قرعه ای به نام پرواز
وقتی برای اعزام نیرو به جبهه ها قرعه کشیدند، قرعه به نام مجید افتاد. یکی از مسئولین به او گفت: پسرجان اجازه بده من به جای تو بروم. مجید با حالتی گریان گفت چگونه بگویم پاسدارم و جبهه نرفته ام.
قرعه بلیط پرواز در آسمان عاشقی سال 61 و 62 به نام شهیدان لواف افتاد. خیابان دامپزشکی نرسیده به ایستگاه بانک منزلگاه مجید و سعید بود. همان منزلی که در آن درس ایثار و شهادت را آموختند و راهی دیار ابدیت شدند. “فاطمه حیدری"، مادر شهیدان لواف، لقب معتمد محل و مادر یتیمان محله را به خود اختصاص داده و امروز به جای فرزندانش برای مقابله با دشمن نفس می جنگد. خانه ای کوچک دارد اما وسعت دلش بی انتهاست.
یکشنبه هر هفته در خانه را به روی عاشقان حضرت دوست می گشاید تا کلام نور را در این مکان فراگیرند. به دیدارش می رویم تا برگهایی از کتابچه خاطرات فرزندان شهیدش را برایم بخواند. سخنانش را اینگونه آغاز می کند: مجید فرزند دوم خانواده و سعید فرزند کوچکم بود. هر دو در یک زمان از طریق سپاه به جبهه های حق علیه باطل رفتند مجید وقت رفتن صورت مادربزرگش را بوسید اما حسرت آخرین بوسه را بر دلم گذاشت. به او گفتم پسرم نامه بنویس و تماس بگیر تا از حال و روزت خبر دار شوم رو به من گفت منتظر نامه یا تماس من نباش اگر ظرف 45 روز از من خبری نرسید میان اسرا و شهدا به دنبالم باش.
فروردینی که تکرار نشد
مادر اینگونه ادامه می دهد: فروردین سال 61 رفت و 26 روز پس از رفتنش خبر شهادتش را آوردند. آن روز من به خانه همسایه رفته بودم وقت بیرون رفتن متوجه شدم تمام کرکره مغازه ها پایین است اما خبر نداشتم فرزندم به شهادت رسیده ناگهان فرزند یکی از همسایه ها آمد و گفت آقا حمید پسر بزرگم آمده. تعجب کردم آخر او در آماده باش بود چطور میشود ، برگردد ناگهان دلم فروریخت به خانه برگشتم حمید آمد و با پدرش مشغول صحبت شد خبر شهادت برادرش را داد.پدرش پرسید کدام یک شهید شدند در آن لحظه فهمیدم که خدا فرزندم را پذیرفته است.
صورتی سوخته و دستی شکسته
با هم به معراج شهدا رفتیم تا جنازه را شناسایی کنیم خدا آن روزها را دیگر برای کشورمان نیاورد وقتی وارد معراج شدم جنازه ها همه روی زمین برخی از تابوت ها روی هم و سردخانه پر از پیکر پاک جوانان ایران زمین بود. من و پدرش سکوت اختیار کردیم در تابوت رابلند کردند صورت مجید سیاه شده بود رو به حمید گفتم این مجید نیست او صورتش سفید است و خال دارد گفت مادر جان آفتاب صورتش را سوزانده نگاهم به دستش افتاد یکی از دستانش کوتاهتر بود گفتم چرا دستش کوتاهتر است گففتند دستش شکسته. بعد از شناسایی به خانه آمدیم قرار شد سپاه طی مراسمی بدن 17 شهید منطقه را با هم در مسجد لولاگر تشییع کند اما به اصرار خانواده شهدا هر خانواده مراسم جدا گانه برای تشییع پیکر جگر گوشه اش گرفت.
دامادی که به حجله نرفت
پس از دیدن جنازه پسرم از خدا خواستم جلو مردم اشک چشمم در نیاید و من صبورانه فرزندم را به خاک بسپارم. مجید وصیت کرده بود که پس از شهادتش گریه نکنیم و لباس مشکی نپوشیم ما هم به وصیت او عمل کردیم تا دشمنان نظام شاد نشوند. پدرش هم پس از شنیدن خبر شهادت مجید گفت: فرزند من که از علی اکبر امام حسین (ع) بالاتر نیست از این رو هیچ کسی حق لباس مشکی پوشیدن ندارد. شهادت مجید مرا آتش زد آتشی که هیچ گاه خاموش نشد. پسرم نامزد داشت و قرار بر این بود که در نیمه شعبان همان سال ازدواج کند اما خدا امانتش را از ما گرفت تا برایش همسری در خور شان او تزویج کند.
سهم ما از نفت توزیعی
مجید دیپلم خود را در زمان طاغوت گرفت به من و پدرش گفت من در این دوران به خدمت نمی روم و نرفت. در آن دوران مسئولیت توزیع نفت در محله را بر عهده گرفت خدا می داند که با چه دقتی نفت را در میان مردم توزیع می کرد قرار بر این بود که به هر خانواده 20 لیتر نفت داده شود آن موقع ما سه خانواده در این خانه زندگی می کردیم به ما که رسید فقط 20 لیتر نفت داد به گفتم ما سه خانواده هستیم گفت اشکالی ندارد کنار هم این 20 لیتر را مصرف کنید.
پای ثابت منبر آیت الله شهید بهشتی بود
پس از پیروزی انقلاب به جمع جهادگران پیوست و جهاد سازندگی را پیش گرفت. به من می گفت مادر هر چه در آبادان آبادانی کردیم عراقی ها نابود کردند. مجید به نقاشی علاقه داشت بدون استاد نقش هایی می کشید که باورمان نمی شد. پای ثابت منبر آیت الله شهید دکتر بهشتی بود. پس از شهادت ایشان در تشییع جنازه حضور یافت و بسیار متاثر بود.
کتاب را به نان شب ترجیح می داد
کتاب خوان حرفه ای بود. از در که وارد می شد هر دودستش پر کتاب بود. به او می گفتم مادر جان فردا روزی که ازدواج کنی هزینه زندگی سنگین می شود اینقدر کتاب نخر می گفت وقتی صاحب زندگی شدم و به خانه آمدم برای بچه ها کتاب می خرم می خواهم آنها هم عاشق کتاب شوند.بسیار کتاب می خواند و عالم با عمل بود. ادبش زبانزد اهل محل بود. در دین و دیانت کوتاهی نمی کرد. در وصیت نامه هم از ما خواست تا برای احتیاط فقط سه ماه نماز قضا برایش بخوانیم.
خرمشهر رنگین از خون مجید
حمید، برادر شهید مجید لواف رشته کلام مادررا در دست می گیرد ومی گوید:مجید آرپیچی زن بود. برای شکست حصر خرمشهر به میدان جنگ رفت ودر عملیات فتح المبین با رمز یا علی بن ابیطالب با پیش روی به محدوده دشمن مورد حمله قرار گرفت. گلوله به دستگاه آرپیچی مجید اصابت شد و عمل کرد در آن هنگام بود که مجید جام شهادت نوشید.
برادر از برادر شهیدش خاطره ای دارد. از آن روزی که قرعه پرواز به نام مجید افتاد. اینگونه می گوید که من و مجید با هم در سپاه کار می کردیم. او در قسمت ارزیابی ورودیه سپاه بود. به ندرت پیش می آمد که از این بخش کسی به جبهه برود. اما آنروز قرعه کشیدند و قرعه به نام مجید افتاد. یکی از مسئولین به او گفت پسرجان اجازه بده من به جای تو بروم. مجید گریه کرد گفت چگونه بگویم پاسدارم و جبهه نرفته ام.
شیطنت های
مادر طفولیت مجید را مرور می کند و از شیطنت های فرزند شهیدش چنین می گوید:پریز برق خانه اسباب بازی مجید بود. همین که از او غافل می شدیم با برق بازی می کرد آخر هم رشته برق خواند. روزی از خانه بیرون رفتم وقتی بازگشتم متوجه شدم بوی سوختنی می آید مجید تنها مانده بود و سیم اتو را به پریز برق وصل کرد همین که صدای باز شدن در را شنید اتوی داغ را روی چندین لایه روزنامه گذاشت به خیال خود فکر می کرد روزنامه نمی سوزد اگر کمی دیرتر رسیده بودم خدا می داند چه می شد.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات