فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهید

11 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آن گاه که امام بزرگوارمان در استناد به آیه ی شریفه ی: « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» فرمودند: جنگ برای ما نعمت است،
آن گاه که امام بزرگوارمان در استناد به آیه ی شریفه ی: « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» فرمودند: جنگ برای ما نعمت است، شاید کمتر کسی معنای آن را فهمید. سعی کردم از یکی از آن «فهمیده ها» معنایش را بپرسم. بهتر از «علی عاصمی» ندیدم، او گفت: علتش این است که جنگ، برکات زیادی برای ما داشت. ما قبل از انقلاب و جنگ، هم «زاهدان شب» داشتیم و هم «شیران روز» و بزرگترین برکت جنگ آن بود که برای ما «زاهدان شب و شیران روز» به وجود آورد.

کسانی که علی «علیه السلام» از آن ها به عنوان: «گمنامان زمین و مشهوران آسمان ها» یاد می کند و امام امت، زبان و قلم خود را در توصیف آن ها عاجز و قاصر می داند.
علی، یعنی همان «مورخ جنگ» و «فرمانده ی عارف و سلحشور تخریب»، از گوهرهای ناب این دریا بود که ثنای او را گفتن کار این شکسته بال نیست و شاید نقصی هم محسوب شود. به قول مثنوی : «خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست»، ولی چاره ای نیست، باید گفت تا سوخت و به قول خودش: «برای آن کسی هم که در آتش غم و هجران می سوزد، سوختن حیات است».
با این سرود خوان رزمگاه شیران خدا، در خانه ی همیشگی اش – یعنی جبهه – آشنا شدم. محال به نظر می رسد کسی یک بار با او نشسته باشد و مجذوبش نگردیده باشد. او را به شکل «فرمانده» نمی دیدی و همیشه می گفت: «یک بسیجی که این حرف ها را نداره». همین «بسیجی ساده» که اکنون «پرنده ی خوش آواز بساط قرب الهی» است، در هنگام رزم و در صحنه ی درگیری، چون شیری از شیران خدا، بی مهابا بر دشمن خدا می تاخت، تو گویی در پس این پرده، دریایی مواج و خروشان قرار داشت. فداکاری او در تمام عملیات ها و مخصوصا عملیات بدر، در جریان تثبیت جاده ی خندق و در عملیات والفجر 8 در جریان تثبیت جاده ی فاو – ام القصر و دفع پاتک مخصوص ماهر عبدرالرشید، زبان زد تمام دوستان اوست. آن گاه که در روز روشن و در هنگام درگیری، در مقابل آن همه تانک و خمپاره و تیربار، حماسه های تاریخی بدر را با یاری دوستان دیگرش –خصوصا شیر مرد تخریب، شهید خدامراد زارع – بدون اعتنا به هلیکوپترهای دشمن، آفرید و با وجود آن همه جراحات، حاضر به ترک منطقه نبود، خود را سرزنش می کردم و غبطه می خوردم که چگونه «این ها ره صد ساله را یک شبه پیمودند» و ما …
او دست از مادیات برداشته و در «پیشگاه عظمت حق و مقام جمع الجمع، به شهود و حضور رسیده بود» و در اتاق کوچکش، شب و روز را در فکر جبهه می گذراند که اختراعات و ابتکارات او پس از جنگ، بایستی معرفی شود. در عین حالی که این بسیجی کاشمری، برای دوره ی فرماندهی عالی سپاه، کلاس گذاشت و آن دوره دیده ی آمریکا را در درس می داد، تعبدی عجیب نسبت به احکام شرعی و روحانیت داشت. یک بار که صحبت از شهادت شد، متواضعانه سری تکان داد و گفت: « … این فقاهت است که خط سرخ شهادت را مشخص می کنند.»
علی، این خنیاگر عشق و ایثار که همیشه در شوق شهادت می زیست، هیچ گاه سخن از لقاء الله نمی گفت، چون اعتقاد داشت: «شهادت، وظیفه ی ماست و کار مهمی نکرده ایم». ولی در این اواخر، بارها خبر از شهادت خود می داد. در آخرین سفری که به کاشمر رفت، جای قبرش را مشخص کرد و گفت که چه دعایی روی آن بنویسید.
مرتب تاکید می کرد: «می خواهم تجربیاتم را به شما انتقال بدهم.» وقتی می گفتیم : «چرا؟» می گفت: «برای این که بعد از من از آنها استفاده کنید.» حتی تسبیحی گرفت تا به یادگار بر قبرش بگذارند، با دوستان و خانواده، سخن ها گفت تا آنها را برای تحمل درد فراق، آماده کند و یک روز قبل از شهادت، وقتی نوار: «دستغیب صد پاره شد دیگر نمی آید» را گوش می داد، غصه می خورد و می گفت: « پس چرا من صد پاره نمی شوم…»
آری، او در آتش عشق می سوخت و بالاخره همان طور که آرزو می کرد، با بدنی صد پاره به دیار محبوب شتافت…
و السلام علی الشهدا و علیه یوم ولد و یوم یبعث حیا

۱-
قبل از انقلاب، علی با یکی از دوستانش با موتور در شهر تردد می کردند و اعلامیه پخش می کردند و به خاطر این که لباس مبدل می پوشیدند، مأموران او را شناسایی نمی کردند. اگرچه یکی دوبار کارهای او لو رفت و از طرف شهربانی مرا احضار کردند ولی ما اعتنایی نمی کردیم.
در آن سال ها «آیت الله مشکینی» و «آیت الله ربانی شیرازی» هم به کاشمر تبعید شده بودند که در خدمت آن ها هم بودیم و به خاطر این که ماشین خود را در اختیار ایشان گذاشته بودیم، باز به شهربانی احضار شدیم.
راوی : پدر شهید

۲-
خیلی احترام پدر و مادر را داشت، هر کلمه ای که می گفتند او اجرا می کرد؛ بس که مظلوم و نجیب بود، احترام زیادی را هم به خود جلب می کرد.
راوی: خواهر شهید

۳-
در ستاد جنگ های نامنظم، از میان مردمی که به نیروهای کاردان و با کیفیت این ستاد می پیوستند، جوانی فعال، خوش رو و خوش بیان، بیشتر از دیگران توجهم را به خود جلب کرد. این جوان که «علی عاصمی» نام داشت، اعزامی از کاشمر بود.
تعدادی از ما دانشجو و برخی معلم بودند. اگر شبی از شب ها حالت رکود در سنگرها و جبهه به وجود می آمد، بچه ها با آن شور و شوق زیاد، آن رکود و خستگی را از بین می بردند. با برادر عاصمی و بچه های آن جا قرار گذاشتیم که هر روز یکی از ما گشت بدهد و دشمن را از نزدیک شناسایی کند، مین بگذاریم و کارهای اصولی دیگر برای نابودی دشمن انجام دهیم.
راوی : عباس سقایی – همرزم

۴-
اولین باری که پسرم علیرضا به جبهه رفت، حدود سه ماه نیامد. هر چه تلفن می زدیم یا نامه می نوشتیم، می گفت: «من برای چه به کاشمر بیایم؟ وجود من این جا لازم است.» خدا رحمت کند پدربزرگش، گفت: «آیا او دلش برای پدر و مادرش تنگ نشده است؟ من به جبهه می روم تا او را بیاورم.» ایشان، با وجود این که پیرمرد بودند، به اهواز رفتند و علیرضا را به کاشمر آوردند. علیرضا، با گرفتن رضایت از ما، پس از یک هفته دوباره عازم جبهه شد. البته علیرضا می گفت:«اگر شما رضایت می دهید، به جبهه می روم و گرنه این جا می مانم.» ولی به هر طریقی بود، رضایت ما را جلب کرد.

 نظر دهید »

زندگی نامه

11 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهيد موسي كلانتري در سال 1327 در مرند تولد يافت ، وي تحصيلات ابتدايي و مقداري از متوسطه را در همان شهر به پايان رسانيد و ديپلم خود را از دبيرستان خوارزمي تهران گرفت وي در سال 1345 وارد دانشگاه پلي تكنيك تهران شد و به اخذ درجه فوق ليسانس در رشته راه و ساختمان نائل گشت
شهيد موسي كلانتري در سال 1327 در مرند تولد يافت ، وي تحصيلات ابتدايي و مقداري از متوسطه را در همان شهر به پايان رسانيد و ديپلم خود را از دبيرستان خوارزمي تهران گرفت وي در سال 1345 وارد دانشگاه پلي تكنيك تهران شد و به اخذ درجه فوق ليسانس در رشته راه و ساختمان نائل گشت

شهيد كلانتري كه در دوران دانشجويي از اعضاي فعال انجمن اسلامي بود ، پس از انجام خدمت سربازي در كارگاههاي راهسازي در شهرهاي مختلف به كار مشغول شد و سپس با گسترش مبارزات مردم در سال 1357 به قيام فراگير مردمي پيوست پس از پيروزي انقلاب به عنوان پاسدار كميته به حراست از انقلاب اسلامي پرداخت

مهندس موسي كلانتري پس از چندي به اتفاق عده اي از دوستان خود كه پس از انقلاب در مسجد الجواد با آنها آشنا شده بود به وزارت راه و ترابري مراجعه كرده و جهت فعال كردن اداره راه خوزستان به آن منطقه رفت از آن پس نيز چندي به استان آذربايجان غربي براي اداره و به انجام رسانيدن راه اروميه اعزام شد

شهيد كلانتري سپس از سوي شوراي انقلاب به سمت وزير راه و ترابري منصوب شد و پس از تشكيل دولت شهيد رجايي تا هنگام شهادت همچنان در اين سمت به انجام وظيفه و خدمت به مردم ادامه داد

وي در طول مدت وزارت خدمات شاياني در جهت گسترش راهسازي و پل سازي و غيره كرد و بيشترين همّ خود را در جهت گسترش راه هاي روستايي به كار برد در اين مدت صدها روستا براي نخستين بار به شهرها و روستاهاي همجوار خود پيوند يافت و صدها كيلومتر راه خطرناك كوهستاني تعريض شد هنگامي كه در پانزدهم شهريور 59 شهيد كلانتري اعلام كرد 12 هزار كيلومتر راه روستايي امسال ساخته مي شود شايد هيچ كس باور نمي كرد كه ظرف 6 ماه مي توان به چنين كار بزرگ و طاقت فرسايي كه تازه خود بخشي از فعاليتهاي عمراني است دست يافت

از ديگر كارهاي شهيد كلانتري به اتمام رساندن اتوبان قم ـ تهران بود و همچنين در زمينه راههاي دريايي يكي از طرحهاي عمده كه در زمان آن شهيد مورد اجرا قرار گرفت احداث يك راه 300 كيلومتري بود كه با عبور از درياچه اروميه آذربايجان شرقي و غربي را به هم پيوند مي داد

سرانجام اين شهيد سخت كوش در فاجعه هفتم تير ماه 1360 به دست منافقان امريكايي به درجه شهادت نائل گشت

 

 نظر دهید »

زندگی نامه

11 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

محمد جواد تند گويان در روز دوشنبه 26 خرداد ماه 1329 در خاني آباد تهران ديده به جهان گشود تحصيلات مقدماتي و علوم قرآني را نزد پدر فرا گرفت و سپس وارد مدرسه شد ، دوره‌هاي ابتدايي و دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت پس از دريافت ديپلم رياضي و عبور از سد كنكور ، به دانشكده نفت آبادان راه يافت وي در طول دوران تحصيل در اين دانشكده ، فعاليتهاي سياسي مذهبيش را گسترش داد از جمله انجمن اسلامي آن‌جا را كه بيشتربه صورت مخفيانه فعاليت مي‌كرد فعال تر كرد پس از دريافت مدرك كارشناسي ، به خدمت سربازي اعزام شد بعد از پايان دورة آموزشي ، در پالايشگاه تهران مشغول خدمت شد
محمد جواد تند گويان در روز دوشنبه 26 خرداد ماه 1329 در خاني آباد تهران ديده به جهان گشود تحصيلات مقدماتي و علوم قرآني را نزد پدر فرا گرفت و سپس وارد مدرسه شد ، دوره‌هاي ابتدايي و دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت پس از دريافت ديپلم رياضي و عبور از سد كنكور ، به دانشكده نفت آبادان راه يافت

وي در طول دوران تحصيل در اين دانشكده ، فعاليتهاي سياسي مذهبيش را گسترش داد از جمله انجمن اسلامي آن‌جا را كه بيشتربه صورت مخفيانه فعاليت مي‌كرد فعال تر كرد پس از دريافت مدرك كارشناسي ، به خدمت سربازي اعزام شد بعد از پايان دورة آموزشي ، در پالايشگاه تهران مشغول خدمت شد

در همين ايام طي مسافرتي به دانشكده آبادان ، توسط ساواك دستگير و به يك سال زندان محكوم گرديد

پس از آزادي از زندان ، در آبادان 1353 و اتمام خدمت وظيفه ، ابتدا در

شركت بوتان و سپس در كارخانه پارس توشيبا مشغول كار شد

تندگويان پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، به مديريت كارخانه پارس توشيبا برگزيده شده اما پس از چندي يعني در آذرماه 1358 به وزارت نفت رفت در تيرماه 1359 به سرپرستي مناطق نفت خيز انتخاب شد سپس در كابينة شهيد رجايي ، به وزارت نفت منصوب گرديد در آبان ماه همان سال 1359 در طي سفري به منطقة جنوب ، به اسارت نيروهاي عراقي در آمد و پس از يازده سال تحمل شكنجه و آزار و اذيت ، سرانجام به فوز عظيم شهادت در راه اسلام و قرآن رسيد پيكر پاكش در سال 1370 به وطن بازگشت و در بهشت زهرا ، قطعة 72 تن به خاك سپرده شد

 نظر دهید »

زندگی نامه

11 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهيد جواد فكوري مشاور جانشين رئيس ستاد مشترك ارتش شهيد سرتيپ جواد فكوري در سال 1317 در تبريز به دنيا آمد و پس از اتمام تحصيلات متوسطه وارد دانشكده خلباني شد و اين دوره را به موفقيت به پايان رساند او همچنين دوره هاي تكميلي خلباني مقدماتي مديريت خلباني اف 4 ، فرماندهي گردان هوايي و فرماندهي ستاد را با موفقيت طي كرد
شهيد جواد فكوري مشاور جانشين رئيس ستاد مشترك ارتش

شهيد سرتيپ جواد فكوري در سال 1317 در تبريز به دنيا آمد و پس از اتمام تحصيلات متوسطه وارد دانشكده خلباني شد و اين دوره را به موفقيت به پايان رساند او همچنين دوره هاي تكميلي خلباني مقدماتي مديريت خلباني اف 4 ، فرماندهي گردان هوايي و فرماندهي ستاد را با موفقيت طي كرد

شهيد جواد فكوري فردي واقعاً مسلمان و دلسوز به حال انقلاب اسلامي و نيروي هوايي جمهوري اسلامي بود اين شهيد خدمت خوب و صادقانه اي را در نيروي هوايي شروع كرد و به علت عهده دار بودن دو شغل مهم و حساس ناچاراً در هفته سه روز در نيروي هوايي بود و سه روز ديگر در وزارت دفاع

يكي از كارهاي گرانقدر ايشان همان فرستادن 140 هواپيماي جنگنده به سوي خاك عراق پس از اولين حمله هوايي ناگهاني مزدوران بعث بود شهيد فكوري به عنوان فرمانده يك نيرو جهت منسجم و هماهنگ كردن نيروها بسيار تلاش مي كرد

سرهنگ فكوري در تمام دوران خدمتش در ارتش به عنوان فردي مذهبي و قاطع شناخته مي شد و به همين علت پس از پيروزي انقلاب اسلامي مسئوليت پست هاي زيرا را به عهده داشت فرماندهي پشتيباني پايگاه دوم شكاري ـ فرماندهي پايگاه دوم شكاري ـ فرمانده پايگاه يكم شكاري ـ معاون عملياتي نيروي هوايي و فرماندهي نيروي هوايي

همچنين شهيد فكوري پس از تشكيل كابينه شهيد رجايي با حفظ سمت به عنوان وزير دفاع برگزيده شد و پس از اين كه سرهنگ معين پور به فرماندهي نيروي هوايي گمارده شد ايشان شهيد فكوري مورد تشويق قرار گرفت و به سمت مشاور جانشيني رئيس ستاد مشترك ارتش انتخاب شد و سرانجام موقعي كه با سرداران ديگر اسلام از جنوب به تهران بر مي گشت بر اثر سانحه هوايي همراه با ديگر عزيزان به خيل شهدا پيوست

يادشان گرامي و راهشان پر رهرو باد

 نظر دهید »

خدا در 22 کیلومتری عمق زمین

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ج: همانطور که گفتیم نیروی دشمن به استعداد سه تیپ زرهی و یک تیپ مکانیزه و حدود سه تیپ پیاده، یعنی بیش از دو لشکر بود و این را دشمن بداند و مایه ذلت او بشود که نیروهای اسلام که در روز هشتم آذرماه در پایان ماه محرم به او حمله کردند از سپاه پاسداران سه تیپ پیاده در این حمله شرکت داشتند که این سه تیپ پیاده را بعضی از یگان‌های زرهی ارتش جمهوری اسلامی پشتیبانی می‌کردند و یگانهایی از لشکر 16 بود. آمار تلفات نفری دشمن، آن تعدادی که توسط برادران به خاک سپرده شده است حدود دو هزار نفر بود که فقط در شمال رود کرخه حدود 1200 نفر کشته شدند که تعدادی از کشته‌ها در منطقه خودش ماند و تعداد زیادی از مزدوران عراقی به طرف منطقه باتلاقی هورالعظیم فرار کردند که نه خود دشمن از آنها خبری دارد و نه ما. اسرای آنها حدود 600 نفر گزارش شده و آمار تانک و نفربر منهدم شده در محور شمال و جنوب کرخه حدود 160 دستگاه بود حدود 80 دستگاه تانک سالم تاکنون نیز به غنیمت گرفته شده و تخلیه گردیده است و هنوز تعدادی از آنها در مناطق باقی است که بایستی تخلیه شوند.

همچنین حدود 20 قبضه توپ 130 و 152 میلیمتری از دشمن به غنیمت گرفته شده است ضمنا تعداد زیادی ضد‌هوایی و بیش از چهارصد دستگاه خودرو دشمن به غنیمت گرفته شده و یا منهدم گردیده است لازم به یادآوری است که در این حمله حدود صد دستگاه لودر و بلد‌وزر و وسایل دیگر مهندسی دشمن به غنیمت گرفته شد.

لشگر شش نیروی دشمن از قوی‌ترین لشگر‌های عراق بود و به آن زیاد می‌بالیدند که با این حمله حدود 60 درصد آن آسیب دیده و تیپ 26 زرهی و تیپ 25 مکانیزه آن لشکر به کلی منهدم شد. و از پرسنل و تجهیزات آن هیچ کدام موفق به فرار نشدند. این خساراتی بود که دشمن دید.

در طول این عملیات حدود 12 فروند هواپیما از انواع میگ و سوخو و میراژ سقوط کرد که 10 عدد آنها توسط خلبانان شجاع نیروی هوایی ما و 2 عدد دیگر توسط پدافند‌های زمین به هوا ساقط شدند و سه نفر از خلبانهای آن تا آنجائی‌که من اطلاع دارم نیز دستگیر شده‌اند. ضمنا چهار هلیکوپتر دشمن در تنگه چذابه توسط موشکهای تاو برادران سقوط کرده است.

لازم به یادآوری است که در حدود 15 روز قبل از عملیات و 10 روز بعد از عملیات، دشمن تمام منطقه غرب سوسنگرد و الله‌اکبر را بمباران کرده ولی به لطف خدا تلفات نظامی ما از نظر نفر و تجهیزات در حد صفر بود یعنی ما دو مورد تلفات داشتیم یکی در شهر بستان بود که تعدادی در حدود 30 نفر از مردم عشایر و عرب ما شهید شدند و مورد دومش در شهر حمیدیه بود که بیست نفر شهید شدند. ولی از نظر افراد نظامی و وسایل نظامی، یک وسیله و یا یک نفر مورد اصابت بمباران هوایی دشمن قرار نگرفته است. و این لطف خداوند است که به وضوح در جبهه‌ها می‌بینیم.

آمار شهدای ما با توجه به گستردگی آن بسیار بسیار کم بود یعنی ما وقتی طرحی را به نام طریق‌القدس می‌ریختیم آمار شهدایمان را با توجه به گستردگی عملیات بسیار بیش از این در نظر می‌گرفتیم که این تعداد ضمن ارزش غیر تصور تک تک آنها، به لطف خدا خیلی کم بود. زخمی‌های ما اکثرا سطحی بودند که بعضی از آنها مجددا به جبهه برگشتند و این را هم مردم خودمان بدانند که خوشحال بشوند و هم دشمن بداند که زبون و بیچاره‌تر بشود که از وسائل زرهی ما هیچ کدام منهدم نشد. والحمد‌الله ارتش روز بروز هم در حال بازسازی است و توان و قدرت رزمی آن بالا می‌رود.

علت بمباران هواپیماهای دشمن

س: مردم منطقه از پدافند هوائی و ضعف آن صحبت می‌کردند شما این ضعف را در چه می‌بینید؟

ج: ما پدافند ضدهوائی از نوع 23 میلیمتری و 57 که بیشتر از خود عراق به غنیمت گرفته شده و آن چهار لوله‌ها تعداد زیادی داریم اما چرا هواپیماهای دشمن توسط این پدافند‌های ضعیف سقوط نمی‌کنند. به این دلیل است که آنها در فاصله بسیار بالائی پرواز می‌کنند و برد این گلوله‌ها به آن نمی‌رسد یعنی هواپیماهای دشمن هیچگونه هدف مشخصی را دنبال نمی‌کنند در یک منطقه می‌آیند مثلا در منطقه عمومی بستان و هویزه و از فاصله زیاد بمبهای خود را پائین می‌ریزند این است که پدافند‌ها بردشان به آن نمی‌رسد و موشک‌های زمین به هوای قوی باید آنها را دنبال کند مانند سام 6 و هاگ، که البته اگر به پایگاه‌های شکاری ما نزدیک بشوند صد در صد مورد اصابت این موشکها قرار می‌گیرند و خود موشکهای فانتوم هم به راحتی آنها را مورد هدف قرار می‌دهند و لذا دشمن از فاصله بالا می‌آید و بی‌هدف بمبهای خود را می‌ریزد. در حال حاضر سپاه به سلاح‌های پدافند ساده تجهیز است و بسیج هم کنار سپاه می‌جنگد و ما در منطقه تعداد زیادی پدافند داریم و اگر دشمن بخواهد هدف را بزند صد در صد مورد اصابت ما قرار می‌گیرد.

امید‌های دشمن

س: به نظر شما امیدهای فعلی دشمن در منطقه چیست و چه طرح‌هایی برای آینده دارد؟

ج: یک امید پوچی که دشمن دارد بیشتر به نظر من به ضدانقلابی است که آن هم در خارج سر و صدا دارد و نه در داخل ایران، یعنی همین ضد انقلاب که بعضی از مراکزش خارج است مانند مجاهدین خلق که سر و صدا و تبلیغات زیاد می‌کند و آن امیدی که صدام به منافقین خلق دارد بیش از آن امیدی است که به سربازان خودش دارد و آن تحلیل‌های پر از توهم و سطحی که با بینش طاغوتی خودشان نتیجه‌گیری می‌کنند که مثلا ما تا یک زمان محدودی می‌توانیم با ضدانقلاب بجنگیم. در حالی که باید بدانند از زمانی که ضدانقلاب داخلی دست به ترور مسئولین کشور ما زد انسجام دولت و ملت بیشتر شد و الان دشمن شاید به این نتیجه برسد و رسیده باشد که امیدش پوچ بوده و هست.

یکی دیگر از دلائل ماندن دشمن یا مقاومت بیهوده‌ای که به خرج می‌دهد به خاطر غروری است که صدام دارد. اگر ما در تاریخ مطالعه کنیم می‌بینیم که هیتلر وقتی می‌خواست به کشوری مثل چکسلواکی حمله کند با 36 لشکر حمله می‌کرد. 36 لشگر، یک امر شوخی نیست و چیزی در حدود 500 هزار نفر نیروی سازمان یافته مسلح است.

تازه وقتی می‌خواه با این نیرو حمله کند می‌گوید من نگرانم و ممکن است از جناح راست مورد تهدید قرار بگیرم الان جنگ ما با عراق، جنگی در حد 15_16 لشگر است. صدام و یا فرماندهان دیکتاتوری مثل هیتلر برایشان تلفات نفر و تجهیزات مهم نیست ما می‌بینیم که در هر پاتک و ضدحمله‌ای که بعد از فتح ما صورت می‌گیرد چیزی به جز تلفات عاید دشمن نمی‌شود یعنی ما یک حمله به آن می‌کنیم مقدار زیادی از نیروهایش منهدم می‌شود، دوباره روی همان مواضع تصرف شده می‌ایستیم و منتظر می‌شویم که‌ حمله‌های کند و شاید نصف نیرویی که در کل حمله از دست داده، در ضد حمله‌هایی بود که انجام داد. در همین حمله اخیر سه ضدحمله در شمال رودخانه نیسان زد که در یکی از ضد حمله‌هایش تیپ 6 او بود که تقریبا 50 درصد استعداد‌ش را از دست داد و یک قدم پیش‌روی نکرد. ضدحمله‌ای که دو شب بعد زد تیپ 12 زرهی لشکر 3 بود که تقریبا یک گردان تانک کامل و دو گردان کماندو آن کاملا منهدم شد.

من نظرم این است که اگر فرماندهان ارتش عراق فرصتی پیدا کنند و بنشینند تحلیل کنند، می‌بینند که با وجود اینکه از صد در صد نیروهای خود استفاده و حمله کرده است آن هم حمله احمقانه‌ای که ابرقدرتها صدام را اغوایش کرده بودند و به داخل مملکت ما آمد به جز یکی دو تا از شهرهای نوار مرزی و مقداری منطقه رمل و تپه های شنی چیزی به دستش نیامده است و الان در طول 8 ماه است که ما مدام به او حمله می‌کنیم و در تمامی حملاتمان موفق می‌شویم و آنها دست به هر ابتکاری زده نتوانسته‌اند از حملات ما جلوگیری کند. ما وقتی به سنگرهای دشمن می‌رسیم و به مناطق آزاد شده می‌رسیم با یک بررسی خیلی کوتاه می‌فهمیم که تمامی اعمالی که در زمینه نظامی در این زمین اشغالی از ظرف دشمن انجام شده تماما مبنای دفاعی دارند از میدان‌های وسیع مین گرفته تا سنگرهای مستحکم و خاک‌ریز‌های متوالی و احتیاط‌های رده و رده‌ای که تا عمق خود به کار می‌گیرند تماما حاکی از این است که در فکر حفظ این منطقه بوده‌اند و می‌بینید و دیدند که در مناطق آبادان، کرخه کور، بستان و در دارخوئین، برادران شجاع ما از تمامی این موانع و استحکامات نظامی عبور می‌کنند و آنها را شکست می‌دهند اگر تحلیل بکنند شاید ذره‌ای امیدوار نباشند و دشمن بداند که ما هدفمان بیرون راندن ارتش عراق از سرزمینمان تا پاشیده‌ شدن و سرنگونی نظام بعث می‌باشد. و هرگز این همه ظلم و ستم و تلفاتی که از مردم محروم و غیرنظامی ما در شهرهای آبادان، خرمشهر، هویزه، سوسنگرد و دزفول شد را نمی‌بخشیم و از خدا طلب یاری می‌کنیم که دشمن را تا نفر آخر از بین ببریم.

تقسیم غنائم

س: نظر شما راجع به غنایمی که از بعثیون عراق گرفته شده چیست؟

ج: نظر من، شخصا نه ارگانی، این است که غنائمی مانند توپ و تانک، به برادران ارتش جمهوری اسلامی داده شود و اما آن غنائم سبک از خمپاره گرفته تا تفنگ 106 میلیمتری و تیربار و کلاشینکف و آرپی‌جی 7 و بعضی از خودروهایی که ما لازم داریم آنها به سپاه برسد و دعوایی سر غنائم به آن صورتی که پخش شده نیست غنائم مهندسی هم طی طرحی که داده‌ایم بایستی بین مهندسی ارتش و جهاد و سپاه تقسیم شود که برای عملیات بعدی به کار گرفته شود.

گردانهای زرهی و آموزش سلاح سنگین در سپاه

س: در مورد گردان‌ زرهی سپاه، و آموزش سلاح سنگین، با توجه به تاکیدات موکد آیت‌الله منتظری به برادران سپاه پاسداران تاکنون چه اقداماتی انجام شده است؟

ج: در این عملیات (طریق‌القدس) سپاه پاسداران برای اولین بار دست به تشکیل یک گردان زرهی و یک گردان مکانیزه زد که پیش روی خیلی چشمگیری داشتند و اگر فرصتی به ما دست دهد که این گردانها را گسترش دهیم و در حد تیپ و لشگر برسانیم این مایه خوش بختی است. فعلا بعد از حمله آبادان و با غنائمی که از ارتش عراق به دست آمد برای اولین بار گردانهای زرهی سپاه وارد عمل شدند و این امر به سادگی امکان‌پذیر است مخصوصا با آن شور و شوقی که برادران پاسدار دارند که آموزش تانک و وسائل زرهی را خیلی سریع فرا می‌گیرند و می‌توانند از همین سلاح‌های غنیمتی که ما در حمله آبادان و بستان حدود 200 دستگاه تانک از دشمن به غنیمت گرفتیم می‌توانیم یک لشگر زرهی را به آسانی تدارک ببینیم که البته این امر نبایستی هیچگونه سوء تعبیری در مورد تضعیف ارتش باشد چرا که همه تلاش و کوشش ما این است که ارتش بازسازی و تقویت شود.

نقش جهاد سازندگی

س: چه ارگانهایی در این حمله شرکت داشتند و هماهنگی آنها به چه صورت بود؟

ج: مهمترین ارگانی که در این فتح‌ها دوش به دوش برادران سپاه، بسیج و ارتش جمهوری اسلامی همکاری می‌کند ارگان جهاد سازندگی است که از امکانات مهندسی آن به نحو احسن استفاده می‌شود و دوش به دوش برادران پاسدار در خطوط مقدم جبهه هر جا که لازم باشد کار می‌کنند که جدا ما از تمامی برادران کمال تشکر و سپاسگزاری را داریم و امیدواریم که ما را با توجه به اینکه الان امکاناتشان با این غنائمی که از ارتش مزدور عراق گرفته شده بالا رفته، در آینده بیشتر یاری کنند و ما همیشه شاهد بودیم که این برادران تا چه حد زحمات طاقت‌فرسا می‌کشند در تمامی درگیری‌ها شهید و زخمی داده‌اند و خون این برادران با خون برادران سپاه و ارتش آمیخته شده است. ما کمال تشکر را از ارگان جهاد سازندگی داریم.

نقش چشمگیر ارتش

تشکر دیگر من از برادران ارتش است مخصوصا از پشتیبانی لشگر دلیر 16 زرهی و مخصوصا از فرمانده این لشکر به نام جناب سرهنگ سیروس لطفی که جدا شعور فوق‌العاده نظامی ایشان را در تمامی جبهه‌های جنوب به وضوح می‌بینیم و یکی از برادران نادر و فعال ارتش جمهوری اسلامی است برادری فوق‌العاده کاردان، لایق و ماهر در مسائل نظامی، خداوند ایشان را و تمامی برادران پرسنل این لشکر را حفظ کند و تشکر دیگری از لشکر 92 زرهی خوزستان داریم مخصوصا از فرمانده آن لشکر جناب سرهنگ نیاکی که فوق العاده مرد آزموده و مجربی در امور نظامی هستند و البته در این حمله بعضی از یگان‌های این دو لشکر با ما همکاری می‌کردند.

پیام به مردم

س: در پایان اگر سخنی در مورد کمک‌های غیبی خداوند و همچنین پیامی به مردم دارید بفرمائید.

ج: لطف خداوند همه جا نصیب ما شده و ما هرجا که نیرو کم بیاوریم و هر جا که قدرت زرهی ما کم باشد هرجا که آتش توپخانه ما کم باشد ما به وضوح دیدیم که خدا کمکمان کرده است و عینا دیده می‌شود برادرانی که در شب حمله می‌خواستند در عملیات شرکت کنند بعد از نمازشان می‌گفتند ما به وضوح خدا، پیامبر و ائمه و امام زمان را کنار خودمان می‌دیدیم اما این کمک‌های غیبی خداوند را با آن هدایت‌های خاص خودش که وقتی در زمینی به عمق 22 کیلومتر پیش روی صورت می‌گیرد این برادران را غیر از خدا کس دیگری هدایت نکرده است.

اما پیامی که برای مردم دارم این است که اگر کمک مردم نباشد ما آن توان لازم و نیروی لازمی که برای بیرون راندن دشمن احتیاج داریم نخواهیم داشت پیام من به مردم این است که باز هم ما را کمک کندن و ما بی‌اندازه از کمک های مادی و معنوی و مخصوصا از کمک های انسانی ایشان کمال تشکر را داریم. مردم باید آمادگی شهادت فرزندانشان را داشته باشند تا ما با دشمن ظالم، منافق و کافر بجنگیم و آن را از سرزمین اسلامی خودمان بیرون کنیم. جنگ تلفات و شهید دارد جنگ زخمی دارد و همیشه اسلام در مراحل و زمان‌ها احتیاج به خون دادن دارد و در این مرحله از زمان نیز ما باید به خاطر اسلام و به خاطر از هم پاشیدن نظام کفر شهید بدهیم تا بتوانیم پیروز شویم.

انشاءالله

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدن صلوات

 نظر دهید »

شام مخصوص شهادت چه بود؟

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اکثر افراد آماده شهادت بودند. شامی هم که دادند نشانه رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمی‌دانستیم کجا می‌رویم اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصه‌ای نداشتیم.
با شروع جنگ تحمیلی از جای جای کشور ایران مردم بهترین فرزندانشان را راهی جنگ می کردند تا دست طمع کار دشمن را از آب و خاکشان کوتاه کنند. یکی از شهرهایی که جوانانش در جبهه خوش درخشیدند بچه های میگون بودند.
زمستان سال 62 به عنوان مربی امور تربیتی و به صورت حق التدریس در مدرسه شهید زمانی فشم مشغول به کار شدم. هنوز به کارم خوب نچسبیده بودم که یکی از شبهای زمستان همان سال از اخبار تلویزیون شنیدم که جبهه ها احتیاج به نیرو دارد.

از دفتر نخست وزیری اطلاع داده شد، نیروهای کارمند می توانند به جبهه اعزام شوند و از همان جبهه به صورت نامه نگاری از محل کار خود مرخصی بگیرند. در همان زمان نیروهایی از بخش رودبار قصران و لواسان به فرماندهی برادر سید خلیل میراسماعیلی آماده اعزام بودند. من به همراه تعدادی از بچه های محل بدون اجازه از سرپرست وقت آموزش و پرورش بخش رودبارقصران جناب آقای اسکویی آماده اعزام شدم.

در تاریخ 24/11/62 از خانواده خداحافظی و شب را در بسیج محل حضور داشتیم. بچه های میگون عبارت بودند از: چراغعلی ایوبی- عبدالعلی ایوبی- غلامحسین ایوبی- شهید ولی اله ایوبی-جهان بخش ایوبی- فرخ سلیمان مهر- فرهنگ حیدری- احد کیارستمی-سیدجلیل میراسماعیلی- مهدی سلیمان میگونی– سیدعلی میراسماعیلی- هوشمندلواسانی-احمدسلیمانی- سید کمال میرمحمدی- حاج اکبرایوبی- ماشاءاله کیارستمی- حاج محمد بهرامی و کاظم سالارکیا.

 

*اولین روزی که به پادگان دو کوهه رسیدیم

 

کاظم سالارکیا از اولین ساعات حرکت می‌گفت، نمی دانم بیایم یا نیایم. این بیایم یا نیایم تا آخرین روز جبهه ادامه داشت. یکی از سوژه‌های خنده بچه‌ها شده بود. پدر او جناب آقاجان سالارکیا هم از دلاکان قدیم میگون بود.(در گذشته کشیدن دندان، ختنه بچه ها و سلمانی) از جمله کارهای او بود.

برای کشیدن دندان‌های فاسد از وسیله‌ای به نام«کلبتین» استفاده می‌کرد. ما هم برای همین منظور اسم گروه خودمان را کلبتین گذاشته بودیم. یعنی می‌رویم تا فساد را از جامعه پاک کنیم. تصویری از یک گاز انبر به شکل کلبتین را پشت لباس رزم خود کشیدم. دست به نقاشی من هم بد نبود. بچه ها یک به یک به نوبت می ایستادند تا تصویری از کلبتین پشت لباس آنها بکشم. وقتی می‌خواستیم بچه‌ها را جمع و جور کنیم، می‌گفتیم گروه کلبتین به خط، و همه جمع می شدند. البته این هم نوعی از شور و نشاط و شادی ما بود. در تمام طول و عرض جبهه ما می‌خندیدیم. نمی‌دانم از زمانی که جنگ تمام شد ما تبدار شدیم، و دیگر خنده بر لب‌های من جاری نشد. اگر چه می‌بایست برعکس می‌شد.

 

*منطقه عملیاتی جفیر

 

خدایش بیامرزد شهید ولی‌الله ایوبی کمتر در جمع ما بود. ایشان به خاطر رفاقت ویژه‌ای که با برادر سید خلیل میراسماعیلی داشت بیشتر با او بود. بیشتر اوقات در چادر فرماندهی به سر می‌برد و گه گاهی هم به جمع ما می پیوست.

ما در تاریخ 25/11/62 به سپاه ناحیه شمال تهران رفتیم. برای سازماندهی یک روز در آنجا معطل شدیم. پس از اتمام کار به جبهه اعزام شدیم. این اعزام با اعزام‌های قبلی من متفاوت بود. دراین اعزام بیشتر بچه ها آشنا بودند و احساس غریبی نمی کردم.

 

*محوطه سپاه ناحیه شمال تهران قبل از اعزام

 

در تاریخ 26/11/62 به دزفول رسیدیم. ما را در منطقه‌ای پشت سد دز بردند. حدود 10 روزی در آنجا آموزش دیدیم. سخت ترین آموزش ما روز آخر بود. از صبح ما را پیاده به سمت سد دز حرکت دادند. ظهر به سد دز رسیدیم. در آنجا نماز و ناهار و استراحت و دوباره پیاده به موضع خودمان برگشتیم. نرسیده به موضع هوا تاریک شده بود.

در همین موقع با آن همه خستگی شروع به تیراندازی و رزم و خشم شب کردند. اگر چه خسته بودیم، اما برای ما لذت بخش بود. صدای فرماندهان بود که سکوت شب را می‌شکست. صدای گلوله‌های مشقی، سینه خیز و دویدن و سنگر گرفتن. برخی هم تنبیه می‌شدند و مجبور بودند مسافتی را کلاغ پر بروند.

بالاخره یکی دو ساعتی چنین وضعی داشتیم و آزاد شدیم. وقتی به موضع رسیدیم عضله های پای ما درد گرفته بود. اگر از پشت به زمین نمی خوابیدیم و پاهایمان را به هوا نمی بردیم و چند تا دوچرخه نمی‌زدیم توان حرکت نداشتیم. نماز خواندیم و شام صرف شد و به خواب رفتیم. فردای همان شب به ما چلو مرغ دادند. بچه ها می گفتند که این شام، شام شهادت است. بعضی ها به یکدیگر تبریک می‌گفتند.

اکثر افراد آماده شهادت بودند. چلو مرغ هم نشانه رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمی دانستیم به کجا می رویم. اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصه ای نداشتیم. اگر چه بچه ها شهید و مجروح می شدند، برای ما یک سعادت بود. از اینکه آنها شهید می شدند تبریک می گفتیم. خودمان را که لیاقت شهادت نداشتیم سرافکنده و بیشتر به بادمجان بم تشبیه می کردیم.

 

*موضعی نزدیکی سد دز در دزفول

 

در سازماندهی من تک تیرانداز بودم. بعضی از بچه ها آرپیچی زن شدند. آرپیچی زن‌ها یک همراه هم داشتند که هنگام شلیک از پشت به آنها کمک می کرد. بعد از چند ساعتی مارا به منطقه ای بردند که بعدها متوجه شدیم جُفیر است. جفیر خط مقدم نبود اما برای خط مقدم از اینجا نیرو سازماندهی و اعزام می شد. حدود یک ماه در جفیر بودیم.

عید سال 63 هم در آن محل بودیم. روزها هنگام غروب هواپیماهای عراقی با فاصله ی کم از روی سر ما پرواز می کردند. بعضی وقت‌ها هم هنگام پرواز شروع به تیراندازی می کردند. ما هم با دیدن هواپیماها تفنگ ها را رو به آسمان می گرفتیم و یک خشاب را خالی می کردیم، اما به آنها نمی خورد. خوش شانسی هواپیماها در این بود یه به یکباره بالای سر ما قرار می گرفتند و فرصت تصمیم گیری و نشانه روی را به ما نمی دادند.

وقتی هواپیما از موضع ما عبور می کرد تاسف می خوردیم که چرا دقیق به هدف نشانه نرفتیم و تیرهای ما به هدر رفت. بعضی مواقع از مواضع اطراف ضد هواییها دقیق کار می کردند و هواپیماها را نشانه می گرفتند. در چنین حالتی ما شاهد سقوط آنها ازدوربودیم.

وقتی به زمین اصابت می کردند، دود غلیظی به هوا برمی خواست. در این حملات هوایی تعدادی از بچه های موضع ما زخمی و شهید شدند. روزی هنگام گشت زنی در موضع فردی را دیدیم که به نظر آشنا می آمد. بیل و کلنگی دردست داشت و مشغول ساخت سنگربود.

سلام کردیم و از کنارش رد شدیم همینطور که به راه خود ادامه می دادیم ناگاه متوجه شدیم مسلم سلیمانی است. برگشتیم و با ایشان احوالپرسی گرمی کردیم. ازدیدار ایشان خوشحال شدیم.ایشان مرد مهربان و خوش برخوردی بود.شغل ایشان بنایی و درکارهای خیر و عام المنفعه پیش قدم بود.

یادم هست برای ساخت سالن دبیرستان خواجه نصیرطوسی میگون ایشان دیوار چینی آن را انجام می داد. او استاد چیدن آجر بهمنی نمادار بود. من یک هفته ای برای کمک به مدرسه در کنارش کار می کردم. ایشان را آن زمان در جبهه دیدیم. این دیدار آخرین دیدار ما بود. وی پس ازچند روز به جزیره مجنون رفت. همانجا شنیدیم که وی مجروح شده و به پشت جبهه انتقال داده شد.

درکنارموضع ما یک بیمارستان زیرزمینی بود. من به اتفاق تعدادی از بچه ها برای اطلاع از وضعیت وی به آنجا رفتیم و ازمسولین بیمارستان سراغ مسلم راگرفتیم. آنها گفتند که وی را به یکی از شهرستانها انتقال داده اند. بعد از چند روز خبر شهادت مسلم سلیمانی رابه مااطلاع دادند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

امضای شهید پای کارنامه فرزندش

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید سید مجتبی صالحی پدری که پس از شهادت برنامه امتحانی دخترش را امضا کرد
زهرا صالحی متولد 1351 است. رشته ادبیات فارسی خوانده و دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی است، چهار فرزند دارد، خودش هم فرزند سوم خانواده اش است. پدرش مجتبی صالحی است و روحانی اما زهرا تاکید می کند که بنویسم پدرش هیچگاه به روحانی بودن به چشم یک شغل نمی نگریست، معتقد بود وقتی لباس مقدس پیامبر(ص) را به تن کرده یعنی تعهدی دارد و آن خدمت به مردم است، روحانی بودن یعنی وصل شدن به عالم روحانی و کنده شدن از دنیا. تنها مسئولیت شغلی پدر را، اداره یکی از فعال ترین پایگاه های بسیج می داند که آن هم برای پشتیبانی از جبهه بود.

ویژگی های شخصیتی پدر :

به جاذبه و دافعه پدر اشاره می کند و می گوید روحانی ای بود که در بین مردم بسیار نفوذ داشت. او خودش را بیشتر همنشین فقرا می دانست، در عین حال با همه رابطه بسیار خوبی داشت. روی ایمان و اعتقادش محکم می ایستاد و اگر کسی را دفع می کرد فقط به خاطر این بود که می ترسید بین او و مردم فاصله بیاندازد. مثلا به او پیشنهادات شغلی متعددی از قبیل نمایندگی مجلس، مسئولیت در سپاه، ارتش و… و یا در اختیار داشتن محافظ و ماشین ضد گلوله می شد ولی هیچکدام را نمی پذیرفت. چون معتقد بود که اینها ممکن است مانع خدمت به مردم شود خدمتی که عبادت است.
صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید.

ماجرای برنامه امتحانی :

وقتی از او می خواهم ماجرای امضای پدر را برایم تعریف کند، یاد روزی می افتد که خبر شهادت پدر را برایش آوردند، اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید سال 62 کلاس اول راهنمایی بوده در مدرسه زنگ ورزش خواهرش را می بیند که به مدرسه آمده تا خبر مرگ پسردایی کوچکش را که زهرا او را بسیار دوست داشته بدهد اما زهرا باورش نمی شود که خواهر فقط برای این خبر آمده باشد، به اتفاق خواهر و ناظم مدرسه راهی خانه می شود، زهرا در راه دعا می کند که برای کسی اتفاقی نیفتاده باشد اما وقتی صدای آه و ناله را می شنود دیگر باورش می شود که پدر در کنارشان نیست تا برایش دیکته بگوید و با خواهر و برادر کوچکش بازی کند.
وقتی می خواهد ماجرای برنامه امتحانی اش را برایم تعریف کند تاکید می کند که جزئیاتش را هم بنویسم و ادامه می دهد :

«یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم، وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیده اند، پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند، نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد، در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. پرسیدم آقاجون ناهار خوردید، گفت: نه نخوردم، به آشپزخانه رفتم تا برای پدرغذا بیاورم، پدر گفت: زهرا برنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد، می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می زند، آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود.برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم ناگهان از خواب پریدم اما وقتی خاله برایم آب آورد دوباره آرام گرفتم و خوابیدم.
صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود.
در مدرسه ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، دوستم هم به من اطمینان داد که واقعیت دارد. او ماجرا را برای خانم ناظم تعریف کرد و گفت: که این اتفاق برای شهید صالحی افتاده، یعنی اسمی از من و پدر من به میان نیامد.
مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود.


نگاه اطرافیان به این قضیه :

زهرا می گوید: این خواست خدا بوده که در آن سن همه چیز در ذهنمان ثبت شود تا بتوانیم به خوبی به نسل های بعد انتقال دهیم، در مدرسه همه به راحتی این موضوع را می پذیرند، همان موقع برنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد.
آیت الله خزعلی از خانواده شهید صالحی می خواهد تا پیش کسی موضوع را مطرح نکنند علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید می کنند و برنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد.ولی خانم صالحی معتقد است که خصلت مردمی بودن پدر، این موضوع را خیلی سریع بین مردم پخش کرد و امروز مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن نامه، شهید را می شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند.
وی شرایط آن روز جامعه را برای پذیرش این موضوع بسیار مهم می داند چرا که ایثار و شهادت و ساده زیستی روح جامعه را متعالی کرده بود، او معتقد است که دید واقعی در جامعه حاصل شده بود.
در آن موقع علما می خواهند که شهید صالحی از آینده جنگ و مملکت بگوید، پدر به خواب مادرم می آید و می گوید: «ما می دانیم ولی اجازه نداریم.» مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود.»
خانم صالحی می گوید: «در زندگی خودم نیز تا دو سال این ماجرا را در بین فرزندانم مطرح نمی کردم، جسته گریخته از دیگران می شنیدند چون فکر می کردم باید فرزندانم آمادگی روحی و ذهنی را برای پذیرش این واقعیت بزرگ، واقعیتی که جلوه مادی نداشت، پیدا کنند».

پیام امضا :
وقتی نظرش را درباره پیام این نامه می پرسم با کمی تأمل می گوید: «به قول امام(ره) جنگ برای ما نعمت های فراوانی داشت، در کنار همه عواقب آن. شهید چمران، مطهری، صالحی و… با خدا معامله کردند، وقتی دیدند کسی مثل امام(ره) در دنیای دین ستیز امروز برای احیای اسلام به پا می خیزد، با تمام شجاعت و با کمترین امکانات فریاد وا اسلام سر می دهد، عده ای پروانه وار گردش جمع می آیند تا یاری اش کنند و در راستای هدف والایشان از همه چیزشان می گذرند، خداوند به شهدا در آن دنیا وعده های بسیاری داده مثل همنشینی با اولیا، ارتزاق نزد خود و… اما در این دنیا هم یک چشمه از آن وعده ها را گشوده است آن هم به این شکل، خداوند مزد خلوص هر کسی را به شکلی می دهد، مزد خلوص شهید صالحی را هم اینگونه داده است، این یعنی حضور شهدا در بین ما، اما این شکل ارتباط جلوه جدیدی بود از ارتباط شهید با خانواده اش، جلوه جدید نه تکامل، چون شهدا به تکامل واقعی رسیده اند
.خانم صالحی حضور پدرش را در همه مراحل زندگی اش احساس کرده، از تولد و نامگذاری اولین فرزندش که پدر به خواب دیگران می آید و نام نوه کوچکش را مجتبی می گذارد و عصر همان روز وقتی همسرش به خانه بازمی گردد شناسنامه فرزندش را به اسم مجتبی گرفته چون نوزاد بیمار بوده و پدر نذر کرده بود . در این میان مادر نیز اسم دیگری انتخاب کرده بود. او می گوید: پدر هنوز هم به خواب بسیاری می آید، مثل مادری که می گفته وقتی شهید صالحی را به خواب می بیند، چشم پسرش شفا می یابد و پزشکان از تخلیه کردن چشم او منصرف می شوند و…
حرف آخر…
وقتی از خانم صالحی می پرسم حرف آخرش را هم بگوید، به چشمانم خیره می شود و می گوید: «دلم می خواهد چیزی را بگویم که تا به حال نگفته ام؛ احساس می کنم پدرم آسمانی ترین پدر روی زمین است، اینکه پس از عروجش دوباره برمی گردد و دنیایمان را جور دیگر لمس می کند، حرف دیگری است و اینکه من در این بین واسطه قرار گرفته ام بار مسئولیتم را سنگین تر احساس می کنم و مسیر سختی را پیش روی خود می بینم.»
شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری در سال 1323 متولد و در تاریخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم، در قطعه‌ی چهارم ردیف 5 به خاک سپرده شد.

منابع :سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطرات رهبر معظم انقلاب (مدظله العالى) از دوران دفاع مقدس

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بچه‏ هاى شهید چمران در ستاد جنگ‏هاى نامنظم جمع مى شدند و هر شب عملیات مى‏ رفتند و بنده را هم گاهى با خودشان مى ‏بردند. یک شب دیدم، افسرى با من کار دارد؛ باحالت گریه آمد و گفت: شب‏ها که بچه ‏ها به عملیات مى ‏روند، اگر مى ‏شود من را هم ببرند.

محل استقرار در این هشت نه ماهى که در منطقه عملیات بودم، «اهواز» بود، نه «آبادان» یعنى اواسط مهرماه به منطقه رفتم (مهرماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60) یک ماه بعدش حادثه مجروح‏شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنى حدود هشت نه ماه، بودن من در منطقه جنگى طول کشید. حدود پانزدهم روز بعد از شروع عملیات بود که ما به منطقه رفتیم، اول مى‏خواستم بروم «دزفول» یعنى از اینجا نیت داشتم. بعد روشن شد که اهواز از جهتى، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براى رفتن به اهواز اجازه گرفتم که آن هم براى خودش داستانى دارد.
تا آخر آن سال را کلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و یک بررسى وسیع در کل منطقه کردم، براى اطلاعات و چیزهایى که لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول کارهاى خودمان شویم که حوادث «تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاى اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان اما نمى‏شد. علت هم این بود که در اهواز از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلى که بودیم. تکان نمى‏توانستم بخورم زیرا کسانى هم که در خرمشهر مى‏جنگیدند، بایستى از اهواز پشتیبانى‏شان مى‏کردیم چون واقعاً از هیچ‏جا پشتیبانى نمى‏شدند.
در آنجا، به‏طورکلى، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادى که ما بودیم مرحوم دکتر «چمران» فرمانده آن تشکیلات بود و من نیز همان‏جا مشغول کارهایى بودم. یک نوع کار، کارهاى خود اهواز بود. از جلمه عملیات و کارهاى چریکى و تنظیم گروه‏هاى کوچک براى کار در صحنه عملیات. البته در اینجاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بوده‏ام… مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشکر 92 براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظانى را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من دیگر به منطقه خطر مى‏روم، شما مى‏خواهید حفاظت جان مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنى ندارد! البته چند نفرشان به اصرار زیاد گفتند: «ما هم مى‏خواهیم به‏عنوان بسیجى در آنجا بجنگیم.» گفتم: «عیبى ندارد» لذا بودند و مى‏رفتند کارهاى خودشان را مى‏کردند و به من کارى نداشتند. مرحوم چمران، همراهان زیادى با خودش داشت. شاید حدود پنجاه شصت نفر با ایشان بودند، تعدادى لباس سربازى آوردند که این‏ها بپوشند تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنى دوستانى که آنجا در استاندارى و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان براى شکار تانک و کارهاى چریکى هست.» ایشان گفت: «از همین حالا شروع مى‏کنیم.» خلاصه، براى آن‏ها لباس آوردند.
من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟» گفت: «خوب است، بد نیست.» گفتم: «پس یک‏دست لباس هم به من بدهید.» یک‏دست لباس سربازى آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن‏وقت لاغرتر هم بودم. خیلى به تن من نمى‏خورد. چند روزى که گذشت، یک لباس درجه‏دارى برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهى هم روى آن بود. رسته‏هاى دیگر، بعد از این‏که چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مى‏کردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهى چه خصوصیتى دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهى را کندم که این امتیازى براى آن‏ها نباشد، به هر حال لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگى که اینجا توى فیلم دیدید روى دوش من است، کلاشینکف خودم است. الان هم آن‏را دارم. یعنى شخصى است و ارتباطى به دستگاه دولتى ندارد. کسى یک‏وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینکف مخصوصى است که بر خلاف کلاشینکفهاى دیگر، یک خشاب پنجاه‏تایى دارد.
غرض؛ حالا یادم نیست کلاشینکف خودم همراه بود، یا آنجا گرفتم. همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو سه ساعت طول کشید و این در حالى بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازى کنم. عملیات جنگى اصلا بلد نبودم. غرض؛ این یک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکل گروه‏هایى که به‏اصطلاح آن روزها، براى شکار تانک مى‏رفتند. تانک‏هاى دشمن تا «دو بحردان» آمده بودند و حدود هفده، هیجده یا پانزده، شانزده کیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‏هایشان تا اهواز مى‏آمد. خمپاره 120 یا کمتر از 120 هم تا اهواز مى‏آمد.
به هر حال، این تربیت و آموزش‏هاى جنگ را مرحوم چمران درست کرد. جاهایى را معین کرد براى تمرین. خود ایشان انصافاً به کارهاى چریکى وارد بود. در قضایاى قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. به خلاف ما که هیچ سابقه نداشتیم. ایشان سابقه نظامى حسابى داشت. از لحاظ جسمانى هم از من قوى‏تر و کارکشته‏تر و زبده بود. لذا وقتى صبحت شد که «کى فرمانده این عملیات باشد؟» بى‏تردید، همه نظر دادیم که مرحوم چمران فرمانده این تشکیلات شود ما هم جزء ابواب جمع آن تشکیلات شدیم.(1)
بابایى آماده پرواز بود
سال 61 شهید بابایى را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکارى اصفهان. درجه این جوان حزب‏اللهى، سرگردى بود که او را به سرهنگ تمامى ارتقا دادیم. آن‏وقت آخرین درجه ما، سرهنگ تمامى بود. مرحوم بابایى سرش را مى‏تراشید و ریش مى‏گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختى بود. دل همه مى‏لرزید دل خود من هم که اصرار داشتم، مى‏لرزید، که آیا مى‏تواند؟ اما توانست. وقتى بنى‏صدر فرمانده بود، کار مشکل‏تر بود. افرادى بودند که دل صافى نداشتند و ناسازگارى و اذیت مى‏کردند، حرف مى‏زدند، اما کار نمى‏کردند؛ اما او توانست همان‏ها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونه‏اى از این قضایا را نقل کرد. خلبانى بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزء همان خلبان‏هایى بود که از اول با نظام ناسازگارى داشت.
شهید عباس بابایى با او گرم گرفت و محبت کرد حتى یک شب او را با خود به مراسم دعاى کمیل برده بود؛ با این‏که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایى تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود، سن و سابقه خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامى‏ها این چیزها مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایى شده بود. شهید بابایى مى‏گفت دیدم در دعاى کمیل شانه‏هایش از گریه مى‏لرزد و اشک مى‏ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس دعا کن من شهید بشوم! این‏را بابایى پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد. او الان در اعلى علیین الهى است؛ اما بنده که سى سال قبل از او در میدان مبارزه بودم، هنوز در این دنیاى خاکى گیر کرده‏ام و مانده‏ام! ما نرفتیم؛ معلوم هم نیست دستمان برسد. تأثیر معنوى این‏گونه است. خود عباس بابایى هم همین‏طور بود. او هم یک انسان واقعاً مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود.(2)
پیشتازان شهادت‏
بچه‏هاى شهید چمران در ستاد جنگ‏هاى نامنظم جمع مى‏شدند و هر شب عملیات مى‏رفتند و بنده را هم گاهى با خودشان مى‏بردند. یک شب دیدم، افسرى با من کار دارد؛ به نظرم سرهنگ 2 یا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشکر 92 بود لذا به این‏ها نزدیک بودیم. آن افسر پیش من آمد و گفت: من با شما یک کار خصوصى دارم. من فکر کردم مثلاً مى‏خواهد در خواست مرخصى بدهد، یک خرده لجم گرفت حالا در این حیص و بیص چه وقت مرخصى‏رفتن است. اما دیدم با حالت گریه آمد و گفت: شب‏ها که این بچه‏ها به عملیات مى‏روند، اگر مى‏شود من را هم با خودشان ببرند! بچه‏ها شب‏ها با مرحوم شهید چمران به قول خودشان به شکار تانک مى‏رفتند و این سرهنگ آمده بود، التماس مى‏کرد که من را هم ببرید! چنین منظره‏ها و جلوه‏هایى را انسان مشاهده مى‏کرد، این نشان‏دهنده آن ظرفیت معنوى است. بچه‏هاى بسیجى و بچه‏هاى سپاه و داوطلبان جبهه و آدم‏هایى از قبیل شهید چمران که جاى خود دارند. این یک بعد از ظرفیت این ملت عظیم است.(3)

1) مصاحبه توسط تهیه‏ کنندگان مجموعه «روایت فتح» 11/6/1372
2) بیانات در دیدار مسؤولان عقیدتى، سیاسى نیروى انتظامى 23/10/83
3) بیانات در دیدار جمعى از پیش‏کسوتان جهاد و شهادت و خاطره‏گویان دفتر ادبیات و هنر مقاومت 31/6/84

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید عبدالرسول مرادي

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم رب شهدا

16/2/61

«و من يقاتل في سبيل الله فيقتل او يغلب فسوف نوتيه اجرا عظيما (نساء 74)»

(و هر كه در راه خداي جنگ كند پس كشته يا فاتح گردد، به زودي او را اجري عظيم عطا كنيد)

سلام بر مهدي منجي انسان‌ها و سلام بر تمامي شهيدان.

سلام بر امام امت و سلام بر امت امام.

سلام بر شما پدر، مادر و خاله عزيز، سلام بر تو ‌اي خواهر مهربان، سلام بر شما دو برادر ارجمند، سلام بر محمدحسين خوبم و سلام بر تمامي خانواده و دوستان.

اميد دارم حالا كه ديگر من در بين شما نيستم و دستم از اين دنياي خاكي كوتاه شده مرا ببخشيد و حلال كنيد تا شايد از اين كوله‌بار سنگين گناه كه بر دوشم هست كمي كاسته شود. من كه با بودنم و زندگي كردنم نتوانستم خدمتي به اسلام و به مردم مستضعف و بيچاره بكنم، گفتم بروم شايد كه با مرگم خدمتي كرده باشم.

خود را كوچك‌تر از آن مي‌دانم كه بتوانم شما را نصيحت يا وصيتي بكنم اما تنها حرف اين است: ان تنصر الله ينصركم- شما خدا را يا بهتر بگويم دين خدا را ياري كنيد تا خدا نيز شما را ياري كند و حقيقتا كه فقط رضاي خدا انسان را بس است. در آخر از تمام خانواده، دوستان، آشنايان يا كساني كه اين وصيتنامه را مي‌خوانند عاجزانه تقاضا دارم تا آنجايي كه برايشان مقدور است حتي اگر شده دو ركعت نماز قضا براي من بخوانند يا اگر مقدور است يك روز، روزه قضا بروند چراكه اين بنده گناهكار نماز و روزه‌هاي زيادي را به جا نياوردم. از همه التماس دعا دارم. در ضمن حرف‌هايي را كه بايد به تك‌تك افراد خانواده يا دوستان بزنم در وصيتنامه‌اي جداگانه نوشته‌ام و يك خواهش: روي سنگ قبر من اسمم را ننويسيد و به جايش بنويسيد «بنده خدا» در ضمن حتماً اين جمله را بنويسيد: الهي اگر يكبار بگويي بنده من، از عرش بگذرد خنده من. دومين خواهش: از همه خانواده و دوستان به خصوص از پدر، مادر، خاله و خواهرم جدا تقاضا دارم كه در رفتن من هيچ گريه و زاري نكند تا روح من از آنها راضي‌تر باشد.

بنده خدا: عبدالرسول مرادي

درباره شهید

شهید عبدالرسول مرادي متولد 27 مهر 1340 در شيراز بود. در بحبوحه پيروزي انقلاب عشق و علاقه عجيبي در وجودش نسبت به امام خميني(ره) و آرمان‌هاي انقلاب پيدا كرد. در حالي كه نوجواني 18 ساله بود، در فعاليت‌هاي انقلاب شركت مي‌كرد. بعد از پيروزي انقلاب كه جنگ تحميلي آغاز شد. رسول در راهپيمايي‌هاي انقلاب با عليرضا مسعودي، سرهنگ بازنشسته سپاه آشنا شد و با همديگر از تاريخ 25 آبان تا 5 دي‌ماه سال 1359 در گروه شهيد چمران تحت عنوان جنگ‌هاي نامنظم (چريكي) شركت داشتند. به اين ترتيب او مدتي در سوسنگرد و مدتي را در كردستان به مقابله با دشمن پرداخت.

در دوران سربازي، بعد از طي دوره آموزشي، وارد تيپ 55 هوابرد شد. در آنجا راننده توپ 106 شد اما خيلي تمايل داشت كه وارد خط مقدم جبهه شود، براي همين از فرمانده خود خواهش كرد كه او را از آن قسمت به بخش آرپي‌جي منتقل كند، رفت و آرپي‌جي‌زن شد. در عمليات فتح المبين هم به عنوان آرپي‌جي‌زن شركت داشت. در همين كسوت بود كه در عمليات بيت‌المقدس در حالي كه با دشمنان مقابله مي‌كرد،در سن 21 سالگی به فيض عظيم شهادت نائل شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهيدي كه فقط«بنده خدا»بود

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

از خانواده‌اش خواسته بود تا روي سنگ مزارش بنويسند «بنده خدا». به اين حرف اعتقاد داشت و به آن هم رسيد كه اگر خدا يكبار به بنده‌اش بگويد «بنده من» همه چيز تمام است.


آسماني مي‌شوي و همه درهاي آسمان الهي به رويت باز مي‌شود. به خدا مي‌رسي و همه زيبايي‌هاي آسماني را درك مي‌كني! عبدالرسول هم يكي از همان رزمندگاني بود كه عاشق خدا شد و به سمت خدا رفت. او كه متولد 27 مهر 1340 در شيراز بود، 21 سال بعد در آزادسازي خرمشهر به شهادت رسيد. آنچه در پي مي‌آيد، حاصل همكلامي با محمد جواد مرادي برادر شهيد است كه پيش رو داريد.

همرزمي براي چمران

عبدالرسول قبل از اينكه ديپلمش را بگيرد به كلاس قرآن مي‌رفت. 22 مرداد سال 58 بود كه در آزمون قرآن با موفقيت قبول شد و بعد از آن در مسجد عظيمي، كلام الهي را به ديگران ياد مي‌داد. در بحبوحه پيروزي انقلاب عشق و علاقه عجيبي در وجودش نسبت به امام خميني(ره) و آرمان‌هاي انقلاب پيدا كرد. در حالي كه نوجواني 18 ساله بود، در فعاليت‌هاي انقلاب شركت مي‌كرد. بعد از پيروزي انقلاب كه جنگ تحميلي آغاز شد. رسول در راهپيمايي‌هاي انقلاب با عليرضا مسعودي، سرهنگ بازنشسته سپاه آشنا شد و با همديگر از تاريخ 25 آبان تا 5 دي‌ماه سال 1359 در گروه شهيد چمران تحت عنوان جنگ‌هاي نامنظم (چريكي) شركت داشتند. به اين ترتيب برادرم مدتي در سوسنگرد و مدتي را در كردستان به مقابله با دشمن پرداخت. خاطراتي را كه از گروه شهيد چمران براي ما تعريف مي‌كرد خيلي جالب بود.

فرار از دانشگاه

اوايل خانواده خيلي ناراحت بودند كه چرا رسول فكر زندگي، درس و خدمتش نيست. سال 59 ديپلم گرفته بود و مي‌بايست به سربازي برود ما اين توقعات را از رسول داشتيم كه بايستي به فكر كار و ازدواج باشد. اما رسول در اين حال و هوا و فضا‌ها نبود كه بخواهد حرفه يا شغلي داشته باشد، سرانجام رفت ودر دانشگاه شركت كرد. مدتي در دانشكده طراحي در تهران به كار طراحي و تحصيل مشغول شد، سپس به دانشكده افسري رفت و حدود 7 الي 8 ماه هم آنجا بود. اما هيچ كدام از اينها او را راضي نكرد.

آرپي‌جي‌زن

در دوران سربازي، بعد از طي دوره آموزشي، وارد تيپ 55 هوابرد شد. در آنجا راننده توپ 106 شد اما خيلي تمايل داشت كه وارد خط مقدم جبهه شود، براي همين از فرمانده خود خواهش كرد كه او را از آن قسمت به بخش آرپي‌جي منتقل كند، رفت و آرپي‌جي‌زن شد. در عمليات فتح المبين هم به عنوان آرپي‌جي‌زن شركت داشت. در همين كسوت بود كه در عمليات بيت‌المقدس در حالي كه با دشمنان مقابله مي‌كرد، به فيض عظيم شهادت نائل شد.

انهدام هلي‌كوپتر

رسول يك بار برايم خاطره‌اي از جبهه را به اين صورت تعريف كرد: يك روز صبح كه هوا بهاري بود، بعداز خواندن نماز صبح، تقريباً هنگام گرگ و ميش هوا و زماني كه هنوز آفتاب نزده بود، آتش روشن كرديم و يك كتري روي آتش گذاشتيم، در حال آماده كردن صبحانه بوديم كه ناگهان يكي از بچه‌ها گفت: يك وسيله‌اي شبيه پرنده در حال نزديك شدن به نيروهاست. با دقت نگاه كرديم، يك هلي‌كوپتر عراقي بود. خيلي تعجب كرديم، بلند شديم. در همان لحظه، يك راكت به سمت سنگرمان شليك شد و ما هم با اسلحه، كلاشينكف و ژ3 و هر چه داشتيم شروع كرديم به سمت هلي‌كوپتر شليك كردن. من يك آرپي‌جي را برداشتم و سريع آماده كردم، اصلا حدس نمي‌زدم كه آن موقع صبح چنين اتفاقي بيفتد. هلي‌كوپتر بعد از پرتاب راكت اول، احساس خطر كرد و نتوانست راكت دوم را پرتاب كند. در حال دور زدن و دور شدن از منطقه بود كه آرپي‌جي‌اي كه آماده كردم برداشتم، بچه‌ها هم مي‌گفتند «بزن بزن بزن». هلي‌كوپتر فاصله گرفته بود و من شليك كردم، در چشم برهم‌زدني هلي‌كوپتر منفجر شد.

تنگه رغابيه

خيلي به فضاي جبهه و جنگ علاقه داشت و به همين خاطر كمتر به شيراز مي‌آمد. هر وقت هم كه مي‌آمد بلافاصله به خاطر عشق به جبهه و رزمنده‌ها و به منطقه بر مي‌گشت.

خود من در روند اجراي عمليات بيت‌المقدس از طرف صدا و سيما براي فيلمبرداري و مصاحبه به مناطق جنگي اعزام شديم. در منطقه «تنگ رغابيه» در حالي كه فيلمبرداري مي‌كردم و از رزمنده‌ها مصاحبه مي‌گرفتم. به طور كاملاً اتفاقي رسول را ديدم. اول فكر مي‌كردم اشتباه مي‌كنم اما برايم عجيب و بي‌سابقه بود كه در سرتاسر اين جبهه من برادرم رسول را ديدم. آن ديدار آخرين ديدار من و رسول بود، من ديگر هيچ وقت رسول نديدم…

صميميتي كه زبانزد بود

برادرم قبل از اينكه به خدمت سربازي برود، كارهاي مختلفي انجام مي‌داد، با تاكسي‌اي كه پدر خريده بود كار و كاسبي مي‌كرد. چيزي كه در خصلت رسول بيشتر نمايان مي‌شد صميميتش بود، دوست داشت كه هميشه به ضعيفان كمك كند، از همان موقع به فكر بچه‌هاي كوچك بود، يادم هست كه در دوران دبيرستان و حدود يك سال قبل از انقلاب با دوستانش گروهي را تشكيل دادند و به روستاهاي فقيرنشين اطراف رفتند. براي بچه‌هاي آن محل، تيم فوتبال تشكيل دادند، كلاس‌هاي قرآن و كلاس‌هاي عقيدتي گذاشتند و با اين بچه‌ها كار مي‌كردند و آنها را معارف دين واحكام اسلام آشنا مي‌نمودند.

علاقه مادر و فرزندي!

مادرم علاقه عجيبي به فرزند آخرش داشت، معمولاً فرزند آخر براي خانواده خيلي عزيز مي‌شود. هميشه اين موضوع در بين خانواده مطرح بود كه اگر يك روز رسول شهيد شود وخبر شهادتش به خانواده برسد، چه اتفاقي رخ خواهد داد؟! اما زماني كه خبر شهادت عبدالرسول به مادرم رسيد، او هيچ عكس‌العملي نشان نداد. شاد بود مثل اينكه پسرش داماد شده و ازدواج كرده باشد. واقعاً آن لحظه احساس كردم كه شهيد زنده است و در بين ماست. در حال حاضر هم بعد از گذشت بيش از سي سال هنوز او در بين ما زنده است و خاطراتش در بين خانواده و دوستان مرور مي‌شود. شهادت برادرم، تاثيري بدي روي روحيه مادر نگذاشته بود.

شهيد گمنام

رسول در وصيت نامه خود ذكر كرده بود كه اگر من شهيد شدم و من را پيدا كرديد، روي سنگ مزارم اسمم را ننويسيد، فقط بنويسيد «بنده خدا». طبق در خواست برادرم مزارش در دارالرحمه (گلزار شهداي شيراز ) بي‌نام است. او در وصيتنامه خودش نوشت «الهي اگر يكبار بگويي بنده من، از عرش بگذرد خنده من. روي قبر شهيد نوشته شده «بنده خدا».

الهي اگر يك بار بگويي بنده من از عرش بگذرد خنده من».

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دقایقی با بانوی موفق ایرانی که 26سالگی در خرمشهر اسیر شد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

او جزء نخستین بانوان اسیر ایرانی است که در سن 26سالگی و با آغاز جنگ تحمیلی با مدرک مامایی به خرمشهر رفت و در آنجا اسیر شد.حالا که معمار زمان خشت روی خشت سن و سال‌اش گذاشته، اما همچنان چابک و پردغدغه، کار می‌کند و می‌آموزد و می‌آموزاند.
<div data-collapsed="189″ style="height: 189px;” class="media_row “>

او جزء نخستین بانوان اسیر ایرانی است که در سن 26سالگی و با آغاز جنگ تحمیلی با مدرک مامایی به خرمشهر رفت و 21 مهرماه همراه با چند امدادگر و رزمنده دیگر در آنجا اسیر شد.

بعد از چند سال اسارت به ایران بازگشت و امیدوارانه به آموختن پرداخت و حالا با مدرک دکترا، سال‌هاست که خودش دانشجو دارد؛ عضو هیات علمی دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی است و حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.

گفتنی‌هایی که حاصل آن روزها و شبهای آتش و خون است؛ دورانی که ایثار تمام دارایی ایرانیها بود.

 

فاطمه ناهیدی نخستین بانوی آزاده ایرانی است که با مدرک مامایی به خط مقدم جبهه رفت و در مهر ماه ۵۹ اسیر شد. بعد از چند سال اسارت (بهمن ۶۲) به ایران بازگشت و امیدوارانه به آموختن پرداخت و حالا با مدرک دکترا، سال هاست که دانشجو پرورش می دهد. او عضو هیئت علمی دانشکده علوم پزشکی دانشگاه بهشتی است و حرف های زیادی برای گفتن دارد. گفتنی های او با روزنامه خراسان را با هم می خوانیم.


از دوران اسارت و فضای اردوگاه ها برایمان بگویید.


ما خانم ها از همان اول گوش به حرف عراقی ها نمی کردیم و چوبش را هم می خوردیم. ما فکر می کردیم نباید به عراقی ها رو بدهیم. احساس می کردیم باید یک طوری برخورد کنیم که این ها هم ازسوی ما احساس امنیت و آسایش نداشته باشند و ما را به عنوان اسرای خاطی و آشوب گر بشناسند. یادم هست یک بار جشن ملی عراقی ها بود و برای ما نوشابه آوردند. به مترجم گفتم بگو برای همه بردند؟ گفت نه این فقط مخصوص شما ست. گفتم ما نیازی به نوشابه نداریم. گفتیم یا برای همه یا برای هیچ کس.فرمانده عصبانی شد و گفت این ها لیاقت ندارند. بعدها نظر بچه ها به شکلی به ما رسید. آن ها به ما گفتند که چقدر حرکت جالبی کردید. برایشان مهم بود که جلوی عراقی ها می ایستیم. وقتی که ما در مقابل آنها مقاومت می کردیم آن ها احساس غرور می کردند. حتی در زندان هم همین اتحاد بود.


یکی از خاطراتی که برایم خیلی جالب بود این بود که وقتی می خواستیم اعتصاب غذا کنیم، عراقی ها ریختند داخل سلول و شروع کردند به زدن. ما همیشه دفاع را با هم هماهنگ می کردیم. مثلاً یکی می گفت من ناخن بلند می کنم که اگر عراقی ها آمدند چنگ شان بزنم. دیگری کار دیگری را به گردن می گرفت و هم زمان حمله کردیم به عراقی ها. یکی از بچه ها کابل برق را از دست عراقی کشید و شروع کرد به زدن عراقی هایی که درجه دار بودند. آن ها هم مجبور شدند از داخل سلول بروند بیرون. چون برایشان خیلی بد بود که از ۴ زن ایرانی کتک خورده اند. ما هم تا قبل از این که در را ببندند ابزار جرم را انداختیم بیرون.بعدا یکی از افسران خودی برایمان تعریف کرد که یکی از همین هایی که کتک خورده بود جلوی سلول یکی از افسرها رفته و گفته بود اگر همه زن های ایرانی این طوری هستند، دلم به حال شما مردهای ایرانی می سوزد.


دل تان بیشتر از همه برای چه کسی تنگ شده بود و احساس تان در لحظه آزادی چه بود؟


خب خوشحال بودم. اما از همه بیشتر دلتنگ برادرم علی بودم من بچه بزرگ خانواده بودم و علی از خودم کوچک تر بود و ما همه مسائل مبارزاتی را با هم درمیان می گذاشتیم.اول وآخر همه نامه هایم علی بود. زمانی که آزاد شدیم ۳ روز در سرخه حصار تهران قرنطینه شدیم. آن زمان وزیر بهداشت دکتر دستجردی بود. پدرم از ایشان اجازه گرفته بود که تلفنی با من حرف بزند. تا ارتباط تلفنی برقرار شد پدرم با گریه حالم را پرسید و من گفتم علی چطور است؟ پدرم گفت تو بیا از علی هم برایت می گویم. با خود فکر کردم شاید علی جانباز شده باشد. توی برف ها راه می رفتم با خود فکر می کردم اگر او جانباز شده باشد نکند ایمانش از بین برود. من حاضرم او را نبینم ولی او همیشه با صلابت و با ایمان باشد.


خیلی جالب بود که زمانی هم که من اسیر شدم دوستان برادرم در جبهه می گفتند یک بار دیدیم که علی رفته یک گوشه نشسته است و گریه می کند.از او پرسیده بودند چرا گریه می کنی؟ او هم گفته بود به آسمان ها نگاه کردم و یاد خواهرم افتادم. نمی دانم کجاست. اما حاضرم اورا نبینم ولی ایمانش از دست نرود. قرنطینه تمام شد و من به خانه برگشتم اما وقتی آمدم علی شهید شده بود.زمانی که از اردوگاه بیرون می آمدم، از پشت سیم های خار دار، همه بچه هایی که پشت پنجره آسایشگاه ایستاده بودند را دیدم و هنوز هم که هنوز است وقتی چشمانم را می بندم آن ها را می بینم. هیچ وقت نمی توانستم احساس شادی کنم. چون احساس می کردم یک تعدادی از بچه هایمان آنجا اسیر هستند. شادی من موقعی بود که همه آزاد شدند.


چه کسی خبر اسارت تان را به خانواده تان داد؟ خبر دارید مادر، پدر، خواهر و برادرتان چه حالی شدند؟


وقتی من اسیر شدم هیچ کس نمی دانست. یکی از بچه هایی که در خرمشهر بود چون آمبولانس ما را دیده بود که از بین رفته است فکر می کرد ما هم در آن آمبولانس بوده ایم و از بین رفته ایم. به خانواده ام گفته بودند که شهید شده ام. آخرین فردی که من را دیده بود عمویم بود. در پایگاه وحدت دزفول با هم ملاقات کردیم و شب را در منزل ایشان گذراندیم. بعد من رفتم سمت خرمشهر و آنجا اسیر شدم. مقرر شده بود از تنومه ما را تحویل سازمان امنیت شان دهند. به سازمان امنیت تحویل داده شدیم و اگر حرف هایمان شبیه هم نبود حکم اعدام مان صادر می شد. یکی از سربازان عراقی به اسم محمد به ما نزدیک شد. به قول خودش از نیروهای مردمی و خیلی مسلمان بود. همیشه با حالتی دلسوزانه از ما مراقبت می کرد.


می گفت: هرچیزی خواستید به من بگویید. خودش هم دنبال کارهایمان می رفت. انگار خواهر و مادر خودش آنجا اسیر شده باشند.از آنجا به عنوان زندانی سیاسی ما را تحویل سازمان امنیت بغداد دادند. روزی که من را تنها برده بودند سازمان امنیت تنومه برای بازجویی خانم آباد و خانم آزموده از محمد پرسیده بودند که او را کجا بردند؟ او هم جواب داده بود جایی که اگر درست جواب دهد بر می گردد و اگر درست جواب ندهد دیگر بر نمی گردد. حالا من نمی دانم درست جواب دادم یا ندادم. در هر حال به بغداد برگردانده شدم. ما را با بچه ها به همان سازمان امنیت بردند و از آنجا تحویل وزارت اطلاعات شان دادند. از آن لحظه ما دیگر اسیر عراق نبودیم. زندانی سیاسی شده بودیم و ما را بردند جایی که زندانی های سیاسی را نگهداری می کنند. گفتند شما آمدید مستقیم با صدام بجنگید، پس زندانی سیاسی هستید. در نتیجه نمی توانستیم هیچ گونه ارتباطی با خانواده داشته باشیم. نه نامه ای نه تلفنی و نه هیچ پیامی. وقتی یک اسیر در اردوگاه است، صلیب سرخ به اوسر می زند، می تواند نامه بنویسد و حقوقی دارد. ولی حضور ما در آنجا به این معنا بود که صلیب سرخ هم نمی توانست ما را ببیند. ما در واقع مفقودالاثر بودیم. تا ۲ سال ما ۴ نفر مفقود الاثر بودیم. خانواده هیچ اطلاعی از ما نداشت اما ما به روش های مختلف توانستیم ارتباطی با بچه هایی که آنجا بودند برقرار کنیم.


یک نمونه اش را برایمان بگویید. چگونه در این شرایط سخت که حتی نفس کشیدن دشوار بود با زندانی های دیگر ارتباط برقرار می کردید؟


مثلا ما زمانی را در زندان الرشید عراق گذراندیم. زندان الرشید زندانی امنیتی بود که ۵ طبقه زیر زمین داشت و بچه هایی که آنجا بودند گفتند شهید صدر را در همان طبقات زیر زمین شهید کردند. هرچقدر به سمت طبقات پایین تر می رفتی شکنجه ها شدیدتر می شد. نمای بیرونی این زندان از یک طرف مخابرات عراق بود. از یک طرف بانک جانفیدنگ بود که یک بانک بین المللی به حساب می آمد.


از یک طرف یک هتل بزرگ و از طرف دیگر هم یک ساختمان اداری بسیار مجلل بود و هیچ کس نمی دانست بین این چهار ساختمان چه خبر است. کسی نمی دانست آن داخل، سازمان جاسوسی عراق است. این را خود عراقی ها که در مقطعی با ما بودند گفتند. آن ها خودشان می گفتند که اصلاً باورشان نمی شود چنین چیزی وجود داشته باشد. در نتیجه در چنین محیطی هیچ گونه ارتباطی با خانواده نداشتیم و خانواده هم تصورش این بود که ما شهید شده ایم و منتظر بودند جنازه هایمان بیاید. چون جنازه ای درکار نبود نسبت به این مسئله کمی شک داشتند. شکنجه گاه الرشید زندانی بود که دور تا دورش را با ظاهرسازی پوشانده بودند تا کسی نفهمد آن جا چه خبراست.


ساختمان بزرگی بود در بغداد. چند طبقه داشت. یک طبقه اداری بود و طبقه دوم و سوم سلول ها بود. ۵ طبقه زیر زمین هم شکنجه گاه بود. رنگ دیوار سلول های طبقه اول کرم روشن و بزرگ تر بود. طبقه دوم سلول های سرخ داشت و در دو طرف راهرو سلول وجود داشت. سلول ها کوچک و فوق العاده تاریک بود. نور زیادی نداشت. روی دیوار هم چیزی نمی شد حک کرد. فقط یک بار ما را از سلول خودمان بردند توی یک سلول دیگر. آنجا فضایی بود که چراغ داخلش روشن بود و جلوی چراغ را توری کشیده بودند که کسی به برق دسترسی پیدا نکند. کرکره های آهنی به پنجره های ۴۰، ۵۰ سانتی بالای سلول ها زده بودند که نور راه پیدا نکند. فقط گاهی وقتی آفتاب می شد نوری با یک شعاع کم را می دیدیم. روزی که می خواستند پنجره سلول مان را توری بکشند ما را بردند توی یک سلول دیگر. مثل این که قبلا در آن جا تغییراتی انجام شده بود. آنجا توانستم یک تکه سرامیک نوک تیز پیدا کنم. بعد به بچه ها گفتم دانه به دانه با این سرامیک نوک تیز اسمتان را روی سرامیک های دیوار حک کنید.


یک چیزی در حدود شاید ۷، ۸ ساعت داخل سلول بودیم. این هم لطف خدا بود که منتقل شویم. شروع کردیم به حک کردن اسم مان. عراقی ها هم فکر نمی کردند ما در آن سلول امکان انجام کاری داشته باشیم. آن تکه سرامیک هم از دست شان در رفته بود. من اسم خودم را حک کردم و شماره منزل را نوشتم. بقیه بچه ها هم همین طور. بعد نوشتیم ۴ اسیر ایرانی. می دانستیم که اگر بعد از ما ایرانی های دیگری را به عنوان اسیر به آن سلول بیاورند آن ها اسامی ما را به خاطر می سپارند و به صلیب سرخ می دهند و اسامی ما به این شکل پخش شد و همه متوجه شدند که چهار دختر ایرانی در عراق هستند و به این ترتیب صلیب سرخ از وجود ما با خبر شد.بچه ها که به ایران نامه می نوشتند اسم ما را هم به نوعی در نامه هایشان می آوردند. مثلا می نوشتند به خواهرم بگویید فاطمه سالم است و شماره تلفن شان هم عوض شده است! هلال احمر ایران نامه ها را می خواند و بعد به خانه ها تلفن می زد که مثلا شما چنین فردی را در خانواده دارید؟ یکی از همین نامه ها که اسم من هم در آن آمده بود باعث شد که هلال احمر به خانه ما تلفن بزند و به این شکل خانواده ام متوجه شدند که خبر از عراق می آید و حدس زدند که من شهید نشده ام.


این تنها چیزی بود که خانواده ام از من فهمیده بودند تا این که بعد از ۲ سال ما تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. ۲۰ فروردین تولد مادرم بود و من هر سال برایشان هدیه می بردم. ۲ سال بود که هدیه برای مادرم نداده بودم. آن سال با خدا راز و نیاز می کردم و به خدا می گفتم کمکم کن که امسال هدیه ای به مادرم بدهم. به هر شکلی که هست. از قبل از عید توی ذهنم بود که ما بالاخره باید یک حرکتی کنیم. نباید این جا باشیم. حالا درست است که اسیریم ولی به نا حق این جا هستیم. ما باید یک حرکتی کنیم. برکتش دست خداوند است. موضوع را با بچه ها در میان گذاشتم و گفتم ما وظیفه مان این است که برای آزادی خودمان کاری کنیم. اما اگر نشد فردا در مقابل خداوند مسئول نیستیم که در مقابل ظالم سکوت کرده ایم. تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم.


قبل از این اعتصاب غذا فرآیندی را طی کردیم. ابتدا می خواستیم با مسئول زندان صحبت کنیم. در می زدیم، درگیری و کتک کاری شد، دست و سر و صورت مان خونی شد و سختی های بسیار کشیدیم. یادم هست روی در و دیوار با خون نوشتم ا… اکبر و لااله الا ا…! خلاصه درگیری های زیادی داشتیم تا این که بالاخره آنها تسلیم شدند و ما را نزد مسئول زندان بردند. البته مسئول کل هم نبود. گفتیم تصمیم داریم اعتصاب غذا کنیم. باید از اینجا برویم و اینجا جای ما نیست. در واقع از طریق مورسی که خودمان ابداع کرده بودیم، توانستیم با سلول های کناری ارتباط برقرار کنیم و فهمیدیم که یک اسیر حق و حقوق بسیار گسترده ای دارد. حق نامه نوشتن دارد، حق ارتباط با خانواده دارد و … اما ما این ها را نمی دانستیم. علم به این مسئله و قوانین باعث شد حرکت خیلی بزرگی انجام دهیم.


۱۹ روز اعتصاب غذا کردیم. بعد از ۱۹ روز از هم جدایمان کردند تا این که مجبور شدند ما را تحویل بیمارستان دهند. این اتفاقی بود که حتی صلیب سرخ هم از آن خبر نداشت و شاید خیلی راحت می شد سر ما را زیر آب کنند. اما از طرفی هم برایشان با ارزش بودیم. آنها فکر می کردند وقتی جنگ تمام شود می توانند یک دختر را بدهند و ۱۰ تا افسر را پس بگیرند. این بود که ما را منتقل کردند به بیمارستان شان، یک ماه در بیمارستان بستری بودیم و بعد از آن منتقل شدیم به اردوگاه. این بار ما را تحویل وزارت دفاع دادند. از آن لحظه دیگر به طور رسمی شدیم یک اسیر و دو سال هم در اردوگاه های متعدد بودیم.


گفتید از طریق مورسی که خودتان ابداع کرده بودید با سلول های دیگرارتباط داشتید. این مورس چگونه کار می کرد؟


اول به دیوار می زدیم بعد انگار داریم سرود می خوانیم سر و صدا می کردیم. البته اجازه نداشتیم. ولی یک سر و صدایی می کردیم و تا این ها می آمدند ساکت می شدیم. می گفتند صدا نباید باشد.


زیاد قانون شکنی می کردیم. برخورد های بدی هم با ما می شد ولی باید حرکتی می کردیم. بچه ها می گفتند وقتی در می زنیم بیایید زیر در که صدای هم را بشنویم. اولا اینها فارسی بلد نبودند. یکی از بچه ها که عربی بلد بود، می گفت ما اینجا آب مان ناجور است، امکانات بهداشتی، شانه، ناخن گیر و… نداریم. بچه ها هم با صدای بلند با هم حرف می زدند انگار که دارند دعوا می کنند تا صدایشان برود بیرون. بالای هر سلول یک دریچه کوچک بود. دریچه که باز می شد تازه ارتباط مان برقرار می شد. برای همین ناچار بودیم کاری کنیم که آن ها بیایند وپنجره را باز کنند. گاهی هم در می زدیم تا سرباز بیاید.


به محض این که می گفت چه می خواهی ما شروع می کردیم به کوبیدن به دیوارها. همه کوچک ترین صدا را دنبال می کردند تا ببینند چه خبر است. طوری ارتباط برقرار می کردیم که عراقی ها نفهمند ما داریم با رمز اطلاعات می دهیم. بعد سلول های کناری این کار را می کردند. در سلول های کناری ما ۶ دکتر بودند . سلول چپ ما ۴ مهندس بودند. سلول های دیگر هم از طریق این ها از همه چیز با خبر می شدند. یک روز در سلول، یاد این افتادم که در کتابی که قبلاً خوانده بودم آمده بود بچه هایی که در زندان هستند از طریق زدن به دیوار با هم می توانند صحبت کنند. در واقع با رمز با هم حرف می زدند. به بچه ها گفتم بیایید به حروف الفبا عدد بدهیم. مثلاً الف ۱، ب ۲ و تا ۳۲ حرفی که داریم را عدد گذاری کنیم و از این طریق با بچه های سلول های دیگر حرف بزنیم. فقط باید به یک شکلی بچه ها را متوجه کنیم که داستان از چه قرار است. ترتیب حروف را با هم بررسی کردیم و بعد از عدد گذاری مشت زدیم به دیوار. مشت که زدیم به دیوار یعنی شما هم بیایید زیر در. زیر در یک شکاف باریک داشت. بسیار باریک.


گوش مان را باید می گذاشتیم آنجا تا صداها را بشنویم. بعد آن ها می آمدند و شروع می کردیم به صحبت. آن روز گفتم که ما می توانیم رمز داشته باشیم و بچه هایی که عربی بلد بودند شروع می کردند به زدن حرف های متفرقه. بچه ها فهمیدند که ما می خواهیم یک زبان رمز داشته باشیم در نتیجه آنها هم یک مقدار حساس شدند. حالا باید حروف الفبا را با هم بررسی می کردیم.


یک بار زدیم به سیم آخر و به اسم این که داریم سرود می خوانیم شروع کردیم زدیم به دیوار ها که یعنی گوش به زنگ باشید.با صدای بلند شروع کردیم به خواندن الف، ب، پ، ت و …! سرباز عراقی آمد که چه خبرتان است؟ ساکت. گفتیم داریم شعر می خوانیم. اشکالی دارد؟ او فورا ما را ساکت کرد ولی در این فاصله که او از محل استقرار خودش بیاید تا برسد به ما، خیلی اطلاعات را داده بودیم. آن ها هم در این فاصله با قرص ترتیب حروف الفبا را روی دیوار نوشتند و ما با هم در این زبان مشترک هماهنگ شدیم و به این ترتیب این مورس ابداع شد.


طوری شد که ما برای آخرین حرف حروف الفبا ۳۲ ضربه به دیوار می زدیم. ابتدا همین روش را داشتیم. اما کمی بعد دیدیم کار بسیار دشوار است. این بار آمدیم گفتیم برای حرف ۳۲ سه مشت و بعد دو ضربه بزنیم. به این شکل تعداد ضربات کمتر شد. اول خیلی سخت بود. مثلا برای گفتن یک سلام کلی وقت می گذاشتیم اما بعد به این زبان عادت کردیم و تند و تند ضرباتی که به دیوار کوبیده می شد را به جمله تبدیل می کردیم.


یکی از بهترین راه هایی که می شود بحث اسارت را به اخبار و بخش های مهم رسانه ها کشاند تا مردم درباره آن مطالبه عمومی داشته باشند، چیست؟ چطور می شود این بحث اسارت را تبیین کرد؟


سوال خیلی ساده ای نیست. چرا که باید خیلی روی آن کار شود. حرکت فرهنگی گسترده ای را می طلبد. ولی یکی از راه هایی که به نوعی فرهنگ اسارت را تبیین می کند، برخوردها و رفتارهای خود بچه های آزاده است. چگونه رفتار کنند و چگونه رفتار نکنند. ممکن است من حرکتی کنم که ۴ جوان نپسندند. باید نسل جوان را به خود جذب و اعتمادشان را جلب کنیم.

 

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روایتی از هُل دادن هواپیما در فرودگاه آبادان

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

چه‌های دلاور کمیته و سپاه زیر باران بمب، موشک و خمپاره موفق شدند چیزی حدود هزار متر از باند فرودگاه آبادان را آماده پرواز کنند؛ هواپیما را هل دادیم و روی باند آماده پرواز شدیم.
تاکنون بارها از رشادت‌ و جان‌فشانی‌های دلاور مردان خلبان نیروی هوایی و جنگ‌های به یاد ماندنی آنها در مقابله با هواپیماهای متجاوز عراقی بین شده است؛ خلبان «طلازاد» یکی از این خلبانان شجاع است که دلاور مردانه در ابتدای جنگ و در زمانی که آبادان در محاصره کامل دشمن بعثی و زیر بمباران شدید هواپیماهای این رژیم قرار داشت، داوطلب شد تا سه فروند هواپیماهای به جا مانده در فرودگاه شهر آبادان را سالم بازگرداند. طلازاد به جز این عملیات شجاعانه در طول دفاع مقدس بارها وظیفه سنگین جابه‌جایی مجروحین و حمل ادوات و تجهیزات را در زیر بمباران های شدید دشمن را بر عهده داشت. وی در مورد این عملیات و شرایط آن روزهای آبادان می‌گوید:

در سال 60 سه فروند هواپیمای «فرین شیب»، «تویتی آتر» و «شرایک کماندر» متعلق به شرکت نفت و هواپیمایی آسمان در فرودگاه آبادان جامانده بود. مقرر شد تا تعدادی از خلبانان برای بازگرداندن این هواپیماها داوطلب شوند، ابتدا سروان درویش از خلبانان شجاع نیروی هوایی داوطلب شد ولی باید تمرین‌های خاصی انجام می‌داد که متأسفانه در حین انجام تمرین دچار سانحه شد.

کار بالا گرفت و شرایط حساس‌تر شد اما کسی حاضر به انجام این کار نمی‌شد تا اینکه من اعلام آمادگی کردم. در تهران همراه وزیر نفت وقت و شهید فکوری مقدمات اولیه کار انجام شد. ابتدا قرار بود هواپیمای «فرین‌شیب» را برگردانم، اما گفتند کار زیاد دارد و احتیاج به تعمیرات اساسی است. بنابراین برای بازگرداندن «تویتی‌آتر» آماده شدیم، یک مکانیک مجرب به نام «علی عابدزاده» را همراه خود آوردیم به آبادان. فرودگاه کاملاً به هم ریخته بود. اصلاً شرایط پرواز وجود نداشت و این بزرگترین مشکل روبه روی ما بود.

بچه‌های زحمت‌کش و دلاور کمیته و سپاه زیر باران بمب و موشک و خمپاره بالاخره موفق شدند چیزی حدود 1000 متر از باند فرودگاه را آماده پرواز کنند. هواپیما را هل دادیم و روی باند آماده پرواز شدیم. باید سریع تیک آف می‌کردم، چون جلو سیم‌های فشار قوی بود. باید از روی پدافند فرودگاه عبور می‌کردم اما به محض اینکه خواستم استارت بزنم هواپیماهای دشمن سر رسیدند. چاره‌ای نبود. از هواپیما بیرون آمدم و در گوشه‌ای خیز رفتم. شدت بمباران به حدی بود که بلوک‌های سیمانی را به هوا پرتاب کرد و من را دو، سه متر از زمین کند. دچار نوعی موج گرفتگی شده بودم. با کمک بقیه سر حال آمدم. اما دیگر نمی‌شد هواپیماهای دوم را نیز به پرواز درآورد، چون ترکش خورده بود و موتورش آسیب دیده بود، بنابراین به سراغ هواپیمای سوم یعنی «شرایک کماندر» رفتیم و با همت بچه‌های حاضر در فرودگاه این هواپیما را سالم بازگرداندم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

آقای خامنه‌ای! بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» 

رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟» آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!

تصویر زیر مربوط به شهید «مرحمت بالازاده» که فقط 13 سال داشت؛ نوجوانی از اردبیل؛ به پدر و مادرش گفته بود کار مهمی پیش آمده که باید به تهران برود، اما نگفته بود، چه کاری؟…

                    


  …با هیجان و به ترکی گفت:«آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»


…آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت:‌« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی . چرا این قدر زحمت کشیدی؟…


 مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.»

 

رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟»


-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!


-چرا پسرم؟


مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله م است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم . هر چه التماسش میکنم می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟…
 

 

وی  در عملیات بدر، به تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفرهٔ حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.

 

از مرحمت بالازاده، وصیت نامه‌ای بر جای مانده است که متن کامل آن را در زیر می‌خوانید. وصیت نامه‌ای که نشان می‌دهد روحش نمی‌توانست در کالبد ۱۳ ساله‌اش آرام بگیرد:

 

                          منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شاه کلید مراد در خواب پیدا شد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکبار که زخمی شده بود، او را با هواپیما به یکی از بیمارستان های مشهد منتقل کردند. همانجا از امام رضا (ع) خواست که او را به مرادش برساند!
 عزم شهدا ستودنی و راهشان ماندنی است. احساس مسئولیتشان  موجب شد تا نهال انقلاب  درختی تنومند شود و سرافراز بماند.

پاسدار رشید اسلام، محمدرضا خدمتگزار وثوقی هر بار که در جبهه های نبرد حق علیه باطل زخمی می شد، به بهانه رفتن برای معالجه به تهران، دوباره به جبهه برمی گشت. یکبار که زخمی شده بود، او را با هواپیما به یکی از بیمارستان های مشهد منتقل کردند.

در همانجا از امام رضا (ع) خواسته بود که او را به مرادش برساند! او می گفت: مرگ مسئله ای حل شده است و زندگی زندانی بیش نیست! پدر از او می خواست ازدواج کند و او می گفت: حجله ما در جبهه هاست.

سرانجام در تاریخ 17/11/65 نامه های بچه های گیلان را گرفت و به شوشتر رفت، تا صبح به گیلان بیاید که در خواب “ابراهیم کشاورز"را می بیند که فریاد می زند: آیا کسی نیست کمکم کند؟

محمدرضا فردا صبح نامه ها را به دیگری سپرد و دوباره به منطقه رفت و با یک ماشین تویوتا، پر از اسلحه و مهمات راهی خط مقدم جبهه شد و دلیرانه با دشمنان جنگید و در ساعت 14 همان روز او و همرزم و فرمانده اش ابراهیم کشاورز جان به جانان تسلیم می کند و آسمانی می شود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نحوه شهادتش نامشخص ماند/از روی انگشترش شناسایی شد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نحوه شهادتش تقریبا نامعلوم بود. قبل از شهادت تهدیدش هم کرده بودند. در تدارک عملیات رمضان یک کامیون از مسیر خارج جاده در خط با ماشینی که شهید محمود مختاری و شهید مرتضی پورشه سوار آن بودند برخورد کرده و بعد هم فرار می‌کند.

شهید محمود مختاری متولد 1337 است. محمود در گروه تدارکات فعالیت داشت و برای جبهه غنایم می‌برد. در ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران هم به عنوان سرباز شرکت داشت. نحوه شهادتش تقریبا نامعلوم بود. قبل از شهادت تهدیدش هم کرده بودند. در تدارک عملیات رمضان یک کامیون از مسیر خارج جاده در خط با ماشینی که شهید محمود مختاری و شهید مرتضی پورشه سوار آن بودند برخورد کرده و بعد هم فرار می‌کند. به این ترتیب هر دو در 21 مهرماه سال 1361 به شهادت رسیدند.
دو تن از برادران شهید محمود مختاری جانباز هستند. یکی از آن‌ها قاسم مختاری بعد از شهادت محمود به جبهه رفت و از ناحیه اعصاب دست آسیب دیده و مجروح شد و یکی دیگر علی اصغر مختاری قبل از پیروزی انقلاب و در جریان مبارزات انقلابی توسط عناصر ساواک به مقام جانبازی رسید.

روز آخر به محمود گفتم چقدر خوشگل و نورانی شدی گفت گرد شهادت در چهره‌ام نشسته

زهرا مختاری خواهر شهید محمود مختاری خاطرات مختلفش با محمود را به خاطر می‌آورد و می‌گوید:

“برای بار دوم که محمود قرار شد به جبهه برود من به او گفتم جبهه تو پدر و مادر و همسرت هستند. گفت یعنی من نرم؟ گفتم چطوری می‌خواهی بروی وقتی آقاجون تنهاست. محمود گفت: شما چهار برادر داری. دوست داری این چهارنفر هیچ کدام به جبهه نروند و کسی که یک پسر دارد، پسرش را بفرستد به جبهه؟

 

روز آخر هم که برای خداحافظی آمد گفت: آماده شوید که به خانه جدید نقل مکان کنیم. دو سری تا سرکوچه  رفت و برگشت. از ما خداحافظی کرد. اسمش را روی کمربندش نوشت و نامه‌ای نوشت و دست پدرم  داد. بعد که برای بار آخر می‌خواست خداحافظی کند به او گفتم: چقدر خوشگل و نورانی شدی به من گفت: گرد شهادت بر چهره‌ام نشسته. گفت راه رفتنی را باید رفت. چه بهتر که در این راه قدم برداریم. صبح روز بعد دم در سیاهی زدند. شاید به فاصله نصف روز از خداحافظی ما گذشته بود که شهید شد. انگار خودش خبر داشت.”

 

زهرا مختاری از جریان شهادت محمود می‌گوید: “وقتی در جبهه بود برای هر کدام از ما جدا جدا نامه می‌نوشت. جبهه رفتنش طولانی نبود. هر ماه یکبار به خاطر وضعیت پدرم بر می‌گشت. در روز شهادتش قرار بود سپاه وسیله نقلیه در اختیارش بگذارد اما ماشین گیر نیامد و از این جیپ‌های روباز ارتشی داده بودند. یک کامیون ناشناس از مسیر انحرافی به آن‌ها زده بود و چندین متر پرت شده بودند. از پنج نفر دونفر شهید شدند و سه نفر زنده مانده بودند. بدنش به شدت ضربه دیده بود که برادرم از روی انگشترش توانست او را شناسایی کند.”

در جریان تظاهرات مردم انقلابی شهرری جانباز شدم/نحوه شهادت محمود نامعلوم بود چون تهدیدش هم کرده بودند

جانباز علی اصغرمختاری برادر شهید مختاری از محمود چنین روایت می‌کند: “محمود در تدارکات بود و برای جبهه غنایم و امکانات می‌برد. شش سال از من کوچکتر بود. قبل انقلاب فعالیت مبارزاتی زیادی داشت. با گروهک‌ها و منافقین هم درگیر می‌شد. نحوه شهادتش هم نامعلوم بود چون تهدیدش هم کرده بودند. معلوم نشد که چگونه یک کامیون از انحراف با این‌ها برخورد کرده و بعد هم فرار کرده بود. مرتضی پورشه که همکارش بود، بدون برگ اعزام با محمود همراه شده بود. در عملیات رمضان و تدارک برای این عملیات بود که هر دو با هم شهید شدند.

 

محمود همه چیز را برای خدا می‌خواست. قدمی که برمی‌داشت برای خدا بود. چون می‌گفت من همه چی دارم یک خانواده خوب و همسر خوب از مادی هم که چیزی از دنیا نمی خواست. هدفش مشخص بود. انتظار شهادتش را نداشتم چون در خط اول نبود زیاد هم جبهه نبود بخاطر همین دور از انتظار بود. در نامه‌هایش خاطراتی را از جبهه و دوستانش می‌نوشت. داود اسماعیلی، محمد جبرئیلی، علی حسنی، حسن عابدینی از دوستان نزدیکش بود که بیشترشان شهید شدند.”

 

او جریان جانبازی‌اش را چنین نقل می‌کند: “من قبل از شهادت محمود در درگیری‌های انقلاب مجروح شدم. 18 دی ماه 57 در تظاهرات مردم انقلابی در شهرری بود که نیروهای شاه ریختند که مردم را ساکت کنند و آن‌ها را به رگبار بستند. در درگیری‌ها و انفجارها ترکشی هم به چشم من اصابت کرده ومجروح شد. بینایی این چشمم را از دست دادم. بعد از انقلاب هم که جنگ شد و محمود در جبهه شرکت کرد و به شهادت رسید و بعد از آن برادر دیگرم قاسم نیز به جبهه رفت و جانباز شد. محمود در حزب جمهوری اسلامی قبل جنگ فعالیت داشت. من هم در انجمن اسلامی بوده و با گروه‌های مخالف درگیر بودم.”

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نمازی که مانع قطع پایم شد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم.

اعتقادات دینی و توسل به ائمه (ع) در دوران دفاع مقدس در بین رزمندگان و اسرای در بند رژیم بعثی عراق بسیار مشهود بود. مطلب زیر بیان یکی از این خاطرات است.***

در عملیات محرم در منطقه زبیدات، هر دو پایم به شدت مجروح شد. اول فکر کردم که پاهایم قطع شده، بعد که به خودم آمدم دیدم که پوتین‌هایم کاملاً متلاشی شده و خون به بیرون فواره می‌زند. توان حرکت نداشتم و چون خون زیادی از من رفته بود، بی‌حال بر زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.

در راه بغداد به هوش آمدم. هم‌بندانم گفتند: «چهار روز در العماره بوده‌ایم». ما را به بیمارستان الرشید در بغداد بردند. دو روز هم در آن بیمارستان ما را در اتاقی نگه داشتند که اسیران آن‌جا بیشترشان دچار شپش شده بودند.

پس از دو روز، بدون هیچ مداوایی ما را به سوی بیمارستان نیروی هوایی(بیمارستان تموز) بردند. در آنجا با چند بهیار عراقی دوست شدم. یکی از آن‌ها «محمد» نام داشت. او نام مرا که پرسید، گفتم: «محمد جعفر» خیلی خوشحال شد؛ زیرا نام پدرش «جعفر» بود.

دوستی من و محمد به نفع دوستان اسیرمان شد؛ زیرا پرستاران، پزشکان و بهیاران بیمارستان وحشی بودند و هرگاه آن ها می‌خواستند ما را بزنند، محمد پا درمیانی می‌کرد.

یک ماه از اسارت ما گذشت. روزی یک هیئت پزشکی داخل اتاق ما شدند. ما حدود بیست اسیر مجروح بودیم که وضع هشت نفرمان خیلی وخیم بود.

پای من به شدت عفونت کرده بود؛ طوری که پتو روی آن می‌انداختم تا بوی عفونت، دیگران را نیازارد. پزشک سر تیم عراقی همه را چک کرد تا این که نوبت به من رسید. او تا پای راست مرا دید فوری رو به همراهان خود کرد و گفت: «اسم این را هم به آن هفت نفر اضافه کنید. باید قطع شود!» من گفتم: «دکتر! پای من سالم است. فقط خم آن باید تمیز و پانسمان شود!»

او گفت: «ما تشخیص می‌دهیم نه شما» و رفت.

هنگام بیرون رفتن از اتاق گفت:«این چند نفر نه آب بنوشند و نه غذا بخورند! در ضمن پایشان را تمیز کنید و موها را تیغ بزنید!»

یک ساعت بعد، آن‌ها پای مرا تیغ زدند و گفتند: «امشب ساعت 11 تو را به اتاق عمل می‌برند».

دوست عراقی‌ام، محمد، آمد و شروع کرد به دلداری دادن. من هم بی حوصله شده بودم. گفتم: «ولم کن ! می‌خواهم بخوابم».

او رفت و من در فکر خود غرق شدم. با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. فقط به دنبال راه نجات بودم. دنبال کسی می‌گشتم که کمک کند و به عراقی‌ها بفهماند که پایم عصب و حس دارد و قابل خوب شدن است.

به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز و فریادرس، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم.

ساعت 9 شب در اتاق باز شد و همان تیم پزشکی داخل اتاق شدند. رئیس آن‌ها که پزشکی کهنسال بود گفت: «یکبار دیگر باید چک شوید!»

تا او به سراغم آمد من فوراً دستش را گرفتم و به عربی دست و پا شکسته گفتم: «انی حاضر بالموت؛ ولی لا قطع». دکتر و همراهانش خندیدند.

او گفت: «چرا؟»

گفتم: «پایم سالم است. فقط مقداری ورم کرده و کسی آن را شست و شو نداده و رسیدگی نکرده است»

او گفت: «نه، پای تو عصب ندارد و حتماً تا چند روز دیگر سیاه می‌شود.»

گفتم: «باشد! شما امشب قطع نکنید. بقیه مسائل به گردن خودم!»

او با ملایمت گفت: «باباجان! می‌میری».

گفتم: «همه باید بمیرند؛ ولی شما با پایم کاری نداشته باشید». خیلی پافشاری کردم. یکی از همراهان او که خیلی خشن بود به من گفت: «دست دکتر را ول کن!»

دکتر به او پاسخ داد و گفت: «کاری به این نداشته باشید! و رو به من گفت: اسم تو را فعلاً جزء کسانی می‌نویسیم که زخمشان پانسمان شود».

از او تشکر کردم و آن‌ها از اتاق بیرون رفتند. ساعت 11 شب ما را به سوی اتاق عمل بردند. برانکارد من توسط محمد، دوست عراقی‌ام، هل داده می‌شد. محمد به من گفت: «به حرف‌های تو و دکتر گوش می‌کردم، فکر نمی‌کنم راست گفته باشد».

گفتم: «باز هم دعا می‌کنم».

گفت: «چطوری؟»

گفتم: «از امام زمان(عج) کمک می‌خواهم».

محمد گفت: «خوب کسی را انتخاب کرده‌ای!»

گفتم: «مگر تو شیعه هستی؟»

گفت: «بله، دکتر هم شیعه است».

و مرا به راهرو اتاق عمل رساند و تحویل شخصی دیگر داد و هنگام خداحافظی به او سفارش کرد که هوای مرا داشته باشد. محمد صورت مرا بوسید و رفت.

من پشت در اتاق عمل بودم. وقتی یکی از بچه‌ها را می‌بردند، ساعتی بعد او را با دست و پای بریده بر می‌گرداندند تا این که نوبت به من رسید.

مرا به اتاق عمل بردند . همه افراد داخل اتاق، بداخلاق و بدزبان بودند. تا رسیدم گفتم: «دکتر کجاست؟»

یکی از آن‌ها گفت: «همه ما دکتر هستیم. اگر حرف بزنی داغونت می‌کنیم». چند مشت و سیلی هم به من زد.

در همین لحظه در اتاق باز شد و همان دکتر داخل شد.

گفتم: «دکتر! این‌ها می‌گویند باید پایت قطع شود!»

گفت:«کی؟»

گفتم: «این آقا». (همان کسی که مرا زد و فحاشی کرد).

دکتر ناراحت شد و به آن‌ها گفت: «مگر شما انسان نیستید؟»

در همین حین بی‌هوشم کردند. وقتی به هوش آمدم، اول سراغ پای راستم را گرفتم و دیدم که باند پیچی شده و قطع نشده است.

پس از دو ساعت، دکتر آمد و پس از سلام و علیک گفت: «دیدی سرقولم بودم! ما شیعه‌ها دروغ نمی‌گوییم».

الحمدالله پای من بهبود یافت و من هم سر قولم ماندم و تا مدت‌ها برای سلامتی امام زمان(عج) و نذر ایشان، نماز می‌خواندم.

راوی:محمد جعفر رفیعی

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطره ای از شهيد رازميك خاچاطوريان به روايت مادرش

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بي خبر و غافلگير كننده به مرخصي مي‌آمد. هيچگاه چهره مصمم و شادش از يادم نخواهد رفت. او پسري بسيار شاد بود

… «رازميك» جوان جدي در كار و دلسوز براي مادر و خانواده و پدر بود. تصميم گرفت تا هم به وظيفه شخصي و هم به وظيفه ميهني اش كه دفاع از آب و خاكش در مقابل تهاجم و تجاوز دشمن مي‌باشد، عمل نمايد. او هميشه مي‌گفت كه بايد بعد از سربازي به زندگي خود سر و ساماني دهد. عليرغم مخالفت خانواده، او خود را به حوزه نظام وظيفه معرفي كرد. او به برادر بزرگش گفته بود كه خانواده به تو بيشتر نياز دارد تا به من، چون تو برادر بزرگ و نان آور خانواده هستي. وي قدم به راهي نهاد كه انتخاب كرده بود. او احساس «بزرگي و مهم بودن» داشت. روزي كه براي گرفتن دفترچه آماده به خدمت رفته بود به قدري خوشحال و مسرور بود كه حدّ نداشت. او مي‌گفت: امروز يكي از زيباترين روزهاي زندگي عمرم محسوب مي‌شود، زيرا احساس مفيد و مهم بودن مي‌كنم، چرا كه براي دفاع از سرزمين عزيزم ايران فرا خوانده و براي هموطنان مسيحي ام در زير پرچم كشورم، با غرور خدمت مقدس سربازي ام را انجام دهم تا در دفاع از حقوق كشور عزيزم مفيد و مثمرثمر واقع شوم تا مردم كشورم بتوانند در صلح و صفا و آرامش و آسايش به زندگي خود ادامه دهند. او بعد از يك سال به گردان نيروي هوايي مستقر در اهواز منتقل گرديد. او هميشه مي‌گفت: من وظيفه خودم را انجام داده و به كمك خداوند، انشاالله به زودي سربازي ام را به اتمام رسانده و به زندگي خود سر و سامان داده و از تو{مادر شهيد}، نگهداري مي‌كنم. از همان دوران كودكي، تا قبل از اينكه به سربازي برود، با حقوقي كه مي‌گرفت، كمك خرج خانواده بود. او پسري با شعور و غيرتي بود. خاطره فراموش نشدني وي تا دنيا باقي است در دل و فكر ما باقي خواهد ماند. روحش شاد و سربلند. بي خبر و غافلگير كننده به مرخصي مي‌آمد. هيچگاه چهره مصمم و شادش از يادم نخواهد رفت. او پسري بسيار شاد بود. خوش رو، سر به راه و پر كار. هميشه به پدر و مادر خود احترام مي‌گذاشت. هيچ وقت كسي را از خود دلگير نمي‌كرد. ياد و خاطره و رفتار نيكش هميشه در دل ماست. يادش را هميشه گرامي مي‌داريم.


شهید رازميك خاچاطوريان
شهيد «رازميك خاچاطوريان»، فرزند دوم خانواده كارگري «نِرسِس» و «سيرانوش» خاچاطوريان، در بهمن 1343 در تهران چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را تا كلاس چهارم در دبستان ارامنه «نائيري» سپري نمود،
اما به علت اوضاع بد اقتصادي خانواده، مجبور به ترك تحصيل گشته تا با كار خويش، از همان دوران نوجواني، كمك حال خانواده باشد. وي به عنوان باطري ساز تا 18 سالگي در كارگاه پلاستيك سازي كار مي‌كرد. با جديت و پشتكاري كه داشت به سرپرستي كارگاه گمارده شد. با معرفي خود به سازمان نظام وظيفه، وارد ارتش گرديد. دوره آموزشي را در تهران گذرانده و پس از آن در نيروي هوايي به خدمتش ادامه داد. در تاريخ 1/4/1366 به جبهه ی جنوب اعزام و بعد از 8 ماه حضور در جبهه (18 ماه خدمت)، در تاريخ چهاردهم اسفند 1366 به علت واژگون شدن جيپ حامل وي در جاده اهواز-اميديه، دچار ضربه مغزي شده و پس از يك هفته در بيمارستان اهواز به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد «رازميك خاچاطوريان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي با حضور جمعيت كثيري از هموطنان مسيحي و مسلمان در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

طلبه شهید احد کیانی

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید احد کیانی در سال 1345، در یک خانوادة متوسط دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در شهر میانه پشت سر گذاشت، سپس تحصیلات دبستان، راهنمایی و دبیرستان را با موفقیت به پایان رساند؛ در هر مرحله به خوبی نبوغ و استعداد سرشار خود را به نمایش گذاشت و سبب حیرت معلمان، دوستان و آشنایان شد. 12 ساله بود که شاهد جانفشانیهای مبارزان انقلاب بر ضد رژیم شاه و پیروزی خون بر شمشیر در 22 بهمن 1357 شد او از صداقت و پاکی خود کمک گرفت؛ با جان و دل به یاری انقلاب شتافت و نسبت به ساحت مقدس حضرت امام خمینی(ره) عشق پایدار از خود نشان داد. در مراکز بسیج، هستههای مقاومت و هیأتهای عزاداری به فعالیت پرداخت و در آموزش فنون نظامی و درک مفاهیم اخلاقی، اعتقادی و انقلابی، مورد تحسین همگان قرار گرفت. شهید کیانی نسبت به یادگیری ورزشهای سنگین و رزمی مانند جودو، تکواندو، کاراته استعداد و نبوغ بالایی از خود بروز داد و با پیگیریهای مداوم در این رشته ها به مهارتهای چشمگیری دست یافت به طوری که با به دست آوردن قدرت و توانایی لازم، فنون رزمی را به دیگران آموزش داد.
با تلاش و همت او، باشگاه «رزمی-ورزشی سپاه» در شهرستان میانه شکل گرفت و این نقطةعطفی در فعالیتهای اجتماعی شهید کیانی بود که در شکلگیری شخصیت اجتماعی ایشان بسیار مؤثر شد. او ضمن این که در این مرکز، به نوجوانان و جوانان شهر آموزش ورزشی میداد، ازاین طریق آنها را جهت شرکت در جلسات دینی و مذهبی تشویق مینمود؛ گاهی کتابهای ارزشمندی را خود مطالعه میکرد و محتوای آن را به شاگردان ودوستان خود انتقال میداد که این کار در جهت روشنگری، رشد اخلاقی و آگاهیهای سیاسی، انقلابی و مذهبی جوانان بسیار کار ساز و مؤثر بود. شهید احد کیانی در سال 1363 به حوزة علمیة حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه) تبریز وارد شد و با شور و اشتیاق فراوان به تحصیل مقدمات علوم اسلامی پرداخت، با توجه به استعداد ذاتی خویش، توانست این مرحله از تحصیل را به خوبی و سریع به پایان رساند. شهید کیانی ضمن تحصیل، به تدریس کتاب جامع المقدمات نیز همت گمارد و شاگردانی را نیز در حلقة درس خود جمع کرد به طوری که امروز برخی از آنان، از فضلای حوزة علمیة قم به شمار میآیند، او اضافه بر تدریس علوم نحو و صرف، کلاس دیگری تحت عنوان آموزش ورزشهای کاراته، تکواندو در مدرسه تشکیل داده و این رشتهها را به طلاب آموزش میداد. وقتی بانگ جرس کاروانیان عشق و شهادت به گوشش خورد و صدای مارش حملة رزمندگان اسلام را از صدا و سیما شنید، به رغم شوق وصف ناپذیر واستعداد فوق العادهای که به تحصیل علوم دینی داشت، ناگهان بیاختیار این رغبت از او سلب می شد و یک نیروی دیگری او را به مناطق مختلفی از جبههها سوق می داد به همین سبب خاک جنوب کشور با سیمای نورانی و پیشانی خاک خوردة این طلبة مخلص و عاشق آشنایی کامل داشت.
گردان تخریب از لشکر 31 عاشورا وعدهگاه و محل راز و نیاز این طلبة سلحشور به شمار میآمد. تا این که بعد از مدتی زمزمة عملیات «کربلای پنج» به گوش جان رسید.
طلبة رزمنده احد کیانی که چند بار به جبهه اعزام شده بود؛ در چند عملیات شرکت جسته و در گردان تخریب حماسهها آفریده بود، این بار نیز با ثبت نام در بسیج آماده حرکت و هجرت شد. این پرستوی سبکبال دوباره به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) شتافت تا با آن حضرت وداع نماید. هیچ کس نمی دانست که این آخرین وداع وی با دختر موسی بن جعفر (علیه السلام) خواهد بود.
شهید کیانی وقتی به منطقة محل استقرار لشکر 31 عاشورا رسید، باز در گردان تخریب سازماندهی شد و چون قبلا آموزش غواصی را دیده بود، لباس غواصی به تن کرد و خود را برای ماموریتی حساس و سرنوشت ساز، کاملا آماده ساخت.
او در روز 19/10/1365 در «عملیات کربلای پنج» که درمنطقه «شلمچه» آغاز شده بود، شرکت کرد و در فردای آن روز 20/10/1365 پس از ایثار و شهامت فراوان به درجة رفیع شهادت نایل شد. پیکر پاکش مورد استقبال کم نظیر مردم شهرستان میانه قرار گرفت و طی مراسم با شکوهی در گلستان شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
«خدایش هر لحظه بر سرور و آرامش ابدی اش بیفزاید»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید احد کیانی

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا، من چقدر بدبخت هستم که وقتی به آیة: « و هم فی غفله معرضون» میرسم، خود را متنبه می خوانم و وقتی به آیه: « والسابقون السابقون » میرسم خود را جزء آنها میشمارم. خدای مهربان دوست دارم مرا در اقیانوس بلا غرق کنی و از ساغر دردت سیرابم سازی و دوست دارم چشمانم را چشمهای کنید تا گناهانم از آن بیرون ریزد. برادران عزیزم! به حرفهای قلبمان، امام عزیز گوش کنید، پروانه وار دور این شمع بگردید و به وصیت نامة شهدا عمل نمایید.
والسلام

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

جسم و جان بیدار

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 

گاهی که با هم به مزار شهدای تبریز و میانه میرفتیم، داخل قبرهای خالی میشد، به طرف قبله در قبر می خوابید…
چفیه را روی سر و صورت میانداخت و به گریه و راز و نیاز با خدا مشغول میشد.
گاهی به دوستان میگفت تا او را مانند میت تلقین بدهند؛ اگر چه این رفتار برای برخی از دوستان نامفهوم بود اما او با این کار روح و روان و جسم و جان خویش را صیقل میداد و پاک و مهذّب میگردید. او در واقع خود را آماده دیدار با معبود می ساخت.

عبارات بالا مربوط به طلبه شهید احد کیانی است.او در روز 1365/10/19 در «عملیات کربلای پنج» که درمنطقه «شلمچه» آغاز شده بود، شرکت کرد و در فردای آن روز1365/10/20 پس از ایثار و شهامت فراوان به درجة رفیع شهادت نایل شد. پیکر پاکش مورد استقبال کم نظیر مردم شهرستان میانه قرار گرفت و طی مراسم با شکوهی در گلستان شهدای این شهر به خاک سپرده شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

غذایی که صیاد شیرازی از خوردنش امتناع کرد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

صیاد شیرازی تا نگاهش به غذا افتاد اخم‌هایش در هم رفت و گفت: فرستادید از سنندج غذا بخرند؟ بگو این را ببرند، برای ما غذای سرباز بیاورند. گفتم: ‌قربان! خوشبختانه امروز تمام سربازان از همین غذا تناول می‌کنند.

زمستان سرد و سختی بود و مدام برف و باران می‌بارید. وضعیت عبور و مرور، حالت خاصی داشت. در روز خودرو نمی‌توانست عبور کند. از بس گل و لای بود به جای پوتین‌ها که درگل و لای گیر می‌کردند از چکمه‌های بلند باغبانی که همه کمک مردمی بود استفاه می‌کردیم.

یکی دیگر از مشکلات ما سوخت بود که در آن نقطه کور به سختی به دست می‌آمد. جیره سربازان نیز مشکل دیگر ما بود. تا آنجایی که مقدور بود جیره را خشکه از ارتش دریافت می‌کردیم. ارتش به ما چندین تن برنج و روغن و گوشت می‌داد اما مشکل ما حمل آن‌ها بود.

شب در تاریکی یکی برای این که از شلیک دشمن در امان باشیم این اقلام را شبانه‌ به دوش سربازها از کوه‌های سخت عبور می‌دادیم و بعد به وسیله جیپ یا خودروهای آیفا که همه روسی بودند عبور می‌دادیم که اکثراً مورد اصابت گلوله قرار می‌گرفتند و از بین می‌رفتند.

برای آوردن سوخت نیز دردسر داشتیم؛ ارتش در آن زمان تانکرهایی داشت که سه تانکر بغل هم و روی هم نصب شده بود که در هر قسمت آن نفت و بنزین و گازوئیل می‌ریختیم. ما این تانکرهای 20 هزار لیتری را زیر تپه‌ها مدفون کرده بودیم که اگر گلوله هم خورد منفجر نشود. حدود چهار یا پنج متر خاک روی این تانکرها بود و بغل تپه را شکافته بودیم و سوختی که به سنگرها می‌رساندیم با پیت‌های بیست لیتری و توسط سرباز آورده می‌شد که آن هم سختی خود را داشت.

از طرفی آشپزخانه ما درست زیر هدف دشمن بود. هر بار که سربازها برای دریافت غذا مراجعه می‌کردند دشمن دقیق می‌دید و با مینی کاتیوشا یا سلاح‌های دیگر همان جا را مورد هدف قرار می‌داد و تلفات سنگین بود. ناچار شدم به این وضعیت خاتمه دهم و فکری اساسی بکنم. دوباره به حاجی عباسی زنگ زدم و گفتم: حاجی‌جان، من برای هزار نفر قوری و کتری و قاشق و چنگال و ظروف می‌خواهم.

با خنده گفت: این‌ها را برای چه می‌خواهی؟ مهمانی دارید؟

گفتم: هر وقت کمک را رساندی متوجه می‌شوی!

یک هفته طول نکشید که حاجی عباسی وسایل مورد نیاز و چراغ‌های خوراک‌پزی را به ما رساند. به هر سنگر یک چراغ والور رسید که هم می‌توانستند روی آن آشپزی کنند و هم سنگر را گرم نگه می‌داشت، به علاوه یک کتری، قوری، قابلمه و تعدادی قاشق و بشقاب رویی…

روزانه به هر سنگر مقداری برنج با سیب زمینی و مواد خوراکی دیگری می‌دادیم که خودشان آشپزی کنند. روزهای اول با سیب زمینی غذا درست می‌کردند چون راحت بود. به هر جهت کم کم به آشپزی وارد شدند و نیاز آن‌ها را وادار به آموزش کرد.

مشکل دیگر ما نان بود که می‌بایست نان را از سنندج برای ما می‌‌آوردند که تا به دست ما می‌رسید بیات شده و کپک می‌زد. باز هم از حاجی عباسی کمک گرفتم. از او خواستم تلبمه‌‌های مثل چراغ پریموس هست و تابه‌های بزرگی که به آن ساج می‌گفتند، برای ما تهیه کند.

مثل همیشه خیلی زمان نبرد که حاجی عباسی مهربان و خداشناس همه را برای ما تهیه کرد و ما در داخل منطقه نبرد یک خبازخانه زیر یک ارتفاع بنا کردیم و لوله‌کشی کردیم که از این تلمبه‌ها با فشار نفت استفاده می‌کردیم و مسیر آن را ارتفاع دادیم. تعدادی سرباز از گروهان که در نانوایی کار کرده بودند جمع کردم.

روزهای اول خمیری تحویل می‌دادند با گلی که زمین می‌زدند، خیلی تفاوت نداشت ولی کم کم این کار را یاد گرفتند و روی ساج‌ها نان می‌پختند.

ما حسابی خودکفا شده بودیم و بیرون از دشت پنجون هیچ کاری نداشتیم که تلفات بدهیم. بعدازظهر ساعت چهار در عقب یگان دژبان گذاشته بودم و راه را می‌بستیم، حتی درجه‌‌دار و افسری که می‌خواست به گروهان ارکان در شرق دشت پنجوین برود اگر تا چهار نرفته بود دیگر اجازه خروج نداشتند، چون دشمن کمین نشسته بود و اکثر هنگام خروج راه را به اشتباه می‌رفتند که یا مجروح یا اسیر می‌شدند. من در آن زمان آن جا در حدود 20 تا 30 اسیر دادم.

تعدادی از سربازان شمالی را که از جنگیدن در خط خارج کرده بودم کارشان ماهی‌گیری شده بود. از سنندج تورهای ماهیگیری خریده بودند و در تاریکی شب تور را به آب می‌انداختند که تا مورد هدف دشمن قرار نگیرند.

رودخانه‌ای که در آن ماهیگیری می‌کردند اسمش قزلچه بود و مال عراق چون ما 160 کیلومتر داخل خاک دشمن بودیم. صبح‌های زود که تور را از آب می‌کشیدند آن قدر ماهی گرفته بودند که به هر سنگر دو، سه ماهی می‌رسید.

یک روز بعدازظهر به من ابلاغ شد که فرمانده نیروی زمینی صیاد شیرازی وارد منطقه شده و خیلی سریع برای احترام نزد ایشان رفتم که با اخلاق نیکویی که داشتند به سنگر من آمدند، چون وقت ظهر بود ابتدا نماز خواندیم.

دو برادر پاسدار هم همراه او بودند، صحبت آنها درباره ارتفاعی بود که پشت سر واحد من قرار داشت. دقیقاً 1904 متر ارتفاع از سطح دریا داشت و قصد حمله به آن ارتفاع را داشتند، گفتم: برادر، ما در دانشکده نظامی می‌خوانیم هرگاه که قرار است حمله‌ای صورت بگیرد باید به پنج سؤال جواب دهیم، که یکی از آن عملیات آینده را تسهیل می‌کند؛ حالا شما چه می‌خواهید و قصد شما از این حمله چیست؟

- ما می‌خواهیم جاده سلیمانیه را در اختیار بگیریم.

نقشه را جلوی دستش گذاشتم و گفتم:

- می‌توانی این نقشه را بخوانی.

- بله…

- این ارتفاعی که شما می‌خواهید به آن حمله کنید چه قدر است؟

- 1904 متر

- و ارتفاع پشت سری آن چه قدر است؟

- 1906، دو متر هم که چیزی نیست.

- ازنگاه نظامی‌ها دو متر یعنی این که روی طبقه اول یک ساختمان یک تیربار بگذارید و همه بدون اسلحه و پیاده‌روی آسفالت بودن و خوب این تیربار همه این‌ها را درو می‌کند.

- خوب پس تکلیف چیست؟

صیاد شیرازی در بحث ما شرکت نمی‌کرد و فقط حکم شنونده را داشت، به برادر پاسدار جواب دادم: من به ارتفاع مورد نظر شما حمله می‌‌کنم ولی یک ساعت می‌توانم نگاهش دارم چون بیش از یک ساعت نمی‌توانیم این ارتفاع را نگه داریم، چون ارتفاع بلند‌تری بالای سر آن هست و دو متر خیلی ارتفاع است.

صیاد شیرازی لبخند بر لب گفت: این قدر عجله نکنید، کمی صبر داشته باشید. من گرسنه‌ام شده، ناهار دارید؟

سریع امربر را فرستادم ناهار را بیاورد، از اتفاق غذای آن روز ما ماهی کباب بود. شهید سرافراز صیاد شیرازی تا نگاهش به ماهی انداخت اخم‌هایش درهم رفت و گفت: فرستادید از سنندج بخرند؟ بگو این را ببرند،برای ما غذای سرباز بیاورند.

گفتم:‌قربان! خوشبختانه امروز تمام سربازان از همین غذا تناول می‌کنند.

به گفته‌ام اعتماد نکرد و یکی از محافظین خود را فرستاد که ببیند سربازان دیگر چه غذایی می‌خوردند. طولی نکشید که محافظ با یک تکه ماهی کباب شده برگشت و گفت: آنها روی آتش ماهی کباب می‌کردند، می‌خوردند. غیر از ماهی هم غذایی دیگری نداشتند.

شهید صیاد گفت: صبوری، جریان این ماهی چیه؟ ما در برنامه‌ ارتش ماهی نداریم.

در حین خوردن ناهار همه را برای او بازگو کردم، از آشپزی سربازها گرفته تا پختن نان و گرفتن ماهی. لبخند رضایت‌بخشی بر لب آورد.

یک هفته پس از آن ماجرا حمله آغاز شد ولی متأسفانه عملیات ما موفقیت‌آمیز نبود و با تلفات خیلی سنگینی همراه بود که بعدها پیکر شهدا تخلیه و به داخل کشور آورده شد.

در آن روزها فکرم مشغول این بود که عراقی‌ها با چه وسیله‌ای برای پرسنل خود آذوقه می‌آوردند، چون آنها هم مثل ما شرایط خوبی نداشتند و جاده آسفالت دره میانه را ما بسته بودیم و نمی‌توانستند از آنجا بیایند. هربار که با دوربین دشمن را زیر نظر می‌گرفتم می‌دیدم که ظهرها به سربازان ناهار نمی‌دهد و شب هم فقط یک ساندویچ، در حالی که ما سه وعده را کامل به سربازانمان غذای گرم می‌دادیم.

برای من جای سؤال داشت که این ساندویچ‌ها از کجا برای این‌ها می‌رسد چون آنها مثل ما خودکفا نبودند. بالأخره طاقت نیاوردم و به یکی از افرادم که بچه زبلی بود گفتم: سرگروهبان، برو در منطقه شناسایی کن عراقی‌ها با چه وسیله‌ای برای پرسنل خود آذوقه می‌برند و اصلاً از چه راهی می‌روند.

بعد از چند روز شناسایی گفت: قربان، عراقی‌ها با قاطر آذوقه را به پرسنل خود می‌رسانند. نزدیک ده شیخ لطیف، عراقی‌ قاطرها را آنجا می‌بندند و بارشان را تحویل می‌دهند و بعد از دو سه ساعت استراحت قاطرها را می‌بندند و بعد حرکت می‌کنند.

تصمیم گرفتم هر طور شده یک گروه تشکیل دهم که بفرستم قاطرها را به غنیمت بگیرند. موضوع را با ستوان حسین یاسینی در میان نهادم و به سرگروهبان گفتم که محل استقرار دقیق قاطرها را بگوید و دوباره آنها را برای بازدید فرستادم البته این بار با دقت بیشتر. پس از شناسایی از منطقه پنج سرباز دیگر به گروه آنها اضافه کردم و دقیق جای آر.پی.جی زن‌ها و تیربارها را مشخص کردند. ده سرباز را نیز مأمور کردیم بتوانند قاطرها را تیمار کنند و حرکت دهند.

مأموریت را برای شب گذاشتیم که خطر آن کمتر بود. بعد از صحبت‌های لازم یک گروه از افراد ورزیده را نیز اسکورت آنها کردیم. همه را از زیر قرآن رد کردیم و من با نگرانی در کمین، منتظر برگشت آنها بودم. بیشتر بچه‌های گروه از دهات و ترکمن بودند.

پس از یک ساعت انتظار پر از اضطراب فرماندهی گشتی به من اطلاع داد که قاطرها بازگشتند و بچه‌ها سوار…

دل توی دلم نبود و مدام از خداوند و ائمه اطهار (ع) کمک می‌طلبیدم که برای این عزیزان اتفاقی نیافتد و سالم به قرارگاه برگردند.

به یاری خداوند قبل از روشنی هوا برگشتند و از کمینی که من بودم عبور کردند. تازه آن موقع بود که نفس راحتی کشیدم. با دیدن قاطرها تازه به این موضوع فکر کردم که جو و علوفه از کجا بیاوریم. چند نفر از بچه‌‌ها را فرستادیم که بوته‌های خشک شده را بکنند و موقت به آنها بدهیم، بعد با بی‌سیم به کرمانشاه اطلاع دادیم که ده قاطر به غنیمت گرفتیم که زبان بسته‌ها نیاز به جیره دارند و برای ما جو و یونجه بفرستند. تقاضای یک دامپزشک کردیم چون نیاز به معاینه داشتند که معلوم شود مریض نیستند.

قاطرها در آن کوه و کمر حکم بهترین آیفاهای روسی را برای ما داشتند که می‌توانستیم از آن به بهترین نوع استفاده کنیم.

با بالا آمدن خورشید و روشنی روز به سراغ قاطرها رفتم روی کپل‌های آن مهر خورده بود که متعلق به کدام لشکر و تیپ عراق هستند. از آن تاریخ به بعد قاطرها حکم وسیله نقلیه را برای ما پیدا کردند و تمام آذوقه و مواد سوخت را با آنها جابه‌جا می‌کردیم و به راحتی به قرارگاه می‌رساندیم.

بعد از گذشت مدتی که از آن منطقه عوض شدیم قاطرها را بار دو کانکس کردم و به سومار آوردم، اما در آمادگاه سومار هیچ کس زیر بار قاطرها نرفت و حاضر نبودند آنها را تحویل بگیرند در آخر ناچار شدم همه را رها کنم

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

"شهید اردستانی" به حمله ناجوانمردانه دشمن چگونه پاسخ داد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی(معاونت عملیات نیروی هوایی ارتش) یکی از قهرمانان جنگ است که چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت و سرانجام در ۱۳۷۳.۱۰.۱۵ بر اثر سانحه هوایی به همراه فرمانده فقید نیروی هوایی، سرلشکر شهید منصوری ستاری به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی در سال ۱۳۲۸ در روستای قاسم‌آباد از توابع ورامین دیده به جهان گشود و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۴۸ به خدمت سربازی اعزام شد.

خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در یکی از روستاهای اسفراین انجام داد. پس از خدمت سربازی در سال ۱۳۵۰ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن مقدمات به منظور تکمیل دوره خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد و پس از اخذ دانش‌نامه خلبانی به ایران بازگشت و با درجه ستوان دومی در پایگاه چهارم شکاری دزفول به عنوان خلبان هواپیمای (الف-۵) مشغول به خدمت شد با اوج گیری انقلاب شکوهمند اسلامی و حتی قبل از آن جز نخستین خلبانان حزب‌اللهی بود که در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی و آگاه کردن سایر کارکنان نیروی هوایی نقش به سزایی داشت.

وی در سال ۱۳۵۹ به عنوان افسر خلبان شکاری در پایگاه شکاری تبریز مشغول به خدمت بود که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد، علی‌رغم این‌که در روز حملهٔ هوایی دشمن به خاک میهن اسلامی در مرخصی به سر می‌برد، ولی بلافاصله خود را به پایگاه مربوط رساند و از روز بعد پروازهای جنگی خود را شروع کرد. وی در سال ۱۳۶۰ به عنوان فرمانده پایگاه پنجم شکاری (امیدیه) انتخاب شد و در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیریت آموزش عملیات نیروی هوایی ارتش انتخاب شد؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند.

مأموریت‌های سخت

زایمان همسرش نزدیک بود، برای چند روزی به تهران آمد؛ خانواده را رها کرد و خود را به تبریز رساند و آماده نبرد و دفاع جانانه شد که این خود حکایت دیگری است به حدی جسور و شجاع بود که غیر از خدا از هیچ چیز هراسی نداشت، تمام مأموریت‌های سخت و کم نظیر خود را با حملات پی در پی به مناطق حساس و حیاتی انجام می‌داد.(سرتیپ خلبان حبیب بقایی، فرمانده سایق نیروی هوایی)

دعای سلامتی

عملیاتی در پیش بود به همراه اردستانی برای بدرقه خلبانان به آشیانه رفتیم هنوز هیچ کدام از خلبان‌ها نیامده بودند. حاج مصطفی رو به من کرد و گفت: برو سوئیچ بمب‌ها را چک کن، درست باشند!

وقتی برای این کار به داخل کابین هواپیماها می‌رفتم، می‌دیدم که ایشان همان پایین ایستاده پای هر هواپیما دعایی می‌خواند که من از مضمون آن چیزی به خاطر ندارم، این کار را برای تک تک هواپیماها تکرار کرد. وقتی بررسی آخرین هواپیما به پایان رسید و از پلکان پایین آمدم، از ایشان پرسیدم: ببخشید حاجی! ممکن است بفرمایید پای هر هواپیما چه زمزمه کردید؟ خندید و پاسخ داد: هیچی، دعای سلامتی برایشان می‌خواندم با این دعا این‌ها بیمه می‌شوند و به سلامت باز می‌گردند.

تا زمانی که به عنوان فرمانده گردان بود و ما در خدمتشان بودیم، در کلیه پروازها این کار شهید اردستانی ادامه داشت.(سرتیپ خلبان والی اویسی فرمانده سابق منطقه یکم نیروی هوایی)

 

پاسخ به حمله ناجوانمردانه

او فقط به پرواز اکتفا نمی‌کرد و گاهی مانند یک بسیجی در جبهه‌ها حضور پیدا می‌کرد. سال ۶۵ مسئولیت ستادی به نام بیت‌الزهرا به عهده من بود که یکی از مراکز مهم امدادی رزمندگان در منطقه عملیاتی سقز به شمار می‌آمد. این مرکز در جریان حمله هوایی توسط دشمن مورد هدف قرار گرفت و خسارت زیادی بر ما وارد شد.

شهید اردستانی برای بررسی اثرات این حمله به این ستاد آمد و با دیدن صحنه‌ها بسیار متأثر شد به طوری که چهره برفروخته‌اش حکایت از خشمی عمیق داشت هر چند ایشان مثل اکثر روزها آن روز هم روزه بودند، اما ساعتی را با بچه‌ها گذراندند و به تقویت روحیه آن‌ها پرداختند.

صبح فردای آن روز، به خاطر این حرکت عراق، انتقام سختی از آن‌ها گرفتند. در این مأموریت موفق او و همکارانش، نیروهای دشمن را از منطقه دوپازا عراق تا مریوان زیر آتش هوایی گرفتند و طبق گزارشات منتشره خسارت سنگینی به دشمن بعثی وارد کردند.

ساعت ۹ صبح، اندکی پس از انجام مأموریت، با ایشان در پایگاه تبریز تماس تلفنی گرفتم او پیروزمندانه، اما بی‌ریا گفت: چطور بود؟

گفتم: عالی بود خوب زمین‌گیر شدند، دستتان درد نکند!

گفت: دشمن باید بداند که ما همواره آماده‌ایم و حملات ناجوانمردانه‌اش را بی پاسخ نمی‌گذاریم.(میرزا حسن غلامی)

پیشتاز

شهید اردستانی، قبل از آغاز هر عملیاتی از راه زمینی خود را به خطوط مقدم جبهه می‌رساند، جوانب کار را به طور دقیق بررسی و مناسب‌ترین مسیرهای پروازی را مشخص می‌کرد. آنگاه با دست پر به پایگاه می‌آمد و در جلسات توجیهی پرواز، راه کارهای مناسب و دقیقش را ارائه می‌داد.

سایر خلبانان از نظریات ایشان نهایت بهره‌برداری را می‌بردند و همواره به رهنمودهای وی عمل می‌کردند.

شهید اردستانی می‌گفت: من وظیفه دارم پیشاپیش سایرین حرکت کنم تا مشکلاتشان را دریابم.(سرتیپ خلبان محمد تقر جدیدی)

یک روح در دو کالبد

زمانی که در پایگاه امیدیه بودم، برخی شب‌ها به اتفاق شهیدان اردستانی و بابایی در مهمان‌سرای پایگاه استراحت می‌کردیم، یک روز صبح زود، برای رفتن به عملیات، از ساختمان خارج می‌شدم که شهید اردستانی را مشغول شست و شوی پوتینی گلی دیدم. کمی جلوتر رفتم و گفتم: حاج مصطفی! کجا رفتی که این قدر پوتین‌هایت گلی شده!؟

گفت: این پوتین‌های عباس است! از منطقه عملیاتی تازه برگشته و می‌بینی گل و لای منطقه پوتین‌هایش را به چه روزی انداخته! هرچه به او اصرار می‌کنم که برای بازدید منطقه، از هلی کوپتر پایگاه استفاده کند نمی‌پذیرد، او می‌گوید: این‌ها برای کارهای ضروری است.

حال که دیدم نزدیکی‌های صبح از منطقه آمده و ساعتی نیست که از فرط خستگی به خواب رفته، برخود وظیفه دانستم که خدمتی هر چند اندک، انجام داده باشم.(سرتیپ خلبان علی محمد نادری)

تنور جنگ

در پایگاه چهارم شکاری (دزفول) خدمت می‌کردم. هر موقع تیمسار اردستانی به پایگاه می‌آمد، می‌دانستیم که عملیاتی در پیش است؛ لذا زودتر از شب‌های قبل می‌خوابیدیم تا صبح فردا آمادگی بیشتری برای انجام مأموریت داشته باشیم.

گاهی به مزاح به او می‌گفتم: حاج مصطفی، شما هر زمان به اینجا می‌آیید جنگ به پا می‌کنید.

تبسمی می‌کرد و می‌گفت: برای دفاع از دین و حریم کشورمان باید تنور جنگ را گرم نگه داریم.(سرهنگ خلبان سید مجتبی فاطمی)

بحث‌های دوستانه

از ویژگی‌های حاج مصطفی این بود که بحث‌های دوستانه را به بحث‌های مذهبی می‌کشاند و با معلومات زیادی که در این زمینه داشت، سایر دوستان را بهره‌مند می‌کرد. یک روز که دور هم بودیم، راجع به اما حسین(ع) و قیام عاشورا برایمان صحبت کرد:

ببینید دوستان! دین اسلام را اگر به بدن انسان تشبیه کنیم، طبق بررسی‌هایی که من کرده‌ام حضرت امام حسین(ع) به منزله (کلیه) برای بدن است همانگون هک کلیه در بدن تصفیه‌گر است و بدن را از سموم محافظت می‌کند، امام حسین (ع) نیز با آن قیام تاریخی و نهضت خونین، دین اسلام را بیمه و به ما هدیه کرد و…

در این هنگام مأموریتی پیش آمد و ادامه صحبت را به بعد موکول کرد مدتی گذشت، در پایگاه دزفول یک روز سر میز غذا نشسته بودیم، گفتم: حاج مصطفی! می‌شه ادامه صحبت آن‌روز را بفرمایید؟

گفت: می‌خواهی بدانی؟

گفتم: بله! خیلی برایم جالب بود.

 

گفت: سوره مزمل را می‌خوانی، ۴۰ روز به آن عمل می‌کنی و بعد از آن بیا تا بقیه‌اش را بگویم.

….و اما هیچ‌گاه این فرصت پیش نیامد و چون مقتدایش امام حسین(ع) با بدن پاره پاره به دیار معبود شتافت.(سرهنگ خلبان عطالله محبی)

محافظ نمی‌خواهم

تابستان سال ۱۳۶۶ واحدی از قرارگاه پشتیبانی، رزمی شهید کشواد در لشگر ۲۸ کردستان مستقر شده بود و من مسئولیت این واحد را برعهده داشت.

یک روز حاج مصطفی مانند همیشه با لباس بسیجی به آنجا آمد و مدتی را در کنارمان نشست، زمانی که می‌خواست برای بازدید از خط مقدم به منطقه برود، آفتاب خود را پشت کوه‌ها پنهان کرده بود دو نفر مسلح برای حفاظت از ایشان فرستادم او نگاهی به من کرد و گفت: حاج فرج پور! نگهدار ما خداست. من محافظ نمی‌خواهم! خندیدم و گفتم: نگهدار واقعی همه خداست؛ ولی ما موظفیم برای حفاظت از جان شما اقدام کنیم.

گفت: ببینید! اگر محافظ نداشته باشم، کسی متوجه من نمی‌شود، ولی اگر محافظ همراهم باشد، بیشتر جلب توجه می‌کند.(سروان حسین فرج پور)

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

این شهید را بهتر بشناسیم

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شادالله سلیمانی” در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منطقه زنجان ادامه می‌دهد:رضا آخرین فرزند خانواده بود که در آخرین روز شهریورماه سال 49 در روستای توزلو از توابع شهرستان خدابنده به دنیا آمد.ما پنج برادر و یک خواهر بودیم که رضا آخرین فرزند خانواده ما و عزیز کرده دل پدر و مادرم بود.از همان دوران سعی می‌کرد با پدر و مادرم بهترین برخوردها را داشته باشد، طوری که بزرگتر از سنش می‌فهمید و من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که رضا کوچکترین برادر من است .موذن هم بود و با صدای خوبی اذان می‌گفت و همیشه سعی داشت که در مسجد و به جماعت نمازهایش را بخواند.

 

وقتی امام خمینی(ره) دستور حضور در جبهه‌های حق علیه باطل را صادر فرمودند، رضا هم اصرار داشت برای اطاعت از ولایت فقیه و دفاع از اسلام باید به جبهه برود و با توجه به اینکه کم سن و سال بود و حضور او در جبهه مشروط به رضایت کتبی از پدرم بود با هزار اصرار و التماس پدرم را راضی کرد تا برای اعزامش رضایت بدهد.

 

من به‌عنوان برادر بزرگ خانواده همیشه سعی می‌کردم پدرم را از رضایت دادن منصرف کنم چون رضا در آن روزها واقعا کوچک بود تا اینکه من اعزام به سربازی در منطقه کردستان شدم و این بهترین فرصت بود تا رضا پدرم را راضی کند.

 

پدرم به رفتن کوچکترین فرزندش رضایت داد و رضا به آرزوی قلبی خود رسید و بعد از سه ماه حضور در جبهه در سومین روز از خرداد ماه سال 61 و در عملیات بیت‌المقدس شهید شد.

 

همیشه می‌گفت باید از ولی فقیه خود اطاعت کنیم و نگذاریم اسلام به خطر بیفتد مگر جان ما عزیزتر از جان علی اصغر امام حسین (ع) است که این صحبت‌های او قطعا با بینش و بصیرت بود نه از سر تفکرات کودکانه یک پسر بچه 11 ساله.

 

هر چند شهادت رضا برای پدر و مادرم واقعا سخت و طاقت‌فرسا بود، ولی پدر و مادرم همیشه می‌گفتند “رضا” را به خاطر اسلام و رضای الهی دادیم و به همین دلیل در فراغ رضا زیاد بی‌تابی نمی‌کردند.

 

نهال انقلاب در جنگ تحمیلی با نثار خون نوجوانانی مانند برادرم به بار نشسته است. هیچ انتظار شخصی نداریم تنها انتظاری که داریم حفظ ارزش‌های اسلامی است که خون‌های زیادی برای آبیاری آن ریخته شده است و همین دفاع از همین ارزش‌ها هستند که آرامش و امنیت کشور را در برابر دشمن که هنوز هم به فکر ضربه زدن به ایران اسلامی است تضمین می‌کند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دلاورمردی از سایت سوباشی

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سرتیپ دوم کنترل شکاری فرهاد دستنبو 5 مرداد سال 1367 در آخرین روز‌های دفاع مقدس در سایت راداری و پدافندی سوباشی به شهادت رسید . 

 شهید فرهاد دستنبو، یکی از مستعدترین هنرجویان دوران آموزشی بود و همواره چهره برجسته همرزمان خود بود
 
سایت راداری و پدافند هوایی «سوباشی» در ارتفاعات شهرستان کبودراهنگ بخش گل تپه در استان همدان قرار دارد .

 

سایت راداری و پدافندی سوباشی در دوران دفاع مقدس ۱۵۷ بار مورد حمله جنگنده‌های عراق قرار گرفت اما تا آخرین روز جنگ مقاومت کرد و نهایتا در پنجم مرداد سال ۶۷ و بعد از پذیرش قطعنامه توسط جنگنده‌های عراقی منهدم شد .

مروری بر زندگی شهید فرهاد دستنبو

شهید سرتیپ دوم کنترل شکاری فرهاد دستنبو در تاریخ 20/10/1330 در شهرستان سنندج متولد شد. پس از گذراندن دوران تحصیلات متوسطه با موفقیت از پس امتحانات دشوار استخدامی نیروی هوایی برآمده و افتخار برتن نمودن لباس مقدس سربازی در پدافند هوایی نیروی هوایی ارتش را نصیب خود نمود.اگرچه تاریخ استخدام وی در فرماندهی آموزشهای هوایی نیروی هوایی 1/6/1351 می باشد اما بنا براظهار نظر همکاران نزدیک وی، به دلیل هوش بالا و پشتکار فراوان دارای تجربه ای بیش از سنوات خدمتی بود. در طی دوران آموزشی یکی از مستعد ترین هنر جویان بوده به گونه ایکه سرآمد تمام همرزمان بوده و بدون هیچ گونه چشم داشتی معلومات علمی وتخصصی خود را در اختیار آنان قرار می داد. در تقسیمات تخصصی به دلیل کسب نمره علمی بالا وارد تخصص کنترل شکاری شده و به عنوان افسر FC خدمت در سایتهای راداری را آغاز نمود. در سال 1353 با سرکار خانم فاطمه طبال ازدواج نمود که ثمره این ازدواج فرخنده چهار فرزند پسر با نامهای فریور ،فربد،فرهوش و فرداد است. بنا به خواست آن شهید بزرگوار فرزندانش ادامه تحصیل داده و یادگاران ارشد آن عزیز سفر کرده (فریور و فربد) در رشته تحصیلی دندانپزشکی موفق به اخذ مدرک دکتری با نمرات ممتاز شدند .

 

فرهوش و فرداد نیز دارای تحصیلات عالیه می باشند. در سالهای خدمت در گروههای پدافندهوایی تبریز ،بوشهر و همدان خدمت نمود. وی آنچنان در انجام وظایف خود کوشا و با تعصب عمل می نمود که در زمان تولد آخرین فرزند خود (فرداد)در سال1366 در منطقه عملیاتی حضور داشته و شادی حضور در کنار خانواده در زمان تولد فرزند را با اعتقاد به اهمیت تامین امنیت میلیونها ایرانی فدا نموده ومنطقه عملیاتی را ترک ننمود. همکاران وی را مردی عارف و به دور از تعلقات دنیوی دانسته و هنوز هم از مهارت بالای وی در تخصص کنترل شکاری و روحیه ایثار و فداکاری وی مثالها می زنند .



یکی از همکاران آن شهید بزرگوار ضمن بیان رشادتهای شهید دستنبو در بیان علت اهمیت نحوه شهادت کارکنان سایت سوباشی می گوید :

با اعلام وضعیت قرمز و خبر هجوم هواپیماهای عراقی به سمت سایت سوباشی در ساعت 16 تمام افراد در بخشهای مختلف در محلهای مخصوص انجام وظیفه حضور یافتند این در حالی بود که برخی از آنها در زمان استراحت به سر می بردند ومی توانستند در اتاق عملیات حضور نیابند.لذا این حرکت شهدای سوباشی را که با آگاهی ازشهادت انجام شد را حماسه عاشورایی می نامند .آخرین مکالمه شهید دستنبو با سروان رحیم زیانی فرمانده وقت یکی از سایتهای پدافندهوایی موشکی هاگ کرمانشاه،حاوی نکات جالب در خصوص دقت و همت شهید دستنبو در انجام دقیق وظیفه می باشد.وی خطاب به سروان زیانی می گوید :

 

“رحیم جان دقت کردی؟ چندهدف در محدوده سایت شما وجود داردسعی کن آرامش خودتان را حفظ کنید و تمامی اقدامات لازم را برای مقابله با خفاش های شب پرست انجام بدهید.هدفها را مجددا برایت طرح می کنم .ضمن هوشیاری کامل ،تلاش کن سامانه های موشکی ومواضع پدافندی (توپهای ضدهوایی) به موقع عمل کنند.جای نگرانی نیست …”

 

پیکر پاک شهید دستنبو در میان حضور چشمگیر مردم شهید پرور و همرزمان در قطعه 40 بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد تا همچون سایر شهدا ،مزارش آرامش بخش جانهای خسته و روحهای طالب معرفت باشد .


خاطره‌ای از مادر و خواهر شهید دستنبو :

22 یا 23 سال پیش قبل از اینکه شهید بشوند، ما آن موقع کوچک بودیم و از بمباران و موشک می ترسیدیم، بعد به برادرم می گفتم وقتی وضعیت قرمز بشود شما به پناهگاه می روید. می خندید و می گفت نه تازه کار ما شروع می شود آن موقع است که ما باید مراقب این مملکت باشیم .


مادر بزرگوار آخرین باری که با شهید دستنبو دیدار داشتید را در خاطرتان است؟

مادر شهید: یک شب آمد و گفت که ماشین سر خیابان است و باید زود برویم. دندانش درد می کرد گفتم اگر دندانت درد می کند نرو، گفت مادر از این حرفها نزن این حرف هااز شما بعید است، مگر می شود من نروم، آن یکی نرود پس مملکت را دست چه کسی بسپاریم .


چند روز بعد به شهادت رسیدند؟

مادر شهید: یک هفته، ده روز بعد. هر چه گفتم نرو، گفت این حرفها چیست مادر، آن یکی سرش درد می کند، من دندانم درد می کند، آن یکی سرما خورده است پس این مملکت را می خواهیم به چه کسی بسپاریم .

 

خواهر شهید: پسر خودش بیمارستان بستری بود یعنی بیمارستان نرفت و رفت شیفت. دست پسرش از بازو تا زیر آرنج شکسته بود و پلاتین و بخیه خورده بود، آن موقع پسرش هم کوچک بود، پسر دومیش بود. چون وقتی برادرم شهید شد پسر بزرگش راهنمایی بود ، پسر دومش ابتدایی بود. برادر گفت من نمی توانم بیایم بیمارستان این عملیات خیلی حساس است عملیات مرصاد است دشمن تا نزدیک آمده و نمی توانم نروم. به امید خدا دست پسرم هم خوب می شود. رفت ولی دیگر برنگشت. الان یک پسرش دندانپزشک است .

 

مادر شهید: گفت می خواهم بروم حق ملت را بگیرم .

 

خواهر شهید: نه اینکه برادرم بود بگویم ولی آدم بسیار بزرگواری بود. من هر چه در مورد شهدا می شنوم واقعاً آدم های خاصی بودند واقعاً هر چیزی درباره دیگران از بقیه می شنویم نشان می دهد که خیلی آدم های خاصی بودند .

 

مادر شهید: همیشه می گفت جانم فدای کشور، جانم فدای مملکت، جانم فدای آب و خاک .

 

خواهر شهید: آن موقع من کم و سن و سال بودم اذان مغرب که دادند، همیشه اسم ها را با آقا و خانم صدا می کرد، به من گفت حاجیه خانم نماز اول وقت فراموش نشود گفتم باشد برادر مشق هایم را بنویسم امتحان دارم. گفت این امتحان از همه امتحانها سخت تر است، نماز اول وقت هیچوقت یادت نرود .

 

مادر شهید: وقتی می آمد خانه با پوتین و لباس می خوابید گفتم پسرم کفش هایت را در بیاور می گفت شاید کار واجبی پیش بیاید تا کفش بپوشم دیر می شود. وقتی هم که جنگ نبود همیشه می گفت جانم فدای ایران، جانم فدای مملکت .

یاد شهید دستنبو همیشه گرامی‌باد


روایتی از حماسه سایت سوباشی

اهمیت هر سازمان ونیروی نظامی در این است که بتواند در لحظه مورد نظر به وظایف خود عمل کرده و همچون کوه، استواری خود را به رخ دشمن بکشاند. در سال­های دفاع مقدس پدافند­هوایی دارای چنین خصوصیاتی بود. سایت راداری سوباشی به عنوان یکی از سرپنجه­‌های مقتدر در برابر دشمن بعثی شناخته شد و بروز رخداد حماسه گونه حضور تا آخرین لحظه و اهدای جان در برابر جانان،جاودانه بودن­شان را تضمین کرد .

 

سایت رادارسوباشی، واقع در ارتفاعات سوباشی همدان، به عنوان یکی از مهم­ترین سایتهای راداری کشور در زنجیره عظیم پدافند­هوایی (رادارهای پیش اخطار، رادرهای کنترل آتش، سامانه‌­های موشکی زمین به هوا، شبکه دیده بانی، توپ­های ضد­هوایی و…)نقش ویژه و موثری در مقابله با تهاجمات هوایی رژیم بعثی عراق در زمان جنگ تحمیلی ایفا کرد .

 

سایت راداری فوق ضمن رهگیری هواپیماهای دشمن، کنترل و هدایت هواپیماهای ورودی و خروجی به مرزهای غرب کشور، کنترل آتش سایتهای موشکی ارتش و سپاه، کنترل آتش پدافند هوایی مستقر در منطقه(زمینی ،هوایی …)، اعلام وضعیت(سفید،زرد یا قرمز) به 13 استان کشور (حدود80در صداز جمعیت کشور ) را برعهده داشت . درواقع رادارسوباشی با تغذیه چندین سایت راداری،سایتهای موشکی زمین به هواوسامانه های توپ ضد هوایی آسمان کل منطقه غرب، بخشی از شمال غرب و جنوب غرب را تحت پوشش خود قرار داشت .

 

************

با توجه به اهمیت مناطق یاد شده به عنوان معابر نفوذ هواپیماها و هلیکوپتر های دشمن (ویا هر نوع هواگرد دیگر)، از وجود قویترین نفرات که در سطح آموزش بالاو مهارت بی نظیر باشند در سایت راداری فوق استفاده می شد. به دلیل عملکرد مناسب این سایت راداری که همچون یک دژ مستحکم در برابر حملات هوایی رژیم بعثی عراق ظاهر می شد خلبانان عراقی همواره از نزدیک شدن به سایت راداری سوباشی و سایت ها و مواضع ضد هوایی فوق وحشت داشتند به همین دلیل آنها در برخی مواقع حریم دفاعی سایت فوق را دور زده و از سایر قسمتها (جنوب یا شمال کشور ) وارد حریم هوایی جمهوری اسلامی ایران می شدند و این مسأله زحمت عراقیها را جهت دستیابی به اهداف خود سخت تر می­کرد .

 

************

از جمله افتخارات سایت راداری سوباشی در تامین امنیت کشور می توان به عملکرد این سایت در تاریخ 26 بهمن 1365 اشاره کرد. در آن روز با همکاری مشترک سایت راداری سوباشی و ارائه سمت، برد و ارتفاع هدف و واگذاری مشخصات هواپیمای میگ25 عراقی به سایت موشکی یابن الزهرا(س) (سایت HQ2یابن الزهرا(س) تحت اختیار سپاه پاسداران بود ولی نیروهای آن توسط پدافندهوایی ارتش تامین می شد)، شلیک موفقیت آمیز با سرانگشتان با کفایت فرزندان ارتش اسلام انجام شد . پس از سرنگونی هواپیمای میگ 25 عراقی کارشناسان نظامی دنیا بر قدرت پدافند هوایی جمهوری اسلامی ایران تاکید نموده و ماموریت میگ 25 در جنگ شهرها و بمباران مردم بیگناه ایران اسلامی برای همیشه متوقف شد .


با توجه به موارد فوق، عراقیها شدیداً در تلاش بودند که سایت راداری فوق را مورد حمله مستقیم و انهدام قرار دهند .

157 مرحله حمله عراقیها به سایت فوق واستفاده آنها از موشکهای ضدرادار و ناکامی در مختل کردن عملکرد سایت فوق گواهی بر هوشیاری دلیرمردان پدافند هوایی می باشد. این ناکامی ها و استمرار موفقیت کارکنان غیور سایت سوباشی منجر به بروز کینه ای عمیق از عملکرد پدافند هوایی خصوصا سایت راداری فوق در دل فرماندهان نیروی هوایی عراق شد به گونه ای که ژنرال (سعید شعبان ) فرمانده وقت نیروی هوایی عراق در مصاحبه ای با بخش فارسی رادیو بغداد باعصبانیت عنوان می کند که «به هر طریق ممکن افتخار نابودی پایگاه سوم شکاری همدان و سایت راداری سوباشی (حتی اگر خلبانان عراقی نتوانستند) باید نصیب خودم شود ».

 

عمق کینه توزی عراقیها نسبت به عملکرد سایت راداری فوق از آنجا مشخص می شود که علی رغم پذیرش قطعنامه 598 در 27 تیر ماه 1367،حمله ناجوانمردانه عراقیها در 5 مرداد همان سال (حدود یک هفته پس از پذیرش قطعنامه) انجام شددر واقع عراقیها با از میان برداشتن سایت راداری سوباشی در پی دستیابی به دو هدف اصلی بودند با انهدام سایت سوباشی عراقیها سعی در پاسخگویی به عقده سالها حقارت در برابر اراده پدافند همیشه بیدار جمهوری اسلامی ایران با ناجوانمردانه ترین شیوه نبرد داشتند. هدف دوم تسخیر آسمان منطقه عمومی نبرد جهت تسهیل پیشروی نیروهای سطحی منافقین بود. در این راستا مرور خاطرات سرلشگر وفیق السامرایی (از مدیران اصلی استخبارات عراق در آن زمان) خالی از لطف نیست.وی می گوید :«]در عملیات مرصاد[ماموریتهای مشخصی برای نیروهای هوایی و هوانیروز عراق به منظور پشتیبانی از عملیات تعین گردید و اهداف از طریق عکسهای هوایی و اطلاعات استخباراتی شناسایی گردید. هواپیماهای جنگنده میگ23 و میراژاف-1 عراقی به منظور حفاظت از نیروهای عمل کننده دربرابر دخالت احتمالی نیروی هوایی ایران، اقدام به پروازهای گشتی مسلحانه و برقرارنمودن پشتیبانی هوایی نزدیک نمودند »

 

پس از شروع تجاوز منافقین کوردل به خاک پاک کشورمان در 3/5/67 و آغاز عملیات مرصاد، متعاقب یکی از تجاوزات هوایی عراقیها در 4/5/67، رادارسوباشی مورد اصابت بمبی قرار میگیرد که در محوطه سایت منفجر شده و بر اثر انفجار فوق، سقف اتاق عملیات دچار ریزش شده و تکه ای ازآهن سقف بر سر شهید فرهاد دستنبو اصابت کرده و منجر به مجروح شدن وی می­شود اما این شهید بزرگوار درآن روز با سر باند پیچی شده همچنان به ادامه ماموریت خود مشغول می شود .

 

روز 5 مرداد 1367 شرایط منطقه آنچنان حاد بود که کلیه مسئولان ستاد پدافندهوایی در سایت سوباشی به سر می بردند. با توجه به حجم بالای کار،تقریبا هیچکدام از کارکنان سایت موفق به صرف ناهار نمیشوند. تعدادی از کارکنان نیز با توجه به اینکه در شیفت شب قبل به سر می بردند داوطلبانه همچنان مشغول به انجام وظیفه بودند. هواپیماهای عراقی در دسته های پروازی 30 الی40 فروندی پی در پی منطقه عمومی نبرد را مورد بمباران خود قرار می دادند تا در اراده پولادین شجاع مردان ارتش اسلام خللی ایجاد کرده و موفقیت را نصیب منافقین بی تعصب نمایند تا اینکه در ساعت 16:04روز 5 مرداد 1367 هواپیماهای عراقی که در دستیابی به اهداف خود در بمباران شهرهای غربی کشور و تسهیل پیشروی منافقین ناتوان مانده بودند در بازگشت از ماموریت شکست خورده خود بوسیله موشک هوا به زمینی که از فاصله ای دور شلیک شده بود اتاق عملیات سایت سوباشی را منهدم کرده و 19 نفر از کارکنان را در همان لحظه به شهادت می­رسانند. حضور آگاهانه کارکنان سایت فوق تا آخرین لحظه (علی رغم اینکه تعدادی از آنها در زمان استراحت خود و داوطلبانه در محل عملیات حضور پیدا کرده بودند) و با توجه به وجود امکان خروج از سایت و عدم استفاده از امکان فوق و اطلاع از عاقبت حضور و شهادت و پایمردی و انجام وظیفه تا آخرین لحظه منجر به این شد که نام سایت سوباشی در تاریخ ثبت شده و حضور کارکنان سایت فوق حماسی و عاشورایی تعبیر گردد.

 اگرچه سایت راداریسوباشی با این حمله ناجوانمردانه مورد اصابت قرار می گیرد اما عراقیها در دستیابی به هدف دوم خود که تسخیر آسمان منطقه عمومی عملیات مرصاد بود ناتوان ماندند زیرا دلیرمردان پدافند هوایی جمهوری اسلامی ایران دوش به دوش هوانیروز قهرمان و نیروی هوایی سرافراز،آنچنان در برابر عراقیها و منافقین ظاهر شدند که نیروی هوایی عراق جز فرار و شکست طرح پشتیبانی منافقین چاره ای دیگر نداشتند و شکست سنگین منافقین درس عبرتی شد برای کرکسان و لاشخوران که دیگر چشم طمع به این خاک دلیر پرور ندوزند .

 

در واقع عملکرد پدافندهوایی در عملیات مرصاد و حتی پس از شهادت زبده ترین کارکنان خود در سوباشی نشان دهنده این مطلب است که شجاع مردان پدافندهوایی هرگز در برابر هیچ نوع تهدیدی هراسی نداشته و در راه دفاع از آرمانها و اعتقادات خود هر شهید پدافندی را سند افتخار و برگ زرینی بر عملکرد خود دانسته و با تبدیل تهدیدها به فرصت به هر طریق ممکن اجازه حضور ناپاک دشمن در آسمان مقدس کشور را نخواهند داد. در ادامه شایسته است که مروری بر زندگی شهید سرتیپ فرهاد دستنبو -که به عنوان یکی از شهدای شاخص پدافندهوایی شناخته می­شود- داشته باشیم .


منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

اخراج به خاطر سبزی‌های نشسته

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

باکری می‌گفت"برای این بسیجی‌ها هم پدر هستیم، هم مادر”
عبدالرزاق میرآب می‌گوید: آقامهدی باکری گفت: «من این سبزی‌ها را می‌فرستم عقب. یک نمونه هم از سبزی لشکر ۸ برداشته‌ام که می‌فرستم عقب. اگر با شام سبزی‌ها را به این شکل فرستادید خط که هیچ، و الا من شما را توبیخ می‌کنم.»
 
عبدالرزاق میرآب، در دوران دفاع مقدس بیسیم‌چی شهید مهدی باکری بوده و خاطرات فراوانی از او دارد. او اهل تبریز است و 80 ماه در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور داشته است. میراب در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم خاطره‌ای از شهید مهدی باکری روایت می‌کند و می‌گوید:

آقا مهدی باکری به مسئولین واحدها همیشه می‌گفت: ما اینجا برای این بسیجی‌ها هم پدر هستیم، هم مادر و منظورش این بود که کاری بکنیم، و امکانات را جوری برای خط آماده کنیم که نیروها در خط احساس غربت نکنند. می‌گفت: ممکن است توی خط برای یک لحظه از ذهن رزمنده خطور کند که کاش الان در خانه بودم. اگر الان در خانه بودیم ترشی داشتیم برای خوردن. یا در تابستان سبزی خوردن داشتیم. روی این مسائل جزئی هم با تدارکات جلسه می‌گذاشت و صحبت می‌کرد.

در عملیات خیبر، بعد از شش هفت روز که جنگ شدت گرفت، خط به تدریج آرام شد. آقا مهدی به من گفت بلند شو برویم از خط بازدید کنیم. سر ظهر بود. قرار شده بود آن روز به بچه‌ها غذای گرم داده شود. ما راه افتادیم و کانال را رد کردیم و داشتیم از خط لشکر 8 نجف عبور می‌کردیم که دیدیم غذای گرم به نیروهایشان داده‌اند و در کنار غذا در داخل نایلون فریزر سبزی پاک شده و شسته شده به سنگرها می‌دهند. آقا مهدی به من گفت: «میرآب! کاش شما هم برای بچه‌ها این کار را انجام می‌دادید. این بچه‌ها چند روز است زحمت کشیده‌اند.» وقتی خط لشکر نجف را رد کردیم و به فاصله یک کیلومتر به خط خودمان رسیدیم دیدیم که الحمدلله غذای گرم هست ولی سبزی، پاک نشده آمده به خط. آقا مهدی وقتی این سبزی‌ها را دید عصبانی شد. به تدارکاتچی گفت: «این چیه دادید به این‌ها؟ اینجا مگر آب دارند برای شستن سبزی؟ مگر وقت دارند برای شستن؟ این سبزی‌ها را برگردان به داخل ماشین.» بعد به من گفت: «عقبه را بگوش کن، بگو مسئول تدارکات بیاید پشت خط.»

من با شهید احد مقیمی تماس گرفتم گفتم بگو فلان مسئول تدارکات بیاید داخل سنگر. پنج دقیقه بعد، احد مرا صدا زد و گفت فلانی آمده پشت بیسیم. من بیسیم را دادم آقامهدی حرف بزند. اقا مهدی گفت: «الله بنده‌سی! خودت می‌بینی این بچه‌ها هشت، نه روز است که با مصیبت جنگ کرده‌اند، آب ندارند برای شستن دست و صورتشان و نماز را با تیمم می‌خوانند، شما این سبزی شسته نشده را برای چی فرستاده‌اید جلو؟» او هم گفت: «آقامهدی! من اطلاع ندارم به خدا. من گفته بودم آماده کنند ولی حالا همینجوری انداخته‌اند پشت ماشین آورده‌اند جلو.» آقامهدی گفت: «من این سبزی‌ها را می‌فرستم عقب. یک نمونه هم از سبزی لشکر 8 برداشته‌ام که می‌فرستم عقب. اگر با شام سبزی‌ها را به این شکل فرستادید خط که هیچ، و الا من شما را توبیخ می‌کنم.»

آقا مهدی به خاطر همین مسئله او را عزل کرد. تا وقتی آقا مهدی بود دیگر آن فرد را به تدارکات راه نداد. بعد از عملیات هم کلا از تدارکات اخراجش کرد. به او گفت که «مدیریت شما ضعیف است. شما به عنوان یک مسئول باید بدانی که چه چیزی به خط فرستاده می‌شود. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. توی بیسیم به او گفت: «فلانی ما اینجا هم پدر بسیجی ها هستیم، هم مادرشان.» آقا مهدی باکری تا این حد به بچه‌ها علاقه داشت.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

آخرین خداحافظی با پدر

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آخرین ملاقات‌های فرزندان دهه ۵۰ و دهه۶۰ با پدران شهیدشان اگرچه در ۸ سال دفاع مقدس که هر روزخبر شهادت رزمنده‌ای و پیکر غرق به خون شهیدی به شهر می‌آمد طبیعی جلوه می‌کرد. اما لازم است برای مرور رشادت‌‌ها به تصاویر معصومانه‌شان رجوع شود.
آخرین ملاقات‌های فرزندان دهه 50 و دهه60  با پدران شهیدشان اگرچه در 8 سال دفاع مقدس که هر روز خبر شهادت رزمنده‌ای و پیکر غرق به خون شهیدی به شهر می‌آمد طبیعی جلوه می‌کرد. اما در واقع با هر خبر، در خانه‌ای فرزندانی کوچک، تمرین استقامت می‌کردند. شاید امروز نیاز است برای مرور رشادت‌‌هایی که خانواده‌های شهدا هم در آن نقش داشتند باز به این تصاویر و وداع‌های تامل برانگیز رجوع شود.تصاویر زیر مربوط به مراسم تشییع پیکر مطهر سردار شهید جعفر جنگروی قائم مقام لشگر 10 سید الشهدا(ع) است که در سال 64 به شهادت رسید. فرزندان کوچک شهید در این روز که جمع کثیری برای بدرقه این فرمانده سلحشور آمده بودند، در میان همه ازدحام‌ها گرد عکس‌ها، یادبودها و تابوت پدر می‌چرخیده و بازی می‌کردند. دختر و پسر کوچک شهید حین آخرین وداع کودکانه خود با پدر هستند که با معصومیت خود پیام مقاومت را برای دنیا مخابره می‌کنند.

 

 

 

 

 

 

شهید جعفر جنگروی نخستین فرمانده سپاه خرمشهر بود و همراه شهید جهان‌آرا و تنی چند به ساماندهی سپاه پاسداران و تأمین امنیت خرمشهر پرداخت.او از اوایل سال 1360 مدتی به عنوان مسئول طرح و برنامه عملیات تهران منصوب شده و منشأ خدمات ارزنده‌ای در این واحد می‌شود. جنگروی به عنوان «قائم مقام قرارگاه رمضان» در شمال غرب کردستان خدمات شایسته‌ای را ارائه می‌دهد و در تشکیل تیپ «بدر» نقش اساسی ایفا می‌نماید. قائم مقام لشگر 10 سید الشهدا سر انجام در عملیات والفجر 8 بهمن 1364 بعد از آزادسازی شهر استراتژیک فاو به شهادت می‌رسد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نامه شهید جعفر جنگروی به پسرش

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید جعفر جنگروی در نامه‌ای خطاب به پسرش می‌نویسد: ای حسین عزیزم، بدانید که فرزندان خلف عزیزترین مال دنیا وذخیره آخرت برای پدران و مادرانشان هستند و هیچ پدر و مادری نمی‌تواند دوری فرزندان خودرا تحمل کند. الا در یک طریق آن هم طریق خدا. 
از شهیدان اسناد و مدارک مختلفی به جای مانده است که هر کدام حامل درسی و نشان دهنده زاویه‌ای از معرفت آنان است که جهاد در راه خدا را بر آسایش و لذت زندگی دنیوی ترجیح دادند. آن‌ها هم مثل سایرین صاحب خانواده، فرزند و تعلقات خانوادگی بودند و برای یکایک این تعلقات و عزیزانشان ارزش زیادی قائل بودند. اما نگاهشان به زندگی خودش همان روحیه رزمندگی را می‌سازد که توانست در جریان هشت سال دفاع مقدس در مقابل مجهزترین‌های قدرت‌های دنیا بایستد.
انتظار می‌رود، در نامه‌های مختلفی که افراد در دوری از خانواده برایشان می‌نویسند، روایت دلتنگی و محبت و ذکر خاطرات فراق و دوری وجود داشته باشد. امام نامه‌های قاطبه شهیدان و رزمندگان دفاع مقدس با این سبک نامه نگاری تفاوت داشت. در نامه‌های خصوصی‌شان با نکاتی اخلاقی و خاص مواجه می‌شویم که خط به خط آن را ماندگار می‌کند.

شهید جعفر جنگروی اولین فرمانده سپاه خرمشهر و قائم مقام قرارگاه رمضان سال 64 و اندکی قبل از شهادت در فاو در سفر حج به همراه همسر خود رهسپار خانه خدا شد. او مثل هر پدر دیگری در این سفر، نامه‌ای برای فرزندانش به طور جداگانه می‌نویسد تا از دلتنگی‌هایشان بکاهد. او در این چند خط به کودکش می‌نویسد که هیچ پدر و مادری نمی‌تواند دوری فرزندش را تحمل کند الا در صورتی که در طریق خدا باشد. و اینگونه و با این کلمات شاید مقدمه هجرتش به دیار شهدا را برای فرزند رقم می‌زد. متن این نامه که توسط “کمیته جمع آوری و حفظ آثار شهدا” نگهداری شده به شرح زیر است:

نامه‌ای به پسرم

“…. و تو ای گل آقا، ای پسر خوشگل، ای پسر باهوش، ای پسر شجاع، ای رزمنده کوچک و سرباز خوب، ای شهید آینده اسلامی، ای حسین عزیزم، بدانید که فرزندان خلف عزیزترین مال دنیا و ذخیره آخرت برای پدران و مادرانشان هستند و هیچ پدر و مادری نمی‌تواند دوری فرزندان خود را تحمل کند. الا در یک صورت در یک طریق آن هم طریق خدا، وقتی صحبت از خداست و طریق او، هیچ چیز معنا ندارد چرا که همه چیز از او شروع می‌شود و به او ختم می‌شود. برای همین انسان وظیفه دارد با کمک خداوند این راه را راه خود قرار دهد و این سعادتی است که خدا نصیب ما کرده و ما را به خانه خودش و شهر پیامبر گرامیش دعوت کرده. حسین جان! اینقدر عظمت مکه و مدینه زیاد است که شاید انسان دیگر فکر جای دیگری را نکند، اما هر موقع بچه کوچکی و یا طفل نوزادی را می‌بینم به یاد تو و خواهرت می‌افتم.”

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

راز لبخند فرمانده قرارگاه نصر

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سينما و كتك خوردن
من 2 سال و 2 ماه از سيد باقر بزرگتر بودم. بارزترين خصوصيتي كه از همان دوران كودكي داشت، اين بود كه بسيار سمج و در عين حال پاك و درست بود وبه اقتضاي سنش رفتار نمي كرد يعني كمتر شيطنت هاي معمول و خلاف عرفي كه بچه ها انجام مي دادند از او سر مي زد، بيشتر در ورزش و مسائل مهم محكم و سمج بود. به ما هم مدام گوشزد مي كرد و بسيار پيش مي آمد كه گزارش شيطنت هاي ما را به پدر مي رساند و به عبارتي چوقلي مي كرد. مثلا يك بار زماني كه 15-14 ساله بودم، به سينمايي كه تازه در محله مان افتتاح شده بود رفته بوديم، او مرا لو داد و كتك مفصلي از پدر خوردم.

از تبار سادات
فاميلي ما طباطبايي نژاد است. طباطبايي يعني نسل پسر امام حسن مجتبي(ع) البته من خيلي قائل به برتري سادات از عام نيستم. وقتي مي گويند دو طرفه سيد هستند يعني طباطبايي نه اينكه هر طباطبايي دو طرفه سادات باشند مادرمان سادات نبود. پدرمان حاج سيد عباس طباطبايي نژاد و اجداد بزرگوارمان از طرف پدر، مرحوم حجت الاسلام حاج ميرزا علي طباطبايي و از طرف مادر مرحوم حجت الاسلام حاج شيخ علي مهدوي ظفرقندي، است كه هر دو از علما و فضلاي بنام منطقه اردستان و زواره هستند.

شخصيت خاص
دليل شگل گيري شخصيت متفاوت سيد باقر به دو بحث مربوط است: يكي خانواده روحاني و صد در صد مذهبي داشتن و ديگري حضور فعال در هيئت هاي محلي و گروهي كه از انجمن حجتيه منشعب شد، كه اين دو برايشان تاثير گذار بود.
سنين نوجواني او مقارن با اوج فساد در ايران بود، ولي تقوا وترس از گناه و اصالت خانوادگيش عواملي بودند كه باعث شد از اين پيكار اخلاقي روسفيد بيرون آيد. او با قرآن مانوس بود و علاقه فراواني به مطالعه كتابهاي اعتقادي، بويژه نهج البلاغه داشت و در گفتار و كردارش، از احاديث و آيات، بسيار بهره مي برد. التزام عملي و تقيد او به احكام اسلام باعث شده بود كه كلامش بر دلها بنشيند و در نصايح خود ارزشهاي متعالي اسلام را گوشزد كند. از روحيه شجاعت و شهامت بالايي برخوردار بود. در بيان حق زمان و مكان را نمي شناخت و خيلي صريح و قاطع برخورد مي كرد.

لبخند هميشگي
هنوز خاطره زيباي آن تبسمهاي شيرين و دلنشين كه نشان از قلب رئوف و مهربانش داشت، در اذهان همكاران و آشنايانش باقي است.
لبخند هميشگي اش فراموش نشدني است. خيلي اهل مزاح و شوخي بود منتهي اين شوخي بي ادبانه نبود و همه شوخي هايش منشأ ديني و قراني و روايتي داشت، براي خندان صرف و ركيك نبود. بلكه در قالب شوخي بهترين و نغز ترين دانسته هاي ديني را منتقل مي كرد و اين سبب ساز لبخند ماندگارش شد.

خبر شهادت
شهادت او پس از جنگ رخ داد. او به منطقه رفته بود تا دوستانش و همرزمانش را كه بعضا شهيد شده بودند بازگرداند. اما در كمين نيروهاي بعثي قرار گرفت و تيري در پايش زدند. نيروهاي خودي به كمكش شتافتند بعثي ها قصد فرار داشتند و از آنجايي كه سيد باقر جثه اي قوي و قدي بلند داشت توان انتقالش را نداشتند لذا همان جا تيرخلاصي در سرش زدند و شهيدش كردند. همسايه اي داشتيم به نام حاج آقا مددي كه رئيس شوراي مسجد و انسان درست و باانرژي اي بود، از قضا برادر كوچك 13-14 ساله ما به نام سيد حسن نيز به مرز جبهه رفته بود و بازنگشته بود، وقتي حاج آقا مددي به درب منزل ما آمد ابتدا مقدمه چيني كردند و سپس گفتند هر جور مي داني و فكر مي كني صحيح است اين خبر را بيان كن. من بسيار متأثر و ناراحت شدم. گريه امانم را بريده بود.

اعضاي خانواده دليل اين همه بي قراري را جست و جو كردند، ابتدا با مقدمه چيني قصد داشتم سيد حسن كه مجرد بود و بچه نداشت(در حالي كه سيد باقر متأهل و صاحب 4 فرزند پسر بود) را به عنوان فرد حادثه ديده مطرح كنم. گفتم: سيد حسن پايش تير خورده است. همه گريه كردند اما ديدند گريه من قدري بيشتر از اين موضوع است باز گفتم آن كس كه پايش تير خورده سيد باقر است. آنها باز گريه كردند اما ديدند گريه من مثل كاسه داغ تر از آش است وقتي تمام شب گريه كردند ديدم تخليه شده اند و شوك اخر را به آنها زدم و گفتم سيد باقر شهيد شده است.
بعد از شهادت سيد باقر، پيكر مطهرش يكبار در نقده و يكبار در كرمانشاه تشييع شد و 2 روز بعد به تهران اورده شد. خاطرم هست پدرم شعري در وصف ايشان سرود.

گاز گرفتن زبان
سيد باقر از بچگي عادت داشت كه وقتي بسيار عصباني و ناراحت مي شد زبانش را گاز مي گرفت، دقيقا وقتي پيكر پاكش را آوردند زبانش بين دندان هايش بود.

كــَــــــــــــل كــَــــــــــــل دو برادر

هيچ كس اندازه من از ايشان خبر و خاطره ندارد، سيد باقر روحيات نامتعارف با عرف زمان شاه داشت، در زماني كه اكثر جوانان هيپي بوديم، او ساده و با موهايي كوتاه داشت اگرچه خيلي هم مسخره مي شد اما اين سلوك را برگزيده بود.
هرگز شلوارهاي پاچه گشاد و رنگي نمي پوشيد، سبك لباس پوشيدني كه من رگزيده بودم. او سمج بود و دوست داشت با من زورآزمايي كند، كم هم نمي آورد، براي اين زور ازمايي هايش خاطره هاي زيادي دارم.
روزي از روزها با يك تفنگ بادي قصد داشتيم نشانه گيري مان كه به نظرمان خيلي حرفه اي شده بود را بيازماييم سيد باقر آنقدر به تير اندازي اش اعتماد داشت كه قوطي كبريت را بر سر ديگران مي زد . هميشه سر اين مسئله كه چه كسي نشان گاه و تلرگت باشد بحث داشتيم. او اصرار داشت مرا هدف بگذارد و من نگران جانم بودم. من او را تنبيه بدني مي كردم اما او تسليم حرفهايم نمي شد.
هميشه تصورم اين بود كه مرگ پدر سخت است اما به واقع اكنون به اين باور رسيده ام كه مرگ برادر چيز ديگري است. اگرچه پدرم هم فوت كرده و برايم دوري و فقدانش تدلم بار است اما جاي خالي سيد باقر در خانه مان آزارم مي دهد.
هميشه در خانواده ها بعضي ها تقليد مي كنند و بعضي ها راهنما هستند. در خانه ما با آنكه من بزرگتر بودم اما او دوست نداشت از من تقليد كند و هميشه ساز مخالف مرا مي زد يادم مي آيد روزي شلواري را مي خواستيم براي دوخت بدهيم، من سفارش شلواري دم پا گشاد و فاق تنگ و با پل دادم و شهيد سيد باقر سفارش شلواري ساده و گشاد بدون پل موقع تحويل شلوار، آنچه سيد باقر سفارش داده بود در پا نمي ماند و پدرم به خياط گفت اين چه دوختي است و او پاسخ داد خواست خود سيد باقر است كه پل نزنم و پدر گفت:” تو مي خواهي مخالفت كني با عقل مخالفت كن!”

فاز فرهنگي فعاليت هاي مبارزاتي شهيد سيد باقر

خانواده ما در همسايگي شهيد حسن باقري افشردي قرار داشت. شهيد سيد باقر به همراه سبحاني نيا و شهيد باقري به عضويت انجمن حجتيه در آمدند و از آنجايي كه اين گروه مبارزه را ممنوع مي دانست از اين گروه جدا شدند و براي خود گروه مبارزاتي ديگري تشكيل دادند. اين انشعاب بسيار جدي انجام شد.
در كنار كوششي كه در فراگيري علم در مدرسه داشت با شركت و عضويت در مجامع تعليم و تفسير قرآن – كه در حوالي ميدان خراسان داير بود – با مفاهيم اين كتاب آسماني و احاديث ائمه اطهار(ع) و مباحث اعتقادي و فلسفي آشنا شد. هفت يا هشت سال اين كلاسها ادامه داشت. او كه از بينش عميق سياسي – اعتقادي و قدرت بيان و قلم بالايي برخوردار بود، به دليل برخورداري از غناي فكري و فرهنگي، به سهم خود در بسط ارزشهاي اسلامي كوشش مي كرد.
سيد باقر موتور گازي داشت كه بوسيله آن به حلبي آباد مي رفت و براي كودكان تفسير قران آموزش مي داد و بيشتر فاز مبارزاتي شان فرهنگي بود، از آنجايي كه شخصيت بسيار باسواد و قرآن پژوهشي داشت، بيشتر كتب روايي و اعتقادي را مطالعه كرده بود.
اما من در فاز ديگري بودم و به صورت كلاسيك به انجمن نمي رفتم، نوع نگرشمان فرق مي كرد. شب 22 بهمن رهبر منطقه خودم بودم، بيشتر در بحث فراهم سازي مواد منفجره و .. بودم در واقع فاز من عملياتي و جنگي بود.
سيد باقر در سال آخر دبيرستان با اوج گيري نهضت، درس خود را رها كرد و همپاي امت اسلامي در صحنه هاي مختلف انقلاب حضور يافت. او كه در اين زمان به سن تكليف رسيده بود، در كنار فعاليتهاي مذهبي و پخش اعلاميه، نوار، عكس و رساله حضرت امام خميني(ره) در نبردهاي مسلحانه خياباني شركت مي كرد و در اين راه از هيچ خطر و رنجي نمي هراسيد.
شهيد طباطبايي نژاد كه خود را وقف انقلاب اسلامي كرده بود، با پيروزي انقلاب و تاسيس كميته انقلاب اسلامي، عضو اين نهاد شد. ايشان در كنار كارهاي نظامي، كلاسهاي عقيدتي و تفسير قرآن برگزار مي كرد. وجود او در بين شيفتگان انقلاب و پاسداران جان بر كف كه براي حفظ و حراست انقلاب شب و روز در تلاش و فعاليت بودند غنيمتي بود كه علاوه بر بعد نظامي، باعث ترويج معنويات و اشاعه و روحيه برادري، محبت و صفا و صميميت مي شد.
وقتي به عضويت كميته انقلاب اسلامي درآمدند، روزنامه ديواري كميته را ايشان مي نوشتند با سواد و فرهنگي بودند. اشراف كامل به قرآن داشتند كتب اعتقادي را به خوبي مطالعه كرده بودند. به شبهات اعتقادي به خوبي پاسخ مي دادند.

روزگار پسران شهيد بعد از شهادتش

ايشان 4 پسر دارند كه دو تايشان كارشناسي ارشد حقوق و يكي شان دكتراي حقوق و ديگري فوق ليسانس مديريت مالي است.
يكي از پسرانش تازه به دنيا آمده بود كه در يك ماهگي مبتلا به زردي شديد شده بود(به طوري كه دكتر ها مي گفتند يا فلج مي شود يا زردي اش باعث مردنش مي شود و زنده و سالم نمي ماند) شهيد وقت نداشت در كنارش باشد و تنها 2 شب قبل از شهادتش او را به خدا سپرد و رفت جالب آنكه اين پسر از ديگر برادرانش باهوش تر و زرنگ تر است و خيلي از مردم معتقدند كه اين شفا يافتن اناشي از ارتباط پاك و عرفاني سيد باقر با خدا است.

شعار نويسي و مبارزه در مكه

در سال 1361 كه جهت زيارت خانه خدا به مكه مشرف شده بود، با وجود برخورد شديد رژيم منحوس آل سعود با راهپيماييها و تظاهرات، اكثر شبها تا صبح، بر روي ديوار و كف خيابانها شعارهاي انقلابي و ضدآمريكايي مي نوشت.
نقل مي كنند: او تمثال بزرگي از حضرت امام خميني(ره) بالاي ساختماني كه كاروان آنها در آنجا اسكان داشتند نصب كرده بود. تعدادي از عوامل مزدور رژيم سعودي سرزده وارد ساختمان شدند. افسر سعودي در حين عبور، چنگ انداخت و پوستري از حضرت امام خميني(ره) را از روي ديوار كند. آن بزرگوار بي درنگ عكس را از مشت او در آورد و يقه اش را گرفت و او را وادار كرد كه عكس را چندبار ببوسد.

گفتني است، شهيد سيد باقر طباطبايي نژاد به سال 1341 در يكي از حمله هاي جنوب تهران متولد شدند .جد پدري و مادري از سادات عاليقدر و از علماي اردستان و زواره بودند. سنين كودكي آشنايي با قرآن و مأنوس با دعا و مناجات بود . در اوج گيري نهضت اسلامي به رهبري امام (ره) سال آخر دبيرستان را رها كرد و به مبارزه پرداخت. قبل از پيروزي انقلاب با پخش نوارها و سخنرانيهاي امام (ره) مبارزه مي كرد . در ابتداي پيروزي انقلاب عازم كردستان شدند .

مسئوليت پرسنلي ستاد غرب ، فرماندهي سپاه سقز فرماندهي سپاه كرمانشاهان فرماندهي سپاه پاوه و فرماندهي قرارگاه نصر رمضان از جمله مسئوليتهاي آن شهيد بودند. انس با قرآن و دعا و عشق به امام و رهبر از ويژگيهاي برجسته آن شهيد محسوب مي شدند . در سال 1361 با تشرف به حج به مبارزه با دشمن و مشركين در مكه مكرمه پرداخت . در پنجم مرداد ماه 1367 در كمين بعثيان ملحد به شهادت رسيدند .
منبع : سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید رضا قماطی

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 

و من یک پیامی برای ملت شهید پرور دارم که هیچگاه انقلاب و امام را رها ننمایند و به خاطر علاقه مادی خود از اسلام و قرآن دوری نکنند که همانا آن زمان بدبختی است و همیشه خدا را در کارهایتان اصل بدانید
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و درود فراوان بر مهدی موعود(عج) و نائب برحقش امام خمینی.

ما باید قدر این بزرگ مرد را بدانیم و از این نعمتی که خدا به ما داده سپاسگذاری نماییم شکر این نعمت این است که به فرمان‌های آن حضرت توجه و به آن عمل نماییم که همانا فرمان خدا و اسلام است و با سلام خدمت رزمندگانی که با یاری خدا فتوحات زیادی را برای ملت ما به ارمغان آوردند.

و با سلام به ملت شهید پرور ایران و سلام به شما مادر عزیز که با زحمت‌ها و سختی‌های بسیار مرا بزرگ نموده و در موقعی که صدای هل من ناصرا ینصرنی اسلام بلند شد. شما فرزندان را هدیه اسلام و به یاریش فرستادید. چه افتخاری بالاتر از این که فرزندتان مانند یکی از یاران امام حسین(ع) با دشمنان اسلام جنگید و در این راه همانند آنان شهید گشت. مادر عزیزم! امیدوارم که از شهادت من ناراحت نشوید زیرا به گفته قرآن کریم شهیدان نمرده‌اند بلکه در پیش خدا روزی می‌برند مادر.

ما همه یقین داریم که باید از این دنیا هجرت نماییم حال چه بهتر که اینگونه مرگ را در آغوش بگیریم و اینگونه بمیریم که هم خداو هم اولیایش خوش آید.

مادرم! برادر! و خواهرانم! مبادا که آنطوری از نبودن من ناراحت باشید که اجرتان از بین برود.

خدیا! از تو می‌خواهم به عنوان یک بنده گنهکار که توبه کرد، و در راه تو شهادت را انتخاب کرد، که همچون زینب(س) به مادرم صبر عنایت بفرمایید که نه تنها از انقلاب سرد نشده بلکه در راه این انقلاب جان و مال خود را در اختیار قرار دهد.

و من یک پیامی برای ملت شهید پرور دارم که هیچگاه انقلاب و امام را رها ننمایند و به خاطر علاقه مادی خود از اسلام و قرآن دوری نکنند که همانا آن زمان بدبختی است و همیشه خدا را در کارهایتان اصل بدانید و هر کاری که خدا صلاح می‌داند شما انجام بدهید. مادرم! من یک مقدار نماز دارم به مدت یک سال بدهید بخوانند و یک ماه و 10 روز هم روزه دارم که نگرفته‌ام بدهید بگیرند. پانصد تومان هم صدقه بدهید ممکن است که حق الناس به گردنم باشد و از شما تقاضامندم که حتما از تمام دوستان و آشنایان مخصوصا همسایگان حلالیت بطلبید و در ضمن برایم زیاد قرآن بخوانید… و السلام…

آنکس که مرا طلب کند می‌یابد

آنکس که مرا شناخت دوستم می‌دارد

آنکس که دوستم داشت به من عشق می‌ورزد

آنکس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق می‌ورزم

آنکس که به اوعشق ورزیدم می‌کشم او را

آنکس را که من بُکشم خون‌بهایش بر من واجب است

آنکس که خون‌بهایش بر من واجب است پس من خودم خون‌بهایش هستم

آنکس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کند هر دوجهانش بخشد

دیوانه تو هر دو جان را چه کند







درباره شهید

شهید رضا قماطی سال 1345 در شهر قم متولد شد. او در ابتدای نوجوانی به عنوان یک رزمنده بسیجی در جبهه‌های جنگ تحمیلی شرکت کرد. رضا قماطی عضو دسته سه از گروهان شهید حاج قربان و گردان سید الشهدا(ع) از لشگر علی ابن ابیطالب(ع) بود. که در سن 17 سالگی طی یک پاتک پس از عملیات والفجر مقدماتی در پاسگاه زید(سه راهی شهادت) در روز 8 اردیبهشت ماه سال 1362 به شهادت رسید و آسمانی شد. پیکر مطهر این بسیجی شهید را در 15 اردیبهشت ماه و در زادگاهش یعنی شهر قم به خاک سپردند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روزهای رزم شهید قماطی در قاب تصویر

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

رضا قماطی عضو دسته سه از گروهان شهید حاج قربان و گردان سید الشهدا(ع) از لشگر علی ابن ابیطالب(ع) بود. که در سن ۱۷ سالگی طی یک پاتک پس از عملیات والفجر مقدماتی در پاسگاه زید(سه راهی شهادت) در روز ۸ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید.
 شهید رضا قماطی سال 1345 در شهر قم متولد شد. او در ابتدای نوجوانی به عنوان یک رزمنده بسیجی در جبهه‌های جنگ تحمیلی شرکت کرد. رضا قماطی عضو دسته سه از گروهان شهید حاج قربان و گردان سید الشهدا(ع) از لشگر علی ابن ابیطالب(ع) بود. که در سن 17 سالگی طی یک پاتک پس از عملیات والفجر مقدماتی در پاسگاه زید(سه راهی شهادت) در روز 8 اردیبهشت ماه سال 1362 به شهادت رسید و آسمانی شد. پیکر مطهر این بسیجی شهید را در 15 اردیبهشت ماه و در زادگاهش یعنی شهر قم به خاک سپردند.عکس‌های شهید 17 ساله، رضا قماطی در جبهه‌های جنگ تحمیلی در زیر آمده است:

 منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نظر دهید »

خاطره تامل برانگیز برای استفاده از بیت المال به همراه شهید

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به همراه شهید نوریان به سمت دو کوهه می‌رفتیم. در مسیر راه ماشین‌هایی که از روبرو می آمدند برای ما بوق و چراغ می‌زدند اما شهید نوریان با حرکات دست و سر عکس العمل نشان می‌داد. گفتم: برادر عبدالله بهتر نیست شما هم با زدن بوق جواب محبت اونها رو بدید؟
شاید امروز این حکایت ها افسانه باشه و بعضی‌ها با خوندنش بخندن. خصوصا اونهایی که مدیریتی بهم زدند و بیت‌المال زیر دستشونه و یا بهتر بگم در اختیارشونه، یعنی اینکه در شکل مصرف آن اختیار دارند. اما بگذار همه بدانند که شهادت لیاقت می‌خواست و مدیریت کردن بر شهدا اون هم شهدای تخریبچی فقط کار عبدالله هاست. عکس عبدالله توی اتوبان صدر تهران، مسیر شرق به غرب روی دیوار حسینیه رستم آباد دیده میشه و شاید در روز صدها مدیر و کارگزار نظام مقدس جمهوری اسلامی برای رفتن به محل مدیریتشون از مقابلش رد شوند. انشاءالله اونها هم با خوندن این حکایت در مصرف بیت المال تامل کنند: 


با شهید نوریان به سمت دو کوهه می‌رفتیم. در مسیر راه ماشین‌هایی که از روبرو می آمدند و آشنا بودند برای ما بوق و چراغ می‌زدند و عرض ارادتی می‌کردند اما شهید نوریان با حرکات دست و سر عکس العمل نشان می‌داد. به سربالایی دو کوهه که رسیدیم، گفتم: برادر عبدالله بهتر نیست شما هم با زدن بوق و چراغ جواب محبت اونها رو بدید؟

حاجی رنگش عوض شد مثل همه وقت هایی که نسبت به بیت المال بی توجهی می‌دید و رگهای گردنش متورم می‌شد، با عتاب رو به من کرد و گفت:برادر! این وسیله برای بیت الماله، برای من نیست که هرکاری دلم بخواد بکنم. 36 میلیون نفر توی این ماشین سهم دارند( آن ایام می‌گفتند ایران 36 ملیون جمعیت داره).

 


من که حیرت زده و شرمنده شده بودم و دیگه هیچی نگفتم. شهید نوریان فرمانده مقدسی بود. همه فرماندهان لشگرسیدالشهداء(ع) جایگاه معنوی ویژه ای برایش قائل بودند. بطوری که آقاتقی محقق(معاون عملیات ل10) می‌گفت: به شهید نوریان عرض کردم: برادر عبدالله، وقتی برای خلوت با خدا به بازی دراز میری، اگر یک نفر جلوت سبز شد خیال نکنی عراقیه و بترسی، نه، اون شاید جبراییل باشه  و از جانب خدا برات وحی آورده.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خلبانی که کارگری می‌کرد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی(معاونت عملیات نیروی هوایی ارتش) یکی از قهرمانان جنگ است که چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت و سرانجام در ۱۳۷۳.۱۰.۱۵ بر اثر سانحه هوایی به همراه فرمانده فقید نیروی هوایی، سرلشکر شهید منصور ستاری به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی در سال ۱۳۲۸ در روستای قاسم‌آباد از توابع ورامین دیده به جهان گشود و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۴۸ به خدمت سربازی اعزام شد.

خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در یکی از روستاهای اسفراین انجام داد. پس از خدمت سربازی در سال ۱۳۵۰ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن مقدمات به منظور تکمیل دوره خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد و پس از اخذ دانش‌نامه خلبانی به ایران بازگشت و با درجه ستوان دومی در پایگاه چهارم شکاری دزفول به عنوان خلبان هواپیمای (الف-۵) مشغول به خدمت شد با اوج گیری انقلاب شکوهمند اسلامی و حتی قبل از آن جز نخستین خلبانان حزب‌اللهی بود که در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی و آگاه کردن سایر کارکنان نیروی هوایی نقش به سزایی داشت.

وی در سال ۱۳۵۹ به عنوان افسر خلبان شکاری در پایگاه شکاری تبریز مشغول به خدمت بود که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد، علی‌رغم این‌که در روز حملهٔ هوایی دشمن به خاک میهن اسلامی در مرخصی به سر می‌برد، ولی بلافاصله خود را به پایگاه مربوط رساند و از روز بعد پروازهای جنگی خود را شروع کرد. وی در سال ۱۳۶۰ به عنوان فرمانده پایگاه پنجم شکاری (امیدیه) انتخاب شد و در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیریت آموزش عملیات نیروی هوایی ارتش انتخاب شد؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند.

 

سوز دل

می‌خواست برای بازدید به منطقه برود، چند نفری نیز همراهش شدند. شب جمعه بود در حالی‌که سوار ماشین می‌شد، گفت: امشب، شب ناله‌های دل علی(ع)، شب دعای کمیل است. اگر کتابچه دعا دارید برایم بیاورید.

کتاب دعایی به او دادیم. از ما خداحافظی کرد و رهسپار منطقه شد. همراهانش نقل می‌کردند: حاج مصطفی در طول مسیر، دعای کمیل را آنچنان از سوز دل می‌خواند که ما را عجیب تحت تأثیر قرار داده بود. او در آن شب ملکوتی آنچنان با خدا راز و نیاز می‌کرد که گویی تنها جسمش در میان ما بود و روحش به سوی عرش خدا پرکشیده بود.

غم فراق دوستان

فروردین سال 67 بود. چند روزی از عملیات والفجر 10 می‌گذشت. به قرارگاه مستقر در منطقه عملیاتی رفتیم. فرماندهان جهت انجام هماهنگی‌های لازم تشکیل جلسه داده بودند و حاج مصطفی به عنوان معاون عملیات نهاجا می‌بایستی در این جلسه شرکت می‌کرد.

رادیوی ماشین را روشن کردم. نوجوان آباده‌ای با آن صدای معصومانه و زیبایش سرودی را در وصف و زبان حال فرزندان شهدا خطاب به پدران شهیدشان اجرا می‌کرد: دیشب خواب بابامو دیدم دوباره ….

صدای دلنشین او ما را متأثر کرد و در غم فراق دوستان شهیدمان کلی گریستیم و بار دیگر با آنان تجدید میثاق بستیم. حاج مصطفی تا دقایقی پس از پخش آن سرود، هم‌چنان با خود زمزمه می‌کرد و اشک از دیدگانش سرازیر بود.

کارگر ناشناس

سال اول جنگ، شهید اردستانی از پایگاه تبریز همراه چند خلبان دیگر به پایگاه دزفول آمدند. در آن مقطع حساس شهید اردستانی از جمله خلبانانی بود که برای مأموریت داوطلب می‌شد و اصلاً خستگی در قاموس او جایی نداشت.

روزهایی بود که چندین بار پرواز می‌کرد و با بمباران‌های کوبنده خود، دشمن تا بن دندان مسلح را در دشت‌های خوزستان زمین‌گیر می‌کرد.

از آنجا که به صورت مأمور به پایگاه دزفول آمده بود، کسی ایشان را نمی‌شناخت. روزی برای خرید عازم فروشگاه شدم. نزدیکی‌های فروشگاه، جلوی مدرسه دخترانه‌ای که در دست تعمیر بود، شخصی را دیدم که با فُرغون مشغول بردن ملات به درون مدرسه بود، برای لحظه‌ای نگاهم به سمت او متمرکز شد.

خدای من! چقدر شبیه سروان اردستانی است!

بله درست دیده بودم، خودش بود که پس از پرواز روزانه فرصتی یافته بود و به طور ناشناس برای همیاری با کارگران مدرسه، ملات و مصالح ساختمانی جا به جا می‌کرد.

 

احساس غرور

سال 1360 در پایگاه سوم شکاری(همدان) مشغول خدمت بودم و شهید اردستانی فرمانده پایگاه بود. روزی در مراسمی که در یکی از شهرهای اطراف همدان برگزار شده بود شرکت کردیم. وقتی به پایگاه باز می‌گشتیم، داخل اتوبوس نشسته و سرگرم صحبت بودیم.

شخصی که کنار من نشسته بود از وصف شهید اردستانی(فرمانده پایگاه) حرف می‌زد و یک به یک محاسن و خدمات این فرمانده انقلابی و دلسوز را بر می‌شمرد.

یک‌دفعه از پشت سر دستی دراز شد، بر شانه‌اش زد و با خنده گفت: این قدر غیبت مردم را نکنید.

با شنیدن صدا هر دو بلافاصله سرمان را به عقب برگرداندیم. در کمال ناباوری شهید اردستانی را دیدم که بی‌تکلف، همانند دیگر کارکنان درون اتوبوس نشسته است.

از این‌که تا آن لحظه متوجه حضور ایشان نشده بودیم، عذر خواستیم، ولی در دل احساس غرور می‌کردیم که چنین فرماندهی داریم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

حس مادرانه فرزند شهید را شناسایی کرد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تابستان سال۷۴ بود. اولین باری بود که پیکرهای ۱۰۰۰ شهید را از مناطق جنگی آورده بودن. خانه بودم. صدای زنگ تلفن بلند شد. بعد از سلام و احوالپرسی، دیدم ازطرف بسیج محل مسجد احباب الحسین هستند. گفتن جنازه برادرت علی اومده. بیا بریم ستاد معراج برای شناسایی. قلبم ریخت. سریع هماهنگ کردیم با چند تا ازبچه‌های بسیج رفتیم معراج.
 

خاطره زیر روایت شناسایی پیکر شهید علی رضایی است که توسط مرتضی رضایی برادر این شهید بیان شده است.

 

روایت به زبان مرتضی رضایی:

 

 

درب یه تابوت رو باز کردن. یک کارت سبز رنگ داخل اون بود با پلاک که علاوه براینکه شماره کد لشگر۲۷ بود اسم برادرم نیز روی آن حک شده بود (علی رضایی). جنازه تقریبا کامل بود؛ یه عینک ته استکانی مشکی همراهش بود یک پا هم نداشت. جمجمه و فک جنازه خیلی لاغر بود. من گفتم این برادر من نیست.

 

بچه‌ها گفتن پلاک که مال خودشه و یک پا هم نداره مگر سال ۶۲ همرزماش نگفتن رو مین رفته؟ پس این خود علی است.

 

گفتم نه من سالهاست با خاطره گفته‌های دوستانش دررابطه با نحوه شهادتش دارم زندگی می‌کنم. اون روزها به ما گفتن کنارستون شب حمله (والفجر۴) تو ارتفاعات ۱۹۰۸ دسته ایمان از گروهان؟ گردان مقداد یه نفر تو تاریکی میخوره به تخریبچی، اون میفته روی مین «والمری»، مین منفجر می‌شه و چند نفر ازجمله برادرم علی، زخمی می‌شن، می‌کشن زخمی‌ها رو کنار یه درخت. خوب عملیات هم که لو رفته بوده،عقب‌نشینی می‌شه. بعد هم گفتن ما دیدیم عراقی‌ها اومدن به همه زخمی‌ها تیر خلاصی زدن. خلاصه من دست کردم تو جیب شهید یه پلاستیک بود، کارت جنگی و برگه تحویل ساک بود و مقداری قرص. بچه‌ها گفتن چرا مرددی؟ جنازه رو تحویل بگیریم و فردا تشییع کنیم.

گفتم: نه. این عینک مال علی نیست.

 

گفتن: چرا داداشت خیلی شوخ بود شاید از کسی گرفته بوده.

 

گفتم: نه! این عینک رو از هرکسی بگیری دیگه جایی رو نمیبینه.

 

خلاصه اومدم خونه. مادر حس عجیبی داشت. مرتب می‌گفت چی شده؟ جنازه بچه‌هام اومده (آخه من هر دو برادرم توعملیات والفجر۴ به فاصله یه روز مفقودالاثرشده بودن).

به مادر گفتم: شناسنامه علی رو بده.

 

گفت: من باید بچه‌ام رو ببینم.

 

گفتم: مادر هنوزمعلوم نیست. صبر کن. قطعی شد، بهت خبر می‌دم.

 

تو دلم گفتم خوش بحال پدرم که دو سال پیش به رحمت خدا رفت. بعد ۲۰ سال انتظار، حال و روز مادرم بهش دست نم‌یده. البته مادر حق داشت بعد از خبر مفقودی بچه‌ها، تا آخر جنگ هر وقت شهید می‌آوردن، من و مادر میرفتیم جنازه ها رو می‌دیدیم. شاید بچه‌های ما باشن.

 

شب رفتم مسجد. همهمه بود. هرکی منو می‌دید تسلیت دوباره می‌گفت و از اومدن جنازه علی سئوال می‌کرد.

 

بعد نماز رفتم خونه. دیگه چندسالی بود تو شهرک شاهد زندگی می‌کردیم و از محل دور بودیم و گرنه همه می‌ومدن خونمون و مادر خیلی غصه می‌خورد. شب مادر گیر داد که باید جنازه بچه‌ام رو ببینم.

 

گفتم مادرساعت ۱۰ شبه. معراج بسته‌اس. راه نمی‌دن. با گریه و زاری، اصرار که نه باید امشب بچه‌ام رو ببینم.

 

البته خیلی رعایت منو می‌کرد چون من خیلی اوضاع خوبی نداشتم. با ۲۵ درصد ضایعه روانی آسیب ازموج انفجار دارو مصرف می‌کردم.

بگذریم. یکی از دوستانم اومد خونه اصرار مادر رو دید و گفت بریم معراج اگه راه ندادن هم مادر خودش ببینه.

 

خلاصه ساعت ۱۱ شب رفتیم معراج. سرباز دژبان گفت نمی‌شه.

گفتم: با مسئولش تماس بگیر، بگو مادرشهید اومده و می‌گه باید جنازه روببینم.

با یکی تماس گرفت گفت نمی‌شه

گفتم: گوشی رو بده من صحبت کنم.

گفت: اقا ساعت ۱۱شبه.

گفتم: می‌دونم ولی مادره می‌گه دلم طاقت نمیاره.

 

فرد پشت تلفن خیلی بد حرف زد. با من بگو مگو کرد. تلفنی گفتم پاشو بیا دم در. تو این گیرو دار، دژبان هم دخالت کرد، منم حالم بد شد. مثل فیلم آژانس شیشه‌ای نفهمیدم. فقط وقتی به خودم اومدم که متوجه شدم مادرم میگه مرتضی! تو رو خدا آروم باش.

می‌شنیدم صدای مادر رو می‌گفت: آقا این موجیه سربه سرش نذارید.

 

شلوغ شده بود. آقای فیاضی نامی اومد و گفت: آروم باشید! من اجازه ندارم در سردخونه روباز کنم.

 

گفتم: با مسئولش تماس بگیرید.

 

زنگ زدن به مسئول ستاد معراج. تلفن رو گرفتم. با داد و فریاد گفتم: من منطقی‌ام. می‌دونم دیروقته ولی این مادره بعد ۲۰ سال می‌خواد شهیدش رو ببینه.

گفت: می‌دونی من کی‌ام؟ من نماینده ولی فقیه درستاد معراج شهدا هستم.

 

نمی‌دونم چی شد که خلاصه اجازه صادر شد. جنازه رو بیارن داخل حیاط مادر ببینه. فقط شرط کرد در تابوت رو باز نمی‌کنیم.

 

گفتم:عیب نداره. مادر خودشو انداخت رو تابوت و نیم ساعتی گریه و درددل کرد.

 

برگشتیم خونه. تا رسیدیم یاد اون کارتی که صبح از جیب شهید درآورده بودم افتادم.

 

با دوستم محمود کاغذ کارت ساک رو که تقریبا پوسیده بود درآوردیم. کارت جنگی خوانا نبود. برگه رو انداختیم توی آب باز شد.نوشته بود. خاوران، خیابان نفیس، کوچه‌اش یادم نیست… پلاک ۶ ، زین العابدین فلک.

 

خوانا نبود. محمود گفت: بریم سراغ آدرس. گفتم ساعت یک نیمه شبه. گفت: عیبی نداره.

 

رفتیم خیابان نفیس و از یه آژانس شبانه‌روزی آدرس دقیق رو پرسیدیم. خیلی نگشتیم .الله‌اکبر. تا داخل کوچه رسیدم دیدم رو دیوارنوشته بود امام را یاری کنید. وصیتنامه شهید زین العابدین فلک.

 

گفتم خوب اون اسمی که نتونستیم بخونیم فلک بوده. با بسم‌الله زنگ روزدیم. سراسیمه یه بنده خدایی اومد و لرزان گفت: بله؟ چی شده؟

گفتم: نترس آقا! چیزی نیس. لطفا بیاید پایین.

اومد پایین. پرسیدم: منزل شهید فلک همینه؟

گفت: بله ولی پدر ومادرشان ازاین محل رفتن.

کجا؟

نمی‌دونم ولی پسرش توی دوتا کوچه اون طرف‌ترمی‌شینه.

 

آدرس رو گرفتیم ولی دیگه خیلی دیر بود.ساعت ۲ نیمه شب بود.

 

گفتم: صبح زود میام دم خونشون.

 

صبح قبل ازاینکه با مادرم صحبت کنم راه افتادم سمت خونه برادر شهید زین العابدین فلک.

 

خونه‌اشان تو خیابان منصور بود. زنگ زدم خانمی در رو باز کرد. بعد از سلام گفتم: شما شهید داده‌اید بنام فلک؟

گفت: بله من همسر برادرش هستم.

گفتم: همسرتان کجاست؟

گفت: سرکار.

گفتم: از شهید عکسی دارید؟

بله.

گفتم: محبت کنید آلبوم یا عکسی از شهید بیاورید.

 

آلبوم رو که باز کردم دیدم بله، شهید فلک همرزم و هم‌دسته‌ای علی بوده و اون عینک ته استکانی هم به چشم فلک تو عکس هست.

 

با هم تو چادر و تو منطقه قلاجه عکس زیادی انداخته بودند.

سئوال کردم جنازه زین‌العابدین اومده؟ گفت نه.

گفتم: هماهنگ کنید من با شوهر شما و پدر مادر شهید فلک ومادرم به معراج برویم.

 

قرارشد ساعت ۲ بعدازظهر همه به اتفاق مادر من به معراج برویم.

 

حال تو این اوضاع و احوال چه حسی به خانواده فلک گذشت بماند. اومدم خونه به مادر گفتم: مادر قرار این شده. حاضر شو با خانواده فلک بریم معراج!

به خانواده شهید فلک هم گفتم به اتفاق بریم هر کدام تایید کرد این فرزندشه، شهید رو شناسایی کنه و تشییع کنه.

 

ساعت ۱ بود. به مادرم گفتم مادر حاضر شو بریم.در کمال تعجب ولی قاطع مادر گفت من نمیام.

 

جا خوردم. مادر تو این همه اصرارداشتی باید بری معراج. چی شد پشیمان شدی؟

با آرامش گفت: این جنازه پسر من نیست.

گفتم: مادر چرا؟

گفت: من مادرم. دیشب که رفتم بالای سر اون تابوت قلبم آرام نگرفت. حس مادری بهم گفت این علی من نیست.

 

خشکم زد. مادر! مطمئن هستی؟

 

گفت: من مادرم. اشتباه نمی‌کنم. تو برو و از طرف من به مادر شهید فلک تبریک و تسلیت بگو.

 

من با خانواده شهید فلک رفتیم معراج، تا درتابوت رو باز کردیم و مادر شهید فلک چشمش به استخوان‌های بچه‌اش افتاد،گفت:بله این فرزند منه.

گفتم: خوب خدا رو شکر جنازه علی باعث شد یه شهید پیدا بشه و این شهید گمنام دفن نشه.

 

چون معراج فقط از روی پلاک می‌گفت:این جسد متعلق به شهید علی رضایی است.

 

خوب حالا ما چکارکنیم؟ از کجا جنازه برادرم رو پیدا کنم؟فردای اون روز رفتم دانشگاه.چون ترم تابستانی گرفته بودم درخواست حذف گرفتم.موافقت نشد.(بماند بعدا از ستاد معراج نامه همکاری گرفتم درس رو حذف کردم).

 

رفتم معراج درخواست کردم من رو تو سالن راه بدهند تا استخوان‌ها و پیکرها رو قبل از پنبه پیچ کردن و آماده کردن ببینم و اگه برادر منه شناسایی کنم.

 

اجازه ورود ندادن.دعوام شد.منو از معراج بیرون کردن.درستاد معراج شلوغ بود.مردم اومده بودن برای تحویل پیکرهای فرزندانشون.منم ناراحت از اینکه بیرونم کردن و اجازه ندادن تو سالن باشم رفتم روی سکوی دم در معراج و عمدا فریاد زدم آهای مردم:همه به سمت من برگشتن. همینطور که جو رو داشتم خراب می‌کردم از داخل معراج خدا خیرش بده آقای رنگین که خیلی کمک کرد تا جنازه علی پیدا بشه اومد دم در گفت:چیه پسر چرا جوسازی می‌کنی؟جریان رو بهش گفتم .منو برد داخل کمی با من صحبت کرد.

 

گفت: اجازه نداریم کسی رو تو سالن راه بدیم.

 

گفتم: خودت که می‌دونی پلاک برادر من با یه شهید دیگه اومده.

 

خلاصه ایشون با مسئول معراج (همون نماینده ولی فقیه که قبلا باهاش تلفنی دعواکرده بودم حاج آقا بیرقی) صحبت کرد و با اصرار قبول کردن من برم داخل سالن و تک تک جنازه‌ها (جنازه که نه استخوانها رو) قبل از تحویل به خانواده‌ها ازروی اون برگه سبز که قبلا توضیح دادم با منطقه عملیاتی که پیکر اومده بود با خود پیکرها چک کنم. شاید بتونم جنازه علی رو قاطی اونها پیدا کنم.

 

حدود ۲۰ روزی طول کشید تو این ایام مادرم خیلی غصه می‌خورد. داغ دلش دوباره تازه شده بود. قلبش هم درد گرفته بود که مجبور شدیم ببریمش دکتر. سخته دوتا بچه‌ات یه شب مفقود بشن. الان هم که همه دارن جنازه بچه‌هاشون رو تحویل می‌گیرن اون بلاتکلیف باشه. خلاصه حدود یک ماه گذشت. یه روز خونه بودم تلفن زنگ زد.

 

گوشی رو برداشتم. بعد از سلام احوالپرسی پشت تلفن آقای رنگین بود از معراج. گفت: اگه امکان داره یک سر بیا معراج پنج تا پیکر گمنام اومده و ضمنا من یه خوابی دیدم یکی ازاین شهدا می‌گه چرا منو مرخصی نمی‌فرستی؟

 

یاد حرف مادرم افتادم که چند روز پیش می‌گفت: مادر خواب علی رو دیدم می‌گه چرا نمیاید دنبال من؟ نفس تو سینم حبس شد. خدایا چه خبره؟ اینقدر سرگرم کارهای دنیا شدم که اصلا به حرف مادر هم توجه نمی‌کنم.

 

آقای رنگین گفت: درضمن عکس برادرت هم با خودت بیار. فرداش باعکس علی رفتم معراج.

آقا چه خبر؟

آقای رنگین گفت: پنج تا جنازه گمنام اومده ببین میتونی شناسایی کنی؟

گفتم من که از روی استخوان نمی‌تونم باید مادر رو بیارم.

گفت باشه فقط عکس برادرت روببینم.

من تا عکس علی رو نشون دادم آقای رنگین اشک تو چشماش جمع شد و گفت:این همون کسی است که تو خواب دیدم.

منم گفتم: اتفاقا مادر هم خواب دیده علی گفته چرا دنبال من نمی‌آیید. گفتم چکار کنیم؟

قرار شد داخل سالن هر پنج تا جنازه رو با کمی فاصله بچینیم. مادر هرکدام رو گفت بچه منه قبول کنیم.

 

بعد ۱۸سال هنوز اون حس بهم دست میده. چه حالی داشتم. اومدم خونه بمادر قضیه رو گفتم. مادر قبول کرد فردا بریم معراج برای شناسایی.

 

وارد معراج شدیم. رنگین و چندتای دیگه بودن و من ومادر. مادر با یه حس عجیبی وارد سالن شد. بدون توجه به توضیحات مسئول معراج که می‌گفت این چند تا شهید گمنام وبی‌پلاک از همون شهدایی است که قبلا اومده. مادر رفت سراغ یکی از تابوتها بدون اینکه در تابوت رو ما در ابتدا باز کنیم گفت این علی منه.

نفس همه بریده بود. یه لحظه لال شدم. بعد چند لحظه گفتم: مادر مطمئن هستی؟

گفت: من مادرم. حسم بمن دروغ نمی‌گه.

 

در تابوت روب از کردیم چند تا تیکه استخوان پا و دست و جمجمه بود. مادر شروع کرد به راز ونیاز. دقت کردم دیدم جمجمه جسد رو برداشته داره صحبت می‌کنه.

مادر کجا بودی این چند سال؟ برادرت حسین کجا افتاده؟ نمی‌دونی چقدر دنبالت گشتم؟ چقدر چشم انتظارت بودم و … همه گریه می‌کردیم.

 

بعد از گذشت مدتی که آروم شدیم من داخل تابوت برگه سبز همراه جسد رو دراوردم گفتم: آقای رنگین برگه همراه شهید فلک روبیاورید (برگه‌ای که فبلا به اسم و پلاک علی اومده بود ولی برای جنازه شهید فلک بود).

 

برگه رو آوردن. دیدم محلی که جنازه تفحص شده هر دو یکجا علامت خورده. زمان شناسایی و تخلیه یه تاریخه. امضای کسی هم که جنازه رو پیدا کرده یکی است. خوب تا اینجا معلوم می‌شه این جسد کنار جسد فلک بوده. من رو کردم به آقای رنگین گفتم چکار می‌شه کرد برای شناسایی؟

 

گفت: کار خاصی نمی‌کنیم. من کمی تند شدم گفتم: یعنی چی مملکت با این عظمت پزشکی قانونی نداره با دی ان ای یا روش‌های دیگه تشخیص بده این جسد مال کیه ؟

 

اقای رنگین گفت حالا یه کاری می‌کنیم. من به مادر گفتم: مادر من برادرم. حس شما رو ندارم. نظرت چیه؟

مادرگفت: نه مادر این بچه منه.

گفتم: از کجا میگی؟

گفت: مادر در تابوت رو که باز کردم، جمجمه انگار پرید تو بغلم، آروم شدم.

 

بغض گلوم رو گرفته بود. گفتم:عیب نداره تو ازچشم انتظاری در بیای دیگران مهم نیستن.

 

عکس رو تو یه دستم گرفتم، جمجمه رو تو دست دیگه. دیدم حجم واندازه تقریبا شبیه هم هستن. بیشتر شواهد می‌گفت این جسد علی است. چند روز وقت خواستن تا یه کارهای انجام بدن، قطعی که شد ما این پیکر رو بعنوان شهید علی رضایی تحویل گرفته و دفن کنیم.

 

رفتیم خونه. دوباره مثل روزهای اول شهادت بچه‌ها همه باخبر شده بودن و برای تسلیت میومدن. هرکسی هم که می‌رسید یه حرفی می‌زد. مادر بدجور مریض شده بود. داشت از غصه دق می‌کرد. تا اینکه بعد چند روز رفتم معراج. گفتن پیکر رو سن‌یابی کردیم. سنش ۱۶ سال و جمجمه با قسمت‌های دیگه متفاوت هست.

 

گفتم: یعنی چی؟ جواب دادن این طوریه دیگه شما باید تصمیم بگیرید. یاد حرف مادر افتادم که می‌گفت: تا در تابوت باز شد. جمجمه پرید تو سینه‌ام.

 

الله اکبر!! چه بودن این شهدا و پدر مادرها.

 

اومدم خونه با مادر صحبت کردم. قضیه رو دقیق توضیح دادم. مادر پذیرفت و قبول کردیم این جسد متعلق به برادر شهیدم علی رضایی است. جنازه رو تحویل گرفتیم و تشییع کردیم.

 

شهید علی رضایی سفیدابی فراهانی جمعی گردان مقداد لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) که در «عملیات والفجر۴ » به درجه رفیع شهادت به همراه برادرش حسین رضایی سفیدابی فراهانی جمعی گردان مسلم لشکر۲۷ به فاصله یک روز مفقودالاثر شدند و هر دو در قطعه ۲۸ بهشت زهرا (س) دفن شده‌اند.

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

حکایت عروسک بازی صدام در خط مقدم

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 
حکایت عروسک بازی صدام در خط مقدم

وقتی برگشتم، دیدم آنها فقط چند تا عروسک در لباس نظامی عراقی با چتر‌های کهنه و پاره پاره بودند که صدام برای تضعیف روحیه ما آنها را در خاک ایران پیاده کرده بود.
جنگ روانی یکی ازشگردهای نظامی در جنگ تحمیلی بود به شکلی که رژیم عراق به اشکال مختلف سعی در پایین آوردن روحیه آنان می‌کرد. باهم روایتی در این زمینه را می‌خوانیم.مرداد 62 بود و هوا گرم‌تر از همیشه، البته ما که در منطقه عملیاتی پیرانشهر مستقر بودیم گرمای خرما‌پزون این ماه را احساس نمی‌کردیم، ولی بیچاره رفقامون که تو اهواز و آبادان و خرمشهر سلاح به دست گرفته بودند، روزگار سختی را می‌گذراندند. بعد از چند مرحله شناسایی به بندر حاجی عمران در خاک عراق نزدیک شدیم. آنجا بود که آنها عملیات سختی را شروع کردند. درگیری مهمی بود، چون هر دو جبهه اهداف مشخصی برای باز‌پس‌گیری داشتند، یعنی ارتفاعات شهید صدر، 2519 و 3300 متری کودو.

در طول یک هفته، چندین بار این ارتفاعات بین نیروهای ایرانی و عراقی رد و بدل شد و تلفات زیادی هم بر جای ماند. با تلاش بی‌دریغ بچه‌های گردان، بار دیگر این ارتفاعات به تصرف ما در آمد و آنجا بود که دیگر حمله عراقی‌ها شدت بیشتری گرفت، تا جایی که مردم کرد ساکن روستاهای این منطقه، کوله‌بار خود را جمع کرده و به ما پناه آورده بودند. هرچند که آنها عراقی بودند و در خاک دشمن زندگی می‌کردند، ولی همه ما می‌دانستیم که آنها هم ناخواسته در این صحنه قرار گرفته بودند.

به هر شکلی که بود، آنها را به نقده فرستادیم تا در محل آرام‌تری پناه بگیرند. اما حمایت ما از کردهای عراق که برای صدام و فرماندهان او بسیار گران تمام شده بود، باعث شد تا آنها شدت حملات خود را دو چندان کنند. تا جایی که در مدت چند شبانه‌روز هیچ کدام از بچه‌ها حتی یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشته بودند.

در غروب یکی از آن روزها، حملات دشمن کمی آرام‌تر شد و منطقه برای مدتی، سکوت را تجربه کرد. شب آمد و رفت و درست از ساعت هفت و نیم صبح روز بعد، یک هواپیمای عراقی شروع به حمله هوایی در ارتفاع بسیار پائین نمود و از پشت سر نیروهای ما از حمله شهر پیرانشهر و زاغه مهمات آن را مورد اصابت گلوله قرار داد. ناگهان متوجه شدیم که از پشت سرمان گلوله‌ها شلیک و بدون هیچ هدفی به ارتفاعات اطراف ما برخورد کرده و منفجر می‌شوند. شرایط عجیبی بود تا آنجا که مجبور شدیم به سنگرهای حفره روباه پناه ببریم. همه تعجب کرده بودیم که چطور دشمن، اینطور بی‌هدف از پشت سر، ما را مورد اصابت گلوله‌های خود قرار داده است. وقتی با بچه‌های پشت گردان تماس گرفتیم، فهمیدیم که خودروهای حامل کاتیوشا و تفنگ 107 از آمادگاه به سمت زاغه مهمات پیرانشهر حرکت کرده بودند که با دیدن هواپیمای عراقی، مهمات را در کنار زاغه تخلیه و از صحنه می‌گریزند. در نتیجه بر اثر حمله هوایی دشمن، این منطقه دچار آتش‌سوزی شده و به همین خاطر گلوله‌ها بدون هدف از پشت سر به سمت ما پرتاب شده‌اند. وقتی بچه‌ها از این موضوع باخبر شدند کمی آرام گرفتند و با قدرت بیشتر به نبرد خود ادامه دادند.

شب سختی را با حمله بی‌امان عراقی‌ها سپری کردیم، تا اینکه صبح روز بعد چند فروند هواپیمای ترابری عراقی را دیدم که مشغول پیاده کردن چتر بازهای نیروی هوابرد خود در خطوط مرزی ما بودند. اوضاع سختی بود، بچه‌ها حسابی ترسیده بودند. باید هرچه زودتر کاری می‌کردیم تا از این شرایط خلاص بشویم. چند نفر از بچه‌‌های گردان را به سمت تپه‌ای که چتر‌باز‌های عراقی در آن محل فرود آمده بودند فرستادم تا به خوبی منطقه را شناسایی کنند. تا برگشتن آنها، عقربه‌های ساعت به کندی حرکت می‌کردند. بالاخره وانت بچه‌ها برگشت. انگار همه چیز خوب بود، بچه‌های پشت وانت تفنگ‌هایشان را به نشانه خوشحالی و پیروزی بالا گرفته بودند. ماشین با سرعت تمام به سمت ما می‌آمد و گرد و خاک عجیبی راه انداخته بود. کمی که به ما نزدیک شدند دیدم که چتر‌باز‌های عراقی را به ماشین بسته‌اند و آنها را دنبال خودشان، روی زمین می‌کشند. از شدت ناراحتی توان حرف زدن نداشتم، شاید اولین بار بود که در زندگی‌ام اینقدر عصبانی شده بودم. وقتی بچه‌ها رسیدند شروع کردم به داد و بیداد کردن که چرا با این بنده‌های خدا چنین کاری کرده‌اید؟

سربازها که از صدای بلند من حسابی ترسیده بودند چند دقیقه‌ای سکوت کردند، ولی بعد از مدتی با صدای بلند شروع به خندیدن کردند. دیگر حسابی کُفرم را در آورده بودند، وقتی برگشتم، دیدم که آنها فقط چند تا عروسک در لباس نظامی عراقی با چتر‌های کهنه و پاره پاره بودند که صدام برای تضعیف روحیه ما آنها را در خاک ایران پیاده کرده بود. نمی‌دانستم باید بخندم یا …

بالاخره این هم کمدی زیبایی بود به کارگردانی صدام.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

کابوس فراموش نشدنی این مرد برای ناوهای آمریکایی

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید نادر مهدوی به همراهی اندک همرزمانش، خلیج فارس را تا ماه‌ها برای ناوگان آمریکا و متحدانش ناامن کرد و حیثیت نظامی دولتمردان این کشور را بارها به بازی گرفت و کابوسی فراموش نشدنی برای نظامیان آمریکایی به یادگار گذاشت.
 
 
 

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، جمهوری اسلامی ایران تجربه رویارویی مستقیم با ناو‌های آمریکایی در خلیج فارس در جریان جنگ تحمیلی را داشته است که از جمله ماموریت‌هایی که به فرماندهی دلاور شهید «نادر مهدوی» و گروه چند نفره تحت امر وی در سال 66 واگذار شد؛ شهید نادر مهدوی با همراهی اندک همرزمانش، خلیج فارس را تا ماه‌ها برای ناوگان فوق‌مدرن‌ آمریکا و متحدانش ناامن کرد و حیثیت نظامی دولتمردان این کشور را بارها به بازی گرفت و کابوسی فراموش نشدنی برای نظامیان آمریکایی به یادگار گذاشت. 


بر اساس این گزارش؛ یکی از ماموریت‌های شهید مهدوی در مواجهه مستقیم با ناو‌های آمریکایی، هنگامی بود که نخستین کاروان نفتکش‏‌هاى کویتى تحت پرچم آمریکا و با اسکورت ناوشکن‏‌هاى ابرقدرت غرب، دو روز بعد از تصویب قطعنامه 598 حرکت خود را از سواحل امارات متحده عربى در دریاى عمان آغاز کرد. کاروان اسکورت نفتکش‏‌هاى “گس پرنس ” و “بریجتون ” - که نام‏‌هاى عربى آنها توسط شرکت آمریکایى عوض شده بودند - با سرو صداى زیادى مأموریت خود را آغاز کرده و به سلامت از تنگه هرمز گذشتند اما، در نزدیکى جزیره فارسى با خطر جدى مواجه شده و نفتکش 400 هزار تنى “بریجتون ” با یک مین 270 کیلویى برخورد کرد. بازتاب این حادثه بسیار گسترده بود. 


على‏‌رغم این که آمریکا سعى کرد این حادثه را بى‏ اهمیت تلقى کند اما چنین ضربه‌اى براى حیثیت سیاسى و نظامى آمریکا جبران‏‌ناپذیر بود و مهم‏‌تر از همه این که عملاً ابتکار عمل در خلیج فارس را به دست ایران مى‏‌داد. این رخداد سبب شد که کاروان‏‌هاى بعدى بی‌سر و صدا و تبلیغات و با رعایت پنهان کارى از سواحل کویت به دریاى عمان و بالعکس حرکت کنند، در حالى که همواره خطر مین‏‌ها، قایق‏‌هاى تندرو و موشک ‌هاى کرم ابریشم را احساس می‌کردند.

نادر مهدوی، سرانجام در 16 مهر ماه 1366 پس از آن که ناوگروهِ تحت امرش، یک فروند بالگرد آمریکایی را سرنگون ساخت، با آتش مستقیم تفنگداران دریایی آمریکایی مجروح شد و به اسارت آنان در آمد. سپس در عرشه ناو «یو اس. چندلر» مورد شکنجه قرار گرفته و به شهادت رسید.

 یاد و خاطره شهیدان نادر مهدوی و بیژن گرد گرامی باد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

قرعه ای به نام پرواز

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی برای اعزام نیرو به جبهه ها قرعه کشیدند، قرعه به نام مجید افتاد. یکی از مسئولین به او گفت: پسرجان اجازه بده من به جای تو بروم. مجید با حالتی گریان گفت چگونه بگویم پاسدارم و جبهه نرفته ام.
قرعه بلیط پرواز در آسمان عاشقی سال 61 و 62 به نام شهیدان لواف افتاد. خیابان دامپزشکی نرسیده به ایستگاه بانک منزلگاه مجید و سعید بود. همان منزلی که در آن درس ایثار و شهادت را آموختند و راهی دیار ابدیت شدند. “فاطمه حیدری"، مادر شهیدان لواف، لقب معتمد محل و مادر یتیمان محله را به خود اختصاص داده و امروز به جای فرزندانش برای مقابله با دشمن نفس می جنگد. خانه ای کوچک دارد اما وسعت دلش بی انتهاست.

یکشنبه هر هفته در خانه را به روی عاشقان حضرت دوست می گشاید تا کلام نور را در این مکان فراگیرند. به دیدارش می رویم تا برگهایی از کتابچه خاطرات فرزندان شهیدش را برایم بخواند. سخنانش را اینگونه آغاز می کند: مجید فرزند دوم خانواده و سعید فرزند کوچکم بود. هر دو در یک زمان از طریق سپاه به جبهه های حق علیه باطل رفتند مجید وقت رفتن صورت مادربزرگش را بوسید اما حسرت آخرین بوسه را بر دلم گذاشت. به او گفتم پسرم نامه بنویس و تماس بگیر تا از حال و روزت خبر دار شوم رو به من گفت منتظر نامه یا تماس من نباش اگر ظرف 45 روز از من خبری نرسید میان اسرا و شهدا  به دنبالم باش.

 

 

فروردینی که تکرار نشد

مادر اینگونه ادامه می دهد: فروردین سال 61 رفت و 26 روز پس از رفتنش خبر شهادتش را آوردند. آن روز من به خانه همسایه رفته بودم وقت بیرون رفتن متوجه شدم تمام کرکره مغازه ها پایین است اما خبر نداشتم فرزندم به شهادت رسیده ناگهان فرزند یکی از همسایه ها آمد و گفت آقا حمید پسر بزرگم آمده. تعجب کردم آخر او در آماده باش بود چطور میشود ، برگردد ناگهان دلم فروریخت به خانه برگشتم حمید آمد و با پدرش مشغول صحبت شد خبر شهادت برادرش را داد.پدرش پرسید کدام یک شهید شدند در آن لحظه فهمیدم که خدا فرزندم را پذیرفته است.

صورتی سوخته و دستی شکسته

با هم به معراج شهدا رفتیم تا جنازه را شناسایی کنیم خدا آن روزها را دیگر برای کشورمان نیاورد وقتی وارد معراج شدم جنازه ها همه روی زمین برخی از تابوت ها روی هم و سردخانه پر از پیکر پاک جوانان ایران زمین بود. من و پدرش سکوت اختیار کردیم در تابوت رابلند کردند صورت مجید سیاه شده بود رو به حمید گفتم این مجید نیست او صورتش سفید است و خال دارد گفت مادر جان آفتاب صورتش را سوزانده نگاهم به دستش افتاد یکی از دستانش کوتاهتر بود گفتم چرا دستش کوتاهتر است گففتند دستش شکسته. بعد از شناسایی به خانه آمدیم قرار شد سپاه طی مراسمی بدن 17 شهید  منطقه را با هم در مسجد لولاگر تشییع کند اما به اصرار خانواده شهدا هر خانواده مراسم جدا گانه برای تشییع پیکر جگر گوشه اش گرفت.

دامادی که به حجله نرفت

پس از دیدن جنازه پسرم از خدا خواستم جلو مردم اشک چشمم در نیاید و من صبورانه فرزندم را به خاک بسپارم. مجید وصیت کرده بود که پس از شهادتش گریه نکنیم و لباس مشکی نپوشیم ما هم به وصیت او عمل کردیم تا دشمنان نظام شاد نشوند. پدرش هم پس از شنیدن خبر شهادت مجید گفت: فرزند من که از علی اکبر امام حسین (ع) بالاتر نیست از این رو هیچ کسی حق لباس مشکی پوشیدن ندارد. شهادت مجید مرا آتش زد آتشی که هیچ گاه خاموش نشد. پسرم نامزد داشت و قرار بر این بود که در نیمه شعبان همان سال ازدواج کند اما خدا امانتش را از ما گرفت تا برایش همسری در خور شان او تزویج کند.

 

سهم ما از نفت توزیعی

مجید دیپلم خود را در زمان طاغوت گرفت به من و پدرش گفت من در این دوران به خدمت نمی روم و نرفت. در آن دوران مسئولیت توزیع نفت در محله را بر عهده گرفت خدا می داند که با چه دقتی نفت را در میان مردم توزیع می کرد قرار بر این بود که به هر خانواده 20 لیتر نفت داده شود آن موقع ما سه خانواده در این خانه زندگی می کردیم به ما که رسید فقط 20 لیتر نفت داد به گفتم ما سه خانواده هستیم گفت اشکالی ندارد کنار هم این 20 لیتر را مصرف کنید.

 

پای ثابت منبر آیت الله شهید بهشتی بود

پس از پیروزی انقلاب به جمع جهادگران پیوست و جهاد سازندگی را پیش گرفت. به من می گفت مادر هر چه در آبادان آبادانی کردیم عراقی ها نابود کردند. مجید به  نقاشی علاقه داشت بدون استاد نقش هایی می کشید که باورمان نمی شد. پای ثابت منبر آیت الله شهید دکتر بهشتی بود. پس از شهادت ایشان در تشییع جنازه  حضور یافت و بسیار متاثر بود.

کتاب را به نان شب ترجیح می داد

کتاب خوان حرفه ای بود. از در که وارد می شد هر دودستش پر کتاب بود. به او می گفتم مادر جان فردا روزی که ازدواج کنی هزینه زندگی سنگین می شود اینقدر کتاب نخر می گفت وقتی صاحب زندگی شدم و به خانه آمدم برای بچه ها کتاب می خرم می خواهم آنها هم عاشق کتاب شوند.بسیار کتاب می خواند و عالم با عمل بود. ادبش زبانزد اهل محل بود. در دین و دیانت کوتاهی نمی کرد. در وصیت نامه هم از ما خواست تا برای احتیاط فقط سه ماه نماز قضا برایش بخوانیم.

خرمشهر رنگین از خون مجید

حمید، برادر شهید مجید لواف رشته کلام مادررا در دست می گیرد ومی گوید:مجید آرپیچی زن بود. برای شکست حصر خرمشهر به میدان جنگ رفت ودر عملیات فتح المبین با رمز یا علی بن ابیطالب با پیش روی به محدوده دشمن مورد حمله قرار گرفت. گلوله به دستگاه آرپیچی مجید اصابت شد و عمل کرد در آن هنگام بود که مجید جام شهادت نوشید.

برادر از برادر شهیدش خاطره ای دارد. از آن روزی که قرعه پرواز به نام مجید افتاد. اینگونه می گوید که من و مجید با هم در سپاه کار می کردیم. او در قسمت ارزیابی ورودیه سپاه بود. به ندرت پیش می آمد که از این بخش کسی به جبهه برود. اما آنروز قرعه کشیدند و قرعه به نام مجید افتاد. یکی از مسئولین به او گفت پسرجان اجازه بده من به جای تو بروم. مجید گریه کرد گفت چگونه بگویم پاسدارم و جبهه نرفته ام.  

شیطنت های

مادر طفولیت مجید را مرور می کند و از شیطنت های فرزند شهیدش چنین می گوید:پریز برق خانه اسباب بازی مجید بود. همین که از او غافل می شدیم با برق بازی می کرد آخر هم رشته برق خواند. روزی از خانه بیرون رفتم وقتی بازگشتم متوجه شدم بوی سوختنی می آید مجید تنها مانده بود و سیم اتو را به پریز برق وصل کرد همین که صدای باز شدن در را شنید اتوی داغ را روی چندین لایه روزنامه گذاشت به خیال خود فکر می کرد روزنامه نمی سوزد اگر کمی دیرتر رسیده بودم خدا می داند چه می شد.

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وقتی عشق مادر مدرک شناسایی می شود

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

در تابوت را باز کردم جنازه سعید سر در بدن نداشت. مادرم از مدل موهای دور ناف و لبه لباس زیری که برای برادرم دوخته بود او را شناخت.
سال 62 فاطمه حیدری، مادر شهید مجید لواف لقب مادر شهیدان لواف را به خود اختصاص داد. در این سال دومین جگرگوشه اش سعید در طلاییه جام شهادت نوشید و با کبوتران عاشق همسفر شد.

سعید رتبه دار کلاس درس عاشقی

فاطمه خانم از جگر گوشه 17ساله ای که به انقلاب تقدیم کرد، اینگونه می گوید: سعید عاشق جبهه و جنگ بود. از این رو درس خود را نیمه رها کرد و رفت. تلاش های من و پدرش برای پابند کردن او به درس و مدرسه سودی نداشت. روزی برادر بزرگش به خانه آمد و متوجه شد ما سعید را تنبیه کرده ایم تا در خانه بماند و درس بخواند از پشت پنجره نگاهی به سعید انداخت و رو به من گفت مادرم سعید هوایی شده دیگر تن به درس خواندن نمی دهد بگذارید به جبهه برود من هم تصمیم گرفتم همراهیش کنم تا به خواسته قلبی خود برسد. سعید دردانه خانه بود و پروازش در آسمان عشق برایمان سخت گذشت.

افقی می روم عمودی برمی گردم!

شوخ طبعی سعید زبانزد اهل خانه بود. می گفت مادر افقی می روم عمودی میایم یک وقت به خود می آیی که سعیدت را شکلات پیچ می آورند. با شوخ طبعی خبر ازشهادت می داد. از مناطق مختلف عملیاتی برایم عکس می فرستاد تا دلتنگش نشوم. دلم برای نامه نوشتن ها و گفتن مامان مامانش تنگ شده است. در تمامی نامه ها کلام مامانم رازیاد تکرار می کرد برایش می نوشتم تو بزرگ شده ای چرا اینقدر مامان می گویی؟ شاید می خواست حسرت مامان شنیدن از زبانش به دلم نماند و سیراب این کلامش شوم.

 

ترکشی که از قرآن شرم کرد

مادر دیدارهای خود با سعید را مرور می کند و اینچنین لب به سخن می گشاید: سعید پس از رفتن به جبهه دوبار به مرخصی آمد آن هم برای دوا و درمان جراحت هایش. به محض بهبودی به من می گفت در اینجا فقط گناه است و من دلم می خواهد فقط در جبهه باشم. بار آخر که بدرقه اش کردم تنش زخمی ترکش دشمن بود.  به من گفت مادر جان اگر قرآن در جیب راست پیراهن رزم نگذاشته بودی الان باید برایم فاتحه می خواندی. ترکش به قرآن خورد و بعد هم محو شد. آیات خدا نگهدار من بود.

آخرین سفردسته جمعی مان رفتن به پابوس امام رضا(ع) بود. سعید خودش را برایمان خیلی لوس می کرد. نگران اهل خانه بود. در مسجد محل و زیرنظر مربی که او هم به شهادت رسید ورزش کونگ فو را فرا می گرفت من به او می خندیدم و می گفتم تو را چه به ورزش یادش به خیر چه زود دیر شد سعید رفت و ما ماندیم.

دو دستی که به آسمان بلند شد

 سنگینی بغض گلو سر حمید برادر شهیدان لواف را به زیر انداخت. از سخت ترین لحظه زندگیش اینگونه یاد کرد. همیشه می گویم تلخ ترین لحظه زندگیم آن زمان بود که خواستم خبر شهادت برادرم سعید را به پدرم بدهم. آخر حاجی وضعیت جسمی خوبی نداشت و از شهادت مجید هم حدود یک سال و نیم بیشتر نمی گذشت.

دوستان و اقوام خبر شهادت سعید را می دانستند اما هیچ کدام نمی توانستند این جمله را بر زبان بیاورند. روزی یکی از دوستان با من تماس گرفت و گفت سعید زخمی شده به او گفتم راست بگویید گفت شما بیایید همان موقع فهمیدم سعید جام شهادت نوشیده است. به خانه آمدم پدر را صدا زدم و با هم به بیرون رفتیم در حال قدم زدن بودیم گفتم حاجی سعید هم رفت. باورم نمی شد پدر که تسبیحی در دست داشت دو دستش را به آسمان بلند کرد و گفت خدا یا تو را شکر. 

 

وقتی عشق مادر مدرک شناسایی می شود

حمید از عشق مادر می گوید و اینکه چگونه برادرش شناسایی شد. سعید پس از شهادت سر نداشت. بدنش کوبیده شده بود. تنها کسی که توانست او را شناسایی کند مادرم بود. من هنوز هم متحیرم وقتی پدر و مادر را به معراج شهدا بردم بر سر تابوت سعید نشستند خبری ا ز اشک و آه نبود. تابوت را باز کردم مادرم از مدل موهای دور ناف و لبه لباس زیری که برایش دوخته بود او را شناخت. الله اکبر عشق مادر چه می کند.

سعید از شهادت مجید خبر نداشت. مدام با ما تماس می گرفت و می گفت هنوز نتوانستم با مجید ارتباط برقرار کنم. وقتی به مرخصی آمد شاد و سرحال در خانه رابه صدا درآورد وارد اتاق که شد عکس برادرش را بر روی دیوار دید و متوجه شد از قافله شهدا عقب مانده است.

رفتنش بوی شهادت می داد

حمید از آخرین وداع خود با برادرش اینگونه می گوید : تازه جراحت های سعید خوب شده بود او را به همراه خود به محل کارم در سپاه می بردم. روزی متوجه شدم سعید ساک بر دوش انداخته و قصد خداحافظی دارد او را به خداسپردم. وقتی که رفت سری تکان دادم و گفتم دیگر برنمی گردد. آخر چه بگویم وقت خداحافظی نور عجیبی بر چهره داشت چشمانش از شادی برق می زد. انگار می دانست قرعه پرواز به نامش در آمده است. دوستان من قبل از همه متوجه شهادت سعید شدند و به من می گفتند اگر سعید شهید شود چه می شود؟ این سوال وجواب ها به من ندای شهادت سعید را می داد.

نوشیدن جام شهادت در طلاییه

کلام برادر که به اینجا رسید دفترچه خاطرات طلاییه را مرور کرد. آنروزی که سعید به عنوان اطلاعات عملیات لشکر حضرت رسول به مرز طلاییه رفت. او در گردان مقداد به فرماندهی شهید ناصر کاملی انجام وظیفه می کرد. ماموریت داشت تا به همراه فرمانده خود نیروهارا به مقر پاکسازی شده ببرد. دوشکا شلیک می کنند. سعید و ناصر هر دو مجروح می شوند. امدادگران سعید را به عقب می برند اما اجل مهلت نمی دهد. از این روبدنش را بین دو خط ایران و عراق رها می کنند. یک هفته می گذرد بدن سعید زیر آوار حملات کوبیده شده و پس از آن به عقب بازگردانده می شود.

مادر تاب نمی آورد از وصیت نامه نوجوان 17 ساله اش می گوید: خطاب به براد بزرگش حمید نوشته بود من می روم در رفتنم بازگشتی نیست .از امروز شما تکیه گاه پدر و مادرهستی. با اهل خانواده ات به خانه پدریمان بیا و مراقب آنها باش.

نام و نام خانوادگی: سعید لواف

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

پلی که توان مهندسی رزمی ایران را نشان داد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

احداث پل بعثت با لوله های غنیمتی
مرحله اول نصب پل بعثت در روز جمعه 28/6/1365 به اتمام رسید. در نهایت پس از حدود 6 ماه تلاش پیگیر و شبانه روزی، آخرین مرحله آماده سازی و آسفالت ریزی پل بعثت در روز سه شنبه 15/7/1365 به پایان رسید و تردد از روی آن آغاز شد.

یکی از مهمترین مسائل عملیات والفجر 8 چگونگی تدارک رسانی و پشتیبانی از هزاران نفر رزمنده در آن سوی اروندرود بود.

پس از تصرف منطقه فاو ابتدا با شناورهای سبک و سطحه هایی به نام پل خضر و همچنین با کمک تعدادی بارج و یدک کش سبک، پشتیبانی های لازم صورت می گرفت.

صدها قایق هم کار انتقال نیروها و امکانات سبک را بر عهده داشتند. ولی تدارک هزاران رزمنده ای که از اروند رود عبور کردند، نیاز به احداث یک پل ثابت بر روی رودخانه را الزامی می کرد.

بر این اساس قبل از شروع عملیات، پیش بینی شده بود تا در نزدیک دهانه اروند رود، پلی که بتوان از روی آن، انواع تجهیزات سنگین از قبیل تانک و نفربر و دستگاهای مهندسی را عبور داد، احداث گردد. مأموریت این کار بزرگ بر عهده جهاد سازندگی قرار گرفت.

نیروهای مهندسی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی، توانستند با بکارگیری حدود 3 هزار و 400 لولۀ نفتی 56 اینچی و با یک طرح مهندسی دقیق، چنین پلی را به طول حدود 600 متر و عرض حدود 12 متر و با عمق حدود 8 متر احداث نمایند.

از آنجا که نیروهای مهندسی جهاد استان خراسان از روز دو شنبه 17 فروردین 1365 که مصادف با روزهای نزدیک به ایام مبعث رسول اکرم(ص) بود برای عملیات اجرایی پل لوله ای در منطقه مستقر گردیدند، این پل به نام بعثت خوانده شد.

طراح و ناظر ساخت این پل، مهندس بهروز پورشریفی مسئول مهندسی پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی بود که در یک سانحه رانندگی در سال 1374 دار فانی را وداع گفت.

نصب پل لوله ای بعثت از 10 خرداد 1365 یعنی حدود 3 ماه و نیم پیش از آغاز عملیات فاو آغاز گردید. نصب این پل با مشکلات فراوانی همچون جزر و مد آب رودخانه اروند، امواج برخاسته از باد و طوفان و نیز آتش توپخانه و بمباران هوایی دشمن مواجه بود که موجب توقف موقت در عملیات احداث آن می گردید. به هر حال، کار احداث و نصب این پل که در مقابل بمباران هوایی دشمن مقاوم بود حدود سه ماه به طول انجامید.

مرحله اول نصب پل بعثت در روز جمعه 28 شهریور ماه 1365 به اتمام رسید. در نهایت پس از حدود 6 ماه تلاش پیگیر و شبانه روزی، آخرین مرحله آماده سازی و آسفالت ریزی پل بعثت در روز سه شنبه 15 مهر ماه 1365 به پایان رسید و تردد از روی آن آغاز شد.

در جریان نصب پل 6 نفر از نیروهای جهاد سازندگی مجروح گردیدند. برای نصب این پل از لوله های نفتی 56 اینچی به طول 80 کیلومتر لوله استفاده شد. گفته می شود این لوله ها از یک کشتی عراقی به غنیمت گرفته شده بود.

 نصب این پل توانست منطقه فاو را از راه زمینی به خاک ایران وصل نماید و موفقیت بزرگی در مهندسی جنگ به شمار می رفت. این پل توانست کار تدارک رسانی و پشتیبانی از نیروهای خودی را تسهیل نموده و آرامش خاطری را در ارتباط با دفاع مؤثر از منطقه فاو در ذهن فرماندهان ایجاد نماید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

زندگی مردم در شهر جنگ زده بستان ادامه داشت

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

ارتش عراق از رودخانه کرخه عبور نکرد و در این مرحله وارد شهر بستان هم نشد، بلکه از شمال و جنوب، این شهر را دور زده و پس از تخریب پل بستان در روز 4/7/1359 به سمت ارتفاعات الله اکبر پیشروی خود را آغاز نمود.
تیپ 35 لشکر 9 زرهی ارتش بعثی حمله به شهر بستان را با عبور 6 دستگاه تانک از تنگه چزابه در ساعت 4 بعد از ظهر روز 31 شهریور 1359 آغاز نمود.

در محور چزابه، تیپ 3 لشکر 92 زرهی مستقر شده بود ولی علیرغم  وجود 8 تانک “چیفتن” لشکر 92 زرهی اهواز در این منطقه، مقاومتی در برابر تهاجم ارتش عراق صورت نگرفت و نیروهای مستقر به دلیل آشفتگی در سیستم فرماندهی فرار کردند.

البته تعداد 5 پاسدار و بسیجی و یک نفر از افراد ژاندارمری در برابر تانک های عراقی در چزابه مقاومت کردند و باعث آسیب رسیدن به 3 تانک عراقی شدند. گرچه استعداد نهایی نیروی مهاجم سه برابر تیپ 3 لشکر 92 بود ولی تنگة چزابه به راحتی قابل دفاع بود.

به محض تهاجم ارتش عراق، تیپ 3 زرهی لشکر 92 بدون مقاومت چندانی، ابتدا از چزابه به سوی ارتفاعات الله اکبر و سپس به سمت پادگان خود در شمال حمیدیه عقب نشینی کرد.

 

با پیشروی قوای عراقی به سمت بستان، واحد مهندسی لشکر 92 پل بستان را در روز چهارم جنگ منهدم کرد که مانع عبور فوری تانک های عراقی به داخل شهر بستان شد؛ ولی نیروهای پیاده می توانستند از آن عبور کنند.

ارتش عراق از رودخانه کرخه عبور نکرد و در این مرحله وارد شهر بستان هم نشد، بلکه از شمال و جنوب، این شهر را دور زده و پس از تخریب پل بستان در روز 4/7/1359 به سمت ارتفاعات الله اکبر پیشروی خود را آغاز نمود.

با رسیدن قوای ارتش عراق به اطراف بستان، بسیاری از مردم این شهر و تعدادی از نیروهای تیپ 3 به صورت پیاده به سمت سوسنگرد به راه افتادند، به طوری که در جاده ستونی به طول بیش از 2 کیلومتر را تشکیل می دادند. گرچه در بستان تعدادی نیروی رزمنده وجود داشت، ولی چون فرماندهی مناسبی نبود عملا مقاومتی در برابر تهاجم ارتش عراق صورت نمی گرفت.

بین بستان تا سوسنگرد واحدی از ارتش وجود نداشت و سرانجام پیشروی یگان های لشکر 9 زرهی ارتش عراق تا 18 مهر ماه در تپه های الله اکبر سد گردید.

گرچه رزمندگان تیپ 3 لشکر 92 زرهی اهواز و نیز نیروهای گروه جنگ های نامنظم شهید چمران و همچنین پاسداران مستقر در شهرهای مرزی و بسیجیان اعزام شده از سایر نقاط کشور و عناصر ژاندارمری هنگ ژاندارمری سوسنگرد، تلاش زیادی را برای جلوگیری از پیشروی ارتش متجاوز عراق انجام دادند. ولی شهر بستان در 31 کیلومتری شمال غربی سوسنگرد در روز 19 مهرماه سال 1359 به دست قوای ارتش عراق افتاد.

 

 

با اشغال بستان، پیشروی لشکر 9 به سوی تپه های الله اکبر از محور پل سابله- سوسنگرد در جنوب رودخانه کرخه ادامه یافت و مدافعین را در تپه های الله اکبر در شمال رودخانه کرخه دور زد و آنها به منظور اجتناب از محاصره و انهدام، مواضع خود را ترک نموده و عقب نشینی کردند.

درآن هنگام، جمعیت بستان حدود 10 هزار نفر بود که همگی شیعه و عرب بودند. مردم این منطقه به کشاورزی، دامداری و ماهیگیری و جاجیم بافی و حصیر بافی مشغول بودند. بستان در مسیر راه سوسنگرد به فکه قرار دارد و در جریان تهاجم ارتش عراق حدود ده درصد مردم آن در شهر باقی مانده و در شرایط اشغال به زندگی خود در این شهر ادامه دادند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

سوغاتی جالب «احمد» برای خانواده‌اش

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

احمد هر موقع به مرخصی می‌آمد برای خواهران و برادرانش سوغات می‌آورد. یکبار بار که آمد، چیزی به عنوان سوغات به همراه نداشت؛ گویا پولش تمام شده بود. همه دور او حلقه زده بودند تا مثل همیشه سوغاتی بگیرند.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا، تابوتی سبکبار بر روی دستان مردم تشییع می‌شود. هر لحظه به تعداد افراد تشییع کننده افزوده شده و همه خود را صاحب عزا می‌دانند. دیگر به سختی می‌توانی خانواده عزادار را ببینی. مردم دسته دسته جلو می‌آیند و تبریک و تسلیت می‌گویند. به راستی این چه مرگی است که جای تبریک دارد؟ آری اینان همان دلیرمردانی هستند که برای حفظ دین خدا و دفاع از ناموس و میهنشان جان پاکشان را فدا کرده‌اند.

چند سال پیش وقتی می‌گفتند جنگ، تجاوز به خاک و ناموس مردم، فقط آن‌چه را در فیلم‌ها دیده بودیم به خاطر می‌آوردیم، اما حالا که جنگ در دنیا فراگیر شده و ما هم بزرگ‌تر شده‌ایم، به‌راحتی می‌توانیم معنی نداشتن امنیت، از دست دادن عزیزان و از بین رفتن خانه و کاشانه را احساس کنیم و حالاست که ارزش شهیدانمان برایمان بیش‌تر می‌شود. دلمان می‌خواهد بدانیم آن‌ها انسان بودند یا فرشته؟ اگر انسان بودند چه شد که این‌گونه برگزیده شدند و جزو دوستان خدا قرار گرفتند.

خوشا آنان که با عزت ز گیتی        شهادت را پسندیدند و رفتند

برای یادآوری نام و رشادت شهدا و تکریم خانواده‌های آنان هیچ مناسبت و بهانه‌ای لازم نیست. این دین به گردن ماست که هر از گاهی سراغی از خانواده شهدا بگیریم تا یادمان بماند به برکت خون پاک آنان است که آسوده‌ایم.

 

***

 

 

 

شهید «احمد مرتضایی» متولد ۱۳۳۹ در تهران بود. او در سن ۲۱ سالگی در منطقه عملیاتی کرخه ‌نور بر اثر اصابت موشک به شهادت رسید.

از «عباس مرتضایی» پدر شهید درباره نحوه مطلع شدن از شهادت فرزندش می‌پرسم که می‌گوید: من آن روز مهمان رییس کارگزینی بانک کشاورزی بودم؛ بعد از ناهار او به روزنامه نگاهی انداخت و پرسید شما اقوامی در جبهه دارید؟ گفتم بله پسرم در جبهه است. اما دیگر چیزی نگفت. بعدها فهمیدم آگهی تسلیت را در روزنامه دیده بود. آن روزها منزل ما در خیابان «تهران‌نو» بود. وقتی به نزدیکی منزل رسیدم دیدم پسرم، برادرم و دامادم در خیابان ایستاده‌اند.

 

دامادم جلو آمد و گفت که گویا برای مسعود (احمد را در خانه مسعود صدا می‌کردیم) اتفاقی افتاده است. من به او گفتم این روزها منافقین زیاد از این خبرها برای خانواده‌های رزمنده‌ها می‌آورند، به این حرف‌ها توجهی نکن. به خانه رفتم. اهل خانه به منزل دختر بزرگم رفته بودند. دل‌شوره عجیبی به جانم افتاد. تلفن را برداشتم تا به پزشک قانونی زنگ بزنم که دامادم تلفن را قطع کرد. دامادم ارتشی بود و خود او نیز در جبهه حضور داشت. با این کارش یقین کردم که حتما اتفاقی افتاده است. در همین گیرودار خانواده‌ام را دیدم که گریان و پریشان وارد خانه شدند.

 

خیلی تلاش کردم تا آنان را آرام کنم. حدود نیمه شب بود که همه به خواب رفتند. آهسته برخاستم و بیرون رفتم. سوار تاکسی شده و به پزشک قانونی رفتم. شنیده بودم اگر خود را پدر شهید معرفی کنم اجازه نمی‌دهند او را ببینم. خودم را عموی شهید معرفی کردم. مردی مرا به سردخانه بود جسدی را نشانم داد که در نایلون پلاستیکی پیچیده شده بود.

 

*احمد را خودم شناسایی کردم

پلاستیک را باز کردم پیکر فرزندم را دیدم در حالی که دست چپ نداشت، سر و گردنش کاملا از بین رفته بود و یکی از پاهایش از مچ قطع شده بود. او را از روی خال پای چپش شناسایی کردم، زیرا شبیه آن خال را هم خودم دارم. خم شدم و گردنش را بوسیدم و…

همان‌جا به نماز ایستادم. این دورکعت نماز لذتی داشت که تاکنون این لذت را در هیچ نمازی دوباره تجربه نکرده‌ام.

 

بعد از نماز دستانم را بلند کردم و گفتم: «خدایا گریه نخواهم کرد و خوشحالم از این‌که فرزندم در راه اسلام شهید شده است. بارالها این قطره باران و طفلی که به ما دادی به امر تو پروریدیم و به تو برگرداندیم، از ما قبول بفرما»

 

*احمد می گفت بنی صدر تربیت شده غرب است

ـ همه ما می‌دانیم که شهادت راه رسیدن به لقای خدا برای مردان بزرگ است، به نظر شما شهید احمد مرتضایی چه ویژگی خاصی داشت که لایق شهادت شد؟

احمد از قبل از انقلاب در تمام تظاهرات‌ها و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. دیدگاه‌های سیاسی‌اش به روز بود. در انتخابات ریاست جمهوری هر کس را که می‌دید با او صحبت می‌کرد و می‌گفت بنی صدر تربیت شده غرب است و سعی می‌کرد او را از رای دادن به بنی صدر منصرف کند. وقتی بنی صدر رای آورد به شدت ناراحت بود.

 

در یکی از راهپیمایی‌ها حوالی لانه جاسوسی، پسر کوچکم که نه ساله بود، مادرش را رها کرده تا پیش برادرانش برود. ولی در شلوغی جمعیت آن‌ها را گم کرده بود. تا وقتی هوا تاریک شد دنبالش گشتیم. قرارمان ساعت نه شب در خانه بود تا اگر پیدا شد، همه مطلع شویم. مادرش مدام خود را سرزنش کرده و بی‌تابی می‌کرد. احمد که می‌خواست حال و هوای مادرش را عوض کند تا کمتر بی‌تابی کند، گوشت‌کوب را از آشپزخانه آورد و در نقش مجری با مادرش مصاحبه کرد و گفت: حالا که مادر شهید شدید چه احساسی دارید؟ آن‌قدر ادامه داد که مادرش اشک‌هایش را فراموش کرد و خندید. حدود ساعت یازده شب بود که پسرم خودش به خانه آمد. از صبح آن قدر در خیابان‌ها پیاده راه رفته بود تا بالاخره خیابان رسالت را پیدا کرده و از آن جا به بعد هم راه خانه را بلد بود. با اینکه نزدیکی‌های ظهر یکی از بستگانمان را دیده و احوال پرسی کرده بودند و خیلی خسته و گرسنه بود، از او کمک نخواسته بود.

 

*به خانواده های بی بضاعت کمک می کرد

احمد افراد بی‌بضاعت محله را شناسایی کرده بود و به آن‌ها کمک می‌کرد. خانواده‌ای در همسایگی ما زندگی می‌کردند که مرد خانواده پس از تصادف با اتومبیل، همسر قطع نخاعی و فرزندان کوچکش را رها کرده و رفته بود. احمد هر کاری از دستش برمی‌آمد برایشان انجام می‌داد. در روزهای زمستان که نفت گیر نمی‌آمد، برای آن‌ها نفت تهیه کرده و تا حد توان مایحتاج زندگیشان را فراهم می‌کرد. بعد از شهادتش خیلی‌ها به ما مراجعه و اظهار کردند که احمد به آن‌ها کمک می‌کرده است. در جبهه که بود مرتب خون اهدا می‌کرد چون گروه خونی‌اش o بود. 

 

بعد از شهادت پسرم خودم هم به جبهه رفتم. پسر بزرگم نیز از ابتدای جنگ در جبهه حضور داشت. زمانی که پسر کوچکم به سن ۱7 سالگی رسید او نیز به حکم جهاد امام خمینی (ره) لبیک گفت.

 

*لباس های چرکی که احمد از جبهه سوغاتی آورد

احمد هر موقع به مرخصی می‌آمد برای خواهران و برادرانش سوغات می‌آورد. یکبار بار که آمد، چیزی به عنوان سوغات به همراه نداشت؛ گویا پولش تمام شده بود. همه دور او حلقه زده بودند تا مثل همیشه سوغاتی بگیرند. او زیب ساکش را کشید. لباس‌های چرک‌ و قوطی پودر لباس‌شویی‌اش را به یک خواهرش داد و صابون، لنگ، مقداری تخمه و چند عدد میوه‌ای را هم که همراهش بود بین بقیه خواهر و برادرها تقسیم کرد. این اتفاق هنوز هم در خانواده ما یکی از بهترین خاطره‌های احمد است.

***

پدر شهید «احمد مرتضایی» چند سال است که در بستر بیماری افتاده و نیاز به مراقبت شبانه‌روزی دارد. هفته‌ای سه بار دیالیز می‌شود و هر روز که تحت دیالیز قرار می‌گیرد، حال و روز خوشی ندارد. با این حال روحیه انقلابی اش را حفظ کرده و سلامتی رهبر معظم انقلاب و ظهور حضرت ولی عصر (عج) بزرگ‌ترین آرزوی اوست.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک
  • نورفشان

آمار

  • امروز: 125
  • دیروز: 89
  • 7 روز قبل: 1360
  • 1 ماه قبل: 4832
  • کل بازدیدها: 232644

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس