حيف نيست نماز نخوني...
بسم الله الرحمن الرحیم
تو گردان شايعه شد. نماز نمي خونه! گفتن: «تو که رفيق اوني، بهش تذکر بده!» باور نکردم و گفتم: «لابد مي خواد ريا نشه، پنهاني مي خوونه.»
وقتي دو نفري توي سنگر کمين جزيره ي مجنون، بيست و چهار ساعت نگهبان شديم با چشم خودم ديدم که نماز نمي خواند! توي سنگر کمين، در کمينش بودم تا سر حرف را باز کنم.
ـ تو که براي خدا مي جنگي، حيف نيس نماز نخوني…
لبخندي زد و گفت: «يادم مي دي نماز خوندن رو!»
ـ بلد نيستي!؟
ـ نه، تا حالا نخوندم!
همان وقت داخل سنگر کمين، زير آتش خمپاره ي شصت دشمن، تا جايي که خستگي اجازه داد، نماز خواندن را يادش دادم. توي تاريک روشناي صبح، اولين نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قايق پارويي که آمدند و جاي ما را گرفتند، سوار قايق شديم تا برگرديم.
پارو زديم و هور را شکافتيم. هنوز مسافتي دور نشده بوديم که خمپاره شصت توي آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قايق خواباندمش، لبخند کم رنگي زد.
با انگشت روي سينه اش صليبي کشيد و چشمش با آسمان يکي شد….
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات