خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور
این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است . در ادامه قسمت هایی از خاطرات شهید مصطفی ردانی پور را می خوانید. 1- تب كرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دكتر ها جوابش كرده بودند .
فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یك گوشه . همسایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز، یك سر گریه و زاری می كرد، آرام نمی شد، می گفت: «مرده،مصطفی مرده كه خوب نمی شه.» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت: «این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»
2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود :«پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
3- هر روز كه از دكان كفاشی بر می گشتند، یك سنگ بر می داشت می داد دست علی كه « پرتش كن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت كرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ كه رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محكم كشید و گفت: «زود باش برگرد.»برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود: « ندیدین از كدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم …» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این كه اولین بار است كه از آن كوچه رد می شود.
هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود « پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
4- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته!» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض كتاب می خواند . یك دستش كتاب بود، یكدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت :« حیف این بچه نیست
می آریش سركار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت : «خودش اصرار می كنه . دلش می خواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. كارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»
5- یك گوشه ی هنرستان كتاب خانه راه انداخته بود؛ كتاب خانه كه نه ! یك جایی كه بشود كتاب رود و بدل كرد، بیش تر هم كتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواك هم رسید.
6- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت: « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نكردند. مصطفی همان روز صبح عكس ها و اعلامیه ها را با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند: «مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی كارهای سیاسی می اندازنشون. خراب كار می شن.»
7- معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف كرد توی صورتش . از كلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده بود.
8- دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
100 خاطره از روحانی شهید مصطفی ردانی پور(1)
9- چهارده سالش بود كه پدرش فوت كرد. مادر خیلی كه همت می كرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند. دیگر چیزی باقی نمی ماند كه برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر كرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاكت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از كجا ، ولی می دانست یكی مال مصطفی است، یكی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هركدام یكی از پاكت ها را بر می داشتند. توی هر پاكت بیست و پنج تومان بود.
10- گفتم: « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت: « نه لازم نیست.» با خودم گفتم:« داره تعارف میكنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاكی و گچی بودند. گفتم :« چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یك گوشه . گفت :«بهت نگفتم كه نگران نشی. كوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»
11- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه كند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش می كردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یك نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عكس دست روی مهره؟»گفتم: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشكش در آمد. من می گفتم، او گریه می كرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می كرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: «می رم جمكران .» گفتم: « بذار باهات بیام. » گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع كنم ، تا جمكران من رو می رسونی؟»
منبع:فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات