تسبیحی که پیام آور شهادت بود
در خواب دیدم خانم سبزپوش نورانی به من تسبیحی دادند که نتوانستم آن را بگیرم وبعد ناخودآگاه صبح که از خواب بلند شدم فکر کردم کسی پشت در است. تسبیحی که در خواب دیده بودم را روی زمین دیدم و وقتی آن را برداشتم انگار به من الهام شد که پسرم شهید شده است.
شهید علی بهارلو اهل روستای«کیکاور رباط کریم» تهران در سال 1349 چشم به جهان گشود. با وجود سن کمی که داشت به جبهه های حق علیه باطل پا گذاشت.
وی در بهمن سال 1364 در عملیات والفجر 8 واقع در اروندکنار به شهادت رسید که بعد از 15 سال پیکر مطهرش به دست خانواده اش رسید.
برادر شهید بهارلو از روزهایی که با برادرش زندگی کرد و روزهایی که او مفقودالاثر بود، می گوید: خانواده ما یک خانواده فرهنگی است. پدرم بازنشسته آموزش و پرورش است، در ابتدا ما در روستای کیکاور رباط کریم زمین های زراعی داشتیم.
پدر و مادرم از اوایل انقلاب در تظاهرات ها شرکت می کردند. در زمان جنگ نیز هر دو آنها عضو بسیج فعال بودند و در زمان جنگ کمک های مردمی را برای جبهه جمع آوری می کردند البته پدرم همزمان در جبهه هم فعال بود و وقتی هم به خانه می آمد مسئولیت کمک های مردمی در پایگاه را به عهده داشت.
علی، فرزند ارشد خانواده پسر باهوش و خلاقی بود. در کارهای کشاورزی به پدرم کمک می کرد. جمع کردن محصول و فروش محصولات کشاورزی به عهده او بود و به موقع جنس ها را فروخته و آنها را تبدیل به پول می کرد.
پدرم بدون او کاری از دستش بر نمی آمد. از طرف دیگر تمام کارهای مسجد محل نیز به عهده وی بود. علی، صوت بسیار زیبا و دلنشینی داشت. همیشه بچه های محل را به امر معروف و نهی از منکر دعوت می کرد به طوری که بعدها شنیدیم کسانی را که هدایت کرده دیگر به سمت خلاف نرفتند.
در درس ها نیز همیشه ممتاز بود. تا اول راهنمایی درس خواند و در جبهه نیز اول دبیرستان را به اتمام رساند. الان هم معلم های او هنوز وقتی ما را می بینند خیلی از هوشیاری و زرنگی او در درس تعریف و تمجید می کنند. علی اردات خاصی به پدر ومادرم داشت و همیشه برای او احترام قائل بود.
علی در ماه رمضان برای سحر فلسفه خاصی داشت که باعث می شد همسایه ها بیدار شوند. صدای رادیو را زیاد می کرد تا مردم برای سحر بیدار شوند و کسی خواب نماند. همسایه ها نیز از این کار او رضایت کامل داشتند. او یک شخصیت شوخ طب داشت و با مردم خیلی صمیمی بود.
با وجود سن کمش اما ذهنی خلاق و فعال داشت
یادم می آید در آن زمان که بمباران هوایی زیاد بود ایشان چراخی را ساخته بودند که با باطری کار می کرد و آن را با بادبادک به هوا می فرستاد. همه فکر می کردند هواپیما در آسمان روستا در چرخش است. وقتی دلیل این کارش را از او پرسیدم، گفت: این کار آنها را مثل برنامه مانور آماده می کند و باعث می شود ترس آنها در مواقعی که حمله های هوایی صورت می گیرد کمتر شود. او با وجود سن کمش اما ذهنی خلاق و فعال داشت.
علی ارادت خاصی به حضرت امام (ره) داشت
یادم می آید زمانی که امام مشکل قلبی داشتند او یک روز صبح شال و کلاه به سر کرده که من دارم میرم به بیمارستانی که امام خمینی بستری هستند تا قلبم را به او بدهم پدرم به او گفت: آخه بچه قلب تو به درد امام نمی خورد او هم گفت: من نهایتا یک فرد عادی در جامعه هستم، ماندنم فایده ندارد. ولی امام به درد جامعه و نظام می خورد. خلاصه سر رفتن نرفتن با پدرم درگیر بود. پدرم آن روز به هر طریقی از رفتن او جلو گیری کرد. اما بعدها که در خبر اعلام کردند حضرت امام (ره) حالشان مساعد شده، ایشان آرامش پیدا کرده و در خانه ماندند.
علی تا 15 سال مفقودالاثر بود
آخرین باری که علی رفت برای ماموریت در عملیات اروند کنار بود. او در همان جا خیلی مظلومانه وبا افتخاربه شهادت رسید ولی تا 15 سال مفقودالاثر بود.
در آنزمان رادیو عراق یک برنامه رادیویی داشت که اسرا در آن صحبت می کردند و شب تا صبح کار خانواده هایی مثل ما گوش کردن کردن به این برنامه بود. مادرم به خاطرنگرانی های زیادی که داشت خوابی دید و گفت: در خواب دیدم خانم سبزپوش نورانی به من تسبیحی دادند که نتوانستم آن را بگیرم و بعد ناخودآگاه صبح که از خواب بلند شدم فکر کردم کسی پشت در است. تسبیحی که در خواب دیده بودم را روی زمین دیدم و وقتی آن را برداشتم انگار به من الهام شد که پسرم شهید شده است که بعد از 15 سال در سال 76 از طریق تفحص پیکر ایشان به ما تحویل داده شد.
پدر و مادرم در طول این سال ها خیلی شب نخوابی و نگرانی داشتند. اوایل گریه و زاری مخفیانه آنها زیاد بود و ازهم فاصله می گرفتند که گریه یکدیگر را نبینند. من اینها را لمس می کردم. به هر حال حق داشتند پسر ارشد خانواده که 16 سال بیشتر نداشت به جبهه رفته بود وهیچ خبری از او نداشتند یک روز می گفتند شهید شده، یک روز می گویند نه اسیر شده و یک روز هم می گفتند نوار او در صدا و سیماست و باید بروی آن را بشنوی، هیچکدام نتیجه قابل قبولی نداشت. از طرف دیگر رفت و آمدهای مردم ومسئولین وامام جمعه به خانه ما فراوان بود.
بعد از مدتی پدر و مادرم که خودشان را کمی پیدا کردند، خود را وقف مردم کردند و هر کسی در محله و جایی مشکلی داشت به سراغ آنها می آمد. مسئولیت شورای محل و بسیج خواهران را پدر و مادرم به عهده گرفتند، تا شاید این خلا پر شود.
برادرم راهش را اینگونه انتخاب کرده بود و با توجه به اینکه وصیت کرده بود که راه من را ادامه بدهید حداقل کاری که می توانستیم در حق او داشته باشیم این بود که خود را وقف مردم کنیم و این کارها نعمت های زیادی داشت که در زندگی ما برکاتش جاری شد.
(خبرگزاری دفاع مقدس)