روایت یک اسیر عراقی از جنگ ایران و عراق
به نام خدا
ایرانی ها روز و شب واحدهای ما را گلوله باران می کردند
بعد از سه روز واحد ما را به طرف بهمنشیر حرکت دادند و در آنجا مستقر شدیم. بعد از چند روز تازه فهمیدیم که جنگ اصلی اینجاست و نیروهای شما(ایرانی) در تمام روز و شب واحدهای ما را گلوله باران کرده و شجاعانه دفاع میکنند. درگیری این منطقه بسیار شدید بود.
در کنار خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان اسلام؛ اسرای عراقی نیز در این نبرد نابرابر دارای خاطرات و ناگفته هایی هستند که شنیدنی است. روایت زیر مطلبی از این خاطرات است که درکتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» بیان شده است.
ما از سمت جاده اهواز ـ خرمشهر هجوم آورده و داخل خرمشهر شدیم. در طول مسیری که میآمدیم هیچ نشانی از نیروهای شما(ایرانی)نبود.
وقتی که به این جاده رسیدیم دو مینیبوس کنار جاده چپ کرده بودند که تعدادی از مسافرهای آن کشته شده بودند. واحد ما از جاده عبور کرد و داخل خرمشهر شدیم. اول فکر میکردیم که صدای انفجار توپخانه و تانکی که به گوشمان میرسد از طرف نیروهای شما است ولی وقتی که وارد خرمشهر شدیم هیچ خبری نبود بلکه این انفجارها از واحدهای زرهی خودمان بود.
ما وارد خیابانهای خرمشهر شدیم ولی تا آن لحظه دستور پیاده شدن و استقرار به ما نداده بودند. با همه این احوال بسیاری از افراد پیاده شدند و به داخل خانهها و مغازهها هجوم بردند و با لگد و قنداق تفنگ و با شکستن قفلها داخل خانهها و مغازهها شده و اموال آنها را به تاراج بردند.
بسیاری از لباسهای زنانه و مردانه مغازهها را در خیابانها پراکنده کردند و در این حال خوشحالی و سرور زیادی داشتند. هنوز صدای شلیک گلولههای توپ و خمپاره متوقف نشده بود.
عدهای از نیروهای خودمان که در شهر و در خانهها بودند بر اثر همین انفجارها کشته شدند و عدهای هم زیر آوارها ماندند که هیچ کس نتوانست آنها را پیدا کند.
باید بگویم که عدهای از سربازان ما از این منظره تاراج و ویرانی شهر متاثر شده بودند. حتی چند نفر هم گریه میکردند و وقتی افراد ما لباسهای بچگانه و اسباببازی کودکان را میآوردند این تاثر بیشتر میشد.
ما خانههایی را دیدیم که لباسهای شسته شدهای را روی پشت بامهای آنها از بند آویخته بودند تا خشک بشود. این نشان میداد که مردم با دست خالی شهر را ترک کردهاند. من داخل خانهای شده، دیدم که یک گوسفند در گوشه حیاط بسته شده که نه آب داشت و نه علوفه. من آن گوسفند را باز کردم و او به طرف در دوید و بیرون رفت.
حرکت کردیم و به نزدیک مسجد جامع خرمشهر رسیدیم. در آنجا بود که با مقاومت شدیدی از طرف نیروهای شما مواجه شدیم. با اینکه مقاومت منظم نبود ولی بسیار کوبنده و قهرمانانه بود. آنها چند نفر شخصی بودند که ضربات کوبندهای به ما زدند و بعد هم رفتند.
بیشتر از آن نتوانستند مقاومت کنند، چرا که تعداد ما به چند لشکر میرسید. بعد از آن ما به طرف رودخانه آمدیم و در کنار نهر مستقر شدیم.
در آنجا افراد اسیر را دیدم که دسته دسته آنها را با کامیونها و با پای پیاده به طرف شلمچه میبردند. این افراد همگی شخصی بودند و حتی زن و بچه هم در میانشان دیده میشد.
بعد از سه روز واحد ما از رودخانه عبور کرد و به آن طرف آب رفتیم. آنجا هیچ خبری از نیروهای شما نبود. ما بدون سنگر و بیآنکه یک گلوله به طرف ما شلیک شود، آسوده میخوردیم و میخوابیدیم.
افراد صحبت میکردند و میگفتند: ما تاکنون چنین جنگی ندیده بودیم. تصور ما از جنگ چیز دیگری بود ولی مثل اینکه ایرانیها اصلاً نیرو ندارند که در مقابل ما جنگ کنند و این جنگ یک طرفه است. واقعا هم همین طور بود، زیرا ما خودمان را برای یک مصادف بزرگ با نیروهای شما آماده کرده بودیم ولی وقتی که با این اوضاع و احوال رو به رو شدیم خیلی برایمان تعجب داشت.
بعد از سه روز واحد ما را به طرف بهمنشیر حرکت دادند و در آنجا مستقر شدیم. بعد از چند روز تازه فهمیدیم که جنگ اصلی اینجاست و نیروهای شما(ایرانی) در تمام روز و شب واحدهای ما را گلوله باران کرده و شجاعانه دفاع میکنند. درگیری این منطقه بسیار شدید بود.
نیروهای شما برای از بین بردن ما واقعا جدیت میکردند خیلی هم شجاع بودند. آنها هر شب به ما کمین میزدند و تلفات وارد میکردند. من حتی چند نفر آنها را دیدم که با موتورسیکلت میآیند و میروند. توپخانه و تانک هم در این موضع بود که واقعا ما را بیچاره کرده بود. تازه فهمیدیم که گلوله توپ و خمپاره وقتی به طرف آدم شلیک میشود چه ترسی دارد. بیچاره مردم خرمشهر که انفجار آن همه گلوله سنگین را از طرف ما تحمل کردند.
ما هر قدر که در خرمشهر آسوده و راحت بودیم اما در عوض در این جبهه لحظهای آرام نداشتیم. تعداد ما در این موضع تقریبا به استعداد یک لشکر بود ولی افراد شما خیلی کم بودند، شاید به یک تیپ هم نمیرسیدند.
یک شب نیروهای شما حملهای روی موضع ما را داشتند که تا صبح طول کشید. وقتی که هوا روشن شد نیروهای شما عقب نشستند و فرمانده به ما دستور داد که برویم کنار کارخانه شیر پاستوریزه و جنازه چند نفر از افراد خودمان را بیاوریم.
من به اتفاق چند نفر از سربازها به طرف کارخانه رفتیم. چند جنازه آنجا بود که آوردیم. جنازه یکی از سربازهای شما هم آنجا افتاده بود که جراحتهایش را پانسمان کرده بودند.
همه آن جنازهها را به واحد خودمان آوردیم. ما قرار گذاشته بودیم که بگوییم این ایرانی زخمی بود و ما او را برای مداوا آوردهایم.
وقتی که به واحد رسیدیم فرمانده تیپ ما را دید و بعد از این که متوجه شهید شما شد، به ما اهانت کرد و گفت:«این ایرانی آتش پرست را از موقع ما بیرون ببرید!»
من به اتفاق یکی از سربازها به نام «سیدهاشم» شهید شما را به کناری آوردیم. قصد داشتیم که هر طور که هست او را دفن کنیم. بعد از پیدا کردن یک محل مناسب و کندن یک گور، آماده شدیم که جنازه را داخل آن بگذاریم.
این سرباز با اینکه لاغر و نحیف بود اما زخمهای زیادی داشت. با اینکه یک طرف صورت او را با سرنیزه بریده بودند اما آنقدر چهرهاش زیبا و نورانی بود که من از دلم نیامد او را همین طور دفن کنم و خاک روی صورت زیبای او بریزم.
به همین خاطر یک نایلون بزرگ آوردم و به اتفاق سید هاشم جنازه سرباز شهید را داخل آن پیچیده و دفن کردیم. بعد از پرکردن قبر روی یک سنگ با گچ نوشتم که این شهید ایرانی است و در تاریخ فلان به شهادت رسیده است.
بعد از چند روز نیروهای شما حملهای کردند که ما مجبور به عقبنشینی شدیم. من به سید هاشم پیشنهاد کردم در همین جا بمانیم تا نیروهای ایرانی سربرسند، ولی در سمت راست ما یک واحد کماندویی بود که متوجه ما بودند و ما نمیتوانستیم خودمان را اسیر کنیم. بنابراین با یک نفربر به عقب برگشتیم.
ما آن جنازه را به طور کامل دفن کردیم و فکر میکنم که نیروهای شما آن را پیدا کرده باشند چون جای خیلی مشخص و خوبی دفن شده بود.
ما تا شروع عملیات حصر آبادان در این منطقه ماندیم و تا روزی که با حمله وسیع نیروهای شما محاصره آبادان شکسته شد و ما هم ساعت ده صبح در حالی که از سه طرف محاصره شده بودیم به اسارت نیروهای ایرانی در آمدیم.
من و یکی از دوستانم به نام «حسین» جلوی چشم نیروهای خودمان به طرف شما آمدیم و اتفاقا حالا هم با هم هستیم.
میخواهم نکته کوچک و پراهمیتی را برای شما نقل کنم تا بدانید که جنگیدن با نیروهای اسلامی و غارت اموال ملت مسلمان چه عواقبی دارد: یک روز به مرخصی رفته بودم. یکی از دوستان پدرم به من نصیحت کرد که از اموال ایرانیها چیزی بر ندارم.
او خیلی روی این مورد تکیه داشت. من وقتی علت را از او پرسیدم گفت: «پسرم یک گردنبند طلا از خرمشهر آورده بود که آن را به عروسم هدیه کرد.
آن گردنبند بود تا اینکه چند روز بعد عروسم دیوانه شد و الان ما از بدی حال او روز خوش نداریم.
دوست پدرم از من هم پرسید: این نیروهای ایرانی چه وقت به عراق خواهند رسید؟ من به او نوید دادم که انشاءالله به زودی لشکریان اسلام خواهند آمد.
نویسنده :مرتضی سرهنگی