مردی که میخواست دیده نشود ( از خاطرات شهید حسین بادپا
حسین بادپا سردار بی نام ونشانی که اخلاص را نزد رفقای شهیدش فرا گرفته بود
هر گز نخواست دیده شود و نامش سر زبانها افتد . حسین بادپایی که دلش می خواست
دیده نشود اصرار داشت که شهید شود و مگر نگفته اند عاقبت جوینده یابنده بود
ومگر نگفته اند اگر دری را بکوبی واصرار کنی عاقبت ان در باز می شود .
با شروع جنگ داخلی در سوریه وفعالیت گروههای تکفیری حسین به انجا رفت و هر بار که بر می گشت به اقتضای طبع وجودش که می خواست دیده نشود اگر سوالی می شد ، مختصر ومهربانانه ونرم وملایم همراه با لبخندی بر لب پاسخ می داد
پاسخی که قانعت نمی کرد.
روزی پرسیدم حسین جان فرماندهان شهید تیپ فاطمیون را می شناسی تنها بدین نکته اشاره کرد که بله می شناسم و هرگز نگفت به همراه آنان در تپه قرین چه کربلایی برپا کرده بود
وهرگز نگفت با انفجاری که سبب شهادت فرمانده تیپ فاطمیون و معاونش شد او نیز به هوا پرت شد و شهادت را در کنار خودش حس کرد
او از رشادتهایش در زمان جنگ تحمیلی و در زمان جنگ با تکفیریها هیچ نمی گفت
چرا که می خواست دیده نشود و هر که بخواهد منیت را کنار بگذارد و با اخلاص برای خدا کار کند وبین خود وخدا را اصلاح کند یقینا خداوند نیز بین او و مردم را اصلاح کرده و او را شهره جهانیان می کند و با چشیدن شهد شهادت به او رضوان الهی را رزق وروزی او می کند.
منبع سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
دعا برای شهادت ( از خاطرات شهید حسین بادپا
بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم. در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد.
آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
حاج قاسم از کجا فهمیده که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.
حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.
و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد…
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
فرشته ها در شب آرزوها برای اجابت دعا وبردن آنها به ملکوت مسابقه داده و منتظر ندای بنده های خدا هستند. مرا دعا کنید
لیله الرغائب است درهای آسمان را برای پذیرش تضرعهای عاشقانه بندگان ذات اقدس الهر میگشایند نگاهت به آسمان باشد
پیشاپیش فرا رسیدن ماه رجب وتولد اولین مولود ماه رجب برشما مبارک باد
موضوع انشاء( از خاطرات شهید مهدی حیدری )
من می خواهم در آینده شهیــد بشوم. برای این که….”
معلم که خنــــده اش گرفته بود ، پریـــد وسط حرف محمد مهدی و گفت : “
ببین محمد مهدی جان ! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره
بشید. باید درمورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاَ ، پدر خودت چه کاره س…….”
آقا اجازه! شهیــد شده.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
وصیت نامه شهید مدافع حرم حسین امیدواری
شهید حسین امیدواری در بخشی از وصیتنامه خود آورده است:
«در همین جا، رضایت خود را از جاهلی که بنده را به قتل رساند، تسلیم شما کرده و البته شکایت خود را از دو گروه نزد شما تا روز قیامت به امانت میگذارم؛
گروه اول، کسانی که در پوچگرایی هستند و برای آنکه آن ننگ را از دوش خود بردارند، درصدد برمیآیند تا ما را در راهی که هستیم، بیهدف نشان دهند
و گروه دوم، کسانی هستند که با مکر و ریا، سعی میکنند برای بهدست آوردن منافع دنیوی، روی خون شهدا موجسواری کنند».
منبع:سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات
در سینهام دوباره غمی جان گرفته است « امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است » تا لحظهای پیش دلم گور سرد بود اینک به یمن یاد شما جان گرفته است
برای شادی روح شهیدان صلوات
ترور نافرجام
آن زمان در اهواز بودیم ، چند روز بعد از ترور نا فرجام حاج حمید در پذیرایی نشسته بود و تلوزیون نگاه می کرد که از شدت خستگی خوابش برد . ساعت حدود ۱۲ شب نارنجکی ثاخل پذیرایی انداختند همراه با دختر هایم در اتاق خواب بودیم با شنیدن صدای مهیب از اتاق خارج شدیم و او هم به سمت هال دوید .
در آن حادثه پتو سوخت ولی حاج حمید صدمه ای ندید . تکه های نارنجک به سقف و دیوار اتاق ها پخش شده بود . همسایه سپاهی مان حادثه را به حفاظت سپاه اطلاع داد. حفاظت احتمال می داد که بخاطر ترور صدام که نقشه حاج حمید بود این ترور از طرف منافقین یا نفوذی ها انجام شده است .
حاج حمید نقشه ترور صدام را کشیده بود در آن ترور فرزند صدام ۱۳ تیر خورد و خود صدام زنده ماند .
چند روز بعد متوجه شدیم در چند نقطه از شهر این اتفاق تکرار شده است . آن زمان این قضیه رسانه ای نشد . فردای ان روز هوا بسیار سرد بود . از طرف حفاظت سپاه هم یک سرباز را برای نگهبانی به درب منزلمان فرستادند . حاج حمید گفت"نیازی به نگهبانی نیست،برو” آن سرباز رفت و مجدد سرباز دیگری آمد . حاج حمید با دیدن سرباز عصبانی شد و گفت"در این هوای سرد نیاز به نگهبانی نیست اتفاقی نمی افتد . بروید” با سپاه تماس گرفت که سربازی نفرستد .
پس از ترور نافرجام حاج حمید برخی اقوام تماس گرفتند و خبر دادند که صدام برای سر حاج حمید جایزه گذاشته است . اقوام از من می خواستند که مانع فعالیت هایش شوم اما هر بار که بر سر این موضوع بحث می کردیم حاج حمید به من اطمینان می داد که نگران نباشم و چیز مهمی نیست .
(روای:همسرشهید)
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
شهیدی که جان رهبر معظم انقلاب را نجات داد
همسر شهید تقوی فر اظهار داشت: تلویزیون، صبحت های حضرت آقا را پخش میکرد که ایشان در حال ذکر خاطرهای بودند.
آقا فرمودند در زمان جنگ در یک مهلکهای گیر افتاده بودیم که بعد از مدتی یک بنده خدایی آمد و ما را نجات داد.
مرادی افزود: همان طور که حاج حمید در حال کتاب خواندن بود، گفت که آن بنده خدا، من بودم.
اما عادت نداشت بیشتر از این در مورد اقداماتش توضیح دهد.
برای شادی روح شهیدان صلوات
تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
برای شادی روح شهیدان صلوات
سلامت دنیا بیماری است
سلامت دنیا بیماری است و بیماری اش شفا و سلامت،
چراکه بنیان دنیا در عادات است و سلامت حقیقی، هرچه هست در ترک عادات و عتق از ملکات
منبع:سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات
برای شادی روح شهیدان صلوات
بسم الله الرحمن الرحیم
سال اول ازدواجمان قول داده بود برای ایام عید نوروز حتما به یزد بیاید تا با هم باشیم.
قبل از عید امام خمینی (ره) از رزمندگان درخواست کردند که به علت کمبود نیرویی که در آن ایام با آن مواجه بودیم هرکس می تواند مرخصی نگیرد ودر جبهه بماند.
خود من به حضرت امام(ره) ارادت قلبی داشتم از طرفی می دانستم قلب حسن هم برای «سید روح الله» می تپد، دست به کار شدم و نامه ای برایش نوشتم. نوشتم چون ولی زمان دستور داده اند نگران قول و قرارمان نباش، در جبهه بمان و از اسلام ناب دفاع کن.
نامه که به دستش رسید سریع با من تماس گرفت. تماس گرفت که تشکر کند. گفت:«راستش رو بخواهی مونده بودم چطور بهت بگم! که الحمدالله خودت پیام امام رو فهمیدی و بهترین تصمیم رو گرفتی.»
آن سال گذشت. سال بعد که همراه حسن به اهواز رفتم و در آن جا مستقر شدیم. باز هم ایام نوروز رسید و باز هم به این فکر می کردم که امسال عید را با هم جشن می گیریم یا نه؟ نزدیک نوروز بود که به حسن گفتم امسال عید ان شاالله باهم به یزد میرویم.
نگاهی کردو خندید….
گفت:ان شاالله.تو عمودی ومن افقی!
خیلی جا خوردم، دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد. حسن که حالم را دید سرم رو به سینه گرفت وگفت:شوخی کردم،جدی نگیر. بعد هم سریع موضوع بحث را عوض کرد.
روزی که برای عملیات رفت دلم فرو ریخت….
لحظه خداحافظی به دلم افتاده بود که این آخرین دیدار من است.
حق با او بود، من به یزد برگشتم در حالی که او….
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
تنها خداست که میداند “بهترین” در زندگیت چگونه معنا میشود! من در سال نو آن بهترین را برایتان آرزو میکنم. نوروزتان مبارک
یا زهرا (س)
هر سال منم عبد عطایت مادر
خوشبخت شدم من از دعایت مادر
نوروز که قابلی ندارد بیبی
صد عید ، الهی به فدایت مادر . . .
کجایید ای شهیدان خدایی
روز شماری برای محرم ( از خاطرات شهید امیر سیاوشی )
از 2_3 ماه مانده به محرم روزشماری میکرد برای نــــوکری ابا عبدالله الحسین. با شوق خاصی برنـامه ریزی میکرد.
هر سال تو میدان امام زاده علی اکبر، جایی که اکنون مزار مطهرش در آنجاست، چای خانه راه اندازی میکرد.
خرید ملزومات و وسائل چای خانه رو با وسـواس و سلیــــقه خاصی خریداری میکرد. تمامی رو هم از بهترین ها .
معتقد بود برای اهل بیـــــت نباید کـــــم گذاشت،
تا زمانی که اونها دستت رو با بزرگواری میگیرند تو هم شرمنده نباشی که چرا میتونستی و بیشتر انجام ندادی.
خادم امام زاده و هییت بود . ولی همیشه جلوی در هیئت می ایستاد.
معتقد بود دربانی این خاندان بهتره و خاکـی بودن برای ائمه لطف بیشتری دارد.
میگفت هر چی کوچکتر باشی برای امام حسین (ع) بیشتر نگاهت میکند.
منبع:سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات
دوست دارم مدافع حرم شوم
یکی دو ماه قبل بود که برای ضبط تیتراژ یکی از برنامه های تلویزیونی، به دنبال لباس آتش نشانی بودیم و به خاطر گرانقیمت بودن آن کسی حاضر به امانت دادن آن نمی شد.
بالاخره از طریق یکی از دوستان، آتش نشانی به من معرفی شد و در ایستگاه آتش نشانی امام حسین(ع) با او قراری گذاشتم تا چند ساعتی لباسش را به امانت بگیرم.
حین گپ و گفت کوتاهم ناگهان گفت: کسی را سراغ داری بدون تشریفات و دردسر مرا به سوریه بفرستد؟ دوست دارم مدافع حرم باشم و عاقبت بخیر..
امروز اولین نفری که شهادتش مشخص شده، همان کسی است که عاشق شهادت بود.
روایت حمید مرواندى،تهیه کننده برنامه دوباره گوش کن از شهید جوان
منبع:سایت ابروبائد
برای شادی روح شهیدان صلوات
ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان ( از خاطرات شهید دهقان )
بسم الله الرحمن الرحیم
یک دوست دیگری هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف میکرد: با شهید دهقان امیری در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم.
بعد سر خاک بقیه شهدا رفتیم و هر شهیدی را که میشناخت سر خاکش میایستاد و حدود یک ربع راجع به شهید صحبت میکرد، جوری حرف میزد و خاطره تعریف میکرد که انگار سال ها با آن شهید رفیق بوده است.
گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری میکرد که: «ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان/نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم»
گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت.
بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و محمدرضا بود.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
میگفت: هنر شهادت ندارم( شهید محمد رضادهقان )
بسم الله الرحمن الرحیم
اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم همدیگر دادیم یادم میآید که به دلیل تسلط من بر حرفه عکاسی زیاد در این مورد صحبت می کردیم. محمد به این رشته علاقه داشت و میگفت: به عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری ندارم.
وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف میزند و افتاده حال است به شوخی میگفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار. او جواب می داد: ما هنر شهادت نداریم.
هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم نهیبی میزدم و نگاهی به چهره محمد میکردم و در دلم میگفتم: احساس میکنم تو هنرش را داری. به خودش هم چند بار گفتم. جوابش این بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح ما را بهتر میداند.»
منبع :سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
زندگینامه شهید مصطفی کلهری
زمستان سال 1338 در شب ميلاد با برکت حضرت ختمي مرتبت، محمد مصطفي (ص) در خانواده اي مذهبي به دنيا که آمد او را «مصطفي» ناميدند. «مصطفي» گويي از ابتدا «برگزيده» بود، وجود او هماره ماي? خير و برکت براي خانواده اش بود… دوران تحصيلات او کوتاه بود، تا دوره راهنمايي؛ به قول پدر بزرگوارش «مصطفي» پسري بود خيلي غيرتي؛ نمي توانست تحمّل کند که خود تحصيل کند ولي ديگران کار کنند. با وجود اين دانش آموز ممتازي بود درس را رها نمود و به سوي کار شتافت.
يکي از همکلاسي هاي قديمي او تعريف مي کند که: «هر وقت زنگ تعليمات ديني بود، معلم از «مصطفي» مي خواست که «پرده برداري» کند؛ او هم هميشه با خوشحالي قبول مي کرد؛ داستانهايي که بيشتر تعريف مي کرد، ماجراي «حرّ و زاير کربلا»، داستان «مختار»، داستان «طفلان مسلم» بود. «مصطفي» «مصطفي» داستان «حرّ» را بسيار دوست مي داشت و هر وقت که اين داستان را شروع مي نمود، با شور و حال خاصيّ آن را باز مي گفت؛ شايد به اين دليل که شباهتي لفظي بين نام «حرّ» با نام فاميلي او بود…»
پس از ترک تحصيل به «بناّيي» روي آورد و تا پيروزي انقلاب، به اين شغل پرداخت. در جريان مبارزات سياسي عليه رژيم، فعاليت هاي مستمر و قابل توجهي داشت و يکي دو بار هم مجروح و دستگير شد. پس از آزادي از زندان و پيروزي مبارزات به ورزش روي آورد در «کاراته» موفقيت هايي کسب نمود.
پس از پيروزي انقلاب، «مصطفي» در نهادهاي مختلف به خدمت پرداخت، از ديگر کارهاي او تشکيل يک «تعاوني کشاورزي» به کمک چند تن از دوستان همفکرش بود که هدفي جز کمک در امر خودکفا شدن مهين اسلامي نداشت. در همين زمان بود که جنگ تحميلي آغاز شد؛ «مصطفي» دست از کار کشيد و راهي جبهه شد، يکي از همرزمانش در اين باره مي گويد:
«وقتي جنگ شروع شد، مصطفي نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به ميهن بي تفاوت باشد؛ به ما گفت که برادران! جنگ بر اينِ کار، مقدم مي باشد. بياييد سلاح برداريم و از ارزشهاي ملي و معنويمان دفاع کنيم.»
«مصطفي» مدتي در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نورديد و حماسه هاي بزرگ و با شکوه را ببآفريد… در غرب بود که با آتش پدافند، سوخوري متجاوز عراقي را سرنگون ساخت، مدتي هم فرماند? خط غرب گشت؛ در اين مدّت نگذاشت دشمن، ذره اي تحّرک و فعاليّت داشته باشد.
در جنوب، از «عمليات رمضان» تا «عمليات بدر» حضوري مستمر و مفيد داشت. شهامت و استواري و رشادت او زبان تحسين همگان را گشوده بود؛ حماسه آفريني هاي او در «عمليات خيبر» که منجر به تثبيت خط پدافندي «جزاير جنوبي مجنون» شد همگان را به تعجب واداشت، حتي به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرين و سرنوشت سازش، تقديرنامه اي از «قرارگاه خاتم النبياء» دريافت کرد؛ اگرچه ـ هيچکس به جز تني چند از دوستانش ـ از آن مطلع نشد.
«مصطفي» با همين شيوه و از همين کارها به «خلوص» رسيد. اوج اين اخلاص را مي شد در رفتارهاي او، پس از حماسه «خيبر» يافت؛ پس از عمليات، ديگر او چهر? آشناي لشگر شده بود، همه جا صحبت از وي و رشادت هاي گردانش ـ سيدالشهداء (ص) ـ بود… او اين مراتب تحسين و تقدير را مي ديد و مي شنيد اما هميشه با همان صداقت و خلوص و سادگي زايدالوصفش مي گفت: «به خدا قسم اشتباه مي کنيد! اين من نيستم که …. اين خود سيدالشهداءست که نظر دارد بر اين گردان…»
«مصطفي» از ابتدا «برگزيده» بود و حيات مادي و زندگي در اين دنيا، آزموني بزرگ براي او بود تا مقام بلند «قرب به حق» را بيابد و «عمليات بدر» وعده گاه تحقق پيمان او با معشوق ازلي بود… «مصطفي» بر همگان ثابت کرد که روح او آماده پرواز است… اين را مي شد از حلاليت طلبيدن او در شب عمليات، فهميد:
«بچه ها! من کلهرم! شما را به خدا مرا حلال کنيد… من روسياه، من گنهکار را حلال کنيد!»
آري! او برگزيده خدا بود و به خدا پيوست. اميد آن که هدايتگر حقيقي ما را از رهروان حقيقتِ راه او قرار دهد ان شاءالله.
منبع:سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات
انتخاب هدف ( از خاطرات شهید حسن ترک )
رباید حتما ” سری به تو بزنم .
گفته بودی برای انجام هر کاری اول هدفت را مشخص کن .
خودت این کار را انجام دادی . نشستی و فکر کردی و گفتی :
« من یک عیب اساسی دارم و آن این که هدفم همیشه مقطعی است . این طور نمی شود ! باید جدی فکر کنم . هدفم را باید تعریف کنم . حداقل برای خودم ! »
نشستی و ساعت ها فکر کردی و عاقبت گفتی : « هدفم را انتخاب کردم . شهادت بزرگترین آرزو و مهمترین هدف من است . »
منبع: سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
شهدا شرمنده ایم
سلام مرا به حضرت زهرا برسان
می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن…
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه…
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم…»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و…
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد…
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
خوبی دریا به اینه که..
دنبال پیکرش
همه جزیره های اطراف را گشتیم
تا نزدیکی امارات هم رفتیم
پیدا نشد
خودش هم می گفت:
خوبی دریا به اینه که
نشونی ازآدم نمی مونه.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روحشهیدان صلوات
بزای شادی روح شهیدان صلوات
زندگینامه شهید مرتضی زندیه
شهید مرتضی زندیه در سال 1338 در خانواده ای متدین در محله یافت آباد تهران چشم به جهان گشود . او از همان دوران کودکی دارای روحی پرخروش بود و در مقابل افراد زورگو سر تعظیم فرود نمی آورد و سرسختانه در مقابل آنان ایستادگی می کرد. خصوصیات و اخلاق پسندیده شهید زبانزد خاص و عام بود . نخستین حرکتهای انقلابی خود را در محله در راستای برخورد با قاچاقچیان ، محتکران ، شراب خواران و اشرار آغاز کرد و در این راه سختی ها و رنجهای بسیاری متحمل شد و چندین بار از جانب آنان بسختی آسیب دید اما نه تنها از پای ننشست بلکه مقاوم تر و مصمم تر از گذشته در مقابل آنان ایستادگی کرد. پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در تظاهرات مردمی بر ضد رژیم شاه شرکت می جست و پس از پیروزی انقلاب نیز به فعالیتهای خود در جهت حفظ و تبلیغ ارزشهای نظام اسلامی ادامه داد. پس از آغاز جنگ تحمیلی عراق بر ضد کشورمان تصمیم گرفت به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بپیوندد . وی از این طریق به جبهه رفت و در منطقه غرب کشور به مبارزه با دشمن متجاوز بعثی پرداخت. شهید زندیه رابطه نزدیکی با خدای خود داشت . شبها را با نیایش به درگاه حق تعالی سپری می کرد و هیچ وقت این ارتباط مستحکم را با خدای خویش ترک نکرد . از خدا میخواست به درجه شهادت نائل آید چرا که تنها راه سعادت را کشته شدن در راه خالق خود می دانست. این شهید والامقام سرانجام در تاریخ 23/11/59 در جبهه مهران در یک مبارزه سرسختانه با بعثیون متجاوز به مقام شهادت نائل گردید و به لقاءالله پیوست
منبع سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
زندگینامه حاج احمد متوسلیان
(( احمد )) در سال 1332 در جنوب تهران چشم به جهان گشود . پدر و مادرش اهل تقوا و دیانت بودند و بر این نسخ ، احمد را تربیت کردند . دورهء ابتدایی را در دبستان اسلامی (( مصطفوی )) تمام کرد . ضمن تحصیل ، در بازار به پدرش کمک می کرد . احمد از همان سالهای نوجوانی ، شوق و رغبت خاصی به شرکت در کلاسهای مذهبی و قرآن از خود نشان می داد . در آن کلاسها با مظالم و جنایتهای رژیم شاه آشنا شد و از همان نوجوانی ، وارد میدان مبارزه با عوامل رژیم ستمشاهی شد . او پس از پایان دورهء ابتدایی ، در هنرستان صنعتی شبانه ، به تحصیل ادامه داد و در سال 1351 با موفقیت مدرک دیپلم را دریافت کرد .
فعالیتهای جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
احمد که انسانی وارسته و مؤمن تربیت یافته بود همواره با رژیم شاه در حال مبارزه بود . حتی وقتی به سربازی اعزام می شود در ارتش به روشنگری سربازان و افشاگری مفاسد می پردازد . پس از پایان سربازی از سوی یک شرکت خصوصی برای انجام مأموریتی به (( خرم آباد )) می رود . روز به روز در مبارزاتش علیه شاه جایتر عمل می کند تا اینکه از سوی ساواک تحت تعقیب قرار می گیرد و در سال 1354 ، کمیته مشترک به اصطلاح (( ضد خرابکاری ساواک)) او را دستگیر و مورد شکنجه قرار می دهد . مدت پنج ماه در زندان (( فلک الافلاک)) خرم آباد ، در سلول انفرادی به سر می برد . این زندانها و شکنجه ها ، از احمد فردی مجرب و خود ساخته بار می آورد و او را در راهی که انتخاب کرده بود ، راسختر و پر صلابت تر می کند .
احمد پس از فلک الافلاک حدود نه ماه در بند عمومی زندانی می گردد . با اوج گرفتن موج انقلاب اسلامی از زندان آزاد می شود : اما آرام نمی گیرد و نقش رابط و هماهنگ کنندهء تظاهرات و راهپیماییها را در جنوب تهران به عهده می گیرد . بارها در مبارزهء با رژیم ستمشاهی ، تا پای شهادت پیش می رود و در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی ، بویژه 21 و 22 بهمن 1357 از خود درخشش و توانمندی خاصی بروز می دهد .
مبارزه با ضد انقلاب در کردستان
پس از شروع غائله کردستان در اسفندماه سال 1357به همراه 66تن از همرزمانش داوطلبانه عازم بوگان شد و به دلیل ابتکار عمل هوشیارانه و فرماندهی قاطع خود توانست کلیه اشرار مسلح را متواری کند. منطقه را از لوث وجود ضد انقلابیون که در راس آنها دمکراتها قرار داشتند،پاکسازی نماید.او پس از تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان ،به شهرهای سقز و بانه رفت. در ابتدای ورود به شهر بانه تلافی کمین ناجوانمردانهای که ضد انقلابیون به نیروهای ستون ارتش زده بودند،طی یک عملیات دقیق «ضد کمین» خسارات سنگینی به آنان وارد آورد که در این نبردچهارصد اسیرو دویست کشته از انقلاب برجای ماند.
پس از آن به همراه گروهی از رزمندگان از جمله معاون خود(شهید محمد توسلی)برای فتح سنندج راهی این شهر شد. ستون تحت فرماندهی او از سمت راست شهر،حلقه محاصره ضد انقلاب را در هم شکست و به همراه سرداران رشیدی چون محمد بروجردی و اصغر وصالی،سنندج را آزاد نمود و کمر تجزیهطلبان را شکست.
آزاد سازی شهرمریوان
اوایل خرداد1359ماموریت آزادسازی شهرتام مریوان که در تصرف گروهگهای محارب بود،به وی محول شد. تسلط ضد انقلاب در مریوان به گونهای بود که از پادگان این شهر میتوانستند افرادی را که در سطح شهر تردد میکردند شمارش کنند. به همین دلیل به محض نشستن هلیکوپتر در محوطه باند فرود و حاج احمد و همراهانش زیر آتش همه جانب دشمن قرار مگیرند.
حاج احمد پس از ورود به شهر. سازماندهی نیروها،با یورشی سهمگین و برق آسا شهر مریوان و مناطق اطراف آن را از لوث وجود گروهکها پاک نمود.
از همین زمان بود که مسئولیت فرماندهی سپاه مریوان به عهده ایشان گذاشته شد و بلا فاصله به اتفاق شهدای بزرگواری چون حاج عباس کریمی،سید محمد رضا دستواره،رضاچراغی،حسین قوجهای،حسن زمانی،محسن نورانی و علیرضا ناهیری به پاکسازی مواضع مزدوران استکبار اعم از کومله ،دمکرات و رزکاری پرداخت.ترس و وحشتی که از او بر دل سیاهضدانقلابیون نشسته بود به جدی بود که به قول یکی از همرزمانش،هروقت به ضد انقلابیون خبر میرسید که حاج احمد قصد حمله به آنها را دارد،قوای ضد انقلاب ،فرار را بر قرار ترجیح میدادندو مانند روباه از معرکه میگریختند.
حضور در لبنان
حاج احمد پس از فتح خرمشهر و تثبیت مواضع رزمندگان اسلام در آن جا ، اواخر خرداد 1361 ، طی مأموریتی همراه یک هیأت عالی رتبهء سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی ایران ، به سوریه و لبنان سفر می کند تا راههای کمک به مردم مظلوم و بی دفاع لبنان را از نزدیک بررسی نماید .
شرکت در دفاع مقدس
حاج احمد در سال 1360 پس از بازگشت از مراسم حج،ماموریت یافت تا رزم بیامان خود را در جبهه های جنوب ادامه دهد. او از طرف سردار فرماندهی محترم کل سپاه مامور شد با به کارگیری برادران سپاه مریوان و پاوه تیپ محمد رسول الله (ص)-که بعدها به لشکر تبدیل شد- را تشکیل دهد و فرماندهی تیپ مذکور را نیز خود به عهده گیرد. پس از مدتی زمینه اجرای عملیات بیت المقدس در دستور کاریگانهای رزمی قرار گرفت. حاج احمد علاوه بر مسئولیت خطیر فرماندهی تیپ،در تمامی ماموریتهای شناسایی شرکت داشت و با نفوذ به قلب مواضع دشمن از نزدیک راه کارهای مناسب عملیات را شناسایی میکرد. در شب دهم اردیبهشت ماه سال 1361عملیات بیت المقدس آغاز شد و رزمندگان اسلام به فرماندهی حاج احمد از دو محور به مواضع دشمن یورش بردند. نقطه آغاز عملیات،منطقا دارخوین به سمت جاده اهواز-خرمشهربوده با عبور نیروها از رود متلاطم کارون به سمت دژ«مارد»جهتدهی شده بود و با وجود حجم سنگین آتش کور و بیوقفه یگانهای توپخانه ارتش بعث عراق ،رزمندگان اسلام توانستند نیروها دشمن را در این محورها زمینگیر کنند و کلیه تانکهای آنها را دفع نمایند. یکی از فرماندهای عملیاتی جنگ در مورد نقش حساس ایشان در عملیات بیت المقدس میکوید:«اگر فرماندهی قاطع و عمل به موقع در بعد از ظهر روز اول عملیات بیت المقدس روی جاده اهواز-خرمشهر حاج احمد نبود عملیات به مشکلات زیادی برخورد میکرد. او در همان جا اسلحه کلاشینکف خود را به دست گرفت و تا مرز شهادت ایستادگی کرد و رزمندگان نیز با تاسی به او مقاومت بسیاری از خود نشان دادند که در نهایت جاده اهواز-خرمشهر حفظ شد. او به رغم جراحت و زخمی که از ناحیه پا داشت حاضر به ترک میدان نبرد نشد و با صلابت و اقتدار تمام از دژهای مستحکم و میادین متعدد مین،نیروهایش را عبور دادو در نهایت ساعت 11 صبح روز سوم خردادماه سال 1361رزم آوران تیپ 27حضرت رسول(ص)با جلوداری سردار حاجاحمد متوسلیان در کنار سایر یگانهای سپاه به خاک مطهر خرمشهر قدم نهادند .ایشان در عصر همان روز طی سخنان کوتاهی خطاب به دریادلان بسیجی در برابر مسجد جامع خرمشهر چنین گفت:
«همه عزیزان ما که تا امروز در خونشان غوطه ور شده و به شهادت رسیدهاند برای حفظ اسلام عزیز بوده هرچند داغ فراقشان جگر ما را سوزاند،اما خدا را شکر که بالاخره توانستیم امروز با آزادی خرمشهر قلب اماممان را شاد کنیم.»
در پی آزادسازی خرمشهر،حاج احمد در معیت سایر سرداران فاتح خرمشهر به محضر فرمانده کل قوا حضرت امام خمینی(قدس سره )این سرداران دلاور به ویژه حاج احمد را به گرمی مورد تفقد خاص خویش قرار دادند
ویژگیهای اخلاقی
آگاهی و شناخت بالا ی ایشان در مسائل سیاسی-اجتماعی از جمله خصوصیات بارز این سردار بزرگوار بود. در تدبیرو تصمیمگیریهایش دقت نظر داشت. ضمن قاطعیت در کار،بر دلها فرماندهی میکرد و همراده در بطن مشکلات حضور داشت. به همین دلیل ،درسختترین شرایط،کسی او را تنها نمیگذاشت. امکاناتی را بیشتر از نیروهای تحت امر خود،به رغم برخورد قاطعانه در امر فرماندهی،در کارهای جمعی مانند ساختن سنگر،نظافت محیط،شستن ظروف و…با پرسنل تحت امر همراهی میکرد. علاقه به مطالعه و بحث پیرامون اخبار و رویدادها،از خصوصیات دیگر او بود. در مواقع مقتضی در جمع صمیمی همرزمانش پیرامون مسائل اعتقادی بحث مینمود. حاج احمد نسبت به شهداوخانوادههای محترمشان احترام خاصی قایل بود و در هر فرصتی به مزار شهدا میرفت و برای رسیدگی به معضلات و حوائج خانوادههای این عزیزان تلاش میکرد در غم فراق همرزمانش میسوخت و نقل میکنند:«هنگامی که برمزار شهید جهان آرا حاضر میشد،آن چنان از خود بیخود میشد که با ساعتها بیوقفه اشک میریخت و با روح بلند او نجوا میکرد.»
برادر دیگری نقل میکند:«شبی در جوار مرقد مطهر حضرت زینب(س)تا صبح به گریه و نماز مشغول بود. حوالی سحر با سیمایی بشاش و لبی خندان به سوی همسفرانش آمدو در پاسخ به سؤال دوستایش که خوشحالی او را جویا شده بودند،گفته بود:از سر شب داشتم در فراق برادران شهیدم ،مخصوصا شهید محمد توسلی اشک میریختم به عمه سادات متوسل شدم. تا بلکه ایشان در کارم عنایتی فرمایند. چند لحظه پیش ناگهان دیدم یک پیرمرد نورانی بامحاسنی سفید و لباس بسیجی بر تن،کنارم آمدو ایستاد و گفت پسرم!بیتابی نکن ،لحظه اجابت دعایت نزدیک شده است.»
مروری بر زندگانی جاویدالاثرمتوسلیان
در سال 1332 در تهران متولد شدند.
در سال 1354 دستگیری بوسیله ساواک به جرم فعالیت علیه رژیم منحوس پهلوی پنج ماه زندانی انفرادی در فلک الافلاک خرم آباد
سال 1365رابط و هماهنگ کننده تظاهرات در محلات جنوبی شهر تهران
اعزام به کردستان اسفندماه 1357برای سرکوب اشرار آن منطقه
1358ماموریت برای آزادسازی جاده پاوه-کرمانشاه
1359ماموریت برای آزادسازی شهر مریوان
دی ماه 1360عملیات سرنوشت ساز محمّد رسول الله (ص)
تاسیس تیپ 27 حضرت رسول(ص)
ساعت 11 صبح روز سوم خرداد سال 1361تیپ 27 حضرت رسول(ص)به فرماندهی ایشان وارد خرمشهر شد.
اواخر خرداد سال 1361ماموریت به لبنان برای سرکوب رژیم غاصب صهیونیستی
14تیرماه 1361اسارت بوسیله مزدوران فالانژ
نحوه اسارت
در چهاردهم تیر سال 1361،اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور پست ایست و بازرسی،مزدوران حزب فالانژ اتومبیل رامتوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک-توسط آدم ربایان دست نشانده رژیم تروریستی تل آویو گروگان گرفته شده و پس ازشکنجه و بازجویی،به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند،که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست. در حالی که همرزمان آن مهاجر الی الله ،مشتاقانه چشم به راه هستند تا خبری ازاو و همرزمانش برسد.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
برای شادی روح شهیدان صلوات
مردی که میخواست دیده نشود ( از خاطرات شهید حسین بادپا )
حسین بادپا سردار بی نام ونشانی که اخلاص را نزد رفقای شهیدش فرا گرفته بود
هر گز نخواست دیده شود و نامش سر زبانها افتد . حسین بادپایی که دلش می خواست
دیده نشود اصرار داشت که شهید شود و مگر نگفته اند عاقبت جوینده یابنده بود
ومگر نگفته اند اگر دری را بکوبی واصرار کنی عاقبت ان در باز می شود .
با شروع جنگ داخلی در سوریه وفعالیت گروههای تکفیری حسین به انجا رفت و هر بار که بر می گشت به اقتضای طبع وجودش که می خواست دیده نشود اگر سوالی می شد ، مختصر ومهربانانه ونرم وملایم همراه با لبخندی بر لب پاسخ می داد
پاسخی که قانعت نمی کرد.
روزی پرسیدم حسین جان فرماندهان شهید تیپ فاطمیون را می شناسی تنها بدین نکته اشاره کرد که بله می شناسم و هرگز نگفت به همراه آنان در تپه قرین چه کربلایی برپا کرده بود
وهرگز نگفت با انفجاری که سبب شهادت فرمانده تیپ فاطمیون و معاونش شد او نیز به هوا پرت شد و شهادت را در کنار خودش حس کرد
او از رشادتهایش در زمان جنگ تحمیلی و در زمان جنگ با تکفیریها هیچ نمی گفت
چرا که می خواست دیده نشود و هر که بخواهد منیت را کنار بگذارد و با اخلاص برای خدا کار کند وبین خود وخدا را اصلاح کند یقینا خداوند نیز بین او و مردم را اصلاح کرده و او را شهره جهانیان می کند و با چشیدن شهد شهادت به او رضوان الهی را رزق وروزی او می کند.
اشخاص
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
زندگینامه شهید محمدرضا جوادی
شهید« محمدرضا جوادی» در 10/2/1362 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود،وی در خانوادهای مذهبی متولد شد.
پدر او از جملهی کسانی بود که برای تحصیل معارف اهل بیت، از افغانستان به ایران مهاجرت کردند.
او از همان نخستین سالهای حیات خویش، شاهد اشک ریختنهای مادرش در مجلس عزای امام حسین (ع) بود.
او از طایفهای بود که رنج سالها محرومیت را، تاریخی از رنج و کشتار و فاجعه را و میراثی از غربت و مظلومیت را در حافظهی تاریخی خود حفظ کرده بودند.
او یک هزاره به دنیا آمد، هزارهای که شانههایش زخمدار نسلها تازیانهی ستم بوده است.
سالهای کودکی و نوجوانی او، در شهر قم و در جوار کریمهی اهل بیت حضرت معصومه (س) سپری شد و در سایهی عنایت آن بیبی، رشد کرد و بالید.
آشنایی بامیراث گذشته، چیزی نیست که نیاز به یاد گرفتن در مدرسه باشد، رضا با این میراث زاده شده بود و از آن زمان که خود را شناخت، دانست که کیست و حامل و میراثدار چیست.
محمدرضا، دوران تحصیل خود را در شهر قم سپری کرد.
در مجالس عزاداری امام حسین(ع) همواره شرکتی فعال داشت و در مراسم سینه زنی، برای مصایب امام حسین(ع) و اهل بیت او، نوحه میخواند.
در سال 1382 به افغانستان سفر کرد و از نزدیک با محرومیت تاریخی مردم خود آشنا شد و میراث سالهاکشتار، رنج و ستم را در چهرهی مردم خویش مشاهده کرد و آن را در حافظهی خود ثبت کرد.
از آن جا که بازگشت، تشکیل خانواده داد. زندگی او خالی از لغزش نبود، لغزشهایی که خود داوطلبانه بهای آنها را ولو با تحمل رنج فراوان داد.
خودش میگفت دوست دارد مثل حرّ، تاوان خطاهایش را بپردازد و هنگامی که خود را بر سر دو راهی بهشت و جهنم میبیند، راهی را برگزیند که به رستگاری و سعادت ختم میشود.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
برای شادی روح شهدای هسته صلوات
برای شادی روح شهدای هسته صلوات
وصیت نامه تک خطی شهید صادق عدالت اکبری
سلام مرا به رهبرم امام خامنه ای برسانید و به ایشان بگویید از ایشان شرمنده ام چون یک جان بیشتر نداشتم تا در راه دفاع از حریم اسلام و انقلاب تقدییم نمایم.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی )
بسم ربالشهداء و الصدیقین
امروز میخواهم از کسی صحبت کنم که همیشه با من است؛ چند روزی است که عدهای به من میگویند که بابای من مرده است، ولی من مثل همه شماها پدر دارم، با او حرف میزنم، نگاهش میکنم، با او بیرون میروم و یا مثل همه شما با او بازی میکنم.
البته من یک فرق کوچک با شما دارم و آن این است که چند روزی است پدر من، عکسی است بر روی طاقچه اتاقمان…
الان هم که من با شما صحبت میکنم، بابای عزیزم در کنارم ایستاده و بر روی سرم دست میکشد تا احساس تنهایی نکنم؛ بابای عزیزم همیشه دلش میخواست که شهید شود،"شهادت مبارک باباجون".
راستی! باباجون، سلام همه ما را به پدرجون هدایت برسون و بهش بگو “بابا چشمت روشن دیگه تنها نیستی”
باباجون! همه میدانند مفقودالجسد شدهای، اما مامان صبور و قهرمانم تو گوشم همش میگه “یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور” و امیدوارم که تو برگردی و کلبه ما را پر نور کنی.
بابای خوبم! سلام من، مادرم، حسن، مهدی و عزیزم را به حضرت زینب(س) و دردانه سه ساله امام حسین(ع) برسان و برای ما دعا کن.
ما منتظرت هستیم تا تو مثل همیشه برگردی…
دختر کوچکت “فاطمه بلباسی”
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
برای شادی روح شهیدان صلوات
اول ببین جنبه داری یا نه؟ ( از خاطرات شهید مهدی قاضی خانی )
یه گوشی پیشرفته داشتیم اما استفاده نمی کردیم.
می گفت اینها زمینه فساد داره و کافیه یک لحظه پات بلغزه بری جاهایی که نباید.
هر وقت می خواستیم بریم مسافرت برای عکس گرفتن خانوادگی استفاده می کردیم.
معتقد بود هر کسی که بخواهد از این گوشی ها استفاده کنه اول باید ببینه جنبه داره یا نه؟
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
وصیت نامه شهید حمیدرضا اسدالهی
در ابتدا صحبتی با سید و مولایم امام زمان (ع) دارم، ای سید و مولایم! آقاجان! از تو ممنوم به خاطر تمام محبتهایی که در دوران دنیا به من ارزانی داشتی و شرمنده ام که شاکر این همه نعمت نبودم، اما امید به رحمت و کرم این خانواده دارم و با این امید زنده ام.
گرچه برای تربیت شدن و سرباز تو شدن تلاشی نکرده ام، اما به آن امید جان میدهم که در آن روز موعود که ندا میدهند از قبرهایتان بیرون آیید و به یاری مولایتان بشتابید، من هم به اذن مولایم در حالی که شمشیر به کمر بسته ام، از قبر بیرون آمده و پای رکاب شما سربازی کنم، آرزوی بزرگی است، اما آرزو بر جوانان عیب نیست.
در دوران زندگی ام سعی کردم هیچ موضوع شخصی و دنیایی را از شما نخواهم و شما را قسم ندهم، اما الان در حرم جدتان امام رضا (ع) شما را به مادرتان قسم میدهم که همۀ جوانان این انقلاب اسلامی و در آخر این حقیر عاصی را برای نصرت خودتان تربیت کنید و برای سربازی خودتان به کار گیرید.
آقاجان! به من میگویند تو زن و بچه داری، چرا به جهاد میروی؟ آقاجان! مگر من برای همسر و فرزندانم چه کرده ام؟ هرچه بوده از لطف و عنایت شما بوده است. آقاجان! برخی نمیدانند وقتی من از تو جدا شدم، آن روز باید نگران من شوند و انشاءالله که آن روز را نبینند.
من، همسر و دو فرزندم خودمان را سربازانی در پادگان تو میدانیم، حال یکی از این سربازان عزم مأموریت دارد و مشکلی پیش نمیآید؛ چون فرمانده بالای سر خانواده هست و فقط باید مواظب باشیم تا از این پادگان اخراج نشویم، آقاجان! تو کمک مان کن، زندگی چقدر شیرین میشود وقتی که پادگان تو شود و این زندگی همان بهشت است.
صحبتی با نائب امام زمان (ع) و ولیّ امر مسلمین
رهبر عزیزم! از آن روز که اندک شناختی به جایگاه شما پیدا کردم و روز به روز این شناخت بیشتر شد، مسئولیت هم نسبت به شما بیشتر شد. این را فهمیدم که در نظام الهی رفتار در قبال شما، همان رفتار در قبال امام زمان (ع) است و این را فهمیدم که مجوز شفاعت اهل بیت (ع) نسبت به من، در رضایت شما است، آقاجان! اگر رضایت شما نباشد، خدا و امام زمان (ع) هم از من راضی نیستند. میدانم که سرباز خوبی برای شما نبودم، اما سعی داشتم که هم خود و هم خانواده ام نسبت به اوامر شما مطیع باشند.
از آن روزی که شنیدم رضایت شما بر آن است که سوریه نباید سقوط کند، خواستم من هم سهمی برای اجرای این فرمان داشته باشم و حال که توفیق جهاد در این عرصه قسمتم شده است، خدا را شاکر هستم و از خدا میخواهم که در این عرصه مؤثر و مفید باشم.
رهبر عزیزم، لبیک به فرمان شما همان تکبیر حج است، همان لبیک به رسول الله (ص) و همان لبیک یا حسین است و این را امام بزرگوار به ما یاد داد، چون ولایت فقیه همان ولایت رسول الله (ص) است. برایم دعا کنید و از من راضی باشید.
وصیتم به مسلمانان و مستضعفان
برداران و خواهران! انقلاب اسلامی یک پدیدۀ تاریخی و یک اتفاق اجتماعی نیست. این انقلاب یک انقلاب الهی و نورانی است. این انقلاب فقط متعلق به یک قشر خاص و ملت نیست، نه؛ انقلاب اسلامی موهبتی الهی است که خدا در این دنیا به بشریت ارزانی داشته. انقلاب اسلامی مقدمۀ همان حیات طیبه ای است که انبیاء و رسولان و تمام ادیان توحیدی به دنبال آن بودند.
منبع:سایت ابرویاد
برای شادی روح شهیدان صلوات
میلاد نور ومیلاد امام جعفر صادق وهفته وحدت بر شما مبارک باد
شهیدان زنده اند الله اکبر
برای شادی روح شهیدان صلوات
منبع:سایت ابروباد
کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی
هر وقت می خواستم به قدمگاه خضر نبی در کوه خضر بروم ، شهید مهدی همراهم میآمد.
چون راه طولانی بود و پیاده روی زیادی داشت، شهید مهدی همیشه بین راه با شوخی و خنده حرف میزد تا اینکه خستگی مسیر را حس نکنیم.
اما این بار بعد شهادت مهدی که خواستم به زیارت خضر نبی بروم مهدی دیگر نبود، تنها بودم .
به اهل خانه برای آنکه با من در این پیاه روی همراهی کنند گفتم؛اگر به زیارت بیایید حاجت تان برآورده میشود.
درهمین موقع امیرمحمد پسر بزرگ شهید مهدی دستم را گرفت وگفت: مرا با خود ببر.
با امیرمحمدجان راهی شدیم به پله اول رسیدیم دستم را گرفت و گفت: یادته همیشه بابا مهدی دستت را می گرفت
گفتم: آره.
بعد با لحن معصومانه ای گفت، راست گفتی هرکسی به زیارت برود هر آرزویی داشته باشد برآورده می شود⁉️
من هم گفتم: بله.
گفت: میدانی چرا با شما آمدم.
گفتم: نه پسرم.
گفت: آمدم دعا کنم به خدا بگم خیلی زود بابا مهدی سالم سالم سالم برگرده به خانه.
شما هم با من دعا کنید تا بابام سالم به خانه بیاید.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
شهید «احمد قصیر»، عامل عقبنشینی صهیونیستها
پس از يورش تجاوزكارانه ارتش رژيم صهيونيستي به لبنان در ژوئن 1982م هزاران غير نظامي لبناني به خاك و خون كشيده شدند كه از جمله اين جنايات قتل عام فجيع اردوگاههاي صبرا و شتيلا بود.
در پاسخ به تجاوزات اين رژيم، شهيد احمد قصير، مسلمان از جان گذشته لبناني، در يازدهم نوامبر 1982م سوار بر یک خودرو به مركز فرماندهي نيروهاي رژيم صهيونيستي در شهر صور واقع در جنوب لبنان حمله و آنجا را منهدم كرد. در اين عمليات شهادتطلبانه، هشتاد و نه تن از نظاميان رژيم صهيونيستي كشته و هشتاد و شش نفر ديگر مجروح شدند.
اين انفجار عامل مهمي در عقب نشيني صهيونيست ها تا نزديكي مرز لبنان با فلسطين، به شمار ميرود.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
یاد یاران بخیر
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
مروارید گم شده رهبر ( از خاطرات شهید آوینی )
همه میدانستند آن روز مراسم خاكسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیتالله سید علی خامنهای در این مراسم باشكوه شركت كنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:
«من دلم گرفته، دلم غم دارد، میخواهم بیایم تشییع پیكر پاك شهید آوینی. من
افتخار میكنم به وجود این بچههای نویسنده و هنرمندی كه در این مجموعه حوزه هنری تلاش می كنند.
این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانیاش را میبیند، همینطور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».
دل بیقرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، كه اینك بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشتزهرا میرفت،
و باز هم آقا صبور، سنگین و سرافراز غم فراق یكی دیگر از مرواریدانش را به جان میخرید.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
وصیت نامه شهید مدافع حرم محرم علیپور
سلام و صلوات بر محمد و آل محمد(ص) و روح پرفتوح حضرت امام(ره) و با درود بر امام خامنهای
خدمت همسر عزیز و شیرزن خودم سلام. می دانم که از روزی که با من پیوند ازدواج بستی، جز زحمت و تلاش بی وقفه برای شما هیچ نکردهام. می دانم قصور زیادی دارم، آن طور که شما بودید، من نبودم. اگر همیشه با شجاعت و افتخار، آماده هرگونه ماموریت بوده ام، تنها به همت شما و مسئولیت پذیری شما بوده است. اگر عمری باقی بود، از خداوند می خواهم توفیق جبران محبت های شما را به بنده عطا فرماید و اگر خدا خواست و شهادت نصیب بنده حقیر شد، طلب حلالیت دارم.
بعد از بنده، هرگز از خط ولایت خارج نشوید، بسیار مواظب باشید که فتنه گران گاه به نام ولایت در پی خواهند بود تا شما را در مقابل ولایت قرار دهند. هرگز فکر نکنید که نسبت به سایر مردم، حق بیشتری نسبت به انقلاب دارید، هر چه بوده وظیفه بوده است.
به فرزندانم بگو که عاشق سیدعلی بودم . بگو که اگر شادی روح بابا را می طلبند، سرباز ولایت سیدعلی باشید، صحبت های حضرت آقا را خوب بشنوید و به جان دل بگیرید که چراغ هدایت شما خواهد بود.
وصیت نامه آخرین شهید مدافع حرم:به فرزندانم بگو که عاشق سیدعلی بودم.
اما فرزندم میثم عزیز و یاسر جان! دعا می کنم که شهید راه ولایت باشید، در طلب علم کوشا باشید، تا می توانید به دنبال علم باشید. مواظب باشید که بدون بصیرت عملتان راه به جایی نخواهد برد. مواظب عملیات روانی دشمن باشید. شما هیچ حقی بر گردن ملت ندارید، مگر وظیفه خدمت به مردم. همیشه از خود سوال کنید که برای کشور و مردم چه کرده اید.
میثم جان بابا و یاسر عزیزبابا، یار و یاور هم باشید. هر کجا که باشید می توانید سرباز ولایت باشید. در هر شغلی که باشید و دوست داشته باشید. با ولایت بودن، با دوستی دنیا در یک جا نمی گنجد، پس اگر مال دنیا هم داشتید، نگذارید محبت مال دنیا شما را از ولایت جدا کند . تا می توانید به مردم خدمت کنید. هرگز در مسایل اجتماعی خود بی تفاوت نباشید.
آخرین وصیت بنده به شما این است: احترام مادر خود را داشته باشید که حق بسیار بر گردن بنده و شما دارند. ایشان را روی تخم چشم خود جای دهید که هر چه کنید کم است.
از مادرم سکینه (خاله ام)، حاجی و پدرم حلالیت بخواهید و سلام مرا به آن ها برسانید.
از تمام برادران و خواهرانم و هر کس که با بنده ارتباط داشته، حلالیت بخواهید. اگر به کسی قرضی داشتم بپردازید و اگر از کسی طلبی داشتم، در طلب یا بخشش آن مختارید.
اگر مفقودالاثر شدم، هرگز به خاطر جسم گناهکار، خاطرِ آقا را پریشان نکنید که خاطر حضرت آقا، از همه برایم عزیزتر است.
در خاتمه از تمام دوستان حلالیت می طلبم.
خداوند بر عمر با عزت امام خامنه ای بیفزاید.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
برای شادی روح شهیدان صلوات
دلتنگ بابا ( این طفل عجب غمی به سیما دارد
این طفل عجب غمی به سیما دارد .
انگار هوس دیدن بابا دارد .
تلنگر به بعضی ها.
این لحظه چند …؟
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
زندگی کن برای مهدی(عج)( وصیت شهید اسدالهی به فرزندش )
محمد،زندگی کن برای مهدی،
درس بخوان برای مهدی،
محمد، ورزش کن برای مهدی
محمد، من تو را از خدا برای خودم نخواستم
تو را از خدا خواستم برای مهدی
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
شهدا مرغان خوش الحان جنت الحسین هستند که هفت آسمان بدان الحان مجذوب اند
برای شادی روح شهیدان صلوات
امضا در آسانسور ( از خاطرات شهید امین کریمی
ا فرماندهانش که صحبت میکردم گفت ما راضی به رفتنش به سوریه نبودیم.
بخاطر تخصصی که داشت ما را تهدید به استعفا میکرد.
با اصرار و سماجتش مجبور شدیم که نیروی زبدهمان را به سوریه بفرستیم.
قرار بود بعد از برگشتش از سوریه تنبیه شود.
زیرا در آسانسور برای رفتنش از یکی از فرماندهان امضا گرفته بود.
منبع:سایت :ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
وصیت نامه شهید امین کریمی
بسمه تعالی
به نام خالق هر چه عشق، به نام خالق هر چه زیبایی، به نام خالق هر چه هست و نیست …
سلام علیکم،
و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت می کنم،
بارالها، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم،
همسر مهربانم () حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم.
پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم.
پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید.
بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت می کنم:
بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح خود عمل نماید.
و در آخر،
از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کرده اند، خواهر، برادر عزیزم حلالیت می طلبم و خواهش می کنم و باز خواهش می کنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود.
همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانه ی زندگی من، ای نازنین،
از شما خواهش می کنم که باقی عمر گران قدر خود را به تحصیل علم و ادامه ی زیبای زندگی بپردازی. (من از شما راضی هستم)، زیبای من خدانگهدارت باد.
بنده حقیر
امین کریمی
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
مدافعان عشق
منبع :سایت ابرو باد
ابرو
مدافعان عشق
منبع :سایت ابرو باد
ابرو
حلما کوچولو ( از خاطرات شهید میثم نجفی )
روزهای آخر فقط در حال نوشتن بود خیلی خاکی و تو دار بود
همش خنده رو لباش بود چند روز مونده بود که بابا بشه خیلی ذوق داشت حلما کوچولوشو ببینه.
اما همش از یه کار نیمه تموم حرف میزد که باید انجام بده و بعد برگرده
بالاخره کاری که باید میکرد رو انجام داد و برگشت اما بدون دیدن دخترش.
منبع:سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات
بنده گنهكار به در خانه تو آمده( از خاطرات شهید نادرحمید
در آخرین دیداری که با یکدیگر داشتیم پس از طلب حلالیت گفت :
اگر لایق شهادت شدم و بنا شد تصویری از من منتشر کنی این جمله را کنار تصویر من بنویس:
يا محسن قد اتاك المسي ء وقد امرت المحسن ان يتجاوز عن المسي ء انت المحسن وانا المسي ء بحق محمد وآل محمد صل على محمد وآل محمد وتجاوز عن قبيح مـا تـعـلـم مـني
“اى خدايى كه به بندگان احسان مى كنى بنده گنهكار به در خانه تو آمده و تو امر كـرده اى كـه نيكوكار از گناهكار بگذرد ,
تو نيكوكارى و من گناهكار , به حق محمد و آل محمد رحمت خود را بر محمد و آل محمد بفرست و از بديهايى كه مى دانى از من سر زده بگذر”
منبع:سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات
شهیدان در باغ شهادت را نبندیید .زما بی چاه رگان زان سو نخندید
من همه چیز رو طلاق داده ام ( از خاطرات شهید مسلمی سواری )
روزهایی که ناصر رفت اوایل جنگ سوریه بود و خیلی خطرناک بود ولی همرزمانش میگویند که ناصر همیشه در هر کاری داوطلب بود و شجاعت زیادی از خودش نشان میداد. آقای حسینی میگفت: ناصر مدام در نمازهایش گریه میکرد؛ وقتی علت را از او پرسیدم گفت: من میدانم که شهید نمیشوم.
طلبهای که همراهمان بود به ناصر گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ ناصر به او گفته بود: من زن، بچه و زندگی و همه چیز دنیا را طلاق دادهام؛ فقط یک چیز هنوز در دلم مانده است که اگر این را هم طلاق بدهم صد در صد شهید میشوم. هر چه اصرار کردیم قبول نکرد در موردش با ما حرف بزند تا شب عاشورا که ناصر با حالت خندان آمد و گفت: به خون امام حسین(ع) من فردا شهید میشوم. این در حالی بود که عملیاتی در پیش نبود.
گفتیم: چی شده ناصر خواب دیدی؟ گفت: البته خواب هم دیدهام ولی آن چیزی که در دلم بود را طلاق دادم. گفتیم: حالا میتوانی بگویی چه بود که موجب دلمشغولی تو شده بود؟ گفت: بنیامین بود. ساعت 10 و نیم صبح روز عاشورا 12 نفر بودند که ساختمان محل استقرارشان محاصره میشود و ابتدا به آنها تیراندازی میکنند ولی زنده بودند که آتششان میزنند و ساختمان را نیز منفجر میکنند و پیکرهای شهدا 15 روز زیر آوار بودند.آرزویش بود در روز عاشورا شهید شود. در یکی از مراسمها یکی از مسئولین سپاه گفت: شهید ناصر مسلمی سواری، گمنامترین و مظلومترین شهید مدافع حرم است.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
خواب امام علی (از خاطرات شهید حمزه خسروی)
شهيد حمزه خسروى، فرمانده يكى از گروهانهاى لشكر المهدى(عجّ) بود. روزى
پس از نماز صبح رو به يكى از برادران روحانى كرد و پرسيد:
ـ حاج آقا! اگر كسى خواب امام على عليهالسلام را ببيند، چه تعبيرى دارد؟
روحانى در پاسخ گفت:
ـ بايد ديد چه خوابى ديده و ماجرا چگونه بوده.
شهيد خسروى ديگر چيزى نگفت. اما دو ساعت بعد وقتى در يكى از محورهاى
عملياتى با فرق شكافته به ديدار مولايش شتافت؛
خوابش تعبير شد.
همرزم شهيد حمزه خسروى
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده )
بسم الله الرحمن الرحیم
شھید ابوعلی میگفت: شھید علی تمام زاده علاقه ی خاصی نسبت به شھید مھدی صابری داشت
اینو از صحبتاش در حین فیلمبرداری ازش فھمیدم
گفتم: حاجی ،دوست دارین بعد از شھادت ڪجا دفنتون ڪنند؟
گفت: بھشت معصومه(س) و زیر پای شھید مھدی صابری …
منبع:ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا
برای شادی روح شهیدان صلوات
بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده )
بسم الله الرحمن الرحیم
شھید ابوعلی میگفت: شھید علی تمام زاده علاقه ی خاصی نسبت به شھید مھدی صابری داشت
اینو از صحبتاش در حین فیلمبرداری ازش فھمیدم
گفتم: حاجی ،دوست دارین بعد از شھادت ڪجا دفنتون ڪنند؟
گفت: بھشت معصومه(س) و زیر پای شھید مھدی صابری …
منبع:ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا
برای شادی روح شهیدان صلوات
عکس آخر ( از خاطرات شهید ابوالقاسم جعفری )
بسم الله الرحمن الرحیم
موقعی که حجله شهادت ابوالقاسم را زده بودیم دیدم فردی به عکس او خیره شده بود.
برایم ناآشنا آمد رفتم نزدیکش و سوال کردم آیا شما برادرم را می شناختی؟
گفت: بله ابوالقاسم به عکاسی من آمده بود (عکاسی همایون )
و به من گفت یک عکس قشنگ از او بگیرم زیرا این آخرین عکس من می باشد.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
شهید همانند باران آسمانی ست
شهید همانند باران آسمانی ست
شهید همانند باران آسمانی ست
اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد)
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از رزمندگان فاطمی قدیما خواب شهید ابوحامد رو دیده بودند..
از شهید پرسیدند: در چه حالی هستید؟
شهید ابوحامد فرمودند: “داریم با رفقا آماده میشیم اربعین پیاده از نجف بریم کربلا…”
جالب اینجاست که شبیه همچین خوابی هم دررمورد شهید فاتح دیده بودند که شهید در خواب به اون رزمنده فرمودند:
“اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش…!”
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
پیش بینی شهید ابراهیم هادی درباره کاروان های اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود.
در ارتفاعات گیلان غرب بودیم.
با حسرت به ابراهیم گفتم : یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده عبور و به شهر خودشون برن؟
ابراهیم هادی گفت : چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند!
منبع:سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات
شهیدراهش همیشه سبز وماندگر ار است
برای شادی روح شهیدان صلوات
منبع :سایت ابروباد
شهید است مسافر هفت اقلیم عشق
چله نشینی ( از خاطرات شهید قدیر سرلک
بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز زنگ زد گفت: با تعدادی دوستان بسیجی و با صفا که مشتاق شهادت هستند در یک جلسه خودمانی که چله زیارت عاشورا است به نیت شهادت گرفتهایم. حدودا ۱۰ یا ۱۲ جوان فوق العاده بودند که الان متوجه شدم خداوند حرف آنها را خرید و من را نخرید. از آن جمع ۳ نفر به شهادت رسیدند. متوجه شدم که خداوند آن جوانان را مورد عنایت قرار داده و از این چله نشینیها نتیجه گرفتند
منبع:ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا
برای شادی روح شهیدان صلوات
لیاقت شهادت ( از خاطرات شهید علی یعقوبی
بسم الله الرحمن الرحیم
«علی» دفعه آخری که آمده بود ماه صفر بود مجروح شده بود و از ناحیه آرنج دست چپ تیر خورده بود ما بهش اسرار میکردیم که دیگه برنگرده سوریه؛ ولی اصلا گوش نمیداد،همیشه بیمارستان پیش دوستانی که با او برگشته و بیمارستان بستری بودند میرفت و کمکشون میکرد.
حتی مرخصی مجروحیتش رو نموند،انگار زمین زیر پاش داغ شده بود و همیشه میگفت:میرم و اسرا بازگشت به سوریه رو داشت و آخرشم رفت.
از پادگان بهم زنگ زد گفت: دارم میرم خیلی اصرار کردم داداش نرو بمون همین قدر هم که رفتی خدا قبول کنه کافیه.
گفتم: داداش «شهید» میشی خندید و گفت: آبجی من لیاقت «شهادت» در راه حضرت زینب(س) رو ندارم.
به روایت خواهر شهید
منبع:سایت ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا
برای شادی روح شهیدات صلوات
شهادت، لباس تک سایز ( خاطره ای از شهید آوینی )
بسم الله الرحمن الرحیم
یادم هست یک روزی شهید آوینی، شهید گنجی و بنده در جایی نشسته بودیم.
شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت. من بین این دو شهید بودم.
شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد».
آوینی در جواب گفت: «نه برادر، شهادت لباس تکسایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی، مطمئن باش»!
من که میان این دو بودم گفتم: «حاج مرتضی، پس من چی؟ من کی پرواز میکنم؟».
شهید آوینی در جواب گفت: «تو در کولهات چیزهایی داری» و نام چند منطقه جنگی که در آنها مستند ساخته بودم را آورد و بعد ادامه داد: «در کولهات چیزهای دیگری هم هست که نمیدانم چیست، هر وقت کولهات سبک شد، پرواز خواهی کرد».
مدتی پس از این گفتوگو مرتضی آوینی به شهادت رسید و به فاصله یک سال دیگر نیز گنجی شهید شد.
منبع:سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات
وصیت نامه شهیدحیدر ابراهیم خانی
با آیه شریفه 111 سوه توبه آغاز می کنم و آن به این شرح است که خداوند از مومنان جان و مالشان را به بهای اینکه بهشت برای انان باشد خریده است. به اینگونه که در راه خدا می جنگند می کشند و کشته می شوند. خداوند کریم همیشه به من نظر لطف و محبت داشتند و به واسطه امام عزیزی که کریم اهل بیت است دعاهای مرا مستجاب نمودند و با جرات می گویم که هر خواسته ای که داشتم برآورده شده مگر آنکه بر خیر و برکت نبود.
من کوچکتر از آن هستم که بخواهم کسی را نصیحت و یا راهنمایی کنم اما چیزی که مرا در این دو سه ماه گذشته بسیار اذیت کرده این بود که بسیاری از مردم و حتی دوستان و همکاران و آشنایان می گفتند:
که این رزمنده ها که به سوریه میروند برای پول و ارزشهای مادی است,برای اعراب می جنگند ,این جنگ چه ربطی به ما دارد ,مگر به کشور ما حمله کرده اند این را به همه شما می گویم عزیزان به فرموده حضرت آیت الله امام خامنه ای اگر ما الان در سوریه نمی جنگیدیم باید در کرمانشاه و همدان با این خدانشناس ها می جنگیدیم از شماخواهش میکنم این حرف هارا نزنید چون دل امام زمان عج را به درد میاورد
برایم طلب مغفرت کنید من این سفر را با میل و اراده خودم رفتم و هیچ گونه دستور و اجباری در این زمینه نبوده. من با عشقی که به سید علی دارم و حاضر هستم بارها جانم را فدای ایشان کنم این ماموریت را با تمام وجود می روم و امیدوارم که حضرت زینب(س) مرا به لطف خدا یاری دهد تا بتوانم خدمتی به این مملکت و مردم نموده و همچنین رو سفید در پیش شهدا باشم.
شهدایی که با شهادت خود خوش درخشیدند تا ما به اینجا برسیم
همسر عزیز و مادر مهربانم از شما خواهش می کنم که در مراسم تشییع من بلند گریه نکنید و این را هم به بقیه زن های فامیل بگویید از حضرت زینب(س) الگو بگیرید البته این درخواست بسیار بزرگی است ولی شما را به جان امام حسن مجتبی(ع) این درخواست مرا انجام دهید اگر روزی به دیدار حضرت آقا(آقا سید علی خامنه ای) رفتید به ایشان بفرمایید از نور دو چشمانم بیشتر دوستشان دارم.
یا زینب(س)
یا رقیه(س)
تاریخ۲۲اسفند۹۴
حیدر ابراهیم خانی
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
خمسش را کنار گذاشت ( از خاطرات شهید رسول خلیلی )
بسم الله الرحمن الرحیم
به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت میداد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازهاش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه میکردند و میگفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن! حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمیکنم. در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت. شبهای جمعه به بهشت زهرا میرفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، میرفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشتههایش رفته بود، با قلم بازنویسی میکرد. قلمهایش را هنوز نگه داشتیم. بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام میرفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت میکرد و تا صبح آنجا بود. این برنامه ثابت شبهای جمعهاش بود. صبح میآمد خانه، استراحت مختصری میکرد و دوباره بلند میشد و میرفت بیرون. هیچ وقت بیکار نبود. وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح میگفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایههای ایمان و تقوایش را محکم کند.
راوی : پدر شهید
منبع:سایت فاتحان
برای شادی رو ح شهیدان صلوات
وصیت نامه شهیدمدافع حرم احمد اعطایی
بسم الله الرحمن الرحیم
از شما می خواهم ، به جان امام زمانمان مهدی موعود(عجل الله تعالی فرجه) پشت ولایت را خالی نکنید.
گوش به امر رهبر انقلاب و دنباله رو ایشان،
هر چه امر می کنند بی چون و چرا بپذیرید،که والله سعادتتان در همین است.
منبع:سایت ابروباد
برای شادی روح شهیدان صلوات
برای شادی روح شهید صلوات
دهلاویه
به نام خدا
دشمن برای تنگ ترکردن حلقه ی محاصره ی شهر سوسنگرد همه راه های قابل دسترس به شهر راپیش بینی ومودنظر قرارداده بود ویکی ازراه ها ،عبور ازدهلاویه بود.دهلاویه روستایی کوچک درشمال غربی سوسنگرد ودر کنارجاده ی بستان بود.عراقی پس ازتصرف پل سابله وپاسگاه آن ازسه طرف به سمت این روستا پیش روی کردند،125تانک،خودرو ونفربر،بیست وسوم آبان 1359، دشمن برای تنگ ترکردن حلقه ی محاصره ی شهر سوسنگرد همه راه های قابل دسترس به شهر راپیش بینی ومودنظر قرارداده بود ویکی ازراه ها ،عبور ازدهلاویه بود.دهلاویه روستایی کوچک درشمال غربی سوسنگرد ودر کنارجاده ی بستان بود.عراقی پس ازتصرف پل سابله وپاسگاه آن ازسه طرف به سمت این روستا پیش روی کردند،125تانک،خودرو ونفربر،بیست وسوم آبان 1359،دهمین روزمقاومت وپایداری؛نیروهای ماوعراقی ها به مصاف هم رفتند.این رویارویی هاتا واپسین ساعات غروب ادامه یافت.گرچه این روستای کوچک درهمان روزهای آغازین جنگ بارهاوبارها دربرابر حملات وتاخت وتازهای دشمن بعثی مردانه ایستاده وبود،اما در بیست وچهارمین روز آبان درپاییزی حزین وغم انگیز ودر مصافی نابرابر سقوط کرد راهی برای نجات زخمی ها وتخلیه ی شهدا وجود نداشت واندک پایدارمدافعانش به سمت سوسنگرد عقب نشینی کردند،ودهلاویه پس از310روز درتارهای آهنین ودشمن بعثی بودن،وپس ازجنگ های طولانی وخونین وبکارگیری وطرح های ابتکاری وبی نظیری چون احداث پل چربکی برای عبوراز کرخه برای رسیدن به دهلاویه ازسوی ستاد جنگ های نامنظم وپس از مجاهدت های سردار رشیدش وفداکردن او، در27شهریور1360 درعملیات شهید آیت الله مدنی ازحصرآزادشد.
شوش
به نام خدا
نخستين سفر به جبهه شوش بود بي آن كه از فضای جبهه چیزی داشته باشم به همراه دیگر نیروهای اعزامی سوار ميني بوس شدم و حركت كرديم تا اينكه به شوش رسيديم. وقتی رو به جنوب می ایستادیم در سمت راست قبر دانیال مدرسة راهنمایی بود که نیروها در آن مستقر بودند. به آنجا مقر پشت خط جبهه شوش می گفتند. نخستين سفر به جبهه شوش بود بي آن كه از فضای جبهه چیزی داشته باشم به همراه دیگر نیروهای اعزامی سوار ميني بوس شدم و حركت كرديم تا اينكه به شوش رسيديم. وقتی رو به جنوب می ایستادیم در سمت راست قبر دانیال مدرسة راهنمایی بود که نیروها در آن مستقر بودند. به آنجا مقر پشت خط جبهه شوش می گفتند. دو تا سه کیلومتر بیرون از شهر شوش رودخانه ای بود و آن طرف رودخانه، خط مقدم جبهه قرار داشت. صداي توپ همه جا را پركرده بود. نگاهي به شاگرد راننده كردم، ديدم از وحشت رنگ به صورتش نمانده. به ياد حرفهاي دليرانه او در ابتداي سفر افتادم.
آن مدرسه دو طبقه بود كه براي نگهداري نيروها از طبقه اول آن استفاده ميكردند؛ چون در آنجا امكانات به اندازهاي نبود كه بتوان همه نيروها را مستقر كرد. وارد مدرسه شديم و در يكي از كلاسها جا گرفتيم. پانزده روز خط مقدم بوديم. و پانزده روز هم در مدرسه بايد ميمانديم.
همان روزهاي اوّل، گلولة توپي به حياط مدرسه اصابت كرد و يكي از ستونها را فرو ريخت. با فرو ريختن آن، قسمتي از هر دو طبقة مدرسه آسيب جدي ديد و نيروهاي مستقر، جمع تر شدند و از كلاسهاي ديگر بهره گرفتند و معلوم شد كه مدرسه مكان امني نيست.
از آنجا که نميخواستيم بيكار بمانيم و مفت كشته شويم، از سپاه شوش تقاضا كرديم که ما را به خط مقدم انتقال دهند، ولي آنها در عوض براي نگهباني کردن از شهر شوش از ما استفاده كردند تا جلوي نفوذ احتمالي ضد انقلابها را بگيريم.
به هر كدام از ما يك اسلحه قديمي دادند. آن اسلحهها را اگر روي تك تير ميگذاشتيم اصلا عمل نميكرد اما اگر در قسمت رگبار قرار ميداديم تازه تك تيرش به كار ميافتاد. البته بعد به ما ژ3 دادند.
به ياد دارم وقتي شبها آسمان شوش به واسطة گلوله و ضد هوايي روشن ميشد، گمان ميكردم که رعد و برق است؛ چون فقط درخشش آنها را ميديدم كه چگونه تاريكي شب را ميشكافد و صداي آنها را نمي شنيدم؛ زيرا تا خط مقدم فاصله داشتم.
به هر حال دو سه شب نگهباني داديم تا گروهي از خط مقدم آمدند و ما را به خط مقدم بردند.
استاد عابدینی
این معجزه است
به نام خدا
ماجرایی از امدادهای غیبی در دوران هشت سال دفاع مقدس به روایت شهید حسن باقری.
در عملیات ثامن الائمه (ع) طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانه كارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود. حادثه ای باعث شد كه قبل از زمان مقرر، نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند، تا جایی كه قرارگاه ارتش غیرقابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترك كنند و به سنگر كوچك شهید حسن باقری كه كمی جلوتر بود، بروند.
عملیات در خطر بود، اما شهید باقری با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه می داد. در همان موقع، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.
حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد. این معجزه است، خوب نگاه كن!”
این معجزه است
شهیدی که زنده شد !
زمستان سال 1362 قرار بود شبانه دو فروند هواپیما جهت حمل مجروحین عازم شهر اهواز مرکز استان خوزستان شوند.
هواپیمای اولی ساعت 18 و دومی که من مهندس پرواز آن بودم ساعت 20 عازم اهواز شویم .
هواپیمای اول به موقع به مقصد اهواز پرواز کرد لیکن به علت بدی هوا در کوه های حومه اهواز سقوط کرد و کلیه خدمه آن به شهادت رسیدند.فامیلی مهندس پرواز آن هواپیما علی پور بود.
بر این اساس پرواز ما آن شب کنسل شد.فردای آن روز وقتی اسامی شهدا را اعلام کردند اشتباها به جای علی پور نام علی آقائی را داده بودند و در شیراز کلیه پرونده های اینجانب را بایگانی کرده بودند .
در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد.
پس از انجام ماموریت که به شیراز رفتیم دوستان گفتند که برو انبار لباس بگیر،به محض اینکه وارد انبار شدم کارکنان انبار انکار روح دیده اند و پا به فرار گذاشتند تازه آنجا بود فهمیدم بجای علی پور، علی آقائی را شهید محسوب کرده بودند.
راوی: علی آقائی
این معجزه است
تو که مهدی را کشتی
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم
توجیه مان کرد.
همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و خورد رو خاکریز.
زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر می گوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!
فلفل نبین چه ریزه
دفاع مقدس فقط یک جنگ و دفاع نبود مدرسه ای بود که عشق و ایثار می آموختند بزرگ می شند و بالی برای پرواز در می آورند حتی اگر نوجوان بودند، هرکس که لیاقت پرواز داشت پر کشید .
فلفل نبین چه ریزه
بین بچه ها یک نوجوان سیه چرده بود که به شوخی بهش می گفتیم بلال حبشی. بلال به خاطر منفجر شدن مین پایش از مچ قطع شده بود و موقعی که به اردوگاه آوردنش گوشت های اطراف زخمش هنوز آویزان بود و وضعیت خیلی ناجوری داشت.
یکی از افسران عراقی که چهارشنبه بود و قد بسیار بلندی داشت روبروی او ایستاد و گفت ببینم تو ایران مرد نبود که تو را فرستادند به جنگ، نوجوان جوابی نداد. افسر با فریاد از مترجم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند بلال با آرامش جواب داد که: تو، پشت جبهه بوده ای و نمی توانی قدرت امثال مرا درک کنی.بهتر است از سربازانت که در خط مقدمند بپرسی که امثال من چه کسانی هستند. تازه از قدیم گفته اند که فلفل نبین چه ریزه!! دست های مرا باز کن تا در مبارزه معلوم شود که چه کسی قدرتمند است البته به شرطی که که کسی مداخله نکند!!
افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود.
افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود.
افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟
نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء
افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟
نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء
افسر عراقی از این حرف بلال حسابی از کوره در رفت و می خواست او را بزند ولی فرمانده عراقی پادرمیانی کرد که ولش کن بچه است.افسر عراقی با عصبانیت داد می زد که : بازبان خودم به من فحش می دهد! این ها همه خبیث و گستاخند اگر بچه این ها این است پس دیگر نمی شود با بزرگترهایشان حرف زد
نوجوانان مقاومت
نجف قلی جعفری
خاطرات کودکان و نوجوانان جنگ زده
داشتیم کوه ها را تماشا می کردیم، ناگهان دیدیم تانک ها ظاهر شدند و از کوه ها پایین آمدند. عده ای گفتنند: «از سر پل ذهاب برای کمک می آیند .این ها سربازی های مشهدی هستند.» ما فکر کردیم الان قصر شیرین را نجات می دهند . ناگهان متوجه شدیم جیپ های فرماندهی عراق جلوی آن ها می آیند…
…. همه، زن و مرد و پیر و جوان سراسیمه دست کودکان خردسال خود را گرفتند و اسروار به بیابان ها قدم گذاشتند. بچه ها گریه می کردند. بزرگ تر ها، آنان را تنگ در آغوش می فشردند..
…مسجد، محل استراحت پاسداران و سربازان بود.آذوقه بسیار کم بود. شهر در محاصره بود.خانه ها اکثرا ویران شده بودند. من به کمک خواهرهایم رفتم و مادر هم به زن های دیگر کمک می کرد. آب نبود. مردم آب گل الود رود کارون را می خوردند….
یا رب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحر گاهم ده
در راه خود اول زخودم بی خود کن
بی خود چو شدم به سوی خود راهم ده
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهدان صلوات
مدافعین شهر
از آن روزی که حاج حسین خرازی با آن لهجه شیرین اصفهانی اعلام کرد که با هفتاد و چند نیروی تحت امرش می تواند وارد خرمشهر شود و این شهر را از رژیم غاصب صدام پس گیرد ، بیست و سه سال گذشته است . چه زود می گذر ایام و انسان فراموش کار است .
در زمان سلطنت محمد شاه قاجار در محل تلاقی دو رودخانه اروند و کارون ـ انتهای جنوب غربی استان خوزستان فعلی ـ شهری پای به عرصه وجود گذاشت که محمره نامیده شد .
در آن روز حتی نخل ها و چاه های خرمشهر هم خبر نداشتند که روزی فراخواهد رسید که ایران و ایرانی به این شهر و اتفاقاتی که محمره ( خرمشهر ) را خونین شهر کرد به خود ببالند و وصله جدانشدنی تاریخ شوند .
غروب روز 31 شهریور ، از شدت گلوله های که برسر خرمشهر می ریخت کاسته شده بود . گویی دشمن دارد نفسی تازه می کند تا دوباره کشتار مردم را از سر بگیرد . بیمارستان کوچک شهر دیگر جایی برای مجروحین ندارد . مردم هر آنچه از ملزومات زندگی می توانستند بر می داشتند و حتی با پای پیاده به سوی اهواز و دیگر شهر های مجاور روانه می شوند .
و سخنان محمّد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر که همه پاسداران را در سالن غذاخوری سپاه جمع کرده بود سنیدنی است : بچه ها تمام تعلیماتی که دیدیم برای چنین روزی بوده …
پس از این سخنان نیروهای داوطلب روانه میدان شدند . دشمن با تمام قوا و تجهیزات بی رحمانه می تاخت و ویران می کرد و جهان آرا چه خوب شجاعت را از حسین علیه السلام و یاران با وفایش آموخته بود و امروز و این ساعات وقت امتحان دادن و مورد سنجش قرار گرفتن بود .
مهمات و اسلحه مدافعین شهر کم بود . ولی اینان توانسته بودند سه روز مقابل لشکر تابن دندان مسلحه عراق دوام بیاورند و اجازه ورود این اصحاب سخیف بخ شهر را بگیرند .
صبح چهارمین روز تانکها با آرایش هلالی شروع به پیشروی کردند . ایرانیان باموشک آر ، پی ، جی هفت به جان تانکها افتاد ند. عراقی ها تا 19 مهر همچنان در دروازهای شهر و حوالی آن متوقف شدند .
در اولین دقایق بامداد 2 آبان ماه طرح هجوم نهای به اجرا در آمد . سی تا چهل نفر از مقاومین شهر در مقابل انبوه سربازان عراقی مقاومت می کردند . لحظه به لحظه بر تعدادشان کاسته می شد . جهان آرا تعداد را که در نقطه دیگر یجگیده وبرای استراحت به مقر برگشته بودند ، به خیابان فراخواند او با بیسم به آنها گفت : بچه های بیاید که شهر دارد سقوط می کند . اما تعداد نیروهای مهاجم بیشتر از آن بود که بتوانند مقاومت کنند .
ساعتی از ظهر نگذسته ، موعد پیروزی فرارسید . درست 575 روز خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود و حالا دیگر وقت آزادی است . نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. و ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم تمام ایران را به خیابانها کشاند . اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندن و نماز شکر بر جای آوردند.
بچه های خرمشهر حاضر به تخلیه شهر نبودند . پل در تسلط کانمل عراقی ها بود . شب مقاومت هافرو کش کرد و دشمن بر شهر مسلط شده بود .عده ای از بچها که در شهر باقی مانده بودند به گشت و گذار و جمع آوری افرادی که در شهر مانده بودند پرداختند . آخرین بار به مسجد شهرشان سرزدند و با آن وداع کردند .
تمام شهر در محاصره دشمن و تنها راه باریک زیر پل محلی است برای خروج از شهر .یکی از بچهای خرمشهر با تیربارمواضع دشمن را هدف قرار داد تا باقی دوستانش از زیر پل عبو ر کنند و آنقدر مقاومت کرد تا همه از زیر پل عبور کنند و دست آخر خود به شهادت رسید . در آن سوی کارون بغض یکی از بچه ها ترکید و بر لب رودخانه ایستاد و رو به شهر ش فریاد کشید :
مدافعین شهر
ــ خرمشهر صدای مرا می شنوی ؟ خرمشهر به بعثی ها بگو ما بر می گردیم ! آزادت خواهیم کرد .
در آن ساعتی که « ارتشبد ص د ا م حسین ! » مست و دیوانه فرمانده هان ارتش از هم گسیخته اش را در صبح روز سوم خرداد سال 1361 ــ درست 575 روز پس از تصرف خرمشهر ــ زیر شلاق ناسزا و فحش گرفته بود ، صدای بی سیم در قرار گاه کربلا بر خواست جوانی بود با لهجه اصفهانی که علی صیاد شیرازی را کار داشت . او با کد و رمز به فرماندهی قرار گاه کربلا گفت که می تواند با نیروهایش که هفتاد نفر بیشتر نبودند خط عراق را بشکند و وارد خرمشهر شود . این جوان ، حسین خرازی فرمانده 25 ساله تیپ 14 امام حسین ( ع ) بود .
تا چشم کار می کند توی خیابانها و کوچه های خرمشهر ،عراقی ها صف بسته اند و دست ها بر سر منتظر اسارتند !
ساعتی از ظهر نگذسته ، موعد پیروزی فرارسید . درست 575 روز خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود و حالا دیگر وقت آزادی است . نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. و ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم تمام ایران را به خیابانها کشاند . اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندن و نماز شکر بر جای آوردند .
در گوشه ای از شهر بهروز مرادی، نوجوان خرمشهری سبزه روی که در آن 34 روز مقاومت در کنار یارانش از شهر دفاع کرده بود ، بروی تابلوی نوشت : خرمشهر جمعیت 36 میلیون نفر.
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
لباسم 72 وصله داشت
خاطراتی از روهای تلخ واسارت از زبان آزادهای سرفراز .
اولین نماز در اسارت
اولین روزی كه اسیر شدیم. یك لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین كه آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس كردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را كه بالا برگرداندم، یكی از سرباز ها را دیدم. از آن به بعد، یكی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز.
*
آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضیها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نكشیده بودم كه دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید كه اجازة برداشتن یك قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم كه راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می كند.
*
یكی از آزاده ها كه طرح فراربا ماشین آشغا لبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست كه آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راج مع كرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت كردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شنهای داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ كشیدند روی زمین.
راوی:ابوالقاسم پور رحیمی –خرم آباد
********
ایمان واتحاد
حرف حساب آنها این بودكه ما دست ازایمان واتحاد خود برداریم تا آنها با ما راه بیایند.می دانستیم كه هرچه داریم، ازایمان است وآنها هرچه می خوردند، ازاتحادما است.
راوی: مسعود خلیلی
نشانة های دعاهایی كه ازآن روزنه های دور از وطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنكه ما را ناامید كند، به حكمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان كرد.
*******
امید ما
نشانة های دعاهایی كه ازآن روزنه های دورازوطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنكه ما را ناامید كند، به حكمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان كرد.
راوی: قربان- داراب
******
امام وآزاده ها
بعد ازرحلت حضرت امام راه و روش مسئولان اردوگاه تغییر كرد؛ حتی غذا بخور و نمیری را كه می دادند، ترك می كردند. آنها كودن ترازاین حرفها بودند كه بخواهند بفهمند كه عشق به اما به دیوارة قلبهای ما حك شده است وخوردن یا نخوردن لقمه ای نان، آن را كم وزیاد نخواهد كرد.
راوی: نورمحمد كامل
*******
پیر زن
در بغداد، ما را گرداندند. مردمی كه دو طرف خیابنا ایستاده بودند، با سنگ، چوب، سیب زمینی و… به استقبالمان آمدند. منظرة جالب توجهی كه برای خودم اتفاق افتاد، این بود كه پیر زن عراقی با اینكه جانی دربدن نداشت ودو نفر دستهایش را گرفته بودند، آهسته –آهسته خودش را به ماشین ما رساند و تف كرد هب طرف من.
*
درهمان منطقه كه اسیر شدم، والین زجر را چشیدم. سوزاندن ریش تام رزمندگان اسلام، درد كمی نداشت.
*
لباس را هر شش ماه یا سالی یك بار می دادند. طولانی بودن مدت جایی راد رلباس بودن وصله نگذاشته بود. یك بار وصله های لباسم را شمردم؛ 72وصله بود، در انواع رنگهای مختلف!
********
اختلاف انداختن
ازكارهای شیطانی دشمن دراردوگاه، سعی درجدا كردن برادران پاسدار، بسیجی وارتشی از هم واختلاف انداختن بین آنها بود. یك روزآمدند ودرهای آسایشگاه را قفل كردند وگفتند : تا سربازها، پاسدارها وبسیجی ها از هم جدا نشوند، درباز نمی كنیم.تعدادی مخالفت كردند.
آنهایی كه مخالفت كرده بودند، یك هفته برایشان زندان بریده شد: زندانی كه نه آب داشت ونه غذا.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
عملیات بدون بازگشت
پس از عملیات «مطلع الفجر» من مسئول شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بودم .پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت.
پس از عملیات «مطلع الفجر»، تلاش كردیم تا دوباره سازماندهی كنیم. عده ای از بچه ها شهید شده و عده ای هم ترخیص شده بودند
مناطق جدیدی، تصرف شده بود و باید مقرها تغییر می كرد. علاوه بر این، باید برای عملیات بعدی آماده می شدیم. این بود كه شروع كردیم به كار و فعالیت.
وظیفة من شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عملیات آینده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بی تجربه. كار را از اول شروع كردیم و كم كم روش های شناسایی را به آنها دادم. خیلی زود راه افتادند و شناسایی ها شروع شد. در همین گیرو دار ، یك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسی می كردیم، پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت».
در ضمن ، این كه بچه ها مشغول چسبانیدن اطلاعیه های جذب نیرو به در و دیوار بودند، ما هم گفتیم و محلی را در ده كیلومتری سرپل ذهاب پیدا كردیم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزی» بود كه به دلیل جنگ خالی شده بود و ساختمان های سنگی محكمی داشت. كنارش هم یك ده كوچك بود. تا زمانی كه اولین نیروهای شهادت طلب برای نوشتن رضایت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختیم و امكانات دفاعی برای آنان فراهم كردیم. همچنین، به ساكنان روستا هم كمك می كردیم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه دادیم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند.
در مقر، ساختمان مناسبی را پیدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگی داشت. طبقه بالا را برای كار تشكیلات گردان و طبقة پایین را به عنوان اتاق تمرین، ورزش و آموزش در نظرگرفتیم.
یك روز داشتم از سرپل ذهاب رد می شدم، تو مسیر دیدم بچه ها تمام در و دیوار را پر ركده بودند از آگهی های القارعه. در آگهی نوشته شده بود: «این گردان تعدادی شهادت طلب را جهت عملیات های ویژه آموزش می دهد.»
در آن زمان، عدة زیادی عاشق فداكاری و تلاش بودند كه به منطقة غرب می آمدند برای جنگیدن. اما بعد از این كه می دیدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته می شدند. بنابراین، یا بر می گشتند، یا تقاضای انتقال می كردند.
در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفی كردند. بچه هایی بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گیلان و چند شهر دیگر. ثبت نام رسمی شروع شد. تعداد افراد به بیست و هفت نفر رسید؛ در حد یك دسته. قرار شد كارهای عملیاتی را من انجام بدهم و كارهای عقیدتی و سازماندهی را هم آقای «بنی احمد» به عهده بگیرد.
حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند. یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم.
پس از ثبت نام، بنی احمد یك جلسه توجیهی گذاشت. برایشان توضیح داد كه می خواهیم فعالیت خارج از عملیات جاری در جبهه داشته باشیم. این عملیات احتیاج به بچه هایی دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كسانی نیاز داریم كه وقتی رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نیازهای اطلاعاتی ما را برآورده كنند.
بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هایی را پر و زیر آن را هم امضا كردند. مضمون فرم این بود: «ما با پای خود به این گردان آمده ایم و تا مرز شهادت پیش می رویم و برای انجام هرگونه فعالیت سخت حاضریم.»
شناسنامه هایشان را هم ضمیمة فرم كردند!
حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند.
یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم. سعی می كردیم با روش های مختلف، روی سلاح ها كار كنیم. این كار دو، سه روزی ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاریكی شب آشنا كردیم . نزدیك شدن به روستاها؛ بدون این كه حتی سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توی صخره و شیار و در تاریكی شب، مین برداری و مین گذاری در شب و…
تمرینها برای بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پیشنهاد جدید می دادند. نیروها آموزش و مین گذاری در جاده را گذراندند و به جایی رسیدند كه یك شب تا خلع سلاح یكی از پاسگاه های دشمن پیش رفتند. فقط كافی بود اولین تیر شلیك می شد تا همه را به اسارت می گرفتیم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگی نكرده بودم، متصرف شدیم و برگشتیم. دیگر برایمان مشخص شد كه بچه ها می توانند كار كنند و توانستیم افراد قوی و ضعیف را بشناسیم.
اولین ماموریتی كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسایی كامل منطقه بود. این كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجیه شوند. دومین ماموریت مهم و جالب، تهیة مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتیم: «از جبهه های عراق برایمان خمپاره 60 بیاورید!»
عملیات بدون بازگشت
در ضمن شناسایی، دو موضع خمپاره 60 را شناسایی كرده بودند. رفتند و كوله پشتی هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولویت هم گذاشته بودیم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اینها نبود، جنگی!
وضعیت مهمات ما چندان خوب نبود و باید خودمان به فكر تهیة مهمات می افتادیم. در كنار این فعالیت ، كار شناسایی برای عملیات آینده را هم انجام می دادیم. مرحله اول شناسایی، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. این منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشیرین محسوب می شد. اگر می توانستیم این ارتفاعات را تصرف كنیم، در عملیات های بعدی، دید دشمن كور می شد. به همین دلیل، سعی كردیم تا علی رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بیرون بیاوریم.
بچه ها به راحتی رفتند شناسایی كردند و با اطلاعات جالبی برگشتند. برای بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلاید تهیه كردیم.
در شناسایی بعدی، متاسفانه عده ای از آنها به میدان مین برخوردند. دشمن مین های پراكنده و نامنظم كاشته بود كه دیده نمی شد. به این مین های جهندة «تیزپنجه» می گفتند. بچه ها با میدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوری كه قادر به ایستادن نبودند و تا جایی كه می توانستند خودشان را سینه خیز روی زمین كشیدند. شش نفر بودند. «پرویز لرستانی» هم در بین آنها بود. پرویز بسیار شجاع بود و روحیة مبارزی داشت. لباس آبی روشن، از لباس های نیروی هوایی ارتش، می پوشید و چفیة كردی می بست. برای این كه راحت باشد، سرش را می تراشید. او خیلی تلاش كرده بود تا به جایی برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونریزی زیاد به او مجال نداده بود.
وقتی دیدیم بچه ها نیامدند، به دیده بان گفتم تا مراقب مسیر باشد و ببیند می آیند یا نه. وقتی دیده بان گفت كسی را نمی بیند ، چون مسیر حركتشان را می دانستیم، راه افتادیم به سمت آنها.
وقتی پیداشان كردیم كه خیلی دیر شده بود. تمام صر و رویشان را خاك پوشانیده بود و پا و سینه و كتف هایشان زخمی بود. زخم، صورت پرویز را پوشانیده بود؛ با این حال از همه جلوتر بود. رد خونی كه از آنها باقی مانده بود، تا میدان، یعنی حدود یك كیلومتر دورتر، دیده می شد. این شش نفر، اولین گروه القارعه بودند كه به شهادت رسیدند.
گروه دوم برای شناسایی ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بیشگاه» كه نوار مرزی بود، تعیین شدند . این گروه هشت نفره هم شناسایی بسیار كاملی انجام دادند و با آوردن عكس های بسیار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسایی، برای بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسیم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتی و بدون برخورد با مشكلی به مقر برگشتند. اما گروه بعدی تاخیر داشت. بچه ها آمادة دریافت پیام از بی سیم بودند و مراقبت كامل داشتند. هیچ تماسی از آن طرف برقرار نشد. بیست و چهار ساعت بعد، یكی از آن سه نفر آمد؛ در حالی كه تمامی اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمی»(1) بود.
او گفت در مسیرشان، از نزدیكی یكی از مقرهای عراق رد می شده اند . یكی از آنها می گوید: «نمی توانم دست خالی برگردم.» عراقی ها داشتند غذا می گرفتند و به كارهای روزمرة خودشان می رسیدند. تصمیم می گیرد روی آنها عملیات انجام بدهد. هرچه بقیه می گویند قرار نیست عملیات داشته باشیم، باید اطلاعات را ببریم، او جواب منفی می دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمی تنها می آید تا به مقر می رسد.
بعدها با خبر شدیم كه آن دو نفر، صبح خیلی زود، عملیات خودشان را انجام می دهند و به قلب مقر حمله می كنند و بعد از درگیری شدید با دشمن، به شهادت می رسند . همچنین چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت می رسانند.
اینها اولین تجربه های القارعه بود.
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور
این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است . در ادامه قسمت هایی از خاطرات شهید مصطفی ردانی پور را می خوانید. 1- تب كرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دكتر ها جوابش كرده بودند .
فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یك گوشه . همسایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز، یك سر گریه و زاری می كرد، آرام نمی شد، می گفت: «مرده،مصطفی مرده كه خوب نمی شه.» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت: «این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»
2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود :«پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
3- هر روز كه از دكان كفاشی بر می گشتند، یك سنگ بر می داشت می داد دست علی كه « پرتش كن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت كرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ كه رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محكم كشید و گفت: «زود باش برگرد.»برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود: « ندیدین از كدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم …» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این كه اولین بار است كه از آن كوچه رد می شود.
هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود « پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
4- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته!» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض كتاب می خواند . یك دستش كتاب بود، یكدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت :« حیف این بچه نیست
می آریش سركار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت : «خودش اصرار می كنه . دلش می خواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. كارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»
5- یك گوشه ی هنرستان كتاب خانه راه انداخته بود؛ كتاب خانه كه نه ! یك جایی كه بشود كتاب رود و بدل كرد، بیش تر هم كتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواك هم رسید.
6- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت: « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نكردند. مصطفی همان روز صبح عكس ها و اعلامیه ها را با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند: «مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی كارهای سیاسی می اندازنشون. خراب كار می شن.»
7- معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف كرد توی صورتش . از كلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده بود.
8- دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
100 خاطره از روحانی شهید مصطفی ردانی پور(1)
9- چهارده سالش بود كه پدرش فوت كرد. مادر خیلی كه همت می كرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند. دیگر چیزی باقی نمی ماند كه برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر كرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاكت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از كجا ، ولی می دانست یكی مال مصطفی است، یكی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هركدام یكی از پاكت ها را بر می داشتند. توی هر پاكت بیست و پنج تومان بود.
10- گفتم: « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت: « نه لازم نیست.» با خودم گفتم:« داره تعارف میكنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاكی و گچی بودند. گفتم :« چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یك گوشه . گفت :«بهت نگفتم كه نگران نشی. كوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»
11- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه كند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش می كردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یك نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عكس دست روی مهره؟»گفتم: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشكش در آمد. من می گفتم، او گریه می كرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می كرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: «می رم جمكران .» گفتم: « بذار باهات بیام. » گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع كنم ، تا جمكران من رو می رسونی؟»
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور
این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. در ادامه بخش های دیگری از وصیت نامه این شهید بزرگوار را می خوانید: 12- یك مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می كردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می كردیم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدیم فرار كنیم.
13- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را كشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می كردند توی كامیون ها ، كتك می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیك میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یك بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای دست هایش قایم كرده بود. صدایش در نمی آمد.
14- داد می زد. می كوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز كنین ، می خوام برم دستشویی.» یك از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند، حتما پیدا می كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند.
« همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
15- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با یك بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد . بلیت خواست ، راننده می گفت « این ها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمی شه سوار شد…» قبول نمی كرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را كشیدند پایین. ساك ها پر از اعلامیه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز . رنگ همه پرید. – این كاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنید این آت و آشغال ها رو…» مصطفی زود زیر ساك را گرفت كه برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عكس بود.
16- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . كار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب كرده و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می كرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضی نمی شد برگردد. یكی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضی آمد . هرچی اصرار كرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم». آخر پای مادر را وسط كشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب كه شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
رو حانی شهید مصطفی ردانی پور
17- اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كیه ؟» گفتم
«مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم های سرخ ، خیس اشك . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ كسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یكی یكی از لای انگشت هایش رد می كرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمی گردم كارامو نگاه می كنم . از خودم می پرسم كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
18- نگاهش را دوخته بود یك گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این كه تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تكان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیك منطقه بود. دوتایی رفته بودیم كه زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یك باره برگشت طرفم،گفت« از خدا خواستم جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش كنند، نه ایرانی ها.»
19- می گفت « ما دیگه كردستان كاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی كردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما كار خودمون رو این جا كرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
20- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور
ین جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. در ادامه بخش های دیگری از وصیت نامه این شهید بزرگوار را می خوانید: 12- یك مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می كردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می كردیم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدیم فرار كنیم.
13- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را كشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می كردند توی كامیون ها ، كتك می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیك میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یك بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای دست هایش قایم كرده بود. صدایش در نمی آمد.
14- داد می زد. می كوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز كنین ، می خوام برم دستشویی.» یك از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند، حتما پیدا می كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند.
« همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
15- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با یك بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد . بلیت خواست ، راننده می گفت « این ها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمی شه سوار شد…» قبول نمی كرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را كشیدند پایین. ساك ها پر از اعلامیه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز . رنگ همه پرید. – این كاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنید این آت و آشغال ها رو…» مصطفی زود زیر ساك را گرفت كه برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عكس بود.
16- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . كار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب كرده و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می كرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضی نمی شد برگردد. یكی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضی آمد . هرچی اصرار كرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم». آخر پای مادر را وسط كشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب كه شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
رو حانی شهید مصطفی ردانی پور
17- اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كیه ؟» گفتم
«مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم های سرخ ، خیس اشك . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ كسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یكی یكی از لای انگشت هایش رد می كرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمی گردم كارامو نگاه می كنم . از خودم می پرسم كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
18- نگاهش را دوخته بود یك گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این كه تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تكان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیك منطقه بود. دوتایی رفته بودیم كه زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یك باره برگشت طرفم،گفت« از خدا خواستم جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش كنند، نه ایرانی ها.»
19- می گفت « ما دیگه كردستان كاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی كردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما كار خودمون رو این جا كرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
20- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور
این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. در ادامه بخش های دیگری از وصیت نامه این شهید بزرگوار را می خوانید: 12- یك مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می كردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می كردیم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدیم فرار كنیم.
13- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را كشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می كردند توی كامیون ها ، كتك می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیك میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یك بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای دست هایش قایم كرده بود. صدایش در نمی آمد.
14- داد می زد. می كوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز كنین ، می خوام برم دستشویی.» یك از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند، حتما پیدا می كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند.
« همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
15- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با یك بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد . بلیت خواست ، راننده می گفت « این ها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمی شه سوار شد…» قبول نمی كرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را كشیدند پایین. ساك ها پر از اعلامیه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز . رنگ همه پرید. – این كاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنید این آت و آشغال ها رو…» مصطفی زود زیر ساك را گرفت كه برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عكس بود.
16- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . كار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب كرده و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می كرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضی نمی شد برگردد. یكی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضی آمد . هرچی اصرار كرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم». آخر پای مادر را وسط كشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب كه شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
رو حانی شهید مصطفی ردانی پور
17- اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كیه ؟» گفتم
«مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم های سرخ ، خیس اشك . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ كسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یكی یكی از لای انگشت هایش رد می كرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمی گردم كارامو نگاه می كنم . از خودم می پرسم كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم.». مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یك باره برگشت طرفم،گفت« از خدا خواستم جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش كنند، نه ایرانی ها.»
19- می گفت « ما دیگه كردستان كاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی كردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گف
18- نگاهش را دوخته بود یك گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این كه تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تكان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیك منطقه بود. دوتایی رفته بودیم كه زود هم برگردیمت « ما كار خودمون رو این جا كرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
20- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
خاطراتی از شهید ردانی پور
این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. 21- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت :« مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
22- پس آر پی جی كو؟ - آقا مصطفی فعلا ما اومده یم شناسایی ، دیدم دست و پاگیره ، گذاشتمش لب جاده . – حالا دیگه وسط دو تا صف تانك با این ژ-3 ها نمی شه كاری هم كرد. آرم سپاه رو از لباس هاتون بكنید. هرچی مدرك و كارت شناسایی هم دارید ، در بیارید چال كنید. فقط خدا به دادمون برسه. سرش را انداخته بود پاین و تند تند و جعلنا می خواند. از عقب یك گلوله ی آرپی جی خورد به یكی از تانك ها ؛ مسیرشان را عوض كرند. حالا مصطفی جان گرفته بود. پرید لب جاده آرپی جی را برداشت. دنبال تانك ها می دوید. سه تایشان را زد. بعد هم آمد نشست كه « خوب حسابشون رو رسیدیم.»
23- بچه ها توی محاصره گیر كرده بودند . طاقت نداشت. این پا آن پا می كرد. نمی توانست بماند . باید خودش را می رساند. پرید پشت نفربر و گفت: « هرچی مهمات دم دست داریم بریزید بالا.» پر كه شد ، معطل نكرد. گازش را گرفت و رفت . وقتی به هوش آمد، افتاده بود وسط خاكریز . بدنش تیر می كشید. یك نگاه به دور و برش انداخت . نفربر پر از گلوله و موشك آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند می شد. هر چه فكر كرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون . دست به بدنش كشید سالم بود؛ سالمِ سالم.
24- گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یك لوله ی نفت خورده بود و آتش بود كه هوا می رفت.
دیده بان قهر كرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت:«من دیگه دیده بانی نمی دم. از اولش هم گفتم بلد نیستم.حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی كار باید می كردم؟» مصطفی می گفت« كوتاه بیا. دیگه كاریش نمی شه كرد. اگه تو نیایی كسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو كه كم نذاشتی.»
پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.
25- چشم هایش را چسبانده بود به دوربین . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود كه جلو می آمد با كلی پی ام پی و تانك و آر پی جی . رفت بالا ی سر بچه ها و یكی یكی بیدارشان كرد. چند ساعت بیش تر طول نكشید . با كلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود كه از نزدیك عراقی می دیدند. شب كه شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – یه وقت غرور نگیردتون . فكر نكنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن. از این به بعد با حواس جمع تر و توكل بیش تر.
26- چند تا فن كاراته و چند تا فحش حسابی نثارش كردم. یكی از آن عراقی های گنده بود . دلم گرفته بود. اولین بار بود كه جنازه ی یكی از بچه ها را می فرستادیم عقب.یك هو یك مشت خورد تو پهلوم و پرت شدم آن طرف. مصطفی بود. گفت: « باید یاد بگیری با اسیر چه طور حرف بزنی.»
27- آسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رمل ها نشسته بود . رمل ها آن قدر سفت شده بودكه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب ، عراقی ها دیدشان كم شده بود . اصلا گمان نمی بردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به سجده . صورتش را گذاشته بود روی رمل ها و گریه می كرد و شكر می گفت. نیم ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نكرد. بلند كه شد، بچه ها را بغل كرد. گفت:«دیدید به تون گفتم خدا ملكش را می فرستد برای كمك؟ این بارون به اندازه ی یك لشكر كمك شماست.»
شهید ردانی پور(3)
28- «علی ! توكه شهید نشده ای، من هم كه تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید كاری كرد. » رسول فقط هفده سالش بود.
29- از پایین تپه دست تكان داد .داد زد :« علی بیا پایین كارت دارم.» مصطفی بود؛ وسط عملیات . با جیپ فرماندهی آمده بود . گفت: «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظی كرد و رفت . رسول شهید شده بود.
30- پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.
31 - اگر می تونید، بدون بی هوشی عمل كنید. ولی اجازه نمی دم بی هوشم كنید. از مچ تا بازو ، عصب دستش باید عمل می شد. – من یا زهرا میگم ، شما عمل را شروع كنید.
32- تازه به هوش آمده بود. چشم های بی رمقش كه به من افتاد ، خنده ای كرد و گفت : « بله . رسو ل شهید شد.» نمی دانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوش حال بود. می خندید. نفهمیدم دوباره كی به هوش آمد . چشم هایش نیمه باز بود ، اشك هایش روی صورتش می ریخت . می گفت:« رسول یك تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم ، هنوز این جام .» تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار كردم كه شما برادر بزرگ رسول هستید ، باید برای مراسم خودتان را برسانید ، می گفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت : « مگه نمی بینی بچه ها كشیده ن جلو؟ تازه اول عملیاته . كجا بذارم برم؟»
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
شهادت در آخرین روز اسارت
خاطرات آزاده سرافراز ،رضاعلی رحیمی از 36 ماه اسارت
رضاعلی رحیمی 36 ماه اسیر بود و سینهاش پر از خاطرات است. سال 1364 در حالی كه تنها 18 سال داشت دانشگاه را رها كرد و به عنوان بسیجی با «گردان المهدی لشكر 10 سیدالشهدا(ع)» راهی جبهه شد.
رضاعلی رحیمی میگوید: سال 1365 و در مرحله سوم «عملیات كربلای 55» در منطقه عمومی شلمچه، دشمن مارا محاصره كرد اما 48 ساعت مقاومت كردیم و در حالی كه زخمی بودیم و آب و غذایمان هم تمام شده بود به اسارت بعثیها درآمدیم.
شهادت 12 نفر از اسرا
عراقیها من و همرزمانم را به «اردوگاه تكریت11» منتقل میكردند. همان اردوگاهی كه زیر نظر صلیب سرخ جهانی قرار نداشت. اوایل حضورمان در اردوگاه، عراقیها حدود 12 نفر از بچهها را به شهادت رساندند. مثل شهید رضایی كه اهل مشهد بود. بعثیها شیشههای حمام را شكستند و كف حمام ریختند و به جرم پاسدار بودنش با كابل كتكش زدند. بدنش پر از خرده شیشه شد و به بهانه شستن شیشهها،آب جوش و آب نمك روی بدنش ریختند. وقتی بچهها برای آوردن پیكر بیجانش رفتند، وضع فجیعی پیش آمده بود.
عراقیها یكی از اسرا را هم كه بر اثر شكنجه شهید شده بود بر روی سیم خاردار انداختند و از او عكس گرفتند كه مثلا در حال فرار كشته شده است. یكی دیگر از شهدا را هم پنهانی بین ردیفهای سیم خاردار دفن كرده بودند و بچههایی كه برای پاك كردن زبالههای بین سیم خاردارها میرفتند، او را پیدا كردند.
زیر پای حسن طاهری اتوی داغ كشیدند
در اسارت دو نوع شكنجه توسط بعثیها انجام میشد. اول تو بعثیهایی كه مریض روانی بودند و كلا با بچهها مشكل داشتند و هر روز به بهانههای مختلف، بچهها را بیرون میكشیدند و اذیت میكردند و دوم شكنجههایی بود كه به اسم بر هم زدن نظم و شلوغ كردن انجام میشد.مثلا نگهبانی به اسم «عدنان» داشتیم كه اهل كردستان عراق بود و به زبان فارسی هم حرف میزد. یك روز دو تن از بچهها را كه آشپز بودند (طاهری و روزعلی)، به بهانه اینكه قصد توطئه علیه نگهبانها و كشتن آنها را داشتهاند بیرون كشید و شروع به آزارشان كرد. كف پاهای حسن طاهری را اتوی داغ كشید و به «روزعلی» كه هیكلی درشت داشت گفته بود كه كاری میكنم تا یك سال روی سنگ دستشویی بنشینی. همین كار را هم كرد و در آشپزخانه، كف پاهای او را به گیره بست و با اتو پایش را سوزاند، طوری كه از صدای فریاد روزعلی، خود عراقیها از آشپزخانه فرار كردند و یا شكنجه آقا صادق كه به او برق وصل كردند.
شهادت در آخرین روز اسارت
«حسین پیراینده» دیگر اسیر ایرانی بود كه شهید شد. روز تبادل اسرا،در اردوگاه درگیری به وجود آمد. عراقیها برای آرام كردن اوضاع تیر هوایی شلیك كردند اما یكی از آنها از فاصله 10 متری پهلوی حسین را هدف گرفت و شهیدش كرد. جالب اینجاست كه وقتی پیكر حسین را بعد از 14، 15 سال به ایران آوردند هنوز گوشت و پوست بر بدنش بود و وقتی كفنش میكردند كفن غرق خون میشد به طوری كه دوستان مجبور شدند سه بار كفنش را عوض كنند.
برای عزاداری امام (ره) تصمیم گرفتیم كه همه لباس یكدست بپوشیم و چون لباس مشکی نداشتیم همهمان در آن گرما، لباسهای پشمی سبزی را كه عراقیها داده بودند پوشیدیم. یكی از افسران عراقی گفت كه مگر دیوانهاید در این گرما این لباسها را پوشیدید؟ یكی از بچهها پاسخ داد كه ما عزادار رهبرمان هستیم و آن افسر به امام(ره) توهین كرد و این مساله باعث شد كه یكی از بچههای كرد (جوهر محمدی) به او حمله كند. این اعتقاد بچهها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان میدهد كه حتی در آن شرایط هم دفاع میكردند.
روزه و عزا همیشه برقرار بود
خدا را شكر در آن سالها روزه بدهكار نشدیم. با آنكه بدن بچهها به خاطر غذای كم و مریضیها ضعیف شده بود اما روز ماه رمضان برقرار بود هر چند كه عراقیها در زمان توزیع غذا تغییری نمیدادند اما بچهها غذا را پنهان میكردند تا وقت افطار و سحر بخورند.
عزاداری هم انجام میدادیم و حتی بچهها در آسایشگاه هیئت درست كرده بودند و شبها كه درهای اردوگاه بسته میشد و عراقیها از ترس درگیری جرأت نمیكردند درها را باز كنند مراسم عزاداری شروع میشد، البته فردایش به تلافی شب گذشته واقعا برای بچهها كربلایی درست میكردند.
لباس مشكی نداشتیم لباس پشمی پوشیدیم
روز رحلت امام خمینی (ره) بچهها كه فوقالعاده ناراحت بودند خیلی شلوغ كردند و با عراقیها درگیر شدند. آنها هم تعدادی از بچهها را به زندانهای انفرادی فرستادند. اتاقهای سیمانی یك متر در یك متر كه در گرمای خرداد جهنم میشد. بعثیها برای آزار دادن بچهها روی دیوارهای آن آب میریختند و سطلهای ادرار زیر پایشان خالی میكردند تا رطوبت به وجود آمده بچهها را بیشتر اذیت كند.
برای عزاداری امام (ره) تصمیم گرفتیم كه همه لباس یكدست بپوشیم و چون لباس مشكی نداشتیم همهمان در آن گرما، لباسهای پشمی سبزی را كه عراقیها داده بودند پوشیدیم. یكی از افسران عراقی گفت كه مگر دیوانهاید در این گرما این لباسها را پوشیدید؟ یكی از بچهها پاسخ داد كه ما عزادار رهبرمان هستیم و آن افسر به امام(ره) توهین كرد و این مساله باعث شد كه یكی از بچههای كرد (جوهر محمدی) به او حمله كند. این اعتقاد بچهها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان میدهد كه حتی در آن شرایط هم دفاع میكردند.
گفت امام را بیشتر از بچههایم دوست دارم
حاج آقا گلبند مسئول محور بود و وقتی او را اسیر كردند گلوله دندههایش را شكافته بود. عراقیها فهمیده بودند كه او سپاهی است. در همان ساعات اول اسارت یك سرتیپ عراقی از او پرسیده بود كه بچههایت را بیشتر دوست داری یا امام خمینی را؟ حاج آقا گلبند با آن كه زخمی بود گفته بود كه امام را بیشتر دوست دارم و گرنه پیش بچههایم میماندم و به جبهه نمیآمدم.
پیام این مقاومتها برای جامعه امروز
ما امروزه هم در مقابل تهدیدها و فتنهها ساكت نمیمانیم و عقیده دارم این مقاومتها ریشه در دو موضوع دارد كه اولی لطف خداست و انشاء الله خداوند امروز هم به ما رحم كند و در مسیر درست قرارمان دهد و دومی حول محور ولایت میچرخد وباید با اعتقاد قلبی و معرفتی نسبت به بحث ولایت شناخت داشته باشیم.
وقتی مقام معظم رهبری را میبینیم آرامش پیدا میكنیم و قلبا راضی هستیم و ایشان را جزئی از خودمان میدانیم و وقتی میبینیم با درك موقعیت و قدرت انقلاب را پیش میبرند، خیالم راحت میشود.ااگر نتوانیم از ولایت فقیه پیروی كنیم مجاهدتها ارزشی نخواهند داشت.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
اولین نامه به همسرم
پای صحبت های همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشكری
اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید… اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشكری همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر كم كم داشت به دست فراموشی سپرده می شد كه شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا كرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشكری حرف های بیشتر و شنیدنی تری دارد تا با خبرنگار نوید شاهد در میان بگذارد:
ده سال انفردای
فروردین سال 58 ازدواج كردیم. یكسال و نیم بعد (شهریور59) وقتی زمزمه های شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی كردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش كردند.
روزی كه دوباره زنده شدم
روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یك بچه تنها مانده بودم. سال 74 وقتی كمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام كردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال 77 كه به ایران بازگشت هر دو سه ماه یكبار به همدیگر نامه می دادیم؛ اما محدود و كنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.
حسینی دیگر…
هفدهم فروردین سال 77 بود كه بالاخره حسین آزاد شد و به كشور بازگشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید… لهجه اش كاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از كلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.
آن دنیا روسفیدم اما…
دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تكان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. می گفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش می كرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ كم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. می گفت روزی می آید كه ببینم دیگر قرص هایت را كنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو كاری نكردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی كه باید جواب برایش پس بدهم، سختی هایی است كه تو در نبودنم كشیدی…
هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت “یادت نره من برگشتم!”
نان و پنیر نداریم، نان كه داریم!
مظلوم بود و ساده زندگی می كرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یكی می خورد. به خانه كه می آمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر كه داریم، اگر نداریم نان كه داریم همان را با هم می خوریم. هر موضوعی كه پیش می آمد نظر من را می پرسید و قبول می كرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی می شد، تنها عكس العملش این بود كه توی خودش می رفت. در اثر شكنجه های سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
یادت نره من برگشتم!
یك ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم های مختلف برای سخنرانی دعوت می شد. یك روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت كند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی گردد. من هم طبق روال هر روز شروع كردم به انجام كارهایم. شب كه شد شام خوردم و ظرف ها را شستم و آشپزخانه را تمیز كردم. بعد هم در ورودی را قفل كردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان كجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت “یادت نره من برگشتم!”
خلبان آزاده حسین لشكری در دوران اسارت خویش سال ها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنكه خبری از او در اختیار خانواده اش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال 1374 یعنی نزدیك به پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامه اش را برای خانواده و همسرش فرستاد.
متن نامه به این شرح است:
اولین نامه به ایران برای همسرم
(13 /3/ 1374)
به نام خدا
همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله كه خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم كه خوب هست.
من این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهء صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت كرد و گفت كه از این به بعد می توانم نامه برایت بنویسم. من نمی دانم كه چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شك دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا كه نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در كجا منزل و مكان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم كه آن ها هم سعی بكنند و به دست شما برسانند.
خودم هم باور ندارم كه نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری كه اگر خواستی ازدواج بكنی، می دانم كه خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی كوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.
حسین لشكری
پله های جدایی
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشكلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت :
می خواهم توی سالن كنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله كه رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شكنجه هایی كه شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می كرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه كردم دیدم به پشت افتاده.
نمی دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا كرده بود. به سختی نفس می كشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می كرد…
سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری سال 1331 در شهر ضیاءآباد استان قزوین زاده شد. سال 1351 به نیروی هوایی وارد و در سال 1356 از دانشگاه خلبانی با درجهء ستوان دومی فارغ التحصیل شد.
با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام 12 ماموریت، سرانجام هواپیمایش كه مورد اصابت موشك قرار گرفت و در خاك عراق به اسارت درآمد.
پس از آن به مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یك سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 10 سال به طول انجامید. وی پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به ایران بازگشت.
لشكری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود. با موافقت فرمانده كل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378درجهء نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت. وی سرانجام در تاریخ 19 مرداد ماه سال 88 به شهادت رسید.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
پل کرخه
زمستان سال 63 داشتیم آماده میشدیم برای عملیات بدر ومرتبا بین منطقه جزایرمجنون وپادگان در تردد بودیم.عصر یه روز زمستانی و سرد که روز قبلش بارون خیلی شدیدی زده بود برگشتم به پادگان تا قدری وسیله ببرم
زمستان سال 63 داشتیم آماده میشدیم برای عملیات بدر ومرتبا بین منطقه جزایرمجنون وپادگان در تردد بودیم.عصر یه روز زمستانی و سرد که روز قبلش بارون خیلی شدیدی زده بود برگشتم به پادگان تا قدری وسیله ببرم.از ستاد لشکر بیسیم زدن که فوری یکی دو تا آمبولانس بفرستین کنار پل کرخه.روی رودخانه کرخه دوتا پل وجود داشت.اولی پل فلزی بود که از تا قبل از عملیات فتح المبین در دید و تیررس عراقی ها بود و دومی یه پل با ارتفاع کم وبتونی که بوسیله لوله های بزرگ سیمانی در آب مسیر تردد وسائل نقلیه سنگین بود.وبعضا در هنگام طغیان رود کرخه آب از روی این پل رد میشد.رسیدم به محل پل بتونی . دیدم سردار شهید سید محمد غفاری فرمانده لجیستیک لشکر شخصا در محل هستن و دارن قضیه رو مدیریت میکنن.داستان از این قرار بود که چند تا تریلی داشتن از پل عبور میکردن تا برن از انطرف کرخه چند تا تانک بیارن که با طغیان رودخانه روبرو میشن.متوسط آب روی پل کمی از چرخهای تریلی بلند تر بوده ولی بدستور فرمانده خودشون میزنن به آب که بخیال خودشون آب تریلی رو تکون نمیده.چهارتا از تریلی ها از آب عبور میکنن و آخریشون بدلیل اینکه پل نرده و حفاظ نداشته از روی پل میفته داخل رودخونه و غلطی میزنه ودوباره روی چرخهاش میمونه .راننده و کمکش فقط فرصت میکنن از توی کابین بیان بیرون و برن روی سقف اطاق تریلی.آب تا زانوی این بنده خدا ها ئی که روی سقف تریلی بودن بالا اومده بود.و مرتب داشت بالا و بالاتر می اومد.هوا خیلی سرد و شدت سردی آب باعث شده بود که توی این چند ساعتی که از این حادثه گذشته بود بدن راننده وکمکش یخ بزنه و امکان تحرک رو از اونها بگیره .متاسفانه هردوشون شنا بلد نبودن و هرکسی نظری میداد که چطوری این دو نفر رو از توی سیلاب خارج کنند.شهید سید محمد غفاری گفت حتما باید یه قایق بیاریم تا بتونیم هردو رو نجات بدیم.ولی قایق های لشکر رو برای عملیات منتقل کرده بودن به جزیره.نهایتا تصمیم بر این شد .چرثقیل لشکر بیاد و بوم یا همون دکلش رو تا جائی که امکان داره دارز کنه و بوسیله یه طناب که یک سرش به قلاب جرثقیل و سر دیگرش یه تیوپ بسته شده نزدیک این دوتا ببره.
رودخونه و در یکدم آب محوش کرد.هوا تاریک شده بود و دیگه کسی اون رو نمیدید.کمک راننده در چند ثانیه غرق شده بود و هیچ راهی برای نجاتش نبود.پیر مرد راننده که از شدت سرما و یخ زدگی نمیتونست حرف بزنه فقط نگاهش به رودخانه بود و از گوشه چشمش اشک میومد
اونها هم خودشون رو به تیوپ آویزون کنند و جرثقیل بلنشون کنه و بیاره به خشکی.آب مرتبا داشت زیاد میشد و گریه شاگرد تریلی که داد میزد ترو خدا راننده رو نجات بدین وتوی فکر من نباشین باعث شده بود تا کار تصمیم گیری رو مشکل کنه .شهید غفاری مخالف بود و از جهتی با چشم خودش میدید که آب داره زیاد میشه و موجهای شدید و بلند رودخانه داره بیشتر و بیشتر میشه.بناچار قبول کرد.طناب رو به قلاب وصل کردن و بوم جرثقیل داشت نزدیک و نزدیک تر میشد.تیوپ رسید به شاگرد و برسم ادب واحترام اول راننده که پیر مرد بود به تیوپ آویزون شد .همه نگران بودن که نکنه بیفتن داخل آب.آخه بدن هاشون یخ زده بود.بلاخره راننده رسید به خشکی.شدت آب بیشتر شد و موج های عجیبی که در اثر برخورد با دیواره پل به چند متر میرسیدن .صحنه وحشتناکی بود بوم جرثقیل برای آوردن کمک راننده برگشت بالای سرش.
پل کرخه
دستش رو قلاب کرد دور تیوپ و جرثقیل شروع کرد به بلند کردن کمک راننده .یک دو متری از سطح آب بلندتر شده بود و بوم جرثقیل داشت دور میزد تا بیاد طرف خشکی.یه دفعه دست کمک راننده بر اثر سردی هوا و آب از تیوپ جدا شد و جلو چشمان حیرت زده ما افتاد توی رودخونه و در یکدم آب محوش کرد.هوا تاریک شده بود و دیگه کسی اون رو نمیدید.کمک راننده در چند ثانیه غرق شده بود و هیچ راهی برای نجاتش نبود.پیر مرد راننده که از شدت سرما و یخ زدگی نمیتونست حرف بزنه فقط نگاهش به رودخانه بود و از گوشه چشمش اشک میومد.بدستور شهید غفاری راننده تریلی رو آوردیم پادگان .خود شهید غفاری مثل فرزندی که پدر پیرش رو احترام کنه اومد بهداری پیرمرد رو کول کرد و گذاشت داخل حمام آب گرم .خوش پیرمرد رو با آب گرم شستشو داد . لباس تنش کرد .مانده بودم که این شهید بزرگوار چقدر برای افراد سالخورده احترام قائله.دست پیرمرد رو گرفت و آورد توی یکی از اطاق های بهداری دکتر معاینش کرد و شهید غفاری خداحافظی کرد و رفت در حالی که از دیدگان پیرمرد هنوز هم اشک جاری بود.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
ماجرای یه آقا زاده در جبهه
واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری(ماشاالله) که دردوران 8سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها .
واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری که دردوران 8 سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها بودن وبعضی از آقا زاده هائی که خودشون رو آقا زاده میدونن و هیچ وقت نشده که با مردم بجوشن.میخوام خاطراتی در مورد این قشر دومی بگم که مردم رو غلام حلقه بگوش خودشون میدونن وخودشون رو سر وگردنی از بقیه بالاتر. مطلب بنویسم.آره عزیزان آن موقع هم بعضی از آقا زاده ها و خواص با سفارش بعضی های دیگه دوران خدمت سربازی رو داخل پادگانها و حتی ادارات دولتی سپری میکردن و از رفتن به جبهه معاف بودن. یه نفراز همین آقا زاده ها که سفارشی اومده بود تا خدمت سربازی رو بگذرونه، گیر دو سه نفر از بچه های زرنگ افتاده بود که توی این دو سال سربازی نگذاشتن آنطوری که باید بهش خوش بگذره. درسال 1363 از ستاد لشکر خبر دادن که یه نفر که فوق دیپلم داره و آقای (بوق) سفارشش رو کرده باید بیاد و در بهداری لشکر مشغول خدمت بشه.اون وقتها که کامپیوتر نبود.حتی آقای (بوق)سفارش کرده بود که ایشون فقط نامه تایپ می کنه و کار دیگه بهش ندین.حاج حسین رو فرستادن تا اون رو بیاره به محل بهداری وتحویل فرمانده بهداری بده.در بین راه حاج حسین نامه سفارشی آقای (بوق) رو باز میکنه که نوشته بوده.برادر ارجمند …..سلام علیکم.حامل نامه برادرزاده بنده هستن و برای امر مقدس سربازی به حضورتان معرفی می شوند. ضمناایشان از رفتن به منطقه عملیاتی معاف می باشند.این آقا زاده با موهای بلند و لباس فرم اطو کرده سه تا پتوی مخمل خارجی(که از خونه آورده بود) زیر بغل و یه دیگ زودپز همراه حاج حسین عازم محل خدمت یعنی بهداری بود.حاج حسین وقتی نامه رو میخونه خیلی ناراحت میشه.میگه چرا یه نفر مثل این آقا بیاد و با سفارش از رفتن به منطقه معاف بشه.مگر خونش از بقیه جوان های مردم سرخ تره که نباید بره منطقه.حاج حسین هم طی یه اقدام ضربتی و طوری که آقا زاده متوجه نشه نامه آقای (بوق) رو پاره میکنه و میندازه توی سطل آشغال .حاجی و آقا زاده رسیدن به مقر بهداری.حاج حسین اون رو معرفی کرد.فرمانده بهداری گفت حاج حسین آقای (بوق) گفته بود یه نامه بهمراه اون میفرسته.
قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند.
حاج حسین هم که دلش خیلی داغ بود گفت نه نامه نداد ولی گفت این آقا زاده پاش رو کرده توی یه کفش که اگه میخواید برم سربازی باید همون لحظه که رسیدم پادگان منو ببرن خط مقدم و اونجا خدمت کنم.با این شرط اومده.فرمانده بهداری در حال که ابروهاش بطرف بالا میرفت(از تعجب)گفت عجب.بسیار خوب بگید آماده بشه تا با سید بفرستیمش منطقه. حاج حسین رفت و به آقا زاده گفت: آماده باش که میخوان ببرنت یه مقر نزدیک شهر اونجا برای تو بهتره.آقا زاده که توی پوست خودش نمی گنجید گفت پس بیاید با هم این غذا رو که مامانم برام درست کرده بخوریم .شاید دیگه تا آخر جنگ همدیگر رو نبینیم.جاتون خالی نشستیم و سه چهارنفری ترتیب ناهار آقا زاده رو دادیم.البته چون خودش از ته دل راضی بود.ناهار رو که خوردیم لوازمش رو جمع کرد و گذاشت عقب تویوتا وانت .اونو فرستادن منطقه.توی چند هفته که منطقه بود مرتب پیام میفرستاد که به آقای (بوق)بگید هر چه زودتر منو برگردونه به پادگان که اکثر بچه ها چون میشناختنش چیزی نمیگفتن.فرمانده اون محور عملیاتی برای فرمانده بهداری پیام داده بود که فکری بحال این آقا زاده بکنید.داره اینجا از غصه میمیره.توی سنگر نشسته و بیرون نمیاد.
قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند.
خلاصه بعد از پیغام و پسغام های آقا زاده برای آقای (بوق)شاهد بودیم که یه ماشین مخصوص ایشون فرستادن منطقه تا این نور چشمی رو بیاره و در محل پادگان استراحت ..نه. نه ببخشید خدمت مقدس سربازی رو انجام بده. یک هفته ای از برگشتن آقا زاده به پادگان گذشته بود و بچه ها که تا اون وقت کمتر شاهد تبعیض در میان خود بودن از اینکه این نور چشمی اینطور داره نون پارتیشو میخوره عصبانی و ناراحت بودن.
خاطرات جبهه
بچه های مردم توی خون خودشون در خط مقدم می غلطیدن. اونوقت….بگذریم.چند نفر از بچه ها دور هم جمع بودیم که علی ساکی گفت باید این رو ادب کنم.گفتم علی کاری به کارش نداشته باش.گفت نه ببینین امشب چیکارش میکنم.یه نقشه براش کشیدم که تا بحال کل ستاد مشترک برای عملیات ها نکشیده.گفتم نقشت چیه ؟ گفت امشب بیدار بمونین و نگاه کنید.چند وقتی میشد که از طرف ستاد لشکر بخشنامه کرده بودن هر گردانی باید دور بر محیط اطراف خوش توی پادگان نگهبانی بده.علی ساکی اونشب پست 12 تا 2 بود و آقا زاده رو بزور گذاشته بودن پست نگهبانی از ساعت 2 تا 4 صبح.در محوطه بهداری دوتا اطاق بودن که یکی مربوط میشد به فرماندهی و یکی دیگه پرسنلی بهداری.چند تا از بچه ها در اطاق پرسنلی میخوابیدن و اونشب برای اینکه ببینیم علی ساکی چی بر سر این آقازاده میاره جای سوزن انداختن نبود.ساعت 2 که پست علی تموم شد کی از بچه ها پاسبخش بود و رفته بود سراغ آقا زاده.بیدارش کرده بود.با اکراه پا شده بود و با صورت خواب آلود رفته بودن سراغ علی که پست رو تحویل آقا زاده بده.توی موتوری بهداری یه پتک آهنی 10کلیوئی داشتیم .علی ساکی رفته بود اون رو آورده بود و یه طناب به دسته اون آویزون کرده بود و پتک رو تحویل آقا زاده داد.آقا زاده که هنوز گیج خواب بود گفت مسخره کردین .این چیه دیگه.علی گفت به من میگید تمام پادگان امشب باید با پتک نگهبانی بدن.اسلحه ها رو جمع کردن و فقط به نگهبان ها پتک دادن.آقا زاده رو کرد به پاسبخش و گفت راست میگه.اونم که خودش رو گرفته بودم تا از شدت خنده منفجر نشه گفته بود بله .همینه دیگه باید با پتک نگهبانی بدین.پست نگهبانی و پتک رو تحویل آقا زاده دادن و بهمراه علی ساکی اومدن توی اطاق.چراغ اطاق خاموش بود ولی حدودا 8ن فر از بچه ها بیدار پشت پنجره داشتن توی محوطه بهداری رو نگاه میکردن و میخندیدن.جلو که میرفتی و از شدت خنده نمیتونستی سر پا بایستی.آقا زاده پتک رو گذاشته بود روی شونش و نگهبانی میداد.مسیر درب بهداری و تا اول محوطه با این پتک میرفت و میآمد(تصورش رو بکنین که یه نفر با لباس نظامی یه پتک گذاشته روی شونش ).بچه ها تا ساعت چهار فقط میخندیدن….
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
شبی كه كمتر از شب قدر نبود
بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد!
ما شب های زیادی را در زیرزمین گمرك خرمشهر (محل استقرار گردان محمد رسول الله 9 قزوین) دعا ونماز خوانده بودیم، اما بدون سر و صدا. بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد!
آن شب، هر ثانیه اش، هزار شب گذشت. همه از هم شفاعت
می خواستند؛ یكی حلالیت می گرفت، دیگری طلب آمرزش می كرد. همه یكدیگر را در آغوش گرفته بودند. با هم خداحافظی كرده و آماده اعزام به منطقه عملیاتی شده بودیم. در آن شب، دل كندن از یكدیگر واقعاً سخت بود. تك تك حركت ها و وقایع گذشته از مقابل چشم هایمان رژه می رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن ها، دوباره تداعی می شد.
ما شب های زیادی را در زیرزمین گمرك خرمشهر (محل استقرار گردان محمد رسول الله 9 قزوین) دعا ونماز خوانده بودیم، اما بدون سر و صدا. بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد!
شاید باورش سخت باشد، ولی آن شب، حضور ملائك در آن محیط روحانی كاملاً محسوس بود. شبی كه خیلی از بچه ها معتقد بودند كمتر از شب قدر نیست.
در آن شب، دل كندن از یكدیگر واقعاً سخت بود. تك تك حركت ها و وقایع گذشته از مقابل چشم هایمان رژه می رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن ها، دوباره تداعی می شد.
عملیات كربلای 4 در پیش بود. عملیاتی كه لو رفته بود و ما از همه جا بی خبر بودیم. در این جمع سی وسه جفت برادر حضور داشتند كه بعد از عملیات، هركدام یك برادر خود را به معیادگاه عاشقان فرستاده بودند. آنهایی هم كه مانده بودند یا زخمی بودند یا به نوعی آسیب دیده. عملیات عجیبی بود، از یك طرف آب رودخانه و از طرف دیگر باتلاق و دشمنی كه راه حمله و عقب نشینی را بر روی ما بسته بود، در عملیات كربلای 4 دشمن كاملاً مجهز بود و مدام خمپاره می زد و زمین را خون برداشته بود… ا لله اكبر.
راوی: امیر قاریان پور
شب قدر شهید همت
جنایتی كه توی شهرضا كردیم، توی اصفهان هم می كنیم!
خط و نشانی كه حاج ابراهیم همت برای ناجی كشید:
ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو كه توی شهرضا كردیم، می آییم توی اصفهان هم می كنیم، اگه مردی بیا شهرضا.”
روایتی جذاب و خواندنی از حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) در ذیل عنوان می شود:
پس از پایان دوران سربازی، در دانشگاه شركت كرد و در همان شهرضا در رشته پزشكی قبول شد و از آنجا كه قبل از سربازی، دوره تربیت معلم را گذرانده بود، در حین درس خواندن، تدریس هم می كرد.
كم كم با بالا رفتن تب انقلاب، او هم درگیر مبارزه شد. هر كجا كه می رفت و می نشست، بر ضد شاه حرف می زد تا اینكه پس از چهار ماه دانشگاه را رها كرد.
می گفت:” ما باید كاری كنیم كه شاه سرنگون بشه.” كار به جایی رسید كه او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت، از وسط میدان اصلی شهر پایین بیاورند و خرد كنند. ماموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند.
همان روز مردم به فرمان او ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه كردند و تعدادی از ماموران را هم به اسیری گرفتند. اسناد و مدارك و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند كه در بین آن اسناد، ما حتی حكم اعدام او را هم دیدیم.
كار آنها به قدری سر و صدا راه انداخت كه سرلشكر ناجی اعلام كرد:"اینها توی شهرضا جنایت كردن و بزرگی جنایتشون حد نداره.”
ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو كه توی شهرضا كردیم، می آییم توی اصفهان هم می كنیم، اگه مردی بیا شهرضا.”
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
بالی برای رسیدن به خدا
ابستان زبیدات طاقت فرسا بود و گرم. کنار دستگاه بی سیم مرکز تلفن صحرایی نشسته بودم. ارتباط گردان ها و گروهان ها به وسیله رشته سیمی با سنگر هرمزپور هم حضور داشت.
یک مرتبه دستگاه بی سیم به هوا پرت شد و پس از برخورد با سقف سنگر، با شدت روی زمین افتاد. حدس می زدم کار جهادگرها باشد. همیشه با رانندگان لودر جر و بحث داشتیم که مراقب خطوط مخابراتی باشند. سوار موتور شدم و به طرف خاکریز حرکت کردم. لودر کنار خاکریزمتوقف بود،باعصبانیت جلو رفتم. هر چه صدا زدم کسی جواب نداد. بیل لودر بین آسمان و زمین مانده و سیم مخابرات و تعدادی جسد از آن آویزان بود. راننده را پیدا کردم. به لودر تکیه داده بود. خیره به بیل می نگریست و زار و زار می گریست. اشک از پهنای صورتش سرازیر می شد. گوشه ای از خاکریز تعداد زیادی جسد خودنمایی می کرد. راننده از کنار خاکریز می گذشت. به گفته خودش الهامات درونی او را به سمت خاکریز سوق می دهد.
با بیل قسمتی از خاکریز را برمی دارد و در نهایت با چنین صحنه ای مواجه می شود. پیکر مطهر شهداء و وسایل همراه مثل کلاه، پوتین و اسلحه همه سالم بودند. سربازانی واقعی که فقط نفس نداشتند. انگار گوری دسته جمعی به نظر می رسید. به راننده سپردم خاک رویشان بریزد و چوبی به حالت عمود بر گور قرار دهد تابعد از آن، برای انتقال و شناسایی آنها اقدام شود. جبهه بود و جنگ و خون و آتش. فاصله مرگ و زندگی در یک گلوله خلاصه می شد.
راوی: ظهیرنژاد
چرا از خدا نمی ترسی؟
حاج محمد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش.
یادم می آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی.
وقتی از مجلس برمی گشتیم، محمد گفت:” می دانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانه شان و تو بگویی این حرف ها را پشت سرش زده ای.”
گفتم:” این طوری که آبرویم می رود!”
آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپیجی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبانزد بود.خطاب به همه فریاد میزد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش میشود» و همین جملات روحیهی قابل توجهی به نیروها میبخشید.
گفت:” تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی و خجالت می کشی، چرا از خدا نمی ترسی؟”
این حرفش باعث شد من دیگر نه غیبت کننده باشم نه شنونده ی غیبت.
خاطره ای از شهید محمد گرامی
هر كس خودش بهتر میداند چه كاره است
آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپیجی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبانزد بود.
خطاب به همه فریاد میزد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش میشود» و همین جملات روحیهی قابل توجهی به نیروها میبخشید.
شب قبل با او صحبت كرده بودم. وقتی همه در حال آماده كردن تجهیزات بودیم، از او پرسیدم:«به نظر شما من شهید میشوم؟» گفت:«نمیدانم ، هر كس خودش بهتر میداند چه كاره است!» این جواب برایم جالب بود. راست میگفت، مثل روز برایم روشن بود كه مال این حرفها نیستم! در حالی كه هر كه مرا میدید فكر میكرد شهید خواهم شد و تقاضای شفاعت میكرد.
حاج علی فردپور از تپه سرازیر شد تا سنگر دوشكا را از نزدیك مورد هدف قرار دهد. سنگر بتونی بود و در زاویهای قرار داشت كه انهدامش بسیار سخت شده بود و اگر این سنگر منهدم نمیشد، مجبور به بازگشت بودیم و عملیات «عاشورا 2» به یك عملیات ایذایی محدود تبدیل میشد. حاج علی فردپور به نزدیكی سنگر دوشكا رسید، موشكهایش را شلیك كرد و دیگر از او خبری نشد. هوا كه روشن شد، پیكر مطهر حاج علی، در نزدیكی سنگر دوشكای دشمن، در حالی كه رو به آسمان لبخند میزد، دیده میشد.
پس از تحمل یك تشنگی طاقت فرسا، به مواضع شب قبل بازگشتیم و پیكر شهید حاج علی فردپور تا سالها در شهادتگاهش ماند.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
50 بار مجروح شد
پنجاه بار زخمی شد. سال 61 دست راستش قطع شد، همین كه خوب شد باز رفت به جبهه، مسئولیت های زیادی را تجربه كرد، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله كه شد، گفت: خدمت گذارم در لشكر 27 محمد رسوالله… به یاد شهید علیرضا نوری، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله
شهید علی رضا نوری، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله، در محله سردار شهر ساری، در سال سی و یك به دنیا آمد.
مادر علی رضا می گوید: آن سال های خیلی دور، خیلی رسم نبود كه خانواده ها كودكان خود را به كودكستان بفرستند. علی رضا از همان كودكی، پر جنب جوش و با هوش بود. سه ساله كه شد، بردمش كودكستان. از كودكستان كه بر می گشت، همراه پدرش به مسجد می رفت.به خاطر این كه از لحاظ فرهنگی آن زمان در كودكستان به مسائل دینی و مذهبی بچه ها توجه نداشتند، به همین خاطر پدرش او را به مسجد می برد. با تقلید از پدرش، به نماز می ایستاد.
علی رضا در سال سی و هفت به دبستان رفت. با وجود اینكه بچه های كلاس اولی روزهای اول دبستان با گریه و ترس به مدرسه می رفتند، علی رضا با شوق و نشاط، لباسش را می پوشید، كیفش را می انداخت روی شانه، خودش به تنهائی به مدرسه می رفت و می آمد. خیلی پر دل و جرائت بود.
درس خواندن را بسیار جدی می گرفت و در انجام تكالیفش احساس تكلیف می كرد، این حس در او از همان كودكی نهادینه شد.
دوران ابتدائی را با نمرات عالی گذراند، بعد پا به دبیرستان شریف ساری گذاشت. در سال پنجاه، آخرین سال تحصیلی اش بود، پدرش را از دست داد. با معرفت پذیری از سید الشهداء(ع)، با صبرو بردباری ادامه تحصیل داد و در همین سال، موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد.
مدتی را در محیط زیست مشغول به كار شد. در سال پنجاه و چهار در دانشكده «پلی تكنیك» در رشته مهندسی راه و ساختمان قبول و با نمرات عالی فارغ التحصیل شد.
در حین تحصیل در دانشكده، با دختری محجبه و مذهبی«طوبی عرب پوریان» به واسطه برادرش كه همكلاسی اش بود، آشنا شد، آنها ساكن اهواز بودند. رفتیم خواستگاری دختر، «بله» را كه گفتند، با اجازه والدینش، مراسم عقد ساده ای در خانه خاله دختر در همان اهواز برگزار كردیم.
پس از ازدواج به عنوان«تكنسین» به استخدام راه آهن در آمد، مدتی بعد از ساری به تهران منتقل شد. در همان سالهای قبل انقلاب، هسته ای را در آنجا تشكیل، و علیه طاغوت، به مبارزه پرداخت.
انقلاب كه پیروز شد،«هسته مقاومت» را با عنوان كمیته انقلاب اسلامی راه آهن تهران، ر اه اندازی و فرماندهی آن را به عهده گرفت. در همین حین انجمن اسلامی راه آهن را هم سازماندهی كرد.
با آغاز تحركات منافقین و ضد انقلاب در انفجار لوله های نفتی جنوب كشور به همراه چند تن از دوستانش به جنوب كشور رفت، آنجا نیز كمیته انقلاب اسلامی راه آهن را تاسیس و پس از تثبیت وضععیت آنجا، آموزش نیروهای حزب الهی، مسئولیت ها را به افراد متعهد و كاردان و انقلابی سپرد.
دیگر یك جبهه شد و یك علی رضا، در غرب سوسنگرد در سال پنجاه و نه، بد جوری زخمی شد. دكتر ها گمان كردند كه او شهید شده است و مهر شهید را به سینه علی رضا زدند.نمی دانم چه شد كه بعدآ متوجه شدند، علی رضا زنده است، فوری به تهران فرستادنش، آنجا از همان صحنه مهر روی سینه اش، عكسی گرفته بودند.
در سال پنجاه و هشت، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران شد. با توجه به تجربیاتش، به عنوان فرمانده سپاه مستقر در راه آهن انتخاب، دیگر شب و روز نداشت، همه زندگی اش را وقف انقلاب كرد. حوادث پشت حوادث، در گیری با منافقین، گروهك ها، یك مرتبه صدام هم به كشور حمله كرد.
با توجه به تجربیاتی كه داشت، یك گروه «72» نفره از پرسنل انقلابی و بسیجی راه آهن، آموزش نظامی داد، و به نام هفتادو دو تن شهدای كربلا، راهی جبهه شدند.
علی رضا می گفت: ما اولین طرح عملیات كلاسیك را به نام عملیات امام زمان(عج) در غرب سوسنگرد طراحی كردیم. محاصره سوسنگرد توسط همین نیروهای هفتاد و دو تن شكسته شد.
دیگر یك جبهه شد و یك علی رضا، در غرب سوسنگرد در سال پنجاه و نه، بد جوری زخمی شد، در بیمارستان شیراز، دكتر ها گمان كردند كه او شهید شده است و مهر شهید را به سینه علی رضا زدند.
نمی دانم چه شد كه بعدآ متوجه شدند، علی رضا زنده است، فوری به تهران فرستادنش، آنجا از همان صحنه مهر روی سینه اش، عكسی گرفته بودند.
خواهرش به علی رضا گفت: خوشا بهه حالت امتحان الهی را به بهترین نحو پاسخ گفتی.
علیرضا لبخندی زد و گفت: خواهرم هنوز خیلی مانده.
علیرضا پنجاه بار زخمی شد توی جنگ، هربار كه زخمی می شد، هنوز خوب نشده به جبهه می رفت.
در سال 61 دست راستش هم قطع شد، همین كه خوب شد باز رفت جبهه، علی رضا مسئولیت های زیادی را تجربه كرد، این آخری قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله كه شد، گفت: خدمت گذارم در لشكر 27 محمد رسوالله.
توی وصیت نامه اش برای من نوشته بود:
«سخنی با مادر عزیزم دارم كه از دست دادن فرزند سخت است اما صحرای كربلا و علی اكبر و علی اصغر و عباس علمدار و زینب و بدن پاره پاره برادر، مصیبتی دیگر است. صبر بر همه مصائب شیوه دخت زهرا (س) است كه تو هم سید دخت او هستی، پس صبر كن.»
علاقه شدیدی به همسر و سه فرزندش داشت، همیشه دست های من را می بوسید، من سرش را می بوسیدم و می بوئیدم. وقتی كه رفت جبهه، دلم را با خودش برده بود….
می گفتند: بیا رئیس راه آهن باش، قبول نكرد، می گفت: در این شرایط كه بچه های مردم دارند به جبهه می روند، پیشنهاد مسئولیت برای من امتحان الهی است، كه كدام را انتخاب كنم،« من جبهه را می پذیرم»
-یك بار هم گفته بودند:« بیا بشو وزیر راه.»
گفته بود: «آدم صفای جبهه را رها می كند، می رود پشت میز!؟»
علیرضا حالت پرواز داشت، یك روز قبل از شهید شدنش، در اندیمشك، به خانمش گفت: «اگه از طرف لشكر آمدند شما را به تهران ببرند، بدون هیچ حرفی بروید»
علی رضا در نهم بهمن 1365 در حین فرماندهی عملیات «كربلای پنج» در شلمچه در حالی كه«قائم مقامی لشكر 27 محمدرسوالله را كه داشت، پركشید…»
علی رضا شهید كه شد، در بهشت زهرا، به دلم سپردمش…
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
آخرین روزهای حیات شهید بابایی
آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات شهید بابایی، خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی، نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.
آن شب از همدان با همسرش در مکه تماس گرفت، خانم بابایی که به شدت هیجانزده بود، پرسید:
ـ عباس چه وقت میآیی؟ … من چشمم به در دوخته شده.
او در حالی که عرق روی پیشانیاش را پاک میکرد، به آرامی گفت: خاطر جمع باشید که من عید قربان پیش شما خواهم بود.
گفتوگوی او با همسرش چند دقیقهای ادامه داشت. در پایان عباس حلالیت طلبید و تماس قطع شد. لحظهای نگذشته بود که ناگهان رنگ از رخسار خانم بابایی پرید و با صدایی لرزان، با خود گفت: وای این چه حرفی بود که او گفت؟! … برای چه حلالیت میطلبید؟!
دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و ملتمسانه گفت: خدایا! خدایا! عباس را حفظ کن.
آنگاه به تلخی گریست.
***
سحرگاه آن شب، شهید بابایی همراه محافظ و رانندهاش از همدان عازم تهران شد، به محض حرکت، به خاطر خستگی که در تن داشت به خواب رفت. گودرزی، راننده شهید بابایی، تعریف میکند: مسافتی از راه طی کرده بودیم که ناگهان عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد، همه جا را تاریک دید، سپس دستی بر سر کشید و لبخندی زد، از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم: چرا میخندی؟
آهی کشید و گفت: چیزی نیست خواب دیدم. گفتم: خیر است انشاءالله. او بیآنکه چیزی بگوید، یک دانه گلابی را از داخل پاکت برداشت و به من داد. گفت: بیا بالامجان بخور.
من نگاهی به او کردم و گفتم: پس چرا خودت نمیخوری؟ گفت: میخورم. اول شما که خسته هستی بخور. او میگفت که در طول راه تیمسار را زیرنظر داشتم. پرسیدم: شما چرا همهاش به من تعارف میکنید و خودتان چیزی نمیخورید؟ گفت: فکر من نباش بخور، نوش جونت.
از لحن گفتههایش پیدا بود که خیلی خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زیر لب به نجوا پرداخت . وقتی جلو ساختمان معاونت عملیات رسیدیم، عباس از اتومبیل پیاده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاکت میوه افتاد، دیدم که او حتی یک دانه از میوهها را نخورده است.
***
صبح زود تیمسار بابایی وارد دفتر معاونت عملیات شد و به آجودان گفت: پرونده خلبان اغنامیان را بیاورید. پرونده را که آوردند، صفحه اول آن نامهای بود در مورد درخواست وام. آن را امضا کرد و به آجودان گفت: در مورد وام آقای اغنامیان سریعاً اقدام کنید.
مرا در آغوش گرفت و گفت: اگر از من بدی یا قصوری دیدی حلالم کن. گفتم: مگر میخواهید به کجا بروید؟ دستی بر سر کشید و پاسخ داد: خوب دیگر؛ هیچ کسی از یک ساعت بعد هم خبر ندارد.
آنگاه ادامه داد: در ضمن من او را ندیدم. از قول من عذرخواهی کنید و بگویید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را برآورده کنم. لحظهای مکث کرد و نگاهی به آجودان انداخت و گفت: خداحافظ.
آجودان ادای احترام کرد و گفت: ببخشید تیمسار شما این همه راه آمدید تا فقط یک برگه وام را امضاء کنید؟ او در حالی که لبخند بر لب داشت پاسخ داد: آخر ممکن بود دیگر نتوانم آن را امضاء کنم.
آنگاه دوباره خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همه کارهایی را که میبایستی انجام میداد، انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادر همسر و فرزندانش سلما، حسین و محمد خداحافظی کرد. گودرزی، راننده تیمسار بابایی میگوید که آنگاه رو به من کرد و گفت: آقای گودرزی! شما تشریف ببرید استراحت کنید که انشاءالله بعد از عید قربان برگردید.
او میگوید: سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: اگر از من بدی یا قصوری دیدی حلالم کن. گفتم: مگر میخواهید به کجا بروید؟ دستی بر سر کشید و پاسخ داد: خوب دیگر؛ هیچ کسی از یک ساعت بعد هم خبر ندارد.
***
چند ساعت گذشت. او به همراه موسی صادقی به سوی قزوین به راه افتادند. وقتی به قزوین رسیدند نیمههای شب بود. عباس در مقابل منزل پدرش پیاده شد و مثل همیشه با انگشت ضربهای به شیشه پنجره کوچکی که در کنار در بود، زد. لحظاتی بعد مادرش در را باز کرد. پس از روبوسی به مادر گفت: آقاجان خوابه؟ مادر پاسخ داد: آره پسرم! خوابه. گفت: میخواهم بیدارش کنم. مادر گفت: بگذار وقت نماز که بیدار شد او را میبینی. گفت: نه مادر! باید زودتر حرکت کنم. نمیتوانم بمانم؛ یک مأموریت مهم دارم.
شهید بابایی
بر بالین پدر رفت. نگاهی به صورتش انداخت. سپس خم شد و گونههایش را بوسید. حاج اسماعیل چشمانش را باز کرد و گفت: عباس جان آمدی؟ او گفت: ولی باید زود برگردم، مأموریت مهمی دارم. پدر گفت: ولی عباس جان! ما روز عید قربان تعزیه داریم. برای تو نقش گذاشتهام. باید اینجا باشی.
او گفت: باشد پدرجان! پس نقش کوچکی برایم بگذار. انشاءالله عید قربان میآیم. پس از ساعتی عباس با پدر و مادر خداحافظی کرد و رفت. وقتی ماشین حرکت کرد، او چند مرتبه برگشت و پشت سر را نگاه کرد. اتومبیل در انحنای کوچه از نظر ناپدید شد. مادر که مضطرب و پریشان به نظر میرسید، روی به حاج اسماعیل کرد و گفت: عباس را هیچ وقت موقع خداحافظی اینطور ندیده بودم. دلم برای او شور میزند.
حاج اسماعیل لبخندی زد و گفت: دلواپس نباش زن. خدا پشت و پناهش. مادر هم تکرار کرد: خدا پشت و پناهت پسرم. یا حسین! عباسم را به تو میسپارم. آنگاه قطره اشکی بر گونهاش غلتید.
اتومبیل شهر را پشت سر گذاشت. عباس کتابچه دعا را از جیب درآورد و مشغول خواندن دعا شد. ساعتی گذشت. به موسی صادقی که در حال رانندگی بود گفت: من کمی میخوابم. اگر خسته شدی بیدارم کن.
چند دقیقهای نگذشته بود که صدای فریاد او در خواب، موسی صادقی را وحشتزده کرد. او علت فریاد را پرسید. عباس در حالی که دست بر سر و روی خود میکشید، گفت: ببخشید آقا موسی! خواب دیدم.
صادقی گفت: از بس خستهای. از بس کار میکنی. در خواب هم دلشوره داری و خواب بد میبینی. عباس خندید و دستی به شانه صادقی زد و گفت: ببخشید آقا موسی که تو را ناراحت کردم. سپس هر دو سکوت کردند. عباس در خود فرو رفته بود. ساعت چهار صبح بود که به پایگاه هوایی همدان رسیدند و مستقیم به مهمانسرا رفتند. عباس رو به موسی صادقی کرد و گفت: شما برو بخواب. من سری به قرارگاه میزنم.
سپس به سوی قرارگاه به راه افتاد.
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
آخرین روزهای حیات شهید بابایی
آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی؛ نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.
ساعتی بعد، آفتاب تازه بالا آمده بود که جنگندهای غرشکنان روی باند پایگاه نشست و چند دقیقه بعد وارد رمپ شد. کابین باز شد و تیمسار بابایی از پلکان جنگنده پایین آمد. مستقیماً به مهمانسرا رفت. در بین راه به یاد آورد که همسر موسی صادقی بیمار است؛ به همین خاطر زیر لب خود را سرزنش کرد که چرا او را با خود آورده است. وقتی وارد اتاق شد، صادقی هنوز خواب بود. مدتی بالای سرش نشست، سپس به آرامی او را بیدار کرد و گفت: تو چرا به من نگفتی که همسرت بیمار است؟
موسی صادقی گفت: مهم نیست. او گفت: چرا؛ مهم است. خیلی هم مهم است. هر چه زودتر برگرد تهران و به همسر و فرزندانت برس. اگر بچهها سرحال بودند یک سر برو اصفهان؛ هم تفریحی کن و هم تجهیزات پروازی مرا بفرست تبریز.
صادقی گفت: ولی ممکن است اینجا کاری داشته باشی. او گفت: شما نگران نباش، آقای دربندسری هست. اگر کاری داشتم به ایشان میگویم. صادقی خود را آماده کرد و هنگام خداحافظی نگاهی به او کرد و گفت: خداحافظی امروز با همیشه فرق میکند.
تیمسار گفت: حلالمان کن آقا موسی!
چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد. صادقی به گوشهای نگریسته و در فکر فرو رفته بود. سپس با غم غریبی که در دل داشت گفت: خداحافظ قربان! مواظب خودتون باشید.
تیمسار بابایی به مسیر اتومبیل خیره مانده بود، که دستی را روی شانهاش احساس کرد و صدایی آشنا که میگفت: چرا ماتی حاج عباس؟ عباس سرش را برگرداند و با چهره خندان عظیم دربندسری روبهرو شد. لبخندی نثار او کرد و گفت: چطوری عظیم آقا!
یکدیگر را در آغوش گرفتند و همراه هم به سوی گردان عملیات به راه افتادند. وقتی وارد ساختمان عملیات شدند، چشمشان به سرهنگ حسن بختیاری افتاد که از انتهای راهرو به سوی آنها میآمد. وقتی به هم رسیدند، تیمسار گفت: حسن آقا! آمادهای برویم مأموریت؟ بختیاری گفت: هر چه که شما بفرمائید تیمسار! من در خدمتم.
دربندسری به تیمسار گفت: من هم با شما بیایم؟ عباس دستش را در گردن او انداخت و گفت: میخواهی به جای بمب زیر طیاره ببندمت بالامجان؟ و او گفت: اگر تو بخواهی حاضرم تا مرا به جای بمب در زیر هواپیمایت ببندند.
آنگاه هر سه در حالی که لبخند بر لب داشتند به راه افتادند. چند دقیقه بعد هواپیمای «F-5» حامل تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری با کوهی از مهمات به آسمان پر کشید.
خورشید در حال افول بود و جلوه مشعشع آن پهنه آسمان را به رنگ شقایق، سرخ کرده بود. عظیم دربندسری در حالی که به سوی قرارگاه میرفت، آهی کشید و با خود گفت: چه غروب غریبی است؟
تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: اللهاکبر!
سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان میگفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشهای ایستاده بودند و او را مینگریستند.
وقتی آفتاب با آخرین شعاع کمرنگش در افق پنهان میشد، صدای غرش رعدآسای جنگندهای سکوت آسمان را درهم شکست و چند دقیقه بعد تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حالی که کلاه پرواز خود را در دست داشتند، با گامهای پیروزمندانهای به سوی «رمپ» میآمدند.
عظیم دربندسری به سوی عباس رفت و او را در آغوش گرفت. سرهنگ بختیاری گفت: جات خالی بود عظیم آقا! ولی شانس آوردی که زیر بال نبودی. تیمسار دستی بر روی شانه دربندسری گذاشت و هر سه به سوی اتومبیل رفتند. بانگ مۆذن در آسمان پیچید. تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: اللهاکبر!
سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان میگفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشهای ایستاده بودند و او را مینگریستند. چند لحظه بعد به سوی او به راه افتادند. دربندسری گفت: تا حالا عباس را اینطور ندیده بودم. رفتارش، نگاه کردنش، راه رفتنش، چطوری بگم، طور دیگری است. سرهنگ! دلم خیلی شور میزند.
تیمسار وضو را تمام کرد. نگاهی پرمهر به چهره هر دو انداخت و گفت: چه شده عظیم آقا؟ دربندسری پاسخ نداد. سرهنگ بختیاری گفت: چیزی نیست قربان! عظیم آقای ما تازگیها، کمی رمانتیک شده.
تیمسار به آرامی گفت: عجلوا بالصلوة. سپس به راه افتاد. آن دو نگاهی به هم کردند و به دنبال او رفتند. آن شب، به جز تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و عظیم دربندسری کس دیگری در گردان عملیات نبود. آن دو شام چلوکباب خوردند؛ ولی عباس علیرغم اصرار سرهنگ و دربندسری یک لیوان شیر بیشتر نخورد. او شیر را سر کشید و سپس مشغول مطالعه و بررسی طرحهای موردنظرش شد. ساعتی بعد سرهنگ بختیاری گفت: من به مهمانسرا میروم تا استراحت کنم. اگر کاری داشتی بفرست دنبالم یا زنگ بزن.
عباس از جا برخاست و دست در گردن سرهنگ انداخت. او را بوسید و گفت: برو استراحت کن. شب بخیر. چند لحظه بعد رو به دربندسری کرد و گفت: عظیم آقا! شما هم برو استراحت کن. فردا خیلی کار داریم.
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
آخرین روزهای حیات شهید بابایی
آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی. نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.
دربندسری دستگیره در را چرخاند. مکث کوتاهی کرد و سپس سرش را برگرداند و گفت: چرا نرفتی؟ مگر قول ندادهای؟ تیمسار گفت: به کی؟ دربندسری گفت: به خانمت. عباس مکثی کرد و گفت: چرا؛ میرم. دربندسری گفت: میری!؟ کجا میری؟ او گفت: خب … مکه دیگه. دربندسری با شگفتی گفت: مکه؟! عباس جون چرا سر به سرم میگذاری؟ مثل اینکه یادت رفته فردا عید قربان است. تیمسار دستی به سرش کشید و گفت: نه.نه عظیم آقا! یادم نرفته. دربندسری در حالی که کلافه به نظر میرسید، گفت: من که از حرفهای تو چیزی نمیفهمم. پاک گیج شدهام. من رفتم بخوابم شب بخیر. عباس لبخندی زد و گفت: شب بخیر گیج خدا! دربندسری با خود تکرار کرد: گیج خدا. گیج خدا. نه عباس جون! من لایق این تعریف نیستم.
در را پشت سرش بست. تیمسار دستی به چهرهاش کشید و گفت: اللهاکبر!
دربندسری هر چه کوشید تا بخوابد نتوانست. با خود گفت: «امشب چه شب اسرارآمیزی است، چرا اینقدر کلافهام؟» برخاست و به طرف اتاق عملیات رفت. وقتی پشت در اتاق رسید صدای عباس در گوشش پیچید:
«ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب» ، «ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».
عظیم، آرام در را باز کرد و در گوشهای نشست. محو تماشای عباس شد. چند دقیقه بعد عباس سر برگرداند. با صدایی آرام و دلنشین گفت: آقا عظیم! چرا نخوابیدهای؟ دربندسری مات مانده بود. به سوی عباس رفت و دستهای او را گرفت. با بغض گفت: میترسم، نمیدانم از چه چیز، فقط این را میدانم که میترسم.
تیمسار دستی روی شانه او گذاشت و گفت: برو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. بعد از خدا بخواه که صلح و آرامش را به مسلمانان برگرداند. از خدا بخواه که سپاه اسلام بر سپاه شیطان پیروز شود و بخواه که ایمانمان را استوار و پابرجا نگه دارد. آقا عظیم! برای من گنهکار هم دعا کن.
سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز. دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گامهای سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «اللهاکبر»!
سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز. دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گامهای سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «اللهاکبر»!
ساعت از سه بعد از نیمه شب گذشته بود. تیمسار بابایی گوشی تلفن را برداشت و گفت: لطفاً سرهنگ بختیاری را بیدار کنید و بفرمائید تشریف بیاورند گردان عملیات. سرهنگ بختیاری با شتاب لباسهایش را پوشید و به طرف گردان عملیات رفت. دقایقی بعد به همراه تیمسار بابایی برای انجام یک مأموریت برونمرزی سوار بر جنگنده شدند.
هنگامی که چرخهای جنگنده پیروزمندان سطح باند را لمس کرد، شعاعهای کمرنگ خوشید تازه از افق سر برآورده بود.
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حال گفتوگو در مورد مأموریت بعدی بودند که دربندسری وارد اتاق عملیات شد، عباس با دیدن او گفت: یا الله! صبح به خیر عظیم آقا! شما حاضری؟
دربندسری گفت: اول چیزی بخوریم بعد. تیمسار گفت: من فقط یک لیوان شیر میخورم.
دربندسری گفت: ببینم عباسجان! نکنه میخواهی خودکشی کنی؟! آخر پدر من این معده به غذا احتیاج داره، ببین من همه چیز گرفتهام.
عباس آرام گفت: فقط یک لیوان شیر. دربندسری شانههایش را بالا انداخت و گفت: باشد، هر چه میل شماست.
آخرین روزهای حیات شهید بابایی (3)
هنگام صرف صبحانه، او گویی در دنیای دیگری سیر میکرد. شاید هم میخواست برای ظهر عید قربان خود را آماده کند. تیمسار به طرف دربندسری آمد و گفت: عظیم آقا! احتیاط کن، انشاءالله تبریز همدیگر را میبینیم. سپس دربندسری و تیمسار یکدیگر را در آغوش گرفتند.
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری به بحث درباره مأموریت جدید پرداختند. چند ساعت بعد با سرهنگ باهری، فرمانده پایگاه همدان، به سوی محوطه پارک هواپیماهای شکاری به راه افتادند.
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری وارد کابین شدند و با اشاره دست از سرهنگ باهری خداحافظی کردند. چند لحظه بعد پس از بررسی دوباره، در ابتدای باند، تیمسار بابایی متوجه شد که سیستم ردیابی هواپیما دچار اشکال شد است؛ به همین خاطر به برج اطلاع دادند که جهت رفع اشکال، هواپیما به رمپ بازمیگردد.
تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و سرهنگ باهری همه منتظر ایستاده بودند و پرسنل فنی مشغول رفع اشکال بودند. سرهنگ بختیاری رو به تیمسار بابایی کرد و گفت: اگر با آن وضع پرواز میکردیم، … .
عباس حرف او را قطع کرد و گفت: گم میشدیم؛ نه؟ سرهنگ باهری گفت: همه میگفتند که معاونت عملیات نیروی هوایی، به همراه یک خلبان باتجربه در یک پرواز ساده گم شدند.
تیمسار بابایی گفت: بله حق با شماست. سرهنگ باهری لبخندی زد و گفت: البته این فقط یک شوخی است، چون با تجربه و آشنایی که شما و جناب بختیاری دارید بدون این سیستم هم پرواز مشکلی نخواهید داشت.
دقایقی بعد مشکل برطرف شد و پس از چند دقیقه تیمسار و سرهنگ بختیاری سقف آسمان را شکافتند. ساعتی گذشت و بعد در حالی که ابزار و ادوات زرهی دشمن، از آتش خشم دلاوران دشمنشکار سوخته بود و شعلههایش به آسمان زبانه میکشید، آنها در پایگاه تبریز فرود آمدند.
جمعه 15 مردادماه سال 1366 تبریز، پایگاه دوم شکاری، ساعت هشت و سی دقیقه صبح عیدقربان؛ دوستان شهید بابایی نقل میکنند: وقتی هواپیما روی باند پایگاه هوایی تبریز فرود آمد، سرهنگ علیمحمد نادری به اتفاق خلبانان و جمعی از مسئولین به استقبال آمدند و به تیمسار بابایی خوشآمد گفتند. سپس به همراه هم رهسپار قرارگاه شدند. سرهنگ بختیاری به تیمسار بابایی گفت: اگر اجازه دهید، تا شما کارهایتان را انجام دهید، من کمی استراحت کنم.
آنگاه رفت و در گوشهای از سالن قرارگاه که با موکتی به رنگ آبی آسمانی فرش شده بود، دراز کشید. چند دقیقه گذشت و او به خواب عمیقی فرو رفت.
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
آخرین روزهای حیات شهید بابایی
آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی، نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.
تیمسار به اتفاق سرهنگ نادری وارد گردان عملیات شدند. او مأموریت پروازی را در دفتر مخصوص نوشت و زیر آن را امضا کرد. در این لحظه سرهنگ نادری گفت: تیمسار! شما خیلی خستهاید، بهتر است کمی استراحت کنید. تیمسار بابایی نگاهی به او کرد و گفت: نه آقای نادری! خسته نیستم.
سپس از جا برخاست. کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد. چند دقیقه بعد به آرامی سرش را برگرداند و خطاب به سرهنگ نادری گفت: محمد آقا! بگو هواپیما را مسلح کنند. سرهنگ نادری گفت: ولی عباسجان! امروز عید قربان است، چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟
او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت میکرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: میدانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم. آخر تعزیه داریم. به پدر گفتم یک نقش کوچک برایم درنظر بگیرد؛ اما حالا اینجا هستم. خوب دیگر، اگر موافقی طرح این پرواز را مرور کنیم.
سرهنگ نادری گفت: حالا که شما اصرار دارید، من حرفی ندارم. تیمسار طرح موردنظرش را با دقت روی نقشه برای نادری تشریح کرد. نقطه نشانهها، مواضع پدافندی، تأسیسات و نیروهای زرهی دشمن را روی آن مشخص کرد. پس از تبادلنظر، در حالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشتند، محوطه گردان عملیات را ترک و به پیشنهاد تیمسار پیاده به سوی جنگنده به راه افتادند.
سرهنگ نادری نگاهی به عباس کرد، دید که او علیرغم بیخوابی و خستگی مفرط، استوار و باصلابت گام برمیدارد. رو به او کرد و گفت: عباس جان! امروز عید قربان است.
او پاسخ داد: میدانم محمد آقا! این را یک دفعه دیگر هم گفتی. سرهنگ نادری گفت: منظور چیز دیگری بود. تو قول داده بودی که امروز در مکه پیش همسرت باشی.
تیمسار گفت: بله میدانم. سپس سکوت کرد.
***
سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب پرید. به ساعتش نگاه کرد و با دستپاچگی از جا برخاست. با شتاب کلاه و تجهیزات خود را برداشت و به سمت محوطه پرواز دوید. عوامل فنی مشغول مسلح کردن یک هواپیمای «F-5F» دو کابینه بودند. تیمسار دستی بلند کرد و گفت: خسته نباشید.
عوامل فنی با دیدن او دست از کار کشیدند و نزد او آمدند. پس از احوالپرسی، سرپرست گروه گفت: همانطور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح میکنیم.
او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت میکرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: میدانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم.
سپس به سوی هواپیما رفت و پس از یک بازرسی گفت: کافی نیست. شما فقط بمبهای زیر بدنه را بستهاید. پدهای راکت بغل و خشاب فشنگهای هواپیما را پر کنید. در ضمن موشکهای نوک بالها را هم ببندید. میخواهم مهمات کاملاً فول باشند.
سرهنگ نادری گفت: ببخشید، ما برای شناسایی میرویم یا برای شکار؟ تیمسار نقشهای از جیبش درآورد و گفت: ببین آقای نادری! وقتی به هدف رسیدیم، در این نقطه بمبها را رها میکنیم. سپس تأسیسات این منطقه را هدف قرار میدهیم. در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروی زرهی دشمن را که در این نقطه قرار دارند با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.
سرهنگ نادری گفت: امیدوارم که خداوند خودش کمک کند.
سپس تیمسار بابایی به گوشهای رفت، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورد و مشغول خواندن دعا شد. در این لحظه سرهنگ بختیاری در حالی که نفس، نفس زنان میدوید به آنها رسید، گفت: من … من خواب ماندم، چرا بیدارم نکردی؟
تیمسار گفت: خب تو خسته بودی، باید استراحت میکردی.
سرهنگ بختیاری گفت: عباس جان! تو که از من خستهتر هستی. الان دو شب است که نخوابیدهای، اگر اجازه بدهی من به جای تو با نادری بروم.
تیمسار گفت: نه حسن آقا! من خسته نیستم، شما انشاءالله پرواز بعدی را انجام دهید. هر قدر که اصرار کرد او قانع نشد و سرانجام رو به سرهنگ بختیاری کرد و گفت: حسن جان! گفتم که تو فرصت داری.
سپس اندکی سکوت کرد و آرام گفت: شاید دیگر من فرصتی برای پرواز نداشته باشم. با شنیدن این جمله اشک در چشم سرهنگ بختیاری پر شد. با لحن لرزانی گفت: خدا نکند.
آنگاه هر سه به یکدیگر نگاه کردند. تیمسار به آرامی دست در گردن سرهنگ بختیاری انداخت و او را در آغوش گرفت و گفت: عیدت مبارک. وقتی برگشتم جشن میگیریم.
سرهنگ در حالی که گونههای او را میبوسید با بغض گفت: حاج عباس! به من عیدی نمیدهی؟
او خندید و گفت: عیدی طلبت تا بعد از اذان ظهر.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
این معجزه است
ماجرایی از امدادهای غیبی در دوران هشت سال دفاع مقدس به روایت شهید حسن باقری.
در عملیات ثامن الائمه (ع) طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانه كارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود. حادثه ای باعث شد كه قبل از زمان مقرر، نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند، تا جایی كه قرارگاه ارتش غیرقابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترك كنند و به سنگر كوچك شهید حسن باقری كه كمی جلوتر بود، بروند.
عملیات در خطر بود، اما شهید باقری با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه می داد. در همان موقع، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.
حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد. این معجزه است، خوب نگاه كن!”
این معجزه است
شهیدی که زنده شد !
زمستان سال 1362 قرار بود شبانه دو فروند هواپیما جهت حمل مجروحین عازم شهر اهواز مرکز استان خوزستان شوند.
هواپیمای اولی ساعت 18 و دومی که من مهندس پرواز آن بودم ساعت 20 عازم اهواز شویم .
هواپیمای اول به موقع به مقصد اهواز پرواز کرد لیکن به علت بدی هوا در کوه های حومه اهواز سقوط کرد و کلیه خدمه آن به شهادت رسیدند.فامیلی مهندس پرواز آن هواپیما علی پور بود.
بر این اساس پرواز ما آن شب کنسل شد.فردای آن روز وقتی اسامی شهدا را اعلام کردند اشتباها به جای علی پور نام علی آقائی را داده بودند و در شیراز کلیه پرونده های اینجانب را بایگانی کرده بودند .
در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد.
پس از انجام ماموریت که به شیراز رفتیم دوستان گفتند که برو انبار لباس بگیر،به محض اینکه وارد انبار شدم کارکنان انبار انکار روح دیده اند و پا به فرار گذاشتند تازه آنجا بود فهمیدم بجای علی پور، علی آقائی را شهید محسوب کرده بودند.
راوی: علی آقائی
این معجزه است
تو که مهدی را کشتی
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم
توجیه مان کرد.
همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و خورد رو خاکریز.
زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر می گوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
خوشا به حال علی
سربازی، او را در خون غوطهور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمیداد در اثر بیتدبیری به ریخته شدن قطرهای خون از بینی کسی رضایت بدهد. لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود.
علی موحددانش در یک نگاه سرباز بود. از سال 1337 تا سال 1357 میشود چند سال؟
عدد به دست آمده سن سربازی علی است.منظورم از سربازی، دوسال خدمت زیر پرچم نیست چون علی از آن گریخت، کسی که فرار میکند سرباز نیست، آنکه سر میبازد، سرباز است.
به شهید گفتند: چرا شهید شدی؟ گفت: چون از مرگ میترسیدم. اگر از علی میپرسیدند: چرا از سربازی فرار کردی؟ شاید میگفت: چون میخواستم سرباز باشم!
علی از سربازی طاغوت گریخت و تا پایان عمر لباس سربازی اسلام را به تن کرد. اگر به تحصیلات دانشگاهی در رشته برق دانشگاه تبریز ادامه نداد، اگر به مجض تشکیل کمیتههای انقلاب اسلامی وارد کمیته شد، و برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان سر از مرز بازرگان درآورد و با قاچاقچیان بزرگ و حرفهای دست و پنجه نرم کرد، چون سرباز بود.
جای سرباز کجاست؟
سال 1358 در سنندج؛ قلب کردستان، ضد انقلاب شهر را به اشغال درآورده و مال و ناموس مردم را مورد تجاوز قرار داده است. جنگ با این دشمن غدار، دل شیر میخواهد و سر شوریده؛ علی کجاست؟ همراه گروهانش در کام خطر.
سال 1360 است. بالا کشیدن از ارتفاعات بازیدراز و شکست دادن غولهای آهنین حزب بعث عراق مرد میخواهد. شهید بزرگوار بهشتی چه زیبا گفت، به عرفا بگویید عرفان خانقاهش بازیدراز است.
وقتی علی با نیروهایش سر از ارتفاعات بازیدراز درآورد و در آنجا اتفاق مهم قطع دست و تدبیر شجاعانه او برای حفظ روحیه نیروها رخ داد، معلوم شد علی نه فقط سرباز که عارف بالله است و همین عارف او را به عرصه عشقبازی حج کشاند. علی به حج نیز مثل یک سرباز مشرف شد. بیمقدمه و سبک بار. حج تمرین سربازی است برای سرباز. تسلیم اسماعیل ذبیح است زیر تیغ؛ آیا پیامی جز این دارد؟
عملیات مطلع الفجر که موجب جراحت شدید علی شد، خط تیغ الهی را بر گلوی اسماعیلی او نمایان کرد. لذا در عملیات فتحالمبین شوریده سرتر شرکت کرد.
علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمیداد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمیکرد. علی که دست متلاشیشده خود را شجاعانه در جیبش پنهان میکرد، علی که در برابر گلولهها سرفرود نمیآورد؛ اشداءعلیالکفار بود
نفوذ به شهر اشغال شده خرمشهر کار یک سرباز نیست. خرمشهر در حلقه کمربندی انفجاری برای حزب بعث بیمه شده. چه کسی میتواند برای شناسایی وارد شهر شده سه روز در جبهه دشمن پرسه بزند به جز یک عارف؟
سال 1361 سال بزرگی برای علی است. حماسه او و گردانش در بزرگترین فتح دفاع مقدس، یعنی فتح خرمشهر؛ شهادت تنها برادرش محمدرضا؛ عزیمت به لبنان برای جنگ با جدیترین دشمن اسلام؛ ازدواج و سرآغاز زندگی مشترک و شرکت در عملیات والفجر مقدماتی؛ هر یک به تنهایی برای آدم معمولی یک انقلاب در زندگی است اما برای علی چه؟
علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمیداد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمیکرد. علی که دست متلاشیشده خود را شجاعانه در جیبش پنهان میکرد، علی که در برابر گلولهها سرفرود نمیآورد؛ اشداءعلیالکفار بود. اما استعفایش چه؟ رحماء بینهم.
وقتی احساس میکرد تصمیمی به غلط گرفته شده یا نقشهای اشتباه طراحی شده، ایستادگی میکرد.
سربازی، او را در خون غوطهور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمیداد در اثر بیتدبیری به ریخته شدن قطرهای خون از بینی کسی رضایت بدهد لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود.
ارتفاعات حاج عمران آخرین معرکهای بود که نمایش سربازی علی را در سیزدم مرداد 1362 به نمایش گذاشت و خون زیبای او را بر پیشانی خویش حک کرد.
خوشا به حال علی.
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
با شیرمردان هوانیروز
عملیات همچنان ادامه دارد و تاریخ راه خود را از میان ظلماتی كه بر دنیا سایه انداخته است به سوی نور میگشاید. جهادیها بر روی آن ماشینهای غولپیكر سنگین، صبورانه، اما در آخرین حد تلاش، خاك را جا به جا میكنند و دیوارههای حفاظتی كنار جاده لحظه به لحظه بالاتر میرود.
عملیات همچنان ادامه دارد و تاریخ راه خود را از میان ظلماتی كه بر دنیا سایه انداخته است به سوی نور میگشاید. جهادیها بر روی آن ماشینهای غولپیكر سنگین، صبورانه، اما در آخرین حد تلاش، خاك را جا به جا میكنند و دیوارههای حفاظتی كنار جاده لحظه به لحظه بالاتر میرود. این خاكریزها سپرهایی هستند كه جنود خدا را از تركشهای شیطان محافظت میكنند. حتی ایستادن و تماشا كردن كار صبر بسیار میخواهد، چه برسد به اینكه بر آن غولهای آهنی سوار شوی و ساعتهای متمادی از صبح تا شام زیر آتش سنگین دشمن ذره ذره خاك را روی هم تلنبار كنی و دیوار بسازی، با آن ماشینهایی كه قویترین آدمها بیش از چهار ساعت پشت آن دوام نمیآورند.
رفت و آمد هلیكوپترها نشان میدهد كه دشمن در خط دوباره دست به پاتك زده است. خدا به این شیرمردان هوانیروز خیر دهد. وقتی فكر میكنی كه در این حشرههای آهنی انسانهای خوب و شجاع و مهربانی نشستهاند كه به عدالت عشق میورزند و برای حق و حاكمیت حق خود را به آب و آتش میزنند دلت از شوق بیقرار میشود.
ما معجزهی ایمان را دریافتهایم و هرگز میدان نبرد را رها نخواهیم كرد. ما وارث هزاران سال تاریخ پرفراز و نشیب انبیا هستیم و رسالت ما دفاع از همهی مظلومان و مستضعفان طول تاریخ است. ما سنگینی این بار امانتی را كه پروردگار متعال بر دوش ما نهاده است احساس میكنیم و رسالت ما نیز در استمرار راه انبیا و تأدیهی میثاق فطرت است. شیرمردان هوانیروز از همان آغاز كار در كردستان در كنار برادرِ عزیز چمران عهدی بستهاند كه تا امروز به آن وفادار ماندهاند و از این پس نیز تا آخرین قطرهی خون خویش بر این پیمان وفادار خواهند ماند. آدم از دیدن این چهرههای مردانه به یاد شهید شیرودی میافتد. شهیدِ عزیز شیرودی مظهر این پیمان عباسگونه بود و روحش همچون خورشیدی درخشان فرا راه این شجاعان میدرخشید و گسترهی راهشان را تا افق فلاح روشن میكرد.
دشمن میخواهد ما را بترساند، اما آرامش معجزهآسای این دلاوران و خندههای شیرینی كه بر چهرههای پرفتوتشان مینشیند، نشان میدهد كه دشمن ما را نشناخته است و چه بهتر! بگذار همچنان در اشتباه باشد.
رفت و آمد هلیكوپترها نشان میدهد كه دشمن در خط دوباره دست به پاتك زده است. خدا به این شیرمردان هوانیروز خیر دهد. وقتی فكر میكنی كه در این حشرههای آهنی انسانهای خوب و شجاع و مهربانی نشستهاند كه به عدالت عشق میورزند و برای حق و حاكمیت حق خود را به آب و آتش میزنند دلت از شوق بیقرار میشود.
برو به امید خدا! برو ای دلاور! دعای خیر حضرت امام همراه توست. وقتی آدم در شكم این حشرهی آهنی نشسته است و بر فراز خاك دشمن پرواز میكند، حتی در میان آن صدای گوشخراشی كه تمام كاسهی سرت را پر میكند، حس میكنی كه از خاك بریدهای و به آسمان پیوستهای. حس میكنی كه با عالم غیب انس گرفتهای. میخواستم بگویم كه هر لحظه لحظهی این پروازها با خطر مرگ همراه است و بعد فكر كردم «چه خطری؟ شهادت كه مرگ نیست، عین حیات است.» دل از شور و شوق میلرزد و بهراستی این حالت را چه باید نامید؟ اضطراب و التهاب كه نیست، پس چیست؟ آدم بیقرار است، اما در عین حال دل را آرامشی به وسعت آسمان احاطه كرده است.
این نخلستانهای حاشیهی فاو است كه در زیر پای ما گسترده است و آن سویتر، بندرگاه فاو است با همهی تأسیسات بندری و نظامی و تانكفارمها(1). در خط، دشمن به پاتكی مذبوحانه اقدام كرده. این بار گارد ریاست جمهوری صدام است كه با سپاه اسلام درگیر شده است، و آن كه با سپاه اسلام درگیر شود سرنگون خواهد شد.
افراد دشمن حتی با چشم هم بهخوبی دیده میشوند كه چگونه لا به لای شیارهای عمیق موضع میگیرند و بعد بلند میشوند و با خیز پنج ثانیه خود را نزدیكتر میرسانند. بعضی بچهها معتقدند كه آنها میخواهند اسیر شوند.
باز هم برای هزارمین بار آرامش و اطمینان و یقین لشكریان اسلام تو را به حیرت میاندازد. این آرامش و اطمینان، بخشش خداست بر متقین و عاقبت نیز از آن متقین است.
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات
خاطره ای از شهید محمد جهان آرا
عید 89 بود، با بچه ها رفته بودیم خرمشهر؛ یه نماز ظهر مَشتی هم جای همتون خالی تو مسجد جامع خوندیم. پدر شهید جهان آرا، اکثر وقت ها تو مسجد جامع پاتوق می کنه. اون روز هم اونجا بود، خیلی خوشحال بودم که پدر «مَمَدنبودی» رو از نزدیک می دیدم. بعد از نماز که یه خُرده مسجد خلوت تر شده بود، رفتم پیشش؛ پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: حاج آقا یه خاطره خصوصی که تا حالا هیچ جا نگفتی رو دوست دارم از پسرت برام بگی. اونم خیلی منو تحویل گرفت و منو برد گوشه ی مسجد و شروع کرد به صحبت کردن، می گفت:
تابستونها هوای خرمشهر خیلی گرم و زجرآوره، اون قدیما تو خرمشهر مردم خیلی فقیر بودند و کسی تو خونه اش کولر نداشت، شاید چند تا خانواده بودن که کولر داشتن تو خونشون. ماهم جزء اون چند تا خانواده بودیم. وقتی شبها می خواستیم بخوابیم، کولر روشن می کردیم و همین که کولر روشن می شد، محمد می رفت روی ایوان، رختخوابش رو پهن می کرد و می خوابید. برام سوال شده بود که این بچه چرا نمیاد توی خونه زیر کولر بگیر بخوابه؟ رفتم بهش گفتم: بابا جان! بیا تو خونه، روی ایوان گرمه اذیت می شی. گفت: نمیام، رو ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمی گیره. این کار محمد همش برام سوال بود. یک شب ازش خواستم دلیل این کارش رو برام بگه. خلاصه با کلی اصرار بهم گفت: باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند که کولر دارن، می دونی چقدر بدبخت بیچاره ها هستند که کولر ندارن و شبها به سختی و با زجر می خوابند؟ دوست ندارم زیر کولر بخوابم و با بدخت بیچاره ها فرق کنم، دوست دارم مثل اونها باشم.
این خاطره رو وقتی حاج آقای جهان آرا بهم گفت، عجیب رفتم تو فکر، خیلی برام جالب بود حاجی بهم راه کار داده بود…
بابا، شهدا به چه چیزها که فکر نمی کردن، اگه انقدر رعایت نمی کردن که دیگه شهید نمی شدن.
یه چیز دیگه؛ چی؟
نورانیت بچه های جبهه از آفتاب بود نه از کولر! از گرما بود نه از اسپلیت. اون موقع از گرمای زیاد بچه ها چهره هاشون نورانی می شد ولی الآن از سرمای زیاد.
منبع::سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات