خاطراتی از شهید ردانی پور
این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. 21- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت :« مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
22- پس آر پی جی كو؟ - آقا مصطفی فعلا ما اومده یم شناسایی ، دیدم دست و پاگیره ، گذاشتمش لب جاده . – حالا دیگه وسط دو تا صف تانك با این ژ-3 ها نمی شه كاری هم كرد. آرم سپاه رو از لباس هاتون بكنید. هرچی مدرك و كارت شناسایی هم دارید ، در بیارید چال كنید. فقط خدا به دادمون برسه. سرش را انداخته بود پاین و تند تند و جعلنا می خواند. از عقب یك گلوله ی آرپی جی خورد به یكی از تانك ها ؛ مسیرشان را عوض كرند. حالا مصطفی جان گرفته بود. پرید لب جاده آرپی جی را برداشت. دنبال تانك ها می دوید. سه تایشان را زد. بعد هم آمد نشست كه « خوب حسابشون رو رسیدیم.»
23- بچه ها توی محاصره گیر كرده بودند . طاقت نداشت. این پا آن پا می كرد. نمی توانست بماند . باید خودش را می رساند. پرید پشت نفربر و گفت: « هرچی مهمات دم دست داریم بریزید بالا.» پر كه شد ، معطل نكرد. گازش را گرفت و رفت . وقتی به هوش آمد، افتاده بود وسط خاكریز . بدنش تیر می كشید. یك نگاه به دور و برش انداخت . نفربر پر از گلوله و موشك آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند می شد. هر چه فكر كرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون . دست به بدنش كشید سالم بود؛ سالمِ سالم.
24- گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یك لوله ی نفت خورده بود و آتش بود كه هوا می رفت.
دیده بان قهر كرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت:«من دیگه دیده بانی نمی دم. از اولش هم گفتم بلد نیستم.حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی كار باید می كردم؟» مصطفی می گفت« كوتاه بیا. دیگه كاریش نمی شه كرد. اگه تو نیایی كسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو كه كم نذاشتی.»
پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.
25- چشم هایش را چسبانده بود به دوربین . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود كه جلو می آمد با كلی پی ام پی و تانك و آر پی جی . رفت بالا ی سر بچه ها و یكی یكی بیدارشان كرد. چند ساعت بیش تر طول نكشید . با كلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود كه از نزدیك عراقی می دیدند. شب كه شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – یه وقت غرور نگیردتون . فكر نكنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن. از این به بعد با حواس جمع تر و توكل بیش تر.
26- چند تا فن كاراته و چند تا فحش حسابی نثارش كردم. یكی از آن عراقی های گنده بود . دلم گرفته بود. اولین بار بود كه جنازه ی یكی از بچه ها را می فرستادیم عقب.یك هو یك مشت خورد تو پهلوم و پرت شدم آن طرف. مصطفی بود. گفت: « باید یاد بگیری با اسیر چه طور حرف بزنی.»
27- آسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رمل ها نشسته بود . رمل ها آن قدر سفت شده بودكه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب ، عراقی ها دیدشان كم شده بود . اصلا گمان نمی بردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به سجده . صورتش را گذاشته بود روی رمل ها و گریه می كرد و شكر می گفت. نیم ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نكرد. بلند كه شد، بچه ها را بغل كرد. گفت:«دیدید به تون گفتم خدا ملكش را می فرستد برای كمك؟ این بارون به اندازه ی یك لشكر كمك شماست.»
شهید ردانی پور(3)
28- «علی ! توكه شهید نشده ای، من هم كه تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید كاری كرد. » رسول فقط هفده سالش بود.
29- از پایین تپه دست تكان داد .داد زد :« علی بیا پایین كارت دارم.» مصطفی بود؛ وسط عملیات . با جیپ فرماندهی آمده بود . گفت: «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظی كرد و رفت . رسول شهید شده بود.
30- پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی كاسه ی زانویش . به هرزحمتی كه بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین . خودش را بالا كشید و یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین.
31 - اگر می تونید، بدون بی هوشی عمل كنید. ولی اجازه نمی دم بی هوشم كنید. از مچ تا بازو ، عصب دستش باید عمل می شد. – من یا زهرا میگم ، شما عمل را شروع كنید.
32- تازه به هوش آمده بود. چشم های بی رمقش كه به من افتاد ، خنده ای كرد و گفت : « بله . رسو ل شهید شد.» نمی دانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوش حال بود. می خندید. نفهمیدم دوباره كی به هوش آمد . چشم هایش نیمه باز بود ، اشك هایش روی صورتش می ریخت . می گفت:« رسول یك تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم ، هنوز این جام .» تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار كردم كه شما برادر بزرگ رسول هستید ، باید برای مراسم خودتان را برسانید ، می گفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت : « مگه نمی بینی بچه ها كشیده ن جلو؟ تازه اول عملیاته . كجا بذارم برم؟»
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات