دوئل با تانک
حدود 40 روز در عملیات حضور داشت تا اینکه بر اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به پهلویش مجروح شد. وقتی که او را با قایق به عقب باز میگرداندند تا به اهواز منتقل کنند عراق منطقه را بمباران شیمیایی شدید میکند.
اگرچه بر روی خاطرات «حاج رضا تکمداش» و «ملیحه بختیاری» به دلیل کهولت سن غباری از فراموشی نشسته است اما این پدر و مادر هر جا که احساس می کردند نیاز به توضیح بیشتر در بیان خاطراتشان است حرف های یکدیگر را تکمیل می کردند. آنها درباره فرزندشان عباس تکمداش می گویند: سال 1347 در شهر همدان متولد شد و فرزند اول خانوده ای که چهار دختر و دو پسر دارد،است.
عباس تا سال اول راهنمایی درس خواند و بعد از آن به دلیل آغاز جنگ تحمیلی ترک تحصیل کرد و به عضویت بسیج مسجد محل درآمد تا بتواند به جبهه اعزام شود. دوره های آموزشی را در بسیج و در مساجد «زینبیه»، «امام حسین(ع)» و «مهدیه» گذارند. فقط 14سال داشت که در سال 1361 برای اولین بار از طرف سپاه استان همدان و همراه «ابوالفضل زارعی» پسر خاله اش به غرب کشور و منطقه عملیاتی «چنگوله» رفت. عباس در آن زمان تخریبچی بود و چهارماه در جبهه ماند.
متوجه شدیم که سر فرزندم پس از بازگشت از چنگوله در یکی از عملیات ها که عراقی ها مجبور به عقب نشینی بودند، آسیب دیده است.او برای به غنیمت گرفتن تانک دشمن به داخل کابین آن رفته بود اما در سقف تانک به سرش برخورد کرده بود و متورم شده بود. به همین دلیل مادر شهید «احمد اسکندری» که فرزندش دوست عباس بود برای آنکه ، تورم و درد سرعباس خوب شود کمی حلوا پخت و برایمان آورد تا برای تسکین درد سر عباس استفاده کنیم.
بعد از این واقعه که برای پسرمان پیش آمده بود و علاقه همسرم به عباس، او دیگر اجازه نداد به جبهه برود. حدود سه سال برای اینکه بیکار نباشد و کمک خرج پدرش هم باشد به آلومینیوم کاری مشغول شد. شد یک موتور آبی رنگ داشت که با آن سرکار می رفت. در آن مدت هر از گاهی با دوستانش برای آنکه آمادگی جسمانی خود را حفظ کند به ورزش شنا می پرداخت. در این مدت خیلی کم او را در خانه دیدیم چرا که روز ها سر کار بود و شب ها تا دیر وقت در مسجد فعالیت می کرد.
گفت باید از فرمان رهبرم اطاعت کنم
عباس حدود 18 ساله که شد علی رغم موافق نبودن پدرش بار دیگر به جبهه رفت.می گفت: «امام گفته که حضور در جبهه واجب کفایی است ، من هم از این فرمان رهبرم باید اطاعت کنم.» برای همین سال 1364 برای دومین مرتبه به جبهه اعزام شد و در عملیات «والفجر8» (فتح فاو) شرکت کرد.
خمپاره ای که عباس را آسمانی کرد
حدود 40 روز در این عملیات حضور داشت تا اینکه بر اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به پهلویش مجروح شد. وقتی که او را با قایق به عقب باز می گرداندند تا به اهواز منتقل کنند عراق منطقه را بمباران شیمیایی شدید می کند. این مساله باعث می شود تا او به شهادت برسد. البته اگر زنده می ماند احتمال اینکه قطع نخاع شود زیاد بود چون به گفته «حبیب عباسی» یکی از دوستانش که قایقران بود و لحظه شهادت در کنارش حضور داشت، پهلوی فرزندم به شدت مجروح شده بود.
آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم پیکرش را اشتباهی به مشهد بردند
روز 18 اسفندماه سال 1366خبر شهادت او را دریافت کردیم. پیش از آن پیکر او اشتباهی به مشهد رفته بود اما با توجه به پلاک وسایلش بار دیگر به همدان منتقل شد. در آن روز پیکر دو تن از دوستانش هم تشییع شد و در کنار مزار عباس به خاک سپرده شدند.
نکته قابل توجه درباره خبر شهادت عباس این بود که تقریبا آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم چرا که دو روز قبل از شهادتش، خواب دیدم در می زنند. رفتم در را باز کردم و دیدم یک سرباز سرکوچه و دیگری انتهای کوچه ایستاده و دیگری هم زنگ منزل مان را زده است. پرسیدم شما در زدید؟ سرباز گفت: « بله». پرسیدم کاری دارید: بی مقدمه جواب داد: «مادر، پسرت شهید شد». نگران شده بودم. به سمت یکی از اتاق های دویدم و پدر عباس را صدا زدم اما ناگهان از خواب بیدار شدم.
خواب قبل از تولد عباس
حدود یک سال قبل از تولدش در منزلمان به صدا درآمد. رفتم دیدم یک آقایی نورانی داخل منزل شد و بیرون رفت. بعد از او دو خانم آمدند. یکی از آنها پرسید:«خانم حامله ای؟» گفتم: «نه».آن زن گفت:«خدا به شما یک فرزند می دهد. اسم او را حسین بگذارید و در منزلتان روضه برگزار کنید. ماه محرم سال بعد فرزندم به دنیا آمد اما پدرش گفت نمی شود نامش حسین باشد چون اسم برادرم هم حسین است.به همین دلیل نام عباس را برایش انتخاب کردیم.از آن زمان تاکنون 45 سال است که هر سال سه روز روضه در خانه برگزار می کنیم. عباس هم اگر شهید نمی شد قصد داشت تا هر سال یک روز به روزهای روضه اضافه کند تا به 10 روز در سال برسد اما شهید شد. بعد از شهادتش موتورش را به یکی از دوستانش هدیه دادم.
پیکر شهید عباس تکمداش در گلزار شهدای شهر همدان قرار دارد.
(ایسنا)