آیا پول نداشتید برای ژنرال یک ساک خوب بخرید؟! / صدام رو به سمت ایران نماز میخواند
با توجه به اینکه مدت 10 سال پس از جداشدن از دیگر خلبانان، فارسی صحبت نکرده بودم لذا از این نظر کمی ضعیف شده بودم. چند سطری در مورد وضع خودم و اوضاع و احوال اسارت و نحوه رفتار عراقیها نوشتم.
امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”
” چیزی به غروب آفتاب نمانده بود که به بغداد رسیدیم. ابوفرح به نماینده گفت: ریش و موی سر ابوعلی بلند است برویم آرایشگاه تا اصلاح کند.
بلافاصله راننده جلوی یک آرایشگاه نگه داشت و نگهبانها رفتند داخل و هرچه مشتری داخل بود بجز آنها که زیر تیغ سلمانی بودند را از آنجا بیرون کردند.
شش نفری داخل سلمانی شدیم. صاحب آرایشگاه فهمید اینها امنیتی هستند و شخص مهمی را آوردهاند. خودش دست به کار شد و ظرف 25 دقیقه سر و صورت مرا مرتب کرد.
ساعت 8 شب در محوطه رندان بودیم. ابوفرح به دو نفر از نگهبانان دستور داد وسایل مر از داخل سلول بیاورند. من وسایلم را داخل یک ساک که ابوفرح روز قبل برایم خریده بود و یک کیسه نایلونی برنج که خودم برایش دسته دوخته بودم، بستهبندی کرده بودم.
نگهبانها وسایل را در صندوق عقب ماشین قرار دادند و آخرین خداحافظی را با زندانی که بخشی از عمر و جوانیم را در آن سپری کرده بودم، انجام دادم. اتومبیلها از مسیر شهر(بعقوبه) با سرعت هرچه ممکن خودشان را به مرز رساندند.
ساعت 11.30 دقیقه شب در 20 متری مرز توقف کردیم. از آنجا میتوانستم سرباز نگهبان ایرانی را که در حال نگهبانی بود ببینم. عکس امام(ره) به همراه عکس مقام معظم رهبری در آن سوی مرز به چشم میخورد. در این طرف مرز هم عکس بزرگ صدام حسین بود که رو به سمت ایران نماز میخواند.
5 دقیقهای نگذشت که ماشینی به طرف ما آمد و شخصی از آن پیاده شد. قبلاً عکس او را در روزنامه و تلویزیون دیده بودم. بلافاصله او را شناختم. وزیر امور خارجه عراق بود.
به طرف او رفتیم و پس از رسیدن به هم، مرا در آغوش گرفت و مصافحه انجام دادیم. آنگاه مرا به سمت ماشین خود راهنمایی کرد.
داخل ماشین که نشستیم، معاون وزیر گفت: با تیمسار “نجفی” رئیس کمیسیون اسرا و مفقودین قرار گذاشتیم که تبادل فردا ساعت 11 صبح انجام شود. ما در اینجا هیچگونه امکاناتی نداریم؛ لذا برمیگردیم و شب را در چهل کیلومتری باشگاه افسران سپاه دوم عراق، بیتوته میکنیم.
دوباره به داخل خاک عراق برگشتیم. ساعت 12 شب به سپاه دوم عراق رسیدیم. رئیس باشگاه افسران از ما استقبال کرد و در این لحظه معاون وزیر برای اولین بار مرا به رئیس باشگاه و امیران ارتش عراق - به نام ژنرال لشگری - معرفی کرد.
شام مفصلی برای ما تدارک دیده بودند. پس از صرف شام همراهان من قصد رفتن به بغداد را داشتند. برای همیشه از آنها خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم. ابوفرح گفت صبح برمیگردد؛ لذا با او خداحافظی نکردم.
وزیر گفت: فردا برای استقبال از تو، تیمسار “نجفی” مراسم ویژهای را ترتیب داده است و از من خواست آمادگی داشته باشم. تا ساعت 2.5 بعد از نیمه شب با معاون وزیر در مورد اسیران و دیگر مسائل صحبت میکردیم.
وقت خواب بود. اتاق را به من نشان دادند و قرار بر این شد همه ساعت 7 برای خوردن صبحانه آماده باشیم. از پنجره اتاق بیرون را نگاه کردم متوجه شدم تعدادی نگهبان مسلح اطراف باشگاه و پشت پنجره اتاق من در حال قدم زدن هستند.
روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمیبرد. با توجه به صحبت وزیر که گفت فردا مراسم ویژهای تدارک دیدهاند بلند شدم و تصمیم گرفتم متنی برای سخنرانی آماده کنم.
با توجه به اینکه مدت 10 سال پس از جداشدن از دیگر خلبانان، فارسی صحبت نکرده بودم لذا از این نظر کمی ضعیف شده بودم. چند سطری در مورد وضع خودم و اوضاع و احوال اسارت و نحوه رفتار عراقیها نوشتم.
نزدیک 4 صبح به خواب رفتم و 6.5 برای نماز صبح بیدار شدم. ساعت 7 لباس پوشیدم و معاون وزیر را در سالن، ملاقات کردم. به اتفاق، سر میز صبحانه نشستیم.
در همین زمان ابوفرح از بغداد بازگشت و وزیر با دیدن ساکهای من به ابوفرح گفت: آیا پول نداشتید برای ژنرال یک ساک خوب بخرید. ابوفرح جوابی نداشت.
وزیر در ماشین خودش یک ساک برزنتی مسافرتی داشت. بلافاصله دستور داد آن را آوردند و وسایل کیسه نایلونی را در داخل آن خالی کردم…”
fatehan.ir