خبر اعدام یک پاسدار در خبرنامه ی کومله
بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز خانمی کوتاه قد با لباس نظامی و روسری خاکستری رنگ که کلت کالیبر ۴۵ بسته بود، با چند نفر از پیش مرگان به بیمارستان آمد. کارکنان بیمارستان خیلی به او احترام می گذاشتند.
به هر اتاقی که می رفت، با بیماران دست می داد و احوال پرسی می کرد و روی آن ها را می بوسید. وقتی نوبت اتاق ما رسید، دکتر درویش همراهش بود و وضع بیماران را برایش توضیح می داد. همین که نوبت من رسید و وضعیتم را برای آن خانم توضیح داد، به شدت عصبانی شد و به دکتر پرخاش کرد و گفت:
ـ شما به چه حقی این فالانژ مزدور و… رو پیش رفقای زخمی ما بستری کردین؟ چرا از اول نگفتین اون کیه؟
ـ خانم اون زخمیه. سه تا تیر به ران و شکمش اصابت کرده. تازه عمل شده. ما تحت هیچ شرایطی نمی تونیم وظیفه ی انقلابیمون رو فراموش کنیم. این آقا تا دیروز دشمن ما بود، ولی امروز بیمار ماست.
یکی از همراهان آن خانم با عصبانیت خطاب به دکتر درویش گفت:
ـ واقعاً چشم مان روشن! شما افسر دشمن رو مثل رفقای رزمنده ی ما تو یه اتاق بستری کردین، اون وقت دم از وظیفه ی انقلابی می زنید. وظیفه ی انقلابی همه ی ما مبارزه با دشمنه. مطمئنم شما در این مورد هنوز توجیه نشدین.
ـ هر طور می خوای فکر کن.
با این صحبت دکتر درویش، همگی از اتاق رفتند بیرون. کاک مراد از روی تخت نیم خیز شد و خطاب به من گفت:
ـ می دونی اون خانم کی بود؟
ـ نمی دونم، ولی دوست دارم بدونم.
ـ خانه خراب! اون خانم اشرف دهقان بود. شانس آوردی که با کلت خلاصت نکرد. اگه پاسدار بودی، کارت تموم بود.
چند ساعت بعد، دو پرستار مرد آمدند و من را به اتاقی در حیاط بردند که چند نفر از مردم روستا هم آن جا بستری بودند. تخت های آن جا، تخت های سربازی بود. فضای آن جا تاریک و نمناک بود. در اتاق جدید، راحت تر از اتاق بالا بودم؛ چون کسانی که آن جا بستری بودند و افرادی که به ملاقات آن ها می آمدند، خیلی مهربان و صمیمی بودند. از طعنه و متلک و توهین خبری نبود. پانزده روز بود که چیزی نخورده بودم و فقط به وسیله ی سرم، غذا و آب بدنم تامین می شد. روز پانزدهم به دستور دکتر درویش سرم ها را قطع کردند و شیلنگ ها را از شکمم بیرون کشیدند و از تخت آمدم پایین.
مقداری آب جوش سرد شده با یک کاسه سوپ به من دادند که از شدت عطش ،آب را یک ضرب سر کشیدم. سوپ هم به دهانم تلخ و بد مزه می آمد. آهسته و با کمک دیوار، در طول اتاق راه رفتم.
دکتر توصیه کرده بود که آهسته آهسته راه بروم. روز به روز حالم بهتر می شد و بعد از چند روز، خودم به راحتی می توانستم راه بروم؛ ولی شب ها از درد شکم و پهلوها، خوابم نمی برد.
یکی از بیماران به نام کاوه خیلی مهربان و مؤدب بود. غذا و میوه هایی که خانواده اش می آوردند با من تقسیم می کرد؛ حتا خانواده اش دو دفعه برایم سوپ آوردند که دور از چشم پیش مرگان به من دادند.
بعد از آن که کاک مراد بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد، من را هم به اتاقکی کوچک زیر راه پله بردند که تاریک و نمناک و خیلی کوچک بود. سقفش چنان کوتاه بود که نمی توانستم سر پا بایستم. در آن جا را نیز از بیرون قفل می کردند. روزانه فقط چند ساعت اجازه داشتم که دم در قدم بزنم یا روی پله ها بنشینم. شب ها تا صبح از درد خوابم نمی برد. در هفته یکبار پانسمانم را عوض می کردند. یک روز نگهبان، خبرنامه ی کومله را به من نشان داد. در خبرنامه نوشته شده بود: «یکی از پاسداران [امام] خمینی [ره]به نام محمد کریم پور که در پایگاه کانی مانگا مردم بی گناه روستای منطقه را به خاک و خون کشانده بود، به وسیله ی پیش مرگان کومله دستگیر و به سزای اعمال جنایتکارانه ی خود رسید و صبح دیروز اعدام گردید.» با خواندن این خبر بسیار ناراحت شدم. آیا من را نیز اعدام خواهند کرد؟ آیا دکتر ژوبین و همراهانش در آزادی من نقشی ایفا می کنند؟ در این مواقع همیشه این آیه ی شریفه را می خواندم:«الا بذکر الله تطمئن القلوب؛ یاد خدا آرامش بخش قلب هاست».
یک روز صبح کنار دیوار، روبه روی نگهبان آهسته و آرام قدم می زدم که عاشوری به دیدنم آمد؛ در حالی که در اعماق وجودش غم و اندوه هویدا بود. به اتفاق روی پله نشستیم. لباس های تمیزی پوشیده بود. خبرنامه ی کومله را از جیبش بیرون آورد و گفت که محمد کریم پور را اعدام کرده اند. گفتم «می دونم، خبرنامه رو قبلا به منم دادن.» در مورد لباس هایش پرسیدم که گفت: «امروز آزاد می شم.» البته از این دکتر درویش و دکتر سعید گفته بودند که عاشوری را آزاد خواهند کرد.
خوشحال شدم. از او خواستم هر طور شده به خانواده ی شهید لحمی و محمد سری بزند و موضوع شهادت آن ها را هم به خانواده شان و هم به فرمانده ی گردان بگوید. به خانواده ام هم سری بزند، ولی نگوید که زخمی شده ام. سپس از هم خداحافظی کردیم. بعدها فهمیدم به عاشوری پانصد تومان پول داده بودند و او را با تراکتور تا نزدیکی یکی از پایگاه ها برده و آزادش کرده بودند.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات