این معجزه است
به نام خدا
ماجرایی از امدادهای غیبی در دوران هشت سال دفاع مقدس به روایت شهید حسن باقری.
در عملیات ثامن الائمه (ع) طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانه كارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود. حادثه ای باعث شد كه قبل از زمان مقرر، نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند، تا جایی كه قرارگاه ارتش غیرقابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترك كنند و به سنگر كوچك شهید حسن باقری كه كمی جلوتر بود، بروند.
عملیات در خطر بود، اما شهید باقری با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه می داد. در همان موقع، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.
حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد. این معجزه است، خوب نگاه كن!”
این معجزه است
شهیدی که زنده شد !
زمستان سال 1362 قرار بود شبانه دو فروند هواپیما جهت حمل مجروحین عازم شهر اهواز مرکز استان خوزستان شوند.
هواپیمای اولی ساعت 18 و دومی که من مهندس پرواز آن بودم ساعت 20 عازم اهواز شویم .
هواپیمای اول به موقع به مقصد اهواز پرواز کرد لیکن به علت بدی هوا در کوه های حومه اهواز سقوط کرد و کلیه خدمه آن به شهادت رسیدند.فامیلی مهندس پرواز آن هواپیما علی پور بود.
بر این اساس پرواز ما آن شب کنسل شد.فردای آن روز وقتی اسامی شهدا را اعلام کردند اشتباها به جای علی پور نام علی آقائی را داده بودند و در شیراز کلیه پرونده های اینجانب را بایگانی کرده بودند .
در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد.
پس از انجام ماموریت که به شیراز رفتیم دوستان گفتند که برو انبار لباس بگیر،به محض اینکه وارد انبار شدم کارکنان انبار انکار روح دیده اند و پا به فرار گذاشتند تازه آنجا بود فهمیدم بجای علی پور، علی آقائی را شهید محسوب کرده بودند.
راوی: علی آقائی
این معجزه است
تو که مهدی را کشتی
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم
توجیه مان کرد.
همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و خورد رو خاکریز.
زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر می گوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!