نگاهی بر زندگی شهید فرض الله گوهری شیراباد
به نام خدا
میگفت کاش میتوانستم شمارا ازنزدیک زیارت کنم ای امام ای رهبرم ای بزرگوار کاش صدتاجان داشتم تافدای شما ومیهنم میکردم کاش میشد دستان مبارکتان رابوسه میزدم…
متولد:1322
تاریخ شهادت:1365
محل شهادت:شلمچه عملیات کربلا 5
نام پدر:اسماعیل
محل تولد:شیرآباد
زندگی نامه آن شهید
درسال 1322درروستای شیرآباد دریک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود نام اورافرض اله گذاشتند.اوازهمان کودکی وخردسالی مهربان بود وهمیشه کمک کردن به دیگران رادوست داشت.حتی درموقع بازی کردن بادوستان وهم سن وسالهایش این رفتارازاوبه چشم میخورد بخاطرکمک کردن به خانواده زیاد نتوانست تحصیل کندازانجایی که همیشه دوست داشت سربارکسی نباشد وزحمتی برای کسی درست نکند بعدازپایان دوران ابتدایی دنبال کار رفت.¨بعدازچندسال با دخترکدخدای محل ازدواج کرد.که حاصل این ازدواج هفت فرزندکه 4دخترو3پسرمیباشد.طبق گفته های مادرم اوبه دوچیزیکی خانواده ودیگری نسبت به خاک و وطن وسرزمین ایران تعصب زیادی داشتند.بطوریکه هروقت ازتلوزیون یارادیودرموردجنگ وحمله عراق به ایران خبری میشنید به شدت ناراحت وغمگین میشدند ومیگفت چطوراین نامردان وازخدابی خبران جوانان این مرزبوم رابابی رحمی به شهادت میرسانند ویا می شنیدجوانی شهید شده باچشمانی اشک آلودمیگفت:خوش بحال کسی که جان خود را درراه وطنش فداکندعشق شهادت داشت وآرزوی قلبیش شهیدشدن بود.میگفت سعادت شهیدشدن نصیب هرکسی نمیشود وعشق شهادت ازچشمانش موج میزد.هروقت کلمه شهادت به گوشش میخورد ضربان قلبش تندمیشد وگونه هایش سرخ ودعامیکرد خدایاخودت خوب میدانی و آگاهی که چقدرکشته شدن ومردن درراه دین واسلام ووطن برایم باافتخار است کاش صدتاجان داشتم تادرراه امامم وخاک ایرانم این سرزمین مهد شهیدان فدامیکردم واشک ازچشمانش سرازیرمیشد.طبق گفته های مادرم ما یک تلوزیون سیاه وسفیددرمنزل داشتیم روزی تلوزیون خبری رادرمورد حمله عراق اعلام کرد.درحالیکه بچه هاسرصدامیکردند وهرکدام ازپدرخواسته ای داشتندیکی میگفت بابامیای باهم بازی کنیم ودیگری سفارش چیزی رامیداد اما تمام حواس پدربه خبری که ازتلوزیون شنیده بود انگارفقط جسم اودرمنزل بود اماروح ازجای دیگریا بهتربگویم درمیدان جنگ بودانگاراصلاصدای بچه هارانمی شنید.
¨جندروزبعد تصویرحضرت امام خمینی راتلوزیون نشون داد که میان بسیجی ها سخنرانی میکرد.طبق گفته های مادرم هروقت تصویران بزرگواررا ازتلوزیون یامجله وروزنامه میدید اول برای سلامتی وطول عمرحضرت امام دعامیکرد بعدش باچشمانی اشک آلود
¨
میگفت کاش میتوانستم شمارا ازنزدیک زیارت کنم ای امام ای رهبرم ای بزرگوار کاش صدتاجان داشتم تافدای شما ومیهنم میکردم کاش میشد دستان مبارکتان رابوسه میزدم
گویااو ساله اتلوزیون ورادیوودیگرمطبوعات زیاد درموردجبهه وجنگ مطالب منتشرمیکردند وهربارم باشنیدن این اخبارها گویا روح ازبدن آن شهیدبزرگوار جدامیشده رنگ ازچهره میپرید یک حال هوای عجیبی به اودست میداد و وقتی مادرم اورا در این حال میدند نگران میشدند که نکند اوتصمیم بگیرد که به جبهه برود و او را باهفت فرزند قدونیم قد که بزرگترینش 11ساله وکوچکترینش 6ماهه تنهابگذارد. مدتی وضع به همین حال گذشت تا اینکه یک شب تلوزیون ساعت 9خبری درمورد پیروزی برادران رزمنده را اعلام کرد او بقدری ازاین خبرشاد میشود که اشک شوق میریزد و اول خد ار اشکرمیکند و میگوید خوش بحال آن برادرانی که سهمی دراین پیروزی دارند خوشا به سعادت جوانانی که شیرینی وپیروزی این جنگ رابانثار جانشان جشن گرفتند کاش من هم آنجابودم وازنزدیک شاهد پیروزی برادرهایم بودم وبه آنهاتبریک میگفتم ودستانشان رامیبوسیدم طبق گفته های مادرم هروقت این حرفارا از اومیشنیدم نگرانتر از روز قبل میشدم که نکند تصمیم اوبرای رفتن به جبهه جدی باشد ومنو با7فرزند کوچک دریک خانه که فقط یک اتاق آن بطورکامل ساخته شده بود و بقیه نیمه کاره بود تنهابگذارد وبرودهرچقدر مادرم نگرانتر میشد اما مشتاقتر از روز قبل برای رفتن به جبهه میشدیک روزآن شهیدبزرگوار دورازچشم مادرم تحمل خودرا ازدست میدهد ودرپایگاه محل خود برای جبهه ثبت نام
میکند درحالیکه مادرم وبچه ها ازچیزی خبرنداشتیم یک شب
باهیجان منزل آمد وبچه ها که درحال بازی کردن بودند روکرد به مادرم وگفت:خانم،بچه ها خدا را شکر دیگر بزرگ شدند پسربزرگترکه 10ساله است برای خودش مردی شده من تصمیم گرفتم بروم جبهه دیگرطاقت ندارم دوست دارم آنجا باشم کنار برادرهای رزمنده ام وکمک حالشان باشم ومنم سهمی دراین جنگ داشته باشم چندروز پیش درپایگاه محل ثبت نام کردم اگرخدا بخواهد فرداپس فردا اعزام خواهیم شد.ناگهان سرصدای بچه ها باشنیدن این خبربه یکباره خاموش شد واشک ازچشمان همه سرازیرشد.هریک با زبان کودکانه سعی دراین داشتیم تاپدر را ازاین سفرمنصرف کنیم ومادربیچاره که ازشنیدن این خبرشکه شده بودوباخودزمزمه میکرد ازچیزی که میترسیدم بسرم آمد بعد باناراحتی ونگرانی رومیکند به پدرم ومیگوید من برای تصمیمت احترام قاعلم اما من دست تنها با 7بچه قدونیم قدچکارکنم نه خانه امان بطور کامل ساخته شده نه پس اندازی نه درآمدی آخرمن چگونه زندگی کنم به من فکرنمیکنی به بچه ها فکرکن .طبق گفته های مادرم هرچقدر من زیاد گفتم اوکمترشنید او تصمیم خود را دیگر گرفته بود انگارهیچ چیزنمیتوانست او را ازتصمیم خود منصرف سازد تنها چیزی که ازآن لحظات بیاد دارم شب قبل رفتن همه ما را دورهم جمع کرد در حالیکه برادرکوچکم که 6ماهش بیشترنبود را دربغلش گرفت وخواهربزرگترم را که11ساله بودکنارش نشاند و روکرد به برادربزرگم که 10سال بیشترنداشت وگفت:پسرم اگرخد ابخواهد فرداصبح قراراست ازطرف پایگاه به جبهه اعزام شومپسرم یادت باشه ازاین به بعد مرد خانه توهستی توباید مواظب مادر وخواهر و برادرات باشی علاوه براینکه درست راخوب بخوانی باید کمک حال مادرت وبچه ها باشی بعد به خواهربزرگم روکردوگفت:سعی کنید نمازتان رابه موقع وسروقت بخوانید ومن و تمام برادرهای رزمنده را دعا کنید و یک توصیه اینکه همیشه مواظب حجابتان باشید ودعا برای سلامتی رهبربزرگوارمان رافراموش نکنید چرا که خداوند دعاهای بچه ها را مستجاب میکند.
درحالیکه دست برسرم میکشید گفت بچه های خوبم میدانید که شما ها نورچشم من هستید وچقدردوستتان دارم فکرنکنید از شما ها خسته شده ام یا دوستتان ندارم بخدا قسم که چنین نیست لاکن اگرمیروم این وظیفه من است وآن برادرهایی که تصویرشان را ازتلوزیون میبینیم آنها هم مثل ما خانواده زن وبچه دارند اما بفرمان امام الان درمیدان جنگند و برای دفاع ازمیهنشان با دشمن میجنگند پس شماهم صبورباشید درهمه کاربخدا توکل کنید یادتان باشد که ما خدایی داریم که نظاره گر ما وتمام بنده هایش است چرا که اگر خدا نخواهد حتی یک برگ ازدرخت برزمین نمی افتد فرزندانم نورچشمانم اگرشهادت نصیبم شد برایم گریه نکنید ونگذارید مادرتان هم زیادغصه بخورد به یاد شهدای کربلا بیفتید مگرجلوی چشمان مبارک حضرت رقیه پدروعموی بزرگوارش رابه شهادت نرساندند؟ پس بجای غصه خوردن گریه کردن به آنها فکرکنید وقرآن بخوانید نمازتان رافراموش نکنید کمک به دیگران را فراموش نکنید چراکه هیچ کار خیروشری از چشم حضرت حق پنهان نیست.با اینکه زیاد از آن زمان گذشته و میگذرد هنوز آن عطرو حال و هوای کودکی وآن حرفهای شیرین و قشنگ پدر را به یاد دارم که با چشمان اشکبار میگفت:دخترانم حضرت فاطمه را الگو خود قرار دهید و با مطالعه زندگینامه آن بزرگوار سعی کنید او را الگو خود قرار دهید.تمام شب را همه گریه کردیم اگر بگویم نخوابیدیم شاید دروغ نگفته باشم تمام شب را پدر از کربلا و حضرت امام حسین(ع) و حضرت ابولفضل(ع) برای ما بچه ها قصه ها گفت.گویی او میخواست ذهن ما را با کلمه شهادتاشنا سازدبرادرکوچکم که 6ماه بیشترسن نداشت وچشم به دهان پدر دوخته بود و میخندید یا یکی ازبرادرهایم که 4سال بیشترنداشت ونمیدانست که پدرم اصلا در و موردچی حرف میزند او که همه فکرش بازی کردن با پدروبه آرامش رسیدن دربغل مهربان پدرچشم به دهان پدردوخته بود.هرکدام بانگرانی ازصبح شدن که مباداصبح شود وپدرما را تنها گذاشته وبه جبهه برود بلاخره هرطورشده بود شب باهمه غصه هایش جایش راباصبح عوض کرد.باطلوع خورشید وصدای قوقولی قوقوی خروس همسایه همه بیدارشدیم.خوب بیاد دارم پدرم درحال خواندن نمازصبح بود.مادرم راصداکردم وبا نگرانی سوال پرسیدم آیا دیشب پدردرموردرفتن به جبهه حرف زد من خواب دیدم یاواقیعت بود؟مادرم درحالیکه موهای مرانوازش میکرد باچشمانی غمگین گفت نه دخترم خواب ندیدی اگرخدا بخواهد امروزساعت 9به جبهه اعزام خواهدشد.
برادرکوچکم که 6ماه بیشترسن نداشت وچشم به دهان پدر دوخته بود و میخندید یا یکی ازبرادرهایم که 4سال بیشترنداشت ونمیدانست که پدرم اصلا در و موردچی حرف میزند او که همه فکرش بازی کردن با پدروبه آرامش رسیدن دربغل مهربان پدرچشم به دهان پدردوخته بود.هرکدام بانگرانی ازصبح شدن که مباداصبح شود وپدرما را تنها گذاشته وبه جبهه برود بلاخره هرطورشده بود شب باهمه غصه هایش جایش راباصبح عوض کرد.باطلوع خورشید وصدای قوقولی قوقوی خروس همسایه همه بیدارشدیم.خوب بیاد دارم پدرم درحال خواندن نمازصبح بود.مادرم راصداکردم وبا نگرانی سوال پرسیدم آیا دیشب پدردرموردرفتن به جبهه حرف زد من خواب دیدم یاواقیعت بود؟مادرم درحالیکه موهای مرانوازش میکرد باچشمانی غمگین گفت نه دخترم خواب ندیدی اگرخدا بخواهد امروزساعت 9به جبهه اعزام خواهدشد. منکه کلمه جبهه برایم نامفهوم بود پرسیدم جبهه کجاست آخرچرا پدربه آنجا میرود وما را تنهامیگذارد؟مادرم گفت دخترم ما تنها نیستیم ما خدا را داریم که همیشه مواظب ما است برای اینکه ما وشما بچه هاراحت زندگی کنید وبرای دفاع ازخاک وطنمان ایران پدر و امثال او باید به جبهه بروند چون اگر پدر و امثال او دست روی دست بگذارند لشکرصدام روزبروز به خاک ایران حمله میکنند و تمام سرزمینمان رابه تصرف خود درمیاورند پس رفتن به جبهه ودفاع ازوطنمانوظیفه انسانی هرمسلمان است پدر بعد تمام شدن نمازش کنارما آمد و گفت دخترم حق با مادرت است بخدا قسم اگر برادرهایت کمی بزرگتر بودند آنها را هم برای دفاع سرزمینمان ایران عزیز به جبهه میفرستادم.اما افسوس که آنها کوچکند.با صدای پدرم بچه ها هم بیدارشدند از اینکه پدرهنوز کنارمان بود همه خوشحال بودیم.تااینکه پدر به ساعت روی دیوار نگاه کرد نزدیک ساعت 8صبح بود یواش یواش وسایل های خود را داخل ساک گذاشت بعدش قرآن خواند و خود را آماده رفتن کرد وبعد تک تک مارادرآغوش کشیدوباچشمانی اشک آلود ازما خداحافظی کرد و رفت. چندهفته ازرفتن پدرم گذشت ما دیگربازی نمیکردیم زیرپای تلوزیون بودیم تاخبری ازپدر و جنگ جبهه بشنویم فکر میکردیم که هرلحظه ممکن هست پدر را تلوزیون نشان دهد آخرهیج وقت تا این حد ازپدردورنمانده بودیم تحمل دوریش برایمان خیلی سخت و طاقت فرسا بود وقتی بچه های دیگر را در کنار پدرانشان میدیدیم هرکدام بابهانه های مختلف مادر را کلافه میکردیم طفلک مادرم که خود31سال سن نداشت چه سختیها را تحمل کرد چه شبها و روزها را دورازچشم ما بچه ها گریه ها کرد سعی میکرد هرکدام ازبچه ها را با چیزی آرام کند.خواهربزرگترم چون میتوانست نامه بنویسد هرکدام خواهش میکردیم تا ازطرف هرکدام نامه برای پدربنویسد یا اگر پدرنامه میفرستاد او برای ما و مادر میخواند.چند ماه بعد پدر برای مرخصی آمد ما خیلی خوشحال بودیم بعد چند روز دوباره رفت چندین باراین رفت وآمدها اتفاق افتاد تااینکه یک روزکسی برای ماخبری آورد که پدرم درجبهه تیرخورده وماخیلی ازشنیدن خبرناراحت بودیم تمام فامیل همسایه ها به منزل ما آمده بودند هرکس باحرفی میخواست ما را آرام کند که این خبرصحت ندارد مدتی ازپدرم خبری نشد تمام نامه های ما بی جواب مانده بودند حتی اوهم دیگر برای ما نامه نمی فرستاد بعد از چند هفته پدرم خودش آمد اما دست راستش ازقسمت بازو به شدت زخمی شده بود بخیه خورده بود وباند پیچی شده بود وقتی جریان را ازش پرسیدیم گفت:چیزمهمی نیست گلوله خورده اما الان بهتره.ولی ما میدانستیم که درد داشت اما بخاطر ما که نگران نشیم آن حرف ها را میزد.خوب بیاد دارم شبی درمورد جنگ وچگونه مجروح شدنش با مادرم حرف میزد و از شهیدشدن رزمنده ها حرف میزد هر دو با هم آرام بی صدا اشک میریختند و گریه میکردند.مثل هرشب منتظراخبار ساعت 9بود تاخبری درموردجنگ بشنود که اخبا ردرمورد حمله عراق به خاک شلمچه خبرداد پدرخیلی ناراحت شد گریه کرد و گفت چطورمن درمنزل در حال استراحت باشم درحالیکه برادرهای رزمنده درحال جنگیدنند تا یک وجب ازخاک سرزمینمان دست صدام وصدامیان نیفتدهمین فردا باید راه بیفتم.مادرم گفت اما تو دستت هنوزخوب نشده نمیتوانی تکانش بدی یا چیزی را برداری مهمترازهمه تو الان درمرخصی استعلاجی هستی اما تلاش بازبی فایده بود.شب قبل خواب همه ی ما را دور خود جمع کرد و باچشمان اشک آلود در مورد رشادتها و شجاعتهای رزمندها حرف زد و گفت بچه ها نمیدانم این رفتنم برگشتی دارد یا نه اما اجازه ندهید خون جوانان پایمال بشه شهیدان جانشان را فدا کردند تاشما بچه ها وامثال شما با ارامش زندگی کنید یادتان باشد مرگ باعزت بهتراست اززندگی پراز ننگ.سپس همه ما را درآغوش کشید انگارمیدانست آخرین شبی است که درکنارخانواده بسرمیبرد.هنوزچند روزی از رفتنش نگذشته بود که خبرشهید شدنش را ازطرف پایگاه محل بما دادند طبق گفته های هم سنگریهایش آن بزرگوار وقتی با دستان زخمی پیش بچه ها میرود همه ازدیدنش تعجب میکند که چرا با این وضع دستت باز برگشتی آن شهید بزرگوار فقط در جواب لبخند میزند و میگوید شما بدون من میخواستید صدام را شکست بدهید و به کربلا بروید مگرمن بمیرم که لشکر صدام یک وجب ازخاک سرزمینم را بتواند بگیرد.
آن شهید بزرگوار در سال1365یعنی در43سالگی در شلمچه زیارتگاه فرشته ها و ملائک ها درعملیات کربلای 5به آرزوی قلبیش که شهادت وکشته شدن درراه اسلام و امام بود رسید وغم بی پدری وغصه تنهایی را بما تا آخرین روززندگی هدیه داد.
فرستنده فرزند آن شهید بزرگوار:فریبا گوهری از تالش