خاطرات شهید ابراهیم امیر عباسی
بسم الله الرحمن الرحیم
خانه ما روبروی سازمان امنیت یا همان ساواک بود. درست به همین خاطر خیابان ما، همیشه یکی از آرام ترین خیابان های شهر بود. توی در وهمسایه، زیاد بودند کسانی که می رفتند تظاهرات، یا برای انقلاب کار می کردند، آنجا ولی کمتر کسی جرأت داشت اقدامی بکند. یکی دوماه به پیروزی انقلاب، همه جای شهر باب شده بود. مردم می رفتند بالای پشت بام ها وتکبیر می گفتند. آن وقت ها هم محله ما باز ساکت بود وآرام. یک شب ابراهیم رفت روی پشت بام. شروع کرد به « الله اکبر» گفتن. شانزده سالش بود. م ومادر حسابی نگران شده بودیم. چند دقیقه بعد ابراهیم صدام زد. زودرفتم بالا. دیدم روی پایه های نردبان ایستاده. صداش گرفته بود. گفت: معصومه، یک لیوان آب جوش برام می آری؟ زود رفتم براش آوردم. قدری که خورد، دوباره شروع کرد. دو سه شب اول را تنهایی تکبیر گفت، ولی کم کم همسایه ها هم همراهش شدند.
تازه آمده بودند محله ما. پسر جوانی داشتند که همان روزهای اول معروف شد به لاتِ چاقوکش! چند بار مزاحم چند تا از همسایه ها شد. همان روزها ابراهیم آمد مرخصی. اوصاف پسره را براش گفتم. اتفاقا روز بعد دیده بودش که مزاحم یکی از پیرمردهای همسایه شده. به پیرمرد فحش داده بود. ابراهیم با تمام متانتی که توی محله داشت، رفته بود جلو، یقه او را گرفته بود و سیلی محکمی زده بود توی گوشش. به اش گفته بود از این به بعد، هر وقت احساس گردن کلفتی کردی، بیا پیش من؛ وای به حالت اگر یک بار دیگه بشنوم مزاحم کسی شدی! می گفتند طرف با اینکه آدم قلدری بود، اما کپ کرده بود ولام تا کام چیزی نگفته بود.
نشستم روی زمین، ابراهیم هم مقابلم، به حالت نشانه روی نشست. فاصله مان حدود صدو پنجاه متر بود. ابراهیم می خواست مهارتش را در تیر اندازی نشان بدهد. چند تا از مربی ها آمده بودند برای تماشا. ابراهیم اطراف من شروع کرد گلوله زدن وگردوخاک بلند کردن. فاصله گلوله ها را هی به من نزدیک تر کرد. اوج مهارتش وقتی بود که دو سه سانتی متری پام گلوله زد. من خونسرد و آرام نشسته بودم و جم نمی خوردم، اما نفس توی سینه مربی ها حبس شده بود. وقتی کار ابراهیم تمام شد به ام گفتند خیلی ریسک بزرگی کردی. خندیدم و گفتم: من می دونم طرفم کیه و چه مهارتی داره، با این حساب ریسک نکردم.
گفت:جواد من می خوام با توکل به خدا این بار نیترو آمونیوم بسازم. دستی در ساخت مواد منفجره داشت، ولی نیترو آمونیوم خیلی حساس و خطرناک بود و قدرت تخریب بالایی هم داشت. برای انفجار لزوما نباید پرت می شد؛ کافی بود از فاصله چند متری اش بلند سرفه کنی یا محکم دست بزنی. همین امواج صدا روی آن تاثیر می گذاشت و منفجرش می کرد! با مسئول یکی از آزمایشگاه های شیمیایی آشنا شده بودیم. در ساخت بعضی مواد منفجره کمکمان می کرد. سر ساخت نیترو آمونیوم، آزمایشگاه را در اختیارمان گذاشت و خودش رفت! گفت: من هنوز به این مرحله فداکاری و ایثار نرسیده ام که تا این حد بتونم با جونم بازی کنم. در همان آزمایشگاه زیر نظر ابراهیم، نیترو آمونیوم را هم ساختیم؛ البته با کلی دنگ و فنگ.
با ابراهیم یکی دو ماهی محافظ یکی از مسئولین استان خراسان بودم. یکروز توی ساعت استراحت ما، سر شوخی را باهاش باز کردم. ابراهیم زیاد حوصله نداشت، ولی من خیلی سربه سرش گذاشتم. یک دفعه یک لیوان آب برداشت که بپاشد روم. مثل تیر از کمان در رفته از اتاق دویدم بیرون. او هم آمد دنبالم. آن مسئول توی حیاط بود. برای آنکه در امان باشم، رفتم پشت سرش پناه گرفتم. انتظار هر کاری را از ابراهیم داشتم جز اینکه لیوان آب را بپاشد به صورت آن مسئول. طرف خیلی ناراحت شد. گفت از شما بعید است آقای امیرعباسی! ابراهیم گفت حاج آقا من این کار را مخصوصا کردم! من هم مثل آن مسئول مات ومبهوت شدم. ابراهیم ادامه داد: فرض کنید که من الان یکی از نیروهای ضد انقلاب بودم و این لیوان آب هم اسلحه بود و اتفاقا محافظ شما هم ترسید و نتونست براتون کاری بکنه، در ای صورت شما حتما ترور می شدید. ابراهیم همین صحبت را مقدمه ای قرار داد تا در نهایت، پای آن مسئول و بعضی از مسئولین دیگر را به آموزش کشاند. اینطوری هم آنها توی دفاع شخصی ورزیده می شدند هم نیروهای آموزشی خیلی روحیه می گرفتند.
به ما فقط گفته بودند: ماموریت تون خیلی مهمه. از کم و کیف این مامورین و اینکه محلش کجاست چیزی نمی دانستیم. تا تهران را با قطار رفتیم. راه آهن تهران، یک اتوبوس سوار شدیم. دیدم کم کم داریم می رویم سمت شمال شهر. به محمود کاوه که مسئولمان بود اصرار کردیم بگوید کجا داریم می رویم . چیزی نمی گفت. ولی بالاخره به حرف آمد. با صدای بغض آلود گفت: بچه ها ما داریم می رویم جماران؛ نگهبانی قسمتی از بیت امام را به مادادند! من کنار ابراهیم نشسته بودم تا این خبر را شنید از خود بی خود شد. کمتر دیده بودمش که آنطور از ته دل گریه کند و اشک بریزد.
سی ویک شهریور پنجاه و نه با محمود کاوه و چند تا از بچه ها رفتیم خدمت امام. می خواستیم تکلیفمان را بدانیم؛ باید جماران می ماندیم یا می رفتیم جبهه. امام فرمود: من اگر جای شما بودم، می رفتم جبهه. ابراهیم از کسانی بود که دست امام را بوسید و همان روز راهی منطقه شد.
بچه های اطلاعات عملیات، اکثرا نیروهای مخلص و فداکاری بودند ولی بین آنها بعضی هایشان شاخص و کم نظیر بودند. ابراهیم یکی از شاخص ها بود. یک بار توی منطقه چزابه بنا شد خطی را به گردان ما تحویل بدهد که فرمانده اش حاج عبدالحسین برونسی بود. موقعیت دشمنان را دقیق برایمان ترسیم کرد. نقاط ضعف و قوت خودمان را تشریح کرد. بهترین نقاط برای گذاشتن دیده بان ، نگهبان و کمین را به ما گفت. طوری ما را این طرف و آن طرف می برد که انگار در محله خودشان را میرود. یادم هست آن روز حاج عبدالحسین خیلی شیفته اخلاص و تبحر ابراهیم شده بود. می گفت این جوان بیست ساله مناطق جنوب را مثل کف دستش می شناسد.
گفتم پسرم کی تو را مجبور کرده الآن بری جبهه ؟ گفت: کسی مجبورم نکرده ؛ دین و اعتقادم مجبورم کرده ! گفتم یعنی اگر بمانی بچه ات به دنیا بیاید بعد بروی به دین و اعتقادت عمل نکردی؟ گفت: مادر اینکه می گن دنیا محل امتحانه همین طور لحظه هاست که دو تا راه جلوی پای آدم باز میشه؛ همیشه این شرایط پیش نمی یاد. گفتم مگه چه شرایطی پیش اومده؟ گفت: الآن عراق در کردستان دست به یک سری تحرکات زده، اگر ما دیر بجنبیم، ممکن است شهر سردشت و خیلی از جاهای دیگر را از دست بدهیم. من با تمام عشقی که به دیدن بچه ام دارم اما نمی توانم نسبت به انجام وظیفه ام بی تفاوت باشم. گفتم: برویم سیسمونی بچه ات را ببین. آهی کشید و با حسرت گفت من علاقه داشتم خود بچه را ببینم که ظاهرا مقدر نیست.
درباره شهید
در بیست ودوم شهریور ماه 1341، دیده به جهان گشود. پنج شش ماهه بود که امام خمینی تازه نهضتش را آغاز کرده بود و خطاب به شاه فرموده بود: سربازهای من توی قنداقه ها هستند وروی خاک ها بازی می کنند. مادرش که این را می شنود ابراهیم را روبه قبله بردست می گیرد و از اعماق وجود دعا می کند و می گوید: خدایا این بچه را هم یکی از سربازان روح الله قرار بده.
او از همان کودکی با لقمه حلال که حاصل کارگری پدر بود پرورش یافت وعشق حسین بن علی (علیه السلام) را ازشیره جان مادر گرفت.
چهار ساله بود که گرد یتیمی بر چهره اش نشست و روزها وماه ها وسال ها بهانه پدر را گرفت. پس از اتمام کلاس اول ابتدایی تعطیلات تابستان را در مغازه خوار وبار فروشی دایی اش مشغول به کار شد. با ورود به دبیرستان، در کنار درس خواندن کار هم می کرد. ابتدا وارد حرفه بنایی شد و مدتی بعد به سیم کشی مشغول شد و در هر دو مورد مهارت خوبی کسب کرد. در مدرسه هم به عنوان یک شاگردخوب درسش را می خواند. با شروع امواج انقلاب، اونیز بی پروا وشجاعانه در تظاهرات و فعالیت های انقلابی شرکت می کرد. و حتی پس از مدتی مادر وخواهرش را که ابتدا مخالف فعالیت هایش بودند به صحنه راهپیمایی ها سوق داد. پس از پیروزی انقلاب با پوشیدن لباس سبز سپاه، جهت مبارزه با ضد انقلاب عازم کردستان گردید وبه تیپ ویژه شهدا به فرماندهی شهید محمود کاوه پیوست. این تیپ با عملکرد و فرماندهی ممتازی که داشت رعب ووحشت بسیاری در دل کومله و منافقین کوردل ایجاد کرد و از جمله کسانی که درآن نقش مهمی ایفا می کردند امیر عباسی بود به طوری که شهید کاوه همیشه می گفت: « ابراهیم امید تیپ ویژه شهداست». پس از مدتی همراه یک تیم با مسئولیت محمود کاوه جهت پاسداری قسمتی از بیت حضرت امام (ره) به جماران مأمور شدند وپایه و اساس رشد روحی ومعنوی ابراهیم با مشاهده حالات ورفتارهای امام در آنجا رقم خورد.با شروع جنگ تحمیلی با کسب اجازه از پیر ومراد خویش راهی جبهه های دفاع مقدس گردید. در روزهای آغازین جنگ وقتی استعداد او برای دیده بانی توسط شهید حسن باقری و سید علی حسینی کشف شد او را برای گذراندن دوره های نقشه خوانی ودیده بانی به اصفهان فرستادند واو در تمام مراحل سخت وطاقت فرسای آموزشی مقام اول را کسب کرد. و با سمت مسئول گروه دیده بان های خراسان به جبهه بازگشت. درآموزش نقشه خوانی با خلاقیت فراوان نیروهای زبده وکارکشته ای را تربیت و به لشگرها و تیپ ها مأمور نمود و اولین طرح آموزش دیده بانی را بعد از عملیات الله اکبر مکتوب کرد. امیر عباسی در برگزاری دوره آموزش ادوات در سپاه خراسان نقش تعیین کننده ای داشت. او در امور نظامی همه فن حریف بود و با پشتکار فراوان دستی در ساخت مواد منفجره از جمله قالب ساخت مواد منفجره، فولمینات جیوه، فتیله ها وچاشنی های نارنجک ها، نیترو آمونیوم و… داشت. جسارت وجرآت او در شناسایی بی نظیر بود به طوری که آوازه حماسه اودر دشت آزادگان که منجر به پیروزی برق آسا در عملیات الله اکبر شد، تحسین وتقدیر فرماندهان سپاه را برانگیخت.
ابراهیم در نوزده سالگی شریک و یاوری صبور برای زندگی آسمانی خود برگزید و چند روزی به تولد تنها فرزندش مانده بود که بار دیگر در امتحانی سخت تر عشق بر عقل پیروز شد و ابراهیم را راهی آتشی دیگر در ارتفاعات دوپازا نمود و اول تیر ماه 61 راهوار شهادت، او را به گلستانی ابدی سپرد. یادش گرامی و روحش شاد.
فرازی از وصیت نامه:
در پادگان نشسته بودم، فرمان آمد درخت انقلاب خون می خواهد؛ می روم تا تشنگی او را فرو بشانم. انشاء ا… به توفیق وفضل خداوند.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات