خنده حاج علی/اشک شوق اسرای عراقی
برای آن که به آنها بگویم که برادر ما هستند و ما با اسرا خوب رفتار می کنیم، سیم دستش را باز کردم و به بیرون پرتاب کردم، این عمل من باعث شد اشک عراقی ها در بیاید.
سرمای زمستان که با تن هر رزمندهای انس میگیرد، خاطرات بیاد ماندنی جبهه در این فصل سخت را برایش تداعی میکند، ماندگارترین لحظاتی که برای بیشتر سربازان امام راحل خاطرهانگیز بوده، عملیات والفجر هشت است، بهمن ماه که از یک دهه خود میگذرد، فاصله زیادی با سالروز این عملیات غرورآفرین نمیماند، به همین مناسبت رزمنده دلاور واحد بهداری لشکر همیشه پیروز 25 کربلا «رضا دادپور» به بیان خاطراتی از این عملیات پرداخته است، که تقدیم به مخاطبان میشود.
با شهید حاج علی احمدی «فرمانده بهداری لشکر ویژه 25 کربلا» در عملیات بدر آشنا شده بودم، قبل از عملیات والفجر هشت در هفت تپه به «برادر مهرایی» سفارش کرد که به «دادپور» نیاز دارم و او را زودتر به منطقه بفرستید، شب دوم عملیات با موتوری که برادر مهرایی در اختیارم گذاشت، به فاو رفتم.
از ابتدای اروند، گرمای آتشِ منابع نفتی حس میشد، وقتی به آن طرف رسیدم، سراغ حاج علی احمدی را گرفتم، گفتند رفته خط، تعجب نکردم، چون دیدن حاجی در غیر از خط جای تعجب داشت، سپیده زده بود که حاج علی آمد، همچنان بیتاب و پرجنب و جوش بود و لباس خاکی تنش خاکیتر از همیشه، این بار یک چیز هم اضافه شده بود و آن هم نمکهایی که ویژه فاو بود و به قول حاج علی با نمکتر شده بود.
بعد از چند دقیقه به من گفت: «دادخواه! بریم.»
طبق معمول گفتم: «دادپورم.»
او هم مثل همیشه گفت: «ببخشید، دادپور جان، برویم؟»
خودش پشت فرمان موتور نشست و من هم ترک او راه افتادیم، از همان اول اسکله موقعیت منطقه و لشکر 25 کربلا را برایم توضیح داد که الان کجاییم و برنامه ما چیست، به پست امدادی که بچهها کنار جاده فاو ـ بصره درست کرده بودند رسیدیم، حاج علی چگونگی کار و رسیدگی به مجروحان را برایم تشریح کرد.
قرار شد عصر برای تخلیه مجروحها با حاجی برویم خط، حرکت کردیم، روی جاده جنازههای عراقی که کنار ماشینهای جنگی منهدم شده ی خود زمین افتاده بودند، فراوان به چشم میخورد، ما به سمت خط در حرکت بودیم، حاجی هم برای این که خستگی راه آزارم ندهد، برایم از حماسه بچهها در شبهای گذشته حرف زد، میگفت: « همه کارها را این بسیجیها میکنند و من شرمندهام که اسمام فرمانده گردان است.»
همین طور که صحبت میکرد به خط نزدیک میشدیم و در تیررس عراقیها قرار میگرفتیم، اما حاجی بیخیال بود، گلولههای رسام عراقیها بر سطح جاده شلیک و از زیر چرخ موتور و بغل گوشمان رد میشد، اینها کم بود عراقیها خمپاره را هم چاشنی کردند، چند مرتبه گفتم: «حاجی جان! دارند میزنند.» او متوجه نشد، دیدم فایده ندارد و الان است که گلوله بخوریم، در یک فرصت مناسب که حاجی برای عبور از گودالی مجبور به کم کردن سرعت موتور شد، پشت یک تانک سوخته، موتور را روی زمین خواباندم و خودم و حاج علی روی خاک های کنار جاده افتادیم، شهید احمدی با تعجب گفت: «چی کار کردی؟» گفتم: «مگر گلولهها را ندیدی؟» گفت: «کِی؟» گفتم: «همین چند لحظه قبل.» معذرت خواست و همان جا با هم کلی خندیدیم.
شب سوم عملیات والفجر هشت، چهار اسیر عراقی مجروح را به پست امداد آوردند، فوری با بچهها مشغول پانسمان زخمهای آنها شدیم، زخم بدن آنها از نیروهای رزمنده ایران نبود، از خودشان سئوال کردم چطور مجروح شدند؟ گفتند: «وقتی تصمیم گرفتند خودشان را تسلیم نیروهای ایران کنند، بعثیها آنها را از پشت هدف گلوله قرار دادند،» دو نفر آنها از ناحیه کمر و دو نفر دیگر از ناحیه دست و پا مجروح شده بودند.
آمبولانس در کار نبود، در حالی که دست اسرا را با سیم برق بسته بودند، آن ها را پشت یک تویوتا سوار کردند تا به اسکله کنار اروند منتقل شوند،کسی نبود که همراه اسرا برود، گفتم خودم میروم، یک اسلحه کلاش گرفتم و قبل از این که سوار ماشین شوم آن را مسلح کردم، اسرای عراقی که محبت مرا موقع پانسمان زخمهایشان دیده بودند از این که من همراهشان میرفتم راضی بودند، وقتی ماشین ما از جاده خاکی خارج شد و روی جاده آسفالته فاو ـ بصره قرار گرفت، دیدم یکی از اسرا که سیم دستش باز شده بود، دست خود را به سمت من گرفت که دوباره ببندم، از حالت آنها مشخص بود که از جنگ بریدند و به همین خاطر هم خود را تسلیم کردند، برای آن که به آنها بگویم که برادر ما هستند و ما با اسرا خوب رفتار میکنیم، سیم دستش را باز کردم و به بیرون پرتاب کردم، این عمل من باعث شد اشک عراقیها در بیاید و در آن تاریکی پشت تویوتا به دست و پای من بیفتند و تشکر کنند، آنها دست به جیبهاشان کردند و هر کدام سعی کردند با دادن یک هدیه از من تشکر کنند، یکی از آنها پیچ گوشتی کوچکی به من داد و دیگری… و در همین حال وارد شهر فاو شدیم، به آنها گفتم که این شهر فاو است، اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه کردند و داشتند با هم بحث میکردند، دست و پا شکسته به عربی سئوال کردم: «چه خبر شده؟» یکی از اسرا گفت: «به ما گفته بودند که شهر فاو را از نیروهای ایرانی پس گرفتهایم، اما الان می بینیم که دروغ میگفتند.»
کنار اسکله اروند اسرای عراقی را تحویل بچههای اطلاعات و عملیات دادم و با اسرا خداحافظی کردم.
نگارنده : fatehan1