حلما کوچولو ( از خاطرات شهید میثم نجفی )
14 آذر 1395 توسط مادر پهلو شکسته
روزهای آخر فقط در حال نوشتن بود خیلی خاکی و تو دار بود
همش خنده رو لباش بود چند روز مونده بود که بابا بشه خیلی ذوق داشت حلما کوچولوشو ببینه.
اما همش از یه کار نیمه تموم حرف میزد که باید انجام بده و بعد برگرده
بالاخره کاری که باید میکرد رو انجام داد و برگشت اما بدون دیدن دخترش.
منبع:سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات