فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

حس مادرانه فرزند شهید را شناسایی کرد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تابستان سال۷۴ بود. اولین باری بود که پیکرهای ۱۰۰۰ شهید را از مناطق جنگی آورده بودن. خانه بودم. صدای زنگ تلفن بلند شد. بعد از سلام و احوالپرسی، دیدم ازطرف بسیج محل مسجد احباب الحسین هستند. گفتن جنازه برادرت علی اومده. بیا بریم ستاد معراج برای شناسایی. قلبم ریخت. سریع هماهنگ کردیم با چند تا ازبچه‌های بسیج رفتیم معراج.
 

خاطره زیر روایت شناسایی پیکر شهید علی رضایی است که توسط مرتضی رضایی برادر این شهید بیان شده است.

 

روایت به زبان مرتضی رضایی:

 

 

درب یه تابوت رو باز کردن. یک کارت سبز رنگ داخل اون بود با پلاک که علاوه براینکه شماره کد لشگر۲۷ بود اسم برادرم نیز روی آن حک شده بود (علی رضایی). جنازه تقریبا کامل بود؛ یه عینک ته استکانی مشکی همراهش بود یک پا هم نداشت. جمجمه و فک جنازه خیلی لاغر بود. من گفتم این برادر من نیست.

 

بچه‌ها گفتن پلاک که مال خودشه و یک پا هم نداره مگر سال ۶۲ همرزماش نگفتن رو مین رفته؟ پس این خود علی است.

 

گفتم نه من سالهاست با خاطره گفته‌های دوستانش دررابطه با نحوه شهادتش دارم زندگی می‌کنم. اون روزها به ما گفتن کنارستون شب حمله (والفجر۴) تو ارتفاعات ۱۹۰۸ دسته ایمان از گروهان؟ گردان مقداد یه نفر تو تاریکی میخوره به تخریبچی، اون میفته روی مین «والمری»، مین منفجر می‌شه و چند نفر ازجمله برادرم علی، زخمی می‌شن، می‌کشن زخمی‌ها رو کنار یه درخت. خوب عملیات هم که لو رفته بوده،عقب‌نشینی می‌شه. بعد هم گفتن ما دیدیم عراقی‌ها اومدن به همه زخمی‌ها تیر خلاصی زدن. خلاصه من دست کردم تو جیب شهید یه پلاستیک بود، کارت جنگی و برگه تحویل ساک بود و مقداری قرص. بچه‌ها گفتن چرا مرددی؟ جنازه رو تحویل بگیریم و فردا تشییع کنیم.

گفتم: نه. این عینک مال علی نیست.

 

گفتن: چرا داداشت خیلی شوخ بود شاید از کسی گرفته بوده.

 

گفتم: نه! این عینک رو از هرکسی بگیری دیگه جایی رو نمیبینه.

 

خلاصه اومدم خونه. مادر حس عجیبی داشت. مرتب می‌گفت چی شده؟ جنازه بچه‌هام اومده (آخه من هر دو برادرم توعملیات والفجر۴ به فاصله یه روز مفقودالاثرشده بودن).

به مادر گفتم: شناسنامه علی رو بده.

 

گفت: من باید بچه‌ام رو ببینم.

 

گفتم: مادر هنوزمعلوم نیست. صبر کن. قطعی شد، بهت خبر می‌دم.

 

تو دلم گفتم خوش بحال پدرم که دو سال پیش به رحمت خدا رفت. بعد ۲۰ سال انتظار، حال و روز مادرم بهش دست نم‌یده. البته مادر حق داشت بعد از خبر مفقودی بچه‌ها، تا آخر جنگ هر وقت شهید می‌آوردن، من و مادر میرفتیم جنازه ها رو می‌دیدیم. شاید بچه‌های ما باشن.

 

شب رفتم مسجد. همهمه بود. هرکی منو می‌دید تسلیت دوباره می‌گفت و از اومدن جنازه علی سئوال می‌کرد.

 

بعد نماز رفتم خونه. دیگه چندسالی بود تو شهرک شاهد زندگی می‌کردیم و از محل دور بودیم و گرنه همه می‌ومدن خونمون و مادر خیلی غصه می‌خورد. شب مادر گیر داد که باید جنازه بچه‌ام رو ببینم.

 

گفتم مادرساعت ۱۰ شبه. معراج بسته‌اس. راه نمی‌دن. با گریه و زاری، اصرار که نه باید امشب بچه‌ام رو ببینم.

 

البته خیلی رعایت منو می‌کرد چون من خیلی اوضاع خوبی نداشتم. با ۲۵ درصد ضایعه روانی آسیب ازموج انفجار دارو مصرف می‌کردم.

بگذریم. یکی از دوستانم اومد خونه اصرار مادر رو دید و گفت بریم معراج اگه راه ندادن هم مادر خودش ببینه.

 

خلاصه ساعت ۱۱ شب رفتیم معراج. سرباز دژبان گفت نمی‌شه.

گفتم: با مسئولش تماس بگیر، بگو مادرشهید اومده و می‌گه باید جنازه روببینم.

با یکی تماس گرفت گفت نمی‌شه

گفتم: گوشی رو بده من صحبت کنم.

گفت: اقا ساعت ۱۱شبه.

گفتم: می‌دونم ولی مادره می‌گه دلم طاقت نمیاره.

 

فرد پشت تلفن خیلی بد حرف زد. با من بگو مگو کرد. تلفنی گفتم پاشو بیا دم در. تو این گیرو دار، دژبان هم دخالت کرد، منم حالم بد شد. مثل فیلم آژانس شیشه‌ای نفهمیدم. فقط وقتی به خودم اومدم که متوجه شدم مادرم میگه مرتضی! تو رو خدا آروم باش.

می‌شنیدم صدای مادر رو می‌گفت: آقا این موجیه سربه سرش نذارید.

 

شلوغ شده بود. آقای فیاضی نامی اومد و گفت: آروم باشید! من اجازه ندارم در سردخونه روباز کنم.

 

گفتم: با مسئولش تماس بگیرید.

 

زنگ زدن به مسئول ستاد معراج. تلفن رو گرفتم. با داد و فریاد گفتم: من منطقی‌ام. می‌دونم دیروقته ولی این مادره بعد ۲۰ سال می‌خواد شهیدش رو ببینه.

گفت: می‌دونی من کی‌ام؟ من نماینده ولی فقیه درستاد معراج شهدا هستم.

 

نمی‌دونم چی شد که خلاصه اجازه صادر شد. جنازه رو بیارن داخل حیاط مادر ببینه. فقط شرط کرد در تابوت رو باز نمی‌کنیم.

 

گفتم:عیب نداره. مادر خودشو انداخت رو تابوت و نیم ساعتی گریه و درددل کرد.

 

برگشتیم خونه. تا رسیدیم یاد اون کارتی که صبح از جیب شهید درآورده بودم افتادم.

 

با دوستم محمود کاغذ کارت ساک رو که تقریبا پوسیده بود درآوردیم. کارت جنگی خوانا نبود. برگه رو انداختیم توی آب باز شد.نوشته بود. خاوران، خیابان نفیس، کوچه‌اش یادم نیست… پلاک ۶ ، زین العابدین فلک.

 

خوانا نبود. محمود گفت: بریم سراغ آدرس. گفتم ساعت یک نیمه شبه. گفت: عیبی نداره.

 

رفتیم خیابان نفیس و از یه آژانس شبانه‌روزی آدرس دقیق رو پرسیدیم. خیلی نگشتیم .الله‌اکبر. تا داخل کوچه رسیدم دیدم رو دیوارنوشته بود امام را یاری کنید. وصیتنامه شهید زین العابدین فلک.

 

گفتم خوب اون اسمی که نتونستیم بخونیم فلک بوده. با بسم‌الله زنگ روزدیم. سراسیمه یه بنده خدایی اومد و لرزان گفت: بله؟ چی شده؟

گفتم: نترس آقا! چیزی نیس. لطفا بیاید پایین.

اومد پایین. پرسیدم: منزل شهید فلک همینه؟

گفت: بله ولی پدر ومادرشان ازاین محل رفتن.

کجا؟

نمی‌دونم ولی پسرش توی دوتا کوچه اون طرف‌ترمی‌شینه.

 

آدرس رو گرفتیم ولی دیگه خیلی دیر بود.ساعت ۲ نیمه شب بود.

 

گفتم: صبح زود میام دم خونشون.

 

صبح قبل ازاینکه با مادرم صحبت کنم راه افتادم سمت خونه برادر شهید زین العابدین فلک.

 

خونه‌اشان تو خیابان منصور بود. زنگ زدم خانمی در رو باز کرد. بعد از سلام گفتم: شما شهید داده‌اید بنام فلک؟

گفت: بله من همسر برادرش هستم.

گفتم: همسرتان کجاست؟

گفت: سرکار.

گفتم: از شهید عکسی دارید؟

بله.

گفتم: محبت کنید آلبوم یا عکسی از شهید بیاورید.

 

آلبوم رو که باز کردم دیدم بله، شهید فلک همرزم و هم‌دسته‌ای علی بوده و اون عینک ته استکانی هم به چشم فلک تو عکس هست.

 

با هم تو چادر و تو منطقه قلاجه عکس زیادی انداخته بودند.

سئوال کردم جنازه زین‌العابدین اومده؟ گفت نه.

گفتم: هماهنگ کنید من با شوهر شما و پدر مادر شهید فلک ومادرم به معراج برویم.

 

قرارشد ساعت ۲ بعدازظهر همه به اتفاق مادر من به معراج برویم.

 

حال تو این اوضاع و احوال چه حسی به خانواده فلک گذشت بماند. اومدم خونه به مادر گفتم: مادر قرار این شده. حاضر شو با خانواده فلک بریم معراج!

به خانواده شهید فلک هم گفتم به اتفاق بریم هر کدام تایید کرد این فرزندشه، شهید رو شناسایی کنه و تشییع کنه.

 

ساعت ۱ بود. به مادرم گفتم مادر حاضر شو بریم.در کمال تعجب ولی قاطع مادر گفت من نمیام.

 

جا خوردم. مادر تو این همه اصرارداشتی باید بری معراج. چی شد پشیمان شدی؟

با آرامش گفت: این جنازه پسر من نیست.

گفتم: مادر چرا؟

گفت: من مادرم. دیشب که رفتم بالای سر اون تابوت قلبم آرام نگرفت. حس مادری بهم گفت این علی من نیست.

 

خشکم زد. مادر! مطمئن هستی؟

 

گفت: من مادرم. اشتباه نمی‌کنم. تو برو و از طرف من به مادر شهید فلک تبریک و تسلیت بگو.

 

من با خانواده شهید فلک رفتیم معراج، تا درتابوت رو باز کردیم و مادر شهید فلک چشمش به استخوان‌های بچه‌اش افتاد،گفت:بله این فرزند منه.

گفتم: خوب خدا رو شکر جنازه علی باعث شد یه شهید پیدا بشه و این شهید گمنام دفن نشه.

 

چون معراج فقط از روی پلاک می‌گفت:این جسد متعلق به شهید علی رضایی است.

 

خوب حالا ما چکارکنیم؟ از کجا جنازه برادرم رو پیدا کنم؟فردای اون روز رفتم دانشگاه.چون ترم تابستانی گرفته بودم درخواست حذف گرفتم.موافقت نشد.(بماند بعدا از ستاد معراج نامه همکاری گرفتم درس رو حذف کردم).

 

رفتم معراج درخواست کردم من رو تو سالن راه بدهند تا استخوان‌ها و پیکرها رو قبل از پنبه پیچ کردن و آماده کردن ببینم و اگه برادر منه شناسایی کنم.

 

اجازه ورود ندادن.دعوام شد.منو از معراج بیرون کردن.درستاد معراج شلوغ بود.مردم اومده بودن برای تحویل پیکرهای فرزندانشون.منم ناراحت از اینکه بیرونم کردن و اجازه ندادن تو سالن باشم رفتم روی سکوی دم در معراج و عمدا فریاد زدم آهای مردم:همه به سمت من برگشتن. همینطور که جو رو داشتم خراب می‌کردم از داخل معراج خدا خیرش بده آقای رنگین که خیلی کمک کرد تا جنازه علی پیدا بشه اومد دم در گفت:چیه پسر چرا جوسازی می‌کنی؟جریان رو بهش گفتم .منو برد داخل کمی با من صحبت کرد.

 

گفت: اجازه نداریم کسی رو تو سالن راه بدیم.

 

گفتم: خودت که می‌دونی پلاک برادر من با یه شهید دیگه اومده.

 

خلاصه ایشون با مسئول معراج (همون نماینده ولی فقیه که قبلا باهاش تلفنی دعواکرده بودم حاج آقا بیرقی) صحبت کرد و با اصرار قبول کردن من برم داخل سالن و تک تک جنازه‌ها (جنازه که نه استخوانها رو) قبل از تحویل به خانواده‌ها ازروی اون برگه سبز که قبلا توضیح دادم با منطقه عملیاتی که پیکر اومده بود با خود پیکرها چک کنم. شاید بتونم جنازه علی رو قاطی اونها پیدا کنم.

 

حدود ۲۰ روزی طول کشید تو این ایام مادرم خیلی غصه می‌خورد. داغ دلش دوباره تازه شده بود. قلبش هم درد گرفته بود که مجبور شدیم ببریمش دکتر. سخته دوتا بچه‌ات یه شب مفقود بشن. الان هم که همه دارن جنازه بچه‌هاشون رو تحویل می‌گیرن اون بلاتکلیف باشه. خلاصه حدود یک ماه گذشت. یه روز خونه بودم تلفن زنگ زد.

 

گوشی رو برداشتم. بعد از سلام احوالپرسی پشت تلفن آقای رنگین بود از معراج. گفت: اگه امکان داره یک سر بیا معراج پنج تا پیکر گمنام اومده و ضمنا من یه خوابی دیدم یکی ازاین شهدا می‌گه چرا منو مرخصی نمی‌فرستی؟

 

یاد حرف مادرم افتادم که چند روز پیش می‌گفت: مادر خواب علی رو دیدم می‌گه چرا نمیاید دنبال من؟ نفس تو سینم حبس شد. خدایا چه خبره؟ اینقدر سرگرم کارهای دنیا شدم که اصلا به حرف مادر هم توجه نمی‌کنم.

 

آقای رنگین گفت: درضمن عکس برادرت هم با خودت بیار. فرداش باعکس علی رفتم معراج.

آقا چه خبر؟

آقای رنگین گفت: پنج تا جنازه گمنام اومده ببین میتونی شناسایی کنی؟

گفتم من که از روی استخوان نمی‌تونم باید مادر رو بیارم.

گفت باشه فقط عکس برادرت روببینم.

من تا عکس علی رو نشون دادم آقای رنگین اشک تو چشماش جمع شد و گفت:این همون کسی است که تو خواب دیدم.

منم گفتم: اتفاقا مادر هم خواب دیده علی گفته چرا دنبال من نمی‌آیید. گفتم چکار کنیم؟

قرار شد داخل سالن هر پنج تا جنازه رو با کمی فاصله بچینیم. مادر هرکدام رو گفت بچه منه قبول کنیم.

 

بعد ۱۸سال هنوز اون حس بهم دست میده. چه حالی داشتم. اومدم خونه بمادر قضیه رو گفتم. مادر قبول کرد فردا بریم معراج برای شناسایی.

 

وارد معراج شدیم. رنگین و چندتای دیگه بودن و من ومادر. مادر با یه حس عجیبی وارد سالن شد. بدون توجه به توضیحات مسئول معراج که می‌گفت این چند تا شهید گمنام وبی‌پلاک از همون شهدایی است که قبلا اومده. مادر رفت سراغ یکی از تابوتها بدون اینکه در تابوت رو ما در ابتدا باز کنیم گفت این علی منه.

نفس همه بریده بود. یه لحظه لال شدم. بعد چند لحظه گفتم: مادر مطمئن هستی؟

گفت: من مادرم. حسم بمن دروغ نمی‌گه.

 

در تابوت روب از کردیم چند تا تیکه استخوان پا و دست و جمجمه بود. مادر شروع کرد به راز ونیاز. دقت کردم دیدم جمجمه جسد رو برداشته داره صحبت می‌کنه.

مادر کجا بودی این چند سال؟ برادرت حسین کجا افتاده؟ نمی‌دونی چقدر دنبالت گشتم؟ چقدر چشم انتظارت بودم و … همه گریه می‌کردیم.

 

بعد از گذشت مدتی که آروم شدیم من داخل تابوت برگه سبز همراه جسد رو دراوردم گفتم: آقای رنگین برگه همراه شهید فلک روبیاورید (برگه‌ای که فبلا به اسم و پلاک علی اومده بود ولی برای جنازه شهید فلک بود).

 

برگه رو آوردن. دیدم محلی که جنازه تفحص شده هر دو یکجا علامت خورده. زمان شناسایی و تخلیه یه تاریخه. امضای کسی هم که جنازه رو پیدا کرده یکی است. خوب تا اینجا معلوم می‌شه این جسد کنار جسد فلک بوده. من رو کردم به آقای رنگین گفتم چکار می‌شه کرد برای شناسایی؟

 

گفت: کار خاصی نمی‌کنیم. من کمی تند شدم گفتم: یعنی چی مملکت با این عظمت پزشکی قانونی نداره با دی ان ای یا روش‌های دیگه تشخیص بده این جسد مال کیه ؟

 

اقای رنگین گفت حالا یه کاری می‌کنیم. من به مادر گفتم: مادر من برادرم. حس شما رو ندارم. نظرت چیه؟

مادرگفت: نه مادر این بچه منه.

گفتم: از کجا میگی؟

گفت: مادر در تابوت رو که باز کردم، جمجمه انگار پرید تو بغلم، آروم شدم.

 

بغض گلوم رو گرفته بود. گفتم:عیب نداره تو ازچشم انتظاری در بیای دیگران مهم نیستن.

 

عکس رو تو یه دستم گرفتم، جمجمه رو تو دست دیگه. دیدم حجم واندازه تقریبا شبیه هم هستن. بیشتر شواهد می‌گفت این جسد علی است. چند روز وقت خواستن تا یه کارهای انجام بدن، قطعی که شد ما این پیکر رو بعنوان شهید علی رضایی تحویل گرفته و دفن کنیم.

 

رفتیم خونه. دوباره مثل روزهای اول شهادت بچه‌ها همه باخبر شده بودن و برای تسلیت میومدن. هرکسی هم که می‌رسید یه حرفی می‌زد. مادر بدجور مریض شده بود. داشت از غصه دق می‌کرد. تا اینکه بعد چند روز رفتم معراج. گفتن پیکر رو سن‌یابی کردیم. سنش ۱۶ سال و جمجمه با قسمت‌های دیگه متفاوت هست.

 

گفتم: یعنی چی؟ جواب دادن این طوریه دیگه شما باید تصمیم بگیرید. یاد حرف مادر افتادم که می‌گفت: تا در تابوت باز شد. جمجمه پرید تو سینه‌ام.

 

الله اکبر!! چه بودن این شهدا و پدر مادرها.

 

اومدم خونه با مادر صحبت کردم. قضیه رو دقیق توضیح دادم. مادر پذیرفت و قبول کردیم این جسد متعلق به برادر شهیدم علی رضایی است. جنازه رو تحویل گرفتیم و تشییع کردیم.

 

شهید علی رضایی سفیدابی فراهانی جمعی گردان مقداد لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) که در «عملیات والفجر۴ » به درجه رفیع شهادت به همراه برادرش حسین رضایی سفیدابی فراهانی جمعی گردان مسلم لشکر۲۷ به فاصله یک روز مفقودالاثر شدند و هر دو در قطعه ۲۸ بهشت زهرا (س) دفن شده‌اند.

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات شهدا لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • سامیه بانو
  • رهگذر
  • فطرس

آمار

  • امروز: 251
  • دیروز: 89
  • 7 روز قبل: 1360
  • 1 ماه قبل: 4832
  • کل بازدیدها: 232644

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس