خداحافظی یک مادر با بیناییاش
بسم الله الرحمن الرحیم
روز از ناکامی عملیات «کربلای 4» میگذشت. برای اینکه از فرزندم خبری بگیرم همراه یکی از دوستانش به پادگان شهر اندیمشک رفتم اما به داخل راهمان ندادند و گفتند: برگردید شهرتان. سرانجام پیکر فرزندم پس از 42 روز از شهادتش به قم آمد و زیر بمباران شدید دشمن تشییع و به خاک سپرده شد.
جملات بالا بخشی از صحبتهای «حاج یعقوب خانی» پدر روحانی شهید «یوسف خانی» است.
نمیخواستم در حوزه درس بخواند
حاج یعقوب درباره زندگی فرزند شهیدش و چگونگی حضور در گردان غواصی «لشکر17 علیابنابیطالب(ع)»میگوید:فرزندم سال 1348 در منطقه «سربند» اراک متولد شد و تا سال اول ابتدای در همان جا درس خواند. یوسف فرزند اولم بود. بغیر از او هشت پسر و دو دختر هم دارم. پس از آن به شهر قم آمدیم و دوره راهنمایی را در مدرسه «علامه حلی» در چهارراه غفاری گذراند.پس از پایان دوره راهنمایی تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود و طلبه بشود اما من مایل نبودم و دوست داشتم که درس خود را در دبیرستان ادامه دهد.
یوسف برای اینکه رضایت قلبی من را کسب کند همزمان با اینکه به حوزه علمیه میرفت،در دبیرستان شبانه نیز ثبتنام کرد و دیپلم گرفت.جنگ که آغاز شد به عنوان روحانی رزمی- تبلیغاتی از سوی «لشکر 17 علیابنابیطالب(ع)» قم چندین مرتبه به جبهه اعزام شد.برای عملیات «کربلای 4» حدود پنج ماه آموزش غواصی دید و به گردان غواصی این لشکر منتقل شد.
آخرین اعزام
چند روز پیش از آخرین اعزامش هنگامی که برای وضو گرفتن پای حوض رفتم حرکاتش را زیر نظر گرفتم. این بار حالت عرفانیتری داشت به گونهای که همچنان نوع وضو گرفتنش را با خودم مرور میکنم. هنگام اعزام همراهش به ایستگاه قطار رفتم. پس از اینکه خداحافظی کردیم و به داخل واگن قطار رفت از پنجره سرش را بیرون آورده بود و تا آنجا که میشد پس از حرکت قطار به همدیگر چشم دوختیم و با دست بار دیگر خداحافظی کردیم.
این اعزام حدود یک هفته پیش از آغاز عملیات «کربلای 4» انجام شد. در فاصله این روزها که میخواست عملیات اجرایی شود، خواب میدیدم که در منزلمان را میزنند پا شدم و رفتم در را باز کردم. آن سوی در یک آقای عمامه سبز و بلند قامت ایستاده بود. اجازه گرفت و داخل شد. سپس به پارکینگ آمد. پس از بازدید از آنجا که کتابخانه یوسف در آن قرار داشت پرسیدم «کاری دارید؟»، جواب داد: «آمدهام اینها را ببینم» و رفت.
پرواز یوسف به آسمان کربلای 4
سرانجام مارش عملیات «کربلای 4» را رادیو پخش کرد. اما بعدازظهر آن روز اعلام کردند که این عملیات ناکام مانده است. حدود 19 روز از سرنوشت فرزندم بیاطلاع بودیم تا اینکه بیتابی مهلت نداد و همراه «احمد غلامی» از دوستان پسرم که در عملیات کربلای 4 مجروح شده بود به اندیمشک رفتیم. هنگامی که به پادگان این شهر رسیدیم راهمان نداند و گفتند برگردید. از آنجایی که قرار بود در همان روز عملیات «کربلای 5» اجرا شود، احمد از من جدا شد و با همان مجروحیتش به جبهه رفت. من هم به شهرمان آمدم.در هفته چندبار به بنیاد شهید و سپاه مراجعه میکردم اما آنها هم اطلاعی نداشتند تا اینکه پس از 42 روز شهادتش هنگامی که بار دیگر به بنیاد شهید مراجعه کردم به طور اتفاقی اسم فرزندم را در برگهای که دست آقای «لشکری» رئیس بنیاد شهید استان قم بود، دیدم. به خانه آمدم و به خواهرم گفتم که یوسف شهید شده اما به مادرش هیچ چیز نگویید چرا که در این مدت بسیار بیقراری میکرد. میدانستم اگر بفهمد حالش بسیار بد خواهد شد.
تشییع زیر بمباران
یک روز پیش از تشییع پیکر 80 شهیدی که فرزند من هم جزو آنها بود، عراق شهر قم را بمباران کرد. تعدادی از مردم خیابان آذر و بازار نیز در آن شهید شدند. برای همین قرار شد تشییع شهدا پس از تشییع پیکر مردم شهید انجام شود. دشمن در روز تشییع پیکرهای شهدا بار دیگر شهر قم را بمباران کرد. برای همین مراسم تشییع بسیار باعجله برگزار شد. هنگامی که در سردخانه پیکر فرزندم را دیدم سکته خفیف کردم. تن او لباس غواصی پلنگی شکل بود. اندامش در آن لباس بسیار زیبا شده بود. یکی از پاهایش کفش غواصی داشت و دیگری برهنه بود. با اینکه پیکرش حدود 42 روز در خاک عراق مانده بود اما جسدش بوی بدی نداشت. صورتش را با گلاب شستیم و آماده تشییع شدیم. با دیدن این موارد و سکتهای که کرده بودم من را به بیمارستان «نیکویی» قم بردند. آن زمان پزشکان هندی در آن فعالیت داشتند. برای اینکه حالم خوب شود دو عدد آمپول شیری به من تزریق کردند. از آن موقع به بعد طرف راست بدنم کمی «لمس» شده است.
یوسف میهمان ماهی شد
یوسف در جزیره ماهی منطقه «بوارین» به شهادت رسیده بود. او شش سال درس طلبگی خواند و در تمام مدت زندگیاش در دوران نوجوانی بیشتر از اینکه در خانه باشد مسجد بود. یادم میآید وقتی قرار شد در گردان غواصی حضور یابد فرماندهاش با او مخالفت کرده و گفته بود: «ما به تو پشت جبهه بسیار نیازمندیم، بهتر است بمانی.» اما پسرم تصمیمش را گرفته بود.پس از شهادت یوسف تا چند سال به بنیاد شهید نرفتم تا اینکه یکی از برادران پاسدار آمد و از مقابل تنور نانوایی به اجبار من را به بنیاد شهید برد تا برای فرزند شهیدم پرونده تشکیل بدهم.
حقوق دو «قرانی» و از دست رفتن بینایی یک چشم مادر شهید
از پنجسالگی کشاورزی و کار روی زمین را آموخته بود. همین باعث شده بود در دوران ابتدایی در فصل تابستان به روستا بیاید و در کار کشاورزی کمک دست ما باشد. آن زمان حقوقش «دو قران» بود. یادم میآید وقتی قرار شد حیاط منزلمان را سنگفرش کنیم او هزینهاش را تقبل کرد. علاوه بر این با مقدار پساندازی که داشت مقداری هم برای مادرش هدیه و وسایل خانه خرید.مادرش هیچگاه محبتهای او را فراموش نکرده است. وابستگی او به یوسف باعث شد پس از شهادتش به دلیل مویه و شیون بینایی یکی از چشمانش را از دست بدهد.
شهید خانی
به گزارش ایسنا،پدر شهید یوسفخانی در پایان صحبتهایش چند توصیه داشت. او گفت: همیشه تفرقه مذهبی دلیل ایجاد و اختلاف بین شیعه و سنی است.خوشبختانه اکنون آگاهیبخشی با مقام معظم رهبری مبنی بر حفظ وحدت سبب شده است تاکنون دشمنان در این مورد ناکام بمانند. از همین رو بر ماست که همچون ایشان به این مسأله حفظ وحدت در هر موضوعی توجه داشته باشیم.از سوی دیگر اگر حق را بشناسیم به راحتی میتوانیم حقیقت را درک کنیم و در مسیر حق گام برداریم.
حاج یعقوبخانی در بخش دیگر سخنانش یادآور شد:از سال 69 که به تهران آمدهایم در این مدت تنها دو یا سه بار از سوی بنیاد شهید و شهرداری به دیدار ما آمدهاند. خدا جوانان مسجد امام سجاد (ع) شهرت رضویه (کاروان) را خیر دهد که هر چند وقت گروهی میآیند و از ما سرکشی میکنند
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات