» در جنوب شبه جزیره سینا به عنوان ســرباز ارتــش مصر در مرز مشغول محافظت از مرز مصر گردید. او که در ماه‌های آخر ســربازی به سر می‌برد. ناگهان دچار حادثــه‌ای شد که مسیر زندگی و مرگش را دگرکون کرد، 14 مهــر ماه1364 هنگام غروب آفتاب، متوجه حضور 12 نفر اسرائیلی گردید که در حال نزدیک شــدن به محل نگهبانی او بودند، محلی که  شهید ســلیمان خاطــر از آن نگهبانی می کرد یک منطقه نظامی بود که مهمات و ســلاح‌های خاص در آن نگهداری می‌شــد و از حساسیت ویژه ای برخوردار بود و به همین خاطــر ورود تمام افراد بیگانه به آن ممنوع بود. ســلیمان با مشــاهده آن گــروه 12 نفره بــه آنها هشــدار داد و حتی به زبان انگلیسی به آنها گفت: ایست! عبور ممنوع!

“Stop no passing”

اما گروه اسرائیلی به هشدارهای  او بی ‌توجهی کردند و تصمیم به فریب او گرفتند و یکی از زنان همراه صهیونیست ها با اغواگری قصد فریب او را داشت!

اما او مصمم جلوی آنها ایستاد و پس از هشدار و شلیک تیر هوایی به سمت آنان و عدم توجه آنان به سمت آنان در غروب آتش گشود.

 

 


شــلیک در غروب صحرای سینا منجر به کشته شدن هفت اسرائیلی گردید. اما ارتش مصر به جای تقدیر از او، وی را بازداشت و محاکمه کرد.

دادگاه محاکمه سلیمان خاطر به دلیل وضعیت سیاسی آن دوره یعنی پس از امضای معاهده ننگین کمپ ‌دیوید و ترور انور سادات و تضادهای میان جهان اســلام و صهیونیسم بــه یکــی از جنجالیترین دادگاه‌های دهه هشتاد میلادی تبدیل شد.

هنگامی کــه بازپــرس دادگاه نظامی از شهید ســلیمان خاطــر شــرح حادثه را پرســید، ســلیمان توضیح داد کــه روی نقطه مرتفعی ایســتاده بوده و گروه اســرائیلی در حال نزدیک بودن به او بودند، منطقه مورد نظر منطقه ای ممنوعه و نظامی بوده و انبار مهمات و ســلاحهای خاص در آن نگهداری می‌شــد و به همین خاطــر ورود تمام افراد بیگانه و حتی غیرنظامیان مصری به آن ممنوع بود چه برسد به دشمن صهیونیستی، وی همچنین اظهار داشت: پیش از آن (زمانی که هنوز هوا روشن بود و تاریک نشده بو) در حال خواندن نماز بوده و گروه اســرائیلی نماز خواندن او را به تمسخر گرفته بودند.

ســلیمان توضیح داد که به آنها هشدار داده کــه جلوتر نیایند، اینجا یک منطقه نظامی  و ممنوعه اســت ولی گروه اســرائیلی بدون توجه بــه اخطارهای او سعی داشــتند او را فریب بدهند.

 

 


گفتنی است که زمان اتفاق هوا تاریک بود و تعداد و یا چهره متجاوزان مشخص نبود.

بازپرس پرسید: «آیا از سالم بودن سلاحت اطمینان داشتی؟»

سلیمان گفت :بله، برای این که هر ســربازی که ســلاح خود را دوست دارد مانند آن است که وطن خود را دوست داشته اســت و سربازی که ســلاحش را حمل می کند مانند این اســت که  پاره ای از وطنش را حمل می کنــد، پس باید از آن مراقبت کند.

بازپرس پرســید: چگونه به آنها هشدار دادی؟

ســلیمان جواب داد: «من بارها به آنها هشدار دادم و یکی از زنها با برهنه شدن می‌خواست مــرا فریب دهد، منطقه هم منطقه‌ای نظامی بود و تأکیــد کرده بودند که هیچ فــردی چه مصری و چه خارجی حق ورود بــه آن را ندارد، به همین خاطر ناچار شدم که شلیک کنم.»

گروهی از نشریات مصری سرسپرده سعی داشتند که سلیمان‌خاطر را دیوانه معرفی کنند، اما شهید سلیمان همچمنان بر محافظت خود از خاک کشــورش در مقابل اسرائیلی‌ها اصرار داشت به گونه ای که در دادگاه فریاد زد: «من از مرگ هیچ هراسی ندارم، چرا که قضا و قدر الهی اســت، من از آن هراس دارم که حکمی کــه در مورد من صادر شــود آثار منفی‌ای بر همرزمانــم بگــذار و آنها را هراسان کند و وطندوستی را در آنها بکشد.» سلیمان خاطر که قبل از تیرانــدازی فریاد الله‌اکبر سر داده بود.

 

 


عنــوان کرد که در کمال ســلامت عقــل و روان ایــن کار را کــرده اســت، رســانه‌های غربــی ســعی کردنــد بــا ایجــاد جــنگ رسانه ای خواســتار حکــم اعــدام بــرای او شوند و می گفتند که او توریستهای بی گناه را کشته است، اما کدام توریست با فریب و نیرنگ به منطقه نظامی کشور دیگر وارد می‌شود ؟ آن هم با وجود هشدارهای سرباز و نگهبان منطقه نظامی؟

دادگاه نظامــی مصر در 28 دســامبر 1985 او را به  زندان با اعمال شــاقه محکوم کرد و به زندان نظامی شهر نصر در نزدیکی قاهره فرستاد.

در 17 دی مــاه 1364 برخــی از روزنامه‌های مصر خبری دیگر را منتشر کردند کــه جنجالــی دیگــر در پی داشــت، خبــر حاکــی از آن بود کــه ســلیمان خاطر در زنــدان خودکشــی کرده اســت!

روزنامه‌هــا بنــا به گــزارش پزشــکی قانونــی نوشــتند که ســلیمان خاطر بــا اســتفاده از پارچه‌هــای ملحفه‌اش خودش را حلق‌آویز کرده، اما پذیرفتن این مسئله هم برای مــردم و هم خانواده ســلیمان خاطــر عجیب و باور نکردنی بود، بــرادر ســلیمان اظهار داشــت کــه مــن از ایمــان و مذهبــی بــودن ســلیمان اطمینان دارم، او هیچوقت حاضر به خودکشــی نبوده است.

برخی شاهدان از مشاهده آثار کبودی و جراحت روی ســاق پــای سلیمان خبر دادند، بــه خاطر همین مرگ مشکوک خانواده ســلیمان خواســتار کالبد شکافی جسد فرزندشان شدند، هر چه بیشتر می‌گذشت بر احتمال قتل و شهادت وی  بیشــتر افزوده می‌شــد.

دانشــجویان دانشــگاهای «قاهره»، «عین شــمس» و «الازهر» و همچنیــن دانش‌آموزان دبیرستان ها در مصر شــروع به تظاهرات کردند، مسئله‌ای که باعث شــد تا دولت مصر ســعی کند ســریع غائلــه را ختم کند و دســتور دفن جنازه را بدون بررسی و کالبد شکافی داد، واین عمل دولت وقت مصر سندی شد بر شهادت و قتل شهید سلیمان محمد خاطر.

مادر ســلیمان در مورد شهادت پسرش گفت: «پســرم کشــته شــد تا آمریکا و اسرائیل راضی شــوند.»

دانشجویان معترض علیه اسرائیل شعار می‌دادند و خواهان جنگ با اسرائیل بودند. تشییع جنازه سلیمان خاطر، ارکان دیکتاتوری حسنی مبارک را به لرزه درآورد و تظاهرات‌های پی‌درپی، نیروهای نظامی را وادار به اعمال خشونت نمود.

دانشجویان مصری شعار می‌دادند:

«الصهیونی ده غدار

المعقول المعقول

إن سلیمان مات مقتول

سلیمان خاطر قالها فی سینا

قال مطالبنا وقال أمانینا

سلیمان خاطر یا شرقاوی

دمک فینا هیفضل راوی

سلیمان خاطر قالها قویة

الرصاص حل قضیة»

 (…سلیمان خاطر [با خون خود] اعلام کرده است که گلوله راه حل قضیه [اسرائیل] است).

بعدها فاش شــد کــه در 12 دی ماه یک خبرنگار نمای صهیونیســت در جریــان تهیه گــزارش و فیلم با دوربین خود به ســلیمان خاطر در زندان حمله کرده است و ســلیمان خاطر دچار ضربه مغزی شده است تا اینکه در 17 دی ماه سال64 مصادف با 7 ژانویه 1986  به شــهادت رســید، شهید سرافرازســلیمان خاطــر در دفاع از خــاک میهنش در دفاع از سرزمین اسلام و در ضدیت با پیمان ننگین کمپ دیوید دســت به کاری زد که از نگاه آمریکا جنایتکارو اســرائیل غاصب عمل تروریستی بود ولی دولت جمهوری اســلامی ایران به حمایت از اقدام او پرداخت، خیابان امیر اتابک ســابق در تهران را که یکــی از خیابانهای منشــعب از خیابان شهید مطهری اســت را به نام شهید ســلیمان خاطر نامگذاری کرد و تمبر یاد بودی برای وی چاپ کرد تا به این ترتیب یاد و خاطره  مرزبان اسلام شهید  سلیمان محمد خاطر را زنده نگه دارد و به مقام شامخ او ادای احترام نماید،همچنین ،این شهید بزرگوار از سوی جمهوری اسلامی ایران به عنوان شهید شاخص بین الملل معرفی گردید. 

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

ماجرای حضور هیأت عراقی در کنفرانس اسلامی سال 76 در تهران و پذیرایی خوب از آن‌ها

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ابوفرح -مسئول من- چون از عوامل اطلاعاتی بود همراه یک هیأت بلندپایه به رهبری طه یاسین رمضان به ایران رفته بود. من امید زیادی داشتم تا در مذاکرات دوجانبه ایران و عراق موضوع تبادل آخرین اسرا مورد بحث قرار گیرد.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

” از ابتدای سال 1376 زمزمه برقراری کنفرانس کشورهای اسلامی در ایران از رادیوهای ایران و بیگانه شنیده می‌شد. زمستان فرا رسید و سران کشورهای اسلامی یکی پس از دیگری وارد تهران شدند.

ابوفرح –مسئول من – چون از عوامل اطلاعاتی بود همراه یک هیأت بلندپایه به رهبری طه یاسین رمضان به ایران رفته بود. من امید زیادی داشتم تا در مذاکرات دوجانبه ایران و عراق موضوع تبادل آخرین اسرا مورد بحث قرار گیرد.

رادیوهای بیگانه سعی می‌کردند به عناوین مختلف این کنفرانس را بی‌اعتبار نشان دهند و برای توجیه انتقادات خود در برنامه‌های خودشان کارشناس می‌آوردند و آن‌ها هم نمی‌توانستند نیات سوء خودشان را پنهان کنند و شروع می‌کردند به گفتن این‌که مخارج این کنفرانس و هزینه‌های آن برای دولت ایران چه زیان‌هایی به بار می‌آورد؛ در حالی‌که در کشور ایران مایحتاج عمومی گران است و مردم در فشار هستند و از این‌گونه انتقادها فراوان می‌کردند.

عراق که نیاز مبرمی به حمایت کشورهای اسلامی داشت در این کنفرانس در سطح بالایی شرکت کرد. پس از گذشت دو هفته از اتمام کنفرانس هنوز هیأت عراقی به کشورشان برنگشته بودند.


 

پس از برگشت اعضای این تیم ابوفرح به دیدن من آمد. او گفت در ایران خیلی به ‌آن‌ها خوش گذشته است. غذای خوب و میوه‌های خوب و درشت از قبیل پرتقال، سیب، کیوی، موز و پسته‌های عالی بوده و ایرانی‌ها خیلی خوب پذیرایی کردند.

او گفت برای تفریح آن‌ها را به سد کرج و پیست اسکی دیزین برده‌اند. هیأت عراقی با ایرانی‌ها در مورد تبادل بقیه اسرا به نتایج مثبتی رسیده بودند. ابوفرح گفت برایت نوشته‌اند که بروی زیارت عتبات مقدسه و هر وقت خواستی می‌توانی اعلام کنی تا من مقدمات آن را فراهم کنم.

به او گفتم مسئولان قبلی من حتی اوایل جنگ به من پیشنهاد رفتن به زیارت را داده‌اند ولی شرایط آن‌ها مناسب نبود؛‌ لذا من نپذیرفتم. شما چگونه می‌خواهید مرا به زیارت ببرید؟

ابوفرح گفت: من دستور دارم هر طور تو بخواهی و راحت باشی این کار انجام گیرد. فقط تعدادی از مأموران امنیتی همراه تو هستند و آن‌ها هیچ کاری ندارند و تو هر طور که مایلی می‌توانی زیارت کنی. فقط با عرب‌ها نباید صحبت کنی و هر چیز که خواستی به ما می‌گویی و ما برای تو تهیه می‌کنیم.


یک هفته به پایان ماه مبارک رمضان مانده بود و پیامد آن تعطیلات عید فطر بود. گفتم ان‌شاء‌الله پس از اتمام ماه مبارک رمضان به این سفر خواهیم رفت.   
 
از این‌که می‌توانستم به زیارت کربلا و نجف بروم روحیه تازه‌ای گرفتم و کمربندم را بستم برای گذراندن یک دوره طولانی اسارت. خداوند را سپاس گفتم که امسال قبل از فرا رسیدن عید، عیدی خوبی به من عنایت کرد.

تعطیلی عید فطر برای عراقی‌ها سه روز است. تعطیلات که تمام شد صبح شنبه ابوفرح آمد و گفت: «قاسم حلاق» را گفتم بیاید. پس از اصلاح سر و صورت، دوش آب سرد گرفتم و لباس مرتب پوشیدم.

ابوفرح از من خواسته بود هنگام رفتن به زیارت به او یادآوری کنم روسری دخترش را با خود بیاورد و در این مورد توضیح نداد. ساعت 7:15 دقیقه صبح ابوفرح آمد و من موضوع روسری را به او یادآور شدم. او تشکر کرد و گفت با خودش آورده است.

این دفعه بدون این‌که حوله به سرم بکشم همراه ابوفرح رفتیم و سوار ماشین شدیم. دو ماشین دیگر در جلو و عقب ما در حرکت بودند که در هر ماشین چهار نفر امنیتی نشسته بودند.

متوجه شدم ابوفرح و بقیه مأموران از این‌که به این سفر می‌روند خیلی خوشحال به نظر می‌رسند. بعداً فهمیدم ابوفرح برای بردن من به زیارت، 200 هزار دینار اعتبار درخواست کرده و همه آن را نقداً دریافت کرده است.   
 
آن‌ها این مأموریت را برای خودشان از نظر مادی پربار می‌دانستند. برای خوردن صبحانه در مسیر نجف – بغداد غذاخوری خوب و تمیزی بود که همان‌جا توقف کردیم. غذاخوری «فدک» نام داشت و صاحب آن شیعه بود. دو عدد مهر تربت کربلا منقوش به ضریح کربلا و اسامی چهارده معصوم را در محلی آویزان کرده بود.

برای اولین بار تربت کربلا را گرفتم و بوسیدم. همه، غذای گوشتی سفارش دادند ولی من با توجه به این‌که در سفر بودیم مقداری آش خوردم.


ابوفرح مرا به صاحب غذاخوری معرفی کرد و مشخص بود صاحب آن باید از عوامل اطلاعاتی عراق باشد؛ چون با مأموران خیلی صمیمی بود.

پس از نوشیدن چای ابوفرح پول صبحانه را پرداخت و حرکت کردیم. در اولین پمپ بنزین باک ماشین‌ها را پر کردیم و ابوفرح چند پاکت سیگار و چند کیلو موز و نارنگی خرید و آن را بین سه ماشین تقسیم کرد.

طبق برنامه‌ای که برای زیارت تدارک دیده بودند اول باید به نجف و کوفه و سپس به کربلا می‌رفتیم. فردا هم قرار بود برویم سامرا و پس از زیارت سید محمد برادربزرگ امام حسن عسکری(ع) به کاظمین بر می‌گشتیم.

تقریباً تا شهر نجف سه ساعت در راه بودیم. ماشین را در پارکینگ مخصوص جلوی حرم پارک کردند.

پلیس راهنمایی جلو آمد و گفت این‌جا مخصوص مقامات دولتی است و شما اجازه پارک کردن ندارید. ابوفرح پایین رفت و پلیس با دیدن لباس سبز حزبی او و کلتی که به کمرش بسته بود در گفتارش تجدیدنظر کرد.

ابوفرح مقداری به پلیس تشر زد. من از او خواستم وقت را تلف نکند و زودتر به زیارت برویم…”

باشگاه خبرنگاران

 نظر دهید »

مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید بهروز مرادی می‌نویسد:ای شهید!ان شاءالله نماز وحدت را در بیت المقدس می‌خوانیم. مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد.روزی بر مزار شما آمده و فریاد خواهیم زد: هان ای شهیدان،برخیزید،کربلا آزاد شد قلب امام شاد شد.
سردار شهید بهروز مرادی 1335 دیده به جهان گشود، هوش و ذکاوتش از دوران کودکی زبانزد بود، تحصیلات عالی خود را با اخذ مدرک کارشناسی هنرهای زیبا از دانشگاه اصفهان گذراند و به حرفه مقدس معلمی اشتغال داشت تا آن زمان که غرش تانک‌های بعثی او را وارد عرصه دفاع از میهن اسلامی کرد. او یکی از فرماندهان مقاوت مردمی خرمشهر شد و دلاورانه برای حفظ شهر می‌جنگید و دلش را در گرو آن شهر آسمانی داده بود و از خرمشهر دل نمی‌کند. شایع شده بود که باید همه نیروهای مقاومت، شهر را ترک کنند تا هواپیماهای خودی نیروهای بعثی را بمباران نمایند اما این خیانتی بود آشکار که توسط بنی صدر صورت گرفت و بهروز جزء آخرین نفرات بود که در روز شوم چهارم آبان سال پنجاه و نه، روز خونین  شدن خرمشهر از رودخانه کارون گذشت و به امید هجوم هواپیماهای خودی شناکنان به آن سوی رود خانه کارون و منطقه کوت شیخ رفت، اما از نیروهای کمکی و هواپیماها خبری نبود. پدر بهروز در اثر اصابت ترکش در آغازین روزهای جنگ به شهادت می‌رسد و برادرش هم در عملیات ثامن الائمه(ع) بال پرواز می‌گشاید. پس از حدود پانصد و هفتاد روز تسخیر ناجوانمردانه شهر خونین شب و روز نداشت تا اینکه به عنوان یکی از فرماندهان عملیات بیت المقدس در آزادسازی خرمشهر نقش ارزنده‌ای ایفا کرد. بهروز نقاش زبر دستی بود و نقاشی‌هایش بر در و دیوار خرمشهر نوید آبادانی شهر را می‌داد آبادانی ای که به زخم التیام نیافته خرمشهر تبدیل شده است و تا به امروز توسط مسئولین پر مدعا محقق نشده است. تابلو ورودی شهر را که همه خوب به یاد دارند(خرمشهر جمعیت سی وشش میلیون نفر،کوچه‌های این شهر به خون شهدا مطهر است، با وضو وارد شوید) کار بهروز بود و به راستی خرمشهر قلب تپنده ایران سی و شش میلیونی آن دوران بود.

 

دوباره با نقض تمام قوانین به مرزهای میهن اسلامیمان هجوم آورد، بهروز که نامش با خرمشهر عجین شده بود، آر پی جی بر دوش به همراه دیگر همرزمانش به شکار تانک‌های اهدایی دنیای شرق و غرب به صدام پرداخت و بنا به روایت همرزمانش در چهارم خردادسال 1367 پس از انهدام هشت تانک دشمن در حالی که در اثر شلیک فراوان خون از گوش‌هایش جاری بود، در شلمچه هدف تیر تجاوز دشمن قرار گرفت و در کنار پیکر همرزمان شهیدش در گلزار سراسر صفای خرمشهر در آغوش شهری قرارگرفت که قلبش همیشه برای او می‌تپید.

مطالب زیر گزیده‌هایی از دست نوشته‌های بهروز است که پاره‌ای از آن‌ها را در روزهای آغازین روزهای آزادی خونین شهر نگاشته است و درد دل‌های اوست با دوستان شهیدش:

 

18 تیر 1361:

جنازه محمد رضا دشتی را بعد از بیست و دوماه در خرمشهر ،پیدا کردم. ساعت 4:30 بعد از ظهر

19 تیر 1361:

مجدا همراه بچه‌های سپاه به دیدن استخوان‌های محمد دشتی رفتیم.

26تیر 1361:

دفن محمد در قبرستان خرمشهر

بسم الرحمن الرحیم

در یکی از روزهای مهرماه سال59، که با دشمن توی کوچه‌های پشت مدرسه خرمشهر درگیر بودیم، سه نفر از دوستانم به خانه‌ای که مقر عراقیه بود حمله کردند و جنازه یک نفرشان داخل کوچه جا ماند. سه نفر محمدرضا دشتی، محمد رضا باقری و توتو نساب بودند، و امروز که بعد از پیروزی، قدم به شهرمان گذاشته‌ایم این چهارمین نفری است که استخوان‌هایش پیدا می‌شود. وقتی استخوان‌های دوستم را پیدا کردم، برای لحظه‌ای گریستم و در برابر خدا زانو زدم، و زمین را به شکرانه امانت داری‌اش بوسیدم. برادر کوچکم همراهم بود. او را آورده بودم تا از نزدیک با واقعیت‌های جنگ آشنا شود.

مدتی را در راهروهای زیر زمینی و سنگرهای دشمن قدم زدیم و برای او حماسه‌های جوانان شهر را می‌گفتم که چگونه فرزندان اسلام در غربت، رقص مرگ می‌کردند، و او هاج و واج مانده بود. بعد از ظهر که شد، به او گفتم: ((داخل یکی از این کوچه‌ها یک آشنا هست بیا برویم. شاید اثری از او باشد.)) قدم قدم پوکه‌های ژ3 روی زمین ریخته بود. سر این کوچه، پوکه‌های شلیک شده از طرف ما بود که سر کوچه آن طرف‌تر، پوکه‌های کلاشینکف عراقی‌ها. بیست و یک ماه پیش اینجا، در و دیوار و خانه‌ها شاهد یک جنگ خونین سخت بود و امروز ما آمده بودیم – که اگر خدا کمک کند – جنازه یکی از قربانیان این جنگ را بیابیم. آهسته کوچه‌ها را پشت سر گذاشتیم، به خانه‌ای نزدیک شدیم که هنوز فریاد وحشتناک عراقی‌ها را از آنجا به خاطر داشتم. جلو خانه، استخوان‌های محمد را پیدا کردم و آن طرف‌تر ساعت مچی اورا، داخل جیب شلوارش چند تیر ژ3 بود و بلوز سبز و پیراهن سفید او بعد از دو سال هنوز سر جایش بود، و یک لنگه کفش او را زیر درخت فرسوده خرما پیدا کردم، در کنار او 6گلوله آرپی جی که از پشت بام خانه روبرو شلیک شده بود، در دل زمین بود، در آن لحظه زانوهایم سست شد و اشک چشمانم را گرفت. زمین را بوسیدم، زیرا عهد کرده بودم که اگر به خرمشهر زنده رسیدم، بروم آنجا که دوستانم شهید شده‌اند خاک مقدسشان را زیارت کنم. برادرم به من نگاه می‌کرد در حالی که چشمانش از حدقه در آمده بود.

به یاد پدر و خانواده محمد افتادم که هنوز که هنوز است، در انتظار بازگشت فرزندشان لحظه شماری می‌کنند. تا امروز خبر شهادت محمد را به مادرش نداده بودم، اما دیگر خوشحال هستم که لااقل استخوان‌های او را پیدا کرده‌ام و این می‌تواند باعث آرامش موقت قلب یک مادر باشد.

به یاد مادر سعید افتادم، آن روز که ما جنازه سعیدمان را در جبهه آبادان جا گذاشتیم، مادر سعید به صمد گفته بود “کاش بند پوتین سعید را برایم می‌آوردی، تا من لااقل یک یادگار از پسرم داشته باشم.”

می‌بینی که ما، در چه دنیایی زندگی می‌کنیم، و با این وضع برای من سخت است که از جبهه دست بکشم.جبهه برای من همه چیز است. در جبهه دوستانم را یکی یکی از دست دادم و حالا که دارم این نامه را  برای تو می‌نویسم، صدای انفجار پیاپی خمپاره خصم، سکوت شب را می‌شکند و شاید هم … بعد از آن خدا می‌داند چه بشود؟

قبل از فتح خرمشهر، نوشتن چند خط نامه همراه بود با اعتراض دوستم علی نعمت زاده که می‌گفت: “گلوپ را خاموش کن” اما الان که دارم این نامه را می‌نویسم، شاید جنازه علی در قبرستان آبادان پوسیده باشد و کسی نیست که به من بگوید خسته‌ام، چراغ را خاموش کن، می‌خواهم بخوابم. من نمی‌دانم بعد از این چه خواهد شد؟ به مادرم گفته‌ام در جبهه بچه‌ها خواب امام حسین(ع) را می‌بینند و در بیداری، در نخلستان‌های جزیره مینو، مهدی(عج) را می‌بینید و شما در تهران، در خواب، کوپن را می‌بینید و در بیداری صف مرغ کوپنی را. مادرم قانع شد که پسرش حق دارد در جبهه باشد. می‌بینی که دنیای جبهه چه دنیای عجیبی است؟ یک دنیا حماسه است، و این حماسه‌ها گاه در دل خاک مدفون می‌شوند. و گاه اثری از آن‌ها که یک تکه استخوان باشد بعد از دو سال پیدا می‌شود.

 

بسمه تعالی

راستش را بخواهی چیزی برای نوشتن ندارم. بنابر این مجبورم گاهی ازپرندگان روی آسمان برایت بنویسم و گاهی از ماهی‌های ته رودخانه. نامه قبلی را که نوشتم(بعد از پیدا شدن استخوان‌های محمدرضا دشتی) سخت پریشان بودم، و دلم می‌خواست یک بنده خدایی یک سیلی محکم توی گوشم می‌زد تا لااقل بهانه‌ای برای گریستن پیدا می‌کردم. اما خوب چه کنیم که خیلی از بغض‌ها در گلو خفته می‌شود.

هنوز اشک در چشممان نخشکیده، یک اتفاق دیگر می‌افتد و اینجا مجالی برای اندیشیدن و تفکر بر حادثه‌ها و لحظه‌ها و صحنه‌ها کمتر حاصل می‌شود. تا می‌آیی سرت را بخارانی، روزها از پی هم و هفته در پی او و پشت سرش ماه‌ها، مثل واگن‌های قطار، پشت هم از تو جلوتر می‌گذرد؛ که توی هر کدام از این واگن‌ها، انباری از خاطره‌ها نهفته است؛ و بعد که همه چیز از شور و هیجان افتاد و در گوشه‌ای مثل این اتاق که من در آن نشسته‌ام آرامشی حاصل شد، تازه می‌فهمی که ای بابا کجا بوده‌ای و حالا کجا آمدی؟

آن روز توی کوچه‌ها دنبال یک فرغون می‌گشتی که مجروح تیر خورده‌ای را با آن به مسجد جامع برسانی. دیروز تو کوچه‌های پشت گل فروشی، جنازه سامی و محمود به حالت سجده بر زمین بود و امروز تصویر آن‌ها بر دیوار نمازخانه. آن روزها فریاد بر سینه آسمان، خط سرخ می‌کشید که آی به داد ما برسید، بچه‌ها دارند قتل عام می‌شوند و کسی پاسخگو نبود به جز خدا.

آیا کسی از رقص مرگ چیزی می‌داند؟

خدایا کجا بودیم؟ چه برما می‌گذشت؟ آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا چیزی می‌داند؟ یا هنوز همه در فکر آبگرمکن و زیلو و بخاری هستند؟ آیا کسی از رقص مرگ چیزی می‌داند؟ آیا کسی می‌داند که توی کوچه‌های شهر، خون این حماسه آفرینان در میان دود و خاکستر انفجار خمپاره‌های خصم، چه سان برزمین می‌ریخت؟ یا هنوز همه در فکر این هستند که ای کاش مرز باز می‌شد و ما هم سری به دوستان خارج از کشور می‌زدیم؟ و در زیر سرخی  نور چراغ‌ها و در میان  دود سیگارها، جامی شراب سرخ می‌نوشیدیم و اگر حالی باشد  به رقص و پایکوبی… این دو کجا ؟ آن دو کجا؟ این سرخی کجا ؟ آن سرخی کجا؟ ای مرده دیده‌ایم. آی بزک کرده‌های شمال شهر، ای بزک کرده‌های شمال ایران، ای دلقک‌های سیرک، که دوست دارید برشما بخندند؛ آی بیچاره‌ها، آی شما که روسریتان شل و ول است – مثل اراده‌تان. آی شکم گنده‌ها، ای میمون‌های آبستن، آی شما که وقتی سگتان می‌میرد، عزا می‌گیرید، اما وقتی جنازه یک شهید را می‌بینید خوشحال می‌شوید… کجای کارید؟ آی شما که روی دیوار محلتان نوشته است؛ در بهار آزادی جای آبجو خالی و مردی در این محل نیست، لجنی روی این شعر بکشد. شماها کجای کارید؟

انسان در پشت جبهه زنده به گور است

ای مرده‌های متحرک… ما مرده دیده‌ایم، اگر شما ندیده‌اید ما دیده‌ایم. ما جنازه‌های متعفن عراقی‌ها را دیده‌ایم و شما را هم دیده‌ایم، ما جنازه‌های باد کرده و کرم زده عراقی‌ها را دیده‌ایم. فرقتان هنوز این است که هنوز می‌خورید و می‌خوابید و هنوز نشخوار می‌کنید. اما به زودی کرم خواهید زد، زیاد بر تن خود عطر نمالید که آب در هاون کوبیدن است. شما هنوز از روزی خداوند بهره می‌برید ولی شاکر نیستید و لابد حق دارید، چون شما قبلا شاکران در گاه اعلی هرزه بوده‌اید، و از خوان بی‌پایان بهره مند!

مرا بگو خوش حال هستم از این که آرامشی حاصل شده و می‌توانم دمی به گذشته‌ها فکر کنم، غافل از این که تازه اول کار است.گفتم چند روزی از جبهه خارج شوم، برای تقویت روحیه خوب است. غافل از این که انسان در پشت جبهه زنده به گور است. ما هم سر خر ملا را کج کردیم و برگشتیم همین جا که بودیم.

بعد از مرخصی/شهریور ماه 1361

آبادان ،هتل پرشین ،اتاق 223

بهروز مرادی

آخرین وداع

ای شهید ،امروز در ساحل شط سرخ بر جنازه تو نشسته‌ام و دست‌های گرمم را در میان انگشتان سرد و استخوانیت می‌گذارم و با تو حرف می‌زنم. ای شهید، فراموش نکن که ما تا آخرین گلوله‌مان مقاومت کردیم در حالی که می‌دانستیم هیچ کدام از این معرکه جان سالم به در نمی‌بریم.

ای شهید، دو دستم را در میان انگشتان سرد و استخوانیت می‌گذرام و با تو حرف می‌زنم. ای شهید سکوت سخت و سنگین آخرین لحظات مقاومت را فراموش نمی‌کنم که چون پرنده‌ای در قفس پرپر می‌زدیم و در تاریکی آخرین شب مقاومت سفیدی چشم‌هایمان، سیاهی شب را به مبارزه می‌طلبید و نفس‌هایمان در سینه محبوس(بود).ای شهید، آیا به یاد داری که وقتی در تاریکی آخرین شب مقاومت از تو خواستم بر خصم آتش کنی، مخلصانه اطاعت کردی و با گام‌های استوار از پلکان مسجد جامع دور شدی و در میان کوچه‌های تنگ و تاریک شهر خلوت، از ما فاصله گرفتی و بعد رگبار سنگین تو فضای ماتم زده آغشته به خون را به لرزه در آورد. آنگاه… لحظه‌ای بعد جنازه خونین تو را روی دست آورند در حالی که کسی جرأت نفس کشیدن نداشت و تنها صدایی که به گوش می‌آمد خش خش گام‌های هم رزمانت بود که تو را در تاریکی بر سر دست آورند و قطره‌های خون تو چکه چکه بر سنگفرش خیابان می‌چکید. ای شهید، آیا به یاد داری که باهم پیمان بستیم در مقابل قداره بندان تاریخ سرخم نکنیم؟ با تو حرف می‌زنم ای شهید، آیا می‌شنوی چه می‌گویم؟! می‌خواهم قصه آخرین شب را دوباره بازگو کنم:

مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد

وقتی پیکر خون آلودت را به مسجد جامع آوردند قلب تو می‌تپید. انگار گواهی می‌داد که هنوز شهر زنده است و اندک باقی مانده‌ها برگرد تو حلقه زدند و آرام بر چهره معصومت اشک می‌ریختند. در آن لحظات می‌دانستم که شهر در محاصره دشمن است و تو هم این را می‌دانستی. نمی‌دانستی؟ ای شهید، ما بعد از شهادت تو بسیار زجر کشیدیم ولی باز هم مقاومت کردیم. به ما هم مقاومت کردیم. به ما گفته بودند به زودی نیروی کمکی خواهد رسید، اما ثابت شد که دروغ می‌گفتند. ای شهید، ما قربانی خوش باوریمان نشدیم. ما خودمان با پای خودمان به قربانگاه ابراهیم آمدیم. دیدی که به وعده‌های بی خود، اعتنایی نکردیم. ای شهید، وقتی در آخرین شب دستور ترک شهر صادر شد، باز هم مصصم بودیم که اعتنا نکنیم، مثل دفعه‌های قبل. آیا به یاد داری باهم پیمان بستیم که شهر را ترک نکنیم؟ اگر به یاد داشته باشی، قرارمان این بود که تصمیمان را آن وقت بگیریم که مهماتمان تمام شده است و آن شب، شهادت تو وقتی بود که خشاب‌هایمان همه خالی شده بود . ای شهید، ما تو را به همراه خود از میدان شهدا تا اینجا آوردیم در حالی که، شهر در آتش می‌سوخت و تو هنوز زنده بودی، وقتی که فهمیدیم عبور از پل غیر ممکن است، زانو‌هایمان سست شد و لحظه‌ای در کنار تو تأمل نمودیم تا آهسته پلک‌هایت بر هم فرود آمد و تن خون آلود تو سرد شد. ای شهید، بعضی از همرزمان تو از زیر پل، شهر را ترک کردند و عده‌ای اندک هم به داخل شهر برگشتند. به مسجد برگشتیم. براین بودیم که باز هم مقاومت کنیم، اما مگر با خشاب‌های خالی می‌شد؟ ای شهید در میان سیاهی شب، فضای جامع را خالی یافتیم در حالی که، بغض گلویمان را می‌فشرد. ما به ناچار آجرهای سرد مسجد جامع را بوسیدیم و برای آخرین بار از شهر خداحافظی کردیم، در حالی که هرکدام یک نارنجک دستی برای آخرین ضربه به همراه داشتیم. ما به مسجد ساحل رودخانه آمدیم و تن خسته‌مان را به امواج کارون سپردیم.

ای شهید، این قصه را برای تو می‌گویم. به تو نمی‌گویم که بعضی از برادران غرق شدند. از آن روز تا به حال چند سال می‌گذرد و امروز ما دوباره به شهر برگشته‌ایم. ای شهید، برتو مژده باد جنازه سید مهدی و سید احمد را هم پیدا کردیم. جنازه محمد را هم پیدا کردیم و جنازه چند تای دیگر از شهدا را و باز هم تعدادی دیگر…که یکی از آن‌ها تو هستی. ای شهید، در این کوچه‌ها باز هم شهید هست همرزمان تو…ما به پاس خون شما، بر دروازه نوشته‌ایم: (کوچه‌های این شهر به خون مطهر است، با وضو وارد شوید)

ای شهید، مارا همان راه حسین است و تا وقتی امام هست، مبارزه می‌کنیم. ای شهید،در فکر خمینی مباش ما امام را تنها نمی‌گذاریم و ان شاءالله نماز وحدت را در بیت المقدس با امامت روح خدا می‌خوانیم، مطمئن باش. ما مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد. مطمئن باش روزی بر مزار شما خواهیم آمد و فریاد خواهیم زد: ((هان ای شهیدان،برخیزید،کربلا آزاد شد قلب امام شاد شد! ))

هتل پرشین آبادان

بهروز مرادی

 نظر دهید »

هنرمندی که تاریخ ولادت و شهادتش در یک روز است

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مجید شب عملیات با بقیه غواص‌ها وارد آب شد و رفتند تا داخل آبگرفتگی شلمچه معبر باز کنند تا گردان حضرت علی اکبر(ع) خط دشمن رو بشکند.

 

دو ماهی بود که وارد گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء (ع) شده بود. قبلش با گردان‌های رزمی عملیات‌های زیادی رفته بود. بچه شهرری بود و معلم هنر. انسان خوش رو، کم حرف و فوق العاده توداری بود. خط خوبی داشت، در حد حرفه ای خطاطی می‌کرد. قبل از عملیات کربلای 4 با یک تعداد دیگه بچه‌ها رفتند برای آموزش غواصی. دوهفته‌ای آموزش طول کشید و مهیا شدند برای عملیات. فاصله بین عملیات کربلای 4 و 5 رو با آموزش‌های سخت غواصی و استقامت در آب گذراند و در آموزش‌ها نشون داد که می‌توان به عنوان نیروی خط شکن روی او حساب کرد. شب عملیات کربلای 5 مجید هم انتخاب شد که در شب اول با غواصان خط شکن تخریب برای باز کردن موانع جلو بره. شب عملیات کربلای 5 زیر پل هفتی هشتی مستقر شدیم.

 

نزدیک غروب بود که مجید رفت و تجدید وضو کرد، مقابل سنگر بچه‌های غواص تخریب، قرآن کوچکش را باز کرد و مشغول خواندن قرآن شد. همه منتظر بودند تا دستور حرکت غواص‌ها برسه که ماشین گردان ازخط برگشت. بچه‌ها دور ماشین حلقه زدند و مجید قرآن را بست و با راننده ماشین، حاج احمد مشغول صحبت شد و دیگر بچه‌ها هم اومدند و کار به شوخی کردن رسید. بچه‌ها مشغول بگو مگو بودند و کسی متوجه کار مجید نشد. دور ماشین که خلوت شد دیدیم مجید با خط خوش روی درب ماشین که از گل پوشیده شده بود نوشته شهید مجید عسگری، ولادت 19 دیماه.

 

 

شهید مجید عسگری نفر دوم از سمت راست
مجید شب عملیات با بقیه غواص‌ها وارد آب شد و رفتند تا داخل آبگرفتگی شلمچه معبر باز کنند تا گردان حضرت علی اکبر(ع) خط دشمن رو بشکند. زود هنگام با کمین دشمن درگیرشدند. کمینی که دست کمی از خط اول نداشت. مجید و بقیه غواص‌های تخریب داخل آب بودند و زیر پای اونها انبوهی از مین و تله‌های انفجاری بود و مقابل آنها ده‌ها توپ سیم خاردار. آتش سنگین تیربارهای دشمن سینه غواصان را درید و مجید عسگری در حالی‌ که نام مبارک حضرت زهراء(س) را برلب داشت به معراج رفت.

 

 


 

شهید مجید عسگری در شب تولدش به آسمان پرکشید و پیکرمطهرش درقطعه 53 بهشت زهرا سلام الله علیها آرام گرفت. روی مزارش حک شده : ولادت 19/10/43  - شهادت 19/10/65

 

 نظر دهید »

شهیدی که عکس یک زن بر بدنش خالکوبی شده بود!

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش.


من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت.

بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.

آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش گر بچه‌ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می‌گفت:‌

«ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی… من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»

سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:

«شما مرا نمی‌شناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم…»

گفتم: «برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را می‌پذیرد…»

نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:

«بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»

تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:

«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»

او تعجب ما را که دید، گوشه‌ ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:

«من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند…»

بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت. دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌

«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»

سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:

«بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌ ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت می‌کشم… .»

آن شب گذشت. حرف‌های او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.

شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.

راوی: محمد رعیتی/از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا
پارسینه

 نظر دهید »

اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آنها را در آغوش کشیدم، اما، برادرم اسفندیار نبود، «اسفندیار کو؟» مادرم که تمام صورت‌اش پر از اشک بود و مرتب چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «رفته مشهد!»

میکائیل فرج‌پور از ارکان اصلی واحد اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا که در سال 1362 به اسارت بعثیان در آمد، وی در گفت‌وگو با خبرنگار فارس، خاطره زیبایی از لحظه آزادی‌اش را چنین بیان می‌کند.

رسیدیم به مرز، قرار بود یک اسیر بدهند و یک آزاده بگیرند؛ در چادرهای بزرگی لب مرز رفتیم،نماینده  صلیب، این جا هم اسم‌ها را طبق شماره می‌خواند و بچه‌ها بعد از این که اسم شان خوانده می‌شد، یکی یکی با تمام وجود می‌دویدند و خودشان را به خاک ایران می‌رساندند.

آن طرف از بچه‌ها استقبال گرمی می‌شد و سوار اتوبوس‌های ایرانی می‌شدند.

مرتضی قربانی را لب مرز دیدم و چقدر خوشحال بودم. او نماینده ایران بود برای تحویل اسرا.

هنوز همه چیز را فرماندهی می‌کرد، دلیل حضور مرتضی قربانی هم این بود که هنوز لشکر 25 و قرارگاه در خط بود.

 


سردار شهید حسین املاکی - حاج میکائیل فرج پور - … 

 

وارد ایران شدیم، اتوبوس به راه افتاد، به سمت قصر شیرین، اینجا خاک ما، وطن ما، ایران است. گریه بود، ناله، شادی، خنده، تمام حس‌ها با هم بود.

در مسیر، خاطرات را مرور کردیم، قصر شیرین را، سرپل ذهاب، کِرند.

در اتوبوس هیچ اسیری آرام و قرار نداشت، وقتی وارد قصر شیرین شدیم، دسته دسته مردمی که برای آنها جنگیده بودیم تا عزت‌شان باقی بماند را دیدیم.

چقدر دوستمان داشتند و ما چقدر از دیدن شان خوشحال شدیم.

آنچه ما را نگران می‌کرد، پاسخ به قاب عکس‌های مفقودان و اسرای شان بود. هر کجا که اتوبوس می‌ایستاد، انبوهی از جمعیت، هوار می‌شد. می‌گفتند: «آقا! این عکس رو می‌شناسی؟» «برادر! فلانی رو می شناسی؟» «پسرمه. ندیدیش؟»

مردم هنوز خوشحال بودند، تا باختران را آمدیم.

جمعیت آنقدر زیاد بود که گاهی اتوبوس چراغ می‌داد و بوق می‌زد که مردم زیر چرخ‌های بزرگ اتوبوس نمانند.

در باختران مردم نی و ویلون می‌زدند، دست می‌زدند، سوت می‌زدند، اما ما فقط به هم دیگر نگاه می‌کردیم.

- اِ، ایرانی که انقلاب شده، جنگ بوده، این همه شهید…؟! چه بلایی سرش اُمده؟!

روی صندلی‌های اتوبوس، سفت شدیم و مات به مقابل نگاه می‌کردیم، یکی از بچه های تبریز گفت: «خدایا! اگر این جوریه، ما رو برگردون.»

و این حرف، مانند پُتکی بر سرم فرود آمد، تصور ما از ایران، سلام و صلوات بود.

نه هیاهو و دست افشانی، همه بچه‌هایی که سرشان را از پنجره بیرون داده بودند و شادباشی‌ها را می‌پذیرفتند، همه آمدند داخل.

هضم بعضی چیزها برای ما آسان نبود، ما طور دیگری مثل 10 سال قبل زندگی کرده بودیم.

ما را سوار هواپیما کردند، وارد پایتخت مان شدیم، تهران و از آن جا ما را مستقیم بردند به مرقد امام. وقتی همان لحظه وارد حرم امام خمینی شدیم، یاد زیارت کربلا افتادیم. بچه‌ها واقعاً هر چه درد و دل داشتند، به امام گفتند: «امام! دوست داشتیم می‌اُمدیم پیشت، به شما بگیم چی به ما گذشت.»

 

 


سردار شهید حسین املاکی - حاج میکائیل فرج پور

وقتی درد و دل‌های مان تمام شد، دوباره سوار اتوبوس شدیم و به پادگان جی رفتیم و در پادگان، دو روز قرنطینه بودیم.

در باختران، یکی از دوستان به نام حاج آقای عسکری مرا دید و سریع با مادرم تماس گرفت.

من نمی‌دانستم خانواده‌ام دارند می‌آیند به استقبالم، بعد از دو روز که از قرنطینه بیرون آمدیم و آزمایش‌های پزشکی و سؤالاتی که درباره اوضاع اسارت از ما شد را پاسخ دادیم، اتوبوس‌ها آمدند و هر کدام از بچه‌ها را به استان‌های‌شان انتقال دادند.

تقسیم شدیم، با یک اتوبوس به سمت مازندران به راه افتادیم، این جا، تمام مدت، فکری با من بود و آن اینکه دستی ما را برد و دستی هم ما را برگرداند و این که چیزی در اختیار و اراده ما نبود و هر چه بود؛ اراده خداوند بود و بس. سپاه هماهنگ کرده بود و خانواده‌ام را آورد.

دخترم هفت ساله شده بود و به او گفته بودند: «بابات داره میاد.» رسیدیم به امامزاده عبدالله(ع) آمل. خانواده‌ام به ما رسیدند، در یک نظر مادرم، پدرم و همسرم را دیدم، و دختر هفت ساله‌ای که دختر من بود، بچه‌های سپاه، آتنا دخترم را آوردند که مرا ببیند.

زانو زدم، آغوشم را باز کردم، او کمی به طرفم آمد. دوید، اما وسط راه ایستاد، نگاه‌ام کرد، برگشت و گریه کنان رفت.

وارد شهرم قائمشهر شدم؛ پشت بلندگو، صحبتی کردم. از اسارت هم کمی حرف زدم و با سلام و صلوات آمدم خانه، برادرهای کوچک ترم، بزرگ شده بودند. روبوسی می‌کردم، گریه می‌کردند و یکی از نزدیکان معرفی می‌کرد.

بعد از معرفی، می‌فهمیدم این کدام برادرم است.

همسرم هم آمد، خیلی سختی کشیده بود، باید تمام حرف‌هایش را می‌شنیدم، همه بودند، خواهرهای دل نازکم هم، آن ها را در آغوش کشیدم، اما، برادرم اسفندیار نبود. «اسفندیار کو؟»

مادرم که تمام صورت‌اش پر از اشک بود و مرتب چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «رفته مشهد!»

بعد فهمیدم که چرا دخترم آتنا نتوانست نزدیک شود. اسفندیار تا دو سالگی از آتنا مراقبت می‌کرد و عکس اسفندیار چهره پدرش را در ذهن‌اش نقاشی کرده بود. زمانی که آمد بابایش را ببیند که من باشم، اما چهره‌ای غریبه‌ای دید که شبیه اسفندیار نبود.

وارد خانه شدم، تنی نداشتم که بتواند بیش از این طاقت بیاورد و خیلی خسته بودم، پیرمردها، فامیل، همسایه‌ها و دوستان جمع بودند.

در همین حین دوباره از یکی از پیرمردهای فامیل پرسیدم: «اسفندیار کو؟» جواب داد: «جنازه‌اش رو هنوز نیاوردن!»

مثل این که چیزی کمرم را شکست، بی‌اختیار گفتم: «آخ!»

 


شهید اسفندیار فرج پور

همه متوجه شدند و مخصوصاً  آن پیرمرد که شرمنده شد. یکی آمد و گفت: «خودتو ناراحت نکن! اسفندیار کربلای 5 شهید شد، هنوز هم مفقوده.»

گفتم: «چرا به من اطلاع ندادید؟» گفتند: «کسی جرأت نمی‌کرد بهت بگه!»

اشکم را قورت دادم، چیزی ظاهر نکردم، بعد رفتم یک گوشه‌ای و خودم را خالی کردم، از بچه‌های واحد اطلاعات و عملیات هم آمدند.

تقی مهری، چه قدر از دیدنش لذت بردم، پرسیدم: «از حسین چه خبر؟ حسین املاکی؟»

سری تکان داد و گفت: «جنازه‌اش رو هنوز نیاوردن.»

خواستم مثل شهادت اسفندیار، شهادت حسین را تحمل کنم، اما  نتوانستم. جلوی جمع تقی مهری را در آغوش کشیدم و زدم زیر گریه.

خیلی‌ها شهید شده بودند.

تا دو ماه نمی‌توانستم، آتنا را بغل کنم، همه‌اش از من فرار می‌کرد و می‌گفت: «تو نیستی! تو بابا نیستی!»

کم کم توانست قبول کند، خانـمم هـم در آموزش و پرورش مشغـول شده بود.

کمی بعد دیدم، سقف خانه پدری که هنوز همسرم و دخترم پیش آنها زندگی می‌کردند، چکه می‌کند.

آستین بالا زدم تا خانه‌ام را بسازم و حالا که آمدم، با خانواده‌ام برویم زیر یک سقف.

همسرم سختی‌های زیادی را تحمل کرد، صبر زیادی داشت.

برای آتنا و پدر و مادرم خیلی زحمت کشید، آن لحظه که مرا دید، لبخندی زد، در حالی که  اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، و انگار که بار سنگین مسئولیت را از  دوش‌اش برداشته باشند، دست‌ام را گرفت و نفسی تازه کرد و گفت: «خوش اومدی!

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 2 نظر

زیارت امامین عسگریین(ع) و سرداب غیبت امام زمان(عج) توسط خلبان ایرانی/ پاسخ محکم به خبرنگار عراقی بعد از 17 سال اسارت

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روز بعد صدام حسین در 13 شهریور که آن‌ها به زعم خود این روز را روز آغاز جنگ از طرف ایران می‌دانند، در رسانه‌ها سخنرانی کرد و به اسم من به عنوان مدرک جنگی اشاره کرد. بر مبنای همین سخنرانی خبرنگاری برای مصاحبه و دیدن من به زندان آمد…

 
امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”


” در بین راه کربلا به بغداد، مزار حرّ بن ریاحی را هم زیات کردیم. چند ساعت بعد با مقداری سوغاتی و صفای زیارت که تمام وجودم سرشار از شادی و  نشاط بود به سلول برگشتم.

پس از ادای نماز مغرب به شکرانه زیارت، دو رکعت نماز بجا آوردم و با شوق تمام سوغاتی‌ها را وارسی کرده و با دقت بسته‌بندی کردم.

آن شب به عشق زیارت امام حسن عسگری(ع) و کاظمین که قراربود فردا برویم به خواب خوشی فرو رفتم.

قرار ساعت 8 صبح بود. با خودم اورکت را هم برداشتم. لباسی که به تن داشتم یک بلوز یقه اسکی بود که همسرم از ایران برایم فرستاده بود و یک شلوار مشکی که از بیرون برایم خریده بودند و یک کفش بندی نظامی.

در طول مسیر بساط موز و نارنگی برای همه مهیا بود. پس از عبور از خیابان اصلی شهر سامرا، به حرم امام حسن عسگری(ع) و امام علی‌النقی(ع) رسیدیم. داخل حرم و دور ضریح پنج قبر که متعلق به خانواده امام حسن عسگری(ع) بود همه را زیارت کردیم.

بیرون از حرم از پله‌ها پایین رفتیم تا به سرداب غیبت آقا امام زمان(ع) رسیدیم. پنجره نقره‌ای بود و بعد از آن هم دیوار و چیز دیگری وجود نداشت. خادمی در آنجا ایستاده بود و چون جای باریکی بود هر پنج نفر را یک بار به بالای پله‌ها نزدیک پنجره می‌برد و دعای مخصوص را می‌خواند.

عکاس با ما بود و در همه این مکان‌ها به اتفاق عکس می‌گرفتیم. از دو امام بزرگوار خداحافظی کردیم و پس از یک ساعت رانندگی به طرف بغداد،‌ به بقعه سید محمد – برادر بزرگ امام حسن عسگری(ع) – که در یک منطقه دهستانی واقع شده بود، رسیدیم.

 

پس از زیارت، در کنار گنبد لاجوردی این بزرگوار عکسی به یادگار گرفتیم و به طرف کاظمین حرکت کردیم. ماشین‌ها را در جلوی حرم پارک کردیم و قدم‌زنان به طرف در ورودی حرم به راه افتادیم.

گنبد و گلدسته‌ها از بیرون عظمت خاصی داشتند. داخل حرم جمعیت مشتاق زیارت موج می‌زد. اینجا از کربلا و نجف هم شلوغ‌تر بود. به بازار کاظمین رفتیم و من در آنجا یک عدد مانتو برای همسرم و یک عبا و دو عرق چین برای پسرم خریدم.

در پایان زیارت با سلام و صلوات مرا وارد سلول کردند و رفتند. این مسافرت باعث شد از حالت رکود فکری و انزوا خارج شوم و به من نشان داد در بیرون از این سلول زندگی دیگری وجود دارد و من هم می‌توانم آزاد و رها در کنار خانواده‌ام زندگی کنم. این فقط بستگی به توافق دو کشور دارد.
 
روزی مدیر زندان برایم پیغام فرستاد که آماده باشم. قرار است تعدادی از نظامیان عالی رتبه از دفتر ریاست جمهوری برای ملاقات من بیایند.

یکی از سرلشکرها پس از سلام و احوالپرسی رو به من کرد و گفت: ما همه چیز را راجع به تو می‌دانیم ولی چون قرار است اطلاعاتی از تو به صدام حسین بدهیم می‌خواهیم دقیقاً مطالب را از زبان خودت بشنویم تا اشتباهی رخ ندهد.

سؤال‌ها مثل همیشه در مورد اسم، درجه، نوع هواپیما و تاریخ اسارت بود. هنگام خداحافظی همان سرلشکر اظهار امیدواری کرد هرچه زودتر این وضع خاتمه پیدا کند و من پیش خانواده‌ام برگردم.

چند روز بعد صدام حسین در 13 شهریور که آن‌ها به زعم خود این روز را روز آغاز جنگ از طرف ایران می‌دانند، در رسانه‌ها سخنرانی کرد و به اسم من به عنوان مدرک جنگی اشاره کرد.


بر مبنای همین سخنرانی خبرنگاری برای مصاحبه و دیدن من به زندان آمد. به شرطی حاضر به مصاحبه شدم که جواب‌ها را آن‌طور که می‌خواهم بدهم و او قبول کرد.

با توجه به این‌که رادیو و تلویزیون داشتم از اوضاع جنگ و اخبار کاملاً مطلع بودم. خبرنگار سؤالاتش در مورد شروع جنگ و نحوه زندگی اسرا و همچنین جنگ خلیج فارس بود. از من می‌خواست برای دولت ایران و عراق پیام بدهم. سؤالی که به نظرم مهم و خوب بود.

او پرسید: اگر دوباره بین ایران و عراق جنگی رخ بدهد تو با توجه به 17 سال اسارت که کشیده‌ای حاضری در جنگ شرکت کنی؟

من گفتم: امیدوارم چنین جنگی رخ ندهد. با تجربه‌ای که دو کشور از این جنگ بدست آورده‌اند به این سادگی با هم جنگ نمی‌کنند ولی اگر با تمام این تفاصیل جنگی آغاز شود، من به عنوان یک خلبان نظامی موظفم از کشورم دفاع کنم.

سپس چند عکس از من گرفتند و خداحافظی کردند. دو روز بعد مصاحبه طولانی من در چند سطر به صورت خلاصه به چاپ رسید.
 
سال 1376 به پایان خود نزدیک می‌شد. 15 اسفند با نماینده صلیب سرخ دیداری داشتم. تعدادی نامه از ایران آمده بود که به من تحویل دادند. هنوز از تبادل اسرا که در کنفرانس اسلامی مطرح شده بود خبری نبود.

با زنگ ساعت بیدار شدم. نیمه‌های شب بود و من همچنان در سلولم تنهای تنها بودم. طبق معمول وضو ساختم و به نماز شب ایستادم. پس از دعا و نیایش در آیینه کوچکی که داشتم و به دیوار آویزان بود خودم را نگاه کردم. ریشم به سپیدی گراییده بود و موی سرم در واقع شعله پیری گرفته بود: خدایا به من صبر بده تا آنچه تقدیر تو است به خوبی تحمل کنم و خدای ناکرده شکوه و شکایتی نکنم! خدایا همانند نبی خود ابراهیم خلیل(ع)‌ آنچنان صبری به من عنایت کن تا فقط توکلم به تو باشد و آنچه را که تو خواستی اگر چه سوختن من باشد با رویی باز بپذیرم!‌ خداوندا فرمودی مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم؛‌ حال خدایا تو را خالصانه می‌خوانم و فقط از تو صبر می‌طلبم!‌
 
درحالی این نجوا را با خدا داشتم که اشک مجال فکر کردن را از من ربوده بود. پس از لحظاتی ناگهان آنچنان ابهتی در وجودم احساس کردم که توان و قدرت تحمل چندین سال دیگر اسارت را به من داد.

پس از آن با خودم قرار گذاشتم تا سال 2010 میلادی اصلاً به فکر آزادی نباشم. آنچه به ذهن من القاء می‌شد، فقط از لطف و عنایت حق بود وگرنه پس از 17  سال اسارت و تنهایی، که تنهایی خود بدتر از اسارت است، چگونه می‌توانستم عاقلانه بیندیشم و بر مصائب و دشواری‌ها چیره شوم.

در این مدت هیچ‌گاه در نزد دشمن کوچک‌ترین کوتاهی که ناشی از ضعف و زبونی باشد نداشتم و همیشه سربلند و مقاوم در برابر آنان ایستادم و این‌ها نبود جز از عنایت مونس شب‌های تنهایی من.


زمستان 1376 براثر همکاری نکردن عراق با نمایندگان سازمان ملل، آمریکایی‌ها تصمیم گرفتند بعضی از مراکز استراتژیکی عراق را موشک‌باران کنند.

بلافاصله من را به یکی از خانه‌های امن منتقل کردند. قبل از من جوانی در آن‌جا محبوس بود که می‌گفتند از حزب بعث است ولی با بعضی از افکار صدام مخالفت دارد.

همان شب پیرمردی را به آن خانه آوردند که به‌جز یک پتو، یک جلد قرآن، مهر و تسبیح چیز دیگری با خود نداشت. من این‌ها را از سوراخ کلید هنگام رفتن آن‌ها به دستشویی می‌دیدم.

مدت 24 روز را در این خانه بدون این‌که به هواخوری بروم سپری کردم و سپس به همراه همان پیرمرد مجدداً به زندان بازگشتیم…”

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نماز

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

- عطش نماز (شهيد هوشنگ ابوالحسني )

چهار سال بيشتر نداشت كه به من اصرار مي‌كرد نماز خواندن را به او ياد بدهم سعي مي‌كرد با تقليد از من و پدرش حركات نماز را به خوبي انجام دهد براي اثبات حرفم عكسي از چهارسالگي هوشنگ ابوالحسني داريم كه دارد نماز مي‌خواند مرتب هم مي‌پرسيد چرا به سجده مي ‌رويم؟ الله اكبر يعني‌ چه؟ و از اين قبيل سئوالات…

2- نماز در بيهوشي (شهيد عبدالحسين ايزدي)

در بيمارستان مشهد بستري بودم و شهيد عبدالحسين ايزدي نيز در اتاق ديگري بود. گهگاه به او سر مي‌زدم از ناحيه سر مجروح شده حالش خوب نبود. يك شب نزديكي اذان صبح مادرش سراسيمه نزد من آمد و گفت:‌عبدالحسين حالش هيچ خوب نيست.
سريعاً بالاي سرش رفتم. او را به نرده هاي تختش بسته بودندكه به زمين پرتاب نشود. گاهي تكان‌هاي شديدي مي‌خورد و سپس بيهوش مي‌افتاد. پزشك را بالاي سرش آوردم با داروهاي آرام بخش تا حدودي آرام گرفت و بيهوش روي تخت افتاد. مدتي بعد ناگاه بلند شد و نشست مرا صدا زد و گفت: خاك تيمم بياور.
مردد بودم بياورم يا نه چون بعيد مي‌دانستم وقت و حالش را درست تشخيص بدهد به هر حال آوردم. تيمم كرد و مهر خواست.
مهر را روي زانوي پايش گذاشت. تكبيره‌ الاحرام بست و نماز عشق را بپا داشت. با حالتي عجيب با خداي خود حرف مي‌زد مترصد بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت كنم قبول باشد بگويم و از احوال او جويا شوم.
نماز عشق با تكبيره الاحرام شروع ولي با سلام تمام نمي‌شود در نماز عاشق نزد معشوق مي‌رود. با دادن سلام نماز در بستر افتاد و به شهادت رسيد.

3- سجده عشق (شهيد ذوالفقار بوربوراني)

در جزيره مجنون در عمليات خيبر توفيق شركت داشتم. يك روز عراق از ساعت پنج صبح پاتك زد و شروع كرد به ريختن آتش و تا ظهر هم ادامه داشت. در اينكه حتماً بايد نماز را به جا مي‌آورديم شكي نداشتيم. وقتي نماز را تمام كرديم ديديم تانك‌ها به ما نزديك مي‌شوند. به سرعت شروع كرديم به آر.پي.جي. زدن. من و يكي از دوستانم به اسم ذوالفاق بوربوراني در كنار هم بوديم.
بعد از چند لحظه وقتي سرم را به طرف ايشان برگرداندم ديدم به حالت سجده سرش را روي خاك گذاشته است. در همان حالت گفت: مگر نمازت را نخوانده‌اي؟
او تكاني نخورد. حرفي هم نزد. بالاي سرش كه رفتم ديدم گلوله دوشگاه درست خورده بود وسط گلويش. خواستم بلندش كنم اما نگذاشت. مي‌خواست در همان حالت سجده به ديدار معبود بشتابد…

4- دعاي سريع الاجابه(شهيد حسن توكلي)

هو هنوز گرگ و ميش بود. پس از سپري كردن يك شب سخت عملياتي، آتش شديد دشمن حكايت از يك پاتك سنگين داشت. رزمنده عراف و دلاور حسن توكلي كنار من آمده تيربارش را به من داد گفت:‌با اين سر عراقي‌ها را گرم كن تا من نماز بخوانم. شروع به تير اندازي كردم و با گوشه‌ي چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم. بر وري خاكرزيز تيمم كرد و رد حالت نشسته به نماز عشق پرداخت. كمي تيرانازي كردم و باز متوجه توكلي شدم.
ركعت دوم بود دستهايش را بالا آورده بود قنوت مي‌خواند .از شدت گريه شانه‌هايش را كه به خود مي‌لرزيد بخوبي مي‌ديدم. تيراندازي را قطع كردم ببينم چه دعايي مي‌خواند شنيدم كه مي‌گفت: اللهم ارزقني شهاده في سبيلك
به حال خوش افسوس خوردم دوباره به دشمن پردختم. باز نگاهي به توكلي كردم جلوي لباسش خوني بود و به آرامي جوي خون از زر لباسش روي زمني جاري و او در حال خواندن تشهد و سلام بود.
مترصد شدم سلام بدهد و به كمكش بروم. در حاليكه مي‌گفت:‌السالم عليكم و رحمه الله… و بركاته به حالت سجده بر زمين افتاد.
پيكر آغشته به خون اين شهيد عاشق را كناري خواباندم در حاليكه از اين دعاي سريع الاجابه متحير بودم.

5- رابطه عاشقانه (شهيد علي درويش)

علي درويش خيل يزود با خدا رابطه‌اي عاشقانه يافت. هنوز پنج سالش نشده بود كه نماز خواندن را آغاز كرد از كلاس دوم ابتدايي يعني- هشت سالگي- همره بزرگ‌ها براي سحري بر مي‌خواست و روزه كامل مي‌گرفت. چند دقيقه بهاذان هميشه وضو مي‌گرفت و آماده مي‌شد كه برود مسجد براي نماز جماعت.

6- عمل به قرآن(شهدي محسن ساري)

وقتي كه شهيد محسن ساري به جبهه اعزام مي‌شد هيچ وقت به من اجازه نمي‌دادكه حتي قرآن را بالاي سرش بگيرم. مي‌گفت: برويد قر« را بخوانيد و به آنعمل كنيد.
محسن ساري نه ساله بود كه شروع كرد به نماز خواندن در حاليكه من اصلاً اطلاعي نداشتم. تا اينكه يك روز برادرش نعمت گفت:‌مامام محسن يك كاري مي‌كند. من ناراحت شدم و گفتم:‌چه كاري؟ گفت: روزي دو ريال به من مي‌دهد و مي‌گويد به مانان نگو كه نماز مي‌خوانم. از بچگي كارهايي كه خداپسندانه بود از من پنهان مي‌كرد.
عارف قرآن و اسوه اخلاق در عمليات ظفر مند بدر به شهداي هشت سال دفاع مقدس پيوست.

7- نماز در قايق (شيهد محمدعلي شاهمرادي)

تا نزديكي‌هاي غروب آفتاب مسيري طولاني را به طور مخفيانه شناسايي كرده بوديم. موقع مغرب شهيد محمدعلي شاهمراديگفت:‌مي‌خواهم نماز بخوانم.
من گفتم: ميان مواضع دشمن؛ ممكن است هر لحظه شناسايي شده يا حتي اسير شويم؛ ولي او بدون اعتنا به حرف من آرام مشغول ساختن وضو بود . با خودم فكر كردم كه اصلاً جنگ ما به خاطره نماز است. همانگونه كه امام حسين (عليه السّلام) نيز وسط ميدان كربلا در ظهر عاشورا نماز خواند.
يك پتو كف قايق پهن كرده به محمد علي اقدا كرديم و نماز را همانجا برپاداشتيم.

8- اقداء‌به مادر (شهيد اميرحمزه بارلقي)

از همان سنين كودكي اغلب فرايض ديني مانند اصول و فورع دين و دوازده امام را كاملاً يادگرفته بود و كنجكاوانه با اينكه كودكي نابالغ بود از وظايف شرعي مي‌پرسيد . وقت نماز هم به من اقداء‌مي‌كرد و منهم شمرده‌تر مي‌]واندم تا او تبواندبهتر ياد بگيرد از همان سنين نوجواني روزه گرفتن و نماز خواندن را شورع كرد. و از سن چهارده سالگي نه نماز قضايي داشت و نه حتي به ياد مي‌آورم يك روز هم روزه نگرفته باشد. پسرم اميرحمزه قارلقي واقعاً تقيد عجيبي به رعايت مسائل شرعي داشت و خيلي در انجام واجبات و مستحبات دقت مي‌كرد.

9- نماز عارفانه (شهيد امير ملكي)

امير در نيمه شب 22 آبان ماه 62 در جريان عمليات آزادساز يزندان مرزي دوله تو در منطقه عمليات سردشت بر اثر اصابت گلوله‌ي دشمن مجروح شد. در لحظات آخر عمر پيوسته بامعبود خويش راز و نياز مي‌كرد و گل سرود عشق را ازكلام پروردگارش مي‌جست:
رب اشرح لي صدري و نسرلي امري… از هم سنگرانش خواست تا او را در حالتي بخوابانند كه سر بر سجده بگذارد و دو ركعت نماز عشق اقامه كند. چه با شكوه بود شهادت و ناز عارفانه‌ي شهيد امير ملكي.

10- نماز براي رفتن است نه ماندن (شهيد هادي حسن)

… نيمه شب عمليات كربلاي پنج است. هادي حسن گروهانش را در بلندي كانال‌ها در راه رسيدن به مواضع پيش بيني شده هدايت مي‌كند. پيامي از سر ستون به عقب فرستاده مي‌شود و از پي‌اش صداي شالاپ شالاپ كف دست‌ها كه برخاك كانال‌هامي‌نشيند به گوش مي‌رسد. سپس پيشاني و پشت دست‌ها لمس مي‌گردد. چهره‌ها خاكي مي‌شود و دست‌هاهي خاكي تواماً بالا مي‌رود آنچنان كه عظمت خداي را بيانگر مي‌شود:‌الله اكبر و بعد دست‌ها مي‌فاتد بدن متواضع مي‌شود مي‌شكند و از شدت فقر و حقارت در برابر معبود بدن مچاله مي‌گردد و دست‌ها به زانو مي‌رسد. مجتبي طاهرخاني كه پيشاپيشم در حرت است. آرام سرش را بر مي‌گرداند و پيام رسيده را رد گجوشم زمزمه مي‌كند:‌نمازه سرم را بر مي‌گردانم و پيام را در گوش واد زمزمه مي‌كنم نمازه
بچه‌ها مشغول شده‌اند. همه در حين راه رفتن تيمم مي‌كنندن و در حين راه رفتن نماز مي‌گزارند. حتي شيخ علي كه پيثش‌نماز گردانمان است نمي‌ماند و در حسين راه رفتن نما مي‌خواند كه اگراينگونه نبود از ره مي‌ماندم. چنانچه عده‌آي ماندند. غافل از اينكه نماز براي رفتن است نه ماندن. آنها ماندند تا با آب وضو بگيرند و سر فرصت مهرشان را روي زمين بگذارند اذان و اقامه‌اشان را بگويند و با گشادگي خاطر نمازشان را بخوانند ولي وقتي كه سر از سجده برداشتند قافله رفته بود…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 1 نظر

خبر اعدام یک پاسدار در خبرنامه ی کومله

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز خانمی کوتاه قد با لباس نظامی و روسری خاکستری رنگ که کلت کالیبر ۴۵ بسته بود، با چند نفر از پیش مرگان به بیمارستان آمد. کارکنان بیمارستان خیلی به او احترام می گذاشتند.
به هر اتاقی که می رفت، با بیماران دست می داد و احوال پرسی می کرد و روی آن ها را می بوسید. وقتی نوبت اتاق ما رسید، دکتر درویش همراهش بود و وضع بیماران را برایش توضیح می داد. همین که نوبت من رسید و وضعیتم را برای آن خانم توضیح داد، به شدت عصبانی شد و به دکتر پرخاش کرد و گفت:

ـ شما به چه حقی این فالانژ مزدور و… رو پیش رفقای زخمی ما بستری کردین؟ چرا از اول نگفتین اون کیه؟
 
ـ خانم اون زخمیه. سه تا تیر به ران و شکمش اصابت کرده. تازه عمل شده. ما تحت هیچ شرایطی نمی تونیم وظیفه ی انقلابیمون رو فراموش کنیم. این آقا تا دیروز دشمن ما بود، ولی امروز بیمار ماست.
 
یکی از همراهان آن خانم با عصبانیت خطاب به دکتر درویش گفت:
ـ واقعاً چشم مان روشن! شما افسر دشمن رو مثل رفقای رزمنده ی ما تو یه اتاق بستری کردین، اون وقت دم از وظیفه ی انقلابی می زنید. وظیفه ی انقلابی همه ی ما مبارزه با دشمنه. مطمئنم شما در این مورد هنوز توجیه نشدین.
 
ـ هر طور می خوای فکر کن.
 
با این صحبت دکتر درویش، همگی از اتاق رفتند بیرون. کاک مراد از روی تخت نیم خیز شد و خطاب به من گفت:
ـ می دونی اون خانم کی بود؟
 
ـ نمی دونم، ولی دوست دارم بدونم.
 
ـ خانه خراب! اون خانم اشرف دهقان بود. شانس آوردی که با کلت خلاصت نکرد. اگه پاسدار بودی، کارت تموم بود.
چند ساعت بعد، دو پرستار مرد آمدند و من را به اتاقی در حیاط بردند که چند نفر از مردم روستا هم آن جا بستری بودند. تخت های آن جا، تخت های سربازی بود. فضای آن جا تاریک و نمناک بود. در اتاق جدید، راحت تر از اتاق بالا بودم؛ چون کسانی که آن جا بستری بودند و افرادی که به ملاقات آن ها می آمدند، خیلی مهربان و صمیمی بودند. از طعنه و متلک و توهین خبری نبود. پانزده روز بود که چیزی نخورده بودم و فقط به وسیله ی سرم، غذا و آب بدنم تامین می شد. روز پانزدهم به دستور دکتر درویش سرم ها را قطع کردند و شیلنگ ها را از شکمم بیرون کشیدند و از تخت آمدم پایین.
 
مقداری آب جوش سرد شده با یک کاسه سوپ به من دادند که از شدت عطش ،آب را یک ضرب سر کشیدم. سوپ هم به دهانم تلخ و بد مزه می آمد. آهسته و با کمک دیوار، در طول اتاق راه رفتم.
 
دکتر توصیه کرده بود که آهسته آهسته راه بروم. روز به روز حالم بهتر می شد و بعد از چند روز، خودم به راحتی می توانستم راه بروم؛ ولی شب ها از درد شکم و پهلوها، خوابم نمی برد.
 
یکی از بیماران به نام کاوه خیلی مهربان و مؤدب بود. غذا و میوه هایی که خانواده اش می آوردند با من تقسیم می کرد؛ حتا خانواده اش دو دفعه برایم سوپ آوردند که دور از چشم پیش مرگان به من دادند.
 
بعد از آن که کاک مراد بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد، من را هم به اتاقکی کوچک زیر راه پله بردند که تاریک و نمناک و خیلی کوچک بود. سقفش چنان کوتاه بود که نمی توانستم سر پا بایستم. در آن جا را نیز از بیرون قفل می کردند. روزانه فقط چند ساعت اجازه داشتم که دم در قدم بزنم یا روی پله ها بنشینم. شب ها تا صبح از درد خوابم نمی برد. در هفته یکبار پانسمانم را عوض می کردند. یک روز نگهبان، خبرنامه ی کومله را به من نشان داد. در خبرنامه نوشته شده بود: «یکی از پاسداران [امام] خمینی [ره]به نام محمد کریم پور که در پایگاه کانی مانگا مردم بی گناه روستای منطقه را به خاک و خون کشانده بود، به وسیله ی پیش مرگان کومله دستگیر و به سزای اعمال جنایتکارانه ی خود رسید و صبح دیروز اعدام گردید.» با خواندن این خبر بسیار ناراحت شدم. آیا من را نیز اعدام خواهند کرد؟ آیا دکتر ژوبین و همراهانش در آزادی من نقشی ایفا می کنند؟ در این مواقع همیشه این آیه ی شریفه را می خواندم:«الا بذکر الله تطمئن القلوب؛ یاد خدا آرامش بخش قلب هاست».
 
یک روز صبح کنار دیوار، روبه روی نگهبان آهسته و آرام قدم می زدم که عاشوری به دیدنم آمد؛ در حالی که در اعماق وجودش غم و اندوه هویدا بود. به اتفاق روی پله نشستیم. لباس های تمیزی پوشیده بود. خبرنامه ی کومله را از جیبش بیرون آورد و گفت که محمد کریم پور را اعدام کرده اند. گفتم «می دونم، خبرنامه رو قبلا به منم دادن.» در مورد لباس هایش پرسیدم که گفت: «امروز آزاد می شم.» البته از این دکتر درویش و دکتر سعید گفته بودند که عاشوری را آزاد خواهند کرد.
 
خوشحال شدم. از او خواستم هر طور شده به خانواده ی شهید لحمی و محمد سری بزند و موضوع شهادت آن ها را هم به خانواده شان و هم به فرمانده ی گردان بگوید. به خانواده ام هم سری بزند، ولی نگوید که زخمی شده ام. سپس از هم خداحافظی کردیم. بعدها فهمیدم به عاشوری پانصد تومان پول داده بودند و او را با تراکتور تا نزدیکی یکی از پایگاه ها برده و آزادش کرده بودند.
 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روایتی از ناراحت شدن یک شهید

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

در پیاده‌رو ابراهیم را دیدیم؛ همین طور که احوالپرسی می‌کردیم، دیدم صورت ابراهیم از ناراحتی سرخ شد؛ بعد سرش را بالا آورد و با حال عجیبی گفت: «خدایا! تو شاهد باش که ما حاضر نیستیم چنین صحنه‌هایی ببینیم».

این روزها که پای درد دل مادران شهدا می‌نشینی، دلی پر خون از اوضاع فرهنگی جامعه و به ویژه حجاب دارند؛ آنها می‌گویند: «وقتی زن‌های بی‌حجاب را می‌بینیم، وقتی بی‌بند و باری را می‌بینیم انگار به قلب‌مان خنجر می‌زنند» این مادرها حق دارند؛ آخر جگرگوشه‌هایشان در راه حفظ دین اسلام تکه‌تکه شدند.

فرزندان همین مادران روزهایی که در شهر ما زندگی ‌کردند، همین‌گونه بودند؛ آنها سلامت خانواده و جامعه اسلامی را می‌خواستند و به همین خاطر جانشان را فدا کردند و از بازماندگان خواستند که نگذارید خون ما پایمال شود.

در ورق زدن برگ‌هایی از سیره شهدا می‌خوانیم نکته‌هایی را که دیدن صحنه‌هایی در جامعه روی شانه‌هایشان از کوه هم سنگین‌تر بوده…

نمونه‌ای از این دغدغه را در خاطره‌ای از شهید «ابراهیم امیرعباسی» می‌خوانیم؛ شهیدی که در روزهای آغازین جنگ رتبه اول نقشه‌خوانی را کسب کرد و در بحث شناسایی بی‌نظیر بود؛ یکی از دوستان آن شهید این گونه روایت می‌کند:

«یه روز با پسر هفت ساله‌ام می‌رفتیم، توی پیاده رو ابراهیم رو دیدیم همین طور که احوالپرسی می‌کردیم، دیدم صورت ابراهیم سرخ شد و روش رو برگردوند، فهمیدم از یه چیزی ناراحت شده! یه نگاهی به پشت سرم انداختم، دیدم یه زن بدحجاب با یه سر و وضع ناجور کنار باجه‌ی تلفن ایستاده! صدای ابراهیم منو به خودم آورد. داشت با ناراحتی می‌گفت: غیرت شوهرش کجا رفته؟ غیرت پدرش کجاست؟ برادرش غیرت نداره؟ بعدش هم سرشو آورد بالا و با حال عجیبی گفت: خدایا! تو شاهد باش که ما حاضر نیستیم چنین صحنه‌هایی ببینیم».

و این درد تمامی ندارد تا زمانی که به خود بیاییم و بدانیم که در چه راهی قرار گرفتیم؛ و در ادامه می‌خوانیم گوشه‌ای از وصیت‌نامه شهید «سعید زقاقی» را

«مادرم زمانی که خبرشهادتم را شنیدی گریه نکن

زمان تشیع و تدفینم گریه نکن

زمان خواندن وصیت نامه‌ام گریه نکن

فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می‌کنند و زنان ما عفت را؛ وقتی جامعه ما را بی‌غیرتی و بی‌حجابی گرفت مادرم گریه کن که اسلام در خطر است».


زندگینامه شهید ابراهیم امیر عباسی:

بیست ودوم شهریور ماه 1341، در خانواده عباسی یکی از سربازان روح الله به نام ابراهیم دیده به جهان گشود. پنج شش ماهه بود که امام خمینی تازه نهضتش را آغاز کرده بود و خطاب به شاه فرموده بود: سربازهای من توی قنداقه ها هستند وروی خاک ها بازی می کنند. مادرش که این را می شنود ابراهیم را روبه قبله بردست می گیرد و از اعماق وجود دعا می کند و می گوید: خدایا این بچه را هم یکی از سربازان روح الله قرار بده. او از همان کودکی با لقمه حلال که حاصل کارگری پدر بود پرورش یافت وعشق حسین بن علی (علیه السلام) را ازشیره جان مادر گرفت. چهار ساله بود که گرد یتیمی بر چهره اش نشست و روزها وماه ها وسال ها بهانه پدر را گرفت. پس از اتمام کلاس اول ابتدایی تعطیلات تابستان را در مغازه خوار وبار فروشی دایی اش مشغول به کار شد. با وجود اینکه امکان خرید اسباب بازی برایش فراهم نبود ولی او خلاقیت خود را از همان اوان نوجوانی به کار گرفت و با وسایل زاید برای خود اسباب بازی وماشین کوکی می ساخت. با ورود به دبیرستان، در کنار درس خواندن کار هم می کرد. ابتدا وارد حرفه بنایی شد و مدتی بعد به سیم کشی مشغول شد و در هر دو مورد مهارت خوبی کسب کرد. در مدرسه هم به عنوان یک شاگردخوب درسش را می خواند. با شروع امواج انقلاب، اونیز بی پروا وشجاعانه در تظاهرات و فعالیت های انقلابی شرکت می کرد. و حتی پس از مدتی مادر وخواهرش را که ابتدا مخالف فعالیت هایش بودند به صحنه راهپیمایی ها سوق داد. پس از پیروزی انقلاب با پوشیدن لباس سبز سپاه، جهت مبارزه با ضد انقلاب عازم کردستان گردید وبه تیپ ویژه شهدا به فرماندهی شهید محمود کاوه پیوست. این تیپ با عملکرد و فرماندهی  ممتازی که داشت رعب ووحشت بسیاری در دل کومله و منافقین کوردل ایجاد کرد و از جمله کسانی که درآن نقش مهمی ایفا می کردند امیر عباسی بود به طوری که شهید کاوه همیشه می گفت: « ابراهیم امید تیپ ویژه شهداست». پس از مدتی همراه یک تیم با مسئولیت محمود کاوه جهت پاسداری قسمتی از بیت حضرت امام (ره) به جماران مأمور شدند وپایه و اساس رشد روحی ومعنوی ابراهیم با مشاهده حالات ورفتارهای امام در آنجا رقم خورد.با شروع جنگ تحمیلی با کسب اجازه از پیر ومراد خویش راهی جبهه های دفاع مقدس گردید. در روزهای آغازین جنگ وقتی استعداد او برای دیده بانی توسط شهید حسن باقری و سید علی حسینی کشف شد او را برای گذراندن دوره های نقشه خوانی ودیده بانی به اصفهان فرستادند واو در تمام مراحل سخت وطاقت فرسای آموزشی مقام اول را کسب کرد. و با سمت مسئول گروه دیده بان های خراسان به جبهه بازگشت. درآموزش نقشه خوانی با خلاقیت فراوان نیروهای زبده وکارکشته ای را تربیت و به لشگرها و تیپ ها مأمور نمود و اولین طرح آموزش دیده بانی را بعد از عملیات الله اکبر مکتوب کرد. امیر عباسی در برگزاری دوره آموزش ادوات در سپاه خراسان نقش تعیین کننده ای داشت. او در امور نظامی همه فن حریف بود و با پشتکار فراوان دستی در ساخت مواد منفجره از جمله قالب ساخت مواد منفجره، فولمینات جیوه، فتیله ها وچاشنی های نارنجک ها، نیترو آمونیوم و… داشت. جسارت وجرآت او در شناسایی بی نظیر بود به طوری که آوازه حماسه اودر دشت آزادگان که منجر به پیروزی برق آسا در عملیات الله اکبر شد، تحسین وتقدیر فرماندهان سپاه را برانگیخت.

ابراهیم در نوزده سالگی شریک و یاوری صبور برای زندگی آسمانی خود برگزید و چند روزی به تولد تنها فرزندش مانده بود که بار دیگر در امتحانی سخت تر عشق بر عقل پیروز شد و ابراهیم را راهی آتشی دیگر در ارتفاعات دوپازا نمود و اول تیر ماه 61 راهوار شهادت، او را به گلستانی ابدی سپرد. یادش گرامی و روحش شاد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

خاطرات شهید ابراهیم امیر عباسی

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خانه ما روبروی سازمان امنیت یا همان ساواک بود. درست به همین خاطر خیابان ما، همیشه یکی از آرام ترین خیابان های شهر بود. توی در وهمسایه، زیاد بودند کسانی که می رفتند تظاهرات، یا برای انقلاب کار می کردند، آنجا ولی کمتر کسی جرأت داشت اقدامی بکند. یکی دوماه به پیروزی انقلاب، همه جای شهر باب شده بود. مردم می رفتند بالای پشت بام ها وتکبیر می گفتند. آن وقت ها هم محله ما باز ساکت بود وآرام. یک شب ابراهیم رفت روی پشت بام. شروع کرد به « الله اکبر» گفتن. شانزده سالش بود. م ومادر حسابی نگران شده بودیم. چند دقیقه بعد ابراهیم صدام زد. زودرفتم بالا. دیدم روی پایه های نردبان ایستاده. صداش گرفته بود. گفت: معصومه، یک لیوان آب جوش برام می آری؟ زود رفتم براش آوردم. قدری که خورد، دوباره شروع کرد. دو سه شب اول را تنهایی تکبیر گفت، ولی کم کم همسایه ها هم همراهش شدند.

تازه آمده بودند محله ما. پسر جوانی داشتند که همان روزهای اول معروف شد به لاتِ چاقوکش! چند بار مزاحم چند تا از همسایه ها شد. همان روزها ابراهیم آمد مرخصی. اوصاف پسره را براش گفتم. اتفاقا روز بعد دیده بودش که مزاحم یکی از پیرمردهای همسایه شده. به پیرمرد فحش داده بود. ابراهیم با تمام متانتی که توی محله داشت، رفته بود جلو، یقه او را گرفته بود و سیلی محکمی زده بود توی گوشش. به اش گفته بود از این به بعد، هر وقت احساس گردن کلفتی کردی، بیا پیش من؛ وای به حالت اگر یک بار دیگه بشنوم مزاحم کسی شدی! می گفتند طرف با اینکه آدم قلدری بود، اما کپ کرده بود ولام تا کام چیزی نگفته بود.

نشستم روی زمین، ابراهیم هم مقابلم، به حالت نشانه روی نشست. فاصله مان حدود صدو پنجاه متر بود. ابراهیم می خواست مهارتش را در تیر اندازی نشان بدهد. چند تا از مربی ها آمده بودند برای تماشا. ابراهیم اطراف من شروع کرد گلوله زدن وگردوخاک بلند کردن. فاصله گلوله ها را هی به من نزدیک تر کرد. اوج مهارتش وقتی بود که دو سه سانتی متری پام گلوله زد. من خونسرد و آرام نشسته بودم و جم نمی خوردم، اما نفس توی سینه مربی ها حبس شده بود. وقتی کار ابراهیم تمام شد به ام گفتند خیلی ریسک بزرگی کردی. خندیدم و گفتم: من می دونم طرفم کیه و چه مهارتی داره، با این حساب ریسک نکردم.

گفت:جواد من می خوام با توکل به خدا این بار نیترو آمونیوم بسازم. دستی در ساخت مواد منفجره داشت، ولی نیترو آمونیوم خیلی حساس و خطرناک بود و قدرت تخریب بالایی هم داشت. برای انفجار لزوما نباید پرت می شد؛ کافی بود از فاصله چند متری اش بلند سرفه کنی یا محکم دست بزنی. همین امواج صدا روی آن تاثیر می گذاشت و منفجرش می کرد! با مسئول یکی از آزمایشگاه های شیمیایی آشنا شده بودیم. در ساخت بعضی مواد منفجره کمکمان می کرد. سر ساخت نیترو آمونیوم، آزمایشگاه را در اختیارمان گذاشت و خودش رفت! گفت: من هنوز به این مرحله فداکاری و ایثار نرسیده ام که تا این حد بتونم با جونم بازی کنم. در همان آزمایشگاه زیر نظر ابراهیم، نیترو آمونیوم را هم ساختیم؛ البته با کلی دنگ و فنگ.

با ابراهیم یکی دو ماهی محافظ یکی از مسئولین استان خراسان بودم. یکروز توی ساعت استراحت ما، سر شوخی را باهاش باز کردم. ابراهیم زیاد حوصله نداشت، ولی من خیلی سربه سرش گذاشتم. یک دفعه یک لیوان آب برداشت که بپاشد روم. مثل تیر از کمان در رفته از اتاق دویدم بیرون. او هم آمد دنبالم. آن مسئول توی حیاط بود. برای آنکه در امان باشم، رفتم پشت سرش پناه گرفتم. انتظار هر کاری را از ابراهیم داشتم جز اینکه لیوان آب را بپاشد به صورت آن مسئول. طرف خیلی ناراحت شد. گفت از شما بعید است آقای امیرعباسی! ابراهیم گفت حاج آقا من این کار را مخصوصا کردم! من هم مثل آن مسئول مات ومبهوت شدم. ابراهیم ادامه داد: فرض کنید که من الان یکی از نیروهای ضد انقلاب بودم و این لیوان آب هم اسلحه بود و اتفاقا محافظ شما هم ترسید و نتونست براتون کاری بکنه، در ای صورت شما حتما ترور می شدید. ابراهیم همین صحبت را مقدمه ای قرار داد تا در نهایت، پای آن مسئول و بعضی از مسئولین دیگر را به آموزش کشاند. اینطوری هم آنها توی دفاع شخصی ورزیده می شدند هم نیروهای آموزشی خیلی روحیه می گرفتند.

به ما فقط گفته بودند: ماموریت تون خیلی مهمه. از کم و کیف این مامورین و اینکه محلش کجاست چیزی نمی دانستیم. تا تهران را با قطار رفتیم. راه آهن تهران، یک اتوبوس سوار شدیم. دیدم کم کم داریم می رویم سمت شمال شهر. به محمود کاوه که مسئولمان بود اصرار کردیم بگوید کجا داریم می رویم . چیزی نمی گفت. ولی بالاخره به حرف آمد. با صدای بغض آلود گفت: بچه ها ما داریم می رویم جماران؛ نگهبانی قسمتی از بیت امام را به مادادند! من کنار ابراهیم نشسته بودم تا این خبر را شنید از خود بی خود شد. کمتر دیده بودمش که آنطور از ته دل گریه کند و اشک بریزد.

سی ویک شهریور پنجاه و نه با محمود کاوه و چند تا از بچه ها رفتیم خدمت امام. می خواستیم تکلیفمان را بدانیم؛ باید جماران می ماندیم یا می رفتیم جبهه. امام فرمود: من اگر جای شما بودم، می رفتم جبهه. ابراهیم از کسانی بود که دست امام را بوسید و همان روز راهی منطقه شد.

بچه های اطلاعات عملیات، اکثرا نیروهای مخلص و فداکاری بودند ولی بین آنها بعضی هایشان شاخص و کم نظیر بودند. ابراهیم یکی از شاخص ها بود. یک بار توی منطقه چزابه بنا شد خطی را به گردان ما تحویل بدهد که فرمانده اش حاج عبدالحسین برونسی بود. موقعیت دشمنان را دقیق برایمان ترسیم کرد. نقاط ضعف و قوت خودمان را تشریح کرد. بهترین نقاط برای گذاشتن دیده بان ، نگهبان و کمین را به ما گفت. طوری ما را این طرف و آن طرف می برد که انگار در محله خودشان را میرود. یادم هست آن روز حاج عبدالحسین خیلی شیفته اخلاص و تبحر ابراهیم شده بود. می گفت این جوان بیست ساله مناطق جنوب را مثل کف دستش می شناسد.

گفتم پسرم کی تو را مجبور کرده الآن بری جبهه ؟ گفت: کسی مجبورم نکرده ؛ دین و اعتقادم مجبورم کرده ! گفتم یعنی اگر بمانی بچه ات به دنیا بیاید بعد بروی به دین و اعتقادت عمل نکردی؟ گفت: مادر اینکه می گن دنیا محل امتحانه همین طور لحظه هاست که دو تا راه جلوی پای آدم باز میشه؛ همیشه این شرایط پیش نمی یاد. گفتم مگه چه شرایطی پیش اومده؟ گفت: الآن عراق در کردستان دست به یک سری تحرکات زده، اگر ما دیر بجنبیم، ممکن است شهر سردشت و خیلی از جاهای دیگر را از دست بدهیم. من با تمام عشقی که به دیدن بچه ام دارم اما نمی توانم نسبت به انجام وظیفه ام بی تفاوت باشم. گفتم: برویم سیسمونی بچه ات را ببین. آهی  کشید و با حسرت گفت من علاقه داشتم خود بچه را ببینم که ظاهرا مقدر نیست.

درباره شهید

در بیست ودوم شهریور ماه 1341، دیده به جهان گشود. پنج شش ماهه بود که امام خمینی تازه نهضتش را آغاز کرده بود و خطاب به شاه فرموده بود: سربازهای من توی قنداقه ها هستند وروی خاک ها بازی می کنند. مادرش که این را می شنود ابراهیم را روبه قبله بردست می گیرد و از اعماق وجود دعا می کند و می گوید: خدایا این بچه را هم یکی از سربازان روح الله قرار بده.
او از همان کودکی با لقمه حلال که حاصل کارگری پدر بود پرورش یافت وعشق حسین بن علی (علیه السلام) را ازشیره جان مادر گرفت.
چهار ساله بود که گرد یتیمی بر چهره اش نشست و روزها وماه ها وسال ها بهانه پدر را گرفت. پس از اتمام کلاس اول ابتدایی تعطیلات تابستان را در مغازه خوار وبار فروشی دایی اش مشغول به کار شد. با ورود به دبیرستان، در کنار درس خواندن کار هم می کرد. ابتدا وارد حرفه بنایی شد و مدتی بعد به سیم کشی مشغول شد و در هر دو مورد مهارت خوبی کسب کرد. در مدرسه هم به عنوان یک شاگردخوب درسش را می خواند. با شروع امواج انقلاب، اونیز بی پروا وشجاعانه در تظاهرات و فعالیت های انقلابی شرکت می کرد. و حتی پس از مدتی مادر وخواهرش را که ابتدا مخالف فعالیت هایش بودند به صحنه راهپیمایی ها سوق داد. پس از پیروزی انقلاب با پوشیدن لباس سبز سپاه، جهت مبارزه با ضد انقلاب عازم کردستان گردید وبه تیپ ویژه شهدا به فرماندهی شهید محمود کاوه پیوست. این تیپ با عملکرد و فرماندهی  ممتازی که داشت رعب ووحشت بسیاری در دل کومله و منافقین کوردل ایجاد کرد و از جمله کسانی که درآن نقش مهمی ایفا می کردند امیر عباسی بود به طوری که شهید کاوه همیشه می گفت: « ابراهیم امید تیپ ویژه شهداست». پس از مدتی همراه یک تیم با مسئولیت محمود کاوه جهت پاسداری قسمتی از بیت حضرت امام (ره) به جماران مأمور شدند وپایه و اساس رشد روحی ومعنوی ابراهیم با مشاهده حالات ورفتارهای امام در آنجا رقم خورد.با شروع جنگ تحمیلی با کسب اجازه از پیر ومراد خویش راهی جبهه های دفاع مقدس گردید. در روزهای آغازین جنگ وقتی استعداد او برای دیده بانی توسط شهید حسن باقری و سید علی حسینی کشف شد او را برای گذراندن دوره های نقشه خوانی ودیده بانی به اصفهان فرستادند واو در تمام مراحل سخت وطاقت فرسای آموزشی مقام اول را کسب کرد. و با سمت مسئول گروه دیده بان های خراسان به جبهه بازگشت. درآموزش نقشه خوانی با خلاقیت فراوان نیروهای زبده وکارکشته ای را تربیت و به لشگرها و تیپ ها مأمور نمود و اولین طرح آموزش دیده بانی را بعد از عملیات الله اکبر مکتوب کرد. امیر عباسی در برگزاری دوره آموزش ادوات در سپاه خراسان نقش تعیین کننده ای داشت. او در امور نظامی همه فن حریف بود و با پشتکار فراوان دستی در ساخت مواد منفجره از جمله قالب ساخت مواد منفجره، فولمینات جیوه، فتیله ها وچاشنی های نارنجک ها، نیترو آمونیوم و… داشت. جسارت وجرآت او در شناسایی بی نظیر بود به طوری که آوازه حماسه اودر دشت آزادگان که منجر به پیروزی برق آسا در عملیات الله اکبر شد، تحسین وتقدیر فرماندهان سپاه را برانگیخت.

ابراهیم در نوزده سالگی شریک و یاوری صبور برای زندگی آسمانی خود برگزید و چند روزی به تولد تنها فرزندش مانده بود که بار دیگر در امتحانی سخت تر عشق بر عقل پیروز شد و ابراهیم را راهی آتشی دیگر در ارتفاعات دوپازا نمود و اول تیر ماه 61 راهوار شهادت، او را به گلستانی ابدی سپرد. یادش گرامی و روحش شاد.

فرازی از وصیت نامه:

در پادگان نشسته بودم، فرمان آمد درخت انقلاب خون می خواهد؛ می روم تا تشنگی او را فرو بشانم. انشاء ا… به توفیق وفضل خداوند.

منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خیال باطل آقای وزیر!

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روز قبل از عملیات، «عدنان خیرالله» در جواب سوالی با این مضمون که آیا امکان انجام عملیاتی از سوی ایران وجود دارد، جواب داده بود: «امکان همه چیز هست، ولی ایرانیان باید تا دو - سه ماه دیگر، مجروحان خود را مداوا کنند.»

این روزها مقارن است با آغاز عملیات پیروز مندانه کربلای5. این حمله اگر چه خسارات و شهیدان فراوانی را به همراه داشت اما رزمندگان اسلام و فرزندان حضرت روح‌الله توانستند در یک نبرد سخت و نفسگیر موفقیت بزرگی به دست آورند و دنیا را خیره شجاعت خود کنند. دشمن اصلا تصور نمی‌کرد درست چند روز بعد از عملیات کربلای 4 نیروهای ایرانی بتوانند دست به چنین عملیات وسیعی بزنند و موفق هم بشوند اما دست غیب الهی تقدیر دیگری را رقم زده بود. مطلب پیش رو برشی است از کتاب «به دنبال آن گمشده» که روایتی خواندنی دارد از این عملیات ظفرمند:

                                                                                           ***

بعد از چند روز استراحت، به اردوگاه شهید «دست بالا» رفتیم، تا برای انجام عملیات بعدی آماده بشویم. حال و هوای بین دو عملیات کربلای 4 و 5، خیلی عجیب و روحانی بود! دیگر احتیاجی به روضه و مرثیه نداشتیم. می‌شد کربلا را احساس کرد. نمازها انسان را تا عرض اعلا پرواز می‌دادند و راز و نیازها، او را از خود می‌بردند. یاد شهدا و اجساد مطهر به جای مانده آنها، همه را بی‌قرارتر می‌کرد. هر شب، مجلس عزاداری و سینه زنی برپا بود.

منطقه عملیاتی ما، همان منطقه عملیاتی کربلای 4 بود. بچه‌‌ها مصمم و آماده، در انتظار به سر می‌بردند و امید داشتند که در این عملیات، اجساد شهدا را بیابند. آموزش و مانور که با موفقیت کامل به پایان رسید، از اردوگاه آموزشی، به اردوگاه معاد و از آنجا به منطقه عملیاتی رفتیم.

هوا هنوز روشن بود. در سنگرهایی که از قبل روی خاکریزها کنده شده بود، مستقر شدیم. هنگام شروع عملیات، حدود ساعت دو بعد از نیمه شب، بعد از پدید آمدن نور ماه تعیین شده بود. کامیون‌هایی که نیروها را پیاده کرده بودند، داشتند برمی‌گشتند. با وجود تردد زیاد، انگار دشمن کور شده بود.

عراقی‌ها اصلا فکر نمی‌کردند که تنها پس از بیست روز، ما بتوانیم عملیات دیگری را تدارک ببینیم. چند روز قبل، «عدنان خیرالله» در جواب سوالی با این مضمون که آیا امکان انجام عملیاتی از سوی ایران وجود دارد، جواب داده بود: «امکان همه چیز هست، ولی ایرانیان باید تا دو-سه ماه دیگر، مجروحان خود را مداوا کنند.»

غفلت دشمن، موقعیت جوی منطقه و مددهای غیبی، انجام یک عملیات غافلگیر کننده را عملی می‌کرد. روشنایی و نور ماه برای ما مسئله مهمی بود: چرا که دشمن با استفاده از نور ماه، به راحتی می‌توانست هر حرکتی را ببیند. از این رو مجبور بودیم بعد از نیمه شب-که نور ماه ناپدید می‌شد، کار کنیم. مانند عملیات کربلای 4 ابتدا باید با قایق، حدود پنج، شش کیلومتر راه را طی می‌کردیم.

ساعت ده شب بود. هر سه گروهان، پشت خاکریز، آماده سوار شدن بر قایق‌ها بودیم. هوای سرد و زمین گلی، بچه‌ها را به خاکریز چسبانده بود. فرصتی پیش آمد بود برای اندکی استراحت! مسئولان در تکاپو و تلاش بودند. یک جیپ فرماندهی، مجهز به بیسیم، با دو مسئول محور، در چند قدمی ما ایستاده بود که گاه‌گاه برای کسب خبر نزد آنها می‌رفتم و برمی‌گشتم.

غواصان به آب زده بودند. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. در دل تاریک و سکوت سرد شب، جز ذکر و دعا، گرمابخشی یافت نمی‌شد. ناگهان آتش سنگین و پرحجم عراق باریدن گرفت. تیربارها، خمپاره‌‌اندازه‌ها و سلاح‌های سنگین، یکباره با هم غریدند. فهمیدیم که عملیات لو رفته است؛ ‌ولی دیر شده بود. یک گلوله 120 به جیپ فرماندهی اصابت کرد و آن را به آتش کشید. خودم را به جیپ رساندم. جز چند جسد، در میان شعله‌‌های آتش، چیزی نبود. شهادت دو مسئول محور در لحظه‌های اول عملیات، برای لشکر خیلی سنگین بود. نگران بودم. یکی از بچه‌ها را دیدم. گفت: «چند دقیقه پیش، برادر هاشم اعتمادی-مسئول محور- و یکی دیگر با موتور به سنگر فرماندهی رفته‌اند. خبر امیدوارکننده‌ای بود.

بعثی‌ها متوجه غواصان شده بودند و با وحشت و اضطراب آتش می‌ریختند. غواصان زیر نور ماه کاملا دیده می‌شدند. همه در تیررس دشمن بودند؛ ولی چیزی مانع حرکت آنها نمی‌شد. محمد کدخدا، «امان‌الله عباسی» و چند نفر دیگر، از همان جا راهی کربلا شدند. قسمت کمی از خط دشمن شکسته شد. دیگر ما باید وارد عمل می‌شدیم.

ساعت دوازده و نیم شب بود. دستور حرکت صادر شد. بی هیچ سرپناه و زیر آتش مستقیم دشمن، باید یک ساعت و نیم دیگر، حرکت می‌کردیم. قایق‌ها راه افتادند. قایق ما بین قایق‌های گروهان‌های اول و دوم بود. عمق کم آب، حرکت قایق‌ها را کند می‌کرد. اگر سکاندار قدری بر سرعت می‌افزود، قایق از حرکت می‌ایستاد. سکاندار فکر می‌کرد موتور خراب شده است. حتی چند بار خواست به خاطر خراب بودن موتور، به عقب برگردیم. می‌دانستم قایق چرا حرکت نمی‌کند. به سکاندار گفتم: «هول نشو! یواش یواش برو، زیاد هم گاز نده.»

زوزه تیربارها و انفجار گلوله‌های خمپاره، لحظه‌ای قطع نمی‌شد. انگار لحظات اصلا نمی‌گذاشتند؛ اما در آن حال بهتر می‌شد سیم‌ها را وصل کرد. کمی که جلوتر رفتیم. همه قایق‌های جلویی ایستادند. فرمانده آنها را خواستم و علت توقف را پرسیدم. گفت: «سکاندارها راه را گم کرده‌اند.»

گفتم: «پشت سر ما حرکت کنید.»

بعد ستون‌‌های انتقال برق را-که تا نزدیکی خط دشمن می‌بایست از کنار آنها حرکت می‌کردیم-به او نشان دادم.

قایق ما اولین قایقی بود که به خط دشمن نزدیک شد و پیکرهای بی‌جان و نیمه‌جان غواصان، اولین منظره‌ای بود که به چشم می‌آمد. غواصان مجروح با آنکه خود نیاز به کمک داشتند، سعی می‌کردند قایق‌های ما را از بین سیم‌های خاردار و مواضع دیگر عبور دهند و آنها را هدایت کنند و در آن حال تأکید داشتند که ما خود را به کمک برادران درگیر با دشمن برسانیم. بیشتر برادران غواص، به خصوص فرماندهان آنها، به شهادت رسیده بودند و تنها گروه اندکی، با یاری خدا توانسته بودند خط دشمن را بشکنند. دشمن هم، همه امکانات خود را برای ترمیم خط، بسیج کرده بود.

مأموریت ما پاکسازی خط دوم دشمن بود؛ ولی باید از خط اول شروع می کردیم. در زیر آتش پرحجم دشمن، از لابه‌لای سیم‌های خاردار و تله‌های مین گذشتیم و به خط دشمن رسیدیم. در قسمتی که خط شکسته بود، آتش سنگین‌تر بود. وارد کانال شدیم. با بیسیم از ما خواستند که یک گروهان را به قسمت راست بفرستیم.

لشکری که در سمت راست ما مأموریت شکستن خط دشمن را داشت، نتوانسته بود به خط برسد. یکی از ما جهت پاکسازی و تأمین جناح راست، باید کار انجام می‌داد و در این مورد، گروهان شهید فرمانی، به فرماندهی شهید ناصر ورامینی بود. مسئولان گروهان و فرماندهان در قرارگاه بودند. وقتی از جریان مطلع شدم، «جعفر قشقایی» از گروهانها- را خواستم و با صدای بلند به بچه‌‌ها گفتم جعفر قشقایی فرمانده شماست. همراه او بروید.»

از همان اول، نبرد تن به تن شروع شد. سریعتر خود را به خط دوم می‌رساندیم و چهار راهی را که با چند گردان فتح نشده بود، تصرف می‌کردیم. هنوز جلو نرفته بودیم که پیک گروهان شهید نوری، خود را رساند و به سختی خبر مجروح شدن فرمانده گروهان را آورد. گفتم: خبر پخش نشود، از فرمانده مواظبت کند و اگر توانست او را به عقب ببرد.

به راهمان ادامه دادیم. به قسمتی رسیدیم که حدود صد متر، به صورت جاده‌ای در آب بود یک غواص آنجا ایستاده بود. چشمش که به ما افتاد، مرا صدا کرد و گفت: «چند نفر عراقی در کانال هستند. ممکن است بچه‌ها یا کانال را از وسط قطع کنند.»

اصرار داشت که چند نفر را بفرستم عراقی ها بکشند یا اسیر کنند. موافقت نکردم. عراقی‌ها در حال عملیات نمی‌توانستند کاری کنند. باید آنها را به حال خودشان می‌‌گذاشتیم. به غواص گفتم همان جا بماند و مواظب عراقی‌ها باشد. بعد، از آنجا دور شدیم.

به سه راهی خط دوم که رسیدیم، یکی از دسته‌ها را برای تأمین به جلو فرستادیم و بقیه مشغول پاکسازی خط شدند؛ اما رسیدن به خط دوم همان و شروع به جنگ تن به تن همان! بعد از یک ساعت،‌ فرمانده دسته اول با بیسیم خبر داد که چهار راه را تصرف کردند. سنگر تیرباری که در کربلای 4 هیچ گاه خاموش نشد و تعداد زیادی از بچه‌ها را به شهادت رساند، با یک نارنجک و آرپی‌جی خفه شد.

چند دقیقه بعد از تصرف چهار راه، فرمانده دسته اول، نزدیک شدن نیروهای زیادی را به اطلاع ما رساند. چهار راه، نقطه الحاق لشکر ما با لشکر دیگری بود. فرمانده دسته ابتدا فکر کرده بود آنها نیروهای لشکری است که به ما ملحق می‌شود. از فرماندهان بالاتر سوال کردم که آیا لشکر سمت راست ما توانسته جلو بیاید؟ جواب آنها منفی بود. فهمیدم آنها عراقی هستند؛ اما فرمانده دسته ما وقتی متوجه قضیه شد که آنها به نزدیکی محل استقرار نیروهای ما رسیده بودند.

چیزی نگذشت که سر و صدای سلاح‌‌های سبک هم بلند شد و طولی نکشید که نیروهای عراقی عقب کشیدند و اولین پاتک آنها شکست خورد. چند لحظه بعد، گردان امام حسین (ع) از لشکر ما سر رسید و به طرف راست چهار راه رفت. سمت چپ هم یکی از لشکرها-که نتوانسته بود خط دشمن را بشکند- از طریق خط ما وارد شد و خط دوم به تصرف رزمندگان ما درآمد.

هوا داشت کم‌کم روشن می‌شد. یکی از مسئولان محورها نزد ما آمد. او را می‌شناختم، پرسیدم که مأموریت شما کجاست؟ کالک عملیاتی منطقه را نشان داد. من که منطقه را به خوبی می‌شناختم، محل مأموریت آنها را روی نقشه نشان دادم و یکی از بچه‌ها را همراهشان فرستادم تا بهتر وارد محل خود را پیدا کنند.

بچه‌ها مشغول ساخت و پرداخت سنگرها شدند. هر لحظه امکان داشت عراقی‌ها پاتک کنند. بچه‌های تعاون در حال تخلیه مجروحان و شهدا بودند. حاج مجید سپاسی هم در کنار بچه‌ها از منطقه پدافند می‌کرد. بعثی‌ها با پانزده تانک فشار زیادی می‌آوردند که چهار راه را پس بگیرند. نیروها نیاز به مهمات و گلوله آرپی‌جی داشتند. با چند نفر از بچه‌‌ها و هاشم اعتمادی، تعدادی گلوله آرپی‌جی به جلو رساندیم.

چهارراه برای عراق خیلی اهمیت داشت و اگر آن را پس می‌‌گرفت، عملیات کربلای 5 ناکام مانده بود. پاتک عراق، با آتشی پرحجم در اطراف چهارراه شروع شد. تعداد ما خیلی بود. مهمات هم داشت تمام می‌شد، تانک‌های دشمن لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شدند. تنها گاهی گلوله‌های آرپی‌جی تانک‌ها را زمین‌گیر می‌کردند. چند نفر از بچه‌ها در حال جمع کردن مهمات از سنگرهای عراقی‌ها بودند. چند بار هم از پشت خط درخواست مهمات کردیم که هر بار چند گلوله آرپی‌جی رسید.

از طرف فرماندهی لشکر، به حاج مجید سپاسی و هاشم اعتمادی مأموریت جدیدی داده شد. فرمانده گردان امام حسین(ع) با ما بود. در کنار ما و داخل کانال، چند نفر از بچه‌ها مجروح افتاده بودند.

«محمد مرآت»-معاون گروهان-که دانشجوی سال آخر ادبیات انگلیسی بود، در میان مجرحان دیده می‌شد. به سختی مجروح شده بود. او را روی برانکار گذاشتیم و منتظر ماندیم تا او را به عقب ببرند. نمی‌توانستیم از بچه‌های رزمنده برای بردن مجروحان استفاده ببرند. فشار دشمن هر لحظه در حال افزایش بود و نیروهای ما در حال کاهش بودند. باز هم از عقبه درخواست گلوله آر‌پی‌جی کردیم. هر چه می‌گذشت، حجم آتش دشمن سنگین‌تر می‌شد. دود ناشی از انفجارات پی‌در‌پی، همه جا را پر کرده بود؛ با این حال، حتی یک گلوله درون کانال منفجر نشده بود.

سنگرهای دشمن که به تصرف نیروهای ما درآمده بود، یکی پی از دیگری منهدم می‌شد. یکی از بچه‌ها پرسید: «مهمات ما تمام شده، باید چه کار کنیم؟»

گفتم: آماده باشید تا با نارنجک‌ها سراغ تانک‌ها برویم.»

عراقی‌ها توانسته بودند در سمت راست چهارراه، جای پایی برای پیشروی در اول خط دوم باز کنند. فرمانده گردان امام حسین(ع) همراه با چند نفر دیگر، خود را به طرف سمت راست چهارراه کشیدند. به آنها گفتم که به محض رسیدن مهمات، خودم قدری برایشان می‌برم. جعفر عباسی-معاون گردان-با کمک چند نفر دیگر، تعدادی گلوله آر‌پی‌جی برایمان آوردند.گلوله‌ها که رسید، بچه‌ها جان دوباره گرفتند. چند لحظه بعد، یک تانک به هوا رفت و یکی دیگر از آنها از کار افتاد. فشاری که از دو طرف به نیروهای عراقی وارد آمد و مقاومت بچه‌ها باعث فرار بعثی‌ها شد. نیروهای پیاده عراق، پشت به، ما برای حفظ جانشان می‌دویدند. خیلی از آنها هم-به مقصد نرسیده- راهی آن دنیا می‌شدند.

با چند نفر از بچه‌‌ها به آن طرف چهار راه رفتیم. اجساد شهدا روی زمین افتاده بود. عراقی‌ها هنوز در حال فرار بودند. بالای خاکریز و درون کانال، منتظر زمان مناسب برای حمله به عراقی‌ها شدیم، جعفر قشقایی کنارم ایستاده بود. یکدفعه مرا صدا زد و گفت: «ببین؛ از آن گوشه، تعدادی عراقی دارند فرار می‌کنند.»

هنوز جمله‌اش را کامل نگفته بود که نقش بر زمین شد. کانال را خون گرفت. دیگر هیچ نگفت و آرام آرام پر کشید. تیر قناصه توی سرش گل کرده بود. آنقدر این حادثه سریع اتفاق افتاد که برادر دیگری کنار جعفر ایستاده بود، با تعجب از من پرسید: «جعفر کجا رفت؟»

جعفر را نشانش دادم و گفتم: «اینجاست.»

و او مبهوت فقط نگاه می‌کرد.

خسته و پایدار

به بچه‌ها گفتم: «با احتیاط و سرعت، خودتان را به مقر عراقی‌ها برسانید.»

بعد با عقبه تماس گرفتم و از آنها خواستم برای بردن مجروحان و شهدا، نیرو بفرستند و تأکید کردم که محمد مرآت را هم ببرند. آنها فکر می‌کردند مرآت شهید شده است.

راهی مقر تسخیر شده دشمن شدیم. در راه، اجساد زیادی از مزدوران، روی زمین ریخته شده بود. به مقر اصلی-مقر فرماندهی تیپ- رسیدیم. تعداد زیادی از اسرای عراقی آنجا بودند. چند نفر از فرماندهان عالیرتبه ارتش بعث هم در آن مقر، راهی جهنم شده بودند. اطراف آن محل را یک کانال پر از آب و سیم‌های خاردار پوشانده بود. فقط از یک راه می‌شد وارد آن مقر شد که آن هم دور تا دورش را خاکریز بلندی ساخته بودند و روی آنها سنگرهای نگهبانی و تیربار قرار داشت. تعداد زیادی سلاح و تجهیزات نظامی و چند تانک و خودرو و وسایل تبلیغاتی و تدارکاتی، در این مقر، به غنیمت درآمده بود.

یک شب و یک نیمه روز سخت و طاقت‌فرسا را پشت سر گذاشته بودیم. همه مشغول آماده کردن سنگرها برای پاسخ دادن به پاتک‌های دشمن بودند و در همان شرایط، نماز ظهر و عصر را هم اقامه کردیم. مقر به طور موقت، بنه تدارکاتی و تاکتیکی لشکر شد. تعدادی از مسئولان و فرماندهان لشکر مشغول مطالعه و بررسی نقشه‌های تاکتیکی و سری به دست آمده از مقر بعثی‌ها بودند.

همه برادران را در سنگر بزرگی-که سنگر اورژانس بعثی‌ها بود-جمع کردیم و آمار گرفتیم. فقط پنجاه نفر باقی بودند که بعد بیشتر آنها به شهادت رسیدند. برای کسب تکلیف، همراه جعفر عباسی به سنگر فرماندهی رفتیم. از هاشم اعتمادی پرسیدم: «چه کنیم؟ می‌توانیم برگردیم یا نه؟»

گفت: «حملات دشمن هنوز ادامه دارد. ما نیرو کم داریم. امشب هم عملیات است. باید بچه‌ها را آماده کنید.»

گفتم: «ما فقط پنجاه نفریم و همه خسته‌اند.»

گفت: «ما به نیرو احتیاج داریم. اگر نیروی کمکی به ما نرسد، فقط شما می‌توانید کمک کنید.»

بالاخره قرار شد استراحت کنیم و در صورتی که احتیاج شد، ما را خبر کنند.

به سنگر برگشتیم. به جعفر گفتم: «بچه‌ها را جمع کن و چند دقیقه برایشان صحبت کن.»

خستگی از همه چهره‌ها هویدا بود؛ ولی با دل و جان، اعلام آمادگی کردند. به سنگر فرماندهی رفتم و از بچه‌ها خواستم استراحت کنند و گفتم که اگر احتیاج شد، خودم خبرشان می‌کنم. بعد از نماز مغرب و عشاء شام مختصری خوردیم و بچه‌ها از فرط خستگی خوابیدند. به سنگر فرماندهی برگشتم. سپاسی و اعتمادی، آنجا بودند. اعتمادی برای کمی استراحت، به داخل کیسه خواب رفت. خیلی خسته بود. زود خوابش برد.

بیسیم اعتمادی را خواست. از طرف فرمانده لشکر بود. خود اعتمادی را می‌خواستند. بالای سر هاشم رفتم. چند بار صدایش زدم؛ انگار نه انگار! دستش را گرفتم، تکان دادم و صدایش زدم که یکدفعه از خواب پرید. گوشی بیسیم را برداشت و صحبت کرد. یک مأموریت جدید به او و مجید داده شد. حتی کلمه‌ای که حاکی از خستگی باشد، به زبان نیاورد.

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که همراه مجید و بیسیمچی‌ها از سنگر خارج شدند. مثل اینکه گردان‌های جدید به منطقه آمده بودند! به ما هم دیگر احتیاجی نبود. همگی تا صبح استراحت کردیم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وصیت نامه سردار شهید حاج سید کمال فاضل فرمانده گردان یازهرا از تیپ 44 قمر بنی هاشم (س)

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

(بسم الله الرحمن الرحيم )

(سردار رشيد اسلام ،فرمانده گردان يازهرا (س ) حاج سيد كمال فاضلى )

«ان الله اشترى من المومنين انفسهم واموالهم بان لهم الجنه يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون ويقتلون …»خدا جان ومال اهل ايمان‌رابه‌بهشت‌خريدارى‌كرده وآنها در راه خدا جهاد مى كنند كه دشمنان دين را بكشند يا خود كشته شوند .

خشنودم كه خدا پروردگار من است واسلام دين من و حضرت محمد (ص ) كه درود خدا براو وآلش باد پيغمبر من است وحضرت على (ع ) امام من وحسن وحسين وعلى ومحمد وجعفر وموسى وعلى ومحمد وعلى وحسن وفرزند شايسته او حضرت مهدى كه درود خدا بر ايشان باد پيشوا وآقايان ورهبران‌منند با ايشان دوستم واز دشمنان بيزارى مى جويم انا لله وانا اليه راجعون ،،ما از خدائيم وبه سوى او بازگشت مى كنيم ،،

انسان به اين دليل به سوى خدا باز مى گردد كه از خداست همه ما در حال حركت بسوى خدا هستيم چرا ما اين را درك نمى كنيم واضح است ،زيرا ما خود را از خدا نمى دانيم مى گوئيم ما كجا وخدا كجا ،در حاليكه نميتوانيم بفهميم كه انسان ظهوراوست.خدايا مرا در راهت ثابت قدم بدار .خدايا هدايتم كن زيرا مى دانم كه گمراهى چه بلاى خطرناكى است .خدايا  مرا از بلاى غرور وخودخواهى نجات بده تا حقايق وجود را ببينم وجمال زيبائى تورا مشاهده كنم.خدايا من كوچكم ،ضعيفم ،ناچيزم ،پركاهى در مقابل طوفانها هستم به من ديده اى عبرت بين ده تا ناچيزى خود را ببينم وعظمت وجلال ترابراستى‌بفهمم خدايا خوش دارم گمنام وتنها باشم تا در غوغاى كشمكشهاى پوچ پوچ مدفون نشوم .خدايا دردمندم روحم از شدت درد مى سوزد ،قلبم مى خروشد احساسم شعله مى كشد وبند بند وجودم از شدت درد صيحه مى كشد تو مرا در بستر مرگ آسايش بخش ،خسته شده ام ،دل شكسته ام ديگر آرزوئى ندارم احساس ميكنم كه در اين دنيا ديگر جاى من نيست ،با همه وداع ميكنم ومى خواهم فقط با خداى خود تنها باشم خدايا به سوى تو مى آيم از عالميان مى گريزم تو مرا در جوار رحمت خود سكنى ده .

با درود وسلام برساحت مقدس امام زمان (عج ) ودرود وسلام برنائب برحقش امام امت‌ودرودوسلام بروان پاك شهداى صدر اسلام تاكنون ودرود وسلام برشما امت حزب الله وهميشه در صحنه همه ما ميدانيم كه فرزند امانتى است نزد پدرومادر،انسانها همه امانتى هستند در اين دنيا ،همه دير يازود به صاحبش برمى گردد چه بهتر كه انسان بادست‌خودش اين امانت را به صاحب اصلى اش بدهد .شما اى پدر ومادر شهداء خوب تكليف الهى خود را انجام داديد وفرزندانى در دامان پاك خودتان پرورانديد وچون ابراهيم اسماعيلها يتان را روانه قربانگاه كرديد وگفتيد خدايا من كه چيزى ندارم كه در راه اسلام وقرآن وجمهورى اسلامى هديه كنم اين هديه ناقابل ما را بپذير .

شما ،اى امت شهيد پرور در همه كارهايتان خدا را در نظر داشته باشيد ويك لحظه ازياد خدا غافل نباشيد واگر هميشه به ياد خدا باشم ، خدا بياد ما خواهد بود ودر همه كارها ومصيبتها ما را يارى خواهد كرد ،ببينيد اين دنيا چقدر بى وفا است .كه وقتى انسان مى خواهد از دنيا برود هيچ چيز اين دنيا بدرد او نمى خورد ،امروز كه مرا بخاك مى سپارند مشاهده كنيد كه چه چيز با خودم از اين دنيا ميبرم ،فقط چيزى كه به درد انسان ميخورد ،اعمال وكردار او در اين دنيا بوده است ، شما را بخدا در اين روز كه ديگر من در ميان شما نيستم ،قسم ميدهم زياد دل به دنيا وپست ومقامهاى آن نبنديد اگر به شما مسئوليتى داده ميشود بطور احسن مسئوليت خودتان را انجام بدهيد ومساوات وبرابرى را رعايت كنيد وبه فكر محرومين بيشترباشيد،امروز پس از گذشت چند سال از انقلاب ازخود سوال كنيد كه براى انقلاب چه كرده ايد ؟آيا براستى خون پاك شهدا را پاس داشته ايد آيا وارثان به حقى براى سفارشهاى آنها بوده ايد ؟برادر وخواهر نكندخدائى ناكرده پست ومقام اين دنياى مادى ما را از خدا دور كند ،خدا ناظر بركارهاى ماست ،دست از اين اختلافها واز اين كشمكشهاى پوچ وتوخالى برداريد ،قلب امام را بيشتر از اين به درد نياوريم دست به دست هم بدهيم واگر تاكنون موفق نشده ايم دين خود را نسبت به خون شهداى اسلام از جان عزيز تر ادا كنيم با تلاش وكوشش پيگير به نگهدارى از دست آوردهاى انقلاب بكوشيم وزمينه صدور واقعى آن را با عمل صحيحمان فراهم كنيم ،انشاءالله .

واى برادر ثابت قدم واستوار پيش برو ،گمان مبركه شهيدان مرده اند كه شهيد شاهد است وجاودانه شاهدى برظلم ابرجنايتكارانى كه هر روز برمردم محروم ستم مى كنند .

ومادر عزيز !چون كوه استوار وثابت باش ،جاودانه بمان واز حق خود وفرزندان اين آب وخاك حمايت كن ،هان بيدار باش كه شهادت من ترا از هدف باز نايستاند ،چراكه هدفمان بسى بالاتر از اينهاست كه در راه آن توجهى نشود ،زينب وار كوله بار مصيبت را بردوش بكش ورسالت شهيدان را به‌هركوى‌وبرزن بانك بزن وبرسان .

برادران وخواهران !شما امام حسين (ع ) وزينب رادر زندگى خود الگو قرار دهيد وزمينه را براى انقلاب مهدى (عج ) فراهم سازيد واز خداوند مى خواهم كه شما را بر تمام امتحانات الهى موفق دارد چون مبدا امتحان عمل است واين دنيا فقط محل امتحان است وهر كس با اعمال خود نتيجه امتحان رادر روز قيامت مشخص ميكند همگى در خط اسلام بايستيد قدر اين رهبر را بدانيد چون ما هر چه‌داريم از اين رهبر داريم تا مى توانيد به اين رهبر دعا كنيد شبها دو ركعت نماز براى سلامتى امام وبراى ظهور امام زمان (عج ) بخوانيد ،دعاى كميل وتوسل بخوانيد وادعيه ديگر را نيز فراموش نكنيد .

واى پدر ومادر عزيزم !اگر نتوانستم وظيفه فرزندى خودم را انجام بدهم مرا ببخشيد واگر از من خطائى سرزده به بزرگوارى خودتان عفو وبخشش كنيد ومرا حلال كنيد .

از همه دوستان وكسانى كه مرا مى شناسند اگر از من بدى ديده اند يا خطائى از من سرزده يا غيبتى از آنها كرده ام مرا ببخشيد وحلالم كنيد .

والسلام عليكم ورحمه الله وبركاته

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وصیت نامه سردار شهید عبدالصمد امیریان جانشین گردان امام سجاد(ع)

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

درود خدا بر مجاهدين خالص و مخلص خدا و سلام بر رهروانشان كه براي رسيدن به هدفشان از جان خود گذشتند درود بر پرچمدارشان درودي بس بي پايانبسم الله الرحمن الرحيم

يا ايها الذين امنوا هل ادلكم علي تنجيكم من عذاب اليم تومنون بالله و رسوله و تجاهدون في سبيل الله باموالكم و انفسكم ذلك خير لكم ان كنتم تعلمون

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولي الله

درود خدا بر مجاهدين خالص و مخلص خدا و سلام بر رهروانشان كه براي رسيدن به هدفشان از جان خود گذشتند درود بر پرچمدارشان درودي بس بي پايان

در اين لحظات حساس انقلاب اسلامي كه دشمنان از هر سو براي از بين بردن آن يورش برده اند و با سلاح هاي خونين و خانمان سوزشان بر بدن آن وارد مي آورند بايد كه حركت كرد و كوشش كرد و جهاد كرد جهادي في سبيل الله حركتي حسين گونه و لبيك بر امام خود گفت و بگوييم اي امام عزيز با تو پيمان مي بنديم كه تا آخرين لحظات زندگيمان دست از تو بر نخواهيم داشت و فرياد برمي آوريم الله اكبر خميني رهبر ، روح مني خميني بت شكني خميني من مي خواهم با اين چند كلام و خطوط كوتاه ورق سفيد بگويم كه اي امت حزب الله معلمين محصلين كارمندان و كشاورزان و… راهي را يافته ايم كه پشيماني برايمان تا آخرين لحظات را نداشت و با آگاهي به اينكه مجاهد در راه خدا و رضايت حق است اي مردم دنيا عرصه ي امتحان است و مرگ حتمي است و شيطان هميشه مي خواهد در همه جا مارا از ياد خدا غافل دارد

پدر و مادرم مي دانم كه برايم گريه ها مي كنيد ولي گريه هايتان مبادا آنچنان باشد كه بعضي افراد بي دين بگويند ببين چه به حال و روزتان آمد و خداوند صابران را دوست مي دارد.

بايد اي مردم كمر ها را و كمربند هارا محكم بست و براي رفع فتنه جهاد كرد

خداوند فرموده كه با كفار بجنگيد و آنها را بكشيد اي خداي بزرگ تو شاهد باش كه ما تا آنجا كه مقدور بوده است حرفمان را زديم

دوستان من مبادا صحنه را خالي كنيد كه دشمن در كمين است سپاه پاسداران و بسيج كه يكي از قويترين بازوهاي امام است پشتيبان باشيد سنگر نشينان مدرسه بايد هر كدام يك سنگر باشند و تيرهاي خود را برپيكر دشمن از سنگر خود روانه سازند.

اما پدر و مادرم اگر مقدور است برايم چند سال نماز و روزه بگيريد و از همه برايم حلالي بطلبيد ان شاء الله كه خداوند گناهانمان را ببخشايد

و هم چنين برادران ارجمندم اگر چه نمي توانم با اين چند جمله برايتان صحبت كنم همين را بگويم كه گريه هايتان را بر مردم ظاهر نكنيد و مرا ببخشيد همچنين خواهران حجاب كوبنده تر از خون شهيد است مصائب زينب را در نظر بگيريد و به زندگي خود ادامه دهيد و هميشه احكام اسلامي را در نظر بگيريد.

والسلام علي عبادالله الصالحين                   عبدالصمد اميريان

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطرات مربوط به نماز شب شهيدان

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سرما و نماز شب ،عروج شبانه ،خلوت انس ،نماز نشسته ، وعده‌ي ملاقات از خواب تا عبادت ، چشمان دريايي ،سجده بر آب و …


1- سرما و نماز شب ( شهيد غلامرضا ابراهيمي)

نيمه‌هاي شب از سردي هوا، از خواب بيدار شدم هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم «شهيد غلامرضا ابراهيمي» نيز بيدار است. او آرام از جا برخاست و هر سه پتوي خود را، روي بچه‌ها كه از شدت سرما مچاله شده و به خواب رفته بودند، انداخت. من نيز بي‌نصيب نماندم. يك پتو هم روي من انداخت. فكر كردم صبح شده كه حاجي از خواب برخاسته و ديگر قصد خواب ندارد ولي او وضو ساخت و به نماز ايستاد. او آن شب مثل همه شب‌ها تا اذان صبح به تهجد و راز و نياز مشغول بود.

2- عروج شبانه (شهيد ابوالحسن حسني)

بارها متوجه مي‌شدم كه همسرم (شهيد ابوالحسن حسني) نيمه شب از خانه خارج شده بعد از نماز صبح به منزل باز مي‌گردد. ابتدا خود را به خواب زده، فكر مي‌كردم به دنبال مأموريت‌هاي سپاه شب‌ها از خانه بيرون مي‌رود. يك شب طاقتم تمام شد و خيلي آرام مؤدبانه گفتم. “دلم مي‌خواهد بدانم شب‌ها كجا مي‌روي؟” وقتي متوجه شد كه من نيز مي‌دانم از شب‌ها از خانه خارج مي‌شود با خونسردي تمام گفت: امشب با هم مي‌رويم. نيمه شب پتويي برداشته به اتفاق از خانه خارج شديم. يك راست به گلستان شهدا رفت. كنار قبر “شهيد اسدالله باغبان” پتو را پهن كرد و مشغول خواندن نماز شد. در نماز او را نظاره‌گر بودم. اصلاً مثل اين كه با تكبير الاحرام از آسمان نيز بالاتر مي‌رفت و با سلام نماز دوباره به زمين باز مي‌گشت.

3- خلوت انس ( شهيد علي‌محمد اربابي)

نيمه شب صداي آشنايي با لحني شيرين و كامي شيوا مرا از خواب بيدار كرد. خوب دقت كردم كلمه‌هايي كه در خواب و بيداري به وضوح به گوش مي‌خورد: ‌معبودا، محبوبا، خدايا… مطمئن شدم يك نفر به تهجد مشغول است. كنجكاوي بيش از حد وادارم ساخت از رختخواب بيرون آمده و خود را به صاحب صدا نزديك كنم گويا “علي محمد اربابي” بود، رئيس ستاد لشگر ولي مطمئن نبودم، در تاريك جلوتر رفتم تا چهره‌اش را بهتر تشخيص بدهم. ناگهان او متوجه من شد و تبسم كرد. تبسم هميشه بر لبانش بود ولي من خجالت كشيدم و شرمنده شدم. چون عارف را از خدا، سالكي را از مراد، زاهدي را از معبود و مؤمني را از محبوب جدا كرده بودم. در حالي كه وجودم را “خسي در ميقات” مي‌ديدم در جاي خود برگشتم و با خود عهد كردم ديگر مزاحمتي براي گوشه‌نشينان خلوت انس ايجاد نكنم.

4- نماز نشسته (شهيد علي كاظم امكاني يگانه )

نيمه شب صدايي را مي‌شنيدم. مي‌فهميدم وعده ملاقات دارد. بستر خواب را رها مي‌كردم و آهسته بيرون مي‌رفت و وضو مي‌ساخت و با حالتي عجيب به نماز مي‌ايستاد و براي اينكه ديگران نفهمند نشسته نماز مي‌خواند و در تاريك كه كسي او را نمي‌بيند. وقتي “شهيد علي كاظم امكاني يگانه” راز و نياز را تمام مي‌كرد، به بالين من مي‌آمد و من را صدا مي‌كرد و مي‌گفت‌: برادر عزيز بلند شو و نمازي بخوان من كه حال ندارم، براي منهم دعا و طلب مغفرت نما!

5- وعده‌ي ملاقات (شهيد ابوالفضل امين راد)

ساعت يازده شب بود كه (شهيد ابوالفضل امين راد) وضو گرفت. خواهرم نگاه معني داري به او كرد و گفت: “يك فرد مسلمان رزمنده نمازش تا اين وقت شب نمي‌ماند". برادرم پاسخ داد: ‌من نمازم را خوانده‌ام، چه اشكال دارد آدم با وضو و پاك و مطهر باشد؟ خواهرم قانع شد و رفت كه بخوابد. ولي من مي‌دانستم كه او با خدا وعده ملاقات دارد. “نماز شب".

6- از خواب تا عبادت (شهيد مالك اوزوم چلويي)

“شهيد مالك اوزوم چلويي” در شبانه روز بيش از چند ساعتي نمي‌خوابيد او در انجام مستحبات به خصوص نماز شب تأكيد بسيار داشت و خودش نيز در انجام آن سخت مي‌كوشيد. حتي به خانواده مي‌گفت:‌ شما چقدر مي‌خوابيد؟ قدري از خوابتان را كم كنيد و به عبادت بپردازيد. به خدا قسم آنقدر در قبر خواهيد خوابيد كه حد و حصر ندارد.

7- چشمان دريايي (شهيد اكبر باقري)

شب‌ها وقتي همه در خواب بوديم، ناگهان با صداي قرآن بيدار مي‌شديم. خوب كه دقت مي‌كرديم اكبر باقري رو به قبله ايستاده و با دلي آسماني و با چشماني دريايي نماز شب مي‌خواند و با خداي خويش راز و نياز مي‌كرد.

8- سجده بر آب (شهيد غلامرضا تنها)

در عمليات كربلا سه، وقتي دچار مد و امواج متلاطم آب شده بوديم، نگران و متحير، ستون در حال حركت در آب را كنترل مي‌كردم. وقتي ديدم كه يكي از بچه‌ها سرش را بدون حركت در آب قرار داده است، بيشتر نگران شدم. شانه‌ ايشان را گرفتم و تكان دادم، سرش را بلند كرد و با نگراني و تعجب پرسيدم:‌ چي شده؟ چرا تكان نمي‌خوري؟
خيلي خونسرد و بدون نگراني گفت:‌ مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقيه را همراهي مي‌كردم. اطمينان و آرامش خاطر بسيجي «شهيد غلامرضا(اكبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشكالي نداره، ادامه بده! التماس دعا» صبح روز بعد، روي سكوي الاميه اولين شهيدي بود كه به ديدار معشوق نايل آمد.

9- كهكشان اشك (شهيد حيدر حسين)

نيمه شب‌ها و در اوج سرما از سنگر بيرون مي‌زد و وضو مي‌گرفت و در يك گوشه دنج و تاريك روي خاك مي‌نشست و با معبود و معشوقش راز و نياز مي‌كرد. “حسين حيدر” بود و يك كهكشان اشك. او بود نماز شفع و وتر. او بود و يك دنيا تمنا و نياز به درگاه بي‌نياز.

10- نماز شب همگاني (شهيد سيدقاسم ذبيحي فر)

“شهيد سيدقاسم ذبيحي فر” هنگام عبادتش هميشه تنها بود. هنگام غروب معمولاً بالاي خاك ريز يا تپه مي‌نشست و پايين رفتنِ خورشيد را نگاه مي‌كرد. شايد ما اصلاً نمي‌توانيم او را درك كنيم. هرگاه به مسجد مي‌رفت، ساعت‌ها به همان صورت و آن قدر گريه مي‌كرد كه چشمانش متورم مي‌شد. در نيمه‌هاي شب بعد از لختي دعا و خواندن نماز، همه ما را بيدار مي‌كرد بعد مي‌گفت: ‌بيدار شويد، نمازتان دير شده ولي ديگر نمي‌گفت چه نمازي. ما همگي بر مي‌خاستيم و بعد از گرفتن وضو، به چادر بر مي‌گشتيم. هنگام بستن قامت براي نماز، او مي‌گفت:‌ حال نيت نماز شب كنيد.

11- فضاي نماز شب (شهيد مهدي سامع)

شب قبل ازعمليات محرم “مهدي سامع” تا بعد از نيمه شب به شناسايي رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشت و به خواب رفت. بچه‌ها كه براي نماز شب بيدار شده بودند او را بيدار نكردند چون او خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مي‌كرد. صبح براي نماز بيدار شد با ناراحتي گفت:‌ مگر سفارش نكرده بودم مرا براي نماز بيدار كنيد؟ وقتي دليلش را گفتند. آه سردي كشيده و گفت:‌ افسوس، شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد!

12- پرواز در شب ( شهيد عباسعلي شكوهي)

نزديك سنگر جايي را كه به عنوان قبر و محراب كنده بود و در آنجا به عبادت و راز و نياز مشغول مي‌شد. شب عمليات و الفجر هشت مهتابي بود و ما داشتيم با برادران و عزيزان خود وداع مي‌كرديم “شهيد عباسعلي شكوري” ما را رها كرده بود و در آن جايگاه هميشگي‌اش به سجده نشسته و داشت مناجات مي‌خواند. چهره‌اش آفتابي بود و دلش آسماني و چشمش دريايي. قلبش التهاب يك سفر را داشت و دستانش دو بال پرواز.

13- نجواي قرآن (شهيد عباس صالحي)

يك روز ديدم دارد جايي را حفر مي‌كند گفتم: چه مي‌كني؟ گفت: دارم قبر مي‌كنم. من رفتم كمكش. حفره‌اي شد به عمق دو متر، طوري كه دو نفر راحت بتوانند در آن بنشينند. شب‌ها “شهيد عباس صالح” با چراغ قوه مي‌رفت آنجا و با خداي خويش خلوت مي‌كرد چه زيبا بود ترنم عشق از لبهاي او كه نجوا مي‌كرد قرآن را و مناجات علي (عليه السّلام) را و ديدني بود نماز شب و سوز نيمه شبش!

14- پيك حق (شهيد حسين صنعتكار)

شهيد حسين صنعتكار بسيار مقيّد به خواندن نماز شب بود. و اين روحيه را در عمل به سايرين منتقل مي‌كرد هر كس دو روز با حسين بود نماز شب خوان مي‌شد. يكبار از او پرسيدم: شبي شده است كه از خواب بيدار نشوي؟
با تبسمي مليح گفت:‌ يك شب از شدت ضعف و بي‌خوابي، خواب ماندم. با نيش پشه‌اي از خواب بيدار شدم. ساعت سه بامداد است. به قدري خوشحال شدم كه نهايت نداشت چرا كه يك پيك حق در قالب پشه مرا از خواب بيدار كرده بود تا نمازم فوت نشود.

15- رزم شبانه (شهيد رامين عبقري)

يكي از همرزمان پسرم “رامين عبقبري” تعريف مي‌كرد كه رامين شب‌هايي را كه پست نگهباني نداشت، به كسي كه نوبتش بود مي‌گفت: مرا براي رزم شبانه (نماز شب) بيدار كن! چون در سنگر جا براي ايستادن نبود، “شهيد رامين عبقري” نماز شب را به طور نشسته مي‌خواند. در آن ‌سوز سرما جاي گرم را رها مي‌كرد و با آب منبع وضو مي‌ساخت و نماز را با حضور قلب و خلوص نيت به جا مي‌آورد.

16- ايثار در نيمه شب ( شهيد كليم الله فلاح نژاد)

شب بود و همه رزمنده‌ها خواب بودند. شهيد كليم اللله فلاح نژاد براي اداي نماز شب برخاست ناگهان شيء آتش زايي را مي‌بيند كه گوشه مهمات افتاده و آتش گرفته است. دلش نمي‌آيد بچه‌ها را از خواب بيدار كند. پتو بر مي‌دارد و با دست و پا، تند تند آتش را خاموش مي‌كند. تمام دست و پا و كفش ايشان دچار سوختگي مي‌شود اگر او بيدار نمي‌شد و اين از خود گذشتگي را انجام نمي‌داد همه مهمات‌ها از بين مي‌رفت و هم جان عزيزان رزمنده به خطر مي‌افتاد.

17 - شهادت در حين نماز شب (شهيد گمنام)

صبح روز بعد والفجر (1) كه براي انتقال شهدا و بقيه مجروحان به منطقه رفتيم با يك صحنه عجيب رو به رو شدم. در بين شهدا، برادري بود كه ديشب مجروح شده بود. اين برادر روي سجاده‌اي نشسته بود. قرآن و مهرش روي سجاده و هر دو دستش شديداً مجروح بود. او با همين حالت شهيد شده بود. از خودم پرسيدم: اينها با اين وضع، نماز شبشان را ترك نكردند، ما كجاي راه هستيم؟

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای اعطای لقب "سیدالاسرا" و درجه امیری شهید لشگری از سوی مقام معظم رهبری

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

همسرم 18 کبوتر به یادبود سال‌های اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم. مردم تا جلوی پله‌های منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سال‌های اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.

 
 امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

 

” ساعت 7 صبح پس از خوردن صبحانه همراه دژبان ارتش به طرف بیت رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوصی که برای آزادگان در نظر گرفته بودند نشستیم.

ساعت 9 صبح رهبری تشریف آوردند. همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. رهبری فرمودند بنشینیم.

سپس امیر نجفی، گزارشی از چگونگی نحوه آزادی آزادگان را دادند و سپس در مورد قدمت اسارت من و اینکه تا آن لحظه طولانی‌ترین زمان اسارت را داشتم، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان «سیدالاسرا» مفتخر نمایند.

مقام معظم رهبری با تبسم و تکان دادن سر تأیید فرمودند. در پایان، امیر نجفی از رهبری خواستند با دست‌های مبارکشان درجات ما را اعطا کنند.

من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی‌که سینی در دست داشت و درجات امیری من روی آن بود جلو آمد.

مقام معظم رهبری با دست مبارکشان درجه من را نصب کردند. لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. نمی‌توانستم باور کنم، تا دو روز پیش اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمی‌دادند و حالا با شخصی اول مملکت و ولی امر مسلمانان جهان دیدار کردم.

مصداق آیه شریفه به یادم آمد «عزت و ذلت نزد خداست هر که را خواهد عزیز و گرامی کند و هر که را خواهد خوار و ذلیل نماید».



در خارج از بیت رهبری اتوبوس‌ها آماده بودند تا آزادگان را به شهرهای خودشان منتقل کنند. در داخل اتوبوس، امیر نجفی هدیه مقام معظم رهبری را که یک سکه بهار آزادی بود به آزادگان هدیه کرد.

ناگهان متوجه یکی از دوستان قدیمی (سرهنگ خلبان جلال‌ آرام) شدم که اطراف اتوبوس‌ها به دنبال کسی می‌گردد. پایین آمدم و با او روبوسی کردم. او گفت از طرف تیمسار ابوطالبی فرمانده پایگاه یکم آمده است. او قصد داشت من و دو خلبان آزاده دیگر را با خود به پایگاه مهرآباد ببرد.

سرهنگ آرام در دوران دانشجویی هم‌دوره من بود. او به تعداد ما حلقه گل تهیه کرده بود که آن‌ها را به گردنمان انداخت. سوار نیسان پاترول شدیم و به طرف پایگاه حرکت کردیم.

جلوی در پایگاه، مردم تجمع کرده بودند. با ورود ما گارد احترام خبردار نظامی داد. فرمانده پایگاه جلو آمد و دسته‌گلی به گردن ما انداخت و روبوسی کرد. کارکنان پایگاه که در آن‌جا حضور داشتند ما سه نفر را روی دوش بلند کردند و شعار می‌دادند.

ماشین روبازی برایمان در نظر گرفته بودند. سوار شدیم و در حالی‌که طول خیابان‌های پایگاه راطی می‌کردیم، مردم در دو طرف خیابان اظهار احساسات می‌کردند و شعار می‌دادند “آزاده قهرمان خوش آمدی به ایران.” در طول مسیر تعداد گوسفند برای ما قربانی کردند.

خانواده‌ام را در یکی از منازل سازمانی پایگاه مهرآباد اسکان داده بودند؛ لذا ما را تا جلوی در منزل استقبال کردند. همسرم 18 کبوتر به یادبود سال‌های اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم.

مردم تا جلوی پله‌های منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سال‌های اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.



همسرم خانه را قبلاً برای پذیرایی میهمانان آماده کرده بود. رفتم گوشه‌‌ای نشستم و خدا را شکر کردم که حالا دیگر در منزل خود و در کنار خانواده‌ام هستم.

تعدادی از همشهریان و دوستانی که در عراق با هم در یک سلول بودیم برای دیدنم آمده بودند. تعدادی از خانم‌ها می‌آمدند و مرا می‌بوسیدند ولی آن‌ها را نمی‌شناختم. به یکی از نزدیکان گفتم: نامحرم نباشند؟ او گفت: این‌ها خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌های تو هستند که در نبود تو به دنیا آمده‌اند.

روز دوم ورودم بعدازظهر، تیمسار شهبازی- ریاست «وقت» ستاد مشترک- به همراه فرماندهان سه نیرو برای دیدن من به منزل آمدند. از فردای آن روز دعوت‌ها و مصاحبه‌ها و گفتن خاطرات در محافل و مجالس شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.

اما انگیزه‌ای که باعث شد خاطراتم را بر روی کاغذ بیاورم؛ اول اینکه نمی‌خواستم این دوران را فراموش کنم. می‌خواستم هر از چند گاهی این مطالب را بخوانم و به یاد بیاورم که چه روزهایی بر من گذشته است.

دوم اینکه می‌خواستم بنویسم تا برای تاریخ ایران و نسل‌های آینده بماند و بدانند امنیت، آزادی و استقلالی را که دارند به بهای خون پاک شهیدان و جانبازان عزیز و گرامی و همچنین تحمل سختی‌ها، اهانت‌ها، کتک خوردن‌ها و هتک حرمت آزادگان عزیز و صبور به دست آمده است.

از همه این‌ها بالاتر، صبر و بزرگواری خانواده معظم شهیدان، جانبازان، آزادگان و مفقودان است که با روحیه‌ای در خور تحسین این آزمایش الهی را پشت سر گذاشته، پیروز و سرافراز جاودان تاریخ شدند.



من روزی هزاران بار خدا را شکر می‌گویم که این توفیق را به من عنایت فرمود تا در کنار خانواده‌ام باشم. همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت 18 سال آن قدر اعصابش ضعیف شده که کوچک‌ترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج می‌کند؛ بدون این‌که خودش متوجه باشد.

پسری که روزهای اول مرا به اسم حسین صدا می‌کرد، هم‌اکنون روز به روز بهتر یکدیگر را درک می‌کنیم.

مردمی مهربان و قدرشناس که هرجا مرا می‌بینند احترام می‌گذارند و سپاس می‌گویند و با صحبت‌های پر مهر و محبت خود، روحی تازه و انگیزه‌ای جدید برای خدمت به جامعه در من ایجاد می‌کنند.

دوستان و همکارانی با وفا و صمیمی که حتی اجازه آوردن یک فنجان چای را به من نمی‌دهند.

روزها را در کنار این عزیزان سپری می‌کنم و هر روز که می‌گذرد بیشتر به ایران، مردم و این فرهنگ علاقه پیدا می‌کنم و به یاد فرمایش حضرت امام‌(ره) می‌افتم که فرمودند «این جنگ نعمت است.»

 برای من نعمت این جنگ، آموختن، زندگی کردن و قدر دوستان، آشنایان، خانواده و نعمت‌های الهی را دانستن بود.

منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

خداحافظی یک مادر با بینایی‌اش

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

روز از ناکامی عملیات «کربلای 4» می‌گذشت. برای اینکه از فرزندم خبری بگیرم همراه یکی از دوستانش به پادگان شهر اندیمشک رفتم اما به داخل راه‌مان ندادند و گفتند: برگردید شهرتان. سرانجام پیکر فرزندم پس از 42 روز از شهادتش به قم آمد و زیر بمباران شدید دشمن تشییع و به خاک سپرده شد. 

 

 

 

جملات بالا بخشی از صحبتهای «حاج‌ یعقوب خانی» پدر روحانی شهید «یوسف خانی» است.

 

نمی‌خواستم در حوزه درس بخواند
 

حاج یعقوب درباره زندگی فرزند شهیدش و چگونگی حضور در گردان غواصی «لشکر17 علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع)»می‌گوید:فرزندم سال 1348 در منطقه «سربند» اراک متولد شد و تا سال اول ابتدای در همان جا درس خواند. یوسف فرزند اولم بود. بغیر از او هشت پسر و دو دختر هم دارم. پس از آن به شهر قم آمدیم و دوره راهنمایی را در مدرسه «علامه حلی» در چهارراه غفاری گذراند.پس از پایان دوره راهنمایی تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود و طلبه بشود اما من مایل نبودم و دوست داشتم که درس خود را در دبیرستان ادامه دهد.

 

یوسف برای اینکه رضایت قلبی من را کسب کند همزمان با اینکه به حوزه علمیه می‌رفت،در دبیرستان شبانه نیز ثبت‌نام کرد و دیپلم گرفت.جنگ که آغاز شد به عنوان روحانی رزمی- تبلیغاتی از سوی «لشکر 17 علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع)» قم چندین مرتبه به جبهه اعزام شد.برای عملیات «کربلای 4» حدود پنج ماه آموزش غواصی دید و به گردان غواصی این لشکر منتقل شد.

 

 

 

آخرین اعزام
چند روز پیش از آخرین اعزامش هنگامی که برای وضو گرفتن پای حوض رفتم حرکاتش را زیر نظر گرفتم. این بار حالت عرفانی‌تری داشت به گونه‌ای که همچنان نوع وضو گرفتنش را با خودم مرور می‌کنم. هنگام اعزام همراهش به ایستگاه قطار رفتم. پس از اینکه خداحافظی کردیم و به داخل واگن قطار رفت از پنجره سرش را بیرون آورده بود و تا آنجا که می‌شد پس از حرکت قطار به هم‌دیگر چشم دوختیم و با دست بار دیگر خداحافظی کردیم.

 

 

این اعزام حدود یک هفته پیش از آغاز عملیات «کربلای 4» انجام شد. در فاصله این روزها که می‌خواست عملیات اجرایی شود، خواب می‌دیدم که در منزلمان را می‌زنند پا شدم و رفتم در را باز کردم. آن سوی در یک آقای عمامه سبز و بلند قامت ایستاده بود. اجازه گرفت و داخل شد. سپس به پارکینگ آمد. پس از بازدید از آنجا که کتابخانه یوسف در آن قرار داشت پرسیدم «کاری دارید؟»، جواب داد: «آمده‌ام این‌ها را ببینم» و رفت.

 

 

پرواز یوسف به آسمان کربلای 4
 

سرانجام مارش عملیات «کربلای 4» را رادیو پخش کرد. اما بعدازظهر آن روز اعلام کردند که این عملیات ناکام مانده است. حدود 19 روز از سرنوشت فرزندم بی‌اطلاع بودیم تا اینکه بی‌تابی مهلت نداد و همراه «احمد غلامی» از دوستان پسرم که در عملیات کربلای 4 مجروح شده بود به اندیمشک رفتیم. هنگامی که به پادگان این شهر رسیدیم راهمان نداند و گفتند برگردید. از آنجایی که قرار بود در همان روز عملیات «کربلای 5» اجرا شود، احمد از من جدا شد و با همان مجروحیتش به جبهه رفت. من هم به شهرمان آمدم.در هفته چندبار به بنیاد شهید و سپاه مراجعه می‌کردم اما آن‌ها هم اطلاعی نداشتند تا اینکه پس از 42 روز شهادتش هنگامی که بار دیگر به بنیاد شهید مراجعه کردم به طور اتفاقی اسم فرزندم را در برگه‌ای که دست آقای «لشکری» رئیس بنیاد شهید استان قم بود، دیدم. به خانه آمدم و به خواهرم گفتم که یوسف شهید شده اما به مادرش هیچ‌ چیز نگویید چرا که در این مدت بسیار بی‌قراری می‌کرد. می‌دانستم اگر بفهمد حالش بسیار بد خواهد شد.

 

 

تشییع زیر بمباران
 

یک روز پیش از تشییع پیکر 80 شهیدی که فرزند من هم جزو آن‌ها بود، عراق شهر قم را بمباران کرد. تعدادی از مردم خیابان آذر و بازار نیز در آن شهید شدند. برای همین قرار شد تشییع شهدا پس از تشییع پیکر مردم شهید انجام شود. دشمن در روز تشییع پیکرهای شهدا بار دیگر شهر قم را بمباران کرد. برای همین مراسم تشییع بسیار باعجله برگزار شد. هنگامی که در سردخانه پیکر فرزندم را دیدم سکته خفیف کردم. تن او لباس غواصی پلنگی شکل بود. اندامش در آن لباس بسیار زیبا شده بود. یکی از پاهایش کفش غواصی داشت و دیگری برهنه بود. با اینکه پیکرش حدود 42 روز در خاک عراق مانده بود اما جسدش بوی بدی نداشت. صورتش را با گلاب شستیم و آماده تشییع شدیم. با دیدن این موارد و سکته‌ای که کرده بودم من را به بیمارستان «نیکویی» قم بردند. آن زمان پزشکان هندی در آن فعالیت داشتند. برای اینکه حالم خوب شود دو عدد آمپول شیری به من تزریق کردند. از آن موقع به بعد طرف راست بدنم کمی «لمس» شده است.

 

 

یوسف میهمان ماهی شد
 

یوسف در جزیره ماهی منطقه «بوارین» به شهادت رسیده بود. او شش سال درس طلبگی خواند و در تمام مدت زندگی‌اش در دوران نوجوانی بیشتر از اینکه در خانه باشد مسجد بود. یادم می‌آید وقتی قرار شد در گردان غواصی حضور یابد فرمانده‌اش با او مخالفت کرده و گفته بود: «ما به تو پشت جبهه بسیار نیازمندیم، بهتر است بمانی.» اما پسرم تصمیمش را گرفته بود.پس از شهادت یوسف تا چند سال به بنیاد شهید نرفتم تا اینکه یکی از برادران پاسدار آمد و از مقابل تنور نانوایی به اجبار من را به بنیاد شهید برد تا برای فرزند شهیدم پرونده تشکیل بدهم.

 

 

حقوق دو «قرانی» و از دست رفتن بینایی یک چشم مادر شهید
 

از پنج‌سالگی کشاورزی و کار روی زمین را آموخته بود. همین باعث شده بود در دوران ابتدایی در فصل تابستان به روستا بیاید و در کار کشاورزی کمک دست ما باشد. آن زمان حقوقش «دو قران» بود. یادم می‌آید وقتی قرار شد حیاط منزلمان را سنگ‌فرش کنیم او هزینه‌اش را تقبل کرد. علاوه بر این با مقدار پس‌اندازی که داشت مقداری هم برای مادرش هدیه و وسایل خانه خرید.مادرش هیچ‌گاه محبت‌های او را فراموش نکرده است. وابستگی او به یوسف باعث شد پس از شهادتش به دلیل مویه و شیون بینایی یکی از چشمانش را از دست بدهد.

 

 

شهید خانی
 

 

به گزارش ایسنا،پدر شهید یوسف‌خانی در پایان صحبت‌هایش چند توصیه داشت. او گفت: همیشه تفرقه مذهبی دلیل ایجاد و اختلاف بین شیعه و سنی است.خوشبختانه اکنون آگاهی‌بخشی با مقام معظم رهبری مبنی بر حفظ وحدت سبب شده است تاکنون دشمنان در این مورد ناکام بمانند. از همین رو بر ماست که همچون ایشان به این مسأله حفظ وحدت در هر موضوعی توجه داشته باشیم.از سوی دیگر اگر حق را بشناسیم به راحتی می‌توانیم حقیقت را درک کنیم و در مسیر حق گام برداریم.

 

حاج یعقوب‌خانی در بخش دیگر سخنانش یادآور شد:از سال 69 که به تهران آمده‌ایم در این مدت تنها دو یا سه بار از سوی بنیاد شهید و شهرداری به دیدار ما آمده‌اند. خدا جوانان مسجد امام سجاد (ع) شهرت رضویه (کاروان) را خیر دهد که هر چند وقت گروهی می‌آیند و از ما سرکشی می‌کنند

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

ماجرای جاری شدن خون شهید، ۹ سال پس از تدفین

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

حمید نژاد در مورد کرامت شهید"عبدالنبی یحیائی” می‌گوید: پدر شهید برایم گفت کسی داخل قبر رفت تا جسد شهید را بیرون بیاورد. متوجه می‌شود صورت شهید مانند روز اول دفن سالم مانده است با این تفاوت که مقداری خشک شده و تازگی روز اول را ندارد. 

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، پاسدار وظیفه شهید “عبدالنبی یحیائی” در سال 1342 در انارستان از توابع دشتستان متولد شد از نوجوانی به کشاورزی و دامداری پرداخت و سپس به همراه خانواده به تنگ ارم مهاجرت کرد، مؤدن و نوحه‌خوان محل بود برای دفاع از اسلام به جبهه عزیمت کرد. در مرحله بعد که به عضویت سپاه درآمده بود مجددا به جبهه رفت و در عملیات والفجر دو در منطقه حاج عمران عراق به شهادت رسید و در گلزار شهدای تنگ ارم دشتستان به خاک سپرده شد.

حمید نژاد در مورد کرامت این شهید والامقام به ماجرای تعمیر مزار او و مواجه شدن با پیکر شهید اشاره می کند و آن را چنین روایت می‌کند: “در چهارم آبان ماه سال 71 خبری توجه‌ام را جلب کرد در آن خبر آمده بود «پس از 9 سال که خواسته‌اند قبر مطهر شهیدی را که بر اثر مرور زمان آسیب دیده بود بازسازی کنند، در حین بازسازی مشاهده می‌کنند جسد، صحیح و سالم مانده و مانند روزی است که او را به خاک سپرده‌اند».

دوماه پس از این واقعه به روستای «تنگ ارم برازجان» رفتم تا از نزدیک در جریان این حادثه قرار بگیرم آن شهید که یک نوجوان 16 ساله بسیجی بود در آخرین اعزام خود در تاریخ پنجم اردیبهشت ماه سال 62 به غرب کشور در جمع رزمندگان اسلام حضور می‌یابد و در این منطقه هنگامی که می‌خواسته جسد هم‌رزم شهیدش را که در ارتفاعات غرب به شهادت رسیده بود و در منطقه بین نیروهای خودی و دشمن قرار داشت به عقب آورد از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار می‌گیرد و در روز هشتم مرداد ماه سال 62 به شهادت می‌رسد.

وقتی از پدر این شهید که در روستای تنگ ارم به شغل آهنگری اشتغال دارد خواستم ماجرای فرزندش را روایت کنم گفت: یکبار با جمعی از بستگان برای نثار فاتحه به سر قبر فرزند شهیدم رفته بودیم متوجه شدم سنگ بالای قبر سوراخ شده و نیاز به تعمیر و مرمت دارد وسایل تعمیر را آماده کردیم و سنگ بالای قبر را برداشتیم و با جسد فرزندم که درون لحد بود، مواجه شدیم. بنایی که برای این کار آورده بودیم پیشنهاد کرد حالا که سنگ بالای قبر را برداشته‌ایم سنگ‌های اطراف و زیر لحد را هم عوض و آن را تعمیر اساسی کنیم. ما هم قبول کردیم.

به همین منظور کسی داخل قبر رفت تا جسد شهید را که هنوز داخل پلاستیک بود به بیرون از قبر بیاورد یکی از بستگان شهید وقتی پلاستیک را به کناری می‌زند متوجه می‌شود صورت شهید مانند روز اول دفن سالم مانده است با این تفاوت که مقداری خشک شده  و آن تازگی روز دفن را ندارد. ولی خراشیدگی روی بینی او دقیقاً مانند روز دفن بود نکته حیرت آور در انتقال جسد شهید به بیرون قبر این بود که وقتی جسد را به بالای قبر می‌آوردیم ناگهان مشاهده کردیم از سر او که به دلیل اصابت ترکش سوراخ شده بود قطرات خون تازه به داخل قبر فروریخت که مایه تعجب و شگفتی همه شد.

عموی این شهید که در لحظه تدفین مجدد شهید درون قبر بوده است، می‌گوید: من دست شهید را که کاملا سالم و مثل روز شهادت بود از کنارش برداشته و به روی شکم و سینه او گذاشتم ولی افسوس در آن لحظه به ذهن هیچ یک از ما که22  نفر بودیم نرسید از این اعجاز و کرامت شهید تصویربرداری کنیم. وقتی این خبر به شهرستان برازجان رسید امام جمعه، فرماندار و مسئولان شهر و مردم روستا دسته دسته به زیارت قبر این شهید آمدند و مراسم باشکوهی بر سر مزار او برگزار کردند. هم‌اکنون مردم به مزار این شهید در ایام عزاداری سیدالشهدا در ماه محرم و ایام دیگر سال دسته‌دسته مشرف می‌شوند و از روح پاک‌اش حاجت می‌طلبند.”

(منبع: دفتر اول لحظه‌های آسمانی/معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران با گردآوری غلامعلی رجایی)

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

خاطره‌گویی آقای وزیر از دوران دفاع مقدس

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

در قبل از انقلاب با شهید علم‌الهدی و چند تن دیگر از دوستان دانشجویمان به این منطقه آمده بودیم که به خاطر دارم از رامهرمز تا بهبهان را با پای پیاده طی کردیم.

سفر استانی آقای رئیس جمهور و دیدار با مردم خوزستان جزو مسائل سیاسی روز کشور به حساب آورد. اما در این میان اتفاقاتی افتاد و صحبت هایی مطرح شد که پای حماسه و مقاومت را به میانه کشید. خاطره گویی وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی در رامهرمز از جمله این مسائل است. دکتر سید حسن قاضی زاده هاشمی، از خاطرات خود در خوزستان در دوران قبل از انقلاب و روزهای ابتدایی جنگ گفت.

 

***

 

 

دکتر سید حسن قاضی‌زاده هاشمی(نفر دوم از سمت چپ)
 

در قبل از انقلاب با شهید علم الهدی و چند تن دیگر از دوستان دانشجویمان به این منطقه آمده بودیم که به خاطر دارم از رامهرمز تا بهبهان را با پای پیاده طی کردیم. در ابتدای جنگ در سن 23 سالگی به اتفاق بیست و هفت - هشت نفر آمدیم اهواز که در آن روزها زیر آتش بود. به ما گفتند که محور عملیاتی شما کوه‌های الله اکبر و سوسنگرد است ولی چون آنجا زیر آتش بود و احتمال سقوط بود گفتند بهتر است که در رامهرمز مستقر شویم. آمدیم در همین باغ صمیمی رامهرمز مستقر شدیم. در اینجا کوکتل مولوتف و سه راهی درست می کردند و با وانت به خرمشهر و سوسنگرد می‌بردند. ما هم بعد در سوسنگرد مستقر شدیم.

به نظر من سوسنگرد قطعه‌ای از بهشت بود که نیروهای با ارزشی در آنجا شهید شدند و ما هم هفت ماهی در بین این عزیزان بودیم تعدادی از دوستان ما هم در هویزه شهید شدند مثل شهید محمد فاضل، حسن فتاحی، مجید مهدوی، مصطفی مختاری و شهید حسین علم الهدی.

روزهای خیلی خوبی بود و خوشا به حال آنانی که رفتند و آنهایی که ماندند هم امیدواریم به عهدشان پایبند باشند.‬

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

یک تانک بزن دو تا موشک جایزه بگیر

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید فروزان‌فر از نیروهای علی هاشمی و شکارچی تانک بود که هدف‌گیری بسیار دقیقی داشت؛ فرمانده تیپ 3 لشکر قزوین با دیدن این دقت به وی گفت: «هر تانکی که بزنی دو تا موشک جایزه می‌گیری».

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، شهید «بهرام فروزان‌فر» از پاسداران سپاه حمیدیه و از نیروهای سردار شهید «علی هاشمی» بود که همه او را به عنوان شکارچی تانک‌ها می‌شناختند؛ او در سوم خرداد 1360 طی مأموریتی در «دارخوین» جاده آبادان ـ اهواز به شهادت رسید.

 

شهید بهرام فروزان‌فر
سیدصباح موسوی از همرزمان این شهید است که روایت شجاعت و ایثار دوستانش را رسالت خود می‌داند، خاطره‌ای از شهید فروزان‌فر را بیان می‌کند.

                                                            ***

اوایل جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و در زمان فرماندهی بنی‌صدر، سپاه با مشکل تأمین تسلیحات و مهمات مواجه بود و به راحتی این تسلیحات در اختیار نیروهای سپاه قرار نمی‌گرفت. در سال 60 با تیپ 3 لشکر قزوین در منطقه کرخه نور حضور داشتیم، فرمانده تیپ 3 به بهرام گفت: «ما در تحریم هستیم؛ تسلیحات هم به اندازه کافی نداریم این موشک‌هایی که در اختیارت قرار می‌دهیم را هدر ندهید» این فرمانده تذکر داد و عقب رفت.

از منطقه دور نشده بود که صدای موشک را شنید؛ به عقب بازگشت تا دوباره به بهرام تذکر بدهد اما با آتش انفجار تانکی مواجه شد؛ بهرام، تانکی را نشانه گرفته بود که از پشت خاکریز فقط بی‌سیم آن پیدا بود.

 

شهید بهرام فروزان‌فر در منطقه کرخه نور
او با یک موشک آن تانک را منفجر کرد؛ فرمانده وقتی با این صحنه مواجه شد، آمد و بهرام را بوسید و در ادامه گفت: «هر تانکی که بزنی دو تا موشک جایزه می‌گیری» بهرام با موشک‌های ارتش که در منطقه بود، یا تانک زد یا خودرو؛ طوری که دیگر موشکی نمانده بود.

به یاد دارم حتی یک بار 6 تا گلوله موشک شلیک کرد و 5 تانک عراقی منفجر شد؛ آن یک گلوله هم خراب بود که به تانک نخورد.

جنگ مدیون افرادی مانند شهید فروزان‌فر است؛ این خاطره، بخش کوچکی از آن همه فداکاری و رشادت این رزمنده بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دبیر یادواره شهدای کربلای ۵ گفت: قانع کردن رزمندگان برای ماندن در جبهه جهت انجام عملیات سخت بود. یادم هست شهید «سعید نخبه زعیم» که یک روحانی بود دست به اقدام خاصی زد. او در این فرصت به شهر رفته و کفنی تهیه کرده بود. 

روز 24 دی ماه 92 نشست خبری یادواره شهدای کربلای 5 لشکر 10 سید‌الشهداء برگزار شد. محمد اسدی دبیر یادواره شهدای کربلای 5 در این نشست خبری با اشاره به عملیات کربلای 5 و سختی‌های مربوط به آن گفت: 60 یا 70 روز قبل از عملیات کربلای 4 رزمندگان خود را برای آن آماده می‌کردند و در این مدت کسی خانواده‌اش را ندیده بود به همین دلیل با شکست این عملیات اکثر رزمندگان درخواست مرخصی کردند. رسم عملیات‌ها بر این بود که بعد از هر عملیات نیروهای عراقی نیز به مرخصی می‌رفتند. لذا فرماندهان به خاطر این وضعیت و جبران شکستی که در کربلای 4 متحمل شده بودیم تصمیم گرفتند از غفلت عراق استفاده کرده و عملیات کربلای 5 را انجام دهند به همین دلیل با نیروها صحبت شد که بمانند تا عملیات پیش رو را تامین کنند.

وی افزود: قانع کردن این رزمندگان برای ماندن در جبهه سخت بود. فرمانده لشکر در آن زمان سردار فضلی بود که گفته بود باید با رزمندگان برای این عملیات صحبت بیشتری صورت بگیرد. یادم هست شهید “سعید نخبه زعیم” که یک روحانی بود دست به اقدام خاصی زد. او در این فرصت به شهر رفته و کفنی تهیه کرده بود. روز بعد کفن به تن کرده،‌ پوتین‌هایش را پر از خاک کرده بود و به گردنش انداخته بود و هر کس که دلیل کارش را می‌پرسید می‌گفت فرمانده می‌گوید بمانید اما شما می‌خواهید بروید در حالیکه اینجا کربلاست و ما باید آماده لبیک به فرمان رهبر باشیم. همان طور که شهدای کربلا در لبیک به امامشان شهید شدند. این کار تاثیرگذار شهید نخبه زعیم به بخش‌های دیگر و نیروهای دیگر لشکر 10 سیدالشهداء نیز منتقل شد و آگاهی لازم را به دیگران داد. حال و هوای لشکر عوض شد و همه چندی بعد حسین حسین گویان و سینه‌زنان به سمت زمین صبحگاه رفتیم. سردار فضلی در آن مقطع هنوز به فرماندهان بالا دست اعلام آمادگی نکرده بود در آن زمان نزدیک 7 یا 8 هزار نفر پای طوماری را مبنی بر همکاری در عملیات بعد امضا کردند و عنوان کردند که ما پای حرف فرمانده لشکر ایستاده‌ایم.

اسدی با اشاره به اینکه برای سردار فضلی قابل باور نبود که این نیروها به این سرعت آماده شرکت در عملیات شده‌اند گفت: برای همه عجیب بود که کسانی که تا روز قبل متقاضی مرخصی بودند نظرشان عوض شده و آماده شده‌اند. همانجا فرمانده لشکر به فرماندهان بالای خودش اعلام آمادگی کرد و به این ترتیب دژ شلمچه که توسط نیروهای غربی برای عراق ساخته شده بود همان دژ بتونی شکست‌ناپذیری که سازنده تضمین کرده بود که شکسته نمی‌شود به کمک حزب‌الله و دعای مردم شکسته شد و اولین نفری که از گردان حضرت زینب(س) به آنجا رسید و پرچم را بالای آن برد همان شهید روحانی نخبه‌زعیم بود. کسی که توانست با روحیه دادن به رزمندگان عملیات کربلای 5 را خلق کنیم. ما توسط این عملیات توانستیم وارد خاک عراق شده و از دل کربلای 5 اهمیت ایران به رخ دنیا بکشیم و به این ترتیب قطعنامه 598 طبق خواسته‌هایی که مدنظرمان بود نوشته شد.

 

 

fatehan.ir

 1 نظر

شهادت در دمای ۲۰ درجه زیر صفر

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مهدی ضیایی از تخریبچی‌های عارف گردان تخریب لشکر ۱۰ بود. هم اهل رزم بود و هم مرد عبادت و مناجات. او خیلی اهل سجده بود و هر وقت هم از سجده بلند می‌شد چشمهایش از شدت گریه سرخ بود.

در سرمای بیست درجه زیر صفر جنگیدن خدایی کار شاقی بود خصوصا اینکه منطقه کوهستانی هم باشه و دشمن هم روی ارتفاعات بر ما تسلط داشته باشه. اما جوان‌های این سرزمین نشان دادن که مرد میدان سختی‌ها هستند. سخترین ماموریت تو این عملیات کار بچه‌های تخریب و اطلاعات عملیات بود چون برای شناسایی باید ساعت‌ها راه می‌رفتی تا به نزدیکی مواضع دشمن می‌رسیدی. سرمای شدید و لباس‌هایی که در تماس با زمین و برف، گلی و خیس شده بود واقعا کلافه کننده بود و سخت‌تر.

کار تخریبچی این گروه بود که باید آستین‌ها رو بالا بزنه و با دست‌هایی که از سرما کرخت شده برف‌ها رو جابجا کنه و آرایش میدون مین و موانع دشمن رو شناسایی کنه. نمیشه زیاد توضیح داد اما خدایی خیلی سخت بود اون هم برای جوان‌های هیجده، نوزده ساله. تصورش هم شبیه افسانه است. اما به قول شهید ضیایی که در این عملیات شهید شد چون همه این سختی‌ها در محضر خداست و امام عصر بر آن نظر دارد از عسل شیرین تر است.

مهدی ضیایی از تخریبچی‌های عارف گردان تخریب لشکر 10 بود. هم اهل رزم بود و هم مرد عبادت و مناجات. او خیلی اهل سجده بود و هر وقت هم از سجده بلند می‌شد چشمهاش از شدت گریه سرخ بود. این شکل بندگی مهدی اون رو در کار آبدیده کرد بود و مهدی شده بود یک پای کارهای شناسایی.



نفر اول از سمت چپ شهید مهدی ضیایی

 

مهدی در کربلای 5 جزو غواصان خط شکن بود و اون شب هم به سختی مجروح شد به طوری که ما گفتیم بعید است به اورژانس پشت خط برسه موج انفجار، داخل آب همه وجودش رو گرفته بود. او عقب رفت اما زود برگشت و خودش رو مهیا برای شناسایی عملیات کربلای 8 کرد. ماموریت‌های شناسایی قبل از عملیات قسمتی هم برای مهدی بود تا اینکه در عملیات بیت المقدس 2 هم کار ساز شد و هم کار خودش ساخته شد. همه شب‌های عملیاتی که در اون شرکت کرد برایش شب وصل بود اما اون شب آخر سیمش هم وصل شد و حکایت اون شب رو این گونه نوشته:

ساعت 15/10 شب است و لحظات حساس و پرشوری را پشت سر می گذارم، صدای خواندن دعای کمیل از رادیو به گوش می رسد. آخر امشب شب جمعه است. چند دقیقه پیش که بیرون سنگر بودم هوا بهتر از شب های دیگر بود. هوا ابری بود اما باران و برف نمی آمد و بسیار تاریک،صدای خمپاره ها هر از چند گاهی سکوت را برهم می زد و نور انفجارات که درفاصله نه چندان دور منفجر می شد چند لحظه ای کوتاه فضا را روشن می کرد. هنوز آتش زیاد نشده و تبادل آتش سبک است.امشب برایم شب بزرگی است، گویی گیج شده ام گاهی قرآن می خوانم،گاهی بچه ها را دعا می کنم. گاهی صلوات می فرستم و گاهی هم دعا می خوانم. آخر امشب شب عملیات است و بچه ها همه برای عملیات سرازیر شده اند. راستی خدا! امشب که شب عشق بازی است امشب که شب دیدار است، چه کسانی را به حضور می پذیری؟ کدام یک از دوستانم را می خواهی از بین مان ببری؟ ای کاش دل بی طاقتم صبر می کرد و این سوال را نمی کرد. اما ای خدا.. آیا من را هم می بری؟ آیا بعد از چند سال آشنایی با تو دوری از تو ؟! بعد از چند سال گدایی کردن و سعی کردن ، امشب شب دیدار ما هم می رسد یا نه؟ آیا امشب من را هم می بری یا نه؟ به خدا ای خدا.. به خودت قسم، که خسته دلم ،سوخته دلم، دیگر برایم سخت شده است ،هر روز در آتش فراق یک یک یاران سوختن سخت است.ای خدا چه بگویم با تو و از این حرف ها کدام را بر زبان بیاورم که هرچه بگویم هم تو می دانی و هم من.. منتهی هر چند وقت یک بار که دلم خیلی می گیرد مجبور می شوم درد دلم را در روی کاغذ با تو در میان بگذارم زیرا کسی ندارم که با او این سخنان را بگویم.

مهدی زیر این کاغذ نوشته بود 24 دیماه 66 ساعت یازده شب.

 

 


 
شهید مهدی ضیایی

 
مهدی با خدایی حرف زده که از رگ گردن بهش نزدیک تر بود . بقول بچه های جبهه خدا خیلی حرف گوش کنه. میگی نه؟ سندش این که حرف مهدی رو گوش کرد و صبح عملیات بیت المقدس 2 و در روز جمعه 25 دیماه 66 مهدی از روی ارتفاعات قمیش در سلیمانیه عراق با تنی غرق خون به دیدار محبو بش رفت و از خود سندی به جای گذاشت که حق بودن این کلام امام (ره) را تائید می‌کند که گفت: اینها ره صد ساله را یک شبه طی کردند.

راوی:جعفرطهماسبی

 نظر دهید »

آیا پول نداشتید برای ژنرال یک ساک خوب بخرید؟! / صدام رو به سمت ایران نماز می‌خواند

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

با توجه به این‌که مدت 10 سال پس از جداشدن از دیگر خلبانان، فارسی صحبت نکرده بودم لذا از این نظر کمی ضعیف شده بودم. چند سطری در مورد وضع خودم و اوضاع و احوال اسارت و نحوه رفتار عراقی‌ها نوشتم.

امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

” چیزی به غروب آفتاب نمانده بود که به بغداد رسیدیم. ابوفرح به نماینده گفت: ریش و موی سر ابوعلی بلند است برویم آرایشگاه تا اصلاح کند.

بلافاصله راننده جلوی یک آرایشگاه نگه داشت و نگهبان‌ها رفتند داخل و هرچه مشتری داخل بود بجز آن‌ها که زیر تیغ سلمانی بودند را از آن‌جا بیرون کردند.

شش نفری داخل سلمانی شدیم. صاحب آرایشگاه فهمید این‌ها امنیتی هستند و شخص مهمی را آورده‌اند. خودش دست به کار شد و ظرف 25 دقیقه سر و صورت مرا مرتب کرد.

ساعت 8 شب در محوطه رندان بودیم. ابوفرح به دو نفر از نگهبانان دستور داد وسایل مر از داخل سلول بیاورند. من وسایلم را داخل یک ساک که ابوفرح روز قبل برایم خریده بود و یک کیسه نایلونی برنج که خودم برایش دسته دوخته بودم، بسته‌بندی کرده بودم.

نگهبان‌ها وسایل را در صندوق عقب ماشین قرار دادند و آخرین خداحافظی را با زندانی که بخشی از عمر و جوانیم را در آن سپری کرده بودم، انجام دادم. اتومبیل‌ها از مسیر شهر(بعقوبه) با سرعت هرچه ممکن خودشان را به مرز رساندند.

 
ساعت 11.30 دقیقه شب در 20 متری مرز توقف کردیم. از آن‌جا می‌توانستم سرباز نگهبان ایرانی را که در حال نگهبانی بود ببینم. عکس امام(ره) به همراه عکس مقام معظم رهبری در آن سوی مرز به چشم می‌خورد. در این طرف مرز هم عکس بزرگ صدام حسین بود که رو به سمت ایران نماز می‌خواند.

 

 5 دقیقه‌ای نگذشت که ماشینی به طرف ما آمد و شخصی از آن پیاده شد. قبلاً عکس او را در روزنامه و تلویزیون دیده بودم. بلافاصله او را شناختم. وزیر امور خارجه عراق بود.
 
به طرف او رفتیم و پس از رسیدن به هم، مرا در آغوش گرفت و مصافحه انجام دادیم. آن‌گاه مرا به سمت ماشین خود راهنمایی کرد.

داخل ماشین که نشستیم، معاون وزیر گفت: با تیمسار “نجفی” رئیس کمیسیون اسرا و مفقودین قرار گذاشتیم که تبادل فردا ساعت 11 صبح انجام شود. ما در این‌جا هیچ‌گونه امکاناتی نداریم؛ لذا برمی‌گردیم و شب را در چهل کیلومتری باشگاه افسران سپاه دوم عراق، بیتوته می‌کنیم.

دوباره به داخل خاک عراق برگشتیم. ساعت 12 شب به سپاه دوم عراق رسیدیم. رئیس باشگاه افسران از ما استقبال کرد و در این لحظه معاون وزیر برای اولین بار مرا به رئیس باشگاه و امیران ارتش عراق - به نام ژنرال لشگری - معرفی کرد.

شام مفصلی برای ما تدارک دیده بودند. پس از صرف شام همراهان من قصد رفتن به بغداد را داشتند. برای همیشه از آن‌ها خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم. ابوفرح گفت صبح برمی‌گردد؛ لذا با او خداحافظی نکردم.

وزیر گفت: فردا برای استقبال از تو، تیمسار “نجفی” مراسم ویژه‌ای را ترتیب داده است و از من خواست آمادگی داشته باشم. تا ساعت 2.5 بعد از نیمه شب با معاون وزیر در مورد اسیران و دیگر مسائل صحبت می‌کردیم.


وقت خواب بود. اتاق را به من نشان دادند و قرار بر این شد همه ساعت 7 برای خوردن صبحانه آماده باشیم. از پنجره اتاق بیرون را نگاه کردم متوجه شدم تعدادی نگهبان مسلح اطراف باشگاه و پشت پنجره اتاق من در حال قدم زدن هستند.

روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمی‌برد. با توجه به صحبت وزیر که گفت فردا مراسم ویژه‌ای تدارک دیده‌اند بلند شدم و تصمیم گرفتم متنی برای سخنرانی آماده کنم.

با توجه به این‌که مدت 10 سال پس از جداشدن از دیگر خلبانان، فارسی صحبت نکرده بودم لذا از این نظر کمی ضعیف شده بودم. چند سطری در مورد وضع خودم و اوضاع و احوال اسارت و نحوه رفتار عراقی‌ها نوشتم.

نزدیک 4 صبح به خواب رفتم و 6.5 برای نماز صبح بیدار شدم. ساعت 7 لباس پوشیدم و معاون وزیر را در سالن، ملاقات کردم. به اتفاق، سر میز صبحانه نشستیم.

در همین زمان ابوفرح از بغداد بازگشت و وزیر با دیدن ساک‌های من به ابوفرح گفت: آیا پول نداشتید برای ژنرال یک ساک خوب بخرید. ابوفرح جوابی نداشت.

وزیر در ماشین خودش یک ساک برزنتی مسافرتی داشت. بلافاصله دستور داد  آن را آوردند و وسایل کیسه نایلونی را در داخل آن خالی کردم…”

 

fatehan.ir

 نظر دهید »

خاطرات مربوط به نماز اول وقت شهيدان

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خاطرات نماز شهیدان مسعود پتراكو،غلامعلي پيچك،امير چمني،علي فتاح پور،علي اكبر شيرودي وعلي قوچاني


1- سنگر كوچك (شهيد مسعود پتراكو)

عمليات والفجر دو بود. منطقه‌اي بوديم كه قبلاً عراقي‌ها در آن مستقر بودند. و ما آنها را از آنجا بيرون كرده بوديم. به همين دليل موقعيت منطقه كاملاً دستشان بود. توي سنگر بسيار كوچكي بوديم سه نفري به سختي در آن جا گرفته بوديم.
زماني كه پاتك دشمن شروع شد، به علت آتش شديدشان ديگر نتوانستيم بيرون بيايئم. (شهيد مسعود پتراكو) از دانشجويان دانشگاه علم و صنعت هم با ما بود. خمپاره‌ها تا جلوي سنگر مي‌خوردند و حتي گاهي تركش‌هايشان تا داخل سنگر مي‌آمد. به خاطر سقف كوتاه سنگر حتي نمي‌توانستيم بايستيم.
ظهر شده بود و آتش دشمن هنوز سنگين مي‌باريد. در اينكه بايد نماز سروقت خوانده شود هيچ مشكلي نداشتيم، اما حجم سنگر بسيار محدود بود. به همين خاطر بعد از تيّمم هر كس تنها نماز خواند. يعني چون نمي‌شد زياد تكان خورد، يك نفر نماز را نشسته مي‌خواند و دو نفر ديگر به هم فشرده گوشه سنگر مي‌نشستند تاآن يكي نمازش تمام شود. بعد نوبت ديگري مي‌شد با عنايت خدا آتش دشمن و تنگي جاي سنگر نتوانست جلوي نماز سر وقتمان را بگيرد.

2- دليل محكم (شهيد غلامعلي پيچك)

پيچك هميشه برايم الگو خواهد بود. زخمي بود و خون زيادي از او رفته بود. موقعيت طوري بود كه مي‌بايست در اولين فرصت خود را به پادگان سر پل ذهاب مي‌رسانديم. غلامعلي با تن خسته و مجروح به صورت نشسته نمازش را خواند. شايد مي‌دانست قبل از رسيدن به پادگان به لقاءالله خواهد پيوست. همين كار او دليل محكمي براي من بود كه نماز را هميشه سر وقت بخوانم.

3- مأموريت و نماز (شهيد امير چمني)


يك بار مأموريتمان طول كشيد نتوانستيم نماز را اول وقت بجا آوريم. رفتيم آشپزخانه براي صرف غذا.
خبري از (شهيد امير چمني) نبود. رفتم دنبالش. داشت وضو مي‌گرفت. با چهره‌اي به غبار غم نشسته، مي‌گفت: پناه بر خدا، خدايا مرا ببخش كه توفيق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم.
او از چهارسالگي همراه پدر و مادرش براي اقامه نماز جماعت به مسجد مي‌رفت. يك بار كه روحاني مسجد از مردم پرسيده بود:‌كداميك از شما نماز آيات را مي‌توانيد بخوانيد؟ امير ده ساله برخاسته بود و عملاً به همه نشان داده بود كه نماز آيات را چگونه بايد خواند.

4- دارند اذان مي‌گويند (شهيد علي اكبر شيرودي)

شهيدخلبان علي اكبر شيرودي در كنار هليكوپتر جنگي‌اش ايستاده بوده و از خبرنگاران هر كدام به نوبت از او سؤال مي‌كردند.
خبرنگاري از كشور ژاپن آمده بود پرسيد: شما تا چه هنگام حاضريد بجنگيد؟
شيرودي خنديد. سرش را بالا گرفت و گفت: ‌ما براي خاك نمي‌جنگيم ما براي اسلام مي‌جنگيم. تا هر زمان كه اسلام درخطر باشد…)
اين را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حيران ايستادند. شيرودي آستين‌هايش را باا زد. چند نفر به زبان‌هاي مختلف از هم مي‌پرسيدند:‌كجا؟ خلبان شيرودي كجا مي‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده. خلبان شيرودي همانطور كه مي‌رفت برگشت. لبخندي زد و بلند گفت: (نماز! دارند اذان مي‌گويند…)

5- به فكر نماز در حين عمليات (شهيد علي قوچاني)

صبح روز چهارم عمليات والفجر 8 به گردان حضرت ابوالفضل (عليه السّلام) رفتيم. (شهيد حاج علي قوچاني) مشغول خط‌دهي به رزمندگان بود. اگر چه مسئول محور بود و مي‌توانست چند كيلومتر عقب‌تر عمليات را هدايت كند اما جلوتر از نيروها با دشمن مي‌جنگيد. اوج درگيري بود ولي فكر و حواس حاجي همه جا كار مي‌كرد، همينكه متوجه شد ظهر شده رو به بچه‌ها كرد و گفت:‌ (وقت نماز است به ترتيب نماز بخوانيد) احتمال شهادت بچه‌ها را مي‌داد و نمي‌خواست كسي نماز نخوانده شهيد شود. نماز را كه خواندم، بلند شدم تا نگاهي به موقعيت دشمن بيافكنم كه تير خوردم…

6- نماز قضا (شهيد علي فتاح پور)

آن روز تمام خانواده‌مان نماز صبح‌شان قضا شد. وقتي ايشان را براي نماز صبح بيدار كرديم و ايشان متوجه شدند، با ناراحتي ما را خطاب كرد كه: (چرا امروز خواب مانده‌ايد؟) هر چه دليل آورديم، براي او قانع كننده نبود. از آن به بعد (شهيد علي فتاح پور) شب‌ها در بسيج مي‌خوابيد و پس از آن كه نماز اول وقت را در مسجد مي‌خواند. به منزل مي‌آمد، مبادا مجدداً‌ نمازش قضا شود.

 


نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

عبور سردارشمالی از پیکرخونین برادرش درکربلای5+عکس

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

منطقه شلمچه پر از دود و آتش شده بود. هیچ شیئی سالم بر روی زمین باقی نمی ماند. گازهای شیمیایی که در هوا پیچیده بود تنفس را بشدت دچار مشکل کرده بود. چشمها بشدت می سوخت. درگیری ها وجب به وجب بود. 


آنچه می خوانید؛ روایتی است عاشورایی، از زبان سردار  کمیل از فرماندهان و یادگاران گرانقدر دفاع مقدس که در عملیات غرورآفرین کربلای 5 بوقوع پیوست:
با شروع عملیات کربلای 5، ارتش بعث بشدت احساس خطر کرده بود و موجودیت خود را در خطر می دید چرا که عملیات روبروی بصره بود و موجودیت عراق به مخاطره افتاده بود لذا با تمام توان و امکانات خود وارد عرصه شد و هر آنچه داشت به منطقه آورد و در مقابل، سپاه و بسیج هم با تمام امکانات نظامی محدود خود وارد نبرد شدند.  130 یگان ارتش بعث در برابر کمتر از 30 یگان رزمندگان اسلام قرار گرفت.  ارتش عراق حجم وسیعی از هواپیماهای پیشرفته، میگ، هلی کوپتر، موشکهای زمین به زمین و تانکهای فراوان تمام منطقه را به زیر آتش گرفته بود.

گارد رياست‌ جمهوري‌ عراق هم به‌ منطقه‌ اعزام‌ مي‌شود و بي‌ درنگ‌ پاتك‌هاي‌ سنگين‌ خود را آغاز مي‌كند.

منطقه شلمچه پر از دود و آتش شده بود. هیچ شیئی سالم بر روی زمین باقی نمی ماند. گازهای شیمیایی که در هوا پیچیده بود تنفس را بشدت دچار مشکل کرده بود. چشمها بشدت می سوخت. درگیری ها وجب به وجب بود. اجساد کشته ها بحدی زیاد بود که نیروهای ما از روی اجساد عراقی عبور می کردند و به جلو می رفتند.

لشکر ویژه 25 کربلا با جسارت و شجاعتی وصف ناپذیر، در شب اول عملیات از معبر بسیار سخت آب عبور کرد و خطوط دفاعی شرق کانال ماهی را بتصرف درآورد و صبح فردا نیز غرب کانال ماهی را فتح کرد. با وجود حجم انبوه آتش دشمن، رزمندگان لشکر25 مقاومت جانانه ای برای نگه داشتن غرب کانال ماهی کردند. چراکه غرب کانال ماهی موقعیت بسیار استراتژیکی محسوب میشد و اگر حفظ نمیشد کل عملیات به مخاطره می افتاد.  پشتیبانی از نیروها هم فقط توسط یک پل روی کانال ماهی انجام می گرفت که بشدت زیر آتش بعثی ها بود.

 

سردار ولی الله نانواکناری

از صحنه های عجیب و بیادماندنی این عملیات، عبور سردار نانواکناری از کنار جنازه برادر شهیدش؛ خیرالله نانواکناری بود. سردار نانواکناری از فرماندهای شجاع یکی از گردان های لشکر ویژه 25 کربلا وقتی که برای کمک و پشتیبانی از نیروها به طرف ما می آمد، لحظاتی قبل از رسیدن به کانال ماهی، برادر معلمش  که در کنار ما می جنگید، بشهادت رسید.

 

پیکر شهید خیرالله نانواکناری-شلمچه- غرب کانال ماهی
برای اینکه در آن لحظات حساس، سردار نانواکناری پیکر برادرش را که غرق در خون بود نبیند، به نیروها دستور دادیم روی شهید را با پارچه ای بپوشانند. اما قبل از اقدام نیروها، سردار نانواکناری با نیروهایش که بسیاری از آنها در راه بشهادت رسیده بودند، به کانال رسیدند و وی در همان حالت حرکت، نگاهش به پیکر خونین برادرش افتاد که در کانال افتاده، اما این سردار دلاور بدون اینکه کوچکترین مکثی کند به راه خود ادامه داد و به جلو رفت. صحنه ای که نشان دهنده ایثار و از خودگذشتگی فرماندهان و رزمندگان خط شکن لشکر ویژه 25 کربلا است که برگرفته از نهضت عاشورایی امام حسین (ع) بود. این روحیه ایثار، ازخودگذشتگی و شهادت طلبی مثالزدنی رزمندگان 25 کربلا بود که باعث شد از سوی فرماندهان کل، به لشکر ویژه نام بگیرد.


 شهدای ایران

 نظر دهید »

رد پیشنهاد پناهندگی صلیب سرخ و حفظ ابهت خلبان ایرانی

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

درجواب گفتم: من 18 سال شرایط بد اسارت را تحمل کردم که به کشورم برگردم. از لطف شما ممنونم! ضمناً خواهشی دارم؛ چنانچه در فاصله‌ای که با مرز ایران دارم برایم اتفاقی افتاد و من مُردم، حتماً جسد مرا به ایران تحویل بدهید؛ زیرا خانواده و ملت قهرمان ایران در انتظار من هستند.
امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

” ساعت 8:30 صبح 17 فروردین سال 1377 بود. به اتفاق به سمت مرز ایران حرکت کردیم. 9 صبح به مرز رسیدیم و مرا در فاصله 100 متری مرز به داخل یک دفتر راهنمایی کردند.

در آن‌جا خبرنگاران صلیب سرخ سؤالاتی کردند که پاسخ مناسب داده شد. اکثر سؤال‌های آن‌ها در رابطه با جنگ و نحوه اسارت و شکنجه کردن بود.

یکی از کارشناسان صلیب سرخ جلو آمد و گفت: می‌خواهم یک گفتگوی خصوصی داشته باشم. گفتم: سؤال کن! او گفت: می‌خواهی به هر کشوری که مایل هستیم پناهنده بشوی؟ ما از نظر سیاسی و مالی به تو کمک خواهیم کرد؛ حتی اگر بخواهی ما اسم تو را به ایران و یا خانواده‌ات ندهیم، این کار را می‌کنیم.

درجواب گفتم: من 18 سال شرایط بد اسارت را تحمل کردم که به کشورم برگردم. از لطف شما ممنونم! ضمناً خواهشی دارم؛ چنانچه در فاصله‌ای که با مرز ایران دارم برایم اتفاقی افتاد و من مُردم، حتماً جسد مرا به ایران تحویل بدهید؛ زیرا خانواده و ملت قهرمان ایران در انتظار من هستند.

ساعت 11 سرلشگر حسن رئیس کمیته قربانیان جنگ عراق به دیدن من آمد و گفت: آماده باش تا دقایقی دیگر به سمت مرز حرکت می‌کنیم. این دقایق شاید بهترین زمان عمر من بود.

خبر آوردند همه مقدمات آماده است و می‌توانیم حرکت کنیم. ابوفرح با تویوتای سفید از راه رسید. من و سرلشکر حسن در صندلی عقب نشستیم و ابوفرح جلو در کنار راننده. تا 20 متری مرز آمدیم. از ماشین پیاده شدم و با ابوفرح خداحافظی کردم.

سرلشکر حسن گفت: من در کنار تو هستم تا تو را به یکی از مسئولان ایرانی تحویل دهیم. او از من خواست با مسئولان عراقی هم که در جلوی مرز حضور داشتند، خداحافظی کنم؛ زیرا فیلمبردارها برای تلویزیون عراق فیلم می‌گرفتند و سعی داشتند از نظر تبلیغی به نفع خودشان باشد.

من در کنار سرلشکر حسن و در دو طرف ما دو سرباز عراقی که پرچم این کشور را حمل می‌کردند پیاده به طرف مرز حرکت کردیم.

سعی کردم در تمام مدتی که این 20 متر راه را طی می‌کنیم آن ابهت و شجاعت یک افسر ایرانی را حفظ کنم.

در 10 متری مرز دو نفر از صلیب سرخ هم به ما اضافه شدند و هرکدام در یک طرف ما راه می‌رفتند. در نقطه مرزی، سرلشکر حسن مرا به شخصی معرفی کرد و گفت: ایشان ژنرال لشگری است و سپس گفت: ایشان کاردار ایران در عراق هستند.
 
کاردار بلافاصله مرا بغل کرد و بوسید. در این لحظه مسئولان نظامی ایران و هلال‌احمر جمهوری اسلامی خودشان را به من رساندند و مصافحه کردند.


سرلشکر حسن سعی داشت مرا در خاک عراق نگه دارد تا با نظامیان عراقی که در آن‌جا حضور داشتند خداحافظی کنم؛ ولی مسئولان ایرانی سعی در بردن من به داخل خاک ایران داشتند؛ لذا سرلشکر حسن ناامیدانه به عقب برگشت و به همراه نماینده صلیب سرخ و پرچمداران عراقی در همان نقطه مرزی متوقف شدند.

مردم مرا به سمت جلو هدایت کردند و گارد تشریفات نظامی در نزدیک مرز ایستاده بودند و با رسیدن من، فرمانده خبردار داد.

وقتی از مرز عبور کردم ایستادم و آزادباش گفتم. امیر نجفی حلقه‌ای گل به گردنم انداخت و صورتم را چندین بار بوسید. مسئولان لشگری و کشوری که در آن‌جا حضور داشتند مرا بغل گرفته، مصافحه کردند.

در این‌جا خبرنگار تلویزیون ایران خودش را به من رساند و سؤال کرد: چگونه این مدت 18 سال را سپری کردی؟ گفتم: این مدت را با توکل بر خداوند و یاری جستن از او و همچنین تأسی به انبیاء و ائمه(س) و به عشق مردم، فرهنگ و تاریخ ایران زمین سپری کردم. اگر عمری باشد از این به بعد تلاش خواهم کرد سربازی مخلص و فداکار برای این مرز و بوم باشم و برای حفظ آن تا پای جان دفاع کنم.
 
از این به بعد جمعیت مردم قابل کنترل نبودند و مرا روی شانه بلند کردند و با شعار «لشگری قهرمان خوش آمدی به ایران» مرا به جلو می‌بردند.

پرچم سه رنگ ایران را به دستم داده بودند و من آن را در هوا تکان می‌دادم. امیر نجفی دستور داد مرا پایین آورند و آنگاه در ماشین خودش نشاند و به طرف قصر شیرین حرکت کردیم.

 

در تمام طول راه (خسروی- قصرشیرین) فیلمبرداران و عکاسان به دنبال ما بودند و عکس و فیلم تهیه می‌کردند. لحظه‌های شیرینی بود و هرگز تصور این صحنه‌ها را حتی در خیالم نمی‌توانستم داشته باشم.

حدود یک ساعت طول کشید تا به سالن قرنطینه قصر شیرین رسیدیم. در آن‌جا اسیرانی که چند روز زودتر آزاد شده بودند در یک صف مرتب و زیبا برای استقبال از من ایستاده بودند. سرهنگ آزاده خلبان محمد امینی از طرف همه خیر مقدم گفت و سپس در حالی‌که اشک خوشحالی در دیدگانم حلقه زده بود با تک تک آن‌ها دیده‌بوسی کردم.
 
وارد اتاقی که برای آزادگان تدارک دیده بودند شدم و لحظاتی کوتاه استراحت کردم و آب خنکی نوشیدم. اطلاع دادند خبرنگاران در بیرون منتظر هستند تا با من مصاحبه کنند. در محلی که پیش‌بینی شده بود نشستم.

در کنار من امیر نجفی و در سمت دیگر نماینده هلال احمر جمهوری اسلامی ایران نشسته بودند و بقیه آزادگان در پشت سر ما ایستادند.

قبل از اینکه خبرنگار سؤال کند، گفتم: با توجه به اینکه مدت 10 سال است فارسی صحبت نکرده‌ام؛‌ لذا نوشته‌ای را همراه خود دارم که آن را برای شما می‌خوا نم. اگر جوابگوی خواسته شما نبود آنگاه می‌توانید بپرسید.

متن را برایشان خواندم و گویا همان کافی بود. سپس از امیر نجفی و نماینده هلال احمر سؤالاتی کردند. امیر نجفی برای انجام کاری در مرز خسروی موقتاً خداحافظی کرد و گفت شب برخواهد گشت.

 


چند نفر از کارکنان ایثارگران نیروی هوایی در قصر شیرین پیش من آمدند و گفتند: می‌خواهی با خانواده‌ات تلفنی صحبت کنی؟ پیشنهادی از این بهتر نمی‌شد؛ لذا با کمال میل قبول کردم.

مرا به اتاقی راهنمایی کردند. در آن‌جا فیلمبردار برای ضبط مکالمه تلفنی حضور داشت. میکروفونی به یقه من متصل کردند و تلفن را جلوی من گذاشتند.

یکی از آن‌ها شماره تلفن منزلم را به من داد و گفت: خط مستقیم است! شماره را گرفتم و گوشی دو بار زنگ خورد و سرانجام همسرم گوشی را برداشت.
 
- بله …
 
- حاج خانم، حالت چطوره؟
 
همسرم در حالی‌که گریه می‌کرد، گفت: الحمدلله! حالم خوبه! تو چطوری؟
 
- الحمدلله خوبم، گریه می‌کنی؟
 
- نه …
 
- پس چرا صدات گرفته؟
 
- نه … نه … شما خوبید … نمی‌دونم چی بگم.
 
- برایت نوشتم که به هر حال یک روز به هم می‌رسیم و همدیگر را می‌بینیم. خدا خواست رسیدیم به هم. دیروز رفتم و امروز هم آمدم. نمی‌خوای قبول کنی؟
 
- چرا ولی خیلی سخت بود.
 
- خدا بزرگه … با علی میونت چطوره … خوبه؟
 
- خوب هستیم … آره
 
- اذیت که نمی‌کنه؟
 
- نه … نه … اصلاً … خیلی پسر خوبیه.
 
- درس‌هاش خوبه؟
 
- بله … خیلی خوب
 
- سلامتی‌اش خوبه؟
 
- همه چیزش خوبه، ماشاءالله پسر قد بلند و رشیدیه! همه چیزش خوبه.
 
- الآن اومده خونه؟
 
- آره، اینجاست. می‌خواد صحبت کنه. شما خودت خوب هستی؟
 
- آره … الحمدلله، شنگول، حتی از اول هم بهتر!
 
- خدا را شکر … کی شما می‌آیید؟
 
- نمی‌دانم دقیقاً بگم کی ولی فکر کنم فردا یا پس فردا.
 
- من گوشی را می‌دهم با علی صحبت کن … بعد من دوباره صحبت می‌کنم.
 
- باشه … باشه.
 
وقتی با همسرم صحبت می‌کردم در تمام لحظات بغض گلویم را گرفته بود و هر آن می‌خواستم گریه کنم ولی سعی کردم با سؤال کردن، جلوی بغضم را بگیرم و نشان ندهم تحت تأثیر احساسات عاطفی هستم. پس از او با فرزندم صحبت کردم.
 
- الو
 
- چطوری علی جان … حالت خوبه؟
 
- احوال شما … حال شما … خوب هستید؟
 
- الحمدلله تو چی؟
 
- بد نیستم.
 
- مبارک باشه تبریک می‌گم بهت، همه ما رو رو سفید کردی. درس‌های دانشگاه خوبه؟
 
- بله … بد نیست، متشکرم.
 
- برایم نوشتند پسر خوبی هستی … البته باید خوب‌تر هم باشی‌ها.
 
- ان‌شاءالله. شما خوب هستید؟
 
- الحمدلله. برایت نوشتم که خدا بزرگ است؛ اگر او بخواهد یک روز همدیگر را می‌بینیم و الحمدلله او خواست.
 
- شما کی رسیدید؟
 
- من دو ساعت پیش از مرز گذشتم و الآن در قصر شیرین با بقیه برادرها هستیم تا تکلیفمان روشن شود. ان‌شاءالله می‌آیم تهران!
 
- کی؟
 
- ممکن است فردا بیاییم تهران. خوب پدربزرگ چطوره؟
 
- همه خوب هستند، سلام می‌رسانند.
 
- سلام من را هم به همه برسان.”

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

شهادت یک مداح مقابل دوربین محمدرضا طاهری

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ساعتی پس از شهادت شهید محمد بهروز لایقی، حاج محمدرضا طاهری که در آن ایام در واحد تبلیغات گردان شهادت لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) مشغول فعالیت بوده است، تصویری را از پیکر مطهر این شهید به ثبت می‌رساند. 


شهید محمد بهروز لایقی؛ قاری قرآن، بسیجی نمونه و ذاکر با اخلاص اهل بیت (ع)، یکی از رزمندگان شجاع جبهه اسلام در سال‌های دفاع مقدس ملت ایران، که در عملیات والفجر 8 در بهمن سال 1364، مجروح شده بود پس از بازگشت به تهران و بهبودی مجروحیت، دوباره به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بازگشت.

وی در نبرد کربلای 5 که با رمز یا زهرا (س) در دی ماه سال 1365 انجام شد همراه با دیگر رزمندگان لشگر 27 محمد رسول الله (ص)، در گردان شهادت به فرماندهی سردار شهید جواد صراف در منطقه عملیاتی شلمچه و در کانال پرورش ماهی، به مقابله با دشمن و دفاع از میهن اسلامی می‌پرداخت.

این شهید والامقام که ارادت خاصی به ساحت مقدس حضرت صدیقه طاهره، فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) داشت، در این عملیات و به هنگام نبرد با دشمن، در اثر اصابت ترکش به بازو و پهلویش در 25 دی سال 1365 به شهادت رسید.

تصاویری که در پیش روی خود مشاهده می‌کنید، ساعتی پس از شهادت شهید محمد بهروز لایقی، توسط دوربین عکاسی مداح اهل بیت (ع)، حاج محمدرضا طاهری که در آن ایام در واحد تبلیغات گردان شهادت، لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مشغول فعالیت بوده است، از پیکر مطهر این شهید به ثبت رسیده است:

 

 نظر دهید »

خاطرات مربوط به نماز شب شهيدان

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سرما و نماز شب ،عروج شبانه ،خلوت انس ،نماز نشسته ، وعده‌ي ملاقات از خواب تا عبادت ، چشمان دريايي ،سجده بر آب و …


1- سرما و نماز شب ( شهيد غلامرضا ابراهيمي)

نيمه‌هاي شب از سردي هوا، از خواب بيدار شدم هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم «شهيد غلامرضا ابراهيمي» نيز بيدار است. او آرام از جا برخاست و هر سه پتوي خود را، روي بچه‌ها كه از شدت سرما مچاله شده و به خواب رفته بودند، انداخت. من نيز بي‌نصيب نماندم. يك پتو هم روي من انداخت. فكر كردم صبح شده كه حاجي از خواب برخاسته و ديگر قصد خواب ندارد ولي او وضو ساخت و به نماز ايستاد. او آن شب مثل همه شب‌ها تا اذان صبح به تهجد و راز و نياز مشغول بود.

2- عروج شبانه (شهيد ابوالحسن حسني)

بارها متوجه مي‌شدم كه همسرم (شهيد ابوالحسن حسني) نيمه شب از خانه خارج شده بعد از نماز صبح به منزل باز مي‌گردد. ابتدا خود را به خواب زده، فكر مي‌كردم به دنبال مأموريت‌هاي سپاه شب‌ها از خانه بيرون مي‌رود. يك شب طاقتم تمام شد و خيلي آرام مؤدبانه گفتم. “دلم مي‌خواهد بدانم شب‌ها كجا مي‌روي؟” وقتي متوجه شد كه من نيز مي‌دانم از شب‌ها از خانه خارج مي‌شود با خونسردي تمام گفت: امشب با هم مي‌رويم. نيمه شب پتويي برداشته به اتفاق از خانه خارج شديم. يك راست به گلستان شهدا رفت. كنار قبر “شهيد اسدالله باغبان” پتو را پهن كرد و مشغول خواندن نماز شد. در نماز او را نظاره‌گر بودم. اصلاً مثل اين كه با تكبير الاحرام از آسمان نيز بالاتر مي‌رفت و با سلام نماز دوباره به زمين باز مي‌گشت.

3- خلوت انس ( شهيد علي‌محمد اربابي)

نيمه شب صداي آشنايي با لحني شيرين و كامي شيوا مرا از خواب بيدار كرد. خوب دقت كردم كلمه‌هايي كه در خواب و بيداري به وضوح به گوش مي‌خورد: ‌معبودا، محبوبا، خدايا… مطمئن شدم يك نفر به تهجد مشغول است. كنجكاوي بيش از حد وادارم ساخت از رختخواب بيرون آمده و خود را به صاحب صدا نزديك كنم گويا “علي محمد اربابي” بود، رئيس ستاد لشگر ولي مطمئن نبودم، در تاريك جلوتر رفتم تا چهره‌اش را بهتر تشخيص بدهم. ناگهان او متوجه من شد و تبسم كرد. تبسم هميشه بر لبانش بود ولي من خجالت كشيدم و شرمنده شدم. چون عارف را از خدا، سالكي را از مراد، زاهدي را از معبود و مؤمني را از محبوب جدا كرده بودم. در حالي كه وجودم را “خسي در ميقات” مي‌ديدم در جاي خود برگشتم و با خود عهد كردم ديگر مزاحمتي براي گوشه‌نشينان خلوت انس ايجاد نكنم.

4- نماز نشسته (شهيد علي كاظم امكاني يگانه )

نيمه شب صدايي را مي‌شنيدم. مي‌فهميدم وعده ملاقات دارد. بستر خواب را رها مي‌كردم و آهسته بيرون مي‌رفت و وضو مي‌ساخت و با حالتي عجيب به نماز مي‌ايستاد و براي اينكه ديگران نفهمند نشسته نماز مي‌خواند و در تاريك كه كسي او را نمي‌بيند. وقتي “شهيد علي كاظم امكاني يگانه” راز و نياز را تمام مي‌كرد، به بالين من مي‌آمد و من را صدا مي‌كرد و مي‌گفت‌: برادر عزيز بلند شو و نمازي بخوان من كه حال ندارم، براي منهم دعا و طلب مغفرت نما!

5- وعده‌ي ملاقات (شهيد ابوالفضل امين راد)

ساعت يازده شب بود كه (شهيد ابوالفضل امين راد) وضو گرفت. خواهرم نگاه معني داري به او كرد و گفت: “يك فرد مسلمان رزمنده نمازش تا اين وقت شب نمي‌ماند". برادرم پاسخ داد: ‌من نمازم را خوانده‌ام، چه اشكال دارد آدم با وضو و پاك و مطهر باشد؟ خواهرم قانع شد و رفت كه بخوابد. ولي من مي‌دانستم كه او با خدا وعده ملاقات دارد. “نماز شب".

6- از خواب تا عبادت (شهيد مالك اوزوم چلويي)

“شهيد مالك اوزوم چلويي” در شبانه روز بيش از چند ساعتي نمي‌خوابيد او در انجام مستحبات به خصوص نماز شب تأكيد بسيار داشت و خودش نيز در انجام آن سخت مي‌كوشيد. حتي به خانواده مي‌گفت:‌ شما چقدر مي‌خوابيد؟ قدري از خوابتان را كم كنيد و به عبادت بپردازيد. به خدا قسم آنقدر در قبر خواهيد خوابيد كه حد و حصر ندارد.

7- چشمان دريايي (شهيد اكبر باقري)

شب‌ها وقتي همه در خواب بوديم، ناگهان با صداي قرآن بيدار مي‌شديم. خوب كه دقت مي‌كرديم اكبر باقري رو به قبله ايستاده و با دلي آسماني و با چشماني دريايي نماز شب مي‌خواند و با خداي خويش راز و نياز مي‌كرد.

8- سجده بر آب (شهيد غلامرضا تنها)

در عمليات كربلا سه، وقتي دچار مد و امواج متلاطم آب شده بوديم، نگران و متحير، ستون در حال حركت در آب را كنترل مي‌كردم. وقتي ديدم كه يكي از بچه‌ها سرش را بدون حركت در آب قرار داده است، بيشتر نگران شدم. شانه‌ ايشان را گرفتم و تكان دادم، سرش را بلند كرد و با نگراني و تعجب پرسيدم:‌ چي شده؟ چرا تكان نمي‌خوري؟
خيلي خونسرد و بدون نگراني گفت:‌ مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقيه را همراهي مي‌كردم. اطمينان و آرامش خاطر بسيجي «شهيد غلامرضا(اكبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشكالي نداره، ادامه بده! التماس دعا» صبح روز بعد، روي سكوي الاميه اولين شهيدي بود كه به ديدار معشوق نايل آمد.

9- كهكشان اشك (شهيد حيدر حسين)

نيمه شب‌ها و در اوج سرما از سنگر بيرون مي‌زد و وضو مي‌گرفت و در يك گوشه دنج و تاريك روي خاك مي‌نشست و با معبود و معشوقش راز و نياز مي‌كرد. “حسين حيدر” بود و يك كهكشان اشك. او بود نماز شفع و وتر. او بود و يك دنيا تمنا و نياز به درگاه بي‌نياز.

10- نماز شب همگاني (شهيد سيدقاسم ذبيحي فر)

“شهيد سيدقاسم ذبيحي فر” هنگام عبادتش هميشه تنها بود. هنگام غروب معمولاً بالاي خاك ريز يا تپه مي‌نشست و پايين رفتنِ خورشيد را نگاه مي‌كرد. شايد ما اصلاً نمي‌توانيم او را درك كنيم. هرگاه به مسجد مي‌رفت، ساعت‌ها به همان صورت و آن قدر گريه مي‌كرد كه چشمانش متورم مي‌شد. در نيمه‌هاي شب بعد از لختي دعا و خواندن نماز، همه ما را بيدار مي‌كرد بعد مي‌گفت: ‌بيدار شويد، نمازتان دير شده ولي ديگر نمي‌گفت چه نمازي. ما همگي بر مي‌خاستيم و بعد از گرفتن وضو، به چادر بر مي‌گشتيم. هنگام بستن قامت براي نماز، او مي‌گفت:‌ حال نيت نماز شب كنيد.

11- فضاي نماز شب (شهيد مهدي سامع)

شب قبل ازعمليات محرم “مهدي سامع” تا بعد از نيمه شب به شناسايي رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشت و به خواب رفت. بچه‌ها كه براي نماز شب بيدار شده بودند او را بيدار نكردند چون او خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مي‌كرد. صبح براي نماز بيدار شد با ناراحتي گفت:‌ مگر سفارش نكرده بودم مرا براي نماز بيدار كنيد؟ وقتي دليلش را گفتند. آه سردي كشيده و گفت:‌ افسوس، شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد!

12- پرواز در شب ( شهيد عباسعلي شكوهي)

نزديك سنگر جايي را كه به عنوان قبر و محراب كنده بود و در آنجا به عبادت و راز و نياز مشغول مي‌شد. شب عمليات و الفجر هشت مهتابي بود و ما داشتيم با برادران و عزيزان خود وداع مي‌كرديم “شهيد عباسعلي شكوري” ما را رها كرده بود و در آن جايگاه هميشگي‌اش به سجده نشسته و داشت مناجات مي‌خواند. چهره‌اش آفتابي بود و دلش آسماني و چشمش دريايي. قلبش التهاب يك سفر را داشت و دستانش دو بال پرواز.

13- نجواي قرآن (شهيد عباس صالحي)

يك روز ديدم دارد جايي را حفر مي‌كند گفتم: چه مي‌كني؟ گفت: دارم قبر مي‌كنم. من رفتم كمكش. حفره‌اي شد به عمق دو متر، طوري كه دو نفر راحت بتوانند در آن بنشينند. شب‌ها “شهيد عباس صالح” با چراغ قوه مي‌رفت آنجا و با خداي خويش خلوت مي‌كرد چه زيبا بود ترنم عشق از لبهاي او كه نجوا مي‌كرد قرآن را و مناجات علي (عليه السّلام) را و ديدني بود نماز شب و سوز نيمه شبش!

14- پيك حق (شهيد حسين صنعتكار)

شهيد حسين صنعتكار بسيار مقيّد به خواندن نماز شب بود. و اين روحيه را در عمل به سايرين منتقل مي‌كرد هر كس دو روز با حسين بود نماز شب خوان مي‌شد. يكبار از او پرسيدم: شبي شده است كه از خواب بيدار نشوي؟
با تبسمي مليح گفت:‌ يك شب از شدت ضعف و بي‌خوابي، خواب ماندم. با نيش پشه‌اي از خواب بيدار شدم. ساعت سه بامداد است. به قدري خوشحال شدم كه نهايت نداشت چرا كه يك پيك حق در قالب پشه مرا از خواب بيدار كرده بود تا نمازم فوت نشود.

15- رزم شبانه (شهيد رامين عبقري)

يكي از همرزمان پسرم “رامين عبقبري” تعريف مي‌كرد كه رامين شب‌هايي را كه پست نگهباني نداشت، به كسي كه نوبتش بود مي‌گفت: مرا براي رزم شبانه (نماز شب) بيدار كن! چون در سنگر جا براي ايستادن نبود، “شهيد رامين عبقري” نماز شب را به طور نشسته مي‌خواند. در آن ‌سوز سرما جاي گرم را رها مي‌كرد و با آب منبع وضو مي‌ساخت و نماز را با حضور قلب و خلوص نيت به جا مي‌آورد.

16- ايثار در نيمه شب ( شهيد كليم الله فلاح نژاد)

شب بود و همه رزمنده‌ها خواب بودند. شهيد كليم اللله فلاح نژاد براي اداي نماز شب برخاست ناگهان شيء آتش زايي را مي‌بيند كه گوشه مهمات افتاده و آتش گرفته است. دلش نمي‌آيد بچه‌ها را از خواب بيدار كند. پتو بر مي‌دارد و با دست و پا، تند تند آتش را خاموش مي‌كند. تمام دست و پا و كفش ايشان دچار سوختگي مي‌شود اگر او بيدار نمي‌شد و اين از خود گذشتگي را انجام نمي‌داد همه مهمات‌ها از بين مي‌رفت و هم جان عزيزان رزمنده به خطر مي‌افتاد.

17 - شهادت در حين نماز شب (شهيد گمنام)

صبح روز بعد والفجر (1) كه براي انتقال شهدا و بقيه مجروحان به منطقه رفتيم با يك صحنه عجيب رو به رو شدم. در بين شهدا، برادري بود كه ديشب مجروح شده بود. اين برادر روي سجاده‌اي نشسته بود. قرآن و مهرش روي سجاده و هر دو دستش شديداً مجروح بود. او با همين حالت شهيد شده بود. از خودم پرسيدم: اينها با اين وضع، نماز شبشان را ترك نكردند، ما كجاي راه هستيم؟

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

ماجرای اعطای لقب "سیدالاسرا" و درجه امیری شهید لشگری از سوی مقام معظم رهبری

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

همسرم 18 کبوتر به یادبود سال‌های اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم. مردم تا جلوی پله‌های منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سال‌های اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.

 
 امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

 

” ساعت 7 صبح پس از خوردن صبحانه همراه دژبان ارتش به طرف بیت رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوصی که برای آزادگان در نظر گرفته بودند نشستیم.

ساعت 9 صبح رهبری تشریف آوردند. همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. رهبری فرمودند بنشینیم.

سپس امیر نجفی، گزارشی از چگونگی نحوه آزادی آزادگان را دادند و سپس در مورد قدمت اسارت من و اینکه تا آن لحظه طولانی‌ترین زمان اسارت را داشتم، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان «سیدالاسرا» مفتخر نمایند.

مقام معظم رهبری با تبسم و تکان دادن سر تأیید فرمودند. در پایان، امیر نجفی از رهبری خواستند با دست‌های مبارکشان درجات ما را اعطا کنند.

من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی‌که سینی در دست داشت و درجات امیری من روی آن بود جلو آمد.

مقام معظم رهبری با دست مبارکشان درجه من را نصب کردند. لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. نمی‌توانستم باور کنم، تا دو روز پیش اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمی‌دادند و حالا با شخصی اول مملکت و ولی امر مسلمانان جهان دیدار کردم.

مصداق آیه شریفه به یادم آمد «عزت و ذلت نزد خداست هر که را خواهد عزیز و گرامی کند و هر که را خواهد خوار و ذلیل نماید».



در خارج از بیت رهبری اتوبوس‌ها آماده بودند تا آزادگان را به شهرهای خودشان منتقل کنند. در داخل اتوبوس، امیر نجفی هدیه مقام معظم رهبری را که یک سکه بهار آزادی بود به آزادگان هدیه کرد.

ناگهان متوجه یکی از دوستان قدیمی (سرهنگ خلبان جلال‌ آرام) شدم که اطراف اتوبوس‌ها به دنبال کسی می‌گردد. پایین آمدم و با او روبوسی کردم. او گفت از طرف تیمسار ابوطالبی فرمانده پایگاه یکم آمده است. او قصد داشت من و دو خلبان آزاده دیگر را با خود به پایگاه مهرآباد ببرد.

سرهنگ آرام در دوران دانشجویی هم‌دوره من بود. او به تعداد ما حلقه گل تهیه کرده بود که آن‌ها را به گردنمان انداخت. سوار نیسان پاترول شدیم و به طرف پایگاه حرکت کردیم.

جلوی در پایگاه، مردم تجمع کرده بودند. با ورود ما گارد احترام خبردار نظامی داد. فرمانده پایگاه جلو آمد و دسته‌گلی به گردن ما انداخت و روبوسی کرد. کارکنان پایگاه که در آن‌جا حضور داشتند ما سه نفر را روی دوش بلند کردند و شعار می‌دادند.

ماشین روبازی برایمان در نظر گرفته بودند. سوار شدیم و در حالی‌که طول خیابان‌های پایگاه راطی می‌کردیم، مردم در دو طرف خیابان اظهار احساسات می‌کردند و شعار می‌دادند “آزاده قهرمان خوش آمدی به ایران.” در طول مسیر تعداد گوسفند برای ما قربانی کردند.

خانواده‌ام را در یکی از منازل سازمانی پایگاه مهرآباد اسکان داده بودند؛ لذا ما را تا جلوی در منزل استقبال کردند. همسرم 18 کبوتر به یادبود سال‌های اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم.

مردم تا جلوی پله‌های منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سال‌های اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.



همسرم خانه را قبلاً برای پذیرایی میهمانان آماده کرده بود. رفتم گوشه‌‌ای نشستم و خدا را شکر کردم که حالا دیگر در منزل خود و در کنار خانواده‌ام هستم.

تعدادی از همشهریان و دوستانی که در عراق با هم در یک سلول بودیم برای دیدنم آمده بودند. تعدادی از خانم‌ها می‌آمدند و مرا می‌بوسیدند ولی آن‌ها را نمی‌شناختم. به یکی از نزدیکان گفتم: نامحرم نباشند؟ او گفت: این‌ها خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌های تو هستند که در نبود تو به دنیا آمده‌اند.

روز دوم ورودم بعدازظهر، تیمسار شهبازی- ریاست «وقت» ستاد مشترک- به همراه فرماندهان سه نیرو برای دیدن من به منزل آمدند. از فردای آن روز دعوت‌ها و مصاحبه‌ها و گفتن خاطرات در محافل و مجالس شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.

اما انگیزه‌ای که باعث شد خاطراتم را بر روی کاغذ بیاورم؛ اول اینکه نمی‌خواستم این دوران را فراموش کنم. می‌خواستم هر از چند گاهی این مطالب را بخوانم و به یاد بیاورم که چه روزهایی بر من گذشته است.

دوم اینکه می‌خواستم بنویسم تا برای تاریخ ایران و نسل‌های آینده بماند و بدانند امنیت، آزادی و استقلالی را که دارند به بهای خون پاک شهیدان و جانبازان عزیز و گرامی و همچنین تحمل سختی‌ها، اهانت‌ها، کتک خوردن‌ها و هتک حرمت آزادگان عزیز و صبور به دست آمده است.

از همه این‌ها بالاتر، صبر و بزرگواری خانواده معظم شهیدان، جانبازان، آزادگان و مفقودان است که با روحیه‌ای در خور تحسین این آزمایش الهی را پشت سر گذاشته، پیروز و سرافراز جاودان تاریخ شدند.



من روزی هزاران بار خدا را شکر می‌گویم که این توفیق را به من عنایت فرمود تا در کنار خانواده‌ام باشم. همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت 18 سال آن قدر اعصابش ضعیف شده که کوچک‌ترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج می‌کند؛ بدون این‌که خودش متوجه باشد.

پسری که روزهای اول مرا به اسم حسین صدا می‌کرد، هم‌اکنون روز به روز بهتر یکدیگر را درک می‌کنیم.

مردمی مهربان و قدرشناس که هرجا مرا می‌بینند احترام می‌گذارند و سپاس می‌گویند و با صحبت‌های پر مهر و محبت خود، روحی تازه و انگیزه‌ای جدید برای خدمت به جامعه در من ایجاد می‌کنند.

دوستان و همکارانی با وفا و صمیمی که حتی اجازه آوردن یک فنجان چای را به من نمی‌دهند.

روزها را در کنار این عزیزان سپری می‌کنم و هر روز که می‌گذرد بیشتر به ایران، مردم و این فرهنگ علاقه پیدا می‌کنم و به یاد فرمایش حضرت امام‌(ره) می‌افتم که فرمودند «این جنگ نعمت است.»

 برای من نعمت این جنگ، آموختن، زندگی کردن و قدر دوستان، آشنایان، خانواده و نعمت‌های الهی را دانستن بود.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

خداحافظی یک مادر با بینایی‌اش

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

19 روز از ناکامی عملیات «کربلای 4» می‌گذشت. برای اینکه از فرزندم خبری بگیرم همراه یکی از دوستانش به پادگان شهر اندیمشک رفتم اما به داخل راه‌مان ندادند و گفتند: برگردید شهرتان. سرانجام پیکر فرزندم پس از 42 روز از شهادتش به قم آمد و زیر بمباران شدید دشمن تشییع و به خاک سپرده شد. 

 

 

 

جملات بالا بخشی از صحبتهای «حاج‌ یعقوب خانی» پدر روحانی شهید «یوسف خانی» است.

 

نمی‌خواستم در حوزه درس بخواند
 

حاج یعقوب درباره زندگی فرزند شهیدش و چگونگی حضور در گردان غواصی «لشکر17 علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع)»می‌گوید:فرزندم سال 1348 در منطقه «سربند» اراک متولد شد و تا سال اول ابتدای در همان جا درس خواند. یوسف فرزند اولم بود. بغیر از او هشت پسر و دو دختر هم دارم. پس از آن به شهر قم آمدیم و دوره راهنمایی را در مدرسه «علامه حلی» در چهارراه غفاری گذراند.پس از پایان دوره راهنمایی تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود و طلبه بشود اما من مایل نبودم و دوست داشتم که درس خود را در دبیرستان ادامه دهد.

 

یوسف برای اینکه رضایت قلبی من را کسب کند همزمان با اینکه به حوزه علمیه می‌رفت،در دبیرستان شبانه نیز ثبت‌نام کرد و دیپلم گرفت.جنگ که آغاز شد به عنوان روحانی رزمی- تبلیغاتی از سوی «لشکر 17 علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع)» قم چندین مرتبه به جبهه اعزام شد.برای عملیات «کربلای 4» حدود پنج ماه آموزش غواصی دید و به گردان غواصی این لشکر منتقل شد.

 

 

 

آخرین اعزام
چند روز پیش از آخرین اعزامش هنگامی که برای وضو گرفتن پای حوض رفتم حرکاتش را زیر نظر گرفتم. این بار حالت عرفانی‌تری داشت به گونه‌ای که همچنان نوع وضو گرفتنش را با خودم مرور می‌کنم. هنگام اعزام همراهش به ایستگاه قطار رفتم. پس از اینکه خداحافظی کردیم و به داخل واگن قطار رفت از پنجره سرش را بیرون آورده بود و تا آنجا که می‌شد پس از حرکت قطار به هم‌دیگر چشم دوختیم و با دست بار دیگر خداحافظی کردیم.

 

 

این اعزام حدود یک هفته پیش از آغاز عملیات «کربلای 4» انجام شد. در فاصله این روزها که می‌خواست عملیات اجرایی شود، خواب می‌دیدم که در منزلمان را می‌زنند پا شدم و رفتم در را باز کردم. آن سوی در یک آقای عمامه سبز و بلند قامت ایستاده بود. اجازه گرفت و داخل شد. سپس به پارکینگ آمد. پس از بازدید از آنجا که کتابخانه یوسف در آن قرار داشت پرسیدم «کاری دارید؟»، جواب داد: «آمده‌ام این‌ها را ببینم» و رفت.

 

 

پرواز یوسف به آسمان کربلای 4
 

سرانجام مارش عملیات «کربلای 4» را رادیو پخش کرد. اما بعدازظهر آن روز اعلام کردند که این عملیات ناکام مانده است. حدود 19 روز از سرنوشت فرزندم بی‌اطلاع بودیم تا اینکه بی‌تابی مهلت نداد و همراه «احمد غلامی» از دوستان پسرم که در عملیات کربلای 4 مجروح شده بود به اندیمشک رفتیم. هنگامی که به پادگان این شهر رسیدیم راهمان نداند و گفتند برگردید. از آنجایی که قرار بود در همان روز عملیات «کربلای 5» اجرا شود، احمد از من جدا شد و با همان مجروحیتش به جبهه رفت. من هم به شهرمان آمدم.در هفته چندبار به بنیاد شهید و سپاه مراجعه می‌کردم اما آن‌ها هم اطلاعی نداشتند تا اینکه پس از 42 روز شهادتش هنگامی که بار دیگر به بنیاد شهید مراجعه کردم به طور اتفاقی اسم فرزندم را در برگه‌ای که دست آقای «لشکری» رئیس بنیاد شهید استان قم بود، دیدم. به خانه آمدم و به خواهرم گفتم که یوسف شهید شده اما به مادرش هیچ‌ چیز نگویید چرا که در این مدت بسیار بی‌قراری می‌کرد. می‌دانستم اگر بفهمد حالش بسیار بد خواهد شد.

 

 

تشییع زیر بمباران
 

یک روز پیش از تشییع پیکر 80 شهیدی که فرزند من هم جزو آن‌ها بود، عراق شهر قم را بمباران کرد. تعدادی از مردم خیابان آذر و بازار نیز در آن شهید شدند. برای همین قرار شد تشییع شهدا پس از تشییع پیکر مردم شهید انجام شود. دشمن در روز تشییع پیکرهای شهدا بار دیگر شهر قم را بمباران کرد. برای همین مراسم تشییع بسیار باعجله برگزار شد. هنگامی که در سردخانه پیکر فرزندم را دیدم سکته خفیف کردم. تن او لباس غواصی پلنگی شکل بود. اندامش در آن لباس بسیار زیبا شده بود. یکی از پاهایش کفش غواصی داشت و دیگری برهنه بود. با اینکه پیکرش حدود 42 روز در خاک عراق مانده بود اما جسدش بوی بدی نداشت. صورتش را با گلاب شستیم و آماده تشییع شدیم. با دیدن این موارد و سکته‌ای که کرده بودم من را به بیمارستان «نیکویی» قم بردند. آن زمان پزشکان هندی در آن فعالیت داشتند. برای اینکه حالم خوب شود دو عدد آمپول شیری به من تزریق کردند. از آن موقع به بعد طرف راست بدنم کمی «لمس» شده است.

 

 

یوسف میهمان ماهی شد
 

یوسف در جزیره ماهی منطقه «بوارین» به شهادت رسیده بود. او شش سال درس طلبگی خواند و در تمام مدت زندگی‌اش در دوران نوجوانی بیشتر از اینکه در خانه باشد مسجد بود. یادم می‌آید وقتی قرار شد در گردان غواصی حضور یابد فرمانده‌اش با او مخالفت کرده و گفته بود: «ما به تو پشت جبهه بسیار نیازمندیم، بهتر است بمانی.» اما پسرم تصمیمش را گرفته بود.پس از شهادت یوسف تا چند سال به بنیاد شهید نرفتم تا اینکه یکی از برادران پاسدار آمد و از مقابل تنور نانوایی به اجبار من را به بنیاد شهید برد تا برای فرزند شهیدم پرونده تشکیل بدهم.

 

 

حقوق دو «قرانی» و از دست رفتن بینایی یک چشم مادر شهید
 

از پنج‌سالگی کشاورزی و کار روی زمین را آموخته بود. همین باعث شده بود در دوران ابتدایی در فصل تابستان به روستا بیاید و در کار کشاورزی کمک دست ما باشد. آن زمان حقوقش «دو قران» بود. یادم می‌آید وقتی قرار شد حیاط منزلمان را سنگ‌فرش کنیم او هزینه‌اش را تقبل کرد. علاوه بر این با مقدار پس‌اندازی که داشت مقداری هم برای مادرش هدیه و وسایل خانه خرید.مادرش هیچ‌گاه محبت‌های او را فراموش نکرده است. وابستگی او به یوسف باعث شد پس از شهادتش به دلیل مویه و شیون بینایی یکی از چشمانش را از دست بدهد.

 

 

شهید خانی
 

 

به گزارش ایسنا،پدر شهید یوسف‌خانی در پایان صحبت‌هایش چند توصیه داشت. او گفت: همیشه تفرقه مذهبی دلیل ایجاد و اختلاف بین شیعه و سنی است.خوشبختانه اکنون آگاهی‌بخشی با مقام معظم رهبری مبنی بر حفظ وحدت سبب شده است تاکنون دشمنان در این مورد ناکام بمانند. از همین رو بر ماست که همچون ایشان به این مسأله حفظ وحدت در هر موضوعی توجه داشته باشیم.از سوی دیگر اگر حق را بشناسیم به راحتی می‌توانیم حقیقت را درک کنیم و در مسیر حق گام برداریم.

 

حاج یعقوب‌خانی در بخش دیگر سخنانش یادآور شد:از سال 69 که به تهران آمده‌ایم در این مدت تنها دو یا سه بار از سوی بنیاد شهید و شهرداری به دیدار ما آمده‌اند. خدا جوانان مسجد امام سجاد (ع) شهرت رضویه (کاروان) را خیر دهد که هر چند وقت گروهی می‌آیند و از ما سرکشی می‌کنند.

 

 

fatehan.ir

 نظر دهید »

ماجرای جاری شدن خون شهید، ۹ سال پس از تدفین

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

حمید نژاد در مورد کرامت شهید"عبدالنبی یحیائی” می‌گوید: پدر شهید برایم گفت کسی داخل قبر رفت تا جسد شهید را بیرون بیاورد. متوجه می‌شود صورت شهید مانند روز اول دفن سالم مانده است با این تفاوت که مقداری خشک شده و تازگی روز اول را ندارد. 

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، پاسدار وظیفه شهید “عبدالنبی یحیائی” در سال 1342 در انارستان از توابع دشتستان متولد شد از نوجوانی به کشاورزی و دامداری پرداخت و سپس به همراه خانواده به تنگ ارم مهاجرت کرد، مؤدن و نوحه‌خوان محل بود برای دفاع از اسلام به جبهه عزیمت کرد. در مرحله بعد که به عضویت سپاه درآمده بود مجددا به جبهه رفت و در عملیات والفجر دو در منطقه حاج عمران عراق به شهادت رسید و در گلزار شهدای تنگ ارم دشتستان به خاک سپرده شد.

حمید نژاد در مورد کرامت این شهید والامقام به ماجرای تعمیر مزار او و مواجه شدن با پیکر شهید اشاره می کند و آن را چنین روایت می‌کند: “در چهارم آبان ماه سال 71 خبری توجه‌ام را جلب کرد در آن خبر آمده بود «پس از 9 سال که خواسته‌اند قبر مطهر شهیدی را که بر اثر مرور زمان آسیب دیده بود بازسازی کنند، در حین بازسازی مشاهده می‌کنند جسد، صحیح و سالم مانده و مانند روزی است که او را به خاک سپرده‌اند».

دوماه پس از این واقعه به روستای «تنگ ارم برازجان» رفتم تا از نزدیک در جریان این حادثه قرار بگیرم آن شهید که یک نوجوان 16 ساله بسیجی بود در آخرین اعزام خود در تاریخ پنجم اردیبهشت ماه سال 62 به غرب کشور در جمع رزمندگان اسلام حضور می‌یابد و در این منطقه هنگامی که می‌خواسته جسد هم‌رزم شهیدش را که در ارتفاعات غرب به شهادت رسیده بود و در منطقه بین نیروهای خودی و دشمن قرار داشت به عقب آورد از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار می‌گیرد و در روز هشتم مرداد ماه سال 62 به شهادت می‌رسد.

وقتی از پدر این شهید که در روستای تنگ ارم به شغل آهنگری اشتغال دارد خواستم ماجرای فرزندش را روایت کنم گفت: یکبار با جمعی از بستگان برای نثار فاتحه به سر قبر فرزند شهیدم رفته بودیم متوجه شدم سنگ بالای قبر سوراخ شده و نیاز به تعمیر و مرمت دارد وسایل تعمیر را آماده کردیم و سنگ بالای قبر را برداشتیم و با جسد فرزندم که درون لحد بود، مواجه شدیم. بنایی که برای این کار آورده بودیم پیشنهاد کرد حالا که سنگ بالای قبر را برداشته‌ایم سنگ‌های اطراف و زیر لحد را هم عوض و آن را تعمیر اساسی کنیم. ما هم قبول کردیم.

به همین منظور کسی داخل قبر رفت تا جسد شهید را که هنوز داخل پلاستیک بود به بیرون از قبر بیاورد یکی از بستگان شهید وقتی پلاستیک را به کناری می‌زند متوجه می‌شود صورت شهید مانند روز اول دفن سالم مانده است با این تفاوت که مقداری خشک شده  و آن تازگی روز دفن را ندارد. ولی خراشیدگی روی بینی او دقیقاً مانند روز دفن بود نکته حیرت آور در انتقال جسد شهید به بیرون قبر این بود که وقتی جسد را به بالای قبر می‌آوردیم ناگهان مشاهده کردیم از سر او که به دلیل اصابت ترکش سوراخ شده بود قطرات خون تازه به داخل قبر فروریخت که مایه تعجب و شگفتی همه شد.

عموی این شهید که در لحظه تدفین مجدد شهید درون قبر بوده است، می‌گوید: من دست شهید را که کاملا سالم و مثل روز شهادت بود از کنارش برداشته و به روی شکم و سینه او گذاشتم ولی افسوس در آن لحظه به ذهن هیچ یک از ما که22  نفر بودیم نرسید از این اعجاز و کرامت شهید تصویربرداری کنیم. وقتی این خبر به شهرستان برازجان رسید امام جمعه، فرماندار و مسئولان شهر و مردم روستا دسته دسته به زیارت قبر این شهید آمدند و مراسم باشکوهی بر سر مزار او برگزار کردند. هم‌اکنون مردم به مزار این شهید در ایام عزاداری سیدالشهدا در ماه محرم و ایام دیگر سال دسته‌دسته مشرف می‌شوند و از روح پاک‌اش حاجت می‌طلبند.”

(منبع: دفتر اول لحظه‌های آسمانی/معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران با گردآوری غلامعلی رجایی)

 نظر دهید »

خاطره‌گویی آقای وزیر از دوران دفاع مقدس

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در قبل از انقلاب با شهید علم‌الهدی و چند تن دیگر از دوستان دانشجویمان به این منطقه آمده بودیم که به خاطر دارم از رامهرمز تا بهبهان را با پای پیاده طی کردیم.

سفر استانی آقای رئیس جمهور و دیدار با مردم خوزستان جزو مسائل سیاسی روز کشور به حساب آورد. اما در این میان اتفاقاتی افتاد و صحبت هایی مطرح شد که پای حماسه و مقاومت را به میانه کشید. خاطره گویی وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی در رامهرمز از جمله این مسائل است. دکتر سید حسن قاضی زاده هاشمی، از خاطرات خود در خوزستان در دوران قبل از انقلاب و روزهای ابتدایی جنگ گفت.

 

***

 

 

دکتر سید حسن قاضی‌زاده هاشمی(نفر دوم از سمت چپ)
 

در قبل از انقلاب با شهید علم الهدی و چند تن دیگر از دوستان دانشجویمان به این منطقه آمده بودیم که به خاطر دارم از رامهرمز تا بهبهان را با پای پیاده طی کردیم. در ابتدای جنگ در سن 23 سالگی به اتفاق بیست و هفت - هشت نفر آمدیم اهواز که در آن روزها زیر آتش بود. به ما گفتند که محور عملیاتی شما کوه‌های الله اکبر و سوسنگرد است ولی چون آنجا زیر آتش بود و احتمال سقوط بود گفتند بهتر است که در رامهرمز مستقر شویم. آمدیم در همین باغ صمیمی رامهرمز مستقر شدیم. در اینجا کوکتل مولوتف و سه راهی درست می کردند و با وانت به خرمشهر و سوسنگرد می‌بردند. ما هم بعد در سوسنگرد مستقر شدیم.

به نظر من سوسنگرد قطعه‌ای از بهشت بود که نیروهای با ارزشی در آنجا شهید شدند و ما هم هفت ماهی در بین این عزیزان بودیم تعدادی از دوستان ما هم در هویزه شهید شدند مثل شهید محمد فاضل، حسن فتاحی، مجید مهدوی، مصطفی مختاری و شهید حسین علم الهدی.

روزهای خیلی خوبی بود و خوشا به حال آنانی که رفتند و آنهایی که ماندند هم امیدواریم به عهدشان پایبند باشند.‬

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

یک تانک بزن دو تا موشک جایزه بگیر

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید فروزان‌فر از نیروهای علی هاشمی و شکارچی تانک بود که هدف‌گیری بسیار دقیقی داشت؛ فرمانده تیپ 3 لشکر قزوین با دیدن این دقت به وی گفت: «هر تانکی که بزنی دو تا موشک جایزه می‌گیری».

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، شهید «بهرام فروزان‌فر» از پاسداران سپاه حمیدیه و از نیروهای سردار شهید «علی هاشمی» بود که همه او را به عنوان شکارچی تانک‌ها می‌شناختند؛ او در سوم خرداد 1360 طی مأموریتی در «دارخوین» جاده آبادان ـ اهواز به شهادت رسید.

 

شهید بهرام فروزان‌فر
سیدصباح موسوی از همرزمان این شهید است که روایت شجاعت و ایثار دوستانش را رسالت خود می‌داند، خاطره‌ای از شهید فروزان‌فر را بیان می‌کند.

                                                            ***

اوایل جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و در زمان فرماندهی بنی‌صدر، سپاه با مشکل تأمین تسلیحات و مهمات مواجه بود و به راحتی این تسلیحات در اختیار نیروهای سپاه قرار نمی‌گرفت. در سال 60 با تیپ 3 لشکر قزوین در منطقه کرخه نور حضور داشتیم، فرمانده تیپ 3 به بهرام گفت: «ما در تحریم هستیم؛ تسلیحات هم به اندازه کافی نداریم این موشک‌هایی که در اختیارت قرار می‌دهیم را هدر ندهید» این فرمانده تذکر داد و عقب رفت.

از منطقه دور نشده بود که صدای موشک را شنید؛ به عقب بازگشت تا دوباره به بهرام تذکر بدهد اما با آتش انفجار تانکی مواجه شد؛ بهرام، تانکی را نشانه گرفته بود که از پشت خاکریز فقط بی‌سیم آن پیدا بود.

 

شهید بهرام فروزان‌فر در منطقه کرخه نور
او با یک موشک آن تانک را منفجر کرد؛ فرمانده وقتی با این صحنه مواجه شد، آمد و بهرام را بوسید و در ادامه گفت: «هر تانکی که بزنی دو تا موشک جایزه می‌گیری» بهرام با موشک‌های ارتش که در منطقه بود، یا تانک زد یا خودرو؛ طوری که دیگر موشکی نمانده بود.

به یاد دارم حتی یک بار 6 تا گلوله موشک شلیک کرد و 5 تانک عراقی منفجر شد؛ آن یک گلوله هم خراب بود که به تانک نخورد.

جنگ مدیون افرادی مانند شهید فروزان‌فر است؛ این خاطره، بخش کوچکی از آن همه فداکاری و رشادت این رزمنده بود.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

«تولد» در 50 متری دشمن

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شب عملیات «کربلای5»، جلال را که یکی از «لات‌«های گردان بود، صدا کردم تا با شیرین‌کاری‌هایش رزمندگان را سرگرم کند، چرا که ساعت اجرای عملیات نسبت به آنچه طرح‌ریزی شده بود به تأخیر افتاده بود. برای همین ممکن بود… 
جملات بالا بخشی از خاطرات محمد هادی جانشین گردان «المهدی» «لشکر10 سیدالشهدا (ع)» است. او در خاطره‌ای از نالیدن، خندیدن و رزمیدن رزمندگان در جریان عملیات «کربلای5» به خبرنگار سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) می‌گوید: همه به خصوص نسل جوان فکر می‌کنند که رزمندگان همگی شب‌های عملیات مفاتیح زیر بغل داشتند و هر کدام با خود و خدایشان در گوشه‌ای خلوت می کردند؛ اگر چه این مساله بخش وسیعی از اخلاق و روحیه رزمندگان را تشکیل داده بود ‌اما در شب عملیات «کربلای 5» این‌گونه نبود. در این عملیات قرار بود، گردان «المهدی»از سمت راست به «دژ شلمچه» نفوذ کند. اما عملیات نسبت به آنچه که طرح‌ریزی شده بود چند ساعت با تأخیر اجرا شد.

 

از همین رو رزمندگان گردان المهدی نیز باید با تأخیر وارد عمل می‌شدند. این مسئله باعث شده بود تا تاریکی شب موجب «کُپ» کردن بچه‌ها بشود و عملکردشان در عملیات تحت تأثیر این حالت روانی که نوعی ترس و شُک است، قرار بگیرد. در این بین یکی از لات‌های گردان را که اسم مولا علی (ع) شاهرگ وجودش را تشکیل داده بود، صدا کردم و به او پرسیدم: «جلال نمی‌خواهی کمی نمک بریزی؟ الان است که بچه‌ها کُپ کنند.» جلال ابتدا فکر کرد دارم با او شوخی می‌کنم و به من گفت: «ما را گرفته‌ای؟!» من بار دیگر به او گفتم :«نه کاملا جدی می‌گویم».

 

او که دید من به او دستور می‌دهم به من گفت: «پس به بچه‌ها چیزی بگو تا از من حرف‌شنوی داشته باشند.» برای همین من هم به بچه‌ها اعلام کردم: «هر کاری که جلال می‌گوید انجام دهید.»

 

در حالی که 50 متری دشمن موقعیت گرفته بودیم، جلال بلند شد و شروع به مزه ریختن کرد.دست می‌زد و می‌خواند: «تولد، تولد، تولدت مبارک، بیا شمعارو فوت کن که امشب زنده باشی» و از بچه‌ها می‌خواست که همگی آن را تکرار کنند. همین مسئله باعث شد که از حالت بحرانی خارج شویم و بچه‌ها روحیه بگیرند.

 

 

بهزاد عبدالکریم که بود؟
 

از دیگر ابعاد عملیات «کربلای 5» همان‌گونه که در ابتدای خاطراتم گفتم، رزم بچه‌ها در این عملیات بود. یادم می‌آید نوجوانی به اسم «بهزاد عبدالکریمی» در گردان ما بود. او تک پسر خانواده بود و بسیار پافشاری می‌کرد که در عملیات شرکت کند. اما از آنجایی که قد و قواره‌اش به جبهه نمی‌خورد، به او گفتم: «تو به درد جبهه نمی‌خوری. پدرت چه کاره است؟» او سینه‌اش را سپر کرد و گفت: «پدرم نانواست.» من هم گفتم: «برگرد پیش او کمک دستش باش.» اما بهزاد شروع به گریه کردن کرد و گفت: «من حضور در جبهه را از حضرت زهرا (س) خواسته‌ام» من که پافشاری او را دیدم با حضورش در بین بچه‌های گردان موافقت کردم. اما به همه سپرده بودم که شب عملیات او را در اردوگاه «کوثر» اهواز بگذاریم، اما این نقشه ما عملی نشد و او فهمید و همراه گردان در عملیات شرکت کرد.

 

به دلیل مواضعی که دشمن در منطقه دژ شلمچه ایجاد کرده بود، نفوذ به آن بسیار مشکل بود به گونه‌ای که هنگامی که ساعت 12 ظهر به نونی‌های این منطقه رسیدیم از سوی دشمن، بچه‌ها مورد هدف قرار می‌گرفتند. آن‌ها فقط تا نصفه‌های نونی‌ها بالا می‌رفتند و مجروح می‌شدند. از آرپی‌جی‌زن‌ها خواستم تا موضع دشمن را هدف بگیرند. اما هنگامی که برای شلیک گلوله سرشان را بالا می‌گرفتند، از پیشانی مورد هدف تیر قرار می‌گرفتند به گونه‌ای که کاسه سرشان جدا می‌شد. در این بین با افتادن یکی از آر‌پی‌جی‌زن‌ها، بهزاد، آر‌پی‌جی یکی از شهدا را برداشت و به سمت دشمن دوید. او به قدری کوچک بود که کلاه آهنی به سرش گشاد بود و تا نزدیکی چشمانش آمده بود. وقتی که آرپی‌جی را به سمت موضع دشمن هدف گرفت یا زهرا گفت و گلوله را شلیک کرد. این گلوله در عین ناباوری به داخل سنگر رفت و منفجر شد و ما توانستیم پیش‌روی کنیم اما در همین حین خمپاره‌ای به سمت او آمد و دست راست او را از کتف قطع کرد.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

امانت داری پس از شهادت

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دو قطعه عکس، یک چفیه زیبا و یک حوله تنها یادگاری‌های باقی مانده از شهید محمد حسین فهمیده در دست شهید احمد بختیاری بود که پس شهادت باید به دست مادر شهیدان فهمیده می‌رسید.

فرمانده پایگاه سیدالشهدا تنها شهید مسجد محله هاشمی نیست. شهید حسین فهمیده، حسن لشکری، محمد بیابانی، فتح‌الله توانا، عبدالمجید محمدی، محسن قاسمی، یعقوب احدی، نجیب الله اولیا و محمد شریفی و بسیاری دیگر از جوانان محل با شروع جنگ برای حفظ کشور از چنگ دشمن بعثی به مرز‌ها رفتند. جگر گوشه‌هایی از پدران و مادران این سرزمین که با رضایت کامل فرزندشان را به این انقلاب تقدیم کردند.

از‌‌ همان روزهایی که مردم مبارزات علیه شاه را آغاز کرده بودند احمد به صف انقلابیون پیوست. پس از انقلاب هم در‌‌ همان مسجد کوچک محل گروه کوچکی را با کمک اهالی به نام گروه هاشم تتشکیل داد تا در مقابل گروهک‌هایی ضد انقلاب بایستند. روزهایی که انقلاب تازه جان گرفته بود و گروهک‌ها برای ضربه زدن به اصل و ریشه از کمترین کاری دریغ نمی‌کردند.

سال ۵۹ که شهید احمد به همراه بچه‌های گروه هاشم راهی جبهه‌ها شد هنوز تدارک جنگ به صورت قوی شکل نگرفته بود احمد‌‌ همان موتور و وسایل اندکی را که برای ازدواجش کنار گذاشته بود فروخت و با مقداری از پول پس اندازش برای کمک به جبهه‌ها فرستاد.

اهالی قدیمی محله هاشمی شهید احمد را خوب می‌شناسند از مغازه دار‌ها و سن و سال دار‌ها درباره شهید که سوال می‌کنیم آدرس خانه‌اش را نشان می‌دهند. آرایگشر محل درباره شهید احمد می‌گوید: همیشه باهم شوخی می‌کردیم. شهید بختیاری خانواده مذهبی و خوبی داشت آدم مردم داری بود و کسی در محل پیدا نمی‌شد که از ایشان خاطره بدی داشته باشد.

ماجرای سقوط خرمشهر که پیش آمد شهید احمد بختیاری فرماندهی یکی از قوا را برعهده داشت و با تمام وجود سعی می‌کرد شهر را حفظ کند و تا اخرین نفرات در شهر جنگید. زمانی که دیگر دید شهر قابل نگهداشتن نیست و‌‌ همان نیروهای اندک باقی مانده هم از بین خواهند رفت با اخرین ماشین و به همراه جسد شهید محمد شمس شهر را ترک کرد.

یکی از دوستان و همرزمان شهید می‌گوید: چند سالی با احمد بختیاری رفیق بودیم توی جبهه در عملیات بیت المقدس و در چند عملیات دیگر در کنار هم می‌جنگیدیم. از اخلاق خوبی که احمد داشت احترام به پدر مادر بود. یاد دارم پا‌هایش تیر خورده بود، وقتی پدرش برای ملاقات می‌آمد هر طور بود پا‌هایش را جمع می‌کرد تا جلوی پدرش دراز نباشد.

نیم ساعت قبل از شهادت، برادر و چند نفر دیگر را برای رفتن به سنگر صدا کرد شهید احمد آخرین حرفهای خود را به برادرش زد، احترام به پدر مادر را چندین بار تکرار کرد و گویی الهام شده بود تا دقایقی دیگر به آرزوی خود که همانا شهادت بود خواهد رسید. برادر شهید تعریف می‌کند: زمانی که به شدت ترکش خورده بود با اینکه می‌بایست به عقب برگردد ولی به عقب برنگشت دو مرتبه سفارش احترام به پدر مادر را به من کرد و بعد از نیم ساعت که برای هدایت گردان از من جدا شد با اصابت ترکش مستقیم در تپه‌های ۱۱۲ منطقه عملیاتی والفجر به شهادت رسید. همیشه به مادرم می‌گفت شما راضی نیستید من شهید شوم تورا به خدا دعا کن دلت را راضی و صاف کن مثل بقیه دوستانم به شهادت برسم.

برادر شهید احمد مانده بود خبر شهادت را چه طور به مادر اطلاع دهد وقتی خبر به گوش مادر رسید گفت: مبادا گریه کنی! احمد به آرزوش رسید خوشحال باش و افتخار کن.

داستان سپردن امانت شهید حسین فهمیده به شهید احمد حتی پس از شهادت احمد فراموش نشد. دو قطعه عکس، یک چفیه زیبا و یک حوله تنها یادگاری‌های باقی مانده از شهید محمد حسین فهمیده در دست شهید احمد بختیاری بود. احمد از مادرش خواسته بود تا وقتی مادر شهید فهمیده را ندیده امانتی‌ها را به کسی ندهد. شبی که مادر شهید احمد بختیاری با مادر شهید حسین فهمیده دیدار کرد شب پر از اشک و باصفایی بود. مادر احمد امانتی را به همراه چفیه شهید فهمیده که تا آنروز جانماز مادر شهید احمد بود به صاحب اصلی برگرداند.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

روایت زندگی یک پاسدار از چینی‌فروشی در کویت تا شهادت در محرم

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

«بی‌نشانی، نشان توست» عنوان کتابی است که زندگی داستانی سردار شهید «درویش شریفی» را روایت می‌کند.

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، «بی‌نشانی، نشان توست» عنوان کتابی است که زندگی داستانی سردار شهید «درویش شریفی» با قلم «زهره یزدان‌پناه قره‌تپه» را روایت می‌کند. این کتاب در 115 صفحه توسط انجمن پیشکسوتان سپاس منتشر شده است. 

در بخشی از این کتاب که شهادت شهید شریفی را به تحریر کشیده، آمده است: «شب دوازدهم محرم است؛ ساعت یک ربع به دوازده که اتاق روشن می‌شود؛ با رنگین‌‌کمانی از نورهایی رنگ سبز و آبی و نارنجی؛ بویی بسیار خوش از عطر گلهایی که تاکنون نظریش را استشمام نکرده‌ای الا به هنگام شهادت بهترین یارانت در دوران دفاع مقدس و هودجی از نور آسمان، آرام آرام بر زمین می‌نشیند.

با فرشتگانی که همگی شال سیاه بر بال‌های خود دارند، به نشانه عزای حسین بن‌علی(ع) و السلام علیک یا اباعبدالله(ع)… سبک می‌شوی، مثل یک پر، یا پروانه‌ای سبکبال یا مثل نور. همه دردها از جانت بیرون می‌روند، با عزت و احترام، در هودجی از نور، رو به آسمان در کمال آرامش».

به گزارش فارس، شهید سردار «درویش شریفی» سال 1331 در روستای هیکلی شهر لامرد استان فارس به دنیا آمد؛ او فرزند سوم و تنها پسر خانواده بود؛ پدرش از کار افتاد و او هنوز نوجوانی 12-13 ساله بیش نبود که مجبور به کار کردن و کسب در آمد برای خانواده شد دو خواهر بزرگتر را سر و سامان داد و خود نیز مشغول به کار در کویت شد. آنجا شاگرد یک مغازه چینی‌فروشی بود.

بعد از کویت حدود 6 ماه برای اقامت و ادامه تحصیل به آلمان رفت؛ اما به علت درگیری‌های خانوادگی و ناراضی بودن مادر از دوری تنها پسرش دوباره به کویت برگشت.

او بعد از مدتی ازدواج می‌کتد و در سال 58 حسین اولین فرزندش به دنیا می‌آید و سال 59 نقطه عطف شروع فعالیت‌های جدی انقلابی شهید می‌شود.

شهید شریفی یکی از مؤسسان سپاه لامرد و به عنوان فرمانده آنجا شروع به کار می‌کند؛ حدود 5 سال در همین سمت فرماندهی سپاه لامرد بود که به عملیات رمضان می‌رود و از ناحیه کمر مجروح می‌شود.

وی بعد از مدتی وارد نیروی قدس تهران شد و سرانجام این سردار عاشورایی در روز 12 محرم الحرام 1389 به دست معاندان و دشمنان جمهوری اسلامی ایران ترور شد.

در بخشی از وصیت‌نامه شهید شریفی می‌خوانیم: «خداوندا تو خود بهتر می‌دانی که روز به تن کردن لباس سبز پاسداری همواره آرزوی قلبیم این بوده است که در راه اعتلای پرچم مقدس اسلام و پاسداری از ارزش‌های والای این انقلاب به رهبری پیر مراد، بت‌شکن قرن و ادامه راهش و تداوم این صراط مستقیم به رهبری مقام عظمای ولایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای توفیق شهادت در راهت نصیبم گردانی».

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

سه شهید در یک قاب تصویر

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عکسی که مشاهده می کنید تصویر 3 تن از شهدای گرانقدر 8 سال دفاع مقدس است که با یکدیگر دوست و هم محلی بوده اند و هر سه به درجه رفیع شهادت رسیده اند.

 

 

 

به ترتیب از سمت راست: شهید مصطفی پورقاسمی، شهید پرویز بیات،شهید محمود رضاپور

 نظر دهید »

اسارت گرفتن ۲۰ عراقی با یک چاقو

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

رسیدیم به جایی که چند نفر از نیروهای همدان در آنجا حضور داشتند؛ همه آنها با دیدن حاج آقا اکبری با آن وضعیت و اسیرهایی که گرفته بود، کلی متعجب شدند.

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، بارها شنیده شده است که جوانان و نوجوانان رزمنده با شیوه‌های مختلف چندین عراقی را به اسارت می‌گرفتند و بدون ترس آنها را تا مقر می‌رساندند؛ «علی‌اکبر مختاریان» از کادرهای اعزامی سپاه استان همدان به تیپ 27 محمد رسول‌ الله(ص) روایتی دیگر از به اسارت گرفتن 20 نیروی بعثی آن هم بدون تفنگ را روایت می‌کند:

                                                              ***

در لحظه پاتک دشمن در دشت عباس به سال 1360، نوجوان بسیجی مجروحی را به عقب جبهه منتقل می‌کردم که حاج آقا اکبری از اهالی بخش جوکار شهرستان ملایر را دیدم. او به سختی مجروح شده و خون زیادی از حاج آقا رفته است. از شدت ضعف بدنش می‌لرزید اما با همان وضعیت 20 نفر اسیر عراقی را انداخته بود جلو و آنها را به عقب جبهه منتقل می‌کرد.

رسیدیم به جایی که چند نفر از نیروهای همدان در آنجا حضور داشتند؛ همه آنها با دیدن حاج آقا اکبری با آن وضعیت و اسیرهایی که گرفته بود، کلی متعجب شده بودند؛ یکی از آنها پرسید «حاج‌آقا اکبری، تو که مجروح هستی و تفنگی نداری، پس چطوری این همه عراقی را اسیر گرفتی؟» در حالی که او به سختی می‌توانست حرف بزند، چاقویی از جیبش درآورد و با همان لهجه‌ی شیرین ملایری گفت: «با همین چاقو!».

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

خاطرات مربوط به نماز جمعه و جماعت شهيدان

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وضوي فوري، ستون مسجد ، تشويق به فريضه الهي، نمازخانه، تب و نماز جماعت، نماز جماعت در خانه و…
1- وضوي فوري (شهيد حسين اكبري)

از ده سالگي نماز مي‌خواند. بعضي وقت‌ها كه بيدار مي‌شدم، مي‌ديدم مشغول نماز شب است. يكي از دوستانش تعريف مي‌كند رفته بودم مياندوآب براي ديدن برادرم كه معلم بود و همچنين “شهيد حسين اكبري"، وقتي رسيدم، هنگام روبوسي حسين به من گفت:‌ فوراً وضو بگير كه نماز جماعت از دستت نرود!

2- ستون مسجد (شهيد محسن تاجيك)

ماه رمضان را خيلي دوست داشت و هميشه منتظر آمدن اين ماه بود. نماز شب را مثل نمازهاي پنج‌گانه براي خود واجب مي‌دانست و هميشه اين فريضه را ادا مي‌نمود. جاي “شهيد محسن تاجيك” در مسجد جامع شهريار كنار يك ستون بود، طوري كه به تدريج او را از همان ستون مي‌شناختند. آيت ا… ثمري مي‌گفت:‌ “آقا محسن ستون اين مسجد بود.” آن عاشق دلباخته‌ي پروردگار منان هميشه آيات الهي را بر زبان داشت و ديگران را به عمل صالح و انس با قرآن دعوت مي‌كرد.

3- تشويق به فريضه الهي (شهيد ابوالفضل تال)

ايشان وقتي كه در قم بودند، حتي اگر هم كار واجبي داشتند، كارشان را رها مي‌كردند و مي‌رفتند عبادتگاه و ميعادگاه عاشق حق. ياد ندارم جمعه‌اي باشد و او غسل جمعه و نماز جمعه را فراموش كرده باشد. تازه “ابوالفضل تال” ما و بقيه‌ي خانواده و دوستان را هم به انجام اين فريضه‌ي الهي تشويق مي‌كرد.

4- نمازخانه (شهيد محمود رياحي)

اهميت به نماز به خصوص نماز جماعت از خصوصيات بارز “شهيد محمود رياحي” بود. او مؤذن بود و صبح‌ها با نداي دلنشين اذان او ازخواب بيدار مي‌شديم.
موقعي كه جهت بعضي تمرينات در ساحل كارون مستقر بوديم. “شهيد رياحي” شب‌ها به دوراز چشم بقيه با بيل و كلنگ نمازخانه‌اي خوب و مرتب آماده كرد تا بچه‌ها نماز را به جماعت بگزارند.

5- تب و نماز جماعت (شهيد علي حيدري)

در سال شصت و سه در پادگان ابوذر بوديم. “شهيد علي حيدري” از بچه‌هايي بود كه كارهاي خطاطي پادگان را انجام مي‌داد. در مراسم دعاي توسل، ايشان امام حسين (عليه السّلام) را ديده بود كه وارد مجلس شده بودند. ايشان از امام حسين (عليه السّلام) قول شهادت، تاريخ، روز و حتي عملياتي را كه در آن به شهادت مي‌رسند، را مي‌گيرند. ايشان مي‌دانستند كه در عمليات بدر و در چه روزي به درجه شهادت نايل مي‌شوند. اين برادر كه چنين سعادت بزرگي داشت، به نماز جماعت خيلي اهميت مي‌داد. در جزيره مجنون كه بوديم، يك روز ديديم مريض شده است. بعد از شهادت ايشان بود كه فهميديم، مسئولش به گفته بود، يك پلاكارد ضروري و فوري هست كه بايد نوشته شود و آن روز نتوانسته بود در نماز جماعت شركت كند.

6- نماز جماعت در خانه (شهيد مهدي شاه آبادي)

“شهيد حجه السلام حاج شيخ مهدي شاه آبادي” علاقه شديدي به برگزاري نماز جماعت حتي در منزل خود داشتند و لذا همه را بر اين اساس هدايت مي‌نمودند كه حد الامكان نمازهاي خود را به صورت جماعت بخوانند. گاه ديده مي‌شد كه وقتي مي‌ديدند يكي از فرزندانشان نماز مي‌خواند، به او اقتدا مي‌كردند و اين كار ايشان هم از جهت شخصيت دادن به فرزندشان و هم از جهت تشويق به برگزاري نماز جماعت بسيار مؤثر بود.
“شهيد شاه آبادي” در مواقعي كه در منزل بودند، نسبت به برگزاري نماز جماعت در منزل سخت پايبند بودند و طوري هم عمل مي‌كردند كه اقتداي اعضاء خانواده به ايشان تحميلي نباشد، بلكه مثلاً جانمازها را پهن مي‌كردند و اذان و اقامه مي‌گفتند و در ركعت اول نمازشان يكي از سوره‌هاي بزرگ قرآن را مي‌خواندند تا همگي وضو بگيرند و براي نماز حاضر شوند، هيچگاه رسماً افراد را دعوت نمي‌كردند كه پشت سرشان نماز بخوانند.

7- ياد معاد (شهيد اسماعيل قاسمي)

اسماعيل از سيزده سالگي روزه مي‌گرفت. به مسجد مي‌رفت و نماز اول وقت را به جماعت مي‌خواند و دعاي كميل را شب‌هاي جمعه فراموش نمي‌كرد. مادربزرگش مي‌گويد:‌ داشتم نماز مي‌خواندم كه صداي دلنشين كسي را شنيدم كه با اخلاص با خدا سخن مي‌گفت. طاقت نياوردم و پرده را كنار زدم. ديدم فرزند عزيزم “شهيد اسماعيل قاسمي” است . پيش رفتم و پرسيدم: چرا اين قدر در سجاده گريه مي‌كني؟
گفت:‌ مادرجان، ناگهان به ياد جهنم افتادم و بي‌اختيار گريه‌ام گرفت.
اهل روستاي “دشتبان” دماوند بود. به پيرزني از فاميل گفت:‌ ننه. چرا به نماز جمعه نمي‌روي؟ پاسخ داد: چون پير شده‌ام و پايم درد مي‌كند. با صلابت و لبخندي مهربانانه گفت: با عصايت به نماز برو كه قامت خميده‌ي تو مشت محكمي است بر دهان ضد انقلاب داخلي و خارجي!
چون روستايشان مصلي نداشت، به مادرش مي‌گفت: خانم‌ها را جمع كن و به نماز جمعه شهر ببر! پاسخ شنيد كه ماشين نيست! او هم هر ماه از حوقش پولي را كنار مي‌گذاشت تا ماشين كرايه كند و زنان بتوانند سر موقع به نماز جمعه برسند.

8- خمپاره‌ي مشقي (شهيد حسن عباسپور)

همه داشتيم نماز مي‌خوانديم. نماز جماعت بود و نياز به درگاه بي‌نياز. ناگهان خمپاره‌اي كنار ما به زمين اصابت كرد. دود آن همه جا را فرا گرفت. اما كسي نمازش را قطع نكرد. نماز كه تمام شد، همه سالم بوديم “شهيد حسن عباسپور” لبخند مي‌زد و مي‌گفت:‌ انگار اين خمپاره مشقي بود!

9- آرامش الهي(شهيد مجتبي كريمي)

مجتبي وقتي كه هنوز جبهه نرفته بود، در محل كارش تا صداي اذان ظهر را مي‌شنيد، دست از كار مي‌كشيد و به كارفرما مي‌گفت:‌ من رفتم نماز، نماز اول وقت را به جماعت مي‌خواند و بعد هم چند آيه‌اي از قرآن كريم تلاوت مي‌كرد و دوباره سركار بر‌ مي‌گشت.
در تبليغ و ترويج قرآن همت عجيبي داشت. يادم نمي‌رود كه “شهيد مجتبي كريمي” جلسه‌ي هيئت قرآن گذاشته بود و هركس كه بلد نبود خوب قرآن بخواند، با صبر و حوصله‌ي عجيب و ستودني و آرامش الهي به وي مي‌آموخت.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

ماجرای زیارت امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) توسط خلبان ایرانی

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نیت کردم زیارت می‌کنم از طرف پدر، مادر، خانواده‌ام و همه ملت قهرمان ایران و تمام مسلمان‌های دنیا که آقا اباعبدالله را دوست دارند و از خداوند شفاعت آن بزرگوار را برای همه آنها آرزو کردم. سعی داشتم در تمام مدتی که دور ضریح می‌گشتم،‌ توجه‌ام را از غیر دور نگه دارم و با ذکر صلوات و یاد خدا، ارتباط بهتری داشته باشم.
امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است.

او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.

آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.

رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”


” ماه رمضان تمام شده بود و مردم از اطراف و اکناف عراق برای زیارت آمده بودند. زن و مرد، کوچک و بزرگ،‌ همه در اطراف حرم و داخل آن بساط پهن کرده بودند و بیتوته می‌کردند. همگی به اتفاق از درهای بزرگ وارد شدیم و به سوی حرم رفتیم. سلامی به مولا و مقتدایم نمودم و آنگاه به سوی کفشداری رفتم.

کفشدار کفشهای ما را در کارتنی جدا قرار داد. به جلو ایوان رسیدیم. ابوفرح یک روحانی را که در گوشه‌ای نشسته بود صدا زد و از او خواست برایمان اذن دخول بخواند. او بلافاصله بلند شد و آمد.

پس از اذن دخول همان روحانی اشاره کرد که وارد شویم. درهای ورودی را بوسه زدم و داخل شدم. نگاهم به ضریح افتاد. خدایا چه جلال و عظمتی! ناخودآگاه بغض گلویم را گرفت.

حال عجیبی به من دست داده بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم این سعادت نصیبم شود و به پابوس آقا بیایم. در دل گفتم: خدایا تو بهترین هستی و هر کاری بخواهی می‌کنی.

روحانی که اذن دخول خوانده بود ما را تحویل خادم دور ضریح داد. او هم با دیدن ما بلافاصله جلو مردم را گرفت و نصف ضریح را خلوت کرد تا ما بتوانیم به راحتی زیارت کنیم.

به راحتی بر ضریح بوسه می‌زدم و جلو می‌رفتم. به قسمت بالای سر امام که رسیدیم خادم اشاره کرد اینجا جای خواندن نماز زیارت است. دو رکعت نماز به جای آوردم و طرف دیگر را زیارت نمودم.

نگهبان‌ها در تمام مدت مرا مثل نگین در میان گرفته بودند. زیارت که تمام شد ابوفرح در حدود 4 هزار دینار پول داخل ضریح انداخت و سپس از حرم بیرون امدیم.


یکی از نگهبان‌ها با خود دوربین آورده بود. پس از گرفتن عکس و نوشیدن چای، تعدادی مهر و تسبیح از دور حریم خریداری کردم. عکس بزرگی از مولا را برداشتم که پولش را ابوفرح حساب کرد.

بین نجف و کوفه بلواری است به طول 15 کیلومتر. در کوفه پس از زیارت مسجد کوفه و محراب مولی (ع) به سوی ضریح مسلم ابن عقیل رفتیم. سپس ضریح هانی ابن عروه را زیارت کردیم.

هر جا می‌رسیدیم عکس به یادگار برایم می‌گرفتند. به سوی خانه حضرت علی (ع) رفتیم. خانه امام حسن (ع) و امام حسین (ع)، خانه ام‌البنین و محلی را که مولا را در آنجا غسل داده بودند، زیارت کردیم.

از چاهی که حضرت علی(ع) حفر کرده بود آب گوارایی نوشیدیم. سوار ماشین شده، به سوی کربلا حرکت کردیم. در 5 کیلومتری شهر کربلا، گنبد براق حضرت ابوالفضل العباس (ع) نمایان شد. بسیار برایم با عظمت و پرجاذبه بود.

ابتدا به حرم آقا اباعبدالله الحسین (ع) وارد شدیم. از ابوفرح خواستم اجازه دهد مثل یک زائر عادی زیارت کنم و نیاز نیست کسی برایم اذن دخول بخواند.

یکی از نگهبان‌ها که شیعه بود قبل از من اذن دخول را خواند و همگی وارد شدیم. در حالی که ضریح شش‌گوشه را می‌بوسیدم و دست می‌کشیدم از خداوند خواستم تمام آرزومندان زیارت آقا امام حسین (ع) را به آرزویشان برساند.


نیت کردم زیارت می‌کنم از طرف پدر، مادر، خانواده‌ام و همه ملت قهرمان ایران و تمام مسلمان‌های دنیا که آقا اباعبدالله را دوست دارند و از خداوند شفاعت آن بزرگوار را برای همه آنها آرزو کردم. سعی داشتم در تمام مدتی که دور ضریح می‌گشتم،‌ توجه‌ام را از غیر دور نگه دارم و با ذکر صلوات و یاد خدا، ارتباط بهتری داشته باشم.

حرم امام حسین (ع) مانند مشهد همیشه زائر زیادی دارد ولی در عراق زیارتگاه‌ها تقسیم‌بندی نشده و زن و مرد اجباراً مختلط زیارت می‌کنند.

نماز زیارت و سپس نماز ظهر را در حرم خواندم. برای غریبی و مظلومیت آقا اشک ریختم و با دیگر زائران همنوا شدم. نمی‌توانستم از ضریح دل بکنم. مجدداً و در چند مرحله بوسه بر ضریح زدم تا شاید عطش درونم را التیام بخشم.

پس از زیارت، همان نگهبان شیعه ما را به ضریح حبیب ابن مظاهر و گودی قتلگاه راهنمایی کرد. مردم عادی با دیدن من که در محاصره 10 نفره زیارت می‌کردم توجه‌شان جلب شده بود. خیلی دوست داشتم با آنان صحبت کنم ولی هیچ کدام جرأت این کار نداشتند.

از امام حسین (ع) خداحافظی کردیم و وارد بلواری که به حرم حضرت ابوالفضل(ع) ختم می‌شد وارد شدیم. این فاصله را به صورت قدم زدن طی کردیم.

به خانواده‌‌هایی که برای فرار از پرداخت کرایه هتل و مسافرخانه در اطراف حرم و زیر نخل‌ها بساط خودشان را پهن کرده بودند، می‌نگریستم و آرزو کردم روزی باشد من هم در کنار خانواده باشم.


به حرم حضرت عباس(ع) رسیدیم و از پله‌ها پائین رفتیم. در همین موقع به ابوفرح یادآوری کردم روسری دخترش را با خود بیاورد. او گفت در جیبم است. از ابوفرح خواستم علت آوردن روسری دخترش را بگوید.

او گفت: حضرت عباس (ع) باب‌الوائج است. دخترم مدت‌هاست موی سرش بدون دلیل می‌ریزد و از دکتر و دارو هم تا به حال نتیجه‌ای نگرفته‌ایم چیزی نمانده کچل شود. می‌خواهم این روسری را به ضریح بمالم و تبرک کنم.

از گفته ابوفرح که سنی مذهب بود و زندانی‌ها را شکنجه می‌داد، تعجب کردم چگونه به این به مسائل اعتقاد دارد.

پس از طواف و زیارت، نماز عصر را همان جا خواندم. بیرون از حرم، دو قطعه کفن – یکی برای خودم و یکی برای مادرم – خریدم. روی کفن‌ها اسم اعظم خداوند و دعای جوشن کبیر نوشته شده بود. مقداری هم مهر و تسبیح که همه را ابوفرح حساب می‌کرد…”


نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

«رضادیده‌بان» که بود؟

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دیده‌بان با تجربه‌ای مسئول هدایت آتش «خط» بود که به او «رضا دیده‌بان» می‌گفتند.او شب‌ها در سنگر ما می‌خوابید.وقتی آمد به او گفتم:«رضا جان یک قدری هم هوای ما را داشته باش.این نامردهای بعثی … 
 
جملات بالا بخشی از خاطرات دکتر «محمدرضا امیر حسنخانی» از پزشکان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او که اکنون جراح و متخصص بیماری‌های چشم است در خاطرات خود ماجرای شهادت دو پزشک یار یزدی را این چنین روایت می‌کند:دیده‌بان باتجربه‌ای مسئول هدایت آتش خط بود که به او «رضا دیده‌بان» می‌گفتند. شب‌ها در سنگر ما می‌خوابید. وقتی آمد گفتم: «رضاجان قدری هم هوای ما را داشته باش؛ این نامردهای بعثی این همه آتش می‌ریزند روی اورژانس و تو هیچ کاری نمی‌کنی.» گفت: آقای دکتر اورژانس شما مثل بازار خربزه فروش‌ها شده است،شلوغ و پر رفت و آمد و دائم آمبولانس‌ها و نفرات در حال تردد هستند. عراقی‌ها هم که کاملا دید دارند،فکر می‌کنند اینجا سنگر فرماندهی است. شما ترددتان را کم کنید مطمئنا آتش آنها هم کمتر می‌شود.
 

از فردا صبح برنامه‌ریزی کردم که آمبولانس‌ها حق ندارند تا جلوی در اورژانس بیایند و باید همان پشت می‌ماندند و مجروح بوسیله برانکارد و به آهستگی به داخل اورژانس منتقل می‌شد.از رفت و آمدهای اضافی هم جلوگیری کردم. آن روز عراقی‌ها یکی از برج‌های دیده‌بانی ما را هم زدند. متأسفانه دیده‌بان که برادر فرمانده گردان بود شهید شد و ما نتوانستیم کاری برای او انجام دهیم. چند رزمنده دیگر که از ناحیه سر، ریه و …. مجروح شده بودند جزو بیماران ما بودند.

 

ساعت حدود 10:30 یا 11 آنقدر آتش دشمن شدید بود که احساس می‌کردم امید برگشتن وجود ندارد.این مساله باعث شد من که هیچوقت عادت به خاطره‌نویسی نداشتم شروع به نوشتن خاطراتم از حضور در جبهه کنم. یکی آیه الکرسی می‌خواند، دیگری دعا می‌کرد و برادر دیگرمان مشغول خواندن قرآن بود.در میان این حجم آتش دو پزشکیار جدید به پست امداد آمدند. آنها اهل یزد بودند و گفتند: ما را فرستاده‌اند که شما برگردید.

 

در حال پذیرایی از همکاران جدید و توضیح وضعیت کاری و داروهای موجود بودم که ناگهان سقف اورژانس پائین آمد و من فریاد زدم یا قمربنی‌هاشم(ع) و دیگر چیزی نفهمیدم.احساس کردم که در این دنیا نیستم اما کم کم به خود آمدم دیدم از سقف نوری به داخل می‌تابد و دست‌هایم سالم‌اند.به زحمت خودم را از زیر آوار بیرون کشیدم. بوی غلیظ باروت هوا را پر کرده بود، صدا می‌زدم اورژانس را زدند، ببینید مولوی و نجابت کجایند ولی آنقدر آتش سنگین بود که کسی از سنگر بیرون نیامد و کسی جوابم را نداد.

 

لحظاتی بعد چند نفر آمدند و مرا داخل سنگری بردند. پایم خونریزی شدیدی داشت. پا و دستم را پانسمان کردند و از سنگر خارج کردند که سوار آمبولانس کنند. دیدم آقای نجابت را می‌آورند. اصلا هوشیار نبود فکر کردم مشکل تنفسی پیدا کرده است. با سراسیمگی شروع به تنفس دادن دهان به دهان کردم، یکباره چشم‌هایش را باز کرد و پرسید: کجا هستم؟ خیلی خوشحال شدم و سراغ آقای مولوی را گرفتم.

 

آمبولانس من و یکی از پزشکیاران جدیدالورود را که به سختی مجروح شده بود به اورژانس مادر رساند. هر کدام از نیروها که ما را به این وضعیت می دید با حالت ناامیدی می گفت: «اورژانس راهم زدند؟!» از بین رفتن این واحد پشتیبان تأثیر منفی عجیبی در روحیه رزمندگان داشت. من از مسئولین خواستم هرچه سریع تر پست امداد را تجهیز و راه‌اندازی کنند.

 

بعدا فهمیدم که آقای مولوی هم از ناحیه پا مجروح شده و حالش خوب است ولی متأسفانه آن دو پزشکیار یزدی شهید شده‌اند. یکی پنج فرزند و دیگری شش فرزند داشت. تقدیر این بود که تنها دو ساعت در خط مقدم باشند و شهید شوند.من را به بیمارستان اهواز منتقل کردند و بعد از چند روز به بیمارستان شرکت نفت بردند.به خاطر مجروحیت پایم دو سه ماه نتوانستم دانشگاه بروم تا اینکه بهبود یافتم.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

تقسیم مهمات به روش حاج همت

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نارنجك به بچه‌هایی بدهید كه كاركشتگی داشته باشند. به سپاهی‌ها، چون خوب بلدند از نارنجك استفاده كنند، هر كدام دو عدد بدهید.    
با خواندن این مطلب كه برشی است از كتاب همپای صاعقه به خوبی در می یابید كه خدا تنها خرمشهر را آزاد نكرد. بلكه سراسر جنگ تحمیلی اگر مشمول عنایت خدا نمی شد باید با امكانات موجود، خاك ایران با تجهیزات جنگی عراق كه از چندین قدرت جهانی مورد حمایت بود، به توبره كشیده می شد.

پس از انتقال گردان های آسیب دیده به پشت خط، در آخرین ساعات شامگاه یكشنبه دوازدهم اردیبهشت 1361، به دستور احمد متوسلیان، نشست توجیهی با هدف بررسی مانور مرحله دوم عملیات بیت المقدس با حضور كلیه رده های ستادی و عملیاتی تیپ 27 محمد رسول الله (ص) تشكیل می گردد. در این جلسه، ابتدا همت ضمن تشریح عملكرد تیپ در مراحل اولیه عملیات، در خصوص چگونگی حفظ مواضع به دست آمده و ادامه پیشروی به سمت خرمشهر می گوید:

همت: … دشمن در شمال «خونین شهر» یك كانال احداث كرده و آن را به رودخانه متصل كرده است؛ طوری كه اگر هر زمان احساس خطر بكند، بیاید و داخل این كانال را آب بیندازد و به این ترتیب، راه پیشروی ما را به «خونین شهر» سد كند. پس این منطقه، نقطه بسیار خوبی برای دفاع و پشتیبانی محسوب می شود؛ چون در مرحله بعدی عملیات كه فردا شب آغاز می كنیم، پشت این كانال برای ما بهترین نقطه پدافندی خواهد بود. آن خاكریز سرتاسری را هم كه دشمن زده، خاكریزی است كه آن را تا مرز برده است. خاكریز سوم دشمن هم، در واقع پشت آن نقطه پدافندی ما خواهد بود. اگر به یاری خدا خوب پیشروی كردیم، در مرحله بعدی هم سرازیر می شویم سمت «خونین شهر».

حالا می رسیم به مشكلات تیپ خودمان: مسأله اول، مشكل چگونگی جاكن كردن نیرو و بردن آن به خط و دادن یك خط پدافندی به آن است. این مشكل را ما باید به نحوی حل كنیم. این كه نیرو را چه جوری ببریم در خط تا آسیب كمتری ببیند؛ چون دشمن مدام دارد خط تیپ ما را می كوبد.

مسأله دوم، توجیه فرماندهان گروهان ها و دسته هاست كه با این وقت كمی كه داریم، چطوری می خواهیم آنها را توجیه كنیم. اگر در این خصوص وسواس به خرج می دهیم؛ به این خاطر است كه جنبه تكلیفی دارد. آشنایی و توجیه نیروها خیلی مهم است.

مسأله دیگر اینكه - برادرمان حاج آقا متوسلیان اینجا حضور دارند و در جریان هستند - ما دفعه پیش كمبود اسلحه داشتیم؛ كمبود فانسقه و قمقمه و غیره داشتیم كه ان شاءالله باید یك طوری این كمبود را جبران كنیم؛ یا این كه در توزیع آنها سقف نسبی را در نظر بگیریم.

مسأله بعدی در مورد وضعیت دشمن در منطقه است؛ آن چیزی كه تا به حال مشاهده شده، این است كه نیروهای پیاده عراقی در منطقه زیاد حضور ندارند. هر چه هست، نیروی زرهی است كه من اینجا اسامی تعدادی از آنها را یادداشت كرده ام: تیپ 6 از لشكر 3 زرهی، تیپ 12، تیپ 17 و تیپ 10. همان طور كه اطلاع دارید، تیپ های 17 و 10، تیپ های زرهی عراقی هستند. پس لشكر 3 زرهی و لشكر 11 پیاده عراق، الان در منطقه حضور دارند، البته لشكر 11 لشكری پیاده است. عمده قوای آن در خونین شهر مستقر شده و در این قسمتی كه می خواهیم فردا شب در آن عمل كنیم، حاضر نیست و آنچه در منطقه حاضر است نیروهای جمعی گردان های متفرق و «جیش الشعبی» عراق هستند.

در قسمت «خونین شهر» بیشترین حجم نیروی دشمن مستقر شده كه مركز قرارگاه فرماندهی لشكرهای 3 و 11 عراق هم در «شلمچه» قرار دارد. به همین دلیل اگر به یاری خدا ما بتوانیم برسیم، شلمچه خودش به شدت تهدید می شود؛ تهدید بسیار سخت است از همین رو، دشمن ترسش زیاد شده و درصدد است كه مثل «شوش» و «رقابیه» در فتح المبین، سازماندهی ما را به هم بزند و عمدتاً این كار را از طریق شنود روی مكالمات بی سیم ما انجام می دهد كه باید حواسمان جمع باشد تا دشمن نتواند بهره ای ببرد.

می رسیم به مسأله ادغام گردان ها. گردان انصار با گردان 144 ارتش ادغام می شود و صبح اول وقت هم می رود تا در خط مستقر بشود.

رضا چراغی: حاج آقا، با توجه به اینكه گفتید دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه اش گرفته و احتمال كشف حمله ما در آنجا نود درصد است، برای جلوگیری از این كار، چه پیش بینی ای شده است؟!

همت: پیش بینی تئوری نشده، بلكه ما آنجا عمل خواهیم كرد، برادر رضا.

چراغی: یعنی به چه شكل؟ شما دارید هشت تا ده گردان آنجا وارد عمل می كنید.

همت: دیشب كه بچه ها آنجا را شناسایی می كردند، دشمن منور می زد، دیدیم یك مزیت خوبی آن منطقه دارد. گستردگی جلوی خط دشمن خیلی زیاد است. بچه هایی كه برای شناسایی رفته بودند، دیدند حدود سه كیلومتر جلوی دشمن باز است كه اگر تا بیست و چهار ساعت به دشمن فرصت بدهیم، می آید و این سه كیلومتر فاصله را پر می كند و می آید كانال [آب گرمدشت] را هم می بندد تا بچه ها راه عبور نداشته باشند. این سه كیلومتر جلوی دشمن، محل گسترش خوبی برای ما محسوب می شود. این یك مزیت؛ دیگر اینكه دشمن توی این منطقه غرب جاده آسفالت تا نوار مرزی سنگرهای خیلی خوبی ایجاد كرده. اگر طی درگیری، بچه ها مرحله به مرحله سنگرها را بگیرند، راحت می توانند آنجا جان پناه بگیرند. سنگرهایش عین سنگرهای تانك او در كردستان است. دیده اید كه؟ الان اینجا تا نزدیكی مرز، دشمن سنگر دارد. این سنگرها نقطه حفاظ خوبی برای بچه های ما محسوب می شوند.

چراغی: این سنگرها تا مرز امتداد ندارند.

همت: چرا، سنگرهای تانك تا مرز عراق امتداد دارند. باید بنای كار را گذاشت در اینجا و كار را تمام كرد.

اسماعیل قهرمانی: حاج آقا، رفت و آمد دشمن الان در كجای این منطقه است؟

همت: الان بیشترین رفت و آمد دشمن از این جاده شوسه ای است كه در منطقه وجود دارد.

قهرمانی: سوال ما این است كه رفت و آمد دشمن الان از كجاست؟

همت: وقتی از جاده «تنومه» بیایی، یك پل جدیدالاحداث هست. دشمن این پل را زده كه از آن بكشد بالا و وارد بشود. در ضمن دشمن احداث جاده های فرعی را هم پیش بینی كرده.

قهرمانی: الان اگر بچه های ما بروند با دشمن مقابله كنند، آیا عراق نمی تواند رفت وآمد كند؟

همت: بچه هایی كه برای شناسایی رفته بودند، به دشمن كمین زدند و تعدادی از ماشین هایش را هم غنیمت گرفتند. اگر در این مرحله، دشمن بیاید جلوی مرز، بچه ها می توانند راهش را سد كنند، یعنی نیروهای ما از یك نقطه بروند و جاده دشمن را ببندند. به یاری خدا اگر عملیات خوب انجام بشود و ما بیاییم تا جاده مرزی، بسیاری از مسایل این محور حل می شود؛ یعنی دشمن در خونین شهر به خطر می افتد و راه های ارتباطی اش قطع می شود كه در آن صورت، ما به راحتی می توانیم روی آن عملیات كنیم.

یكی از حضار: حاج آقا، امكان پاتك دشمن بیشتر از كدام سمت است؟

همت: از سمت مرز «بصره» به خاطر این كه برایش راحت تر است؛ به واسطه این كه اولاً خاكریزهایش وضع خوبی دارد. ثانیاً دشمن در آنجا خندق زده و از خندق نمی تواند تانك هایش را عبور دهد. بدون شك از روبه روی موضع شما پاتك های عراق بیشتر خواهد بود. اینجا یك محوری دارد كه زرهی خودش را بكشد بالا و مانور كند.

قهرمانی: حاج آقا، آبگرفتگی موجود از حیث وسعت كم است یا زیاد؟

همت: وسعت این آبگرفتگی، امشب كه رفته بودیم، كم به نظر می رسید؛ البته هوا هم تاریك بود و نمی شد دقیق تخمین زد. در ضمن، مطالبی را كه می گویم، برادران فرمانده گردان یادداشت كنند.

1. مهمات همراه، برای هر تفنگ «كلاش» دویست گلوله.

2. به هر آر.پی .چی زن به شرط آن كه در توان ما باشد و كمك های آنها هم خوب باشد، نُه گلوله به آنها بدهید اگر گردان سی قبضه آر.پی.چی دارد، هر قبضه نه گلوله؛ به عبارتی، دویست و هفتاد گلوله بگیرید و به گردان ها تحویل بدهید.

3. نارنجك دستی؛ در صورت موجود بودن، به افرادی كه بتوانند از آنها استفاده كنند، دو عدد بدهید. این توزیع نارنجك ها را واگذار می كنیم به تدبیر خود فرمانده گردان؛ چرا كه زمین منطقه، دشت است و اگر یك نفر اشتباهاً نارنجك دستی به كار ببرد، بچه های خودی را هم می زند. نارنجك به بچه هایی بدهید كه كاركشتگی داشته باشند. به سپاهی ها، چون خوب بلدند از نارنجك استفاده كنند، هر كدام دو عدد بدهید.

4. جیره جنگی، همان مواد خوراكی بسته بندی شده است. یك مقدار كنسرو بگیرید، یك مقدار كمپوت بگیرید، آبلیمو هم بگیرید.

محمود نیكومنظر [مسئول تداركات تیپ 27]: حاج آقا، اصلاً می گویند از طرف تداركات قرارگاه كربلا بخشنامه شده كه لوبیا و كنسرو به بچه ها ندهند. الان بچه ها همه اش كنسرو می خورند. خُب، مریض می شوند و توانایی شان را از دست می دهند.

همت: پس برادرها توجه داشته باشید كه كنسرو لوبیا نگیرید.

5. تداركات توجه داشته باشد كه حتماً پشت سر گردان ها تویوتاهای پر از آب یخ و مهمات را راه بیندازد.

6. مطلب دیگر این كه در روز عملیات و بعد از آن، به بچه ها آبلیمو زیاد بدهید تا زیاد احساس خستگی نكنند و آب به آب نشوند.

7. موضوع دیگری كه لازم است برادرها حتماً به آن توجه داشته باشند، این است كه احتمال دارد دشمن در این حمله از گازهای سمی استفاده كند و چون ما ماسك ضدگاز نداریم، فرماندهان محترم توجه داشته باشند در چنین مواقعی، نیروها را بكشند به روی خط الرأس.

برادرهای عزیز، توجه داشته باشند: شب حركت و حتی شده تا آخرین لحظه قبل از حركت، آمار كلیه پرسنل را از پرسنلی بگیرند. مسئولیت شرعی دارید اگر آمار این بچه ها را ندهید یا این كه برایشان «پلاك هویت» نگیرید. نیروهای تعاون را توجیه كنید تا خوب به وظایف شان عمل كنند.(فارس)

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

شهیدی که به قولش عمل کرد ....

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بی خبر از همه جا به همسرش قول داده بود ببردشان مشهد، پابوس امام رضا علیه السلام؛ ساعتی بعد عراق حمله ی وحشیانه ی اش را آغاز کرد؛ جنگنده هایشان آمدند ویران کردند و رفتند


.


برای تلافی 140 فروند جنگنده ی ایرانی به سمت عراق حمله کردند؛ خالد حیدری، از برادران اهل تسننِ ساکن مهاآباد، خلبان یکی از این جنگنده ها بود.


موقع رفتن، همسر خالد به او می گوید: پس سفر مشهد چه می شود؟


خالد می گوید: بر می گردم و می برمتان حتمن.خالد میرود به آسمان و همان روز اول جنگ شهید میشود و پیکرش باقی میماند در عراق. بعد از 32 سال بچه های تفحص پیکر او را همراه چند شهید دیگر پیدا میکنند و به ایران منتقل می کنند. اما نقطه ی اوج ماجرا آنجایی است که از کمیته ی تفحص برای خانواده ی شهید بلیط هواپیما گرفتند و گفتند


شهدا را ابتدا برای زیارت به مشهد می برند.


شهید خالد حیدری بعد از 32 سال به قول خود عمل کرد…

شهید خالد حیدری

خالد حیدری که از او با عنوان نخستین شهید خلبان دوران دفاع مقدس یاد می‌شود، در سال 1329 در روستای قلقله از توابع شهرستان مهاباد چشم به جهان گشود.

وی علاقه خاصی به ادبیات و شعر داشت و در نقاشی سیاه قلم و خوشنویسی به حدی تبحر داشت که آثار ماندگاری از خود در این زمینه به یادگار گذاشته است.

 

او در سال 1350 برای گذراندن دوره مقدس سربازی در نیروی هوایی مشغول به خدمت شد.

پس از سپری کردن دوره خدمت سربازی در آزمون ورودی دانشکده خلبانی شرکت کرد و با قبولی در این آزمون به نیروی هوایی و دانشکده خلبانی وارد شد.

خالد حیدری پس از طی دوره یک ساله مقدماتی در ایران سال 1353 جهت فراگرفتن دوره‌های تکمیلی به مدت دو سال به امریکا اعزام شد.

وی پس از آموزش پرواز با هواپیماهای تی 37 و تی 38 و اف 4 به عنوان خلبان شکاری به ایران بازگشت و پس از 6 ماه حضور در پایگاه یکم شکاری در سال 1356 به پایگاه سوم شکاری منتقل شد.

خالد حیدری با آغاز جنگ تحمیلی همگام با سایر خلبانان شجاع به پاسداری از آسمان میهن خویش پرداخت.

وی سرانجام در ساعت ۵ عصر روز 31 شهریور سال 1359 در عملیاتی معروف به “انتقام” در حالی که به همراه تیم آلفارد از پایگاه سوم شکاری مامور بمباران پایگاه هوایی کوت در استان میسان عراق بود هواپیمایش مورد اصابت یک فروند موشک سام قرار گرفت و در رودخانه دجله سقوط کرد و به همراه کمکش محمد صالحی به شهادت رسید.

پس از سال‌ها در جریان لایروبی رودخانه دجله لاشه هواپیمای شهید حیدری به دست آمد.

خالد حیدری به عنوان اولین شهید برون‌مرزی نیروی هوایی در دوران دفاع مقدس و نیز شهید وحدت در استان آذربایجان‌غربی شناخته می‌شود.

تندیس خلبان شهید خالد حیدری، نخستین خلبان شهید نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در کنار ماکت هواپیمای آن شهید بزرگوار، در ورودی مهاباد - ارومیه نصب شده است.

فیلم سینمایی آلفارد روایت زندگی و نحوه شهادت خالد حیدری و محمد صالحی است که توسط هوشنگ میرزایی به تصویر کشیده شده است.

 

خاطرات همسر شهید خالد حیدری:

آخرین روز تابستان 59 در همدان پایگاه سوم شکاری نوژه بودیم. مرخصی داشت و در خانه ماند. به دلیل حمله هواپیماهای عراقی مرخصی‌اش لغو شده بود و باید می‌رفت. من مخالفت می‌کردم اما او مدام مرا قانع می‌کرد و اصرار به رفتن داشت.

یادم می‌آید روز اولی که عراق حمله کرد، بعد از دو ساعت که می‌خواست از خانه خارج شود، گفت:” من می‌روم شاید برگشتنی نباشم، نزد مادرم برو، اینجا امن نیست.” ساکی که نقشه‌های جنگی‌اش در آن بود را برایش حاضر کردم و به خواست خودش تکه‌ای از موهای دخترمان “طلا” را برایش گذاشتم.

هر کس یک بار شهید حیدری را می‌دید شیفته‌اش می‌شد و دوست داشت دوستی و دیدارش را ادامه دهد.

وقتی شهید شد ما خبر نداشتیم. تا اینکه همه همرزمانش بازگشتند اما خبری از او نشد. ماموریت او خارج از مرزهای ایران بود و من همواره منتظر بازگشتش بودم.

 


نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

یادداشت شهید هاشمی‌نژاد در زندان شهربانی+دست‌خط

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در بخشی از نوشته شهید هاشمی‌نژاد آمده است: فراز و نشیب زندگی گاهی موجبات سعادت انسان را آماده می‌کند و از آن جمله حوادثی که منجر به سر بردن اینجانب در خدمت جمعی از علما و وعاظ و دانشمندان در زندان موقت شهربانی طهران گردید.

 

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید سید عبدالکریم هاشمی‌نژاد به تاریخ 5 مرداد 1311 هجری شمسی در بهشهر استان مازندران متولد شد. وی دروس حوزوی را در حوزه علمیه آیت‌الله کوهستانی در روستای کوهستان در سطح دروس مقدماتی و مقداری از درس سطح فقه و اصول را به پایان رساند. سپس عازم حوزه علمیه قم شده و به ادامه تحصیل در زمینه فقه و اصول پرداخت.

وی از محضر اساتید بزرگی بهره برد و در درس خارج فقه و اصول حضرات آیات عظام بروجردی، علامه طباطبایی و امام خمینی(ره) شرکت کرد و از اساتید دیگر آیت‌الله صدوقی، سید رضا صدر، آیت‌الله مجاهدی و مرحوم داماد کسب علم نمود؛ وی در سال 1340 پس از رحلت آیت‌الله بروجردی به مشهد مقدس مشرف شد و در درس آیت‌الله میلانی و آیت‌الله شیخ مجتبی قزوینی به تحصیل پرداخت.

شهید هاشمی‌نژاد سال 1335 در 25 سالگی با خواهر سید حسن ابطحی ازدواج کرد و خطبه عقد آنها در جوار حرم مطهر حضرت رضا(ع) با حضور آیت‌الله میلانی جاری شد.

وی از سال 1340 به سفرهای تبلیغی در شهرهای مختلف عازم می‌شد و در سال 1343 با همکاری سید حسن ابطحی کانون بحث و انتقاد دینی را جهت ارشاد نسل جوان بنا نهادند. این کانون دارای دو شعبه بود که شعبه مرکزی آن در مسجد صاحب الزمان(عج) واقع در فلکه صاحب الزمان (عج) قرار داشت. این کانون تا سال 1351 ادامه داشت تا اینکه ساواک سخنرانی و پاسخگویی به سؤالات جوانان را از ناحیه شهید هاشمی‌نژاد ممنوع کرد اما سید عبدالکریم همچنان به مبارزات سیاسی خود ادامه داد و آشکارا جنایات خاندان پهلوی را آشکار می‌کرد و بارها و بارها در این خصوص بازداشت و زندانی و مورد شکنجه قرار گرفته بود.

در سال 1342 در ایام دهه فاطمیه مجالسی در سطح شهر مقدس مشهد برپا شد؛ شهید هاشمی‌نژاد ابتدا در منزل اخوان فاطمی واقع در کوچه عباسقلی‌خان، جنب گرمابه اسلامی منبر می‌رفت و در شب‌های 21 و 22 و 23 سال 1342 در مسجد فیل واقع در پایین خیابان منبر داشتند و در آنجا درباره حقوق زن و انجمن‌های ایالتی و ولایتی و کاپیتولاسیون صحبت می‌کردند که در شب سوم روز سه‌شنبه 23 مهر 1342 مأمورین شهربانی مسجد را محاصره کردند و قصد بردن شهید هاشمی‌نژاد را داشتند.

در همان شب‌ها رادیو بی‌بی‌سی اعلام کرد که در مشهد حادثه مسجد فیل را که از نادرترین حوادث است، شیر بچه‌ای در مشهد به وجود آورده است. بعد از آن شهید هاشمی‌نژاد بارها و بارها دستگیر و زندانی شدند تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 که از زندان آزاد شدند و در سنگر دبیر کل حزب جمهوری اسلامی مشهد جهت ارتقای سطح آگاهی‌های اعضا و حزب جوانان خدمات شایسته‌ای را انجام دادند. سپس وی با رأی قاطع مردم استان مازندران به مجلس خبرگان راه یافته و در تصویب قوانین حیاتی چون ولایت فقیه بیشترین نقش را ایفا کردند.

در قضایای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران یکی دو بار به همراه رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه‌ای به مناطق جنگی رفته و در افشای خیانت‌های بنی‌صدر ملعون و جبهه متحد لیبرال‌های سلطنت‌طلب و منافقین سهم بسزایی داشتند.

نقشه ترور شهید هاشمی‌نژاد از درون سازمان منافقین طرح‌ریزی شد و صبح روز هفتم مهر ماه 1360 همزمان با شهادت حضرت جواد الائمه (ع) طبق معمول در کلاس درس حضور یافته و ساعت 8 صبح هنگامی که در حال خروج از حزب بودند در محل درب خروجی حزب جمهوری اسلامی به خیل شهدا پیوست و پیکر پاکش در حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا (ع) به خاک سپرده شد؛ مدت زندگی شهید هاشمی‌نژاد 49 سال و 2 ماه و 2 روز بوده است.

آنچه مشاهده خواهید کرد گوشه‌ای است از دست نوشته‌های شهید هاشمی‌نژاد که در زندان شاهنشاهی به نگارش در آمده است.

                                                                   ***

 


فراز و نشیب زندگی گاهی موجبات سعادت انسان را آماده می‌کند و از آن جمله حوادثی که منجر بسر بردن اینجانب در خدمت جمعی از علماء و وعاظ و دانشمندان در زندان موقت شهربانی طهران گردید موجب موفقیت‌‌های فراوانی برای حقیر بوده است آشنایی با فاضل ارجمند جناب آقای سید ناصر صدری را باید یکی از موفقیت‌های زندگی خود قطعا به شمار آورم و امید است خداوند معظم له و نویسنده را همواره برای رسیدن به عالیترین مدارج کمال مدد و یاری فرماید.

تهران زندان موقت شهربانی-سید عبدالکریم هاشمی‌نژاد

14 صفر المظفر1338

 نظر دهید »

شهیدی که با خط خوش نوشت، شهادت

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

علیرضا خط خوشی داشت. با همان خط خوش، شهادت را در 26 خرداد 1365 بر صفحه‌ی زندگی خود حک کرد.
علیرضا از همان اول آرام و قرار نداشت. مشکلی که پیش می آمد محکم، مانند کوه می ایستاد. بر خلاف هم سن و سالانش گریه کردن برایش مفهومی نداشت. می گفت:  مرد که گریه نمی کند.

مدرسه که می رفت همیشه به عنوان شاگرد اول شناخته می شد. سعی می کرد در جلسات مذهبی و گروه های دانش آموزی شرکت کند و اوقات خود را با جلسات مذهبی پر کند.

از بین 12 گلبرگ گروه انقلابی امام که علیرضا هم یکی از آنها بود، 7 نفر پرپر شدند. علی رضا مثل تیری که از کمان کشیده شود، پر سرعت بود و در هر زمینه ای در کوتاه مدت پیشرفت می کرد.

انقلاب که پیروز شد تازه از دانشگاه خواجه نصیر طوسی در رشته مهندسی برق مدرک گرفته بود. هنوز مهر و امضای مدرک دانشگاهی خشک نشده بود که  راه خود را به سمت پادگان کج کرد.

علیرضا را همیشه با کوله خاکی رنگش می شد، شناخت. همان کوله خاکی که دفعه‌ی آخر بدون علیرضا به تهران برگشت و تنها یک کاغذ از شهادتش خبر داد و آدرس خانه را درآن به یادگار گذاشته بود.

علیرضا خط خوشی داشت. با همان خط خوش، شهادت را در 26 خرداد 1365 بر صفحه‌ی زندگی خود حک کرد.

خوب یادم است. آخرین باری که به مرخصی آمد، چشم هایش شیمیایی شده بود. می شد آغاز یک راه بی پایان را در نگاهش دید.

هنوز دوربین عکاسی، وسایل خطاطی، عکس هایش روی دیوار، همه و همه رفتن علیرضا را باور نکرده اند. حتی آخرین عکسش در غروبی که روی نیمکت، غربت لحظه ها را به آغوش کشیده بود.

 پیروزی را از چشمان امامش خوانده بود. آنجا که روی کمدش نوشته بود؛ جنگ، جنگ، تا پیروزی.

نام: علیرضا احمدی

تاریخ تولد:  1344/09/14

دانشگاه: صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی،  کارشناسی رشته مهندسی برق

محل شهادت: قلاویزان

تاریخ شهادت: 1365/03/26

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

وداع یاران قبل از عملیات...

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تصاویری از جبهه ها
وداع یاران قبل از عملیات…

 

 

 

سقای جبهه


شهید حاج ابراهیم “همت….فرمانده ” لشکر 27 محمد رسول الله (ص)


نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

کشتی‌گیر و فرماندهی که برای سرش جایزه تعیین کرده بودند

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در پایان از شما می‌خواهم اگر جسمم برگشت، ‌در قبر‌ چشمانم را باز بگذارید تا کوردلان بدانند که کورکورانه به این راه نرفتم، دستانم را باز بگذارید تا راحت طلبان و دنیا پرستان ببینند که چیزی با خود به آن دنیا نمی‌برم و مشتانم را گره کنید، تا ملحدان و منافقان بدانند که حتی جسم بی‌جانم نیز نخواهد گذاشت، حتی لحظه‌ای آرامش به خود ببینند. 
 

سال‌هایی نه چندان دور پیش از این، انسان‌هایی همچون پهلوان تختی در میدان‌های ورزشی و اخلاقی ما چنان ظهور کرده‌اند که هنوز شعاع تلألؤشان در عرصه‌های قهرمانی ایرانمان می‌درخشد و از این دست قهرمانان ملی بسیارند و شاید بالا‌تر از همه آن‌ها کسانی بوده‌اند که در عرصه مبارزه در راه اسلام و دفاع مقدس نیز خوش درخشیده‌اند و ما امروز که روایت یکی از این پهلوانان را برایتان مرور می‌کنیم، این پرسش در ذهن پدید می‌آید که آیا قهرمانان امروز ما توانسته‌اند جای خالی این پهلوانان ملی را پر کنند؟!

بخشی از زندگی پهلوان شهید داریوش ریزوندی

داریوش به سال ۱۳۳۶ در شهر کرمانشاه دیده به جهان گشود. از کودکی به ورزش علاقه‌مند بود و همزمان با تحصیل به ورزش کشتی نیز می‌پرداخت. او در مسابقات کشتی دانش‌آموزی ‌قهرمان شد و در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ با آغاز اعتراضات مردمی علیه شاه، داریوش به صف انقلابیون مسلمان پیوست.

وی همچنین در سازماندهی نیروهای انقلابی شهرشان برای مبارزه نقش فعالی داشت. پیاده کردن نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) و تکثیر و پخش اعلامیه، از کارهایی بود‌ که ‌در دوران مبارزه پیوسته انجام می‌داد. همزمان در مسابقات ‌کشتی شرکت می‌کرد و ‌قهرمانی ‌می‌‌شد. پس از گرفتن ‌دیپلم و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، داریوش ‌‌معلم ابتدایی کودکان روستاهای کوزران‌ شد.

او همزمان با تحرکات ضد انقلاب در مناطق غربی ایران به مقابله با آنان برخاست و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نکرد. وی از جمله بنیانگذاران اصلی کمیته، سپاه، بسیج و جهاد سازندگی در اسلام آباد غرب بود. شهید ضربات کاری بر پیکر ضد انقلاب در غرب وارد کرد، طوری که دشمن برای سر او جایزه گذاشته بود. پس از مدتی در کمین ضد انقلاب به اسارت در‌آمد، ولی در حین انتقال به کمک رزمندگان اسلام آباد غرب آزاد شد.



با آغاز جنگ تحمیلی به ‌سپاهیان اسلام پیوست و در مناطق عملیاتی غرب ایران، مشغول نبرد شد. وی پس از مدتی از غرب به جنوب آمد و به عضویت تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) درآمد. داریوش در عملیات الی‌بیت‌المقدس شرکت کرد و در آزادسازی ‌خرمشهر نقش داشت. پس از عملیات رمضان از سوی فرمانده لشکر ۲۷ «شهید همت» به فرماندهی گردان مالک اشتر منصوب شد.

شهید ریزوندی فرماندهی لایق و توانا و مورد علاقه رزمندگان بود. در شب عملیات مسلم بن عقیل (ع) در حالی که فرماندهی گردان مالک اشتر تیپ محمد رسول الله (ص) را بر عهده داشت، نیروهای تحت امرش را جمع کرد و همانند سرورش حسین بن علی (ع) برای آنان سخن گفت و آنان را برای شرکت در عملیات مخیر آماده کرد.

سرانجام در دوازدهم مهر سال ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل و در منطقهٔ سومار، نزدیک پاسگاه مندلی عراق با ‌ترکش خمپاره به شهادت رسید.

هم‌اکنون خلاصه‌ای از عناوین قهرمانی این پهلوان شهید:

۱ ـ کسب مقام نخست مسابقات کشتی فرهنگ روستایی سال ۱۳۵۴
۲ ـ مقام نخست مسابقات کشتی جوانان سال‌های ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶
۳ ـ نفر نخست مسابقات کشتی آموزشگاه‌های ایران ۱۳۵۷
۴ ـ مقام نخست مسابقات انتخابی کشتی، جام بزرگداشت شادروان تختی ۱۳۵۹
۵ ـ قهرمان مسابقات کشتی یادبود شهید معطری ۱۳۶۰



بخش هایی از وصیت نامه شهید داریوش ریزوندی

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

لبخندی که پس از اصابت خمپاره بر لبان «کمک بی‌سیم چی» نشست

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سراسیمه از سنگر بیرون آمدیم ببینیم چه اتفاقی افتاده، دیدیم ترکش‌های خمپاره به محمود برخورد کرده و یک دستش را کامل برده و قسمت‌هایی از شکمش پاره شده است. 

ایامی که آن را سپری می‌کنیم، لحظه به لحظه‌اش عجین است با غرورانگیزترین روزهای عاشقی سربازان امام راحل که با رشادت و جسارت‌شان حماسه‌ای بس عظیم به نام «عملیات والفجر هشت» آفریدند، عملیاتی که رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا نخستین نفراتی بودند که وارد شهر فاو عراق شدند و پرچم مبارک گنبد امام رضا(ع) را بر فراز بلندترین مسجد فاو به اهتزاز در آوردند، «محمد موظف رستمی» از رزمندگان این لشکر به بیان خاطره‌ای زیبا از آن روزهای شور و شعور پرداخته که تقدیم به مخاطبان می‌شود.

در فاو، کمک بی‌سیم چی قائمشهر ی با من بود به اسم محمود، 15 سال بیشتر نداشت، شاید همین سن کمش باعث می‌شد گاهی بی‌احتیاطی کند و بیش از حد از مواضع خودی فاصله بگیرد.

خاکریز دشمن هم بسیار مستحکم بود و طوری ساخته شده بود که دید خیلی خوبی به منطقه ما داشت و کوچک‌ترین حرکت ما با آتش سنگین جواب داده می‌شد، این در حالی بود که ارتفاع سنگر ما نیم متر بود و ما مجبور بودیم نماز را حتی نشسته بخوانیم.

استفاده از امکانات سنگر خیلی برای مان مقدور نبود، شاید یکی از دلایل جنب و جوش‌های نامعقول محمود همین بود، البته من هم در آن وقت 18 سال بیشتر نداشتم.

یک روز محمود از سنگر خارج شده بود که صدای اصابت خمپاره 60 و بعد از آن فریاد «یا مهدی(عج)» به گوش‌مان رسید، سراسیمه از سنگر بیرون آمدیم ببینیم چه اتفاقی افتاده، دیدیم ترکش‌های خمپاره به محمود برخورد کرده و یک دستش را کامل برده و قسمت‌هایی از شکمش پاره شده، خیلی متأثر شدم، سرش داد زدم: «این‌جا چه کار می‌کنی؟ آخر؛ کار دست خودت دادی». دیدم دارد لبخند می‌زند، بعد با همان حالش بریده بریده گفت: «سیم‌های تلفن قورباغه‌ای قطع شده بود، رفته بودم وصل‌شان کنم».

محمود را با آمبولانس به عقب فرستادیم، هیچ وقت لبخندش را در آن حال وخیم فراموش نمی‌کنم.

حیات

 نظر دهید »

تیری که ظهر عاشورا بر پیشانی «فرمانده» نشست

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در راه، تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد و به خدا قول دادم که دیگه هیچ چیز ویژه‌ای از او نمی خواهم… 

در میان فرماندهان دفاع مقدس، برخی هنوز هم که هنوز است گمنامند و یا آنطور که باید، شناسانده نشده اند. سردارانی که شاید یکی از دلایل مهجوریت آنها این بود که در آغازین روزهای جنگ به شهادت رسیدند و شاید تقصیر گمنامی آنها را باید از همرزمانشان پرسید.

به هر حال، ظهر عاشورای 1359 بود که یکی از همین سرداران گمنام در تنگه حاجیان گیلانغرب، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به سر، بر خاک افتاد.
سردار شهيد علی اصغر وصالي طهرانی‌فرد (اصغر وصالی) به سال 1329 در منطقه دولاب تهران به دنيا آمد که به دليل تقارن ميلادش با ماه محرم نامش را علي اصغر گذاشتند.

 
سردار شهيد علی‌اصغر وصالي طهرانی‌فرد
 
اصغر در سال هاي جواني توانست با مشقت فراوان از ايران خارج شده و دوره‌هاي چريکي را در ميان مبارزان فلسطيني طي کند. سپس به ايران آمد و زندگي مخفي خود را شروع کرد اما سرانجام توسط عوامل رژيم طاغوت بازداشت شد.
اول به اعدام و بعد با يک درجه تخفيف به حبس ابد محکوم شد ولي بعدها حکم تغيير کرد و دوازده سال زندان برايش بريدند. در اواخر سال 56 هم بعد از پنج سال و نيم حبس، از زندان آزاد شد.
با پيروزي انقلاب، علي اصغر انتظامات زندان قصر را تشکيل داد و در سال 59 وارد تشکيلات نوپاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و از بنيانگذاران اصلي بخش اطلاعات سپاه گرديد و مدتي نیز فرماندهي بخش اطلاعات خارجي را بر عهده گرفت.
روحيه علي اصغر به هيچ وجه با امور اداري و ستادي سازگار نبود و به همين دليل مسووليت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رودررو با ضدانقلاب و متجاوزين بعثي بپردازد.

او با گردان تحت امرش در سخت ترين جبهه هاي غرب کشور خوش درخشيد و جمع قابل توجهي از آنان نیز به شهادت رسيدند. نيروهاي تحت امر علي اصغر وصالي به دليل بستن دستمال سرخ بر گردن هايشان به «گروه دستمال سرخ ها» شهرت داشتند. (وجه تسميه اين گروه، به شهادت يکي از اعضاي جوان آن باز مي گردد که به هنگام شهادت، لباسي سرخ بر تن داشت که همرزمانش به عنوان يادبود وي، تکه هايي از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.)
روز تاسوعاي سال 1359 تصميم گرفته شد عملياتي براي روز عاشورا تدارک ديده شود.
حوالي ظهر عاشورا، علي اصغر در تنگه حاجيان از ناحيه سرمورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همين جراحت، مصادف با چهلمين روز شهادت برادرش اسماعيل به شهادت رسيد.
 پيکر پاک شهيد اصغر وصالي تهراني فرد در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در کنار برادرش و در ميان يارانش (گروه دستمال سرخ‌ها) به خاک سپرده شد.

در جمع یاران
 
مريم کاظم زاده از خبرنگاران دوران دفاع مقدس است که قصه آشنايي او با شهيد وصالي و جرو بحث هايي که در برخوردهاي اول با هم داشتند و بعد خواستگاري غير منتظره شهيد وصالي از ايشان، ماجراهای جالبی دارد.
 او مي گويد: «يک بار شهيد اصغر وصالي که از فرماندهان سپاه بود مرا ديد و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت ميز مي نشينيد و از جنگ مي نويسيد راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته باشد، نه اين که خيلي شجاعت به خرج دهد! و بعد از عمليات چند عکس جنگي بگيرد!»
 همين حرف شهيد وصالي باعث حضور مستمر خانم کاظم زاده در جبهه ها شد؛ چه در کردستان و چه در جنوب، معيار شهيد وصالي براي خواستگاري از خانم کاظم زاده هم خيلي جالب بود: «من براي ادامه راه، همراه مي خواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي مي تواني همراه من باشي.»
 

 
در کنار همسر

متن زیر خاطراتی از آخرین دیدار سرکار خانم مریم کاظم زاده با همسر شهیدش اصغر وصالی است:

روز تاسوعا بود که به اتفاق آقای بزرگ (فرمانده سپاه گیلانغرب) از سرپل ذهاب وارد گیلانغرب شدیم.
ناهار رو سرپل ذهاب خورده بودیم. شام هم برایمان نون و سیب‌زمینی آوردن که من اصلا نخوردم.
اصغر تند تند می خورد و درضمن جلوی فرمانده ارتش و بقیه رزمنده‌ها برای من هم لقمه می گرفت ولی من نمی خوردم چون نون بیات و سیب زمین اینقدر خشک است که اصلا از گلوی آدم پایین نمی‌رود.
آقای آزاد به شوخی به من گفت: «خواهر! حاضر بودی امشب برای عملیات همراه ما می آمدی؟»
گفتم: «حاضر بودم سیمرغ می شدم و اصلا احتیاجی هم به شما نداشتم و بالای ماشینهاتون پرواز می‌کردم.»
اصغر نگاهی به من کرد و گفت: «اگر سیمرغ هم بودی، نمی‌گذاشتم امشب بیایی.»
ساعتی بعد، اصغر از من خداحافظی کرد و رفت اما چند دقیقه نگذشته بود که دوباره برگشت، پیشانی من را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. اصلا سابقه نداشت که برای خداحافظی دوباره برگردد.
ده دقیقه بعد که من برای خواب آماده می شدم، دیدم دوباره در را باز کرد و آمد. خداحافظی کرد و دوباره رفت. خیلی برای من عجیب بود.
همان شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم یک نفر آمد که از وجاهت و ردای سبز و لباس سفیدش فهیمدم سید بزرگواری باید باشد. رو به من کرد و گفت: «امانتی را بده.»
گفتم: «نه این مال من است.»
گفت: «نه این یک امانت دست توست باید آن را بدهی.»
مجددا گفتم: «امکان ندارد. این مال من است.»
اینقدر اصرار کرد که من ناراحت شدم و گفتم: «اصلا مال خودتان. ببرید.»
نزدیکی های صبح بود که با صدای توپ و خمپاره که یکیش هم کنار اتاق ما منفجر شد، از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود. رفتم و برای نماز صبح وضو گرفتم. خوابی که دیده بودم، خیلی واضح در ذهنم مانده بود.
اون روز، روز عاشورا بود و من دائم در این فکر بودم که در سال 61 هجری در این لحظات، در کربلا چه خبر بوده؟
هرچه هم خواستم آیة‌الکرسی بخوانم، ذهنم یاری نمی کرد و تا نیمه آن را می خواندم. خیلی کلافه بودم.

آقای بزرگ، حدود ساعت 3 یا 4 بعدازظهر آمد ولی خیلی ناراحت بود.
گفتم: چی شده؟»
گفت: «باید برگردیم مقر سپاه.»
گفتم: «اصغر کجاست؟»
تو مسیر کم کم به من گفت که اصغر حدود ساعت 11 تیر خورده. من اصلا باورم نمی شد که چنین چیزی امکان داشته باشد.
وقتی وارد محوطه سپاه شدم، دیدم بچه‌ها بی تابن. یکی سرشو به دیوار می زد، یکی گریه می کرد و …
خیلی ناراحت شدم. داد زدم و گفتم: «خودتونو را جمع کنید. روزی که وارد این منطقه شدیم، می دونستیم که چه اتفاقی می افته.» ولی من خداییش اصلا فکرش رو هم نمی کردم که این اتفاق برای من بیفته.
بچه ها اومدن دورم جمع شدن و گفتن که چیکار کنیم؟
یک آن ذهنم رفت کربلا. الان هم عصر عاشوراست و جسدها روی زمین است و همه آمدن پیش حضرت زینب(س). البته اینها اصلا قابل قیاس نیست اما من دیدم که در چه جایگاه سختی هستم. عاشورا قدرت عجیبی به من داد و خیلی راحت به بچه ها گفتم: «نماز می خونیم و میریم اسلام آباد.» چون اصغر در بیمارستان اسلام آباد بود.
در راه، تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد و به خدا قول دادم که دیگه هیچ چیز ویژه‌ای از او نمی خواهم. حالا نمیدونم چرا اینقدر برای زنده بودنش اصرار داشتم. ولی واقعا تمام مدت، همه خواسته من همین بود که وقتی بالای سرش میرسم، زنده باشه.
وارد بیمارستان که شدیم، رضا مرادی با ذوق و شوق فراوان آمد و گفت: «خواهر! زنده است.»
منم گفتم: «الحمدلله.»

تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود ولی تو کما نبود. بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. ایشان که متخصص مغز و اعصاب و اهل اصفهان بود را از سرپل ذهاب می شناختیم.
تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمی‌آمد کردم ولی نشد.»
کم کم داشت من را آماده می‌کرد.
گفت: «تیر ناحیه‌ای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»
گفتم: «تا آخر عمر باهاش می‌مونم.»
گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»
گفتم: «هستم.»
گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»
گفتم: «اصلا حرفشو نزن. همینجا می‌ایستی و نگهش می‌داری.»
ایشون هم نرفت حتی بخوابه. خیلی دلم سوخت. بهش گفتم اگر کاری بود صدایتان می‌کنم.
لباسهای اصغر را درآورده بودند. جالب بود که هرکس به بدنش دست می زد، هیچ واکنش نداشت اما وقتی من دستش را می گرفتم، آروم دست من را خم می کرد. یا اینکه تا من گفتم: «چطوری؟»، یه قطره اشک در گوشه چشمش جمع شد. دکتر انصاری گفت اینها نشانه های خوبیه اما اگر هم امشب را بتواند رد کند، باز همان خطرهایی که گفتم، وجود دارد. منم گفتم: «هرطور که شود، تا آخر کنارش می مانم.»
نیمه‌های شب 28 آبان بود. نگاه به دستش کردم، دیدم هنوز حلقه‌اش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم کرد و اجازه نداد.
من هنوز هم ارتباط با اصغر را حس می کنم. اما اینقدر دچار روزمرگی شدم که از این ارتباط گاهی غافل می‌شوم. هنوز هم وقتی خواب می بینم، به او می گویم: «کجایی؟ خیلی وقته ندیدمت.» اون هم بارها اینو به من میگه که «من هستم. تو کجایی؟»
مشرق

 نظر دهید »

از بس به جبهه رفت، حقوق او را قطع كردند!

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

کارش را هم در بانک‌‌ رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مأمور شوند؛ اما بانک نپذیرفت و مدتی هم حقوقش را قطع کردند؛ اما حبیب گفت: «من رو اخراج کنید، اما من می‌رم جبهه».

 

سردار شهيد حبيب الله شمايلي، قائم مقام فرماندهي لشکر7ولی عصر(عج) از شهرستان مؤمن بهبهان برخاسته بود.
از نخسین روز تجاوز دشمن بعثی به سرزمین مقدس ایران اسلامی تا روزی که به شهادت رسید، لحظه ای آرام نگرفت.
او در جبهه ماند تا اين كه شلمچه شد قربانگاه او؛ شلمچه‌اي كه كربلاي جنوب ناميده شده است.
نگاهي به زندگي و خاطرات او ما را وامي‌دارد تا به ايمان و اخلاص اين شهيد و شهداي دفاع مقدس سر تعظيم فرود بياوريم.

حبيب‌الله شير جبهه‌ها بود

با توجه به تجاربی که در دوره خدمت سربازی به دست آورده بود، در آغاز جنگ شش ماه در کنار نیروهای ارتش به عنوان نیروی احتیاط بود و پس از آن به رزمندگان بسیج و سپاه پیوست.

هر نقطه از جبهه‌های جنگ که کار مشکل می‌شد یا نیاز به از خودگذشتگی داشت، او آنجا حاضر بود؛ از جبهه شوش که همرزمی توانا برای سردار شهید دکتر مجید بقایی و همرزم شهیدش، درویش و بهروزی بود و سختی‌ها و جراحت‌هایی که به جان خرید و یا درعملیات طریق القدس، فتح المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، کربلای ۴و ۵ که همه گویای رزم بی‌امان آن سردار ملی و شیر جبهه‌ها بود.

در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس فرمانده محور عملیاتی بود و در عملیات رمضان معاون فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع)، پس از آن مسئولیت فرماندهی طرح و عملیات و قائم مقام فرماندهی تیپ امام حسن (ع) را پذیرفت.
 
در خیبر داغدار برادر شد

از دست دادن دوستان و برادرانی که از آغاز جنگ با وی به مصاف با دشمن آمده بودند، از یک طرف و تلاش دوچندان وی برای سازماندهی و رفع مشکلات رزمندگان بهبهان و نیروهای تیپ ۱۵ آبی ـ خاکی امام حسن مجتبی (ع) که از شهرهای گوناگون رهسپار آنجا شده بودند، بر شانه‌های حبیب سنگینی می‌کرد و این فشار‌ها با شهادت سرداران شهید غلامی، بهروزی، درویش دوچندان شد.

پس از عملیات خیبر به شدت داغدار شد، نه تنها داغ شهادت برادرش حمید شمایلی را دید که یاران حماسه‌سازی چون خداداد اندامی، مجید آبرومند و سعید موسویان نیز او را تنها گذاشتند. این مشکلات کمترین خللی در اراده او پدید نیاورد و با عزمی جدی‌تر در راه پاسداری از اسلام ناب محمدی، تلاشش را دوچندان کرد.

با عصا به جبهه مي‌رفت
 
سردار شمایلی، زندگی در کنار بسیجیان و در سختی‌ها را دوست داشت. او از بلاجویان عاشقی بود که بار‌ها با پیکری مجروح، دلی بزرگ و دریایی، بستر آرام شهر را‌‌ رها می‌کرد و عصا زنان در منطقه جنگی حضور می‌یافت تا آرامش واقعی خود را در جمع بهترین بندگان خدا در جبهه‌ها بیابد.

او سنگ صبور رزمندگان بود

با توجه به این که همه مراجعات برادران رزمنده در هنگام اوج و شدت سختی‌ها رو به سوی سردار شمایلی بود، از جانب سردار فرماندهی کل سپاه، دکتر محسن رضایی لقب سنگ صبور گرفته بود.
 
پس از عملیات کربلای یک در مهران، نیروهای قدیمی تیپ ۱۵ امام حسن (ع) به فرماندهی حبیب الله شمایلی، نخست به ناو تیپ کوثر و پس از آن به لشکر ۷ ولی عصر (عج) با نام محور ۲ یا محور امام حسن (ع) پیوستند که در این زمان، سردار شمایلی مسئولیت معاونت لشکر ۷ ولی عصر (عج) را به عهده داشت.

هدایت نیرو‌ها در عملیات کربلای ۴و۵ و ابتکارات فرماندهی وی در عبور نیروهای رزمنده از رودخانه اروند و استقرار بر جاده فاو ـ البحار و همچنین محاصره شهرک دوعیجی و تصرف این شهرک با گرفتن اسرای فراوان از دشمن، برگ زرینی از تلاش‌های این سردار فداکار و بی‌ادعا به شمار می‌رود.

همسر شهيد با اين خاطرات او را به ما معرفي مي‌كند:

نخست: از بس به جبهه رفت، حقوق او را قطع كردند!

سال ۵۹ عقد کردیم. آن موقع ۲۳ سالم بود. پس از عقد ما بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. ایشان منقضی خدمت ۵۶ بودند و به جبهه رفتند و ماندگار شدند. پس از عقد من اصلا ایشان را ندیدم. خیلی کم به خانه می‌آمد اما هرچه بخواهی خوب و مهربان بود.

کارش را هم در بانک‌‌ رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مأمور شوند؛ اما بانک نپذیرفت و مدتی هم حقوقش را قطع کردند، ولی حبیب گفت: من رو اخراج کنید اما من می‌رم جبهه.
 
در آن روزها من همیشه نگران بودم و دلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می‌گفت: تحمل کن، تموم می‌شه این جنگ، جبران می‌کنم برات.

تا اینکه آبان ماه ۱۳۶۰ ازدواج کردیم. تا آن روز در تمام عملیات‌ها شرکت داشت و مجروح می‌شد.
زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده‌ای برگزار شد.

دوم: مي‌گفت: من يك بسيجي ساده هستم.

همیشه می‌گفت، من یک بسیجی ساده هستم و مثل بقیه کار می‌کنم. ما با هم چهار سال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم. گاهی خودم از رفت‌وآمد‌ها و تماس‌هایی که با ایشان گرفته می‌شد، می‌فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.
 
سوم: آرزو داشتم مجروح شود و به خانه بيايد؛ اما…

همیشه در جبهه بود.
من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه ۴۸ ساعت می‌ماند و می‌رفت.
تنها یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند. پس از مجروحیت از منطقه او را به بیمارستان اصفهان برده بودند و بعد به تهران منتقل کردند. در آنجا روی پایش که ترکش خورده بود، عمل انجام دادند و پساز آن به بهبهان منتقل شد.

با هم از تهران به سمت بهبهان می‌آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه‌ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم و ایشان در حالی که عصا می‌زد به جبهه رفت و پس از مدتی آمد.

آن روزها، بهترین دوران زندگی‌ام بود که حبیب را بیشتر در خانه می‌دیدم؛ اما در خانه هم که بود، مدام بی‌قرار جبهه و دوستانش بود و اخبار نگاه می‌کرد. با وجود این من می‌گفتم: خداکنه ترکش بخوری، بیای بمونی. حبیب فقط لبخند می‌زد.

… حبيب به محبوب رسيد

سرانجام سردار حبیب شمایلی در منطقه پنج ضلعی در شلمچه و در میانه نبرد سخت کربلای ۵ در تاریخ ۸ / ۱۲ / ۶۵ به شهادت رسید تا پس از سال‌ها تلاش و مجاهدت، پاداش زحماتش را از معبودش بگیرد و مهمان دوستان و برادر شهیدش حمید شود.

فرازی از وصیت‌نامه سردار شهید حبیب الله شمایلی:

چون هدف بزرگ و مسئولیتی که به دوش امت ما افتاده و انتظاری که محرومان دنیا از انقلاب ما دارند، عظیم می‌باشد، سختی، دوری، کمبود، نارسایی و سایر عوامل، طبیعی بوده و ما باید صبر و استقامت را از رسول الله و امامان معصوم آموخته، زیرا آنان به وعده خداوند ایمان و یقین کامل داشته‌اند.
خداوندا انقلاب ما را تا پیوند آن با انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) مستدام بدار.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

دلنوشته یک فرمانده برای همرزمانش

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

چه زود گذشت! یادتان می‌آید در گروهان هجرت، وقتی فاصله اندکی با شما نداشتم و درگیری با دشمن شروع شد خود را به شما رساندم. وضعیت نیروها را طوری دیدم که در حال جنگ تن به تن با نیروهای دشمن بودید.

 

 حاج عباس قهرودی از جمله فرماندهان باقی مانده از لشکر 10 سیدالشهدا است که هنوز با آثار و جراحات به جای مانده از دوران دفاع مقدس مبارزه می‌کند. مطلب زیر دلنوشته‌ای است که وی برای همرزمانش پیرامون عملیات کربلای پنج نوشته است:

 


 

 

مردان الهی یادتان هست 15 روز بعد از بمباران شیمیایی دشمن در خرمشهر و بازگشت‌تان از عملیات کربلای4 و شروع برای عملیات کربلای 5، مرحله اول عملیات گردان حضرت قاسم (ع) را در قسمت شمالی و پهلوی دژ و سیل بند کانال ماهی و سنگرهای حلالی و نونی شکل و… . سمت چپ سه راه شهادت و نیز دشت‌های وسیع غرب دژ و سیل‌بند کانال و خاک ریزهای منطقه‌ای و سنگرهای برجکی- شروع کردید؟ چه دلاوری و مردانگی از خود نشان دادید و از پهلو و پشت خط دشمن با استفاده از تاریکی شب خود را تا حدود 10 الی 20 متری دشمن و حتی نزدیکتر به بالای سر سنگرهای اجتماعی و انفرادی و فرماندهی دشمن رساندید و آنها را غافلگیر کردید و با بانگ الله‌اکبرتان با سرعتی رعد آسا بر سر دشمن فرود آمدید و خواب را از چشمان ظالمان غاصب ربودید.

مرحله دوم عملیات لشکر10 سیدالشهدا (ع) بود و دشمن کاملا هوشیار! باتوجه به آن امکاناتی که در اختیار داشت قدرت غافلگیری را برای ما پایین می آورد و مجال هر نوع حرکت را در روز و شب توسط بمباران هوایی و آتش‌های توپخانه و… از نیروهای خودی سلب می‌کرد.

زمانی که می‌خواستم رمزعملیات به نام مقدس «یافاطمه الزهرا(س)» را برایتان اعلام کنم، تمام وجودم به یکباره لرزید و متوسل شدم به چهارده معصوم(ع) و پشت سر هم نام مبارکشان را به زبان آوردم و اشک از دیدگانم جاری شد.

گفتم:خدایا! این وضعیت را ناظری و می‌بینی این سربازان جنود تو هستند، اگر کمک و مدد تو نباشد ما کاری از پیش نخواهیم برد! بچه‌های مظلوم و معصوم در دل شب برای یاری دین تو به میدان نبرد آمده‌اند، تو را قسمت می‌دهم به چهارده معصوم(ع) (پرتو نور وجودت)رزمندگان اسلام و بچه‌های گردان را پیروز میدان بگردان.

که به یکباره تمام ترس و نگرانی ام از عدم موفقیت نیروهای گردان برطرف گردید و قلبم مملو از آرامش و سکینه شد. طمأنینه و اطمینان خاصی در تمام وجودم حکم فرما شد و قلبم گواهی داد خدا با ماست و به یاد آیه «هُوَمَعَکُم أینَماکُنتُم» افتادم که خداوند قریب می‌فرماید: هرکجا باشید من باشمایم. این مطالب از خاطرم گذشت که در ادعیه اهل بیت(ع) خوانده بودم: «إنَّ جُندُکَ  هُم ٱلغَالِبُون» سپاه خدا منحصراً همیشه فاتح و غالب است.

«إنَّ حِزبِکَ هُمُ ٱلمُفلِحَون» همانا سپاه خدا پیوسته رستگارند و همچنین «إنَّ أُولِیائِکَ لَاخَوفِ عَلَیهِم وَ لَا همیَحزَنُون» به درستی که دوستان تو (در دو عالم) هیچ ترس وغم اندوهی دردل ندارند؛ به حق، همین بود.

همه شاهد چنین صحنه‌ای بودیم و قلب‌های شما گواهی می‌داد به این امر، و همه می‌دانستیم چه بکشیم و چه کشته شویم، چه غالب و چه مغلوب، ما به تکلیف خود عمل کرده‌ایم و قائل به نتیجه نیستیم و خدا نتیجه را برای ما مشخص می‌کند.

از پشت بیسیم وضعیت گروهان‌ها را جویا شدم و برایم روشن شد که هرکدام در موقعیت مدنظر و تعیین شده قرار دارند. سپس نام مبارک خانم فاطمه زهرا(س) را به زبان آوردم و رمز عملیات را فریاد زدم. شما عزیزان و دلاورمردان بیشه نبرد با استفاده از تاریکی شب از پهلو و پشت خط دشمن خود را تا حدود10 تا20 متری مواضع دشمن و حتی نزدیکتر، به بالای سر سنگرهای اجتماعی و انفرادی، فرماندهی، خودروهای زرهی و زره پوش، امکانات مهندسی، لودر و بولدزر و… . عراقیان بعثی رساندید و پس از شنیدن رمز عملیات آنها را با صدای الله اکبر خود غافلگیر کردید.

ما هر چه از نظر عقلی و تدابیر نظامی در توان داشتیم و با به کارگیری همه امکانات موجود وارد کار زار می‌شدیم و بقیه کار را به خدا واگذار کردیم. همه می‌دانیم؛ مگر غیر از این بود؟…توان نظامی و برابری در جنگ ما حرف اصلی را نمی‌زد چون ما از نظر تجهیزات نظامی هیچ توان و برابری با دشمنانمان نداشتیم فقط قدرت ایمان و رهبری امام راحل و اراده راستین شما عزیزان نسبت به هدف مقدستان بود که رضایت و خوشنودی حق را در برمی‌گرفت.

دلیرانه و جانانه جنگیدید و با نثار جانتان وجب به وجب منطقه ی گردان را که حدود  7 الی 8 کیلومتر بود را از لوس وجودشان پاکسازی نمودید و تلفات سنگینی از دشمن گرفتید. تانک و ادوات سنگین و سبک، تانک‌ها و خودروهای سنگین و سبک زرهی و تجهیزات مهندسی، لودر و بلدوزر و… منهدم نمودید و بخش عظیمی از منطقه را آزاد کردید و به هدف از پیش تعیین شده خوددست پیدا کردید. ای عزیزانم خدا بزرگ است و شما را بزرگ آفریده است ؛ قدر و منزلت و ارزش شما را خدا می‌داند. 

چه زود گذشت! یادتان می‌آید در گروهان هجرت، وقتی فاصله اندکی با شما نداشتم و درگیری با دشمن شروع شد خود را به شما رساندم. وضعیت نیرو ها را طوری دیدم که درحال جنگ تن به تن با نیروهای دشمن بودید.

درگیری آنچنان بالا گرفته بود به نحوی که تشخیص نیروهای خودی با دشمن بسیار دشوار بود به هرصورت با عنایت خدا و درایت فرماندهان گردان و دلاوران گروهان و دسته و گروه اوضاع تحت کنترل شما درآمد.

در یاری گروهان شهادت، نیروهای ادوات لشگر با همکاری برادران بزرگوار امرالله شاهسوند و محمد رضا آرین ازنیروهای آموزش نظامی لشگر که ازشرق کانال ماهی پشتیبانی میکردند و با هماهنگی اجرای آتش ادوات سبک وسنگین روی دژغربی  کانال ماهی که گروهان شهادت ازروی آن ازشمال به سمت جنوب  پیش روی می کرد اجرا می نمودند وکمک شایانی درتسهیل پیشروی این گروهان کردند.

 

 

 

از سمت راست-شهید داود حیدری-سردارقهرودی-شهید آجرلو
فرمانده ی گروهان شهادت، شهید صفر حاجوی که رهرو پیشوایش حضرت ابوالفضل العباس (ع) بود چنان رشادت و شجاعتی نشان داد،حماسه افرینی کردکه همه را از عمل خود متحیرکرده بود ! به تنهایی خود یک گروهان بود و درجلوی نیروهایش با دشمن جنگ تن به تن  میکرد و با پرتا ب نارنجک و زدن آرپی جی  و تیر، امان را از دشمن گرفت و راه را برای حرکت به جلوی سایر نیروها بازمیکرد.سنگری بعد از سنگری دیگر منفجر میشد و نیروهایش به او مهمات میرساندند و به سمت جلو پیش میرفت. حدود 3 الی 4 کیلومتر دژ کانال ماهی را از وجود دشمن پاک سازی کرد.

شهید صفرحاجوی با ایمان و اراده پولادین خود ومصمم در راه عقیده و هدفش با نثارجان خود بارسنگینی را از دوش گروهان و گردان برداشت و جناح چپ گردان را مرحله به مرحله که پیش میرفت تامین میکرد و پس ازطی این مسافت ضربات سنگینی به دشمن وارد میکرد و سرانجام توسط تیربارهای دشمن سروسینه ی مبارکش مورد اصابت گلوله قرارگرفت ومانند سروبلند قامت علقمه(حضرت عباس ابن علی) شتابان به سوی حق شتافت وپیکرمطهرش همراه با همرزمانش همانند ارباب تشنه لب که 3روز درخاک کربلا بی غسل وکفن ماند،بیش از10سال بی غسل وکفن ، بی نام ونشان برروی خاک های کربلای شلمچه ماند…

شهیدصفرحاجوی باعمل خود باشجاعت وصف  ناپذیر ودلاور مردی که ازخودش نشان دادیادوخاطره ی اسوه های لشگر 10سیدالشهدا(ع) و گردان حضرت قاسم(ع) ،مانند شهیدمرتضی زارع، حمزه دولابی، بهرام نوری و…. زنده کرد و الگویی شد برای رزمندگان ،نسل جوان ومایه غرور وعزت پیشوایش . روحش شاد و مقامش متعالی باد.

خوشحالم که توانستیم به وظیفه ای که بردوشمان بودعمل کنیم وازاین آزمایش الهی سربلند بیرون آییم.

این نصرت جزبه مدد الهی و نظر اهل بیت عصمت وطهارت (ع)میسّرنمی گشت که همه ی شما به آن اذعان دارید.

خاطرم هست صبح عملیات فرمانده لشگر سردار جانباز فضلی به همراه جانشینش سردار شهید یدالله کلهر وارد منطقه ی عملیات، واقع در دژ غربی کانال ماهی که به تصرف بچه های گردان در امده بود، شدند. و در سنگری در کنار سایر نیروها و در زیر آتش سنگین دشمن مستقر گردیدند.آتش دشمن به قدری زیاد بود که از ما شهید و مجروح زیادی می گرفت.

در حوالی سنگر این دو عزیز یکی از نیروهای مسئول پشتیبانی لشگر 27 محمد رسول الله (ص) برادر عبادی و چند تن از همرزمان مان شهید شدند.

برادر عبادی درحال حرکت به سوی نیروهایش بود ناگهان سر مبارکش بواسطه ی اتش دشمن از بدن جدا شد و من ناظر این صحنه بودم او چند قدمی بدون سر حرکت کرد و سپس بر زمین افتاد و روح بزرگش به آسمان پر کشید روحش شاد ویادش گرامی.

من خود را به حضور دو فرمانده ی لشگر رساندم و به این دو عزیز عرض کردم شما اینجا چه می خواهید؟ مگر نمی بینید اتش سنگین است؟ نیازی نیست که اینجا باشید، ما هستیم! اگر برای شما اتفاقی بیفتد هدایت لشگر به عهده ی چه کسانی خواهد بود؟ با اصرار و التماس خواستم که به عقب برگردند.

این دو بزرگوار در جواب به من فرمودند آمده ایم تا از نیروهای بسیجی روحیه بگیریم.

ولی آنها در اصل با حضورشان به ما روحیه می دادند و انصافا هم حضورشان نقش موثری در افزایش روحیه ی بچه‌ها داشت.

در سپاه اسلام، چه نیروهای رده بالا و چه رده پایین همه یکسان و برابرند و این امر یکی از دلایل پیروزی و موفقیت ما در جنگ بود.

شما حماسه آفرینان دست تمام مدعیان و قهرمانان تاریخ را بسته و آن ها را مات و مبهوت عظمت خویش گردانیدید.جان بر کف به میدان رفتید و مرگ را به بازی گرفتید.شما شیرمردان با جهاد و فداکاری خالصانه و با ابراز ایثار و گذشت نسبت به همرزمان خود درمیدان آتش وخون با استقامتی وصف ناشدنی در منطقه ی شلمچه و جنگ تن با تانک و تن به تن با دشمنی تا بن دندان مسلح،امنیت و عزت را برای ایران عزیز و هموطنان غیورمان به ارمغان آورید و دل امت و امام را شاد کردید که شادی امت و امام به شادی رسول الله اعظم بدل شد و دل مستضعفین جهان را شاد نمودید. خدایتان اجر جزیل وصبرجمیل عطانماید.

یدالله فوق ایدیهم، شما دلیرمردان و بنده به عنوان خادم شما خوب می دانیم در آن ایام، دست قدرت خدای قادر مطلق در لحظه به لحظه ی میدان نبرد بالای سر ما بود. 

حضورش بر همگان مشهود بود و اگر چنین نبود مقابله و پیروزی با دشمنی که به پشتیبانی کفر و استکبار جهانی دل خوش کرده بود ممکن نمی شد. جود و احسان و لطف و کرم خاصش شامل حال شما مومنین و متقین گشت تا پیروز میدان گردیدید. ما نوجوانان و جوانان آن زمان به پیروی از مولایمان حضرت قاسم بن الحسن(ع)که مرگ درکامش شیرین تر از عسل می نمود، با دلی پاک و نیتی خالص ندای هل من ناصر آن پیر جماران را با گوش جان شنیدید و دعوتش را لبیک گفتید. یادم نمی رود راز و نیازهای شبانه تان را  از دوری معشوقتان (الله) بی تاب بودید و برای رسیدن به او سر از پا نمی شناختید.

چشمان بصیر، شما را آسمانی می دیدند و می‌دانستند این عالم برای شما قفسی تنگ و تاریک است. الابذکرالله تطمئن القلوب،آن چنان با معبود خود انس گرفته بودید و اطمینان خاطر داشتید که عارفان و زاهدان پیر طریق را حیران می کردید. ضعف و سستی و ترس در شما راه نداشت،‌ عقل از درک عظمت این قدرت و پایداری و شجاعت باز مانده بود. شما رزمندگان گردان حضرت قاسم (ع) تجلی عشق و محبت الهی بودید که در نثار جان خویش از دیگران پیشی می گرفتید و مصداق تام فداکاری بودید. خدا را شاکرم که نسل جوان امروز الگوهایی چون شما دارند. شما دلاورمردان، تقوای الهی پیشه کردید و با تلاش مثال زدنی خود، غیر ممکن را ممکن نمودید.

یادم نمی‌رود؛

کمی و کاستی ها را!

فشار و سختی های وارده از سوی دشمن را!

درشب عملیات فریاد الله اکبر و یامهدی ها را!

ناله ها و زمزمه های شبانه را!

حجم آتش های سنگین و سبک را!

تیر مستقیم تانک ها و کالیبرها را!

تک تیراندازها را!

مجروحین مظلوم ومعصوم درخون غلتان را!

آخرین زمزمه ی زیرلب‌ها را!

یازهرا و یاحسین ها را!

لبان تشنه ی شهیدان را!

خنده های لحظه عروجشان را!

شهادتین ها را!

نامه های خونین در جیب ها را !

امداد های غیبی را !

پیکر مطهر شهیدان بر خاک افتاده در کربلای شلمچه را !

گریه های جا ماندن از سفر را !

19 شبانه روزخواب به چشمان مبارکتان نیامد.

با نیتی خالص و عنایتی ویژه از جانب خدای حفیظ و رقیب مقاومت کردید.

شما مظهر عشق و صفا و شاهد و ناظر به خون غلتیدن برادران و پدران و همرزمانتان بودید.

منطقه ی شلمچه و غرب کانال ماهی، که دشمن در آن مستقر بود مملو از سنگرهای مستحکم و نونی شکل، موانع مصنوعی و طبیعی، تانک ها، پی ام پی، نفر بر و سایرتجهیزات  و نیروهای زبده ای بود، که مقابله با آن ها نیرویی فراتر از  تصور و توان ما لازم داشت. که این نیرو با توکل به خدا و استمداد از حضرات معصومین علیهم السلام و امداد های غیبی تامین شد.

هم چنین در منطقه ی نهر جاسم و نونی ها و روی دژ آجرلو و نخلستان شمال شهر بصره و جزیره ی شلحه-یا ام الطویل- درکنار اروند رود غوغا کردید و برای رضای خدا و پیروزی سپاه میهن و شهادت در دامن مولای مان امام حسین(ع) از هم پیشی می گرفتید.

نمی توانم، نمی شود! قلم، زبان ، از تصویر بیان حماسه و فداکاری و ایثار شما قاصر است.

برادران شهیدم دل تنگتان هستم ،و یاد شما وجودم را لبریز از غم فراق می کند. تسلی بخش این غم، خانواده و فرزندان و خاطرات به جای مانده از شماست. با یادتان خاطرم را بهشتی میکنم و تمنا دارم ما جاماندگان را فراموش نکنید.

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در        الّا شهیدعشق به تیر از کمان دوست

 

برگرفته از سایت گردان حضرت قاسم(ع)

 


*قهرمانان مان را بشناسیم

 سردارجانباز حاج عباس قهرودی با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سپاه پیوست و در زمره پاسداران گردان دو سپاه در پادگان ولیعصر تهران مشغول شد. او در کنارسردارانی همچون شهید محمد بروجردی و موحد دانش و رستگار و جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان در مبارزه با ضدانقلاب در کردستان، گنبد و فتنه خلق عرب و ترک شرکت نمود و بعد از شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب آمد و در عملیات فتح المبین و بیت المقدس با لشگر محمدرسول الله(ص) شرکت نمود. سردار قهرودی در عملیات والفجر مقدماتی در کنار شهید حسین یاری نسب به عنوان فرماندهی یکی از گروهان‌های عمل کننده و همچنین معاونت گردان قرار گرفت و در حین درگیری با دشمن در حالی‌که با گروهان خود در کانال های معروف فکه (کانال حنظله) توسط دشمن  محاصره شده بودند به سختی مجروح گردید.

او هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود که در عملیات والفجر یک با مسولیت معاونت گردان حنظله از لشگر27 حضرت رسول با شهید اینانلو وارد عملیات شد و این بار هم گردان حنظله به حلقه محاصره دشمن درآمد و باز حماسه دیگری خلق شد.

سردار قهرودی با تاسیس تیپ سیدالشهداء(ع) به این یگان پیوست و به عنوان معاون گردان حضرت قاسم(ع) و بعد با شهادت شهید مرتضی زارع، با فرماندهی گردان حضرت قاسم (ع) وارد عملیات والفجر2 گردید. در عملیات خیبر با پذیرفتن فرماندهی گردان عاشورا از تیپ سیدالشهداء(ع) که از پاسداران تهران تشکیل شده بود با انتقال نیروها با هلیکوپتر در پشت مواضع دشمن پیاده شد و در نبردی سخت یک پای خود را از دست داد.

عباس قهرودی علاوه برحضور در جبهه و قبول فرماندهی گردان‌های عملیاتی، در تهران با شهید بهرام شهپریان هسته اولیه هوابرد سپاه پاسداران را تشکیل داد و در مناسبتی با پریدن از هواپیما بر روی میدان آزادی هنگام سخنرانی رییس جمهور وقت(مقام معظم رهبری) با یک پا در کنار جایگاه با چتر به زمین نشست که حیرت همگان را برانگیخت. این جانباز قهرمان در عملیات‌های مختلف با مسوولیت فرماندهی گردان حضور داشت. در کربلای 2 و 4 و 5 با گردان حضرت قاسم(ع) به دشمن یورش برد و درگیری گردان حضرت قاسم(ع) با دشمن در اطراف اروند صغیر و جزیره شلحه در کربلای 5 سندی است بر دلاوری های این عزیز.

در سال 66 و بعد از عملیات کربلای 8 عباس قهرودی با گردان حضرت قاسم (ع) به سردشت رفت و در عملیات نصر4 شرکت نمود او زمستان سال 66 فرماندهی تیپ عاشورا از لشگرده سیدالشهداء(ع) را به عهده گرفت و تا آخرین روز دفاع مقدس در این سمت بود. سردارجانباز حاج عباس قهرودی با تیپ عاشورا در عملیات‌های بیت المقدس 4 و6 شرکت کرد و در اواخر مردادماه سال 67 مقابل یورش مزدوران بعثی عراق که قصد تصرف اهواز را داشتند قرار گرفت و با هدایت نیروهایش در این درگیری تلفات سنگینی را به دشمن تحمیل نمود.

کارنامه آخرین عملیات آفندی لشگرده سیدالشهداء(ع) به نام تیپ عاشورا و فرمانده آن عباس قهرودی در اولین روزهای شهریورماه 67 درجاده مهاباد بوکان به ثبت رسیده است.این سردارجانباز با 17 بار مجروحیت  و جانبازی بالای 70 درصد و سابقه حضور در جبهه بیش از 110 ماه بی ادعا در گوشه ای از شهر شلوغ تهران مهمان ماست و در آرزوی شهادت و رسیدن به یاران شهیدش روزگار میگذراند. 

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

سخن شهید چمران درباره یک شهیده

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پس از طی دوران طفولیت در سن 7 سالگی به مدرسه رفت و چون در خانواده ای مذهبی رشد کرده بود به نماز خواندن و روزه گرفتن بسیار پایبند بود. از همان دوران کودکی برای دیگران مخصوصا کوچک تر ها و ضعفا دل می سوزاند و احترامشان را نگاه می داشت.

دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از گرفتن مدرک سیکل وارد بهداری شد. فوزیه 2 الی 3 سال در بهداری کرمانشاه خدمت کرد و پس از آشنایی با کارش به پاوه منتقل و در بیمارستان آن جا مشغول به کار شد. درآمدش را نصف کرده بود و بخشی را در خانه و بخشی را برای مستمندان خرج می کرد. وی پرستاری مومن و محجبه بود و در سال های آخر عمر رژیم پهلوی علاقمندی اش را به راه امام و انقلاب با شجاعت تمام اعلام می کرد.

 


تصویری از امام را به اتاقش زده بود و در جواب نگرانی های دوستانش که می گفتند: «فوزیه! اگر ضد انقلاب‌ها بو ببرند که این عکس را در اتاقت زده‌ای، حساب همه‌مان را می‌رسند.» می‌خندید و می گفت: «ضد انقلاب هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.» آشکارا در بیمارستان پاوه اعلام می کرد که: من پیرو امام و خط امام هستم.

3 سال در پاوه بهیار بود. سال 1357 با پیروزی انقلاب اسلامی، به خاطر حمایت از انقلاب، بارها با رئیس بیمارستان درگیر شد.

آن روز فوزیه لباسی آراسته پوشید و مرتب تر از همیشه به بیمارستان رفت. با دوستانش شوخی می کرد و به بیماران رسیدگی می کرد. برای آن ها گل می چید و بالای تختشان می گذاشت. تا این که خبر رسید که شهر محاصره شده است. گفت: من با نیروهای انتظامی در بیمارستان می مانم. نمی توانم بیماران را به امان خدا بگذارم. دکتر چمران گفته بود که زنان از بیمارستان بروند. به دستور فرمانده ی عملیات، گردن نهاد. پشت تویوتا دراز کشیدند و خود را استتار کردند. ناگهان رگباری پهلویش را شکافت و 16 ساعت بعد شهید شد.

شهید چمران در وصف رشادت شهیده فوزیه شیر دل نوشت: خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک!…. دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود، 16 ساعت مانده بود و خون از بدنش می رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان بر نمی آمد گریه می کردند. این فرشته بی گناه ساعاتی بعد در میان شیون و زاری بچه ها جان به جان آفرین تسلیم کرد.

بسیج پرس

 نظر دهید »

برگی از دفتر خودسازی شهیده 14 ساله

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهیده دانش‌آموز «زینب کمایی» که توسط منافقین به شهادت رسید، دفتر خودسازی داشت که هر شب کارهایش را محاسبه می‌کرد، از خواندن نماز به موقع تا کم خوردن غذا. 
 

 


شهید 14 ساله زینب(میترا) کمایی به سال 1346 در آبادان به دنیا آمد؛ پدرش به نام­‌های ایرانی علاقه داشت و اسم او را «میترا» گذاشت؛ وقتی او بزرگ شد، از نامش ناراضی بود و به همین خاطر آن را به «زینب» تغییر داد.

خانواده کمایی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و محاصره آبادان، به اصفهان رفتند اما برادر و خواهران زینب همچنان در آبادان مقاومت می‌کردند؛ زینب در سال 1359 به رغم آوارگی در شهر جدید و فرصت تحصیل سه ماهه، با موفقیت پایۀ سوم راهنمایی را گذراند.

زینب با آن‌که در «شاهین­ شهر» غریب بود اما فعالیت­های مذهبیِ خود را در آن شهر شروع کرد؛ علاوه بر فعالیت‌های متعدد فرهنگی، برنامه‌های خودسازی را نیز لحظه‌­ای فراموش نمی­کرد. نمودار برنامۀ خودسازی یک هفته­ای­ این دانش‌آموز، مؤید این مطلب است.

فعالیت‌‌های مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود و این کوردلان در آخرین نماز مغرب اسفند­ ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و به شهادت رساندند.

پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتح‌المبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.

برگی از دفتر خودسازی شهیده دانش‌آموز «زینب کمایی»

مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت می‌کند:

زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن،  خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره‌های قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کم‌خوردن صبحانه، ناهار و شام.

دخترم جلوی این موارد ستون‌هایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت می‌زد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نهیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزه‌های مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شب‌های طولانی و بی‌صدایش، به یاد گریه‌های او در سجده‌هایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(ره) داشت.

زینب در عمل، تک‌تک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت می‌کرد.

فارس

 نظر دهید »

خنده حاج علی/اشک شوق اسرای عراقی

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

برای آن که به آنها بگویم که برادر ما هستند و ما با اسرا خوب رفتار می کنیم، سیم دستش را باز کردم و به بیرون پرتاب کردم، این عمل من باعث شد اشک عراقی ها در بیاید.
سرمای زمستان که با تن هر رزمنده‌ای انس می‌گیرد، خاطرات بیاد ماندنی جبهه در این فصل سخت را برایش تداعی می‌کند، ماندگارترین لحظاتی که برای بیشتر سربازان امام راحل خاطره‌انگیز بوده، عملیات والفجر هشت است، بهمن ماه که از یک دهه خود می‌گذرد، فاصله زیادی با سالروز این عملیات غرورآفرین نمی‌ماند، به همین مناسبت رزمنده دلاور واحد بهداری لشکر همیشه پیروز 25 کربلا «رضا دادپور» به بیان خاطراتی از این عملیات پرداخته است، که تقدیم به مخاطبان می‌شود.

 

با شهید حاج علی احمدی «فرمانده بهداری لشکر ویژه 25 کربلا» در عملیات بدر آشنا شده بودم، قبل از عملیات والفجر هشت در هفت تپه به «برادر مهرایی» سفارش کرد که به «دادپور» نیاز دارم و او را زودتر به منطقه بفرستید، شب دوم عملیات با موتوری که برادر مهرایی در اختیارم گذاشت، به فاو رفتم.

از ابتدای اروند، گرمای آتشِ منابع نفتی حس می‌شد، وقتی به آن طرف رسیدم، سراغ حاج علی احمدی را گرفتم، گفتند رفته خط، تعجب نکردم، چون دیدن حاجی در غیر از خط جای تعجب داشت، سپیده زده بود که حاج علی آمد، همچنان بی‌تاب و پر‌جنب و جوش بود و لباس خاکی تنش خاکی‌تر از همیشه، این بار یک چیز هم اضافه شده بود و آن هم نمک‌هایی که ویژه فاو بود و به قول حاج علی با نمک‌تر شده بود.

بعد از چند دقیقه به من گفت: «دادخواه! بریم.»

طبق معمول گفتم: «دادپورم.»

او هم مثل همیشه گفت: «ببخشید، دادپور جان، برویم؟»

خودش پشت فرمان موتور نشست و من هم ترک او راه افتادیم، از همان اول اسکله موقعیت منطقه و لشکر 25 کربلا را برایم توضیح داد که الان کجاییم و برنامه ما چیست، به پست امدادی که بچه‌ها کنار جاده فاو ـ بصره درست کرده بودند رسیدیم، حاج علی چگونگی کار و رسیدگی به مجروحان را برایم تشریح کرد.

قرار شد عصر برای تخلیه  مجروح‌ها با حاجی برویم خط، حرکت کردیم، روی جاده جنازه‌های عراقی که کنار ماشین‌های جنگی منهدم شده ی خود زمین افتاده بودند، فراوان به چشم می‌خورد، ما به سمت خط در حرکت بودیم، حاجی هم برای این که خستگی راه آزارم ندهد، برایم از حماسه بچه‌ها در شب‌های گذشته حرف زد، می‌گفت: « همه کارها را این بسیجی‌ها می‌کنند و من شرمنده‌ام که اسم‌ام فرمانده گردان است.»

همین طور که صحبت می‌کرد به خط نزدیک می‌شدیم و در تیررس عراقی‌ها قرار می‌گرفتیم، اما حاجی بی‌خیال بود، گلوله‌های رسام عراقی‌ها بر سطح جاده شلیک و از زیر چرخ موتور و بغل گوشمان رد می‌شد، این‌ها کم بود عراقی‌ها خمپاره را هم چاشنی کردند، چند مرتبه گفتم: «حاجی جان! دارند می‌زنند.» او متوجه نشد، دیدم فایده ندارد و الان است که گلوله بخوریم، در یک فرصت مناسب که حاجی برای عبور از گودالی مجبور به کم کردن سرعت موتور شد، پشت یک تانک سوخته، موتور را روی زمین خواباندم و خودم و حاج علی روی خاک های کنار جاده افتادیم، شهید احمدی با تعجب گفت: «چی کار کردی؟» گفتم: «مگر گلوله‌ها را ندیدی؟» گفت: «کِی؟» گفتم: «همین چند لحظه قبل.» معذرت خواست و همان جا با هم کلی خندیدیم.

شب سوم عملیات والفجر هشت، چهار اسیر عراقی مجروح را به پست امداد آوردند، فوری با بچه‌ها مشغول پانسمان زخم‌های آن‌ها شدیم، زخم بدن آنها از نیروهای رزمنده ایران نبود، از خودشان سئوال کردم چطور مجروح شدند؟ گفتند: «وقتی تصمیم گرفتند خودشان را تسلیم نیروهای ایران کنند، بعثی‌ها آنها را از پشت هدف گلوله قرار دادند،» دو نفر آنها از ناحیه کمر و دو نفر دیگر از ناحیه دست و پا مجروح شده بودند.

آمبولانس در کار نبود، در حالی که دست اسرا را با سیم برق بسته بودند، آن ها را پشت یک تویوتا سوار کردند تا به اسکله  کنار اروند منتقل شوند،کسی نبود که همراه اسرا برود، گفتم خودم می‌روم، یک اسلحه کلاش گرفتم و قبل از این که سوار ماشین شوم آن را مسلح کردم، اسرای عراقی که محبت مرا موقع پانسمان زخم‌هایشان دیده بودند از این که من همراه‌شان می‌رفتم راضی بودند، وقتی ماشین ما از جاده خاکی خارج شد و روی جاده آسفالته فاو ـ بصره قرار گرفت، دیدم یکی از اسرا که سیم دستش باز شده بود، دست خود را به سمت من گرفت که دوباره ببندم، از حالت آنها مشخص بود که از جنگ بریدند و به همین خاطر هم خود را تسلیم کردند، برای آن که به آنها بگویم که برادر ما هستند و ما با اسرا خوب رفتار می‌کنیم، سیم دستش را باز کردم و به بیرون پرتاب کردم، این عمل من باعث شد اشک عراقی‌ها در بیاید و در آن تاریکی پشت تویوتا به دست و پای من بیفتند و تشکر کنند، آنها دست به جیب‌هاشان کردند و هر کدام سعی کردند با دادن یک هدیه از من تشکر کنند، یکی از آنها پیچ گوشتی کوچکی به من داد و دیگری… و در همین حال وارد شهر فاو شدیم، به آنها گفتم که این شهر فاو است، اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه کردند و داشتند با هم بحث می‌کردند، دست و پا شکسته به عربی سئوال کردم: «چه خبر شده؟» یکی از اسرا گفت: «به ما گفته بودند که شهر فاو را از نیروهای ایرانی پس گرفته‌ایم، اما الان می بینیم که دروغ می‌گفتند.»

کنار اسکله اروند اسرای عراقی را تحویل بچه‌های اطلاعات و عملیات دادم و با اسرا خداحافظی کردم.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

این شهید 30 بار از اروندرود عبور کرد

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مستند «سردار اروند» پیرامون با اقتباس از کتاب «عبور» پیرامون خاطرات زندگی طلبه شهید حسن یزدانی تولید شد.
 شهید یزدانی از نیروهای اطلاعات و عملیات «لشکر 41 ثارالله» در دوران دفاع مقدس و از شهدای «عملیات والفجر8 » است که در کارنامه خود 30 بار عبور از اروندرود را به ثبت رسانده است.

شهید یزدانی از جمله غواصانی بود که با عبور از اروندرود جرقه طرح عملیات والفجر8 را زد و این عملیات با تدابیر فرماندهان وقت اجرایی شد.

وی در این عملیات بر اثر بمباران شیمیایی دشمن به شدت مجروح شد و پس از چند روز بستری شدن در بیمارستان امام رضا(ع) در مشهد مقدس به شهادت رسید.

حسن يزداني در سال1348،در شهر كرمان ديده به جهان گشود .قبل از شش سالگي،قران را نزد مادر آموخت ودوران ابتدايي را بدون هيچ مشكلي ،سپري كرد. در سال 1359 همراه خانواده خود به شهر قم هجرت كرد . بعد از پايان سال1360،به اتفاق خانواده به كرمان برگشت دوره رهنمايي رابا موفقيت پشت سر گذاشت وبراي تحصيل علوم ديني به حوزه علميه كاشان رفت. در تابستان سال همان سال به كرمان آمد وخواست به جبهه برود اما با مخالفت پدر روبه رو شد امابا اصرار زياد رضايت آنهارا جلب كرد .او به خاطر درايت زياد خود نظر فرماندهان را جلب كرد وبه واحد اطلاعات عمليات رفت وبه عنوان مسئول محور اطلاعات شناسايي شروع به كار كرد در واحد اطلاعات برادراني چون حسين يوسف الهي، ابراهيم هندوزاده،مهرداد خواجويي ، كياني و… آشنا شد . در عمليات والفجر 8 شايسته كي خود را نشان داد وحماسه  ي 30بار عبور از اروند را با تمام مشكلاتي چون سرعت آب، سردي هوا در زمستان، جزرومد آب اروند، ومشكلات ديگر را به جان خريد . سردار حاج قاسم سليماني شهيد يزداني را فاتح اروند وعمليات والفجر 8 مي داند. در بيست و چهارم بهمن ماه سال شصت وچهار سنگر اطلاعات مورد حمله بمب شيمياي دشمن قرار گرفت اما حسن بيرون از سنگر بود وقتي خبر حمله را شنيد فورا خود را به محل سنگر رساند و جوان مردانه ماسك خود را به صورت دوستانش زد. وتا اخرين نفر را از سنگر خارج كرد اما خودش به شدت شيمياي شد وبعد از 11روز در بيمارستان امام رضا (ع)مشهد به فيض شهادت نائل گرديد.

 روحش شاد يادش گرامي

 نظر دهید »

شهیدی که تحصیل در آمریکا را رها کرد و به صف مبارزین پیوست

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در دانشگاه واشنگتن در حال ادامه تحصیل در مقطع دکتری بود که حرکت خروشان مردم قهرمان کشورمان علیه ظلم ستم شاهی به نقطه اوج خود رسید. پس احساس وظیفه نمود که همگام با امت قهرمان در داخل کشور در این مبارزه عظیم شرکت نماید.

شهید بزرگوار مهدی امین زاده در سال 1328 در قائن متولد شد. دوره ابتدایی و راهنمایی را در آن جا طی کرد و سپس دوره دبیرستان را در مشهد مقدس به پایان رساند. آنگاه برای ادامه تحصیل به تهران عزیمت  نمود و پس از اخذ لیسانس اقتصاد به آمریکا رفت. در دانشگاه واشنگتن در حال ادامه تحصیل در مقطع دکتری بود که حرکت خروشان مردم قهرمان کشورمان علیه ظلم ستم شاهی به نقطه اوج خود رسید. با وجودی که ایشان از فعالان انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور بود، احساس وظیفه نمود که همگام با امت قهرمان در داخل کشور در این مبارزه عظیم شرکت نماید. از این رو، تحصیل را رها کرد و با مراجعه به کشور در متن جریان انقلاب قرار گرفت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی  به عضویت حزب جمهوری اسلامی  درآمد. در مشهد مقدس نیز حدود سه ماه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به فعالیت مشغول بود. آنگاه به تهران آمد و در شرکت  گسترش خدمات بازرگانی به عنوان عضو هیأت مدیره  مشغول به کار شد و سپس به سمت معاون وزیر بازرگانی منصوب شد تا این که در هفتم تیرماه 1360 به همراه همرزمانش در حادثه‌ی تأسف بار انفجار بمب در محل حزب جمهوری اسلامی  به شهادت رسید.

شهید عالی مقام، امین زاده یک معتقد و فدایی واقعی نظام جمهوری اسلامی ایران بود. بی علاقگی به تجملات، اصرار بر ساده زیستی، عشق به شهادت،  تبعیت بی چون و چرا از رهبری امام خمینی (ره)، تلاش فراوان برای استقرار و دوام حیات انقلاب و… از صفات بارز و ارزنده او بود.

شهید امین زاده در وصیت نامه خویش رعایت این نکات را به خانواده و وابستگان خود توصیه نموده اند: « … حمایت کامل از رهبر کبیر انقلاب، حمایت همه جانبه از محرومین و عشق  ورزیدن به آنان، ساده زیستی و دوری از تجملاگرایی، ایثار و آماده شهادت بودن، روشنگری افراد ضد انقلاب، هوشیاری در مقابل انحرافات فکری، …»

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

لحظه شهادت معاون گردان کمیل در قتلگاه فکه

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 شهید بنکدار به عنوان معاون گردان کمیل نیز در این محاصره در روز ۲۱ بهمن‌ماه ۱۳۶۱ بر اثر اصابت گلوله خمپاره از ناحیه چپ بدن زخمی شد و بعد از چند ساعت خونریزی در کانال کمیل واقع در فکه به شهادت رسید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، امروز 21 بهمن ماه سالروز شهادت شهید علیرضا بنکدار معاون گردان کمیل است. پاسدار شهید علیرضا بنکدار متولد 1336 است. او که از روزهای نخستین جنگ در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور داشت در سال 61 به عنوان معاون گردان کمیل در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) با فرمانده این گردان یعنی شهید محمود ثابت نیا در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد.

گردان کمیل که یکی از این گردان‌ها بود در محاصره کامل قرار گرفت. و تمامی رزمندگان آن به جز یک نفر در همان کانال کمیل و میانه عملیات به شهادت رسیدند. علت مقاومت گردان کمیل بعدا اینگونه عنوان شد که برای به عقب کشیدن بقیه گردان‌ها و برای حفظ چندین گردان تا نفر آخر مقاومت کردند. وقتی در منطقه فکه گردان کمیل در محاصره قرار گرفت، شهید محمود ثابت نیا فرمانده و شهید علیرضا بنکدار معاون گردان کمیل، با معدود نیروهایی که سالم مانده بودند، در حالی که از شدت تشنگی لب‌های آن‌ها خشک شده بود، با اقتدا به مولایشان اباعبدالله الحسین(ع) به جنگ نابرابر خود با ارتش متجاوز بعث ادامه دادند و پاتک‌های متعدد تیپ‌های زرهی عراق را، در هم کوبیدند و سرانجام مظلومانه در قتلگاه فکه جنوبی به شهادت رسیدند و پیکرهای پاکشان در منطقه باقی ماند.

 

شهید بنکدار به عنوان معاون گردان کمیل نیز در این محاصره در روز 21 بهمن‌ماه 1361 بر اثر اصابت گلوله خمپاره از ناحیه چپ بدن زخمی شد و بعد از چند ساعت خونریزی در کانال کمیل واقع در فکه به شهادت رسید. پیکر پاسدار شهید علیرضا بنکدار نیز در شمار شهدای مفقود الجسد عملیات والفجر مقدماتی جای گرفت. شهید بنکدار در وصیت نامه خود از خدا خواسته است که او را در زمره شهدای گمنام قرار دهد. پیکرش بازنگردد و مانند حضرت فاطمه(س) مفقود الاثر باشد.

عکس زیر، تصویر پاسدار شهید علیرضا بنکدار هنگام شهادت در کانال کمیل است:

 

 

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

«وجعلنا» رمز پيروزي ما در شب عمليات بود

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

روايت‌ جانباز «سيد شهاب‌الدين بسام تبار» از عمليات والفجر2 در تابستان سال62
جالب‌تر از نديدن سربازان عراقي، وجود يك ستون پنجم در بين ما بود. عراقي‌ها براي اعلام وجود، به صورت رگباري گلوله شليك مي‌كردند. به محض شليك اين گلوله‌ها، يكي از داخل ستون فرياد زد كه «بياييد پايين» و به سمت عراقي‌ها حركت كرد.
«سيد شهاب‌الدين بسام تبار» كه امروز از ورزشكاران پارالمپيكي كشور است از حضور در عمليات والفجر2 در شمال‌غرب كشور برايمان مي‌گويد. حضوري كه براي رزمندگان ايراني با معجزاتي باورنكردني همراه بوده‌است. بسام‌تبار در سال 61 و در 18 سالگي عازم جبهه‌ها و در اولين اعزام راهي كردستان مي‌شود. هنگام تشكيل تيپ سيدالشهدا(ع) در سال 61 وارد اين تيپ مي‌شود و تا سال 64 كه جانباز قطع نخاع ‌شد در جبهه‌ها حضوري مستمر داشته است. او در عمليات والفجر2 مسئول گروهان بوده و از نزديك همه اتفاقات آن روزها را شاهد بوده است. آنچه مي‌خوانيد روايت او از عمليات والفجر2 در تابستان سال 62 است.

در دفاع مقدس به سلسله عمليات‌هايي با عنوان والفجر برمي‌خوريم. اين عمليات‌ها چه اهدافي را دنبال مي‌كردند؟
به هر روي درست است كه نام والفجر در سري عمليات‌هاي جنوب، غرب و شمال‌غرب كشور يكي بوده ولي ‌اهداف هر عمليات با ديگري تفاوت داشت. از سال 61 نام والفجر براي برخي عمليات‌ها گذاشته شد و قرار بود تا والفجر 10 پيش بروند كه اينگونه هم شد و تا والفجر10 عمليات انجام داديم.  مي‌توان اهداف كلي اين عمليات‌ها را پيشروي در خاك دشمن، ‌پس‌گيري مناطق از دست رفته، از كار انداختن ماشين جنگي دشمن يا انجام عمليات ‌ايذايي دانست. در كل مي‌خواستيم از آن بن‌بستي كه پس از فتح خرمشهر بر ما تحميل شده بود خارج شويم.  اهداف عمليات‌هاي آن زمان بنا به شرايط و تشخيص فرماندهان فرق مي‌كرد. بعد از عمليات‌هاي رمضان، ‌فتح‌المبين و بيت‌المقدس، عمليات‌هاي والفجر شروع شد. والفجر مقدماتي در زمستان 61 اولين عمليات بود. بعد عمليات والفجر1 در ارديبهشت 62 شروع شد و بعد از آن در اواخر تير و همچنين در مرداد ماه عمليات والفجر2 را داشتيم.

كمي در مورد عمليات والفجر2 توضيح دهيد؟
عمليات والفجر 2حاصل همكاري سپاه و ارتش بود. تيپ و لشكرهايي از سپاه و ارتش در محدوده منطقه حاج عمران عمليات را انجام دادند. فرماندهي تيپ شهدا بر عهده شهيد كاوه بود. منطقه خيلي صعب‌العبور بود ولي نيروهاي ايراني توانستند عملياتي موفقيت‌آميز داشته باشند.  چون عمليات والفجر2 بعد از شهر پيرانشهر انجام شد و در منطقه حاج‌عمران بود به تيپ سيدالشهدا اعلام شد كه از جاده پلدختر به اسلام‌آباد غرب حركت كند و از آنجا هم به سمت نقده در آذربايجان شرقي انتقال پيدا كرديم.
در خاك عراق پادگان حاج عمران وجود دارد كه خيلي برايشان مهم و حائز اهميت است. اگر از شهر پيرانشهر به سمت غرب حركت كنيد ارتفاع بلندي به نام «قميطره» وجود دارد كه در پايين آن مرز ايران و عراق و پادگان‌هاي مرزي دو كشور وجود دارد. ما در روزهاي اول از «قميطره» منطقه را مي‌ديديم.
قبل از اينكه نيروها را ببريم خودمان از پيش براي بررسي منطقه وارد مي‌شديم. ارتفاع بلندي هم جلو به نام ارتفاع «كُدو» بود كه از بالاي آن، منطقه كاملاً ديده مي‌شد. آن ارتفاع به دست نيروهاي ايراني افتاده بود. از ارتفاعات «كدو» مي‌توانستيم محل استقرار عراقي‌ها را ببينيم آنها هم از ارتفاعي كه مستقر بودند بر پادگان حاج عمران تسلط داشتند.
تپه‌اي در بالاي حاج‌عمران به نام «بلِزرد» وجود داشت. در اين تپه 60 نفر از نيروهاي ايراني مستقر بودند. عراق فشار زيادي مي‌آورد تا اين ارتفاع كوچك بالاي حاج عمران را پس بگيرد. رزمندگاني كه در آن تپه بودند گير مي‌افتند و ارتباطشان با بقيه رزمندگان قطع مي‌شود. عراقي‌ها 72 ساعت به آنها فشار آوردند كه منطقه را پس بگيرند. از آن 60 نفر كه مقاومت شديدي را انجام مي‌دادند 48 تن شهيد مي‌شوند و تنها 12 نفر زنده مي‌مانند. آن 12 نفري كه زنده مانده بودند بعدها تعريف مي‌كردند عراق هم از طريق توپخانه و تانك هم از طريق نفرات فشار خيلي زياد به آنها مي‌آورد. سه روز به اين رزمندگان نه غذايي رسيده بود و نه مهماتي. با هر چيزي كه داشتند مقاومت كردند و در مراحل بعدي عمليات آنها توانستند به خط بزنند و آنجا را آزاد كنند.

از روند عمليات و ديده‌هاي خود بگوييد.
بالاتر از ارتفاعات «بلزرد» ارتفاعاتي بود كه ما از كدو آنجا را مي‌ديديم. قرار بود تيپ سيدالشهدا آنجا با دو گردان عمليات كند. گردان حضرت قمربني‌هاشم(ع) به فرماندهي شهيد محمد غزاني و حضرت علي‌اصغر(ع) به فرماندهي شهيد داود حيدري در اين عمليات حضور داشتند. بچه‌ها كاملاً ديده‌باني كرده بودند و بچه‌هاي اطلاعات، اطلاعات‌شان را جمع‌آوري كرده بودند. همه چيز براي عمليات آماده بود.
طراح اصلي عمليات «حاج علي موحد دانش» بود كه او در همين عمليات والفجر2 به شهادت ‌رسيد. شبي كه قرار بود عمليات كنيم عمليات دو شب به تعويق افتاد. عصر به سمت محلي كه از لحاظ وجود مين، موانع و نيروهاي دشمن آلوده بود، حركت كرديم. زماني كه به آنجا رسيديم شب شده بود و بچه‌ها نماز مغرب و عشاء خود را خواندند و دوباره به سمت دشمن حركت كرديم. در منطقه‌اي كه حضور داشتيم تمام حواس بچه‌ها جمع بود تا سروصدا نكنند و باعث توليد نور و روشنايي نشوند. همه اين كارها را انجام داده‌ و خودشان را استتار كرده‌ بودند.
به پاي منطقه دشمن رسيديم. دو گردان با جمعيتي حدود500 نفر در كنار هم بر روي زمين نشستند. فرماندهان مي‌خواستند بيسيم‌ها را روشن و فركانس آنها را تنظيم كنند تا بتوانند با بچه‌هاي عقب تماس بگيرند و موقعيت‌شان را اعلام كنند. به دليل شنود مكالمات توسط دشمن تا آن زمان بيسيم‌ها را روشن نكرده بودند. ممكن بود فركانس روي فركانس بيفتد و امكان شنود به وجود بيايد.
هنگامي كه مي‌خواستند بيسيم‌ها را روشن كنند بچه‌ها دور بيسيم‌چي حلقه زدند تا جلوي نور چراغ دستگاه بيسيم را بگيرند. ما در كنار هلي‌كوپتري كه از قبل آنجا سقوط كرده بود نشسته بوديم. ناگهان ديديم از سمت راستمان و از ارتفاع كله‌قندي پنج، شش عراقي در حال آمدن به سمت پايين بودند.
نصرالله سعيدي كه معاون گردان بود گفت هيچ‌كس هيچ حركتي نكند. سربازان از كردهاي عراق بودند و كردي حرف مي‌زدند. فقط به بچه‌ها گفتم «وجعلنا» بخوانيد. بچه‌ها «وجعلنا» را خواندند. نيروهاي دشمن به فاصله چند متري ما رسيده بودند و ما را نمي‌ديدند. ما كاملاً آنها را مي‌ديديم ولي آنها دو گردان كه روي زمين نشسته بود را نمي‌ديدند. هدف گرفتن ارتفاعات مسلط به پادگان بود. بعد از آن ارتفاعات تا كيلومترها ارتفاعي وجود نداشت و زمين حالت دشت پيدا مي‌كرد.
آنها از كنار ما راه افتادند و به سمت ايران حركت كردند. چنين كاري در جبهه‌ها مرسوم بود. گشتي‌هاي
دو طرف، منطقه را بازديد مي‌كردند و وضعيت اطراف را مورد بررسي قرار مي‌دادند. ممكن بود در همان موقع كمين هم بزنند. يا با زدن نارنجك و شليك گلوله به طرف مقابل اعلام ‌مي‌كردند كه ما آماده هستيم. به هر حال آنها از كنار ستون ‌گذشتند و ما را نديدند. اين از عجايب آن عمليات بود. وقتي كه آنها از ما فاصله گرفتند يك گروه دنبال‌شان حركت كرد تا در فرصت مناسب و در زمان شروع عمليات آنها را از بين ببرند.

چه خاطره‌اي از اين عمليات داريد؟
جالب‌تر از نديدن سربازان عراقي، وجود يك ستون پنجم در بين ما بود. عراقي‌ها براي اعلام وجود، به صورت رگباري گلوله شليك مي‌كردند. به محض شليك اين گلوله‌ها، يكي از داخل ستون فرياد زد كه «بياييد پايين» و به سمت عراقي‌ها حركت كرد. با گوش‌هاي خودم شنيدم كه فرياد مي‌زد «عدو، عدو ايراني» و نيروهاي عراقي شروع به تيراندازي كردند. مجبور شديم همان‌جا عمليات را شروع كنيم. شدت تيربار دشمن به قدري زياد بود كه گلوله‌هايشان تا پايين پوتين من برخورد مي‌كرد. بچه‌ها از ارتفاع بالا رفتند و شكر خدا توانستند آن ارتفاع را بگيرند. زماني كه همه جا را گرفتيم بچه‌ها سنگرها را پاكسازي كردند. صبح شد و عراقي‌ها دوباره فشار زيادي مي‌آوردند. يك پاتك سنگين كرد.
هليكوپتر در حال پياده كردن نيرو بود كه رزمندگان با آرپي‌جي آن را زدند. همه تكبير مي‌گفتند. بچه‌ها آنجا مقاومت زيادي انجام دادند و توانستند آن منطقه را بگيرند. براي عراق آن ارتفاعات خيلي مهم بود. منطقه حاج‌عمران و اطراف آن يك منطقه استراتژيك براي عراقي‌ها بود. با اضافه شدن ساير نيروها آنجا تثبيت شد و ديگر نگذاشتيم به دست دشمن بيفتد. والفجر2 عمليات مهمي براي كشور بود. در اين عمليات آن ارتفاعات از عراق گرفته شد و مورد پاكسازي قرارگرفت.


منبع :روزنامه جوان

 نظر دهید »

شهید بنکدار؛ معاون گردان کمیل در قاب تصاویر

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

۲۱ بهمن ماه، سی و یکمین سالروز شهادت شهید علیرضا بنکدار معاون گردان کمیل است. از شهدای کانال کمیل که در عملیات والفجر مقدماتی تا پای جان دلیرانه جنگید و پیکر او جزء شهدای مفقودالجسد والفجر مقدماتی است. 


پاسدار شهید علیرضا بنکدار متولد 1336 است. او که از روزهای نخستین جنگ در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور داشت در سال 61 به عنوان معاون گردان کمیل در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) با فرمانده این گردان یعنی شهید محمود ثابت نیا در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد.

گردان کمیل یکی از این گردان‌هایی بود که در جریان این عملیات در محاصره کامل قرار گرفت و تمامی رزمندگان آن به جز یک نفر در همان کانال کمیل و میانه عملیات به شهادت رسیدند. علت مقاومت گردان کمیل بعدا اینگونه عنوان شد که برای به عقب کشیدن بقیه گردان‌ها و برای حفظ چندین گردان تا نفر آخر مقاومت کردند. وقتی در منطقه فکه گردان کمیل در محاصره قرار گرفت، شهید محمود ثابت نیا فرمانده و شهید علیرضا بنکدار معاون گردان کمیل، با معدود نیروهایی که سالم مانده بودند، در حالی که از شدت تشنگی لب‌های آن‌ها خشک شده بود، با اقتدا به مولایشان اباعبدالله الحسین(ع) به جنگ نابرابر خود با ارتش متجاوز بعث ادامه دادند. پاتک‌های متعدد تیپ‌های زرهی عراق را، در هم کوبیدند و سرانجام مظلومانه در قتلگاه فکه جنوبی به شهادت رسیدند. پیکرهای پاک این شهدا در منطقه باقی ماند.

شهید بنکدار به عنوان معاون گردان کمیل نیز در این محاصره در روز 21 بهمن‌ماه 1361 بر اثر اصابت گلوله خمپاره از ناحیه چپ بدن زخمی شد و بعد از چند ساعت خونریزی در کانال کمیل واقع در فکه به شهادت رسید. پیکر پاسدار شهید علیرضا بنکدار نیز در شمار شهدای مفقود الجسد عملیات والفجر مقدماتی جای گرفت. شهید بنکدار در وصیت نامه خود از خدا خواسته است که او را در زمره شهدای گمنام قرار دهد. پیکرش بازنگردد و مانند حضرت فاطمه(س) مفقود الاثر باشد. برادر کوچکتر معاون گردان کمیل، یعنی محمد بنکدار نیز قبل از او در جبهه‌های جنگ تحمیلی به شهادت رسید. از پاسدار شهید علیرضا بنکدار دو فرزند به یادگار مانده است.

بخشی اول از تصاویر این شهید والامقام در ادامه می‌آید:

 

 

 

 

 

 نظر دهید »

40روز روزه‎داری در استقبال از شهادت

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

40 روز در استقبال از شهادت روزه‌دار بود به عنوان غواص خط‌ شکن در عملیات حضور داشت که با هم‌رزمانش در سیاهی شب از موج‌های عظیم رودخانه اروند گذشتند 
 

شهید علی‌عباس حسین‌پور یکی از 94 شهید دانشجوی لرستان است.

 

 

  علی‌عباسحسین‌پور مرداد 1345 در خرم‌آباد به دنیا آمد و در همان شهر مقاطع تحصیلی را تا دیپلم را به پایان رساند. در سن نوجوانی مکبر نمازهای جماعت شهید محراب آیت‌الله مدنی و مسئول انجمن اسلامی دبیرستان امام خمینی(ره) و مسئول آموزش عقیدتی بسیج سپاه خرم‌آباد بود.

 

وی به رشته ورزشی دوومیدانی علاقه فراوانی داشت و در یک مسابقه سراسری، مقام نایب قهرمانی این رشته ورزشی را در کشور کسب کرد.

 

در سال سوم دبیرستان درس می‌خواند که راهی جبهه شد و علی‌عباس در اولین مأموریتش،در 30 بهمن سال 61 در خرمشهر مجروح شد ولی با آغاز عملیات «خیبر» مجدداً به خط مقدم رفت و برای بار دوم در «طلائیه» مجروح شد.

 

با اعلام نتایج کنکور سراسری، در دانشگاه علوم اسلامی رضوی (رشته معارف اسلامی) پذیرفته شد و همزمان با تحصیل در دانشگاه، در حوزه علمیه نواب مشهد مقدس نیز مشغول به تحصیل شد اما پس از مدتی نتوانست طاقت بیاورد و دوباره به جبهه بازگشت.

 

علی‌عباس در طول مدتی که در جبهه بود به علت مدیریت شایسته و شجاعتش، مسئولیت‌های خطیری مانند معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه نجف، فرماندهی گروهان شناسایی لشگر ولی‌عصر(عج)، عضو واحد اطلاعات نظامی قرارگاه سلمان و… به او واگذار شد.

 

او که 40 روز در استقبال از شهادت روزه‌دار بود، به عنوان غواص خط‌ شکن در عملیات حضور داشت که با هم‌رزمانش در سیاهی شب از موج‌های عظیم رودخانه اروند گذشتند و موفق شدند با شکستن خط مستحکم دشمن در ساحل فاو، راه را برای عبور نیروهای پیاده هموار سازند.

 

سرانجام غروب 23 بهمن سال 1364 در فاو و در حالی‌ که مشغول نماز بود، از ناحیه گلو مورد اصابت ترکش بمب شیمیایی قرار گرفت و در حال گفتن ذکر«یازهرا(س)» به شهادت رسید.

 

شهید علی‌عباس حسین‌پور در وصیت‌نامه‌اش چنین با خدا مناجات می‌کند: «بارالها… دلم چنان گرفته که گویی غم دنیا همگی بر من وارد گشته. دلم از این دنیای مادی، هواهای نفسانی، وسوسه‌های شیطانی، گناهان کبیره و صغیره، زیرپا گذاشتن حق مظلوم و… گرفته است، می‌خواهم پرواز کنم، معبود و معشوق مرا می‌خواند، کفنم را بیاورید تا بپوشم. خون من از خون امام حسین(ع) و علی‌اصغر(ع) به خون خفته که رنگین‌تر نیست.

 

خدایا احساس می‌کنم که اعضای تنم میله‌های زندانی هستند که مرا به اسارت خویش درآورده‌اند و تلاش من برای رهایی از این زندان بی‌فایده است، مگر به لطف و رحمتت.

 

خدایا مرا در صف شهیدان قرار ده و توفیقی عطا کن تا هرچه زودت جانم را نثار درگاهت گردانم.»

 

“برگرفته از کتاب مروارید‌های کیو، یادنامه شهدای دانشجوی لرستان نوشته پروانه قبادی‌کیا.
 

وصیت نامه و زندگی نامه شهید علی عباس حسین پور

 

ایسنا

 نظر دهید »

ماجرای شهادت خلیل بهرامی؛ قاری شهید عملیات والفجر۸

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فرزند شهید بهرامی می‌گوید: شب عملیات کوله‌پشتی خود را بست و قرآن را روی آن گذاشت، پرسیدند چرا اینکار را کردی؟ گفت: ما به خاطر قرآن به میدان نبرد آمده‌ایم. شهید دو شب قبل از شهادت خوابی دید که در روز ۲۰ بهمن در آزمونی قبول می‌شود. 

شهید خلیل بهرامی معلم و قاری قرآن کریم سال 1364، 20 بهمن در عملیات والفجر8 به شهادت رسید که به گفته خانواده، دوستان و همرزمانش انس و الفت با قرآن کریم از خصوصیات بارز او بوده است و در گلزار شهدای امام‌زاده یحیی سمنان به خاک سپرده شده است.

 

محمد بهرامی فرزند این شهید ضمن گرامیداشت شهدای عملیات والفجر 8 اظهار داشت: در سن 4 سالگی پدرم در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید که هفته گذشته سالگرد شهادت او بود. در سمنان امروز بسیار خاطره انگیز است چراکه شهدای عملیات والفجر 8 سال 1364 صبح روز 28 بهمن‌ماه 64 در خیابان سعدی سمنان تشییع و به سمت گلزار شهدا حرکت و به خاک سپرده شدند.

 

وی با اشاره به ویژگی‌های این معلم قرآن تصریح کرد: شهدا همه از جایگاه رفیع و ثابتی برخوردارند اما ویژگی‌های آنان قبل از شهادت آنها را متمایز ساخته و همه در نزد خداوند روزی‌خور هستند.

 

بهرامی در ادامه سخنانش گفت: یکی از ویژگی‌های بارز و شاخص این شهید انس و الفت با قرآن کریم بوده است؛ یکی از همرزمان این شهید تعریف کرد که در شب عملیات والفجر 8 هنگامی که گردان رزمی آماده عملیات بود همه رزمنده‌ها کوله پشتی خود را آماده می‌کردند وقتی شهید بهرامی کوله پشتی خود را بست قرآن خود را روی کوله پشتی گذاشت گفتیم الان برای چه قرآن گذاشتی؟ گفت: ما به خاطر قرآن به میدان نبرد آمده‌ایم.

 

فرزند شهید بهرامی اضافه کرد: پدرم مرتب قرآن تلاوت می‌کرد و خانواده و اطرافیان را به شدت تشویق به انجام این فریضه الهی می‌کرد. تثبیت جلسات هفتگی قرآن یکی از یادگاری‌های شهید است که با قرائت اعضای خانواده آغاز می‌شود.

 

محمد بهرامی بیان کرد: شهید بهرامی دو شب قبل از شهادت خوابی دید که در روز 20 بهمن در آزمونی قبول می‌شود و مطمئن است که این آزمون همان آزمون الهی است که مورد پذیرش الهی قرار گرفته و در همان روز 20 بهمن بر اثر اصابت ترکش به سر به فیض شهادت نائل می‌شود.

 

شهید بهرامی در آخرین نامه خود بیان کرده است: شب‌های عملیات رزمندگان اسلام همانند یاران اباعبدالله الحسین(ع) شمشیرهای خود را تیز می‌کنند، شمشیر ما ایمان ماست در این شبها ایمان‌مان را خالص و پاکیزه‌تر می‌کنیم و امیدواریم مورد قبول خداوند قرار بگیرد.

 

فرازی از وصیت‌نامه شهید بهرامی: این شب‌ها جای شما خالی است، می‌دانید چه کسی در این آزمایش خوشحال‌تر و برنده‌تر است، چه کسی منتظر است که این ساعت شروع عملیات اعلام شود، چه کسی مشتاق است که زودتر به معشوق خود بپیوندد همان کسی که دلبستگی او به دنیا کمتر است. هر چه انسان از دنیا بریده شود به خدا نزدیک‌تر می‌شود. اگر گریه می‌کنید برای امام حسین (ع) باشد. شب عاشورا و روز عاشورا را در نظر داشته باشید .برای فاطمه زهرا(س) و زینب کبری(س) و حضرت علی اکبر(ع) گریه کنید، من قابل نیستم که برای من گریه کنید.

 

برنامه صبحگاهی «والشمس» شبکه رادیویی قرآن که روزهای دوشنبه هر هفته تلاوت قاریان شهید را پخش می‌کند، امروز دوشنبه 28 بهمن‌ماه تلاوت آیاتی از سوره مبارکه حجرات با صدای شهید «خلیل بهرامی» را پخش کرد.

تسنیم

 

 

 نظر دهید »

قال دوشکا: انا تپ تپ و انتم کپ کپ

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

توی خط اگر کله‌مان را می‌بردیم بالا، یا یک قوطی را می‌گرفتیم بالای خاک‌ریز، در یک لحظه ده تا فشنگ به‌ش می‌خورد. اوضاع بی‌ریختی بود؛ آتش تهیه خیلی سنگین و بزن بزن و بگیر و ببند.

 

 

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، عملیات بدر بود. پهلوی دجله پیاده‌مان کرده بودند. توی خط اگر کله‌مان را می‌بردیم بالا، یا یک قوطی را می‌گرفتیم بالای خاک‌ریز، در یک لحظه ده تا فشنگ به‌ش می‌خورد. اوضاع بی‌ریختی بود؛ آتش تهیه خیلی سنگین و بزن بزن و بگیر و ببند.

گفتند چاله بکنید و بروید داخلش. داشتم چاله می‌کندم که یکی صدایم زد. توی تاریکی صدایش را شناختم. از بچه‌های مسجدمان بود. بلند گفتم «رحمتی تویی؟»

- آره. تو اینجا چه کار می‌کنی؟

با خنده گفتم «خودت اینجا چی کار می‌کنی؟ کجایی کجا نیستی؟» نشستیم و توی همان اوضاع و احوال، دو سه ساعت گپ زدیم تا گفتند حرکت کنیم.

قرار بود با گردان ابوذر از شرق دجله برویم جلو و درگیر شویم. من نفر دوم ستون بودم و یکی از بچه‌ها جلوتر از من می‌رفت.

یک جای مسیر قوس داشت. تازه پیچیده بودیم توی قوس که دو سه تا منور زدند. البته از اول شب منور می‌زدند، ولی این یکی را مخصوص ما زدند درست بالای سرمان. معلوم بود که دیده‌اندمان. یک دفعه دو تا دوشکا شروع کردند تیراندازی طرفمان. کاملا توی تیررسشان بودیم و ناچار زمین‌گیر شدیم.

مثل آدم‌هایی که از ترس جانشان کاری را می‌کنند، خیلی شدید شلیک می‌کردند طرفمان. پشت به مسیر شلیک گلوله‌ها دراز کشیده بودم روی زمین. گلوله‌های روشن و درشت دوشکا فش فش می‌کردند و از دور و برمان می‌گذشتند. هیچ جان پناهی نداشتیم.

از روی کنجکاوی سرم را برگرداندم عقب و نگاه کردم طرف سنگر دوشکا. فشنگ‌های رسام جوری می‌آمدند که خیال می‌کردم الان نصف صورتم را می‌برند. بعضیشان می‌آمدند وسط پیشانیم و من ناخودآگاه اشهدم را می‌گفتم. اما فش فش کنان از بیخ گوشم رد می‌شدند و تپ می‌خوردند توی خاکریز و خاک‌های خیس و نم‌دار را می‌پاشاندند توی صورتم.

چاره‌ای نداشتم جز اینکه بچسبم به زمین. شوکه شده بودم. چنگ انداخته بودم توی خاک. دوست داشتم زمین را گاز می‌زدم و می‌رفتم توی زمین. اما دوشکاها دست‌بردار نبودند.

باید یک کاری می‌کردیم. نفر جلوییم تکان نمی‌خورد. برگشتم طرف بچه‌ها و داد زدم «آرپی‌جی زن. یه آرپی‌جی زن بلند شه این روز بزنه.»

اولین آرپی‌جی زن دسته بلند شد. باید کمی از ستون فاصله می‌گرفت. رفت وسط مسیر که آتش ته قبضه‌اش نگیرد به بچه‌ها، یا موشکش نخورد توی خاکریز. قبضه‌اش را گرفت طرف سنگر دوشکا و بلند گفت الله‌اکبر. اما تا آمد بزند، زدندش. قبضه آرپی‌جی‌اش افتاد یک متری من. سر موشک آرپی‌جی به طرف صورت من بود، چخماقش هم خوابیده بود. هی نگاهش می‌کردم و نگران بودم که نکند منفجر شود، یا مثلا یک تیر بخورد به‌ش و شلیک بکند.

از ترس این آرپی‌جی، دیگر دوشکا را فراموش کرده بودم. چند لحظه بعد به ذهنم آمد که بلند شوم و با همین آرپی‌جی، دوشکا را خاموش کنم، اما هم آرپی‌جی خطرناک بود و هم آتش دوشکا.

هی نگاه می‌کردم و هی می‌گفتم که توی این موقعیت چرا من بلند شوم و بزنم؟ اصلا من این کاره نیستم، ولش کن. هی نگاه می‌کردم و باز رویم را می‌کردم طرف خاکریز، به این امید که یکی دیگر بلند شود، اما خبری نبود.

سرم را برگرداندم که خط گلوله‌های دوشکا را نبینم. حالا فقط رگبار فشنگ‌های درشت و درخشانی بودند که می‌خوردند توی خاکریز. بدتر تن آدم می‌لرزید. باز طاقت نیاوردم و سرم را برگرداندم سمت خط تیر. می‌گفتم نخورد پس کله‌ام، حداقل بگذار ببینم.

تازه فهمیدم این چیزهایی که می‌آیند و می‌خورند بغلمان، همه‌اش گلوله‌های دوشکا نیست، موشک آرپی‌جی هم هست. آنقدر زیاد بودند که انگار آرپی‌جی را رگباری می‌زدند.

خودم را محکم به زمین فشار می‌دادم. باز قبضه آرپی‌جی جلوی چشمم بود و همه حواسم رفت به آن.

گلوله و خمپاره و موشک بود که می‌خورد این‌ور و آن‌ورش. قبضه قشنگ بلند می‌شد روی هوا و باز می‌خورد زمین. یا مثلا خمپاره می‌خورد بغلش و زیرش را خالی می‌کرد و باز می‌افتاد.

همین‌جور که رقص قبضه و تیرها را نگاه می‌کردم، گفتم «علی‌الله، بلند می‌شم، قبضه رو ورمی‌دارم، می‌زنمش و می‌پرم توی آب‌های اون‌ور جاده. همین‌جوری می‌گیرم طرفشون و می‌زنم و می‌دوم توی آب.» بغلمان آب دجله بود. عرض مسیرمان اندازه یک پیاده‌رو کوچک بود که یک طرفش خاکریز بود و یک ورش آب.

داشتم تصمیم می‌گرفتم و به خودم دل‌گرمی می‌دادم که بلند شوم و این کار را بکنم. هی می‌گفتم «پاشم، پانشم، پاشم، نشم.» یکهو دیدم خود به خود بلند شده‌ام و قبضه را گرفته‌ام و دارم می‌دوم. قبضه توی دستم بود. می‌خواستم تمام قد بایستم و بگذارمش روی دوشم، اما از ترس، قفل کرده بودم. جرات نمی‌کردم، این قوت از تنم رفته بود که بگذارمش روی دوشم و بزنم.

بین بچه‌های گردان‌های رزمی معروف بود که به شوخی می‌گفتند «قال دوشکا علیه اللعنه: انا تپ تپ و انتم کپ کپ.» این جمله آن جا واقعا برایم ملموس شده بود. همین‌جور که داشتم قبضه را می‌گذاشتم روی دوشم، دیدم تا کمر رفته‌ام توی آب. آنچنان تند دویده بودم که متوجه نبودم کی رسیده‌ام توی آب.

شوک آب سرد دجله که نفوذ می‌کرد توی لباسم، کمی آرامم کرد. دیدم بهترین موقع است. از خط تیر در رفته بودم. رفتم یک جایی که بتوانم دوشکا را بزنم. توکل کردم به خدا و شلیک کردم.

موشک آرپی‌جی که منفجر شد، دوشکا هم خفه شد و دیگر تیراندازی نکرد. برگشتم توی خاکریز که ببینم چه شده. هفت نفر پشت سرم شهید شده بودند. نفر جلویی من هم آبکش شده بود و دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود. نفر جلویی از نیروهای اطلاعات و عملیات لشگر بود و قرار بود ما را از مسیر شناسایی شده ببرد پای کار.

حالا دیگر من نفر اول ستون بودم. بیسیم‌چی وضعیت ستون و گروهان را به ستاد گزارش داد. گفته بودند به همان نفر تخریبچی که جلوی ستون است بگویید ستون را راه بیاندازد و ببرد جلو. من گفتم کجا بروم؟ گفتند برو جلو دیگر. گفتم آخر من بلدچی و اطلاعات عملیاتی نیستم که راه را بدانم. گفتند همین راسته را بگیر و برو جلو، آخرش می‌خورد به خط عراقی‌ها.

حرکت کردیم و رفتیم تا رسیدیم به گردان‌های خودی که رسیده بودند پای کار. دنبال آنها رفتیم تا نقطه درگیری. احتمال می‌دادیم که درگیری تن به تن بشود. اما دیگر هوا روشن شد و آب‌ها کمی از آسیاب افتاد. درگیری کم شد و ما آمدیم سر جایمان. نشستیم روی خاکریز که استراحت بکنیم.

تازه چرتم برده بود که دیدم همه‌چیز دارد تکان می‌خورد. خواستم بپرسم قصه چیه که یکی از رفقا اشاره کرد که آن طرف خاکریز را نگاه کن. پاشدم و نگاه کردم: تانک بود که داشت می‌آمد. دود تانک و صدای هلیکوپتر زمین و آسمان را برداشته بود.

به بچه‌ها گفتیم اسلحه‌ها را جمع و جور کنند و آرپی‌جی‌ها را آماده کنند که هر وقت پاتکشان شروع شد، ما هم بزنیمشان. تمام گلوله‌های آرپی‌جی را که جمع کردیم، شد ده تا؛ سه تا قبضه و ده تا گلوله. نقطه جلویی یک خطی هم بودیم که u مانند بود. یعنی ما جایی بودیم که وقتی آتش می‌ریختند هم از راست می‌خوردیم، هم از روبرو و هم از چپ، پشتمان هم آب بود.

تانک‌ها داشتند می‌آمدند و تیراندازی می‌کردند. نزدیک که آمدند، به بچه‌ها گفتم تانکی را هدف بگیرید که بیشتر از همه دکل دارد. چون به احتمال بسیار زیاد، همان فرمانده‌شان بود. آنقدر موشک انداختیم طرف تانک دکل‌دار تا بالاخره زدیمش. تانک دکل‌دار که منهدم شد، بقیه‌شان یا فرار کردند یا نفراتشان پیاده شدند و در رفتند و تانک‌ها را گذاشتند که بماند. اوضاع آرام شد و پاتک افتاد.

راوی: کامران فهیم

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

این شهید چگونه هورالعظیم را تسلیم تفکراتش کرد؟

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بهمن ماه دومین سالگرد شهادت‌ سردار احمد سیاف‌زاده از فرماندهان سابق دانشکده فرماندهی و ستاد سپاه و مسئول عملیات قرارگاه کربلا دردوران هشت سال دفاع مقدس بود. به همین مناسبت مروری داریم بر خاطره سردار سرتیپ محمدنبی رودکی (فرمانده وقت لشکر19 فجر در دوران دفاع مقدس) در مورد این سردار شهید. 
 

 
 

 

 

 

 


رودکی می‌گوید: بنده با حاج احمد سیاف‌زاده اواخر سال 61 آشنا شدم. ایشان در آن دوره‌، معاونت طرح و عملیات قرارگاه کربلا بودند و بنده هم فرماندهی لشکر 19 فجر شیراز را برعهده داشتم. بنا به اقتضای مسئولیت‌هایمان در جلسات و مناطق بسیاری همدیگر را ملاقات می‌کردیم. آنچه به یاد دارم ادب و احترام ایشان به همرزمان خود بود. همچنین انس و الفتی که هر روزه با قرآن داشت که ایشان را شخصی نورانی و اهل تدبر نموده بود.

 

 

 

خاطرات بیساری از ایشان در ذهن دارم. در عملیات خیبر در جزیره مجنون پدافند جزیره جنوبی که تقریبا نزدیک‌ترین خط به دشمن بود برعهده لشکر 19 بود به همین خاطر عراق مرتب آنجا را زیر آتش خود داشت.

 

 

 

یک بار حاج احمد برای سرکشی از خط به منطقه آمد. برای بنده جالب بود که همانطور که حاجی به دقت مشغول بررسی منطقه بود‌، خیلی صمیمی و گرم با تمام افراد تا رده رزمنده مصافحه و احوالپرسی می‌کرد که این خود باعث بالا رفتن روحیه رزمندگان حاضر در آن خط بود که این چنین فردی در سطح قرارگاه در آنجا حاضر شده و احوال آنها را جویا می‌شود.

 

 

 

ایشان را می‌توان یکی از مبتکران عملیات خیبر دانست که با طرح منحصر به فرد خود توانست راهی برای عبور هلی‌کوپترهای هوانیروز و قایق‌های رزمندگان جهت عبور از انبوه نی‌زارهای هورالعظیم ابداع کند که این طرح زیبا و خلاقانه را با روزها مطالعه و مشورت‌ها و بررسی‌های دقیق در منطقه ارائه کرد. در انجام عملیات والفجر8 و عبور از اروند از اثرگذارترین افراد در پیروزی این عملیات به شمار می‌رفت.

 

 

 

همه این خلاقیت و اثرگذاری‌ها باعث شد که اگر شما از فرماندهان دفاع مقدس سپاهی با ارتشی درباره حاج احمد سوال کنید‌، از ایشان به عنوان یکی از نوابع و مبتکران عملیات‌های مختلف در دوران دفاع مقدس نام می‌برند.

 

 

 

حاج احمد سیاف‌زاده در مسئولیت‌های خود پس از جنگ،‌ چه در اداره عملیات سپاه و یا دافوس به همان مقدار دوران دفاع مقدس‌، اثرگذار و شاخص بود. احمد رسالت خود در انتقال تجربیات آن دوران به نسل حاضر را نیز با حضور موثر و مداوم در جبهه‌های راهیان نور کشور به خوبی انجام داد و توانست با جذب مخاطبان جوان در این عرصه نقش اثرگذاری را به نمایش بگذارد.

 

 

 

احمد سیاف‌زاده را می‌توان یکی از سرمایه‌های سپاه دانست که با ارائه خدمت بسیار در زمینه‌های مختلف به نظام مقدس جمهوری اسلامی‌، نام ایشان برای همیشه به عنوان یکی از سرداران شهید دوران دفاع مقدس در صفحه تاریخ انقلاب اسلامی محفوظ ماند.

 

 

 

امیدواریم که ما بتوانیم از ادامه دهندگان راه آنان باشیم. ان شاء‌الله.

 

 
 

در تصویر روی خبر، احمد سیاف‌زاده نشسته از چپ،نفر دوم دیده می‌شود.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

روایتی تازه از عملیات کربلای 5 و طلبه‌ای که عاشورا را زنده کرد

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پس از عدم‌الفتح در عملیات «کربلای 4» رزمندگان به دنبال این بودند که به مرخصی بروند اما این کار میسر نبود و باید از غفلت دشمن استفاده می‌کردیم تا عملیات «کربلای 5» اجرا می‌شد. در این بین یکی از طلبه‌ها به اسم «سعید نخبه زعیم» با فرصتی که داشت به شهر رفت و… 

 

جملات بالا بخشی از خاطره علی‌محمد اسدی جانشین گردان حضرت زینب (س) لشکر 10 سیدالشهدا (ع) در دوران دفاع مقدس است.

 

اسدی می‌گوید: قبل از عملیات «کربلای 4»، رزمندگان به مدت 60 یا 70 روز با خانواده خود در ارتباط نبودند تا مبادا عملیات لو برود. همین مسأله موجب شد که پس از شکست عملیات «کربلای 4» که فرماندهان از آن «عدم‌الفتح» یاد می‌کردند،‌تعداد بسیاری از رزمندگان درخواست مرخصی کنند.

 

از سوی دیگر با توجه به بررسی‌ و تجربه‌ای که داشتیم می‌دانستیم عراق پس از هر عملیات چه موفق چه ناموفق نیروهای خود را برای بازسازی، روحیه یا پاداش دادن به مرخصی می‌فرستد بنابراین فرماندهان باید نیروها را برای حضور در منطقه قانع می‌کردند تا عملیات «کربلای 5» طرح‌ریزی و اجرا شود اما قانع کردن رزمندگان بسیار دشوار بود. همانند دیگر فرماندهان، سردار علی فضلی نیز به فرماندهان گردان اعلام کرده بود که نیروها را برای حضور در منطقه قانع کنند.

 

در این میان یک طلبه به نام «سعید نخبه زعیم» که می‌دید بسیاری از نیروها می‌خواهند مرخصی بروند، در فرصتی که داشت به شهر رفته بود و مقداری پاره کفن خریده بود. صبح یکی از روزها در صبحگاه با کفن‌ حاضر شد.پوتین‌هایش را پر از شن و از گردن خود آویزان کرده بود.فریاد می‌زد: «اینجا کربلا و عاشورا است باید به فرمان فرمانده‌هانمان گوش دهیم». سپس سر ستون شد و به سمت میدان صبحگاه حرکت کرد. در آن روز یک تکه پارچه نیز آورده بود و هر کسی که در آن صبحگاه حضور داشت روی آن امضا کرد که تا پای جان پشت فرمانده بایستد.

 

آن روز حدود 12 یا 13 هزار نفر نیرو در صبحگاه حضور داشتند. این مسئله موجب شد که حاج‌علی فضلی فرمانده وقت لشکر 10 لشکر سیدالشهدا (ع) اعلام آمادگی بکند. از سوی دیگر کار «سعید نخبه زعیم» در دیگر یگان‌ها نیز پیچیده شد و دیگران نیز یا الگو گرفتن از او اعلام آمادگی کردند.

 

سرانجام عملیات «کربلای 5»، اجرایی شد. استحکامات و موانع بسیاری پیشروی رزمندگان از سوی رژیم بعث عراق قرار گرفته بود. مهمترین و دشوارترین این استحکامات «دژ شلمچه» بود که توسط متخصصین غربی احداث شده بودند اما پس از نفوذ و پیشروی رزمندگان اولین کسی که از گردان حضرت زینب (س) پرچم ایران را در «دژ شلمچه» به اهتزاز درآورد، همین طلبه بود. «نخبه زعیم» در جریان همین عملیات به شهادت رسید.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

فرمانده گروه دستمال سرخ ها

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکی از رزمندگان هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش به عنوان یادبود وی، تکه‌هایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند و نام گروهشان شد «دستمال سرخ‌ها».

سردار شهید اصغر وصالی تهرانی فرد به سال 1329 در منطقه دولاب تهران به دنیا آمد که به دلیل تقارن میلادش با ماه محرم نامش را علی اصغر گذاشتند.

وی در سال های جوانی توانست با مشقت فراوان از ایران خارج شده و دوره‌های چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کند. سپس به ایران آمد و زندگی مخفی خود را شروع نمود اما سرانجام توسط عوامل رژیم طاغوت بازداشت شد.

او در دادگاه به دوازده سال زندان محکوم شد و در اواخر سال 56 پس از طی پنج سال و نیم حبس، از زندان آزاد شد.

با پیروزی انقلاب، علی اصغر انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و در سال 59 وارد تشکیلات نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از بنیانگذاران اصلی بخش اطلاعات سپاه گردید مدتی فرماندهی بخش اطلاعات خارجی را نیز بر عهده گرفت.

روحیه علی اصغر به هیچ وجه با امور اداری و ستادی سازگار نبود و به همین دلیل مسوولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رویارو با ضدانقلاب و متجاوزین بعثی بپردازد. او و گردان تحت امرش در سخت ترین جبهه های غرب کشور خوش درخشیدند و جمع قابل توجهی از آنان به شهادت رسیدند. نیروهای تحت امر «علی اصغر وصالی» به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردن هایشان به «گروه دستمال سرخ ها» شهرت داشتند. (وجه تسمیه این گروه به شهادت یکی از اعضای جوان آن باز می گردد. او به هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش به عنوان یادبود وی، تکه هایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند)

روز تاسوعای سال 1359 تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود.

حوالی ظهر عاشورا، علی اصغر در تنگه حاجیان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همین جراحت، مصادف با چهلمین روز شهادت برادرش اسماعیل به شهادت رسید.

پیکر پاک شهید اصغر وصالی تهرانی فرد در قطعه 24 بهشت زهرای تهران در کنار برادرش و در میان یارانش (گروه دستمال سرخ‌ها) به خاک سپرده شد.



فیلم منتشرنشده از فرمانده دستمال سرخ‌ها

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

نامه تامل بر انگیز فرمانده بی سر لشگر کربلای مازندران

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسمه تعالی

به: كارگزینی سپاه ساری

از: پاسدار عملیات ذبیح الله عالی

موضوع: كسر نمودن حقوق ماهیانه

محترماً به عرض می رسانم چون اینجانب دارای چهار هكتار زمین زراعتی آبی و خشكه می باشم و دارای درآمد زیاد می باشد و همین طور حقوق من زیاد می باشد. لذا درخواست می نمایم كه در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود دو هزار تومان كسر نمائید. خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد.

آمین ذبیح الله عالی


نگاهی به زندگی شهید ذبیح الله عالی

شهید ذبیح الله عالی کرد کلایی در سال ۱۳۳۲ متولد شد. وی بعد از انقلاب اسلامی مدت ۲ سال دریکی از هنرستانهای بابل و مدت کمی هم در کمیته ی انقلاب اسلامی [سابق] در قائم شهر مشغول خدمت بود. در تاریخ ۱۳۶۰/۷/۲۶ به عضویت رسمی سپاه درآمد و در سپاه ساری مشغول به خدمت شد. در کنار تحصیل به ورزش کشتی محلی علاقه بسیار داشت. دارای روحیه پهلوانی و منش مردانگی بود.از همان دوران جوانی، فردی پر شور و طرفدار محرومان بود و با همه با تواضع و احترام رفتار می کرد. به خاطر همین روحیه بود که با آغاز مبارزات مردم ایرن علیه رژیم طاغوت فعالانه در مبارزات، راهپیماییها و پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) شرکت کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کنار شرکت در مجالس مذهبی در انجمن اسلامی محل فعالیت داشت و با هزینه خود برای محل مسجدی بنا نهاد.
از آغاز تجاوز عراق به ایران در آخرین روز شهریور ۱۳۵۹ هنوز یک ماه نگذشته بود که عالی با عضویت در بسیج نیروهای مردمی برای آموزش نظامی به پادگان امام حسین (ع) تهران رفت و پس از پانزده روز آموزش به جبهه های سرپل ذهاب و غرب کشور اعزام شد.  وی برای بار سوم در ۱۰ اسفند ۱۳۶۰ به جبهه جنگ تحمیلی عازم شد و به عنوان جانشین گردان در منطقه عملیاتی مریوان تا ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ انجام وظیفه می کرد.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

روایت مریم کاظم‌زاده از دستمال سرخ‌ها

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اصغر وصالی بار دیگر لحن خود را تشدید کرد و خطاب به من گفت: «همون بهتر که شما برین وقتی وضع شهرها آروم شد بیایین. یعنی همه جا که امن و امان شد سر و کله‌تون پیدا بشه.»

مریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود. او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخ‌ها همراه می‌شد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود. شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخ‌ها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد. اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند آن هم در شرایط جنگی اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت می‌کند. وی در کتاب خبرنگار جنگی نحوه آشنایی اش را با فرمانده دستمال سرخ‌ها اینگونه تعریف می‌کند:

****

در میان کوهی از هندوانه‌های اهدایی مردم ایستاده بود و با خبرگی خاصی بهترین‌ها را انتخاب می‌کرد. قد بلندی داشت و دستمال قرمزی به گردن بسته بود. به نظر می‌آمد او را قبلا دیده‌ام. با خود گفتم: «حتما از گروه دستمال سرخ‌هاست.» بچه‌هایی که آن روز وارد پادگان مریوان شده بودند. جلو رفتم. نشانی دادم. درست حدس زده بودم. او نیز مرا به جا آورد و خود را اسماعیل لسانی معرفی کرد. سپس پرسید:

«شما اینجا هستین؟»

گفتم: «پس کجا باشم!»

با حالتی طلبکارانه جواب داد: «اصلا شما خبرنگارید؟ اگه راست می‌گید، بیایید بروید به روستاها، ببینید چه خبره! وضعیت مردم چه جوره!… همه‌ش تو شهرها می‌گردین که چی بشه؟»

اسماعیل لسانی و همراهانش یک ماشین سیمرغ داشتند. او گفت که برای کمک‌رسانی به مردم فقیر روستاهای اطراف کامیاران به آنجا می‌روند. از او خواستم در صورت امکان مرا هم با خود ببرند. اسماعیل پذیرفت و قول داد وقت رفتن به من خبر بدهد.

در سپاه کرمانشاه منتظر ماندم. دلم می‌خواست روستاها و فقری را که اسماعیل لسانی از آن به تلخی یاد می‌کرد ببینم و از نزدیک با رنج و تنگدستی مردم و ظلم خوانین که میراث رژیم گذشته بود، آشنا شوم.

دو نفری هم که همراه اسماعیل لسانی بودند، دستمال قرمز به گردن داشتند. یکی از آنها جهانگیر جعفرزاده نام داشت و دیگری عبدالله نوری پور. هر سه جوان بودند و پر شور. دریایی از صداقت توی چهره‌هایشان موج می‌زد.

ماشین را آماده کردند. تعداد زیادی هندوانه، نان لواش، خرما که از سپاه کرمانشاه تحویل گرفته بودند، بار ماشین کردند. همراه آنها حرکت کردیم. گفتند به سمت کامیاران می‌روند. کرمانشاه تا کامیاران راهی نسبتا طولانی بود. فرصتی شد تا سر صحبت را با آن سه نفر که از تهران آمده بودند، باز کنم. دلم می‌خواست انگیزه آنها را از بستن دستمال سرخی که به گردن دارند، بدانم.

از کرمانشاه که بیرون زدیم، سر حرف را باز کردم. اسماعیل لسانی گفت:

«انقلاب که پیروز شد، ضدانقلاب سر بالا کرد. یکی از جاهایی که به هم ریخت و به خوبی رخنه کرد کردستان بود. جمع ما چهل نفر بود. همه همدیگر رو می‌شناختیم. روزهای انقلاب با هم دوست شده بودیم. با بعضی، بچه محل هستیم. راه افتادیم اومدیم اینجا تا ریشه ضدانقلاب رو بکنیم. هنوز یک سال نمیشه. بچه‌ها یکی یکی شهید شدن. حالا هم ده- پونزده نفر بیشتر نموندیم.»

بلافاصله جهانگیر جعفرزاده پی حرف اسماعیل را گرفت و گفت: «این دستمال که ما می‌بندیم جزو قرارمونه. طوقیه که به گردنمون می‌افته. یادگار خون رفقا. می‌خوایم تا وقتی زنده هستیم یادمون باشه که بچه‌ها برای چی شهید شدن و راهشون چی بود.»

عبدالله نوری‌پور نیز حرف‌های آن دو را تکمیل کرد:

«نه خیال کنین که آدم‌های بیکاری هستیم یا از جونمون سیر شدیم، هر کسی برای خودش آرزویی داره. ما هم پدر و مادر داریم. کس و کار داریم. بعضی از ما زن و زندگی داریم. همین اسماعیل لسانی تازه عروسی کرده، یکی دو ماه بیشتر نیست، اما زنش را ول کرده اومده کردستان تا نذاره اینجا دست پالیزیان و دمکرات‌ها بیفته. یا مثل دوره شاه، دوباره خان و خان‌بازی راه بیفته.»

سپس عبدالله نوری‌پور ادامه حرف‌ها را به اسماعیل سپرد و او از من پرسید:

«ببینم خواهر! اصغر وصالی را به خاطر می‌آری؟ توی سپاه مریوان. اون که با ما اومده بود؟»

گفتم: «نه!»

اسماعیل توضیح بیشتری داد: «اون که قدش کوتاه بود. کلاشینکف دستش می‌گرفت.»

قدری فکر کردم و گفتم: «یادم اومد، چی شده مگه!»

اسماعیل گفت: «هیچی، می‌خوام بگم، اون فرمانده مونه. واسه خودش چیزیه. زندونی سیاسی زمان شاهه. شکنجه شده. خودش چیزی نمی‌گه. اما خیلی با ساواک در افتاده.»

پرسیدم: «اونم تو درگیری پاوه بوده؟»

جواب داد: «هرچی راجع به پاوه می‌خوای، باید از اون بپرسی.»

گفتم: «حالا کجاست؟»

جهانگیر گفت: «ما هم دنبالش می‌گردیم. رفتیم پاوه، گیرش نیاوردیم. دست از پا درازتر برگشتیم. انشاءالله پیدا می‌کنیم. هرچی می‌خوای باید از اون بپرسی.»

صحبت با اسماعیل، جهانگیر و عبدالله برایم بسیار جالب بود. دلم می‌خواست گزارشی از گروهشان تهیه کنم و برای روزنامه بفرستم. این کار را به بعد از اتمام کار در روستاها واگذار کردم.

اسماعیل و دو نفر همراه او آذوقه‌ای را که آورده بودند، بین روستائیان تقسیم کردند. کارتون خرما بود، هندوانه، نان و…

در روستایی بسیار فقیر به نام «ماراب» که از شهر کامیاران پانزده کیلومتر فاصله داشت، با مردمی کاملا درد کشیده که نه آب داشتند و نه برق، نه حمام و نه مدرسه- و بیش از هزار و پانصد نفر در آنجا زندگی می‌کردند- روبه‌رو شدیم. تا ماشین به دروازه روستا رسید، کوچک و بزرگ دور ما جمع شدند و از فقر و فلاکت و ظلم خوانین گفتند. با خودم وعده کردم که به محض دیدن دکتر چمران، مشکلات روستا را با وی در میان بگذارم.

اسماعیل و دوستانش در مسیر بازگشت از پاوه و روانسر، کنار این روستا اتراق کرده بودند و با دیدن وضع ناهنجار مردم به کرمانشاه آمده بودند تا هر قدر که می‌توانند به آنها آذوقه برسانند. شب را در روستا ماندیم و روز بعد عازم سنندج شدیم. بنا شد همراه با اسماعیل و جهانگیر و عبدالله به دیدار اصغر وصالی و دکتر چمران که ظاهرا در مریوان بودند، بروم، می‌خواستم گزارش پاوه را کامل کنم و از طرفی علاقمند بودم گروه دستمال سرخ‌ها را بیشتر بشناسم.

… قرار شد پس از شنیدن حرف‌های اصغر وصالی درباره حادثه شهر پاوه به سراغ دکتر چمران- که گفتند ممکن است در پادگان مریوان باشد- بروم. همراه با اسماعیل، عبدالله و جهانگیر وارد ساختمان سپاه شدیم. دیدار دوباره گروه دستمال سرخ‌ها با اسماعیل لسانی و دو نفر دیگر، هر دو طرف را بسیار شادمان کرد. آنها مانند برادرانی صمیمی یکدیگر را در آغوش کشیدند. شنیدیم اصغر وصالی و نیروهایش به تازگی از پاوه به مریوان بازگشته‌اند و اصغر وصالی در ماجرای پاوه دستش زخمی شده است. همچنین خبر دادند تعدادی از دستمال سرخ‌ها در پاوه شهید و مجروح شده‌اند. خبر شهادت یاران، خنده را بر لب اسماعیل، جهانگیر و عبدالله خشکاند. با این حال همراه با اسماعیل سراغ اصغر وصالی- که در یکی از اتاق‌ها نشسته بود- رفتیم. اسماعیل با شور و شوق فراوان مرا به اصغر معرفی کرد.

«برادر اصغر، ایشون همون خواهری هستن که چند وقت پیش تو پادگان بود.»

اصغر وصالی با بی‌اعتنایی گفت: «خب که چی؟»

از طرز برخوردش یکه خوردم. سرد و تند بود. احساس کردم اسماعیل هم جا خورد. با این حال حرفش را ادامه داد و گفت:

«ایشون یه خبرنگاره.»

اصغر وصالی بار دیگر لحن خود را تشدید کرد و خطاب به من گفت: «همون بهتر که شما برین وقتی وضع شهرها آروم شد بیایین. یعنی همه جا که امن و امان شد سر و کله‌تون پیدا بشه.»

احساس کردم دل پری دارد. با این حال نمی‌توانست توجیهی برای لحن تند و حتی توهین‌آمیز وی باشد. گذشته از اینها هنوز داشت حرف‌هایش را ادامه می‌داد: «شما رو چه به این کارا! شما که نیستید تو جریان، برید هر چی دلتون خواست بنویسید. اصلا شماها رو چه به اینجور جاها.»

تحمل سنگینی حرف‌هایش را نداشتم. برای کوتاه کردن موضوع جواب دادم: «شما انتظار دارید که تو جریان پاوه باشیم. خب نشده و نبودیم. حالا که شما بودین تو چه شرایط قرار گرفتین؟

گفت: «شما ناسلامتی ادعاتون خیلی بالاست. حداقل نگین تاریخ نویس هستین. نگین خبرنگارین. نگین، ما بودیم.»

گفتم: شما توقع دارین تو اون جریان من می‌بودم!»

گفت: چرا نباشین، اگه می‌خواستین می‌تونستین باشین. اقلا به عنوان یه تماشاچی.»

دیگر ماندن در آنجا را صلاح نمی دانستم. تمام مدت اسماعیل لسانی شاهد حرف‌های من و فرمانده‌اش بود. چنین برخوردی را پیش‌بینی نکرده بود. از این رو دهانش از تعجب باز ماند. از او خواستم تا هر چه زودتر کوله پشتی‌ام را از داخل ماشین تحویل بدهد که به محل دیگری بروم. لسانی که سر در گم مانده بود مدام دست دست می‌کرد و به انتظار تغییر حال و برخورد اصغر وصالی مانده بود. او نیز با خونسردی رو به اسماعیل کرد و گفت:

«مگه نشنیدی خانم چی گفت. یا برسونش یا بارو بندیل شو بده بره.»

اسماعیل آماده شد. پیش از آنکه از اتاق خارج شوم، رو به اصغر وصالی کردم و گفتم: «با این حال خیلی خوشحال می‌شم اگه فرصت کردین جریان پاوه را از زبون شما بشنوم.»

او تنها سری تکان داد و به آرامی گفت: «حالا ببینم چی می‌شه.»

بلافاصله اسماعیل رو به من کرد و با خوشحالی گفت: «خیالت راحت باشه خواهر، انشاءالله، حالا برادر اصغر خسته‌ ست.»

حرف اسماعیل تمام نشده بود که اصغر با لحن تندی گفت:

«هیچم خسته نیستم. اگه وقت شد صحبت می‌کنم.»

به همراه اسماعیل از اتاق بیرون زدم. از طرز رفتار اصغر وصالی عصبانی بودم. سوار ماشین شدیم و به سمت پادگان حرکت کردیم.


شهید اصغر وصالی به روایت همسرش-قسمت اول

شهید اصغر وصالی به روایت همسرش-قسمت دوم

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

کانال کمیل و پروانه‌ای به نام ابراهیم هادی

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سرم داغ شده بود، مشخصات ابراهیم هادی را می داد. با نگرانی نشستم و گفتم: آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود و به ما گفت “تا می تونید سریع بلند شید و تا کانال رو زیر و رو نکردن خودتان را نجات دهید".

عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم. آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد و مرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری کرده.

نزدیک غروب شد. من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود، سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند و در مسیر مرتب زمین می خوردند، بلند می شدند و زخمی و خسته به سمت ما می آمدند. معلوم بود از کانال می آیند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم. به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.

بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم: از کجا می آیید؟

حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. دیگری هم از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید و سومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند: از بچه های کمیل هستند.

با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدند؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت: فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
 
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم: این پنج روز چطوری مقاومت کردید؟ با همان بی رمقی‌اش جواب داد: “زیر جنازه ها مخفی شده بودیم. اما یکی بود که این پنج روز کانال را سر پا نگه داشته بود. عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد". یکی از آن سه نفر پرید توی حرف و ادامه داد: “همه شهدا رو ته کانال کنار هم می چید. آذوقه و آب رو پخش می کرد، به مجروح ها می رسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت".

گفتم : “مگه فرمانده‌ها و معاونای دو تا گردان شهید نشدن، پس از کی داری حرف می زنید؟
 
گفت: “یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود … ، لباسش اون جوری و چفیه… “. داشت روح از بدنم جدا می شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم را قورت دادم. اینها همه مشخصه های ابراهیم هادی بود. با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم: آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود و به ما گفت “تا می تونید سریع بلند شید و تا کانال رو زیر و رو نکردن فرار کنید". یکی ازاون سه نفر هم گفت: “من دیدم که زدنش، با همون انفجار اول افتاد روی زمین".

این گفته‌ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم. جنازه ابراهیم هم تا به حال پیدا نشده است، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
 
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
 
“امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)”

خبرگزاری دفاع مقدس

 نظر دهید »

مسیح دوم کردستان چه کسی بود؟

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سعید قهاری سعید در سال ۱۳۳۱ در یکی از روستاهای اسدآباد همدان متولد شد. جزء اولین کسانی بود که در سال ۵۸ با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد سپاه شد. در ۱۰ شهر و ۵ استان خدمت کرده و اهم خدمتش هم در کردستان و آذربایجان بوده است.

سعید قهاری سعید در سال 1331 در یکی از روستاهای اسدآباد همدان متولد شد. جزء اولین کسانی بود که در سال 58 با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و پس از طی سالیان حضور در سپاه تحصیلات نظامی خود را در مقطع فوق لیسانس به اتمام رساند. دوسال فرماندهی سپاه نهاوند در استان همدان را برعهده گرفت و پس از آن بنا به ضرورت شرایط منطقه سنقر در کرمانشاه برای مبارزه با نیروهای ضد انقلاب که تا نزدیکی شهر پیشروی کرده بودند به آن منطقه اعزام شد و در مدت سه سال حضور خود در آن جا در درگیری‌های مکرر با آن‌ها از ناحیه پا مجروح شد. مدتی بعد راهی کرمانشاه شد و مدت دو سال فرماندهی سپاه و تیپ انصارالرسول جوانرود، یکی از شهرستان‌های کرمانشاه را برعهده گرفت. سپس به پاوه رفت و دوسال نیز فرمانده سپاه پاوه بود. در جنگ‌های نامنظم دو جانبه با رژیم بعثی عراق و ضد انقلاب شرکت فعال داشت.

 

بنا به صلاحدید فرمانده نیروی زمینی سپاه در آن زمان برای آموزش دوره دافوس به تهران رفت اما با توجه به شرایط جنگ دوره یک ونیم ساله را به شکل فشرده در مدت یک سال به اتمام رساند و پس از بازگشت برای چندمین بار راهی مناطق مرزی کردستان شد و فرماندهی سپاه مریوان را برعهده گرفت،با وجود پایان یافتن جنگ تحمیلی، مدت سه سال با نیروهای ضد انقلاب مبارزه کرد و در همان جا برای چهارمین بار از ناحیه کمر مجروح شد. سپس به مدت شش ماه نیز جانشینی قرارگاه شهید شهرام فر سنندج را برعهده گرفت و پس از آن با درخواست فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء، سردار شهید کاظمی، جانشین لشکر سه حمزه سیدالشهداء شد و در این مسئولیت خطیر نیز سه سال خدمت صادقانه کرد و سپس مسئولیت ستاد قرارگاه حمزه سیدالشهداء رابرعهده گرفت. در سال 73 نیز در منطقه اشنویه برای چندمین بار با ضد انقلاب در یک منزل درگیر شد. مدت سه سال نیز جانشین قرارگاه نجف در کرمانشاه و پس از آن فرمانده ارشد سپاه استان یزد (و فرمانده تیپ الغدیر) شد، باتوجه به اینکه در یزد مشغله کاری کمتری داشت خود را از نظر معنوی و عبادی تقویت کرد به طوریکه عبادات او دو برابر شد و گویی از نظر روحی آمادگی شهادت را پیدا کرد. بنابراین دیگر طاقت ماندن در یزد را نداشت و ترجیح می‌داد در منطقه جنگی باشد و به آرزوی دیرینه قلبی خود که همانا رسیدن به دیدار یار بود برسد، دیری نپایید که پس از چهار ماه خدمت به عنوان فرمانده لشکر سه در ارومیه در درگیری با ضد انقلاب در چهارم اسفند ماه سال 85 به شهادت رسید.

 

 

 

شهید سعید قهاری سعید از جمله شهدایی است که گستردگی خدمت بالایی داشت. در 10 شهر و 5 استان خدمت کرده و اهم خدمتش هم در کردستان و آذربایجان بوده است. در زمان خودش و بعد از شهید بروجردی به مسیح شماره دو کردستان معروف شد. چون هم زمان جنگ در کردستان بود و هم بعد از جنگ با حزب درگیر بود.

تسنیم

 نظر دهید »

«اندرزگو» غریب ترین شهید گلزار شهدای تهران

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بهشت زهرا (س) تهران مدفن 30 هزار شهید دوران دفاع مقدس و انقلاب ایلامی است ولی، بی شک شهدایی در این گلزار هستند که به قدری مظلوم و غریبند که با نام بردن از آن ها بسیاری از غربت مزار این شهدا تعجب خواهند کرد. 
 

 

 گلزار شهدای تهران را شاید بتوان به جرات بزرگترین گلزار شهدا در جهان دانست، مکانی که مدفن 30 هزار شهید است و در بدو ورود به آن، از زایرانش خواسته شده است بدون وضو پا در آن نگذارند.

 

هر پنجشنبه و جمعه که می شود، خانواده های بسیاری از شهدا به میعادگاه عشق می روند و با غبار روبی از مزار شهید خود یادی از آنان می کنند و در این میان، هستند بسیاری دیگر که شاید به ظاهر نسبتی سببی و نسبی با شهیدان ندارند ولی با علاقه و شور وصف ناپذیری به زیارت مزار آنان می روند.

 

 

در این میان اما با وجود حضور شش هزار زائر و بازدید کننده از گلزار شهدای تهران، مزار برخی از شهدا کمتر مورد بازدید قرار گرفته و عده بسیار کمی از مزار آنان بازدید می کنند به گونه ای که به گفته یکی از راویان گلزار شهدای تهران، به ندرت دیده می شود کسی به غیر از اقوام و نزدیکان شهید و تعدادی از دوستان نزدیک به مزار این دسته از شهدا سر بزنند.

 

این در حالی است که غریب ترین شهدای مدفون درگلزار تهران، شهرت بسیار بالایی دارند و کمتر کسی است که آن ها را نشناسد و در موردش چیزی نخوانده باشد و یا حتی فیلم هایی که درباره آنان ساخته شده است را ندیده باشد.

 

آری در گلزار شهدا هستند کسانی که سهمی بسزا در پیروزی انقلاب اسلامی داشته و اینک، همانگونه که در اوج غربت زیستند، پس از شهادت نیز غریب مانده اند.

 

سید علی اندرزگو ، مردی با هزار چهره

 

سید علی اندرزگو یکی از این شهدا است، نامش را قریب به 15 سال در لیست اسامی تحت تعقیب ساواک می توان جستجو کرد، کسی که سازمان اطلاعات رژیم پهلوی برای دستگیری اش سال ها زحمت کشید و هر بار او موفق از تله ها و دام گذاری های ساواک آنان را مورد ازار خود قرار داد.

 

این روحانی جوان درمدت دوران طولانی مبارزه با رزیک پهلوی با استفاده از هنر خود و تغییر مداوم چهره توانست نقش موثر و به سزایی در مبارزه با ظلم و ستم پهلوی داشت و این هنرش سبب شد که علی رغم تلاش های صورت گرفته از سوی دستگاه های امنیتی زمان خود، 15 سال در قالب های مختلف به کار خویش ادامه دهد.

 

وی که علاوه بر تهران، در قم ، مشهد و شهرهای دیگر کشور و نیز در پاکستان ، لبنان ، سوریه و نجف به مبارزه خود با حکومت ستمشاهی ادامه و نشان داد که نباید صرفا با تفنگ و گلوله به این رژیم مقابله کرد بلکه می توان با ابزار هنر هم مبارزه کرد.

 

 

اندرزگو در حالی تنها به فاصله 15 روز از به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی به شهادت رسید.

 

نحوه شهادت سید

 

پس از بازگشت سیدعلی اندرزگو از لبنان، سیدعلی اکبر ابوترابی به این تصمیم رسید که خود نیز برای گذراندن آموزش های لازم به لبنان برود.

 

این تصمیم را با اندرزگو مطرح کرد و قرار شد همراه اکبر شالچی راهی لبنان شوند. ابتدا قرار بود که اول ماه رمضان بروند. اما به پیشنهاد اندرزگو این سفر به تاخیر افتاد. «چرا که بنا بود چند نفر هم از گروه خوانسالار بیایند.» لذا سفر به آخر ماه رمضان موکول شد.

 

نیمه ماه رمضان، اندرزگو نقشه ترور شاه را به اطلاع ابوترابی رساند کردم، باید نقشه ای بکشیم که به وسیله آن شاید شاه از پا در بیاید.»

 

آن دو به این نتیجه رسیدند که برای انجام چنین کاری باید امکانات لازم به داخل کاخ منتقل شود. بنا شود میل زورخانه و دمبلی درست کنند که داخل دو سرگوی شکل دمبل، وسایل انفجاری و داخل میل های زورخانه دو کلت کوچک جاسازی شود.

 

«برای این کار بنا شد من خراطی را ببینم. اما هفته ی دیگرش که با ایشان[اندرزگو] برخورد کردم، گفت: من هم خراط دیدم و هم ریخته گر و آماده شده است. ایشان خیلی خوشحال و امیدوار بود که این فعالیت، اقدامی اساسی است.

 

 

روزهای ۱۵و۱۶خرداد ماه رمضان وسایل آماده شد. چند روز بعد هم مسافرتی پیش آمد. اندرزگو برای انتقال اسلحه راهی همدان بود و ابوترابی باید به ساوه می رفت. در اداره ثبت احوال ساوه شخصی بود که شناسنامه های خام را در اختیار آنان می گذاشت و یا عکس هایی که در اختیارش قرار می گرفت بر روی شناسنامه های افرادی که در گذاشته اند، الصاق می کرد. بدین ترتیب برای برخی افراد مدرک شناسایی تهیه می شد. ابوترابی شناسنامه ی فرزندان اندرزگو را به واسطه ی همان رابط از ساوه گرفته بود.

 

روز بیستم ماه رمضان، ۱۰صبح ، قرار ملاقاتی داشتیم. بنا بود حدود ساعت ۵/۱۰برویم ساوه و سپس همدان که ایشان یک مرتبه به یادش افتاد، امشب، شب۲۱رمضان است.گفت: شب نوزدهم، اینجا به من خیلی خوش گذشت و احیای خوبی بود. بگذار من شب بیست ویک هم اینجا بمانم، احیا بگیرم، بعد باهم می رویم. در سال یک شب، شب بیست و یکم است. این موقعیت که الان در تهران هستم، این جلسه خصوصی از دست ما می رود.»

 

ابوترابی راهی قزوین شد و اندرزگو در تهران ماند. غروب همان روز ابتدا به خانه مرتضی صالحی رفت و سپس راهی خانه برادر مرتضی ـ اکبر صالحی ـ شد.

 

من صبح آمدم سرقراری که داشتیم، همان ابتدای کوچه اکبر صالحی که ساعت ۸ صبح سوارش کنم و برویم. وقتی آمدم فهمیدم آن حدود شلوغ بوده و شهرت پیدا کرده بود که حاج شیخ عباس در درگیری کشته شده است. بچه های همان محله به من این مطلب را گفتند. من می دانستم ایشان آنجا [خانه اکبر صالحی] می رود. اما سال ها بود خانه اکبر صالحی نمی رفت. این اواخر ـ دو، سه ماه قبل از شهادت ـ پایش آنجا باز شد. می گفت: مدت زیادی گذشته و اکبر صالحی را تعقیب نکرده اند و اینجا دور و بر ما نیامده اند. دیگر رفتن من به خانه آنها هیچ محدودیتی ندارد. بعد هم مثلا اینکه اکبر آقا تلفن می زند به آقای رفیق دوست. ایشان[اندرزگو] به من می گفت: من با آقای رفیق دوست کاری دارم. باید ببینمش. اما بنده نظرم این بود که: صلاح نیست شما با آقای رفیق دوست تماس بگیرید. اکبرآقا آن شب اشتباه می کند و تلفن می زند به آقای رفیق دوست و می گوید: دکتر اینجاست. شب بیا اینجا. دستگاه بو برده بود که دکتر همان حاج شیخ عباس است. چون[قبل از این] آقای نفری لو داده بود و شاید جای دیگر هم لو رفته بود.

 

اول افطار، ایشان می آید به سمت منزل آقای صالحی.آنها [ماموران ساواک] محاصره می کنند و به ایشان ایست می دهند. شلیک می کنند. ایشان هم به سمت آنها شلیک می کند.کسی که آن حدود بود، به من گفت: دو نفرشان را زد. همسایه ها هم گفتند که او دو نفر از آنها را زد. افتادند کنار کوچه ، روی زمین. دیگر ما فهمیدیم ایشان شهید شده و دست ما و دست همه ملت از دامن این برادر مجاهد که با یک دنیا امید برای پیروزی فعالیت می کرد،کوتاه شد.

 

یا شهادت این مجاهد انقلابی امام خمینی(ره)، در مدح و منقبت جایگاه این روحانی توانمند فرمودند ” اگر 10 تن مانند اندرزگو داشتیم دنیا اینک زیر سلطه اسلام بود” به خوبی شان شهید را بازگو کردند.

 

پس از به شهادت رسیدن این مجاهد، ماموران ساواک پیکر او را در یکی از قطعات بهشت زهرا (س) تهران دفن کردند.

 

با پیروزی انقلاب اسلامی، مزار این شهید به دلیل فاصله داشتن از قطعه شهدا کمی از منظرها دور شد و با گذشت سال ها از این موضوع، تنها به ساخت نمادی بر مزار این شهید اقدام و در کنار مزارش سنگ نوشته ای از جملات امام در وصف این شهید قرار داده شده است.

 

به دلیل قرار نداشتن مزار این شهید در قطعه شهدا، بسیاری از مردم از حضور و دفن ایشان در بهشت زهرا(س)، اطلاعی ندارند و به ندرت دیدهر می شود مردم و گروه های مختلف برای زیارت مزار این شهید در آن حاضر شوند و تنها دوستان و اعضای خانواده به زیارت مزار سید علی اندرزگو می روند.

 

در سال های گذشته موضوع انتقال پیکر شهید به نقطه ای مناسب در گلزار شهدا طرح و از سوی فرزند ایشان پیگیری شد ولی، به دلیل برخی مسایل در نهایت این موضوع مسکوت ماند و پیگیری نشد و در نهایت، مزار سید علی اندرزگو که به مرد هزار چهره معروف است به عنوان یکی از غریب ترین شهدای انقلاب اسلامی شناخته شد.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 26
 << < اردیبهشت 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • نسیم
  • نورفشان

آمار

  • امروز: 99
  • دیروز: 200
  • 7 روز قبل: 1216
  • 1 ماه قبل: 8980
  • کل بازدیدها: 231005

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس