شهادت برای شاد کردن یک بچه یتیم!
به نام خدا
دوران کودکی را به تازگی پشت سر گذاشته بود؛ 13 ساله بود که همراه با عده ای از دوستان و همکلاسی های خود به جلسات مذهبی- سیاسی راه پیدا کرد. …
شهید پروانه شماعی زاده جهادگر و امدادگری بود، که از کودکی تا زمان شهادت، در عرصه های متفاوت، با بصیرت و استقامتی غیر قابل وصف، زندگی کرد. در این مختصر، گذری داریم بر گوشه هایی از زندگی این بانوی ایرانی.
دوران کودکی را به تازگی پشت سر گذاشته بود؛ 13 ساله بود که همراه با عده ای از دوستان و همکلاسی های خود به جلسات مذهبی- سیاسی راه پیدا کرد. به خاطر شغل پدر به (( سرپل ذهاب)) مهاجرت کردند و پروانه آنجا هم به فعالیت خود ادامه داد. تا جایی که مدیران و معلمانش به او تذکر دادند که در مدرسه فعالیت های سیاسی نداشته باشد. اما او در مخالفت با رژیم با استدلال با آن ها بحث کرد. مشاجره پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگردانش آموزان نیز با او همراه شدند و مدرسه را به تعطیلی و تحصن کشاندند.
با تشکلیل نهضت سوادآموزی، اولین دورۀ تدریس سوادآموزی را در زادگاهش برپا کرد و در حالی که تنها 15 سال داشت، معلم روستای ((دارتوت))شد. اما بصیرت و استقامت وی مختص دوران نوجوانی نبود. با آغاز جنگ، از روز پنجم مهرماه سال 1359 در درمانگاه شهید نجمی در پارک شهر سر پل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد و بدین ترتیب، علاوه بر حضور در صحنه های سیاسی و فرهنگی، در مقام امداد گر نیز به فعالیت پرداخت.
حالا دیگر خانواده اش در شهر جنگ زده سرپل ذهاب نبودند. آن ها به خاطر حملۀ دشمن، فرصت نکرده بودند هیچ وسیله ای برای زندگی با خودشان ببرند. اما پروانه همچنان در آن جا بود. نیروهای عراقی پیشروی کرده و به سرپل ذهاب نزدیک شده بودند. قرارشد مجروحان به پناهگاه زیر زمینی منتقل شوند. پرستاران و امدادگران زن نیز درمانگاه را ترک کنند و به خانه هایشان برگردند.
دختران و زنان امدادگر و پرستار، مشغول جمع آوری وسایل شخصی شان بودند اما آرامش پروانه آن ها با به تردید انداخت. او مثل روزهای قبل، مشغول پرستاری و رسیدگی به مجروحان بود. یکی از آنها به اوگفت: پروانه! مگر دستور رانشنیده ای؟ باید به عقب بگردیم. هیچ می دانی اسیرشدن به دست عراقی ها و تحمل شکنجه های آن ها کار هر کسی نیست! به فکرخودت وخانواده ات باش! پروانه گفت: این ها را رها کنم و به فکر جان خودم باشم؟ نمی توانم! و بعد چند فشنگ و نارنجک را محکم به کمرش بست و گفت:حاضر نیستم به هیچ قیمتی شهر را ترک کنم!
هفتم شهریور ماه سال1360، علی اصغر از او خواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش وبسیجی بود. داوطلبانه آمده بود جبهه، اعزامی از اسدآباد همدان. پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند، از او خواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند، برای 2ساعت با هم محرم شوند. علی اصغر تدریس را رها کرده بود و می گفت قصد دارد تا پایان جنگ،سنگردفاع ازاسلام وانقلاب را ترک نکند. آنچه او می گفت، همان آرمان و اعتقاد پروانه بود. قرار شد با هم ازدواج کنند اما پیش از پروانه، «شهادت»، خود را به عقد دائم علی اصغر در آورد.
نحوه شهادت
عازم خانه دخترکی کوچک شد که چند وقت پیش سرپرست خانواده اش را از دست داده بود. چهار روز به عید نوروز سال1367 مانده بود. هدایایی برایش خریده بود. اما، غرش هواپیمای بعثی و به دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر پروانه را به آرزویش رساند. …
شهیده پروانه شماعی زاده در وصیت نامه خود نوشت:
«شهادت مرگ سعادت آمیزی است که آغاز زندگی پربار و جدیدی را نوید می دهد. خوش به حال آنان که به این سعادت عظیم نایل می شوند. انسان یک بار بیشتر به دنیا نمی آید و به یک بار بیشتر نمی میرد. چه بهتر، این مردن در راه الله باشد. چنین انسانی خود را ذره ای متصل به ابدیتی بی پایان، به عظمتی با شکوه می یابد.»